عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۳۶ - کور کردن رام یک پسر اندر را که به صورت زاغ سیتا را رنجانیده بود
شکار آورد روزی آن ظفرکیش
گوزن و آهوان را از عدد بیش
به سیتا داد کاین صید فراوان
بکن قسمت برین صحرا نشینان
چو بخشی ح ص ه های مرد و زن را
نصیب طعمه ده زاغ و زغن را
دران قسمت که آن حور پری زاد
صلای عام بر زاغ و زغن داد
ازان زاغان قضا را شوخ زاغی
تعشق جست چون بلبل به باغی
نشستی گه چو داغ لاله بر دست
گه از ناخن کف دستش همی خست
پیاپی دید شوخی های آن زاغ
ز غیرت رام شد سر تا قدم داغ
به گلزاری که رضوانست بلبل
جه زهره زاغ را تا بو کند گل
دلش گفتا ز عقلم این سراغ است
که پورِ اندر است این خود نه زاغ است
وگرنه زاغ را بازی به شهباز
بود خود در عدم رفتن به پرواز
به زاغ انداخت باز غیرت آیین
نه تیری از خس جاروب شاهین
گریزان زاغ و شاهین تیز در پی
ز سهمش کرد هفت اقلیم را طی
خلاص جان ندید از وی دگر بار
به پیش رام آمد بهر زنهار
چو آن عاصی که با روی سیاهش
نباشد جز به لطف حق پناهش
بگفتش رام بخشیدم ترا جان
و لیکن چون تو دیدی سوی جانان
امان خواهی ز تیر غیرت اندیش
کفارت را بدوز آن دیدهٔ خویش
ز بیم مردن آنگه با دمِ سرد
به یک چشمی ز تیرش صلح کل کرد
ز غیرت مانده بر یک چشم او داغ
به یک چشم است زان بی نایی زاغ
بدوزد دیده ها را غیرت عشق
عجب نبود چنین از عصمت عشق
ز بس کز عشق غیرت بود کارش
صنم همدوش در سیر و شکارش
شدی روزانه صید افکن شتابان
شب آسایش نمودی در بیابان
گوزن و آهوان را از عدد بیش
به سیتا داد کاین صید فراوان
بکن قسمت برین صحرا نشینان
چو بخشی ح ص ه های مرد و زن را
نصیب طعمه ده زاغ و زغن را
دران قسمت که آن حور پری زاد
صلای عام بر زاغ و زغن داد
ازان زاغان قضا را شوخ زاغی
تعشق جست چون بلبل به باغی
نشستی گه چو داغ لاله بر دست
گه از ناخن کف دستش همی خست
پیاپی دید شوخی های آن زاغ
ز غیرت رام شد سر تا قدم داغ
به گلزاری که رضوانست بلبل
جه زهره زاغ را تا بو کند گل
دلش گفتا ز عقلم این سراغ است
که پورِ اندر است این خود نه زاغ است
وگرنه زاغ را بازی به شهباز
بود خود در عدم رفتن به پرواز
به زاغ انداخت باز غیرت آیین
نه تیری از خس جاروب شاهین
گریزان زاغ و شاهین تیز در پی
ز سهمش کرد هفت اقلیم را طی
خلاص جان ندید از وی دگر بار
به پیش رام آمد بهر زنهار
چو آن عاصی که با روی سیاهش
نباشد جز به لطف حق پناهش
بگفتش رام بخشیدم ترا جان
و لیکن چون تو دیدی سوی جانان
امان خواهی ز تیر غیرت اندیش
کفارت را بدوز آن دیدهٔ خویش
ز بیم مردن آنگه با دمِ سرد
به یک چشمی ز تیرش صلح کل کرد
ز غیرت مانده بر یک چشم او داغ
به یک چشم است زان بی نایی زاغ
بدوزد دیده ها را غیرت عشق
عجب نبود چنین از عصمت عشق
ز بس کز عشق غیرت بود کارش
صنم همدوش در سیر و شکارش
شدی روزانه صید افکن شتابان
شب آسایش نمودی در بیابان
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۳۷ - دیدن حوض پر آب و نیلوفر و چیدن گلها رام و سیتا با یکدیگر
جهانگیر فلک با روی روشن
چو از زرین جزوکه داد درشن
درآمد گرم اندر چشم عشاق
که نیلوفر به درشن بود مشتاق
از آن گرمی دلش شد آنچنان شاد
که اندر عشق آمد خنده اش یاد
به صحرا یافت آن خورشید با ماه
ز نیلوفر لبالب حوض در راه
ز بس نیلوفرش با هم شکسته
حباب از تنگی جا دم شکسته
نه نیلوفر به روی آن دو مهتاب
به حیرت باز مانده چشمها آب
بسا نیلوفری صبح ی و شامی
به یکجا بر شکفته هر کدامی
مگر زان هر دو نیلوفر دمیدند
که مهر و ماه را همدوش دیدن د
دو نیلوفر به وهم آن دو دلدار
به مهر و ماه تا اکنون گرفتار
به گل چیدن پری را پیشتر خواند
نشست و سرو سیم اندام بنشاند
ازان نیلوفرستان آن دو مائل
به دوش یکدیگر کرده حمائل
بچید و نیلوفر زان صبح امید
مشرف شد به وصل ماه و خورشید
زهر برگش زبان شکر وا شد
که خوش دولت نصیب این گیا شد
من و یاد مسیحا در دماغم
کزین شادی شکفته باغ باغم
به خود گفتم به طالع چون نسازی
که با خورشید کردی پنجه بازی
به کام دل دو همدم بر لب آب
به زیر سایۀ گل رفته در خواب
به گلبازی دمی با هم نشستند
کمر بر ساز رفتن باز بستند
در آن صحرا بسی دید از عجائب
که گشتی ع قل حیران زان غرائب
لبالب حوض آبی دید کز وی
همی آمد نواهای دف و نی
سرود نغمه ای زان کرد در گوش
که زاهد را ز مستی گم کند هوش
گر از افتادش اندر گلزمینی
مرصع از گل و نسرین نگینی
بسا چشمه روان در عین گلزار
چو اشک شادمانی بر رخ یار
دران گلگشت مرغان خوش آواز
ز مستی ماند چون بلبل ز پرواز
فراوان برگ در صحن دلاویز
ز آب همچو مروارید لبریز
ز آبش آبروی صد گلستان
شکفته گون به گون، نیلوفرستان
به نیلوفر شده زنبور دمساز
چو پروانه بر آتش گشت جانباز
چو از زرین جزوکه داد درشن
درآمد گرم اندر چشم عشاق
که نیلوفر به درشن بود مشتاق
از آن گرمی دلش شد آنچنان شاد
که اندر عشق آمد خنده اش یاد
به صحرا یافت آن خورشید با ماه
ز نیلوفر لبالب حوض در راه
ز بس نیلوفرش با هم شکسته
حباب از تنگی جا دم شکسته
نه نیلوفر به روی آن دو مهتاب
به حیرت باز مانده چشمها آب
بسا نیلوفری صبح ی و شامی
به یکجا بر شکفته هر کدامی
مگر زان هر دو نیلوفر دمیدند
که مهر و ماه را همدوش دیدن د
دو نیلوفر به وهم آن دو دلدار
به مهر و ماه تا اکنون گرفتار
به گل چیدن پری را پیشتر خواند
نشست و سرو سیم اندام بنشاند
ازان نیلوفرستان آن دو مائل
به دوش یکدیگر کرده حمائل
بچید و نیلوفر زان صبح امید
مشرف شد به وصل ماه و خورشید
زهر برگش زبان شکر وا شد
که خوش دولت نصیب این گیا شد
من و یاد مسیحا در دماغم
کزین شادی شکفته باغ باغم
به خود گفتم به طالع چون نسازی
که با خورشید کردی پنجه بازی
به کام دل دو همدم بر لب آب
به زیر سایۀ گل رفته در خواب
به گلبازی دمی با هم نشستند
کمر بر ساز رفتن باز بستند
در آن صحرا بسی دید از عجائب
که گشتی ع قل حیران زان غرائب
لبالب حوض آبی دید کز وی
همی آمد نواهای دف و نی
سرود نغمه ای زان کرد در گوش
که زاهد را ز مستی گم کند هوش
گر از افتادش اندر گلزمینی
مرصع از گل و نسرین نگینی
بسا چشمه روان در عین گلزار
چو اشک شادمانی بر رخ یار
دران گلگشت مرغان خوش آواز
ز مستی ماند چون بلبل ز پرواز
فراوان برگ در صحن دلاویز
ز آب همچو مروارید لبریز
ز آبش آبروی صد گلستان
شکفته گون به گون، نیلوفرستان
به نیلوفر شده زنبور دمساز
چو پروانه بر آتش گشت جانباز
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۴۵ - برآمدن سیتا برای گل چیدن و دیدن او آهوی زرین را و فرستادن رام را برای شکار آهوی زرین
به گل چیدن برآمد ناگهان حور
خرامان شد به گلشن سروی از نور
به پابوسش فتاده سبزه در پای
گل از دستش به جنت یافته جای
فتادن هر کجا می خواست پایش
نسیم از شاخ گل می روفت جایش
خرامان در چمن از بس صفائی
کف پایش به رنگ گل حنا ئی
دماندی جابه جا آن سرو چالاک
ز نقش پای خود نیلوفر از خاک
بهاران مست گشت از بوی آن گل
چو گل شد بستۀ آن موی کاکل
چمن شد با بهار تازه همدوش
بهار کهنه را کرده فراموش
به پا انداز پیش رنگ پایش
بهاران رنگ و بو کرده فدایش
ز شرم نوشخند آن لب نوش
سمن را خنده در لب شد فراموش
ز رنگ و بوی آن رشک بهاران
در افتاد آتشی در لاله زاران
دل صد پاره گل بنهاد در دست
که چیزی غیر ازینم نیست بر دست
ز مرغان چمن برخاست فریاد
که این گلزار خندان جاودان باد
گهی رخسار گل را آب دادی
گهی زلف بنفشه تاب دادی
گهی دستی به لاله برگشادی
به داغ ت ازه اش مرهم نهادی
گهی نشکسته رنگ گل شکستی
گهی چون مه به گل گلگونه بستی
گه از شیرینی لبهای چون قند
به غنچه داده تعلیمِ شکرخند
گه از دست چنارش نکته بر دست
گهی از جام لاله نرگسش مست
گه از ناز آن نگاه چشم مخمور
کشان در چشم نرگس سرمۀ نور
گهی از سرو نخل ق امت آراست
که قد سرو زان مسطر کند راست
گه از پنجه به بازی و تغافل
نمودی شانه سنبل را به کاکل
به گوش گل گهی گفتی نهانی
گه از سوسن سخن چینی زبانی
گهی چیدن به دستش بوسه زد جای
سخن گفتا به طالع یافت آنجای
هر آن گل را جا در جیب خود داد
ز گلزاری به گلزار برافتاد
پری را دید در گلگشت ماریچ
به شکل آهوی زر گشت ماریچ
طلسمی کرده خود را ساخت آهو
منقش تر ز نفش اسب جادو
به افسون گشت از حالی به حالی
چو شاه چین شده زرین غزالی
سیه رنگ و سفیدش گنگ تا جون
مرّصع پشم او چون ریش فرعون
دو ماه یکشبه یکجا دو شاخش
گهرها عقد بسته با دو شاخش
تنش روزانه رخشان کرم شب تاب
مشَعبد خوش نما دردیده چون خواب
چو سیتا چشم بر آهو سیه کرد
دوان آمد غزال ناز پرورد
به کام تشنه آمد از روانی
به پای خویش آب زندگانی
بگفت ای رام برخیز و بیا بین
که ماندم در عجب ز آهوی زرین
کمان بر گیر صیدش کن بیا زود
که دارد پوستین خوش گوهر اندود
مرا از پوستش در دل قیاس است
که هم پیرایه باشد هم لباس است
چنین دانم چنان پوشاک و زیور
ندارد دختر فغفور و قیصر
چنین آهو ندیدم هیچ جایی
که باشد جابه جا او را صفایی
تعجب دید رام از آهوی زر
سخن را کرد رو سوی برادر
به صحرا هیچ آهو زین نمط نیست
گرش خواند غزالی بر غلط نیست
چو من پویم به صید او به صحرا
تو اینجا کن نگهبانی صنم را
به دیوانم عداوت در میان است
پری را پاسبانی کن که جان است
به هر کار که مشکل پیشت آید
جتاوِ کرگس امدادت نماید
خرامان شد به گلشن سروی از نور
به پابوسش فتاده سبزه در پای
گل از دستش به جنت یافته جای
فتادن هر کجا می خواست پایش
نسیم از شاخ گل می روفت جایش
خرامان در چمن از بس صفائی
کف پایش به رنگ گل حنا ئی
دماندی جابه جا آن سرو چالاک
ز نقش پای خود نیلوفر از خاک
بهاران مست گشت از بوی آن گل
چو گل شد بستۀ آن موی کاکل
چمن شد با بهار تازه همدوش
بهار کهنه را کرده فراموش
به پا انداز پیش رنگ پایش
بهاران رنگ و بو کرده فدایش
ز شرم نوشخند آن لب نوش
سمن را خنده در لب شد فراموش
ز رنگ و بوی آن رشک بهاران
در افتاد آتشی در لاله زاران
دل صد پاره گل بنهاد در دست
که چیزی غیر ازینم نیست بر دست
ز مرغان چمن برخاست فریاد
که این گلزار خندان جاودان باد
گهی رخسار گل را آب دادی
گهی زلف بنفشه تاب دادی
گهی دستی به لاله برگشادی
به داغ ت ازه اش مرهم نهادی
گهی نشکسته رنگ گل شکستی
گهی چون مه به گل گلگونه بستی
گه از شیرینی لبهای چون قند
به غنچه داده تعلیمِ شکرخند
گه از دست چنارش نکته بر دست
گهی از جام لاله نرگسش مست
گه از ناز آن نگاه چشم مخمور
کشان در چشم نرگس سرمۀ نور
گهی از سرو نخل ق امت آراست
که قد سرو زان مسطر کند راست
گه از پنجه به بازی و تغافل
نمودی شانه سنبل را به کاکل
به گوش گل گهی گفتی نهانی
گه از سوسن سخن چینی زبانی
گهی چیدن به دستش بوسه زد جای
سخن گفتا به طالع یافت آنجای
هر آن گل را جا در جیب خود داد
ز گلزاری به گلزار برافتاد
پری را دید در گلگشت ماریچ
به شکل آهوی زر گشت ماریچ
طلسمی کرده خود را ساخت آهو
منقش تر ز نفش اسب جادو
به افسون گشت از حالی به حالی
چو شاه چین شده زرین غزالی
سیه رنگ و سفیدش گنگ تا جون
مرّصع پشم او چون ریش فرعون
دو ماه یکشبه یکجا دو شاخش
گهرها عقد بسته با دو شاخش
تنش روزانه رخشان کرم شب تاب
مشَعبد خوش نما دردیده چون خواب
چو سیتا چشم بر آهو سیه کرد
دوان آمد غزال ناز پرورد
به کام تشنه آمد از روانی
به پای خویش آب زندگانی
بگفت ای رام برخیز و بیا بین
که ماندم در عجب ز آهوی زرین
کمان بر گیر صیدش کن بیا زود
که دارد پوستین خوش گوهر اندود
مرا از پوستش در دل قیاس است
