عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۵
که کرد کار کرم مرد وار در عالم؟
که کرد اساس ممالک ممهد و محکم؟
عماد عالم عادل سوار ساعد ملک
اساس طارم اسلام و سرور عالم
ملک علو عطارد علوم مهر عطا
سماک رمح اسد حمله هلال علم
سرور اهل محاهد هلاک عمر عدو
سر ملوک و دلارام ملک و اصل حکم
محمد اسم عمر عدل کامر او در دهر
ملوک وار در آورد رسم عدل و کرم
کلام او همه سحر حلال در هر حال
مراد او همه اعطای مال در هر دم
دل مطهر او همدم کمال علوم
در مکرم او مورد صلاح امم
رسوم عادل او کرده حکم عالم رد
سموم حمله او کرده کام اعدا کم
هم او و هم دل او دار عدل را معمار
هم او و هم در او درد ملک را مرهم
مدام طالع مسعود کرده حاصل او
همه رسوم مکارم همه علو همم
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۶
امن الرقیب نوائب الایام
فسرت و عم عجائب الایام
ما شبت من کبر و شیب هامتی
صرف الهوی و شوائب الایام
لدغ المقارب لا یوترغب ما
حمل الشتاء مناکب الایام
اشتیت من نعی الزمان و بعده
فی الضیر راد عقارب الایام
اسقی شواربه و مادری العلی
لما تعاطی شارب الایام
یا لیت شعری هل تری منتوفة
طرز الظلام و شارب الایام
لا تصف ان کنت النحاح فمن صفا
کدرت علیه مشارب الایام
وارکب مطاالافلاک تنج فانه
و سنان یعثر راکب الایام
اطربت من نعسی الزمان لاننی
مذعض قلبی ناشب الایام
صیرت مثل العود جسمی شاحبا
فجرت علیه مضارب الایام
لا تعذلنی بالمشیب فاننی
طفل عذبه غرائب الایام
ان لاح فی شعری البیاض فانه
نقع اثار مواکب الایام
هب ان راسی محلس و لطا لما
هزم الشاب کتائب الایام
کتب السواد علی البیاض و هیهنا
بالضد یکتب کاتب الایام
حتام یعقص ثم یعتقل بعده
فرع الدجی و ترائب الایام
اغربت کآلعنقاء من مسرة
اذحف عنی غارب الایام
فالان عندی واحد ان بدلت
بالمشرقین مغارب الایام
و ان اختفیت فعرق عدوی نابص
اذ عرانی غارب الایام
احجمت عن طلب المواهب موقتا
ان تسترد مواهب الایام
عدم النجاح فلم یلن لسمیدع
جنب المثالب جانب الایام
مالی وغیل الدهر اذ غلبت به
غلب الاسود ثعالب الایام
افحمت و الافحام لیس بشیمتی
حتی یسیر رکائب الایام
لکن اذاالغربان ینعق فی اللوی
خرست هناک عنادب الایام
حل الهوی ان حاک فیک ملامه
و اعجز فدونک عائب الایام
فالیوم لایسمحن الا نظرة
مثل الحباب جنائب الایام
تبغی المنی سفها و فی طلب المنی
فقد السواد ذوائب الایام
ان تبت عن جرح الانام فتوبتی
اهدت الی توائب الایام
قالوا و ما اثمر الصدق مقالهم
ان المجیر لتائب الایام
انی لیبغاء تعطش بعد ان
سدت علیه مذاهب الایام
مهلا سیروی الحلب عن بحر الندی
ان لم یصده مخالب الایام
بحر خضم لم یزل بفتائه
یحظی و یرجو خائب الایام
قطب المحامد افضل بن محمد
صفو الانام و صاحب الایام
نهر السحائب جوده و قد انجلت
عن اصغریه سحائب الایام
ان کفت الایام ارزاق الوری
فالکف منه نائب الایام
و لقد غلطت فعن فواضل سیبه
یعطی و یطلق راتب الایام
هو سیف حق لاتزال کلیلة
عن صفحتیه قواضب الایام
فبد سته زاد الزمان مفاخرا
و قد اضمحل معائب الایام
حاکی الغیاهب لونه و نعشت
بمن احتواه غیاهب الایام
و لرایه انکشف الغیوب کانما
نقضت لدیه حقائب الایام
شمس الشریعه یستضیی بنوره
بدر العلی و کواکب الایام
اعو لایام هبته مراتبا
واقول زاد مراتب الایام
من کان معتمدا لمصاب رایه
لم یدن منه مصائب الایام
الدهر طاطا راسه عن حکمه
وسعت الیه رغائب الایام
ثقلت و خف بجوده و لمنه
یجب الغریم و غارب الایام
نعماه تنعش نعش یحیی برمک
من جدلته سوالب الایام
نصبت له بوسادة قرشیه
منها استعیر مناصب الایام
یا زین دین الله زدت مکارما
نفضت بهن مثالب الایام
بمکانک المیمون یمدح دائما
بعد الهجاء عواقب الایام
اذ لم تلد دنیاک مثلک فاعذرن
ان لم یلدن نجائب الایام
اتعیب ایاما وقتک مکارها
لانال طولک عائب الایام
ایامنا شنئت عداک کانما
نفر العداة ربائب الایام
انفذت فیک خریدة عربیه
یصبو الیها خاطب الایام
و نظمت مدحک کالعقود مردفا
لم یغن عنه کواعب الایام
و ترکت اسلوبی القدیم فانه
نسجت علیه عناکب الایام
لا زلت مغشی الفناء و من ابی
قامت علیه نوادب الایام
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۰
چه جرم است این بر آورده سر از دریای موج افگن؟
به کوه اندر دمان آتش به چرخ اندر کشان دامن
رخ گردون ز لون او به عنبر گشته آلوده
دل هامون ز اشگ او به گوهر گشته آبستن
گهی از میغ او گردد نهفته شاخ در لؤلؤ
گهی از سعی او گردد سرشته خاک از لادن
بنالد سخت بی علت بجوشد تند بی کینه
بخندد گرم بی شادی بگرید زار بی شیون
گهی باشد چو برطرف زمرد بیخته عنبر
گهی باشد چو در لوح خماهن ریخته چندن
زمین آرای دود اندام گردون سای آتش دل
سیه دیدار گوهر پاش میناپوش دیباتن
ز لاله باغ را دارد پر از بیجاده گون رایت
ز سبزه راع را دارد پر از فیروزه گون خرمن
گهی با مهر همخانه گهی با باد هم پیشه
گهی با چرخ هم زانو گهی با بحر هم برزن
بشوید چهره نسرین بتابد طره سنبل
بسنبد دیده نرگس بدرد جامه بر گلشن
چو راه مردم ظالم هوا از جسم او انبه
چو رای خسرو عادل زمین از چشم او روشن
مصاف افروز دشمن سوز شاه نیمروز آنکو
درین ملکست کافی رأی وافی عهد صافی ظن
ملک بوالفضل نصربن خلف فرزانه تاج الدین
که برباید همی تاج از سر شاهان شیر اوژن
زمانه بد سگالش را همی گوید که لاتأمن
فرشته نیکخواهش را همی گوید که لاتحزن
حسامش را دهد زهره به هدیه شیر گردن کش
سنانش را دهد مهره به رشوت مار دندان زن
بنان گردد ز تحریر قیاس جود او عاجز
زبان گردد ز تقریر ثنای ذات او الکن
چو تا ز درخش نگزیند بجز صحن فلک میدان
چو بازد گوی نپسندد بجز قوس قزح چوگان
نماند از تیر و گرز او مگر بر روی رایت ها
عقاب نادریده دل هزبر ناشکسته تن
جلال قدر او بحد صفات عدل او بی عد
عطای دست او بی مر سخای طبع او بی من
هدف گشت آسمان گویی خدنگش را که اندر شب
نماید روی مه یکسر هدف کردار پر روزن
ایا در پایه تختت زمانه ساخته مأوی
و یا در سایه تختت ستاره یافته مأمن
بدانگه کز سجستان سوی غزنی برد آن لشگر
همه با دولت خسرو همه با صولت بهمن
ملک تأیید بدر آیین، فلک تأثیر کوه آلت
نهنگ آسیب ببر آفت پلنگ آشوب شیرافگن
دلیرانی که از گردون به نوک رمح سیاره
ربودندی چو گنجشکان به منقار از زمین ارزن
مخالف چون برون آمد به میدان با چنان لشکر
