عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در منقبت مولای متقیان و ائمه ی اطهار علیهم السلام
ای رخ فرخنده ات خورشید ایوان جمال
قامت نورانیت شمع شبستان خیال
هدهد فرخنده فال طرف بامت جبرئیل
بلبل دستانسرای باغ اسلامت بلال
گاه اعجاز کلام از لفظ گوهر بار خویش
داده یی صدره فصیحان عرب را گوشمال
نطق انفاس روانبخش تو در لفظ حدیث
از صفا چون گوهر رخشنده در آب زلال
شد مسلسل گوهر ارواح در بحر قدم
شاهباز عرش پرواز تو چون افشاند بال
خاستی از جوهر خاک قدومت ذره یی
کلک صورتگر نهادی بر رخ خورشید خال
کی ابد آباد گشتی گر نبودی در ازل
آفرینش را به خاک آستانت اتصال
بود در لوح ازل آدم مجرد چون الف
منضم از نام محمد گشت باوی میم و دال
اینکه می جست از خدا طوفان به آب دیده نوح
خواست تا بنشاند از پیش رهت گر درحال
نور بیچون بود مرآت دلت زانرو نشد
جز تو کس را در درون خلوت جانان مجال
لن ترانی شد جواب موسی عمران ز طور
بر تو خود ظاهر شد انوار مقدس بی سؤال
یکنظر نور تجلی دید و بیخود شد کلیم
روز و شب داری تو آن را در نظر بی انفعال
تا سر خوان نبوت را ولینعمت شوی
شد خلیل از انتظار مقدمت همچون خلال
بوی خلقت گر نبودی شامل حال رسل
کی سلیمانرا به فرمان آمدی باد شمال
از حجر مرغ مرصع شد به فرمانت عیان
جان نثار مقدمت ای طایر فرخنده فال
پرتو مهر ازل کز حسن یوسف جلوه داشت
از مه روی تو ظاهر گشت بر وجه کمال
گلشن جان را سبب نخل دلارای تو شد
بردمد آری هزاران شاخ گل از یک نهال
فقرت از تسکین مسکینان امت بود و بس
ورنه کی باشد نبوت را زیان از ملک و مال
مه اسیر دام مهر تست ز آنرو می کشد
هر سر ماهش فلک در طوق سیمین هلال
فیض عامت گر نبودی زاد راه آخرت
آدم خاکی چه کردی چاره ی مشتی عیال
مرکب عزم ترا صانع ز فضل خویش داد
تن ز جوهر سرز در وز رشته های حور یال
رحمت عام تو با شاه و گدا باشد یکی
آب صافی را چه غم از کاسه ی زر یا سفال
در سجود افتند خلق عالمی بی اختیار
شعله ی شمع رخت هر جا که یابد اشتعال
هر خیال بد که در دل داشتند اهل نفاق
جمله را احسان عوض کردی زهی حسن خصال
نور ابن عم تو نبود جدا از نور تو
در میان یکدلان رسم دویی باشد محال
سر نزد زین هفت پرده بر مثال پنج فرق
پنج گوهر در بها و قدر، بی شبه و مثال
در قبای سبز، یکتا سرو آزاد حسن
شمع سبزی بود روشن در سرابستان آل
در لباس ارغوانی، نخل گلرنگ حسین
راست چون شاخ گلی در بوستان اعتدال
زینت و زیب ریاض شرع زین العابدین
آن بهار بی خزان آن آفتاب بی زوال
شمع محراب امامت باقر، آن کز علم و دین
از سر سجاده ی طاعت نرفتی ماه و سال
حفظ جعفر گر شود پیوند ترکیب زمان
تا ابد سر رشته ی هستی نیابد انفصال
بحر عرفان موسی کاظم که از عین ورع
گوهر افشان بود چشمش دایم از فکر مآل
قبله ی هشتم غریب طوس کز بیداد و جور
شربت زهر مخالف خورد بی تغییر حال
هر پسر کو از دل و جان پرورد مهر تقی
همچو شیر مادرش نان پدر بادا حلال
ماه ایوان ولایت شاه روشندل نقی
آنکه مهرش در دل هر ذره دارد اتصال
شهسوار لشکر دین عسکری آن کز شکوه
زیر نعل توسن او توتیا گردد جبال
حضرت ختم ولایت مهدی صاحب زمان
آنکه زو شد صدر خاور رشک ایوان جلال
یا حبیب الله بحق مهر این روشندلان
کز دعا روز جزا خلقی رهانند از وبال
از کمال و رحمت و احسان، من درمانده را
