عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۱۹ - ادامه
ز سلاک آنکه یحیی بین معاذست
ازین می جان او را التذاذست
ز ری بنوشت بر طیفور بسطام
که ای سرمست این میخانه وین جام
شدم از باده عشق آنچنان مست
که از یک جرعه دیگر شوم پست
چو دید این نامه آن سلطان تحقیق
ندید اندر سطورش جان تحقیق
جواب کتب وی در ظهر مکتوب
بکتب اینگونه داد آن سر محبوب
که صید باز در خورد مگس نیست
بعالم تنگ روزی چون تو کس نیست
ببیدای تجلی شرزه شیری
ولی دیر آشنا و زود سیری
سقانی عند ربی مذابیت
فما نفد الشراب و مارویت
بنوشم گر هزاران جام دیگر
شوم من تشنه و آن می فزونتر
زدم دریا و چونان بحر قلزم
لب من خشک و جانم در تلاطم
سرما واستان پیر آگاه
که او داند تمیز را از چاه
گروهی سالم و قومی سقیمند
سراسر بر صراط مستقیمند
کم و بیش و پس و پیش این قوافل
باصل خود گشایندی رواحل
یکی را مرجعستی اسم هادی
یکی را المضلستی منادی
تمامی مستقیمست این مسالک
ولی باشد ضلالت را مهالک
درین گمراهی و تاریکی و چاه
تو باری چنگ زن بر حبل الله
که حبل الله بر ماهست و ماهی
محیط ای یوسف چاهی کماهی
توئی خود یوسف مصر هدایت
ز اخوان مانده در چاه غوایت
ازین خوان و از این چاه بگریز
چو دود از تار و گرد از خاک برخیز
تو چونان گرد گر بر خیزی از خاک
نشینی بر هوا چون آتش پاک
گر از بند هوی جستی سمائی
جم خاک و سلیمان هوائی
نهایت نیست زین اندیشه بگذر
بکن این خار و از این ریشه بگذر
اگر پاید هزاران سال سالک
بهر آنی کند طی مسالک
هزاران سال باز از جلوه ذات
جدیدست آنچه می بیند ز لذات
ندارد جلوه ذاتی نهایت
که باشد ذات حق بیحد و غایت
ندارد بخل و فیاض قدیمست
غنی الذات و وهاب و کریمست
ز ما فیض و جوبی منقطع نیست
دلیلی بهتر از عبدی اطع نیست
توانی مثل او شد در عبادت
طریق درک معنی ترک عادت
خدا بی پرده از هر ذره پیداست
حجاب دید ابنا دین آباست
خدا یا ترک عادت دین ما کن
بتن پیراهن عادت قبا کن
که این عادات عادست و ثمودست
عبادت در صراط رب هودست
صراط مستقیم اوست شامل
ندارد استقامت نقص کامل
صراط نقص ناقص مستقیمست
که نقصانات ارکان جحیمست
کمان را این کجی جز راستی نیست
کمان گر کج نباشد راستی نیست
مرا گر کژ نباشد ابروی دوست
ستردن را سزد موئیست بر پوست
ولی کژ روید ار سرو خیابان
بیندازش که باشد نقص بستان
وگر کژ رست بالای صنوبر
بکن بیخش که باشد آفت سر
ولی گر کژ نباشد پشت شمشیر
به نشکافد دم او گرده شیر
برین مقصد که راه از حصر بیشست
صراط هر کسی بر حد خویشست
یکی را میبرد بر عرش اعظم
یکی را میکشاند تا جهنم
ز هر تخییل و هر تسویل خالیست
بنص قول قدسی لا ابالیست
یکی از بعد چندین سال طاعت
شدش آزین گردن طوق لعنت
یکی با ارتکاب فعل منهی
بمنشور خلافت یافت انهی
نه با آن و نه با اینست در جور
عطای اوست هستی را بهر طور
مراتب پای تا سر باشد از او
از او خارج نباشد یک سر مو
مدیر دار هستی جز خدا نیست
بدیدارم سر موئی خطا نیست
بدایات و نهایات اندر او گم
که پیدا گشته از اوهام مردم
بدراعه مهست و درع ماهی
براز ابعاد و بیرون از تناهی
اگر بدوست مسبوق قدم نیست
اگر ختمست ملحوق عدم نیست
چو شد بی منتهی آن مقصد پاک
نباشد انتهی در سیر سلاک
نهایت دارد ار گوید ز کمل
بکلیات سیرستی مول
که این هفت آیه باشد حاوی از قدر
قدر را با قضایا ساقه از صدر
نه صدر او بود نه ساقه پیدا
نه صدر و ساقه کامل هویدا
خداوند عوالم را مراتب
بدل ثبتست چونان خط کاتب
سرت فی سره من غیر ظرف
خلیلی انتها حرفا بحرف
بجوید گر عجم را و عرب را
نخواهد کرد تر زین آب لب را
کس کش نیست استعداد تکمیل
بادراک کمال و وحی تنزیل
نباشد دل که با حق متصل نیست
سر موئی خطا در وحی دل نیست
دلست آئینه غیب الهی
درو پیداست هر صورت که خواهی
دلستی سوره سبع المثانی
بخوان دل را بهر اسمی که خوانی
ز دل پرسی مکان را وضع با این
جوابست اینکه لایبقی ز مانین
وگر از لا مکان بنهی بنا را
بگوید نوبت طال بقا را
دل اندر لا مکان خویش برجاست
مکان در خورد جسم بی سر و پاست
تناهی ثابتستی بهر ابعاد
که ابعادست از ترکیب اضداد
ازین ابعاد و این اضداد دل رست
ز سر تا پای در تجرید پیوست
نهایت کرد بعد خود بهانه
گرفت از قرب این دریا کرانه
بود دریای بی پایاب و ساحل
دل صاحبقران و جان کامل
دل صاحبدلست آن سوی تحدید
که دارد در سویدا سر توحید
بگردون گر گشاید بار خود دل
ببندد آفتاب روز محمل
نباشد اعظمی از عرش داور
بجز دل زین عظم الله اکبر
هزاران بار از عرش علا بیش
دل صاحبدلست ایمرد درویش
بود گر عرش پر تعداد انجم
ببیدای دل عارف شود گم
گر افتد عرش بیش از حد انفاس
بکنج دل نخواهد کرد احساس
که باشد دل بوسع الله موصوف
باین وسعت نباشد عرش معروف
دل عارف بود وسعتگه دوست
نهایت کی پذیرد منزل اوست
ازین می جان او را التذاذست
ز ری بنوشت بر طیفور بسطام
که ای سرمست این میخانه وین جام
شدم از باده عشق آنچنان مست
که از یک جرعه دیگر شوم پست
چو دید این نامه آن سلطان تحقیق
ندید اندر سطورش جان تحقیق
جواب کتب وی در ظهر مکتوب
بکتب اینگونه داد آن سر محبوب
که صید باز در خورد مگس نیست
بعالم تنگ روزی چون تو کس نیست
ببیدای تجلی شرزه شیری
ولی دیر آشنا و زود سیری
سقانی عند ربی مذابیت
فما نفد الشراب و مارویت
بنوشم گر هزاران جام دیگر
شوم من تشنه و آن می فزونتر
زدم دریا و چونان بحر قلزم
لب من خشک و جانم در تلاطم
سرما واستان پیر آگاه
که او داند تمیز را از چاه
گروهی سالم و قومی سقیمند
سراسر بر صراط مستقیمند
کم و بیش و پس و پیش این قوافل
باصل خود گشایندی رواحل
یکی را مرجعستی اسم هادی
یکی را المضلستی منادی
تمامی مستقیمست این مسالک
ولی باشد ضلالت را مهالک
درین گمراهی و تاریکی و چاه
تو باری چنگ زن بر حبل الله
که حبل الله بر ماهست و ماهی
محیط ای یوسف چاهی کماهی
توئی خود یوسف مصر هدایت
ز اخوان مانده در چاه غوایت
ازین خوان و از این چاه بگریز
چو دود از تار و گرد از خاک برخیز
تو چونان گرد گر بر خیزی از خاک
نشینی بر هوا چون آتش پاک
گر از بند هوی جستی سمائی
جم خاک و سلیمان هوائی
نهایت نیست زین اندیشه بگذر
بکن این خار و از این ریشه بگذر
اگر پاید هزاران سال سالک
بهر آنی کند طی مسالک
هزاران سال باز از جلوه ذات
جدیدست آنچه می بیند ز لذات
ندارد جلوه ذاتی نهایت
که باشد ذات حق بیحد و غایت
ندارد بخل و فیاض قدیمست
غنی الذات و وهاب و کریمست
ز ما فیض و جوبی منقطع نیست
دلیلی بهتر از عبدی اطع نیست
توانی مثل او شد در عبادت
طریق درک معنی ترک عادت
خدا بی پرده از هر ذره پیداست
حجاب دید ابنا دین آباست
خدا یا ترک عادت دین ما کن
بتن پیراهن عادت قبا کن
که این عادات عادست و ثمودست
عبادت در صراط رب هودست
صراط مستقیم اوست شامل
ندارد استقامت نقص کامل
صراط نقص ناقص مستقیمست
که نقصانات ارکان جحیمست
کمان را این کجی جز راستی نیست
کمان گر کج نباشد راستی نیست
مرا گر کژ نباشد ابروی دوست
ستردن را سزد موئیست بر پوست
ولی کژ روید ار سرو خیابان
بیندازش که باشد نقص بستان
وگر کژ رست بالای صنوبر
بکن بیخش که باشد آفت سر
ولی گر کژ نباشد پشت شمشیر
به نشکافد دم او گرده شیر
برین مقصد که راه از حصر بیشست
صراط هر کسی بر حد خویشست
یکی را میبرد بر عرش اعظم
یکی را میکشاند تا جهنم
ز هر تخییل و هر تسویل خالیست
بنص قول قدسی لا ابالیست
یکی از بعد چندین سال طاعت
شدش آزین گردن طوق لعنت
یکی با ارتکاب فعل منهی
بمنشور خلافت یافت انهی
نه با آن و نه با اینست در جور
عطای اوست هستی را بهر طور
مراتب پای تا سر باشد از او
از او خارج نباشد یک سر مو
مدیر دار هستی جز خدا نیست
بدیدارم سر موئی خطا نیست
بدایات و نهایات اندر او گم
که پیدا گشته از اوهام مردم
بدراعه مهست و درع ماهی
براز ابعاد و بیرون از تناهی
اگر بدوست مسبوق قدم نیست
اگر ختمست ملحوق عدم نیست
چو شد بی منتهی آن مقصد پاک
نباشد انتهی در سیر سلاک
نهایت دارد ار گوید ز کمل
بکلیات سیرستی مول
که این هفت آیه باشد حاوی از قدر
قدر را با قضایا ساقه از صدر
نه صدر او بود نه ساقه پیدا
نه صدر و ساقه کامل هویدا
خداوند عوالم را مراتب
بدل ثبتست چونان خط کاتب
سرت فی سره من غیر ظرف
خلیلی انتها حرفا بحرف
بجوید گر عجم را و عرب را
نخواهد کرد تر زین آب لب را
کس کش نیست استعداد تکمیل
بادراک کمال و وحی تنزیل
نباشد دل که با حق متصل نیست
سر موئی خطا در وحی دل نیست
دلست آئینه غیب الهی
درو پیداست هر صورت که خواهی
دلستی سوره سبع المثانی
بخوان دل را بهر اسمی که خوانی
ز دل پرسی مکان را وضع با این
جوابست اینکه لایبقی ز مانین
وگر از لا مکان بنهی بنا را
بگوید نوبت طال بقا را
دل اندر لا مکان خویش برجاست
مکان در خورد جسم بی سر و پاست
تناهی ثابتستی بهر ابعاد
که ابعادست از ترکیب اضداد
ازین ابعاد و این اضداد دل رست
ز سر تا پای در تجرید پیوست
نهایت کرد بعد خود بهانه
گرفت از قرب این دریا کرانه
بود دریای بی پایاب و ساحل
دل صاحبقران و جان کامل
دل صاحبدلست آن سوی تحدید
که دارد در سویدا سر توحید
بگردون گر گشاید بار خود دل
ببندد آفتاب روز محمل
نباشد اعظمی از عرش داور
بجز دل زین عظم الله اکبر
هزاران بار از عرش علا بیش
دل صاحبدلست ایمرد درویش
بود گر عرش پر تعداد انجم
ببیدای دل عارف شود گم
گر افتد عرش بیش از حد انفاس
بکنج دل نخواهد کرد احساس
که باشد دل بوسع الله موصوف
باین وسعت نباشد عرش معروف
دل عارف بود وسعتگه دوست
نهایت کی پذیرد منزل اوست
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۲۱ - جواب
بما ده ساقی از آن باده صاف
کزو گردون گذارد بر زمین ناف
نه اندر خورد این خم های نیلیست
شرابی کش مزاج زنجیلیست
مزاج کاس کافوری بود سرد
ازو نامرد مرد و مرد نامرد
می کافور از کاس سلوکست
شراب جذب در جام ملوکست
مرا زین کاس کافوری امان ده
شراب زنجبیل جذب جان ده
ز کافور سلوکم عمر شد طی
بنار جذب ما را گرم کن پی
طریق حکمتست این نیست بازی
نشاید رفت با پای مجازی
دو بال جبرئیل از هول فرمود
چه پرد صعوه با بال گل آلود
که گویم حکمت منطوق و مسکوت
دو حکمت را شوم در بین فاروق
بشرح حکمت منطوق ده گوش
اگر جوق کران باشند خاموش
ز من تحصیل کن منطوق حکمت
که باشد سینه ام صندوق حکمت
مر این حکمت سلوکست و تصوف
تصوف چیست ها ترک التصرف
تعلق دارد این حکمت باعمال
بود علم سلوک و سیر ابدال
در او شرح مقامات و منازل
باو سالک کند طی مراحل
برد سلاک ره را از هیولی
مر این حکمت بسمت ذات اولی
گرین حکمت نباشد هادی راه
نباشد راهرو را رو بدرگاه
نماید حکمت منطوق هادی
سلوک و سیر را وادی بوادی
بدین علمست اعمال طریقت
که شد معمول عمال طریقت
دبستانیست ابجد خوان او عقل
نگنجد حرف او در کفه نقل
بری از نقل و تحویل و خلافست
که قاف ابجدش چون کوه قافست
حروفش ثبت در ام الکتابست
دل پیر آسمان او آفتابست
و من لم یجعل الله له نور
بود در ناله من نور مشهور
مر این نورست بی شک نور حکمت
که بر موسی رسید از طور حکمت
مر این حکمت ز آثار قدیمست
که استادش علیمست و حکیمست
بدین حکمت کنند اوتاد مرکب
برون تازند ز اضداد مرکب
بدین دانش کنندی بال ابدال
گشایندی بجو لامکان بال
گر این دانش نباشد بال و پر نیست
مگو سالک که بیدانش بشر نیست
شود گر حکمت منطوقه ات یار
رسی مسکوت حکمت را باسرار
بدین حکمت توان دیدن کژ از راست
طریق استقامت حکمت ماست
مگو بر رهرو بی علم آدم
کزو بهتر بود کلب معلم
کشد صف گر زمینها و اسمانها
بصدر انسان بود در ساقه آنها
که انسان کن فکان را در سر صف
بدین حکمت بود موجود اشرف
که اهل سیر را این حکمت و رای
بپروازست و در رفتن پر و پای
نداری پای نتوان پویه بر خاک
نداری پر مپر بر سمت افلاک
بدون پر نیابد در سه گز راه
چو پر گیرد گذارد پای بر ماه
بپر گیرد هنر باز شکاری
بوقت صید کبک کوهساری
معارف کبک کهسار وجودست
دل صاحب نظر یار شهودست
چو باز دل بمکنت کرد پرواز
شود با ساعد شه محرم راز
بدین پر اوج گیرد باز عارف
با علی قله کوه معارف
پر علم و عمل گر رست در طیر
حقایق را کند هفت آسمان سیر
که باشد حکمت مسکوت لایق
بعرف ما معارف با حقایق
پدر علم و عمل مانند مادر
حقایق هست فرزند ای برادر
پدر منطوق دان مسکوت فرزند
زهی فرزند مسکوت هنرمند
زهی فرزند کز علم و عمل خاست
که باب امهات و جد و آباست
ز باریکی بود چون موی لاغر
ولی از کوه در زفتی گران تر
زمینها واسمانها نیست ظرفش
ولی ثبتست در ما حرف حرفش
دو حرف اوست کاف و نون هستی
بلندی زو پدیدارست و پستی
رموز لوح چرخ آبنوسی
بروز آفتاب سندروسی
سطوح هرمز و کیوان گردون
طلوع ماه بر ایوان گردون
بود یک نقطه از پرگار حکمت
که از او دایرستی دار حکمت
بود این حکمت انسان صفی را
رها کن طرد و عکس فلسفی را
مر او از فلسفی اتباع رسطوی
که در مشی دلیلستش تکاپوی
ز ترتیب قیاس اقترانی
نگردد کشف اسرار نهانی
که ترتیب قیاسش بی اصولست
قضایای مکاشف در وصولست
تلف شد عمرها در اصل و در ظل
تفو بر ظل فکرت های باطل
نزاید جز دوئی از ظل و از اصل
نباشد مام فصل آبستن وصل
بنازم اصل شاگردان احمد
که در توحید شان ظلیست ممتد
بسر حد حقایق جای این قوم
معارف مزد شست پای این قوم
دو چشم سر بپوشندی شب داج
دو بال دل گشایندی بمعراج
تن خاکی ریاضت پیشه و خوار
دل افلاکی اندر خلوت یار
پس زانوی بنشسته ست بر پوست
سر سودائیش بر زانوی دوست
بدل شاگرد الهام جلیلند
بدم استاد وحی جبرئیلند
دل و دم هر دو با دلدار همدست
زمین وار آسمان در پایشان پست
بروی خاک سر بنهاده بر جای
بفرق آسمان هفتمین پای
مکانشان لامکان را سایه پرور
زمینشان اسمان را سایه بر سر
گدای فقر درویشان این راه
فشاند آستین بر دولت شاه
اسیر بند مشتاقان این در
ببند امر دارد چتر قیصر
سر عریان مخموران این می
فرو ماند بجام و افسر کی
تن بی جامه بر خاکستر و سنگ
قوام اطلس این هفت اورنگ
بهفت اورنگ عطف دامن پیر
کشد دامن گر افتادت بکف گیر
فلک را دست زین دامن بعیدست
که در هر لحظه بالبس جدیدست
بدون خلع لبس استی پس از لبس
فلک در جامه وضع کهن حبس
نبودی گردش گردون مسلم
نگردیدی اگر بر گرد آدم
فلک بر دور آدم میزند دور
که از اطوار انسانیست یک طور
اگر آدم نبودی زیور خاک
نبودی زیور اختر بر افلاک
مراین نه توی شش توی مطبق
نبودی گر نبودی آدم الحق
نبودی عقل و دل را دانش و داد
نبودی گر وجود آدمیزاد
که او مسکوت حکمت راست منشور
بر آن منشور طغرا آیت نور
حقایق راست کنز لا تناهی
معارف راست تنزیل الهی
کس از در ملک انسانی نهد پای
ز سر تا پای هستی راست دارای
که انسان کاخ حق را اوستادست
که از خاکست و باقی جمله بادست
معارف گوهر کان قدیمست
که وصف ذات آن بخت حکیمست
حکم لولوی دریای وجودست
صدف دل غوص دل مفتاح جودست
گهر بر دست غواص آید و بس
بجز غواص نبود گوهری کس
درین یم غیر آدم نیست غواص
بود دردست آدم گوهر خاص
شراب حق حقیقت اوست ساقی
حقیقت اوست جز او نیست باقی
معارف علت غائیست از خلق
دلستی صوفی و عرفان دل دلق
نپوشد غیر صوفی دلق در بر
مجرد باش تا باشی قلندر
مقام واحدیت صوفی صاف
که پوشد بر هویت دلق اوصاف
قلندر وار زی ذات احد باش
بلا تمییز اسمائی صمد باش
قلندر خوی شو صوفی صفت شو
چو ما شو پای تا سر معرفت شو
چو ما گشتی بدانی سر ما را
که با چشم خدا بینی خدا را
حریفی کز دیار آشنائیست
نکو داند که درک ما کجائیست
کسی کش معرفت در دل نباشد
دل او غیر آب و گل نباشد
ز آب و گل مجو انوار حکمت
نباشد زاب و گل دیوار حکمت
کزو گردون گذارد بر زمین ناف
نه اندر خورد این خم های نیلیست
شرابی کش مزاج زنجیلیست
مزاج کاس کافوری بود سرد
ازو نامرد مرد و مرد نامرد
می کافور از کاس سلوکست
شراب جذب در جام ملوکست
مرا زین کاس کافوری امان ده
شراب زنجبیل جذب جان ده
ز کافور سلوکم عمر شد طی
بنار جذب ما را گرم کن پی
طریق حکمتست این نیست بازی
نشاید رفت با پای مجازی
دو بال جبرئیل از هول فرمود
چه پرد صعوه با بال گل آلود
که گویم حکمت منطوق و مسکوت
دو حکمت را شوم در بین فاروق
بشرح حکمت منطوق ده گوش
اگر جوق کران باشند خاموش
ز من تحصیل کن منطوق حکمت
که باشد سینه ام صندوق حکمت
مر این حکمت سلوکست و تصوف
تصوف چیست ها ترک التصرف
تعلق دارد این حکمت باعمال