که هم پیرایه باشد هم لباس است
چنین دانم چنان پوشاک و زیور
ندارد دختر فغفور و قیصر
چنین آهو ندیدم هیچ جایی
که باشد جابه جا او را صفایی
تعجب دید رام از آهوی زر
سخن را کرد رو سوی برادر
به صحرا هیچ آهو زین نمط نیست
گرش خواند غزالی بر غلط نیست
چو من پویم به صید او به صحرا
تو اینجا کن نگهبانی صنم را
به دیوانم عداوت در میان است
پری را پاسبانی کن که جان است
به هر کار که مشکل پیشت آید
جتاوِ کرگس امدادت نماید
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۵۶ - آمدن رام در کوه رک مونک
چو در رک مونک کوه آن کوه تمکین
علم بر زد چو سیاح جهان بین
فراشی دی د اندر دامن کوه
کزان گشتی فراموش از دل اندوه
غم و اندیشه ننگ آن زمین بود
نشاط افزای فردوس برین بود
ز نام غم هوایش بود بیزار
که نگشاید ارم بر کافران بار
سوادش باغ رضوان را نمونه
درو گلها شکفته گونه گونه
دران گلگشت جا عابد زنی د ید
کزان باغ خدایی گل همی چید
به وحدانیت حق معترف بود
کنار حوض پنهان معتکف بود
چو گل خندان و سوری نام آن زن
شکفته چون گل سوری به گلشن
دلش دریافت ی در آن غم اندیش
ضیافت را نهاده میوه در پیش
کنار حوض برد و گفت با رام
که ای غمدیده آب ما بیاشام
فزاید در دل و جان بی غمی را
نشاط و سور بخشد ماتمی را
مشو غمگین کنون در هجر دلدار
که نزدیک آمده تدبیر این کار
پی سگریو میمون تیز بشتاب
که او هم گه گهی آید برین آب
توقف کن زمانی جست و جو را
هم اینجا یافت خواهی نیز او را
به حیرت زان جواب حاضر او
که چون دریافت راز خاطر او
سخن معقول شد در خاطر رام
دران گل بوم چندی کرد آرام
علم بر زد چو سیاح جهان بین
فراشی دی د اندر دامن کوه
کزان گشتی فراموش از دل اندوه
غم و اندیشه ننگ آن زمین بود
نشاط افزای فردوس برین بود
ز نام غم هوایش بود بیزار
که نگشاید ارم بر کافران بار
سوادش باغ رضوان را نمونه
درو گلها شکفته گونه گونه
دران گلگشت جا عابد زنی د ید
کزان باغ خدایی گل همی چید
به وحدانیت حق معترف بود
کنار حوض پنهان معتکف بود
چو گل خندان و سوری نام آن زن
شکفته چون گل سوری به گلشن
دلش دریافت ی در آن غم اندیش
ضیافت را نهاده میوه در پیش
کنار حوض برد و گفت با رام
که ای غمدیده آب ما بیاشام
فزاید در دل و جان بی غمی را
نشاط و سور بخشد ماتمی را
مشو غمگین کنون در هجر دلدار
که نزدیک آمده تدبیر این کار
پی سگریو میمون تیز بشتاب
که او هم گه گهی آید برین آب
توقف کن زمانی جست و جو را
هم اینجا یافت خواهی نیز او را
به حیرت زان جواب حاضر او
که چون دریافت راز خاطر او
سخن معقول شد در خاطر رام
دران گل بوم چندی کرد آرام
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۵۷ - آمدن فصل بهار
چو یک چندی گذشت از روزگاران
در آمد در شکفتن نو بهاران
علم زد بر هوا ابرِ بهاری
به عشق لاله و گل کرد زاری
شکوفه تاج زر زد بر سر شاخ
نسیم صبح شد بر غنچه گستاخ
ز بس گلها نوای بلبل آمیز
می عشق از ایاغ ۳حسن لبریز
عروس غنچه خورده بادهٔ باد
حجاب از دل، نقاب از روی بگشاد
درختان مست گشتند از میِ ناز
ز مستیها چو می بار آورد باز
صبا می دید چون مستوفی گل
حساب حسن و عشق از دفتر گل
برون آورد پس یکساله باقی
ز گل خنده ز بلبل ناله باقی
مگر معشوق گل عاشق مزاجست
که چاک جیب او بس بی علاجست
چمن را از لطافت آب در جوی
ز شرم خویش گل را بر جبین خوی
نگارستان چین شد هفت کشور
جمال آفرینش گشت زیور
گل باد سحر آورده شبگیر
دوان اب روان و پا به زنجیر
وزان بر گل نسیم افتاد و خیزان
دمان ابر از هوا در دانه ریزان
نمودندی هوا را بسته آذین
جمال خویش برجسته ریاحین
دریده گل ز مستی جیب ناموس
مغنی بلبلان در رقص طاو وس
هلاک رقص طاووسان رعنا
نگارین کرد چون دم پا به گلها
نسیم از غنچه بوی مشک تر برد
غزال از لاله برگ پان همی خورد
به شوق لعبتان غیرت حور
سراپا مردمک گردیده زنبور
ندانم بر چه غنچه دیده بگماشت
که نتواند تبسم زان نگهداشت
به رسم هندوان نامداران
چمن نو کرده حسن نوبهاران
ازان چون شاهدان در جلوه سازی
به رنگ و بوی گلها کرده بازی
ز شادی بسکه گشته راحت آگند
نگنجد در دهان گل شکر خند
شمال ار نه ازو شد ساغر آشام
چرا افتان و خیزان می زند گام؟
شراب گل ندانم از چه جامست
که بویش مست کار خاص و عا مست
نه تنها زو چمن با گلستان مست
فلک مست و زمین مست و زمان مست
صبا مستانه می رقصد که این بار
چمن را حسن و عشق آمد گل و بار
بهاران عرض جیش جیش بین شد
گلستان بر ارم صد نکته چین شد
چو عطاران چینی ساده رو جای
ز خلق خوش بهر دل ساخته جای
به بلبل کرده قمری این نوا زار
که بوی دوست می آید به گلزار
نوای بلبلان بر گل شکر ریز
چو ساز باربد در بزم پرویز
اگر چه نغمۀ بلبل اثر داشت
نوای کوکلا سوزی دگر داشت
گر او بر آ ت ش گل زند می خواند
چو هندو این حدیث بید می راند
به پیشش جمله مرغان خوش الحان
ز درس علم موسیقی سبق خوان
به آهنگ جگر، خوبان دلتنگ
شکسته ساز هر دم زخمۀ چنگ
هزارن در چمن کرده منادی
که رود آب زد گلبانگ شادی
بهار آمد دلا افسردگی چند
چو گل بشکفت این پژمردگی چند؟
ز شادی نرگس بیمار مست است
نه خود مست است کو هشیارمست است
اگر می نیست آب جویبارش
چرا بی تشنه شد رنج خمارش؟
ز شاخ موج ریزان آب کافور
چو دهن و باده از بلسان و انگور
نهالش نونهال صندل و عود
مشام روح کرده عنبر اندود
ز گلها شد پری زاری در و دشت
چو جمع شاهدان با هم به گلگشت
نه خط دوست سر برزد دران حال
که سر سبزی گرفته دانۀ خال
چو مانی نام ۀ نقش آفرین شد
چمن را خلد در زیر نگین شد
بتان آذر و ارژنگ مانی ۳
خجل زان شکلهای بوستانی
بسا مرغان به انواع ترانه
غزلخوانان و لیکن عاشقانه
ز پیراهن هزاران یوسفستان
برآرد غنچه از گلهای خندان
گرو برده بهاران جاودانه
ز رنگ آمیزی کار زمانه
به دم نازک بتان شاهد و شنگ
مشعبدشان نمودندی به صد رنگ
تبسم از لب غنچه چکیدی
گل از گلبن شکفته بر دمیدی
فراز شاخ نرگس ماند ح یران
همه تن دیده همچون دیده بانان
بنفشه گوش بر افشای راز است
که سوسن را زبان بر وی دراز است
لب گل فال زن بر بوسۀ خویش
ولیک از شرم بلبل سر فرا پیش
ز بس خود بر شکفتن دشت جاوید
گل سایه ز منت های خورشید
اگر چه غنچۀ لب داشت مستور
نشان بوسه پیدا می شد از دور
هوا زانسان به کامِ ساغر آشام
که سوی لب شتابد باده بی جام
ز تأثیر هوا و جذبۀ دل
بتانِ سنگدل بر عشق مایل
هوایش کز هوای دل سرشته
دهد فتوای می خوردن فرشته
ز نیرنگی که زو جادوگری باد
درِ حیرت بر روی عقل بگشاد
به افسون از پی حیرت فزایی
نموده خوش جهانی، سیمیایی
تماشا را به یک دم بی تگ و دو
فکنده عقل را در عالم نو
طراوت وافر و شادابی ارزان
شکفتن بی حد و بالش فراوان
خوش آن عالم که عشرت هم قرین بود
بهشت آسمانی در زمین بود
شبیه نطفه اندر بطن مادر
ببالیدی چو باغ سیمیاگر
ریاحین را سحاب از مهربانی
چشاندی شیر ز آب زندگانی
مگر اعجاز شد نشو و نما را
که حسن حور می بخشد گیا را
جهان خندان و گریان رام بیدل
به خاک و خون طپان چون مرغ بسمل
فراق اندر بهار افزون کند غم
که باشد پر خنک در عید ماتم
نه ذوق آن که بیند جلوهٔ گ ل
نه تاب آنکه گیرد زلف سنبل
مقابل بود هر دم روی ماهش
به رنگ گل ن یالودی نگاهش
خیال روی جانان داشت با خویش
خجل ساز گلستان داشت در پیش
به هر یک زان گل اندامان گلزار
خجالت را نموده جلوهٔ یار
به خونین لاله هرجا دیده بگشود
به داغ خویشتن داغش بپیمود
تعالی الله، چسان بودش جگر داغ
که نو می شد ز داغش داغ بر داغ
نه شبنم بود بر لاله که از شرم
عرق می ریخت آتش زان دل گرم
تب هجران اثر کردی به جانش
که تبخاله بر آوردی دهانش
به گل گفتی منم بی دوست غمناک
تو باری چون گریبان کرده ای چاک
گهش گفتی که خارت بی تمیز است
که جسم آخ ر به دامانم عزیز است
چو گلبن را ز درد خود خبر کرد
به گل بیماری نر گس اثر کرد
نهادی پیش سوسن گه سر خویش
که بر من کار فرما خنجر خویش
گهی در خواست از نرگس به ناکام
که جانم را بده رنجوری وام
دل از رنگ بنفشه شاد بی قیل
که بهر ماتمش زد جامه در نیل
گهی بر گل چو بلبل ناله کردی
گه از خون سبزه ها را لاله کردی
گهی دادی به زاری یاری ابر
که نوبت ده به من و ز گریه کن صبر
دلش با صد جنون دست و گریبان
کزینسان خویش سازد چاک دامان
رخ بی رنگ و بو چون گلبن درد
شکست صد خزان خورده گل زرد
ز سوز نالۀ زارش به گلگشت
متاع حسرت ارزان در در و دشت
ز اشک دانه دانه با دل تن گ
محبت کاشتی در سین ۀ سنگ
ز افغانش که بر دلها نمک سود
نصیب بلبلان شرمندگی بود
به صد شوریده جانی، بی قراری
به سر می برد زینسان روزگاری
چو در صحرا به تنگ آمد ز اندوه
زد آخر دست دل در دامن کوه
در آمد در شکفتن نو بهاران
علم زد بر هوا ابرِ بهاری
به عشق لاله و گل کرد زاری
شکوفه تاج زر زد بر سر شاخ
نسیم صبح شد بر غنچه گستاخ
ز بس گلها نوای بلبل آمیز
می عشق از ایاغ ۳حسن لبریز
عروس غنچه خورده بادهٔ باد
حجاب از دل، نقاب از روی بگشاد
درختان مست گشتند از میِ ناز
ز مستیها چو می بار آورد باز
صبا می دید چون مستوفی گل
حساب حسن و عشق از دفتر گل
برون آورد پس یکساله باقی
ز گل خنده ز بلبل ناله باقی
مگر معشوق گل عاشق مزاجست
که چاک جیب او بس بی علاجست
چمن را از لطافت آب در جوی
ز شرم خویش گل را بر جبین خوی
نگارستان چین شد هفت کشور
جمال آفرینش گشت زیور
گل باد سحر آورده شبگیر
دوان اب روان و پا به زنجیر
وزان بر گل نسیم افتاد و خیزان
دمان ابر از هوا در دانه ریزان
نمودندی هوا را بسته آذین
جمال خویش برجسته ریاحین
دریده گل ز مستی جیب ناموس
مغنی بلبلان در رقص طاو وس
هلاک رقص طاووسان رعنا
نگارین کرد چون دم پا به گلها
نسیم از غنچه بوی مشک تر برد
غزال از لاله برگ پان همی خورد
به شوق لعبتان غیرت حور
سراپا مردمک گردیده زنبور
ندانم بر چه غنچه دیده بگماشت
که نتواند تبسم زان نگهداشت
به رسم هندوان نامداران
چمن نو کرده حسن نوبهاران
ازان چون شاهدان در جلوه سازی
به رنگ و بوی گلها کرده بازی
ز شادی بسکه گشته راحت آگند
نگنجد در دهان گل شکر خند
شمال ار نه ازو شد ساغر آشام
چرا افتان و خیزان می زند گام؟
شراب گل ندانم از چه جامست
که بویش مست کار خاص و عا مست
نه تنها زو چمن با گلستان مست
فلک مست و زمین مست و زمان مست
صبا مستانه می رقصد که این بار
چمن را حسن و عشق آمد گل و بار
بهاران عرض جیش جیش بین شد
گلستان بر ارم صد نکته چین شد
چو عطاران چینی ساده رو جای
ز خلق خوش بهر دل ساخته جای
به بلبل کرده قمری این نوا زار
که بوی دوست می آید به گلزار
نوای بلبلان بر گل شکر ریز
چو ساز باربد در بزم پرویز
اگر چه نغمۀ بلبل اثر داشت
نوای کوکلا سوزی دگر داشت
گر او بر آ ت ش گل زند می خواند
چو هندو این حدیث بید می راند
به پیشش جمله مرغان خوش الحان
ز درس علم موسیقی سبق خوان
به آهنگ جگر، خوبان دلتنگ
شکسته ساز هر دم زخمۀ چنگ
هزارن در چمن کرده منادی
که رود آب زد گلبانگ شادی
بهار آمد دلا افسردگی چند
چو گل بشکفت این پژمردگی چند؟
ز شادی نرگس بیمار مست است
نه خود مست است کو هشیارمست است
اگر می نیست آب جویبارش
چرا بی تشنه شد رنج خمارش؟
ز شاخ موج ریزان آب کافور
چو دهن و باده از بلسان و انگور
نهالش نونهال صندل و عود
مشام روح کرده عنبر اندود
ز گلها شد پری زاری در و دشت
چو جمع شاهدان با هم به گلگشت
نه خط دوست سر برزد دران حال
که سر سبزی گرفته دانۀ خال
چو مانی نام ۀ نقش آفرین شد
چمن را خلد در زیر نگین شد
بتان آذر و ارژنگ مانی ۳
