عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸
تا رنج عیش یاد همایون منیر باد
چشم جهان به جاه و جلالش قریر باد
دولت به زور چرخ که چرخش به روزگار
نصرت سپار باد و سعادت پذیر باد
انوار مهر ز آب رخش مستعار شد
امواج بحر از کف تو مستعیر باد
ایوانش قبله گاه وضیع و شریف شد
میدانش جای بوس صغیر و کبیر باد
گردی که باد صبح بر آرد ز درگهش
از نفع بر زمانه چو ابر مطیر باد
خاکی که بگسلد فلک از لعل مرکبش
از قدر بر ستاره چو در سر سریر باد
ای نرد گوهر به تو اهل البصیر شد؟
پیوسته چشم شرع بر این بصیر باد؟
بیداری نجوم فلک گر نه رای تست
تیر ابکم و زحل اصم و ضریر باد
هفت اختر و سپهر به حکم تو راضیند
ور نیستند هر دو علمشان قصیر باد
چار امهات نشو به نور تو یافتند
ور نیستند خط نشینان و صیر باد؟
گر اوج چرخ بر لب صحن سرات نیست
از نکبت زوال چو بحر قعیر باد
گر سطح خاک بردم لطف نزد جمال
خرم ترین فضاش چو قعر سعیر باد
کیوان اگر نه خصم ترا می کند اسیر
در دلو چاه تا به قیامت اسیر باد
مریخ گر تنوره خصم تو بشکند
جرم حمل نصیب تنور اثیر باد
مرجیس گر وفای ترا حق گزار نیست
در چشم دهر حکم زوالش حقیر باد
ای ظل تو مثال ره نور ز اختران
خورشید ز آفتاب دلت مستنیر باد
آن در رکاب مجلس این پرده پرورست
در مجلس تو پردگی پرده گیر باد
. . . رضای دل تو نیست
روشن شبش ز نامه یوم عسیر باد
گر آب بحر نز پی در پروری تست
طبع و دمش چو آتش و چون زمهریر باد
ور زانکه نز برای تو باشد عیار کان
گنج دلش ز مایه گوهر فقیر باد
ور نظم و نثر بنده نه مدح و ثنای تست
. . . غدیر باد
ور صوت این غزل نه روان بخش عز تست
صوت روان زهره چو عشر عشیر باد
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹
جان و دلم همیشه به عشقت اسیر باد
جانا مرا خیال تو نقش ضمیر باد
سوز غمت روان مرا ناگزیر شد
مهر دلم هوای ترا ناگزیر باد
چون مهر تست بر دل این بنده پادشا
از نایب وفا تو او را وزیر باد
گفتم که جان دهم به تو گر دلپذیر نیست
دل شد ز کار کار دلم بر مریر باد
چون جان من مبشر اقبال شاه شد
پیک ارادت تو به وصلم بشیر باد
بر خاک میرم از تو، نیم بر خلاف میر
یاریم کن که یار تو اقبال میر باد
خورشید خسروان فلک مسجد سیف دین
کاقبال کل به کل جهانش حقیر باد
میر ارسلان که چرخ چوالب ارسلان وار
در ملک و در ثغور مشار و مشیر باد
می خواستم که گویمش ای چشم روزگار
جاوید چشم و دولت عمر قریر باد
خورشید گفت حرز نگهدار هان و هان
زین سهو هم پناه شهت دستگیر باد
حر ز بقای بار عنا در رکاب او
چون گویمش که دیده عمرش منیر باد؟
تا باد و خاک و آتش و آبست در جهان
بر هر چهار دورش حکمش قدیر باد
حزمش رجوعگاه سپهر و نجوم شد
عمرش عمل کنار قلیل و کثیر باد
یار ایتش خطاب گستر . . . حرج؟
در شکر نعم مولی و نعم النصیر باد
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲
این نادره بین باز کز ایام بر آمد
در باغ جهان شاخ حوادث ببر آمد
وین بلعجبی ها که برین مهره خاکی است
از حقه گردون مشعبد بدر آمد
بگرفت سرا نگشت به دندان فلک، از عجز
چندانکه فلک را همه ناخن بسر آمد
در باغ زمانه که نباتش همه زهرست
نیشکر اگر چند خوش و سبز و تر آمد
مفریب نظر کن که هم از نکبت ایام
صد گونه گره بر دل یک نیشکر آمد
فی الجمله جهان همچو رباطی است مسدس
کز بهر وجود و عدم او را دو در آمد
هرگز نخورد غم که ازین در که برون شد؟
هرگز نکند یاد کز آن در که در آمد؟
صاحب نظری کو که ز من بشنود آخر؟
این بلعجبی ها که مرا در نظر آمد
بس شعبه بازی که به تقدیر قضا شد
بس نادره کاری که ز دست قدر آمد
وین طرفه که از هر چه قضا کرد و قدر خواست
احوال وی و قلعه او طرفه تر آمد
القصه عمر کرد عمارت طبرک را
پنداشت کزو جمله غرضهاش بر آمد
چون عاقبة الامر نظر کرد در آن کار
سعیش همه باطل شد و نفعش ضرر آمد
معمور شد اول ز عمر گر چه به آخر
چنبر شد و در گردن عمر عمر آمد
او بیشتری جست ولی بر رگ جانش
ناگاه ز فصاد اجل نیشتر آمد
چون مار ز سوراخ برون آمد و بی شک
سر کوفته شد مار چو بر رهگذر آمد
پنداشت که عصیان اتابک ز خرد کرد
خاری خردش را ز قضا بر بصر آمد
زان قلعه مشؤم برون آمد و در حال
چاه سر چاهانش مقام و مقر آمد
از بی ادبی قصد جگر گوشه شه داشت
تا لاجرمش تیر فنا بر جگر آمد
وآنکس که پس از وی ز پی مملکت ری
بر عشوه اقبال و امید ظفر آمد
هر چند که حال عمر آخر به بد افتاد
حال ری بیچاره از آن بد بتر آمد
چون تکیه همه بر طبرک بود دلش را
بر پای دلش زان طبرک هم تبر آمد
گفتا سحر آید شب اندیشه ما را
خود واقعه بر وی همه وقت سحر آمد
یارب چه شگفتست که در مدت یک ماه
از کارگه حکمت حکمت بدر آمد
این بهر امان کرد و ازو در خطر افتاد
وآن آتش ازو جست نصیبش شرر آمد
در باغ جوانی شجری گشت که هر روز
بر وی غم و اندیشه به جای ثمر آمد
فرسوده بزیر پی پیلان بلا باد
چون خاک و گر خود همه خاکش درر آمد
گم باد اثر او ز جهان گر بحقیقت
از فتنه درین خطه خاکی اثر آمد
المنة لله که خدنگ غم از اینجا
بر چشم و دل خصم شه دادگر آمد
اسکندر ثانی که اقالیم جهان را
در نوبت او مدت سختی بسر آمد
جمشید زمان اعظم اتابک که ز تیغش
صد واقعه بر خطه روم و خزر آمد
شغلش همه ترتیب مهمات جهان شد
کارش همه تحصیل فنون هنر آمد
هر چند که در چشم خرد چرخ بزرگ است
نه چرخ بر همت او مختصر آمد
سری است ورا با ملک العرش کزان سر
کارش همه شایسته تر از یکدگر آمد
وز عاطفت لطف ملک جل جلاله
اقبال ورا یار و خرد راهبر آمد
سلطانش پدر خواند که در مملکت او
مشفق تر و شایسته تر از صد پدر آمد
وز حضرت جلت به سوی بارگه او
بر لفظ بریدان سعادت خبر آمد
کای شاه تو آنی که درین عالم فانی
چون عمر خضر عمر تو بی حد و مر آمد
آباد بر او باد که از نطفه پاکش
چون نصرت دین خسرو والا سیر آمد
آن شاه جوانبخت که این نه فلک پیر
در جنب جلالش چو جهان بی خطر آمد
بحریست که لب تا لب آن بحر، درر گشت
کانیست که سرتاسر آن کان، گهر آمد
ای شاه تو بی آنکه ز عدل تو درین عهد
آهو بره فریادرس شیر نر آمد
از غایت انصاف تو در خطه عالم
با گرگ، قج و میش به یک آبخور آمد
با همت تو چشمه خورشید سها شد
پیش کف تو عرصه قلزم شمر آید
تا بر در و درگاه تو اقبال حشر کرد
بر جان حسودت ز حوادث حشر آمد
تا خشک و تر جمله ممالک به کف تست
خصم تو ز غم خشک لب و دیده تر آمد
تا هیچ خردمند نگوید به جهان در
کز چشمه خورشید گل زرد بر آمد
تا مطبخی عالم سفلی شده خورشید
تا رنگرز مرکز خاکی قمر آمد
عمر تو و رای عدد جذر اصم باد
کز عمر تو در ملک جهان زیب و فر آمد
بادا شجر ذات تو پاینده ازیراک
در باغ هنر سخت بآیین شجر آمد
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۸
طارم زر بین که درج در مکنون کرده اند
طاق ازرق بین که جفت گنج قارون کرده اند
پیشه کاران شب این بام مقرنس شکل را
باز بی سعی قلم نقشی دگرگون کرده اند
سبز خنگ چرخ را از بهر خاتون هلال
این سر افسار مرصع بر سر اکنون کرده اند
علم طشت و خایه از زاغان ظلمت بین که باز
صد هزاران خایه در نه طشت مدفون کرده اند
از برای قدسیان سی پاره افلاک را
این ده آیت های زر یاب چه موزون کرده اند
خرده کاری بین که در مشرق تتق بافان شب
دق مصری را نورد ذیل اکسون کرده اند
پرچم شب شاید ار بر رمح ثاقب بسته اند
طاسک پرچم ز طاس آسمان چون کرده اند؟
یارب این شام دوالک باز و صبح زود خیز
چند بر جان و دل خاصان شبیخون کرده اند
چرخ پیکانست و می ماند بدان شکل شفق
کز دل روحانیان پنگان پر از خون کرده اند
صد هزاران چشم و یک ابروست بر رخسار چرخ
تا ز میم ماه نقاشان شب نون کرده اند
زهره همچون ذره سر تا پای در رقص است از آنک
کم زنان آسمانش باده افزون کرده اند
نسر طایر را چو باز چتر سلطان جهان
در گریز طارم پیروزه میمون کرده اند
رکن دین الحق و ظل الله مولی الخافقین
کز وجودش عقل را بنیاد و قانون کرده اند
بوالمظفر ارسلان سلطان حق پرور که خلق
دل به عشق دولت باقیش مرهون کرده اند
وجه خرجش نیمه افلاک و انجم داده اند
ملک موروثش دو ثلث از ربع مسکون کرده اند
نه فلک را از برای خواندن ورد ثنا
بر در سلطان موسی دست هرون کرده اند
آفتاب محض گشت این سایه و نادرتر آنک
آفتاب از سایه بی نیرنگ و افسون کرده اند
گر دمد از خون دشمن بوی مهرش طرفه نیست
زانک نقاشان فطرت نافه از خون کرده اند
باز چترش را که طاوس ملایک صید اوست
در یکی پر صد هزاران فتح مضمون کرده اند
هر که با او باد در سر داشت چون شیر علم
هم سگان خونش به خاک تیره معجون کرده اند
