عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
میرداماد : مشرق‌الانوار
بخش ۲ - مناجات و تمجید
ای خرد از حلقه به گوشان تو
خلق خوش از عطر فروشان تو
ای ز تو این گوی گریبان چرخ
گوی شده پیش تو چوگان چرخ
ای ز تو نه طاق فلک پر شروق
ای ز تو آراسته این چار سوق
داغ تو بر جبهه روح القدس
خاک درت آب چهار استطقس
حلقه تعلیم تو در گوش عقل
غاشیه حکم تو بر دوش عقل
زنگ غمت صیقل مرآت دل
یاد تو تعمیر خرابات دل
ذات تو مصداق وجود صفات
لیک صفات تو همه عین ذات
گردن ما سخره طوق فنا
ملک قدم خاص و مسلم ترا
قد ابد پیش بقای تو پست
قامت معنی ر ثنای تو پست
از تو ضمیر خرد آراسته
فیض تو پهلوی عدم کاسته
از تو جهان مرکز و هستی مدار
از تو فلک پخته زمین خام کار
گردش چرخ از تو به انجام شد
کار عدم از تو چنین خام شد
خور ز تو چون باده افق همچو جام
کار فلک از تو چنین با نظام
تخم کواکب تو پراکنده ای
ناف شب از مشگ تو آکنده ای
تاج خرد از تو مکلل شده
زیج وجود از تو مجدول شده
روی زمین روز تورخشان کنی
زلف فلک شب تو پریشان کنی
بی تو روان ره نبرد سوی تن
جان نرهد بی تو ز جادوی تن
قالب جنبنده تو بی جان کنی
باز رگ مرده تو شریان کنی
چهره خورشید درخشان ز تست
گردش نه چرخ به سامان زتوست
از تو جهان هستی جاوید یافت
مار شب و مهره خورشید یافت
یافت ز تو جوف سپهر برین
زهره دریا و سپرز زمین
طفل سخن دامن لب رادهی
مهره صبح افعی شب را دهی
یاد تو شد صحت جان سقیم
بوی تو شد قوت دماغ نسیم
منطقه چرخ شتاب از تو یافت
ملکت ایجاد کتاب از تو یافت
کنه تو اندیشه تصور نکرد
جام تصور ز تو کس پر نکرد
عقل به تأئید دلیل و قیاس
گفت نهد معرفتت را اساس
برق تو خود خرمن ادارک سوخت
بال و پر مرغ خرد پاک سوخت
ای گهر ما صدف نعمتت
وی گنه ما علف رحمتت
خاک درت سرمه اشراق شد
زین شرف اندر دو جهان طاق شد
ضمت جانش به تو بسپرده ام
وقف غلامی تواش کرده ام
هر که غلامی ترا در خور است
از گهر عقل گرامی تراست
میرداماد : مشرق‌الانوار
بخش ۳ - مناجات
ای سخنت نقل سر خوان عقل
خاک درت توشه انبان عقل
محو تو ابصار به دور و شموس
ظل تو انوار عقول و نفوس
پی سپر از نور خورت شبهه ها
نور بر از خاک درت جبهه ها
چرخ یکی گردش پرگار تست
نور خور از سایه دیوار تست
مزرع ابداع قنات از تو یافت
جوی وجود آب حیات از تو یافت
جز تو به افلاک که این زاد داد
خاک عدم جز تو که بر باد داد
جز تو به خاک اینهمه عزت که داد
خاک جهان را نم هستی که داد
جمله جهان پیش تو مشتی گلند
حق توئی و جمله دگر باطلند
چشم سر عقل که بیننده کرد
قطب فلک را که نشیننده کرد
ظل زمین موی سیاهش که داد
زلف ز شب روی زماهش که داد
درنگه حسن که ناز آفرید
زلف شب غم که دراز آفرید
مرکز افلاک ثبات تز تو یافت
دفتر تقدیر برات از تو یافت
دیده ز تو تابش شیدی گرفت
خاک زتو نور جلیدی گرفت