چو شیران عرین پر دل چو دیوان لعین پر فن
در آورده به پیش صف چو گردون زنده پیلانی
که گردون شان بوقت کین نیارد گشت پیرامن
چو کوه زفت شخص آورد چو غول گست حیلت گر
چو باد تیز دریا بر چو تیر تند هامون کن
چو ضرغام قوی جوشان چو عفریت حرون کوشان
چو تمساح روان هایل چو ثعبان سیه ریمن
سپاهی از نهاد دیو و تو در جنگشان رستم
گروهی بر نهاد خوک و تو در حربشان بیژن
قضا در تیغ سیمابی نهاده ریزه مرجان
اجل بر درع زنگاری فشانده خرده روین
چو خواب اندر سر مردان گزیده تیغ تو مرقد
چو وهم اندر دل گردان گرفته تیغ تو مسکن
شده ز ارواح گمراهان هوا چون حلقه خاتم
شده ز اجسام بدخواهان زمین چون چشمه سوزن
اجل با حربه قاطع بلا با باره سابق
زمین در حله احمر زمان در کله ادکن
تو در قلب سپه گویی بزیر ران در آورده
تک او تیز چون صرصر رگ او سخت چون آهن
ز نصرت بر تنت درقه ز قدرت بر کفت خنجر
ز دولت بر سرت مغفر ز حشمت بر تنت جوشن
چنان رفت از کمان تو سوی خصمان همی ناوک
که گاه رجم سیاره ز گردون سوی آهرمن
چو شد رای همایونت قوی با رایت عالی
شد آثار ظفر ظاهر، شد انوار قدر روشن
نگشت از فر تو خسته از بن خونخوارگان یک دل
نشد از زخم تو رسته از آن بیچارگان یک تن
زهی رسم بدیع تو عروس ملک را زیور
خهی رای رفیع تو چراغ فتح را روغن
درین بقعت پدید آمد که ناورد از بنی آدم
ز اهل سیستان هرگز به مردی ایزد ذوالمن
هراسانند پیوسته ز پیکان تو مهر و مه
تن آسانند همواره زاحسان تو مرد و زن
از آن خصمت چو پرویزن ز دیده خون همی ریزد
که از تیرت دماغ او مشبک شد چو پرویزن
سزد ناهید، دست بخت مسعود ترا یاره
شود خورشید فرق پای میمون ترا گر زن
خداوندا! اگر هستم بذات از خدمتت غایب
ز جور عالم جافی ز دور گنبد توسن
مرا حرزست پیوسته ثنای تو به هر موضع
برآوردست همواره دعای تو به هر مسکن
کنون نزدت فرستادم عروسی چون شکر کورا
معالی هست پیرایه، معانی هست پیراهن
زمانه از شرف او را عصا به بسته بر جبهت
ستاره از لطف او را قلاده کرده در گردن
گر او را بهره ای باشد ز اقبال قبول تو
شود خار مرادش گل، شود زهر مرامش من
اگر چه مادحان داری ز من بهتر فراوانی
یقین دانم که بد گویند پیشت شرح حال من
نوای خوش نوا آید ز سوی حضرت عالی
مرا ناگه چو موسی را ز سوی وادی ایمن
الا تا از زمین لاله بروید در مه نیسان
الا تا از هوا ژاله ببارد در مه بهمن
ز مهرت باد چون لاله ز خنده چهره ناصح
ز بیمت باد چون ژاله ز گریه دیده دشمن
قدر را عزم تو قدوه، قضا را جزم تو عمده
اجل را رزم تو قانون جهان را بزم تو گلشن
به نعل کره ختلی حصار دشمنان بسپر
به نوک نیزه خطی سپاه دشمنان بشکن
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۵
نامزد غمی ز دهر ای دل سر گرفته هان
زیر میا نه خوش نشین چون غم تست بیکران
صدمه آه من ببین سوخته چنبر فلک
لؤلؤ روی من نگر ساخته گنج شایگان
در طلب جفای من چرخ دو اسبه می دود
زرده شام زیر دست ابلق صبح زیر ران
چیست به عهد من جهان صرعی سنگ در بغل؟
کیست به بخت من فلک مست خدنگ در کمان؟
دهر ز بس که می خورد، آب به کاسه سرم
بر سر خوانش می خورم خون جگر به جای نان
بزم زمانه را منم ساخته دست، مجلسی
دیده پیاله رخ طبق خون می و سینه جرعه دان
طوبی خاطر مرا سایه نشین شود فلک
گر نکند چو سایه ام بسته چاه امتحان
راست چو چشم سوزنم از دل تنگ تا مرا
گنبد بادریسه وش تافت به شکل ریسمان
مرغ فراخ سینه ام دانه دل غذای من
کز دل دانه ای مرا تنگ تر آید آشیان
خاص من است ملک دل لیک به خطه هوس
نقد سخن مراست بس لیک به سکه هوان
پرده چنگ شد جهان با من و من چو چنگ ازو
او همه پیچ در سخن من همه هیچ در زبان
نی غلطم که در زبان هست مرا ز بهر دل
حرز ثنای پادشه سیحه مدیح پهلوان
رایض توسن زمان سایس فتنه زمین
مالک هشتمین فلک صاحب هفتمین قران
خسرو مشتری بقا کسری آسمان عطا
عیسی مریم آستین خضر سکندر آستان
نصرت دین محمد آنک از قبل ثنای او
گشت جماد آب و گل ناطق کامل البیان
منشی حضرت قدر خوانده در اول الوجود
از پی نظم عالمش مهدی آخرالزمان
تاج فرست و باج خواه اوست ز خسروان و بس
باج ز چین و کاشغر تاج سوی تکین و خان
مقطع چارمین فلک از شغب سه نوبتش
یاوگی است در بدر شب گم و روز ناتوان
سینه کند به خنجرش ناف زمین هر آینه
خنده زند به پشتیش روز ظفر بر ارغوان
مردم دیده کش خرد خرد بزرگ بین نهد
گفته که سخنوریش اینت بزرگ خرده دان
هست جهان به چار حد ترک درم خرید او
زر بهاش را فلک کرده ز شش جهت ضمان
بهر قلاده سگش کوکب مشرقی شود
همچو درست مغربی از افق فلک عیان
سحر نماست مصریش مصر گشاست هندیش
مصری کلک ملک ده، هندی تیغ جان ستان
از پی میم مملکت زان سر رمح چون الف
قله کوه قاف را کاف کد گه طعان
سایه به هر که افگند ار همه ذره ای بود
قرصه آفتاب را بس نکند به سایبان
گاه سخن داوطلب از لب اوست جان و دل
وقت سخا گرفت کن از کف اوست بحر و کان
گنبد اطلس از فزع تا حریر چین شود
چون ز دل عدو کند تیغ به رنگ پرنیان
رست ز چاه حادثه یوسف دین به عون او
جست ز گرگ گرسنه میش به موسی شبان
ملک عراق را ز بد گشت لواش حارسی
بچه شیر را نمک داد ز خیل مور امان
عالم نقره دید کو باده کش است و سیم کش
بر سر خاک حکم او کرد چو آب، زر روان
کم زده بیش دست او بیش بهاییی بهار
آمده عشر جود او نقد خزانه خزان
شعبده دان چربدست اوست که بیخ ملک را
کرد به برگ گندنا تازه چو شاخ ضیمران
ضلم چو سکه بر قفا، سیلی گرم می خورد
تا به طراز و سکه بر هست ز نام او نشان
از پی پاس یک علم ساخت سه رمح و پرچمی
خود ز دو چوب هندوی ساخته اند پاسبان
هست ز جمع خسروان خانه خدای مملکت
همچو مسیح از انبیا قله نشین آسمان
از غم آنکه ریخت او خون ستمگران چو می
لاغر جان چو شیشه شد قالب چرخ شیشه سان
ساخت ز چرخ و آفتاب از پی خود سپر کشی
زان چو سپر کش و سپر هست به صورت این و آن
بهر کیایی درش شد شب دیلمی کله
کتف ز ماه در سپر کف ز شهاب بر سنان
دشمن جاهش ار شود همدم عود نایژه
عالم آبنوسیش دود بر آرد از میان
وارث ملک چون شود دشمن او به زرق و زر
مفتی شهرکی شود مور و مگس به طیلسان؟
مانده عدوی گاو دل از فزع بلارکش
چون سگ سقف مرده تن چون خر ساز بی روان
زرده شام رنگ او ز ابلق صبح بگذرد
گر افق فلک کند رای به حلبة الرهان
نعل در آتش از سمش صخره قله احد
ریخته چون جو از رهش خرمن راه کهکشان
رخنه کند به جفته ای طاق سپهر نیلگون
