عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح شمس الملک
خوشاباد سحرگاهی، که بر گلشن گذر دارد
که هر فصلی و هر وقتی یکی حال دگر دارد
گهی بر عارض هامون ز برگ لاله گل پوشد
گهی بر ساحت صحرا ز نقش گل صور دارد
دم عیسیست، پنداری، که مرده زنده گرداند
پی خضرست، پنداری که عالم پر خضر دارد
سحرگه باد شبگیری بگل بر، ساحری سازد
چنان گویی کلید سحر در دست سحر دارد
نسیم باد فردوسست گویی، کز نسیم او
رخ باغ و کنار راغ چون فردوس فر دارد
نگاران بهشتی را نقاب از چهره بگشاید
عروسان بهاری را حجاب از روی بر دارد
گهی بر گل گل افشاند، گهی بر گل گهر ریزد
گهی در دل مکان دارد، گهی در سر مقر دارد
الا، یا باد روح افزای چهرانگیز مشک افشان
خبر ده: کان نگار ما ز حال ما خبر دارد؟
چو ما هر شب سر مژگان بدر دیده آراید؟
چو ما هر شب رخ و عارض پر از یاقوت تر دارد؟
رسول زلف معشوقی، که چون جنبش پذیری تو
ز مشکین زلف معشوقان نسیم تو اثر دارد
شراب بوی وصلی تو، که روح از تو طرب گیرد
مگر از جوهر جانی؟ که جان از تو خطر دارد
همه مر روح را مانی، اگر از روح گل بارد
همه اندیشه را مانی، اگر اندیشه پر دارد
ضمیر عاشقانی تو، که یک ساعت نیاسایی
امید وصل معشوقت همیشه در سفر دارد
الا، یا جفت تنهایی و یار روز نومیدی
مبادا جان آن کس کز تو جان را دوست تر دارد
بجان دردارمت، زیرا که اطراف تو هر روزی
بخاک حضرت میمون عالی بر، گذر دارد
مبارک حضرت شاه سمرقند، آن خداوندی
که از قدرت مثالش را فلک بر فرق سر دارد
جمال ملک، خاقان معظم، کز جلال او
قضا در پرده غیب از حریم او حذر دارد
خداوند خداوندان، جهاندار جهانداران
که ملک و عز و جاه و جود میراث از پدر دارد
هوای او بهر جشنی هزاران شوشتر بندد
زمین او بهر گامی هزاران کاشغر دارد
بصلح اندر، چو رای او طریق مصلحت جوید
بجنگ اندر، چو تیغ او نشان شور و شر دارد
یکی از دولت و اقبال منشور شرف بخشد
یکی از نصرة و توفیق تأیید و ظفر دارد
نشاط زربدی مرسوم پیش شاه هر عیدی
ازین معنی همی بنده رخان مانند زر دارد
خداوندی، که تا جاهست، جاه از وی شرف گیرد
خداوندی، که تا جودست، جود از وی خطر دارد
خط قوس و قزح گه گه پدید آید نمایش را
که اندر طاعتش هر کس ز یاقوتی کمر دارد
ایا فخر همه شاهان و عذر نیک بد خواهان
بد اندیش تو در شریان ز اندیشه شرر دارد
خجسته پادشاهی تو، رعیت را و ملکت را
خجسته باد جان آن که او چون تو پسر دارد
بهارست، ای بهار ملک و عیدست، ای عماد دین
بخواه آن می که بوی مشک و رنگ معصفر دارد
بشارت باد از ایزد همیشه جان آن کس را
که نام و سیرتش زنده چو تو فرخ سیر دارد
بقا بادت بفر ملک، چندانی که تو خواهی
که دولت زین سپس صد عید ازین فرخنده تر دارد
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح نصر بن ابراهیم
سپیده دم، چو از گردون نهان شد گوهرین پیکر
زمین ساجگون بنهاد تاج عاجگون بر سر
هوای قیر گون بر چد نقاب قیرگون از رخ
برآمد روز روشن تاب از فیروزه گون منظر
شعاع صبح زرین کرد ارکان فلک یک ره
ضیای روز سیمین کرد اطراف زمین یکسر
ز تیغ کوه خورشید جهان افروز شد پیدا
بسان چتر یاقوتین بلشکرگاه اسکندر
هوا را ناگهان بدرید گویی گوشه دامن
زمین را ناگهان بگسست گویی گوشه چنبر
شعاع روشنی روز چون شمشاد بر مینا
شعاع چشمه خورشید چون یاقوت بر مرمر
عبادتگاه موسی شد زنور این همه عالم
تماشاگاه کسری شد ز عکس آن همه کشور
جهان هشیار و من غافل، ز بیداری چو مخموران
نشسته پیش شمع اندر نهاده خامه و دفتر
بدریاهای معنی در، فرو رفته چو غواصان
گرفته دامن امید و گم کرده ره معبر
دو صورت همچو روح و جان، من و شمع از دل و دیده
همی سوزیم و می گرییم بر دیدار یک دیگر
یکی را دیده چون دوزخ، یکی را طبع چون توفان
بپیش عکس آن دوزخ بسان ذره آذر
قطار قطرهای اشک بر رخساره هر دو
یکی چون رشته رشته در، یکی چن صفحه صفحه زر
نشسته ما چو دو عاشق یکی سوزان، یکی گریان
زغم بر دوخته دیده، چو دو پیکر بدو پیکر
بصد نیرنگ و صد افسون بروز آورده این شب را
که ناگاهان پدید آمد ز دور آن لعبت دلبر
برسم تهنیت کرده گشاده درج یاقوتین
ز بهر خدمت از عمدا شکسته قد چون عرعر
بخرمنهای لاله برفشانده دامن لؤلؤ
بچنبرهای مشک اندر نهاده توده عنبر
بمشکین سلسله بسته کنار روضه رضوان
بیاقوتین عرق کشته بخار چشمه کوثر
زدوده عارضش گفتی که: سیمین آسمانستی
قطار قطرهای خوی برو چون گوهرین اختر
زدیدارش وثاق من همه پر لاله و پر گل
ز گفتارش کنار من همه پر در و پر شکر
چو ماهی، گر کسی دیدست هرگز ماه مشکین خط