از تو پر از نور جبین خرد
وز تو شده طور یقین خرد
تازه ز باران تو بستان عقل
پاک به تأئید تو دامان عقل
جسم زتو دیده جان روشنش
آب طبیعت زتو در گلشنش
گشته ولود از تو چمن دی عقیم
از تو فلک سایر و مرکز مقیم
ورنکنی گردش گردون قبول
چرخ شود ساکن و مرکز عجول
از تو توانگر دل پیر خرد
وز تو همه نور ضمیر خرد
وهم به حکم تو رئیس قوا
عقل غریزی زتو شد مقتدا
آب رخ جوی قنات زتو
نور در آئینه طاعت زتو
جوی کمال از تو پر آب شرف
در شرف راز تو انسان صدف
یاد غمت خورده ز اندیشه باج
خواسته سودای تو از سر خراج
دامن هستی ز تو پر در شده
جیب دل از درد غمت پر شده
از تو جهان یافت قوام وجود
پخته زتو خام نظام وجود
جوهر جان گوهر ذات از تو یافت
مرغ خرد صبح نجات از تو یافت
آتش تو جزیه گرفت از جگر
داد به شام تو جنایت سحر
گل که اقالیم گلستان گرفت
در ره تو شغل مغیلان گرفت
خور که رعیت ز کواکب گزید
غاشیه بر سفت غلامی کشید
سفت هیولی چه که عقل نخست
غاشیه گردان غلامی تست
هر که در این طارم اخضر رسید
خاک رهت سرمه خورشید دید
هرکه در این عرش برین راه یافت
داغ تو بر ناصیه ماه یافت
این سگ درگاه تو اشراق نام
کز غم تو وام گرفت احترام
مهر فلک شد که سماک تو شد
این جهان گشت که خاک تو شد
ناصیه اش آرای به داغ قبول
تا من ازین قصه به طبع عجول
مژده برم طالع خود را به گاه
وز سر تختش بربایم کلاه
میرداماد : مشرق‌الانوار
بخش ۴ - مناجات
ای کرمت مایه امید من
سرو جوان از تو کهن بید من
یاد توام قوت تن و جان و دل
درد توام مایه درمان دل
مرگ ز تو هستی جاوید من
سایه دیوار تو خورشید من
دیده من خاک درت راست باج
داغ ترا ناصیه من خراج
قافله سالار نویدم توئی
آبده کشت امیدم توئی
پیش تو داروی مداوای من
مایه سود از تو زیانهای من
گر بنوازی تو اگر بفکنی
من نتوانم ز تو بودن غنی
گر دهی ام خواری اگر عزتی
نیست مرا بر در تو حجتی
گوش من و حلقه افکندگی
دوش من و غاشیه بندگی
جز تو ندارم کس و یار دگر
کیست کنون از من کس دارتر
جز تو کسی کس بود آن خواری است
چون تو کسی اینهمه کس داری است
آه که در حکم تو عاصی شدم
تاجر بازار معاصی شدم
روی دلم در عرق معصیت
خون تنم از شفق معصیت
داغ دوصد معصیتم بر جبین
پیش تو چون جبهه نهم بر زمین
دیده دل نایب جیحون کنم
دامن دل دجله ای از خون کنم
ز ابر دو چشم آنقدر اندر سجود
قطره بریزم به کنار وجود
کش به خیال آنکه درآرد دلیر
رویدش اقسام گیاه از ضمیر
بر در جود تو بیارم شفیع
از در اشک اینهمه طفل رضیع
نالش لز آئین بدیع آورم
خواجه کونین شفیع آورم
تا مگر آنجا که کرمهای تست
لطف تو سازد غلط ما درست
در حرم عفو تو تقصیرها
خورده ز غفران تو تشویرها
چشم دلم بر کنف عفو تست
جرم دو عالم علف عفو تست
قطره ای از عفو تو موج بحار
ترسم از الایش مشتی غبار
گنج دل او که به تائید تست
مهر رسول تو و توحید تست
خواجه کونین شفیعی چنین
