عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در منقبت حضرت ثامن الائمه علی بن موسی الرضا علیه السلام
امروز باز گیتی در نشو و در نماست
حشرست اینکه در بنه بوستان بپاست
اجساد سر زدند باشکال مختلف
با تا الف قیامت موعود گشت راست
سر زد ز خاک سبزه بشکل زبان مار
زاب کبود رنگ که مانند اژدهاست
داود وار مرغ سلیمان بصرح کوه
اندر ترانه ئیست کزان کوه پر صداست
از بسکه ابر ریخت گهرهای قیمتی
سنگ سیه خزینه لؤلؤی پر بهاست
زر کرد خاک گونه ز گلهای رنگ رنگ
خاکی که زر کند نبود خاک کیمیاست
از سبزه ما سر زد و ناهید و آفتاب
در حیرتم که دشت زمینست یا سماست
بر طرف جوی مینگری جملگی سهیل
بر صحن باغ میگذری سر بسر سهاست
هر بر که ئی که بود بدی آهنین سلب
امروز ز انعکاس شقیق آتشین قباست
باد از شمر زره کند از سرخ گل سپر
وز برق تیغ ابر چمن عرصه وغاست
پیکان نمود غنچه ز سوفار تا سنان
سوفار او ز پیش و سنان وی از قفاست
گل گوش پهن کرده ز شاخ کج و خموش
کز نای عندلیب نیوشد مقام راست
از بار گل دوتاست قد شاخ و مرغ صبح
از عشق این دوتائی در زیر و در ستاست
بستان عقیق روی و گلستان عقیق رنگ
وادی عقیق خیز و بیابان عقیق زاست
بیگانه است مرغ زانسان و من ز مرغ
هر نغمه ئی که میشنوم بانگ آشناست
از چشم خلق باشد پنهان خدا و من
بر هر طرف که مینگرم جلوه خداست
بارنگ و بوی گل بود و نای عندلیت
در بوستان و باغچه و خلوت و سراست
در چشم من خداست باطراف بوستان
اطراف بوستان نبود مشهد لقاست
دامان و جیب کرده پر از مشگ تبتی
تبت اگر نخوانم من باغ را خطاست
مرغان بکار اصل مقامات معنوی
داود را رسیل بدون کمند و کاست
بلبل زند صفاهان صلصل زند عراق
ناروست در رهاوی سارویه در نواست
ملبوس لاله ژاله بسقائی سحاب
مفروش شاخ و بید بفراشی صباست
گلبن نهاده تخت زمرد بطرف جوی
گل بر نشسته بر زبر تخت پادشاست
ساری قصیده خواند در پیشگاه گل
چون مرغ روح من که ستایشگر رضاست
فرمانده قدر ملک الملک دادگر
شاه رضا که مقتدر ملکت قضاست
بگذشت دور جم هله زان جام خسروی
ساقی بیار باده که امروز دور ماست
ما بنده ولایت سلطان مطلقیم
کی شاه ملک را بچنین رتبه ارتقاست
موریم و دستگیر سلیمان حشمتیم
از ران بساط کرده و یکران ماهواست
گر دائر فضای ولایت کنیم سیر
روحم مساوی طرب از روح این فضاست
باشد بنای پایه کاخ ولی امر
بر بام عقل اول کان اولین بناست
از گرد سم رفرف معراج رفعتش
آئینه مه و خور گردون بانجلاست
بی دست پخت دار شفای کرامتش
عقل سپهر پیر بصد درد مبتلاست
زین آسیای چرخ نجنبد بنای عشق
چرخ آسیا و عشق ولی قطب آسیاست
شب نیست در طلوعش باشد تمام صبح
خورشید این ولایت بر خط استواست
از عقل تا هیولی ماء/لوه سر اوست
کز بندگی بخوان الوهیتش صلاست
شمس سپهر سایه خورشید مطلقست
او کیست آنکه صاحب این صفه صفاست
آب بقا ز خضر مجو از رضا طلب
خاک در رضاست که سرچشمه بقاست
حاجی رود بکعبه و من در طواف دوست
در خلوتی که آن حرم خاص کبریاست
آن کعبه مجاز بود با ریا و کبر
این کعبه حقیقت بی کبر و بی ریاست
تا چند در غطائی بفزای بر یقین
خاکستر مکاشف حق کاشف غطاست
در ختم انبیا بود آنچ از خدای سر
در خاتم ولایت از ختم انبیاست
نه آسمان بهیکل پرگار مستدیر
بر دور اینحرم که چنو نقطه پا بجاست
امر تمام هستی از غیب تا شهود
در کفه کفایت سلطان اولیاست
ذات قدیم یم گهر یم صفات ذات
گنج آن برد که مقتدر غوص و آشناست
روشنگر مجالی کثرتگه ظهور
خورشید واحدیت از مغرب خفاست
ای آفتاب بر شده تا آسمان غیب
تو آفتاب غیبی و هفت آسمان هباست
ای وحدت وجود که چندین هزار جود
از فیض اقدس تو باعیان ماسواست
فوق محدد از تو پر از ما سوی تهیست
برهان اینکه لا خلاء استی و لاملاست
عشق تو و مساوی آن شعله این سپند
حب تو و معاصی آن برق و این گیاست
نعمای تست هر چه بنه سفره بر طبق
آلای تست آنچه زده پرده بر ملاست
خاک ره تو ایمن با نور و با شجر
مور در تو موسی با دست و با عصاست
نه صبح و نه مساست در آنجا که جان تست
وانجا که پیکرت همگی صبح بی مساست
شرق وجوب و مغرب امکان ز شید شمس
پیدا و روشنست که هم نور و هم ضیاست
ای قامت تو راست تر از قد رستخیز
گر خوانمت قیامت کبرای کل رواست
قیوم محشرست قیام ولی امر
او فانی است و در بر او نور حشر لاست
خلوتگه فنای الوهی مقام تست
شاه بقاست انکه بخلوتگه فناست
ذات تو و صفات تو فانیست در وجود
چون بنده گشت فانی حق خواست هر چه خواست
چتوان نمود درک ز من گر کنم سکوت
نه گویمش خدا و نگویم کزو جداست
سری که نیست در خور هر درک واجبست
گفتنش بار خاطر و ناگفتنش بلاست
ساکت شوم نگویم سر خدا بخلق
گویم چرا نگویم حق راست را گواست
تو منبع علوم و دلت کشتی نجات
تو نخبه وجود و درت قبله دعاست
ایجاد را بحبل وجود تو اعتصام
موجود را بسایه جود تو التجاست
جز روزی و لای تو درویش راه را
گر خوان سلطنت بود از خوردن احتماست
حوریه جنانرا در این بساط سیر
آهوی لامکان را از این چمن چراست
مسکین با یسار ترا سلطنت رهیست
درویش خاکسار ترا پادشه گداست
افسانه ات معلم پوران پارسی
دیوانه ات مکمل پیران پارساست
هر قطره از بحار تو سرچشمه محیط
هر ذره در هوای تو روشنگر ذکاست
مفتون خاک کوی تو با افسر و سریر
مجنون عشق روی تو با دانش و دهاست
صهبای امتثال تو بی حدت و خمار
گردون اعتدال تو بی شدت و رخاست
چشم عطای خاک ز هورست و هور چرخ
خاک گدای مور ترا چشم بر عطاست
گویم ثنای ذات تو و نز جهالتست
دانم که حضرت تو برون از حد ثناست
عطشان شنیده ئی که نگوید سخن ز آب
مستسقی ار بمیرد از آب در ظماست
گفتم ز وحدت تو و وصف کمال تو
کاین قوم بینوا و ترا گونه گون نواست
دامان و آستین و کنار تو پر گهر
گم کرده گوهر خود یکخلق و در عناست
بی دست و دیر پای تو کی ابر را مجال
بی امر زود سیر تو کی با در امضاست
بارایت تو هر که ز راء/ی دوئی بریست
در ماء/من تو هر که ز بند خودی رهاست
در روزگار هر که ز توحید آیتی
جوید چو ژرف بینی در دفتر صفاست
تا لایزال هر که ز دولت نشانه ئی
خواهد چه باز پرسی در خانه شماست
ای هفت تن نیای توده عقل را مدیر
وین نه پدر سلاله آن هفت تن نیاست
وان چار تن کیا که برایشان توئی پدر
این چار مام کودک این چارتن کیاست
تو گوهر جلالی و آن هفت تن محیط
تو جوهر جمالی و این چار تن جلاست
بی حضرت تو طاعت بیقدر و بیمحل
بی خدمت تو دولت بیکار و بی کیاست
از پادشه غنیست گدای در ولی
جز بنده کیست آنکه در این پادشه گداست
چندانکه بندگان ترا نیستی و فقر
ای پادشاه امر ترا دولت و غناست
چندانکه دشمنان ترا ضیق و انقباض
دست وجود بخش ترا بسطت و سخاست
بردار ذره را که ترا ذره آفتاب
بنواز بنده را که ترا بنده پادشاست
حشرست اینکه در بنه بوستان بپاست
اجساد سر زدند باشکال مختلف
با تا الف قیامت موعود گشت راست
سر زد ز خاک سبزه بشکل زبان مار
زاب کبود رنگ که مانند اژدهاست
داود وار مرغ سلیمان بصرح کوه
اندر ترانه ئیست کزان کوه پر صداست
از بسکه ابر ریخت گهرهای قیمتی
سنگ سیه خزینه لؤلؤی پر بهاست
زر کرد خاک گونه ز گلهای رنگ رنگ
خاکی که زر کند نبود خاک کیمیاست
از سبزه ما سر زد و ناهید و آفتاب
در حیرتم که دشت زمینست یا سماست
بر طرف جوی مینگری جملگی سهیل
بر صحن باغ میگذری سر بسر سهاست
هر بر که ئی که بود بدی آهنین سلب
امروز ز انعکاس شقیق آتشین قباست
باد از شمر زره کند از سرخ گل سپر
وز برق تیغ ابر چمن عرصه وغاست
پیکان نمود غنچه ز سوفار تا سنان
سوفار او ز پیش و سنان وی از قفاست
گل گوش پهن کرده ز شاخ کج و خموش
کز نای عندلیب نیوشد مقام راست
از بار گل دوتاست قد شاخ و مرغ صبح
از عشق این دوتائی در زیر و در ستاست
بستان عقیق روی و گلستان عقیق رنگ
وادی عقیق خیز و بیابان عقیق زاست
بیگانه است مرغ زانسان و من ز مرغ
هر نغمه ئی که میشنوم بانگ آشناست
از چشم خلق باشد پنهان خدا و من
بر هر طرف که مینگرم جلوه خداست
بارنگ و بوی گل بود و نای عندلیت
در بوستان و باغچه و خلوت و سراست
در چشم من خداست باطراف بوستان
اطراف بوستان نبود مشهد لقاست
دامان و جیب کرده پر از مشگ تبتی
تبت اگر نخوانم من باغ را خطاست
مرغان بکار اصل مقامات معنوی
داود را رسیل بدون کمند و کاست
بلبل زند صفاهان صلصل زند عراق
ناروست در رهاوی سارویه در نواست
ملبوس لاله ژاله بسقائی سحاب
مفروش شاخ و بید بفراشی صباست
گلبن نهاده تخت زمرد بطرف جوی
گل بر نشسته بر زبر تخت پادشاست
ساری قصیده خواند در پیشگاه گل
چون مرغ روح من که ستایشگر رضاست
فرمانده قدر ملک الملک دادگر
شاه رضا که مقتدر ملکت قضاست
بگذشت دور جم هله زان جام خسروی
ساقی بیار باده که امروز دور ماست
ما بنده ولایت سلطان مطلقیم