خجل زان شکلهای بوستانی
بسا مرغان به انواع ترانه
غزلخوانان و لیکن عاشقانه
ز پیراهن هزاران یوسفستان
برآرد غنچه از گلهای خندان
گرو برده بهاران جاودانه
ز رنگ آمیزی کار زمانه
به دم نازک بتان شاهد و شنگ
مشعبدشان نمودندی به صد رنگ
تبسم از لب غنچه چکیدی
گل از گلبن شکفته بر دمیدی
فراز شاخ نرگس ماند ح یران
همه تن دیده همچون دیده بانان
بنفشه گوش بر افشای راز است
که سوسن را زبان بر وی دراز است
لب گل فال زن بر بوسۀ خویش
ولیک از شرم بلبل سر فرا پیش
ز بس خود بر شکفتن دشت جاوید
گل سایه ز منت های خورشید
اگر چه غنچۀ لب داشت مستور
نشان بوسه پیدا می شد از دور
هوا زانسان به کامِ ساغر آشام
که سوی لب شتابد باده بی جام
ز تأثیر هوا و جذبۀ دل
بتانِ سنگدل بر عشق مایل
هوایش کز هوای دل سرشته
دهد فتوای می خوردن فرشته
ز نیرنگی که زو جادوگری باد
درِ حیرت بر روی عقل بگشاد
به افسون از پی حیرت فزایی
نموده خوش جهانی، سیمیایی
تماشا را به یک دم بی تگ و دو
فکنده عقل را در عالم نو
طراوت وافر و شادابی ارزان
شکفتن بی حد و بالش فراوان
خوش آن عالم که عشرت هم قرین بود
بهشت آسمانی در زمین بود
شبیه نطفه اندر بطن مادر
ببالیدی چو باغ سیمیاگر
ریاحین را سحاب از مهربانی
چشاندی شیر ز آب زندگانی
مگر اعجاز شد نشو و نما را
که حسن حور می بخشد گیا را
جهان خندان و گریان رام بیدل
به خاک و خون طپان چون مرغ بسمل
فراق اندر بهار افزون کند غم
که باشد پر خنک در عید ماتم
نه ذوق آن که بیند جلوهٔ گ ل
نه تاب آنکه گیرد زلف سنبل
مقابل بود هر دم روی ماهش
به رنگ گل ن یالودی نگاهش
خیال روی جانان داشت با خویش
خجل ساز گلستان داشت در پیش
به هر یک زان گل اندامان گلزار
خجالت را نموده جلوهٔ یار
به خونین لاله هرجا دیده بگشود
به داغ خویشتن داغش بپیمود
تعالی الله، چسان بودش جگر داغ
که نو می شد ز داغش داغ بر داغ
نه شبنم بود بر لاله که از شرم
عرق می ریخت آتش زان دل گرم
تب هجران اثر کردی به جانش
که تبخاله بر آوردی دهانش
به گل گفتی منم بی دوست غمناک
تو باری چون گریبان کرده ای چاک
گهش گفتی که خارت بی تمیز است
که جسم آخ ر به دامانم عزیز است
چو گلبن را ز درد خود خبر کرد
به گل بیماری نر گس اثر کرد
نهادی پیش سوسن گه سر خویش
که بر من کار فرما خنجر خویش
گهی در خواست از نرگس به ناکام
که جانم را بده رنجوری وام
دل از رنگ بنفشه شاد بی قیل
که بهر ماتمش زد جامه در نیل
گهی بر گل چو بلبل ناله کردی
گه از خون سبزه ها را لاله کردی
گهی دادی به زاری یاری ابر
که نوبت ده به من و ز گریه کن صبر
دلش با صد جنون دست و گریبان
کزینسان خویش سازد چاک دامان
رخ بی رنگ و بو چون گلبن درد
شکست صد خزان خورده گل زرد
ز سوز نالۀ زارش به گلگشت
متاع حسرت ارزان در در و دشت
ز اشک دانه دانه با دل تن گ
محبت کاشتی در سین ۀ سنگ
ز افغانش که بر دلها نمک سود
نصیب بلبلان شرمندگی بود
به صد شوریده جانی، بی قراری
به سر می برد زینسان روزگاری
چو در صحرا به تنگ آمد ز اندوه
زد آخر دست دل در دامن کوه
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۶۲ - در صفت فصل بهار برسات و فراق رام
هوای عشق آمد فصل برسات
که فردوس برین را می کند مات
ز بس آب و هوایش جان نوایست
به خوبی پادشاه هر هوایست
بهار عاشقان برسات هند است
ز دلها خون فشان برسات هند است
ز رنگ و بوی پرکاریست در وی
سراپا ناله و زاریست در وی
هوایش بیدلان را سینه کاود
که از هر ذره عشق نو تراود
به وصفش مخزن گوهر گشایم
چو چشم ابر در ریزی نمایم
چو بنشسته پس از سالی به میعاد
سلیمان فلک بر مسند باد
از آن باد آتش او گشت پر تیز
بخار آب دریا یافت انگیز
به گریه ابر را نو شد اجازه
که سازد سن ت عشّاق تازه
فلک عاشق زمین معشوق زارست
که آن را گریه وین را خنده کار است
به خنده ابر همچون زنگی مست
به بازی کرده تیغ برق در دست
به تیغ برق ابر تیره رو تُند
ز تیزی خنجر زرین خود کُند
مقلد پیشه گشته ابر آذار
کند تقلید دشت شاه دز بار
به روی آسمان ابر غریوان
سپاه انگیخته از تیره دیوان
نه دیو است او که نازل شد فرشته
به رحمت باری از رحمت سرشته
به سقایی چه شخص بی بدیل است
که آب زندگیش آب سبیل است
دگر شد شیر خواره عالم پیر
که ابر از شیره جان می دهد شیر
ز رنگ آمیزی از ابر درافشان
گشاده رنگ ریز چرخ دوکان
هوا چون نشره اطفال رنگین
که هر یک ابر دارد رنگ چندین
زمانه غیرت نشو و نما را
نموده گلشن رنگین هوا را
کشیده مانی از سیمرغ تمثال
گشاده بر افق رنگین پر و بال
کفش رنگ زمانه بیخت گویی
شفق با روز و شب آمیخت گویی
یقین ابر است بازاری چو قصاب
که در یک کلبه دارد آتش و آب
ز بس هر پیشگی هست آن هنرور
گهی خنجر فروش و گه کمانگر
نقاب شعله دود آه عشق است
در افشان کاویان شاه عشق است
چو غم تیره بلای آتش افشان
به دم چون اژدهای آتش افشان
فلک موسی و ابر سرمه سان طور
تجلّی های برقش کرده پر نور
نهنگان سرزده زین موج ۀ نیل
شکسته بند آهن حلقۀ پیل
به فرق نیل گر در خوشاب است
یقین کان نیل نیسانی سحاب است
به گلشن بر ریاحین سایه گستر
چو پیلان پیش پیش از فوج لشکر
خدایی سایبانها بر کشیده
ز نو خور آسمانها آفریده
همانا گشت چرخ بی کناره
ز صور آه عاشق پاره پاره
فلک دیر است ابر تیره رهبان
چو دین مصطفی خورشید پنهان
ز چشم ابر اشک شادمانی
چکان هر دم چو آب زندگانی
هوا گو یی گشاد از دست اعجاز
سر صندوق مروارید تر باز
ز قطره دائره بر آب سی ار
زهی نقطه که داند کار پرگار
ز صلب ابر ریزان نطفۀ پاک
رحم تازه بدو آبستنی خاک
ز شاخ خشک بار آرد گل تر
هم از موز و صدف کافور و گوهر
فلک نوبت زده عیش و طرب را
زمین نو سبزه کرده پشت لب را
ز سبزه شخص گیتی پرنیان پوش
فکنده طیلسان خضر بر دوش
نشاط و انبساط از حد شد افزون
زمین زنگ دل خود داده بیرون
ز سبزه خاک را میناست دربار
گرفته آسمان زو وام زنگار
به سر سبزی جهان چون بخت شاهان
به شادابی زمین چون روی ماهان
ز سبزه کوری غم نیست د شوار
چو از رنگ زمرد دیده مار
شکسته موسی الواج ز برجد
از آن سبزی فراوان داشت بیحد
خروش انگیز هر سوتازه سیلی
چو دیوانه به صحرا کرده میلی
دل مرغان ز بند دام آزاد
که دانه سبز شد در دام صیاد
تراویده صفا از پیکر خاک
فلک می گشت بر گرد سر خاک
ز اقسام ریاحین بس گل هند
ش کفت و کوکلا شد بلبل هند
ز عشق قطره چاتک بادم سرد
رقابت با صدف چون مور می کرد
دل طاووس را از مستی جوش
شده معزولی جنّت فراموش
به یک آیینه نازیدی سکندر
هزار آیینه دارد این به هر پر
به پیش طوطی آن آیینه بنهاد
که تعلیم شکر گفتن دهد یاد
جهان حسن را آیینه دار است
از آن آیینه هایش پرنگار است
کمال حسن دارد اندک ی نقص
که گرید در غمش در شادی رقص
ز طعن عیبجویان می هراسد
که عیب خویش نیکو می شناسد
ز یک عیبی که داری گو میندیش
که باشد هر هنر را عیب زان بیش
در آن موسم ز غم رام جگر خون
شکسته دل چو شاخ بید مجنون
اگر چه ابر هر س و سیلها راند
دلش را آتش غم سیخ بنشاند
ز ابر در فشان آسمان وش
به هرکس آب باران بردی آتش
بگو سرو از چه گردد آتش من
که آب افشاند بر وی نفط روغن
مگر نامت از ان شد ابرِ آذار
که بر عاشق نباری غیر آزار
دلش غیرت نما سنگ و سبو را
دمش چون صبح خنجر زن گلو را
چو شمع از آتش دل چهره افروخت
چو مشک اندر دلش خون جگر سوخت
ز بس بی شمع خود با سوز می زیست
برو خاکستر پروانه بگریست
گرو برده به جانکاهی ز مهتاب
نشسته چون گل اندر آتش و آب
ز بس آزار جان شرمنده شد عشق
وفایش دیده از جان بنده شد عشق
به صد جان کندن آن مدت بسر برد
به صد حسرت دلش خون جگر خورد
به صد غم آمد آن فصلش به پایان
در آمد اول فصل زمستان
که فردوس برین را می کند مات
ز بس آب و هوایش جان نوایست
به خوبی پادشاه هر هوایست
بهار عاشقان برسات هند است
ز دلها خون فشان برسات هند است
ز رنگ و بوی پرکاریست در وی
سراپا ناله و زاریست در وی
هوایش بیدلان را سینه کاود
که از هر ذره عشق نو تراود
به وصفش مخزن گوهر گشایم
چو چشم ابر در ریزی نمایم
چو بنشسته پس از سالی به میعاد
سلیمان فلک بر مسند باد
از آن باد آتش او گشت پر تیز
بخار آب دریا یافت انگیز
به گریه ابر را نو شد اجازه
که سازد سن ت عشّاق تازه
فلک عاشق زمین معشوق زارست
که آن را گریه وین را خنده کار است
به خنده ابر همچون زنگی مست
به بازی کرده تیغ برق در دست
به تیغ برق ابر تیره رو تُند
ز تیزی خنجر زرین خود کُند
مقلد پیشه گشته ابر آذار
کند تقلید دشت شاه دز بار
به روی آسمان ابر غریوان
سپاه انگیخته از تیره دیوان
نه دیو است او که نازل شد فرشته
به رحمت باری از رحمت سرشته
به سقایی چه شخص بی بدیل است
که آب زندگیش آب سبیل است
دگر شد شیر خواره عالم پیر
که ابر از شیره جان می دهد شیر
ز رنگ آمیزی از ابر درافشان
گشاده رنگ ریز چرخ دوکان
هوا چون نشره اطفال رنگین
که هر یک ابر دارد رنگ چندین
زمانه غیرت نشو و نما را
نموده گلشن رنگین هوا را
کشیده مانی از سیمرغ تمثال
گشاده بر افق رنگین پر و بال
کفش رنگ زمانه بیخت گویی
شفق با روز و شب آمیخت گویی
یقین ابر است بازاری چو قصاب
که در یک کلبه دارد آتش و آب
ز بس هر پیشگی هست آن هنرور
گهی خنجر فروش و گه کمانگر
نقاب شعله دود آه عشق است
در افشان کاویان شاه عشق است
چو غم تیره بلای آتش افشان
به دم چون اژدهای آتش افشان
فلک موسی و ابر سرمه سان طور
تجلّی های برقش کرده پر نور
نهنگان سرزده زین موج ۀ نیل
شکسته بند آهن حلقۀ پیل
به فرق نیل گر در خوشاب است
یقین کان نیل نیسانی سحاب است
به گلشن بر ریاحین سایه گستر
چو پیلان پیش پیش از فوج لشکر
خدایی سایبانها بر کشیده
ز نو خور آسمانها آفریده
همانا گشت چرخ بی کناره
ز صور آه عاشق پاره پاره
فلک دیر است ابر تیره رهبان
چو دین مصطفی خورشید پنهان
ز چشم ابر اشک شادمانی
چکان هر دم چو آب زندگانی
هوا گو یی گشاد از دست اعجاز
سر صندوق مروارید تر باز
ز قطره دائره بر آب سی ار
زهی نقطه که داند کار پرگار
ز صلب ابر ریزان نطفۀ پاک
رحم تازه بدو آبستنی خاک
ز شاخ خشک بار آرد گل تر
هم از موز و صدف کافور و گوهر
فلک نوبت زده عیش و طرب را
زمین نو سبزه کرده پشت لب را
ز سبزه شخص گیتی پرنیان پوش
فکنده طیلسان خضر بر دوش
نشاط و انبساط از حد شد افزون
زمین زنگ دل خود داده بیرون
ز سبزه خاک را میناست دربار
گرفته آسمان زو وام زنگار
به سر سبزی جهان چون بخت شاهان
به شادابی زمین چون روی ماهان
ز سبزه کوری غم نیست د شوار
چو از رنگ زمرد دیده مار
شکسته موسی الواج ز برجد
از آن سبزی فراوان داشت بیحد
خروش انگیز هر سوتازه سیلی
چو دیوانه به صحرا کرده میلی
دل مرغان ز بند دام آزاد
که دانه سبز شد در دام صیاد
تراویده صفا از پیکر خاک
فلک می گشت بر گرد سر خاک
ز اقسام ریاحین بس گل هند
ش کفت و کوکلا شد بلبل هند
ز عشق قطره چاتک بادم سرد
رقابت با صدف چون مور می کرد
دل طاووس را از مستی جوش
شده معزولی جنّت فراموش
به یک آیینه نازیدی سکندر
هزار آیینه دارد این به هر پر
به پیش طوطی آن آیینه بنهاد
که تعلیم شکر گفتن دهد یاد
جهان حسن را آیینه دار است
از آن آیینه هایش پرنگار است
کمال حسن دارد اندک ی نقص
که گرید در غمش در شادی رقص
ز طعن عیبجویان می هراسد
که عیب خویش نیکو می شناسد
ز یک عیبی که داری گو میندیش
که باشد هر هنر را عیب زان بیش
در آن موسم ز غم رام جگر خون
شکسته دل چو شاخ بید مجنون
اگر چه ابر هر س و سیلها راند
دلش را آتش غم سیخ بنشاند
ز ابر در فشان آسمان وش
به هرکس آب باران بردی آتش
بگو سرو از چه گردد آتش من