چو سروی، گر کسی دیدست هرگز سرو سیمین بر
ز روز وصل معشوقان، ز بند زلف دلبندان
هزاران بار خرم تر، هزاران بار شیرین تر
ازینسان آن نگار من در آمد سوی من ناگه
کمر بگشاد و بنشستیم، هر دو خسته دل هم بر
ز زلف و چهره شیرینش مغز و چشم من هزمان
یکی پر ناف آهو شد، یکی پر صورت آزر
مرا گوید که: ای بیدل، چرایی این چنین غافل؟
چو مستی مانده اندر گل، نشسته عاجز و مضطر
جهان را گر خزان آمد زمردهاش زرین شد
همی بر وی بگرید ابر همچون مهربان مادر
تو باری از چه غمگینی؟ دژم رویی و زرین رخ
مگرتان هر دو را بودست این فصل خزان زرگر؟
بیا، تا سوی میدان عید را آریم روی اکنون
کزان جا هر زمان بوی بهار آید همی ایدر
دو عید فرخست اکنون و فرخ باد ساعاتش
یکی اضحی و دیگر عید روی شاه نیک اختر
ملک نصر بن ابراهیم، کز بس نصرت و دولت
جهانش کمترین بنده است و دولت کمترین چاکر
عماد عدل، شمس الملک، کندر ملت و دولت
دلیل صنع یزدانست و عون دین پیغمبر
امیر عالم عادل، همایون خضر، کز خضرت
جهانش کمترین بنده است و دولت کهترین کهتر
بزرگ اصل و کریم اطراف، صافی طبع، کافر کف
بدیع آثار، عالی قدر، میمون فال، فرخ فر
نکو کردار، کشوردار، گوهر بار، دریا دل
جهان آرای، فرخ رای، حق فرمان، حق گستر
نه ملکت را چنو سلطان، نه دولت را چنو برهان
نه عالم را چنان خسرو، نه گیتی را چنو داور
و گر بر آتش دوزخ ز کفش سایه ای افتد
هزاران سوخته در حین بر آرد سر ز خاکستر
بچشم او چه یک ذره، چه یک قطره، چه یک دریا
ببیش او چه یک مرد و چه یک امت، چه یک لشکر
جهان آرای فرخ روز، خسرو فر، فرمان ران
ولایت بخش، کشور دار، دشمن بند، دین پرور
بروز رزم چون توفان، بروز بزم چون دریا
بگاه جنگ فرمان ران، بگاه صلح فرمان بر
شهی، کندر همه ملکش ز عدل او نبیند کس
ز باغی کژ شده دیوار و باغی اوفتاده در
بمحشر دشمنانش را زمین یکسر برانگیزد
کمر بسته، جگر خست، دهان خشک و دو دیده تر
مظفر رایت عالیش، هر گه چهره بنماید
بروز آزمون جنگ، مردان را بمیدان در
زمین پیروزه گون گردد، هوا بیجاده گون گردد
همه عالم نگون گردد، جهان آید بزیر اندر
فلک را بگسلد چنبر، زمین را بشکند ارکان
بقا را سست گردد پا، اجل را تیز گردد پر
خجسته کرد عید خلق دیدار خجسته او
خجسته باد این روز و شب از روزش خجسته تر
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مدح خاقان ملک خضر
نسیم زلف آن سیمین صنوبر
مرا بر کرد دوش از خوابگه سر
گل افشانان ببالینم گذر کرد
پیامی داد ازان معشوق دلبر
عتاب آمیز گفت: ای سست پیمان
نیاید گفتهای تو برابر
میان ما و تو عهد این چنین بود
که چون من دیگری گیری تو در بر؟
شب تاریک و من ز اندیشه تو
چو نفت اندوده مرغی پیش آذر
گه اندر موج خون گم کرده هنجار
گه اندر بحر غم گم کرده معبر
عقیقین ابر توفان بار چشمم
جهان کردست پر بیجاده تر
ز آه من اگر بگداختی کوه
بنرخ خاک بودی در و گوهر
چو دریاییست هر شب خانه من
چو کشتی آتشین سوزنده بستر
نه دریا از تف کشتی شود خشک
نه کشتی از غم دریا شود تر
میان آب و آتش مانده حیران
خیالت در دل و دیده مصور
ز شب یک نیمه چون فرزند عمران
دگر نیمه ز شب فرزند آزر
بدین حالم من و فارغ تو از من
بشرط دوستی این نیست در خور
مرا گر خط فرود آمد بعارض
نگردد زان جمال من مزور
بخورشید اندر اینک هم سیاهیست
ولیکن عالم از نورش منور
همانم من بحسن اندر، که بودم
چه شد گر بر سمن بررست عنبر؟
مرا موران مشکین اند بر گل
بگرد عارض خورشید پیکر
و گر بر گل بنفشه سایه افگند
نه بر آتش بر آید عود و عنبر؟
نبینی نو بهار از نور خورشید
پدید آید بگل بر، مور بی مر؟
خداوندم همی خواندی، چه افتاد
که اکنون بنده نپسندی و چاکر؟
کنون گر تیره شد آن ماه رخسار
و گر تاری شد آن گل برگ احمر
همان انگار کندر موکب شاه
بپوشید آفتابم گرد لشکر
و یا مر عارض سیمین ما را
سیه کردست روز جنگ مغفر
مرا زین سبزی عارض، درین فصل
هزاران رونقست و زینت و فر
که بر سبزه بود زین پس بصحرا
نشاط و ز نزهت شاه مظفر
جمال ملک، خاقان معظم
خجسته طلعت و فرخنده اختر
ملک خضر، آنکه یک انگشت رادش
هزاران کوثرست و بحر اخضر
خداوند خداوندان گیتی
شه شاهان هفت اقلیم یکسر
جمال مجلس و میدان و مرکب
نظام مسجد و محراب منبر
نه قدرش را پذیرد هفت گردون
نه جاهش را بس آید هفت کشور
خداوندی، که خاک پای او را
بدیده در کشد، در روم، قیصر
ز حکم او زمانه طوق سازد
بگرد گردن چرخ مدور
برای و رسم و تدبیر و شجاعت
بجاه و جود و فضل و اصل و گوهر
ندانم من ز مخلوقاتش امروز
همال او جزو، الله اکبر!
