عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۷۹ - النوال
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۸۰ - النور
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۸۱ - نورالانوار
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۸۲ - حرف الواو
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۸۳ - الواحدیه
شنو باز از نشان واحدیت
که هست آن اعتبار ذات حضرت
ز حیث انتشاء کل اسماء
از او گر باز دانی سر انشاء
تجلی حضرت آمد واحدیت
در اسماء و صفات او بر تبت
بصورتهای اسماء کوست اعیان
که لازم شد باسماء و صفات آن
لزومش بیتأخر در وجود است
بنز در هر وی کاهل شهود است
خود او موجود بر هستی اسماست
که موجود آن بهستی مسمی است
خود این را واحدیت خواند عارف
تجلی دگر نزد مکاشف
که شد بیاسم و رسم از ذات بر ذات
احدیت شد آن بروجه اثبات
تجلییی که از ذات وجود است
در افعالش که در غیب و شهود است
وجود انبساطی شد نشان را
تو میدان رحمت فعلیه آنرا
مراد از واحدیت بود واحد
مناسب شرح آن در مطلب آمد
بود آن واحدیت وصف ذاتش
تکثر یافت از حیث صفاتش
دگر واحد که اسماء را مدارا است
هم اسم ذات بر این اعتبار است
که هست آن اعتبار ذات حضرت
ز حیث انتشاء کل اسماء
از او گر باز دانی سر انشاء
تجلی حضرت آمد واحدیت
در اسماء و صفات او بر تبت
بصورتهای اسماء کوست اعیان
که لازم شد باسماء و صفات آن
لزومش بیتأخر در وجود است
بنز در هر وی کاهل شهود است
خود او موجود بر هستی اسماست
که موجود آن بهستی مسمی است
خود این را واحدیت خواند عارف
تجلی دگر نزد مکاشف
که شد بیاسم و رسم از ذات بر ذات
احدیت شد آن بروجه اثبات
تجلییی که از ذات وجود است
در افعالش که در غیب و شهود است
وجود انبساطی شد نشان را
تو میدان رحمت فعلیه آنرا
مراد از واحدیت بود واحد
مناسب شرح آن در مطلب آمد
بود آن واحدیت وصف ذاتش
تکثر یافت از حیث صفاتش
دگر واحد که اسماء را مدارا است
هم اسم ذات بر این اعتبار است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۸۴ - الواردات
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۸۵ - الواقعه
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۸۶ - واسطه الفیض و المدد
شنو از واسطه فیض و مدد باز
بود انسان کامل با سند باز
بود او واسطه بر خلق از حق
که نسبت بر دو سو دارد محقق
بر بط معنوی ذوجنبتین است
میانجی بین وجهین او بعین است
یک از وجهی که مطلق از دو کونست
قریبالربط با سلطان عون است
دگر وجهش که با خلق اشتراکست
مقید در لباس آب و خاک است
رساند فیض عالی را بسافل
کشاند فلک دانی را بساحل
تو گو خطی است بینالنقطتین او
ز هر یک دارد آثاری بعین او
یک آثارش وجود علم و نور است
یک آثارش همه فقد و فتور است
ز آثار وجودی شاه مطلق
بگفتا «من رآنی قدرأی الحق»
ز حیث ممکنیت گفت بر دل
غباری گرد دم پیوسته حایل
دهم دل را باستغفار رجعت
ز مرآت آن زداید زنگ غفلت
باین معنی «عصی آدم» صریح است
که عصیان بهر ممکن بس صحیحست
خود امکانیت آدم راست عصیان
وجوب آمد نشانش عفو و غفران
نبی معصوم از وجه وجوب است
ز ممکن دزد غفلت خانه روب است
بود هر غفلتی بر قدر ادراک
حضور آنهم بقدر عقل چالاک
صفی یا رب ز عصیان رو سیاهست
ز آدم یادگار اند گناه است