که آب افشاند بر وی نفط روغن
مگر نامت از ان شد ابرِ آذار
که بر عاشق نباری غیر آزار
دلش غیرت نما سنگ و سبو را
دمش چون صبح خنجر زن گلو را
چو شمع از آتش دل چهره افروخت
چو مشک اندر دلش خون جگر سوخت
ز بس بی شمع خود با سوز می زیست
برو خاکستر پروانه بگریست
گرو برده به جانکاهی ز مهتاب
نشسته چون گل اندر آتش و آب
ز بس آزار جان شرمنده شد عشق
وفایش دیده از جان بنده شد عشق
به صد جان کندن آن مدت بسر برد
به صد حسرت دلش خون جگر خورد
به صد غم آمد آن فصلش به پایان
در آمد اول فصل زمستان
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۶۹ - در صفت پیدایش هنونت
شنو اح وال خود ز آغاز و انجام
پریزادی که بودش انجنی نام
چو بت رویان بدان صورت که دانی
به خود هر هفت کرد اندر جوانی
فکنده کسوت گلنار در بر
چو گل کرده لباس خ ود معطر
صبا دید و دوید از بی تکلّف
چو بکران چمن کردش تصرف
صبا را گفت حور پاک دامان
که بر مستور دست انداخت نتوان
جوابش داد باد و گفت کای حور
نکو دانم که هستی پاک و مستور
و لیکن من به غایت پاک جانم
ندارم جسم و آلایش ندانم
گر آلایش به جانم حق نهادی
به جیب مریمم کی بار دادی
چه غم برداشتم گر دامنت را
چو غنچه بشکفاندم گلشنت را
کزان نبود قصور عصمت حور
و لیک از من ترا خواهد شدن پور
برو آسوده شو بر بستر خویش
عروسانه کنار شوهر خویش
که خواهی زادن آخر پاک فرزند
که خواهی بودنش با باد پیوند
چنان شیری ش ود آن شرزه پیکر
که مثل او نزاید تا به محشر
ز فیض باد گشته غنچه اش سیر
غزال مشک شد آبستن شیر
درآمد در رحم میدان کین را
هژبر آسمان ماه زمین را
بود خورشید را جا در دل شیر
عجب خورشید کو شد حامل شیر
ز آب کیسری و نفحۀ باد
مه خورشید رو برج اسد زاد
حکایت مختصر کز وی تو زادی
شناسا شو که خود فرزند بادی
زبردست است از هر آخشیجان
از آن برداشته تخت سلیمان
سیاست او کند ابر دمان را
هم او خواهد شکستن آسمان را
از و بر قوم عاد کوه بنیاد
شنیدستی چه روز تیره افتاد
خرد پور خلف او را شمارد
که در کا از پدر پا بیش دارد
چو تو فرزند بادی سازگاری
که ماند تا قیامت یادگاری
به شیری از هوا جنگت بود ننگ
تو نرسنگی چه باشد در هوا جنگ
به تخم خویش رو این نکته کن یاد
که بر دریا کند فرماندهی باد
نهنگی گوهر خود پاک بشناس
ز دریا برگذر از موج مهراس
به دریا ابر سان دامن کشان رو
ز جا در جنب و همچون آسمان رو
چو هم ت قطره دانی آب دریا
برو زیر و زبر کن شهر لنکا
مکن سستی که وقت ننگ و نامست
گشاد تیر تو از شست رامست
هنومان را ز طفلی بود عادت
نمی دانست زور خود زیادت
همین کو را کسی دیگر ستودی
ببالیدی و خود را آزمودی
چو از جامون حدیث خویش بش ینید
ببالید و چو شیر نر بغرید
پریزادی که بودش انجنی نام
چو بت رویان بدان صورت که دانی
به خود هر هفت کرد اندر جوانی
فکنده کسوت گلنار در بر
چو گل کرده لباس خ ود معطر
صبا دید و دوید از بی تکلّف
چو بکران چمن کردش تصرف
صبا را گفت حور پاک دامان
که بر مستور دست انداخت نتوان
جوابش داد باد و گفت کای حور
نکو دانم که هستی پاک و مستور
و لیکن من به غایت پاک جانم
ندارم جسم و آلایش ندانم
گر آلایش به جانم حق نهادی
به جیب مریمم کی بار دادی
چه غم برداشتم گر دامنت را
چو غنچه بشکفاندم گلشنت را
کزان نبود قصور عصمت حور
و لیک از من ترا خواهد شدن پور
برو آسوده شو بر بستر خویش
عروسانه کنار شوهر خویش
که خواهی زادن آخر پاک فرزند
که خواهی بودنش با باد پیوند
چنان شیری ش ود آن شرزه پیکر
که مثل او نزاید تا به محشر
ز فیض باد گشته غنچه اش سیر
غزال مشک شد آبستن شیر
درآمد در رحم میدان کین را
هژبر آسمان ماه زمین را
بود خورشید را جا در دل شیر
عجب خورشید کو شد حامل شیر
ز آب کیسری و نفحۀ باد
مه خورشید رو برج اسد زاد
حکایت مختصر کز وی تو زادی
شناسا شو که خود فرزند بادی
زبردست است از هر آخشیجان
از آن برداشته تخت سلیمان
سیاست او کند ابر دمان را
هم او خواهد شکستن آسمان را
از و بر قوم عاد کوه بنیاد
شنیدستی چه روز تیره افتاد
خرد پور خلف او را شمارد
که در کا از پدر پا بیش دارد
چو تو فرزند بادی سازگاری
که ماند تا قیامت یادگاری
به شیری از هوا جنگت بود ننگ
تو نرسنگی چه باشد در هوا جنگ
به تخم خویش رو این نکته کن یاد
که بر دریا کند فرماندهی باد
نهنگی گوهر خود پاک بشناس
ز دریا برگذر از موج مهراس
به دریا ابر سان دامن کشان رو
ز جا در جنب و همچون آسمان رو
چو هم ت قطره دانی آب دریا
برو زیر و زبر کن شهر لنکا
مکن سستی که وقت ننگ و نامست
گشاد تیر تو از شست رامست
هنومان را ز طفلی بود عادت
نمی دانست زور خود زیادت
همین کو را کسی دیگر ستودی
ببالیدی و خود را آزمودی
چو از جامون حدیث خویش بش ینید
ببالید و چو شیر نر بغرید
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰۵ - آمدن رام در شهر و دیدن برادران و شادی کردن رام و جلوس او بر تخت پدر خود
جهان بشکفت از شادی چو گلبن
به استقبال شد برت و سترگن
صلاح موی ژولیده به سر داد
پس آنگه تاج را بر فرق بنهاد
لباس فقر بیرون ساخت از تن
بدل کردند کسوت رام و لچمن
به شادی شد بدل غمهای دیرین
به شهر آیینه ها بستند آیین
بهار افکن رسید از راه بازار
همه شهر از بهارش گشت گلزار
عمارت را بهار نو در آمد
که سنگ و خشت را دیبا برآمد
به هر آیینه عکس رام و سیتا
نموده غیرت کاخ زلیخا
زیارت ک رد اول مادران را
خم افکند از ادب سرو روان را
چو مادر روی آن ابر حیا دید
صدف در یتیم خویش را دید
مژه از گریۀ شادی شدش تر
نثار نور دیده ساخت گوهر
به سیتا نیز شفقت کرد بسیار
کفش هم در فشان شد بهر ایثار
برهمن کرد خوش ساعت همان روز
که خوش باشد جلوس رام فیروز
ز مادر خواست رخصت پور دلکش
که برتخت پدر بنشیندش خوش
به صد خوشنودیش مادر رضا داد
دعا و رخصت از لب توأمان زاد
به رسم هندوان بر تخت بنشست
به دست عدل، پای فتنه بشکست
به داد و عدل ز انسان شد که باید
به لطف و خلق صد چندان که شاید
رعایا را چنان می داشت خرسند
که مادر بر ندارد ناز فرزند
سپاهی را برادر خوانده می خواند
فزون از بهر هر کس لطف می راند
چنان خوش داشت جان هر برادر
که صد بار از پدر شد مهربان تر
به خویشان چون نباشد لطف او بیش
که هر بیگانه را پنداش تی خویش
از آن با هم یکی شد عنصر چار
که جان عدل را شد جسم در کار
چو فارغ دل نشست از شغل شاهی
مسلم گشت بر وی کجکلاهی
وزیران را سپرده شغل هر کار
به قصد دلبر آمد مست دیدار
به استقبال شد برت و سترگن
صلاح موی ژولیده به سر داد
پس آنگه تاج را بر فرق بنهاد
لباس فقر بیرون ساخت از تن
بدل کردند کسوت رام و لچمن
به شادی شد بدل غمهای دیرین
به شهر آیینه ها بستند آیین
بهار افکن رسید از راه بازار
همه شهر از بهارش گشت گلزار
عمارت را بهار نو در آمد
که سنگ و خشت را دیبا برآمد
به هر آیینه عکس رام و سیتا
نموده غیرت کاخ زلیخا
زیارت ک رد اول مادران را
خم افکند از ادب سرو روان را
چو مادر روی آن ابر حیا دید
صدف در یتیم خویش را دید
مژه از گریۀ شادی شدش تر
نثار نور دیده ساخت گوهر
به سیتا نیز شفقت کرد بسیار
کفش هم در فشان شد بهر ایثار
برهمن کرد خوش ساعت همان روز
که خوش باشد جلوس رام فیروز
ز مادر خواست رخصت پور دلکش
که برتخت پدر بنشیندش خوش
به صد خوشنودیش مادر رضا داد
دعا و رخصت از لب توأمان زاد
به رسم هندوان بر تخت بنشست
به دست عدل، پای فتنه بشکست
به داد و عدل ز انسان شد که باید
به لطف و خلق صد چندان که شاید
رعایا را چنان می داشت خرسند
که مادر بر ندارد ناز فرزند
سپاهی را برادر خوانده می خواند
فزون از بهر هر کس لطف می راند
چنان خوش داشت جان هر برادر
که صد بار از پدر شد مهربان تر
به خویشان چون نباشد لطف او بیش
که هر بیگانه را پنداش تی خویش
از آن با هم یکی شد عنصر چار
که جان عدل را شد جسم در کار
چو فارغ دل نشست از شغل شاهی
مسلم گشت بر وی کجکلاهی
وزیران را سپرده شغل هر کار
به قصد دلبر آمد مست دیدار
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۱۱ - حیران شدن سیتا در بیابان و سراسیمه شدن او و با گریه و زاری در آمدن
به تنهایی بت خونبار بگریست
برو برگ درختان زار بگریست
به خود گفت از کجا وحشت فزوده است
مگر خواب پریشانم نمود ه است
به حیرت ماند تنها در بیابان
سراسیمه شده هر سو شتابان
کسی جز کوزه کم دید آن غم اندود
ز رفتنها چو اشک خود نیاسود
سخنگویان به خویش آشفته می رفت
بیابان را به گیسو رفته می رفت
که راما رم شدی چون از دلارام
تو اسم بی مسمایی مگر رام
زبانم تهینت گوید جفا را
فغانم مرثیه گوید وفا را
ندیدم در وفایی ث انیش را
محبت قشقه کش پیشانیش را
شکایت ها که می کرد آن دلارام
مگرخود را یقین دانست بد رام
کنون راما اگر گردی تو خورشید
چو سایه مانی از خورشید نومید
نبینی عکس من ز آیینۀ آب
بپرهیزد خیالم از تو در خواب
که از غایب به دل کردی خطابی
که از جرمش به خود کردی عتابی
گرفته سخت دامان وفا را
که حاضر کن ضمانا خصم ما را
زبون گیری تو نیز ای عشق سرکش
که با رام آب و با ما هستی آتش
کشیدی از دلش پیش ذقن آه
که خوش بگریخت آن زندانی چاه
نگون آویخته زلف گره گیر
که دزدم را رها کردی ز زنجیر
شکایت را دمی ب ا چشم گریان
به وحش و طیر دارد جان بریان
پریزادم نیارم ز آدمی یاد
نهان بهتر پری از آدمیزاد
ز جور آدمی عزلت گزیده است
پری را چشم کس زان رو ندیده است
به تنهایی کنم خو ، همچو خورشید
نهان ما نم چو آب خضر جاوید
به صحرا خوش بسازم با دد و دام
نگیرم ز آدمی زین پس دگر نام
نمانده مردمی در نوع انسان
که بهتر ز آدمی غول بیابان
ز انسان هیچ کس بدتر ندیدم
که در نوع بشر جز شر ندیدم
زهی بدنفسی انسان پر فن
به بی موجب به هر حیوانست دشمن
اگر نامش بری اندر بیابان
زنند آتش وطن را بی زبانان
به کام اژدها رفتن به ناکام
به از پهلوی انسان کردن آرام
ز چشم ناز کو معزول باشد
که تا کی عشوه ام دلها خراشد
به معشوقی دگر با کس ننازم
به حسن خویشتن خود عشقبازم
به صحرا از رخ آن رشک گلزار
تجلّی زار گشته هر سر خار
نسیم ناز از هر جا وزیدی
کرشمه رست او عشوه دمیدی
به بویش دشت شد دکان عطار
نهالِ صندل و کافور اشجار
به هر وادی گذر آن سیمتن کرد
نسیم نو بهار آنجا وطن کرد
پریزادی شد از بخت پریشان
به خویشاوندی غول بیابان
دل و جان کرد وقف نامرادی
روان شد کوثر ثانی به وادی
ز جنگ شیر ببر مردم آزار
به صحرا آتش آهش نگهدار
به آتش خوش سرو کاری فتادش
جز اشک شور کس آبی ندادش
ز سوز دل به هر جا کرد فریاد
ز آهش در بیابان آتش افتاد
دل عاشق شده از خسته جانی
چو چشم دلبران از ناتوانی
بری از فتنه چشم فتنه سازش
کم آزاری گرفته شیوه نازش
کرشمه زان مژه مهجور مانده
شکر خند از دهانش دور مانده
چو آهو چشمش از سرمه رمیده
گرفته خوابگاهش آب دیده
دماغ آشفته ای زان زلف پرتاب
دلش بیمارتر زان چشم پر آب
شکسته رنگ سرخی لبانش
دل تنبول خون دور از دهانش
ز خاموشی او حیران تکلم
ز هجران لبش گریان تبس م
ز خونریزی کرشمه دست کوتاه
فریب عشوه دلها را نزد آه
به غم از چشم دل اشک نشان داد
پی نخجیر از خون یافت صی اد
به تنهایی دریده در بیابان
مغیلان دامن عشقش گریبان
به سختی در فتاد آن نازک اندام
کفیده نازنین پایش به هر گام
چو چشم خود شده بیما ر پریان
چو موی خود سراسیمه پریشان
ز نیش غم دلش چون پای افگار
حنا بند کف پایش به خون خار
تراوش کرد داغ دل به پهلو
گذشت آما س پایش تا به زانو
به خار افتاد کار و بارش انبای
که چون شبنم به روی گل بدش جای
