عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۹ - الوصل
تووصل آنوحدتی دان کو حقیقی است
بسویش انفصالی مطلقا نیست
از آن باشد مگر پیوند محکم
میان ظاهر و باطن مسلم
شود تعبیر هم از سبق رحمت
نبود آن سبق رحمت جز محبت
بآن «احببت ان اعرف» اشاره است
ظهورش را بعلت استعاره است
دگر تعبیر شد این وصل عظما
ز قیومت حق بهر اشیاء
باو شد متحد اوضاع کثرت
ببعضی متصل بعضی ز وحدت
شد آن مجمل بکثرتها مفصل
هم آخر متحد با اصل اول
ز حیث اتصال کل کثرت
که بعضی را به بعضی شد به نسبت
بکثرت اتحادی آمد از وصل
تفرق وحدتش هم یافت از فصل
تعدد یافت آن کو ببعدد بود
تفرق جست جمعی کو احد بود
شناسد گفت جعفر هر که از اصل
حرکت از سکون و فصل از وصل
رسد در حال توحیدش قراری
شود در معرفت کامل عیاری
بتعبیر دگر کانهم خطا نیست
مراد از وصل مطلق جز فنانیست
فنا عبدی در اوصافت یکتا
که آن باشد تحقق خود باسما
هم آن تعبیر بر احصای اسماست
که محصی را تحقق زان بمعناست
رسید اندر خبر کاحصای اسما
کند هر کس بود جنّت مرا ورا
نه هر محصی بجنت گشت داخل
مگر کورا معانی گشت حاصل
بسویش انفصالی مطلقا نیست
از آن باشد مگر پیوند محکم
میان ظاهر و باطن مسلم
شود تعبیر هم از سبق رحمت
نبود آن سبق رحمت جز محبت
بآن «احببت ان اعرف» اشاره است
ظهورش را بعلت استعاره است
دگر تعبیر شد این وصل عظما
ز قیومت حق بهر اشیاء
باو شد متحد اوضاع کثرت
ببعضی متصل بعضی ز وحدت
شد آن مجمل بکثرتها مفصل
هم آخر متحد با اصل اول
ز حیث اتصال کل کثرت
که بعضی را به بعضی شد به نسبت
بکثرت اتحادی آمد از وصل
تفرق وحدتش هم یافت از فصل
تعدد یافت آن کو ببعدد بود
تفرق جست جمعی کو احد بود
شناسد گفت جعفر هر که از اصل
حرکت از سکون و فصل از وصل
رسد در حال توحیدش قراری
شود در معرفت کامل عیاری
بتعبیر دگر کانهم خطا نیست
مراد از وصل مطلق جز فنانیست
فنا عبدی در اوصافت یکتا
که آن باشد تحقق خود باسما
هم آن تعبیر بر احصای اسماست
که محصی را تحقق زان بمعناست
رسید اندر خبر کاحصای اسما
کند هر کس بود جنّت مرا ورا
نه هر محصی بجنت گشت داخل
مگر کورا معانی گشت حاصل
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۰ - وصلالفصل
ز وصل الفصل بشنو گر برانی
که جمعالفرق باشد بیگمانی
ظهور وحدت آمد آن بکثرت
ز وحدت فصلها را هست وصلت
بمعنی اتحاد کثرت آمد
تشتت را باو جمعیت آمد
هزاران گونه گل در گلستانند
که با هم مختلف اندر عیانند
بکشل و رنگ و فعل و طبع و تأثیر
نماید مختلف هر یک بتصویر
ولیکن متحد در انتسابند
از آن نسبت که مستظهر بآبند
کجایی آب بر جا باغ و ورودیست
نشان از اختلاف زوج و فردیست
بصورت گر چه با هم در تضادند
بمعنی در کمال اتحادند
مثال است این نه مثل ارناقص آمد
مثال نادر بجائی خالص آمد
بود پس وصل فصلی سر وحدت
که بر وی متحد شد حیث کثرت
بدینسان نیز فصل الوصل یکرو
ظهور کثرت اندر وحدتست او
چو کثرت فاصله اندر تقاضاست
ز بهر و صل وحدت وین هویداست
تکثر گشت در کل مراتب
بآثار تعینها مناسب
که موجب مر تنوع را بحاصل
ظهور وحدت آمد در قوابل
یکی دان وجه وحدت را که یکتا
نماید مختلف اندر مرایا
بهر جائیست مرآتی معین
ز جمله گر یک وجه احسن
که جمعالفرق باشد بیگمانی
ظهور وحدت آمد آن بکثرت
ز وحدت فصلها را هست وصلت
بمعنی اتحاد کثرت آمد
تشتت را باو جمعیت آمد
هزاران گونه گل در گلستانند
که با هم مختلف اندر عیانند
بکشل و رنگ و فعل و طبع و تأثیر
نماید مختلف هر یک بتصویر
ولیکن متحد در انتسابند
از آن نسبت که مستظهر بآبند
کجایی آب بر جا باغ و ورودیست
نشان از اختلاف زوج و فردیست
بصورت گر چه با هم در تضادند
بمعنی در کمال اتحادند
مثال است این نه مثل ارناقص آمد
مثال نادر بجائی خالص آمد
بود پس وصل فصلی سر وحدت
که بر وی متحد شد حیث کثرت
بدینسان نیز فصل الوصل یکرو
ظهور کثرت اندر وحدتست او
چو کثرت فاصله اندر تقاضاست
ز بهر و صل وحدت وین هویداست
تکثر گشت در کل مراتب
بآثار تعینها مناسب
که موجب مر تنوع را بحاصل
ظهور وحدت آمد در قوابل
یکی دان وجه وحدت را که یکتا
نماید مختلف اندر مرایا
بهر جائیست مرآتی معین
ز جمله گر یک وجه احسن
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۱ - وصلالوصل
ز وصلالوصل گویم با تو حالی
شنو از جان گر اهل اتصالی
تو را آنعود از بعد ذهاب است
نزولت را عروج مستطاب است
چه نازل شد ز ما هر یک بمشهود
ز اعلی رتبه کان جمعالاحد بود
بسوی عالم پست عناصر
بفرق از وصل کلی گشت در خور
هر آن کو در حضیضش شد اقامت
ز وصل کل جدا ماند از لئامت
هر آن کرد از علو طبع و طینت
سوی قرب و مقام جمع رجعت
از او اوصاف سجین گشت زایل
شدش وصل حقیقی باز حاصل
چنان کاندر ازل این صول بودش
باصلی شد که هم در اصل بودش
صفی را باز هم تحقیق خاصیست
بر آن کو را بتوحید اختصاصی است
ز وصلالوصل مقصود آن شهودیست
کهم بعد از بقا او را صعودیست
باین معنی که چون گردید و اصل
ببحر جمع و وصلش گشت حاصل
از آن پس بازگردد جانب فرق
بود روحی ولی در قالب فرق
بفرقش با وجود قید کثرت
بود وصلی که بود او را بوحدت
نباشد فرق مانع جمع او را
نسازد تیره شیئی شمع او را
بر آنعارف که از اصل است واقف
خود این باشد ز وصل الوصل کاشف
از آنعارف بهر جا جای خود دید
خلایق را همه اعضای خود دید
که ز اشیاء بیند او بیانفصالی
خود آنکور است با وی اتصالی
بمعنی متصل با ممکنات است
چه هر ممکن بهستی ظل ذات است
بهر آنی بود او را صعودی
بعین هر صعودی هم شهودی
شهودش در سراپای وجود است
زهی آنرا که این وصل و شهود است
شنو از جان گر اهل اتصالی
تو را آنعود از بعد ذهاب است
نزولت را عروج مستطاب است
چه نازل شد ز ما هر یک بمشهود
ز اعلی رتبه کان جمعالاحد بود