ترشد از شرم کفش جیحون و بی شرمی است آنک
خشک مغزان نسبت دستش به جیحون کرده اند
سایه او ای خدا! این سایه را پاینده دار
بر سر عالم هما آسا همایون کرده اند
رغم مشتی کند و بی معنی چو شمشیر خطیب
منبر نه چرخ را با قدر او دون کرده اند
خنجر هندیش چون هندو در آتش می جهد
آری آن آتش ز خون خصم وارون کرده اند
ای شهنشاهی که از شش حرف نامت ثابتات
حرز هفت اندام این پیروزه طاحون کرده اند
این همه گردون گردان هیچ می دانی که چیست؟
چون ندانی کز دلت وهم فلاطون کرده اند
گرد میدانت ورای کوی خاکی پرده ایست
نام آن گرد اختران در خاک گردون کرده اند
پاسبانانت به سیلی ظلم ظالم پیشه را
بارها زین تنگنای خاک بیرون کرده اند
ساکنان عالم شش روزه روزی پنج بار
لحن کوست را نوای طبع محزون کرده اند
هر کجا بر سقف شمع افروز گردون شاهدی است
خویشتن بر طره چتر تو مفتون کرده اند
نام نه چرخ سدایی چون فقع بر یخ نویس
چون به بخشش نام دستت نیل و سیحون کرده اند
بحر دون القلتین از دست دستت خون گریست
در صدف آنگه ز اشگش در مکنون کرده اند
تیغ زن چون آفتابی راست وان کت کژ نهاد
حادثاتش در زمین چون سایه مدفون کرده اند
آز را دست و دلت کز هر دریا نسخه ایست
در دام داری به از ماهی ذوالنون کرده اند
کاوه شد تیغ تو ضحاکان ظلم اندیش را
کز سر بی حسی از گاوی فریدون کرده اند
بهر آحاد وشاقان تو از شکل هلال
نقره خنگ چرخ را زین زر ایدون کرده اند
زبده فطرت تویی وین حشوها مادون تست
از برای خدمتت ابداع مادون کرده اند
خسروا این بوالعجب کاران چرخ مهره باز
حقه جانم به خون ناب محشون کرده اند
گاهم از بزم تو همچون جرعه دور افکنده اند
گاه بی صدر توام چون باده مطعون کرده اند
کوه غم حاشا که بر دل بسته اندم لاجرم
پایمال و خاک بر فرقم چو هامون کرده اند
باز خر خون مجیر از دلو و حوت چرخ از آنک
یوسف بخت ورا در چاه مسجون کرده اند
تا خرد داند که زیر هفت چرخ آبگون
چار دیوار حیات از طین مسنون کرده اند
سرمه چشم ملایک خاک درگاه تو باد
ای که از بام تو رجم دیو ملعون کرده اند
فارغم ز آمین چو می دانم که طوافان عرش
استجابت با دعای بنده مقرون کرده اند
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۰
زیوری نو باز بر سقف کهن بر بسته اند
گوهر شب تاب بر دریای اخضر بسته اند
بر وطای آسمان کاندر نظر نیلوفریست
نرگس خوش چشم بر نیلوفر تر بسته اند
صد طلسم بوالعجب در ظلمت اسکندری
بر سر این طارم آیینه پیکر بسته اند
خون شب یعنی شفق چون خون دارا ریخته است
تا درین صورت طلسمی چون سکندر بسته اند
گفتم این شهباز گردون آشیان پنهان چراست؟
یا چرا بر روی او درهای خاور بسته اند؟
مرغ عرشی گفت کان شهباز رفت از رشگ آنک
زنگل زرین به پای زاغ شب بر بسته اند
نقرگان سیمکش یعنی حریفان صبوح
بزم را از جام زر، ده جای زیور بسته اند
راه شکر خنده بگشادند بر لبها چو صبح
شاهدانی کز دو لب تبها به شکر بسته اند
از پی یک شیشه سیکی سبکروحان غم
سنگها در شیشه چرخ مدور بسته اند
وز برای دفع یأجوج هوس از آب خشک
خاک پاشان بین که سد بر آتش تر بسته اند
نقد جان بنهاده اند اندر پی مشتی محک
رغم کم عقلان که دل در بیشی زر بسته اند
نی نشان صبح کو سلطان نشان مشرق است
شمع مجلس را از آتش بر سر افسر بسته اند
شمع هر شب اشگ ریزی می کند با من از آنک
کارهای من چو اشگ شمع یکسر بسته اند
حلقه زر کوفتم هم زرد و هم سر کوفته
کز قلندر خانه ام چون حلقه بر در بسته اند
بر سپهر گندناگون مهره های بوالعجب
حقه پر مرهم انصاف را سر بسته اند
با غم دم سرد، بار وحشتم بر دل نشست
این تنور گرم را نانی دگر در بسته اند
در که بندم دل که چون صاحبدلان از شش جهت؟
همت اندر فر شاه هفت کشور بسته اند
خضر اسکندرنشان، یعنی قزل کز فر او
پرتوی بر جبهت خورشید انور بسته اند
آن قدر خان دوم کز فضلهای قدر او
طاق چارم طارم پیروزه منظر بسته اند
حرز اعظم نام او آمد که روزی هفت بار
حاملان عرشیش هر هشت بر پر بسته اند
از برای خطبه اش گر سکه برد از روی ظلم
در ازل از نه فلک نه پای منبر بسته اند
موج می زد فتنه از تیغش جهان سدی ببست
یارب این سد پیش این دریا، چه در خور بسته اند!
گاو گردون را به پروار از ازل تا این زمان
از پی قربان شاه عدل پرور بسته اند
شعله را خوش روی چمن برگ سمن بر خویشتن
تیغ او کرده است و مردم بر سمندر بسته اند
با متاع قدر او در چار سوی خاک و آب
قدسیان درهای دکان فلک در بسته اند
نعل اسبش میخ چشم آمد ولیک آن فرقه را
کز خری حاشا دل اندر یک سم خر بسته اند
از دم سرد حسودش کوست چون سگ نان طلب
آب را در تیر مه بر خاک اغبر بسته اند
بر عروس مملکت گر بسته شد خصمش رواست
خود برو عقد نکال اول مزور بسته اند
نیستی یارب که چون در پای ماچان اوفتاد
از دو دست او که آب آسمان بر بسته اند
از برای صفه یارب! ز راه کهکشان
بر سپهر طاقدیس این هفت معبر بسته اند
او گشاید ملک هفت اقلیم و بر دعوی من
آنکه اعداد فلک هر هفت محضر بسته اند
هیبتش طوفان موج انگیز و عفوش کشتی است
کز برای عصمت نوح پیمبر بسته اند
ای خطابخشی که خاک آستانت همچو حرز
نیران چرخ بر بازوی اختر بسته اند
دشمنان بر دل ز تو ده جای نشتر خورده اند
دوستان از خلق تو صد دسته نستر بسته اند
ماه اگر خود را شبی در رشته قدرت کشد
دان که او را یکشبه در عقد گوهر بسته اند
نقش نامت خوانده اند از پیش و پس بر سطح آب
هم به فر نقش نامت نقش ششتر بسته اند
تو شه موسی کفی چارم فلک هرون تست
زان جلاجل بر وی از مهر منور بسته اند
نامه فتح تو ای باز سپید کاینات
ساکنان سدره بر پر کبوتر بسته اند
با صهیل تازیانت توسنان حادثات
بر شب آخورهای گیتی سخت لاغر بسته اند
زانکه هست از روی صورت چون دم بکران تو
شاهدان، دل در سر زلف معنبر بسته اند
هم تک او چون شود صرصر که چون اوران گشاد
طور سینا گوی اندر پای صرصر بسته اند
رومیان از تازیانت شیهه ای بشنوده اند
نعره های الامان در قصر قیصر بسته اند
گر چه در ملک عراقی خیمه حکم ترا
نیکوان پیش و پس اندر هند و کشمر بسته اند
خاتم سنجر تو خواهی داشت می دانم از آنک
با تو سعدان فلک هم عهد سنجر بسته اند
طره ای بر رایتت کو راست بالا دلبریست
همچو چشم آهوان از مشگ اذفر بسته اند
پرچمش نامست و بر چشمش نهد هر روز فتح
تاش بر بالای آن معشوق دلبر بسته اند
جد تو اسکندر ثانی است کز بهر بقاش
از در او تا فنا صد سد دیگر بسته اند
کس نگنجد با شما در ملک زیرا کس نگفت
گاو در زنجیر با شیر دلاور بسته اند
تاج بخش است او و تو عالم ستانی زین سبب
ملک و دین در هر دو همتا و برابر بسته اند
تا بود معلوم خاصان کاین طلسم آدمی
ابتدا از آب و خاک و باد و آذر بسته اند
تا شعاع صبح سوزد هر سحر چون عود خام
گوهری کان را برین سر بسته مجمر بسته اند
دامن عمر تو گردآلود یک وحشت مباد
زانکه در عمرت صلاح خلق بی مر بسته اند
نصرت عالم گشایت باد در حرز خدای
خود ملایک بر میانت حرز اکبر بسته اند
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۲
ساقیا باده بده تا طرب از سر گیرند
پیش کاین تاج مه از تارک شب برگیرند
شاهدان شمع ز کاشانه برون اندازند
قدسیان مشعله هفت فلک درگیرند
نیکوان پرده بر انداخته در رقص آیند
مطربان هر نفسی پرده دیگر گیرند
نقل خشک از لب چون شکر معشوق برند
می روشن به سماع غزل تر گیرند
زهره را اتا بسوی مجلس عشاق کشند
گه سر زلف و گهی گوشه چادر گیرند
هندو آسا همه هنگام شکر خنده صبح
با لب یار کم طوطی و شکر گیرند
سنگ در ساغر نیک و بد ایام زنند
وز کف سنگدلان نصفی و ساغر گیرند
طوق گردن ز سر گیسوی مشگین سازند
صید گردون به خم زلف معنبر گیرند
زیر سقف گهر آگین فلک چون دم صبح
خوش بخندند و جهان در زر و گوهر گیرند
کم زنان نرد دغا باختن آغاز کنند
مهره خصم بر امید مششدر گیرند
نعره نوش وشاقان و سماع خوش چنگ
جان فزانید گه صبح جهان بر گیرند
آن خیمده قد لاغر تن مو ریخته سر
بزنند و بنوازند و به بر در گیرند
وان تهی معده نه چشم سیه سوخته را
ناله دل به ده انگشت فرو تر گیرند
وان کشف پشت خرف را که همه تن شکم است
گردن و گوش بمالند چو بر بر گیرند
وز خروش خوش آن دایره کردار دو روی
پای چون دایره خواهند که بر سر گیرند
گردنان همچو گریبان همه سر در بازند
تا یکی دم سر آن زلف معطر گیرند
آسمان برخی بزمی که در او از می و جام
آذر از آب دهند آب ز آذر گیرند
مشتی او باش و قلندر بهم آیند و همه
پرده نیستی و راه قلندر گیرند
چون بد و نیک جهان جمله فراموش کنند
باده بر یاد کف شاه مظفر گیرند
نصرة الدین عضدالمله محمد که ازو