سراپا آبله گشت از روانی
کف پایش چو آب زندگانی
برو برگ درختان زار بگریست
به خود گفت از کجا وحشت فزوده است
مگر خواب پریشانم نمود ه است
به حیرت ماند تنها در بیابان
سراسیمه شده هر سو شتابان
کسی جز کوزه کم دید آن غم اندود
ز رفتنها چو اشک خود نیاسود
سخنگویان به خویش آشفته می رفت
بیابان را به گیسو رفته می رفت
که راما رم شدی چون از دلارام
تو اسم بی مسمایی مگر رام
زبانم تهینت گوید جفا را
فغانم مرثیه گوید وفا را
ندیدم در وفایی ث انیش را
محبت قشقه کش پیشانیش را
شکایت ها که می کرد آن دلارام
مگرخود را یقین دانست بد رام
کنون راما اگر گردی تو خورشید
چو سایه مانی از خورشید نومید
نبینی عکس من ز آیینۀ آب
بپرهیزد خیالم از تو در خواب
که از غایب به دل کردی خطابی
که از جرمش به خود کردی عتابی
گرفته سخت دامان وفا را
که حاضر کن ضمانا خصم ما را
زبون گیری تو نیز ای عشق سرکش
که با رام آب و با ما هستی آتش
کشیدی از دلش پیش ذقن آه
که خوش بگریخت آن زندانی چاه
نگون آویخته زلف گره گیر
که دزدم را رها کردی ز زنجیر
شکایت را دمی ب ا چشم گریان
به وحش و طیر دارد جان بریان
پریزادم نیارم ز آدمی یاد
نهان بهتر پری از آدمیزاد
ز جور آدمی عزلت گزیده است
پری را چشم کس زان رو ندیده است
به تنهایی کنم خو ، همچو خورشید
نهان ما نم چو آب خضر جاوید
به صحرا خوش بسازم با دد و دام
نگیرم ز آدمی زین پس دگر نام
نمانده مردمی در نوع انسان
که بهتر ز آدمی غول بیابان
ز انسان هیچ کس بدتر ندیدم
که در نوع بشر جز شر ندیدم
زهی بدنفسی انسان پر فن
به بی موجب به هر حیوانست دشمن
اگر نامش بری اندر بیابان
زنند آتش وطن را بی زبانان
به کام اژدها رفتن به ناکام
به از پهلوی انسان کردن آرام
ز چشم ناز کو معزول باشد
که تا کی عشوه ام دلها خراشد
به معشوقی دگر با کس ننازم
به حسن خویشتن خود عشقبازم
به صحرا از رخ آن رشک گلزار
تجلّی زار گشته هر سر خار
نسیم ناز از هر جا وزیدی
کرشمه رست او عشوه دمیدی
به بویش دشت شد دکان عطار
نهالِ صندل و کافور اشجار
به هر وادی گذر آن سیمتن کرد
نسیم نو بهار آنجا وطن کرد
پریزادی شد از بخت پریشان
به خویشاوندی غول بیابان
دل و جان کرد وقف نامرادی
روان شد کوثر ثانی به وادی
ز جنگ شیر ببر مردم آزار
به صحرا آتش آهش نگهدار
به آتش خوش سرو کاری فتادش
جز اشک شور کس آبی ندادش
ز سوز دل به هر جا کرد فریاد
ز آهش در بیابان آتش افتاد
دل عاشق شده از خسته جانی
چو چشم دلبران از ناتوانی
بری از فتنه چشم فتنه سازش
کم آزاری گرفته شیوه نازش
کرشمه زان مژه مهجور مانده
شکر خند از دهانش دور مانده
چو آهو چشمش از سرمه رمیده
گرفته خوابگاهش آب دیده
دماغ آشفته ای زان زلف پرتاب
دلش بیمارتر زان چشم پر آب
شکسته رنگ سرخی لبانش
دل تنبول خون دور از دهانش
ز خاموشی او حیران تکلم
ز هجران لبش گریان تبس م
ز خونریزی کرشمه دست کوتاه
فریب عشوه دلها را نزد آه
به غم از چشم دل اشک نشان داد
پی نخجیر از خون یافت صی اد
به تنهایی دریده در بیابان
مغیلان دامن عشقش گریبان
به سختی در فتاد آن نازک اندام
کفیده نازنین پایش به هر گام
چو چشم خود شده بیما ر پریان
چو موی خود سراسیمه پریشان
ز نیش غم دلش چون پای افگار
حنا بند کف پایش به خون خار
تراوش کرد داغ دل به پهلو
گذشت آما س پایش تا به زانو
به خار افتاد کار و بارش انبای
که چون شبنم به روی گل بدش جای
سراپا آبله گشت از روانی
کف پایش چو آب زندگانی
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۸۵ - در بیان آنکه همچنانکه تن آب و گل طبیبان دارد، جان ودل را نیز هم طبیبان هستند و ایشان انبیاء و اولیاءاند اطباء میگویند که این بخور و آن مخور تا جسم بی رنج باشد و قوت گیرد و انبیاء و اولیاء میگویند که این بکن و آن مکن تا جان صفا یابد و فربه شود از این رو میفرماید مصطفی علیه السلام العلم علمان علم الابدان و علم الادیان
خلق را دردو چیز فایده است
تن و جان را از آن دو مائده است
علم ابدان و علم ادیان است
ملهم هردو علم دیان است
علم دینی شفای ارواح است
علم طبی علاج اشباح است
انبیا و اولیا حبیبان اند
کاندر اصلاح دین و ایمان اند
علم ایشان علاج جان ودل است
علم طب در دوای آب و گل است
نی که هر رنج را علاج دگر
هست و هر جسم را مزاج دگر
رنجها را علاج گوناگون
در کتب شرح کرد افلاطون
لایق هر مزاج دارو ساخت
چونکه اسباب رنج را بشناخت
این طبیبان از آن آب و گل اند
وان حبیبان از آن جان و دل اند
گویدت این طبیب دوغ مخور
تا که بلغم نگردد افزون تر
گویدت آن بیا دروغ مگو
رو قناعت گزین حرام مجو
تا ز خلط گناه گردی پ اک
تا روی چون فرشته بر افلاک
گویدت این بنوش بادۀ ناب
گه پیری که تا شوی کش و شاب
گویدت آن که آب کم خور و نان
تا بکاهد تن و فزاید جان
این بگوید بخور تو داروی کار
تا رود از گل تو خلط چو خار
آن بگوید گذر ز خشم و ز کین
تا که برها دهد نهالۀ دین
این بگوید بخور غذای لطیف
بحذر باش از طعام کثیف
تا که رویت چو گل شود خندان
چون مه چارده شوی تابان
آن بگوید که در نماز افزا
کبر را کم کن و نیاز افزا
تا رهی زین جهان چون سجین
بر شوی چون ملک بعلیین
این بگوید لباس نرم بپوش
چرب و شیرین خوش است از آن خورونوش
تا شوی فربه و ز ضعف رهی
رنج بر جسم خویش از چه نهی
گوید آن روز و شب مجاهده کن
بعد از آن روی حق مشاهده کن
گوید این عیش کن بنقد امروز
ک ا م ران و زنار صبر مسوز
گوید آن رنج کش که گنج بری
سر فدا کن که بیسری است سری
فرق بیحد شناس از این تا آن
تن نپرورد هر که دارد جان
رمز موتوا شنو ز قول رسول
تا نمیری کجا شوی مقبول
نشود حاصل آن بقیل و بقال
جوی آن را ز جوع و ترک منال
صوفئی آن بود که ذوق و فرح
سر زند ز اندرون بگاه ترح
تن و جان را از آن دو مائده است
علم ابدان و علم ادیان است
ملهم هردو علم دیان است
علم دینی شفای ارواح است
علم طبی علاج اشباح است
انبیا و اولیا حبیبان اند
کاندر اصلاح دین و ایمان اند
علم ایشان علاج جان ودل است
علم طب در دوای آب و گل است
نی که هر رنج را علاج دگر
هست و هر جسم را مزاج دگر
رنجها را علاج گوناگون
در کتب شرح کرد افلاطون
لایق هر مزاج دارو ساخت
چونکه اسباب رنج را بشناخت
این طبیبان از آن آب و گل اند
وان حبیبان از آن جان و دل اند
گویدت این طبیب دوغ مخور
تا که بلغم نگردد افزون تر
گویدت آن بیا دروغ مگو
رو قناعت گزین حرام مجو
تا ز خلط گناه گردی پ اک
تا روی چون فرشته بر افلاک
گویدت این بنوش بادۀ ناب
گه پیری که تا شوی کش و شاب
گویدت آن که آب کم خور و نان
تا بکاهد تن و فزاید جان
این بگوید بخور تو داروی کار
تا رود از گل تو خلط چو خار
آن بگوید گذر ز خشم و ز کین
تا که برها دهد نهالۀ دین
این بگوید بخور غذای لطیف
بحذر باش از طعام کثیف
تا که رویت چو گل شود خندان
چون مه چارده شوی تابان
آن بگوید که در نماز افزا
کبر را کم کن و نیاز افزا
تا رهی زین جهان چون سجین
بر شوی چون ملک بعلیین
این بگوید لباس نرم بپوش
چرب و شیرین خوش است از آن خورونوش
تا شوی فربه و ز ضعف رهی
رنج بر جسم خویش از چه نهی
گوید آن روز و شب مجاهده کن
بعد از آن روی حق مشاهده کن
گوید این عیش کن بنقد امروز
ک ا م ران و زنار صبر مسوز
گوید آن رنج کش که گنج بری
سر فدا کن که بیسری است سری
فرق بیحد شناس از این تا آن
تن نپرورد هر که دارد جان
رمز موتوا شنو ز قول رسول
تا نمیری کجا شوی مقبول
نشود حاصل آن بقیل و بقال
جوی آن را ز جوع و ترک منال
صوفئی آن بود که ذوق و فرح
سر زند ز اندرون بگاه ترح
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۳۶ - ظفر کرمانی
نام شریف آن جناب میرزا کاظم. خلف الصدق جناب عارف سبحانی میرزا محمدتقی کرمانی که از اکابر محققین بوده و عن قریب مجملی از احوال واقوال او در این کتاب ذکر خواهد شد. وی در شباب، تحصیل علوم متداوله کرده. در حکمت طبیعی که فن موروثی اوست ماهر و قادر است. هم از آغاز جوانی طالب مطالب عرفانی و به خدمت جمعی از اهل حال و ارباب کمال رسیده و معاشرت ایشان را گزیده. همانا به میرزا محمد حسین رونق کرمانی اخلاص داشته. نقش تولایش بر لوح دل نگاشته. از خود آن جناب این معنی اظهار نشد. اما از دیگران شنیده. غرض، در کرمان صحبتش اتفاق افتاد و ابواب مخالطت گشاد. در هنگامی که فقیر در آن شهر مریض بود در علاج نهایت دقت فرمود. الحق حکیم مسیحادم جناب میرزا عبدالعلی طبیب و آن جناب کمال اهتمام نمودند تا رفع مرض فرمودند. سابق بر این در سر کار حاکم آن ولا معزز و مکرم، به امر طبابت مفتخر و از مراحم او بهره ور بوده است. قصاید خوب و غزلیات مرغوب دارد. از اوست:
غزلیّات
تو و خار مغیلان زاهدا در طی منزلها
من و راه خرابات و طواف کعبهٔ دلها
دراینمنزلکهپرخوفاستمادرخوابوهمراهان
ز خوف رهزنان بستند پیش از وقت محملها
کسی که ساغر چون آفتابش از کف دوست
سحر طلوع کند طالعش همایون است
به این امید که سیلم به کوی دوست برد
ز آب چشم کنارم چو رود جیحون است
زاهد آن دوزخ که داری بیم از آن
شعلهای از آه آتشبار ماست
در صومعهٔ صوفی اوصاف تو میخوانند
در محکمهٔ مفتی غوغای تو میبینم
از چنگ و نی و مطرب آواز تو میآید
در جام و خم ساقی صهبای تو میبینم
خواهی نشود محتسب از مستیات آگاه
ای پخته ز هم ساغری خام حذر کن
حجاب عقل اگر مانع نباشد
بود آسان به وصل او رسیدن
و له ایضاً رباعیّات
زاهد هندو ز خال هندوی تو شد
مؤمن کافر ز کفرِ گیسوی تو شد
هر کس که اسیر چشم جادوی تو شد
آخر مقتول تیغ ابروی تو شد
مفتی به تو مدرس و کتاب ارزانی
آصف به تو دفتر و حساب ارزانی
عارف به تو کشف نه حجاب ارزانی
ما را می و معشوق و رباب ارزانی
در فصل گل و عهد شباب ای ساقی
ما را مگذار بی شراب ای ساقی
چون عمر شتاب دارد ازگردش چرخ
در گردش جام کن شتاب ای ساقی
غزلیّات
تو و خار مغیلان زاهدا در طی منزلها
من و راه خرابات و طواف کعبهٔ دلها
دراینمنزلکهپرخوفاستمادرخوابوهمراهان
ز خوف رهزنان بستند پیش از وقت محملها
کسی که ساغر چون آفتابش از کف دوست
سحر طلوع کند طالعش همایون است
به این امید که سیلم به کوی دوست برد
ز آب چشم کنارم چو رود جیحون است
زاهد آن دوزخ که داری بیم از آن
شعلهای از آه آتشبار ماست
در صومعهٔ صوفی اوصاف تو میخوانند
در محکمهٔ مفتی غوغای تو میبینم
از چنگ و نی و مطرب آواز تو میآید
در جام و خم ساقی صهبای تو میبینم
خواهی نشود محتسب از مستیات آگاه
ای پخته ز هم ساغری خام حذر کن
حجاب عقل اگر مانع نباشد
بود آسان به وصل او رسیدن
و له ایضاً رباعیّات
زاهد هندو ز خال هندوی تو شد
مؤمن کافر ز کفرِ گیسوی تو شد
هر کس که اسیر چشم جادوی تو شد
آخر مقتول تیغ ابروی تو شد
مفتی به تو مدرس و کتاب ارزانی
آصف به تو دفتر و حساب ارزانی
عارف به تو کشف نه حجاب ارزانی
ما را می و معشوق و رباب ارزانی
در فصل گل و عهد شباب ای ساقی
ما را مگذار بی شراب ای ساقی
چون عمر شتاب دارد ازگردش چرخ
در گردش جام کن شتاب ای ساقی
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۱۰۴
آوردهاند کی استاد بوصالح را کی مُقری بود رنجی پدید آمد چنانک صاحب فراش گشت شیخ خواجه بوبکر مؤدب را گفت دوات وقلم بیار تا برای بوصالح حرزی املا کنم. پس فرمود کی بنویس، بیت:
حورا بنظارۀ نگارم صف زد
رضوان بعجب بماند کف بر کف زد
یک خال سیه بران رخ مطرف زد
ابدال ز بیم چنگ در مصحف زد
خواجه بوبکر مؤدب بنوشت و به نزدیک بوصالح بردند و بروی بسته، در حال اثر صحت پدید آمد و آن عارضه زایل گشت.
