عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۶ - در مدح حضرت ابوالفضل العبّاس علیه السلام
آن قوی پنجه که آزردن دل ها است فَنَش
الفتی هست نهان با دل غمگین مَنش
جان رسیده به لب از دوری جان بخش لبش
دل به تنگ آمده از حسرت نوشین دهنش
آن که می گفت بود حاصل ایام دمی
گشت زانفاس خوش دوست مُبَرهَن سخنش
هر که دارد چو تو زیبا رخ و نیکو قامت
نیست حاجت به گل گلشن و سرو چمنش
گر به فردوس بَرَندش غم غُربت دارد
نیک بختی که سرو کوی تو باشد وطنش
دوش در طرف چمن بلبل شیدا می گفت
نو بهار آمد و افزود غمم زآمدنش
باغ ماند به صف ماریه لاله و گل
به شهیدان به خون غرقه ی گلگون کفنش
ابر در ماتم سقّای شهیدان گرید
که همه عمر بود دیده ی گریان چو منش
نور حق ماه بنی هاشم، عباس که هست
مهر او شمع و دل جمع محبان لگنش
زور بازوی یدالله، ابوالفضل که هست
چنگ ضرغام قضا پنجه ی دشمن شکنش
حامل رایت و میر سپه عشق که داشت
قوت سیل اجل همت بنیاد کنش
دستش از تن که بریدند به کف محکم بود
رشته بندگی و مهر امام زمنش
گفت در ماتم او شاه شهیدان گریان
دید افتاده چو در معرکه پرخون بدنش
شد کنون قطع امید من و پشتم بشکست
بعد از این وای به حال دل و رنج و محنش
از خیال تو به شد خواب زچشم من و خفت
آن که از بیم تو بیداری شب بود فنش
یادم آمد لب خشکیده و چشمان ترش
جگر سوخته از غم دل خون از حزنش
به فرآت آمد تا آب برد سوی خیام
بهر یاران جگر سوخته ی ممتحنش
کرد کف زآب پر و برد به نزدیک دهان
بود خشکیده زبان چون زعطش در دهنش
جلوه گر گشت لب خشک برادر بر او
تازه شد اندوه دیرینه و رنج کهنش
ریخت آب از کف و لب تشنه برون شد زفرات
سخنی گفت که آتش زده در جان سخنش
گفت این شرط وفا نیست که من آب خورم
سوخته زاده ی زهرا زعطش جان و تنش
ز آن نبردش شه دین سوی شهیدان دگر
که مسیر نشد از معرکه بر داشتنش
برگرفتن نتوان پیکر آن کشته زخاک
که نه تن مانده به جا و نه به تن پیرهنش
هر که در ماتم عباس بگرید چو «محیط»
هست امید شفاعت زحسین و حسنش
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۹ - در رِثاء حضرت علیّ بن الحسین الاصغر علیه السلام
ز رنگ هستی خود ساده ساز لوح ضمیر
گرت هوا است که گردد زغیب نقش پذیر
به راه پر خطر عشق پا منه که آنجا
گذار بر دم تیغ است و راه بر سر تیر
به زندگانی عشاق، دل مرا سوزد
که هست یاورشان درد و غم معین و ظهیر
از آن به حال مجانین عشق رشک برم
که هست سلسله ی زلف یارشان زنجیر
به عالمی نفروشم غمت که کس ندهد
چنین نفیس متاعی، بدین بهای حقیر
کرا که محنت و غم شد زخوان غیب نصیب
نشاط و عیش نگردد، مسیر از تدبیر
همان حکایت صعوه است و چنگُل شهباز
حدیث نیروی تدبیر و قوّت تقدیر
توان نمودن هر درد سخت را درمان
به غیر درد جدایی که نیست چاره پذیر
خطا سرودم مرگ است، چاره ی هجران
گرت خلاصی ندهد، زقید هجر بمیر
ترا زسرّ حقیقت، چو نیست آگاهی
ز جهل نکته به شوریدگان عشق مگیر
دمی امید رهایی مدار در همه عمر
برای آن که شود در کمند عشق اسیر
خدای هر دم، تقصیر من زیاد کُناد
اگر محبت خاصان حق بود تقصیر
گواه صدق مقال حق اینکه نیست مرا
به جز محبت عشاق کربلا به ضمیر
حدیث محنت آن تشنگان غرقه به خون
حکایتی است که نتوان نمودنش تقریر
عجب ترا زهمه شرح غم علی اصغر
که گر جوان شنود، از ملال گردد پیر
به دشت ماریه چون آه اختر سوز
شد از درون جگر تشنگان به چرخ اثیر
علی اصغر خود را نهاد بر کف دست
خدیو دین ملک العشق، شاه عرش سریر
میان معرکه آمد بر سپاه عدو
ستاد و از دل پردرد، برکشید نفیر
سرود هست گنه، گر را به کیش شما
به هیچ کیش ندارد، گناه طفل صغیر
دهید جرعه ی آبی بدین صغیر که سوخت
درون سینه دل نازکش زقحطی شیر
جواب مقصد شه را، کمان گشود زبان
رساند آب به حلقوم اصغرش با تیر
برید حنجر او گوش تا به گوش و نشست
به بازوی شه دین، نوک تیر خصم شریر
گلوی خشکش گردید تر، ولی از خون
به حلق تشنه ی او نی رسید آب و نه شیر
تبسمی به رخ شاه کرد و رفت زدست
به بزم قدس زدندش زبام عرش صفیر
کشید تیر زحلقوم او شه شهداء
ز دیده اشک فرو ریخت هم چو ابر مطیر
فشاند خون گلویش به سوی چرخ برین
به گریه گفت که ای ایزد سمیع و بصیر
فصیل ناقه ی صالح، به رتبه ی برتر نیست
از این صغیر که گردید، کشته بی تقصیر