ساکنان فلکی مرتبه و فر گیرند
پهلوان خسرو منصور که با قدرت او
آسمان را سزد ار عاجر و مضطر گیرند
قطره ای را ز کفش قلزم و جیحون خوانند
گوشه ای را ز دلش گنبد اخضر گیرند
آنکه با حشمت او کم ز کم آید گه عقد
هر حسابی که ز کیخسرو و جم بر گیرند
دوحه دولت و سرچشمه اقبال ورا
عاقلان پاکتر از طوبی و کوثر گیرند
چاکر لفظ خوش و بنده طبعش کش اوست
هر چه نام از طرف ششتر و عسکر گیرند
با کف دست وی از نار سمن رویانند
با تف تیغ وی از آب سمندر گیرند
خسروان نام شریفش همه بر دیده نهند
قدسیان نامه فتحش همه در بر گیرند
پرچم خنگ وی از طره حورا سازند
بیرق رمح وی از کله قیصر گیرند
نه فلک ز آرزوی طوق سمندش همه شب
خویشتن تا به سحر در زر و زیور گیرند
بر فلک انجم از آن چون ورق زر شده اند
تا ورقهای مدیحش همه در زر گیرند
دست و شمشیر ورا از قبل نصرت حق
ذوالفقار دگر و حیدر دیگر گیرند
بیضه شرع مسلم بود از فتنه چرخ
تا ورا روز وغا نایب حیدر گیرند
پیش آن دست که خورشید فلک طیره اوست
هستی عالم شش گوشه محقر گیرند
می سگالند دو دستش که به یک بخشش گرم
تر و خشک همه آفاق ز ره بر گیرند
جود مرده ز دلش زنده شد و شاید اگر
دم عیسی و دل شاه برابر گیرند
تیهوان در حرمش زقه شاهین طلبند
آهوان در کنفش گوش غضنفر گیرند
نفحه عدل ورا بوی ز غزنین یابند
صدمه تیغ ورا راه به کشمر گیرند
سلطنت را جز ازو واسطة العقد کجاست؟
که بدو مملکت و افسر سنجر گیرند
پدر اسکندر ثانی و برادر سلطان
اصل شاهان ز پدر یا ز برادر گیرند
خسروا عدل تو جاییست که در خطه ملک
طغرل و باز به دراج و کبوتر گیرند
عقل و جان خاک کف پای تو در دیده کشند
بحر و کان غاشیه دست تو بر سر گیرند
گر کمندی کند از رای رفیع تو فلک
به خم او همه خورشید منور گیرند
عقل کل ذات تو آمد که بر رتبت او
نه فلک را همه اجزای مبتر گیرند
اندران روز که گردان وغا در صف کین
ناله کوس به از ناله مزهر گیرند
طعمه مرگ ز اجسام دلیران سازند
ساحت چرخ بر ارواح مطهر گیرند
به تف تیغ همه گرده گردون سوزند
به خم خام همه زهره ازهر گیرند
باد پایان ز تف خنجر عادی صفتان
طبع دور فلک و عادت صرصر گیرند
آن زمان تیغ ترا مایه نصرت دانند
وان نفس تیر ترا مرگ مصور گیرند
رافنون وار همه کوس اجل بنوازند
ارغوان شکل رخ تیغ به خون در گیرند
نیزه ها خوابگه از سینه گردان طلبند
حربه ها جایگه اندر سر و افسر گیرند
سرکشان هم به سر رمح چو نیلوفر تر
عرصه معرکه در لاله احمر گیرند
عقل و روح از فزع، آیینه مثال
راه این دایره آینه پیکر گیرند
از طرب صف شکنان لون طبر خون یابند
وز فزع تیغ زنان رنگ معصفر گیرند
گه رکاب از کمر کوه گران تر سازند
گه عنان از ورق کاه سبکتر گیرند
گرد یکران ترا کایت فتح و ظفرست
مایه نصرت و پیرایه لشگر گیرند
بر سر مایده معرکه مرغان هوا
کاسه از تارک شاهان ستمگر گیرند
نامه فتح تو بر طارم گردون خوانند
خیمه جاه تو بر تارک اختر گیرند
سعد گردون به بقای ابد و نصرت حق
فال اقبال به نام تو ز دفتر گیرند
حمله ای را ز تو صد لشکر دارا شمرند
وقفه ای را ز تو صد سد سکندر گیرند
فضلا در صفت مدح تو اشعار مجیر
به ز درج گهر و درج مسطر گیرند
رقمش طرفه تر از صورت مانی دانند
سخنش خوبتر از صنعت آزر گیرند
پیش طبع وی و دست تو بزرگان عراق
هم سخا هم سخن خلق مزور گیرند
شعر او نسبت و نام از تو و مدح تو گرفت
گر چه نام از پدر خویش وز مادر گیرند
خسروا تاج دها! موکب نوروز رسید
که جهانرا همه در لاله و عبهر گیرند
بس نماندست که بر دامن کشت و لب جوی
سبزه و بید به کف ناوک و خنجر گیرند
رطلها از می آسوده لبالب خواهند
جامها در زر و فیروزه سراسر گیرند
بزم نوروز بساز و می آسوده بخواه
تا به بزم تو همه باده مقطر گیرند
بر خور از بخت جوان روز نو و دولت نو
آن به امروز که جام می و ساغر گرند
تا بتان گرد سمن دام ز عنبر سازند
تا مهان روز طرب زلف معنبر گیرند
تا خط و عارض خوبان ختن را به صفت
چون دل مؤمن و چون سینه کافر گیرند
عز و اقبال تو و اعظم اتابک به جهان
باد چندانک دم صور بدم درگیرند
امر و نهی تو چنان باد که بر روی زمین
خسروان را همه مأمور و مسخر گیرند
در تو کعبه امید خلایق بادا
تا همه خلق جهان حلقه آن در گیرند
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۳
کسی که قصد سر زلف آن نگار کند
چو زلف او دل خود زار و بی قرار کند
کسی که دارد امید کنار و بوس ازو
بسا که خون دل از دیده در کنار کند
دلم ربود بدان زلف همچو چنگل باز
تو هیچ باز شنیدی که دل شکار کند
هزار جور کند بر دلم به یک ساعت
و گر بنالم ازو هر یکی هزار کند
چنان مکن که ز بی طاقتی دل رنجور
شکایتی ز تو با صدر روزگار کند
کریم مطلق و حرز زمانه شمس الدین
که روزگار به مثل وی افتخار کند
نثار پیش سایش دهان فرو بندد
امید وقت عطایش دو دیده چار کند
ز جود دستش سایل همی برد بهره
نه آنکه وعده پذیرد نه انتظار کند
همیشه با ولیش بخت سازگار بود
همیشه با عدویش چرخ کارزار کند
کسی که دید دل و دست او گه بخشش
به آفتاب و به دریا چه اعتبار کند
به پیش لفظ گهربار او خجل گردد
صدف که قطره همی در شاهوار کند
همی پذیرد منت چو می کند بخشش
به چشم هر کس زر همچو خاک خوار کند
زهی بزرگ عطایی که جود و بخشش تو
نه آن سخاست که در دادن اختصار کند
ز بهر مرکب خاص تو راکب تقدیر
همیشه ابلق ایام راهوار کند
نهاده گردون سوی تو صد هزاران چشم
که رأی عالی تو تا چه اختیار کند
اگر نه از پی بزمت نوازند ناهید
به دست حادثه اش چرخ سنگسار کند
همیشه تا که فلک گرد خاک می گردد
همیشه تا که قمر بر فلک مدار کند
سر تو سبز و دلت شاد باد و مدت عمر
فزون از آنکه مهندس بدو شمار کند
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۵
گر سر زلف تو بر روی تو جولان نکند
عشق تو قصد دل و غارت ایمان نکند
با تو کس گوی به میدان نبرد تا غم تو
خاطرش خسته تر از گوی به میدان نکند
بر دلم روز وصال تو ز اندیشه هجر
می کند آنچه هزاران شب هجران نکند
دل و صد چون دل برخاسته پیش تو کشم
تا ز من غمزه شوخت طلب جان نکند
دیده من حشر از عشق تو آورد ولیک
چکند دیده؟ چو دل داند و فرمان نکند
دل سگ کیست؟ که چون چشم چو آهوی تو دید
خدمت آن لب لعل از بن دندان نکند
کار ما چون سر زلف تو پریشان همه شب
نکند کس اگر آن زلف پریشان نکند
در جهان فتنه ای افگندی و بر فتنه تو
گر چه من صبر کنم خسرو ایران نکند
کارفرمای جهان اعظم اتابک که خرد
با کفش قصه بحر و صف کان نکند
مالک شش جهت اسکندر ثانی که فلک
پیش قدرش سخن قدر قدر خان نکند
ذات او سایه یزدان شده خورشید در اوج
جز به جان خدمت آن سایه یزدان نکند
پشت اسلام بدو قوت از آن یافت که او
طلب رنج دل هیچ مسلمان نکند
او به حق شاه جهانبان شد و شک نیست که حق
هیچ کس را به خطا شاه جهانبان نکند
خسروا عدل تو جاییست که از چنگل باز
هیچ تیهو بچه در ملک تو افغان نکند
مرد تا در ره ایزد نشود عاصی و عاق
در تو و نعمت تو بیهده عصیان نکند
نبود مشکل و دشوار به عالم کاری
که فلک بر تو و اقبال تو آسان نکند
نور حق بر تو و بر چهره خوبت پیداست
وین اثرها بجز از طاعت پنهان نکند
عصمت نوح تو داری و بهنگام مصاف
آنچه تیغ تو کند صدمه طوفان نکند
تویی اسکندر ثانی که نباشد روزی
که کف تو مدد چشمه حیوان نکند
گر در ایام تو سنجر مثلا زنده شود
جز به تو سلطنت ملک خراسان نکند
فر اقبال تو از دشمن تو ناید از آنک
دیو در طاعت حق کار سلیمان نکند
ور شود خصم تو فرعون مدار انده از آنک
تیغ تو قهر کم از موسی عمران نکند
شوربخت دو جهان آن بود ای شاه که او
هر چه گفتی تو و گویی که بکن آن نکند
عهد بستست قضای ازلی با تو بر آنک
تا ابد خانه اقبال تو ویران نکند
آنچه سگ دار غلامانت کند در صف جنگ
لشگر ایلک و لشکرکش خاقان نکند
تا تو سلطان جهان را به حقیقت پدری
هیچ دشمن طلب ملکت سلطان نکند
شاد باش ای شه کافرکش غازی که فلک
جز بداندیش ترا عاجز و حیران نکند
هرکه او دیده بود روی تو از اول روز
تا به شب گرد درش حادثه جولان نکند
شاه خوارزم گر از حکم تو سر پیچاند
خویشتن جز هدف ناوک خذلان نکند
ور مؤبد ننهد بر خط پیمان تو سر
کافرم گر سر خود در سر طغیان نکند
التجابر در تو تا به یکی سال دگر
قیصر روم کم از خسرو کرمان نکند
تو برین فتح و ظفر شکر فراوان کن از آنک
کار تو راست بجز شکر فراوان نکند
فتح تبریز میسر شد و آن روز مباد
که دل و دولت تو فتح دگرسان نکند
هم بزودی بود این بقعه ز عدل تو چنان
ساکنش آرزوی روضه رضوان نکند
خسروا هست یقینت که فلک تا به ابد
بر مراد دل کس جنبش و دوران نکند