ز ضعف او راست لغزشها پیاپی
ببخش او را که بالاصل است لاشیئی
باصل او محض فقدان و عدم بود
وجود ارشد ز فصل ذوالکرم بود
کرم گر باز فرمائی عجب نیست
بمعدومی که در فعلش ادب نیست
ابا این جمله فقدان و قصورم
مدار از رحمت ذاتیه دو رم
مرا ذاتیست ضعف و ظلم و ذلت
تو را ذاتیست عفو وجود و رحمت
بخود من ظلم کردم تو کرم کن
نظر آنسان که کردی باز هم کن
همه عمرم بغفلت رفت و بر سهو
تو بخشایندهئی العفو العفو
بود انسان کامل با سند باز
بود او واسطه بر خلق از حق
که نسبت بر دو سو دارد محقق
بر بط معنوی ذوجنبتین است
میانجی بین وجهین او بعین است
یک از وجهی که مطلق از دو کونست
قریبالربط با سلطان عون است
دگر وجهش که با خلق اشتراکست
مقید در لباس آب و خاک است
رساند فیض عالی را بسافل
کشاند فلک دانی را بساحل
تو گو خطی است بینالنقطتین او
ز هر یک دارد آثاری بعین او
یک آثارش وجود علم و نور است
یک آثارش همه فقد و فتور است
ز آثار وجودی شاه مطلق
بگفتا «من رآنی قدرأی الحق»
ز حیث ممکنیت گفت بر دل
غباری گرد دم پیوسته حایل
دهم دل را باستغفار رجعت
ز مرآت آن زداید زنگ غفلت
باین معنی «عصی آدم» صریح است
که عصیان بهر ممکن بس صحیحست
خود امکانیت آدم راست عصیان
وجوب آمد نشانش عفو و غفران
نبی معصوم از وجه وجوب است
ز ممکن دزد غفلت خانه روب است
بود هر غفلتی بر قدر ادراک
حضور آنهم بقدر عقل چالاک
صفی یا رب ز عصیان رو سیاهست
ز آدم یادگار اند گناه است
ز ضعف او راست لغزشها پیاپی
ببخش او را که بالاصل است لاشیئی
باصل او محض فقدان و عدم بود
وجود ارشد ز فصل ذوالکرم بود
کرم گر باز فرمائی عجب نیست
بمعدومی که در فعلش ادب نیست
ابا این جمله فقدان و قصورم
مدار از رحمت ذاتیه دو رم
مرا ذاتیست ضعف و ظلم و ذلت
تو را ذاتیست عفو وجود و رحمت
بخود من ظلم کردم تو کرم کن
نظر آنسان که کردی باز هم کن
همه عمرم بغفلت رفت و بر سهو
تو بخشایندهئی العفو العفو
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۸۷ - الوتر
بود وترت اشارت باز بر ذات
بعنوان سقوط اعتبارات
احد را سوی شیئی نسبتی نیست
باو هم نسبت هر شیئ منفی است
در این حضرت ز شیئی اعتباری
نباشد برخلاف شفع آری
چو باشد شفع را اندر تمکن
ز اسمائی و اعیانی تعین
از این معنی بوجه استعارت
بشفع و وتر فرماید اشارت
عبارت شفع از اعیان و اسماست
اشارت وتر بر ذات مسماست
ز شفعش نور وصفی آشکار است
ز و ترس سر ذاتی برقرار است
ز شفع احببت ان اعرف بجا گفت
ز وتر از کنت کنزش رازها گفت
خوداین از فهم اهل حسن نهانست
کسی فهمد نکو کاسرار دانست
بعنوان سقوط اعتبارات
احد را سوی شیئی نسبتی نیست
باو هم نسبت هر شیئ منفی است
در این حضرت ز شیئی اعتباری
نباشد برخلاف شفع آری
چو باشد شفع را اندر تمکن
ز اسمائی و اعیانی تعین
از این معنی بوجه استعارت
بشفع و وتر فرماید اشارت
عبارت شفع از اعیان و اسماست
اشارت وتر بر ذات مسماست
ز شفعش نور وصفی آشکار است
ز و ترس سر ذاتی برقرار است
ز شفع احببت ان اعرف بجا گفت
ز وتر از کنت کنزش رازها گفت
خوداین از فهم اهل حسن نهانست
کسی فهمد نکو کاسرار دانست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۸۸ - الوجود
ز معنای وجود آرم سند را
که وجدان حقست آن ذات خود را
بذات خویش خود را محض خود یافت