بسوی عالم پست عناصر
بفرق از وصل کلی گشت در خور
هر آن کو در حضیضش شد اقامت
ز وصل کل جدا ماند از لئامت
هر آن کرد از علو طبع و طینت
سوی قرب و مقام جمع رجعت
از او اوصاف سجین گشت زایل
شدش وصل حقیقی باز حاصل
چنان کاندر ازل این صول بودش
باصلی شد که هم در اصل بودش
صفی را باز هم تحقیق خاصیست
بر آن کو را بتوحید اختصاصی است
ز وصلالوصل مقصود آن شهودیست
کهم بعد از بقا او را صعودیست
باین معنی که چون گردید و اصل
ببحر جمع و وصلش گشت حاصل
از آن پس بازگردد جانب فرق
بود روحی ولی در قالب فرق
بفرقش با وجود قید کثرت
بود وصلی که بود او را بوحدت
نباشد فرق مانع جمع او را
نسازد تیره شیئی شمع او را
بر آنعارف که از اصل است واقف
خود این باشد ز وصل الوصل کاشف
از آنعارف بهر جا جای خود دید
خلایق را همه اعضای خود دید
که ز اشیاء بیند او بیانفصالی
خود آنکور است با وی اتصالی
بمعنی متصل با ممکنات است
چه هر ممکن بهستی ظل ذات است
بهر آنی بود او را صعودی
بعین هر صعودی هم شهودی
شهودش در سراپای وجود است
زهی آنرا که این وصل و شهود است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۲ - الوفاء بالعهد
وفا بالعهد آن باشد که عاشق
برون آید ز عهده عهد سابق
با قراری که کرد او در بدایت
بتعظیم روبیت بغایت
الست ربکم را او بلی گفت
بآخر گوید آنرا کابتدا گفت:
ز عامه از بیم و امید است
عبادت از ره وعد و عید است
ولی مر خاصگانرا از غرض نیست
عبودیت بآمال و عوض نیست
وقوف او را باعمال و اوامر
معالامر است و محض حب آمر
بود از بهر خاص الخاص در کیش
برون رفتن ز حول و قوه خویش
محب را گشت صون قلب مرغوب
که ره دروی نیابد غیرمحبوب
بنزد آنکه در عهد است جازم
وفا بر عهد را هست از لوازم
که بینداز خودار نقس و وبالی است
هم از رب باز هر حسن و کمالی است
نقایص راز خود داند که با اوست
کمالی هم نبیند جز که از دوست
برون آید ز عهده عهد سابق
با قراری که کرد او در بدایت
بتعظیم روبیت بغایت
الست ربکم را او بلی گفت
بآخر گوید آنرا کابتدا گفت:
ز عامه از بیم و امید است
عبادت از ره وعد و عید است
ولی مر خاصگانرا از غرض نیست
عبودیت بآمال و عوض نیست
وقوف او را باعمال و اوامر
معالامر است و محض حب آمر
بود از بهر خاص الخاص در کیش
برون رفتن ز حول و قوه خویش
محب را گشت صون قلب مرغوب
که ره دروی نیابد غیرمحبوب
بنزد آنکه در عهد است جازم
وفا بر عهد را هست از لوازم
که بینداز خودار نقس و وبالی است
هم از رب باز هر حسن و کمالی است
نقایص راز خود داند که با اوست
کمالی هم نبیند جز که از دوست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۳ - الوفاء بحفظ عهد التصرف
وفا بر حفظ آن عهد تصرف
چه باشد در مقامات تصوف
که بر عجز و عبودیت اعادت
بود او را بگاه خرق عادت
شود ز او هر چه ظاهر در علامات
تصرفها و اعجاز و کرامات
فزاید هر زمان بر انکسارش
بعجز و بندگی و اضطرارش
تجاوز ورز حد خود نماید
خود او اصلا کرامت را نشاید
چه حد عبد عجز و انکسار است
برون رفت ارز حد مطرو دو خوار است
همه افعال مطرود است مطرود
بود نقص و کمالش جمله نابود
ز هم دورست فقر و خود نمائی
عبودیت کجا و کبریائی
ز فقر باطل این باشد علامت
که دارد خودنمائی در کرامت
از آن غافل که چشمش و خدا بست
خیال فاسدش بر ادعا بست
که تا دانند اهل فهم و هوشش
در این ره خود نما و دین فروشش
اناالحق گفت فرعون و ریا بود
و گر منصور میگفت از فنا بود
اناالحق گفتن از عمدت بود دام
خود این دعوی در انسان دارد اقسام
سخن گر بشمرم بسیار گردد
ولی تا خفتهئی بیدار گردد
نشانی وانمایم بهر عاقل
همین کافیست اندر حق و باطل
هر آن نفیی که از خود باشد اثبات
اناالحق گفتن از ژاژ است و طامات
فلانی پا بود یعنی سرم من
ازو پیدا و پنهان بهترم من
کلام بهترم ماند از عزازیل
صفی از خاک و من زاتش بتکمیل
انا گفت او که دانند اهل افلاک
خود او را چیست قدر و وزن و ادراک
کسی کاندر وجود او مستقل نیست
عجب دان کز نمود خود خجل نیست
بنزد آنکه او را داده هستی
أنا گوید ز کبر و خودپرستی
خود اعجاز انبیارانه از أنا بود
بد او فانی وز او ناطق خدا بود
دعاوی کز نمود و خودنمائی است
بشیطان روئی اظهار خدائیست
کراماتی کز او اندر نمود است
ز بهر و زن و معیار وجود است
کزان گردد عیان اندیشه او
که بر شیداست دانی پیشه او
بعهد ما که حاجت بر کرامات
نباشد اندر اظهار مقامات
کند هر کس بر نطق و زبانی
هر آندعوی که آید در گمانی
گذشته است آنکه در دعوی و حالی
بود لازم کرامت یا کمالی
ز دعویها غرض فقر و فنا به
ز اعجاز و کرامتها صفا به
گریزان نی ز دیو و اژدها باش
بدو راز داعیان خودنما باش
که دعوی ضد فقر است و تصوف
خلاف حفظ آن عهد تصرف
وفا بر حفظ آن عهد انکسار است
یکی ز اوصاف صوفی افتقار است
چه باشد در مقامات تصوف
که بر عجز و عبودیت اعادت
بود او را بگاه خرق عادت
شود ز او هر چه ظاهر در علامات
تصرفها و اعجاز و کرامات
فزاید هر زمان بر انکسارش
بعجز و بندگی و اضطرارش
تجاوز ورز حد خود نماید
خود او اصلا کرامت را نشاید
چه حد عبد عجز و انکسار است
برون رفت ارز حد مطرو دو خوار است
همه افعال مطرود است مطرود
بود نقص و کمالش جمله نابود
ز هم دورست فقر و خود نمائی
عبودیت کجا و کبریائی
ز فقر باطل این باشد علامت
که دارد خودنمائی در کرامت
از آن غافل که چشمش و خدا بست
خیال فاسدش بر ادعا بست
که تا دانند اهل فهم و هوشش
در این ره خود نما و دین فروشش
اناالحق گفت فرعون و ریا بود
و گر منصور میگفت از فنا بود
اناالحق گفتن از عمدت بود دام
خود این دعوی در انسان دارد اقسام
سخن گر بشمرم بسیار گردد
ولی تا خفتهئی بیدار گردد
نشانی وانمایم بهر عاقل
همین کافیست اندر حق و باطل