جهان را نو نظامی داد جاهت
چو مر اسلام را جاه پیمبر
سعادت با رضای تست مقرون
سلامت در هوای تست مضمر
جهان را طاعت تو درختیست
که اقبالش گلست و دولتش بر
کسی، کندر خلاف دولت تو
زید، ز اکنون بگیتی تا بمحشر
بجای موی روید بر تنش مار
بجای خوی چکد مغز سر از سر
ایا جمشید ملک و شیر دیدار
ایا مه طلعت و خورشید منظر
بهار فرخ آمد تا بشادی
کند مقصود تو با تو مقرر
بیاراید جهان را از پی تو
چو هیکلهای چین از نقش آزر
بصحرا بر فشاند لاله و گل
بلاله در چکاند لؤلؤ تر
کند مر آب دیده را مصعد
کند مر خاک تیره را معنبر
بلاله زارها برگسترد سیم
بسبزه زارها برگسترد زر
بگلبن بر، عماری بندد از گل
در آذر گون ستان بفروزد آذر
هوا عنبر فرو ریزد بصحرا
فلک پروین فرو ریزد بساغر
ترا گوید که: اکنون شاد بنشین
که تاریخ جهان نو گشت از سر
ز نعمت ناز بین وز بخت می بال
ز دولت کام یاب از بخت بر خور
بد اندیش تو از اندیشه تو
همه ساله حزین و خوار و مضطر
ز جاه و دولت و اقبال درویش
ز گنج و گوهر دیده توانگر
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۸ - در مدح نصیر الدوله ناصرالدین ابوالحسن نصر
خیز، ای بت بهشتی، آن جام می بیار
کار دی بهشت کرد جهان را بهشت وار
نقش خورنقست همه باغ و بوستان
فرش ستبرقست همه دشت و کوهسار
فرشی فکنده دشت، پر از نقش بافرین
تاجی نهاده باغ، پر از در افتخار
آن چون بهار خانه ی چین پر از نقش چین
این چون نگار خانه ی مانی پر از نگار
آن افسر مرصع شاخ سمن نگر
و آن پرده ی موشح گل های کامگار
این چون عذار حورا پر گوهرین سرشک
و آن چون بساط خلد پر از عنبرین عذار
گلبن عروس وار بیاراست خویشتن
ابرش مشاطه وار همی شوید از غبار
گاهی طویله بندد از گوهرین صدف
گاهی نقاب پوشد از پرده ی بخار
آن لاله ی نهفته در و آب چشم ابر
گویی که جامهای عقیقست پر عقار
یا شعله های آتش ترست اندر آب
یا موجهای لعل بدخشیست در شرار
یا لعبتان باغ بهشتی شدند باز
آراسته بدرو گهر گوش و گوشوار
آن از ردای رضوان پوشید قرطه ای
وین از پر فریشتگان دوخته ازار
آن لوحهای موسی بر گرد کوه و دشت
و آن صفحهای مانی بر سرو و بر چنار
از ژاله نقش این همه پر گوهر بدیع
وز لاله فرش آن همه یاقوت آبدار
رنگست، رنگ رنگ، همه کوهسار و دشت
طیره است، طرفه طرفه، همه طرف جویبار
یک کوهسار نعره ی نخجیر جفت جوی
یک مرغزار ناله مرغان زار زار
هامون ستاره رخ شد و گردون ستاره بخش
صحرا ستاره بر شد و گلبن ستاره بار
عالم شده به وصل چنین نوبهار خوش
من زار و دور از آن رخ مانند نو بهار
ای نوبهار عاشق، آمد بهار نو
نو بنده ی دور مانده از آن روی چون بهار
روزی هزار بار به پیش خیال تو
دیده کنم به جای سرشک، ای صنم، نثار
ما را چو روزگار فراموش کرده ای
یارا، شکایت از تو کنم یا ز روزگار؟
گر آرزوی روی تو جرمیست عفو کن
ور انتظار وصل تو خونیست در گذار
گرد وداعگاه تو،ای دوست، روز و شب
یعقوب وار مانده خروشان و سوگوار
پیرامنم ز آب دو دیده چو آبگیر
پیراهنم ز خون دو چشمم چو لاله زار
نه بر وصال روی تو ای دوست، دسترس
نه بر دریغ و حسرت هجران تو قرار
گه لاله بر دمد بر خم بر، ز خون دل
گه سبزه بر دمد، زنم دیده بر کنار
هر قطره ای کز آب دو چشمم فرو چکد
گردد ز آتش دلم اندر زمان شرار
ای یادگار مانده مرا یاد روی خویش
یاد رهی نوشته تو بر پشت یادگار
از تو به یاد روی تو خرسند گشته ام
زان پس که می بداشتمت در دل استوار
گر یک نفس فراق تو اندیشه کردمی
گشتی ز بیم هجر دل و جان من فگار
اکنون تو دوری از من و من بی تو زنده ام
سختا که آدمیست بر احداث روزگار!
شرطیست مر مرا که نگیرم به جز تو دوست
عهدیست مر مرا که نخواهم به جز تو یار
گر کالبد به خاک رساند مرا فراق
در زیر خاک باشمت، ای دوست، خواستار
ما بندگان شاه جهانیم و نیک عهد
جز نیک عهد نبود نزدیک شهریار
شاه جهان، سپهر هنر، آفتاب جود
سلطان شرق، ناصر دین، شمسه تبار
گنج محاسن و سر اخیار، ابوالحسن
نصر، آن نصیر دولت، منصور کردگار
شاهی، که تا خدای جهان را بیافرید
چون او ندید چشم ستاره بزرگوار
از جود او نهایت موجود شد نهان
وز فضل او کمال شرف گشت آشکار
اندازه ی هنر هنر او کند پدید
آوازه ی خرد خرد او کند عیار
فخرست ملک را بچنو شاه ملک بخش
عزست بخت را بچنو شاه تاجدار
نی در خرد قیاسش معقول در خرد
نی در هنر صفاتش معدود در شمار
معلوم اوست هر چه معانیست در علوم
موروث اوست هر چه نهانیست در بحار
آثار عدل او چو ستاره است بی عدد
دریای جود او چو سپهرست بی کنار
رایش چو اصل پاکش پاکیزه از عیوب
رسمش چو اعتقادش تابنده تر زنار
گر باد جاه او به زمین بر گذر کند
ور گرد موکبش بفلک بر کند گذار
این توتیای چشم شرف گردد از شرف
و آن یک قبول عالم اقبال از افتخار
ای خسروی، که دولت و اقبال روز و شب
دارند گرد درگه میمون تو قرار
این از منازعان تو صافی کند جهان
و آن از مخالفان تو خالی کند دیار
ابری تو روز بزم و هزبری تو روز رزم
نیلی بروز بخشش و پیلی بروز کار
میدان پر اژدها شود از تو بروز جنگ
مجلس پر آفتاب بود از تو روز بار
شمشیر تو قضای بدست، ای ملک، که او
نه در قراب راحت دارد، نه در قرار
تا او پدید نامد معلوم کس نشد
خورشید خون فشان و سپهر سرشک بار
گر ذوالفقار معجز دین بود، ای ملک
تیغ ذوالفقار و صفات تو ذوالفقار
روزی که گرد معرکه تیره کند هوا
گردد زمین چو قیر و فلک تار همچو قار
کیمخت کوه بگسلد از زخم بانگ کوس
گوش زمانه کر شود از هول گیر و دار
بی مهر چهرهای دلیران شود زریر
بی باده چشمهای شجاعان کند خمار
بر حلقهای جوشن خون مبارزان
گردد چو لعل خرده بپیروزه بر نگار
شوریده پیل وار در آیی تو در مصاف
چون شیر گرسنه که شتابد پی شکار
گه گرد بر فشانی بر گوشه فلک
گه آب بر جهانی در دیده سوار
گاهی کنی ز کشته همه روی دشت کوه
گاهی کنی بنیزه همه روی کوه غار
از موج خون کنی تو پر جبرئیل سرخ
