عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۴
ملک بی ملک دار باشد، نی
ور بود پایدار باشد، نی
بی شهنشه بنای ملک جهان
محکم و استوار باشد، نی
خله ای را که بی خداوندست
کار او برقرار باشد، نی
شهر را هیچ حامی و هادی
چون شه و شهریار باشد، نی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۶۳ - و له ایضاً: عَلَیهِ الرَّحمَه
یاد آیدم چو محنت ایام سخت خویش
بر تن درم چو مردم دیوانه رخت خویش
بیمار درد هجرم و مرگم بود طبیب
دارم دوا زخون دل لخت لخت خویش
پشمین کلاه خویش به سلطان نمی دهم
گر فی المثل عوض دهدم، تاج و تخت خویش
شاهی که جور پیشه نماید همی زند
با دست خویش تیشه به پای درخت خویش
تا شد ثنای آل علی روزیم «محیط»
ممنون شدم زطالع مسعود و بخت خویش
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۳۳ - قطعه
ای وفا ای که در وفاداری
صفت روزگار را داری
گل نمایی عبث مکن بر خلق
که همان طبع خار را داری
مهره ی دوستی به کس مفروش
که همان نیش مار را داری
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۷
غمم نمی رود از دل به گریه بسیار
کسی به آب ز آینه چون برد زنگار
مرا چو چشمه شده چشم ها زجور فلک
کنم به ناخن از آن روی وی بر رخسار
خمیده قدم بر بار دل بود شاید
نهال خم نشود تا فزون نگردد بار
زناله من جز بخت خواب روزی من
کدام شب که نگشتند خفتگان بیدار
کدام بخت که آواره گشته ام ز وطن
کدام صبر که دوری گزیده ام از یار
ندیده وصلی عمرم گذشت در هجران
نخورده جام جانم به لب رساند خمار
عجب بنا شد ای دوستان کزین دو سه روز
مرا نسوخته باشد فراق یار و دیار
کز آب دیده تنم نم گرفت وگرچه
چونم گرفت بزودی نسوزد او از نار
چو کرد بختم محبوس در حصار فراق
نمود چرخ ستم پیشه حریف آزار
غم دو عالم محبوس در حصار دلم
وز آب چشمم خندق فکند کرد حصار
مرا زمانه جدا کرد از گلستانی
که از تصور دوریش رفتمی از کار
خورنق آیین باغی که وقت سیر درو
ز بوی گل نشناسند مست از هشیار
نشاط بخش مقامی که عاشقان دروی
تمام عمر تواند زیست بی دلدار
برآورد سر هر صبح مهر از خاور
بدین امید که در سایه اش بباید یار
به باغبانش اگر می کند وزین غافل
که در بهشت نمی یابد آفتاب گذار
درخت های گل آن بهشت جاویدان
همی خلاند در دیده های طوبی خار
صبا رود سوی او هم چنان فتان خیزان
که سوی عطار طبله میرود بیمار
سزد که حرباخصمی کند به بلبل از آن که
به جای گل همه خورشید بیند اندر بار
شفا به بخشد اگر نامش آوری به زبان
به جای فاتحه اندر عیادت بیمار
به مهر لاله او خواستم کنم تشبیه
خرد نفیر بر آورد کای مکن زنهار
فروغ مهر کند چهره را سیاه و کند
فروغ لاله او سرخ چهره شب تار
از آن فلک سوی خود می کشد چنارش را
که پیر گشت و عصایی به بایدش ناچار
ز بس که آب زند ابر بر رخ غنچه
زخواب نوشین پیش از سحر شود بیدار
زلطف آب و هوایش چنان که دست در آب
فرو رود به زمین ظلّ دست سرو و چنار
به عزم وصفش چون ناظمی قلم گیرد
هنوز حرفی بر صفحه نکرده نگار
قلم بسان اصابع فرو برد ریشه
کهَ مسّوده در دست ناظم اشعار
بسان طفل که بی باغبان به باغ رود
نهالگان را از گل پرست جیب و کنار
درو به بیند رخسار خویش را به مثل
اگر نشیند اعمیش روی بر دیوار
صبا ستاده شب و روز منتظر که اگر
شکوفه ی فکند تند باد از اشجار
به عذرخواهی برگیردش ز خاک چمن
که نازک است و ندارد تحمل آزار
چو خطبه خواند بلبل فراز منبر شاخ
سپیده دم که زند ابر خیمه بر گلزار
زباد خیل ریا حین فتند در سجده
برون نیامده نام گل از زبان هزار
درو همیشه بهار مست از مهابت شاه
نمی رباید باد از درخت ها دستار
بلند مرتبه شاهی که در مدایح او
خرد چو طفلان هر لحظه از گم کند هنجار
زهمتش نتوان حصر نقطه کردن
اگر ز دایره آسمان کنی پرگار
بود سپهر گدایی ز آستانه او
گرفته اینک کشتی زماه نو به کنار
درم نیاید از آن در کفش که آتش را
میان دریا هرگز نبوده است قرار
زسیلی کرمش بخل راست چهره سیه
به اعتمادش گرم است حور را بازار
قلم به نامش تصریح اگر کند چه عجب
که طوطیان را شکر خوش است در منقار
وصی احمد مرسل علی عالی قدر
که هست سایه او را ز مهر تابان عار