هر آن نفیی که از خود باشد اثبات
اناالحق گفتن از ژاژ است و طامات
فلانی پا بود یعنی سرم من
ازو پیدا و پنهان بهترم من
کلام بهترم ماند از عزازیل
صفی از خاک و من زاتش بتکمیل
انا گفت او که دانند اهل افلاک
خود او را چیست قدر و وزن و ادراک
کسی کاندر وجود او مستقل نیست
عجب دان کز نمود خود خجل نیست
بنزد آنکه او را داده هستی
أنا گوید ز کبر و خودپرستی
خود اعجاز انبیارانه از أنا بود
بد او فانی وز او ناطق خدا بود
دعاوی کز نمود و خودنمائی است
بشیطان روئی اظهار خدائیست
کراماتی کز او اندر نمود است
ز بهر و زن و معیار وجود است
کزان گردد عیان اندیشه او
که بر شیداست دانی پیشه او
بعهد ما که حاجت بر کرامات
نباشد اندر اظهار مقامات
کند هر کس بر نطق و زبانی
هر آندعوی که آید در گمانی
گذشته است آنکه در دعوی و حالی
بود لازم کرامت یا کمالی
ز دعویها غرض فقر و فنا به
ز اعجاز و کرامتها صفا به
گریزان نی ز دیو و اژدها باش
بدو راز داعیان خودنما باش
که دعوی ضد فقر است و تصوف
خلاف حفظ آن عهد تصرف
وفا بر حفظ آن عهد انکسار است
یکی ز اوصاف صوفی افتقار است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۴ - الوقت
شنو از وقت گر خود ره نوردی
شناسی گر که قدر وقت مردی
مشو تو ماضی و مستقبل اندیش
مکن غفلت ز وقت حاضر خویش
چو ماضی و مضارع نیست چیزی
نباشد بین اعدامت تمیزی
بماضی چیزی ارشد فوت سهل است
گذشته رفت و افسوسش ز جهل است
و گر بیم و امید است از مضارع
بود آن هر دو بر وقت تو مانع
گر از مکروه مستقبل بود بیم
علاج آن نباشد غیرتسلیم
نگردد رفع ز اندوهت شداید
شود ور خیر باشد بر تو عاید
تو اکنون وقت خود را مغتنم دار
که باشد محتمل آن نفع و اضرار
بسا باشد که برعکس آیدت پیش
ز هر چه باشدت امید و تشویش
امید سودبودت آن زیان شد
و زان چیزی که اندیشی امان شد
بود ممکن که از گل خار بینی
بعکسش یا که گل از خار چینی
ز دشمن ترسی او شاید شود دوست
شود دشمن کسی کت یارو یکروست
ندیدی یا نماندت یاد از پیش
شدی مأیوس از بیگانه و خویش
و زان راهی که بس بود از نظر دور
تو را حاصل بنا گه گشت منظور
نباشی تا که بر آینده ناظر
بدست آری زمام وقت حاضر
پس آمد حفظ وقت اندر مراتب
بحال عارف و عامی مناسب
بود هم وقت دائم آن دائم
که صوفی را بود سامان دائم
نه اینجا وقت گنجد نه زمانی
بود ماضی و مستقبل بآنی
نباشد صوفی الا ابن اینوقت
نیابد غیرصوفی همچنین وقت
در اینحالست گر باشی هم احوال
مساوی ماضی و مستقبل و حال
شناسی گر که قدر وقت مردی
مشو تو ماضی و مستقبل اندیش
مکن غفلت ز وقت حاضر خویش
چو ماضی و مضارع نیست چیزی
نباشد بین اعدامت تمیزی
بماضی چیزی ارشد فوت سهل است
گذشته رفت و افسوسش ز جهل است
و گر بیم و امید است از مضارع
بود آن هر دو بر وقت تو مانع
گر از مکروه مستقبل بود بیم
علاج آن نباشد غیرتسلیم
نگردد رفع ز اندوهت شداید
شود ور خیر باشد بر تو عاید
تو اکنون وقت خود را مغتنم دار
که باشد محتمل آن نفع و اضرار
بسا باشد که برعکس آیدت پیش
ز هر چه باشدت امید و تشویش
امید سودبودت آن زیان شد
و زان چیزی که اندیشی امان شد
بود ممکن که از گل خار بینی
بعکسش یا که گل از خار چینی
ز دشمن ترسی او شاید شود دوست
شود دشمن کسی کت یارو یکروست
ندیدی یا نماندت یاد از پیش
شدی مأیوس از بیگانه و خویش
و زان راهی که بس بود از نظر دور
تو را حاصل بنا گه گشت منظور
نباشی تا که بر آینده ناظر
بدست آری زمام وقت حاضر
پس آمد حفظ وقت اندر مراتب
بحال عارف و عامی مناسب
بود هم وقت دائم آن دائم
که صوفی را بود سامان دائم
نه اینجا وقت گنجد نه زمانی
بود ماضی و مستقبل بآنی
نباشد صوفی الا ابن اینوقت
نیابد غیرصوفی همچنین وقت
در اینحالست گر باشی هم احوال
مساوی ماضی و مستقبل و حال
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۶ - الوقوف الصادق
وقوف صادقت آنست و لایق
که باشد با مراد حق مطابق
بحال فقر و اعمال تصوف
نباشد جز بوفق حق توقف
نشانی وانمایم زین مقامت
بود تا در وقوفش اهتمامت
بود ایثار در جایش مناسب
ولی ترکش بجائی هست واجب
غرض هر نیتی لله باشد
مراد حق باو همراه باشد
مراد حق عموما ترک کام است
خصوصا لیک حفظ هر مقام است
باین معنی که بر وضع مناسب
بود بر جای خود حفظ مراتب
وقوف صادقت حفظ حدود است
مراعات مقامات وجود است
بد این سر رشته از بهر احباب
تو باقی را بذوق خویش دریاب
که باشد با مراد حق مطابق
بحال فقر و اعمال تصوف
نباشد جز بوفق حق توقف
نشانی وانمایم زین مقامت
بود تا در وقوفش اهتمامت
بود ایثار در جایش مناسب
ولی ترکش بجائی هست واجب
غرض هر نیتی لله باشد
مراد حق باو همراه باشد
مراد حق عموما ترک کام است
خصوصا لیک حفظ هر مقام است
باین معنی که بر وضع مناسب
بود بر جای خود حفظ مراتب
وقوف صادقت حفظ حدود است
مراعات مقامات وجود است
بد این سر رشته از بهر احباب
تو باقی را بذوق خویش دریاب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۷ - الولی
مهیا بهر تحقیق ولی باش
ز معنای تولی ممتلی باش
کسی باشد که کارش با خدا شد
بهر خیری الهش رهنما شد
مهمش را بخود سازد کفایت
بمحض فضل و احسان و عنایت
بود خود حافظش از هر خطائی
کز او صادر نگردد ناروائی
بلغزد ناگه ار پای ثباتش
نگه دارد بعون از سیئاتش
رساند تا بجائی در وصولش
که مردانرا رسانید از قبولش
خود او فرموده گر فهمی بیان را
که دارم دوست بیشک صالحانرا
صلاحیت بغیر از موهبت نیست
نگویم موهبت را هم جهت نیست
جهت راز آنکه فرموده صلاح است
در این پس زاید امید فلاح است
بکف گنج ار چه کس را نارد افتاد
ولی زآنجا طلب کو خود نشانداد
چو هر کس هم بدست آورد گنجی
بد از جای نشانی بیزرنجی
بسی هم تا بقعر آنرا بریدند
بغیر از رنج و تشویشی ندیدند