دستگیری کن که هستم غرقه ی بحر ضلال
سر به زانو مانده ام عمری به فکر نعت تو
قامت خم گشته ام اینک بدین معنیست دال
یک رقم از بحر اوصافت نیارد در قلم
گر فغانی تا ابد نظم سخن بندد خیال
تا زنند از غایت همت ببام قصر دین
پنج نوبت اهل دین بر کوس استغنا دوال
گوش جان دوستانت باد بر نعت و درود
جسم بدخواه و مخالف از فغان و ناله نال
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در منقبت امام علی بن موسی الرضا علیه التحیة والثناء
ای شعله ی چراغ در خانه ات هلال
سیاره ات شراره ی شمع صف نعال
سلطان علی موسی کاظم امین وحی
ای مهچه ی لوای تو خورشید بیزوال
آنجا که سایه ی شجر کبریای تست
بر گیست ماه عید که افتاده از نهال
هر کوکبی که از افق طالع تو تافت
بر شرق و غرب حکم کند تا هزار سال
آنی که بسته اند برای شکار ملک
بر طبل باز تربیتت خسروان دوال
در دامن تو هر که زند دست اعتصام
لطف تو ملتفت شودش تا دم سؤال
رگ بر تن ضعیف عدو از نهیب تو
پیچیده ز انفعال چو در جوف خامه نال
روشن شود ز پرتو نور یقین جهان
از ذکر، چون چراغ دلت گیرد اشتعال
رمحت ز خون مردمک دیده ی عدو
بر روی فتح و چهره ی نصرت نهاده خال
انفاس مشکبار تو گر بگذرد بچین
از شرم نامه را فگند بر زمین غزال
چون خط استوا خرد شرع پرورت
بیرون نمی نهد قدم از حد اعتدال
تا نامزد بلهو و لعب گشت ماه عید
در حضرت تو سرزده خورشید بی زوال
طرخان تست غره ی عید این که از شفق
پیچیده بر نشان همایون پرند آل
با شغل آن جهان نفسی از خیال علم
غافل نمی شود دل پاکت زهی خیال
تا روز حشر، حلقه ی زنجیر عدل تو
با رشته ی شهور و سنین دارد اتصال
با اتصال سلسله ی عهد دولتت
پیوند روزگار کجا یابد انفصال
در بوستان ز تربیت لطف شاملت
چیند عرق ز چهره ی گلبرگ تر شمال
آندم که آتش غضبت مشتعل بود
بر کوه اگر رسد اثر آن شود ز گال
تیر دعای صبحدمت آورد فرود
از پیشگاه قلعه ی تقدیر کوتوال
گلبانگ طایر لب بام تو خلق را
خواند به راه راست چو قد قامت بلال
داری جبلتی که بهمت روان کنی
از پیش راه خلق چو ریگ روان جبال
آن قطب ساکنی که بمعنی عیان شوی
از شرق تا بغرب در آیینه ی خیال
گر کار خود قضا برضایت گذاشتی
نگذاشتی که رخنه کند در دلی ملال
قول تو در امور بود راست همچو فعل
دورست قول مخبر صادق ز احتمال
جز هیأتت که سایه ی نورانی حقست
دیگر هر آنچه هست محالست در خیال
مردم تمام در پی مالند و ذات تو
پیوسته در ملاحظه ی حالت مآل
از حق امانتی که به شاه نجف رسید
نسلا بنسل کرده بذات تو انتقال
خواهد سعادتت ز خدا هر کجا دلیست
این حرف بر سعادت اهل دلست دال
در قسمت ازل نمک سفره ی تو شد
مصروف رزق آدم و ذریت و عیال
گر یکنظر بسبعه ی سیاره افگنی
تا بامداد حشر نیفتد درو وبال
آمد ثنای ذات تو در اول ورق
از دفتر سخن چو فغانی گشود فال
تا بر فراز سده ی نه پایه ی سپهر
بنماید از نقاب شفق ماه نو جمال
هر بامداد عید که صف مستعد شود
بادا بنای خطبه بنام علی و آل
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در مدح و منقبت مولای متقیان علی بن ابیطالب علیه السلام
قسم بخالق بیچون و صدر بدر انام
که بعد سید کونین حیدرست امام
امام اوست بحکم خدا و قول رسول
که مستحق امامت بود بنص کلام
امام اوست که چون پای در رکاب آورد
روان بطی لسان هفت سبع کرد تمام