هیچ کاری به جهان با سر و سامان نبود
تا جفای فلکش بی سر و سامان نکند
پس در آن کوش که در دور تو و دولت تو
فتح جز با سر شمشیر تو پیمان نکند
بیخ کافر بکن از پشت زمین تا پس ازین
نعمت عفو ترا بیهده کفران نکند
پشت ایمان چو تویی پس که کند در عالم؟
گر سر خنجر تو یاری ایمان نکند
غبن باشد اگر از خون دل ابخازی
خاک را تیغ تو چون لعل بدخشان نکند
آن فزع بیند و یابد ز تو و لشکر تو
که دگر تا بزید روی به اران نکند
دارم امید که این بار سر خنجر تو
جای جز در دل آن کافر کشخان نکند
او پشیمان شود از کرده ولی آن سگ را
جز سر تیغ تو از کرده پشیمان نکند
نیست یکروز که از مدح و ثنای تو مجیر
زینت دفتر و آرایش دیوان نکند
در ثنای تو هر آنکس که ببیند سخنش
میل سوی سخن صاحب و سحبان نکند
خاطر اوست سزاوار مدیح تو از آنک
مدح احمد بجز از خاطر حسان نکند
او ز احسان تو محروم شد و نیست کسی
که دلت در حق او شفقت و احسان نکند
تا لب لاله و رخسار سمن را به چمن
هیچ کس تازه تر از قطره باران نکند
تا در اثنای سخن مرد سخنگوی فصیح
برگ گل را صفت خار مغیلان نکند
رایت دولت و فر تو چنان عالی باد
که گذر جز همه بر تارک کیوان نکند
سال عمر تو چنان باد و چنان خواهد بود
که حسابش به حیل خاطر انسان نکند
باد ایوان فلک رخنه و بگسسته ز هم
اگر او نقش ز نام تو بر ایوان نکند
گنگ باد آنکه چو بشنید دعای تو ز من
جان نیفزاید و آمین ز دل و جان نکند
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۷
رسید کان مروت به قعر گوهر جود
ز صاین الدین دریای مکرمت محمود
سخی کفی که سه بعد و چهار عنصر را
دو نیر است؟ یک انگشت او به معنی جود
برای ختم مروت پس از ولادت او
به مهر کرد طبیعت مشیمه های ولود
زهی ضمیر منیرت نجوم را مصعد
زهی مکان رفیعت سپهر را مسجود
خدای کرد به همنامی پیمبر خود
ستوده سیرت او در نهاد تو موجود
ز امر و نهی کتابی است نزد او مرقوم
ز حل و عقد سجلی است نزد تو مشهود
ترا محل عنایت به مجلس مخدوم
ورا مقام شفاعت به حضرت معبود
مرا سعود فلک ره نموده اند به تو
که باد طالع تو حاصل قران سعود
تو باد رحمتی و صدر پادشا دریاست
به سعی باد ز دریا وفا شود مقصود
به پای مختصران نیست پای دانش تو
دراز گوش چه داند رسیلی داود
به حسن عهد ز خواجه صلات من بستان
که حسن عهد خود از چون تویی بود معهود
مرا گرفته شمار از وجود راه عدم
اگر تو خلعت من ناری از عدم به وجود
همیشه تا که سجودی بود عقیب رکوع
در تو باد چو قبله نشانه گاه سجود
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۸
مرا که کار غم عشق یار خواهد بود
بیا بگو که ازین به چه کار خواهد بود؟
نه من نه یار اگر در میان وصل و فراق
مرا بجز غم او غمگسار خواهد بود
چه می خورم غم وصلی که روز دولت او؟
چو شمع یکشبه ناپایدار خواهد بود
تو یار من نیی ار در میان مرا و ترا
امید وعده بوس و کنار خواهد بود
خمار هجر نخواهم شکستن از می وصل
از آنکه حاصل می هم خمار خواهد بود
به زینهار رخ و لب مخوان مرا و مگوی
که آب و آتش را زینهار خواهد بود
حدیث زلف مکن زانکه عاشقان دانند
که کار زلف تو دیوانه وار خواهد بود
بهار سر زد و با زلف چون بنفشه تو
بنفشه سر زده و سوگوار خواهد بود
ز برگ گل خجلم زان سبب که می شنوم
که او ز تو خجل و شرمسار خواهد بود
چو لاله خسته دلم زانکه با لبت امسال
قبای لاله به از طرز پار خواهد بود
ز عندلیب بدان فارغم که سبحه او
ثنای بارگه شهریار خواهد بود
نگین خاتم ملکت تکین خطه ملک
که ملک و ملکت ازو با قرار خواهد بود
جهان لطف منوچهر کز لطافت او
ز آب و آتش حشر آبدار خواهد بود
گلی که بی مدد لطف او گشاید لب
سیاه روی تر از نوک خار خواهد بود
اگر به پشتی عدلش بهار دم نزند
گرفت و گیر خزان در بهار خواهد بود
به فر خطبه او ملک را که دامادست
عروس فتح و ظفر در کنار خواهد بود
چو دید سکه او آسمان یقین گشتش
که نقدهای ستم کم عیار خواهد بود
ز خاک پایش بیزارم ار نه خاک درش
قبای قبه گوهر نگار خواهد بود
چو مار ناکس و زنهار خوارم ار نه عدوش
به شکل مورچه زنار دار خواهد بود
ز بهر ریزه خوانش دو دست روح القدس
هزار پنجه چو دست چنار خواهد بود
عدوش گر چه شود زهره بریشم زن
چو کرم پیله هم اندر حصار خواهد بود
به پیش چشم منست اینکه گوش گردون را
ز حلقه در او گوشوار خواهد بود
مسلم است که در جوی تیغ او آبی است
که آتش از تف او خاکسار خواهد بود
ز شعله سر رمح شهاب پیکر او
اثیر یک شرر مستعار خواهد بود
به رزم و بزم ز تأثیر هیبت و صیتش
ستاره فربه و گردون نزار خواهد بود
رسید خصم به دوزخ ز تیغ او یکبار
مگر قیامت خصمش دو بار خواهد بود
بدان خدای که با بندگانش روز شمار
به ذره ذره حساب و شمار خواهد بود
بدان نفس که درو دستگر ما و شما
لطیفه کرم کردگار خواهد بود
بدان بنای سبک پای سست عهد کبود
که تا به صدمه صور استوار خواهد بود
به عکس تیغ جهان گیر شاه کز تف او
نهال حادثه بی برگ و بار خواهد بود
بدان نسیم که قوت سحر گذرگه او
شکنج طره زلفین یار خواهد بود
که فر و مرتبه خسروان عرصه خاک
ز فر او یکی از صد هزار خواهد بود
مجیر بر در او تا به گوشمال اجل
ثنا گزین و معانی گزار خواهد بود
ایا سپهر جلالی که صحن ملک ترا
صفا و بسطت دارالقرار خواهد بود
نهال حکم تو در هر بلاد خواهد رست
اساس فتح تو در هر دیار خواهد بود
بر سپهر جلال تو در دو دیده عقل
ستاره شعله و گردون غبار خواهد بود
همای عقل، ترا آشکار می گوید
که باز فر تو گردون شکار خواهد بود
تو شاد باش که با کار و بار دولت تو
سپهر بر شده بر هیچ کار خواهد بود
منم که چون به هنر جامه سخن با فم
ز مدحت تو درو پود و تار خواهد بود
به فر مدح تو امروز نظم و نثر مرا
هزار جان مقدس نثار خواهد بود
به یادگار همی دار این قصیده ز من
که این قصیده ز من یادگار خواهد بود
بساز بزم که با بزم خرم تو بهشت
اگر چه هست نهان، آشکار خواهد بود
بخواه زیر که عید آمد وز آمدنش
تن عدوی تو چون زیر زار خواهد بود
همیشه تا که ستم پروری و بدعهدی
نهاد و قاعده روزگار خواهد بود
به اختیار همی زی که کار دشمن تو
برون ز دایره اختیار خواهد بود
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۰
دم گیتی معنبر می نماید
چمن از خلد خوشتر می نماید
هوا از صبح لوئلؤ می فشاند
جهان از باد زیور می نماید
صبا را خیرمقدم گوی زیراک
نسیمش روح پرور می نماید
به توقیع شریف صبغة الله
جهان بر گل مقرر می نماید
زهی باد سحر لله درک
که لطف آب از آذر می نماید
شقایق داغ بر دل زان نشسته است
که گلبن دست بر سر می نماید
چمن شد طوطیی کز شکل لاله
غراب آتشین پس می نماید
سپهر از باد صبح و ژاله و گل
بر آتش عود و شکر می نماید
زهی شکر زهی آتش زهی عود
که این پیروزه مجمر می نماید
ز بهر بوسه می دان از لب گل
که سوسن از دهن زر می نماید
به مهر باد صبح است آن زر خشک
که هر دم سوسن تر می نماید
مکن شوخی و شوخی بین ز نرگس
که عطارست و زرگر می نماید
قلم در توبه، خطر در عافیت کش
که گل صد ز چو دفتر می نماید
جهان از باد، کش جانها فدا باد
چو بزم صدر کشور می نماید
نظام الملک ثانی عز نصره
که از کف بحر اخضر می نماید
محمد زبده دوران گردون
که بر گردون مظفر می نماید
سلاله طاهر مختار کز قدر
فزون از چرخ و اختر می نماید
فلک پیشش به زانو می نشیند
جهان با او محقر می نماید
ز کلکش کز لقا بیمار شکل است
بسا خط کان مزور می نماید
کلهداری است کز یک پیچ دستار
مقامات صد افسر می نماید
لسان الثور را بین وقت مدحش
که چون جوزا سخنور می نماید
دم روح القدس می خوان دمش را
که این با آن برابر می نماید
مطهر ذات او از لفظ قدسی
همه روح مصور می نماید
تعالی الله چه لفظ است این همه لطف
که آن ذات مطهر می نماید
وثاق اوست این بام مدور
که همچون حلقه بر در می نماید
وشاق اوست این چرخ رسن باز
که بیدل همچو چنبر می نماید
ز فر شاه دان کو گاه توقیع
ز ظلمت چشمه خور می نماید
خضروار از سر کلک آب حیوان
به تأیید سکندر می نماید
بدان عشوه که یابد نقش نامش
فلک پیروزه منظر می نماید
بدان تهمت که روبد خاک راهش
صبا فراش پیکر می نماید
به ذات آنکه امرش در سه ظلمت
بنا از چار گوهر می نماید
ولی از نسل آدم می گزیند
خلیل از صلب آزر می نماید
ز آب و خون درین مرکز ز قدرت
هزاران صنع در خور می نماید
ز آبی روی یوسف می نگارد
ز خونی مشگ اذفر می نماید
که خورشید جلال او به تأثیر
همای سایه گستر می نماید
خطا بخشا! تویی کانصاف کلکت
اثر در بحر و در بر می نماید
کرم کو گوشه گیری بد چو عنقا
به درگاهت مجاور می نماید