مگر کز چشم بندیهای رب بود
که آنرا گنج و اینرا رنج و تب بود
نگه دارد یکی را از رذایل
یکی افتد زره با صد فضائل
نداند غیر ذات بیروالش
کسی اسرار خلقت یار جالش
خود او داند که علامالغیوب است
بحکمت صانع هر زشت و خوبست
بسا باشد که آنرا هم که گنجش
نداد از بعد صد تشویش و رنجش
همان منعش که از وی ماند مهجور
ز حکمتها که در غیب است و مستور
یکی گنجیست مالامال گوهر
دهد وقتی که بهر اوست بهتر
همان کوشش بجز توفیق حق نیست
دلیل است اینکه او باطل ورق نیست
توالی الصالحینت جای گنج است
بکوب اینخانه را تا تاب رنج است
بزغم ما محلا است اینکه محروم
کسی گردد ز جای گنج معلوم
اگر ناید بدست از ضعف حال است
در آن آلات و اسباب اختلالست
و گر نه وعده حق راست باشد
ز بهر هر که او را خواست باشد
نبیند مر مقام جستجو را
بجز یوسف رخی برهان او را
که از برهان رب بیند اثرها
مگر برهاند او را از خطرها
ببندندش باغلال و بزنجیر
کز او صادر نگردد ذنب و تقصیر
بود اغلال و زنجیرش تولی
ولای عبد یعنی حفظ مولی
بود فرض محبت هم واحد
بقلبی گر شود از غیب وارد
چو هم واحد آمد غیر محبوب
نماید در نظر مطرود و معیوب
نیاید هیچ در چشمش بدو نیک
نماید آفتابش قرص تاریک
بود برهان رب پس حب ساطع
که باشد میلها را جمله قاطع
هر آن میلی که ترک از خود محب کرد
بخود محبوب بازش منجذب کرد
از آن جذبش دگر عشقی فزون گشت
ز عشقش باز جذبی رهنمون گشت
بدینسان تا بکلی منجذب شد
یکی خود حب و محبوب و محب شد
چنین شخصی ولی الله باشد
در آنجا مقصد اینجا راه باشد
خود او هادی و خود مقصود و خود راه
بصورت بنده و در معنی الله
ولی هم در مراتب دارد اقسام
بود در هر مقام او را یکی نام
رجال و غوث و قطب، ابدال و اوتاد
نجیبان و نقیبان و هم افراد
که ذکر جمله بالطف و دقایق
بود مضبوط در بحرالحقایق
ز معنای تولی ممتلی باش
کسی باشد که کارش با خدا شد
بهر خیری الهش رهنما شد
مهمش را بخود سازد کفایت
بمحض فضل و احسان و عنایت
بود خود حافظش از هر خطائی
کز او صادر نگردد ناروائی
بلغزد ناگه ار پای ثباتش
نگه دارد بعون از سیئاتش
رساند تا بجائی در وصولش
که مردانرا رسانید از قبولش
خود او فرموده گر فهمی بیان را
که دارم دوست بیشک صالحانرا
صلاحیت بغیر از موهبت نیست
نگویم موهبت را هم جهت نیست
جهت راز آنکه فرموده صلاح است
در این پس زاید امید فلاح است
بکف گنج ار چه کس را نارد افتاد
ولی زآنجا طلب کو خود نشانداد
چو هر کس هم بدست آورد گنجی
بد از جای نشانی بیزرنجی
بسی هم تا بقعر آنرا بریدند
بغیر از رنج و تشویشی ندیدند
مگر کز چشم بندیهای رب بود
که آنرا گنج و اینرا رنج و تب بود
نگه دارد یکی را از رذایل
یکی افتد زره با صد فضائل
نداند غیر ذات بیروالش
کسی اسرار خلقت یار جالش
خود او داند که علامالغیوب است
بحکمت صانع هر زشت و خوبست
بسا باشد که آنرا هم که گنجش
نداد از بعد صد تشویش و رنجش
همان منعش که از وی ماند مهجور
ز حکمتها که در غیب است و مستور
یکی گنجیست مالامال گوهر
دهد وقتی که بهر اوست بهتر
همان کوشش بجز توفیق حق نیست
دلیل است اینکه او باطل ورق نیست
توالی الصالحینت جای گنج است
بکوب اینخانه را تا تاب رنج است
بزغم ما محلا است اینکه محروم
کسی گردد ز جای گنج معلوم
اگر ناید بدست از ضعف حال است
در آن آلات و اسباب اختلالست
و گر نه وعده حق راست باشد
ز بهر هر که او را خواست باشد
نبیند مر مقام جستجو را
بجز یوسف رخی برهان او را
که از برهان رب بیند اثرها
مگر برهاند او را از خطرها
ببندندش باغلال و بزنجیر
کز او صادر نگردد ذنب و تقصیر
بود اغلال و زنجیرش تولی
ولای عبد یعنی حفظ مولی
بود فرض محبت هم واحد
بقلبی گر شود از غیب وارد
چو هم واحد آمد غیر محبوب
نماید در نظر مطرود و معیوب
نیاید هیچ در چشمش بدو نیک
نماید آفتابش قرص تاریک
بود برهان رب پس حب ساطع
که باشد میلها را جمله قاطع
هر آن میلی که ترک از خود محب کرد
بخود محبوب بازش منجذب کرد
از آن جذبش دگر عشقی فزون گشت
ز عشقش باز جذبی رهنمون گشت
بدینسان تا بکلی منجذب شد
یکی خود حب و محبوب و محب شد
چنین شخصی ولی الله باشد
در آنجا مقصد اینجا راه باشد
خود او هادی و خود مقصود و خود راه
بصورت بنده و در معنی الله
ولی هم در مراتب دارد اقسام
بود در هر مقام او را یکی نام
رجال و غوث و قطب، ابدال و اوتاد
نجیبان و نقیبان و هم افراد
که ذکر جمله بالطف و دقایق
بود مضبوط در بحرالحقایق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۸ - الولایه
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۹ - الولایه الصغری
عبارت باشد از صغری با کمال
خود از سیر تجلیهای افعال
دگر سیر ظلالی کش ثبات است
چه منسوب آن باسماء و صفاتست
ز اسماء و صفات ایدون ظلالش
بدان چون دایره نزد رجالش
بود آن دایره اندر تمکن
بممکن جمله مبدای تعین
بغیر از انبیا و هم ملایک
که از این دایره فردند هر یک
رسد بر هر یک از افراد عالم
فیوض از این صفات و ظل اقدم
چو باشد واسطه ضل و صفاتش
میان ذات او با ممکناتش
نمیبود ار که این اوصاف و اسماء
نمیفرمود حق ایجاد اشیاءء
کجا ایجاد عالم در قلم بود
که آن در عین خود محض عدم بود
حق اندر ذات خود دارای محض است
کمال تام و استغنای محض است
ز عالم بینیاز او بالیقین است
بذات خود غنی از عالمین است
بهر شخصی پس از افراد عالم
رسد با واسطه فیضش دمادم
چو باشد واسطه فیض و کمالش
صافت او و اسماء و ظلالش
بگفتند اینکه سوی حق بلایق
بود ره قدر انفاس خلایق
بسوی این ضلال آمد اشارت
اگر باشد تو را فهم عبارت
چو داخل این لطیفه از عنایت
شود در دایره صغری ولایت
شوی در اصل اصل او تو فانی
پس اندر عین او باقی بمانی
لطیفه قلب پس باشد فنایش