امام اوست که قایم بود بحجت خویش
چراغ عاریت از دیگری نگیرد وام
امام اوست که بخشید سر بروز مصاف
بدان امید که بیگانه را برآید کام
امام اوست که قرص خور از اشارت او
به جای فرض پسین بازگشت از ره شام
امام اوست که انگشتری بسائل داد
نهاد مهر رضا بر لب و نخورد طعام
امام اوست که داند رموز منطق طیر
نه آنکه رهزن مردم شود بدانه و دام
امام اوست که دست بریده کرد درست
نه آنکه دوخت بصد حیله وصله بر اندام
امام اوست که خلق جهان غلام ویند
نه آنکه از هوس افتد به زیر بار غلام
توایکه اهل حسد را امام می دانی
گشای چشم بصیرت اگر نیی سرسام
کدام ازان دو سه در حل مشکلات یکی
بعلم و فضل و هنر داد خصم را الزام
کدام ازان دو سه بیگانه در طریق صواب
نهاده اند بانصاف آشنایی گام
کدام ازان دو سه یکروز در مصاف و نبرد
بقصد دشمن دین برفروخت برق حسام
من آن امام نخواهم که بهر باغ فدک
کند ز ظلم بفرزند مصطفی ابرام
من آن امیر نخواهم که آتش افروزد
بر آستانه ی کهف انام و صدر کرام
من آن امام نخواهم که در خلا و ملا
برند تا بابد مردمش بلعنت نام
بگرد خوان مروت چگونه ره یابد
کسی کش آرزوی نفس کرده گرده و خام
قبول عایشه بگذار و بیعت اجماع
چه اعتبار بقول زن و تعصب عام
خسی اگر بگزینند ناکسان از جهل
مطیع او نتوان شد باعتقاد عوام
گل مراد کجا بشکفد ز غنچه ی دل
ترا که بوی محبت نمی رسد بمشام
میانه ی حق و باطل چگونه فرق کند
مقلدی که نداند حلال را ز حرام
چه خیزد از دوسه نا اهل در علف زاری
یکی گسسته مهار و یکی فگنده لجام
اسیر جاه طبیعت کجا خبر دارد
که مبطلات کدامست و واجبات کدام
بمهر شاه که اوقات ازان شریفترست
که ذکر خارجی و ناصبی کنیم مدام
وگرنه توده ی اخگر شود دمی صد بار
ز برق تیغ زبانم سپهر آینه فام
در آن زمان که خلافت به دست ایشان بود
مدار کار شریعت نداشت هیچ نظام
دو روزه مهلت ایام این سیه بختان
ز اقتضای قضا بود و گردش ایام
هزار شکر که این اعتبار بی بنیاد
چو عمر کوته دون همتان نداشت دوام
زند معاویه در آتش جهنم سر
چو ذوالفقار علی سر برآورد ز نیام
بمبدعی که مسمی باسم الله است
بنور معرفت ذوالجلال والاکرام
بگوهر صدف کاینات یعنی دل
بانبیای کرام و به اولیای عظام
که در حریم دلم داشت بامداد ازل
فروغ روشنی مهر اهل بیت مقام
فغانی از ازل آورد مهر حیدر و آل
بخود نساخته از بهر التفات عوام
سفینه ی دلم از مدح شاه پر گهرست
گواه حال بدین علم عالم علام
بطوف کعبه ی اسلام تا چو اهل صفا
کبوتران حریم حرم کنند مقام
شکسته باد دل خارجی چو طره دال
خمیده باد قد ناصبی چو حلقه ی لام
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در مدح حضرت علی بن موسی الرضا علیه التحیة والثناء
ای تا به قیامت علم فتح تو قایم
سلطان دو عالم علی موسی کاظم
در دیده و دل نور تجلی تو باقی
بر چهره ی جان لمعه ی دیدار تو دایم
آنرا که دهد لطف تو پروانه ی دولت
هرگز نشود قابض ارواح مزاحم
علمی که بهر کار تو شد رهبر تقدیر
در گردش ایام نشد فسخ عزایم
دیباچه نویسان عملخانه ی دین را
از فکر خطا منطق موزون تو عاصم
شد غنچه ی شاخ شجر وادی ایمن
از نطق تو با موسی عمران متکلم
دست تو همان دست بود کز سر قدرت
شد قرص قمر را بگه معجزه قاسم
انفاس روان بخش تو از پرده ی صورت
در سلسله ی امر کشد نقش بهایم
از شمع سراپرده ی قدر تو که آنجا