بود علم سلوک و سیر ابدال
در او شرح مقامات و منازل
باو سالک کند طی مراحل
برد سلاک ره را از هیولی
مر این حکمت بسمت ذات اولی
گرین حکمت نباشد هادی راه
نباشد راهرو را رو بدرگاه
نماید حکمت منطوق هادی
سلوک و سیر را وادی بوادی
بدین علمست اعمال طریقت
که شد معمول عمال طریقت
دبستانیست ابجد خوان او عقل
نگنجد حرف او در کفه نقل
بری از نقل و تحویل و خلافست
که قاف ابجدش چون کوه قافست
حروفش ثبت در ام الکتابست
دل پیر آسمان او آفتابست
و من لم یجعل الله له نور
بود در ناله من نور مشهور
مر این نورست بی شک نور حکمت
که بر موسی رسید از طور حکمت
مر این حکمت ز آثار قدیمست
که استادش علیمست و حکیمست
بدین حکمت کنند اوتاد مرکب
برون تازند ز اضداد مرکب
بدین دانش کنندی بال ابدال
گشایندی بجو لامکان بال
گر این دانش نباشد بال و پر نیست
مگو سالک که بیدانش بشر نیست
شود گر حکمت منطوقه ات یار
رسی مسکوت حکمت را باسرار
بدین حکمت توان دیدن کژ از راست
طریق استقامت حکمت ماست
مگو بر رهرو بی علم آدم
کزو بهتر بود کلب معلم
کشد صف گر زمینها و اسمانها
بصدر انسان بود در ساقه آنها
که انسان کن فکان را در سر صف
بدین حکمت بود موجود اشرف
که اهل سیر را این حکمت و رای
بپروازست و در رفتن پر و پای
نداری پای نتوان پویه بر خاک
نداری پر مپر بر سمت افلاک
بدون پر نیابد در سه گز راه
چو پر گیرد گذارد پای بر ماه
بپر گیرد هنر باز شکاری
بوقت صید کبک کوهساری
معارف کبک کهسار وجودست
دل صاحب نظر یار شهودست
چو باز دل بمکنت کرد پرواز
شود با ساعد شه محرم راز
بدین پر اوج گیرد باز عارف
با علی قله کوه معارف
پر علم و عمل گر رست در طیر
حقایق را کند هفت آسمان سیر
که باشد حکمت مسکوت لایق
بعرف ما معارف با حقایق
پدر علم و عمل مانند مادر
حقایق هست فرزند ای برادر
پدر منطوق دان مسکوت فرزند
زهی فرزند مسکوت هنرمند
زهی فرزند کز علم و عمل خاست
که باب امهات و جد و آباست
ز باریکی بود چون موی لاغر
ولی از کوه در زفتی گران تر
زمینها واسمانها نیست ظرفش
ولی ثبتست در ما حرف حرفش
دو حرف اوست کاف و نون هستی
بلندی زو پدیدارست و پستی
رموز لوح چرخ آبنوسی
بروز آفتاب سندروسی
سطوح هرمز و کیوان گردون
طلوع ماه بر ایوان گردون
بود یک نقطه از پرگار حکمت
که از او دایرستی دار حکمت
بود این حکمت انسان صفی را
رها کن طرد و عکس فلسفی را
مر او از فلسفی اتباع رسطوی
که در مشی دلیلستش تکاپوی
ز ترتیب قیاس اقترانی
نگردد کشف اسرار نهانی
که ترتیب قیاسش بی اصولست
قضایای مکاشف در وصولست
تلف شد عمرها در اصل و در ظل
تفو بر ظل فکرت های باطل
نزاید جز دوئی از ظل و از اصل
نباشد مام فصل آبستن وصل
بنازم اصل شاگردان احمد
که در توحید شان ظلیست ممتد
بسر حد حقایق جای این قوم
معارف مزد شست پای این قوم
دو چشم سر بپوشندی شب داج
دو بال دل گشایندی بمعراج
تن خاکی ریاضت پیشه و خوار
دل افلاکی اندر خلوت یار
پس زانوی بنشسته ست بر پوست
سر سودائیش بر زانوی دوست
بدل شاگرد الهام جلیلند
بدم استاد وحی جبرئیلند
دل و دم هر دو با دلدار همدست
زمین وار آسمان در پایشان پست
بروی خاک سر بنهاده بر جای
بفرق آسمان هفتمین پای
مکانشان لامکان را سایه پرور
زمینشان اسمان را سایه بر سر
گدای فقر درویشان این راه
فشاند آستین بر دولت شاه
اسیر بند مشتاقان این در
ببند امر دارد چتر قیصر
سر عریان مخموران این می
فرو ماند بجام و افسر کی
تن بی جامه بر خاکستر و سنگ
قوام اطلس این هفت اورنگ
بهفت اورنگ عطف دامن پیر
کشد دامن گر افتادت بکف گیر
فلک را دست زین دامن بعیدست
که در هر لحظه بالبس جدیدست
بدون خلع لبس استی پس از لبس
فلک در جامه وضع کهن حبس
نبودی گردش گردون مسلم
نگردیدی اگر بر گرد آدم
فلک بر دور آدم میزند دور
که از اطوار انسانیست یک طور
اگر آدم نبودی زیور خاک
نبودی زیور اختر بر افلاک
مراین نه توی شش توی مطبق
نبودی گر نبودی آدم الحق
نبودی عقل و دل را دانش و داد
نبودی گر وجود آدمیزاد
که او مسکوت حکمت راست منشور
بر آن منشور طغرا آیت نور
حقایق راست کنز لا تناهی
معارف راست تنزیل الهی
کس از در ملک انسانی نهد پای
ز سر تا پای هستی راست دارای
که انسان کاخ حق را اوستادست
که از خاکست و باقی جمله بادست
معارف گوهر کان قدیمست
که وصف ذات آن بخت حکیمست
حکم لولوی دریای وجودست
صدف دل غوص دل مفتاح جودست
گهر بر دست غواص آید و بس
بجز غواص نبود گوهری کس
درین یم غیر آدم نیست غواص
بود دردست آدم گوهر خاص
شراب حق حقیقت اوست ساقی
حقیقت اوست جز او نیست باقی
معارف علت غائیست از خلق
دلستی صوفی و عرفان دل دلق
نپوشد غیر صوفی دلق در بر
مجرد باش تا باشی قلندر
مقام واحدیت صوفی صاف
که پوشد بر هویت دلق اوصاف
قلندر وار زی ذات احد باش
بلا تمییز اسمائی صمد باش
قلندر خوی شو صوفی صفت شو
چو ما شو پای تا سر معرفت شو
چو ما گشتی بدانی سر ما را
که با چشم خدا بینی خدا را
حریفی کز دیار آشنائیست
نکو داند که درک ما کجائیست
کسی کش معرفت در دل نباشد
دل او غیر آب و گل نباشد
ز آب و گل مجو انوار حکمت
نباشد زاب و گل دیوار حکمت
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۲۵ - جواب
بریز ای ساقی ای جامت سر جم
بساغر از خم اسمای اعظم
می سر در حضور می پرستان
که بسپارند در این کوی مستان
تمامی مست صهبای الستند
مدام از نشاء/ه توحید مستند
خدا این می بجام اولیا ریخت
ننوشد جز ولی می کش خدا ریخت
شراب قدس ذات فیص اقدس
بجام جلوه فیض مقدس
خدا افکند از میخانه ذات
که در او نفی کونینست اثبات
لطیفست و خبیر و روح پرور
دماغ اولیا زین می معطر
ز شربش مست گشتند و بمستی
طرب کردند وقت می پرستی
طرب را چون زدندی باب ذابوا
زاتش چون شدندی آب طابوا
شدندی پاک و خالص نیز حاصل
پس از حاصل شدن گشتند واصل
وصول دل هیولای کمالست
کمال صورت او اتصالست
ولی در اتصال دل بلا فرق
حبیبستی و در بحر فنا غرق
مر این می را نباشد حد و غایت
نباشد می پرستان را نهایت
می حق بیحد و میخواره بی حد
محالست انقطاع فیض سرمد
بحد ظرف و استیلای مظروف
بمستی اولیا را کرد معروف
برون از حد و افزون از شمارند
چسان پنهان کنم چندین هزارند
توان تعداد استاره سما را
اگر تعداد بتوان اولیا را
سواد جسم نور دل نپوشد
کسی خورشید را در گل نپوشد
ولایت را نشاید کرد پنهان
که خورشیدست بر گردون اتقان
ز آدم تا بخاتم هر پیمبر
ولایت دارد از دادار داور
ز شخص نوح تا آدم بود بین
مشارستند در صورت بهذین
بنوعست این نه بر شخص معین
بصورت لیک در معنیست یک تن
بصورت صد هزاران بل فزونند
ولی در معنی از صورت برونند
عدد چون در مراتب گشت ظاهر
مراتب گشت موجود و مظاهر
بصورت ثلثی و ثمنی و سدسی
بمعنی نیست جز یک ذات قدسی
ولایت را مطابق با عدد کن
دماغ درک معنی را مدد کن
ولایت مطلق و موجود بر حق
بتقیید آمد از اطلاق مطلق
برون زد خیمه از اوج تقدس
تجلی کرد در آفاق و انفس
سرایت کرد در طور مسالک
بسر سینه سینای سالک
ز سمت السیر این بیدای ایمن
درختی گشت پیدا سبز و روشن
بدیدارش نمودی آتش از دور
چو شد نزدیکتر شد جلوه نور
ز بیخ و اصل و شاخ و برگ ناگاه
تکلم کرد بر انی انا الله
ز سر تا ناخن پا منجلی شد
ز دل بگذر تن سالک ولی شد
بساغر از خم اسمای اعظم
می سر در حضور می پرستان
که بسپارند در این کوی مستان
تمامی مست صهبای الستند
مدام از نشاء/ه توحید مستند
خدا این می بجام اولیا ریخت
ننوشد جز ولی می کش خدا ریخت
شراب قدس ذات فیص اقدس
بجام جلوه فیض مقدس
خدا افکند از میخانه ذات
که در او نفی کونینست اثبات
لطیفست و خبیر و روح پرور
دماغ اولیا زین می معطر
ز شربش مست گشتند و بمستی
طرب کردند وقت می پرستی
طرب را چون زدندی باب ذابوا
زاتش چون شدندی آب طابوا
شدندی پاک و خالص نیز حاصل
پس از حاصل شدن گشتند واصل
وصول دل هیولای کمالست
کمال صورت او اتصالست
ولی در اتصال دل بلا فرق
حبیبستی و در بحر فنا غرق
مر این می را نباشد حد و غایت
نباشد می پرستان را نهایت
می حق بیحد و میخواره بی حد
محالست انقطاع فیض سرمد
بحد ظرف و استیلای مظروف
بمستی اولیا را کرد معروف
برون از حد و افزون از شمارند
چسان پنهان کنم چندین هزارند
توان تعداد استاره سما را
اگر تعداد بتوان اولیا را
سواد جسم نور دل نپوشد
کسی خورشید را در گل نپوشد
ولایت را نشاید کرد پنهان
که خورشیدست بر گردون اتقان
ز آدم تا بخاتم هر پیمبر
ولایت دارد از دادار داور
ز شخص نوح تا آدم بود بین
مشارستند در صورت بهذین
بنوعست این نه بر شخص معین
بصورت لیک در معنیست یک تن
بصورت صد هزاران بل فزونند
ولی در معنی از صورت برونند
عدد چون در مراتب گشت ظاهر
مراتب گشت موجود و مظاهر
بصورت ثلثی و ثمنی و سدسی
بمعنی نیست جز یک ذات قدسی
ولایت را مطابق با عدد کن
دماغ درک معنی را مدد کن
ولایت مطلق و موجود بر حق
بتقیید آمد از اطلاق مطلق
برون زد خیمه از اوج تقدس
تجلی کرد در آفاق و انفس
سرایت کرد در طور مسالک
بسر سینه سینای سالک
ز سمت السیر این بیدای ایمن
درختی گشت پیدا سبز و روشن
بدیدارش نمودی آتش از دور
چو شد نزدیکتر شد جلوه نور
ز بیخ و اصل و شاخ و برگ ناگاه
تکلم کرد بر انی انا الله
ز سر تا ناخن پا منجلی شد
ز دل بگذر تن سالک ولی شد
صفای اصفهانی : دیوان اشعار
ترکیب بند من واردات القلبیه فی معرفه الالهیه
ای موسی طور قلب آگاه
لاتحزن اننی اناالله
ماراست طفیل ظل خورشید
بالاتر از آفتاب تا ماه
ملک و ملکوتمان مشابه
با آن که منزهیم ز اشباه
تا مجمع این دو بحر در سیر
با موسی و خضر هر دو همراه
بالاتر ازین دو قطب گردون
گردون مقربان درگاه
آن سوتر از این مهابط سر
سریست که غیر نیست آگاه
ما روشن و آفتاب تاریک
ما مرتفع و ستاره کوتاه
جان مطلع اننی اناالحق
دل مرجع لااله الاه
با ضیغم غاب غوث اعظم
شیر فلک البروج روباه
خورشید به نور ماست روشن
از گاه سپیده تا شبانگاه
ما خسرو لامکان توحید
خورشید سوار عرش خرگاه
در مزرع خاکسار عشقست
نه خرمن آسمان کم از کاه
ما بنده پادشاه فقریم
با این همه عز و رتبه و جاه
برقیم به خرمن بداندیش
ابریم به مزرع نکوخواه
عبدیم و به فقر شاه مطلق
شاهیم به عشق عبد اواه
شاهیم که هست پای درویش
در فقر طراز افسر شاه
عبدیم که از صفای بر حق
آموخته ایم راه از چاه
تا راه بریم بر دقایق
در حل حقیقه الحقایق
سلطان سریر عشق ماییم
هم پادشهیم و هم گداییم
بر خسرو گاه افسر سر
بر سالک راه خاک پاییم
بر دست سکندر ولایت
آیینه قطب حق نماییم
ما مالک ملک و گنج فقریم
ما صاحب افسر فناییم
دریای وجود را ل آلی
در بحر عدم نهنگ لاییم
با وحدت دل به نفی کثرت
شمشیر نه تیر نه بلاییم
در فلک نجات ناخدا کیست
ما بر سر ناخدا خداییم
در کشتی دل ببحر توحید
بر صدر نشسته ناخداییم
ما بنده مصطفای مطلق
سلطان سریر اصطفاییم
بر جسم شکسته مومیایی
در چشم ضریر توتیاییم
عشقست که ماورای عقلست
ما نیز ورای ماوراییم
دل خانه و خلوت خداوند
ما خواجه خلوت و سراییم
از یک سر موی گر فروشند
مجموع دو کون را بهاییم
از کسوت کائنات عوریم
پوشیده ردای کبریاییم
در دیده ما بجز خدا نیست
آسوده ز قید ماسواییم
جمشید جمال را سریریم
خورشید کمال را سماییم
پیشیم ز آسمان بمعنی
باانکه به صورت از قفاییم
بالاتر نه بنای بالا
با آنکه فروتر بناییم
طی ظلمات کرده ایدون
خضر سرچشمه بقاییم
دارای وجود را سراپا
بالای شهود را قباییم
بیگانه ز غیر و غیر چون نیست
با هرچه که هست آشناییم
میخواره و رند و خانه بر دوش
بی کینه و کبر و بی ریاییم
صافی شده از کدورت سر
صاحبدل صفه صفاییم
آن همزه که اوست فوق واحد
آن نقطه که هست تحت باییم
ما یافته ایم در معارف
این نقطه بنفی ذات عارف
افراد که همدم جلیلند
پیران مراد را دلیلند
هم صاحب نفخه سرافیل
هم محرم راز جبرییلند
بر گوهر جود بحر عمان
بر کشت وجود رود نیلند
از گوهر پاک گنج پنهان
از مشرب صاف سلسبیلند
خارج همه از اداره قطب
با قطب برادر سبیلند
هم مالک ملکت سلیمان
هم صاحب ثروت خلیلند
دارند بحق هزار برهان
خاموش ولی ز قال و قیلند
در مملکت وجود باقی
بعد از اقطاب بی بدیلند
در مصر ولایتند والی
یوسف رخ و دلبر و جمیلند
اکسیر سعادتمند افراد
پرقیمت و قابل و قلیلند
از خلق نه از عروق واعصاب
بر خاتم انبیا سلیلند
داود زبور خوان توحید
با کوه به نغمه هم رسیلند
آنانکه لباس جاه پوشند
در فقر برهنه و ذلیلند
بینند حجاره های سجیل
کاین قوم ضلال قوم پیلند
نابرده به کعبه فنا پی
بر نفی بقای خود دخیلند
آن فرقه که زنده اند دایم
در مسلخ عشق او قتیلند
خلاق معانیند و صورت
امرند که خلق را کفیلند
قوت دل اولیاست تهلیل
با خاتم انبیا اکیلند
بر مسند حق خلیفه الله
غوثند و خدای را وکیلند
از اسم گذشته در یم ذات
مستغرق بلکه مستحیلند
ایجاد عیال جود افراد
هم لم یلدند و هم معیلند
بحرند که حاوی ل آلی
ابرند که راوی غلیلند
هستیست ز وجودشان و ایشان
در معرض امتحان بخیلند
قومی همه رند و لاابالی
بیرون ز تصور خیالی
ما گاه فراز آفتابیم
گه معتکلف تراب و آبیم
گاهی شه کون و گاه درویش
آباد گهی و گه خرابیم
گه تیره و گاه صاف بی غش
گه دردی و گه ناب نابیم
گر سایه ما ز نور گوید
بنیوش که ظل آفتابیم
خود گوی ز ما متاب گردن
ما خسرو مالک الرقابیم
با آب وصال دوست شاداب
با آتش عشق او کبابیم
آبی که ز سر گذشت دریاست
ما تشنه مانده در سرابیم
ما خفته میان بحر عطشان
وین طرفه که تشنه ایم و خوابیم
موجود بجز خدای نبود
ما مانده ز خویش در حجابیم
یک حرف وفا نخوانده با آنک
دیباچه نغز نه کتابیم
از ام و ابیم زاده اما
ما جد قدیم ام و بابیم
سر صحف دلیم لیکن
معلوم نشد که از چه بابیم
در دست حبیب عروه الله
مر گردن خصم را طنابیم
بر دوست خط کتاب رحمت
بر دشمن آیت عذابیم
پیر پدر ستاره پیر
در اول نوبت شبابیم
ما خسرو اعظمیم و درویش
ما شیخ مکرمیم و شابیم
خورشید تکاورست ما را
با عیسی چرخ همرکابیم
شاهست که عارفست و معروف
ما بنده معرفت م آبیم
خمار و شرابخوار و ساقی
خمخانه و ساغر و شرابیم
بر چرخ رویم بی تحرک
هم سیر دعای مستجابیم
در رزم هوای نفس چون گرگ
با پنجه شیر شرزه غابیم
دنییست چو جیفه گر پرستیم
این جیفه بسیرت کلابیم
کم جوی سفال و سنگ دنیی
ما گوهر گنج دیریابیم
مقهور حضور و نور انوار
وارسته ز ظلمت غیابیم
با جسم بکعبه حضوریم
در ظلمت محض عین نوریم
ای راز مرا طلیعه ناز
بگشای در دریچه راز
ناز تو بلای نازنینان
کشتی همه را چه میکنی ناز
بردی دل ما به شوخی و طنز
ای دلبر نغز و شوخ طناز
بگشای در خزانه عرش
زین درج دررکه میکنی باز
ای مطرب عشق کن بتوحید
در پرده ترانه دگر ساز
این توسن وحدت تو تازان
در عرصه انتها و آغاز
بر وحدت آفتاب ذاتت
ذرات وجود من هم آواز
باز دلت از زمین آثار
دارد بسمای ذات پرواز
تا بال گشوده یی بدین فر
بر ساعد شه ندیده کس باز
ای ذات ولی امر مطلق
ای از همه کائنات ممتاز
ای قطب مکان لامکان سیر
خورشید سوار آسمان تاز
در مملکت کمال سرمد
شاهی تو و بی شریک و انباز
عشق تو شراره ییست جانسوز
جویای تو عاشقیست جانباز
سر دل بایزید و منصور
سودای سر جنید و خراز
در عشق نشان شدیم و جز اشک
در خانه ما نبود غماز
از آن لب لعل کی کند دل
دندان من ار کنند با گاز
ای مطرب دل ز تار وحدت
زنگ دل ما بزخمه پرداز
ای ساقی جان بساغر افکن
آن آتش خان و مان برانداز
در بی کز و بازی ار رسیدی؟
بر دوست رسی نه از کزو باز؟
از دست خدا خرند جان را
نان پاره نه کز دکان خباز
از خود بگذر خدای یک موی
از تارک ما ندارد افراز
بنشست به عرض وحدت دل
سلطان بدو صد هزار اعزاز
ما عرض حقیقت خداییم
شک نیست که هرچه هست ماییم
ماییم ظهور نور انوار
جز ما نبود بدار دیار
جایی که منم صدای جبریل
میاید و کس نمیدهد بار
فیض احدیتیم و حق را
در فیض وجود نیست تکرار
ما مظهر واجب الوجودیم
در ذات صفات و فعل و آثار
اسرار وجود در تجلیست
ما آینه وجود اسرار
یارست که کرده جلوه از سر
تا پای ز پای تا سر یار
عشقیست که محو کرد و حیران
جان و دل دردمند دیدار
در دست که کرده از گرانی
سنگ دل کوه را سبکسار
با روی تو ای مراد هر دل
جان و دل دیده است بیکار
بی درد تو ای طبیب هر درد
جسمست نحیف و روح بیمار
بیمار تراست نفح عیسی
مست غم عشق تست هشیار
خوابست که نیست همدم عشق
عشقست رفیق بخت بیدار