بصرف ذت خود را هر چه بد یافت
از آن خوانند ارباب شهودش
خود این را حضرت جمع و وجودش
چو او خود را ذات خویشتن یافت
بجمع خویش دور از انجمن یافت
مراد از انجمن اینجا صفات است
که لازم حضرت او را بذاتست
از آن دانیم اندر صرف ذاتش
منزه ز اعتبارات صفاتش
در آنجا نه صفت نه اسم گنجد
نه در معنای عقلی جسم گنجد
خود اینهم محض مفهومست و ادراک
وگر نه او بود ز ادراکها پاک
چه نسبت قطره را با بحر عمان
چه نسبت ذره را با مهر تابان
غرض وجدان او خود را وجود است
هر آن موجودی از بودش نمود است
که وجدان حقست آن ذات خود را
بذات خویش خود را محض خود یافت
بصرف ذت خود را هر چه بد یافت
از آن خوانند ارباب شهودش
خود این را حضرت جمع و وجودش
چو او خود را ذات خویشتن یافت
بجمع خویش دور از انجمن یافت
مراد از انجمن اینجا صفات است
که لازم حضرت او را بذاتست
از آن دانیم اندر صرف ذاتش
منزه ز اعتبارات صفاتش
در آنجا نه صفت نه اسم گنجد
نه در معنای عقلی جسم گنجد
خود اینهم محض مفهومست و ادراک
وگر نه او بود ز ادراکها پاک
چه نسبت قطره را با بحر عمان
چه نسبت ذره را با مهر تابان
غرض وجدان او خود را وجود است
هر آن موجودی از بودش نمود است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۸۹ - وجهالاعنایه
دو وجهی کز عنایت بیشکوک است
یکی جذبست و آندیگر سلوکست
بود این هر دو از بهر هدایت
شد آسان کار سالک از عنایت
بعرف ما عنایت انجذابست
سلوک از وی هم اما در حسابست
نماید از عنایت ره بسالک
رهاند هم بجذبش از مهالک
ز جذبه ره بآسانی شود طی
بهر گامی رسد هم جذبه از پی
سلوک و جذب پس با هم دو یارند
معین یکدیگر بر رهسپارند
نیاید جذبه تا ره طی نگردد
رهی هم طی بدون وی نگردد
از آن عارف ز سلطان هدایت
سلوک و جذب را خواند عنایت
یکی جذبست و آندیگر سلوکست
بود این هر دو از بهر هدایت
شد آسان کار سالک از عنایت
بعرف ما عنایت انجذابست
سلوک از وی هم اما در حسابست
نماید از عنایت ره بسالک
رهاند هم بجذبش از مهالک
ز جذبه ره بآسانی شود طی
بهر گامی رسد هم جذبه از پی
سلوک و جذب پس با هم دو یارند
معین یکدیگر بر رهسپارند
نیاید جذبه تا ره طی نگردد
رهی هم طی بدون وی نگردد
از آن عارف ز سلطان هدایت
سلوک و جذب را خواند عنایت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۰ - وجها الاطلاق والتقیید
شنو باز از دو وجه قید و اطلاق
که لایح گشت صوفی را باشراق
در آن وجهش که اطلاقست در ذات
بود کلی سقوط اعتبارات
دگر وجهش که تقیید است اثبات
شود در وی جمیع اعتبارات
چو ذات حقتعالی خود وجود است
هم از حیث وجودش صرف جود است
از این حیثش توان دانست مطلق
نه بر قیدی مقید هستی حق
حقیقت اوست مع با کل ممکن
بدون آنکه شد با او مقارن
چو جز بحث وجوالاعدم نیست
عدم را آن حضرت قدم نیست
مقارن کسی بچیزی شد بمعلوم
کز و موجود و بیاو هست معدوم
بود هر غیر کل شیئی بالکل
ولیکن از تنزه نه از تزایل
چو عین شئی در اعیان عدم بود
هم اعیان کون معدوم الرقم بود
محقق گشت کو غیر از وجود است
جدا از حیز بود و نمود است
شوی گر فارق او هیچ شیئی نیست
رود چون شمس آثاری زفیئ نیست
باو پس کل موجود است موجود
ولی موجود بر خود ذات او بود
پس ار گردد مقید او باطلاق
که بیشرطی شود شرطش در اشراق
که نبود هیچ با او ممکناتش
احد باشد که بیغیر است ذاتش
