عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۹۸ - المخدع
تو مخدع موضع قطب جهان دان
ز کل واصلین آنرا نهان دان
مقامی هست بهر قطب مختص
که آن بر واصلین نبود مشخص
عزیز است ار چه هر لعلی و مرغوب
بتاج شه ولی لعلی است منصوب
از این حیثیت او قدرش فزونست
هم اجلی از گهرها در شئون است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۹۹ - المدد الوجودی
مددهای وجودی در نزولش
بود محتاج ممکن بر وصولش
بود محتاج آن در هستی خویش
نماند ورنه باقی لحظه‌ئی بیش
رسد بروی مددها بالتوالی
بود جای وجودش ورنه خالی
رساند حق مدد پس بر وجودش
ز رحمانی نفس وز اوست بودش
وجودش بر عدم تا راجع آید
دم رحمن بر او پیوسته شاید
تو با قطع نظر از موجود او
عدم گردانی او راهست نیکو
عدم چون مقتضای ذات بودش
بدون موجد او کی بد وجودش
بامداد وجود از موجد او
مرجع دان وجود فاقد او
دم رحمن پس او را دمبدم شد
وجودش تا مرجح بر عدم شد
بتحلیل آنچه رفت از وی بدل یافت
در ابدان از غذا وین خود محل یافت
بدانسان کاین نفس‌ها از هواها
مدد یابد هم اقسام فواها
هوا را آنچنان که هست محسوس
بامداد نفس حق داشت مأنوس
جمادات آنچه باشد نزد ادراک
هم از اشیاءء روحانی و افلاک
دوامی کش برجحان وجود است
بنزد عقل برهان وجود است
جز آندم کش بهستی متصل بد
نه زاو تحلیل رفت و نی بدل شد
خلاف جسم حیوانی که تبدیل
بیابد از غذا رفت آنچه تحلیل
بود مشهود هر ممکن که دیدی
بهر آنی بود خلق جدیدی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۰۰ - المراتب الکلیه
مراتب نزد صوفی غیر شش نیست
جز این ترتیب بر دل منتقش نیست
خود این شش هست کلی از مراتب
بود بر وصف کلیت مناسب
یکی ذات الاحد پس واحدیت
که ثانی از مراتب شد بر تبت
سیم رتبه است ارواح مجرد
نفوس عامله پس رابع آمد
که موسوم از عوالم بر مثال است
دگر ملکوتش ار خوانی مجال است
به پنجم عالم ملک و شهادت
که ناسوت است بی‌نقص و زیادت
ششم گشت از مراتب کون جامع
که انسان است و حق در عین واقع
بمعنی مجلی کل مجالی
بصورت جامع آنذات عالی
مجالی پنج و شش باشد مراتب
یکی از سته باشد ذات واجب
بذات او جلوه‌گر شد در مجالی
بآثار جمالی و جلالی
دگر بعضی بر این گشتند قائل
که هشت است این مراتب نزد کامل
نخستین عالم ملک است از آن
دگر ملکوت و پس جبروت و اعیان
پس اسمای الهیه به برتر
صافت پاک سبحانیه دیگر
کز آن تعبیر شد بر واحدیت
دگر هم بر احد از حیث رتبت
بهفتم وحدت ذات الهی
بهشتم ذات حق بی‌تناهی
صفی خود هفت داند این مراتب
شهادت را بود اول مناسب
که آنملک است و در ثانی مثال است
سیم ملکوت کارواح از کمال است
دگر جبروت و اعیانست و اسما
بهفتم ذات حق بحت یکتا
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۰۱ - مرآت الکون
دگر مرآت کون بیخلاف است
که وحدانی وجود است و مضافست
خود اکوان با همه اوصاف واحکام
نشد ظاهر جز اندر روی بهرنام
بود مخفی ظهور او برؤیت
چو روی آینه مخفی بصورت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۰۲ - مرآت الحضره
بود مرآت حضرت بالعلاین
تعینها که شد منسوب باطن
شئون باطنی راهست منسوب
صورها زان با کوانست محسوب
پس آمد آن شئون مرآت حضرت
که در اکوان صور را داد رتبت
باینمعنی که صورتهای اکوان
شئون باطنی را ظاهر است آن
وجود با تعین بی‌مغایر
بصورتهای اکوان گشت ظاهر