سهل بود بخشش یک کف زمین
دولت اشراق که در طینتش
خاک رسول تو بد و عترتش
میرداماد : مشرق‌الانوار
بخش ۵ - درنعت رسول اکرم (ص)
شاه رسل خواجه این چارسوی
ساخته از خاک قدم آبروی
آب رخ عقل نم جوی او
هر دو جهان تعبیه در کوی او
حلقه آن میم که در نام اوست
کش افق از خاک نشینان اوست
نه فلکش پیش کشند از نخست
نسخه ده منطقه خود درست
خاک بیاراست به انعام او
دوش خود از غاشیه نام او
حلقه اش از گوش فلک خواست باج
دامنش از دور معدل خراج
دال که از نافه اسمش نشان
داد ستد جزیه ز زلف بتان
گر ز درش حلقه ای آید به چنگ
گوش خرد جزیه دهد بیدرنگ
خاک درش کاصل دوای تن است
کوثر و تسنیم روان من است
خود شرف گوهراشراق از اوست
در همه عالم به شرف طاق از اوست
میرداماد : مشرق‌الانوار
بخش ۶ - نعت
ای شرف مسند پیغمبری
نه فلکت نایب انگشتری
چرخ نهم سفره دربان تو
عقل دهم ریزه خور خوان تو
عهد تو چون موسم باران عزیز
شرع تو چون صحبت یاران عزیز
طوف کن کوی تو ایوان چرخ
ناز کش گوی تو چوگان چرخ
مهر فلک آینه رای تو
قلزم هستی کف دریای تو
در حرم بندگی تو قوا
جمع چو در قوت بنطاسیا
جمله قوا عالیه و سافله
در ره اخلاص تو همقافله
گوش فلک حلقه کش بندگیت
خنده صبح ار لب فرخنده گیت
موسی و عیسی همه محتاج تو
هفت سماسلم معراج تو
گشته بلند از سر تو سروری
هندوی تو جای زحل مشتری
آب رخ نه فلک از جوی تست
ملک شرف رهن سر کوی تست
عرش اگردعوی رفعت نمود
چرخ ز درگاه تو برهان شنود
نافه به خلق تو فرستاده باج
یاد تو ز اندیشه گرفته خراج
گر شده تعلیم تو استاد وهم
کرد همای خرد از خاد فهم
لطف تو کرده نظری بر زبان
دامنش از سود زده بر میان
کرده اگر تیر قبولت هدف
گشته بدن غیرت روح از شرف
نافه چین داغ کش بوی تست
جزیه ده غالیه موی تست
رای تو مهر فلک خانه زاد
جود سحاب از کف تو مستفاد
یافته چون روح بخاری جنین
قالب شک از تو روان یقین
خلق تو از نافه جنایت گرفت
کوی تو از کعبه ولایت گرفت
حکمت حق قاعده دین تو
ملت روح القدس آئین تو
پیش شبانی تو عالم رمه
سایه نداری که تو نوری همه
فذلکه هستی و خاتم توئی
غایت ایجاد دو عالم توئی
اینهمه پاکی که به زینت گرفت
دامن عقل از تو ودیعت گرفت
آب خضر چون سر من چاکرت
خواسته دریوزه ز خاک درت
چونکه نسیم تو حمایتگر است
شعله ز بستان ارم خوشتراست
روضه دین تو چو باغ ارم
از تف باحور معاصی چه غم
ذمت اشراق رهین تو شد
خاک نشین در دین تو شد
میرداماد : مشرق‌الانوار
بخش ۷ - منقبت علی (ع)
نفس نبی باب مدینه ی علوم
در کف او آهن مریخ موم
سید ابرار و شه اتقیا
سرور و سرخیل همه اصفیا
خازن سبحانی تنزیل وحی
عالم ربانی تأویل وحی
داغ کش نافه او مشگ ناب
جزیه ده سایه او آفتاب
فذلکه عالم و باب وجود
سوره توحید و کتاب وجود
حامل دین غیبته علم خدا
عقل دهم کرده بر او اقتدا
خاک درش تاج سر سروران
آب کفش کوثر دین پروران