در آن فعلی تجلی از ولایش
ز چشم سالک اینوقت اختفا یافت
فعال خلق و خود چون اصطفا یافت
بچشمش ناید الافعل فاعل
ولایت ز آدم این باشد بحاصل
فنای آن لطیفه روح مطلق
در اوصاف ثبوتیه است للحق
که بیند سالک اندر وصف محبوب
صفات خلق و خود بالمره مسلوب
چنان کز بهر ممکن هستیی نیست
صفات او را بود کو صرف هستی است
وجود اصل جامع در صافت است
وز او ظاهر وجود ممکنات است
چو سالک هستی ممکن فنا دید
صفاتی بهر ممکن کی بجا دید
بنفی ممکنش اثبات حق شد
بتوحید وجودی مستحق شد
ولایت این ز ابراهیم و نوح است
فقیر اینجا براهیمی فتوح است
فنای آن لطیفه سر در این راه
بوداندر شئون ذاتالله
که سالک ذات حق را مستقل یافت
بذاتش ذات خود را مضمحل یافت
لطیفه این ولایت خود ز موسی است
مشاهد موسوی المشرب اینجاست
فنای آن خفایت در لطیفه
بود ز اوصاف سلبیه وظیفه
در اینجا فرد بیند مرد سایر
جناب کبریا را از مظاهر
بکلی منفرد از خلق و یکتا
منزه ذاتش از امکان و اشیاء
لطیفه اینولایت از مسیح است
بعیسی مشرب این معنی صریح است
مسیح از این ولایت باولا شد
باهل این ولایت مقتدا شد
لطیفه ز این ولایت داشت کو خود
بخلق از خلق عالم منفرد بد
ز عالم سالک اینجا منقطع گشت
که از عیسی بمشرب منتقع گشت
محقق خواند زی رو خلق و خو را
بمعنی عیسوی المشرب او را
فنای آن لطیفه کوست اخفی
بنزد ره نوردی کوست اصفی
بود در رتبه شأن الهی
که جامع در مراتب بد کماهی
مگر سالک در اینجا شد کماهی
متخلق با خلاق الهی
تو میگو کاحمدی المشرب آمد
که او در خلق کامل منصب آمد
از اینرو گفت هر کس مرتضی را
ببیند دیده شش تن ز انبیا را
علی چون در ولایتها ولی بود
از آن با ره نبیی هم علی بود
ولایتهای این جمله لطایف
که شد مذکور گوید مرد عارف
بود در دایره صغری ولایت
مراقب راست کشف آن هدایت
معیت در عمل باشد مناسب
که حق را بیند او مع با مراتب
عمل باشد در این معنی به نیت
مراعات لطائف با معیت
به «معکم اینما کنتم» تدبر
مراقب را بود شرط تفکر
بود یعنی مواظب مرد عارف
باسرار معیت در لطائف
که با خود بلکه با ذرات عالم
به بیند مع بمعنی ذات اقدم
بدون آنکه او را مثل و مانند
بود یا او بکس ماند به پیوند
مراقب باش او را در معیت
ولیکن دان تو بیمثلش به نیت
به لامثلیت و مثلیست موصوف
ولی مع بالطایف نزد معروف
به لامثلی محیط او برجهاتست
بلا مانند مع با ممکنات است
تو از وجه معیت رو باو کن
فرو در بحر دل شو جستجو کن
مراقب گر تو را اینگونه دل گشت
خودیت در ظهورش مضمحل گشت
شد این صغری ولایت را نهایت
بود اول هم از کبری ولایت
خود از سیر تجلیهای افعال
دگر سیر ظلالی کش ثبات است
چه منسوب آن باسماء و صفاتست
ز اسماء و صفات ایدون ظلالش
بدان چون دایره نزد رجالش
بود آن دایره اندر تمکن
بممکن جمله مبدای تعین
بغیر از انبیا و هم ملایک
که از این دایره فردند هر یک
رسد بر هر یک از افراد عالم
فیوض از این صفات و ظل اقدم
چو باشد واسطه ضل و صفاتش
میان ذات او با ممکناتش
نمیبود ار که این اوصاف و اسماء
نمیفرمود حق ایجاد اشیاءء
کجا ایجاد عالم در قلم بود
که آن در عین خود محض عدم بود
حق اندر ذات خود دارای محض است
کمال تام و استغنای محض است
ز عالم بینیاز او بالیقین است
بذات خود غنی از عالمین است
بهر شخصی پس از افراد عالم
رسد با واسطه فیضش دمادم
چو باشد واسطه فیض و کمالش
صافت او و اسماء و ظلالش
بگفتند اینکه سوی حق بلایق
بود ره قدر انفاس خلایق
بسوی این ضلال آمد اشارت
اگر باشد تو را فهم عبارت
چو داخل این لطیفه از عنایت
شود در دایره صغری ولایت
شوی در اصل اصل او تو فانی
پس اندر عین او باقی بمانی
لطیفه قلب پس باشد فنایش
در آن فعلی تجلی از ولایش
ز چشم سالک اینوقت اختفا یافت
فعال خلق و خود چون اصطفا یافت
بچشمش ناید الافعل فاعل
ولایت ز آدم این باشد بحاصل
فنای آن لطیفه روح مطلق
در اوصاف ثبوتیه است للحق
که بیند سالک اندر وصف محبوب
صفات خلق و خود بالمره مسلوب
چنان کز بهر ممکن هستیی نیست
صفات او را بود کو صرف هستی است
وجود اصل جامع در صافت است
وز او ظاهر وجود ممکنات است
چو سالک هستی ممکن فنا دید
صفاتی بهر ممکن کی بجا دید
بنفی ممکنش اثبات حق شد
بتوحید وجودی مستحق شد
ولایت این ز ابراهیم و نوح است
فقیر اینجا براهیمی فتوح است
فنای آن لطیفه سر در این راه
بوداندر شئون ذاتالله
که سالک ذات حق را مستقل یافت
بذاتش ذات خود را مضمحل یافت
لطیفه این ولایت خود ز موسی است
مشاهد موسوی المشرب اینجاست
فنای آن خفایت در لطیفه
بود ز اوصاف سلبیه وظیفه
در اینجا فرد بیند مرد سایر
جناب کبریا را از مظاهر
بکلی منفرد از خلق و یکتا
منزه ذاتش از امکان و اشیاء
لطیفه اینولایت از مسیح است
بعیسی مشرب این معنی صریح است
مسیح از این ولایت باولا شد
باهل این ولایت مقتدا شد
لطیفه ز این ولایت داشت کو خود
بخلق از خلق عالم منفرد بد
ز عالم سالک اینجا منقطع گشت
که از عیسی بمشرب منتقع گشت
محقق خواند زی رو خلق و خو را
بمعنی عیسوی المشرب او را
فنای آن لطیفه کوست اخفی
بنزد ره نوردی کوست اصفی
بود در رتبه شأن الهی
که جامع در مراتب بد کماهی
مگر سالک در اینجا شد کماهی
متخلق با خلاق الهی
تو میگو کاحمدی المشرب آمد
که او در خلق کامل منصب آمد
از اینرو گفت هر کس مرتضی را
ببیند دیده شش تن ز انبیا را
علی چون در ولایتها ولی بود
از آن با ره نبیی هم علی بود
ولایتهای این جمله لطایف
که شد مذکور گوید مرد عارف
بود در دایره صغری ولایت
مراقب راست کشف آن هدایت
معیت در عمل باشد مناسب
که حق را بیند او مع با مراتب
عمل باشد در این معنی به نیت
مراعات لطائف با معیت
به «معکم اینما کنتم» تدبر
مراقب را بود شرط تفکر
بود یعنی مواظب مرد عارف
باسرار معیت در لطائف
که با خود بلکه با ذرات عالم