ز مرآت به خود این مرایا
حکایت می‌کنند از دون و والا
زوجه واحدند اینجمله مرآت
تعینهای باطن هم شئونات
شئون مرآت و اکوان ظاهر اوست
نمایان زین مرا یا جمله یکروست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۰۳ - مرآت الحضرتین
دگر مرآت پاک حضرتینت
که امکان ووجوبست آن بعینت
بود انسان کامل کوست مظهر
باسماء وصفات و ذات یکسر
در او دارد تجلی وجه واجب
رسد زو فیض واجب بر جوانب
بود هم واسطه ممکن خود از حق
مقید را رساند تا بمطلق
بشر بود احمد اما در معانی
«رأی الحق» گفت بعد از «من رآنی»
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۰۴ - المسامره
مسامر با اضافه تاست صحبت
که حق در سر کند با اهل وحدت
بعرفست آن سخت در لیل گفتن
بیاری رازها از میل گفتن
بود صحبت بشب نیکو مناسب
خصوصا گر بود یاری مصاحب
تو را گر بوده وقتی هم نشینی
نگاری گلعذاری مه جبینی
که خاطر باویت خوش بوده باشد
بشبهایت سخن فرموده باشد
خود آگاهی ز حال اهل اسرار
گرفتاران شب تا صبح بیدار
صفی ار واقف از حال آنزمانی
که شبها با بتی هم داستانی
بصحبت در کنارت خفته باشد
سخنها در ضمیرت گفته باشد
برون از فکر ماه و هفته باشی
ز هوش از صحبت او رفته باشی
ز خود پیش دهان او شوی گم
که گوی بیدهان کرد او تکلم
بوهم افتی که هیچ او را دهان نیست
وگر باشد دهان بین در میان نیست
هر آنکس آندهان دید از میان رفت
از او اندیشه نام و نشان رفت
کسی کو ترک جان با آن دهن گفت
تواند از دهان او سخن گفت
لب او در تکلم شد لب یار
که بس بشنیده شبها مطلب یار
سخن می‌گفت او و بن میشد از خود
به پیش لعل نوشش بیخود از خود
بحرفش بد صفی سر تا بپا سمع
همه اسباب از خود رفتنش جمع
شبم بد روشن از وی بیچراغی
ز چشمش مست بودم بی‌ایاغی
چراغ اندر میان بیگانه بود
خود او شمع وصفی پروانه بود
سخن می‌گفت او با من نهانی
من از خود می‌شدم همواره فانی
ز زلف خود بدل افسانه می‌گفت
حدیث از بند با دیوانه می‌گفت
بچشمش گر من از دنبال رفتم
نبودم اختیار از حال رفتم
پریشان گر سخن گویم عجب نیست
مریض و مست و مجنون را ادب نیست
گریبانم بدست گلعذاریست
که هر دم با منش حالی و کاریست
گهی گوید ز مویم داستان گو
گهی بندد کمر را میان گو
من از موی و میانش ناتوانم
بحیرت زان کلام و زان دهانم
که آرد هر دم از حرفی بحرفم
همی مواج خواهد بحر ژرفم
خود او گوید سخن کس در میان نیست
بکس در صحبتی همداستان نیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۰۵ - مسالک جوامع الاثنیه
مسالک از جوامع اثنیه چیست
ثنای ذات بالاسماءء ذاتیست
بذات آن اسمها اصلیه باشد
بجز وصفه و فعلیه باشد
بود خود ذکر این اسم مسالک
جوامع اثنیه در نزد سالک
بود با معرفت هم با شهودی
نه آن ذکری که باشد از جمودی
چو ذات مطلق اصل جمله اسماست
بجا از بهر تعظیمش ثناهاست
ز هر تعظیم اعظم بهر مطلق
ثنا باشد بهر وصفش محقق
ثنای او بوصف علم و قدرت
بآن قید است خود تعظیم حضرت
وگر بر اسم قدوس و سلامش
بخوانی کرده‌ئی ذکر تمامش
همه اسماء ذاتی اینچنین است
نه تنها این دو نام دلنشین است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۰۶ - مستوی الاسم الاعظم
دگر از مستوی اسم اعظم
شنو باشد خود این بیت‌المحرم
بود آن قلب کامل در حقیقت
حق آنرا داده بهر خویش وسعت
خود «الرحمن علی العرض استوی» گفت