وز جان بدسگال رخ آفتاب تار
هر حمله ای که آری بوسه دهد ز جان
بر نعل توسن تو جان سفندیار
از جود دست تو عجب آید مرا همی
تا بر عنان چگونه کنی دست استوار؟
رمح تو بند حادثه بگشاید از سپهر
گرز تو برج کنگره بر دارد از حصار
آسیب نعل اسب تو اندر زمین جنگ
بر آسمان زمین دگر سازد از غبار
گور افگند بباد و سوار افگند بعکس
تیغ تو در نبرد و خدنگ تو در شکار
ور عکس تیغ تو بهوا روشنی دهد
ارواح کشتگان شود اندر هوا فگار
ای کار زار کرده بر اعدای ملک خویش
وای آن کسی که پیش تو آید بکار زار
تو سایه خدایی و از روی حفظ خلق
نشگفت اگر عذاب تو باشد خدای وار
ابلیس را خدای تعالی عزیز کرد
آنگه چنانکه خواست لعین کردو خاکسار
چندین هزار دست بر آورده در دعا
با یا رب و تضرع و زاری و زینهار
هرگز خدای ضایع کی ماند، ای ملک؟
خوش زی و عمر خویش بشادی همی گذار
رنجه مباش هرگز، زین پس بدولتت
از لشکر تو یک تن وز دشمنان هزار
ای خسروی، که دولت بی رنج و گنج تو
از جان بد سگال بر آرد همی دمار
من بنده گر زیاد تو جان پرورم ز دور
حاسد چه خواهد از من رنجور دل فگار؟
تا آب و خاک و آتش و باد، این چهار ضد
با یک دگر بطبع نگردند سازگار
تا هر شبی کنار فلک گردد از نجوم
چون چشم عشق بازان پر در شاهوار
شاه جهان مظفر و منصور باد و باد
از عمر شادمانه و از ملک شاد خوار
درگاه او ز جاه شده قبله ملوک
میدان او ز فخر شده مقصد کبار
نیکو سگال دولت او همچو او عزیز
بدخواه جان او شده از غم ذلیل و خوار
چشمش همه بقد سواران سرو قد
دستش همه بزلف نگاران گل عذار
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۹ - قصیدهٔ ناتمام در مدح ملک تاج الملوک محمود
وقت گل سوری، خیز ای نگار
بر گل سوری می سوری بیار
بر بط سغدی را گردن بگیر
زخمه زیر و بم او برگمار
زان می نوشین، که چو جانم بدی
گر شدی اندر تن من پایدار
آنکه بود در تن آزادگان
از همه شادی و طرب دستیار
گوهر جودست، که گردد بدو
از گهر مردم جود آشکار
گر نبدی خاصیت او بجود
جای نبودیش کف شهریار
خسرو محمود شهنشاه دهر
تاج ملوک و ملک شهریار
آتش سوزنده بهنگام رزم
مهر فروزنده بهنگام بار
آنکه ازو باغ بهارست ملک
کف زر افشانش ابر بهار
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح شمس الملک
رسول بخت بمن بنده دوش داد پیام
بدان گهی که فلک زد بدل ضیا بظلام
سپاه روز بر افگند خر گه از صحرا
زدند لشکر شب گرد کوه و دشت خیام
چه گفت؟ گفت که: ای تیره خاطر از چه چنین
همی بسر بری این عمر خویش در ناکام؟
یکی بصحرا بیرون شو و عجایب بین
مگر که آید اندیشهات را فرجام
چو این سخن بشنیدم بجستم از شادی
برون شدم سوی صحرا چو مرغ جسته ز دام
نگاه کردم، دیدم فلک چو آینه ای
که خیره کردی از عکس دیده اوهام
جهان بصورت دیبای قیر گشته درست
گرفته موجش بالای آسمان چو غمام
هوا چو خر گه سیماب بر کشیده بچرخ
فلک چو خیمه دیبای بر زده بمقام
یکی بصورت افعی لاجوردین تن
یکی بگونه پیل زمردین اندام
همه هوا علم قیرگون زده، چپ و راست
نشانده گوهر ناسفته بر سر اعلام
خیال وار، چو ماه مقنع از سر کوه
ز روی چرخ همی تافت زهره و بهرام
مجره گشته بکردار مسندی ز بلور
سپهر گشته بکردار گنبدی زرخام
همه سراسر گردون ز کوکب زرین
چو پشت کره اشهب ز گوهرینه ستام
شب سیاه بر افگند طیلسان سیاه
خطیب وار بمنبر بر آمد آن هنگام
درخش کیوان صمصام وار در بر او
بنات نعش بسان حمایل صمصام
زبان بحمد خداوند بر گشاد و بگفت:
تبارک اسمک، یاذوالجلال والاکرام
سپاس و شکر ترا کین همه بدایع صنع
همی نباشد جز با قضای تو بقوام
درین تفکر بودم که: این چه شایبه بود؟
وزین سپس سخن او کجا گذارد گام؟
که روی سوی بخارا نهاد و گفت بمهر:
ایا بخارا، برتو درود باد و سلام
بدست دولت و اقبال و اتفاق قضا
همیشه خرم و آباد بادی و پدرام
چنین شنیدم کندر کتابها لقبت
مدینه المحفوظست و قبة الاسلام
نسیم باد تو مشکست و آب ابر تو شیر
هوات کان مرادست وخاک معدن کام
بخار بوی تو نافه گشاید اندر مغز
نسیم کام تو شکر فشاند اندر کام
تو همچو بیت المعموری و همه قومت
همیشه در تو چو روحانیان گرفته مقام
نه در تو تیرگی اعتقاد اندر دین
نه در تو تازگی اختلاف در احکام
ز بس بزرگی تو خادمان مسجد هات
بشهرهای دگر خاطبان سزند و امام
ایا بخارا، چندین بزرگواری تو
ترا چه مایه ثنایست و عز و جاه و مقام؟
که ایزدت بچنین شاهزاده کرد عزیز
که بهترین ملوکست و برترین کرام
شه مظفر پیروز بخت دولتیار
بلند همت بسیار دان نیکو نام
چراغ دولت و شمع سپاه و شمسه ملک
قوام دین و جمال جهان و فخر انام
برای و رسم نگهدار لشکر ایمان
بداد و عدل نگهبان قسمت قسام
نکات بزله او شد دلیل بحر علوم
حروف نکته او شد کلید گنج کلام
بروز بزم بود آفتاب گوهر بار
بروز رزم بود اژدهای جان انجام
مخالفان ورا روز حرب او از بیم
بجای قطره خون زهره بر دمد زمسام
بدست فتح فرستد بدوستان اخبار
بپای مرگ فرستد بدشمنان پیغام
همیشه تا ببهاران زمین شود خرم
ستاره بارد باد از شکوفه بادام
بقات باد بسی تا که سال و مه شمری
مبارکت مه و سال و مبارکت ایام
قضا موافق و اقبال جفت و دهر مطیع
زمانه چاکر و دولت رهی و بخت غلام
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح ابوالمظفر ابراهیم
مست و شادان در آمد از در تیم
کرده بی جاده جای در یتیم
زیر خط زبر جدش میمی
زیر زلف معنبرش صد جیم
زیر آن جیم طوبی و فردوس
زیر این میم کوثر و تسنیم
پشتم از جیم او چو جیم دو تا
بر من از میم او جهان چون میم
از نسیم گل و کلاله ی او
گل سوری همی ربود نسیم
چشمکانش چنانکه یوسف گفت:
ان ربی بکیدهن علیم
زلفکانش به جنگ من چون شست
او چو صیاد و من چو ماهی شیم
گه به بوسه دم مسیح نمود
گه به عارض نمود دست کلیم
از پی سی و دو ستاره او
رخم از خون چو جدول تقویم
گفت: مژده ترا، که عدل ملک
کرد عالم به خلق خویش و سیم
. . .