پروانه ی تو مشتری و مهر ملازم
روشن نشود شمع جهانتاب مه و مهر
هر شام و سحر تا نرسد رخصت خادم
گر حکم تو جاری نشدی بر سر ارکان
با جوهر آتش نشدی آب ملایم
ور لطف تو فردا نزند آب بر آتش
یکتن نجهد از شرر هاویه سالم
آن شب که پی روشنی کار دو عالم
شد صاحب معراج دران کوکبه جازم
با نور نبی لمعه ی انوار رخت بود
تا منزل مقصود بهر مرحله عازم
ای نور تو بر سر ضمیر همه حاضر
وی ذات تو بر راز نهان همه عالم
در کنه صفات تو که آیینه ی ذاتست
بینش متحیر شد و دانش متوهم
ار قدر و شرف منشی هر چار مجلد
در هر ورق اوصاف ترا داشته لازم
از بحر ثنایت قلم از گوهر منظوم
آراست بصد جلوه رخ دفتر ناظم
هرجا که رود بحث ز احکام حقیقت
از غایت تحقیق بود رای تو حاکم
از نور نبی تا حرم کعبه صفا یافت
شمع تو که شد روشن از دیده ی هاشم
از بهر قوام و نسق ملک دو عالم
سلطان خرد عقل ترا ساخت مقوم
در قسمت سی روزه ذریت آدم
کلک تو بود بر روش عدل مقسم
دید تو ورای نظر و بینش عقلست
با علم لدنی چکند فهم معلم
مسند بروایات صحیح تو بخاری
منسوب باسناد همایون تو مسلم
مولای تو بی زهد و ورع مؤمن و عابد
اعدای تو با علم و عمل مجرم و آثم
آثار ضمیر تو و اندیشه ی دشمن
آن مهر درخشنده و این کوکب مظلم
تا رفت گل روی تو در پرده نشد باز
از باغ جهان غنچه ی شادی متبسم
در صف نعال تو فلک بر سر خدمت
از دیده قدم کرده پی رفع جرایم
شاها بجناب تو که تشریف بقا یافت
از سجده ی آن در سر ارباب عمایم
کز شوق گل روی تو پیش از دم فطرت
شد مرغ دلم در چمن جان مترنم
تا لذت دیدار تو دریافت فغانی
از چاشنی عیش دو عالم شده صایم
چندانکه کند قاضی حکمت به عدالت
از گردن ارباب گنه رفع مظالم
زنجیر در محکمه ی عدل تو بادا
تا روز جزا سلسله ی گردن ظالم
بابافغانی : ترکیبات
در منقبت حضرت امام حسین و ائمه اطهار علیهم السلام
روز قیامتست صباح عشور تو
ای تا صباح روز قیامت ظهور تو
ای روشنایی شجر وادی نجف
هر ریگ کربلا شده طوری ز نور تو
ای با خدا گذاشته کار از سر حضور
گشته چراغ دیده ی تو در حضور تو
بر فرق نازکت الف قد خارجی
از سرنوشت بود و نبود از قصور تو
ای طوطی فصیح ادبخانه ی رسول
حیف از ادای منطق و لحن زبور تو
دامن بعزم ملک ابد بر میان زدی
آه از هوای این سفر و راه دور تو
حاشا که جمع خورده شراب جهنمی
مستی کنند بهر کباب تنور تو
آن را که گل بخمر سرشتند کی رسید
فیض از زلال جرعه ی جام طهور تو
در طشت یافتی سر آنشاه تاج و تخت
ای چرخ خاک بر سر تاج سمور تو
از تاج زر چو نقل شد آن سر بطشت زر
شد طشت زر مرصع ازان دانه ی گهر
هر گل که بر دمید ز هامون کربلا
دارد نشان تازه ی مدفون کربلا
پروانه ی نجات شهیدان محشرست
مهر طلا ببین شده گلگون کربلا
در جستجوی گوهر یکدانه ی نجف
کردم روان دو رود بجیحون کربلا
نیلست هر عشور ببیت الحزن روان
از دیده های مردم محزون کربلا
در هر قبیله از قبل خوان اهل بیت
ماتم رسیده یی شده مجنون کربلا
بس فتنه ها که بر سر مروانیان رسید
وقت طلوع اختر گردون کربلا
بردند داغ فتنه ی آخر زمان بخاک
مرغان زخم خورده ی مفتون کربلا
گرگان پیر دامن پیراهن حسین
ناحق زدند در عرق خون کربلا
خونابه ی روان جگر پاره ی رسول
در هر دیار سرزده بیرون کربلا
این خوان نه اند کیست که پنهان کند کسی
شاید کزین مکابره طوفان کند کسی