هم الانست ذات او کماکان
نباشد هیچ با او فاش و پنهان
مقید ور شود بر قید تقیید
که با او باشد اشیاءئی ز تردید
پس او باشد یقین عین مقید
نه ناقص گردد از قیدی نه زاید
همان باشد که بد در عین اطلاق
بود در عین قید از قیدها طاق
چه آن شیئی که شد قیدش بمفهوم
با و موجود و بی او بود معدوم
تجلی کرد حق بر صورت شیئی
عیان از نور شد ماهیت فیی
اضافه سوی شیئی آمد وجودی
چو ساقط شد اضافه نیست بودی
چو اسقاط اضافت شد محقق
شود خود عین شیی معدوم مطلق
اضافت گر که ساقط در شهود است
بماند هر چه باقی آن وجود است
بتحقیق وجود آمد مناسب
که هست آن بالحقیقه عین واجب
بغیر آن حقیقت کو معین
وجودش زاید است این نیز بین
چو بر ماهیت و بر عین ممکن
بود اندر وجود از بهر ممکن
مثل باشد سیاهی سیاهی
هم انسانیت انسان کماهی
بود غیر وجود او بمعلوم
بدون هستی او شیئی معدوم
که لایح گشت صوفی را باشراق
در آن وجهش که اطلاقست در ذات
بود کلی سقوط اعتبارات
دگر وجهش که تقیید است اثبات
شود در وی جمیع اعتبارات
چو ذات حقتعالی خود وجود است
هم از حیث وجودش صرف جود است
از این حیثش توان دانست مطلق
نه بر قیدی مقید هستی حق
حقیقت اوست مع با کل ممکن
بدون آنکه شد با او مقارن
چو جز بحث وجوالاعدم نیست
عدم را آن حضرت قدم نیست
مقارن کسی بچیزی شد بمعلوم
کز و موجود و بیاو هست معدوم
بود هر غیر کل شیئی بالکل
ولیکن از تنزه نه از تزایل
چو عین شئی در اعیان عدم بود
هم اعیان کون معدوم الرقم بود
محقق گشت کو غیر از وجود است
جدا از حیز بود و نمود است
شوی گر فارق او هیچ شیئی نیست
رود چون شمس آثاری زفیئ نیست
باو پس کل موجود است موجود
ولی موجود بر خود ذات او بود
پس ار گردد مقید او باطلاق
که بیشرطی شود شرطش در اشراق
که نبود هیچ با او ممکناتش
احد باشد که بیغیر است ذاتش
هم الانست ذات او کماکان
نباشد هیچ با او فاش و پنهان
مقید ور شود بر قید تقیید
که با او باشد اشیاءئی ز تردید
پس او باشد یقین عین مقید
نه ناقص گردد از قیدی نه زاید
همان باشد که بد در عین اطلاق
بود در عین قید از قیدها طاق
چه آن شیئی که شد قیدش بمفهوم
با و موجود و بی او بود معدوم
تجلی کرد حق بر صورت شیئی
عیان از نور شد ماهیت فیی
اضافه سوی شیئی آمد وجودی
چو ساقط شد اضافه نیست بودی
چو اسقاط اضافت شد محقق
شود خود عین شیی معدوم مطلق
اضافت گر که ساقط در شهود است
بماند هر چه باقی آن وجود است
بتحقیق وجود آمد مناسب
که هست آن بالحقیقه عین واجب
بغیر آن حقیقت کو معین
وجودش زاید است این نیز بین
چو بر ماهیت و بر عین ممکن
بود اندر وجود از بهر ممکن
مثل باشد سیاهی سیاهی
هم انسانیت انسان کماهی
بود غیر وجود او بمعلوم
بدون هستی او شیئی معدوم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۱ - وجهالحق
زوجهالحق اگر پرسی که آن چیست
قوم شیئی جز بر وجه حق نیست
باو شاهد بود شیئیت شیئی
چنان کز شمس شاهد رؤیت فیئ
«تولوا اینما» بیاشتباهست
که هر سوروکنی وجه اله است
چو عین حق مقیم کل اشیاءست
بهر وجهی که بینی او هویداست
هر آنکو وجه قیومیتش دید
در اشیاء هم بوجهش یافت توحید
بهر سور کند وجه الله آنسوست
مگر آنسو که روی و سو همه اوست
در این معنی مجال لفظ تنگ است
شنا در بحر دستور نهنگ است
بصیرت هر که در قلبش تمام است