راست به بازوش همی پشت دین
لاغر ازو پهلوی کفر اینچنین
اوست که در ظلمت سمت جهات
کعبه نور است و سفینه ی نجات
کفر بر آویخته دینش ز دار
بر در او شرک همی سنگسار
گردن او گوش نه در بیعت است
عروه کفر وعلم شقوت است
جبهه او گوش نه خاک ره است
تیه ضلالیست که در لهله است
نسل نبی زایچه صلب اوست
خیل سعادت همه در طلب اوست
تا که شده کنیت او بوتراب
نه فلک از جوی زمین خورده آب
صورت اشراق چو از خاک اوست
در ره معنی سگ چالاک اوست
میرداماد : مشرق‌الانوار
بخش ۸ - ایضاً در منقبت
ای پدر عترت و زوج بتول
حلقه کش علم تو گوش عقول
ای ید و بیضای کفت ابرجود
ذات تو سرمایه نظم وجود
ای تو در خطه اقلیم دین
مسجد اقصای جهان یقین
ای بتو مرجوع حساب وجود
وی بتو مختوم کتاب وجود
عقل تو مفطوم زهر شک و ریب
ذات تو معصوم زهر شین و عیب
صورت عقل آیت تنویر تو
عالم معنی همه تفسیر تو
باطل از اعجاز تو افسون کفر
ریخته با خنجر تو خون کفر
آدم از اقبال تو موجود شد
چون تو خلف داشت که مسجود شد
با نبی از مرتبه توأم توئی
میر لوا صاحب توسم توئی
راه حق و هادی هر گمرهی
ما ظلماتیم تو نور اللهی
صورت میزان الهی توئی
معنی قران الهی توئی
مصحف هستی زتو تفسیر یافت
دعوی ملت ز تو تحریر یافت
نایب حقی تو و سلطان دین
نباء عظیمی و امام مبین
بحر و سحاب امت دست تواند
خاک در ملت دست تواند
داده به درگاه تو افلاک باج
دست تو از ابر گرفته خراج
نعت جلال تو برون از حساب
اسم تو من عنده علم الکتاب
خاتم دین نقش نگینش توئی
پیر خرد نور جبینش توئی
رای تو بانور ز یک دودمان
دست تو و بحر همی توامان
جهل ز تو شخص روانش مریض
نقطه ز فیض تو طویل و عریض
خواب سخا دست تو تعبیر کرد
آیت دین علم تو تفسیر کرد
طاق خلافت ز تو پر نور شد
بیت هدایت زتو معمور شد
شاخ یقین میوه تر از تو یافت
کوکب دین پر تو خور از تو یافت
آنکه گذشت از تو و غیری گزید
نور بداد ابله و ظلمت خرید
و آنکه به شب بردگری دیده دوخت
خاک سیه بستد و گوهر فروخت
از تو منور حرم اهل بیت
یافته مصباح نبی از تو زیت
هر که به کعبه هدی اندر رسید
از تو و سبطین پیمبر رسید
هرکه ره سر مع الله یافت
نور شما بدرقه راه یافت
مر صد اشراق رصد بند تو
دین تو و یازده فرزند تو
میرداماد : مشرق‌الانوار
بخش ۹ - منقبت ائمه اطهار
ای گهر غیب ز کان شما
وی حرم قدس مکان شما
قدس جهان وادی طور شماست
مصحف کل سوره نور شماست
ای ز ازل نور شما مقتدا
وین دو جهان را بشما اقتدا
حلقه کش علم شما گوش عقل
واله و شیدای شما هوش عقل
شمس و قمر نور یقین شما
سطح فلک روی زمین شما
آب شما روغن قندیل عقل
باز شما شهپر جبریل عقل
خاک شما خاک سر طور شرع
مقتبس از نار شما نور شرع
دور فلک حلقه بگوش شماست
پیر خرد نکته نیوش شماست
دولتتان منطقه چرخ دین
رایتتان اختر برج یقین
طینتتان گوهر شرع رسول
اصل همه عالم و فرع رسول