کی شاه ملک را بچنین رتبه ارتقاست
موریم و دستگیر سلیمان حشمتیم
از ران بساط کرده و یکران ماهواست
گر دائر فضای ولایت کنیم سیر
روحم مساوی طرب از روح این فضاست
باشد بنای پایه کاخ ولی امر
بر بام عقل اول کان اولین بناست
از گرد سم رفرف معراج رفعتش
آئینه مه و خور گردون بانجلاست
بی دست پخت دار شفای کرامتش
عقل سپهر پیر بصد درد مبتلاست
زین آسیای چرخ نجنبد بنای عشق
چرخ آسیا و عشق ولی قطب آسیاست
شب نیست در طلوعش باشد تمام صبح
خورشید این ولایت بر خط استواست
از عقل تا هیولی ماء/لوه سر اوست
کز بندگی بخوان الوهیتش صلاست
شمس سپهر سایه خورشید مطلقست
او کیست آنکه صاحب این صفه صفاست
آب بقا ز خضر مجو از رضا طلب
خاک در رضاست که سرچشمه بقاست
حاجی رود بکعبه و من در طواف دوست
در خلوتی که آن حرم خاص کبریاست
آن کعبه مجاز بود با ریا و کبر
این کعبه حقیقت بی کبر و بی ریاست
تا چند در غطائی بفزای بر یقین
خاکستر مکاشف حق کاشف غطاست
در ختم انبیا بود آنچ از خدای سر
در خاتم ولایت از ختم انبیاست
نه آسمان بهیکل پرگار مستدیر
بر دور اینحرم که چنو نقطه پا بجاست
امر تمام هستی از غیب تا شهود
در کفه کفایت سلطان اولیاست
ذات قدیم یم گهر یم صفات ذات
گنج آن برد که مقتدر غوص و آشناست
روشنگر مجالی کثرتگه ظهور
خورشید واحدیت از مغرب خفاست
ای آفتاب بر شده تا آسمان غیب
تو آفتاب غیبی و هفت آسمان هباست
ای وحدت وجود که چندین هزار جود
از فیض اقدس تو باعیان ماسواست
فوق محدد از تو پر از ما سوی تهیست
برهان اینکه لا خلاء استی و لاملاست
عشق تو و مساوی آن شعله این سپند
حب تو و معاصی آن برق و این گیاست
نعمای تست هر چه بنه سفره بر طبق
آلای تست آنچه زده پرده بر ملاست
خاک ره تو ایمن با نور و با شجر
مور در تو موسی با دست و با عصاست
نه صبح و نه مساست در آنجا که جان تست
وانجا که پیکرت همگی صبح بی مساست
شرق وجوب و مغرب امکان ز شید شمس
پیدا و روشنست که هم نور و هم ضیاست
ای قامت تو راست تر از قد رستخیز
گر خوانمت قیامت کبرای کل رواست
قیوم محشرست قیام ولی امر
او فانی است و در بر او نور حشر لاست
خلوتگه فنای الوهی مقام تست
شاه بقاست انکه بخلوتگه فناست
ذات تو و صفات تو فانیست در وجود
چون بنده گشت فانی حق خواست هر چه خواست
چتوان نمود درک ز من گر کنم سکوت
نه گویمش خدا و نگویم کزو جداست
سری که نیست در خور هر درک واجبست
گفتنش بار خاطر و ناگفتنش بلاست
ساکت شوم نگویم سر خدا بخلق
گویم چرا نگویم حق راست را گواست
تو منبع علوم و دلت کشتی نجات
تو نخبه وجود و درت قبله دعاست
ایجاد را بحبل وجود تو اعتصام
موجود را بسایه جود تو التجاست
جز روزی و لای تو درویش راه را
گر خوان سلطنت بود از خوردن احتماست
حوریه جنانرا در این بساط سیر
آهوی لامکان را از این چمن چراست
مسکین با یسار ترا سلطنت رهیست
درویش خاکسار ترا پادشه گداست
افسانه ات معلم پوران پارسی
دیوانه ات مکمل پیران پارساست
هر قطره از بحار تو سرچشمه محیط
هر ذره در هوای تو روشنگر ذکاست
مفتون خاک کوی تو با افسر و سریر
مجنون عشق روی تو با دانش و دهاست
صهبای امتثال تو بی حدت و خمار
گردون اعتدال تو بی شدت و رخاست
چشم عطای خاک ز هورست و هور چرخ
خاک گدای مور ترا چشم بر عطاست
گویم ثنای ذات تو و نز جهالتست
دانم که حضرت تو برون از حد ثناست
عطشان شنیده ئی که نگوید سخن ز آب
مستسقی ار بمیرد از آب در ظماست
گفتم ز وحدت تو و وصف کمال تو
کاین قوم بینوا و ترا گونه گون نواست
دامان و آستین و کنار تو پر گهر
گم کرده گوهر خود یکخلق و در عناست
بی دست و دیر پای تو کی ابر را مجال
بی امر زود سیر تو کی با در امضاست
بارایت تو هر که ز راء/ی دوئی بریست
در ماء/من تو هر که ز بند خودی رهاست
در روزگار هر که ز توحید آیتی
جوید چو ژرف بینی در دفتر صفاست
تا لایزال هر که ز دولت نشانه ئی
خواهد چه باز پرسی در خانه شماست
ای هفت تن نیای توده عقل را مدیر
وین نه پدر سلاله آن هفت تن نیاست
وان چار تن کیا که برایشان توئی پدر
این چار مام کودک این چارتن کیاست
تو گوهر جلالی و آن هفت تن محیط
تو جوهر جمالی و این چار تن جلاست
بی حضرت تو طاعت بیقدر و بیمحل
بی خدمت تو دولت بیکار و بی کیاست
از پادشه غنیست گدای در ولی
جز بنده کیست آنکه در این پادشه گداست
چندانکه بندگان ترا نیستی و فقر
ای پادشاه امر ترا دولت و غناست
چندانکه دشمنان ترا ضیق و انقباض
دست وجود بخش ترا بسطت و سخاست
بردار ذره را که ترا ذره آفتاب
بنواز بنده را که ترا بنده پادشاست
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۸ - وله ایضا
شب قدر ما آنزلف چنو شام سیاست
روز را گر بودی قدر ز قدر شب ماست
آسمانست زمینی که نظر گاه منست
که بهر ذره که میبینم خورشید سماست
یار در خلوت من هر سر شب تا دم صبح
هر دم صبح بمشکویم تا وقت مساست
گاه بر گونه ام آنروی چنو روز سپید
گاه در دستم آنزلف چنو شام سیاست
چشم من دل شد و دل چشم بیکتائی خواست
دل و چشم من یکدیده و یکدل دو گواست
شاهدی بهتر از این نیست که در دست منست
که به یکتائی او شاهد آنزلف دوتاست
از دل ما طلب آن قبله که هر روی بر اوست
طلعت دوست بود قبله و دل قبله نماست
دعوت یار مکن گر کنی ای طالب یار
مگذر از دل بیدار که محراب دعاست
یار پیداست همی هی چه دوی سوی بسوی
اوست بی سوی و ز هر سوی که بینی پیداست
طفل وحدت به نزادست خطامام وجود
مادر انکه نزادست موحد بخطاست
نیست جز دوست اگر هست ببالا و بپست
پست اگر بیند بینای حقیقت بالاست
سست منگر بگل و سنگ و سفال و در و کوی
که گل و سنگ و سفال و در و کو نیست خداست
نه بهر چشم عیانست بما خورده مگیر
روشنست اینکه نه هر دیده که بینی بیناست
زرفانی که نه در صره سلطان و وزیر
گنج باقیست که در سلسله فقر گداست
نه گدائی که بود دستخوش سیم ملوک
آنکه خاک کف پای او اکسیر طلاست
نه طلائی که بود دستکش قید خلاص
زر بی غش که خلوصش دل مرد داناست
قطره و دریا پیش دل داناست یکی
قطره ئی نیست اگر باشد عین دریاست
عین دریاست که بگرفته سراپای وجود
یک وجودست سراپای اگر سر یا پاست
شرط این غوص بود جستن از جوی دوئی
گوهر وحدت موجود بدریای جزاست
بی کم وکاست وجودست بهر ذره که هست
غیر او نیست همینست سخن بی کم وکاست
دو خدا نیست بخیر و شرشرنیست وجود
خیر محضست که در وحدت هستی یکتاست
بر تن کامل او صاف خدا دوخته اند
شمسع نعلین اگر باشد یابند قباست
تار و پود ردی عارف ذات احدیست
جامه عامی پود هوس وتار هویست
تن که از تار هوی رسته و از پود هوس
درع او اسم حق و راکب و مرکوب هواست
عاد را کرد تلف مهلکه باد دبور
نصرت احمد معراجی از باد صباست
آب اثبات خودی منبع او چشمه نفی
نان الا طلبی معدن او سفره لاست
زن در نیستی ای طالب هستی که عدم
ظلماتیست که در عالم او آب بقاست
همچو ما باش که بعد از سیران و طیران
سفر اندر وطن و زاویه بال عنقاست
پیکرم دائره دور و دلم نقطه عشق
که بود مرکز این دائره و پا برجاست
هر دو زانوی من شیفته محبوب منست
کاین چنین تنگ گرفتم ببغل از چپ و راست
اینکه چل سال نسا را متمتع نشدم
در طواف حرم کعبه دل حج نساست
در منی رمی جمار من اوصاف خودیست
عرفات من بیدای دل بی مبداست
حجرالاسود موجود سویدای منست
سعی من از طرف مروه کثرت بصفاست
محرم خلوت سریم ز میقات وجود
کعبه اهل حقیقت بحقیقت اینجاست
دل داناست حریم حرم خاص الخاص
که لطیفست و خبیرست نه صخره نه صماست
صخره صما باشد دل نادان که درش
باشد از حقد و حسد بامش از کبر و ریاست
نکند منزل در تیه ضلالت دل پیر
جسته از مصر هوی موسی با دست و عصاست
باستین نور خدا دارد این طرفه کلیم
چون عصا بر کف آن دست که شرق بیضاست
ید بیضای کلیمست که دارد ببغل
دل وارسته که در سینه چونان سیناست
ز ایمن دل که برو مضغه سمعست اسیر
شجر طور و طوی بالا کز حق بصداست
دل خردست سزاوار و ساده احدی
که بپرداخته از فرش خودی عرش خداست
فرش این خانه ز دیبای بساتین بهشت
که سمیعست و بصیرست و بهی تر دیباست
خوش بنائیست برافراشته معمار قدم
قصر دل عرش ستایشگر این طرفه بناست
هر چه ایوان و غرف دارد بنیان وجود
این بنا راست که دست احدیت بناست
دل من با همه آثار معالی که در اوست
خاک گردیست که بنشسته بایوان رضاست
حضرت پنجم آن هشتم اولاد نذیر
که بود جد سه مولود و اء/ب هفت آباست
قادر مطلق و در کتفش شاهین قدر
قاضی بر حق و بر دستش میزان قضاست
پسر هشتم و بر چار پسر باب نخست
که ز پشت پدران آمده و جد نیاست
گر ز آباش نگارند بهی تر پدرست
ور ز ابناش شمارند نکوتر ابناست
کیست سلطان سرای احدیت دل غوث
دم عیسی کف موسی که درین بام و سراست
ای خداوند سلاطین گه دولت فقر
فقر من بنده بپایان شد هنگام عطاست