حورا بنظارۀ نگارم صف زد
رضوان بعجب بماند کف بر کف زد
یک خال سیه بران رخ مطرف زد
ابدال ز بیم چنگ در مصحف زد
خواجه بوبکر مؤدب بنوشت و به نزدیک بوصالح بردند و بروی بسته، در حال اثر صحت پدید آمد و آن عارضه زایل گشت.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۱۱
شیخ مهد بارودی مردی عزیز و بزرگوار بوده است و معتقد فیه و سلطان سنجر مرید او گشته با تمامت لشکر او، و اورا احوال نیکو و به نزدیک اهل روزگار مقبول. در عهد پدرم نورالدین منور رحمة اللّه علیه کی او خادم بقعۀ شیخ بود و پیرو پیشوای فرزندان شیخ، بمیهنه آمد به زیارت روضۀ شیخ چون زیارت بکرد آن روز ببود و شب درآمد و جمع از سفره و نماز خفتن فارغ شدند، شمع مشهد بقرار هر شب بنهادند و مقریان پیش تربت شیخ قرآن برخواندند و جمع متصوفه و مردمان زیارت بجای آوردند، شیخ مهد گفت مرا اندیشه میباشد کی امشب درین مشهد بر سر تربت مقام کنم و بعبادتی مشغول گردم. فرزندان شیخ گفتند کی این معهود نبوده است و بعد از وفات شیخ هیچ کس به شب در اینجا قرار نتواند گرفت کی شیخ اشارت فرموده است کی روز شما راست و شب جمعی دیگر را یعنی جنیان را، و همه شب کی دَر مشهد بود و قفل برنهاده، هرکه گوش دارد آواز بشنود چندانکه گفتند فایده نبود خادم بیرون آمد و روشنایی برگرفت و در مشهد از بیرون ببست و قفل کرد و برفت و جمع صوفیان بر بام شدند کی فصل تابستان بودو سر باز نهادند، هنوز در خواب نرفته بودند که فریاد شیخ مهد از مشهد برآمد، صوفیان از بام بزیر آمدند، مهد را در کوی بر در حوض خانۀ صوفیان بر کنار جوی نشسته دیدند و هر دو پای در آب نهاده، او را برگرفتند وبدر مشهد شدند، بنگریستند در مشهد برقرار قفل بود، او را بر بام بردند و ازو سؤال کردند که چه حالت بود؟ شیخ مهد گفت چون شمع برگرفتند و در مشهد ببستند و من به نماز مشغول شدم رکعتی چند بگزاردم و بنشستم و سر بجیب خود درکشیدم تا ساعتی تفکری کنم، تری از آب بپایم رسید چشم باز کردم خویشتن در میان کوی دیدم بر کنار جوی نشسته، پای در آب نهاده چنانک شما مشاهده کردید. آن شب شیخ مهد بر بام بخفت، سحرگاه که خادم در مشهد باز کرد و شمع در مشهد بنهاد، کفش شیخ مهد ازمشهد بیرون آورد و پیش وی بنهاد. پس شیخ مهد چند روز بمیهنه مقام کرد و بازگشت. چون به نسا باز رسید مشایخ نسا ازوی سؤال کردند کی فرزندان شیخ چگونه یافتی گفت منور منوری دیدم و این در حقّ پدرم گفت رحمة اللّه علیه.
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱ - قصیده ای است در تبریک ورود ولی عهد از طهران به تبریز
این طارم فرخنده که پیداست زبیدا
بالاتر و والاتر از این گنبد خضرا
گر خود زمی است از چه فلک دارد در زیر
ور خود فلک است از چه زمین دارد بالا؟
چرخی است که سیرش همه بر ماه زماهی
سیلی است که موجش همه، برابر ز دریا
سیلی که سپارد به فلک پیکر خورشید
سیری که نگارد به زمین زهره ی زهرا
آید همه زان اختر رخشنده سیار
زاید همه زین گوهر ارزنده یک تا
مه آرد و اختر چو کند میل به هر سو
زر بارد و زیور چو کشد خیل به هر جا
خورشید جهان گردد ازو تیره و پنهان
خورشید شهان آید ازو روشن و پیدا
اندر دل این گرد بر افروزد گوئی
نوری که فروزان شده بر سینه سینا
من خود به عیان بینم امروز درین دشت
رازی که شنیدم به خبر از شب اسرا
یا موکب مسعود ولی عهد درین روز
بر خرگه عالی رسد از درگه اعلا
باز آمده با کام دل از کعبه مقصود
چون خواجه جن و بشر از مسجد اقصا
زان دشت همه اسب و سوارست سراسر
زان شهر همه نقش و نگارست سراپا
دشت از تک اسبان و سواران دلاور
شهر از قد رعنای جوانان دلارا
خلدی است بیاراسته در ساحت گیتی
چرخی است به پا خاسته از مرکز غبرا
افروخته زین چرخ بسی زهره و پروین
افراخته زان خلد بسی سدره و طوبی
هر سو نگری ماهی آراسته برزین
هر جا گذری سروی پیراسته بر پا
گل روید و سرو امروز در کوچه و برزن
مه پوید و مهر امروز بر پشته و صحرا
مهر و مه و پروین همه در جوشن فولاد
سرو و گل و نسرین همه در جامه دیبا
دیبا همه زیباتر از استبرق جنت
جوشن همه روشن تر از آئینه بیضا
یک قوم گزیده سرانگشت تحیر
یک قوم گزیده لب دیوار تماشا
یک قوم همی آمده از دشت به خرگاه
یک قوم همی آمده از شهر به صحرا
با بخت همی گفتم: کای روسیه آخر
تا کی ز تو باشم من درمانده و دروا
من از تو، به رنج اندر و در صومعه زاهد
امروز به رقص اندر و در مدرسه ملا
گفت: این گنه از تست که گویند ترا نیست
در گفت بد از عرض خود اندیشه و پروا
گفتم: به ملک، گفتند گفت:آری و گفتم:
آوخ که شدم کشته به کام دل اعدا
گفت: از چه هراسی که شه عادل هرگز
بی حجت قاطع نکشد تیغ، بیاسا
گفتم: نه هراسم ز کس الا تو و گرنه
نطق من و تقریر هجاکو، کی، حاشا
گفت: ازمن اگر بیم همی داری بگریز
گفتم: به کجا؟گفت: به خاک در، دارا
عباس شه آن خسرو فرخنده کز آغاز
هم یاور دین آمده، هم داور دنیا
آنک از اثر تربیتش خیزد و ریزد
از ابر نم، از لجه یم، لولو لالا
وان کز نظر مکرمتش آید و زاید
از رز عنب، از آب عنب نشاه صهبا
هر جا ز حدیثش سخنی افتد خیزد
از خاک نی ، از نی، شکر ، از شکر، حلوا
گر پرتو لطفش نبود بار ور آید
کی شاخ به گل، تاک به مل، خار به خرما؟
ور قوت حکمش نبود جلوه گر آید
کی آینه صافی از صخره صما
بالاتر و والاتر از این گنبد خضرا
گر خود زمی است از چه فلک دارد در زیر
ور خود فلک است از چه زمین دارد بالا؟
چرخی است که سیرش همه بر ماه زماهی
سیلی است که موجش همه، برابر ز دریا
سیلی که سپارد به فلک پیکر خورشید
سیری که نگارد به زمین زهره ی زهرا
آید همه زان اختر رخشنده سیار
زاید همه زین گوهر ارزنده یک تا
مه آرد و اختر چو کند میل به هر سو
زر بارد و زیور چو کشد خیل به هر جا
خورشید جهان گردد ازو تیره و پنهان
خورشید شهان آید ازو روشن و پیدا
اندر دل این گرد بر افروزد گوئی
نوری که فروزان شده بر سینه سینا
من خود به عیان بینم امروز درین دشت
رازی که شنیدم به خبر از شب اسرا
یا موکب مسعود ولی عهد درین روز
بر خرگه عالی رسد از درگه اعلا
باز آمده با کام دل از کعبه مقصود
چون خواجه جن و بشر از مسجد اقصا
زان دشت همه اسب و سوارست سراسر
زان شهر همه نقش و نگارست سراپا
دشت از تک اسبان و سواران دلاور
شهر از قد رعنای جوانان دلارا
خلدی است بیاراسته در ساحت گیتی
چرخی است به پا خاسته از مرکز غبرا
افروخته زین چرخ بسی زهره و پروین
افراخته زان خلد بسی سدره و طوبی
هر سو نگری ماهی آراسته برزین
هر جا گذری سروی پیراسته بر پا
گل روید و سرو امروز در کوچه و برزن
مه پوید و مهر امروز بر پشته و صحرا
مهر و مه و پروین همه در جوشن فولاد
سرو و گل و نسرین همه در جامه دیبا
دیبا همه زیباتر از استبرق جنت
جوشن همه روشن تر از آئینه بیضا
یک قوم گزیده سرانگشت تحیر
یک قوم گزیده لب دیوار تماشا
یک قوم همی آمده از دشت به خرگاه
یک قوم همی آمده از شهر به صحرا
با بخت همی گفتم: کای روسیه آخر
تا کی ز تو باشم من درمانده و دروا
من از تو، به رنج اندر و در صومعه زاهد
امروز به رقص اندر و در مدرسه ملا
گفت: این گنه از تست که گویند ترا نیست
در گفت بد از عرض خود اندیشه و پروا
گفتم: به ملک، گفتند گفت:آری و گفتم:
آوخ که شدم کشته به کام دل اعدا
گفت: از چه هراسی که شه عادل هرگز
بی حجت قاطع نکشد تیغ، بیاسا
گفتم: نه هراسم ز کس الا تو و گرنه
نطق من و تقریر هجاکو، کی، حاشا
گفت: ازمن اگر بیم همی داری بگریز
گفتم: به کجا؟گفت: به خاک در، دارا
عباس شه آن خسرو فرخنده کز آغاز
هم یاور دین آمده، هم داور دنیا
آنک از اثر تربیتش خیزد و ریزد
از ابر نم، از لجه یم، لولو لالا
وان کز نظر مکرمتش آید و زاید
از رز عنب، از آب عنب نشاه صهبا
هر جا ز حدیثش سخنی افتد خیزد
از خاک نی ، از نی، شکر ، از شکر، حلوا
گر پرتو لطفش نبود بار ور آید
کی شاخ به گل، تاک به مل، خار به خرما؟
ور قوت حکمش نبود جلوه گر آید
کی آینه صافی از صخره صما
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲ - در وصف فروردین و ستایش ولی عهد
باز باغ از فر فرودین جوان شد
گلستان چون روی یار دل ستان شد
طرف گل زار آن چنان شد کز نکوئی
خود تو گوئی رشگ گل زار جنان شد
باغ را ابر بهاری آب یاری،
کرد و باد صبح گاهی باغبان شد
الفت سرو و تذرو و بلبل و گل
چون وصال دوستان در بوستان شد
گاه چون معشوق و عاشق با شقایق
سبزه جفت و گه سمن با ارغوان شد
لاله های روشن اندر صحن گلشن
طیره بخش روشنان آسمان شد
قطره های ژاله بر رخسار لاله
چون عرق بر روی یار مهربان شد
آفتاب از ابر چون رخسار خوبان
گه نهان شد در نقاب و گه عیان شد
ابر نیسان بربساط باغ و بستان
چون کف شاه جهان گوهرفشان شد
صبح دم باد صبا باغ صبا را
تا مگر شاید یکی از خادمان شد
از پی خاشاک روبی چست و چابک
آستین بر کرد و دامن بر میان شد
پس به پاس خدمت و پاداش نعمت
هم چو فراشان شه با فر، وشان شد
شاه عباس آن که از امداد دادش
نام این عهد و زمان مهد امان شد
آسمانی کاسمان و اخترانش
کهنه شادروان، کاخی باستان شد
آفتابی کافتاب آسمانش
چاکری از چاکران آستان شد
هندوی گردون که کیوان نام دارد
بردر ایوان جاهش پاسبان شد
مشتری تا مشتری شد نعت شه را
واعظی نغز و خطیبی نکته دان شد
ترک انجم آن قدر در فوج پنجم
جان فشانی کرد تا صاحب نشان شد
تیر چون این پیر مسکین روز تا شب
دفتر اندر پیش و کلک اندر بنان شد
زهره کامد شهره در شادی بزمش
چون یکی از خادمان شد، شادمان شد
بهر ابلاغ بشارات فتوحش
مه چو پیکی تیزرو هر سو روان شد
خاصه هنگامی که این هنگامه بر پا
در ثغور ملک و دین از کافران شد
روم شوم و روس منحوس از دو جانب
عزمشان تسخیر آذربایجان شد
هم خدا داند که این کشور خدا را
چند رزم سخت و ناورد، گران شد
صد سفر چون هفت خوان کرد این تهمتن
گر تهمتن یک سفر در هفت خوان شد
رایتش را کایت فتح است جولان
گاه در شروان و گه در بیلقان شد
گه براند از ککجه و در ملک گنجه
پنجه اندر پنجه با شیر ژیان شد
گه به روم اندر به عزم رزم قیصر
چون فریدون با درفش کاویان شد
نه چنان کاسکندر اندر رزم دارا
با دو مرد بدکنش هم داستان شد
بل چنین کاین پادشه را استعانت
از یکی ذات عزیز مستعان شد
آن سکندر یک برادر داشت کورا
دیدی آخر کز حسد در قصد جان شد؟
وین سکندر را برادر در برابر
صد چو دارا بین که دارای جهان شد
بر خلاف شاعرانش بنده گویم
نه سیاووش وش، نه روئین تن، توان شد
کان دو با کاووس و با گستاسب کردند
آن چه کردند و به گیتی داستان شد
وین خداوندی که از آغاز گیتی
هر چه را گفت آن چنان شو، آن چنان شد
در بر شاه جهان فتح علی شه
نیست را ماند که با هستش قران شد
زان سبب زین سان که بینی در دو عالم
کامیاب و کامکار و کامران شد
اجتهاد اندر جهان آن است کورا
در جدال رومیان و روسیان شد
کی سکندر چون سمندر هردم اندر،
شعله تنین تنی تندر فغان شد؟
یا سیاووش را به سر باران آتش
بارها باران چو آب از ناودان شد
یا چو خنگ ختلی شه رخش رستم
رو به تیغ و تیر بی بر گستوان شد
کوس کاووسی بلند آوا شد اما
دیدی آخر آن چه اندر خاوران شد؟
وان چه از چنگ پلنگان در سمنگان
وز فسون دیو در مازندران شد
شاه کیخسرو که شد شاهی ازو نو
عاقبت درماند و در غاری نهان شد
جیش شه را زان خطر ناید که شه را
استعانت از خدای مستعان شد
ظلم و جور از طرز و طور و عدل ودادش
ناپدید از وهم و بیرون از گمان شد
دست بیداد از گریبان غریبان
ز احتساب بی کرانش بر کران شد
زین همه بگذر که در هنگام هیجا
حصن حفظش حفظ حصن ایروان شد
تا زیک یورش هزار آشوب و شورش
در بلاد با یزید و موش ووان شد