در شکند به صدمه ای قبه قصر اردوان
ساعد زهره از سمش رشگ بریست غصه خور
طره حور بر دمش شیفته ایست نشره خوان
در فگند به شیهه ای چون دم صور اولین
مصحف مشتری زبر زخمه زهره از بنان
چرخ فراخ دایره حلقه تنگ اوست و بس
ماه نوش جناغ زین شکل مجره اش عنان
زیر رواق نه فلک دیده نهفت نیم شب
دیده به پیک یک نظر سر حد هر دو قیروان
هست به حومة الوغا شاه و سمند و موقعش
صرصر و قلزم و فلک، رستم و رخش و سیستان
ای ز صدای مدح تو گوش زمانه پرطنین
وی ز شرار تیغ تو دیده فتنه پردخان
مصحف کبریات را هست ز آسمان ورق
بند و ده آیت زرش کف خضیب و فرقدان
گشت زرشگ خاتمت اشگ حسود لعل وش
کرد چو موم چرخ را مهر تو نرم و مهربان
عقد جلال و مجد تو بسته فیض لم یزل
پایه جاه و قدر تو قبه صدر لامکان
هست ز بزم عشرتت در دل کاسه فلک
ماه و شفق برمته عکس شراب و ظل خوان
در ندب شهنشهی هفده تویی عدو یکی
دست تمامیش ببر گوشه رقعه برفشان
بر سر چرخ سای تو کس نرسید جز کله
وز دل رمز دان تو هیچ نرست جز گمان
قاهر کامران تویی وز قبل ثنای تو
خطه نظم و نثر را هست مجیر قهرمان
ماند ممالک سخن زیر نگین طبع او
همچو سجل خسروی در کف شاه کامران
همت کس به گرد او در نرسد به شاعری
بر سر قبه فلک کس نشود به نردبان
هست ز جام فکرتش قابل فیض جرعه بر
هست به خوان خاطرش وارد غیب میهمان
ژاژ بنظم کرده را همسر سحر او منه
لاشه سالخورده را همتک رخش او مدان
ای ز کمال لطف تو بادیه بوستان شده
باد به شکل بادیه پیش عدوت بوستان
گرچه نگاهبان در، زحمت خلق کرده ای
باد همیشه بر دلت رحمت حق نگاهبان
شاه سکندر آیتی وز پی حفظ مملکت
همچو خضر کرامتت باد حیات جاودان
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۶
زهی از فر تو گشته جهان نصرت آبادان
زهی در عهد تو دیده زمانه عدل نوشروان
به نصرت دور گردونی به حرمت کعبه ثانی
به رتبت اوج خورشیدی به کنیت سایه یزدان
چو تو ساغر نهی بر کف ترا جنت سزد مجلس
چو تو جولان کنی در صف ترا گردون سزد میدان
تو داری معجز موسی که اندر آتش حمله
تو از رمح اژدها سازی گر او کرد از عصا ثعبان
کسی را کو ببیند دست و تیغت در صف مردی
همه دستان و زرق آید حدیث رستم دستان
توانم خورد سوگندی که آنرا نیست کفارت
به خاک پای تو یعنی به آب چشمه حیوان
که کرد از پیش و خواهد کرد از اکنون تا گه محشر
فلک با دولتت بیعت ظفر با رایتت پیمان
کسی کو هست هم کشتی و هم طوفان تویی زیرا
که وقت رحمتی کشتی و گاه هیبتی طوفان
ترا ایزد ز آب و خاک نسر شتست پنداری
که کردست از تو هر عضوی ز فر و فضل دیگرسان
زبان از شکر و طبع از آب و روی از نور و لفظ ار در
سر از رحمت دل از شفقت تن از عصمت کف از برهان
به زخم تیغ کم کردی ز گیتی زحمت فتنه
به نوک نیزه بنشاندی ز عالم آفت عصیان
اگر چه نصرت و فتح تو چندان شد که می گردد
زبان از شکر آن عاجز خرد در وصف آن حیران
ولیک این نوبت آن گردی به عون بخت و لطف حق
که چشم هیچکس در هیچ عهد از کس ندیدست آن
به سال پانصد و هفتاد و هشتم روز عاشورا
سحرگه روز آدینه قمر در ثالث میزان
به فر دولت وافی به عون نصرت کافی
به سعد طالع میمون به لطف قوت ایمان
نمودی از سر شمشیر با بدخواه برهانی
که شد بر طالع سعدت دلیل و حجت و برهان
تعالی الله چه ساعت بود آن ساعت که اندر صف
ز بهر کین میان بستی و بر یکران گشادی ران
به زیرت صرصر تازی به دستت آتش هندی
شده زان آهن و صرصر مخالف بی سر و سامان
تو چون شیر و سر رمح تو همچون اژدها گشته
میان شیر و اژدرها شده خصم تو سرگردان
بدان تا در صف هیجا شود نظاره تیغت
ملک عاجز شد از طاعت فلک ساکن شد از دوران
شد از رمح غلامانت هوا با نیسان همبر
شد از گرد سوارانت زمین با آسمان یکسان
ز تف حمله گرمت عدو را آه شد چون یخ
ز زخم خنجر تیزت فلک را کنده شد دندان
فغان و بانک کوس افگنده در صحن زمین غلغل
خروش نای رویین برده بر طاق سپهر افغان
نخست از حلق فرعونان براندی بر زمین دریا
پس از دریا برون راندی به سان موسی عمران
تو پنداری شد آن ساعت ز بهر کشتن خصمت
فنا بر تیغ تو قبضه، اجل بر تیر تو پیکان
به تیغ تیز در شبدیز آن کردی کزان صد یک
نه حیدر کرد در صفین نه رستم کرد در توران
به دست بندگانت در کمان شد ابر نیسانی
که از وی یغلق و یاسج همی بارید چون باران
چو شب کردند در شبدیر روز خصم بیدولت
که آن شب را نخواهد دید هرگز هیچ کس پایان
به عون خنجر شیران درگاهت در آن صحرا
سپهر از خون خصم تو سگانرا می کند مهمان
چنانست اندران کشو رسری بی تن تنی بی سر
که عاقل باز نشناسد فلان را صورت از بهمان
تواز بهر کسان بسیار خوان بنهاده ای لیکن
ز بهر کرکسان اکنون در آن موضع نهادی خوان
به جان جست آنکه جست از تو ولیکن من بگویم چون؟
گسسته پرچم نیزه، دریده دامن خفتان
همیشه رسم قربان بودی اندر عشر ذی الحجه
تو در عشر محرم کرده ای بدخواه را قربان
نرستند از سر خفت و گر رستند هست اکنون
یکی در گوشه ای عاجز یکی در مسجدی پنهان
فلک دید از شبیخونت که و مه را در آن لشکر
نفس در بر شده زوبین قبا بر تن شده زندان
علمشان جمله آوردی و کردی سرنگون یعنی
که چون شد سرنگون دشمن علم جز سرنگون نتوان
تو هستی خسرو ایران و در شبدیز با شیرین
حکایت می کند خسرو ز فتح خسرو ایران
به خوزستان به فال شوم و نام شوم شد خصمت
رفیق او دلی پر درد لیکن درد بی درمان
ز آه تلخ او زین پس عجب نبود اگر روید
به جای نیشکر حنظل همی از خاک خوزستان
کسی کز اول نامش همه شومی است دور از تو
ازو فال نکو جستن ندارد در خرد امکان
برادر مانده اندر بند و لشگر گشته آواره
پیاده جسته از دستت به زرق و حیله و دستان
اگر بدخواه بغی آورد برد از لشکرت کیفر
و گر دشمن بد اندیشید دید از تیغ تو خذلان
چنین آید جزای آنکه با دولت زند پهلو
چنین باشد سزای آنکه در نعمت کند طغیان
بنامیزد چنین باید جلال و فتح و پیروزی
کزو دشمن شود غمگین وزو نصرت شود شادان
زهی شاه بلند اختر زهی خورشید روز افزون
که از جان آفرین بادت هزاران آفرین بر جان
شکستی آخر و خستی بداندیشان دولت را
به تیغ آسمان نصرت به رمح اژدها جولان
هزیمت کردی اعدا را و بیرون آمدی ناگه
چو ماه از ابر و در از آب و مشگ از ناف و زر از کان
همی راندی خوش و خرم به پیروزی و بهروزی
قدم پی بر پی نصرت علم سرتاسر کیوان
رکابت بر سر فتح و عنانت در کف نصرت
زمانه پیش حکمت سر نهاده بر خط فرمان