هر چه هستیست کجا فر و بهای تو بود
همه سرگرم لقای تو و آن فر و بهاست
هر چه موجود کجا نور و ضیای تو دمد
همگی ذره اشراقی آن نور و ضیاست
هر چه در حیز امکانست آثار وجوب
همه در بندگی این حرم و این مولاست
بخراسان تو این مرد عراقیست غریب
ایکه هم نشو من از لطف تو و هم منشاست
آن نهالم که مرا دست تو در باغ وجود
کشت و پرورد بتائید تو در نشو و نماست
دست دادی که بدان زد دل من باب طلب
تا بایدون که نشیمنگه دل فقر و فناست
راهبر عشق تو مقصود تو برهان وصول
سر توحید که آورده مرا از ره راست
نکند چون و چرا کس که تن پیر مراد
جای حقست و دلش بیرون از چون و چراست
بنده فانیست در او آری من نیستم اوست
بنده جائی نبود سلطان خود در همه جاست
بحر دانش متلاطم شد و بر اوست مدیر
چرخ بینش که بر او گونه توحید و ذکاست
فلک بینش چرخیست که بر منطقه اش
بیحد و حصر چو خورشید فلک اخترهاست
روز را گر بودی قدر ز قدر شب ماست
آسمانست زمینی که نظر گاه منست
که بهر ذره که میبینم خورشید سماست
یار در خلوت من هر سر شب تا دم صبح
هر دم صبح بمشکویم تا وقت مساست
گاه بر گونه ام آنروی چنو روز سپید
گاه در دستم آنزلف چنو شام سیاست
چشم من دل شد و دل چشم بیکتائی خواست
دل و چشم من یکدیده و یکدل دو گواست
شاهدی بهتر از این نیست که در دست منست
که به یکتائی او شاهد آنزلف دوتاست
از دل ما طلب آن قبله که هر روی بر اوست
طلعت دوست بود قبله و دل قبله نماست
دعوت یار مکن گر کنی ای طالب یار
مگذر از دل بیدار که محراب دعاست
یار پیداست همی هی چه دوی سوی بسوی
اوست بی سوی و ز هر سوی که بینی پیداست
طفل وحدت به نزادست خطامام وجود
مادر انکه نزادست موحد بخطاست
نیست جز دوست اگر هست ببالا و بپست
پست اگر بیند بینای حقیقت بالاست
سست منگر بگل و سنگ و سفال و در و کوی
که گل و سنگ و سفال و در و کو نیست خداست
نه بهر چشم عیانست بما خورده مگیر
روشنست اینکه نه هر دیده که بینی بیناست
زرفانی که نه در صره سلطان و وزیر
گنج باقیست که در سلسله فقر گداست
نه گدائی که بود دستخوش سیم ملوک
آنکه خاک کف پای او اکسیر طلاست
نه طلائی که بود دستکش قید خلاص
زر بی غش که خلوصش دل مرد داناست
قطره و دریا پیش دل داناست یکی
قطره ئی نیست اگر باشد عین دریاست
عین دریاست که بگرفته سراپای وجود
یک وجودست سراپای اگر سر یا پاست
شرط این غوص بود جستن از جوی دوئی
گوهر وحدت موجود بدریای جزاست
بی کم وکاست وجودست بهر ذره که هست
غیر او نیست همینست سخن بی کم وکاست
دو خدا نیست بخیر و شرشرنیست وجود
خیر محضست که در وحدت هستی یکتاست
بر تن کامل او صاف خدا دوخته اند
شمسع نعلین اگر باشد یابند قباست
تار و پود ردی عارف ذات احدیست
جامه عامی پود هوس وتار هویست
تن که از تار هوی رسته و از پود هوس
درع او اسم حق و راکب و مرکوب هواست
عاد را کرد تلف مهلکه باد دبور
نصرت احمد معراجی از باد صباست
آب اثبات خودی منبع او چشمه نفی
نان الا طلبی معدن او سفره لاست
زن در نیستی ای طالب هستی که عدم
ظلماتیست که در عالم او آب بقاست
همچو ما باش که بعد از سیران و طیران
سفر اندر وطن و زاویه بال عنقاست
پیکرم دائره دور و دلم نقطه عشق
که بود مرکز این دائره و پا برجاست
هر دو زانوی من شیفته محبوب منست
کاین چنین تنگ گرفتم ببغل از چپ و راست
اینکه چل سال نسا را متمتع نشدم
در طواف حرم کعبه دل حج نساست
در منی رمی جمار من اوصاف خودیست
عرفات من بیدای دل بی مبداست
حجرالاسود موجود سویدای منست
سعی من از طرف مروه کثرت بصفاست
محرم خلوت سریم ز میقات وجود
کعبه اهل حقیقت بحقیقت اینجاست
دل داناست حریم حرم خاص الخاص
که لطیفست و خبیرست نه صخره نه صماست
صخره صما باشد دل نادان که درش
باشد از حقد و حسد بامش از کبر و ریاست
نکند منزل در تیه ضلالت دل پیر
جسته از مصر هوی موسی با دست و عصاست
باستین نور خدا دارد این طرفه کلیم
چون عصا بر کف آن دست که شرق بیضاست
ید بیضای کلیمست که دارد ببغل
دل وارسته که در سینه چونان سیناست
ز ایمن دل که برو مضغه سمعست اسیر
شجر طور و طوی بالا کز حق بصداست
دل خردست سزاوار و ساده احدی
که بپرداخته از فرش خودی عرش خداست
فرش این خانه ز دیبای بساتین بهشت
که سمیعست و بصیرست و بهی تر دیباست
خوش بنائیست برافراشته معمار قدم
قصر دل عرش ستایشگر این طرفه بناست
هر چه ایوان و غرف دارد بنیان وجود
این بنا راست که دست احدیت بناست
دل من با همه آثار معالی که در اوست
خاک گردیست که بنشسته بایوان رضاست
حضرت پنجم آن هشتم اولاد نذیر
که بود جد سه مولود و اء/ب هفت آباست
قادر مطلق و در کتفش شاهین قدر
قاضی بر حق و بر دستش میزان قضاست
پسر هشتم و بر چار پسر باب نخست
که ز پشت پدران آمده و جد نیاست
گر ز آباش نگارند بهی تر پدرست
ور ز ابناش شمارند نکوتر ابناست
کیست سلطان سرای احدیت دل غوث
دم عیسی کف موسی که درین بام و سراست
ای خداوند سلاطین گه دولت فقر
فقر من بنده بپایان شد هنگام عطاست
هر چه هستیست کجا فر و بهای تو بود
همه سرگرم لقای تو و آن فر و بهاست
هر چه موجود کجا نور و ضیای تو دمد
همگی ذره اشراقی آن نور و ضیاست
هر چه در حیز امکانست آثار وجوب
همه در بندگی این حرم و این مولاست
بخراسان تو این مرد عراقیست غریب
ایکه هم نشو من از لطف تو و هم منشاست
آن نهالم که مرا دست تو در باغ وجود
کشت و پرورد بتائید تو در نشو و نماست
دست دادی که بدان زد دل من باب طلب
تا بایدون که نشیمنگه دل فقر و فناست
راهبر عشق تو مقصود تو برهان وصول
سر توحید که آورده مرا از ره راست
نکند چون و چرا کس که تن پیر مراد
جای حقست و دلش بیرون از چون و چراست
بنده فانیست در او آری من نیستم اوست
بنده جائی نبود سلطان خود در همه جاست
بحر دانش متلاطم شد و بر اوست مدیر
چرخ بینش که بر او گونه توحید و ذکاست
فلک بینش چرخیست که بر منطقه اش
بیحد و حصر چو خورشید فلک اخترهاست
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - بهاریه در مدح حضرت شاه اولیاء علی بن ابیطالب صلوات الله و سلامه علیه
مرا ای هوای بهار معطر
توئی یا بمغز اندرون نافه تر
بهاری تو یا از بهاری علامت
بهشتی تو یا از بهشتی پیمبر
بهاری بهشت ز آئینه پیدا
بهشتی بهارت باندیشه مضمر
تو آئینه و باغ پر نقش مانی
تو صافی دل و راغ پر صنع آزر
ز صافی دلت صنع آزر مجسم
ز آئینه ات نقش مانی مصور
زمان با تو خورشید هر هفت گردون
زمین با تو جمشید هر هفت کشور
سلیمان زمان و تو تخت سلیمان
سکندر زمین و تو تاج سکندر
توئی افسر خاک و باران نیسان
که میبارد از ابر لؤلؤی افسر
تو گردون از گرد و از ابر صافی
بگردون گل و لاله خورشید و اختر
توئی کان و پیروزه صاف سنبل
توئی بحر و اشکوفه شاخ گوهر
نئی گنج قارون و چون گنج قارون
بدامان ترا سیم و در آستین زر
ز برگ سمن سیم صافیت بیحد
ز اوراق خیری زر ناب بی مر
تو کو هستی و سبزه کان زمرد
بکان لاله لعل یاقوت احمر
هوائی و آبی که در دست داری
بخاک ار چکد روید از خاک آذر
گل سرخ بر آذر تفته ماند
که با آب دست تو از خاک زد سر
تو صافی ترستی ز برق مصفا
ازیرا درخشی ز ابر مکدر
ز ابر مکدر درخشنده شیدا
درخش منی یا هوای منور
هوائی منور تر از نور ایمان
ز ابری مکدرتر از جان کافر
ستاند ز دریا چو دامان مفلس
فشاند بصحرا چو دست توانگر
نم آب چون یافت تقطیر لؤلؤ
که لؤلؤی لالاست آب مقطر
گرازان و تازان چو پیچنده افعی
خروشان و جوشان چو ارغنده اژدر
هم از اژدرش ببر خونخوار حیران
هم از افعیش شیر ناهار مضطر
بباز سیه ماند این ابر نیسان
چون ریزد ز منقار خون کبوتر
ز منقار این ادهم ار خون نریزد
چرا کرد گلگونه خاک اشقر
بود بی تن و دشت را داده جوشن
بود بی سرو کوه را داده مغفر
بتن جوشن دشت دیبای رومی
بسر مغفر کوه کالای ششتر
نه مارست و او راست از برق دندان
نه مرغست و اوراست از باد شهپر
چنو مار پوید ز وادی بوادی
چنو مرغ پرد ز کشور بکشور
بخاریست گر بحر بر شد بگردون
فرو ریخت لؤلؤی ناسفته در بر
ز لولوی او سیم محلول ساری
ز فرغر بدریا ز دریا بفرغر
رخ آب کاندر شتا بود آهن
زره گشت و باد بهاری زره گر
زره گر از آن گشت باد بهاری
که گردید باران نیسان ز ره در
بهار من ای روح را مایه دل
درین ابرواین سایه روح پرور
شرابی چو خورشید خاور ز مینا
بساغر کن ای رشک خورشید خاور
از آن می که پرتو بخورشید بخشد
چو افکند پرتو ز مینا بساغر
قدح آفتاب کف پور عمران
شراب آتش خرمن پور آذر
شرابی که گر عور بر آستانش
نهد سر نهد تاج فغفور و قیصر
شرابی که گر کور بیند بخوابش
دهد بینش ار چشم کورست مبصر
می آسمانی ز خمخانه دل
که انوارش از آفتابست برتر
مسخر کنم ملک هفت آسمانرا
که هست از قضا هشت چیزم مسخر
گل و لاله و سنبل و سوسن و می