«محیط» شرح غمی را چسان تواند گفت
که از شگفتی نتوان، نمودش تصویر
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۲۱ - بنگر صفای جام و می لعل فام را
بنگر صفای جام و می لعل فام را
کز باده فرق می نتوان کرد، جام را
نازم به بزم دُردکشان کز فروغ جام
از هم تفاوتی نبود، صبح و شام را
در طی راه عشق چو خامند، پختگان
اندیشه کن که حال چگونه است خام را
تحصیل نام، از در میخانه کی توان
طوفان خم به باد دهد، ننگ و نام را
انصاف خواهمی زتو، هرگز شنیده ای؟
عاقل به اختیار کند، ترک کام را
ما را غرض زباده، شراب ولایت است
نی باده ی که آمده مقصد، عوام را
دی بر در سرای مغان، ازدحام بود
پرسیدم از مُغی، سبب ازدحام را
گفتا که هست عید و به عیدانه، پیر دیر
به نموده وقف دُردکشان، رطل و جام را
میلاد فر خجسته ی ساقی کوثر است
آمد نوید فتح و بشارت، گرام را
سلطان اولیاء، شه مردان که حُب او
شرط قبول گشته صلوة و صیام را
مولود شد به کعبه و عزّ و شرف فزود
حجر و حطیم و زمزم و رکن و مقام را
اِحرام طوف درگه او هر که بست یافت
اجر هزار عمره و حج، تمام را
بر خاک آستانه ی وی هر که جبهه سود
دریافت حق واقعی، استلام را
بین صفا و مروه ی درگاه و روضه اش
کن سعی کسب روضه ی دارالسلام را
مکینُ وقوف، در عرفات ولای او
جویی اگر سلامت یوم القیام را
مقصد زرمی حجر، تبری زخصم او است
کین شیوه شاهد است، تولای تام را
قربانی منای تقرب، که فُزت گفت
دید از شراب وصل، لبالب چو جام را
بعد از ثنای شاه ولایت علی، روا است
گفتن مدیح صدر فلک، احتشام را
ز آن رو که عرض مدحت مولی نمودن است
در کیش اهل عشق، ستودن غلام را
آن خواجه ی کریم که زد جاودان صلا
بر خوان جود و فضل و کرم، خاص و عام را
فرزانه صدر اعظم اشرف که شه سپرد
در کفّ او زمام تمام انام را
در دفع خصم مملکت و حفظ داد و دین
کلکش نموده کار، بُرنده حسام را
ز آن شد امین سلطان، کز پای گوهری
جز در ره امانت، ننهاده گام را
دایم «محیط» از کرم شاه اولیاء
خواهد دوام دولت صدرالکرام را
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۲۲ - در میلاد سعادت بنیاد امام زمان علیه السلام
عید است و کرده دلبر من دست و پا خضاب
خوش رنگ تازه ریخته از بهر دل برآب
دارد برای بردن دل، شیوه ها به چشم
ریزد بر آب رنگ و بَرَد دل زشیخ و شاب
تنها نه من زنرگس مستش شدم زدست
بر هر که بنگری زهمین باده شد خراب
ماه هلال ابروی من، بر فروخت چهر
وز پرتو جمال بِزد، راه آفتاب
سالی است در میان دل و لعل آن نگار
باقی است از برای یکی بوسه شکرآب
عیدانه را ستانم، امروز بوسه ای
زان لعل لب که ریزدم از کان شهد ناب
شد سال نو، زدست مده باده ی کهن
کین آب زندگی است در ایام، دیر یاب
آمد بهار و روز گُل است و زمان مُل
ساقی بیار باده به بانگ دف و رُباب
از سبزه شد بساط زُمرّد بسیط خاک
وز کف فشاند لؤلؤ لالا، بر آن سَحاب
از بهر دلربایی عُشّاق بی قرار
سُنبل بِتار طُره درافکند، پیچ و تاب
ز افغان عندلیب و هیاهوی می کِشان
بیدار چشم نرگس مَخمور شد زخواب
هم چون صنوبر قد جانان به چشم من
افکنده سایه سرو سهی در میان آب
ذرات کائنات به رقصند و در سماع
از یُمن مولد مَلک مالک الرقاب
کَهف امان پناه جهان صاحب الزمان
شاهی که سوده نُه فلکش جبهه بر جناب
مهدی ولی قائم موعود و منتظر
آخر امام و یازدهم نجل بوتراب
عنوان آفرینش و فهرست کُن فکان
کز دفتر وجود بود، فرد انتخاب
با پایه ی عنایت او، پاید آسمان
در سایه ی حمایت وی، تابد آفتاب
هستند ریزه خوار زخوان عطای او
از پیل تا به پشه، زشهباز تا ذباب
راعی شود زمعدلتش، گرگ بَر غَنم
غالب شود به مملکتش صعوه بر عقاب
بی امر او نریزد، یک برگ از درخت
بی فیض او، نبارد یک قطره از سحاب
باشد گه تجلّی یزدان بی مثال
آن ذات حق نما، چون برون آید از حجاب
گیرد زعدل و دادش، آرام روزگار
از ظلم و جور گیرد، هرگاه انقلاب
حَصر مَحامدش نتوان کرد از آن که هست
نطق الکن و محامد بی حد و بی حساب
درمانده ام (اَغِثُنی) یا صاحب الزمان
یا خاتم الائمه و یا تالی الکتاب
بگشا در عطا زکَرم بر رخ «محیط»
ای بی کف عطای تو مسدود، فتح باب
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۲۳ - در مدح امام الانس و الجّان صاحب العصر و الزمان علیه السلام