به بیند مع بمعنی ذات اقدم
بدون آنکه او را مثل و مانند
بود یا او بکس ماند به پیوند
مراقب باش او را در معیت
ولیکن دان تو بیمثلش به نیت
به لامثلیت و مثلیست موصوف
ولی مع بالطایف نزد معروف
به لامثلی محیط او برجهاتست
بلا مانند مع با ممکنات است
تو از وجه معیت رو باو کن
فرو در بحر دل شو جستجو کن
مراقب گر تو را اینگونه دل گشت
خودیت در ظهورش مضمحل گشت
شد این صغری ولایت را نهایت
بود اول هم از کبری ولایت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۱۰ - الولایه الکبری
عبارت آن بسیرت گر ثباتست
ز دور کل اسماء وصفاتست
دگر هم از شئون ذات واجب
شد این کبری ولایت بر مراقب
چو شد وارد بسلاک صعودی
خود آن اسرار توحید وجودی
دگر هم بالعیان سرمعیت
بدون مثل و تشبیه و دوئیت
ز فوق عرض بیند او بوجدان
الی تحتالثری نوری سیهسان
محیط آن نور و مستولی کماهی
بر اشیاء جمله از مه تا بماهی
ندارد رنگی ار باشد سیهفام
بمحض نسبت است این لیک نی تام
باین معنی که گر خوانندش اسود
سواد از بهر مفهوم است یا حد
بآن مصداق کالله در عما بود
عما را گر سیه گفتم بجا بود
عما را گر مثل خواهی سواد است
سواد از بهر تعیین مراد است
عما شرطش بتحقیق اربری پی
بود أن لایکون معه شیئی
عما باشد بمعنی آن سیه خم
که رنگ ماسوا گردد در او گم
غرض نور سیه آثار ذاتست
در او مخفی و مندک ممکنات است
به بیند پس مثال شمس نوری
شود طالع ز مطلع در ظهوری
خود آن ماحی آن نور سیاه است
که پنداری همان ذات اله است
نماند باقی او را هم اثر باز
کند عود آنزمان اشیاء دگر باز
وجود ممکنات آید بجا خود
که در نور سیاه آن مضمحل بد
بمانند وجودات کواکب
شعاع شمس را اندر جوانب
بصر را چون بحدی نیست حدت
که اندر سیر قلبی گاه رؤیت
دهد با شمس تمییز کواکب
بمعنی فرق ممکن را از واجب
چنان داند که هست این هر دو یک نور
ز توحیدی که او را گشت منظور
در اینحالش رسد از حق عنایت
که خود در سیر این کبری ولایت
که باشد این ولایت از نبیین
مقام صحو کلی هم بتعیین
وجود ممکنات از دون و والا
ببیند مستقر و ثابت آنجا
ولیکن بالتبع یعنی که ظلی است
بدون نور ظل بر جای خود نیست
بر اعدام است واقع کون اضلال
چون نور آمد شد او موجود فیالحال
نباشد هستی اشیاء کماهی
جز آثاری ز هستی الهی
بدینسان باز هم اوصاف اشیاء
صافت حق بود نه عین یکتا
خود این گویند توحید شهودیست
عیان جز در لطیفه نفس هم نیست
بتوحید شهودی سالک راه
ز سر اقربیت گردد آگاه
میان اقربیت با معیت
تمیز اینجاست گرداری به نیت
نهایت در معیت اتحاد است
ز کتمان دوئیت آن مراد است
معیت گر تو را در نیت آمد
یقین کتمان اثنینیت آمد
وجود ممکن از حق مستفاد است
حقیقت بر عدم او را نهاد است
نه سوی او توان کردی اشارت
که این باشد ز معدوم استعارت
از این تحقیق وجه اقربیت
بود مقصود در کشف حقیقت
وجود اصل نسبت بروجودی
که آن ظل است و از اصلش نمودی
بود البته بر ظل اقرب از وی
که ظل بی او بود نابود و لاشیئ
کنی چون بر وجود ظل نظر باز
به بینی ز اصلش اوصاف و اثر باز
شود بر اقربیت اعترأفت
نماید اصل اقرب بیخلافت
ازین افزون ز بهر لفظ جانیست
خرد هم بلکه آنجا آشنانیست
عمل اینجا ورای طور عقل است
برون از قیل و قال علم و نقل است
بجز کشف اندر آنجا نیست راهی
براهین ظلمت است و کشف ماهی
ز نو تحقیقی از کبری ولایت
شنو گر باشد از غیبت عنایت
بود آن دایره دور از مغایر
متضمن بقوس و سه دوایر
ز نصف دایره اولی بمعنی
بود از آنولایت کوست کبری
از آن سه نصف یعنی در روایت
بود از بهر آن کبری ولایت
در او شد کشف سراقربیت
بتوحید شهودی یافت نسبت
دگر هم نصف سافل بهر اسماست
هم اوصافی که زاید نزد داناست
دگر هم مشتمل شد نصف عالی
شئون ذات را عندالموالی
سوی آن دایره کو را لطائف
بود مر پنجگانه در مواقف
محل و مورد فیض فراوان
لطیفه نفس در این دایره دان
بشرکت بالطائف کان بمشهور
بوصف پنجگانه گشت مذکور
شد اندر دایره صغری بیانش
ز قلب و روح و سر آمد نشانش
چو واقع شد عروج از اقربیت
بسوی دایره اصل از مزیت
و زان بر اصل اصلش ارتقا یافت
و زان بر اصل ثالث اجتبا یافت
فنا اینجا حقیقت بر کمال است
که با محبوب اصلی اتصال است
فنای قبل آثار فنا بد
در اینجا معنی آن جلوهگر شد
در اول حب بنده بر احد شد
در اینجا حب حق بر ذات خود شد
در اول عبد در حب حق نسق گشت
در اینجا حب عبدی حب حق گشت
دگر بشنو بوجه استقامت
ز قطع دایره کبری علامت
که دانی دوره سیرت تمام است
و یا باقی ز وی اندر مقام است
نمانده چیزی ار باقی ز طمست
نماید دایره چون قرص شمست
بسیر دایره گردی چو باریک
نباشد جائی از وی هیچ تاریک
و گر ناقص بود سیر از وقوف
نماید آفتابی با کسوفت
بآن قدری که سیرت ناتمام است
همان از دایره تاریک فام است
چو در وقت کسوف از قرص خورشید
نماید تیره و بینور در دید
هم آثارش بظاهر شرح صدر است
زرب نورت هلالی یا که بدر است
بهر اندازه شرح صدر باشد
در اسلام حقیقی قدر باشد
نشان شرح صدرت گر برانی
بود ترک تعرض بیگمانی
وسیعالقلب دور از انقباض است
بر احکام قضا بیاعتراض است
ولیکن این مقام است و کمال است
نه محض فرض و وهم و احتمال است
که کس خود را تواند بر رضا داشت
بعنف و جبر راضی بر قضا داشت
محال است این مگر کز اهتمامت
بود سیری و آن گردد مقامت
ز دور کل اسماء وصفاتست
دگر هم از شئون ذات واجب
شد این کبری ولایت بر مراقب
چو شد وارد بسلاک صعودی
خود آن اسرار توحید وجودی
دگر هم بالعیان سرمعیت
بدون مثل و تشبیه و دوئیت
ز فوق عرض بیند او بوجدان
الی تحتالثری نوری سیهسان
محیط آن نور و مستولی کماهی
بر اشیاء جمله از مه تا بماهی
ندارد رنگی ار باشد سیهفام
بمحض نسبت است این لیک نی تام
باین معنی که گر خوانندش اسود