سر زلف و رخسار و بالای دلبر
دو چیز دگر داده عشق تو ما را
که داراش منصور باد و مظفر
بیانی که ماند بفرقان احمد
زبانی که ماند بشمشیر حیدر
علی شهر تجرید را برج و بارو
علی چرخ توحید را قطب و محور
علی شخص ایجاد را قلب و قالب
علی بحر اوتاد را فلک و لنگر
علی بازوی علم را زور بازو
علی لشکر حلم را پشت لشکر
علی صاحب امر و فیاض مطلق
علی نشر اول علی حشر اکبر
صراط وجودست و میزان بر حق
قوام معادست و قیوم محشر
ز هر نقص و هر عیب ذاتش مبرا
ز هر فقد و هر جهل جانش مطهر
همو صاحب انبیای مقدم
همو سید اولیای مؤخر
با حباب چون روح بر جسم نافذ
ولی خصم را بر رگ روح نشتر
همو قطب اقطاب دور ولایت
مدیر مدار محیط مدور
همو نور انوار ادوار هستی
که باشد بهر قلب و هر سر و هر سر
دلش صاحب صورت عین ثابت
که در اوست هر آنچه باشد مقدر
دمش نافخ نفخه روح قدسی
هم از اوست عیسی هم از اوست غادر
مقام کمالست و معروف عارف
نعیم وصالست و بر کفر کیفر
دل آسمانست درویش این ره
سر آفتابست بر خاک این در
شفق چیست از فرقت خاک کویش
ز چشم فلک رفته آب معصفر
فلک چیست پوینده ئی ساحتش را
بزین مرصع نجیب مشمر
پدر خواند این طفل بیدار دل را
که زائید در کعبه زان پاک مادر
سه فرزند در آخشیجان سفلی
برین هفت آبای علوی سه خواهر
نه چرخست با خاک راهش مساوی
نه بحرست با کف رادش برابر
نخستین خرد ز استانش مثنی
نهم چرخ در آستینش مستر
هلال اشهش را رکاب مجدد
فلک رفعتش را گدای مجدر
نه بی امر او ابر بارد بصحرا
نه بی حکم او برگ جنبد ز صرصر
بگلزار علویست نسرین و سوری
بباغ الهیست سرو و صنوبر
همو عیسی عصر و گردونش ماء/وی
همو موسی وقت و دریاش معبر
بود قنبرش مالک ملک هستی
که سلطان هستیست مولای قنبر
آناالله بردار گویند و در خون
تعالی بدین شان که گوید بمنبر
اناهوزند من ر آنی سراید
که این پادشا هست نفس پیمبر
غزال از غضنفر زند پنجه با آن
رود با ولایش بکام غضنفر
درین کوی بادست ملک سلیمان
که هر مور باشد سلیمان دیگر
درین وادی از سنگ ره گر نیوشی
مزامیر داود دارد بخنجر
اولوالامر موجود و ذوالعرش باقی
امیر عدو بند و سلطان صفدر
بمن تاختن کرد عشقش ز شش سو
دل افتاده چون مهره اینک بششدر
دل من بنور لقایش مزین
گل من ب آب ولایش مخمر
بدان ذات قائم بود کل هستی
که هستیست اعراض و آن ذات جوهر
هم او صاحب طور و نار تجلی
که شد مرشد موسی از شاخ اخضر
ز لاهوت بگذشته این باز سلطان
که جو بقاراست جولانش در خور
که ذاتست و در ذات دارد تکاپو
که بحرست و در بحر باشد شناور
سر اوست مجموعه سر اسماء
دل اوست مقصوره اسم موثر
شود گه براهیم و در آذر افتد
براهیم را گه رهاند ز آذر
گهی رهبر خضر و موسای رهرو
گهی همسر خاتم و روح رهبر
شه قطب و غوث صفای صفاهان
که سلطان منامست و ملجای چاکر
مرا ای خداوند تکمیل برهان
ز نقصان این قوم بی دانش و شر
ز توحید عاطل ز تجرید عاری
ز تکمیل ناقص ز تعلیم ابتر
نه شرع و نه عرف و نه علم و نه عرفان
نه آدم نه حیوان نه فربه نه لاغر
یکی خورده صد لاغر و گشته فربی
یکی کشته صد سید و گشته سرور
ز حکمت مبرا ز عرفان معرا
پر از کینه و کبر و زفت و تناور
مرا وارهان زین شیاطین انسی
بدانش زبون و بدنیا ستمگر
قسم میدهم بر تو ای نور یزدان
بنور ابی القاسم دادگستر
بیزدان اعلی بذات محمد
بسر ولایت بزهرای اطهر
ب آن یازده حامل عرش اعظم
ب آن چارده نور پاکیزه منظر
دل من ز زنگ طبیعت جلاده
مرا زین خران دنی فعل واخر
قضای ترا امر در ظل فرمان
سمای ترا چرخ در زیر چنبر
ندای تو در گوش این چار ارکان
ردای تو بر دوش این هفت پیکر
نفاد ترا برق دنبال توسن
نفوذ ترا دهر بر خط پر گر
ستاره است تیر تو آن کور بینا
سهی سرو رمح تو آن سامع کر
سرشرک زان آسمان مکوکب
دل کفر ازین بوستان مشجر
بکش یا مسلمان کن این چند مشرک
بهم در نورد آری این مشت همگر
توئی غافر الذنب فیما تقدم
توئی قابل التوب فیما تاء/خر
و استغفرالله من کل ذنب
و من ذنب نفسی والله اکبر
توئی یا بمغز اندرون نافه تر
بهاری تو یا از بهاری علامت
بهشتی تو یا از بهشتی پیمبر
بهاری بهشت ز آئینه پیدا
بهشتی بهارت باندیشه مضمر
تو آئینه و باغ پر نقش مانی
تو صافی دل و راغ پر صنع آزر
ز صافی دلت صنع آزر مجسم
ز آئینه ات نقش مانی مصور
زمان با تو خورشید هر هفت گردون
زمین با تو جمشید هر هفت کشور
سلیمان زمان و تو تخت سلیمان
سکندر زمین و تو تاج سکندر
توئی افسر خاک و باران نیسان
که میبارد از ابر لؤلؤی افسر
تو گردون از گرد و از ابر صافی
بگردون گل و لاله خورشید و اختر
توئی کان و پیروزه صاف سنبل
توئی بحر و اشکوفه شاخ گوهر
نئی گنج قارون و چون گنج قارون
بدامان ترا سیم و در آستین زر
ز برگ سمن سیم صافیت بیحد
ز اوراق خیری زر ناب بی مر
تو کو هستی و سبزه کان زمرد
بکان لاله لعل یاقوت احمر
هوائی و آبی که در دست داری
بخاک ار چکد روید از خاک آذر
گل سرخ بر آذر تفته ماند
که با آب دست تو از خاک زد سر
تو صافی ترستی ز برق مصفا
ازیرا درخشی ز ابر مکدر
ز ابر مکدر درخشنده شیدا
درخش منی یا هوای منور
هوائی منور تر از نور ایمان
ز ابری مکدرتر از جان کافر
ستاند ز دریا چو دامان مفلس
فشاند بصحرا چو دست توانگر
نم آب چون یافت تقطیر لؤلؤ
که لؤلؤی لالاست آب مقطر
گرازان و تازان چو پیچنده افعی
خروشان و جوشان چو ارغنده اژدر
هم از اژدرش ببر خونخوار حیران
هم از افعیش شیر ناهار مضطر
بباز سیه ماند این ابر نیسان
چون ریزد ز منقار خون کبوتر
ز منقار این ادهم ار خون نریزد
چرا کرد گلگونه خاک اشقر
بود بی تن و دشت را داده جوشن
بود بی سرو کوه را داده مغفر
بتن جوشن دشت دیبای رومی
بسر مغفر کوه کالای ششتر
نه مارست و او راست از برق دندان
نه مرغست و اوراست از باد شهپر
چنو مار پوید ز وادی بوادی
چنو مرغ پرد ز کشور بکشور
بخاریست گر بحر بر شد بگردون
فرو ریخت لؤلؤی ناسفته در بر
ز لولوی او سیم محلول ساری
ز فرغر بدریا ز دریا بفرغر
رخ آب کاندر شتا بود آهن
زره گشت و باد بهاری زره گر
زره گر از آن گشت باد بهاری
که گردید باران نیسان ز ره در
بهار من ای روح را مایه دل
درین ابرواین سایه روح پرور
شرابی چو خورشید خاور ز مینا
بساغر کن ای رشک خورشید خاور
از آن می که پرتو بخورشید بخشد
چو افکند پرتو ز مینا بساغر
قدح آفتاب کف پور عمران
شراب آتش خرمن پور آذر
شرابی که گر عور بر آستانش
نهد سر نهد تاج فغفور و قیصر
شرابی که گر کور بیند بخوابش
دهد بینش ار چشم کورست مبصر
می آسمانی ز خمخانه دل
که انوارش از آفتابست برتر
مسخر کنم ملک هفت آسمانرا
که هست از قضا هشت چیزم مسخر
گل و لاله و سنبل و سوسن و می
سر زلف و رخسار و بالای دلبر
دو چیز دگر داده عشق تو ما را
که داراش منصور باد و مظفر
بیانی که ماند بفرقان احمد
زبانی که ماند بشمشیر حیدر
علی شهر تجرید را برج و بارو
علی چرخ توحید را قطب و محور
علی شخص ایجاد را قلب و قالب
علی بحر اوتاد را فلک و لنگر
علی بازوی علم را زور بازو
علی لشکر حلم را پشت لشکر
علی صاحب امر و فیاض مطلق
علی نشر اول علی حشر اکبر
صراط وجودست و میزان بر حق
قوام معادست و قیوم محشر
ز هر نقص و هر عیب ذاتش مبرا
ز هر فقد و هر جهل جانش مطهر
همو صاحب انبیای مقدم
همو سید اولیای مؤخر
با حباب چون روح بر جسم نافذ
ولی خصم را بر رگ روح نشتر
همو قطب اقطاب دور ولایت
مدیر مدار محیط مدور
همو نور انوار ادوار هستی
که باشد بهر قلب و هر سر و هر سر
دلش صاحب صورت عین ثابت
که در اوست هر آنچه باشد مقدر
دمش نافخ نفخه روح قدسی
هم از اوست عیسی هم از اوست غادر
مقام کمالست و معروف عارف
نعیم وصالست و بر کفر کیفر
دل آسمانست درویش این ره
سر آفتابست بر خاک این در
شفق چیست از فرقت خاک کویش
ز چشم فلک رفته آب معصفر
فلک چیست پوینده ئی ساحتش را
بزین مرصع نجیب مشمر
پدر خواند این طفل بیدار دل را
که زائید در کعبه زان پاک مادر
سه فرزند در آخشیجان سفلی
برین هفت آبای علوی سه خواهر
نه چرخست با خاک راهش مساوی
نه بحرست با کف رادش برابر
نخستین خرد ز استانش مثنی
نهم چرخ در آستینش مستر
هلال اشهش را رکاب مجدد
فلک رفعتش را گدای مجدر
نه بی امر او ابر بارد بصحرا
نه بی حکم او برگ جنبد ز صرصر
بگلزار علویست نسرین و سوری
بباغ الهیست سرو و صنوبر
همو عیسی عصر و گردونش ماء/وی
همو موسی وقت و دریاش معبر
بود قنبرش مالک ملک هستی
که سلطان هستیست مولای قنبر
آناالله بردار گویند و در خون
تعالی بدین شان که گوید بمنبر
اناهوزند من ر آنی سراید
که این پادشا هست نفس پیمبر
غزال از غضنفر زند پنجه با آن
رود با ولایش بکام غضنفر
درین کوی بادست ملک سلیمان
که هر مور باشد سلیمان دیگر
درین وادی از سنگ ره گر نیوشی