ای پایه ی جلال تو آن سوتر از جهات
برتر بود مقام تو زادراک ممکنات
جایی رسیده زجلالت که آمده
در عالم تصور ذاتت، عقول مات
فرخ سیل حجت حق، عسکری تویی
جدّ تو هست ختم رسل، فخر کائنات
هستی تو نخبه ی عرب و زبده ی عجم
بابت زطیّبین بُد و مامت، زطیّبات
ای برترین سلاله ی ارواح محترم
ای بهترین نتیجه ی آباء و اُمّهات
دامان عصمت تو مبرّا بود زعیب
زاصلاب شامخاتی و ارحام طاهرات
فرخنده درگه تو بود ساحل امید
در بحر روزگار، تویی کشتی نجات
بگشوده فیض عام تو بر چهر ماسوی
ابواب جاودانه عطیات وافرات
بر زهر، بردمند اگر نام مهر تو
مانند آب خضر شود مایه ی حیات
خوانندگر، به آب بقا و صف قهر تو
چون زهر جانگزای شود مورث ممات
می خواست مهر و قهر ترا حق نشانه ای
ایجاد کرد دوزخ و جنات عالیات
در رتبه ماسوی همه جسمند و تو روان
نی نی خطا سرودم، اینان صفت تو ذات
باشد گه تجلی یزدان ظهور تو
حق راست در وجود تو هر دم تجلّیات
نبود ولی قائم بالسیف، جز تو کس
هم صاحب الزمانی و هم مالک الجهات
هستی امام غایب و مهدی منتظر
ای مظهر غرائت آثار و معجزات
از پا فتاده ام زکرم دست من بگیر
یا ناصر الحبة و یا حامی الولات
نبود مرا زکار فرو بسته غم که هست
دست گره گشای تو حلال مشکلات
دستی بر آر و ریشه ی کافر دلان بکن
یا قاهر الاعادی و یا قامع الطُّغات
یا خاتم الائمه و یا هادی الأمم
با مبدأالهدیة و یا منتهی الهُدات
در حضرت تو حاجت اظهار حال نیست
باشد چه احتیاج به توضیح واضحات
دارد زلطف عام تو چشم کرم «محیط»
ای ریزه خوار خوان عطای تو کاینات
گوید بدین امید ثنایت که روز حشر
انعام او، به روضه ی رضوان کنی برات
در خورد حضرت تو نباشد ثنای من
ای عاجز از بیان ثنای تو ممکنات
هر دم ترا نثار فرستند قدسیان
از بارگاه قُدس تحیّات زاکیات
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۲۴ - در نعت وجود مقدس خاتم النبیّین صلی الله علیه و آله و سلم
اول صبح دوم، آخر دوران شب است
هله عید آمد و روزی خوش و وقتی عجب است
هر که را می نگری سرخوش صهبای سرور
هر کجا می گذری بزم نشاط و طرب است
آید از هر شجری صوت اناالله در گوش
چشم دل بازنما گاه تجلی رب است
همه سکّان سماوات هم آواز شده
زهق الباطل و جاء الحقشان ورد لب است
گشت مولود چنین روز مهین فرزندی
که وجودش سبب خلقت هر أمّ و أب است
قائل کُنوت بنیاً که مبارک ذاتش
خلقت آدم و ذریه ی او را سبب است
سید خیل رسل ختم نبیین احمد
شه لولاک محمد که امینش لقب است
حجة الله علی الخلق نبی الرحمه
مصطفی کز همه ی کون و مکان منتخب است
شیبة الحمد بُدش جدّ و پدر عبدالله
مادرش آمنه و آمنه بنت وهب است
هفدهم روز مبارک زربیع الاول
مولدش مکه در آنجای که نامش شعب است
تافت هنگام ولادت زجبینش نوری
که روغ مه و خورشید از آن مُکتسب است
از حرم یک سره با پای خود اصنام شدند
گه میلادش، این واقعه بس نوالعجب است
هجرتش سیزدهم سال زبعثت بشمار
بعثتش هفتم عشرین زماه رجب است
معجز ثابته ی باقیه ی او، قرآن
آن کلام الله مُنزل، به لسان عرب است
زو عجب نبود، شق القمر و ردّالشمس
که آسمان هاش چوگویی، به کف از لطف رب است
شب معراجش سابع عشر شهر صیام
بلکه همواره به هر سال و مه و روز و شب است
دین او ناسخ ادیان تمامی رسل
ذات او از همه برتر به عُلو و حسب است
منظر تابع او روضه ی فردوس برین
منزل عاصی او ناراً ذات لهب است
نتوان گفت قدیمش که قدیم ازلی
ذات بی چون خداوند بری از نسب است
حادثش هم نتوان خواند که حادث خواندن
ایزدی ذات ورا دور زرسم ادب است
فیض پاینده ی حق باشد و حادث خواندن
فیض پاینده ی حق را نه طریق ادب است
صِهر و ابن عم و اول وصی او است علی
کز نهیبش به تن و جان عدو تاب و تب است
به نبی و علی و آل تولا کردن
مایه ی أمن و امان دافع رنج و تعب است
شرف از مدحتشان یافته تا نظم «محیط»
قدسیان را زپی کسب شرف ورد لب است
باد بر آن نبی رحمت و آلش صلوات
تا بود ثمرآور و بارش رطب است
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۲۶ - ایضاً در مدح شاه اولیاء ارواح العالمین له الفدا
بی تو نباشد عجب، گر زدل آرام رفت
می رود آرام دل، چون که دل آرام رفت
از رخ و زلف تو بود، گر زدل آرام رفت
بی رخ و زلف زدل طاقت و آرام رفت