زان شکست و فتح پی در پی که مارا
در حدود لنکران وار کوان شد
این زمان کایام صلح است و فراغت
کافرم گر فرصت او را یک زمان شد
در چنین فصلی که فرش کوه و هامون
جمله پنداری پرند و پرنیان شد
شاه ما را آن فراغت کو که بیند
گیتی از تاثیر فصل آخر چه سان شد؟
آن قدر فرصت کجا دارد که داند
بوستان را کی بهار و کی خزان شد؟
کی نشاط آرد کسی را کو دمادم
گفت گو از بر کشاد و غر چوان شد
دل توان دادن به ناز نازنینان
بی نیاز ازگینیاز ار می توان شد
ورنه تا آید خبر کاینک فلان کس
در فلان سر حد چنین گفت و چنان شد
یا وجوه صرف سربازان غازی
باقی اندر پیش بهمان و فلان شد
یا نبارید ابر در بازار گیتی
نرخ جان ارزان و نرخ نان گران شد
یا دو نام آور پیام آور به یک جا
خاک بوس درگه شاه جهان شد
این یکی خدمت رسان از شاه مسقو
وان دگر از صاحب هندوستان شد
با چنین فکر و خیال الحق فراغت
خود خیالی بس محال است، امتحان شد
یاد بزم دوست دو کی آرد کسی کو،
نام رزم دشمنش ورد زبان شد
از محمد شه بپرس آن ها که با من
در عراق پرنفاق از این و آن شد
هر که با دیوانه شد هم خانه آخر
بایدش مانند من بی خانمان شد
گلستان چون روی یار دل ستان شد
طرف گل زار آن چنان شد کز نکوئی
خود تو گوئی رشگ گل زار جنان شد
باغ را ابر بهاری آب یاری،
کرد و باد صبح گاهی باغبان شد
الفت سرو و تذرو و بلبل و گل
چون وصال دوستان در بوستان شد
گاه چون معشوق و عاشق با شقایق
سبزه جفت و گه سمن با ارغوان شد
لاله های روشن اندر صحن گلشن
طیره بخش روشنان آسمان شد
قطره های ژاله بر رخسار لاله
چون عرق بر روی یار مهربان شد
آفتاب از ابر چون رخسار خوبان
گه نهان شد در نقاب و گه عیان شد
ابر نیسان بربساط باغ و بستان
چون کف شاه جهان گوهرفشان شد
صبح دم باد صبا باغ صبا را
تا مگر شاید یکی از خادمان شد
از پی خاشاک روبی چست و چابک
آستین بر کرد و دامن بر میان شد
پس به پاس خدمت و پاداش نعمت
هم چو فراشان شه با فر، وشان شد
شاه عباس آن که از امداد دادش
نام این عهد و زمان مهد امان شد
آسمانی کاسمان و اخترانش
کهنه شادروان، کاخی باستان شد
آفتابی کافتاب آسمانش
چاکری از چاکران آستان شد
هندوی گردون که کیوان نام دارد
بردر ایوان جاهش پاسبان شد
مشتری تا مشتری شد نعت شه را
واعظی نغز و خطیبی نکته دان شد
ترک انجم آن قدر در فوج پنجم
جان فشانی کرد تا صاحب نشان شد
تیر چون این پیر مسکین روز تا شب
دفتر اندر پیش و کلک اندر بنان شد
زهره کامد شهره در شادی بزمش
چون یکی از خادمان شد، شادمان شد
بهر ابلاغ بشارات فتوحش
مه چو پیکی تیزرو هر سو روان شد
خاصه هنگامی که این هنگامه بر پا
در ثغور ملک و دین از کافران شد
روم شوم و روس منحوس از دو جانب
عزمشان تسخیر آذربایجان شد
هم خدا داند که این کشور خدا را
چند رزم سخت و ناورد، گران شد
صد سفر چون هفت خوان کرد این تهمتن
گر تهمتن یک سفر در هفت خوان شد
رایتش را کایت فتح است جولان
گاه در شروان و گه در بیلقان شد
گه براند از ککجه و در ملک گنجه
پنجه اندر پنجه با شیر ژیان شد
گه به روم اندر به عزم رزم قیصر
چون فریدون با درفش کاویان شد
نه چنان کاسکندر اندر رزم دارا
با دو مرد بدکنش هم داستان شد
بل چنین کاین پادشه را استعانت
از یکی ذات عزیز مستعان شد
آن سکندر یک برادر داشت کورا
دیدی آخر کز حسد در قصد جان شد؟
وین سکندر را برادر در برابر
صد چو دارا بین که دارای جهان شد
بر خلاف شاعرانش بنده گویم
نه سیاووش وش، نه روئین تن، توان شد
کان دو با کاووس و با گستاسب کردند
آن چه کردند و به گیتی داستان شد
وین خداوندی که از آغاز گیتی
هر چه را گفت آن چنان شو، آن چنان شد
در بر شاه جهان فتح علی شه
نیست را ماند که با هستش قران شد
زان سبب زین سان که بینی در دو عالم
کامیاب و کامکار و کامران شد
اجتهاد اندر جهان آن است کورا
در جدال رومیان و روسیان شد
کی سکندر چون سمندر هردم اندر،
شعله تنین تنی تندر فغان شد؟
یا سیاووش را به سر باران آتش
بارها باران چو آب از ناودان شد
یا چو خنگ ختلی شه رخش رستم
رو به تیغ و تیر بی بر گستوان شد
کوس کاووسی بلند آوا شد اما
دیدی آخر آن چه اندر خاوران شد؟
وان چه از چنگ پلنگان در سمنگان
وز فسون دیو در مازندران شد
شاه کیخسرو که شد شاهی ازو نو
عاقبت درماند و در غاری نهان شد
جیش شه را زان خطر ناید که شه را
استعانت از خدای مستعان شد
ظلم و جور از طرز و طور و عدل ودادش
ناپدید از وهم و بیرون از گمان شد
دست بیداد از گریبان غریبان
ز احتساب بی کرانش بر کران شد
زین همه بگذر که در هنگام هیجا
حصن حفظش حفظ حصن ایروان شد
تا زیک یورش هزار آشوب و شورش
در بلاد با یزید و موش ووان شد
زان شکست و فتح پی در پی که مارا
در حدود لنکران وار کوان شد
این زمان کایام صلح است و فراغت
کافرم گر فرصت او را یک زمان شد
در چنین فصلی که فرش کوه و هامون
جمله پنداری پرند و پرنیان شد
شاه ما را آن فراغت کو که بیند
گیتی از تاثیر فصل آخر چه سان شد؟
آن قدر فرصت کجا دارد که داند
بوستان را کی بهار و کی خزان شد؟
کی نشاط آرد کسی را کو دمادم
گفت گو از بر کشاد و غر چوان شد
دل توان دادن به ناز نازنینان
بی نیاز ازگینیاز ار می توان شد
ورنه تا آید خبر کاینک فلان کس
در فلان سر حد چنین گفت و چنان شد
یا وجوه صرف سربازان غازی
باقی اندر پیش بهمان و فلان شد
یا نبارید ابر در بازار گیتی
نرخ جان ارزان و نرخ نان گران شد
یا دو نام آور پیام آور به یک جا
خاک بوس درگه شاه جهان شد
این یکی خدمت رسان از شاه مسقو
وان دگر از صاحب هندوستان شد
با چنین فکر و خیال الحق فراغت
خود خیالی بس محال است، امتحان شد
یاد بزم دوست دو کی آرد کسی کو،
نام رزم دشمنش ورد زبان شد
از محمد شه بپرس آن ها که با من
در عراق پرنفاق از این و آن شد
هر که با دیوانه شد هم خانه آخر
بایدش مانند من بی خانمان شد
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۳ - در مدح ظل السلطان علی شاه فرماید
نو بهارست بیا تا طرب از سر گیریم
سال نو بار غم کهنه ز دل بر گیریم
چون ربیع و رمضان هر دو به یک بار آیند
روزه گیریم ولی در مه دیگر گیریم
حیف باشد که می صافی احمر بنهیم،
از کف این فصل و، پی صوفی ابتر گیریم
گر، به در یوزه یکی کوزه می دست دهد
بار این روزه سی روزه ز سر برگیریم
صوفیان گر همه پیرامن منبر گیرند
گر، به دست افتدمان دامن دلبر گیریم
سبحه گر باید ازان زلف مسلسل سازیم
مصحف ار شاید ازان خط معنبر گیریم
چون گل حمرا بر گل بن خضرا بکشفت
از بتی ساده بطی باده احمر گیریم
باده روشن در ساحت گلشن نوشیم
طره سنبل در پای صنوبر گیریم
جنت باقی در چهره ساقی بینیم
شربت کوثر از چشمه ساغر گیریم
زاهد ار جنت و کوثر به فسون وعده دهد
ما به نقد این جا، این جنت و کوثر گیریم
وگر از جوی عسل حرف مکرر گوید
ما از آن تنگ شکر، قند مکرر گیریم
زهره در مجلس ما رقص کند چون به نشاط
ساغری از کف آن ماه منور گیریم
سبزه چون با سمن و یاسمن آمد به چمن
نسخه ای از خط آن سر و سمن بر، گیریم
در چنین فصلی انصاف کجا رفته که ما،
ترک عیش و طرب و ساقی و ساغر گیریم؟
گر کند ماه خدا، ما را زان ماه جدا
کافریم ارنه پی مذهب دیگر گیریم
چون دگر طاقت احکام پیمبر نبود
لاجرم طاعت هم نام پیمبر گیریم
گوهر کان بروجرد محمد که به نام
از همه عالم امکانش برتر گیریم
آن که چون کلک گوهر بارش رفتار کند
جیب و دامان ورق پر در و گوهر گیریم
کلک او را به غلط آهوی تبت گوئیم
خط او را به خطا نافه اذفر گیریم
بس خطا باشد اگر نافه آهوی ختا
با خط منشی شه زاده برابر گیریم
قره العین شهنشاه علی شاه که صد،
هم چو جمشید و فریدونش چاکر گیریم
سایه سایه یزدان که ز خورشید رخش
پرتوی ز انجم این طاق مخضر گیریم
نی خطا گفتم مهر و مه و اختر همه را
از یکی ذره درین معنی کم تر گیریم
آن ملک زاده که با شاه جهانش به جهان
هم چو داوود و سلیمان پیمبر گیریم
با ولی عهد شهنشاهش اما و ابا
چون دو سرور که ززهرا و ز حیدر گیریم
دو جهان بین جهان بان را در هر دو جهان
روشن از طلعت این هر دو برادر گیریم
میل آن را همه با جوشن و مغفر بینیم
ذیل این را همه در مسجد و منبر گیریم
بزم آن را همه چون روضه رضوان خواهیم
رزم این را همه با ناله تندر گیریم
عزم آن را همه آرایش لشکر دانیم
حزم این را همه آرامش کشور گیریم
عیش آن را همه مجموع و منظم نگریم
جیش این را همه منصور و مظفر گیریم
صدق این را همه چون جعفر صادق نگریم
تیغ آن را همه چون حیدر صف در گیریم
هوش این را همه با نغمه بربط شنویم
گوش آن را همه با ناله تندر گیریم
رای والای ترا عقل مجرد خوانیم
روی زیبای ترا روح مصور گیریم
خوی دل جوی ترا خلد مقدس یابیم
جود موجود ترا رزق مقدر گیریم
تا به رشح قلمت رنگ تشبه جستند
مشک و عنبر را بویا و معطر گیریم
تا به ذیل علمت عهد توسل بستند
ماه و پروین را تابان و منور گیریم
خیل خدام ترا یک سره در زهد و ورع
سید و سرور و سلمان و ابوذر گیریم
جز یکی منشی بدکار که در شنعت او
از فحول فضلا حجت و محضر گیریم
ظل ظل الله فرزند شهنشه را کاش،
آگه از رسم و ره منشی دفتر گیریم
زان چه هم نام نبی کرد در احکام نبی
داستان دگر اندر صف محشر گیریم
ای برازنده خدیوی که به تائید خدای
تاج را بر تو برازنده و در خور گیریم
زان ترا شاه جهان افسر شاهی بخشید
که ترا بر سر شاهان همه افسر گیریم
خسروا، دادگرا ترک ادب باشد اگر،
پرده از راز نهان پیش شهان برگیریم
گر اشارت کنی امروز و اجازت بخشی،
با وزیر الوزرا این سخن اندر گیریم
آن که در رای تو چون عرض جهان عرضه دهد
عقل را واله و سرگشته و ابتر گیریم
آن که طرزش را در چاکری حضرت تو،
راست مانند ارسطو و سکندر گیریم
ای وزیری که ز انصاف تو در کشور ری
دست شاهین را کوته ز کبوتر گیریم
چون پسندی تو که در عهد تو ما ساده رخان
پرده عصمت و ناموس ز رخ برگیریم؟
یا رخی را که چو خور در خور مستوری نیست
هم چو زشتان جهان در پس معجر گیریم؟
یا چو مابونان کوبنده قادر طلبیم
یا چو خاتونان روبنده و چادر گیریم؟
ما همه اهل کمال آباد از اهل کمال
پایه رفعت بالاتر و برتر گیریم
سخن ار گوئیم چون صاحب وصابی گوئیم
قلم ار گیریم چون مانی و آزر گیریم
حجره را با رخ افروخته خلخ سازیم
خانه را با قد افراخنه کشمر گیریم
همه از سنگ و گل و آب و نمک خیزد و ما،
از گل و لاله و لعل و می و شکر گیریم
باغ حسن ار زسلاطین جهان بستانیم
سیم و زر را به من از بهمن و نوذر گیریم
کاتب شاه جهانیم و زخورشید شهان
سرهر سال دو صد بدره مقرر گیریم
با چنین پایه چرا باید در سوق فسوق
صدفی سیم فروشیم و کفی زر گیریم؟
ما که خود محور افلاک جلالیم چرا
محور اندر کره ردف مدور گیریم؟
داوری در بر صدر الوزرا آوردیم
تا ازان کافر بد مذهب، کیفر گیریم
زان چه با تازه جوانان کند امروز مگر
انتقامی خوش از آن پیر معمر گیریم
داد ما خود بده امروز تو تا دست رجا،
به دعای ملک اعظم اکبر گیریم
دادگر فتح علی شاه که ذرات وجود
همه را با خط فرمانش یک سر گیریم
تا جهان هست شهنشاه جهان را به جهان،
زیب تخت و کمر و یاره و افسر گیریم
دوستانش را چون گل به بهاران نگریم
دشمنانش را چون خار در آذر گیریم
سال نو بار غم کهنه ز دل بر گیریم
چون ربیع و رمضان هر دو به یک بار آیند
روزه گیریم ولی در مه دیگر گیریم
حیف باشد که می صافی احمر بنهیم،
از کف این فصل و، پی صوفی ابتر گیریم
گر، به در یوزه یکی کوزه می دست دهد
بار این روزه سی روزه ز سر برگیریم
صوفیان گر همه پیرامن منبر گیرند
گر، به دست افتدمان دامن دلبر گیریم
سبحه گر باید ازان زلف مسلسل سازیم
مصحف ار شاید ازان خط معنبر گیریم
چون گل حمرا بر گل بن خضرا بکشفت