مزامیر داود دارد بخنجر
اولوالامر موجود و ذوالعرش باقی
امیر عدو بند و سلطان صفدر
بمن تاختن کرد عشقش ز شش سو
دل افتاده چون مهره اینک بششدر
دل من بنور لقایش مزین
گل من ب آب ولایش مخمر
بدان ذات قائم بود کل هستی
که هستیست اعراض و آن ذات جوهر
هم او صاحب طور و نار تجلی
که شد مرشد موسی از شاخ اخضر
ز لاهوت بگذشته این باز سلطان
که جو بقاراست جولانش در خور
که ذاتست و در ذات دارد تکاپو
که بحرست و در بحر باشد شناور
سر اوست مجموعه سر اسماء
دل اوست مقصوره اسم موثر
شود گه براهیم و در آذر افتد
براهیم را گه رهاند ز آذر
گهی رهبر خضر و موسای رهرو
گهی همسر خاتم و روح رهبر
شه قطب و غوث صفای صفاهان
که سلطان منامست و ملجای چاکر
مرا ای خداوند تکمیل برهان
ز نقصان این قوم بی دانش و شر
ز توحید عاطل ز تجرید عاری
ز تکمیل ناقص ز تعلیم ابتر
نه شرع و نه عرف و نه علم و نه عرفان
نه آدم نه حیوان نه فربه نه لاغر
یکی خورده صد لاغر و گشته فربی
یکی کشته صد سید و گشته سرور
ز حکمت مبرا ز عرفان معرا
پر از کینه و کبر و زفت و تناور
مرا وارهان زین شیاطین انسی
بدانش زبون و بدنیا ستمگر
قسم میدهم بر تو ای نور یزدان
بنور ابی القاسم دادگستر
بیزدان اعلی بذات محمد
بسر ولایت بزهرای اطهر
ب آن یازده حامل عرش اعظم
ب آن چارده نور پاکیزه منظر
دل من ز زنگ طبیعت جلاده
مرا زین خران دنی فعل واخر
قضای ترا امر در ظل فرمان
سمای ترا چرخ در زیر چنبر
ندای تو در گوش این چار ارکان
ردای تو بر دوش این هفت پیکر
نفاد ترا برق دنبال توسن
نفوذ ترا دهر بر خط پر گر
ستاره است تیر تو آن کور بینا
سهی سرو رمح تو آن سامع کر
سرشرک زان آسمان مکوکب
دل کفر ازین بوستان مشجر
بکش یا مسلمان کن این چند مشرک
بهم در نورد آری این مشت همگر
توئی غافر الذنب فیما تقدم
توئی قابل التوب فیما تاء/خر
و استغفرالله من کل ذنب
و من ذنب نفسی والله اکبر
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - و من رشحات افکاره
ما زمره فقرا از روز در تعبیم
خورشید اختر روز ما آفتاب شبیم
افسرده ایم بروز چون شمع و شب ببروز
شمعیم و وقت فروز پروانه طلبیم
هم آفتاب کفیم هم ماه بی کلفیم
از انبیا خلفیم بر اولیا سلبیم
دارنده فلکیم با امر مشترکیم
چون شرک نیست یکیم چون غیر نیست ربیم
رندان خانه بدوش هشیار سر سروش
بیگانه ایم ز هوش با عشق منتسبیم
بیمار و زار و غریب تب دار عشق حبیب
فرمان پذیر طبیب فرمانروای تبیم
بی زیب و بی حلیم بر قله قللیم
مقصود بی عللیم موجود بی سببیم
گه ارض و گاه سما گه درد و گاه دوا
گه بنده گاه خدا ما قوم بوالعجبیم
در کشور ملکوت ما مرد قوت و قوت
از دفتر جبروت ما فرد منتخبیم
ما مرغ دانه ذات بر طرف آب حیات
از شوق در نغمات از عشق در لهبیم
گر دوست جلوه کند پا تا بسر همه چشم
ور یار بوسه دهد سر تا بپای لبیم
در مکتب ملکی داننده نکتیم
بر منبر فلکی خواننده خطبیم
برتر بجوهر ذات مازین حدود و جهات
بگذشته در حرکات زین هفت توقببیم
اولاد سر رسول مرد خداست نه غول
ما مرد مرد و ملول از خارجی نسبیم
مائیم بی حولی ملک ولای ولی
کز آدم ازلی موروث و مکتسبیم
بینای ختم رسل ختم ولایت کل
نا کرده طی سبل ما یار بولهبیم
بین رهسپار عدم روم و فرنک و عجم
ما در صراط وجود از سید عربیم
شوال تا برجب میخواره و بطلب
تا آخر رمضان از اول رجبیم
باید زدار فنا اندوخت رزق بقا
کز این سه ماه طلب نه ماه در طربیم
ما مفلس و بجهان پوشیم کسوت جان
عوران جامه رسان بی اطلس و قصبیم
مست نشاط همیم سیل بنای غمیم
شیرازه حکمیم آوازه ادبیم
ای دهر بکر عجوز بر ما چه جلوه کنی
چل سال میگذرد از عمر و ما عزبیم
بر جد اختر پیر در رتبه پدری
در صورت بشری مولود ام و ابیم
شه ملک عبد صفا در شهوتست و غضب
ما مالکیم و سوار بر شهوت و غضبیم
ز القاب و نام گریز در ظل اسم حکیم
با صد هزار لقب مائیم و بی لقبیم
شاه لطیف دلیم انسان معتدلیم
با یار متصلیم از خویش در هربیم
قطبیم و غوث و ولی فردیم ولم یزلی
قائم باسم علی عالی بهر حسبیم
راننده شبهیم داننده کتبیم
نور و ضیای حبیم نشو و نمای حبیم
این ما نه ماست خداست محجوب منکر ماست
حق آفتاب بقاست ما ظل محتجبیم
در ذات مبداء/ جود ما از صراط صعود
فانی ز نور و جود تا عرق و تا عصبیم
خورشید اختر روز ما آفتاب شبیم
افسرده ایم بروز چون شمع و شب ببروز
شمعیم و وقت فروز پروانه طلبیم
هم آفتاب کفیم هم ماه بی کلفیم
از انبیا خلفیم بر اولیا سلبیم
دارنده فلکیم با امر مشترکیم
چون شرک نیست یکیم چون غیر نیست ربیم
رندان خانه بدوش هشیار سر سروش
بیگانه ایم ز هوش با عشق منتسبیم
بیمار و زار و غریب تب دار عشق حبیب
فرمان پذیر طبیب فرمانروای تبیم
بی زیب و بی حلیم بر قله قللیم
مقصود بی عللیم موجود بی سببیم
گه ارض و گاه سما گه درد و گاه دوا
گه بنده گاه خدا ما قوم بوالعجبیم
در کشور ملکوت ما مرد قوت و قوت
از دفتر جبروت ما فرد منتخبیم
ما مرغ دانه ذات بر طرف آب حیات
از شوق در نغمات از عشق در لهبیم
گر دوست جلوه کند پا تا بسر همه چشم
ور یار بوسه دهد سر تا بپای لبیم
در مکتب ملکی داننده نکتیم
بر منبر فلکی خواننده خطبیم
برتر بجوهر ذات مازین حدود و جهات
بگذشته در حرکات زین هفت توقببیم
اولاد سر رسول مرد خداست نه غول
ما مرد مرد و ملول از خارجی نسبیم
مائیم بی حولی ملک ولای ولی
کز آدم ازلی موروث و مکتسبیم
بینای ختم رسل ختم ولایت کل
نا کرده طی سبل ما یار بولهبیم
بین رهسپار عدم روم و فرنک و عجم
ما در صراط وجود از سید عربیم
شوال تا برجب میخواره و بطلب
تا آخر رمضان از اول رجبیم
باید زدار فنا اندوخت رزق بقا
کز این سه ماه طلب نه ماه در طربیم
ما مفلس و بجهان پوشیم کسوت جان
عوران جامه رسان بی اطلس و قصبیم
مست نشاط همیم سیل بنای غمیم
شیرازه حکمیم آوازه ادبیم
ای دهر بکر عجوز بر ما چه جلوه کنی
چل سال میگذرد از عمر و ما عزبیم
بر جد اختر پیر در رتبه پدری
در صورت بشری مولود ام و ابیم
شه ملک عبد صفا در شهوتست و غضب
ما مالکیم و سوار بر شهوت و غضبیم
ز القاب و نام گریز در ظل اسم حکیم
با صد هزار لقب مائیم و بی لقبیم
شاه لطیف دلیم انسان معتدلیم
با یار متصلیم از خویش در هربیم
قطبیم و غوث و ولی فردیم ولم یزلی
قائم باسم علی عالی بهر حسبیم
راننده شبهیم داننده کتبیم
نور و ضیای حبیم نشو و نمای حبیم
این ما نه ماست خداست محجوب منکر ماست
حق آفتاب بقاست ما ظل محتجبیم
در ذات مبداء/ جود ما از صراط صعود
فانی ز نور و جود تا عرق و تا عصبیم
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - من مکنونات سره و فواتح افکاره و نعت حضرت ثامن الحجج ارواحنا فداه
ای چرخ گرد گرد مکش زارم
خیره مگرد در پی آزارم
بسیار آسیات کند گردش
کم سوده کن ز گردش بسیارم
ثابت نئی بسیرت خود کمتر
تهدید کن ز ثابت و سیارم
من مرکز زمین نیم و جورت
گردد بدور چون خط پرگارم
کاسد مکن که تاجر تجریدم
ای مشتریت مفلس بازارم
فاسد مکن که قافله چینم
مشک ترست تعبیه در بارم
بیزار کردیم تو ز خود آوخ
کز هستی تو و خود بیزارم
طومار وار پیچم و کردارت
تبتست در مطاوی طومارم
پندارم از تو کین کشم و غافل
کاین لقمه نیست در خور پندارم
دائم بر آن سری که بیوباری
ای اژدهای مردم او بارم
مجبور کردیم بگرفتاری
پنداشتم که فاعل مختارم
مختار بودم از دل و از قالب
بر صد هزار درد گرفتارم
در بند چار عنصر ظلمانی
از این مزاج مختلف آثارم
ظلمت نیم تجلی نورم من
ظلمت گرفته دامن انوارم
آبم ولی نه دستکش خاکم
نورم ولی نه دستخوش نارم
خاک بسیط مرکز توحیدم
باد بزان گلشن اسرارم
نار نزاده زاهن و از سنگم
ورد نرسته از گل و از خارم
من پر کاه بودم و غم صرصر
سنجیده بود چرخ بمعیارم
ایدون بسنگ کوه گران سنگم
بل کوه را بکوبد پیکارم
باز و شگال چرخ نرنجاند
با چون منی که ضیغم ناهارم
من شیر مرغزار الوهیت
آهوی قدس طعمه و ادرارم
برقاب هر دو قوس کنم جولان
عشق دلست رفرف رهوارم
کی میرسند قافله گردون
بر گرد من که قافله سالارم
چندین هزار دور ربوبی من
پیشم ز چرخ و آخر ادوارم
اطوار را بدائره ام ساری
در نقطه نهایت اطوارم
سیر جماد کرده شدم نامی
حیوان چرید یاسمن و خارم
حیوان شدم نه خار و نه گل بودم
ز آدم شکفت نوگل گلزارم
انسان شدم بکار طلب رفتم
مطلوب گشته باز طبکارم
سلاک راست چار سفر من خود
عمریست در کشاکش اسفارم
سیر منازل سفر ثانی
بیرون بود ز حیز گفتارم
بیرون بود ز خواب و خور و غفلت
سیر عوالم دل بیدارم
من بنده دلم که درین ظلمت
بنمود راه روشن هموارم
طی کرد بر عالم ناسوتی
تا بار داد در حرم یارم
بار خودی ز دوش بیفکندم
بر شکر آنکه محرم این بارم
بگذشته از زمان هله فانی در
دیهور و دهر و سرمد و دیهارم