فلک نصر من الله خواند بر دست تو از مصحف
جهان انا فتحنا گفته با تیغ تو از فرقان
امیران و غلامانت به خدمت پیش تو کرده
همه آب ظفر روشن همه دشوار ملک آسمان
فلک با رایتت هر دم به حسبت کرده دلجویی
ظفر با سنجقت صدره به رغبت کرده جان افشان
شنیده صیت اقبال تو هم گردون و هم اختر
بخوانده نامه فتح تو هم دانا و هم نادان
از اکنون تا مهی دیگر به دست قاصد دولت
رسد آواز فتح تو به شرق و غرب و انس و جان
خداوندا ترا از چار چیز این فتح شد حاصل
ز بنده بشنو این معنی چو بشنیدی حقیقت دان
یکی از فضل یزدان بین دوم از نیت نیکو
سیم فر اتابک دان چهارم دولت سلطان
همی تا ابر نقاشی کند در فصل فروردین
همی تا باد عطاری کند در نیمه نیسان
همی تا عادت آن باشد که عشاق جهان دایم
بنازند از شب وصل و بنالند از شب هجران
جهان باد از رخت خرم کرم باد از کفت شامل
نهادت دایم الصحه وجود ثابت الارکان
زمانه پیش تو بنده به فرمانت سرافگنده
فراز نامه نصرت همیشه نام تو عنوان
ترا هر روز و هر ساعت مسلم فتح دیگرگون
ترا هر لحظه و هر دم مسخر ملک دیگرسان
زمین مأمور حکم تست ازو بیخ بدان برکن
جهان شش گوشه ملک تست در وی شاخ تو بنشان
دل و چشم اتابک باد از تو خرم و روشن
مه عمر شما ایمن ز رنج و آفت و نقصان
تو زان پیر جوان دولت ممالک کرده مستخلص
وی از بخت جوان تو جهانرا دیده آبادان
تو همچون نام خود پیوسته ملک آرا و دین پرور
مجیر از جان درین حضرت چو حسان گشته مدحت خوان
فلک تا چند خواهد گشت و عالم چند خواهد بود
دوامت باد ده چندین و عمرت باد صد چندان
رفیقت ز اختر میمون جلال و دولت باقی
نصیبت زایزد بیچون بقا و عمر جاویدان
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۳
خورشید ملک پرور و بهرام کامران
برجیس سعد گستر و کیوان حکمران
کیوان رزم پیشه و برجیس بزم ساز
بهرام کینه گستر و خورشید صف ستان
خورشید چرخ داور و بهرام دادگر
برجیس داد پرور و کیوان دادخوان
کیوان روز منظر و برجیس جیش دار
بهرام چرخ قدرت و خورشید خوش عنان
خورشید لیک انور و بهرام لیک رام
برجیس لیک ثابت و کیوان ولی جوان
کیوان جود گستر و برجیس نور پاش
بهرام فتح بخشش و خورشید زرفشان
خورشید نجم زیور و بهرام نور زین
برجیس عمر مایه و کیوان قدردان
کیوان آب صورت و برجیس شمع تاب
بهرام مهر پیشه و خورشید روح سان
مهر سپهر خنجر و ماه شهاب رمح
بدر سماک نیزه و تیر زحل سنان
قطب سماش رایت و جرم سهاش تیر
شکل بنات ترکش و قوس قزح کمان
طغرای آسمان به خط اکتحال چرخ
بر نامه مروت او هست رو بخوان
شیر عدو شکار صف آشوب، سیف دین
بدر ستاره جیش سرافراز ارسلان
شیری که گر سمند به دریا در افگند
از هفت بحر گرد بر آرد به هفتخوان
ور باد مرکبش به ثریا در اوفتد
چون کاه ریخته شود اجرام کهکشان
بور سیاهش ار که به دریا فرو رود
ماهی در آب جیحون گردد چو استخوان
بر بحر قیروان اگر افتد حسام او
چون قیر ناب تیره شود بحر قیروان
شاها ز حادثات فلک در کشیده ام
آورد رنج حادثه کار دلم به جان
از دوری جناب تو دور از تو بوده ام
دل گشته ناشکیبا تن مانده ناتوان
بی همت سبک روت از رنج دیر باز
راحت قدم گرفته ز بیماری گران
در دست درد تا که ز آسیب و آفتم
پایی بدین جهان و بد و پانی بدان جهان
از ضعف تن بر آمده وز غم فرو شده
زانو فراز گردن و سر زیر گر دران
تن موی وار و موی ز تن ریخته چنانک
الا به موی خلق ندید از تنم نشان
یک موی امید مانده میان حیات و مرگ
جانی درین میانجی جان بسته بر میان
نفس و نفس گداخته و بسته آنچنانک
بر مایه یقین فگنی سایه گمان
کشتی جان به ساحل صحت نمی رسد
گو بر امید، حاصل جان ساز بادبان
منت خدای را که رهاندم به شکر شاه
جان از زیان مرگ به هم یاری زبان
آورده ام ز غایت اخلاص و بندگی
این تحفه نفیس به پیش شه جهان
در سایه سعادت جان باد جای تو
تا آفتاب را ز سحابست سایبان
رایت چراغ دولت عمرت بنای دین
پایت بر اوج رفعت و قدرت بر آسمان
تا نام ملک و ملک بود در جهان فراخ
در ملک خود بیاسا در ملک خود بمان
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۴
به عذر روی نهادم پس از هزار گناه
چه شوخ چشم کسم لااله الاالله
از آن سپس که ز درگاه باز پس ماندم
شعف گرفته دلم بر عبادت درگاه
اگر رجوع بدین در نیاوردم چکنم؟
که در زمانه جز اینم نماند مرجعگاه
سزد که خدمت این آستان به عرش نهند
سر از عبادت او بر زنم معاذالله
خدایگانا گر دور بودم از خدمت
نبود از آن که دلم باز گشته بود از راه
ترا مجیر مطیع و خدای می داند
برین حدیث خدای جهان بسست گواه
مرا خود از همه عالم پناه، درگه تست
چه درگهی که فلک را بدوست پشت و پناه
کنون رخ من و خاک جناب و توبه صدق
که آب توبه بس آمد لباس شوی گناه
وگر بدین گنهم خرده گیر خواهد شد
تراست حکم خوهی عفو و خواه باد افراه
بدان خدای که پروردگار این چرخست
که مدح پرور جان توام به بی گه و گاه
اگر نوید قبول توام قبول کند
به بارنامه آن بر فلک زنم خرگاه
تویی که سجده جاه تو می برند به طوع
سپاه دولت یک تاه و آسمان دو تاه
اگر نه از قبل جلوه درت باشد
نه صبح طره طرازد نه آفتاب کلاه
بزرگوارا نوروز و عید می آیند
به مهر وعد پس از وعده دوازده ماه
به درگه تو که هست آفتاب چرخ صدور
چو آفتاب فلک بر زمین نهند جباه
به بزم باده نشین تا به اختیار طرب
دل نشاط فزایت شود نوایب کاه
غزاله روی غزالی به زیر پرده عیش
روانت آورد این نو غزل به پرده و راه
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۵
جمال روی ترا رشوه می گزارد ماه
به رو نمای تو جان رفت نیز رشوه مخواه
منم منم که ز جور تو آگهی دارم
تویی تویی که ز حال دلم نیی آگاه
عجب مدار که بر من بتاخت لشکر غم
هر آینه سپه آید چو بر نشیند شاه
چو ماه سی شبه پنهان شدم ز دیده خلق
به درد عشق تو ای چارده شبه شده ماه
من از تو دور و ز پیوند من دلت دورست
حدیث دوری دل می رود نه دوری راه
سیاه شد دلم از غم چو دید بر رخ تو
غبار تیره پراکند زیر زلف سیاه
به دود آه من آیینه تو تیره شدست
بلی که آینه تاری شود ز دوده آه
مباد روزی کز کرده تو ناله کنم
به پیش خسرو ایران سیف دین آله
زهی ضمیر تو از حال روزگار، خبیر
زهی یقین تو از سر اختران آگاه
تویی که از نفست خوشدلی پذیرد بزم
تویی که از قدمت مرتبت ستاند گاه
در آن زمین که سم مرکبت گذر سازد
به جای خار بر آید ز خاره مهر گیاه