چراغی کاسمان دارد در انگشت
ترا در دست مضمر می نماید
حیات دشمنت چون چین ابرو
به چشم عقل منکر می نماید
درین دوران که ابنای زمان را
دم عیسی دم خر می نماید
مروت در فراخ آباد گیتی
چنین دلتنگ و مضطر می نماید
کرم زین گونه گونه مردمیها
به مردم روی کمتر می نماید
تویی تو کز دل درویش دارت
همه گیتی توانگر می نماید
گفت گو کان دیگر گشت هر دم
ز نو احسان دیگر می نماید
کرم را دست بر سر هم تو می دار
که کارش بس مشمر می نماید
به فر سایه خود فربهش کن
که همچون سایه لاغر می نماید
ببین سحرالبیان کاندر مدیحت
مجیر از جان غم خور می نماید
به جان تو که نطقش چون فرشته
همه جان معطر می نماید
زهی معجز که او از آتش طبع
سخن چون آب کوثر می نماید
سمندر خاطرش در آتش فکر
خطر بیش از سکندر می نماید
دعا به ختم این گفتار زیراک
سخن بی آن مبتر می نماید
جلال افزای صدرت باد هر شکل
که این چرخ مدور می نماید
مسلم باد عمر جاودانت
که اقبالت مسخر می نماید
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۱
ایهاالعشاق باز آن دلستان آمد پدید
جان برافشانید کان آرام جان آمد پدید
چشم بگشایید هین کان تلخ پاسخ رخ نمود
لب فرو بندید کان شیرین زبان آمد پدید
صد دل اکنون در میان باید چو شمع از بهر آنک
عارص چون شمع آن لاغر میان آمد پدید
دامن اندر چید سرو از وی چو سایه ز آفتاب
چون مه رخسار آن سرو روان آمد پدید
جان میان در بست چون نی یعنی اندر خدمتم
راست کز ره شکل آن شکر فشان آمد پدید
خار در چشمم گل سوری زد الحق تا ز لطف
زیر هر خاری ازو صد گلستان آمد پدید
رفتم اندر کوی او در خون من رفت آسمان
و آن شفق دان خون من کز آسمان آمد پدید
پسته وارم خنده می آید که همچون پسته باز
هر چه با من راز دل بود از دهان آمد پدید
تا نشستم چون نگین از حلقه وصلش برون
صد نگین از چشم من در یک زمان آمد پدید
دوش بر بیماری من زد خیالش خنده ای
عقد مروارید تر در ناردان آمد پدید
در غم هجرش تن من بهر آن افگند گوشت
تا همای عشق او را استخوان آمد پدید
سکه حسنش مرا هر دم همی گیرد به گاز
یعنی از زر بر رخ زردت نشان آمد پدید
چهره گلرنگ آن سرو روان خارم نهاد
تا مرا صد خار در چشم روان آمد پدید
زلف ظلمت شکل او بگذشت روزی بر لبش
در لب او چشمه حیوان از آن آمد پدید
نی غلط گفتم که اندر لعل او آب حیات
از ثنای خاک پای پهلوان آمد پدید
شاه اسکندر جلالت خسرو جم رتبت آنک
همچو جمشید و سکندر کامران آمد پدید
نصرة الدین قاهر مطلق که از تأیید و فر
قهر او در ملک عالم قهرمان آمد پدید
بارگاه قدرتش را زین رواق نه دری
از جلالت سقف وز قدر آستان آمد پدید
چرخ توسن طبع را زانگه که اندر خیل اوست
ابلق و سیس سحر در زیر ران آمد پدید
گر چه سیمرغ کرم زین پیش پی گم کرده بود
اینک او را بر درشه آشیان آمد پدید
ماه با این ترکتازی چیست؟ جز هندوی او
خاصه کو چون قیرگون از قیروان آمد پدید
عکس نان و خوان او بر روی چرخ کاسه وش
قرصه خورشید و راه کهکشان آمد پدید
آسمان بر جفت ساز زهره این ره می زند
کابشروا بالعدل کان نوشین روان آمد پدید
بحر و کان گویند اگر بینندش اندر صدر ملک
کانک اندر یک مکان صد بحر و کان آمد پدید
شاد باش و دیر زی ای سلطنت کز بهر تو
امر و نهی خسرو سلطان نشان آمد پدید
در جهانست او و عقل اندر عجب تا از چه روی؟
صد جهان از مکرمت در یک جهان آمد پدید
مهدی آخر زمان گشت او که چون در زین نشست
عقل پندارد مسیح از آسمان آمد پدید
کید این دجال شکلان آخر اندر چه فتاد
چون لوای مهدی آخر زمان آمد پدید
دست وی گرز گران بگزید یعنی ملک را
این سبکباری از آن گرز گران آمد پدید
آنچه موسی داشت اندر دست و عیسی در نفس
شاه را این در بنان، آن در بیان آمد پدید
چون غبار انگیزد از میدان، خرد گوید که باز
گرد رخش رستم از زاولستان آمد پدید
ای فلاطون فکرتی کاتش فشان طبع ترا
آفتاب و آسمان اندر میان آمد پدید
ملک را با ظلم چون باشد قران کاندر جهان
چون تو شاه مقبل صاحب قران آمد پدید
آسمان میر سلاح تست زان کاندر کفش
ماه گاهی چون سپر گه چون کمان آمد پدید
دست زر بخشت که چشم فتح ازو روشن شده ست
از برای گوشمال گرد نان آمد پدید
پاسبان هندو به اندر عرف عادت لاجرم
تیغ هندیت از پی دین پاسبان آمد پدید
زود گیری ملک از ری تا در هندوستان
هم بدان گوهر که از هندوستان آمد پدید
هر که شکل تیغ تو در صف هیجا دید گفت
کاتش اندر چشمه آب روان آمد پدید
تا بخواند خطبه مدح تو بر گل فاخته
در گلویش از عنبر تر طیلسان آمد پدید
عمر خصمت چون به کوتاهی است چون عمر بهار
پس چرا بر روی او رنگ خزان آمد پدید؟
حلقه تنگت سمند تست می دانی که چه؟
نه رواق نیلگون کز یک دخان آمد پدید
بی شک از پشت اتابک صورت میمون تو
گوهر از کان چون پدید آید چنان آمد پدید
سبز بادا بوستان عدل تا یوم الحساب
زانکه این سرو سهی زان بوستان آمد پدید
صحن آن دریای دولت تا ابد پر موج باد
کاین چنین در زان محیط بی کران آمد پدید
عاشق گردون پیرم خود نپرسی تا چرا؟
زانکه از دوران آن پیراین جوان آمد پدید
خسروا در سایه فر همای عدل تو
صعوه را از جره باز آخر امان آمد پدید
ملک مستسقی صفت را تا دوا کردی به تیغ
می توان گفتن که اندر وی توان آمد پدید
هر که او را ریخت گردون از پی نان آب روی
اندرین صدر رفیعش آب و نان آمد پدید
بلبلان خاطر پاک مرا در مدح تو
همچو طوطی در زبان سحرالبیان آمد پدید
من شکر خایم نه شاعر زانکه اندر کام من
شکر شکر ترا جای و مکان آمد پدید
لفظ و معنی بر زبان من ز اقبال ثنات
چون روان پاک و چون آب روان آمد پدید
این سخن چون طعنه در خاک خراسان می زند
شاید ار خاک مجیر از بیلقان آمد پدید
شاعران هستند لیکن آهن از زر خلاص
هم پدید آید چو سنگ امتحان آمد پدید
عید اضحی با هزاران امن و دولت بر درت
از در لطف خدای غیب دان آمد پدید
گاو گردون را بکن قربان که بر روی فلک
از پی قربان شاه کامران آمد پدید
در زمانه داد و عدل و ایمنی و خوشدلی
از سر آن خنجر عالم ستان آمد پدید
تا شود در خط ز خود همچون عتابی آنکه گفت
کز میان سنگ خارا پرنیان آمد پدید
تا نگوید هیچ صاحب حس که اندر خانقین
لاله نعمان ز شاخ ارغوان آمد پدید
چار رکن خانه اقبال تو خالی مباد
زان سه نوبت کز ملوک باستان آمد پدید
جاودان چون خضر اندر ملک اسکندر بزی
زانکه دین را از تو عمر جاودان آمد پدید
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۲
نه دل ز یار شکیبد نه می بسازد یار
به غم فرو نشوم گر به سر برآید کار
ز سر گذشت مرا آب و صبر می گوید
که جان بپای بری یا شوی ز سر بیزار
چگونه از در دل در شوم که دستم گیر
که زد ز عجز دلم پشت دست بر دیوار
مرا چو جرعه اگر خون دل بریزد دوست
چو جرعه خاک ببوسم به پیش او ناچار
وصال او نکنم طمع از آنکه می دانم
که عاشقان نشوند از زمانه برخوردار
به خار عشق ویم گر چه بهر دشمن و دوست
چو گل به خنده خونین درم شبی صد بار
در آن هوا که همای وصال او نپرید
عقاب فتنه در آن ناحیت گرفت قرار
چه شوخ دیده کس است که او شاخ عشوه او
بجز شکوفه بی دولتی نیارد بار
کدام لب که ازو بوی جان نمی آید
ز بس که جان به لب آورد دست فرقت یار
رسید کوکبه سعد بر جنیبت گل
مثال داد جهان را به فر و عدل بهار
بنفشه را گل سوری مگر به خرده گرفت
که مانده بر سر یک پای بهر استغفار
چو دید سبزه که گل پای در رکاب آورد
کشید نیمچه یعنی که خسروست سوار
بسوخت خون دل خویش لاله تا دانست
که در جهانش بقا اندکست و غم بسیار
جهان به نرگس تر گفت شوخ چشم کسی
به خنده گفت ولیکن نه چون تو بی زنهار
زبان سوسن آزاد گنگ ماند چو دید
که با حریف جهان خامشی به از گفتار
به سمع لاله رسید آنکه غنچه پیکان ساخت
دلش چو سینه من گشت از نهیب فگار
عروس سبزه چو در جلوه شد به مجلس گل
ز سیم خام طبقها شکوفه کرد نثار
به باغ بلبل ازین پس ز بهر فتوی عیش
ثنای خسرو عالی نسب کند تکرار
سپهر قطب معالی روان قالب عقل
مسیح ملت ملک اختر سپهر تبار
محمد بن روادی که باز مرتبتش
بر آشیانه روحانیان گرفت قرار
کلید گنج هنر کاتش بلارک او
درون معرکه هست اژدهای جان او بار
چو تیر چار پرش سر برد به حلق عدو
سه روح خصم برون آید از ره سوفار
ز رشگ حمله گرمش سلاح دار سپهر
به جای تیغ ببستست بر میان زنار
در آن زمان که شود روی طارم ازرق
ز گرد اسب یلان تیره در صف پیکار
ز بیم ناوک گردان زمانه را بینی
کشیده سر به تن تیره در کشف کردار
جهان به حیله دم اندر کشیده چون نقطه
اجل به کینه دهن باز کرده چون پرگار
شود ز خون یلان همچو پای کبک دری
میان معرکه سیمرغ مرگ را منقار