سعی نمودم بسی، در طلب تو ولی
کام مسیر نشد، عمر به ناکام رفت
کوشش بی فایده است، بی مدد لطف حق
کیست که کاری ازو، پیش به ابرام رفت
دور ززلف و رخت، ای مه خورشید رو
با غم و رنجم بسی، صبح شد و شام رفت
پخته نشد هر که را، سینه زسودای عشق
درین سپنجی سرا، خام شد و خام رفت
دیدم در خواب دوش، دام سر زلف دوست
مرغ دلم پَر گرفت، در پی آن دام رفت
شیوه ی دُردی کشی، کرد مجرّد مرا
یک سره اسباب زهد، در گرو جام رفت
غیر زمانی که شد، صرف ثنای علی
جمله به بیهودگی، حاصل ایام رفت
مایه ی آرام دل، نام علی شد «محیط»
رفت زدل اضطراب تا به لب این نام رفت
طی طریق طلب، باید کردن به سر
راه نیابد به دوست، هر که به اقدام رفت
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۲۸ - در منقبت مولای متقیان امیرمؤمنان علیه السلام
تهی زخویشم و سرشار آن چنان از دوست
که گر زپوست برآیم هر آن چه بینی اوست
زمن مپرس بد و نیک وضع عالم را
که هرچه در نظر آید مرا تمام نکوست
نکو است هرچه درآید مرا به پیش نظر
که هیچ پیش نظر نایدم به جز رخ دوست
زعشق روی توام منع می کند زاهد
بیا و روی نگه کن که سخت تر از روست
حدیث دوستی زلف تو روزی زدم و می خواران
چو خوب در نگری داستان سنگ و سبوست
به چنین زلف تو روزی به شوخی دست
گذشت عمری و دستم هنوز غالیه بوست
به چین زلف تو دل رفت و روزگاری شد
خبر ندارم ازو در کدام حلقه ی موست
مرا تلق خاطر به سرو بالایی است
که بنده ی قد او هر چه سرو بر لب جوست
مرا تبی است که هر چیز او بود نیکو
نکوتر از همه این یک بود که نیکو خوست
غلام حلقه بگوشان ان بتم که سپهر
فتاده در خم چوگان قدرتش چون گوست
ولی ایزد بی چون علی شه مردان
که مظهر حق و دست و زبان و دیده ی اوست
«محیط» ترک ولای علی نخواهد گفت
به جرم عشق اگر بر کنندش از سر پوست
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۲۹ - موشح به منقبت شاه ولایت امیرالمؤمنین علیه السلام
جان ناقابل قربان تو نیست
ورنه دل بستگیم هیچ به جان جان تو نیست
شاهد حال بود وضع پریشان که مرا
بستگی جز به زلف پریشان تو نیست
چون شوم محرم کویت بکَنم جامه زتن
زان که این دلق کهن لایق ایوان تو نیست
به یکی لطمه دو صد گوی دل از جای بکند
تا نگویند اثر در خم چوگان تو نیست
هر که شد بسته ی ید تو زغم آزاد است
بسته ی بند غم است آن که به زندان تو نیست
در همه شهر تنی نیست زصاحب نظران
که دل او هدف ناوک مژگان تو نیست
زتو ای کان ملاحت همه کس بهره ور است
در سری نیست که شوری زنمکدان تو نیست
آب حیوان بود مایه ی عمر ابدی
چشمه ی آن به جز از چاه زنخدان تو نیست
روز محشر که زهولش سخنان می گویند
سخت روزی است ولی چون شب هجران تو نیست
چون قلم بر خط فرمان تو سر به نهادم
باز گویند که این بنده به فرمان تو نیست
قربت ای کعبه ی مقصود اگر دست دهد
با کی از بُعد ره و خار مغیلان تو نیست
بعد از این آب دهم کِشت خود از چشمه ی چشم
دیگر ای ابر مرا چشم به باران تو نیست
برو ای شیخ که از کبر و غرورت ما را
گشت معلوم که جز باد در انبان تو نیست
با تولای علی ای همه تن غرق گناه
دل قوی دار که اندیشه زعصیان تو نیست
روز محشر چو به طومار عمل درنگرند
جز ثنای علی و آل به دیوان تو نیست
یا علی روی دل و دیده ی امید «محیط»
جز به دست کرم و درگه احسان تو نیست
ای کلام الله ناطق به تمام قرآن
نیست یک آیت تعظیم که در شأن تو نیست
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۳۰ - در منقبت حضرت ابوالامه علی بن ابیطالب علیه السلام
چون در چمن چمان شد، آن شوخ سرو قامت
در هر قدم به پا کرد هنگامه ی قیامت
از آب و رنگ رخسار، بر آبروی گلزار
بازار سرو به شکست، قدّش زاستقامت
تو خون خلقی نوشی ای شیخ و ما می ناب
انصاف ده از این دو، شاید که را ملامت
در خاکدان گیتی، بی عشق هر که سر کرد
خواهد به خاک رفتن، با حسرت و ندامت
فانی است هر چه بینی در این سرای خاکی
جز نام نیک عشاق که او راست استدامت
به شکست ساغر دل، لعل لبت به فرما
کز بوسه ای برآید، از عهده ی غرامت
ای محرمان حضرت، با پادشه بگوئید
تیمار خستگان است، سرمایه ی سلامت
منعم اگر نپرسد، از حال بینوایان
پرسند و باز ماند، در عرصه ی قیامت
در ری شده است ما را، بی دوست کار مشکل