هوای عدل تو در اعتدال هست چنان
که کهربا نتواند درو ربودن کاه
خطاب صبح ز دیوان آفتاب اینست
به حضرت تو که یا سیدا و یا مولاه
به طوع عدل تو با باز بر زند تیهو
به داغ لطف تو بر شیر نر زند روباه
شها روایت این شعر رسم تهنیه نیست
شکایتی است ز بخت و شفاعتی است به شاه
اگر چه نور به خورشید بردن از جهل است
روا بود که به دریاست بازگشت میاه
به خدمت تو شناسای روزگار شدم
به اعتراف خرد در جراید افواه
ترا به هر قدمی صد هزار چون من هست
منم که جز تو ندارم، حدیث شد کوتاه
اگر تهاون خدمت شدست چندین وقت
نبود از آنکه روانم نبود طاعت خواه
ولی کراهیت پادشام دور افگند
که دور با دل نازنینش از اکراه
همیشه عز و جلال و علا و مرتبتش
به کام بخت فزون باد بر فزونی جاه
یکی ز وقت به وقت و یکی ز روز به روز
یکی ز سال به سال و یکی ز ماه به ماه
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۶
زهی بر خطت آسمان سر نهاده
جهان بر سر جاهت افسر نهاده
تف تیغ خونخوار آتش فشانت
عدوی ترا خون به دل در نهاده
وشاقان افلاک یعنی کواکب
به بزم تو ساغر به کف بر نهاده
حریفان ایام یعنی طبایع
به حکم تو چون گردنان سر نهاده
خرد رایت ورای تو دیده وانگه
غرامت بر افلاک و اختر نهاده
سر نیزه آب رنگت به میدان
گه حمله آتش در اخضر نهاده
ز رشگ رقمهای کلکت عطارد
قلم خرد بشکسته، دفتر نهاده
حسام ترا دیده بهرام و در کف
گرفته دف از بیم و خنجر نهاده
ز صد جز و اقبال تو حق تعالی
یکی جز و در سعد اکبر نهاده
قضا بر سر کوه و در پای دریا
ز بهر تو زر بسته گوهر نهاده
عدوی ترا دور این هفت گلشن
بجز مرگ ده خار دیگر نهاده
اگر چند غز در پی ملک سنجر
قدمهای کین هست بی مر نهاده
تو خواهی بدان غز که تا حشر باشد
خراج تو بر ملک سنجر نهاده
و گر چه سمندر نسوزد که صانع
بدو هست این خاصیت در نهاده
نماند بسی کاتش تیغ تیزت
بود داغ کین بر سمندر نهاده
بر آنست سیمرغ دولت که باشد
به صحرای ملک و شهپر نهاده
بر آنم که بینم ز تأثیر عدالت
سر باز، پیش کبوتر نهاده
ایا شهریاری که بر خاک پایت
سر سروان هست یکسر نهاده
همه کاینات آنچه زیرست و بالا
ترا هست مطلق برابر نهاده
تو دانی که باشد مجیر از فراقت
به کردار عودی بر آذر نهاده
از آن بیش خدمت نیامد که عزلت
برین خسته بندیست در خور نهاده
چه او اندرین خانه فقر و محنت
چه یک مهره اندر مششدر نهاده
همی تا بود زلف بر روی خوبان
چو بر برگ گل عنبر تر نهاده
همی تا بود قاف بهر سکونت
بر اطراف این گوی اغبر نهاده
چنان باد کارت به عالم که باشی
ز رتبت قدم بر دو پیکر نهاده
ز من این دعا خوش نیابد ولیکن
مبادت ز کف جام و ساغر نهاده
تو در خانه ملک بادی و خصمت
از آن خانه چون حلقه بر در نهاده
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۹
لله درک ای ز جهان بر سر آمده
ذات تو از مکان خرد برتر آمده
شخص مطهر تو نهالی است در کجا؟
در بوستان ملک و معالی بر آمده
سلطان یک سواره که خورشید نام اوست
صد ره به زیر سایه عدلت در آمده
با آب لطف و آتش خشمت که دور باد
هم آب خشک مانده هم آتش تر آمده
نامت به وقت بستن مشروح مملکت
از جمله خسروان همه سر دفتر آمده
هر شب ز بهر پاس تو گردون سرمه رنگ
با صد هزار دیده چون عبهر آمده
شکر به خدمت سخن دلگشای تو
بسته میان به صورت نیکشر آمده
در بقعه ای که سکه به نام تو نیست هست
آواز الغیاث ز نقش زر آمده
در خطه ای که خطبه به نام تو می کنند
روح الامین به تهنیت منبر آمده
خصم بداختر تو که چون شب سیه دلست
دور از تو روز کورتر از اختر آمده
نظاره وجود تو چندین هزار گل
هر شب بدین حدیقه نیلوفر آمده
حکم تو چنبری است که سرهای گردنان
هست از طریق عجز در آن چنبر آمده
تو پهلوان ملکی و پهلوی مشرکی
از تیغ تازه روی تو بر بستر آمده
تیرت گشاده چرخ یکم همچو تیغ صبح
ای رای تو چو صبح دوم انور آمده
بیزارم از سعادت اگر در زمانه هست
صاحب سعادتی چو تو از مادر آمده
خیل تو هست انجم و صدر تو آسمان
تو آفتاب و ذره تو لکشر آمده
در معرکه ز خنجر آتش فشان تو
اجزای خاک تیره چو خاکستر آمده
هر سر که دست رحمت ازو بر گرفته ای
از پای کوب حادثه اندر سر آمده
فر تو از عدوی تو ناید که کس ندید
کار دم مسیح ز دم خر آمده
چون تیغ یک زبانی و چون چرخ ساده دل
وز تیغ تست چرخ چنین مضطر آمده
حمل جهان به صدر تو چون ابر و آفتاب
از باختر رسیده و از خاور آمده
صد ره فقع گشاد سپهر سداب رنگ
زان تیغ همچو برگ سداب اخضر آمده
جاوید زی که صید همه کاینات هست
با جره باز همت تو لاغر آمده
مه در خسوف، هندوی این آستان شده
گل در صبوح، خارکش این در آمده
از بهر استماع مقامات عدل تو
افلاک جمله گوش چو سیسنبر آمده
در عهد تو که یوسف مصر جهان تویی
هستند میش و گرگ به آبشخور آمده
بر اوج ملک شاه که گردون دیگرست
رأی تو هست ثابته دیگر آمده
در چشمم است تا به یکی هفته دگر
نصرت به دست بوس، بدین محضر آمده
خصمت به نیم شب سوی گرگان گریخته
بر وی ز فتنه، حادثه منکر آمده
دردست، خنجرش به مثل پرنیان شده
واندیشه در دلش بتر از خنجر آمده
ای فضل حق ز طبع لطیفت عیان شده
وی رزق خلق در کف تو مضمر آمده
بر خور ز ملک و هیچ میندیش از آنکه هست
شاخی به دست خصم تو بس بی بر آمده
باشد هلاک مورچه، چون پر بر آورد
بدخواه تست مورچه پر بر آمده
از شوق حضرت تو سپهر پیاله رنگ
لب بر گشاده تر ز لب ساغر آمده
بزمت بهشت و جام تو شد چشمه حیات
تو خضر ثانی و پدر اسکندر آمده
از فر او که تا به ابد منقطع مباد
در حکم تو سه نوبت و شش کشور آمده
وز دولتش که تا گه محشر به جای باد
بر دشمن تو محنت صد محشر آمده
تا روی روز و طره شب هست در نظر
چون یاسمین نموده و چون عنبر آمده
تا در میان باغ بود نفحه شمال
گه نقش بند گشته و گه زرگر آمده
صدر تو بوسه جای ملوک زمانه باد
ای بر سر ملوک جهان افسر آمده
کار تو بر زمین به از آن باد کآسمان
باشد به بارگاه تو خدمتگر آمده
سال کهن به یمن سعادت برون شده
روز نوت به دولت و شادی در آمده
مداح حضرت تو مجیر از پی ثنا
با طبع همچو کان زر و گوهر آمده
خصم تو سر بریده و ذات تو از کمال
بر جمله سروران جهان سرور آمده
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۰
ای رخ تو رنگ نوبهار گرفته
بر رخ نیکویی قرار گرفته
طره تو عقل را به طیره سپرده
غمزه تو فتنه را شکار گرفته
عقل مرا کو ز جام عشق تو مست است