بی شاخ شکوفه قد دوست
بی نرگس مست چشم دلدار
چون نرگس مستمی گران سر
چون شاخ شکوفه سرنگونسار
بیروی تو لاله نیست در بر
بی موی تو مشک نیست در بار
چشمی که سمن ندید و شکر
آمیخته گوییا که ناچار
زین روی سمن بری بخرمن
زین لعل شکرخوری بخروار
ای قطب مدیر دار هستی
زین دایره تا بچرخ دوار
اقلیم دل مرا بتحقیق
سلطانی تخت را سزاوار
بر تست مدار امر چونانک
بر نقطه مدار خط پرگار
من تاجرم و متاع من عشق
بازار دلست و حق خریدار
گنجینه لایزال بر دست
بنشسته بچارسوق بازار
چشم دل من بیار روشن
خورشید سپهر و دیده تار
ماراست غذای جان و دل دوست
عالم هم کاسه لیس پندار
بی قوت لب تو ماسوی را
دل خورده و بازمانده ناهار
زین مغز اگر بیفکنی پوست
اعصاب و عروق و جسم و جان اوست
چشمی که ندیده روی ما را
بیند بکدام رو خدا را
ای آنکه ندیده ییش در عرش
کن سجده جناب قدس ما را
در خانه ماست زود زن دست
در زلف بت گریزپا را
یکتاست بخانه آنکه دیدست
آنگونه و طره دوتا را
ای آنکه ندیدی آن دو سوسن
وان سنبلکان مشک سا را
بر دست بگیر جان شیرین
پیش آی و بعجز گوی یارا
بیگانه مشو که جان سپارند
یاران حرکات آشنا را
این حرف بگوی و بذل جان کن
زین بذل پذیره شو بقا را
چندان که سرای دوست ماند
ماند که زد این در سرا را
چندان که جناب عشق باقیست
باقیست که چنگ زد فنا را
دل خانه ماست صیقلی کن
آیینه قطب حق نما را
این سینه سرای سر عشقست
پرداخته کن ز غیر جا را
سلطان ازل رسید تنها
هم ارض گرفت و هم سما را
ماهی که دل از سپهر میجست
از دل به سپهر زد لوا را
آن دل که مقید هوی بود
زین بست و سوار شد هوی را
از غیر ردای فقر بگذشت
بگزید ردای کبریا را
از جاه گذشت و از تکبر
هم کبر نهاد و هم ریا را
در راه رضای دوست بگزید
بر راحت خویشتن بلا را
بگذشت ز حرف دفتر جور
خواند آیت مصحف وفا را
دل در پی سلطنت گدا شد
تا دید بساط پادشا را
دریافت که شاه مینشاند
بر دامن خویشتن گدا را
در ظل حقیقت صفا دید
چون دید حقیقت صفا را
قومی که به تاج و گنج سلطان
انعام کنند بینوا را
بگذاشت کدورت و صفا شد
بگذشت ز اهرمن خدا شد
ای بنده ز بود خویش لا شو
بگذار ز سر منی و ما شو
بیگانه ز پادشاه کثرت
با بنده وحدت آشنا شو
حق وحدت باقی است و فانی
در وحدت باقی خدا شو
بر غیب و شهود شاه مطلق
سلطان وجود را گدا شو
با وحدت ذات خویش مشغول
وارسته ز قید ماسوی شو
بی وضع و متی و این فارغ
از چون و چگونه و چرا شو
این ارض و سماست پرده ای دل
از ارض منزه و سما شو
از ملک و ملک علاقه بگسل
یکتای بری ز هر دو تا شو
یار آمده و گه نثارست
ایجان عزیز من فدا شو
طالب ز فنا رسید بر دوست
گر طالب دوستی فنا شو
مردانه ز هرچه هست بگذر
رندانه بیا و بی ریا شو
در دست خودی دوا او نفی
از درد بحضرت دوا شو
خواهی رسی ار بسر اطلاق
از بند خود ای پسر رها شو
مستغرق قلزم خدایی
بر کشتی کون ناخدا شو
تا بار دهندت آشنایان
بیگانه از این منی و ما شو
ای دل به طریق عشقبازی
چندی به فراق مبتلا شو
تا قدر وصال را بدانی
ای بسته بند هجر وا شو
معشوق تویی و عشق و عاشق
گو راز نهفته برملا شو
بر دوست گرای و یک حقیقت
بر بام دل آی و یک هوا شو
یا کن ظلمات خویشتن طی
چون خضر و به چشمه بقا شو
یا گیر بدست دامن پیر
کی خضر مراد رهنما شو
ای موسی ما بخضر مگرای
ای آتش طور خضر ما شو
ماراست حبال سحر اوهام
ای عقل مجرد اژدها شو
قلبست زر وجود ناقص
ای گرد کمال کیمیا شو
کن قلب تمام را زر پاک
ای سالک اگر مسی طلا شو
بگذار ستبرق سلاطین
سلطان سریر بوریا شو
از هرچه کدورتست شو صاف
هم مسلک سیرت صفا شو
از خویش بجه ز بند هستی
خود را به مبین و بس که رستی
لاتحزن اننی اناالله
ماراست طفیل ظل خورشید
بالاتر از آفتاب تا ماه
ملک و ملکوتمان مشابه
با آن که منزهیم ز اشباه
تا مجمع این دو بحر در سیر
با موسی و خضر هر دو همراه
بالاتر ازین دو قطب گردون
گردون مقربان درگاه
آن سوتر از این مهابط سر
سریست که غیر نیست آگاه
ما روشن و آفتاب تاریک
ما مرتفع و ستاره کوتاه
جان مطلع اننی اناالحق
دل مرجع لااله الاه
با ضیغم غاب غوث اعظم
شیر فلک البروج روباه
خورشید به نور ماست روشن
از گاه سپیده تا شبانگاه
ما خسرو لامکان توحید
خورشید سوار عرش خرگاه
در مزرع خاکسار عشقست
نه خرمن آسمان کم از کاه
ما بنده پادشاه فقریم
با این همه عز و رتبه و جاه
برقیم به خرمن بداندیش
ابریم به مزرع نکوخواه
عبدیم و به فقر شاه مطلق
شاهیم به عشق عبد اواه
شاهیم که هست پای درویش
در فقر طراز افسر شاه
عبدیم که از صفای بر حق
آموخته ایم راه از چاه
تا راه بریم بر دقایق
در حل حقیقه الحقایق
سلطان سریر عشق ماییم
هم پادشهیم و هم گداییم
بر خسرو گاه افسر سر
بر سالک راه خاک پاییم
بر دست سکندر ولایت
آیینه قطب حق نماییم
ما مالک ملک و گنج فقریم
ما صاحب افسر فناییم
دریای وجود را ل آلی
در بحر عدم نهنگ لاییم
با وحدت دل به نفی کثرت
شمشیر نه تیر نه بلاییم
در فلک نجات ناخدا کیست
ما بر سر ناخدا خداییم
در کشتی دل ببحر توحید
بر صدر نشسته ناخداییم
ما بنده مصطفای مطلق
سلطان سریر اصطفاییم
بر جسم شکسته مومیایی
در چشم ضریر توتیاییم
عشقست که ماورای عقلست
ما نیز ورای ماوراییم
دل خانه و خلوت خداوند
ما خواجه خلوت و سراییم
از یک سر موی گر فروشند
مجموع دو کون را بهاییم
از کسوت کائنات عوریم
پوشیده ردای کبریاییم
در دیده ما بجز خدا نیست
آسوده ز قید ماسواییم
جمشید جمال را سریریم
خورشید کمال را سماییم
پیشیم ز آسمان بمعنی
باانکه به صورت از قفاییم
بالاتر نه بنای بالا
با آنکه فروتر بناییم
طی ظلمات کرده ایدون
خضر سرچشمه بقاییم
دارای وجود را سراپا
بالای شهود را قباییم
بیگانه ز غیر و غیر چون نیست
با هرچه که هست آشناییم
میخواره و رند و خانه بر دوش
بی کینه و کبر و بی ریاییم
صافی شده از کدورت سر
صاحبدل صفه صفاییم
آن همزه که اوست فوق واحد
آن نقطه که هست تحت باییم
ما یافته ایم در معارف
این نقطه بنفی ذات عارف
افراد که همدم جلیلند
پیران مراد را دلیلند
هم صاحب نفخه سرافیل
هم محرم راز جبرییلند
بر گوهر جود بحر عمان
بر کشت وجود رود نیلند
از گوهر پاک گنج پنهان
از مشرب صاف سلسبیلند
خارج همه از اداره قطب
با قطب برادر سبیلند
هم مالک ملکت سلیمان
هم صاحب ثروت خلیلند
دارند بحق هزار برهان
خاموش ولی ز قال و قیلند
در مملکت وجود باقی
بعد از اقطاب بی بدیلند
در مصر ولایتند والی
یوسف رخ و دلبر و جمیلند
اکسیر سعادتمند افراد
پرقیمت و قابل و قلیلند
از خلق نه از عروق واعصاب
بر خاتم انبیا سلیلند
داود زبور خوان توحید
با کوه به نغمه هم رسیلند
آنانکه لباس جاه پوشند
در فقر برهنه و ذلیلند
بینند حجاره های سجیل
کاین قوم ضلال قوم پیلند
نابرده به کعبه فنا پی
بر نفی بقای خود دخیلند
آن فرقه که زنده اند دایم
در مسلخ عشق او قتیلند
خلاق معانیند و صورت
امرند که خلق را کفیلند
قوت دل اولیاست تهلیل
با خاتم انبیا اکیلند
بر مسند حق خلیفه الله
غوثند و خدای را وکیلند
از اسم گذشته در یم ذات
مستغرق بلکه مستحیلند
ایجاد عیال جود افراد
هم لم یلدند و هم معیلند
بحرند که حاوی ل آلی
ابرند که راوی غلیلند
هستیست ز وجودشان و ایشان
در معرض امتحان بخیلند
قومی همه رند و لاابالی
بیرون ز تصور خیالی
ما گاه فراز آفتابیم
گه معتکلف تراب و آبیم
گاهی شه کون و گاه درویش
آباد گهی و گه خرابیم
گه تیره و گاه صاف بی غش
گه دردی و گه ناب نابیم
گر سایه ما ز نور گوید
بنیوش که ظل آفتابیم
خود گوی ز ما متاب گردن
ما خسرو مالک الرقابیم
با آب وصال دوست شاداب
با آتش عشق او کبابیم
آبی که ز سر گذشت دریاست
ما تشنه مانده در سرابیم
ما خفته میان بحر عطشان
وین طرفه که تشنه ایم و خوابیم
موجود بجز خدای نبود
ما مانده ز خویش در حجابیم
یک حرف وفا نخوانده با آنک
دیباچه نغز نه کتابیم
از ام و ابیم زاده اما
ما جد قدیم ام و بابیم
سر صحف دلیم لیکن
معلوم نشد که از چه بابیم
در دست حبیب عروه الله
مر گردن خصم را طنابیم
بر دوست خط کتاب رحمت
بر دشمن آیت عذابیم
پیر پدر ستاره پیر
در اول نوبت شبابیم
ما خسرو اعظمیم و درویش
ما شیخ مکرمیم و شابیم
خورشید تکاورست ما را
با عیسی چرخ همرکابیم
شاهست که عارفست و معروف
ما بنده معرفت م آبیم
خمار و شرابخوار و ساقی
خمخانه و ساغر و شرابیم
بر چرخ رویم بی تحرک
هم سیر دعای مستجابیم
در رزم هوای نفس چون گرگ
با پنجه شیر شرزه غابیم
دنییست چو جیفه گر پرستیم
این جیفه بسیرت کلابیم
کم جوی سفال و سنگ دنیی
ما گوهر گنج دیریابیم
مقهور حضور و نور انوار
وارسته ز ظلمت غیابیم
با جسم بکعبه حضوریم
در ظلمت محض عین نوریم
ای راز مرا طلیعه ناز
بگشای در دریچه راز
ناز تو بلای نازنینان
کشتی همه را چه میکنی ناز
بردی دل ما به شوخی و طنز
ای دلبر نغز و شوخ طناز
بگشای در خزانه عرش
زین درج دررکه میکنی باز
ای مطرب عشق کن بتوحید
در پرده ترانه دگر ساز
این توسن وحدت تو تازان
در عرصه انتها و آغاز
بر وحدت آفتاب ذاتت
ذرات وجود من هم آواز
باز دلت از زمین آثار
دارد بسمای ذات پرواز
تا بال گشوده یی بدین فر
بر ساعد شه ندیده کس باز
ای ذات ولی امر مطلق
ای از همه کائنات ممتاز
ای قطب مکان لامکان سیر
خورشید سوار آسمان تاز
در مملکت کمال سرمد
شاهی تو و بی شریک و انباز
عشق تو شراره ییست جانسوز
جویای تو عاشقیست جانباز
سر دل بایزید و منصور
سودای سر جنید و خراز
در عشق نشان شدیم و جز اشک
در خانه ما نبود غماز
از آن لب لعل کی کند دل
دندان من ار کنند با گاز
ای مطرب دل ز تار وحدت
زنگ دل ما بزخمه پرداز
ای ساقی جان بساغر افکن
آن آتش خان و مان برانداز
در بی کز و بازی ار رسیدی؟
بر دوست رسی نه از کزو باز؟
از دست خدا خرند جان را
نان پاره نه کز دکان خباز
از خود بگذر خدای یک موی
از تارک ما ندارد افراز
بنشست به عرض وحدت دل
سلطان بدو صد هزار اعزاز
ما عرض حقیقت خداییم
شک نیست که هرچه هست ماییم
ماییم ظهور نور انوار
جز ما نبود بدار دیار
جایی که منم صدای جبریل
میاید و کس نمیدهد بار
فیض احدیتیم و حق را
در فیض وجود نیست تکرار
ما مظهر واجب الوجودیم
در ذات صفات و فعل و آثار
اسرار وجود در تجلیست
ما آینه وجود اسرار
یارست که کرده جلوه از سر
تا پای ز پای تا سر یار
عشقیست که محو کرد و حیران
جان و دل دردمند دیدار
در دست که کرده از گرانی
سنگ دل کوه را سبکسار
با روی تو ای مراد هر دل
جان و دل دیده است بیکار
بی درد تو ای طبیب هر درد
جسمست نحیف و روح بیمار
بیمار تراست نفح عیسی
مست غم عشق تست هشیار
خوابست که نیست همدم عشق
عشقست رفیق بخت بیدار
بی شاخ شکوفه قد دوست
بی نرگس مست چشم دلدار
چون نرگس مستمی گران سر
چون شاخ شکوفه سرنگونسار
بیروی تو لاله نیست در بر
بی موی تو مشک نیست در بار
چشمی که سمن ندید و شکر
آمیخته گوییا که ناچار
زین روی سمن بری بخرمن
زین لعل شکرخوری بخروار
ای قطب مدیر دار هستی
زین دایره تا بچرخ دوار
اقلیم دل مرا بتحقیق
سلطانی تخت را سزاوار
بر تست مدار امر چونانک
بر نقطه مدار خط پرگار
من تاجرم و متاع من عشق
بازار دلست و حق خریدار
گنجینه لایزال بر دست
بنشسته بچارسوق بازار
چشم دل من بیار روشن
خورشید سپهر و دیده تار
ماراست غذای جان و دل دوست
عالم هم کاسه لیس پندار
بی قوت لب تو ماسوی را
دل خورده و بازمانده ناهار
زین مغز اگر بیفکنی پوست
اعصاب و عروق و جسم و جان اوست
چشمی که ندیده روی ما را
بیند بکدام رو خدا را
ای آنکه ندیده ییش در عرش
کن سجده جناب قدس ما را
در خانه ماست زود زن دست
در زلف بت گریزپا را
یکتاست بخانه آنکه دیدست
آنگونه و طره دوتا را
ای آنکه ندیدی آن دو سوسن
وان سنبلکان مشک سا را
بر دست بگیر جان شیرین
پیش آی و بعجز گوی یارا
بیگانه مشو که جان سپارند
یاران حرکات آشنا را
این حرف بگوی و بذل جان کن
زین بذل پذیره شو بقا را
چندان که سرای دوست ماند
ماند که زد این در سرا را
چندان که جناب عشق باقیست
باقیست که چنگ زد فنا را
دل خانه ماست صیقلی کن
آیینه قطب حق نما را
این سینه سرای سر عشقست
پرداخته کن ز غیر جا را
سلطان ازل رسید تنها
هم ارض گرفت و هم سما را
ماهی که دل از سپهر میجست
از دل به سپهر زد لوا را
آن دل که مقید هوی بود
زین بست و سوار شد هوی را
از غیر ردای فقر بگذشت
بگزید ردای کبریا را
از جاه گذشت و از تکبر
هم کبر نهاد و هم ریا را
در راه رضای دوست بگزید
بر راحت خویشتن بلا را
بگذشت ز حرف دفتر جور
خواند آیت مصحف وفا را
دل در پی سلطنت گدا شد
تا دید بساط پادشا را
دریافت که شاه مینشاند
بر دامن خویشتن گدا را
در ظل حقیقت صفا دید
چون دید حقیقت صفا را
قومی که به تاج و گنج سلطان
انعام کنند بینوا را
بگذاشت کدورت و صفا شد
بگذشت ز اهرمن خدا شد
ای بنده ز بود خویش لا شو
بگذار ز سر منی و ما شو
بیگانه ز پادشاه کثرت
با بنده وحدت آشنا شو
حق وحدت باقی است و فانی
در وحدت باقی خدا شو
بر غیب و شهود شاه مطلق
سلطان وجود را گدا شو
با وحدت ذات خویش مشغول
وارسته ز قید ماسوی شو
بی وضع و متی و این فارغ
از چون و چگونه و چرا شو
این ارض و سماست پرده ای دل
از ارض منزه و سما شو
از ملک و ملک علاقه بگسل
یکتای بری ز هر دو تا شو
یار آمده و گه نثارست
ایجان عزیز من فدا شو
طالب ز فنا رسید بر دوست
گر طالب دوستی فنا شو
مردانه ز هرچه هست بگذر
رندانه بیا و بی ریا شو
در دست خودی دوا او نفی
از درد بحضرت دوا شو
خواهی رسی ار بسر اطلاق
از بند خود ای پسر رها شو
مستغرق قلزم خدایی
بر کشتی کون ناخدا شو
تا بار دهندت آشنایان
بیگانه از این منی و ما شو
ای دل به طریق عشقبازی
چندی به فراق مبتلا شو
تا قدر وصال را بدانی
ای بسته بند هجر وا شو
معشوق تویی و عشق و عاشق
گو راز نهفته برملا شو
بر دوست گرای و یک حقیقت
بر بام دل آی و یک هوا شو
یا کن ظلمات خویشتن طی
چون خضر و به چشمه بقا شو
یا گیر بدست دامن پیر
کی خضر مراد رهنما شو
ای موسی ما بخضر مگرای
ای آتش طور خضر ما شو
ماراست حبال سحر اوهام
ای عقل مجرد اژدها شو
قلبست زر وجود ناقص
ای گرد کمال کیمیا شو
کن قلب تمام را زر پاک
ای سالک اگر مسی طلا شو
بگذار ستبرق سلاطین
سلطان سریر بوریا شو
از هرچه کدورتست شو صاف
هم مسلک سیرت صفا شو
از خویش بجه ز بند هستی
خود را به مبین و بس که رستی
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۸ - شناختن شهریار مرجانه جادو را گوید
تو امشب به می شاد با من نشین
که فردا منش بسته آرم برین
به پیش من او را نباشد درنگ
چه من دست بازم به شمشیر چنگ
سپهبد بدو گفت کای نازنین
زن ارچند باشد دلیر گزین
ز زن کار مردان نیاید پدید
در چاره رازن بود خود کلید
دمان پیر جادو ستمگر بود
مکانش درین کوه عنبر بود
دمش باز دارد زرفتار آب
به بندد ز افسون دم آفتاب
کشنده جز از من ورا نیست مرد
من او را سرآرم به کین زیر گرد
بگفت این برداشت آن جام زر
به مرجانه داد آن یل نامور
بگفتا بنوش این می و شاد باش
ز مرجانه و رنجش آزاد باش
ندانست آن یل که مرجانه است
کزین گونه اندر پی چاره است
ز مرجانه بگرفت آن جام می
بخورد آن بیاد سپهدار کی
سپهبد بروبر یکی بنگرید
ز دیدار او شادمانی گزید
بگفتا به یزدان سپاس ای نگار
که دارم چنین مه رخ گلعذار
چو یل یاد یزدان دارنده کرد
دگرگونه شد چهر جادو ز درد
برافروخت آن جادوی نابکار
چه بشنید زو نام پروردگار
سپهدار دانست جادوست او
فرانک نه آن دخت گلرو است او
ببازید چنگ گرفتش میان
خروشید مانند شیر ژیان
میان ستمگر چه بگرفت زود
بشد رنگ جادو به کردار دود
بدو گفت ای جادوی نابکار
تو بنما به من روی خود آشکار
چو نیکو فتادی تو در دام من
برآمد کنون از تو خود کام من
به بستش بنام خداوند دست
که آن بند را کس نیارد بدست
چه دستش ببست آن یل نامدار
بنام خداوند پروردگار
یکی پیر عفریت در بند دید
کزین گونه عفریت گیتی ندید
کزو زشت خو ریمن تند خوی
کزو تا به فرسنگ میرفت بوی
بزد دست برداشت تیغ آن دلیر
یکی برخروشید مانند شیر
زدش بر زمین بردو نیمه چو ابر
نگون اندر آمد لعین سطبر
دلیران چه زین آگهی یافتند
سوی خیمه گرد بشتافتند
بارژنگ شه آگهی شد ازین
بیامد بر پهلوان گزین
بدید آنکه جادوی افتاده خوار
ز جان آفرین خواند برنام دار
ز شادی تبیره فرو کوفتند
مران لشکر امشب برآشوفتند
ز شادی همه شب تبیره زنان