مهر شما داروی جان همه
یاد شما حرز زبان همه
قائمتان خسرو هر دو جهان
حجت حق مهدی آخر زمان
سرمه کش اشراق از آن خاک پای
تا کنمش جان و دل وتن فدای
میرداماد : مشرق‌الانوار
بخش ۱۰ - منقبت امام زمان
ای علمت کنیت نام نبی
خورده لبت آب زجام نبی
مهدی دین هادی عالم توئی
روشنی دیده آدم توئی
حافظ شرعی وامام امم
طاعت تو فرض همی بر ذمم
جان توئی و هردو جهانت تن است
مهر و مه از نور رخت روشن است
آهن مریخ شده موم تو
عیسی عقل آمده ماموم تو
چرخ که این اوج فروشی کند
بر در تو حلقه بگوشی کند
عقل که لافش ز سروشی بود
پیش تو در نکته نیوشی بود
ای ملک و ملتت از خون دین
خاک جهان کرده زمانه عجین
فتنه بر اقطار جهان تاخته ست
تیغ حوادث ز نیام آخته ست
بهر چه یک لحظه بخون ستم
گل نکنی خاک وجود و عدم
ای پدرت رهبر افلاکیان
سایه فکن بر سر این خاکیان
شخص تو چون روح و جهان چون بدن
در بدنش طرح تصرف فکن
ما همه مقهور و توئی قهرمان
خون دل ودین ز جهان واستان
ظلم ز عدل تو سقیم المزاج
خود ز چه عدل تو ندارد رواج
عالم دین را بجهان شگفت
ظلمت طوفان حوادث گرفت
شرع تو کشتی ست بیا نوح باش
ما همگی تن تو بیا روح باش
اسب تو بر آخور عطلت چراست
خود و رکاب مه و مهرت کجاست
زین فلک چونت ابر باره نیست
اشهب روز ادهم شب بهر کیست
یار نشد دل تو بیا یار شو
گردن غم بشکن و دلدار شو
درد تو جان داروی جانهای ماست
خاک درت آب روان های ماست
دیده به دیدار بیا باز کن
پرده آهنگ دگر ساز کن
کن فکن خلوت اسرار باش
ما همه مستیم تو هشیار باش
تا که در افلاک بود نحس و سعد
یا دی و امروز بود قبل و بعد
سعد فلک باد به فرمان تو
عیش جهان باد به دوران تو
عیش گر آبستن کامت شود
یاچومی فتح به جامت شود
باد میسر ز تو تا صور عشق
کار سقنفور ز کافور عشق
روغن اشراق از آب تو باد
در قدمت همچو رکاب تو باد
میرداماد : مشرق‌الانوار
بخش ۱۱ - سبب نظم این دفتر
من که در این باغ چو مرغ سحر
ساز کنم زمزمه ای از هنر
بلبل فضلم ز هنر باغ من
ناصیه معرفت از داغ من
زمزمه زینت گوش خرد
باج ستاننده ز هوش خرد
شاهد معنی که دلم جای اوست
هوش خرد بنده و مولای اوست
بیست مرا سال ز دور قمر
لیک به دانش ز خرد پیرتر
خواجه فضل و ملک دانشم
تکیه گه از عقل و خرد بالشم
فکرت من صاحب شرع هنر
خاطر من دفتر سر قدر
جان مرا کو به هنر تازه روست
طبع خوش از طوق نمایان اوست
فکر مرا کو ملک دانش است
دست طبایع رهی خواهش است
گر ملکان جاه چو بدر مینر
عاریه گرند ز تاج و سریر
تاج من از علم الهی کنم
تخت من از حکمت شاهی کنم
خاتم توقیع کنم همتم
مملکت از هندسه و هیأتم
مسندم از معرفت بی زوال
مائده ام فقه و حدیث و رجال
دفتر تفسیر و اصول آورم
لشکری از خیل فحول آورم
باره علوم عربیات من
خامه فنون ادبیات من
فطرت عالی و صفای نهاد
هر دو دل و طبع مرا خانه زاد
عقل که آراست چو تقریر خویش
دعوی هر علم به تحریر خویش