تبارک الله کان روز خسرو عادل
چگونه زود بر آرد ز جان خصم دمار
ظفر گرفته عنانش ندا کند در صف
زهی مظفر پیروز بخت خصم شکار
در آن مهم که میان دو صف پدید آید
یقین بدانکه سر تیغ اوست کارگزار
حدیث اوست کنون در کتابخانه چرخ
حدیث رستم دستان به کلبه عطار
ز گرز او کند ایام شربتی شافی
هر آنگهی که شود شخص مملکت بیمار
پریر بود که در هم شکست چون دفتر
صفی به حیله و فن راست کرده چون طومار
به لوری از هنر او و لور گندی خصم
نبات خون آلودست و ابر طوفان بار
سپهر حقه صفت شد زمانه حلقه بگوش
که تا کند چو زمانه به بندگیش اقرار
ز بیم بخشش او عالم ستم پیشه
نهفت زر و گهر در دل جبال و بحار
جهان پناها! من عاجزم ز مدحت تو
که هست بر دلم از مکر حاسدان آزار
به بارگاه تو از بنده نقلها کردند
کزان نشست بر اطراف خاطر تو غبار
بدان خدای که بالای خاک در شش روز
ببافت قدرت او هفت پرده از زنگار
به صنع او که ببست از پی صلاح ابد
دریچه های فلک را به آتشین مسمار
به امر او که ز کاف و ز نون پدید آورد
بسیط خاکی و اشکال گنبد دوار
به لطف قبه اعظم به قدر عرش مجید
به حسن و زینت جنت به قهر و سطوت نار
به جاه و جای ملایک به قرب روح قدس
به حرمت شب قدر و به حق روز شمار
به امر و نهی و به وعد و وعید مصحف مجد
که هست فاتحه اش گنج نامه اسرار
به حق صفوت آدم که از نتیجه اوست
درین نشیمن خاک از وجود خلق آثار
به رتبت نفس پاک عیسی مریم
به معجز سخن خوب احمد مختار
به صدق یوسف مصری و بی گناهی گرگ
به نغمه خوش داود و لحن موسیقار
به عابدان که جهان را نکرده اند قبول
به عارفان که صفا را نکرده اند انکار
به عدل و عفت بوبکر و عمر خطاب
به شرم و صولت عثمان و حیدر کرار
به جود حاتم طائی و حلم احنف قیس
به زهد بوذر و تقوی جعفر طیار
به خاک تیره شمایل به نار نور نمای
به باد نادره صنعت به آب نوشگوار
به تیغ فتنه نشان تو کز مهابت اوست
که از نهال حوادث نه بیخ ماند و نه بار
به دولت تو که سیارگان هفت سپهر
برو سعادت و تأیید کرده اند ایثار
به نعمت تو که هستند اسیر منت او
مجاوران جناب سپهر آینه دار
به هیبت تو که آتش کند ز چشمه آب
به رحمت تو که سوسن دهد ز سینه خار
به ساغرت که ازو آب کوثرست خجل
به مرکبت که برو سعد اکبرست سوار
به حزم و عزم رکاب و عنان فرخ تو
که روزگار مسیرند و آفتاب مدار
به مجلس تو که ناهید را ز هیبت اوست
قدی چو چنگ دو تا و تنی چو زیر نزار
به جان پاک تو ای معدن سخا و سخن
به خاک پای تو ای مرکز سکون و وقار
که بنده تو مجیر از هر آنچه گفت حسود
خبر ندارد و بر خاطرش نکرد گذر
گر آگهی است ورا زین سخن بدان که شدست
ز لطف و رحمت پروردگار حق بیزار
و گر بخفت شبی بر خلاف دولت تو
مباد دیده اقبال و بخت او بیدار
سپهر قد را! امروز شعر مدح ترا
به فر طبع من از جرم مشتری است شعار
میان عقد کند زان گهر عروس بهشت
که بحر خاطر پاک من افگند به کنار
سخنوری چو من الحق به حضرت تو سزد
از آنک نغمه بلبل خوش آید از گلزار
نو آفریده ام از دل شعار مدحت تو
که هست کار من این طرز تازه در اشعار
دعا به آخر مدح تو زان نمی گویم
که مهر خاتم قرآن نشاید استغفار
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۴
کام روان باد دل شهریار
بر همه کافی به جهان کامگار
عز فلک داور او رنگ بخش
حرز ملک خسرو دیهیم دار
بخت چو تختش شده خدمت پذیر
چرخ چو دهرش شده رفعت شمار
جامه جان را لطفش طول و عرض
دیبه دل را سخنش پود و تار
قرصه مشرق به عموم سخا
نقره مغرب به کمال عیار
بام فلک کرده به تعظیم ننگ
فجر هنر کرده به تأیید عار
دیده دولت که گل دولتش
برکشد از دیده خورشید خار
گر نبود نور کف پای او
زود شود دیده خورشید خوار
ای ابدت همچو ازل پیش رو
وی قدرت همچو قضا پیشکار
چتر ترا ولوله در آسمان
رخش ترا زلزله در کوهسار
جود یسار تو فلک را یمین
بذل یمین تو جهان را یسار
آب کفت داده سخا را نما
حلم زمین داده دلت را وقار
جز به قیاس تو به تقسیم عقل
نقطه وهمی نپذیرد شمار
گر چه دهد عقل به اغیار ملک
هست چو بر کتف یهودی غیار
عقل شناساد که در غار ملک
نیست به از دوست شه یار غار
گر نشدی قدر تو معمار ملک
بسته شدی در به رخ انتظار
ور نشدی رای تو محراب چرخ
رایت ایام شدی سنگسار
هشت بهشت آب وفای تو یافت
بی اثر هفت و شش و پنج و چار
لاجرم آب و گل و نار و هواش
نامیه عمر ابد داد بار
میخ که و بیخ قمر بشکند
گر ز دو چیز تو برند اعتبار
خاک به حزم تو به هنگام حلم
چرخ به عزم تو به هنگام کار
انجم هشتم تویی از فخر و فر
پنجم ارکان تویی از کار و بار
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۶
دوش که شد ماه نهان در غبار
آن مه نو روی نمود آشکار
طالع دولت شده بی اطلاع
اختر خوبی زده بی اختیار
سنبل تر بافته بر سنبله
گوشه شب تافته بر گوشوار
بوی گلش فتنه صد گلستان
فتنه لبش آفت صد قندهار
بر گهر از لعل بر آورده سر
بر قمر از زلف فرو هشته قار
یک نفس و صد سخن رشگ سوز
یک نظر و صد مژه اشگبار
گفت که ای غمزده اشتیاق
گفت که ای شیفته روزگار
غمزدگان را نه چنین است رسم
شیفتگان را نه چنین است کار
من ز برت دور و تو از من صبور
شاد زی ای عاشق پرهیزگار
تا کی ازین دوری بی داوری
تا کی ازین خرده بی اعتذار
یار به صد غمزه ملامت شمر
من به صد اندیشه غرامت شمار
هم ز تو آوازه خود شرمگین
هم تو ز اندیشه خود شرمسار
او شده بر زخم دلم تنگدست
زخمه غم ریخته بر من هزار
من شده در پرده دل تنگ عیش
راز سرایان به غزل زار زار
وای من خسته ز هجران یار
از غم دل دور نه دل در کنار
بار جفا بر من و من مستمند
سوز عنا در دل و دل سوگوار
جفت دل و دل به تقاضای جفت
یار تن و تن به تمنای یار
تن ز دل و دل ز هوس در زیان
او ز من و من ز طرب برکنار
محنت جان یافته محنت نشان
انده دل ساخته انده گسار
کار من از سوزش سودای او
شب به شب و روز به روز انتظار
دود نفس در دل و دل دود رنگ
خون جگر در لب و لب خون گذار
گل شده و دیده ز غم پر گلاب
می شده و سر ز هوس بر خمار
گه دل آزرم من اندوه جوی
گاه نه آزرم و دل اندوه خوار
این منم این از غم جانان خویش
با جگر خسته و جان فگار
این چه دلست این که منم زو به درد
وین چه گلست این که منم زو به خار
روی طرب نیست ازین پس مرا
روی من و خاک در شهریار
مفتخر اهل هنر سیف دین
آنکه بدو کرد جهان افتخار
داعیه همتش ایمان پذیر
آینه دولتش آیین نگار
ای به علو سابقه آسمان
وی به شرف عاطفه کردگار
قهر ترا حکم قضا قهرمان
ناز ترا امر قدر پرده دار
دولت تو هست بهار وجود
وآن عدد عار به نقش بهار
آن به جران رود شود دست سود
این به جهان دیر شود پایدار
گر چه کند خیل بهاران به باغ
بر لب جوی و طرف جویبار
پایگه سلطنت از پیلگوش
کوکبه معرکه از کوکنار
تاج نشاط از طبق ارغوان
تخت نشاط از ورق جویبار
سبزه تر نیزه جوشن حریر
غنچه تر حربه آتش گذار
صفحه نرگس چو لباس قلم
رسته گلبن چو گروه سوار
برق و سحاب آینه پیل مست
بید و سمن مقرعه و ذوالفقار
چون بر سد حله باد خزان
آنهمه اشکال کند تار و مار
در شکند عرصه گه اعتراض
زار کند کارگه کارزار
بخت جوان تو که عبد بقاست
هست درین ملک قدیمی شعار
رفته به تمهید قضا و قدر
با ازلش تا به ابد زینهار
گر چه جهان رخنه شود در عدم
ور چه فلک خسته شود در گذار
کم نشود جاه ترا احتشام
کم نشود قدر ترا اقتدار
شیر گشاینده سگ خاص تست
داغ تو بر وی چو سگ داغ دار
از نظر خوان کرم چون شکار
رد مکنش گر چه نگیرد شکار
بنده شاهست به عذر آمده
همت شاهانه برو بر گمار
خواه بخوان خواه بران از کرم
خواه مخوان خواه به عفوت سپار
تا نشود خرده خردان بزرگ
عفو بزرگان نشود آشکار
تا بود اندیشه فردا و دی
تا بود ار کارش پیرار و پار؟
باد به مهر تو قمر را مسیر
باد به کام تو فلک را مدار
فهم تو بر ستر فلک مطلع
وهم تو بر سر ملک هوشیار
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۷
ای لعل تو دستگیر شکر
وی جزع تو پایمرد عبهر
هم جزع ترا سپهر در دام
هم لعل ترا ستاره در بر
واداشته ای مه فلک را
در چنبر زلف لاله پرور
هرماه نحیف از آن شود ماه
تا بو که برون جهد ز چنبر
کس را ز تو نیست از تر و خشک
الا لب خشک و دیده تر
طفلی تو و بر لبت حلالست
خون دل ما چو شیر مادر
یک روز بخند با حریفان
تا خون گرید زرشگ شکر
یک راه بر آی گرد مجلس
تا خاک کند ستاره بر سر
بر نه به لبم لب، ار ندیدی
در چشمه آتش آب کوثر
دریاب مجیر را که چون او
با عشق تو کم شود مجاور
هر چند که آمدند با تو
نه چرخ و سه روح و چار گوهر
با فر خدایگان به آمد
از هشت بهشت هفت کشور
فهرست جلال و شاه اعظم
قانون کمال و سعد اکبر