بی لب میگون تو خمار گرفته
تو نیی اندر میان و من ز غم تو
خون دل و دیده در کنار گرفته
داده مرا روزگار غصه و با من
فرقت تو رنگ روزگار گرفته
جور مکن زینهار بر دل من کوست
دامن عشقت به زینهار گرفته
ای گل صد برگ تو به یک شکن مشک
چون من شوریده دل هزار گرفته
من چو نثار اوفتاده زیر پی غم
وز نم چشمم جهان نثار گرفته
دیده من دایم از سرشگ فشانی
قاعده ابر نوبهار گرفته
روی تو در دلبری و طبع گشایی
عادت انصاف شهریار گرفته
سایه حق بوالمظفر آنکه ز تیغش
هست جهان صد ره اعتبار گرفته
شاه جهان ارسلان که در چمن ملک
آمد ازو شاخ فتح بار گرفته
آنکه ز تأثیر عدل اوست درین دور
مور مکان در دهان مار گرفته
سایه چترش که حامله است به صد فتح
ملک جهان آفتاب وار گرفته
گنبد گردون لقب، شکوه و لطافت
از دل او روز بزم و بار گرفته
آمده چترش محک و عالم صراف
نقد ظفر را ازو عیار گرفته
کرده شمار خسان سپهر و هم اول
دشمن او را در آن شمار گرفته
موج کف زر فشان او گه بخشش
شه ره این سقف زرنگار گرفته
فتنه مدبر ز بیم سلطنت او
گوشه عزلت به اضطرار گرفته
خطبه و سکه به نام و کنیت عالیش
مایه و قانون افتخار گرفته
آتش بی آب در حمایت لطفش
خاصیت آب خوشگوار گرفته
هر چه بدان علم کردگار محیط است
از مدد لطف کردگار گرفته
دولت او تاج و تخت طغرل و محمود
در کنف شاه کامگار گرفته
بسته گشای جهان، سکندر ثانی
کوست جهان جمله آشکار گرفته
اعظم اتابک که شش جهات جهان را
همت او هست در جوار گرفته
آنکه ز یک نفحه نسیم جلالش
هست خزان شیوه بهار گرفته
خدمت قیصر قبول کرده به اکراه
باج ختا خان به اختیار گرفته
دشمن او گر چه در جهان فراخ است
هست اجل تنگ در حصار گرفته
از سر تیغش که هست شعله دوزخ
سینه بدخواه او شرار گرفته
ای به تو بازوی شرع گشته قوی حال
وی ز تو بنیاد دین قرار گرفته
نام تو ناموس اهل شرک شکسته
نامه تو ملک قندهار گرفته
هر چه فلک را نموده مشکل و دشوار
تیغ فلک صولت تو خوار گرفته
وز نظر رحمتت ملوک زمانه
ملک خود و خانه تبار گرفته
خسرو کرمان ز تو به کام رسیده
ملک بی اندوه و انتظار گرفته
شرع ز تو فربه است و دین ز تو برپای
ای ز تو شخص ستم نزار گرفته
آب جهان روشن از تو گشت که داری
ملک به شمشیر آبدار گرفته
حاکم عالم تویی و هر که جز از تست
نیست بجز ملک مستعار گرفته
می رود اقبال ایزدی به شب و روز
بختی بخت ترا مهار گرفته
دور سپهرت ز بهر عدل و عمارت
از جم و کسریت یادگار گرفته
هست درت کعبه ای که هر که ازو رفت
منبر بگذاشتست و دار گرفته
وانکه گرفت او رکابت از همه عالم
هست گل تر به جای خار گرفته
گر سگ ابخاز سر ز حکم تو برتافت
هست برو راه اعتذار گرفته
آن ز خری می کند نه از ره دانش
ای تو کم خصم نابکار گرفته
گر نه خرست او چراست سم خری را؟
در گهر و در شاهوار گرفته
هست امیدم به فضل حق که بینم
لشکر منصورت آن دیار گرفته
نعره الله اکبر از در ابخاز
تا به در روم و زنگبار گرفته
چشم تو روشن به پهلوان جهان کوست
رتبت چرخ سبک مدار گرفته
آن شه دریا سخا که از دل او هست
کوه احد مایه وقار گرفته
رایت او با ظفر وفاق نموده
نسبت او بر فلک فخار گرفته
یاد کفش بر سپهر، زهره مطرب
باده نوشین هزار بار گرفته
ملک عراق از سر بلارک تیزش
سیرت ار تنگ و نو بهار گرفته
از فزع تاختنش بر در شبدیز
روز بداندیش رنگ قار گرفته
اینت عجب زان زمان که در صف هیجا
بود عدو ساز کارزار گرفته
خسرو گردون ز عجز مانده پیاده
عرصه روی زمین سوار گرفته
از سر تیغ بنفشه رنگ سواران
خاک همه شکل لاله زار گرفته
صدمه سم سمند وقت دویدن
چشمه خورشید در غبار گرفته
شاه به قلب اندر ایستاده چو حیدر
تیغ به کف همچو ذوالفقار گرفته
فتح و ظفر در رکابش از چپ و راست
رفته و فتراکش استوار گرفته
خنجر او لاله های سرخ نموده
دشمن او ناله های زار گرفته
بود دل بیستون ز هیبت تیغش
خون چو دل دانه های نار گرفته
بر پل شبدیز جان به آب فرو داد
خصم که بد رای خاکسار گرفته
پیش پل تنگ بود قلزم زخار
راه برو شاه رهگذار گرفته
بر در کرمانشهان کباب ددان بود
از جگر خصم دلفگار گرفته
کاسه پر خون میان معرکه کرکس
از سر شاهان نامدار گرفته
از در شبدیز تا به حد بخارا
از بس خون عدو بخار گرفته
خصم بکوشید تا به جان و پس از عجز
هم دلش از جان سوگوار گرفته
حاصل کارش همان که تیغ غلامی
هست ز خون دلش نگار گرفته
او شده تا دوزخ و برادر ناکس
مانده ولیکن اسیر و خوار گرفته
دیر زی ای خسروی که نطفه پاکت
هست ز فتح و ظفر شعار گرفته
این همه ز اقبال و فر تست که اوراست
دایه اقبال در کنار گرفته
کار وی از سایه ات مدام چنان باد
کو بود از چرخ پیشکار گرفته
باد فروزنده این دو گوهر پاکت
از صدف دل نه از بحار گرفته
این دو گل تازه رسته از چمن جان
نی چو گل از طرف جویبار گرفته
یافته محمود جای سنجر و محمود
ملک دو شاه بزرگوار گرفته
شاه ابوبکر را سعادت کلی
همچو ابوبکر یار غار گرفته
باد سعود فلک مظفر دین را
در کنف بخت سازگار گرفته
شاه قزل ارسلان که از دل او هست
هشت فلک لطف و کان یسار گرفته
آنک سر تیغ اوست در صف مردی
قاعده برق سیل بار گرفته
تافته چون آفتاب ذات تو وز تو
پرتو اقبال هر چهار گرفته
تو چو محمد نشسته در حرم ملک
وانگه ازین چار، چار یار گرفته
تا که بود آب و نار عمر تو بادا
چشم و دل خصمت آب و نار گرفته
جان تو و جان آنکسی که تو خواهی
در حرم لطف کردگار گرفته
بنده مجیر از خزانه ات صلت امسال
بیشتر و زودتر ز پار گرفته
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۱
بدیدند مه، ساقیا می چه داری
که آمد گه عشرت و میگساری
بکردیم سی روز آن میهمان را
بانواع خدمت بسی جان سپاری
سبک دل شدیم از فراقش بیا تا
گران ساغری چند بر من شماری
ز رشگ وشاقان خسرو مه نو
رخ افروز چون لعبت قندهاری
بدین نقره خنگ فلک می نماید
به نظارگان لعب چابک سواری
ز چوگان خسرو حسد برد از آن شد
بدین زردی و خشکی و این نزاری
ازین قلعه قلعی هفت طارم
چو از لشکر شب هوا گشت تاری
مسیح آمد و روح قدسی خدمت
رکابش گرفته به فرمان باری
ز جنات فردوس اطباق رحمت
بیاورد با او خضر کرده یاری
خضر جام جمشید پر آب حیوان
فرستاد بر عادت دوستداری
که تا شه کند نوش و جاوید ماند
چو در وقت افطار سازد نهاری
قزل ارسلان خسرو ملک پرور
که شد ختم بر نام او شهریاری
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۲