در هممه دعواش محور منم
در همه رؤیاش معبر منم
فکر که صاحب رصد دانش است
هم ز در طبع منش خواهش است
ناطقه کز قول سخن پادشاست
هم ز درم نطق به دریوزه خواست
دیده تحقیق ز من روشن است
سلطنت فضل ز طبع من است
عقل که دریوزه به شاهی دهد
نیز براین قول گواهی دهد
من چو کهن باده فلک چون کدو
من چو می ناب و جهان چون سبو
این علم فضل که افراختم
صد یک زان نیست که من تاختم
بود بلندم چو فلک مدرکی
حادثه نگذاشت از آن صد یکی
عمر مرا در چمن عنفوان
خون به تن افسرد به باد خزان
شخص مرا شد به گه انتما
نامیه معزول ز شغل نما
طبع مرا بد و زمان بهار
حادثه کردش ز خزان دلفگار
نیست چو پرگار جوانی درست
کلک مراهم شده پرگارسست
تاجر غم مفلس شادی منم
خود دل عاشق به رادی منم
آنکه بود طفل طرب زو عدیم
طالع عنین شد و بخت عقیم
هر دو شریکان وثاق منند
خوشه امید مرا خرمنند
بخت مرا حادثه مسکن شده
وز خلف عیش سترون شده
باغ مرا بود درخت هنر
روز خزان حادثه بروی تبر
بود ز فکرم چمنی خوش نسیم
لیک شد از تیشه غم نیم نیم
حقه فکرم همه در عدن
داشت که دزدید جهانش زمن
گوهری آراستم از طبع خویش
دزد حوادث بربودش ز پیش
زین نمطم چون خرد آمد بهوش
گفت خرد خواجه دل را به گوش
مانده اگر گوهری از کان فکر
یا خزفی در ته دکان فکر
گر غضب آری نکنی محکمش
دزد حوادث ببرد یکدمش
فکر در ایام جوانی خوش است
با سخن بکر شود هم نشست
بکر که باشد چو عروس بهار
پیر نیارد که کشد در کنار
طبع ترا نوبت شغل مصاف
گو منشین بیهده در اعتکاف
همت تو معتکف خانه بس
گنج ترا از دل ویرانه بس
راز نئی بهر چه باشی نهان
عیش نئی چون نئی اندر میان
خیز و دل ما چو چمن تازه کن
گنبد گردنده پر آوازه کن
دل که شنید این سخن از پیر عقل
حکم عمل داد به تدبیر عقل
گفت زهر علم کنی نسختی
کش رسداز هر قلمی ضربتی
چونکه نهم بر سر هر نسخه تاج
از کتب قوم ستاند خراج
صاف کنم باده علم از شبه
حال کنم بر شک و شبهه تبه
درد زمان نیز کنم صرف شعر
گاه زبان تر کنم از حرف شعر
در بر دانش فکنم طفل وقت
نیز به اشعار دهم ثقل وقت
واهب جان ار کند از فضل خاص
ذمه ام از وام حوادث خلاص
نقد عطای کرم ذوالمنن
گو برهاند ز گرو فکر من
خواجه توفیق ز دکان خویش
آورد اسباب سخن گر به پیش
آن گهر از کان دل آورم برون
در همه فن کز گهر اید فزون
در صدف هر فنی آن در نهم
کش به زیارت برود در زیم
نکته که تابان کنم از نور عقل
طوف کند گرد درش طور عقل
نسخه که سازم ز زر وسیم علم
ملک خرد باشد و اقلیم علم
وین خلف خاطر و نوزاد غیب
کآمده از صلب قلم پاک جیب
از قلم فیض رقم کردمش
مشرق الانوار علم کردمش
تاکه درخشنده بود ماه وهور
تا نبود سایه درخشان چو نور
نور خرد مشرق انوار باد
سایه او مخزن اسرار باد
گلشن اشراق ازو تازه باد
هر دو جهان ز وی پر آوازه باد
یاربش از آینه احترام
جلوه دهی در نظر خاص و عام