نکوداند که وجه حق کدام است
در اشیاءگر بینی وجه حق را
بشوئی از سواد و خط ورق را
قوم شیئی جز بر وجه حق نیست
باو شاهد بود شیئیت شیئی
چنان کز شمس شاهد رؤیت فیئ
«تولوا اینما» بیاشتباهست
که هر سوروکنی وجه اله است
چو عین حق مقیم کل اشیاءست
بهر وجهی که بینی او هویداست
هر آنکو وجه قیومیتش دید
در اشیاء هم بوجهش یافت توحید
بهر سور کند وجه الله آنسوست
مگر آنسو که روی و سو همه اوست
در این معنی مجال لفظ تنگ است
شنا در بحر دستور نهنگ است
بصیرت هر که در قلبش تمام است
نکوداند که وجه حق کدام است
در اشیاءگر بینی وجه حق را
بشوئی از سواد و خط ورق را
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۲ - وجهه جمیع العابدین
جمیع عابدین را چیست وجهت
همان باب الوهیت بنسبت
بهر نطقش بخوانی اوست سامع
بهر وصفتش بداین اوست جامع
روی بر هر طریقی اوست مقصود
کنی هر گونه طاعت اوست معبود
جز او مقصودی از دیر و حرم نیست
جز او معبود در بیتالصنم نیست
بذکر اوست جاری هر زبانی
بنام اوست گویا هر بیانی
یهود و گبر و ترسا و مسلمان
ثنای حضرتش گویند از جان
بهر نطق و زبانند این خلایق
بتوحید الهی جمله ناطق
نه آدم خاصه کاشیاء در نمایش
کند هر شیئی از و نوعی ستایش
به تسبیحش بپا ارض و سموات
به تهلیلش جمادات و نباتات
فلک را پشت طاعت بر درش خم
زمین را روی خدمت بر رهش هم
بجند برگها از جنبش باد
بود یعنی که از باد آفرین باد
تو هر جنبنده را بین کو خداگوست
یقین داند که جنباننده با اوست
شجر بینی که چون میجنبد از ریح
مشو غافل که در ذکر است و تسبیح
بدن بینی بجنبش باشد از روح
بود در بحر کشتی شاهد از نوح
بتن هم روح را نبود قراری
ز خود یعنی ندارد اختیاری
اسیر قبضه ذوالاقتداریست
که پیوندش بتن جز ز امر او نیست
نفس هر دم که دارد رفت و آمد
تو را بر قلب ترویحی است زاید
اگر غافل نباشی ز انتظامش
نفس بیلفظ باشد نقش نامش
نه محتاج است بر لفظ و بیانی
که گردد مختلف در هر زبانی
نه محتاج است هم بر انتقالی
که مانده چون زبان باز از مقالی
اگر تو غافلی اعضا بکارند
همه در حمد و نعت کردگارند
بظاهر گر که اعضا ناسپاسند
بباطن حق گزار و حق شناسند
تو را گر شرک باشد پیشه و خو
نفس دارد بتوحیدش هیاهو
زبان بر شرک باری گر که جنبید
بود خود جنبش او عین توحید
بدینسان دان همه اعضای خود را
بذکرند و ثنا مولای خود را
موافق با حق با تو منافق
مگر گردی تو هم با حق موافق
اگر هم با تو یکچندی براهند
مشو ایمن که جاسوسان شاهند
بحضرت چون تو خفتی بار جویند
همه اعمالت آنجا باز گویند
از آنفرمود در محشر شهادت
دهندت دست و پا بر فعل و عادت
خود این محض مثال اندر مقال است
وگر نه شاهد او بر کل حال است
غرض روئی نباشد جز بسویش
دلی هم بینشان از جستجویش
کلامت گر تو را باشد وقوفی
بود ناجار مأخوذ از حروفی
هر آن حرفت اشارت سوی نامیست
که از نام آفرینت در مقامی است
شود هر حرف معلوم از تنفس
نفس هم کاشف از هو در تفرس
اشارت هو باجماع ثقات است
بذاتی کو مذوت بر ذوات است
بود پس مندرج در هو حروفات
که هریک کاشف از اسمی است بالذات
بمانند الف کو در اشارت
بود از اول الاشیاء عبارت
بدینسان هم چنین تا یا مسلم
حروفاتند هر یک اسم اعظم
چو شد ناطق پس انسان سخن گو
خدا را خوانده بر هر وصف و نام او
در اینصورت عجب گر مرد عاقل