مقام راز خود را دل بجا گفت
ز اسم اعظم آندل مستوی شد
که مر حق را مقام معنوی شد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۰۷ - مستند المعرفه
دل اندر مستند المعرفه دار
بود آن واحدیت نزد اخیار
خود اینحضرت مقام جمع یکتاست
بمعنی اصطلاح از کل اسماست
از آن رو مستند شد بر مشاهد
که دارد در معارف رو به بواحد
بود گر وارداتش از حد افزون
بواحد باشدش دل مست و مفتون
بیکتائیست هر جا شمس وحدت
عیان در جمله ذرات کثرت
ببیند عارفش در فرق و در جمع
محافل جملگی روشن بیک شمع
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۰۸ - المستهلک
بود مستهلک آن فانی بالذات
که باقی زو نماند رسم و عادات
چو در ذات الاحد گردید فانی
نماند ز او نشانی در نهانی
همانا بعد استهلاک اشیاء
بود آنوجه هو باقی و برجا
چو غیری باوجود او نشاید
از آنرو غیر او مستهلک آید
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۰۹ - المسئله الغامضه
شنو زان مسئله کوهست غامض
کسی فهمد که بر ذوق است فایض
بود باقی تو گو اعیان ثابت
بمعدومیت از برهان ثابت
الا با آن تجلییی که از حق
باسم نور بر وی شد محقق
وجود اندر صور او راست ظاهر
باحکامش ظهور اندر مظاهر
بروز او و آثار شدیدش
شود در صورت خلق جدیدش
شود ظاهر بهر آنی ز آنات
از و در صورت آثار و علامات
بزاید آنچه پذرفته تعین
بانحضرت وجود با تمکن
الا با آنکه بالاصل است معدوم
بقایش در عدم بالاصل معلوم
چو رجحان وجودش را دوامی
نباشد گر چه دارد شأن و نامی
نباشد بر عدم گر خود دوامش
شود راجح وجود اندر مقامش
گر راجع شود موجود گردد
خود آن نابود مطلق بود گردد
چنین رجحانی او را نیست اصلا
بود پس بر عدم باقی و برجا
خود این امریست ذوقی نزد جمهور
بود از عقل و برهان و بیان دور
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۱۰ - المستریح
کسی او مستریح آمد بدلخواه
که از سر قدر گردید آگاه
حق او را مطلع سازد کماهی
ز قدر خلق و تقدیر الهی
ببیند آنچه مقدور است و واجب
وقوعش وقت معلوم و مناسب
هر آنچیزی که ز اشیاء نیست مقدور
وقوعش ممتنع باشد بدستور
کند پس مستریح این اختیارش
بکلی از طلب وز انتظارش
نه بر مستقبلش امید و وحشت
نه بر ما فات او را خوف و حسرت
نباشد اعتراضش بر فعالی
که واقع گردد از تأثیر و حالی
انس گوید پیمبر را بده سال
نمودم خدمت اندر کل احوال
بکاری هیچوقت از فعل و ترکم
نفرمود اعتراض او بیش یا کم
بدینسانست حال مرد عارف
که ز اسرار قدر گردید واقف
چنین شخصی بود پیوسته سالم
نیابد از جهان غیر از ملایم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۱۱ - مشارق الصبح
مشارق بالاضافه صبح صادق
تجلیات اسماء راست لایق
همان اسرار غیبی را مفاتح
تجلی ذات را مشکوه واضح
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۱۲ - مشارق شمس الحقیقه
مشارق باز با شمس حقیقت
تجلیات ذات آمد ز حضرت
که آن قبل از فناء تام حاصل
شود در عین جمع از بهر واصل
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۱۳ - مشرف‌الضمایر
دگر مشرف که باشد بالضمایر
دهد حق اطلاعش بر سرائر
کند بر وی تجلی اسم باطن
شود مشرف ز باطن بر بواطن
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۱۴ - المضاهاه بین‌الشئون و الحقایق
مضاهات آنکه بر تعیین لایق
بمابین شئونست و حقایق