چون فلک از خامه کوکب نگار
پر کنی اش ز انجم معنی کنار
همچو مه از مشگ تر شب فروز
زلف شبش بخشی و سیمای روز
میرداماد : اخوانیات
سؤال میرداماد از شیخ بهایی
از میرداماد به شیخ بهایی:
ای پیر ره حقیقت ای کان سخا
در مشکل این حرف جوابی فرما
گویند خدا بود و دیگر هیچ نبود
چون هیچ نبود پس کجا بود خدا
پاسخ شیخ بهایی:
ای صاحب این مسئله بشنو از ما
تحقیق بدان که لامکان است خدا
خواهی که تو را کشف شود این معنا
جان در تن تو بگو کجا دارد جا
میرداماد : اخوانیات
حکیم رکنا و میرداماد
از حکیم رکنا به میرداماد:
در طرز سخن تورا بیانی دگر است
القصه زبان تو زبانی دگر است
از قلزم دانش تو ای بحر عمیق
هر قطره هیولای جهانی دگر است
پاسخ میرداماد:
در قالب نظم از تو جانی دگر است
در تن ز خیال تو روانی دگر است
در محور آسمان استعدادست
هر نقطه محیط آسمانی دگر است
میرداماد : اشعار عربی
شمارهٔ ۱ - در نعت خاتم النبیین(ص)
یا عارج المعارج یا سید الرسل
یا هادی الخلایق یا موضح السبل
لولا سراج دینک فی عیهب الظلم
ظلت عقول قاطبه الخلق فی الضلل
من ضوئک استضاء سقراط فی الغیوب
من نورک استنار فلاطون فی المثل
یا زائر الجنان علی سده الرسول
اذانت من شفاهک قبلتها فقل
رمنا نری المدینه مشیا علی العیون
شوقا الی جنابک من ابعد السبل
یا حبیبا عنه قلبی فی الشتغال
لاتسل قد ضاق للصبر المجال
کیف تدری انت رقدان الدلال
ان اشفاری بعینی کالنصال
یا ریاض الوصل یا حی الحبیب
یا رعیدالعیش منکن القریب
من بسجن الهجر مع قلب کئیب
ماله والرکض فی قدس الوصال
هجر کم هامنه لی قلب مریض
وصلکم من این لی هذاالرمیض
ان عندالخلق حالی مستفیض
لا تلومونی فانی فی نکال
ان نارالهجر خلان الوداد
اخرقتنی حیث لم یبق الرماد
هجر کم یا ماله من امتداد
مهجتی یا مالهامن احتمال
للهوی عین بقلبی طافیه
نار عشق کالریاح السافیه
یا رقودا فوق مهد العافیه
هل یری دو محنه منکم ینال
تنبت النیران بعد تربتی
فی الهوی هذا حبیبی دربتی
ما یطیق السمع منکم کربتی
اصدقائی اترکوا اعنی المقال
میرداماد : اشعار عربی
شمارهٔ ۲ - : بالله یا سکاری حی الحبیب قولو
بالله یا سکاری حی الحبیب قولو
هل ما اراه طیف اذ فزت بالوصال
ظمان قفر شوق فی توقه اتاکا
کی فی حماک یسقی من ذلک الزلال
یا قوم من نواکم فی مهجتی نصال
کم فی الهوی اداوی المجروح بالنصال
میرداماد : اشعار عربی
شمارهٔ ۳ - وله ایضا
کانی کل معقول عویص
اری لا باقراء یقری
اذاماالقوم ضلوا فی سبیل
هدا هم نور نجم من یقینی
و ان اضحی بهم ظماء شدید
فها بحر من الماء المعین
و ان جهلا تحریتم سمونا
فهذا سمت ذی العرش المکین
وان تاهت عقول فی متیه
اراهاالشرب ما خطت یمینی
میرداماد : اشعار عربی
شمارهٔ ۴ - : یا ازلی الدوام یا ابدی البقاء
یا ازلی الدوام یا ابدی البقاء
یا احدی الوجود یا صمدی البهاء
حبس عنی السرور احصر عنی البحور