جم ملکت و جام بین منوچهر
افلاطون فکر و آسمان فر
عیسی نفسی که پای عرشش
از قمه کرسی است برتر
عالم به سجل و خط تأیید
ملکی است به نام او مقرر
اقبال ازل به طوع و رغبت
در شکل کلاه اوست مضمر
سبحان الله که مشکل عقل
چون گشت بنانش را مسخر
در خطه عفو او درختی است
چون طوبی سبز و سایه گستر
در ورطه خشم او نهنگی است
آتش دندان و اژدها خور
زیر تتق سپهر چون او
کم دید عروس ملک شوهر
در صحن سرای کبریایش
نزهتگاهی است گوی اغبر
در بزم جلال جانفزایش
نرگس دانی است چرخ اخضر
در نسخت بیت های مدحش
از بهر شرف شود مکرر
روزی که شوند تنگ میدان
از حادثه قضا دو لشکر
در آتش حمله های گردان
چون برگ سمن شود سمندر
ز آسیب اجل گسسته بینی
جوهر ز عرض عرض ز جوهر
از خاک کنند باد پایان
این گنبد آبگون مزور
چون بید بنان شود بعینه
بازوی یلان ز تیر و خنجر
سر کیسه گشاده نسر طایر
تا کاسه سر برد بدو در
صف های کشیده همچو طومار
در هم شکنند همچو دفتر
در معرکه رند استخوان رند
از پرده دل شود توانگر
در پنجره عدم جهد روح
از ناوک پنجه دو صفدر
بر سوگ شود سیاه جامه
این کهنه عروس سبز چادر
بر یغلق شاه بینی آن روز
جبریل امین فگنده شهپر
گردون چو نثار بر رکباش
دامن دامن فشانده اختر
آواز بلند کرده کیوان
کای میوه شاخ طوس و نوذر
رایات تو تا ابد چنین باد
منصور و مؤید و مظفر
ای ملک تو بر ازل مقدم
وی نسل تو از ابد مؤخر
خاقان لقبی نه یاسمین ملک
سلطان نسبی نه نرگس افسر
هر روز برید اهل مشرق
باشد بر شاه قرص انور
یعنی که چو سنجر از میان شد
برفست کسی به جای سنجر
سوگند به صانعی که گردون
در حلقه حکم اوست مضطر
پاکی که ازوست مرکز خاک
چون مهره فتاده در مششدر
کان خضر صفت تویی که گیری
آفاق به تیغ چون سکندر
مگذار که داعیان اقبال
مانند ز تو چو حلقه بر در
خواند همه شب ثنای جانت
الحمد چو قل هوالله از بر
با لطف تو زود خواهد آمد
آذار به دستبوس آذر
با خشم تو زود خواهد افروخت
از پیرهن بنفشه آذر
زنهارم ده که خاطرم را
زین بیش سخن نشد میسر
گر بنده به رسم خدمت شاه
نامد چو سخنوران دیگر
معذور بود که بزم خسرو
دریا صفت است و بنده لنگر
خود زشت بود که گاو ریشی
آید ببر تو رخت بر خر
در بزم تو باد پیش ناهید
از قرصه آفتاب ساغر
مدح تو نوشته تا قیامت
فربه سخنان به کلک لاغر
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۹
عمر به پای شد ز غم چون که نشد غمم به سر
الحذر از در جهان ای دل خسته الحذر
در بن خانه، همچو در حلقه بگوش غم شدم
از چه ز بس که حادثه بر درم آورد حشر
با دل آفتاب وش خانه نشین چو سایه ام
تا فلک کمان کشم کرد چو سایه پی سپر
این فلک فضولیم کاسه کجا برم مرا
بر سر خوان همی نهد غصه بجای نیشکر
در طلب دم خوشم لیک ز روی ناخوشی
بخل همی کند قضا با چو منی بدین قدر
ساز طرب ز ساز خود خاص به زیر چرخ شد
هست سماع همدمی زیر میانه بر زبر
خاطر من که جام جم از خم اوست جرعه ای
گشت ز جام آسمان راست چو جرعه بی خطر
هست مرا دلی ز غم پشت شکسته چون کمان
نی غلطم که در بلا روی نهاده چون سپر
سوخته خرمن غمم رویم از آن چو کاه شد
جو بجو از رخم ببین بر ره کهکشان اثر
شکل دو کون دیده ام زین دو درم جفا دهاد
ار برود عنایتی از در شاه دادگر
دایه طفل خسروی مایه لطف ایزدی
دیده شخص مردمی مردم دیده ظفر
کوه رکاب بحر دل صاعقه تیغ ابر کف
سرور مشتری لقا خسرو آسمان سیر
قطب جلال و رکن دین سایه حق محمد آن
کز دل اوست ده یکی سقف سپهر هفت در
بحر که هفت بود ازو همچو بهشت هشت شد
کوست گه سخا ز کف ساخته قلزمی دگر
نیست عجب اگر بود از چه ز صیت قدر او
همچو صدف بر آسمان اختر روز کور و کر
جرعه خور جلال او هست سپهر شیشه سان
جز به زمان و عهد او شیشه که دید جرعه خور
تیغ دو روی یک زبان در کف او گه وغا
داده به نیک گوهری مالش خصم بدگهر
چنبر آفتاب را رشته نور بگسلد
روزی اگر نیفگند سایه به آفتاب بر
زانکه بصر محفه شد بهر غبار موکبش
هست در اطلس سیه شکل محفه بصر
کافر نعمت ترا یعنی خصم ناکست
نوح قضا به صد زبان گفت که رب لاتذر
ملک به کام کی شود؟ تا نشود به حکم او
عنقا دایه کی شود؟ تا نرسد به زال زر
خاک سیه ز قهر او پای بپای می رود
وقتی ارش نواختی با زر سرخ سر بسر
گر چه وکیل خرج از در او شد آسمان
از در اوست خوان او روزی خوار و ریزه بر
نیست حقیر ذات او بی سر و کار سلطنت
عیسی آسمان نشین نیست یتیم بی پدر
هیچ کسی نساختست از پی عشرت جهان
پرده مکرمت جز او زیر سپهر پرده در
ناگزر زمانه دان تیغ چو آب و آتشش
زانکه بود زمانه را زآتش و آب ناگزر
ناکسم ار دمش دهم وقت سخا بدین سخن
کاب حیوة را دمش مایه دهی است معتبر
قرص قمر بهر مهی چرخ دو نیمه زان کند
تا به سگان او دهد نیمه قرصه قمر
گشت هزار دل ز غم زیر و زبر چو آسمان
تا به چه زهره آسمان بر زبرش کند گذر؟
ای گه بزم طبع تو عیسی آفتاب دل
وی گه رزم تیغ تو شعله آسمان شرر
تاجوران عهد را سروری ار چه دور شد
نام تو بر سر آمده ست از همه هیچ غم مخور
باز به از خروس گشت از ره معنی ار چه شد
تارک باز بی کله فرق خروس تاجور
ذات ترا زمانه هم باز شناسد از خسان
عقل دم مسیح را فرق کندز بانگ خر
چرخ که در رکاب تو همچو قلم به سر دود
از پی حرز جان کند لوح ثنای تو زبر
بر علم مظفرت پرچمی آرزو کند
در فلک چهارمین وقت کسوف جرم خور
چرخ نهاد در میان حلقه آفتاب را
تا تو چو حلقه ای نهی بهر میانش بر کمر
عدل تو ظلم و فتنه را نعل گرفت لاجرم
هر دو چو نعل مانده اند از تو به چار میخ در
رو که ز عرش برتری زانکه به زیر پای خود
عرش نهاد کرسیی تا به تو بر رسد مگر
ز آرزوی غلامیت زهره بدل همی کند
زخمه به تیغ زخم زن دوک به تیر دل شکر
تاج دها من آن کسم کز ره نطق پروری
شیفته منند بس معکتفان بحر و بر
خواجه بزرگ نه فلک با همه خردکاریش
کرد ز رشگ این سخن در خوی سرد مستقر
هست سزای مدح تو خاطر من نه مهر و مه
کالت رخت روستم رخش کشد نه شیر نر
ختم برین دعا کنم زانکه به بارگاه تو
دست کسی نمی رسد جز به دعای مختصر
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۱
سیاهی می کند با من سر زلف نگونسارش
به لب می آورد جانم لب لعل شکربارش
مرا خاری نهاد از هجر خویش آن یار همچون گل
که در پای دل سرگشته دایم می خلد خارش
به شوخی پاره ای کارست در راه غمش ما را
اگر دم سرد شد شاید که دل گرم است در کارش
ز بار عشق او عاجز شدن تر دامنی باشد
چو بنهادم دل از اول سزای خنگ دربارش
ز تیمار سر زلفش بجان آمد دل تنگم
که از روی وفاداری نمی دارند تیمارش
برو جان عرضه کردن نیست الا عین درویشی
چو می بینم که جان با خاک یکسان شد به بازارش
اگر زنار در بندد دلم بی او عجب نبود
کنون کز مشگ پیدا گشت بر گلبرگ زنارش
ز من خون می خورد چشمش ولی چون بینمش گویم
نکو چشمی است این، یارب! ز چشم بد نگهدارش
نمی کردم فغان زین بیش چون از سر گذشت آبم
من و المستغاث اکنون ز جزع و لعل خونخوارش
دهان او به شکل نیم دینار و هزاران دل
خرید و کم نشد یک جو ز شکل نیم دینارش
نیم من مرد ناز او که با این چاره سازیها
دلم چون خر به گل درماند از ناز بخروارش
غلط گفتم که باشد دل که من دارم دریغ از وی؟
که گر جان جوید از من هم نخواهم جستن آغازش
کبوتر وار بر پرد دلم از سینه پر غم
چو بینم همچو کبک نر خرامان وقت رفتارش
غلام زلف چون هندوی آن ترکم که هر ساعت
برآید ناله صد بی گناه از زیر هر تارش
چو من دیدار او بینم زبانم بی من این گوید
که شادیها به روی آنک من شادم به دیدارش
به چشم و غمزه جادو جهان بر خلق بفروشد
بخوبی گر بود روزی شه عالم خریدارش
جهانبخش ملک پرور جهاندار ملک سیرت
که دارد لطف ربانی جهانبخش و جهاندارش
گل بستان دولت نصرة الدین پهلوان کایزد
فزون کرد از همه شاهان عالم جاه و مقدارش
نصیرالحق والمله خداوندی فلک قدری
که حاصل شد به اندک سال دولتهای بسیارش
درختی گشت ذات او بنامیزد بنامیزد
که برگش نصرت و فتحست وتأیید و ظفر، بارش
زمام دولت باقی به دست او از آن آمد
که لطف حق به صد چندین همی بیند سزاوارش
رود در آتش دوزخ کسی کو رفت در کینش
بود در زینها حق کسی کآمد به زنهارش
سرای عالم خاکی که سقفش آسمان آمد
از آن معمور می ماند که رأی اوست معمارش
اگر پرسد کسی از تو که در شش گوشه گیتی
حوادث از که شد خفته؟ بگو از بخت بیدارش
کسی کز دفتر عصیان او یک سطر برخواند
سیه رویی شود حاصل به آخر همچو طومارش
چه سود ار خصم او از شربت تیغش بپرهیزد
که گر خواهد و گرنی هم بباید خورد ناچارش
اگر خواهی که صد کیخسرو اندر یک قبا بینی
به پیروزی ببین بنشسته اندر صفه بارش