خود آنرتبه حقایقهای کونیست
همان جز بر الهی مبتنی نیست
حقایق کان الهیه بمعناست
شئون ذات مطلق را خود اسماست
پس این اکوان مر اسماء را ضلالست
شئون را ظل هم اسماء بر کمالست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۱۵ - المضاهاه بین‌الحضرات والاکوان
مضاهات دگر در نص عرفان
بما بین سه حضرت گشت و اکوان
خود اکوانرا که ترتیب و حسابست
بسوی آن سه حضرت انتسابست
خود امکان و وجوبست آن به نسبت
دگرهم جمع ما بین دو حضرت
پس از اکوان هر آنچیزی که نسبت
بود سوی وجوب او را بقوت
بود او در وجود اعلی و اشرف
بنزد عامه اندر رتبه الطف
حقیقت علوی و روحیست او را
و یا ملکیه مر تحقیق جو را
دگر نسبت سوی امکانش اقواست
وجود اواخس در رتبه و ادنی است
حقیقت عنصری و سفلی او راست
مرکب یا بسیطه در تقاضاست
دگر نسبت سوی امکانش اقواست
وجود او اخس در رتبه وادنی است
حقیقت عنصری و سفلی او راست
مرکب یا بسیطه در تقاضاست
و گر نسبت بسوی جمع ما بین
اشدستش ز انسان باشد آن عین
حقیقت باشد انسانیه او را
ز انسان باز بشنو وصف و خورا
هر انسان سوی امکانست امیل
در او احکام امکان باشد اغلب
ور انسان امیل او سوی وجوبست
بسوی او همه روی وجوبست
در او حکم وجود اغلب روا شد
خود او از انبیا و اولیا شد
و گر دروی جهات آمد مساوی
مگر از مؤمنینش خوانده راوی
بهر سو میل او زین هر دو جانب
بود در حکم کلی باز غالب
در ایمان شد دلیل ضعف و شدت
مظاهاتت بر این نظم است و رتبت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۱۶ - المطالعه
مطالع با اضافه تاست کاشف
ز توفیقات حق از بهر عارف
سؤال از عارفین هم در مواقع
بسوی حادثات است آنچه راجع
دگر اطلاق آن باشد در آنات
بر استشراف دیدار و شهودات
بهنگام طوالع چونگه شارق
شود هم بر مبادی بوارق
کند توقیف تا در هر مقامش
زجوش اندازد و آرد قوامش
دگر تا داند او خود نیست رهرو
ز توقیف آید ایدر انتباهی
رسد در هر قدم فیض هدایت
کند ره طی بامید عنایت
سؤال از بهر آن تا باشد آگاه
که حقش در حوادث بوده همراه
نماید جمع خود را در مسالک
رهد با هر سؤالی از مهالک
هم استشراف او اندر طوالع
بشوق آرد کند رفع موانع
مطالعه بدینسانست در کار
حدود ارمرد این راهی نگهدار
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۱۷ - المطلع
ز مطلع سالکی تا مطلع نیست
ز اسرار تلاوت منتفع نیست
شهود آنکه او صاحب کلام است
تو را اندر تلاوت خود مقام است
کند بر وصف آن آیت مکرر
تجلی آنکه ایت راست مصدر
شود حق بر عبادش گفت جعفر
بمعنی در کلام خود مصور
تو پنداری کند اکنون تکلم
ولی او را نمی‌بینند مردم
مگر یکروز بود اندر نماز او
فتاد و کرد غش از آن نیاز او
بپرسیدندش از آنحال فرمود
که آن گوینده بر من جلوه فرمود
سخن را آنقدر کردم مکرر
که دیدم قائلش را در برابر
شنیدم وز زبان او مقالات
مقالاتی که می‌گفتم بحالات
شهاب سهروردی گفته آندم
لسانش نخل موسی بوده فافهم
دگر بشنو ز من معنای مطلع
که تحقیق مطالع راست مجمع
اعم است آن ازین تحقیق و اجلی
شهود حق بود در کل اشیاء
نه تنها ظاهر از وصف کلام است
که از هر وصف ظاهر بالتمام است
زهر شیئی که بینی او هویداست
و زان آیت بدون لفظ گویاست
ولی مطلع که از الفاظ خاص است
از آنرو بر کلامش اختصاص است
که گفت از بهر آیت ظهر و بطنی است
بدون حد و مطلع حرف هم نیست