جهان چون جنان شد ز باد بهاری
چه عذرست ساقی حرامی نیاری
درافگن بدان آب خشک آتش تر
چو با دست گیتی مکن خاکساری
ز کاشانه برخیز و مجلس برون بر
که بنشست آنک گل اندر عماری
چو وامق شده بلبل بیدل اکنون
که گل شد به بستان به عذر اعذاری
کند بر هوا ابر گوهرفشانی
کند در چمن باد صورت نگاری
سر نافه مشگ تبت گشاید
همی سحر باد سحر در صحاری
صبا شد مهندس که از خاک تیره
که دارد کنون بوی مشگ تتاری
برانگیخت چندین تصاویر معجز
زهی چرب دستی زهی خوب کاری
اگر ساقی لاله دارد پیاله
چرا نرگس آمد بدین پر خماری؟
چو از حجره غنچه شاه ریاحین
دهد بار چون نیکوان حصاری
قبا از ستبرق کلاه از زبرجد
کمر بسته پر گوهر شاهواری
الا انعم صباحک زند عندلیبش
کند خطبه ملک از سرو ساری
مصیبت زده از چه آمد بنفشه
که بنشست در جامه سوگواری
از زان از قفا پشت خم، عمر کوته
چو بدخواه خسرو به صد گونه زاری
شه مملکت بخش مظلوم بخشای
که تیغش کند با عدو ذوالفقاری
جهانگیر شاها تو آن پادشاهی
که دارای فرمان ده روزگاری
گه بزم، شاه ملایک نهادی
گه رزم شیر ممالک شکاری
هزاران تهمتن به میدان رزمی
هزاران فریدون به هنگام کاری
اگر صدمه گرز تو کوه بیند
فرو ریزد از هم ز بی اختیاری
و گر صولت خشم تو چرخ یابد
چو زیبق شود حالی از بی قراری
به رحمت نظر کن زمین و زمان را
چو در تحت حکم تواند اضطراری
ز یمن یمینت زند ابر دریا
به وقت غنا لاف صاحب یساری
چه نسبت بود ابر را با کف تو
کزو قطره بارد تو خود بدره باری
خرد تیره گشته است و اندیشه تیره
به دریای جود تو از بی کناری
در اطراف کونین شغلی ندارم
ورای مدیح تو جز کردگاری
حقیقت شناسم که در آفرینش
همه ناقصند و تو کامل عیاری
بسیط جهان صیت عدل تو دارد
زهی تخت گیری زهی بختیاری
حیاتی است باقی مرا این قصیده
که در مدح تو کرده ام جانسپاری
تو باقی بمان کز تب و تاب فکرت
مرا محترق گشت خون در مجاری
الا تا کند مجمر لاله هر شب
نسیم صبا پر ز عود قماری
ترا باد در مملکت پادشاهی
ترا باد بر دشمنان کامگاری
نکردی تو با هیچ ابنای دولت
گه عهد و میثاق زینهار خواری
ز آفات گردون و عاهات دنیا
تو جاوید در حفظ و زنهار باری
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۳
زهی با حسن تو همدم صفا و لطف روحانی
به زلف ار سایه خضری به لب چون آب حیوانی
مه و خورشید پیشانی کنند از روی بی شرمی
اگر پیش رخت بر خاک ره ننهند پیشانی
دلم سوزی و این معنی رگی با جان همی دارد
مکن این ناخوشی با جان که صد ره خوشتر از جانی
چه پرسم از تو حال دل چو می دانی که می دانم
غم دل با تو چون گویم چو می دانم که می دانی؟
نداری زلف را بر گوش اگر به گوش واداری
کز آن شکل پریشان هست جمعی را پریشانی
جهان مصرست و تو یوسف چهی پر آب زیر لب
عزیزان جهان را دل در آن چاه است زندانی
تو در کار دالم سستی و من در سختی افتاده
اگر سخت آیدت ور نه به غایت سست پیمانی
تو خواهی یار و خواهی نه سعادت پادشاهی را
که صبح دین و دولت هر دو زو گشتند نورانی
شه اقلیم بخش اعظم اتابک کز جلال او
نهادش نام در اول سپهر اسکندر ثانی
پناه دوده سلجوق کز تأثیر انصافش
شود همخوابه میش ازامن با گرگ بیابانی
فلک سیر ملک سیرت که بر درگاه او زیبد
ملک را آستان بوسی فلک را بنده فرمانی
رکاب آسمان سایش به هر جانب که روی آرد
بگیرد هر دو فتراکش به رغبت لطف ربانی
رکابش را دو در می دان که او خود شکل در دارد
یکی در در رضای حق دوم در فضل یزدانی
ایا گردون عنان شاهی که ریزد آسمان جوجو
اگر یک لحظه از کارش عنان دل بگردانی
تو موسی دست تا هستی شبان اطراف عالم را
نیارد گرگ پروردن سپهر سبز بارانی
چه گویم خصم سگ روی تو چون بیند که هر ساعت
ز شمیر تو شیرافگن سگانرا هست مهمانی
عنان تو چو زنجیرست و خصم تو چو دیوانه
بجنبد جانش اندر تن چو زنجیرش بجنبانی
سخن را پشت و رو نبود اگر گویم درین دوران
تویی روی جهانداری تویی پشت مسلمانی
جهان چون تیر از آن شد راست کز خون جهان شوران
سر پیکان تو لعل است همچون لعل پیکانی
همه نور الهی بر تو شد پیدا ازین معنی
که با آن حضرت قدسی ترا سری است پنهانی
نشستی ظلم در عالم چو اضطراب تو بر تو
اگر تیغت نبودی زیر این گرون پنگانی
هر آن کاری که نتواند فلک ترتیب آن کردن
تو کن ترتیب آن زیرا تو بتوانی که بتوانی
جهانگیر و خدا ترسی و مقبل پس روا باشد
اگر گویم که هم جم هم سکندر هم سلیمانی
تو خورشیدی و بی حکمت نماند جای در گیتی
که بی خورشید جایی نیست در آباد و ویرانی
به منبر کی رود هرگز سری کان نیست منقادت
شکاری کی تواند شد سگی کان هست کهدانی
سلامت روی در دزدد اگر تو سعی واگیری
جهان از پیش برخیزد اگر تو فتنه ننشانی
مسلم شد کز آن ایران و تورانت مسلم شد
که تو با فر افریدون و با قدر قدر خانی
جهانبخش و جهانگیری زهی قدر و زهی قدرت
که در یک روز اگر خواهی جهان بدهی و بستانی
برآرد حمله گرم تو دود از آب و از آتش
چو تیغ آب رنگت کرد عزم آتش افشانی
روان طغرل و مسعود شادند از تو زین معنی
که سلطان ارسلان را شد مسلم از تو سلطانی
چه گویم من ز فر دولت و اقبال تو شاها
که هرچ آن آید اندرو هم من صد بار چندانی
درخت دولتت دارد دو شاخ تازه کز هر دو
به اقبال تو پیدا گشت آثار جهانبانی
یکی در عقد پیروزی فزون از در دریایی
یکی در تاج بهروزی به از یاقوت رمانی
دو ماهند اندرین برج و دو سروند اندرین بستان
که رشگ ماه چرخند و ستیز سرو بستانی
همی تا طره پیرایی نمایند از ره صنعت
عروسان چمن را هم صبا هم ابر نیسانی
همی تا گل ندارد تاب پیش باد خوارزمی
همی تا نور گیرد مه ز خورشید خراسانی
جهانت باد محکوم و سپهرت باد در فرمان
سلیمان وار حکمت را متابع انسی و جانی
رفیقت طالع میمون به هر جانب که روی آری
معینت ایزد بیچون به هر جایی که درمانی
اگر چه عمر کس باقی نخواهد بود در عالم
کرامت عمر باقی بادت اندر عالم فانی
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۴
ز تاب زلف تو ای آفتاب روحانی
به مشگ سوده در آمد هزار ارزانی
مهی به حسن ازین روی آفتاب نهاد
چو سایه پیش تو بر خاک تیره پیشانی
جهان خوبی از آن خواندمت که همچو جهان
به وصل و هجر نه بر یک نهاد و یکسانی
بسان طوق زنخدان و طاق ابروی تست
فلک به سخت کمانی و سست پیمانی
ز شهر فتنه نخیزد چو طیره بنشینی
به تنگ مشگ بریزد چو طره بفشانی
بر آن مباش که جانی که انده تو دروست
به عشوه ای که درو هیچ نیست بستانی