فلک نواز آن ساحرم که از طبعم
شدست بحر جهان پر ز لولوی شهوار
زرشک کلکم طوطی به خویشتن پیچد
بسان شخصی کورا گزیده باشد مار
توانم آن که بهر چند روز در مدحت
قصیده کنم انشاء ز طبع گوهر بار
ولی زشومی جمعی که از لکامتشان
سفر گزیدم و هستم هنوز در آزار
جماعتی که اگر عمر خویش صرف کنند
مسیح را نشناسند باز از بی طار
اگر ز خرمن غیری برند دانه چو مور
برون روند ز شادی از پوست همچون مار
به زعم خویش مسلمان و بسته است اسلام
زدست ایشان هر لحظه بر میان زنار
چنان گریزان از نان خود اگر یابند
که از حرام گریزند، مردم دین دار
ز هرچه داند آن را کمال عقل سلیم
چنان بری که زنقص است ایزد دادار
تمام عمر به بد صرف کرده و هرگز
نکرده الا از کار نیک استغفار
مرا دلی یست که گر شرح محنتش بدهم
شروع ناشده بر خاطرت نشیند بار
برادری یست مرا و تو نیز میدانی
که هست پیشم از جان عزیزتر از یار
ترا سپارم و لازم بود سپردن جان
گهی که حادثه بر مرد نیک گیرد کار
روا مدار که بعد از سپردن جان هم
اسیر محنت باشم ز گنبد دوار
الا که تا بهم آمیخته است شادی و غم
الا که تا زپی هم بود خزان و بهار
موافقت را لب ها زخنده باز چو گل
مخالفت را بر فرق دست همچو چنار
مدار مرکز عالم تو باش تا باشد
فراز چرخ مدار ثوابت و سیار
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۵
من آن چه می کشم از جور چرخ مینایی
گمان مبر که بود چرخ را توانایی
به صنف صنف خلایق معاشرت کردم
چه روستایی و چه شهری و چه صحرایی
دو یار یک دل اگر در زمانه می بینم
خدای را نپرستیده ام به یکتایی
ز روزگار من آن می کشم که کس مکشاد
به محض تهمت دانشوری و دانایی
نعوذ بالله اگر فضل و دانشم بودی
فتاده بودی هر ذره ام به صحرایی
بهر که می نگرم بی غمت نمی بینم
وزین سبب شده بی قرار و رسوایی
غم تو بود زخوبان که پای برجا بود
به طالع من آن نیز کشت هرجایی
نه زخم خورده بود قطره های خون و بود
گل و ریاحین در دیده تماشایی
زعالم ملکوت به ملک می آرند
برای بادیه گردی و باد پیمایی
مگو ز دیده که این قلزمیست خون آشام
ز دل مپرس که آن کشتی است دریایی
اگر مصاحبت خلق را ثمر این است
من و مصاحبت خویش و کنج تنهایی
دو فرقه اند که نبود گذر زخدمتشان
یکی شهان و دگر دلبران یغمایی
ز اقتضای قضا صرف خوب رویان شد
عزیز عمرم یعنی اوان برنایی
گهی ز روبی بودم نشسته در آتش
گهی ز مویی آشفته حال و سودایی
گهی ز گردش چشم بتان ساده زنخ
خیال واربدم کوچه گرد و هر جایی
همیشه در حرکت بودمی و مقصد نه
چو آن سفینه که باشد ز موجه دریایی
کنون که نوبت پیری ست نوکر شاهم
کمال من نه همین شاعری و ملایی
شراب خواره ام و بذله گو و ریش تراش
هزار تیشه خور و هرزه گرد و هر جایی
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۸
خواجه آمد از سفر رفتم به قصد دیدنش
خادمان گفتند نزد خواجه کس را یار نیست
باز گردیدم به سوی کلبه خود منفعل
هیچ محنت بر هنرمندان چنین دشوار نیست
از قضا بعد از دو روزی خواجه را دیدم به خواب
تکیه کرده بر بساط و نزد او دیار نیست
عالم خواب است رفتم پیش و بنشستم برش
گفتمش دارم سوالی از تو پرسش عار نیست
گفت بسم الله گفتم این تکبر از کجاست
بر هنرمندان که قدر مال این مقدار نیست
اندرین بودم که از خوابم یکی بیدار کرد
چشم بگشودم و گلی دیدم که در گلزار نیست
گفتم ای گل از کدامین گلستانی، گفت من
از گلستانی که اندروی صبا را بار نیست
من غلام خواجه ام سوغات او آورده ام
زود تر بستان که نزد خواجه خدمتکاریست
قصه کوته ارمغان را داد و عقل دوربین
کرد تمثیلی که عاقل را درو وانکار نیست
گفت دنیا دارو قاذورات یک جنسند ازانک
دیدن ایشان به بیداران به جز آزار نیست
بر خلاف این اگر بر خوابشان بیند کسی
چون شود بیدار تعبیرش به جز دینار نیست
دی به من از روی یاری گفت یاری کان فلان
گویمت حرفی اگر بر خاطرت دشوار نیست
گفتم از دشمن گران آید ولی از دوستان
بر تن چون کاه من گر کوه باشد یار نیست
گفت که ایران را کسی باشد در انواع هنر
چو تویی امروز نبود و ربود بسیار نیست
از هنر قطع نظر کردم برای بزم می
همنشینی چون تو زیر گنبد دوار نیست
شاه از خانت گرفت و داد از روی کرم