بود در نطق خود از حرف غافل
کلام خود کند در موردی صرف
که باشد خارج از تعظیم آنحرف
ازین عارف بود همواره خاموش
به بندد هم ز حرف غافلان گوش
که داند حرفراشأنی عظیم است
بنا موقع شد ار صرف آن ظلیم است
هر آنکو هر زه لاف و یاوهگو گشت
ز حق «بلهم اضل» تعریف او گشت
چو حیوان بیزبان و بیخلافست
بذکر حق و دور از انحراف است
بود ذکرش بتکرار نفس هو
تو انسانی و غافل زین تکاپو
نما پس صرف در موقع سخن را
به بند از حرف بیمعنی دهن را
که گفتار تو خیزد از حروفی
که اسم اعظمند ار باوقوفی
پس ار هر کس بهر لفظ و بیانی
سخن گوید ازو دارد نشانی
بهر وصفی و نامی خوانده او را
چه حاضر یا چه غافل گفته هورا
اگر حاضر بود تعظیم نام است
و گر دایم شود ذکرش مقام است
بدینسانست حال اهل انفاس
ز انسان و ز حیوان کوست حساس
نبات آنهم بهنگام تحرک
بذکر و ورد حق جوید تبرک
همان جنبیدنش ذکر است و تسبیح
بجنبش باشدش امداد از ریح
همین معنی که در بودش نمو است
دلیل حمد و نعمت بیغلو است
بود هر لحظه تجدید حیاتش
نشان ذکری از سلطان ذاتش
بهر برگی ز اشجار ار بری پی
رقم کرد او «انا الا علی انا الحی»
که ز اشیاء غیر من پاینده نیست
همه میرند و جز من زنده نیست
همان باب الوهیت بنسبت
بهر نطقش بخوانی اوست سامع
بهر وصفتش بداین اوست جامع
روی بر هر طریقی اوست مقصود
کنی هر گونه طاعت اوست معبود
جز او مقصودی از دیر و حرم نیست
جز او معبود در بیتالصنم نیست
بذکر اوست جاری هر زبانی
بنام اوست گویا هر بیانی
یهود و گبر و ترسا و مسلمان
ثنای حضرتش گویند از جان
بهر نطق و زبانند این خلایق
بتوحید الهی جمله ناطق
نه آدم خاصه کاشیاء در نمایش
کند هر شیئی از و نوعی ستایش
به تسبیحش بپا ارض و سموات
به تهلیلش جمادات و نباتات
فلک را پشت طاعت بر درش خم
زمین را روی خدمت بر رهش هم
بجند برگها از جنبش باد
بود یعنی که از باد آفرین باد
تو هر جنبنده را بین کو خداگوست
یقین داند که جنباننده با اوست
شجر بینی که چون میجنبد از ریح
مشو غافل که در ذکر است و تسبیح
بدن بینی بجنبش باشد از روح
بود در بحر کشتی شاهد از نوح
بتن هم روح را نبود قراری
ز خود یعنی ندارد اختیاری
اسیر قبضه ذوالاقتداریست
که پیوندش بتن جز ز امر او نیست
نفس هر دم که دارد رفت و آمد
تو را بر قلب ترویحی است زاید
اگر غافل نباشی ز انتظامش
نفس بیلفظ باشد نقش نامش
نه محتاج است بر لفظ و بیانی
که گردد مختلف در هر زبانی
نه محتاج است هم بر انتقالی
که مانده چون زبان باز از مقالی
اگر تو غافلی اعضا بکارند
همه در حمد و نعت کردگارند
بظاهر گر که اعضا ناسپاسند
بباطن حق گزار و حق شناسند
تو را گر شرک باشد پیشه و خو
نفس دارد بتوحیدش هیاهو
زبان بر شرک باری گر که جنبید
بود خود جنبش او عین توحید
بدینسان دان همه اعضای خود را
بذکرند و ثنا مولای خود را
موافق با حق با تو منافق
مگر گردی تو هم با حق موافق
اگر هم با تو یکچندی براهند
مشو ایمن که جاسوسان شاهند
بحضرت چون تو خفتی بار جویند
همه اعمالت آنجا باز گویند
از آنفرمود در محشر شهادت
دهندت دست و پا بر فعل و عادت
خود این محض مثال اندر مقال است
وگر نه شاهد او بر کل حال است
غرض روئی نباشد جز بسویش
دلی هم بینشان از جستجویش
کلامت گر تو را باشد وقوفی
بود ناجار مأخوذ از حروفی
هر آن حرفت اشارت سوی نامیست