ای رفته در قضای خدا ماجرای تو
غیر خدا که می رسد اندر قضای تو
ای رفته با دهان و لب تشنه از میان
آب حیات در قدم جانفزای تو
بیگانه از خدا و رسولست تا ابد
برگشته اختری که نشد آشنای تو
کردی چو در رضای خدا و رسول کار
باشد یقین رضای خدا در رضای تو
چندین هزار جامه ی اطلس قبا شود
فردا که آورند بمحشر عبای تو
بربسته رخت، کعبه و مانده قدم به راه
بهر زیارت حرم کربلای تو
ای دست برده از ید بیضا در آستین
مفتاح هفت روضه ی جنت عصای تو
بخشی ز نور سرمه ی ما زاغ روشنی
بی دیده را کجا خبر از توتیای تو
ما را که دیده در سر این شور و شین شد
عزم زیارت حرمت فرض عین شد
آه این چه میل داشتن ملک و تاج بود
این خود چه برفراشتن تخت عاج بود
دردا که رفت در سر کار زمین ری
آن سر که خونبهای جهانش خراج بود
در جان خارجی زغم گنج کار کرد
زهری که خون پاک امامش علاج بود
دردا که از ملامت سنگین دلان شکست
دلهای مؤمنان که تنک چون زجاج بود
یا رب ز اقتران کدام اختر سیه
اسلام بی حمایت و دین بیرواج بود
شد در هوای گرم نجف همدم سموم
عودی که اهل بیت نبی را سراج بود
پرورده گشت خون یزیدی بشیر سگ
این خشم و نقص و کینه ازین امتزاج بود
قارون وقت ساخت، سپهر عدو نواز
قوم یزید را که به خاک احتیاج بود
اهل نفاق تخت و زر و تاج یافتند
اصحاب صفه دولت معراج یافتند
حاشا که علم عالم جاهل کند قبول
ذاتی که برترست ز اندیشه ی عقول
حاشا که در غبار حوادث نهان شود
آیینه ی قبول و چراغ دل رسول
فردا نظاره کن که چو خار خزان زده
اجزای خار خفته نهد روی در ذبول
بهر عروج مهچه ی رایات مهدوی
عیسی فراز طاق زبرجد کند نزول
قاضی القضاة محکمه ی آخرالزمان
دارالقضا کند چمن دهر از عدول
بر لوح چارفصل بقانون شرع و دین
اشیا کنند بهر قرار جهان حصول
در چارسوی کون به پروانه ی رسول
یابد قرار لم یصل خارجی وصول
نور دوازده مه تابان یکی شود
گیرد فروغ شمع سراپرده ی رسول
چندان بود محاکمه ی فیل بند شاه
کآواز مرتبه نشود خارج از اصول
سکان هفت خطبه به آیین دور گشت
انشا کنند خطبه بنام چهار و هشت
ای دل ثنای وحدت ذات اله کن
بر حال خویش خیل ملک را گواه کن
از شرح دانه های در شاهوار عرش
کلک از عطارد و ورق از مهر و ماه کن
سوی بهشت آدم و آل عبا خرام
طوبی قدان روضه نشین را گواه کن
ای باقر از کناره ی سجاده ی ورع
نوری فرست و چاره مشتی تباه کن
ای صبح صادق از افق غیب کن طلوع
وز مهر در سر علم پیشگاه کن
خلوتسرای موسی کاظم بدیده روب
این بارگاه را علم از شوق آه کن
سرگشته ی منازل شوقیم ای صبا
بویی ز سبزه زار رضا خضر راه کن
گر دین درست خواهی و اسلام ای صبا
در یوزه از در تقی و بارگاه کن
فال تو سعد ای نقی پاک اعتقاد
از دین علم بر آور و آهنگ جاه کن
ای عسکری بکوکبه ی خسروی درای
آفاق پر ستاره ز نعل سپاه کن
ای مهدی آفتاب تو در چاه تا بکی
خود را بسوز و خامه و دفتر سیاه کن
گلزار اهل بیت چو باغ ارم شکفت
ای عندلیب دلشده آهنگ راه کن
بابافغانی : مقطعات
شمارهٔ ۱ - فغانی فی المثل در عالم خاک
فغانی فی المثل در عالم خاک
اگر نان را نمی یابی وگر آب
مبر حاجت بر ارباب دنیا
که روزی می رساند رب ارباب
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
ایزد همه خلق و لطف بخشید ترا
وز خلق جهان بلطف بگزید ترا
یکذره ات از نور خدا خالی نیست