بر ملک و بر ملک شده ام قاهر
مقهور عشق قاهر قهارم
از خاک ین دو دار نیالودم
شهپر که باز ساعد دادارم
از بلبلان گلشن لاهوتم
برگ ولایتست بمنقارم
آن ناوکم که بر هدف توحید
از سر نشسته تا بن سوفارم
آئینه شهودم و میتابد
خورشید یار از درو دیوارم
صد ره درین مشاهده روشن تر
از آفتاب آینه کردارم
بالا ترم ز پستی و از سستی
در ماء/منی بلندم و ستوارم
دریای پر ز خون بودی وحدت
بحر محیط او من نهمارم
خون تمام هستی ازین دریا
باشد بگردن دل خونخوارم
بر آفتاب و ماه فلک سلطان
درویش فقر حیدر کرارم
مست می ولایت موجودم
این خمر را بخانه خمارم
با یازده خلیفه پس از حیدر
یارم چنانکه دشمن اغیارم
اغیار کیست مقدرت مهدی
دجالها فشرده بمنشارم
کشتم جنود نفس بهیمی را
در ملک خویش قاتل کفارم
آتش زدم بمملکت شرکت
شر نیستم شراره اشرارم
در شاعری مقنن قانونم
بینی چو ژرف بینی اشعارم
دریای بی نهایت و بی قعرم
پیداست از تشعب انهارم
هان غوص کن گهر بر سلطان بر
من بحر پر ز گوهر شهوارم
بحرم محققست ز امواجم
ابرم معینست ز مدرارم
سر رشته خدات بدست آید
گر سر نهی برشته گفتارم
ایمن شوی ز سنگ سبکساران
گر نشمری بسنگ سکبارم
طاوس نیستم که تنم بر پر
من کی بفکر درهم و دینارم
رهزن نیم بسبک دغل بازان
اما بهوش باش که طرارم
داود وادیم که جبل گیرد
رقص جمل ز نغمه مزمارم
در زیر بار عشقم چون اشتر
بر دست یار باشد ماهارم
زالایش دوئیست دل صافی
مکنون سر عترت اطهارم
مشهور دهرم ازدم منصوری
منصور وار بر ز بر دارم
من کاه نیستم که اگر خیزد
باد از ختن برد زی بلغارم
نز هیبت بخار چنو کوهم
کافتد ز لرزه کیک بشلوارم
از چرخ و کوه و بحر و برم برتر
بیرون ز هر چهارم و هر چارم
چونان نیم بدست و دم نائی
درهای و هوی وحدت ناچارم
جان کیست جسم چیست کزین ساغر
نه سر بجای ماند و نه دستارم
دائر بدور خویشم و چابک تر
از آفتاب گنبد دوارم
دنیی است جیفه طالب دنیی سگ
سگ نیستم چه کار بمردارم
اشرار را ز رشته رقیت
حرم صفای باطن احرارم
خورشید آسمان صفا هانم
نور و ضیاست حکمت و کردارم
از بندگان شاه خراسانی
شمس هدی رضا سر ابرارم
بر روح کفر آژده سوهانم
بر چشم شرک تافته مسمارم
آنرا که نیست مور در سلطان
در آستین دیده و دل مارم
در بند عشق سلسله طه
گر نیستم مقید زنارم
دارم زمام ملک و ملک بر کف
در کار هر دو کونم و بیکارم
قدرم بپای فرق فلک ساید
غم نیست گر نداند مقدارم
پا تا بسر خرابم ازین کثرت
در شهر بند وحدت معمارم
نو کیسه نیستم زر دولت را
گنجور گنج و کان کهن بارم
از ذرگان شمس شموسم من
روشنگر شموسم و اقمارم
در باغ عزتم گل بینائی
خارت بدیده گر نگری خوارم
زنهار خوار نیستم ای رهرو
مشکن اگر درستی زنهارم
منگر بدینکه خواند خری ناقص
یا منحرف مزاجی بیمارم
بنگر بدینکه مکرمت باری
پرداخت چل صباح بتیمارم
در من نماند گل که نکشت آن شه
و اب حیات داد بتکرارم
تکرار چیست جلوه وحدانی
بیخست و شاخ و برگ و گل و بارم
چون شمع روز مرده و شب روشن
بین روز روشنست شب تارم
خیره مگرد در پی آزارم
بسیار آسیات کند گردش
کم سوده کن ز گردش بسیارم
ثابت نئی بسیرت خود کمتر
تهدید کن ز ثابت و سیارم
من مرکز زمین نیم و جورت
گردد بدور چون خط پرگارم
کاسد مکن که تاجر تجریدم
ای مشتریت مفلس بازارم
فاسد مکن که قافله چینم
مشک ترست تعبیه در بارم
بیزار کردیم تو ز خود آوخ
کز هستی تو و خود بیزارم
طومار وار پیچم و کردارت
تبتست در مطاوی طومارم
پندارم از تو کین کشم و غافل
کاین لقمه نیست در خور پندارم
دائم بر آن سری که بیوباری
ای اژدهای مردم او بارم
مجبور کردیم بگرفتاری
پنداشتم که فاعل مختارم
مختار بودم از دل و از قالب
بر صد هزار درد گرفتارم
در بند چار عنصر ظلمانی
از این مزاج مختلف آثارم
ظلمت نیم تجلی نورم من
ظلمت گرفته دامن انوارم
آبم ولی نه دستکش خاکم
نورم ولی نه دستخوش نارم
خاک بسیط مرکز توحیدم
باد بزان گلشن اسرارم
نار نزاده زاهن و از سنگم
ورد نرسته از گل و از خارم
من پر کاه بودم و غم صرصر
سنجیده بود چرخ بمعیارم
ایدون بسنگ کوه گران سنگم
بل کوه را بکوبد پیکارم
باز و شگال چرخ نرنجاند
با چون منی که ضیغم ناهارم
من شیر مرغزار الوهیت
آهوی قدس طعمه و ادرارم
برقاب هر دو قوس کنم جولان
عشق دلست رفرف رهوارم
کی میرسند قافله گردون
بر گرد من که قافله سالارم
چندین هزار دور ربوبی من
پیشم ز چرخ و آخر ادوارم
اطوار را بدائره ام ساری
در نقطه نهایت اطوارم
سیر جماد کرده شدم نامی
حیوان چرید یاسمن و خارم
حیوان شدم نه خار و نه گل بودم
ز آدم شکفت نوگل گلزارم
انسان شدم بکار طلب رفتم
مطلوب گشته باز طبکارم
سلاک راست چار سفر من خود
عمریست در کشاکش اسفارم
سیر منازل سفر ثانی
بیرون بود ز حیز گفتارم
بیرون بود ز خواب و خور و غفلت
سیر عوالم دل بیدارم
من بنده دلم که درین ظلمت
بنمود راه روشن هموارم
طی کرد بر عالم ناسوتی
تا بار داد در حرم یارم
بار خودی ز دوش بیفکندم
بر شکر آنکه محرم این بارم
بگذشته از زمان هله فانی در
دیهور و دهر و سرمد و دیهارم
بر ملک و بر ملک شده ام قاهر
مقهور عشق قاهر قهارم
از خاک ین دو دار نیالودم
شهپر که باز ساعد دادارم
از بلبلان گلشن لاهوتم
برگ ولایتست بمنقارم
آن ناوکم که بر هدف توحید
از سر نشسته تا بن سوفارم
آئینه شهودم و میتابد
خورشید یار از درو دیوارم
صد ره درین مشاهده روشن تر
از آفتاب آینه کردارم
بالا ترم ز پستی و از سستی
در ماء/منی بلندم و ستوارم
دریای پر ز خون بودی وحدت
بحر محیط او من نهمارم
خون تمام هستی ازین دریا
باشد بگردن دل خونخوارم
بر آفتاب و ماه فلک سلطان
درویش فقر حیدر کرارم
مست می ولایت موجودم
این خمر را بخانه خمارم
با یازده خلیفه پس از حیدر
یارم چنانکه دشمن اغیارم
اغیار کیست مقدرت مهدی
دجالها فشرده بمنشارم
کشتم جنود نفس بهیمی را
در ملک خویش قاتل کفارم
آتش زدم بمملکت شرکت
شر نیستم شراره اشرارم
در شاعری مقنن قانونم
بینی چو ژرف بینی اشعارم
دریای بی نهایت و بی قعرم
پیداست از تشعب انهارم
هان غوص کن گهر بر سلطان بر
من بحر پر ز گوهر شهوارم
بحرم محققست ز امواجم
ابرم معینست ز مدرارم
سر رشته خدات بدست آید
گر سر نهی برشته گفتارم
ایمن شوی ز سنگ سبکساران
گر نشمری بسنگ سکبارم
طاوس نیستم که تنم بر پر
من کی بفکر درهم و دینارم
رهزن نیم بسبک دغل بازان
اما بهوش باش که طرارم
داود وادیم که جبل گیرد
رقص جمل ز نغمه مزمارم
در زیر بار عشقم چون اشتر
بر دست یار باشد ماهارم
زالایش دوئیست دل صافی
مکنون سر عترت اطهارم
مشهور دهرم ازدم منصوری
منصور وار بر ز بر دارم
من کاه نیستم که اگر خیزد
باد از ختن برد زی بلغارم
نز هیبت بخار چنو کوهم
کافتد ز لرزه کیک بشلوارم
از چرخ و کوه و بحر و برم برتر
بیرون ز هر چهارم و هر چارم
چونان نیم بدست و دم نائی
درهای و هوی وحدت ناچارم
جان کیست جسم چیست کزین ساغر
نه سر بجای ماند و نه دستارم
دائر بدور خویشم و چابک تر
از آفتاب گنبد دوارم
دنیی است جیفه طالب دنیی سگ
سگ نیستم چه کار بمردارم
اشرار را ز رشته رقیت
حرم صفای باطن احرارم
خورشید آسمان صفا هانم
نور و ضیاست حکمت و کردارم
از بندگان شاه خراسانی
شمس هدی رضا سر ابرارم
بر روح کفر آژده سوهانم
بر چشم شرک تافته مسمارم
آنرا که نیست مور در سلطان
در آستین دیده و دل مارم
در بند عشق سلسله طه
گر نیستم مقید زنارم
دارم زمام ملک و ملک بر کف
در کار هر دو کونم و بیکارم
قدرم بپای فرق فلک ساید
غم نیست گر نداند مقدارم
پا تا بسر خرابم ازین کثرت
در شهر بند وحدت معمارم
نو کیسه نیستم زر دولت را
گنجور گنج و کان کهن بارم
از ذرگان شمس شموسم من
روشنگر شموسم و اقمارم
در باغ عزتم گل بینائی
خارت بدیده گر نگری خوارم
زنهار خوار نیستم ای رهرو
مشکن اگر درستی زنهارم
منگر بدینکه خواند خری ناقص
یا منحرف مزاجی بیمارم
بنگر بدینکه مکرمت باری
پرداخت چل صباح بتیمارم
در من نماند گل که نکشت آن شه
و اب حیات داد بتکرارم
تکرار چیست جلوه وحدانی
بیخست و شاخ و برگ و گل و بارم
چون شمع روز مرده و شب روشن
بین روز روشنست شب تارم
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - فی کمالات النفسانیه و مراتب الانسانیه
وحدت جمعم نه لامکان نه مکانم
برتر ازین هر دوام نه این و نه آنم
رسته ام از این مکان و کون و مرکب
فرد بسیطم محیط کون و مکانم
کی نهم اندر قفای کام جهان گام
منکه سرا پای صد هزار جهانم
پیشتر از آنکه طور زاید و موسی
بر گله عقل و نفس و وهم شبانم
می نخورد جز که بر نشانه توحید
تیر شهود ار جهد زشست و کمانم
آن بری از حدود نقطه سیال
دائره و مرکز و مدیر زمانم
بسکه بلندم نکرده باز ز هم بال
می نرسد دست آسمان بمیانم
شمسم و ذراتم این ثوابت و سیار