راه در بزمی که شاهان را در آنجا بار نیست
کاهلی در خدمت خود میکنی نشنیده ای
انکه الّا کفر شاخ کاهلی را بار نست
گفتمش تصدیع را ترک ادب دانسته ام
ورنه هرگز بنده را از خدمت شه عار نیست
شاه خورشید جهانگیر است و من مه در مهی
اجتماع ماه با خورشید جز یک بار نیست
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۹
وسواسی نظیر تو ای شیخ ساخته
باور مکن که در همه شیخ و شاب هست
خفتن رسیده است و تو مشغول ظهر و عصر
وقتی نماز صبح کن کافتاب هست
هنگام غسل اگر به محیطت فرو برند
قایل نمی شوی که نجاست در آب هست
در حشر اگر بجنت عدنت دهند راه
آنجا نمی روی که در آنجا شراب هست
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۲
گفتی که پلی بسازی از بهر خدا
از بهر خدا نه بلکه از بهر نمود
رفتی و دو طاق ساختی برنهری
کان نهر به پل پر احتیاجیش نبود
چون ساخته شد به طالع مسعودت
شد آب از آن نهر و به کلی مقصود
آخر آورد چشمهاش آب سیاه
این پل از بس که در ره آب گشود
دانی به چه ماند پلت ای مردم چشم
دانی که چه باشد پلت ای معدن خود
این پل به پل ابروی من می ماند
زیرا که دو طاق است و از آن جانب رود
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۳
عزیزی گفت با من دوش کای سلطان سوداگر
چرا با این قدر سامان به جنت متهم باشد
چو ماهی می کند جمع درم اما نمیداند
که صید ماهیی جایز بود کانرا درم باشد
بدو گفتم کریمش گرچه نتوان گفت البته
ولی اطلاق جنت هم به یک معنی ستم باشد
خیس مطلقش گفتن نشاید زانکه گر او را
بود با لذات بخلی بالغرض گاهی کرم باشد
به مردم میرسد فیضش ولی چون گریه شادی
پس از عمری که واقع می شود بسیار کم باشد
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱
میر مادر منزل مردم بسی گرمی ولی
داری اندر منزل خود مشرب ورای دگر
گر کنی در منزل خود نیز گرمی باک نیست
چون نداریم از تو جز گرمی تمنای دگر
آفتاب عالمی می بایدت چون آفتاب
گرمی اندر خانه جزو بیش از جای دگر
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۶
اهل دنیا سخت نا اهلند گفتم ترکشان
چند دلجویی کنم با خلق و بدخویی کشم
گرچه شیر نیست دنیا نیست نزد همتم
آن قدر شیرین که از بهرش ترش رویی کنم
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۸
باز خوش اسباب رسوایی مهیا کرده ای
این گرفتاران نو را خوب پیدا کرده ای
زین نگاه گرم پی در پی بسوی بوالهوس
شهره آفاق خواهی شد نگه تا کرده ای
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴
با دیده ی بی خون که نبینم آن را
گر رسم بود بدی جگر خواران را
نبود عجبی رسم قدیم است که خلق
دشمن دارند ابر بی باران را
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵
چشم تو که با جهان عتاب است او را
پیوسته ز خواب خوش نقاب است او را
ریزد بسیار خون مردم به ستم
بسیاری خون باعث خواب است او را
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶
ای مردم چشمم چه وبال است تو را
عکس همه مردمی چه حال است تو را
خوابی که حلال است حرام است به تو
خونی که حرام است حلال است تو را
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
این باران ست و برق ظاهر ز سحاب
یا اشک من و آه من سینه کباب
با آن که قرار همنشینی دارند
از معدلت شاه صفی آتش و آب
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
حاصل از ریش وصیه جزء پشمت نیست
فرقی مابین صعت و خشمت نیست
گویند که تو زاهد خشکی، دیدم
چندان خشکی که آب در چشمت نیست
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
گر زان که فلک اهل دلی نگذارد
وان را بگذارد که کسان آزارد
چندان عجبی نیست فلک غربالی است
غربال نخاله را نگه میدارد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
دونی دو که مردهای بنگ و برشند
وز نشاء بنگ دایم اندر عرشند
در خانه مگو بنگ ندارند ایشان
کانجا شب و روز قرض خواهان فرشند
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۷
جمعی که ثنات رایگان میگویند
مغرور مشو که از زبان میگویند
هستند چو کوه در خوش آمدگویی
هر چیز که گفتی تو همان میگویند