که از نام آفرینت در مقامی است
شود هر حرف معلوم از تنفس
نفس هم کاشف از هو در تفرس
اشارت هو باجماع ثقات است
بذاتی کو مذوت بر ذوات است
بود پس مندرج در هو حروفات
که هریک کاشف از اسمی است بالذات
بمانند الف کو در اشارت
بود از اول الاشیاء عبارت
بدینسان هم چنین تا یا مسلم
حروفاتند هر یک اسم اعظم
چو شد ناطق پس انسان سخن گو
خدا را خوانده بر هر وصف و نام او
در اینصورت عجب گر مرد عاقل
بود در نطق خود از حرف غافل
کلام خود کند در موردی صرف
که باشد خارج از تعظیم آنحرف
ازین عارف بود همواره خاموش
به بندد هم ز حرف غافلان گوش
که داند حرفراشأنی عظیم است
بنا موقع شد ار صرف آن ظلیم است
هر آنکو هر زه لاف و یاوهگو گشت
ز حق «بلهم اضل» تعریف او گشت
چو حیوان بیزبان و بیخلافست
بذکر حق و دور از انحراف است
بود ذکرش بتکرار نفس هو
تو انسانی و غافل زین تکاپو
نما پس صرف در موقع سخن را
به بند از حرف بیمعنی دهن را
که گفتار تو خیزد از حروفی
که اسم اعظمند ار باوقوفی
پس ار هر کس بهر لفظ و بیانی
سخن گوید ازو دارد نشانی
بهر وصفی و نامی خوانده او را
چه حاضر یا چه غافل گفته هورا
اگر حاضر بود تعظیم نام است
و گر دایم شود ذکرش مقام است
بدینسانست حال اهل انفاس
ز انسان و ز حیوان کوست حساس
نبات آنهم بهنگام تحرک
بذکر و ورد حق جوید تبرک
همان جنبیدنش ذکر است و تسبیح
بجنبش باشدش امداد از ریح
همین معنی که در بودش نمو است
دلیل حمد و نعمت بیغلو است
بود هر لحظه تجدید حیاتش
نشان ذکری از سلطان ذاتش
بهر برگی ز اشجار ار بری پی
رقم کرد او «انا الا علی انا الحی»
که ز اشیاء غیر من پاینده نیست
همه میرند و جز من زنده نیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۳ - ذکر القلب
بهر وصفی که باشد زنده هر شیئ
در او دارد تجلی اسم الحی
کنی گر نقش قلب این نام نیکو
ز گلزار حیات حق بری بو
در آن حبس نفس شرطیست وارد
دگر ضبط حواس و هم واحد
هم اینسان ذکر سر و ذکر اعلی
ولی با فکر کان شرطیست اجلی
دگر ذکری که باشد نفی و اثبات
بذات اشیاءست زان منفی بالذات
طریق نقش هر یک را بتفصیل
ز صاحب سینه جو بهر تکمیل
که بر تلقین اذکار است مأمور
اگر مأمور نبود نیست دستور
اگر مأمور نبود او بذکرش
بدل ثابت نگردد هیچ فکرش
در او دارد تجلی اسم الحی
کنی گر نقش قلب این نام نیکو
ز گلزار حیات حق بری بو
در آن حبس نفس شرطیست وارد
دگر ضبط حواس و هم واحد
هم اینسان ذکر سر و ذکر اعلی
ولی با فکر کان شرطیست اجلی
دگر ذکری که باشد نفی و اثبات
بذات اشیاءست زان منفی بالذات
طریق نقش هر یک را بتفصیل
ز صاحب سینه جو بهر تکمیل
که بر تلقین اذکار است مأمور
اگر مأمور نبود نیست دستور
اگر مأمور نبود او بذکرش
بدل ثابت نگردد هیچ فکرش
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۴ - ورود الفکر علیالقلب
بود فکر تو از وجهی عبارت
کزان بر نفس قدسی شد اشارت
تو گو باد بهشت است آن که آسان
بقلب آید بوجهی همچو انسان
هم اینسان شد مجسم بهر مریم
که او را آدمی پنداشت فافهم
گر این فکر آیدت میدان غنیمت
مگر بردی ز میدان گوی دولت
چو این باشد خود آثار قبولش
تو را نبود وصولی بیحصولش
رسد وقتی گرت مهمانی از غیب
گرامی دارو از ریبش مجوعیب
حبیب حق بود اینگونه مهمان
که همراه آورد نعمت فراوان
خوشا وقتش که با وقت خوش یافت