چنین تا برآمد خور از خاوران
خبر شد پس آنگه به هیتال شاه
که شد کشته آن جادوی با گناه
فرو ماند بر جای چون خر به گل
سرافکنده در پیش گشته خجل
ندانم کزین پس چه درمان کنم
که این زابلی را هراسان کنم
که از دست این زابلی کار من
سراسر تباهست کردار من
یکی نامه زی شاه ارژنگ گفت
نویسند با رای و تدبیر جفت
دبیر آمد و زد قلم بر حریر
یکی نامه بنوشت دانا دبیر
خردمند چون دست بر نامه کرد
نخستین ز یزدان سر نامه کرد
که این نامه از نزد هیتال شاه
بر شاه ارژنگ گیتی پناه
که ای شاه روشندل جانفزای
جهانجوی دانای کشورگشای
چه دیدی که با من برابر نه ای
برابر به این کشن لشکر نه ای
شدی از سراندیب سوی سرند
گرفتی بزرگی و گشتی بلند
از ایران یکی شوم آمیختی
دگر فتنه از سر برانگیختی
ازین رزم جستن تو را سود نیست
وزین آتشت جز دم و دود نیست
تو دانی که هست این زمین آن من
رسیده به من از نیکان من
برو ترک این رزم و پیکار کن
به چشم اندکی شرم دیدار کن
مشو ضامن خون هر بی گناه
کزین پس بریدند در کینه گاه
بروزی سرآمد بشادی نشین
بدادار یزدان جان آفرین
که دیگر نرانم سپه زی سرند
ز گردان هر آنکس که با من شدند
فرستم بنزدیک تو شادمان
بدان تا بباشند پیشت روان
تو نیز از سران سپه مرد چند
روان کن بنزدیک من ارجمند
فرانک فرستم بر تاجور
تو فرزند باشی و من چون پدر
چنان چونکه دانی نبر این ببند
مران زابلی را بگیر و ببند
سرش را ز تن کن به شمشیر دور
سپارش همانجای پیکر بگور
که ما هر دومان خویش یکدیگریم
به بیگانه کشور چرا بسپریم
نه بر آنکه رایت نه براین بود
دل آکنده و سر پر از کین بود
میان کینه را کن روان استوار
بر آرای با من یکی کارزار
مرا گر تو از کینه زیر آوری
شود کوته این فتنه و داوری
تو را باشد این کشور و بوم من
تو باشی ازین پس شه انجمن
وگر من تو را سر بزیر آورم
بهندوستان زین سپس داورم
مراباشد این کشور و ملک هند
ز مرز سراندیب تامرز سند
و گر من شوم کشته در رزم گاه
تو را زابلی باد پشت و پناه
همین است ما را سلام و پیام
بنزد تو ای شاه فرخنده کام
چو این نامه بنوشت پیش سپاه
نهاد ازبرش مهر هیتال شاه
که فردا منش بسته آرم برین
به پیش من او را نباشد درنگ
چه من دست بازم به شمشیر چنگ
سپهبد بدو گفت کای نازنین
زن ارچند باشد دلیر گزین
ز زن کار مردان نیاید پدید
در چاره رازن بود خود کلید
دمان پیر جادو ستمگر بود
مکانش درین کوه عنبر بود
دمش باز دارد زرفتار آب
به بندد ز افسون دم آفتاب
کشنده جز از من ورا نیست مرد
من او را سرآرم به کین زیر گرد
بگفت این برداشت آن جام زر
به مرجانه داد آن یل نامور
بگفتا بنوش این می و شاد باش
ز مرجانه و رنجش آزاد باش
ندانست آن یل که مرجانه است
کزین گونه اندر پی چاره است
ز مرجانه بگرفت آن جام می
بخورد آن بیاد سپهدار کی
سپهبد بروبر یکی بنگرید
ز دیدار او شادمانی گزید
بگفتا به یزدان سپاس ای نگار
که دارم چنین مه رخ گلعذار
چو یل یاد یزدان دارنده کرد
دگرگونه شد چهر جادو ز درد
برافروخت آن جادوی نابکار
چه بشنید زو نام پروردگار
سپهدار دانست جادوست او
فرانک نه آن دخت گلرو است او
ببازید چنگ گرفتش میان
خروشید مانند شیر ژیان
میان ستمگر چه بگرفت زود
بشد رنگ جادو به کردار دود
بدو گفت ای جادوی نابکار
تو بنما به من روی خود آشکار
چو نیکو فتادی تو در دام من
برآمد کنون از تو خود کام من
به بستش بنام خداوند دست
که آن بند را کس نیارد بدست
چه دستش ببست آن یل نامدار
بنام خداوند پروردگار
یکی پیر عفریت در بند دید
کزین گونه عفریت گیتی ندید
کزو زشت خو ریمن تند خوی
کزو تا به فرسنگ میرفت بوی
بزد دست برداشت تیغ آن دلیر
یکی برخروشید مانند شیر
زدش بر زمین بردو نیمه چو ابر
نگون اندر آمد لعین سطبر
دلیران چه زین آگهی یافتند
سوی خیمه گرد بشتافتند
بارژنگ شه آگهی شد ازین
بیامد بر پهلوان گزین
بدید آنکه جادوی افتاده خوار
ز جان آفرین خواند برنام دار
ز شادی تبیره فرو کوفتند
مران لشکر امشب برآشوفتند
ز شادی همه شب تبیره زنان
چنین تا برآمد خور از خاوران
خبر شد پس آنگه به هیتال شاه
که شد کشته آن جادوی با گناه
فرو ماند بر جای چون خر به گل
سرافکنده در پیش گشته خجل
ندانم کزین پس چه درمان کنم
که این زابلی را هراسان کنم
که از دست این زابلی کار من
سراسر تباهست کردار من
یکی نامه زی شاه ارژنگ گفت
نویسند با رای و تدبیر جفت
دبیر آمد و زد قلم بر حریر
یکی نامه بنوشت دانا دبیر
خردمند چون دست بر نامه کرد
نخستین ز یزدان سر نامه کرد
که این نامه از نزد هیتال شاه
بر شاه ارژنگ گیتی پناه
که ای شاه روشندل جانفزای
جهانجوی دانای کشورگشای
چه دیدی که با من برابر نه ای
برابر به این کشن لشکر نه ای
شدی از سراندیب سوی سرند
گرفتی بزرگی و گشتی بلند
از ایران یکی شوم آمیختی
دگر فتنه از سر برانگیختی
ازین رزم جستن تو را سود نیست
وزین آتشت جز دم و دود نیست
تو دانی که هست این زمین آن من
رسیده به من از نیکان من
برو ترک این رزم و پیکار کن
به چشم اندکی شرم دیدار کن
مشو ضامن خون هر بی گناه
کزین پس بریدند در کینه گاه
بروزی سرآمد بشادی نشین
بدادار یزدان جان آفرین
که دیگر نرانم سپه زی سرند
ز گردان هر آنکس که با من شدند
فرستم بنزدیک تو شادمان
بدان تا بباشند پیشت روان
تو نیز از سران سپه مرد چند
روان کن بنزدیک من ارجمند
فرانک فرستم بر تاجور
تو فرزند باشی و من چون پدر
چنان چونکه دانی نبر این ببند
مران زابلی را بگیر و ببند
سرش را ز تن کن به شمشیر دور
سپارش همانجای پیکر بگور
که ما هر دومان خویش یکدیگریم
به بیگانه کشور چرا بسپریم
نه بر آنکه رایت نه براین بود
دل آکنده و سر پر از کین بود
میان کینه را کن روان استوار
بر آرای با من یکی کارزار
مرا گر تو از کینه زیر آوری
شود کوته این فتنه و داوری
تو را باشد این کشور و بوم من
تو باشی ازین پس شه انجمن
وگر من تو را سر بزیر آورم
بهندوستان زین سپس داورم
مراباشد این کشور و ملک هند
ز مرز سراندیب تامرز سند
و گر من شوم کشته در رزم گاه
تو را زابلی باد پشت و پناه
همین است ما را سلام و پیام
بنزد تو ای شاه فرخنده کام
چو این نامه بنوشت پیش سپاه
نهاد ازبرش مهر هیتال شاه
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۵۱ - بازگشتن نقابدار سرخ پوش و شهریار از یکدیگر گوید
چو خورشید تابان برآرد درفش
برآریم تابان درفش بنفش
بگردیم باهم در آوردگاه
برآریم گرد از زمین تا به ماه
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که مانا شدی سست در کارزار
برو تا بر آید ز کوه آفتاب
که شب باشد از بهر آرام و خواب
چو از یل شنید این سخن سرخ پوش
خروشید و شد از برش شیر زوش
سپهدار آمد به نزدیک شاه
فرود آرمیدند یکسر سپاه
وزین (سو) بیاراست هیتال شهر
همی نوش می جست می دید زهر
وزین رو سپهبد به ارژنگ گفت
کزین سرخ پوشم کنون در شکفت
ندیدم به نیروی او هیچ مرد
برآرد درآورد از شیر گرد
ندانم سرانجام این جنگ چیست
ندانم کاین مرد بیگانه کیست
که زین گونه آهنگ او تیز کرد
نخستین بدین لشکرانگیز کرد
بدو گفت ارژنگ کای نامدار
بدانم سرانجام این کارزار
بترسم که جز این سرانجام من
دگرگون شود گم شود نام من
سپهبد بدو گفت انده مدار
که با ماست توفیق پروردگار
چو یاریم بخشد خداوند ماه
جهان را کنم روشن از بخت شاه
سراندیب را تخت گاهت کنم
همه هندیان در پناهت کنم
بگفت این پیش دلارام شد
دمی شادمان باده جام شد
شد از باده سرمست شیر ژیان
دلارام را گفت کای مهربان
بیا تا زمانی بجوشیم شاد
دلارام گفتا که ای پاکزاد
شب تیره ناید مرا هیچ خواب
که ترسم شود کرده از خواب خواب
یکی دشمنی دارم اندر قفا
ستمکاره و ریمن و پر جفا
بود مرو را نام مضراب دیو
همه شهر مغرب بود پز غریو
به من مهربان است آن اهرمن
کنون آمد است او به دنبال من
بترسم که مضراب وارونه کار
کند دورم از نامور شهریار
کنون شد بدو پنج ماه ای دلیر
که بادات خورشید روشن ضمیر
ز بیم ستمکاره مضراب من
نکردم شب تیره خود خواب من
شب تیره صدبار کردم کمین
که برباید آن دیو از جای هین
به شمشیر برنده بردم چو دست
سراسیمه پتیاره از من بجست
چسان چشم سازم من از خوابگرم
که دارم من از دیو مضراب کرم
کسی را که دشمن توانا بود
کند خواب مانا که دانا بود
چه دشمن ز من باشدت خواب یاد
مکن گر کنی میدهی سر به باد
سپهبد بدو گفت مندیش هیچ
ز دیوان ما خواب را خود بسیج
که از تن برد خواب اندوه و درد
ز بس خواب آرد رخ سرخ زرد
کند چون در شب تیره فام
بود روز خرم تر از آفتاب
وز آن روی نرگس به باغ
که سوزد ز بیداری شب دماغ
تو بنشین به آرام و خوش خواب کن
تهی دل هم از بیم مضراب کن
چو یارایش آید بخرگاه من
که دزد در ز خرگاه من ماه من
بگفت این بگرفت دستش بدست
سر هر دو از باده باده مست؟
بخوابید در پیش یل خوب چهر
تو گفتی که شد ماه مهمان مهر
برآریم تابان درفش بنفش
بگردیم باهم در آوردگاه
برآریم گرد از زمین تا به ماه
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که مانا شدی سست در کارزار
برو تا بر آید ز کوه آفتاب
که شب باشد از بهر آرام و خواب
چو از یل شنید این سخن سرخ پوش
خروشید و شد از برش شیر زوش
سپهدار آمد به نزدیک شاه
فرود آرمیدند یکسر سپاه
وزین (سو) بیاراست هیتال شهر
همی نوش می جست می دید زهر
وزین رو سپهبد به ارژنگ گفت
کزین سرخ پوشم کنون در شکفت
ندیدم به نیروی او هیچ مرد
برآرد درآورد از شیر گرد
ندانم سرانجام این جنگ چیست
ندانم کاین مرد بیگانه کیست
که زین گونه آهنگ او تیز کرد
نخستین بدین لشکرانگیز کرد
بدو گفت ارژنگ کای نامدار
بدانم سرانجام این کارزار
بترسم که جز این سرانجام من
دگرگون شود گم شود نام من
سپهبد بدو گفت انده مدار
که با ماست توفیق پروردگار
چو یاریم بخشد خداوند ماه
جهان را کنم روشن از بخت شاه
سراندیب را تخت گاهت کنم
همه هندیان در پناهت کنم
بگفت این پیش دلارام شد
دمی شادمان باده جام شد
شد از باده سرمست شیر ژیان
دلارام را گفت کای مهربان
بیا تا زمانی بجوشیم شاد
دلارام گفتا که ای پاکزاد
شب تیره ناید مرا هیچ خواب
که ترسم شود کرده از خواب خواب
یکی دشمنی دارم اندر قفا
ستمکاره و ریمن و پر جفا
بود مرو را نام مضراب دیو
همه شهر مغرب بود پز غریو
به من مهربان است آن اهرمن
کنون آمد است او به دنبال من
بترسم که مضراب وارونه کار
کند دورم از نامور شهریار
کنون شد بدو پنج ماه ای دلیر
که بادات خورشید روشن ضمیر
ز بیم ستمکاره مضراب من
نکردم شب تیره خود خواب من
شب تیره صدبار کردم کمین
که برباید آن دیو از جای هین
به شمشیر برنده بردم چو دست
سراسیمه پتیاره از من بجست
چسان چشم سازم من از خوابگرم
که دارم من از دیو مضراب کرم
کسی را که دشمن توانا بود
کند خواب مانا که دانا بود
چه دشمن ز من باشدت خواب یاد
مکن گر کنی میدهی سر به باد
سپهبد بدو گفت مندیش هیچ
ز دیوان ما خواب را خود بسیج
که از تن برد خواب اندوه و درد
ز بس خواب آرد رخ سرخ زرد
کند چون در شب تیره فام
بود روز خرم تر از آفتاب
وز آن روی نرگس به باغ
که سوزد ز بیداری شب دماغ
تو بنشین به آرام و خوش خواب کن
تهی دل هم از بیم مضراب کن
چو یارایش آید بخرگاه من
که دزد در ز خرگاه من ماه من
بگفت این بگرفت دستش بدست
سر هر دو از باده باده مست؟
بخوابید در پیش یل خوب چهر
تو گفتی که شد ماه مهمان مهر
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۶۳ - رسیدن شهریار به بیشه دویم و جنگ او با گرگان گوید
دویم منزل ای نامدار سوار
چو پیش آید از گردش روزگار
بدو گفت جمهور کای نامور
یکی بیشه پیش آیدت زآن بتر
درین بیشه گرگست هر یک چکوه
بهر پشته بیشه با صد شکوه
جوانی و از عمر نادیده بر
مرنجان ز خود مر روان پدر
که گرز تو خود در خور گرگ نیست
ز گرز تو بر گرگ من مرگ نیست
نه پیل است و این کش در آری ز پای
بگرز گران چون کنی رزم رای
زپیلان به نیرو تواناترند
همه در گه کینه شیر نرند
چنین است آئین گرگ سترگ
شنیدم ز دانش پژوه بزرگ
که چون گرگ رو در شکار آورد
به فیلان نر کار زار آورد
زند شاخ بر ناف فیل دمان
برآردش از جا چو کوه دمان
رود فیل از باد بر باد فیل
روان خون ز پیل و مان همچو نیل
چو گردد هوا ز آتش مهر گرم
بسوزد ز گرمی بران فیل چرم
چو بگذارد از گرمی آفتاب
رود روغن از فیل چون رود آب
شود چشمش از روغن فیل کور
بدین سان ددی چون توان کرد زور
میندیش گفتا سپهبد ز گرگ
من و گرز و شمشیر و این گرگ ترگ
نشست از بر تازی اسب بلند
خروشان و بسته بزین بر کمند
همی راند چون شیر آشفته بور
شب تیره تا سر برآور هور
بدآن بیشه گرگ آمد ز راه
ابا گرد جمهور زرین کلاه
سپهبد به جمهور گفت ای دلیر
ببینی کنون رزم و پیکار شیر
بگفت این و در بیشه آمد چو دیو
برآمد ز گرگان بیشه غریو
گروهی ز گرگان بدو باز خورد
برآورد گه زی سپهدار گرد
به جمهور گفتا پس پشت من
بدار و ببین گرز این مشت من
به گرگ اندر آویخت چون شیر نر
ببردند گرگان به بیشه حشر
درافتاد در گرگ گرگ سترگ
چنان چونکه افتاده در رمه گرگ
صد از گرگ جنگی بگرز گران
بکشت آن سرافراز جنگاوران
یکی گرگ پیش آمدش همچو کوه
که کوه آمدی از نهیبش ستوه
سروئی بسر برش چون یک ستون
دهان پر ز کف چشم چون طاس خون
بزد بر بر اسپ آن سروروی
درآمد ز بالا سمندش بروی
سپهدار جست و گران گرز کین
برآورده آمد چو شیر عرین
چنان زدش بر سر عمود گران
که مغزش فرو ریخت بر خاکران
به یک گرز از کاسه سر بجست
چو مهره دو چشم و تنش گشت پست
به خاکش بخوابید مانند کوه
چو دیدند از پهلوان آن شکوه
بدو بر دگر حمله آور شدند
سراسر بگرد دلاور شدند
سپهبد بدان گرزه گاوسار
ز گرگان همی کشت چون مرغ زار
زره از تن یل بضرب سروی
دریدند گرگان پس پشت اوی
دلیران که بودند همراه شیر
بسی کشته گشتند در پیشه چیر
ولی شیر نر بود چون گرگ مست
میان اندران گرزه کین بدست
بهر گرگ کو گرز کین میزدی
زکین گرگ زیر زمین می زدی
سرانجام گرگان گریزان شدند
چه باد اندرون بیشه خیزان شدند
ز گردان دو ده ماند با یل سوار
ابا گرد جمهور با گیر و دار
دگر کشته کشتند در جنگ گرگ
نبرده کسی جان ز چنگال مرگ
نشست از بر اسب آن نامدار
برفتند تا بر لب جویبار
فرو آمد و پیکر خویش شست
یکی جای بهر پرستش بجست
بیامد هماندم ز بهر نماز
بدادار گفت ای خداوند راز
توانائی بندگان از تو شد
مرا شاد و خرم روان از تو شد
سپاس از تو ای داور آب خاک
که رستم از این بیشه هولناک
وز آن پس بخوردند چیزی که بود
بره روی کردند چون باد زود
همه شب همی راند سرکش سمند
دل آکنده از کین و بر زین کمند
چو پیش آید از گردش روزگار
بدو گفت جمهور کای نامور
یکی بیشه پیش آیدت زآن بتر
درین بیشه گرگست هر یک چکوه
بهر پشته بیشه با صد شکوه
جوانی و از عمر نادیده بر
مرنجان ز خود مر روان پدر
که گرز تو خود در خور گرگ نیست
ز گرز تو بر گرگ من مرگ نیست
نه پیل است و این کش در آری ز پای
بگرز گران چون کنی رزم رای
زپیلان به نیرو تواناترند
همه در گه کینه شیر نرند
چنین است آئین گرگ سترگ
شنیدم ز دانش پژوه بزرگ
که چون گرگ رو در شکار آورد
به فیلان نر کار زار آورد
زند شاخ بر ناف فیل دمان
برآردش از جا چو کوه دمان
رود فیل از باد بر باد فیل
روان خون ز پیل و مان همچو نیل
چو گردد هوا ز آتش مهر گرم
بسوزد ز گرمی بران فیل چرم
چو بگذارد از گرمی آفتاب
رود روغن از فیل چون رود آب
شود چشمش از روغن فیل کور
بدین سان ددی چون توان کرد زور
میندیش گفتا سپهبد ز گرگ
من و گرز و شمشیر و این گرگ ترگ
نشست از بر تازی اسب بلند
خروشان و بسته بزین بر کمند
همی راند چون شیر آشفته بور
شب تیره تا سر برآور هور
بدآن بیشه گرگ آمد ز راه
ابا گرد جمهور زرین کلاه
سپهبد به جمهور گفت ای دلیر
ببینی کنون رزم و پیکار شیر
بگفت این و در بیشه آمد چو دیو
برآمد ز گرگان بیشه غریو
گروهی ز گرگان بدو باز خورد
برآورد گه زی سپهدار گرد
به جمهور گفتا پس پشت من
بدار و ببین گرز این مشت من
به گرگ اندر آویخت چون شیر نر
ببردند گرگان به بیشه حشر
درافتاد در گرگ گرگ سترگ
چنان چونکه افتاده در رمه گرگ
صد از گرگ جنگی بگرز گران
بکشت آن سرافراز جنگاوران
یکی گرگ پیش آمدش همچو کوه
که کوه آمدی از نهیبش ستوه
سروئی بسر برش چون یک ستون
دهان پر ز کف چشم چون طاس خون
بزد بر بر اسپ آن سروروی