بالله که می توان پرستید ترا
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۱۲
داغ داغم از هوای دوزخ و فکر بهشت
گه چراغ مسجدم سوزد گهی شمع کنشت
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح فخرالملک
در سلک نظم گوهر نظم خدایگان
لطف حیات دارد و خاصیت روان
گوئی نشانه ایست سخنگوی جانور
هر لفظ بر حروفش و هر نکته در میان
ترکیب لفظ و رقت معنیش نزد عقل
سحر است بی مبالغه و وحی بی گمان
در مغز لفظ و معنی رنگینش هر نفس
در صدر خط و نقطه ی مشکینش هر زمان
عقلی است خالی از خلل شهوت و خیال
روحی است صافی از صفت آتش و دخان
گنجی است پر جواهر و بحریست پر درد
در هر لطیفه ایش که پیدا کنی نهان
گنجی که از خجالت او منزوی شدند
در در صمیم بحر و گهر در عروق کان
دوشیزگان پرده غیبند نکته هاش
جانپرور و پریوش و دلخواه در میان
در هر دقیه ایش نگاریست دلفریب
در بند زلف پر شکنش عمر جاودان
فخر جهانیان سخن زان، بود که هست
فخر سخن بمدح و پناه جهانیان
گر آنکه ز آسمان سخن آورد، جبرئیل
من بر دمش بمدحت صاحب بر آسمان
دارای شرق و غرب و نگهبان برّ و بحر
خورشید تاج و تخت و خداوند انس و جان
پشت امم، مدبر روی زمین که هست
خاک جناب عاطفتش پادشه نشان
شمس سپهر دین که ز افلاک انجمست
حامیش را، رکاب و رکابیش را عنان
آن سایه ی خدای که هست ارچه، همتش
افزون ز حد نه فلک و ذروه ی جهان
هم در کمند بندگیش گردن سپهر
هم بر زمین سلطنتش چهره ی زمان
جمشید ملک دین که ز خورشید جام او
عکسی است نور عقل و فروغی صفای جان
کیخسرو دوم که ازل ز اطلس سپهر
کرد از شکوه سایه ی ایوانش سایه بان
ای دست سعد چرخ ز فیص سعادتت
در دامن سعادت او آخر الزمان
صدر ترا سپهر معلی است در پناه
دست ترا روان مسیحاست در بنان
تقدیر ایزد ارچه بمعنی مجرد است
در کسوتی شود ز فرود فلک جهان
داند خرد بعلم بدیهی که بی خلاف
توقیع تست صورت تقدیر غیبدان
جود ترا اگرچه عطابی مراست، ازین
جاه ترا اگرچه محل بدتر است از آن
منشور حل و عقد ممالک در آستین
رخسار تاج و تخت سلاطین بر آستان
تا بر فلک شوند نفوس از سخن قرین
تا بی سخن کنند سعود از فلک قران
بادا سعود را نظرت غایت روان
بادا نفوس را ظفرت رایت امان
زینسان که هست جنبش خورشید ملک را
در اوج معدلت بود و جاه تو أمان
گر سر بپیچت از قلمت تیر چرخ باد
سطح مقوس فلکش خانه ی امان
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - حضرت جان پرور دستور شاه
حضرت جان پرور دستور شاه
ای باستحقاق گیتی را پناه
ای براق وهم با ارشاد فکر
بر سپهر قدر تو نابرده راه
وی ز تاب مهر تو خورشید روی
در جهان آورده هر روزی پگاه
پیش عرض مسندت عرش مجید
از سر تعظیم بنهاده کلاه
بسته در صف مقیمانت کمر
آسمان پیر با پشت دو تاه
جز فروغ ساحت و سطح تو نیست
آفتاب دولت و گردون جاه
موجب احسان و صدر قدر تست
سایه ی توفیق و تعظیم اله
دین پناها چون شکوه دست تست
اهل معنی را بمعنی دستگاه
جان من بشنو و گر بینی صواب
چون کنی در صورت عالم نگاه
عرض کن بر رای خورشید زمین
صاحب سیف و قلم دستور شاه
آن خداوندی که دست لطف او
دارد اندر آب آتش را نگاه
و آن کزو بر دست او خاک امید
بر دماند بی نیازی چون گیاه
آنکه بر دارد ز گیتی گاه حکم
دستبرد عفو او نام گناه
و آنکه دایم انجم و افلاک را
بر در تعظیم او باشد جباه