دو صد گفتار از آن لعل خمش یافت
شبان تیره با او بیلب و کام
سخن گفت و شنید و یافت آرام
گرش جستی و گفت او با تو رازی
بپوش آنرا که باشد امتیازی
گرفتاران صورت رامنه عیب
مدارش گر چه بر ظن است و بر ریب
مزن بر قشریان خام تسخر
که داری تو خزف ما راست گوهر
خزف هم اندرین مخزن بکار است
بجای خود بسی کامل عیار است
بخلقان بین بلطف و رفق و حرمت
نه با خود بینی و عجب و منیت
ببین هر چیزی اندر جای خود نیک
بهر دوری تو خود را دار نزدیک
یقینت چون شود کامل بتوحید
مزن طعنه باهل ظن و تقلید
که هر کس را بود نوعی عبادت
یکی از عشق و آن دیگر ز عادت
چو تکوینی و توظیفی است طاعات
نماید هر دو را صوفی مراعات
بجای خویش هر یک را بجا آر
که هر یک را بجا دیدند اخیار
کزان بر نفس قدسی شد اشارت
تو گو باد بهشت است آن که آسان
بقلب آید بوجهی همچو انسان
هم اینسان شد مجسم بهر مریم
که او را آدمی پنداشت فافهم
گر این فکر آیدت میدان غنیمت
مگر بردی ز میدان گوی دولت
چو این باشد خود آثار قبولش
تو را نبود وصولی بیحصولش
رسد وقتی گرت مهمانی از غیب
گرامی دارو از ریبش مجوعیب
حبیب حق بود اینگونه مهمان
که همراه آورد نعمت فراوان
خوشا وقتش که با وقت خوش یافت
دو صد گفتار از آن لعل خمش یافت
شبان تیره با او بیلب و کام
سخن گفت و شنید و یافت آرام
گرش جستی و گفت او با تو رازی
بپوش آنرا که باشد امتیازی
گرفتاران صورت رامنه عیب
مدارش گر چه بر ظن است و بر ریب
مزن بر قشریان خام تسخر
که داری تو خزف ما راست گوهر
خزف هم اندرین مخزن بکار است
بجای خود بسی کامل عیار است
بخلقان بین بلطف و رفق و حرمت
نه با خود بینی و عجب و منیت
ببین هر چیزی اندر جای خود نیک
بهر دوری تو خود را دار نزدیک
یقینت چون شود کامل بتوحید
مزن طعنه باهل ظن و تقلید
که هر کس را بود نوعی عبادت
یکی از عشق و آن دیگر ز عادت
چو تکوینی و توظیفی است طاعات
نماید هر دو را صوفی مراعات
بجای خویش هر یک را بجا آر
که هر یک را بجا دیدند اخیار
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۵ - الورقاء
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۶ - وراءاللبس
وراءاللبس عین حق تعالی است
که در جمع الاحد در عین اخفاست
چو او در حضرت ثانی ز اخفا
ملبس شد بمعنیهای اسما
دگر هم بر حقیقتهای اعیان
بصورتهای اعیانی پس از آن
دگر هم بر صورهای مثالی
بحسیات دیگر بالتوالی
وراءاللبس گر داری تفطن
اشارت دان بذات لاتعین
بری ز اندیشه و هم و قیاس است
مثال است اینکه عاری از لباس است
مثال است اینکه اسماء و حقایق
لباس اوست بیقید و علایق
لباس آثار وحدانیت اوست
عیان از حسن او انیت اوست
که در جمع الاحد در عین اخفاست
چو او در حضرت ثانی ز اخفا
ملبس شد بمعنیهای اسما
دگر هم بر حقیقتهای اعیان
بصورتهای اعیانی پس از آن
دگر هم بر صورهای مثالی
بحسیات دیگر بالتوالی
وراءاللبس گر داری تفطن
اشارت دان بذات لاتعین
بری ز اندیشه و هم و قیاس است
مثال است اینکه عاری از لباس است
مثال است اینکه اسماء و حقایق
لباس اوست بیقید و علایق
لباس آثار وحدانیت اوست
عیان از حسن او انیت اوست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۷ - الوصف الذی للحق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۸ - الوصف الذی للخلق