ماهم و این آفتاب و ماه کتانم
قطبم از آن ثابتم بمرکز تجرید
روحم از ان در مجردست روانم
فانیم و باقیم بماء/من سرمد
دهر و زمان در پناه امن و امانم
صرف وجودم نه صورتم نه هیولی
وحدت بی صورتم نه جسم و نه جانم
در ره عشق امتیاز پیر و جوان نیست
تا چه کند عقل پیر و بخت جوانم
یک سرو چندین هزار سر ربوبی
یک تن و دریا و گوهر و زر و کانم
فارس فحلم چنو که قائد توفیق
تا در صاحب زمان کشیده عنانم
رستم وقتم نبرد دیو هوی را
حکمت بر گستوان و ببر بیانم
نور احد کرده از جهات تجلی
بر من و زان جلوه از جهات جهانم
از یمن دل و زیر رایحه الله
بجهاند از کوه تن چو برق یمانم
بود بطفلی دلم بزرگتر از عرش
نور تجلی بزرگ کرد و کلانم
ایدون عرش عظیم و مشرق بیضاش
هست سهامن بدل چو چرخ کیانم
باغ نهال هدایت سلف از کلک
رشد خلف میوه درخت بنانم
من نه بخود زنده ام هویت ساریست
ساری در روح و سر و نطق و بیانم
باز شهم بال میزنم بهوایش
یا شهم و همچو باز در طیرانم
می پرم از بدو تا نهایت بیحد
طائر بیحد و بدو و ختم و کرانم
اول و آخر یکیست اول و آخر
خواهی پیدای من ببین و نهانم
من نه بخسرو مقیدم نه به درویش
خسرو و درویش هر دو در همیانم
گنج احد غیب و در شهادت مطلق
هست مفاتیح غیب زیر زبانم
این نه زبان منست و زمزمه من
حرف تو همصحبت لبست و دهانم
سامع و گوینده اوست من همه هیچم
آمد و برد از میانه نام و نشانم
اوست من از فیض بخت سرمد آن ذات
سرمدم و دهرم و زمانم و آنم
آنم از آنم بعین نقطه سیال
در ازل و لایزال پاک روانم
زاده ام از لامکان بصورت و در سیر
من پدر پیر لامکان و مکانم
کرده ز شش سوی روی دوست تجلی
بر دل و جانم نه بل بخان و بمانم
سر و عیانم بعین آینه اوست
آینه چبود خود اوست سر و عیانم
زنده بامرم نه بلکه آمر ساری
خلق نه بل امر زنده از سریانم
سیرت و سانم بود بمسلک توحید
صرف وجودست سر سیرت و سانم
نافه ناف غزال چین تجلی
عطر مشام اللهم نه مشک و نه بانم
ملک من از نفخه صعق هله فانیست
مملکت کل من علیها فانم
صاف نشاط دل من از خم اسماست
ساقی باقیست ذات پیر مغانم
در زده چندین هزار جام و ز اول
تشنه ترم خشک مانده است لبانم
می نپسندد ببر باری عطشان
شان ولی الله علی الشانم
گر به نبینم بچشم دل رخ مقصود
نیستم انسان بی بدل حیوانم
کر به نبوسد لبان من لب مطلوب
طفلم و از ثدی غفلتست لبانم
خاک بدم آتش ودادم بگداخت
آب روانم کنون و باد بزانم
باد بزانم ولی بگلشن توحید
آب روانم و دل بجوی جنانم
قافیه تکرار شد مرا طلب ای چرخ
آنکه تو میگردی از قفاش من آنم
والی مصر دلم که هست طبایع
سبع عجاف و عقول سبع سمانم
سبع سمانم بعکس رؤیت ریان
خورد عجاف خیال و وهم و گمانم
دولت کامل رسید و ساحت دل را
ملک خدا کرد و کرد ملکت بانم
گفتی شو نفی تا زنی در اثبات
گشتم چونان و مدتیست چنانم
دست دلم زد در ولایت شمسی
شمس ولایت درآمد از در جانم
یکران کز آسمان بخاک نهد ناف
در تک توحید از مهابت رانم
رانم چونانکه جبرئیل بماند
کو بزمینست و من بکاهکشانم
سدره فرو دست زانکه منبر صدرش
بر سر طینست و من بر از سرطانم
صرف صفای جریده ره جانان
نیست تعلق برای و روی بجانم
شمس کمالم نه آفت و نه افولم
باغ بهشتم نه بهمن و نه خزانم
صعوه نیم شاهباز سدره نشینم
بنده نیم پادشاه ملک ستانم
برتر ازین هر دوام نه این و نه آنم
رسته ام از این مکان و کون و مرکب
فرد بسیطم محیط کون و مکانم
کی نهم اندر قفای کام جهان گام
منکه سرا پای صد هزار جهانم
پیشتر از آنکه طور زاید و موسی
بر گله عقل و نفس و وهم شبانم
می نخورد جز که بر نشانه توحید
تیر شهود ار جهد زشست و کمانم
آن بری از حدود نقطه سیال
دائره و مرکز و مدیر زمانم
بسکه بلندم نکرده باز ز هم بال
می نرسد دست آسمان بمیانم
شمسم و ذراتم این ثوابت و سیار
ماهم و این آفتاب و ماه کتانم
قطبم از آن ثابتم بمرکز تجرید
روحم از ان در مجردست روانم
فانیم و باقیم بماء/من سرمد
دهر و زمان در پناه امن و امانم
صرف وجودم نه صورتم نه هیولی
وحدت بی صورتم نه جسم و نه جانم
در ره عشق امتیاز پیر و جوان نیست
تا چه کند عقل پیر و بخت جوانم
یک سرو چندین هزار سر ربوبی
یک تن و دریا و گوهر و زر و کانم
فارس فحلم چنو که قائد توفیق
تا در صاحب زمان کشیده عنانم
رستم وقتم نبرد دیو هوی را
حکمت بر گستوان و ببر بیانم
نور احد کرده از جهات تجلی
بر من و زان جلوه از جهات جهانم
از یمن دل و زیر رایحه الله
بجهاند از کوه تن چو برق یمانم
بود بطفلی دلم بزرگتر از عرش
نور تجلی بزرگ کرد و کلانم
ایدون عرش عظیم و مشرق بیضاش
هست سهامن بدل چو چرخ کیانم
باغ نهال هدایت سلف از کلک
رشد خلف میوه درخت بنانم
من نه بخود زنده ام هویت ساریست
ساری در روح و سر و نطق و بیانم
باز شهم بال میزنم بهوایش
یا شهم و همچو باز در طیرانم
می پرم از بدو تا نهایت بیحد
طائر بیحد و بدو و ختم و کرانم
اول و آخر یکیست اول و آخر
خواهی پیدای من ببین و نهانم
من نه بخسرو مقیدم نه به درویش
خسرو و درویش هر دو در همیانم
گنج احد غیب و در شهادت مطلق
هست مفاتیح غیب زیر زبانم
این نه زبان منست و زمزمه من
حرف تو همصحبت لبست و دهانم
سامع و گوینده اوست من همه هیچم
آمد و برد از میانه نام و نشانم
اوست من از فیض بخت سرمد آن ذات
سرمدم و دهرم و زمانم و آنم
آنم از آنم بعین نقطه سیال
در ازل و لایزال پاک روانم
زاده ام از لامکان بصورت و در سیر
من پدر پیر لامکان و مکانم
کرده ز شش سوی روی دوست تجلی
بر دل و جانم نه بل بخان و بمانم
سر و عیانم بعین آینه اوست
آینه چبود خود اوست سر و عیانم
زنده بامرم نه بلکه آمر ساری
خلق نه بل امر زنده از سریانم
سیرت و سانم بود بمسلک توحید
صرف وجودست سر سیرت و سانم
نافه ناف غزال چین تجلی
عطر مشام اللهم نه مشک و نه بانم
ملک من از نفخه صعق هله فانیست
مملکت کل من علیها فانم
صاف نشاط دل من از خم اسماست
ساقی باقیست ذات پیر مغانم
در زده چندین هزار جام و ز اول
تشنه ترم خشک مانده است لبانم
می نپسندد ببر باری عطشان
شان ولی الله علی الشانم
گر به نبینم بچشم دل رخ مقصود
نیستم انسان بی بدل حیوانم
کر به نبوسد لبان من لب مطلوب
طفلم و از ثدی غفلتست لبانم
خاک بدم آتش ودادم بگداخت
آب روانم کنون و باد بزانم
باد بزانم ولی بگلشن توحید
آب روانم و دل بجوی جنانم
قافیه تکرار شد مرا طلب ای چرخ
آنکه تو میگردی از قفاش من آنم
والی مصر دلم که هست طبایع
سبع عجاف و عقول سبع سمانم
سبع سمانم بعکس رؤیت ریان
خورد عجاف خیال و وهم و گمانم
دولت کامل رسید و ساحت دل را
ملک خدا کرد و کرد ملکت بانم
گفتی شو نفی تا زنی در اثبات
گشتم چونان و مدتیست چنانم
دست دلم زد در ولایت شمسی
شمس ولایت درآمد از در جانم
یکران کز آسمان بخاک نهد ناف
در تک توحید از مهابت رانم
رانم چونانکه جبرئیل بماند
کو بزمینست و من بکاهکشانم
سدره فرو دست زانکه منبر صدرش
بر سر طینست و من بر از سرطانم
صرف صفای جریده ره جانان
نیست تعلق برای و روی بجانم
شمس کمالم نه آفت و نه افولم
باغ بهشتم نه بهمن و نه خزانم
صعوه نیم شاهباز سدره نشینم
بنده نیم پادشاه ملک ستانم
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - فی مراتب القلبیه و التجرد عن عوالم الناسوتیه
ای آتش عشق ای دل نوانم
ای آفت جسم ای بلای جانم
از دست تو با جان دردمندم
درشست تو با جان ناتوانم
ای شعله بی دود مشعل دل
دود از تو برآمد زد و دمانم
ای آتش کانون سینه من
از پوست رسیدی باستخوانم
افروختی این پیکر نژندم
در مغز دویدی و در روانم
ای شیر قوی زور بر باری
من مور ضعیفم نه پهلوانم
افکندی ازین نیم جان هستی
از بسکه زدی پنجه در کمانم
بامور کنی رنجه دست و بازو
من خود نه زمینم نه آسمانم
ای اژدر چوپان دشت ایمن
فرعون نیم موسی زمانم
هی از دهن آتش دمی بکینم
هی تفته کنی از دم و دهانم
ای پرتو قندیل دیر باطن
من شمع تو را عنبرین دخانم
اجزای دخانی بجزو نوری
مستهلک و من رفته از میانم
ای زند زرادشت سر پنهان
مرموز ترا یار باستانم
من زند نخوانم هگرز و دائم
پا زند ترا پیر زند خوانم
ای ورطه بیم و ره هلاکت
گم شد بدیار تو کاروانم
زین خوان خطرناک اگر گذشتم
صاحب خطرم مرد هفت خوانم
شهباز مرا بود پر دولت
چون بال گشودم ز آشیانم
گفتم ننشینم بجای دیگر
بر ساعد سلطان بود مکانم
ناگاه فتادم بسخت دامی
چونانکه نه نامست و نه نشانم
ای فتنه آسیمه سر فکندی
آخر ببلائی ز ناگهانم
بودم شه ملک صلاح و تقوی
صد فضل و هنر بود پاسبانم
دیوان حکم بود زیر حکمم
یکران خرد بود زیر رانم
تا کرد بفقر و جنون و مستی
دستان تو در شهر داستانم
بر هیچ نداد آن کم از گرانی
امروز بهیچ ار دهد گرانم
سودای تو در سر دویدو بگرفت