از بتی ساده بطی باده احمر گیریم
باده روشن در ساحت گلشن نوشیم
طره سنبل در پای صنوبر گیریم
جنت باقی در چهره ساقی بینیم
شربت کوثر از چشمه ساغر گیریم
زاهد ار جنت و کوثر به فسون وعده دهد
ما به نقد این جا، این جنت و کوثر گیریم
وگر از جوی عسل حرف مکرر گوید
ما از آن تنگ شکر، قند مکرر گیریم
زهره در مجلس ما رقص کند چون به نشاط
ساغری از کف آن ماه منور گیریم
سبزه چون با سمن و یاسمن آمد به چمن
نسخه ای از خط آن سر و سمن بر، گیریم
در چنین فصلی انصاف کجا رفته که ما،
ترک عیش و طرب و ساقی و ساغر گیریم؟
گر کند ماه خدا، ما را زان ماه جدا
کافریم ارنه پی مذهب دیگر گیریم
چون دگر طاقت احکام پیمبر نبود
لاجرم طاعت هم نام پیمبر گیریم
گوهر کان بروجرد محمد که به نام
از همه عالم امکانش برتر گیریم
آن که چون کلک گوهر بارش رفتار کند
جیب و دامان ورق پر در و گوهر گیریم
کلک او را به غلط آهوی تبت گوئیم
خط او را به خطا نافه اذفر گیریم
بس خطا باشد اگر نافه آهوی ختا
با خط منشی شه زاده برابر گیریم
قره العین شهنشاه علی شاه که صد،
هم چو جمشید و فریدونش چاکر گیریم
سایه سایه یزدان که ز خورشید رخش
پرتوی ز انجم این طاق مخضر گیریم
نی خطا گفتم مهر و مه و اختر همه را
از یکی ذره درین معنی کم تر گیریم
آن ملک زاده که با شاه جهانش به جهان
هم چو داوود و سلیمان پیمبر گیریم
با ولی عهد شهنشاهش اما و ابا
چون دو سرور که ززهرا و ز حیدر گیریم
دو جهان بین جهان بان را در هر دو جهان
روشن از طلعت این هر دو برادر گیریم
میل آن را همه با جوشن و مغفر بینیم
ذیل این را همه در مسجد و منبر گیریم
بزم آن را همه چون روضه رضوان خواهیم
رزم این را همه با ناله تندر گیریم
عزم آن را همه آرایش لشکر دانیم
حزم این را همه آرامش کشور گیریم
عیش آن را همه مجموع و منظم نگریم
جیش این را همه منصور و مظفر گیریم
صدق این را همه چون جعفر صادق نگریم
تیغ آن را همه چون حیدر صف در گیریم
هوش این را همه با نغمه بربط شنویم
گوش آن را همه با ناله تندر گیریم
رای والای ترا عقل مجرد خوانیم
روی زیبای ترا روح مصور گیریم
خوی دل جوی ترا خلد مقدس یابیم
جود موجود ترا رزق مقدر گیریم
تا به رشح قلمت رنگ تشبه جستند
مشک و عنبر را بویا و معطر گیریم
تا به ذیل علمت عهد توسل بستند
ماه و پروین را تابان و منور گیریم
خیل خدام ترا یک سره در زهد و ورع
سید و سرور و سلمان و ابوذر گیریم
جز یکی منشی بدکار که در شنعت او
از فحول فضلا حجت و محضر گیریم
ظل ظل الله فرزند شهنشه را کاش،
آگه از رسم و ره منشی دفتر گیریم
زان چه هم نام نبی کرد در احکام نبی
داستان دگر اندر صف محشر گیریم
ای برازنده خدیوی که به تائید خدای
تاج را بر تو برازنده و در خور گیریم
زان ترا شاه جهان افسر شاهی بخشید
که ترا بر سر شاهان همه افسر گیریم
خسروا، دادگرا ترک ادب باشد اگر،
پرده از راز نهان پیش شهان برگیریم
گر اشارت کنی امروز و اجازت بخشی،
با وزیر الوزرا این سخن اندر گیریم
آن که در رای تو چون عرض جهان عرضه دهد
عقل را واله و سرگشته و ابتر گیریم
آن که طرزش را در چاکری حضرت تو،
راست مانند ارسطو و سکندر گیریم
ای وزیری که ز انصاف تو در کشور ری
دست شاهین را کوته ز کبوتر گیریم
چون پسندی تو که در عهد تو ما ساده رخان
پرده عصمت و ناموس ز رخ برگیریم؟
یا رخی را که چو خور در خور مستوری نیست
هم چو زشتان جهان در پس معجر گیریم؟
یا چو مابونان کوبنده قادر طلبیم
یا چو خاتونان روبنده و چادر گیریم؟
ما همه اهل کمال آباد از اهل کمال
پایه رفعت بالاتر و برتر گیریم
سخن ار گوئیم چون صاحب وصابی گوئیم
قلم ار گیریم چون مانی و آزر گیریم
حجره را با رخ افروخته خلخ سازیم
خانه را با قد افراخنه کشمر گیریم
همه از سنگ و گل و آب و نمک خیزد و ما،
از گل و لاله و لعل و می و شکر گیریم
باغ حسن ار زسلاطین جهان بستانیم
سیم و زر را به من از بهمن و نوذر گیریم
کاتب شاه جهانیم و زخورشید شهان
سرهر سال دو صد بدره مقرر گیریم
با چنین پایه چرا باید در سوق فسوق
صدفی سیم فروشیم و کفی زر گیریم؟
ما که خود محور افلاک جلالیم چرا
محور اندر کره ردف مدور گیریم؟
داوری در بر صدر الوزرا آوردیم
تا ازان کافر بد مذهب، کیفر گیریم
زان چه با تازه جوانان کند امروز مگر
انتقامی خوش از آن پیر معمر گیریم
داد ما خود بده امروز تو تا دست رجا،
به دعای ملک اعظم اکبر گیریم
دادگر فتح علی شاه که ذرات وجود
همه را با خط فرمانش یک سر گیریم
تا جهان هست شهنشاه جهان را به جهان،
زیب تخت و کمر و یاره و افسر گیریم
دوستانش را چون گل به بهاران نگریم
دشمنانش را چون خار در آذر گیریم
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹
قائم مقام فراهانی : اشعار عربی
حل رمز- بجخ حدر
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۸
خوشا آنان که ملک و آب دارند
یو و اوجار و چوم و گاب دارند
برون خانه شان یک خرمن کود
ز سرگین مراعی گشته موجود
همه نرخر زماده خر گرفته
ز گاو ماده گاو نر گرفته
چو خورشید آمد اندر برج ماهی
زمین شد از سپیدی در سیاهی
خران بارکش را گاله بندند
به گاله بارکود از چاله بندند
به کود اندر کنند اطراف گوشن
چنان کاندر تن ابطال جوشن..
پس آن گه خور به برج بره آید
زمین ها پر زشنگ و تره آید
ز هر سو دنبلان و قارچ خیزد
همه چون کاسه و چون پارچ خیزد
هوا را اعتدال تازه بینی
ز گل بر روی گلشن غازه بینی
برآید ابر و بارد نم به هر دشت
صبا آید به گلشن بهر گل گشت
زمین ها شیره دار و نرم گردد
دل مرد کشاور گرم گردد
اول جفتی ز گاوان گرامی
برون آرد ز آسیب جمامی
وزان پس یو نهد اوجار بندد
کمر را تنگ بهر کار بندد
یکی گوران گرفته بر کف خویش
براند گاو و گوشن را کند خیش
چو فارغ گردد از شخم سه باره
به گوشن افکند تخم بهاره
تموز آید زمین ها تشنه گردد
همه خار و خسک چون دشنه گردد
سراسیمه کشاور بیل در دست
ز بالا آب آرد جانب پست
زمین ها را حیاتی تازه آرد
به پالیز آب بی اندازه آرد
پس آن گه نوبت پائیز آید
زمین ها جمله گندم خیز آید
زجا خیزد کشاور صبح زودی
به دست آرد یکی داس درودی
دروده ، دسته کرده، کاه و دان را
به خرمن آرد آن بار گران را
به چرخ آهنینش خرد سازد
چو باد آید یواشن برفرازد
جدا سازد به باد از کاه دانه
پس آن گه پر کند انبار خانه
پس آن گاهش برد در آسیائی
پر آبی، تیزگردی، نرم سائی
بساید نرم و در تاپوش ریزد
به غربالش کند بانوش بیزد
گزین کرده تغار و لانجینی
دقیق آورده و کرده عجینی
خمیر گندمی را چونه کرده
ز مرغانه بر آن گلگونه کرده
ز مغز کنجد و شملید و خشخاش
زده نقشی بر آن خوش تر ز نقاش
پس آن گه خم شده هم چون سیاوش
فرو برده سر اندر بحر آتش
جلایر از پس او بند کرده
لواطی چون نبات و قند کرده
فرو رفته دو سیخ اندر دو تنور
که بادا چشم بد از هردوشان دور
وزان پس کارها از هم گذشته
کمر خالی و نان ها پخته گشته
بت پرخاش جو دشنام گویان
حکایت ها ز ننگ و نام گویان،
لواش و پنجه کش های برشته
سپید و پاک چون هوش فرشته،
برون آورده و بر خوان نهاده
برای خانه و مهمان نهاده
فغان از یاد ایام جوانی
زمان عیش و عین کامرانی
جلایر رالبی پر باد سردست
به روز و شب همی او را دگردست
که داد از پیری و پیزی گشادی
زباد هیضه و حوش جسادی
که درد هیضه و زخم بواسیر
جلایر را نمود از زندگی سیر
یو و اوجار و چوم و گاب دارند
برون خانه شان یک خرمن کود
ز سرگین مراعی گشته موجود
همه نرخر زماده خر گرفته
ز گاو ماده گاو نر گرفته
چو خورشید آمد اندر برج ماهی
زمین شد از سپیدی در سیاهی
خران بارکش را گاله بندند
به گاله بارکود از چاله بندند
به کود اندر کنند اطراف گوشن
چنان کاندر تن ابطال جوشن..
پس آن گه خور به برج بره آید
زمین ها پر زشنگ و تره آید
ز هر سو دنبلان و قارچ خیزد
همه چون کاسه و چون پارچ خیزد
هوا را اعتدال تازه بینی
ز گل بر روی گلشن غازه بینی
برآید ابر و بارد نم به هر دشت
صبا آید به گلشن بهر گل گشت
زمین ها شیره دار و نرم گردد
دل مرد کشاور گرم گردد
اول جفتی ز گاوان گرامی
برون آرد ز آسیب جمامی
وزان پس یو نهد اوجار بندد
کمر را تنگ بهر کار بندد
یکی گوران گرفته بر کف خویش
براند گاو و گوشن را کند خیش
چو فارغ گردد از شخم سه باره
به گوشن افکند تخم بهاره
تموز آید زمین ها تشنه گردد
همه خار و خسک چون دشنه گردد
سراسیمه کشاور بیل در دست
ز بالا آب آرد جانب پست
زمین ها را حیاتی تازه آرد
به پالیز آب بی اندازه آرد
پس آن گه نوبت پائیز آید
زمین ها جمله گندم خیز آید
زجا خیزد کشاور صبح زودی
به دست آرد یکی داس درودی
دروده ، دسته کرده، کاه و دان را
به خرمن آرد آن بار گران را
به چرخ آهنینش خرد سازد
چو باد آید یواشن برفرازد
جدا سازد به باد از کاه دانه
پس آن گه پر کند انبار خانه
پس آن گاهش برد در آسیائی
پر آبی، تیزگردی، نرم سائی
بساید نرم و در تاپوش ریزد
به غربالش کند بانوش بیزد
گزین کرده تغار و لانجینی
دقیق آورده و کرده عجینی
خمیر گندمی را چونه کرده
ز مرغانه بر آن گلگونه کرده
ز مغز کنجد و شملید و خشخاش
زده نقشی بر آن خوش تر ز نقاش
پس آن گه خم شده هم چون سیاوش
فرو برده سر اندر بحر آتش
جلایر از پس او بند کرده
لواطی چون نبات و قند کرده
فرو رفته دو سیخ اندر دو تنور
که بادا چشم بد از هردوشان دور
وزان پس کارها از هم گذشته
کمر خالی و نان ها پخته گشته
بت پرخاش جو دشنام گویان
حکایت ها ز ننگ و نام گویان،
لواش و پنجه کش های برشته
سپید و پاک چون هوش فرشته،
برون آورده و بر خوان نهاده
برای خانه و مهمان نهاده
فغان از یاد ایام جوانی
زمان عیش و عین کامرانی
جلایر رالبی پر باد سردست
به روز و شب همی او را دگردست
که داد از پیری و پیزی گشادی
زباد هیضه و حوش جسادی
که درد هیضه و زخم بواسیر
جلایر را نمود از زندگی سیر
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۱۲
جلایر نیز اگر طماع باشد
به خود تنها مدید الباع باشد
طمع دارد که با ارباب بینش
خداوندان ملک آفرینش،
نشیند نکته های نغز سنجد
چو در بندند از دربان برنجد
مثال حضرت مخدوم آفاق
که دایم خلطه با خلق آیدش شاق
نخواهد روزگار خویش ضایع
نشیند فرد و بنگارد وقایع
کسی را بار ندهد جز به اکراه
گریزد از مسیله گاه و بی گاه
هجوم مردمان اندر مسیله
مثال جو بود کاید به کیله
همه بر یک دگر انبوه گشته
بروی هم شده چون کوه گشته
کناره کرده زان انبوه، صاحب
به خلوت رفته بی یار و مصاحب
گزین کرده و ثاق نیک بختی
سرابستان پر آب و درختی
فضائی پاک از ناپاک آن جا
نه لای و گل ، نه گردو خاک آن جا
صبا فراش آن بستان سرای است
هزارش نغمه گر، دستان سرای است
بروی سبزه اش ننشسته گردی
روان در حوض آن خوش آب سردی
ز گل ها و ریا حین رنگ رنگ است
نه جای رفتن آن جا، نه درنگ است
به خود تنها مدید الباع باشد
طمع دارد که با ارباب بینش
خداوندان ملک آفرینش،
نشیند نکته های نغز سنجد
چو در بندند از دربان برنجد
مثال حضرت مخدوم آفاق
که دایم خلطه با خلق آیدش شاق
نخواهد روزگار خویش ضایع
نشیند فرد و بنگارد وقایع
کسی را بار ندهد جز به اکراه
گریزد از مسیله گاه و بی گاه
هجوم مردمان اندر مسیله
مثال جو بود کاید به کیله
همه بر یک دگر انبوه گشته
بروی هم شده چون کوه گشته
کناره کرده زان انبوه، صاحب
به خلوت رفته بی یار و مصاحب
گزین کرده و ثاق نیک بختی
سرابستان پر آب و درختی
فضائی پاک از ناپاک آن جا
نه لای و گل ، نه گردو خاک آن جا
صبا فراش آن بستان سرای است
هزارش نغمه گر، دستان سرای است
بروی سبزه اش ننشسته گردی
روان در حوض آن خوش آب سردی
ز گل ها و ریا حین رنگ رنگ است
نه جای رفتن آن جا، نه درنگ است