در بهشت و تو در میان جحیم
بی گنه مانده هشت سال به هند
چون گنه گار در عذاب الیم
چشمه مرغزار آهو شد
چشم بر روی شیر نر از بیم
زان براهیم باغ گشت آتش
زین براهیم خلد گشت جحیم
عالم از داد خسرو عادل
مانده در صد هزار ناز و نعیم
عیب وجرم تو آن که پر هنری
اینت عیب بزرگ و جرم عظیم!
دل چو کانون سینه چون آتش
کار نا مستقیم و حال سقیم
چه کنی حال خویش را پنهان؟
چه زنی طبل خیره زیر گلیم؟
نه همانا که هر که دید ترا
از هنر کرد بر همه تقدیم؟
حال خود شاه را بگوی و مترس
و توکل علی العزیز رحیم
ملک تاج بخش ملک ستان
قطب دین بوالمظفر ابراهیم
فتح با رایتش همیشه قرین
جود با راحتش همیشه ندیم
نعل پای کمیت ادهم او
چرخ را طوق و ماه را دیهیم
زخم او کوه را دو پاره کند
عدل او موی را کند به دو نیم
خشم او کل من علیها فان
عفو او یحیی العظام وهی رمیم
گر فلک سر بتابد از امرش
باز پس تر شود ز دیو رجیم
ملکا، خسروا، خداوندا
چشم عالم ندید چون تو کریم
گر بیاد تو می گرفتندی
نآمدی هرگز آیت تحریم
ملک هرگز ندید چون تو ملک
چون بزادی تو ملک گشت عقیم
شیر در تب همیشه از بیمت
زرد کرده چو دشمنانت دیم
سعد و نحس جهان همه یکسر
در سر تیغ تو نهاد حکیم
فکر من مدح تو نیارد گفت
مگرش فضل تو کند تعلیم
داد بنده ی عطا تو نیز بده
تا رهد این دل از عذاب الیم
تا بود کعبه و منا و صفا
تا بود معشر و مقام و حطیم
مر ترا باد در جلال مقام
دولتت باد سال و ماه مقیم
دشمنت باد همچو بنده اسیر
مانده در دست روزگار لئیم
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح نصر
خیال آن صنم سرو قد سیم ذقن
بخواب دوش یکی صورتی نمود بمن
هلال وار رخ روشنش گرفته خسوف
کمند وار قد راستش گرفته شکن
هزار شعله آتش فروخته در دل
هزار چشمه توفان گشاده کرده ز تن
نه بر دو عارض گل رنگ او نشانه گل
نه گرد سینه سیمین او نسیم سمن
سمنش سوخته و ریخته گلش در گل
یکی ز درد و دریغ ویکی زیاد محن
رخی، که بود چو جان فریشته رخشان
ز خاک و خون شده همچون لباس اهریمن
شهیدوار بخون اندرون گرفته مقام
غریب وار بخاک اندرون گرفته وطن
یکی سرشک و هزاران هزار درد و دریغ
یکی دریغ و هزاران هزار گونه حزن
گشاده بر رخ بیجاده گون طویله در
گرفته در عرق گوهرین عقیق یمن
چه گفت؟ گفت: دریغا امید من، که مرا
غلط فتاد همی در وفا و مهر تو ظن
گمان نبرده بدم من که تو بدین زودی
صبور وار ببندی زیاد بنده دهن
هنوز نرگس سیراب من ندیده جهان
هنوز سوسن آزاد من ندیده چمن
هنوز ناچده از بوستان من کس گل
هنوز ناشده سیر این لبان من زلبن
بخاک تیره سپردی مرا بدست اجل
بدل گزیدی کمتر کسی زمن بر من
کنار پر گل من رفته بر کنار زمین
تو در کنار سمن سینگان سیم بدن
بنفشه موی مرا خاک بر گشاده گره
تو با بنفشه عذاران گره زده دامن
همان کسم که بدی صورتم جمال بهار
همان کسم که بدی عارضم نگارختن
همان کسم که مرا هر که دیدمی گفتی:
سهیل مشکین زلفی و ماه زهره ذقن
کنون بزیر زمینم چو صد هزار غریب
گرفته آن تن مسکین من بگل مسکن
ز خاک و خشت همی کرده بستر و بالین
ز درد و حسرت کرده ازار و پیراهن
چو چشمهای یتیمان ز آب دیده لحد
چو جامهای شهیدان بخون بشسته کفن
نه کس بیارد روزی بروزگار یاد
نه کس بگردد روزی مرا بپیرامن
بزیر خاک فراموش گشته از دل خلق
ستم رسیده ز جور زمانه ریمن
گرفته یاد ترا دوست وار اندر بر
نهاده عهد ترا طوق وار برگردن
ایا بچنگ اجل در سپرده مان بحیل
و یا بدام بلا درفگنده مان بفتن
صنم بدیم و شمن تاکنون و باز کنون
خیال تو صنمست و روان تو چو شمن
گذاشتیم و گذشتیم و آمدیم و شدیم
تو شاد زی و بکن نوش باده روشن
کنون دلیل بهارست و روزگار نشاط
نشاط کن، که جهان پر گلست و پر سوسن
بخواه جام و بر افروز آذر برزین
که پر شمامه کافور شد که و برزن
رسوم بهمن و بهمنجنه است و روز سده
الا، ببهمن پیش آر قبله بهمن
زمین صحفیه سیمست و ابر گنج گهر
درخت قبه کافور و سنگ در عدن
ملک درخش همی بارد وفلک الماس
ز خاک سنگ همی روید وز آب آهن
شمامهای بلورست شاخ هر گلبن
خزینهای عبیرست خاک هر معدن
بخواه آن گهر پاک نابسوده، که اوست
بیان قدرت در شان قادر ذوالمن
از آنکه چون بفرازد شعاع آن بفلک
کند کنار نگارینش خلد بر گلشن
اگر فروخته باشد بود چو زرین کوه
چو آرمیده بود باز بسدین خرمن
شبی که او بنماید بخلق صورت خویش
عقیق بار گلست از میان مشک ختن
شعاعهاش پدید آرد از زمین یاقوت
شرارهاش برویاند از زمین روین
زبانهاش چو شمشیرهای خون آلود
برزمگه بکف شهریار شیر اوژن
شه مظفر منصور، نصر، ناصرحق
که پادشاه زمینست و شهریار زمن
امان خلق خدای و امین دین رسول
نظام حجت و حق و قوام دین و سنن
بزرگوار کسی، کز بزرگی ملکت
بتیغ دولت بر کند اصل و بیخ فتن
مبارک اختر شاهی، که از ملوک و راست
زمانه زیر مراد و جهان بزیر منن