نی مانده پای رفتن نی طاقت اقامت
مهر علی است جنت، قهر علی است دوزخ
حُب علی است میزان در عرصه ی قیامت
از پا «محیط» افتاد، از دست برد ایام
دست بگیر زالطاف، ای منبع کرامت
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۳۱ - در مدح سیّد صادق طباطبایی فرماید
خوبان جهان از چو جهان مهر وفا نیست
این سلسله را پیشه به جز جور و جفا نیست
آغاز فنا بود، جهان را و چو آغاز
انجام مر این غمکده را غیر فنا نیست
از زهد فروشان بگریزند که دیدیم
این سلسله را دوستی و مهر و وفا نیست
تا خرقه ی صوفی به می صاف نشویند
بی شبه ی آلایش تزویر و ریا نیست
از خاک در میکده با همت رندان
آن فیض توان یافت که در آب بقا نیست
آشفته اگر گویم، معذور بدارید
سودایی عشقم، دل شوریده به جا نیست
در شهر یکی نیست که از دست غم تو
مانند منش پیرهن صبر قبا نیست
لعل لب میگون تو پیمود به عشاق
زآن راح روان بخش که در میکده ها نیست
نتوان رخ زیبای تو را شمس و قمر خواند
این همه خوبی و صفا نیست
ای بنده خمش باش که در کار خدایی
جای سخن و دم زدن از چون و چرا نیست
کردیم بسی تجربه با پنجه ی تقدیر
تدبیر به جز شیوه ی تسلیم و رضا نیست
گر شهد به اعدا دهد و زهر به احباب
باشد ز ره حکمت و از روی خطا نیست
سرمایه ی عیش ابد و دولت جاوید
ای خواجه به جز نیکی با خلق خدا نیست
در مردمی و جود یکی در همه آفاق
چون زاده سلطان رسل خواجه ی ما نیست
مولی العماء «صادق» کان در نظر او
ملک دو جهان را چو کنی خاک بها نیست
غیر از علی و آل «محیط» به ره حق
کس بعد نبی راهبر و راهنما نیست
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۳۹ - مختوم به اهل بیت عصمت و طهارت علیه السلام
جماعتی که دل و جان به عشق نسپارند
به حیرتم! چه تمتع ز زندگی دارند
بر آن سرم که برآرم دمی به خاطر جمع
گرم دو زلف پریشان دوست بگذارند
به صاحبان نظر ساقیا مده ساغر
که با حضور تو پیوسته مست دیدارند
به دور چشم تو مستی ما عجب نبود
عجب زحالت آنان بود که هوشیارند
زاهل مدرسه ای دل، امید حال مدار
که اهل قال وز سر تا به پای گفتارند
به روی خویش سوی بسته راه یقین
نشسته در پس هفتم حجاب بیدارند
زخیل خاک نشینان جماعتی دانم
که چون سپهر رفیع و بلند مقدارند
چو نوش، راحت روحند و در مذاق چو نیش
چو گل عزیز و به چشم جهانیان خارند
شکسته قید علایق به زور بازوی عشق
نه چون من و تو به دام هوس گرفتارند
نگاهدار زاندیشه های باطل، دل
حضورشان که ز راز درون خبر دارند
مدد زهمت ایشان رسد به پیل دمان
ولی به زیر قدم، مور را نیازارند
شهان عالم ایجاد و ملکان وجود
غلام خواجه ی لولاک و آل اطهارند
به اهل بیت رسالت مرا است چشم امید
چه بر گناه تنم را به خاک بسپارند
به غیر آن که نشاید خدایشان خواندن
به هرچه وصف نمایندشان سزاوارند
«محیط» از شرف مدحت محمد و آل
متاع نظم تو را خسروان خریدارند
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۴۲ - در مدح امیرالمؤمنین و امام المتّقین علیه السلام
دوش در صحن چمن از چه سبب غوغا بود
مگر آن سرو چمان جلوه کنان آنجا بود
راستی سرو چمن این همه آشوب نداشت
این قیامت همه از قامت او برپا بود
ایمن از حادثه ی دور فلک صحن چمن
لیک پر فتنه زهنگامه ی آن بالا بود
طرّه اش را به خطا مشک ختن خواندم دوش
رفت در تاب و چو دیدیم خطا با ما بود
دلبر ما که مجرّد بود از قید مکان
این عجب بین که به جا که شدیم آنجا بود
غیر اقرار به تقصیر به امید کرم
عرض هر عذر که کردم همه نازیبا بود
گفت در جبهه ی زاهد اثر تقوی نیست
پیر میخانه که با نور خدا بینا بود
خرّم آن روز که در ساحت میخانه مرا
به کفی طره ی ساقی، به کفی مینا بود
ما حریفان زمی عشق گهی مست بُدیم
که نه خمخانه و نی ساقی نی صهبا بود
دوست حق داشت اگر پای چشمم ننهاد
دید کز اشک روان هر طرفش دریا بود
سرخوش از ساغر سرشار ولایت چو شدیم
پیر ما ختم رسل، ساقی ما مولا بود
شجر طور ولایت، علی عمرانی
که تجلی رخش راه بر موسی بود
مژده ی مقدم جان پرور او داد مسیح
دم قدسیش از آن روی روان بخشا بود
نه همین یار نبی بُد که بهر دور معین
انبیا را همه از آدم و تا عیسی بود
نوح را همت او داد نجات از طوفان
ورنه تا روز جزا، ره سپر دریا بود
بود با فاطمه در بزمگه قُرب قرین