ربود چشم من از لعل تو گهر ریزی
گرفت زلف تو از کار من پریشانی
همیشه رشگ من از آفتاب و سایه بود
که با تواند چو در مجلسی و میدانی
ننالم از غم هجرت چو وصل حاصل اوست
که زیر رنج بود گنجهای آسانی
سرشگم از قبل آن ستاره را ماند
که تو به تندی و شوخی سپهر را مانی
به حسن یوسف عهدی واین عجب که مرا
دلی به چاه زنخدان تست زندانی
ز من شنو سخن حسن خود که کس نکند
حدیث یوسف مصری چو پیر کنعانی
جفا کنند نه با آنکه جهد او به وفاست
ز تو جزای وفا هم جفاست تا دانی
مبادم از غم تو یک نفس امید خلاص
اگر خورم چو غمت در غمت پشیمانی
مرا ز عشق تو این بس که از تو ساخته ام
نسیب مدح و ثنای سکندر ثانی
محمد بن روادی کز اقتدار کرم
مسلم است ورا در جهان جهانبانی
کمینه دانش او و هم عقلی و حسی
کهینه بخشش او ملک بحری و کانی
نثار رایت او گنجهای پیروزی
رفیق موکب او لطفهای یزدانی
همیشه کار عدو ناقص از کمال ویست
ز روز تام شب تیره راست نقصانی
به نوک نیزه خطی و درع داودی
گرفت زیر نگین ملکت سلیمانی
کلاه گوشه میمون اوست کشتی نوح
هر آنگهی که بود حادثات طوفانی
شدست بر دل و دست مبارکش موقوف
سخای حاتم طائی و وهم لقمانی
ز تیغ روشن او خانه عدو تیره است
ز کلک تیره او صحن ملک نورانی
سپهر دولت را رمح او شهاب بس است
چو سر بر آرد ازو فتنه های شیطانی
شکست هیبت او بازوی ستمکاری
فزود رایت او رونق مسلمانی
لوای او بدل زخمهای گردونی
حدیث او حسد نکته های یونانی
در آن زمان که پذیرد میان صف قتال
ز باد فتنه بنای وجود ویرانی
شود ز خون یلان در دهان تیر خدنگ
به شکل صورت پیکان چو لعل پیکانی
به خون و خاک بر آید جهان افسوسی
ز دست و پای در افتد قوای نفسانی
شود دریده تر از عنکبوت اصطرلاب
ز نوک نیزه قبای سپهر پنگانی
کمین گشاده قضا بهر فتنه انگیزی
اجل ببسته میان بهر بنده فرمانی
میان معرکه از جسم و مغز ناموران
جهان ز بهر دد و دام کرده مهمانی
دریده پرده دلها ز تف تیغ چنان
که همچو روز شود رازهای پنهانی
عنان کوکب شه بینی اندر آن ساعت
گرفته سعد سماوی و لطف یزدانی
بخوانده آیت نصر من الله از علمش
زبان فتح و ظفر بر زمانه فانی
کند به تیغ گهر بار خود بنامیزد
زمین معرکه چون گوهر بدخشانی
بزرگ بار خدایا تویی که وقت هنر
هر آنچه از تو بگویم هزار چندانی
به بزم و بار مه از بهمنی و جمشیدی
به نطق و فضل به از صاحبی و سحبانی
گشاد نامه فتح تو هر کجا که رسد
کنند بر تو ملوک جهان ثنا خوانی
بهر چه عزم کنی دور آسمان گوید
برو که با ظفر آیی بکن که بتوانی
چو تو به باغ فصاحت هزار دستان نیست
و گر چه روز شجاعت هزار دستانی
ز هیبت تو به مازندران درون پس ازین
به جای آب همی خون برآید از خانی
جهان پیاده بر آید ز ابلق شب و روز
چو تو سوار شوی بر کمیت چوگانی
نهاد مهر تو در دل سعادت فلکی
گرفت کین تو در سینه نحس کیوانی
بساز بزم! که امروز عید قربانست
بریز خون عدو همچو گاو قربانی
طرب گزین و طلب کن ز نیکوان ختن
سماع روح نواز و شراب ریحانی
همیشه تا نبود در جهان کون و فساد
عقیق پاره بزمت چو لعل رمانی
خدای یار تو چون از تو خلق درماند
فلک معین تو چون تو ز خلق درمانی
نهاده نام تو سلطان و داده دور فلک
مجیر را لقب از حضرت تو سلطانی
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
بلبل آمد به در باغ و ز گل راه بخواست
وز گل این بار به فریاد و علی الله بخواست
گل بدو گفت اگرت آرزویی هست بخواه
خدمت خاص گلستان به سحرگاه بخواست
لاله با جام می سرخ چو آمد بر گل
گل ز بلبل غزلی تازه و دلخواه بخواست
کس فرستاد به من بلبل و از طبع مجیر
غزلی مخلص آن مدح شهنشاه بخواست
ارسلان شاه جهانگیر که خورشید فلک
از دل و همت او مرتبه و جاه بخواست
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
گیتی سر نوبهار دارد
عالم رخ چون نگار دارد
تا خوشی باغ برقرارست
بلبل دل بی قرار دارد
گر لاله سیه دل است شاید
کاندوه فراق یار دارد
سر بر زانو بنفشه زانست
کو خود دل سوگوار دارد
اکنون که چمن ز تازه رویی
گل بر کف و در کنار دارد
سرگشته روزگار بهتر
هر کو غم روزگار دارد
آباد بر آن که جای عشرت
در حضرت شهریار دارد
شه زاده و شاه پهلوان کو
تیغ ظفر آبدار دارد
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
گفتم ای ترک نظر سوی من غمگین کن
رحمتی بر من محنت زده مسکین کن
عشق من بی لب شیرین تو تلخ است چو زهر
به یکی بوسه همه زهر مرا شیرین کن
ای دل من شده از آتش هجران تو گرم
زان لب لعل دل گرم مرا تسکین کن
خنده خوش می‌زن و مجلس همه در شکر گیر
زلف بفشان و جهان پر گل و پر نسرین کن
گفت من ماهم و همچون تو بود خام طمع
هر که گوید که طمع بر مه و بر پروین کن
گفتم ای ترک مزن بر دل من داغ جفا
ور زنی، مرهم از آن دو لب چون نوشین کن
گفتمش چند کنم در غم تو ناله زار؟
گفت گر وصل منت باید صد چندین کن
گفتم از سیم میانت اثری یابم گفت
یا میانم مطلب یا کمرم زرین کن
ور ندانی که وجوه کمر زر به کجاست؟
مدحت بارگه خسرو خوب آیین کن
ارسلان شاه جهانبخش که گوید کرمش
جای خاک دَرَم از تارک علیین کن
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۳
زهی باد بر تو و عکس حلمت
گران سایه کرده سپهر سبک را
تف خطار و تیغ آتش فشانت
دهد طبع خورشید باد خنک را
تنگ حال بد بی تو صدر وزارت
همی خواست این کلک و تیغ تنک را
چو گشتی وزیر جهان بار دیگر
جهان گفت کالحمدالله شکرا
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۵
صدر عالی اوحدالدین دام انعامه که هست
چاکر خاک جنابش چشمه آب حیات
بر رخ این رقعه شکل نیلگون یعنی زمین
داده رای او وزیر آسمان را شاه مات
خصمش از رشگ دوات و کلک گوهر بار او
سر بریده همچو کلک آمد سیه دل چون دوات
عبده الاصغر خطابش کرده گاه فیض فضل
بر فلک ماه عطارد بر زمین نیل و فرات
گشته اجرام سپهر از لمعه رایش اثر
برده اوتاد زمین از فضله حلمش ثبات
بنده صدرش مجیر از صدمه صفرا و تب
دارد الحق عارضه در شمل و صحت در شتات
دور از آن قطب جلال امروز شد حالش چنان
کر ببینم باز نشناسم همی نعش از بنات
اندرین محنت جز از مدحش نمی خواهم امان
وندرین نکبت جز از صدرش نمی جویم نجات
دارم اسباب علاج از خشک و تر الا دو چیز
حاصل آید گر کند رایش سوی من التفات
آن یکی سر دو ترش چون شعر من یعنی نقوع
وان دگر شیرین و خوش چون لفظ تو یعنی نبات