بدست دولت اسلام را دهد تعلیم
بفرق همت افلاک را کند روزن
چه سد آهن پیشش، چه کاغذین دیوار
چه کوه زرین پیشش، چه دانه ارزن
شجاعت و هنر و جود و جاه و دولت او
جمال و خوبی و خلق کریم و خلق حسن
خدای دادست این دولتش بفضل عطا
برغم حاسد بدخواه و کوری دشمن
ایا گزیده سواری، که در صف میدان
شوند مردان پیشت زنان آبستن
هزار لشکر باشی تو در یکی میدان
هزار رستم باشی تو در یکی جوشن
نهنگ کوه او باری و شیر آهن خای
هزبر خون افشانی و پیل کوه فگن
سوار تیغ گزاری، شجاع حیدر زخم
سپهر گرز گرایی، سهیل ناچخ زن
تبارک الله! روزی که در مصاف آیی
نشسته قارون کردار بر که قارن
شعاع تیغ تو مر جان کند همه میدان
نهیب زخم تو سندان کند خزاد کن
ز گرز رستم بیشست تازیانه تو
چنانکه نیزه رستم تراکم از سوزن
بروزگار تو باطل شد، ای ملک، یکسر
فسانهای فرامرز و قصه بیژن
جهان تویی و سر تیغ تست دولت وملک
چنانکه خواهی زی و چنانکه خواهی زن
بدست دولت شخص موافقان بردار
بتیغ نصرة بیخ مخالفان بر کن
همیشه تا بدلایل جداست روز از شب
همیشه تا بحقیقت بهست مرد از زن
همیشه باش با نشاط آزمای و جان پرور
جهان گشای، ولایت ستان و خصم افگن
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - قصیده ناتمام در مدح الب ارسلان
بگردون برین بر شد، ز فخر این ملکت ایران
که گسترد از برش سایه خجسته رایت سلطان
اگر ویران شد این ایران ز جور ترکمان بد
ز عدل شاه نیک اختر بساعت گردد آبادان
خداوند جهان، الب ارسلان، سلطان دین پرور
که با عدلش نماند جور یکسر عدل نوشروان
خداوندی، که در سود و زیان خشنودی و خشمش
یکی لهویست بی انده، یکی دردیست بی درمان
بهول رعد و گشت باد و خشم ابر آزاری
بزور پیل و سهم شیر و مکر گرگ پردستان
بهنگام درنگ اندر همه چون کوه بر هامون
بهنگام شتاب اندر همه چون چرخ در جولان
قوی چون سد اسکندر، سیه دل چون شب تاری
همه آشفته چون دریا، بقدر قطره باران
بیک حمله، که سلطان کرد همچون شیر بر آهو
ز خون خصم دریا شد، بیک ساعت همه میدان
چو سهم رایتت بیند معادی زود بگریزد
چو اهریمن، که بگریزد ز سهم آیت فرقان
بچونین فتح فرخنده، که دادت ایزد داور
تو شادی کن، که دشمن گشت زار و خسته و حیران
همی تا چرخ زنگاری بگرد مرکز ناری
همی گردد گه و بیگه، بشادیها و بر احزان
تو یار شادمانی باش، تا دشمن خوردانده
تو جفت تن درستی باش، تا دشمن بود نالان
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در مدح کمال الدین محمود
زهی دولت! زهی ملکت! زهی همت! زهی سلطان!
زهی حشمت! زهی نعمت! زهی قدرت! زهی امکان!
سپاس آنرا که توفیقش موافق گشت با دولت
بتابید چنین دولت، باقبال چنین سلطان
چنین سلطان، که چشم ملک در علم چنو کمتر
ندیدست و نبیند نیز زیر گنبد گردان
خداوندی، که تا ملکت شرف پذرفت از ایامش
جمال افزود ازو گیتی، جلال افزود ازو گیهان
مظفر شد سپاه دین و ایمن شد طریق حق
منور شد رخ اسلام و روشن شد ره ایمان
هزاران صورت جانست در شمشیر او پیدا
هزاران صورت جاهست در اقبال او پنهان
جماد ار جانور گردد، بفر او، عجب نبود
که از بیمش همی گردد هزاران جانور بی جان
فلک قدر ملک دیدار گردون فر دریا دل
جهان آرای ملک افروز کشور گیر فرمان ران
سپهر دانش و دولت، بهار ملکت و ملت
جمال مسجد و منبر، نظام مجلس و میدان
ز شاهان و جهانداران کرا بود این چنین حجت؟
ز سلطانان و جباران کرا بود این چنین برهان؟
وی اندر دار ملک خویش و دشمن درختا عاجز
وی اندر صدرو بر اعدا ز بیمش پیرهن زندان
زهی همت! که چون دستش موافق گشت بارایش
جهانی را براندازد بیک ساعت، بیک فرمان
نه دیبا ماند اندر چین، نه گوهر ماند اندر که
نه لؤلؤ ماند اندر بحر ونه زر ماند اندر کان
الا، یا دولت عالی، همیشه شادمان بادی
که عالم را تو کردستی بدین شادی چنین شادان
نعیم تو جهان نو بنا کردست، کندر وی
صفت گردد همی عاجز، خرد گردد همی حیران
یکی عالم پدید آمد، که فردوس برین گویی
نهان خویش بنمود از حجاب غیب ناگاهان
مرصع کرد تقدیرش بفر آفرین صورت
منقش کرد اقبالش بتأیید شرف ارکان
ز رایت ها و آذینها همه وادی بهشت آیین
ز ایوانها و میدانها همه صحنش نگارستان
یکی از خرمن دیبا، چو قصر و قبه قیصر
یکی از گنج مروارید، همچون تاج نوشروان
هوا در زر و در دیبا نهفته صورت گردون
سپهر اندر رواق و طاق گم کرده ره دوران
فلک کردار منظرها، بر اطراف صنوبرها
ارم کردار طارمها، بکیوان بر زده ایوان
زره زلفان مشکین خط بصحرا دایره بسته
فگنده گوی یاقوتین بپیش عنبرین چوگان
یکی با ساغر زرین، یکی با جام یاقوتین
یکی با بیضه عنبر، یکی با دسته ریحان
نگاران چون بتان خلد هر یک با دگر زینت
درختان چون درخت خلد هریک با دگر الحان
زهی نهمت! که از بهر غرور دین و دنیا را
جهانی را کنی آباد وگنجی را کنی ویران