درآمد ز بالا سمندش بروی
سپهدار جست و گران گرز کین
برآورده آمد چو شیر عرین
چنان زدش بر سر عمود گران
که مغزش فرو ریخت بر خاکران
به یک گرز از کاسه سر بجست
چو مهره دو چشم و تنش گشت پست
به خاکش بخوابید مانند کوه
چو دیدند از پهلوان آن شکوه
بدو بر دگر حمله آور شدند
سراسر بگرد دلاور شدند
سپهبد بدان گرزه گاوسار
ز گرگان همی کشت چون مرغ زار
زره از تن یل بضرب سروی
دریدند گرگان پس پشت اوی
دلیران که بودند همراه شیر
بسی کشته گشتند در پیشه چیر
ولی شیر نر بود چون گرگ مست
میان اندران گرزه کین بدست
بهر گرگ کو گرز کین میزدی
زکین گرگ زیر زمین می زدی
سرانجام گرگان گریزان شدند
چه باد اندرون بیشه خیزان شدند
ز گردان دو ده ماند با یل سوار
ابا گرد جمهور با گیر و دار
دگر کشته کشتند در جنگ گرگ
نبرده کسی جان ز چنگال مرگ
نشست از بر اسب آن نامدار
برفتند تا بر لب جویبار
فرو آمد و پیکر خویش شست
یکی جای بهر پرستش بجست
بیامد هماندم ز بهر نماز
بدادار گفت ای خداوند راز
توانائی بندگان از تو شد
مرا شاد و خرم روان از تو شد
سپاس از تو ای داور آب خاک
که رستم از این بیشه هولناک
وز آن پس بخوردند چیزی که بود
بره روی کردند چون باد زود
همه شب همی راند سرکش سمند
دل آکنده از کین و بر زین کمند
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۶۷ - رسیدن شهریار به بیشه ششم و جنگ او با غولان گوید
شب تیره در بیشه راندند اسپ
خروشان بکردار آذرگشسب
هوا سرد بود از دم زمهریر
فرود آمد آنگه یل شیرگیر
بسی هیمه کردند از بیشه جمع
دل خویش کردند ز اندیشه جمع
همانگاه آتش برافروختند
همه چشم دانش فرو دوختند
بیامد بناگه یکی مرد پیر
به نزدیک آن پهلوان دلیر
بزاری همی گفت کای پهلوان
یکی مرد پیرم بدل ناتوان
یکی پور بودم جوان و ملول
ربودش ز من اندرین شهر غول
کنون هستم اندر پناه شما
نمایم در این بیشه راه شما
نمایند این بیشه ایدر به پای
که نبود در این بیشه آرام جای
که هستم بسی دل از اینجا ملول
که هست این همه بیشه مأوای غول
سپهدار گفتا به جمهور شاه
کزیدر بیا تا بگیریم راه
بدو گفت جمهور کای سرفراز
خرد را بکن چشم دانش فراز
همانا که غولست این ناسزا
که زینگونه آمد به نزدیک ما
ورا گر توانی بیاور بدست
وگرنه بما غول آرد شکست
جهان جوی برداشت از سفره نان
بدان غول گفتا بیا و ستان
بشد پیش تا نان ستاند از اوی
گرفتش سر و دست آن جنگجوی
ببست آن زمانش جهان جوی دست
به پایش نگه کرد آن شیر مست
چه خر بود پایش پر از موی و سم
چه خر داشت سم و چه خر داشت دم
سرش خواست از تن ببرد روان
یکی نعره زد غول تیره روان
ز هر سوی او غول آمد هزار
چه دید آن چنان گرد خنجرگزار
ز غولان فرو ماند اندر عجب
ز بس غول دید اندر آن تیره شب
همه نره غولان بالا بلند
که برقد ایشان نبودی کمند
سراسر تنان شان پر از موی بود
همه بیشه زیشان پر از بوی بود
برون آمد از بیشه پانصد هزار
بدینگونه غولان با گیر و دار
ستادند در گرد ایشان همه
مر آن نره غولان خروشان همه
مرآن غول کآن شیر نر بسته بود
بدان بستگی جان او خسته بود
قضا را که آن شاه غولان بدی
که از بهر او غول نالان بدی
سپهدار را گفت آن نره غول
کازین لشکر من نباشی ملول
منم شاه غولان درین بیشه در
رها کن مرا ای یل نامور
که تا این سپه را برم از برت
کسی کشته ناید از این لشکرت
سپهدار گفتا که از رای خویش
مبادا بگردی بد آری به پیش
بگفتا به خورشید تابان قسم
که ازکین نیارم برت با دودم
سپهدار گفتا به یزدان پاک
کاز کین نسازم ترا من هلاک
سپهدار چون نام یزدان ببرد
فروغ از دل نره غولان ببرد
دراندیشه آن نره غولان شدند
گریزنده از نام یزدان شدند
مرآن غول کش بود در بند پای
بمرد او چه بشنید نام خدای
نبد پا که بگریزد از بند گرد
ز بیم یل نام یزدان بمرد
چنین تا سر از پرده برداشت شید
نیامد ز غولان دگر خود پدید
سپهبد همی بر(د) نام خدای
خداوند روزی ده و رهنمای
بدانست کز نام یزدان پاک
مر ان نره غولان شد آندم هلاک
بر اتش نهاد و تنش را بسوخت
دگر باره چشم خرد را بدوخت
زبوی بدش باز غولان همه
رسیدند چون نره شیران همه
سپهبد دگر برد نام خدای
دگر باره رفتند غولان ز جای
سپهبد به جمهور گفتا که هین
بسیج سفر کن بزین برنشین
بزین بر نشستند رفتند شاد
ازآن بیشه دلشاد و خرم چه باد
خروشان بکردار آذرگشسب
هوا سرد بود از دم زمهریر
فرود آمد آنگه یل شیرگیر
بسی هیمه کردند از بیشه جمع
دل خویش کردند ز اندیشه جمع
همانگاه آتش برافروختند
همه چشم دانش فرو دوختند
بیامد بناگه یکی مرد پیر
به نزدیک آن پهلوان دلیر
بزاری همی گفت کای پهلوان
یکی مرد پیرم بدل ناتوان
یکی پور بودم جوان و ملول
ربودش ز من اندرین شهر غول
کنون هستم اندر پناه شما
نمایم در این بیشه راه شما
نمایند این بیشه ایدر به پای
که نبود در این بیشه آرام جای
که هستم بسی دل از اینجا ملول
که هست این همه بیشه مأوای غول
سپهدار گفتا به جمهور شاه
کزیدر بیا تا بگیریم راه
بدو گفت جمهور کای سرفراز
خرد را بکن چشم دانش فراز
همانا که غولست این ناسزا
که زینگونه آمد به نزدیک ما
ورا گر توانی بیاور بدست
وگرنه بما غول آرد شکست
جهان جوی برداشت از سفره نان
بدان غول گفتا بیا و ستان
بشد پیش تا نان ستاند از اوی
گرفتش سر و دست آن جنگجوی
ببست آن زمانش جهان جوی دست
به پایش نگه کرد آن شیر مست
چه خر بود پایش پر از موی و سم
چه خر داشت سم و چه خر داشت دم
سرش خواست از تن ببرد روان
یکی نعره زد غول تیره روان
ز هر سوی او غول آمد هزار
چه دید آن چنان گرد خنجرگزار
ز غولان فرو ماند اندر عجب
ز بس غول دید اندر آن تیره شب
همه نره غولان بالا بلند
که برقد ایشان نبودی کمند
سراسر تنان شان پر از موی بود
همه بیشه زیشان پر از بوی بود
برون آمد از بیشه پانصد هزار
بدینگونه غولان با گیر و دار
ستادند در گرد ایشان همه
مر آن نره غولان خروشان همه
مرآن غول کآن شیر نر بسته بود
بدان بستگی جان او خسته بود
قضا را که آن شاه غولان بدی
که از بهر او غول نالان بدی
سپهدار را گفت آن نره غول
کازین لشکر من نباشی ملول
منم شاه غولان درین بیشه در
رها کن مرا ای یل نامور
که تا این سپه را برم از برت
کسی کشته ناید از این لشکرت
سپهدار گفتا که از رای خویش
مبادا بگردی بد آری به پیش
بگفتا به خورشید تابان قسم
که ازکین نیارم برت با دودم
سپهدار گفتا به یزدان پاک
کاز کین نسازم ترا من هلاک
سپهدار چون نام یزدان ببرد
فروغ از دل نره غولان ببرد
دراندیشه آن نره غولان شدند
گریزنده از نام یزدان شدند
مرآن غول کش بود در بند پای
بمرد او چه بشنید نام خدای
نبد پا که بگریزد از بند گرد
ز بیم یل نام یزدان بمرد
چنین تا سر از پرده برداشت شید
نیامد ز غولان دگر خود پدید
سپهبد همی بر(د) نام خدای
خداوند روزی ده و رهنمای
بدانست کز نام یزدان پاک
مر ان نره غولان شد آندم هلاک
بر اتش نهاد و تنش را بسوخت
دگر باره چشم خرد را بدوخت
زبوی بدش باز غولان همه
رسیدند چون نره شیران همه
سپهبد دگر برد نام خدای
دگر باره رفتند غولان ز جای
سپهبد به جمهور گفتا که هین
بسیج سفر کن بزین برنشین
بزین بر نشستند رفتند شاد
ازآن بیشه دلشاد و خرم چه باد
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۶۸ - رسیدن شهریار به بیشه هفتم و جنگ او با زنگیان گوید
چه خورشید تابان فروشد به چاه
جهان شد بکردار تابنده ماه
برفتند بیرون ز بیشه چه باد
فرود آمد آنگه یل پاکزاد
خدای جهان را ستودن گرفت
همی روی بر خاک سودن گرفت
دگرباره گفتا به جمهور شاه
که بر گوی با من ایا نیک خواه
چه بینم درین منزل هفتمین
بدو گفت جمهور کای پاکدین
چه روشن ز خورشید گردد جهان
یکی بیشه بینی پر از زنگیان
یکی زنگی آنجای دارد وطن
حذر کن ز زنگی که هست اهرمن
ورا نام زنجان زنگی بود
که در رزم چون شیر جنگی بود
از آدم ندیدند این زنگیان
به بیشه در آن بوده چون وحشیان
چه بینند آدم ستیز آورند
نه چون وحش رو در گریز آورند
گه کینه با چنگ جنگ آورند
به چنگال چنگ پلنگ آورند
زره را به چنگال درهم درند
چنان چونکه مقراض موئی برند
همه شیر پیکار آهو تک اند
همه دیو خوی و همه بدرک اند
بهر گه که شان خوردن آید بیاد
بدشت اندر آیند مانند باد
بگیرند گوران وحشی به تک
چنان چون که خرگوش را تیز سگ
همه بیشه پر نار و سیب است و به
به بینی چه آن بیشه گوئی که زه
بدو گفت آن گرد روشن روان
ز زنجان زنگی مرنجان روان
مر او را اگر نام زنجان بود
ز من شیر آشفته رنجان بود
چنانش بدین گرز رنجان کنم
که در رنجش از رفتن جان کنم
بگفت این و بربست تنگ استوار
جهان جوی شد بر تکاور سوار
ره بیشه هفتم آورد پیش
ابا گرد جمهور فرخنده کیش
چه سلطان خاور پدیدار شد
سر زنگی شب نگون سار شد
رسیدند نزدیک آن بیشه تنگ
سپهبد سوی گرز کین برد چنگ
درآمد در آن بیشه چون شیر مست
گران گرزه گاو پیکر بدست
چه در بیشه راندند آن جنگیان
شدند آگه از کارشان زنگیان
گروهی گرفتند ره بر دلیر
ز بیشه درآمد غو دار و گیر
سپهبد به جمهور گفت ای دلیر
ز بیشه درآمد غو دار و گیر
تو باش از بس من ابا جنگیان
ببینند زخمم ابا زنگیان
بباشید پیشم به یکجای جمع
چنان چون که پروانه بر گرد شمع
بگفت این و گرز گران برکشید
خروشی چه شیر ژیان برکشید
پس و پشت او نامور جنگیان
بدو حمله کردند آن زنگیان
چنان زد یکی را بسرگرز کین
که شد گم تن زنگیک برزمین
درافتاد چون شیر در زنگیان
سپهبد همی کوفت گرز گران
همی کشت از ایشان بگرز کشن
سپهدار شیر اوژن تیغ زن
به تیر و به شمشیر و گرز گران
بسی کشت از آن بی هنر زنگیان
چه دیدند آن زنگیان آن ستیز
نهادند یکسر سر اندر گریز
به زنجان بگفتند کآدم رسید
ازایشان به ما روز ماتم رسید
بکشتند بسیار از ما به جنگ
هزیمت شد آنرا ندیدیم ننگ
برافروخت زنجان چه بشنید این
همی کند تن او بدندان کین
برآشفت برخواست چون کوه قار
ابا زنگیان بیش از یک هزار
سر راه آن شیر کردند تنگ
همه تیز دندان کین چون پلنگ
بگیرو به بند اندر آن بیشه خاست
جهان جوی برداشت آن گرز راست
چه آتش درافتاد در زنگیان
برآمد غو نای ارژنگیان
بیامد به نزدیک آن پاک زاد
ستمکاره زنجان بکردار باد
خروشان و جوشان بکردار مست
ز کین چشم سرخ و درختی بدست
دمان زنگئی دید آن نامدار
مگر بود از قیر گفتی منار
تنش آفریننده خوب و زشت
تو گفتی که از دود دوزخ سرشت
برزم اندران بود مانند فیل
قدش از بلندی نموده دو میل
خروشان بدو گفت کای آدمی
نبینی ازین پس رخ خرمی
کسی کاندرین بیشه ات ره نمود
نه ره بلکه از کینه و چه نمود
زمن اندرین بیشه کی شد رها
گذر کرد اگر شیر اگر اژدها
چه گفت این بغرید از کینه سخت
برآورد از کین چه کوه آن درخت
سپهبد فرود آمد از پشت بور
که بودش بره بر همان یک ستور
بیفکند زنگی ز کینه درخت
بسوی سرافراز فیروزبخت
تهی کرد جا از بر ضرب او
در اندیشه بودش دل از حرب او
فرو جست چون شیر یازید چنگ
بغرید بر سان جنگی پلنگ
سر دست آن زنگئی نابکار
به نیروی بگرفت یل شهریار
کشیدش به زانو و بگرفت زود
بزد بر زمین زود بستش چه دود
بگردنش بنهاد یل پالهنگ
به جمهور دادش در آمد بجنگ
چه بگرفت گرز گران را به مشت
به یک حمله از کینه صد زنگی کشت
ز گردان که بودند همراه شیر
سه تن ماند ار جا دگر شد اسیر
شد از خون همه بیشه سیلاب خیز
سرانجام کردند رو در گریز
بدان بیشه آن زنگیان باختند
نبد صرفه از جنگ دست آختند
سپهبد برون راند از بیشه بور
به نیروی دارنده ماه و هور
تو گفتی که زد غوطه در بحر خون
که ازخون بدی جوشنش لاله گون
سه (کس) بود مرده ز مردان او
فرود آمد آنگاه آن نامجوی
چنان بسته زنجان زنگی برش
به پیش از نهیب او فکنده سرش
جهان جوی گفتا به جمهور شاه
چرا بسته دارم بجا این سیاه
ببرم سرش یا رها سازمش
رها از کمند بلا سازمش
ز تن گفت بردار از بن سرش
بیفکن بر کرکسان پیکرش
بدو گفت ازکشتن او چه سود
که برخواست اکنون از آورد دود
بگفت این و بگشاد دستش ز بند
رها شد ز بندش سیاه نژند
زمین پیش او در زمان بوسه داد
همانگاه سر سوی صحرا نهاد
گرفت او دو گور دوند بزود
بیاورد پیش سپهدار گود
دگر باره بوسید پیشش زمین
بگرد جهاندار کرد آفرین
بایستا(د) زنجان همانجا بجای
همی دید از بیم یل پشت های
به پختند گوران و خوردند چیز
جهان جو به زنگی نگه کرد تیز
خروشان بدو گفت برگرد شاد
برو سوی بیشه بمانند باد
چه سایه نهادش بپا سر روان
که هستم ز جان چاکر پهلوان
بکش دست کرد و ستاد از برش
رهی وار پیش اوفکنده سرش
چنین گفت کای پهلوان جهان
به یزدان کازو هست روشن روان
که تا زنده ام چاکر و بنده ام
به پیش تو سر پیش افکنده ام
بهر جا که رخ آوری ای دلیر
منت در جلو بود خواهم چه شیر
سپهبد به جمهور گفتا ببین
بگو تا چه پیش آید از همنشین
جهان شد بکردار تابنده ماه
برفتند بیرون ز بیشه چه باد
فرود آمد آنگه یل پاکزاد
خدای جهان را ستودن گرفت
همی روی بر خاک سودن گرفت
دگرباره گفتا به جمهور شاه
که بر گوی با من ایا نیک خواه
چه بینم درین منزل هفتمین
بدو گفت جمهور کای پاکدین
چه روشن ز خورشید گردد جهان
یکی بیشه بینی پر از زنگیان
یکی زنگی آنجای دارد وطن
حذر کن ز زنگی که هست اهرمن
ورا نام زنجان زنگی بود
که در رزم چون شیر جنگی بود
از آدم ندیدند این زنگیان
به بیشه در آن بوده چون وحشیان
چه بینند آدم ستیز آورند
نه چون وحش رو در گریز آورند
گه کینه با چنگ جنگ آورند
به چنگال چنگ پلنگ آورند
زره را به چنگال درهم درند
چنان چونکه مقراض موئی برند
همه شیر پیکار آهو تک اند
همه دیو خوی و همه بدرک اند
بهر گه که شان خوردن آید بیاد
بدشت اندر آیند مانند باد
بگیرند گوران وحشی به تک
چنان چون که خرگوش را تیز سگ
همه بیشه پر نار و سیب است و به
به بینی چه آن بیشه گوئی که زه
بدو گفت آن گرد روشن روان
ز زنجان زنگی مرنجان روان
مر او را اگر نام زنجان بود
ز من شیر آشفته رنجان بود
چنانش بدین گرز رنجان کنم
که در رنجش از رفتن جان کنم
بگفت این و بربست تنگ استوار
جهان جوی شد بر تکاور سوار
ره بیشه هفتم آورد پیش
ابا گرد جمهور فرخنده کیش
چه سلطان خاور پدیدار شد
سر زنگی شب نگون سار شد
رسیدند نزدیک آن بیشه تنگ
سپهبد سوی گرز کین برد چنگ
درآمد در آن بیشه چون شیر مست
گران گرزه گاو پیکر بدست
چه در بیشه راندند آن جنگیان
شدند آگه از کارشان زنگیان
گروهی گرفتند ره بر دلیر
ز بیشه درآمد غو دار و گیر
سپهبد به جمهور گفت ای دلیر
ز بیشه درآمد غو دار و گیر
تو باش از بس من ابا جنگیان
ببینند زخمم ابا زنگیان
بباشید پیشم به یکجای جمع
چنان چون که پروانه بر گرد شمع
بگفت این و گرز گران برکشید
خروشی چه شیر ژیان برکشید
پس و پشت او نامور جنگیان
بدو حمله کردند آن زنگیان
چنان زد یکی را بسرگرز کین
که شد گم تن زنگیک برزمین
درافتاد چون شیر در زنگیان
سپهبد همی کوفت گرز گران
همی کشت از ایشان بگرز کشن
سپهدار شیر اوژن تیغ زن
به تیر و به شمشیر و گرز گران
بسی کشت از آن بی هنر زنگیان
چه دیدند آن زنگیان آن ستیز
نهادند یکسر سر اندر گریز
به زنجان بگفتند کآدم رسید
ازایشان به ما روز ماتم رسید
بکشتند بسیار از ما به جنگ
هزیمت شد آنرا ندیدیم ننگ
برافروخت زنجان چه بشنید این
همی کند تن او بدندان کین
برآشفت برخواست چون کوه قار
ابا زنگیان بیش از یک هزار
سر راه آن شیر کردند تنگ
همه تیز دندان کین چون پلنگ
بگیرو به بند اندر آن بیشه خاست
جهان جوی برداشت آن گرز راست
چه آتش درافتاد در زنگیان
برآمد غو نای ارژنگیان
بیامد به نزدیک آن پاک زاد
ستمکاره زنجان بکردار باد
خروشان و جوشان بکردار مست
ز کین چشم سرخ و درختی بدست
دمان زنگئی دید آن نامدار
مگر بود از قیر گفتی منار
تنش آفریننده خوب و زشت
تو گفتی که از دود دوزخ سرشت
برزم اندران بود مانند فیل
قدش از بلندی نموده دو میل
خروشان بدو گفت کای آدمی
نبینی ازین پس رخ خرمی
کسی کاندرین بیشه ات ره نمود
نه ره بلکه از کینه و چه نمود
زمن اندرین بیشه کی شد رها
گذر کرد اگر شیر اگر اژدها
چه گفت این بغرید از کینه سخت
برآورد از کین چه کوه آن درخت
سپهبد فرود آمد از پشت بور
که بودش بره بر همان یک ستور
بیفکند زنگی ز کینه درخت
بسوی سرافراز فیروزبخت
تهی کرد جا از بر ضرب او
در اندیشه بودش دل از حرب او
فرو جست چون شیر یازید چنگ
بغرید بر سان جنگی پلنگ
سر دست آن زنگئی نابکار