اندر آن روز که نی آدم و نی حوا بود
مدحتش پیشه از آن کرد در امروز «محیط»
کز ویش چشم شفاعت بگه فردا بود
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۴۵ - مختوم به مدح مولای متقیان و امیرمؤمنان علی بن ابیطالب علیه السلام
قد پی تعظیم خلق خم نتوان کرد
بندگی غیر ذوالکرم نتوان کرد
هر سو مو گر شود هزار زبان باز
شکر تو یا سابغ النعم نتوان کرد
منت دونان پی دونان نتوان برد
بهر درم حال خود دژم نتوان کرد
دامن همت که پاک آمده از عیب
طمع و حرص، متهم توان کرد
غره مشو بر دو روز دولت دنیا
زنده دلا، تکیه بر عدم نتوان کرد
از پی مخلوق، ترک حق نتوان گفت
ترک صمد، سجده ی صنم نتوان کرد
با تو برادر هر آن چه شرط وفا بود
گفتم و تکرار، دم به دم نتوان کرد
آن چه زدیوان غیب، گشته مقرر
هیچ به تدبیر، بیش و کم نتوان کرد
جز زنبی و علی و فاطمه و آل
از دگری خواهش کرم نتوان کرد
ترک ولای علی «محیط» نگوید
بر خود و بر جان خود، ستم نتوان کرد
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۴۶ - در منقبت عین الله الناظره حضرت علی بن ابیطالب علیه السلام
کوه نتواند شدن سدّ ره مقصود مرد
همت مردان برآرد از نهاد کوه گرد
کار مردان طی وادی خونخوار عشق
زهره ی مردان نداری، گرد این وادی مگرد
چون خیال دوست باشد قائد مرد طریق
آیدش در دیده خار رهگذر، ریحان و ورد
زیر ویران خانه ی تن هست گنج جان نهان
زنده دل آنان کز آن ویران برآوردند گرد
قرب جانان بایدت از جان و دل دوری گزین
نامه ی معشوق خوانی، دفتر خود در نورد
تن پرستان را توانایی بود از خورد و خواب
حق پرستان را توانایی زترک خواب و خورد
زاهدان را آگهی از عالم عشّاق نیست
تندرستان را خبر نبود زحال اهل درد
گرمی بازار عالم هست از سودای عشق
عشق گر، دکان ببندد، گردد این بازار سرد
در جهاد نفس هرکس گشت غالب، مرد او است
گفت پیغمبر جهاد اکبرستی، این نبرد
مرد این میدان که گفتم، هیچ می دانی که کیست
آن که نادیده چو او مردی، سپهر گرد گرد
«لافتی الّا علی لاسیف الّا ذوالفقار»
حق به وصفش گفت و مردی را به ذاتش ختم کرد
رایت اسلام را تیغ کجش به نمود، راست
ارغوانی چهره ی گُردان زبیمش گشت زرد
می نگویم در ثنایش «لَیس باق غیره»
ور بگویم کی تواند مدعی انکار کرد
گفت یزدان «کلّ شیءٍ هالِک الّا وجهه»
کیست وجه الله، عین الله، جز آن شاه فرد
غیر گر به گرفت چندی جای شه، چون شه نشد
از مقام مرد جستن، زن نخواهد گشت مرد
گرچه مردم جزیی از نامش بود مردم گیاه
در عداد مردمان او را نمی شاید شمرد
بعد آن دونان که دانی دولت دیدار شاه
عارفان را بود چون دیدار، ورد از بعد برد
گشت از یمن مدیح شاه دین نظم «محیط»
ذکر تسبیح ملائک، بیت بیت و فرد فرد
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۴۸ - مختوم به مدح مولای متقیان و امیرمؤمنان علیه السلام
مدام فتنه از آن چشم مست می ریزد
ولی به جان من می پرست می ریزد
نگار من چو نشنید به بزم و برخیزد
بلا و فتنه زبالا و پست می ریزد
مدام خون جگر، جای اشک از دیده
به لعل نوش تو دل، هرکه بست می ریزد
گر از شکسته دلم ریخت چون عجب نبود
که باده ساغر آن، چون شکست می ریزد
به دام فرصتت افتد چو خصم، خونش ریز
که خون تو گر، ازین دام جست می ریزد
به دوش بار بلایی که جان من دارد
زقید این تن خاکی چو رست، می ریزد
به تیر غمزه تو، آن را که می زنی سرو جان
به مقدمت زپی ناز شست می ریزد
مدام ساقی کوثر، به ساغر دل من
می ولایت خود، از الست می ریزد
علی ذوالنعم که فیض و عطا
غلام درگه او را، زدست می ریزد
پناه خسته دلان شاه راد، ناصر دین
که خون هرکه دل خلق خَست، می ریزد
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۵۰ - در نیایش حضرت امیرالمؤمنین و امام المتقین علیه السلام
مه من هر که تو را ناظر و مایل نبود
هیچش از دیده و دل بهره و حاصل نبود
آدمیزاده نه از خیل بهائم باشد
حیوانی که به دیدار تو مایل نبود
هست چون حلقه ی گیسوی تو هر سلسله ی
تیره بخت آن که گرفتار سلاسل نبود
درگذر از تن خاکی که میان تو و یار
غیر این گرد برانگیخته حائل نبود
چون زخود دور شوی در بر جانانه رسی
حاجت قطع ره و طی منازل نبود
رهروی را که بود قائد توفیق، دلیل
جز سرکوی تواش مقصد و منزل نبود