مروت را و همت را بجایی بر رسانیدی
که اندر وهم مخلوقان نگنجد وصف این و آن
همی تا چشم مهجوران کنار از خون کند دریا
همی تا زلف دلبندان بساط گل کند میدان
بملک اندر بزی چندان که از اقبال و جاه تو
چو تو گردند فرزندان فرزندان فرزندان
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - قصیده ناتمام در مدح شمس المک ناصر الدین نصر
ای نگار، ازبسکه اندر دلبری دستان کنی
هر زمانی ما را بعیش خویش سرگردان کنی
عاشقی با تو خطر کردن بود با جان خویش
زانکه نپسندی تو دل تنها و قصد جان کنی
گه ز گرد مشک بر خورشید نقاشی کنی
گه ز عنبر بر گل صد برگ بر، جولان کنی
گاه سنبل ر احجاب توده نسرین کنی
گاه میدان را نقاب خرمن مرجان کنی
بند دلها بگسلی، چون زلف بربند افگنی
نرخ لؤلؤ بشکنی، چون آن دولب خندان کنی
دیده روید مجلس، ار تو پای در مجلس نهی
گل دمد میدان، اگر تو روی زی میدان کنی
بخت خدمتگار گشت آنرا که تو خدمت کنی
چرخ فرمان بر بود آنرا که تو فرمان کنی
زلف شهر آشوب تو بر گل همی جولان کند
تو همی گرد روان و جان و دل جولان کنی
آیت حسنی، که هر گه روی بنمایی بخلق
دیدهای خلق را یکسر نگارستان کنی
ای صنوبر قد، ندانی تو چگونه فتنه ای
یا همی دانی، بعمدا خویش را نادان کنی
گه کنار دلبران چون حلقه گوهر کنی
گاه چشم بیدلان چون چشمه توفان کنی
هر زمان در دلبری بندی دگرگون افگنی
هرزمان در جادویی رنگی بدیگر سان کنی
خستگی های سر زلف توبه ناگشته، تو
خط فرود آری بمن، تا درد بی درمان کنی
خوش بدی، خوشتر شدی، زین پس بسی خوشتر شوی
خوب رویا، جهد کن تا سیرت خوبان کنی
دل فشانم پیش زلفت، جان فشانم پیش خط
هر چه خواهی کن، که تو هر چه بخواهی آن کنی
خدمت خاک کف پای تو از دیده کنم
زانکه امروز، ای صنم، تو خدمت سلطان کنی
شاه شمس الملک، نصر، آن ناصر دین رسول
آن امینی، کز امانش عهده ایمان کنی
حافظ اسلام و سلطان زمین و شاه شرق
بوالحسن نصر، آن که احسانش ز کف برهان کنی
آن بزرگی، کز بزرگی پستش آید پیش چشم
گر تو قدرش را قرین گنبد گردان کنی
ور دوال تازیانه اش را زنی بر شاخ خشک
در زمان آنرا عصای موسی عمران کنی
ور بروی آسمان داری تو گرز شیر سار
شیر گردون را مطیع شیر شادروان کنی
ای خداوندی، که ایزد مر ترا زان بر گزید
تا همه دشوارها بربندگان آسان کنی
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۱
هزاران قبه عالی کشیده سر با بر اندر
که کردی کمترین قبه سپهر برترین دروا
چو گرگ ظلم را کشتی بزور بازوی عدلت
زانبوهی شده صحرای اقلیم تو چون کمرا
یکی دبه در افگندی بزیر پای اشتربان
یکی بر چهره مالیدی مهار ماده ما را
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۶
روز رزم او چو رایتهای او صف بر کشند
اختران از بیم سر در نیلگون چادر کشند
تیغ جان آهنج او چون بر کشد سر از نیام
خلق باید تا بمیدانش تن بی سر کشند
خون فشاند بر فلک چندان که حوران بهشت
از پی آن تا نیالایند، دامن بر کشند
سایه گرزش اگر بر کوه آهن برفتد
کوه آهن ذره گردد، کت بپشت در کشند
ای خداوندی که هر جایی که تو لشکر کشی
بر اثر پیروزی و فتح و ظفر لشکر کشند
جهان ملک خاتون : قصاید
شمارهٔ ۲ - فی نعت النّبی صلی الله علیه و آله و سلّم
ای افتخار نام نبوّت به نام تو
افزوده حشمت رسل از احتشام تو
تفضیل مکّه بر همه گیتی ز فضل تو
تعظیم کعبه از شرف احترام تو
تا قدر تو ز منزل ادنی مقام یافت
حیران بماند عقل کل اندر مقام تو
شاه فلک ز لوح شرف بر سریر نور
راضی بدان شدست که باشد غلام تو
طاوس سدره را که به عرش است آشیان
زان شد امین وحی که گشتست رام تو
در معرضی که اهل جهان را جزا دهند
دست جهان و دامن آل کرام تو
انعام تو شفاعت عامست یا نبی
بی بهره ام مساز ز انعام عام تو
جهان ملک خاتون : قصاید
شمارهٔ ۳
آمد نسیم و بوی تو آورد سوی من
بادا فدای جان نسیم تو جان و تن
وه وه چه گویمت که چه خندان و شاد داشت
ما را نسیم وصل اویس از سوی قرن
ای دوست تا نسیم تو بشنیدم از صبا
از چشمم اوفتاد گل و لاله و سمن
تا نکهت شمامه ی زلفت شنیده ام
آشفته شد ز شوق، دل و جان ممتحن
بوی نسیم زلف تو عالم گرفته است
مگشای بند گیسو و عالم به هم مزن
حقّا که با نسایم انفاس خلق تو
بر بوی خویش طعنه زند مشک در ختن
عمریست تا به شوق رخ دلفریب تو
افکنده است زلف تو در گردنم رسن
تا کی ز اشتیاق تو جان مبتلای شوق
تا کی بر آرزوی تو دل خسته از حَزَن
می نالم از هوای تو مانند نی ز باد
می سوزم از فراق تو چون شمع در لکن
ای مه بیا و نور ده این کنج تیره را
ای گل بیا و شاد کن اطراف این چمن
ور نه ز دست جور تو شیرین روزگار
داد آورم به بارگه خسرو زَمَن
خورشید آسمان بزرگی مغیث دین
مهر سپهر مردمی و شاه پیلتن
احمد بهادر آنکه ز تأیید عدل اوست