و گر خواهی که در زینی هزاران روستم یابی
به میدان درگه جولان ببین بر خنگ رهوراش
چو از وی کار دین نیکست و چشم مملکت روشن
خداوندا! نگهداری ز زخم چشم اغیارش
تعالی الله چه دولتیار شخصست او که در عالم
به هر کاری که روی آرد در آن دولت بود یارش
گه توقیع چون در دست گیرد کلک میمون را
مزاج مملکت گردد درست از کلک به بارش
ز گفتارش جهان را هر زمان باشد شکر ریزی
هزارن جان خوش چون جان من برخی گفتارش
بهر جایی که باشد گنج اگر ماری وطن گیرد
ظفر گنج است و تیغ خسرو عالم ستان مارش
ببارد صاعقه بر خصم بد گوهر گه هیجا
چو خندد تیغ پرگوهر به دست ابر کردارش
سپهسالاری اسلام از آن بر وی مقرر شد
که نصرت یار باشد هر سپه را کوست سالارش
یقین می دان که از سلطان نشانست او که هر ساعت
رسد فریاد ملک و دین سر تیغ گهردارش
هر آنکس کو ببیند روی نورانی او داند
که نور شفقت و رحمت همی تابد ز رخسارش
نگون شد رایت بدعت و لیک از زخم شمشیرش
فزون شد رونق سنت ولیک از رأی هشیارش
ارگ خصمش ز رشگ دولت او خون نمی گرید
بدین معنی گرانی می کند خصم سبکسارش
و گر شد دشمنش فربه ز نعمت، هم روا باشد
که گردون از پی کشتن همی دارد به پروارش
اگر دم بر خلافش بر لب آرد مشتری روزی
طناب گردنش سازد سپهر از پیچ دستارش
جهان کردست اقراری که او شاهیست دین پرور
گواهی می دهد امروز ملک و دین به اقرارش
پناه آل سلجوقش همی خواندم خرد گفتا
چه می خونی بدان لفظی که خواندی پار و پیرارش
بگیرد ملک اسکندر چو اسکندر پدر دارد
که بادا عمر جاویدان به ملک اندر خضر وارش
جوانی پیر عقل است این و آن پیر جوان دولت
که بادا سایه آن پیر بر سر مانده هموارش
رسید از راه دور امروز عید و گل به بزم شه
بدان تا خوش کند از عیش بزم همچو گلزارش
به عید اکنون به کار آید شراب صرف گلرنگش
به باغ اکنون به بار آید گل صد برگ گلنارش
جهان از عید خرم گشت و باغ از گل به سامان شد
کنون ما و می و گلبرگ و زیر و ناله زارش
میی چون چه؟ چنانک از لطف دلجویی کند روحش
گلی چون چه؟ چنانک آید به حسرت مشک تاتارش
ز عید و گل ممتع گشت برخوردار و خرم دل
شهی کاندر همه عالم پسندیدست آثارش
مبارک باد عید فطر و ختم روزه بر جانش
ازو پذرفته طاعتهای با اخلاص دادارش
پدر از روی او خرم سپهر از قدر او عاجر
موافق گشته در هر کار دور چرخ دوراش
خدایا چون تو دانی کوستم بر خلق نپسندد
مسلم داری از دوران گردون ستمکارش
چنان کو بندگانت را به شفقت نیک می دارد
بیفزا دولت باقی و در دولت نگهدارش
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۲
کشورستان راستین کاقبال سلطان خواندش
صاحبقرانی کاسمان خورشید احسان خواندش
آن صف شکن کاندر وغا از رمح سازد اژدها
آن خسرو آصف صفا کآصف سلیمان خواندش
خورشید همچون گوی زر از کنج مشرق هر سحر
بیرون کند سر تا مگر خسرو به میدان خواندش
در عالم فتح و ظفر آنجا رسیدش فخر و فر
کز لطف تأیید قدر گردون قدر خان خواندش
دل را شفا دین را شرف در معانی را صدف
آن کآسمان در صدر و صف دریای عمان خواندش
خورشید رخ پنهان کند جایی که او احسان کند
ثور و حمل بریان کند گر چرخ مهمان خواندش
تیر فلک وقت سخن گر بیندش در انجمن
او نیز بی شک همچو من حسان و سحبان خواندش
چون تاخت تیر اندر کمان بسته میان بگشاده ران
دستان شمر گفتار آن کو پور دستان خواندش
تا دیدش اندر بزم و زین از آسمان روح الامین
از دل هزاران آفرین هر لحظه بر جان خواندش
چون کار بابور افگند در آسمان شود افگند
سندان چو با زور افگند عاقل سپندان خواندش
مرد از نهیبش زن شود بهرام بر بط زن شود
تیغ عدو سوزن شود چون سوی جولان خواندش
ذاتش ز رفعت در جهان با مشتری دارد قران
سلطان گردون هر زمان صاحبقران زان خواندش
شاهی است اقلیدس گشا آصف سخن حاتم سخا
کاقبال در صف وغا سام نریمان خواندش
هر کس که اندرشان او مدحی سراید آن او
با غایت احسان او اقبال حسان خواندش
چون مادح از فر گویدش وز بخشش زر گویدش
حق است اگر خور گویدش کفرست اگر کان خواندش
گر چه نپذرفتم ز کس تا بوده ام دنیای خس
کانکس که دنیا جست و بس هشیار، نادان خواندش
از وی صلت پذرفته ام در مدیحش سفته ام
راه دعا بگرفته ام تا بخت سلطان خواندش
تا بلبل از طرف چمن بر شاخ گل سازد وطن
وندر سخن صاحب سخن مرغ غزل خوان خواندش
کام دلش بادا به کف بختش گرفته در کنف
زانسان که گردون از شرف سلطان ایران خواندش
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۴
سرو سهی که سجده برد سرو کشمرش
سنبل دمید بر طرف سوسن ترش
گلبرگ شکل، در خوی خونین نشست دل
زان چشم چون بنفشه و زان چشم عبهرش
خون دلم ز دیده برون می کند به هجر
گویی چو دید خون دلم هست در خورش
چون شمع زرد رویم و چون غنچه تنگدل
کز شمع و غنچه هست رخ و لب نکوترش
چون در خورد به عقل؟ که گویم گه صفت
ترک سهیل جبهت و سرو سمنبرش
ترکی که دید؟ سلسله مشگ بر رخش
سروی که؟ دید چشمه خورشید بر سرش
پشتم بسان حلقه زرین خمیده کرد
زلف شکسته بر زبر حلقه زرش
گفتم شوم به حلقه زلفش مگر شبی
گشتم به زور حلقه ولی حلقه بر درش
زلفش چو چنبرست و تنم چون رسن به شکل
روزی برون برد رسنم سر به چنبرش
سنگین دلم ز غم چو دل لعل خون گرفت
وز عشوه کم نکرد عقیق سخنورش
یعنی به صبح خنده زند غنچه بر چمن
چون میغ تر کند به سرشگ مقطرش
در بر نگیرمش به گه وصل طرفه نیست
هر گه که بنگرم سوی زلف معنبرش
زلفش چو عقربست و گر نیست در برم
عیبم مکن که عقربت مست است در برش
چون بر مهش دو خط مزور بدید دل
در خود کشید خط ز دو خط مزورش
گر دل ز من به دست نخستین ببرد دوست
زیبد که بود مهره من در مششدرش
زین پس به بند عشوه نبندد دلم چو هست
صدر سخن مدیح شه عدل گسترش
قطب ملوک نصرت دین کز هنر شدند
دور سپهر و خطه گیتی مسخرش
پشت هدی محمد مهدی صفت که هست
سقف شرف ز گنبد پیروزه برترش
بر منبر سپهر خطیب خرد چه گفت؟
بحر گهر ده و گهر بحر پیکرش
در خوی نشسته روح ز شخص مقدسش
در شرم رفته عقل ز روح مطهرش
در همت رفیع وی از نقطه کم بود
جرم زمین و عرصه چرخ مدورش
بر دل نبشته عقل و بصر شکل موکبش
در دیده کرده فتح و ظفر گرد لشکرش
نصرت دو دیده بر عقب تیر و ترکشش
دولت نشسته در کنف درع و مغفرش
محکوم گشته نه فلک و هشت جنتش
گردن نهاده شش جهت و هفت اخترش
ملک کرم چو ملک زمین شد مسلمش
شیر فلک چو شیر علم شد مسخرش
هر کس که چون قلم نکند خدمتش به سر
بینی ز دور چرخ سیه دل چو دفترش
یک روز نیست کز سر عجزش نمی رسد
خدمت ز چین و خلخ و جزیت ز قیصرش
گردون دلی که در صف کین کرد لطف حق
بر نیک و بد چو گردش گردون مظفرش
هم طوف کرده عدل و هنر گرد ملکتش
هم خوش نشسته فتح و ظفر در معسکرش
مشرک شکسته دل ز تف تیر و بیلکش
ملحد بریده سر ز سر تیغ و خنجرش
رستم نگویمش که گه رزم و روز بزم
صد بنده به ز رستم سگزیست بر درش
در دولت پدر که سکندر چنو نبود
شد ملکت سکندر رومی میسرش
وز بخت فرخش نبود طرفه گر به طوع
در خدمت شریف رود صد سکندرش
در روز حمله جرعه بود بحر قلزمش
در وقت ضربه ذره شود کوه منکرش
بر شیر بیرقش ز پی کسب مرتبت
یغلیق بسته طره جبریل شهپرش
چون گویمش که سنجر عهدی که نزد عقل
یک روزه بخشش است همه ملک سنجرش
گویی که هست دست و دل حیدر و عمر
در ملک عدل عمر و شمشیر حیدرش
تیغش که کرد جوهر بی حد و مر پدید
در حرب هست کشته بی حد و بی مرش
جسم عدو ز گوهر تیغش گسسته شد
گویی که خصم جسم عدو گشت جوهرش
کلکش گرفت گونه بیمار زرد روی
وی طرفه تر که مشگ سیه شد مزورش
در بیشه شیر دیده کنون بحر موج زن
زین روی گشت روی به رنگ معصفرش
بشکست خرد پیکر گردون چو خنگ شه
یک شیهه در فگند به گوش دو پیکرش
صرصر چو روز رزم به گردش نمی رسد
تشبیه چون کنم؟ گه رفتن به صرصرش
گر کوه کوه بر نشیندی نگه کنش
ور چرخ برق سیر ندیدی تو بنگرش
در چشم خون خصم بود صحب بسدش
در گوش لحن کوس بود زخم مزهرش
خورشید خنگ خسرو خسرو نسب شدست
خنگی که دید؟ خنجر زرین به کف درش
دین پروری که حرص تهی معده سیر شد
چون خورد نیم لقمه ز جود موقرش
در طبع هست خسرو گردون مطوعش
در چشم هست گوهر گیتی محقرش
گر دست سوی رطل کند هست همرخش
ور میل سوی عیش کند هست در خورش
بر لب سزد کنون لب معشوق گلرخش
بر فک سزد کنون می صرف مقطرش
زهره گرفت زخمه عشرت به مجلسش
خورشید برده رحمت دولت به محضرش
بزمش بهشت گشت ز خوبی و خرمی
رطلش نبید صرف شده حوض کوثرش
شعر مجیر و قول خوش مقدسی شده
در طبع خوش چو برگ گل و بوی عنبرش
هم درو چرخ کرده چو دولت مؤیدش
هم بخت نیک کرده چو گردون معمرش
دست ستم بریده به شمشیر لطف حق
کرده بری ز نکبت چرخ ستمگرش