به نیروی بگرفت یل شهریار
کشیدش به زانو و بگرفت زود
بزد بر زمین زود بستش چه دود
بگردنش بنهاد یل پالهنگ
به جمهور دادش در آمد بجنگ
چه بگرفت گرز گران را به مشت
به یک حمله از کینه صد زنگی کشت
ز گردان که بودند همراه شیر
سه تن ماند ار جا دگر شد اسیر
شد از خون همه بیشه سیلاب خیز
سرانجام کردند رو در گریز
بدان بیشه آن زنگیان باختند
نبد صرفه از جنگ دست آختند
سپهبد برون راند از بیشه بور
به نیروی دارنده ماه و هور
تو گفتی که زد غوطه در بحر خون
که ازخون بدی جوشنش لاله گون
سه (کس) بود مرده ز مردان او
فرود آمد آنگاه آن نامجوی
چنان بسته زنجان زنگی برش
به پیش از نهیب او فکنده سرش
جهان جوی گفتا به جمهور شاه
چرا بسته دارم بجا این سیاه
ببرم سرش یا رها سازمش
رها از کمند بلا سازمش
ز تن گفت بردار از بن سرش
بیفکن بر کرکسان پیکرش
بدو گفت ازکشتن او چه سود
که برخواست اکنون از آورد دود
بگفت این و بگشاد دستش ز بند
رها شد ز بندش سیاه نژند
زمین پیش او در زمان بوسه داد
همانگاه سر سوی صحرا نهاد
گرفت او دو گور دوند بزود
بیاورد پیش سپهدار گود
دگر باره بوسید پیشش زمین
بگرد جهاندار کرد آفرین
بایستا(د) زنجان همانجا بجای
همی دید از بیم یل پشت های
به پختند گوران و خوردند چیز
جهان جو به زنگی نگه کرد تیز
خروشان بدو گفت برگرد شاد
برو سوی بیشه بمانند باد
چه سایه نهادش بپا سر روان
که هستم ز جان چاکر پهلوان
بکش دست کرد و ستاد از برش
رهی وار پیش اوفکنده سرش
چنین گفت کای پهلوان جهان
به یزدان کازو هست روشن روان
که تا زنده ام چاکر و بنده ام
به پیش تو سر پیش افکنده ام
بهر جا که رخ آوری ای دلیر
منت در جلو بود خواهم چه شیر
سپهبد به جمهور گفتا ببین
بگو تا چه پیش آید از همنشین
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۶۹ - رسیدن شهریار به بیشه هشتم و جنگ او با بوزینگان گوید
بدین منزل هشتم از روزگار
چه بینم ایا نامدار سوار
بگفتا چه سر بر زند آفتاب
ببینی یکی ژرف دریای آب
که فیل از دمش کی گدا آورد
کجا پیل را در چهار آورد
چه زان ژرف نیل ای یل نامدار
به نیروی دادار آری گذار
یکی بیشه بینی چه خرم بهشت
همه ساله آن بیشه اردی بهشت
در آن بیشه بوزینگانند بس
که هریک چه شیر ژیانند بس
همه تیز دندان چه شیر نراند
به نیرو ز شیران تواناترند
در این بیشه از بیم بوزینگان
نیارد گذار اژدهای دمان
فتد گر به چنگالشان شیر نر
درین بیشه ای شیر پرخاشخور
بدرند از هم چه شیران زوش
چنان چونکه بد روز کین گربه موش
شگفتی سه چیز اندرین بیشه است
که گم اندرین بیشه اندیشه هست
نخستین بود کان آهن ربا
دگر سنگ یاقوت ای با بها
دگر کان پا زهر ای نامدار
دراین بیشه باشد بهر سو هزار
کس از بیم بوزینگان دلیر
در این بیشه ناید بود گردلیر
که با آهن از بیشه پر خطر
نیارد کند باد صرصر گذر
کنون بفکن از تن سلیح گران
کزین بیشه نتوان شدن برگران
سپهدار گفتا که ای با خرد
چنین گفته کای از شهان در خورد
همانا که دل با منت صاف نیست
که گفتار سرد تو جز لاف نیست
به من بر نه گفتارت آمد درست
که پیمان شکن بوده ای از نخست
بهربیشه کایم به ترسانیم
نه بینی همی فر یزدانیم
چه آهن بیندازم از چنگ دور
چسان رزم سازم گه کین و شور
نباشد چه گرز گرانم بدست
سردیو چون آرم از بر به پست
همان به که بر بندمت استوار
چنین بسته باز آرم از کارزار
بدو گفت جمهور کای شهریار
بدان پاک یزدان پروردگار
که مهر و مه و آسمان آفرید
گل و لاله و بوستان آفرید
که روشن روانم هوادار تست
دل و جان شیرین خریدار تست
مرا همچو فرزندی از روزگار
بترسم که گردد ترا کار زار
بکوشم که برهانمت تن ز رنج
که شیرین روان است نایاب گنج
پی دختری ره سپردن خطاست
زنان را سر موی مردی بهاست
که گم باد نام زن اندر جهان
چه گر پاریایست و روشن روان
چه زنگی شنید این چنین گفتگوی
بدانست تا چیست از هر دو روی
روان جست در بیشه مانند باد
بیامد دگر باره آن دیوزاد
کلیمی پر از سیر آورد پیش
فرو ریخت در پیش آن پاک کیش
بر افراز سنگ آن زمان کوفت نرم
بمالید بر ترک جوشنش گرم
به تیغ و به تیر و به بر گستوان
بمالید سیر آن سیه در زمان
وزین پس چنین گفت برکش براه
چه دید آن چنان پهلوان سپاه
به زنگی بگفت این چه تدبیر بود
که بر جوشنش بازوی شیر بود
بدو گفت کآهن آیا نیک خواه
از آهن ربا سیر دارد نگاه
برفتند شادان از آن جایگاه
روان پیش اسپ سپهبد سیاه
چه شب از تن افکند کحلی پرند
درفش شه خاوری شد بلند
رسیدند نزدیک آن رود آب
بگاهی که سوزد به کوه آفتاب
سپهبد ندانست راه گذار
فرو ماند بر جا یل نامدار
بزد دست زنجان و برداشتش
ابا اسپ از آب بگذاشتش
همان کرد جمهور را با سه گرد
بدان روی برد آن زمان هم چه گرد
بشد شاد از آن زنگی آن شیر مست
بسر برش مالید آن گاه دست
ببوسید پایش هماندم سیاه
نهادند زنجان سر سوی راه
چه آمد بدان بیشه آن پهلوان
خبر شد بر شاه بوزینگان
بیامد ره بیشه را کرد تنگ
بیاراست ره را به آئین جنگ
بدیدند بوزینه را صد هزار
همه تیز دندان چه گرگ شکار
سپهبد چه آمد به نزدیکشان
برو بر دویدند بوزینگان
سپهبد بزد دست برداشت گرز
درآمد بکین و برافراشت برز
از ایشان همی کشت آن نامدار
بگرز گران اندران کارزار
چه زنگی چنان دید مانند دود
درآمد بکینه به ایشان فرود
دو تا و سه تا را گرفتی به چنگ
گرفتی و خوردی ز کین روز جنگ
ازایشان چنان می دریدند بزور؟
که شیر ژیان درگه کینه گور
گروهی ز بوزینگان نژند
برفتند در دم بدار بلند
گروه دگر زو گریزان شدند
چه موران به سوراخ خیزان شدند
چه گردید بیشه تهی از ددان
برفتند مانند شیر ژیان
ز یاقوت و از سنگ آهن ربا
زپازهر دیگر هم از کهربا
بسی برگرفتند و رفتند تیز
از آن بیشه بیرون سری پرستیز
فرود آمد آن گاه آن کامیاب
غنودند تا سرکشید آفتاب
به جمهور گفت ای شه پاک دین
نهم منزلت چیست برگوی هین
بدو گفت ای کرد بارای نیو
نهم منزلت هست مأوای دیو
ز دیوان چه زآن روی داری گذار
بود ای سپهدار مغرب دیار
بکوه نخستین که در راه ماست
بدو اندر آن جای بدخواه ماست
بود جای مأوای مضراب دیو
کزو شهر مغرب بود در غریو
سراسر پر از دیو آن بیشه است
که در چنگشان سنگ چون شیشه است
سراسر مطیع اند مضراب را
ببردند در کین ز مه تاب را
یکی دیو وارونه سردارشان
همه رهزنی هست کردارشان
مر آن دیو را نام سگسار شد
که شیر از نهیبش در آزار شد
سرش بر طریق سر سگ بود
ستمکاره و زشت و بد رگ بود
از ایشان دو بهره ز ملکم خراب
شده نامور گرد با جاه آب
ازایشان چه بر گردی ای نامدار
به بینی بناگه یکی کوهسار
یکی کوه بینی به غایت بلند
که خور با سر او رود با کمند
چه سایه برش چرخ گردیده است
بلندیش برتر ز اندیشه است
بکینش حریف نهنگ سپهر
زره تیغ او تیغ بر ترک مهر
چه بینم ایا نامدار سوار
بگفتا چه سر بر زند آفتاب
ببینی یکی ژرف دریای آب
که فیل از دمش کی گدا آورد
کجا پیل را در چهار آورد
چه زان ژرف نیل ای یل نامدار
به نیروی دادار آری گذار
یکی بیشه بینی چه خرم بهشت
همه ساله آن بیشه اردی بهشت
در آن بیشه بوزینگانند بس
که هریک چه شیر ژیانند بس
همه تیز دندان چه شیر نراند
به نیرو ز شیران تواناترند
در این بیشه از بیم بوزینگان
نیارد گذار اژدهای دمان
فتد گر به چنگالشان شیر نر
درین بیشه ای شیر پرخاشخور
بدرند از هم چه شیران زوش
چنان چونکه بد روز کین گربه موش
شگفتی سه چیز اندرین بیشه است
که گم اندرین بیشه اندیشه هست
نخستین بود کان آهن ربا
دگر سنگ یاقوت ای با بها
دگر کان پا زهر ای نامدار
دراین بیشه باشد بهر سو هزار
کس از بیم بوزینگان دلیر
در این بیشه ناید بود گردلیر
که با آهن از بیشه پر خطر
نیارد کند باد صرصر گذر
کنون بفکن از تن سلیح گران
کزین بیشه نتوان شدن برگران
سپهدار گفتا که ای با خرد
چنین گفته کای از شهان در خورد
همانا که دل با منت صاف نیست
که گفتار سرد تو جز لاف نیست
به من بر نه گفتارت آمد درست
که پیمان شکن بوده ای از نخست
بهربیشه کایم به ترسانیم
نه بینی همی فر یزدانیم
چه آهن بیندازم از چنگ دور
چسان رزم سازم گه کین و شور
نباشد چه گرز گرانم بدست
سردیو چون آرم از بر به پست
همان به که بر بندمت استوار
چنین بسته باز آرم از کارزار
بدو گفت جمهور کای شهریار
بدان پاک یزدان پروردگار
که مهر و مه و آسمان آفرید
گل و لاله و بوستان آفرید
که روشن روانم هوادار تست
دل و جان شیرین خریدار تست
مرا همچو فرزندی از روزگار
بترسم که گردد ترا کار زار
بکوشم که برهانمت تن ز رنج
که شیرین روان است نایاب گنج
پی دختری ره سپردن خطاست
زنان را سر موی مردی بهاست
که گم باد نام زن اندر جهان
چه گر پاریایست و روشن روان
چه زنگی شنید این چنین گفتگوی
بدانست تا چیست از هر دو روی
روان جست در بیشه مانند باد
بیامد دگر باره آن دیوزاد
کلیمی پر از سیر آورد پیش
فرو ریخت در پیش آن پاک کیش
بر افراز سنگ آن زمان کوفت نرم
بمالید بر ترک جوشنش گرم
به تیغ و به تیر و به بر گستوان
بمالید سیر آن سیه در زمان
وزین پس چنین گفت برکش براه
چه دید آن چنان پهلوان سپاه
به زنگی بگفت این چه تدبیر بود
که بر جوشنش بازوی شیر بود
بدو گفت کآهن آیا نیک خواه
از آهن ربا سیر دارد نگاه
برفتند شادان از آن جایگاه
روان پیش اسپ سپهبد سیاه
چه شب از تن افکند کحلی پرند
درفش شه خاوری شد بلند
رسیدند نزدیک آن رود آب
بگاهی که سوزد به کوه آفتاب
سپهبد ندانست راه گذار
فرو ماند بر جا یل نامدار
بزد دست زنجان و برداشتش
ابا اسپ از آب بگذاشتش
همان کرد جمهور را با سه گرد
بدان روی برد آن زمان هم چه گرد
بشد شاد از آن زنگی آن شیر مست
بسر برش مالید آن گاه دست
ببوسید پایش هماندم سیاه
نهادند زنجان سر سوی راه
چه آمد بدان بیشه آن پهلوان
خبر شد بر شاه بوزینگان
بیامد ره بیشه را کرد تنگ
بیاراست ره را به آئین جنگ
بدیدند بوزینه را صد هزار
همه تیز دندان چه گرگ شکار
سپهبد چه آمد به نزدیکشان
برو بر دویدند بوزینگان
سپهبد بزد دست برداشت گرز
درآمد بکین و برافراشت برز
از ایشان همی کشت آن نامدار
بگرز گران اندران کارزار
چه زنگی چنان دید مانند دود
درآمد بکینه به ایشان فرود
دو تا و سه تا را گرفتی به چنگ
گرفتی و خوردی ز کین روز جنگ
ازایشان چنان می دریدند بزور؟
که شیر ژیان درگه کینه گور
گروهی ز بوزینگان نژند
برفتند در دم بدار بلند
گروه دگر زو گریزان شدند
چه موران به سوراخ خیزان شدند
چه گردید بیشه تهی از ددان
برفتند مانند شیر ژیان
ز یاقوت و از سنگ آهن ربا
زپازهر دیگر هم از کهربا
بسی برگرفتند و رفتند تیز
از آن بیشه بیرون سری پرستیز
فرود آمد آن گاه آن کامیاب
غنودند تا سرکشید آفتاب
به جمهور گفت ای شه پاک دین
نهم منزلت چیست برگوی هین
بدو گفت ای کرد بارای نیو
نهم منزلت هست مأوای دیو
ز دیوان چه زآن روی داری گذار
بود ای سپهدار مغرب دیار
بکوه نخستین که در راه ماست
بدو اندر آن جای بدخواه ماست
بود جای مأوای مضراب دیو
کزو شهر مغرب بود در غریو
سراسر پر از دیو آن بیشه است
که در چنگشان سنگ چون شیشه است
سراسر مطیع اند مضراب را
ببردند در کین ز مه تاب را
یکی دیو وارونه سردارشان
همه رهزنی هست کردارشان
مر آن دیو را نام سگسار شد
که شیر از نهیبش در آزار شد
سرش بر طریق سر سگ بود
ستمکاره و زشت و بد رگ بود
از ایشان دو بهره ز ملکم خراب
شده نامور گرد با جاه آب
ازایشان چه بر گردی ای نامدار
به بینی بناگه یکی کوهسار
یکی کوه بینی به غایت بلند
که خور با سر او رود با کمند
چه سایه برش چرخ گردیده است
بلندیش برتر ز اندیشه است
بکینش حریف نهنگ سپهر
زره تیغ او تیغ بر ترک مهر
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - ایضاً له
ای تیغ تو کشیده ترا ز تیغ آفتاب
ای نجم دین و از تو به کفر اندر اضطراب
با همت تو وهم نداند برید راه
با هیبت تو دهر نیارد چشید خواب
حکم ترا مطیع بود روز و شب فلک
رای ترا نماز برد سال و مه صواب
از اوج حق یقین تو تابنده چون سهیل
بر دیو شرک تیر تو بارنده چون شهاب
کین تو از طبیعت بیرون نهد قدم
مهر تو در بیابان وادی کند سراب
پیش درنک حلم تو عاجز بود درنگ
گاه شتاب جود تو واله بود شتاب
ننهد کمال قدر ترا آفتاب حد
ندهد سوال گرز ترا بیستون جواب
آنجا که از هزاهز حرب و نهیب خصم
برخیزد از میانه شخص و اجل حجاب
این را سلب در آب ندامت بود غریق
وانرا جگر بر آتش حسرت بود کباب
گه دست دیر دیر جدا ماند از عنان
گه پای زود زود فرو ماند از رکاب
گه تیغ کوه حمله پذیرد ز تیغ تو
زخم آری و به زخم گشائی در او شعاب
تیر از گشاد شست تو گر بر خورد به تیر
ناقص کند دبیری و ابتر کند حساب
گوئی که از کمان توکلی جدا شود
هرگه که تیروار نهی روی بر صعاب
هم خواب صلح تو نشناسد همی سپهر
همراه جنگ تو نپذیرد همی ایاب
جز بر سنان رمح تو از تف خشم تو
نشنید هیچ کس که به خون تشنه گشت آب
ای در عجم سپهبد و ای در عرب امیر
ای هر دو جنس را به هنر مالک الرقاب
عون خدا و سعی تو امسال و پار کرد
بی عون و سعی لشکر بتخانه ها خراب
پاک است شغل خیر تو از روی و از ریا
دور است کار غزو تو از لهو و از شراب
تا بر زمین نبات بود مایه حیات
تا بر سپهر شیر بود برج آفتاب
از بخت هر چه جویی نام بزرگ جوی
وز دهر هر چه یابی عمر عزیز یاب
چون آسمان به تندی با دشمنان بگرد
چون مشتری به خوبی بر دوستان بتاب
ای نجم دین و از تو به کفر اندر اضطراب
با همت تو وهم نداند برید راه
با هیبت تو دهر نیارد چشید خواب
حکم ترا مطیع بود روز و شب فلک
رای ترا نماز برد سال و مه صواب
از اوج حق یقین تو تابنده چون سهیل
بر دیو شرک تیر تو بارنده چون شهاب
کین تو از طبیعت بیرون نهد قدم
مهر تو در بیابان وادی کند سراب
پیش درنک حلم تو عاجز بود درنگ
گاه شتاب جود تو واله بود شتاب
ننهد کمال قدر ترا آفتاب حد
ندهد سوال گرز ترا بیستون جواب
آنجا که از هزاهز حرب و نهیب خصم
برخیزد از میانه شخص و اجل حجاب
این را سلب در آب ندامت بود غریق
وانرا جگر بر آتش حسرت بود کباب
گه دست دیر دیر جدا ماند از عنان
گه پای زود زود فرو ماند از رکاب
گه تیغ کوه حمله پذیرد ز تیغ تو
زخم آری و به زخم گشائی در او شعاب
تیر از گشاد شست تو گر بر خورد به تیر
ناقص کند دبیری و ابتر کند حساب
گوئی که از کمان توکلی جدا شود
هرگه که تیروار نهی روی بر صعاب
هم خواب صلح تو نشناسد همی سپهر
همراه جنگ تو نپذیرد همی ایاب
جز بر سنان رمح تو از تف خشم تو
نشنید هیچ کس که به خون تشنه گشت آب
ای در عجم سپهبد و ای در عرب امیر
ای هر دو جنس را به هنر مالک الرقاب
عون خدا و سعی تو امسال و پار کرد
بی عون و سعی لشکر بتخانه ها خراب
پاک است شغل خیر تو از روی و از ریا
دور است کار غزو تو از لهو و از شراب
تا بر زمین نبات بود مایه حیات
تا بر سپهر شیر بود برج آفتاب
از بخت هر چه جویی نام بزرگ جوی
وز دهر هر چه یابی عمر عزیز یاب
چون آسمان به تندی با دشمنان بگرد
چون مشتری به خوبی بر دوستان بتاب
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - ایضاً له
دلیل نصرت حق زخم نیزه عربست
از اوست هر چه به شرک اندر از بدی شغب است
میان چرخ و میان ملاعبش گه لعب
جهان و ملک جهان هر دود ا و یک ندبست
ز عقدهاش باسلام در گشایشهاست
چنین گشایش در عقد نادر و عجب است
دراز هست چو امید و تن درست چو عمر
ولیک کوتهی عمر خصم را سبب است
دلی که حمله پذیرفت ازو به فکرت و هم
گرش بینی گوئی که خوشه عنب است
چنان بلرزد جسم از نهیب او که خرد
گمان برد که در او روح لرزه دار تب است
نه هر که شکلش به بسود مشکلش بنمود
که در حقایق علمش دقایق ادب است
به چنگ شیر عرب نجم دین و صدر جهان
چو شاخ معجزه هم اژدها و هم خشب است
جلیل بار خدائی که در جلالت او
سپهر و گیتی بیش از قیاس روز و شب است
موفقی که ز جودش ستاره در خجلت
مظفری که ز تیغش زمانه در هرب است
ز فر دولت او و شکوه حشمت او
هوا گشاده دل و روزگار بسته لب است
به سازگاری طبعش مفید چون صحبت
بکار سازی رایش مصیب چون ذهب است
موافق آمد بارای طبع کنیت او
که حلم او گه قدرت قوی تر از غضب است
در آن زمان که جهانی پر آتشین عقبه است
در آن میان که سپاهی در آهنین سلب است
نه عدل را نظر است و نه عقل را بصر است
نه فضل را هنرست و نه حرص را طلب است
به زخم یک دو کند شخص شیر شمشیرش
. . .