سواد از بهر مفهوم است یا حد
بآن مصداق کالله در عما بود
عما را گر سیه گفتم بجا بود
عما را گر مثل خواهی سواد است
سواد از بهر تعیین مراد است
عما شرطش بتحقیق اربری پی
بود أن لایکون معه شیئی
عما باشد بمعنی آن سیه خم
که رنگ ماسوا گردد در او گم
غرض نور سیه آثار ذاتست
در او مخفی و مندک ممکنات است
به بیند پس مثال شمس نوری
شود طالع ز مطلع در ظهوری
خود آن ماحی آن نور سیاه است
که پنداری همان ذات اله است
نماند باقی او را هم اثر باز
کند عود آنزمان اشیاء دگر باز
وجود ممکنات آید بجا خود
که در نور سیاه آن مضمحل بد
بمانند وجودات کواکب
شعاع شمس را اندر جوانب
بصر را چون بحدی نیست حدت
که اندر سیر قلبی گاه رؤیت
دهد با شمس تمییز کواکب
بمعنی فرق ممکن را از واجب
چنان داند که هست این هر دو یک نور
ز توحیدی که او را گشت منظور
در اینحالش رسد از حق عنایت
که خود در سیر این کبری ولایت
که باشد این ولایت از نبیین
مقام صحو کلی هم بتعیین
وجود ممکنات از دون و والا
ببیند مستقر و ثابت آنجا
ولیکن بالتبع یعنی که ظلی است
بدون نور ظل بر جای خود نیست
بر اعدام است واقع کون اضلال
چون نور آمد شد او موجود فیالحال
نباشد هستی اشیاء کماهی
جز آثاری ز هستی الهی
بدینسان باز هم اوصاف اشیاء
صافت حق بود نه عین یکتا
خود این گویند توحید شهودیست
عیان جز در لطیفه نفس هم نیست
بتوحید شهودی سالک راه
ز سر اقربیت گردد آگاه
میان اقربیت با معیت
تمیز اینجاست گرداری به نیت
نهایت در معیت اتحاد است
ز کتمان دوئیت آن مراد است
معیت گر تو را در نیت آمد
یقین کتمان اثنینیت آمد
وجود ممکن از حق مستفاد است
حقیقت بر عدم او را نهاد است
نه سوی او توان کردی اشارت
که این باشد ز معدوم استعارت
از این تحقیق وجه اقربیت
بود مقصود در کشف حقیقت
وجود اصل نسبت بروجودی
که آن ظل است و از اصلش نمودی
بود البته بر ظل اقرب از وی
که ظل بی او بود نابود و لاشیئ
کنی چون بر وجود ظل نظر باز
به بینی ز اصلش اوصاف و اثر باز
شود بر اقربیت اعترأفت
نماید اصل اقرب بیخلافت
ازین افزون ز بهر لفظ جانیست
خرد هم بلکه آنجا آشنانیست
عمل اینجا ورای طور عقل است
برون از قیل و قال علم و نقل است
بجز کشف اندر آنجا نیست راهی
براهین ظلمت است و کشف ماهی
ز نو تحقیقی از کبری ولایت
شنو گر باشد از غیبت عنایت
بود آن دایره دور از مغایر
متضمن بقوس و سه دوایر
ز نصف دایره اولی بمعنی
بود از آنولایت کوست کبری
از آن سه نصف یعنی در روایت
بود از بهر آن کبری ولایت
در او شد کشف سراقربیت
بتوحید شهودی یافت نسبت
دگر هم نصف سافل بهر اسماست
هم اوصافی که زاید نزد داناست
دگر هم مشتمل شد نصف عالی
شئون ذات را عندالموالی
سوی آن دایره کو را لطائف
بود مر پنجگانه در مواقف
محل و مورد فیض فراوان
لطیفه نفس در این دایره دان
بشرکت بالطائف کان بمشهور
بوصف پنجگانه گشت مذکور
شد اندر دایره صغری بیانش
ز قلب و روح و سر آمد نشانش
چو واقع شد عروج از اقربیت
بسوی دایره اصل از مزیت
و زان بر اصل اصلش ارتقا یافت
و زان بر اصل ثالث اجتبا یافت
فنا اینجا حقیقت بر کمال است
که با محبوب اصلی اتصال است
فنای قبل آثار فنا بد
در اینجا معنی آن جلوهگر شد
در اول حب بنده بر احد شد
در اینجا حب حق بر ذات خود شد
در اول عبد در حب حق نسق گشت
در اینجا حب عبدی حب حق گشت
دگر بشنو بوجه استقامت
ز قطع دایره کبری علامت
که دانی دوره سیرت تمام است
و یا باقی ز وی اندر مقام است
نمانده چیزی ار باقی ز طمست
نماید دایره چون قرص شمست
بسیر دایره گردی چو باریک
نباشد جائی از وی هیچ تاریک
و گر ناقص بود سیر از وقوف
نماید آفتابی با کسوفت
بآن قدری که سیرت ناتمام است
همان از دایره تاریک فام است
چو در وقت کسوف از قرص خورشید
نماید تیره و بینور در دید
هم آثارش بظاهر شرح صدر است
زرب نورت هلالی یا که بدر است
بهر اندازه شرح صدر باشد
در اسلام حقیقی قدر باشد
نشان شرح صدرت گر برانی
بود ترک تعرض بیگمانی
وسیعالقلب دور از انقباض است
بر احکام قضا بیاعتراض است
ولیکن این مقام است و کمال است
نه محض فرض و وهم و احتمال است
که کس خود را تواند بر رضا داشت
بعنف و جبر راضی بر قضا داشت
محال است این مگر کز اهتمامت
بود سیری و آن گردد مقامت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۱۱ - الولایه العلیا
کنم بر عارفی چالاک و بینا
بیان آن ولایت کوست علیا
تو را گفتم گرت یاد آن مقال است
مبادی تعینها ظلال است
ظلالی کان مگر ز اوصاف و اسماست
مبادی تعینهای اشیاءست
بتعیین سیر این حال از هدایت
مسما گشت بر صغری ولایت
مبادی تعیین انبیا را
خود اسماء و صفاتست اعتلا را
مسما سیر این حال از عنایت
بتحقیق است بر کبری ولایت
ملایک را مبادی تعین
بود علیا ولایت در تفطن
دگر سیر عناصر جز ترابی
سه باقی ناری و بادی و آبی
باین سه عنصرش عارف کماهی
نماید درک جذبات الهی
شود واقع پس از جذبش عروجی
بهر آنش هم از مادون خروجی
لطیفه لونی او را هم بر احوال
شود وارد ز جذبش بهر اکمال
فناها پس شود او را میسر
پیاپی لیک هر دم نوع دیگر
بذات آن مسمائین که باطن
بود اسم وی از اسماء کامن
ز بعد از هر فنائی هم بقائی
شود او را میسر ز ارتقائی
بود در دایره علیا معاین
همه سیر وی اندر اسم باطن
نگر تا با ملایک زین تحاسب
کند پیدا باوصافی تناسب
ولایت کوست کبری در مظاهر
بود سیرش همه در اسم ظاهر
در آن علیا ولایت سیر سالک
بود در اسم باطن چون ملایک
ز سیر اسم ظهر وارداتت
بود یعنی تجلی از صفاتت
بدون آنکه ملحوظ آیدت ذات
صفاتت شد ز اسم ظاهر اثبات
ز سیر اسم باطن بر مشاهد
تجلی صفاتست ار چه وارد
ولی او را بود هو ذات ملحوظ
شد از جلوه صافت و ذات محفوظ
بود دراین ولایت بر مشاهد
عناصر فیض باطن را موارد