گو خداوندا امامی آنکه کرد
فخر ز آب شعر او خاک هراه
گرچه بود امروز پیش جاهلی
بیتی از اشعار دلخواهش تباه
هر فرو مگذار از خاطر که هست
بر در مدح تو حاضر سال و ماه
تا ز روز و شب فرو پوشد جهان
حلّه ی زر بفت اکسون سیاه
همچنین پیرایه جاه تو باد
زیور شام و سحر بیگاه و گاه
دست احسانت کشیده بر سپهر
یوسف مصر معانی را بچاه
تیره گشته باز بر دستی و چرخ
ز آتش قهر تو آب و مهر و ماه
ز انتقام عدل تو آورده راه
کهربا در رشته ی پیمان کاه
هم جهانت بر جهانداری دلیل
هم خدایت بر خداوندی گواه
امامی هروی : ترجیعات
در مدح امام علی بن موسی الرضا علیه السلام
ای سپهر رفعت قدر تو در وصف النعال
کعبه ی دنیا و دینی قبله ی جاه و جلال
طور موسای دمی معراج عیسای روان
روضه رضوان عقلی نقطه خط کمال
گرنه روحی پس چرا هرگز نیندیشی ز مرگ
ورنه عقلی پس چرا با روح داری اتصال
عقل محضی گر نگیرد حرص و خشم او را زبون
روح پاکی گر نگردد عقل و طبع آن را وبال
آسمانی، گاه رفعت آفتابی، گاه نور
آسمانی، بی حوادث آفتابی، بی زوال
نور یابد هر دم از خاک درت مهر سپهر
همچنان کز پرتو آن نور می یابد هلال
تا تو گشتی خلعت امید و ایمان را سپهر
آفتاب و آسمانت هست در صف النعال
گو بیا بنگر که راه کعبه ی جان روشنست
هر که را چشم دل از خورشید ایمان روشنست
گلبن بستان عصمت، روح روح انبیاء
گوهر کان نبوت، در دریای صفا
مقتدای اهل ایمان، حجت دین خدا
حیدر ثانی، رضای حق، علی موسی الرضا
حاکم حکم امامت، خسرو اقلیم فضل
حافظ ملک رسالت، ناصر دین خدا
عنصر ترکیب عالم، مایه ی مقصود خلق
سرور اولاد آدم، مفخر آل عبا
قبله ی اسلام اگر کعبه است باری کعبه را
قبله محراب جناب تست هنگام دعا
عرض عالم را غرض جز جوهر پاکت نبود
ورنه جوهر با عرض هرگز نگشتی آشنا
زبده ی اسرا، و کن، دین پرور عادل که هست
کین و مهر اوست آری علت خوف و رجا
ذات پاک اوست، آری، آفرینش را سبب
مقصد جان و خرد، فخر عجم، تاج عرب
قبله ی دنیا و دین موعود رب العالمین
مفخر ختم رسل برهان امیرالمؤمنین
قاضی احکام عصمت، مفتی علم ورع
شحنه ی شهر شریعت، پادشاه ملک و دین
آنکه چون بر منبر دعوت نهادی پای امر
حضرت عالیش را احسان شدی روح الامین
و آنکه چون دست ورع در دامن تقوی زدی
آفرین کردی نثارش حضرت جان آفرین
ای بگوهر تا بآدم یا پیمبر یا ولی
هم نبوت را معینی هم امامت را امین
دست هر دل را که در چاه ضلالت اوفتاد
نیست ممکن جز پناه جاه تو حبل المتین
خاک ملت را مسیحی آب دین را جبرئیل
باد دنیا را سلیمان، آتش جان را خلیل
ای بحق جد و پدر را نایب قائم مقام
ای امام ابن الامام ابن الامام ابن الامام
صدر تقوی را شکوهی، اهل معنی را پناه
فضل یزدان را نهادی، ملک و ملت را را نظام
چون سواد دیده، بین اهل بیتش روشنست
دیده کوتا بنگرندی شیخ و شاب و خاص و عام
گرد راه مشهدت را هفت کشور در میان
...........................................
مسند فرمانده قدر تو صدر لا مکان
خطه ی شاهنشه صیت تو حی لاینام
بارگاه شاه جاهت سایبان عقل کل
حاجب درگاه بارک هاتف دارالسلام
ای باستحقاق خورشید سپهر معجزات
هم امامت را پناهی هم امامی را نجات
ای شکسته عهد عالی حضرتت حضم لئیم
پر خروش است از فغان ناقض عهدت جحیم
آنکه در بغداد، کان گوهرت را زهر داد
..............................................