هر تیر را اساس محبّت سوی مجن
دولت به گرد مشرق و مغرب بگشت و باز
هم بازگشت و کرد به درگاه او وطن
آن رستمی که گاه نبرد از نهیب او
کوه گران بلرزد و فرهاد کوه کن
دشمن چو عزم رزم تو سازد هنرورا
اوّل اساس گور کند راست با کفن
آن سروری که هیچ ندارد به هیچ روی
در هیچ باب هیچ نظیری به هیچ فن
حقّا که رسم ظلم و تطاول بتافت روی
ز آنجا که کرد مرکب عدل تو تاختن
شاها درِ تو مقصد ارباب حاجتست
رحمی بکن نظر به من ناتوان فکن
بنیاد بقعه ای که بزرگان نهاده اند
ای کان عدل و مرحمت آباد کن مکن
چون روز روشن است در احسان و عدل تو
آثار بنده پروری و لطف ذوالمنن
در عدل چون محمّد و در علم چون علی
در خلق چون حسینی و اوصاف چون حسن
ای پادشه نشان که نشست از نهیب تو
در شه ره زمانه غبار غم و فتن
بی هیچ اشارتی ز جناب یمین تو
سر بر نیاورید سهیل از سوی یمن
در راه مدحت تو درازست پای شعر
گیرم ره دعای تو کوته کنم سخن
بادا بقای عمر تو چندانکه دست وهم
کوته شود ز غایت آن عمر یافتن
قدرت بلند باد و ز لطفت در این جهان
قدرم بلند کن که ندانند قدر من
جهان ملک خاتون : قصاید
شمارهٔ ۴
کسی که شمع جمال تو در نظر دارد
ز آتش دل پروانه کی خبر دارد
ز مرهمش نبود سود دردمندی را
که زخم تیغ رقیب تو در جگر دارد
ز بی قراری زلفش قرار یافت دلم
به زیر سایه ی او زان سبب مقر دارد
فضیلتی که جمال توراست بر خورشید
فضیلتیست که خورشید بر قمر دارد
چه طوطیست خط سبزت ای پری پیکر
که تکیه بر گل و منقار در شکر دارد
ز سوز عشق توأم آتشیست در سینه
کز اشک دیده ی چون ناردان شرر دارد
از آتش دل آشفتگان حذر می کن
که دود خاطر بیچارگان اثر دارد
نهال عشق که پرورده ام به خون جگر
کنون شکوفه ی اندوه بار و بر دارد
اساس عمر من از پا در آورد ناگه
ز فتنه ها که سر زلف تو به سر دارد
به فتنه جادوی مستت خراب کرد جهان
عجب مدار کنون کز جهان خطر دارد
به دور معدلت پادشاه دین پرور
چگونه فتنه، کجا سر ز خاک بردارد
جلال دنیی و دین کهف ملک شاه شجاع
که صیت معدلتش ملک بحر و بر دارد
قضا ز نافذ امرش گرفت منشوزی
قضا نفاذ در احکام این قدر دارد
شهی که رأی رزینش اگر رضا بخشد
نزاع خلقتی از میش و گرگ بردارد
جهان پناها آنی که وهم دوراندیش
ز درک پایه ی تو کندی بصر دارد
که را به پایه ی قدرت رسید دست سخن
که بنده نیز در آن معرض این نظر دارد
ولی دعای تو چون واجبست بر جمهور
ز من خرد مگر این عذر معتبر دارد
علی الدّوام که چون راهبان از رق پوش
فلک ز منطقه کهکشان کمر دارد
به بندگیت کمر بسته خسروان جهان
که خسروی جهان از تو زیب و فر دارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
ای رخت آیینه ی لطف خدا
زلف تو دلبند و لعلت دلگشا
پادشاه ملک حسنی از کرم
رحمتی کن بر گدا ای پادشا
از وجود خویشتن بیگانه ام
تا شدم با عشق رویت آشنا
ذرّه وارم پیش خورشید رخت
عاجز و سرگشته از روی هوا
روز میدان گرد نعل مرکبت
می شود در چشم عالم توتیا
بر جفایت دل نهادم کز حبیب
بر امید وصل خوش باشد جفا
قهر تو خوشتر که لطف دیگری
از تو نفرین به که از غیری دعا
غم مبادت کز تو گر آید غمی
با خیالت شاد می دارد مرا
چون جهان وقعی ندارد پیش تو
من کجا و حضرت سلطان کجا
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
تا تو از لب کرده ای درمان ما
آتشی افکنده ای در جان ما
نور چشم ما تو مردم زاده ای
یک شبی از لطف شو مهمان ما
در نیاید چشم بیدارش به خواب
بر سر هر کو رسد افغان ما
گفتم از دستش برون آریم دل
چون کنم دل نیست در فرمان ما
یک نظر گفتم کند در ما ولی
هست فارغ از گدا سلطان ما
در چمن از جست و جوی قامتت
شد پراکنده سر و سامان ما
بی تکلّف راست گویم در جهان
نیست قدّی چون قد جانان ما
بس عجب دیدم که آن سرو سهی
چون برون رفت از سر پیمان ما
عید رویش گفت با من کای جهان
جان چه باشد تا کنی قربان ما
چند گردد بر سر کویت مدام
این دل مسکین سرگردان ما
دل ببرد از ما و رفت آن بی وفا
کشت تخم قهر خود در جان ما
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
مانی قدرت او در دو جهان نقّاش است
او به صورت گری نقش جهانی فاش است
طوطی طبع من خسته ز دریای وجود
به ثنای در توحید تو بس در پاش است
متنفّس نشود از در لطفش نومید
کمترین جانوری بر در او خفّاش است
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
سالها تا سر سرم سودای تست
عمرها تا در دلم غوغای تست
در سرم باریست از عشقت مدام
این تن خاکیم خاک پای تست
با طبیبم گو که درمان دلم
از عقیق لعل روح افزای تست
این گل خوش بوی رنگش در چمن
شرمسار از چهره ی زیبای تست
راست گویم سروناز بوستان
بس خجل از قامت رعنای تست
هر بلایی کاو بیامد در جهان
بر دل مسکینم از بالای تست
طوطی ار باشد سخنگوی فصیح
بنده ی آن لعل شکّرخای تست