سه عنصر یعنی الاعنصر خاک
بسایط را نما زین هر سه ادراک
بارواح آنچه نسبت را کند بیش
بود تحصیل آن واجب بدرویش
در اینمعنی صفی داد سخن داد
که نازد کس بتحقیق این چنین یاد
تو هم ده داد ذوق و فهم خود را
بگیر از خوان صفوت سهم خود را
بیان آن ولایت کوست علیا
تو را گفتم گرت یاد آن مقال است
مبادی تعینها ظلال است
ظلالی کان مگر ز اوصاف و اسماست
مبادی تعینهای اشیاءست
بتعیین سیر این حال از هدایت
مسما گشت بر صغری ولایت
مبادی تعیین انبیا را
خود اسماء و صفاتست اعتلا را
مسما سیر این حال از عنایت
بتحقیق است بر کبری ولایت
ملایک را مبادی تعین
بود علیا ولایت در تفطن
دگر سیر عناصر جز ترابی
سه باقی ناری و بادی و آبی
باین سه عنصرش عارف کماهی
نماید درک جذبات الهی
شود واقع پس از جذبش عروجی
بهر آنش هم از مادون خروجی
لطیفه لونی او را هم بر احوال
شود وارد ز جذبش بهر اکمال
فناها پس شود او را میسر
پیاپی لیک هر دم نوع دیگر
بذات آن مسمائین که باطن
بود اسم وی از اسماء کامن
ز بعد از هر فنائی هم بقائی
شود او را میسر ز ارتقائی
بود در دایره علیا معاین
همه سیر وی اندر اسم باطن
نگر تا با ملایک زین تحاسب
کند پیدا باوصافی تناسب
ولایت کوست کبری در مظاهر
بود سیرش همه در اسم ظاهر
در آن علیا ولایت سیر سالک
بود در اسم باطن چون ملایک
ز سیر اسم ظهر وارداتت
بود یعنی تجلی از صفاتت
بدون آنکه ملحوظ آیدت ذات
صفاتت شد ز اسم ظاهر اثبات
ز سیر اسم باطن بر مشاهد
تجلی صفاتست ار چه وارد
ولی او را بود هو ذات ملحوظ
شد از جلوه صافت و ذات محفوظ
بود دراین ولایت بر مشاهد
عناصر فیض باطن را موارد
سه عنصر یعنی الاعنصر خاک
بسایط را نما زین هر سه ادراک
بارواح آنچه نسبت را کند بیش
بود تحصیل آن واجب بدرویش
در اینمعنی صفی داد سخن داد
که نازد کس بتحقیق این چنین یاد
تو هم ده داد ذوق و فهم خود را
بگیر از خوان صفوت سهم خود را
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۱۲ - حرف الهاء
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۱۳ - الهو
بود هو اعتبار از ذات حضرت
ز حیث اختفا و فقد غیبت
از آن وضع نفس مانند هوشد
که روح اندر تن از پیوند هوشد
تو را هستی دلیل تام ذات است
نفس هم دمبدم پیغام ذاتست
ز نام خود فرستد بر تو پیغام
که یادآور ز جود صاحب اکرام
تصور کن تو کی ذی روح بودی
کجا بودت نمودی یا که بودی
تو را حق در وجود آورد و شئی کرد
بهار این گلشنت را بعد دی کرد
غنای حق و فقر خود بیاد آر
ز نام هو که دارد در تو تکرار
ودیعه هستی است این داری ار هوش
کجا آدم کند ایندم فراموش
غرض هو رتبه غیبالغیوبست
نفس نقش وی از بهر وجوبست
ز حیث اختفا و فقد غیبت
از آن وضع نفس مانند هوشد
که روح اندر تن از پیوند هوشد
تو را هستی دلیل تام ذات است
نفس هم دمبدم پیغام ذاتست
ز نام خود فرستد بر تو پیغام
که یادآور ز جود صاحب اکرام
تصور کن تو کی ذی روح بودی
کجا بودت نمودی یا که بودی
تو را حق در وجود آورد و شئی کرد
بهار این گلشنت را بعد دی کرد
غنای حق و فقر خود بیاد آر
ز نام هو که دارد در تو تکرار
ودیعه هستی است این داری ار هوش
کجا آدم کند ایندم فراموش
غرض هو رتبه غیبالغیوبست
نفس نقش وی از بهر وجوبست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۱۴ - الهبا
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۱۵ - همهالافاقه و همهالانفه و همهه الغالیه
ز همتها یکی باشد افاقت
که اول همت است اندر لیاقت
بود آن باعث ارجوئی نشانی
بکسب باقی و هم ترک فانی
تو ثانی همت آنرا آنفه دان
درجه ثانی از همت بود آن
کراهت باشد آنرا زاجر اعمال
توقع نبودش پاداش افعال
نخواهد در عمل از حق جزائی
ندارد در نظر خوف و رجائی
سیم همت بود اندر توالی
خود آن زارباب همتهای عالی
که ایشانرا تعلق جز بحق نیست
نظر هیچ از رهی بر ما خلق نیست
نه هرگز ملتفت بر ممکناتند
نه واقف هم در اسماء و صفاتند
نه از مستقبل آگه نی زماضی
نه از حال و مقامی شاد و راضی
همه مقصودشان تعظیم ذاتست
فراغت همشانرا از جهاتست
که اول همت است اندر لیاقت
بود آن باعث ارجوئی نشانی
بکسب باقی و هم ترک فانی
تو ثانی همت آنرا آنفه دان
درجه ثانی از همت بود آن
کراهت باشد آنرا زاجر اعمال
توقع نبودش پاداش افعال
نخواهد در عمل از حق جزائی
ندارد در نظر خوف و رجائی
سیم همت بود اندر توالی
خود آن زارباب همتهای عالی
که ایشانرا تعلق جز بحق نیست
نظر هیچ از رهی بر ما خلق نیست
نه هرگز ملتفت بر ممکناتند
نه واقف هم در اسماء و صفاتند
نه از مستقبل آگه نی زماضی
نه از حال و مقامی شاد و راضی
همه مقصودشان تعظیم ذاتست
فراغت همشانرا از جهاتست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۱۶ - الهوا و الهواجس
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۱۷ - الهواجم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۱۸ - الهیولی
هیولی باشد آن شیئ که صورت
ازو ظاهر شود در وقت نسبت
بدون صورتش شیئیتی نیست
بشیئش جز بصورت نسبتی نیست
بود آن ماده یعنی که هر شیئی
کند بیشک قبول صورت از وی
هر آن شیئی بود قبل از نمودش
مر اورا رتبهئی کآرد ببودش
هیولی گوید آنرا مرد عارف
که از سر صور گردیده واقف
ندارد حاجت شرح و بیانی
بفهم آنرا تو خود گر نکتهدانی
ازو ظاهر شود در وقت نسبت
بدون صورتش شیئیتی نیست
بشیئش جز بصورت نسبتی نیست
بود آن ماده یعنی که هر شیئی
کند بیشک قبول صورت از وی
هر آن شیئی بود قبل از نمودش
مر اورا رتبهئی کآرد ببودش
هیولی گوید آنرا مرد عارف
که از سر صور گردیده واقف
ندارد حاجت شرح و بیانی
بفهم آنرا تو خود گر نکتهدانی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۱۹ - حرف الیاء یاقوته الحمراء