و انکه کرد اندر خراسان شخص پاکت را شهید
تا مگر بر ملک حادث خسروی گرد قدیم
جاودان گو هیزم دوزخ شوید از بهر آنک
بی رضای حق نیابد هیچکس صدر نعیم
خصم اولاد پیمبر، دشمن دین خداست
گرچه با ملک سلیمان باشد و کف کلیم
خاطر من بنده تا مداح این درگاه گشت
خلعت خاص «امامی» یافت از رب رحیم
ای امامی مدح آل مصطفی گوتا ترا
دین و دنیا، روز و شب هم یار باشد هم ندیم
ذات پاک اوست آری آفرینش را سبب
مقصد جان و خرد، فخر عجم، تاج عرب
امامی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۳
بخدائی که بی ارادت او
سرورا برگ خوش خرامی نیست
که ترا گرچه بنده بسیارند
بنده ی خاص جز امامی نیست
امامی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۶
ای خداوندی که دائم پیر چرخ
همچو دولت در هوای جاه تست
خاک درگاهت، امامی، بنده وار
چون فلک در سایه درگاه تست
زنده گردانش که جانش در جهان
در هوای حضرت دلخواه تست
امامی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۱۶
سپهر قدرا، گردون هر آنچه حکم کنی
بر آستان تو گردن نهاده بفرستد
شراب دار تو دانم که نور دیده ازو
اگر طلب کنم ابرو گشاده بفرستد
امامی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۱۸
چو در سخا و سخن قوت حیات نهاد
خدای عزوجل هر دم از دم و حکمش
خواص معجز عیسی و خضر کرد پدید
نتایج سر کلک از عنایت قلمش
مرا بخاسته ز آثار همت عالی
..................................
حذاقت کرم او حدیقه ای فرمود
که در عرب نبود مثل و نیستدر عجمش
حدیقه ای که نماید زجاج صفوت او
چو نور باصره روح حقایق از کرمش
چو در جهان کرم کرد یاد من بسخن
بر آسمان ثنا یاد کردم از کرمش
همیشه پیر فلک باد خادم و داعیش
همیشه بخت جوان باد داعی خدمش
امامی هروی : اشعار دیگر
شمارهٔ ۲
شد علی الرغم حسود از مدد صدق و صفا
درگه حیدر کرار دوم صدر نعیم
فخر اولاد نبی، صدر جهان، مهدی عصر
معجزات شرف دولت و دین ابراهیم
دانش و دولت او راست معانی بنده
ظاهر و باطن او راست معانی تعظیم
یارب از منزلت عصمت او آگاهی
لب اندیشه چو بی ذکر تواش نیست مقیم
نفسش را مددی فرما، امداد و دوام
همتش را ظفری بخش بر اعداء لئیم
امامی هروی : اشعار دیگر
شمارهٔ ۴
خردم دوش در مراتب فکر
گفت با ذروه ی سپهر برین
کای مقادیر جنبشت می عمر
کرده ار ساغر شهور و سنین
هم قضا را مراتب تعظیم
هم قدر را نهایت تمکین
حکمت اندر جهان کون و فساد
دورت اندر سرای غث و سمین
یا مکانی چنین که قدر تراست
کی بود جرم خاک را تسکین
که شود در ازاء سرعت دور
مرکز خاک را مکانت، مکین
لطف دور تو و کثافت خاک
سایه ی قدر آن و مایه ی این
بزبانی فصیح دور سپهر
روشن و عذب و آبدار و مبین
گفت کای نظم واثقت بی شک
رشک سحر حلال و ماء معین
غرض جنبشم که باقی باد
بر تو پوشیده نیست نیک به بین
کآسمانیست در مراتب صدر
کآفتابی است در مراتب دین
آسمانی که نوک خامه ی او
وحی منزل کند بسحر مبین
قدرتش کرد با کمال قران
رفعتش کرده با دوام قرین
آفتابی که جز بسایه او
نرسد چشم دل بنور یقین
صورت حل و عقد تیغ و قلم
معنی امر و نهی تاج و نگین
قبله و قدوه ی ملوک و صدور
غرض کائنات ناصر دین
ای عیال نتایج قلمت
لفظ آب حیات و در ثمین
تا شناسند در جهان حواس
گردن از گرد ران و سر ز سرین
سر گردون کسان دوران را
باد بر خاک حضرت تو جبین
امامی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
تو که خود مونس روان بودی
چون ز حشم دلم نهان بودی
من خود اندر حجاب خود بودم
ورنه با من تو در میان بودی
از تو می بافتم خبر، بگمان
چون سدم با خبر، گمان بودی
جانم اندر جهان ترا می جست
تو خود اندر میان جان بودی
بی تو در کائنات هیچ نماند
خود تو بودی که بی گمان بودی
ای امامی اگر نشان اینست
پس تو بی نام و بی نشان بودی
امامی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۵
تا حاصل دردم سبب درمان گشت
پستیم بلندی شد و کفر ایمان گشت
جان و دل و تن حجاب ره بود و کنون
تن دل شد دل جان شد و جان جانان گشت
امامی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
ای فیض صحاب کرمت آواری
آب رخ ملک و سایه ی دا داری
لطفی باشد دم بدم از آنکه مرا
در بندگی شاه جهان بین داری