قضا مشقت پیری نهاد گرزش را
از آنکه تن را تأثیر کمترش حدب است
ایا عدیم نظیری کجا وجود و عدم
ز چون تو نسل یکی بیوه و دگر عزب است
توئی که از تو و ز روزگار همت تو
جهان به راحت و عالی تن تو در تعب است
حطب که گرمی تیغ تو دید و تیزی آن
چه گفت گفت که آتش به جای این حطب است
غذای سهم تو خون عدوست پنداری
وگرنه چون رگش از خون تهی تر از عصب است
همیشه تا فلک است و همیشه تا ملک است
همیشه تا حسب است و همیشه تا نسب است
نشاط با دو طرب جفت طبع و رای دلت
که شرق و غرب ز تو با نشاط و با طرب است
از اوست هر چه به شرک اندر از بدی شغب است
میان چرخ و میان ملاعبش گه لعب
جهان و ملک جهان هر دود ا و یک ندبست
ز عقدهاش باسلام در گشایشهاست
چنین گشایش در عقد نادر و عجب است
دراز هست چو امید و تن درست چو عمر
ولیک کوتهی عمر خصم را سبب است
دلی که حمله پذیرفت ازو به فکرت و هم
گرش بینی گوئی که خوشه عنب است
چنان بلرزد جسم از نهیب او که خرد
گمان برد که در او روح لرزه دار تب است
نه هر که شکلش به بسود مشکلش بنمود
که در حقایق علمش دقایق ادب است
به چنگ شیر عرب نجم دین و صدر جهان
چو شاخ معجزه هم اژدها و هم خشب است
جلیل بار خدائی که در جلالت او
سپهر و گیتی بیش از قیاس روز و شب است
موفقی که ز جودش ستاره در خجلت
مظفری که ز تیغش زمانه در هرب است
ز فر دولت او و شکوه حشمت او
هوا گشاده دل و روزگار بسته لب است
به سازگاری طبعش مفید چون صحبت
بکار سازی رایش مصیب چون ذهب است
موافق آمد بارای طبع کنیت او
که حلم او گه قدرت قوی تر از غضب است
در آن زمان که جهانی پر آتشین عقبه است
در آن میان که سپاهی در آهنین سلب است
نه عدل را نظر است و نه عقل را بصر است
نه فضل را هنرست و نه حرص را طلب است
به زخم یک دو کند شخص شیر شمشیرش
. . .
قضا مشقت پیری نهاد گرزش را
از آنکه تن را تأثیر کمترش حدب است
ایا عدیم نظیری کجا وجود و عدم
ز چون تو نسل یکی بیوه و دگر عزب است
توئی که از تو و ز روزگار همت تو
جهان به راحت و عالی تن تو در تعب است
حطب که گرمی تیغ تو دید و تیزی آن
چه گفت گفت که آتش به جای این حطب است
غذای سهم تو خون عدوست پنداری
وگرنه چون رگش از خون تهی تر از عصب است
همیشه تا فلک است و همیشه تا ملک است
همیشه تا حسب است و همیشه تا نسب است
نشاط با دو طرب جفت طبع و رای دلت
که شرق و غرب ز تو با نشاط و با طرب است
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - ایضاً له
ای بار خدایا که جهان چون تو ندید است
نام تو رسید است به جائی که رسید است
کردار تو در جسم جوانمردی جان ست
دیدار تو در چشم خردمندی دید است
با وهم تو اسرار فلک روی گشاد است
با عدل تو اسباب بلا دست کشید است
بحری است دلت کورا صد ابر غلام است
ابری است کفت کز وی صد بحر چکید است
بخرید عطای تو خریدار عطا را
جز وی که شنیدی که خریدار خرید است
قدر تو هوای تو همی دارد در سر
زان است که چون کیوان بر اوج رسید است
خصم تو رضای تو همی جوید در خاک
زان ست که چون آب در او جای گزید است
دانند افاضل که به فضل تو بزرگی
تا گوش بزرگی شنوا شد نشیند است
در پیش دوات و قلمت عرض و رسالت
این دست بلر کرده و آن پشت خمید است
بی تیشه عقل تو خرد نیم تراش است
بی جرعه طبع تو ادب نیم گزید است
سطری ز تو جز آیت رحمت ننوشته است
تاری ز تو جز دولت باقی نتنید است
آنجا که توئی دهر ز هیبت ننهد پی
وان را که توئی چرخ به باطل نخلید است
این بنده چه کرده است که بی زلت و بی جرم
از بیم فخ حادثه چون مرغ رمید است
کم داهیه مانده است که آن را نبسوده است
کم زاویه مانده است که در وی نخزید است
نالی است تنش بی دل و آن نال گسسته است
ناری است دلش بی تن وان نار کفید است
درویش ندیدند که محسود بود هیچ
محسود بدینگونه که بنده است که دیده است
گر صورت حالی که نمودند جز آن نیست
پس بنده به هم کنیت تو ناگروید است
تا حکم غم و شادی بر لوح نوشته است
تا باد بدو نیک بر آفاق وزید است
از دولت تو دست حسد کوته خواهم
با دولت تو خود که چخد یا که چخید است
نام تو رسید است به جائی که رسید است
کردار تو در جسم جوانمردی جان ست
دیدار تو در چشم خردمندی دید است
با وهم تو اسرار فلک روی گشاد است
با عدل تو اسباب بلا دست کشید است
بحری است دلت کورا صد ابر غلام است
ابری است کفت کز وی صد بحر چکید است
بخرید عطای تو خریدار عطا را
جز وی که شنیدی که خریدار خرید است
قدر تو هوای تو همی دارد در سر
زان است که چون کیوان بر اوج رسید است
خصم تو رضای تو همی جوید در خاک
زان ست که چون آب در او جای گزید است
دانند افاضل که به فضل تو بزرگی
تا گوش بزرگی شنوا شد نشیند است
در پیش دوات و قلمت عرض و رسالت
این دست بلر کرده و آن پشت خمید است
بی تیشه عقل تو خرد نیم تراش است
بی جرعه طبع تو ادب نیم گزید است
سطری ز تو جز آیت رحمت ننوشته است
تاری ز تو جز دولت باقی نتنید است
آنجا که توئی دهر ز هیبت ننهد پی
وان را که توئی چرخ به باطل نخلید است
این بنده چه کرده است که بی زلت و بی جرم
از بیم فخ حادثه چون مرغ رمید است
کم داهیه مانده است که آن را نبسوده است
کم زاویه مانده است که در وی نخزید است
نالی است تنش بی دل و آن نال گسسته است
ناری است دلش بی تن وان نار کفید است
درویش ندیدند که محسود بود هیچ
محسود بدینگونه که بنده است که دیده است
گر صورت حالی که نمودند جز آن نیست
پس بنده به هم کنیت تو ناگروید است
تا حکم غم و شادی بر لوح نوشته است
تا باد بدو نیک بر آفاق وزید است
از دولت تو دست حسد کوته خواهم
با دولت تو خود که چخد یا که چخید است
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مدح سیف الدوله محمود ابراهیم
باز آمد آنکه ملک بدو کامکار شد
باز آمد آنکه بخت بدو بختیار شد
بر پای ظلم هیبت او پای بند گشت
در دست عدل دولت او استوار شد
بیدار بود فتنه کنون مست خواب گشت
سرمست بود دهر کنون هوشیار شد
باطل همی نمود سواری پیاده ماند
آری پیاده ماند چون حق سوار شد
زان پس که این دیار بر اسلام هشت ماه
دارالفرار بودی دارالقرار شد
باران رحمت است ملک بر غبار شرک
کایدون هوای ملک بدو بی غبار شد
آن شد که هر که خواست همی کرد هر چه خواست
انصاف را به طبع جهان جان سپار شد
نه ماه بی فسار همی تاخت روزگار
تا بر سرش سیاست سیفی فسار شد
شاهی که لفظ سیف به گاه خطاب او
صمصام آبدار شد و ذوالفقار شد
او را رسد که سجده برد قرص آفتاب
کش حفظ بر زمین و زمان سایه دار شد
کس را نبود ملک و جمال از ملوک یار
او را جمال یوسف با ملک یار شد
نقاش و هم صورت او بر هوا نگاشت
از لطف صورتش به هوا بر نگار شد
اول که شاخ گل به وجود آمد از عدم
بی خاربن شگفته گل و کامکار شد
چون دست دوست و دشمن خسرو بدو رسید
یک بهره گل بماند و دگر بهره خار شد
ای کرده اختیار ز گیتی ترا خدای
گیتی به طوع بنده این اختیار شد
بگذشت باد سهم تو بر دل عدوت را
نادیده رنگ باده سرش پرخمار شد
بنمود برق هیبت تو خاصیت به سنگ
بشکافت سنگ و جوهر او پر شرار شد
یک قطره نوش مهر تو چون بر جهان رسید
آن قطره اصل شهد و می خوشگوار شد
یک ذره زهر کین تو گردون به مور داد
زان مور زور یافت به تدریج مار شد
تا شیر و مرغزار بود پایدار باش
شیری تو و زمانه ترا مرغزار شد
آن رایت شهی به تو بر پایدار باد
کز غصه بر عدوی تو چون پای دار شد
احکام ملک و شرع به تو استوار باد
چونانکه ز ابتدا به رسول استوار شد
باز آمد آنکه بخت بدو بختیار شد
بر پای ظلم هیبت او پای بند گشت
در دست عدل دولت او استوار شد
بیدار بود فتنه کنون مست خواب گشت
سرمست بود دهر کنون هوشیار شد
باطل همی نمود سواری پیاده ماند
آری پیاده ماند چون حق سوار شد
زان پس که این دیار بر اسلام هشت ماه
دارالفرار بودی دارالقرار شد
باران رحمت است ملک بر غبار شرک
کایدون هوای ملک بدو بی غبار شد
آن شد که هر که خواست همی کرد هر چه خواست
انصاف را به طبع جهان جان سپار شد
نه ماه بی فسار همی تاخت روزگار
تا بر سرش سیاست سیفی فسار شد
شاهی که لفظ سیف به گاه خطاب او
صمصام آبدار شد و ذوالفقار شد
او را رسد که سجده برد قرص آفتاب
کش حفظ بر زمین و زمان سایه دار شد
کس را نبود ملک و جمال از ملوک یار
او را جمال یوسف با ملک یار شد
نقاش و هم صورت او بر هوا نگاشت
از لطف صورتش به هوا بر نگار شد
اول که شاخ گل به وجود آمد از عدم
بی خاربن شگفته گل و کامکار شد
چون دست دوست و دشمن خسرو بدو رسید
یک بهره گل بماند و دگر بهره خار شد
ای کرده اختیار ز گیتی ترا خدای
گیتی به طوع بنده این اختیار شد
بگذشت باد سهم تو بر دل عدوت را
نادیده رنگ باده سرش پرخمار شد
بنمود برق هیبت تو خاصیت به سنگ
بشکافت سنگ و جوهر او پر شرار شد
یک قطره نوش مهر تو چون بر جهان رسید
آن قطره اصل شهد و می خوشگوار شد
یک ذره زهر کین تو گردون به مور داد
زان مور زور یافت به تدریج مار شد
تا شیر و مرغزار بود پایدار باش
شیری تو و زمانه ترا مرغزار شد
آن رایت شهی به تو بر پایدار باد
کز غصه بر عدوی تو چون پای دار شد
احکام ملک و شرع به تو استوار باد
چونانکه ز ابتدا به رسول استوار شد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در مدح ابوالقاسم خاص
عمید دولت عالی و خاص مجلس میر
امین گنج شه و حمل بخش حمله پذیر
نهاده روی ز حضرت بدین دیار به غزو
به طالعی که قضا روبود به فتح بشیر
گشاده حشمت او دست عدل بر عالم
کشیده هیبت او پای ظلم در زنجیر
شمرده دهر بر او خدمت وضیع و شریف
سپرده بخت بدو طالع صغیر و کبیر
ز گرد موکب او تیره روی روز سپید
رکام موکب او خیره هوش چرخ اثیر
تف سیاستش از دیو دمنه ساخته خف
کف کفایتش از شیر شرزه دوخته شیر
بی تو کوران از جنگ خیل آورده
حصار سر به سر اکنون ز چنگ او شده گیر
ز مهر برده ملک بوی فتح او به بهشت
ز کین سپرده فلک جان خصم او به سعیر
زهی به صحبت اصحاب حق عدیم شبیه
زهی به نصرت انصار دین عزیز نظیر
تراست سیرت ورای وصی ز گیتی رام
تراست کنیت و نام نبی ز خلق جدیر
زمین ز حلم تو مایل بود بصیر صبور
هوا ز طبع تو حامل بود بابر مطیر
به جنب علم تو جسمی است فضل گشته نزار
به جای رای تو چشمی است عقل مانده ضریر
همه شرایط اسلام را توئی برهان
همه نظائر اقبال را توئی تفسیر
نه دام سهم توپر دل گذارد و نه جبان
نه تاب زخم تو پولاد دارد و نه حریر
قضا ز دست تو اندر عرض نشاند تیغ
قدر ز شست تو اندر عدم جهاند تیر
همیشه تا بوزد باد و از وزیدن باد
گره گره شود و حلقه حلقه روی غدیر
سپهر تابع بادت به دور و اختر یار
زمانه خاضع بادت به طبع و بخت مشیر
عمید ملکی اسباب ملک ساخته دار
عماد دینی در حق دین مکن تقصیر
«گهی به راحت روح آر هوش و جام ز می
گهی به ناله بم دار گوش و زاری زیر»
امین گنج شه و حمل بخش حمله پذیر
نهاده روی ز حضرت بدین دیار به غزو
به طالعی که قضا روبود به فتح بشیر
گشاده حشمت او دست عدل بر عالم
کشیده هیبت او پای ظلم در زنجیر
شمرده دهر بر او خدمت وضیع و شریف
سپرده بخت بدو طالع صغیر و کبیر
ز گرد موکب او تیره روی روز سپید
رکام موکب او خیره هوش چرخ اثیر
تف سیاستش از دیو دمنه ساخته خف
کف کفایتش از شیر شرزه دوخته شیر
بی تو کوران از جنگ خیل آورده
حصار سر به سر اکنون ز چنگ او شده گیر
ز مهر برده ملک بوی فتح او به بهشت
ز کین سپرده فلک جان خصم او به سعیر
زهی به صحبت اصحاب حق عدیم شبیه
زهی به نصرت انصار دین عزیز نظیر
تراست سیرت ورای وصی ز گیتی رام
تراست کنیت و نام نبی ز خلق جدیر
زمین ز حلم تو مایل بود بصیر صبور
هوا ز طبع تو حامل بود بابر مطیر
به جنب علم تو جسمی است فضل گشته نزار
به جای رای تو چشمی است عقل مانده ضریر
همه شرایط اسلام را توئی برهان
همه نظائر اقبال را توئی تفسیر
نه دام سهم توپر دل گذارد و نه جبان
نه تاب زخم تو پولاد دارد و نه حریر
قضا ز دست تو اندر عرض نشاند تیغ
قدر ز شست تو اندر عدم جهاند تیر
همیشه تا بوزد باد و از وزیدن باد
گره گره شود و حلقه حلقه روی غدیر
سپهر تابع بادت به دور و اختر یار
زمانه خاضع بادت به طبع و بخت مشیر
عمید ملکی اسباب ملک ساخته دار
عماد دینی در حق دین مکن تقصیر
«گهی به راحت روح آر هوش و جام ز می
گهی به ناله بم دار گوش و زاری زیر»
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در مدح منصور سعید
شاد باش ای پیشکار دین و دولت شاد باش
دایم اندر دین و دولت زفت باش و راد باش
رایت اسلام را همنام گشتی دیرزی
با تک او هم تک بازاد او همزاد باش
ملک را در عدل حاکم عدل را در حق گواه
شاه را در عرض نایب عرض را استاد باش
هر کجا فریاد خیزد مقصد فریاد شو
سایه بر مظلوم گستر آفتاب داد باش
نیکخواهت بی شرر تیغیست او را آب ده
بدسکالت پر ضرر گردی ست او را باد باش
تا جهان بر جای ماند با جهان بر جان مان
تا بزرگی یاد باشد با بزرگی یاد باش
با چنین اقبال خیز و با چنین مسند نشین
زی چنین مجلس گرای و در چنین بنیاد باش
دایم اندر دین و دولت زفت باش و راد باش
رایت اسلام را همنام گشتی دیرزی
با تک او هم تک بازاد او همزاد باش
ملک را در عدل حاکم عدل را در حق گواه
شاه را در عرض نایب عرض را استاد باش
هر کجا فریاد خیزد مقصد فریاد شو
سایه بر مظلوم گستر آفتاب داد باش
نیکخواهت بی شرر تیغیست او را آب ده
بدسکالت پر ضرر گردی ست او را باد باش
تا جهان بر جای ماند با جهان بر جان مان
تا بزرگی یاد باشد با بزرگی یاد باش
با چنین اقبال خیز و با چنین مسند نشین
زی چنین مجلس گرای و در چنین بنیاد باش
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - در مدح ابوسعید بابو
ای طبع تو فصل بهار خرم
ای جود تو اصل نوای عالم
ای روی بزرگان آل بابو
ای پشت ضعیفان نسل آدم
در مدح تو عاجز بنان و خامه
بر نام تو عاشق نگین و خاتم
حکمت به عدالت عریضه حق
امرت به ولایت نتیجه جم
از قدر تو عضوی مقام اعلا
از جاه تو جزوی سپهر اعضم
از مهر تو بوئی نسیم جنت
از کین تو دودی دم جهنم
حلم تو ز هم گوشگان نخوانده
جز تابعه دلورا مقدم
نفس تو ز هم کنیتان نکرده
جز عاقله حوت را مسلم
چون تیغ زند آفتاب رایت
بر ابر بگرید کمان رستم
چون نیزه گذارد شهاب سهمت
برقش بخورد خون دیو ضیغم
کریاس ترا رفق تو ندارد
درسد تو یأجوج وار بر کم
کوهی ببرد سیل او به یک تک
بحری بکشد تیغ او به یک دم
برشخ جوتک آورد بر سر شخ
در یم چو گذر کرد بر لب یم
باشند پلنگان ولیکن از طبع
مانند نهنگان ولیکن ادهم
گویی که ز پاس تو بود خواهد
هنگام نزول مسیح مریم
. . .