برکنم دیده گرش غیر تو منظور بود
دل بر آتش فکنم گر به تو مایل نبود
نه همین غرقه ی احسان تو من باشم و بس
لطف عام تو که را که آفل و شامل نبود
دست می داد مرا کاش زجان خوبتری
زان که جان از پی تقدیم تو قابل نبود
هرکه شد غرقه ی دریای محبت، امید
که دگر باره کشد رخت به ساحل نبود
حل هر عقده ی مشکل ز ولی الله خواه
غیر او کافی و حلال مشاکل نبود
دست حق ضارب خندق که به یک ضربت او
طاعت جن و بشر جمله مقابل نبود
یا علی گرچه مرا عقده بسی در کار است
حل آن با مدد لطف تو مشکل نبود
روز محشر که دل کوه، بلرزد زنهیب
با تولای توام، دل متزلزل نبود
شاه پیوسته چه آگاه و کریم است «محیط»
بیم محرومی و ناکامی سائل نبود
ابلهی را که به سر شور پری رویان نیست
به جنون وصف کن ای خواجه که عاقل نبود
مقبلی را که به شمشیر تو گردد مقتول
دیتی خوبتر از دیدن قاتل نبود
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۵۱ - در میلاد سعادت بنیاد امام زمان علیه السلام
نوبهار فرّخ آمد، نوبت بستان بود
نوبت بوستان و گاه سیر سروستان بود
ساحت گیتی عبیر آگین چو صحرای ختن
چون شمیم زلف جانان باد مشک افشان بود
هرطرف بینی نظر بر لاله و گل اوفتد
هرکجا پویی گذر بر سنبل و ریحان بود
گریه ی ابر بهاری باغ را خندان کند
ابر می گرید از آن رو بوستان خندان بود
بر دمید از خاک ساده لاله های رنگ رنگ
رشحه ی از کلک صنع ایزد سبحان بود
می رسد از درگه سلطان دین باد بهار
کز شمیم او عبیر آگین مشام جان بود
نیمه ی شعبان بود عیدالتجلی و الظهور
زان که میلاد سعیدش نیمه ی شعبان بود
شمس گردون ولایت، نور پاک ذوالجلال
کز فروغ وی منور، عالم امکان بود
شهسوار عرش خرگه، حاکم رد قبول
که آسمانش گوی آسا، در خم چوگان بود
چون خرد در جسم و جان در جسم و بینش در بصر
پسش چشم سر عیان وز چشم سر پنهان بود
گرچه مستغنی است از برهان وجود اقدسش
شاهد بودش، بقای عالم امکان بود
می نیارم مدحتش گفتن که در توصیف او
نطق الکن، عقل درمانده، خرد حیران بود
عجز من در وصف ذات او دلیل معرفت
دعوی عرفان ذاتش، شاهد نقصان بود
قائم آل محمد مهدی موعود، آنک
از نژاد عسکری و جانشین، آن بود
حجت پاینده ی حق، قائم آل رسول
آن که او را ماسوی الله، بنده ی فرمان بود
رشحه ای ز ابر عطایش، نعمت خوان وجود
پایه ای از قصر قدرش، گنبد گردان بود
عدل او میزان حق است و ولای او صراط
مهر او خلد برین و خشم وی نیران بود
می شود گاه قیام او قیامت آشکار
ایمنی آن را بود آن دم که با ایمان بود
بی رضای او ندارد طاعت جاوید، سود
با ولای او چه باک از کثرت عصیان بود
نیک بخت آن کس که در دیوان محشر چون «محیط»
مدح شاهنشاه دینش زینت دیوان بود
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۵۲ - ایضاً در میلاد با سعادت حضرت صاحبّ الزّمان علیه السلام
ای منتظران مژده که آمد گه دیدار
بر بام برآئید که شد ماه پدیدار
از خانه درآئید که جانان ز ره آمد
جان پیشکش آرید که زر نیست سزاوار
آن شاهد غیبی که نهان بود، به پرده
از پرده به بزم آمد و از بزم به بازار
باز آمد و از رنگ رخ و جلوه ی بالاش
شد کلبه ی ما رشک چمن غیرت گلزار
از شهد لب و شور دل آشوب کلامش
عالم شکرستان شد و آفاق نمکزار
برخاست شمیم خوش آن طره ی مشکین
یا قافله ی مشک رسیده است زتاتار
تا باد گذر کرده به چین سر زلفش
آفاق معطر شده چون طلبه ی عطار
ای شیخ مکن منع من از عشق نکویان
کز منع توام حرص فزون گردد و اصرار
از سبحه و دستار مرادی نتوان یافت
مقصد مطلبی، طره ی دلدار به دست آر
با ما مکن از سبحه و دستار حکایت
رندانه سخن گوی ز زلف و رخ دلدار
عید است نگارا، پی شیرینی احباب
بگشا به شکر خنده لب لعل شکربار
در گلشن عالم گل بی خار نباشد
غیر از رخ خوب تو که باشد گل بی خار
گر ماه کله دار بود، سرو قبا پوش
تو سرو قبا پوشی و تو ماه کله دار
لعلت می جان پرور و خمار تو و من
هم طالب می هستیم و هم طالب خمار
روی تو گل تازه و گلزار تو و من
هم عاشق گل هستیم و هم عاشق گلزار
هر سال بهار ار چه بسی نغز و نکو بود
امسال نکوتر بود از، پار و، زپیرار
عید است و بود مولد مسعود شه کل
هم نام شهنشاه رسل، احمد مختار
شاهنشه دین حجت موعود که باشد
بر قافله ی کون و مکان، قافله سالار