طال علی المضیق ضاق علی الفضاء
اَنتَ طَبیبُ القُلوب انتَ حَبیبُ العُقول
اَنتَ مُغیث اللهیف انت سَمیعُ الدعاء
انت فلقت العدم انت برئت النسم
انت وضعت الصعید انت رفعت السماء
ان فناء الجواد مزدلف العافیه
وان طوارالکریم مشعروفدالرجاء
میرداماد : اشعار عربی
شمارهٔ ۷ - توجه به مشهد مقدس
طارت المهجه شوقا بجنان الطرب
لثمت سده مولی بشفاه الادب
افق الوصل بدا اذ ومض البرق وقد
رفض القلب سوی منیه تلک القبب
نحو اوج لسماء قصد القلب هوی
ولقد ساعدنی الدهر فیا من عجب
اصدقائی انا هذا و حبیبی و اری
روضه الوصل و لم تخش غواشی الحجب
انا فی مشهد مولای بطوس انا ذا
ساکب الدمع بعین ورثت من سحب
لاتسل عن نصل الهجر فکم فی کبدی
من ثغور ثغرت فیه و کم من ثقب
کنت لا اعرف هاتین اء عینای هما
ام کؤس ملئت من دم بنت العنب
بکره الوصل اتتنی قصصنا قصصا
من هموم لعبت بی بلیال الکرب
قال لی قلبک لم یرثو من نار هوی
قلت دعنی انا مادمت بهاذا الوصب
میرداماد : اشعار عربی
شمارهٔ ۹ - : الهی و کم کنت فی نعمه لک
الهی و کم کنت فی نعمه لک
فما استطعت فی الحمد ما کان حقه
و لا کنت اهلا لها یا الهی
لک الحمد حمدا کما تستحقه
میرداماد : دیوان اشراق
مثنوی
در جواب مولوی که گفته:
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود
می‌فرماید:
ای که گفتی پای چوبین شد دلیل
ورنه بودی فخر رازی بی دلیل
فخر رازی نیست جز مرد شکوک
گر تو مردی ازنصیر الدین بکوک
هست در تحقیق برهان اوستاد
داده خاک خرمن شبهت به باد
فرق ناکرده میان عقل و وهم
طعنه بر برهان مزن ای کج به فهم
در کتاب حق الولالباب بین
وان تدبر را که کرده است آفرین
چیست آن جز مسلک عقل مصون
گر نداری هستی از لایعقلون
خار شبهت نیست جزدر راه وهم
در خرد بد ظن مشو ای کور فهم
از هیولا وهم ها را پا کج است
کج نظر پندارد این ره اعوج است
ز آهن تثبیت فیاض مبین
پای استدلال کردم آهنین
پای برهان آهنین خواهی به راه
از صراط المستقیم ما بخواه
پای استدلال خواهی آهنین
نحن ثبتناه فی الافق المبین
کرده ام از ابر خالص ده قبس
تا که شد عقل مضاعف مقتبس
عقل و روح وجان به هم بگداختم
تا کتاب ده قبس پرداختم
نسخه کردش فیض فیاض حکیم
تاشفا یابد از و عقل سقیم
در کتاب ده قبس بین صبح و شام
عالم انوار عقلی و السلام
گرنه موش وهم در انبار ماست
گندم تحصیل چل ساله کجاست
دفع شر موش وهم از هوش کن
پس در انبار عقل از گوش کن
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
پر تماشا مکن آیینه که حیران نشوی
زلف بر خویش میفشان که پریشان نشوی
گر نیابی مزه درد دل افسرده مشو
کوش تا شیفته طره درمان نشوی
ذوق غم دیگر و بازیچه فروشی دگرست
خنده‌افشان چو گل از چاک گریبان نشوی
کرم تیغ محبت ز شمار افزونست
جان مده تا ز گل زخم گلستان نشوی
دیدن کعبه فصیحی اگرت مقصودست
همره قافله خانه‌پرستان نشوی