تا روی زمین . . . سلم
زاد است جهان از جهان فضلت
چون حرف روی از حروف معجم
رسته است بهار از بهار عدلت
چون شاخ فزونی ز شاخ جوجم
کشتی که ز عون تو کشت گشته
او را نکند باد قبله بی نم
قفلی که به سعی تو شد گشاده
در وی نشود هیچ پره محکم
تا سال و مه آورد گاه گیتی
پر نقش پی اشهب است و ادهم
عیش تو هنی باد و بخت خندان
نفس تو قوی باد و روح بی غم
در حکم تو آینده و شونده
نوروز بزرگ و بهار خرم
ای جود تو اصل نوای عالم
ای روی بزرگان آل بابو
ای پشت ضعیفان نسل آدم
در مدح تو عاجز بنان و خامه
بر نام تو عاشق نگین و خاتم
حکمت به عدالت عریضه حق
امرت به ولایت نتیجه جم
از قدر تو عضوی مقام اعلا
از جاه تو جزوی سپهر اعضم
از مهر تو بوئی نسیم جنت
از کین تو دودی دم جهنم
حلم تو ز هم گوشگان نخوانده
جز تابعه دلورا مقدم
نفس تو ز هم کنیتان نکرده
جز عاقله حوت را مسلم
چون تیغ زند آفتاب رایت
بر ابر بگرید کمان رستم
چون نیزه گذارد شهاب سهمت
برقش بخورد خون دیو ضیغم
کریاس ترا رفق تو ندارد
درسد تو یأجوج وار بر کم
کوهی ببرد سیل او به یک تک
بحری بکشد تیغ او به یک دم
برشخ جوتک آورد بر سر شخ
در یم چو گذر کرد بر لب یم
باشند پلنگان ولیکن از طبع
مانند نهنگان ولیکن ادهم
گویی که ز پاس تو بود خواهد
هنگام نزول مسیح مریم
. . .
تا روی زمین . . . سلم
زاد است جهان از جهان فضلت
چون حرف روی از حروف معجم
رسته است بهار از بهار عدلت
چون شاخ فزونی ز شاخ جوجم
کشتی که ز عون تو کشت گشته
او را نکند باد قبله بی نم
قفلی که به سعی تو شد گشاده
در وی نشود هیچ پره محکم
تا سال و مه آورد گاه گیتی
پر نقش پی اشهب است و ادهم
عیش تو هنی باد و بخت خندان
نفس تو قوی باد و روح بی غم
در حکم تو آینده و شونده
نوروز بزرگ و بهار خرم
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - در مدح سلطان ابراهیم
سپهر دولت و دین آفتاب هفت اقلیم
ابوالمظفر شاه مظفر ابراهیم
کشید رایت منصور سوی لوهاور
به طالعی که تولا کند به دو تقدیم
قضا ز هیبت او دیده حال شرع قوی
قدر به حشمت او کرده کار شرک سقیم
غبار لشکر او بسته راه بادبزان
شهاب صولت او خسته جان دیو رجیم
بروز عدلش میزانهای ظلم سبک
به عون رایش پتیاره های دهر سلیم
کنون بجوشد خون خزانهای مسن
کنون بجنبد مسمار ملک های قدیم
نه بحر گردد با عزم او به عبره عبیر
نه کوه باشد با حلم او به وعده لئیم
نشاط شاهان بینی نهاده روی به غم
امیدرایان یابی نهاده پشت به بیم
سپه کند بگشاد خدنگ دیده روز
چنانکه نوک قلم در شتاب حلقه میم
فرو خورد حشرات زمانه نیزه او
چنانکه جادوی جادوان عصای کلیم
ز نعل خنگش روی زمین گه ناورد
پشیزه یابد بر شبه پشت ماهی شیم
خیال تیغ وی اندر میان پشت پدر
عدوی دولت و دین رامیان زند بدوتیم
نعوذ بالله از آن آب رنگ آتش فعل
که باد زخم دهد زو به خاک رنگ ادیم
به برق ماند و کس برق را ندیده سکون
به باد ماند و کس باد را ندید جسیم
به گاه صلح سبک روح تر ز حلم شجاع
برو ز حرب گرانمایه تر ز خشم حلیم
اسیر بوده او بی نفس چو سنگ صدف
یتیم کرده او بی عقب چو در یتیم
اگر شمیده بود عقل خصم او نه شگفت
بلی شمیده بود عقل در دماغ سلیم
وگر کبیره بیالاید از نفس چه عجب
بلی کبیره بیالاید از عذاب الیم
زهی به بازوی شمشیر کامکار ترا
نظیر نفس عزیز و شبیه فضل عدیم
دهد همی فلک از خلق تو به طبع نشاط
برد همی ملک از خلق تو به خلد نسیم
توئی که مایه دهی ملک را به تیغ و به رای
توئی که سیر کنی آزرا به زر و به سیم
زمین به مهر تو رادی کند به آب زلال
هوا ز خشم تو حامل شود به باد عقیم
همیشه تا بود از اختلاف در عالم
کثیف ضد لطیف و لئیم ضد کریم
به چنگ خیر تو موقوف باد هشت بهشت
به زیر امر تو مضبوط باد هفت اقلیم
ابوالمظفر شاه مظفر ابراهیم
کشید رایت منصور سوی لوهاور
به طالعی که تولا کند به دو تقدیم
قضا ز هیبت او دیده حال شرع قوی
قدر به حشمت او کرده کار شرک سقیم
غبار لشکر او بسته راه بادبزان
شهاب صولت او خسته جان دیو رجیم
بروز عدلش میزانهای ظلم سبک
به عون رایش پتیاره های دهر سلیم
کنون بجوشد خون خزانهای مسن
کنون بجنبد مسمار ملک های قدیم
نه بحر گردد با عزم او به عبره عبیر
نه کوه باشد با حلم او به وعده لئیم
نشاط شاهان بینی نهاده روی به غم
امیدرایان یابی نهاده پشت به بیم
سپه کند بگشاد خدنگ دیده روز
چنانکه نوک قلم در شتاب حلقه میم
فرو خورد حشرات زمانه نیزه او
چنانکه جادوی جادوان عصای کلیم
ز نعل خنگش روی زمین گه ناورد
پشیزه یابد بر شبه پشت ماهی شیم
خیال تیغ وی اندر میان پشت پدر
عدوی دولت و دین رامیان زند بدوتیم
نعوذ بالله از آن آب رنگ آتش فعل
که باد زخم دهد زو به خاک رنگ ادیم
به برق ماند و کس برق را ندیده سکون
به باد ماند و کس باد را ندید جسیم
به گاه صلح سبک روح تر ز حلم شجاع
برو ز حرب گرانمایه تر ز خشم حلیم
اسیر بوده او بی نفس چو سنگ صدف
یتیم کرده او بی عقب چو در یتیم
اگر شمیده بود عقل خصم او نه شگفت
بلی شمیده بود عقل در دماغ سلیم
وگر کبیره بیالاید از نفس چه عجب
بلی کبیره بیالاید از عذاب الیم
زهی به بازوی شمشیر کامکار ترا
نظیر نفس عزیز و شبیه فضل عدیم
دهد همی فلک از خلق تو به طبع نشاط
برد همی ملک از خلق تو به خلد نسیم
توئی که مایه دهی ملک را به تیغ و به رای
توئی که سیر کنی آزرا به زر و به سیم
زمین به مهر تو رادی کند به آب زلال
هوا ز خشم تو حامل شود به باد عقیم
همیشه تا بود از اختلاف در عالم
کثیف ضد لطیف و لئیم ضد کریم
به چنگ خیر تو موقوف باد هشت بهشت
به زیر امر تو مضبوط باد هفت اقلیم
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - در مدح ابوحلیم زریر شیبانی
ای سپهسالار شرق ای پشت ملک ای صدر دین
ای زریر ای بوحلیم ای کوه حلم ای بحر کین
آفتابی تو ز موکب گرد تو ساکن سپهر
آسمانی تو به مرکب زیر تو جنبان زمین
گر نجستی باد جودت برگ نفشاندی درم
ور نرستی نقش نامت بار ناوردی نگین
طارمی زد عقل تو بر صحن دانشها بلند
آیتی شد بذل تو در شأن روزیها مبین
سهم غیبت صورتی کامل نگارد راستگوی
چشم رایت ناظری بیدار دارد پیش بین
شیره لطفت چشد گوئی همی زنبور غور
سنبل خلقت چرد گوئی همی آهوی چین
آب از آن شیره ستاند مایه اندر کام آن
خون ازین سنبل پذیرد قیمت اندر ناف این
نصرت اندر سایه اعلام تو گیرد قرار
دولت اندر نعمت الوان تو گردد سمین
زنگ بسته تیغ حق را غزو تو شوید به خون
در گشاده حصن دین را حفظ تو دارد حصین
جز به حبس حرز تو دیوی نیابد کس ورع
جز به دشت امن تو گرگی نبیند کس امین
مار گر بر رقبه عدل تو بگذارد سلاح
شیر نر بر آتش سهم تو بسپارد عرین
چون درخش نعلها خندان کند خاک دژم
وز تف شمشیرها عطشان شود ماء معین
مهره ناچخ بکوبد مهره های گرد نان
نشتر ناوک بکاود عرقهای سهمگین
از قضا صیاد خواهد فتنه و از ارواح صید
از بلا طاحونه سازد گیتی از ابدان طحین
فوج فوج آرند حمله نامداران در مصاف
جوق جوق آیند بیرون شرزه شیران از کمین
اژدهای حرب تو گر لشکری را خون خورد
جرم او را امتلا جسمی نگرداند به طین
ویحک آن خو داده گوهر دار نرم اندام چیست
کز درشتی طبع او در چهرش آورد است چین
سوده حد عرض او در جلوه بهرامی فسان
خورده اصل طول او بر قبضه کیوان لحین
آتش کانون او گاه سکونش در نیام
مضطرب روحی است گفتی خیره در جسم جنین
شکل خر زین یابد از پهنای او بالای مرد
چون برآری بر دو پایش از حمایل گاه زین
شاد باش ای پیشوای اهل شیبان شاد باش
بر تو و بر ذوالفقارت آفرین باد آفرین
رایت رایان گرفته لشکر شاهان زده
وز تن رایای و شاهان گنجها کرده دفین
روی سوی حضرت آورده مرفه دوستکام
یسر دولت بر یسار و یمن ملت بر یمین
سنگ بت بگرفته سیصد بار سنگ از سومنات
پیل مست الفغده پنجه جفت پیل پوستین
آستین عهد مشحون از منقش کار و بار
تا چو بینی بخت خسرو برفشانی آستین
دولتت خواهم که باشد هر کجا باشی مطیع
ایزدت خواهم که باشد هر کجا باشی معین
با تو دولت هم عنان و با تو نصرت هم رکاب
با تو نعمت هم قران با تو راحت هم قرین
دایم اندر حشمت و اقبال و عز و جاه و ناز
دایم اندر رفعت و اجلال و فخر و داد و دین
«عمر تو با جاه تو پاینده باد و پایدار
عالمت زیر نگین آمین رب العالمین »
ای زریر ای بوحلیم ای کوه حلم ای بحر کین
آفتابی تو ز موکب گرد تو ساکن سپهر
آسمانی تو به مرکب زیر تو جنبان زمین
گر نجستی باد جودت برگ نفشاندی درم
ور نرستی نقش نامت بار ناوردی نگین
طارمی زد عقل تو بر صحن دانشها بلند
آیتی شد بذل تو در شأن روزیها مبین
سهم غیبت صورتی کامل نگارد راستگوی
چشم رایت ناظری بیدار دارد پیش بین
شیره لطفت چشد گوئی همی زنبور غور
سنبل خلقت چرد گوئی همی آهوی چین
آب از آن شیره ستاند مایه اندر کام آن
خون ازین سنبل پذیرد قیمت اندر ناف این
نصرت اندر سایه اعلام تو گیرد قرار
دولت اندر نعمت الوان تو گردد سمین
زنگ بسته تیغ حق را غزو تو شوید به خون
در گشاده حصن دین را حفظ تو دارد حصین
جز به حبس حرز تو دیوی نیابد کس ورع
جز به دشت امن تو گرگی نبیند کس امین
مار گر بر رقبه عدل تو بگذارد سلاح
شیر نر بر آتش سهم تو بسپارد عرین
چون درخش نعلها خندان کند خاک دژم
وز تف شمشیرها عطشان شود ماء معین
مهره ناچخ بکوبد مهره های گرد نان
نشتر ناوک بکاود عرقهای سهمگین
از قضا صیاد خواهد فتنه و از ارواح صید
از بلا طاحونه سازد گیتی از ابدان طحین
فوج فوج آرند حمله نامداران در مصاف
جوق جوق آیند بیرون شرزه شیران از کمین
اژدهای حرب تو گر لشکری را خون خورد
جرم او را امتلا جسمی نگرداند به طین
ویحک آن خو داده گوهر دار نرم اندام چیست
کز درشتی طبع او در چهرش آورد است چین
سوده حد عرض او در جلوه بهرامی فسان
خورده اصل طول او بر قبضه کیوان لحین
آتش کانون او گاه سکونش در نیام
مضطرب روحی است گفتی خیره در جسم جنین
شکل خر زین یابد از پهنای او بالای مرد
چون برآری بر دو پایش از حمایل گاه زین
شاد باش ای پیشوای اهل شیبان شاد باش
بر تو و بر ذوالفقارت آفرین باد آفرین
رایت رایان گرفته لشکر شاهان زده
وز تن رایای و شاهان گنجها کرده دفین
روی سوی حضرت آورده مرفه دوستکام
یسر دولت بر یسار و یمن ملت بر یمین
سنگ بت بگرفته سیصد بار سنگ از سومنات
پیل مست الفغده پنجه جفت پیل پوستین
آستین عهد مشحون از منقش کار و بار
تا چو بینی بخت خسرو برفشانی آستین
دولتت خواهم که باشد هر کجا باشی مطیع
ایزدت خواهم که باشد هر کجا باشی معین
با تو دولت هم عنان و با تو نصرت هم رکاب
با تو نعمت هم قران با تو راحت هم قرین
دایم اندر حشمت و اقبال و عز و جاه و ناز
دایم اندر رفعت و اجلال و فخر و داد و دین
«عمر تو با جاه تو پاینده باد و پایدار
عالمت زیر نگین آمین رب العالمین »
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - در مدح سلطان ابراهیم یا سیف الدوله محمود بن ابراهیم
ماه ملک آمد از خسوف برون
تخت ازو یافت رتبت گردون
برد نورش ز ثابتات شکوه
داد سیرش به حادثات سکون
باز بر برگرفت باطل دست
باز بر هم نهاد فتنه جفون
نرم شد نرم چرخ تیز و درشت
رام شد رام دهر تند و حرون
آب در جوی عدل گشت گلاب
نوش در کام ظلم شد افیون
برکشید از نیام صیقل ملک
سیف دولت زدوده آینه گون
چشم زخمی که بر هدی زده بود
برزند خویشتن به شرک اکنون
رای سیفی سرای پرده فتح
سوی هندوستان برد بیرون
از تف تیغ لشکر اسلام
بر رگ کفر در بجوشد خون
میغ بندد بلا و ژاله زند
بشکند پشت کفر و کافر دون
نه چنان ژاله کش بگرداند
ژاله را نان ز کشتها بفسون
یک جهان بت پرست و بت بینی
لگد روزگار کرده نگون
پای رایان گرفته دست زمین
بشکم درکشیده چون قارون
خسروا چون ولایت آذر
آمد اندر تصرف کانون
رزم را آذری فروز چنانک
دل مهیال باشدش کانون
آذری کز نهیب سوزش او
شوربخت است راسل ملعون
آتشی کاندر او دو جوهر اوست
جوهر دیو پال بود اندون
تا چو پروانه حرص جمع کند
خلق را گرد آتش التون
باره ملک را تو دار قوی
خانه عدل را تو باش ستون
امر تو باد بر زمانه روان
عمر تو باد با ابد مقرون
نیک خواهانت مقبل و شادان
بدسگالانت مدبر و محزون
تخت ازو یافت رتبت گردون
برد نورش ز ثابتات شکوه
داد سیرش به حادثات سکون
باز بر برگرفت باطل دست
باز بر هم نهاد فتنه جفون
نرم شد نرم چرخ تیز و درشت
رام شد رام دهر تند و حرون
آب در جوی عدل گشت گلاب
نوش در کام ظلم شد افیون
برکشید از نیام صیقل ملک
سیف دولت زدوده آینه گون
چشم زخمی که بر هدی زده بود
برزند خویشتن به شرک اکنون
رای سیفی سرای پرده فتح
سوی هندوستان برد بیرون
از تف تیغ لشکر اسلام
بر رگ کفر در بجوشد خون
میغ بندد بلا و ژاله زند
بشکند پشت کفر و کافر دون
نه چنان ژاله کش بگرداند
ژاله را نان ز کشتها بفسون
یک جهان بت پرست و بت بینی
لگد روزگار کرده نگون
پای رایان گرفته دست زمین
بشکم درکشیده چون قارون
خسروا چون ولایت آذر
آمد اندر تصرف کانون
رزم را آذری فروز چنانک
دل مهیال باشدش کانون
آذری کز نهیب سوزش او
شوربخت است راسل ملعون
آتشی کاندر او دو جوهر اوست
جوهر دیو پال بود اندون
تا چو پروانه حرص جمع کند
خلق را گرد آتش التون
باره ملک را تو دار قوی
خانه عدل را تو باش ستون
امر تو باد بر زمانه روان
عمر تو باد با ابد مقرون
نیک خواهانت مقبل و شادان
بدسگالانت مدبر و محزون