هم آمر و هم ناهی و هم ناهی و هم صاحب امر است
هم قادر و هم عالم و هم فاعل مختار
از یمن قدوم وز پی طوف حریمش
گردیده زمین ساکن و گردون شده دوار
آن شمس ولایت که فروغی است از او مهر
شد مه شعبان، بگه نیمه نمودار
در طور جهان کرد تجلی چو جمالش
شد شش جهت از نور رخش مطلع انوار
آثار جمالش همه جا گشته هویدا
از فیض طلوعش همه کس گشت خبردار
نادیده جمالش همه دادند بدو، دل
کردند به نیکویی رویش، همه اقرار
بابش زعرب باشد و هستش زعجم مام
آن فخر عرب ذخر عجم نخبه ی ابرار
هادی امم، مظهر حق، مهدی موعود
آن قائم غایب، زنظر، واقف اسرار
چون جان به تن و عقل به سر، نور بدیده
پیدا است بر غلق و نهان است زانظار
یک شمه زاوصاف جمیلش نتوانند
خلق دو جهان یک سره گردند اگر یار
سر رشته ی کارم شده از کف، مددی کن
ای در کف فیاض تو سر رشته ی هر کار
دیوان «محیط» از شرف منقبت شاه
شد حرز تن و جان و دل و دیده ی احرار
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۵۳ - در تهنیت غدیر و منقبت حضرت امیر علیه السلام
گرفت عهد زاشیا، دو روز، رب قدیر
یکی به روز الست و یکی به روز غدیر
گرفت عهد ز ذرات، بر خدایی خویش
نخست روز و دویم روز بر خلاف میر
شه سریر ولایت، علی عمرانی
که از فزونی نتوان، فضائلش تقریر
نخست روز الست بربکم فرمود
بدون واسطه ای، بعثت رسول و سفیر
الست اولی بالمؤمنین من انفسهم
سرود روز دوم زامر حق، رسول و بشیر
ولی به روز دوم یافت دین حق تکمیل
به نصّ آیه ی اکمال و بیّنات کثیر
گشای گوش حقیقت، نیوش تا برتو
زشرح روز دوم، شمّه ای کنم، تقریر
به حکم نصّ صریح و تواتر و اجماع
ثبوت یافته در نزد عالمان خبیر
که روز ثامن عشر دوم ز ذی لاحجّه
که از الست بعید غدیر، گشته شهیر
پس از فراغت اعمال حجّ، باز پسین
رسید خواجه ی لولاک چون، به خمّ غدیر
بُدند ملتزم موکب شرف زایش
زسر فرازان، جمعی کثیر و جمع غفیر
به حضرت نبوی جبرئیل شد نازل
به امر بار خدا، ایزد سمیع و بصیر
به خواند آیه ی یا ایّها الرّسول بر او
که هست امر به نصب، امیر خیبر گیر
مفاد آیه که اصلی، غرض رسالت را
بود رساندن و تبلیغ این مهم خطیر
نکرده ای تو رسالات خویش را تبلیغ
گر این رسالت ماند، به پرده ی تستیر
مدار بیم زمردم که حفظ یزدانت
نگاه دارد از شرّ منکران شریر
رسول اکرم، ابلاغ امر یزدان را
فرود آمد، در آن مقام بی تأخیر
نمود انجمنی آن چنان که مانندش
ندیده است و نبیند، دگر سپهر اثیر
شمار خلق زسبعین الف افزون بود
سخن کنم زکمی، درگذشتم از تکثیر
برای آن که تمامیّ خلق بینندش
که کس نگوید، تبلیغ را شده تقصیر
نمود منبری آماده از جهاز شتر
فراز عرشه برآمد، رسول عرش سریر
به خواند آیت تبلیغ را به صوت بلند
پس از ستایش یزدان بی شریک و نظیر
بلی به پاسخ گفتند، اهل انجمنش
تمام متّفق القول، از کبیر و صغیر
گرفت عهد از ایشان چو بر رسالت خویش
نمود آمدن جبرئیل را تقریر
گرفت دست علی را به دست و کرد بلند
چنان که در نظر ناظران نماند ستیر
به گفت هر که منش مقتدا و مولایم
علی است او را مولا، علی بر او است امیر
چنان که هارون از بهر موسی عمران
علی مرا است وصیّ و علی مرا است وزیر
نمود از پی اتمام حجّت و تبلیغ
مر این کلام فرح بخش جان فزا تقریر
سپس سرود که یا رب، والِ مَن و والاه
ظهیر و ناصر، او را، ظهیر باش و نصیر
نخست تابع او را عزیز دار مدام
حسود و منکر او را، نمای خوار و حقیر
نزول آیه ی الیوم را پس از این امر
به گفت از پی تکمیل امر حق، تکبیر
سه روز کرد در آنجا وقوف و از مردم
گرفت بیعت بهر، امیر خیبر گیر
زبان به بخ بخ گشود، بن خطاب
برای تهنیت میر بی عدیل و نظیر
ازین قضیه برآشفت، حرث بن نعمان
که بُد منافق و کافر دل و خبیث و شریر
بر رسول خدا آمد و گشود، زبان
ز روی کینه ی خصمانه، برکشید نفیر
به خشم گفت که ما را، بهر چه کردی امر
به ظاهر از تو شنیدیم، چون نبود گزیر
کنون به گویی باشد علی پسر عم من
امیر بر همه ی خلق از صغیر و کبیر
خدای گفته چنین یا تو خویش می گویی
رسول اکرم فرمود: گفته حیّ قدیر
سرود حرث: خدایا گر این سخن صدق است
به من فرست عذابی، در آن مکن تأخیر
فرود آمد سنگی، زآسمان به سرش
زخشم ایزد و شد رهسپار، سوی سعیر
«محیط» را خط بطلان کشیده شد به گناه
به دست شوق چه کرد، این حدیث را تحریر