در سینه چنو مام مهربانم
گفتم که بدامان ما در ایدر
از دست دد و دام در امانم
غافل که بچنگ هژبر غضبان
یا در دهن اژدها دمانم
سودی که شد از علم و فضل حاصل
آسیب سر از فتنه زبانم
گفتم که ددند این گروه دانی
مردود ددان دنی از آنم
گفتم که سنانست گفت عامی
زد عامی ما سخته باسنانم
در وحشتم ازین کران و کوران
ایکاش نگردند بر کرانم
ای عشق تو بودی گریزگاهم
ای حصن تو گشتی نگاهبانم
پروردیم از قوت جان بطفلی
گستردی از آلای خویش خوانم
چون شد که بخونم کشی بخواری
ایدون که بزرگ ویل و کلانم
بل تا که ز هستی کمیت همت
بجهانم و خود را ز غم جهانم
بگذار که یابم رهائی از خود
وین جان بغم مانده وارهانم
با رفرف روح از سواد امکان
تا ساحت شهر وجوب رانم
زین فقر نهم زین بر اسب دولت
تازم بسر گنج شایگانم
سلطان شوم اندر سرای روشن
تا چند در این تیره خاکدانم
در باغ الهی کنم تفرج
کافسرده از این باغ و بوستانم
خورشید شوم بر سمای وحدت
در سایه محبوب دلستانم
میدان مکان تنگ و سیر را من
با صاعقه و برق همعنانم
این آخور ما و اخر مکان را
من فارس میدان لا مکانم
درویشم و در کشور تجرد
سلطان ینال و شه طغانم
دارای بری از زوال و نقصان
عرفان و حکم ملک جاودانم
چون بر به کمان سخن نهم تیر
گردون نتواند کشد کمانم
در سوختن پرده علائق
چون شعله که افتد پیر نیانم
جولان منصه شهود دل
بر رخش یکی گرد سیستانم
خنگم جبروت آزماید از تک
نادیده بر رانش خیز رانم
بیرون ز جهان و چو کون جامع
خود جامع مجموعه جهانم
بگذشته ز اسمایم وز اعیان
در عین مسمی و در عیانم
در بایدت ار جذب کن که بحرم
زر شایدت ار کسب کن که کانم
بر خویش نبندم ز خود نگویم
گوینده خدا بنده ترجمانم
سر سریان هویت او
ظاهر شده از کسوت عیانم
از کان کماهی زر الهی
کی مرد زر و جامه و دکانم
کردست سرایت بجان و بر دل
سر بر زده از کلک و از بنانم
مرغ ملکوتم خروس عرشم
توحید شهودی بود از آنم
آیات معارف ز عرش وحدت
نازل ز الف تا به یا بشانم
موسی نیم اما بمدین جان
بر گله مقصود خود شبانم
عیسی نیم اما همای خورشید
فرخیست که پرورده ماکیانم
از آب حیات بهشت حکمت
سر سبزتر از شاخ ضیمرانم
ای طفل طریقت که نکته نوشی
بنیوش که من پیر نکته دانم
در عشق بمیر و فنای توحید
گر زنده نگشتی منت ضمانم
بین صحو و مقامات پند پیرم
گو باش بصورت اگر جوانم
در سیر مه از این مه کیانی
وز گردش این گنبد کیانم
بی آب ترست از سراب ظم آن
آنی که برون از زمان و آنم
آب ار نخورد گوهر تجلی
از طبع چنو قلزم روانم
شستم چو لب از شیر مام شستم
بر عرش دل و دست میزبانم
بی منت تن بی مرارت جان
بر مائده عرش میهمانم
در حجر نبوت بود مقامم
وز ثدی ولایت بود لبانم
طفل پدر عقل و مادر نفس
لابل پدر این و ام آنم
طفلم بطریق محمد و آل
یعنی پدر پیر کن فکانم
در گوشه عزلت خزیده در شرق
تا غرب چنو صرصر بزانم
در گلشن توحید و باغ عرفان
چون سرو که بر گل چمد چمانم
من بنده صفایم که مغز جان را
از مشک گرامی تر و زبانم
بسیار گرانست و نغز مفروش
ارزان بکس این پند رایگانم
ای آفت جسم ای بلای جانم
از دست تو با جان دردمندم
درشست تو با جان ناتوانم
ای شعله بی دود مشعل دل
دود از تو برآمد زد و دمانم
ای آتش کانون سینه من
از پوست رسیدی باستخوانم
افروختی این پیکر نژندم
در مغز دویدی و در روانم
ای شیر قوی زور بر باری
من مور ضعیفم نه پهلوانم
افکندی ازین نیم جان هستی
از بسکه زدی پنجه در کمانم
بامور کنی رنجه دست و بازو
من خود نه زمینم نه آسمانم
ای اژدر چوپان دشت ایمن
فرعون نیم موسی زمانم
هی از دهن آتش دمی بکینم
هی تفته کنی از دم و دهانم
ای پرتو قندیل دیر باطن
من شمع تو را عنبرین دخانم
اجزای دخانی بجزو نوری
مستهلک و من رفته از میانم
ای زند زرادشت سر پنهان
مرموز ترا یار باستانم
من زند نخوانم هگرز و دائم
پا زند ترا پیر زند خوانم
ای ورطه بیم و ره هلاکت
گم شد بدیار تو کاروانم
زین خوان خطرناک اگر گذشتم
صاحب خطرم مرد هفت خوانم
شهباز مرا بود پر دولت
چون بال گشودم ز آشیانم
گفتم ننشینم بجای دیگر
بر ساعد سلطان بود مکانم
ناگاه فتادم بسخت دامی
چونانکه نه نامست و نه نشانم
ای فتنه آسیمه سر فکندی
آخر ببلائی ز ناگهانم
بودم شه ملک صلاح و تقوی
صد فضل و هنر بود پاسبانم
دیوان حکم بود زیر حکمم
یکران خرد بود زیر رانم
تا کرد بفقر و جنون و مستی
دستان تو در شهر داستانم
بر هیچ نداد آن کم از گرانی
امروز بهیچ ار دهد گرانم
سودای تو در سر دویدو بگرفت
در سینه چنو مام مهربانم
گفتم که بدامان ما در ایدر
از دست دد و دام در امانم
غافل که بچنگ هژبر غضبان
یا در دهن اژدها دمانم
سودی که شد از علم و فضل حاصل
آسیب سر از فتنه زبانم
گفتم که ددند این گروه دانی
مردود ددان دنی از آنم
گفتم که سنانست گفت عامی
زد عامی ما سخته باسنانم
در وحشتم ازین کران و کوران
ایکاش نگردند بر کرانم
ای عشق تو بودی گریزگاهم
ای حصن تو گشتی نگاهبانم
پروردیم از قوت جان بطفلی
گستردی از آلای خویش خوانم
چون شد که بخونم کشی بخواری
ایدون که بزرگ ویل و کلانم
بل تا که ز هستی کمیت همت
بجهانم و خود را ز غم جهانم
بگذار که یابم رهائی از خود
وین جان بغم مانده وارهانم
با رفرف روح از سواد امکان
تا ساحت شهر وجوب رانم
زین فقر نهم زین بر اسب دولت
تازم بسر گنج شایگانم
سلطان شوم اندر سرای روشن
تا چند در این تیره خاکدانم
در باغ الهی کنم تفرج
کافسرده از این باغ و بوستانم
خورشید شوم بر سمای وحدت
در سایه محبوب دلستانم
میدان مکان تنگ و سیر را من
با صاعقه و برق همعنانم
این آخور ما و اخر مکان را
من فارس میدان لا مکانم
درویشم و در کشور تجرد
سلطان ینال و شه طغانم
دارای بری از زوال و نقصان
عرفان و حکم ملک جاودانم
چون بر به کمان سخن نهم تیر
گردون نتواند کشد کمانم
در سوختن پرده علائق
چون شعله که افتد پیر نیانم
جولان منصه شهود دل
بر رخش یکی گرد سیستانم
خنگم جبروت آزماید از تک
نادیده بر رانش خیز رانم
بیرون ز جهان و چو کون جامع
خود جامع مجموعه جهانم
بگذشته ز اسمایم وز اعیان
در عین مسمی و در عیانم
در بایدت ار جذب کن که بحرم
زر شایدت ار کسب کن که کانم
بر خویش نبندم ز خود نگویم
گوینده خدا بنده ترجمانم
سر سریان هویت او
ظاهر شده از کسوت عیانم
از کان کماهی زر الهی
کی مرد زر و جامه و دکانم
کردست سرایت بجان و بر دل
سر بر زده از کلک و از بنانم
مرغ ملکوتم خروس عرشم
توحید شهودی بود از آنم
آیات معارف ز عرش وحدت
نازل ز الف تا به یا بشانم
موسی نیم اما بمدین جان
بر گله مقصود خود شبانم
عیسی نیم اما همای خورشید
فرخیست که پرورده ماکیانم
از آب حیات بهشت حکمت
سر سبزتر از شاخ ضیمرانم
ای طفل طریقت که نکته نوشی
بنیوش که من پیر نکته دانم
در عشق بمیر و فنای توحید
گر زنده نگشتی منت ضمانم
بین صحو و مقامات پند پیرم
گو باش بصورت اگر جوانم
در سیر مه از این مه کیانی
وز گردش این گنبد کیانم
بی آب ترست از سراب ظم آن
آنی که برون از زمان و آنم
آب ار نخورد گوهر تجلی
از طبع چنو قلزم روانم
شستم چو لب از شیر مام شستم
بر عرش دل و دست میزبانم
بی منت تن بی مرارت جان
بر مائده عرش میهمانم
در حجر نبوت بود مقامم
وز ثدی ولایت بود لبانم
طفل پدر عقل و مادر نفس
لابل پدر این و ام آنم
طفلم بطریق محمد و آل
یعنی پدر پیر کن فکانم
در گوشه عزلت خزیده در شرق
تا غرب چنو صرصر بزانم
در گلشن توحید و باغ عرفان
چون سرو که بر گل چمد چمانم
من بنده صفایم که مغز جان را
از مشک گرامی تر و زبانم
بسیار گرانست و نغز مفروش
ارزان بکس این پند رایگانم
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در حکمت و موعظه و نکوهش اهل دنیا فرموده است
بیان حکمت الصوم لیست سر سخن
سپس که روزه مریم گرفته بودم من
کسیکه روزه مریم گرفت کرد افطار
ز خوان دولت دیدار دل بوجه حسن
کدام دل نه همان مضغه صنوبر فام
که سخت تر بود از سنگ در سراچه تن
بل آن لطیفه روحانی بلند مکان
عیان بصورت انسان و سیرت روشن
تهی ز غیر خدا روزه دار روزه گشا
بروی یار که افطار اوست از دیدن
خدای فرمود الصوم لی باحمد پاک
که جان زنده دلانش نیازمند بدن
شکم نمودن از نان تهی نه روزه اوست
ز غیر او دل خود کن تهی بسر و علن
تو احمدی باحد متصل شو از ره ذات
که وحدتست وطن هان بگیر راه وطن
گرفت روزه که افطار اوست دیدن دوست
ز غیر دوست بپرداخت خانه و برزن
تو روزه دار بخون خدا کنی افطار
مریز خون ولیش ای خدای را دشمن
ولی او بمثل سرو جویبار خداست
حبیب او بصفت شاخ نخله ذوالمن
باره تعب این شاخ نخل یار مبر
بتیشه ستم این سرو جویبار مکن
همی نگویم پر کن شکم زنان حرام
چنو که گردد بیت الحرام بیت حزن
طعام عرشی جوعست و آب عشق عطش
نه آنکه تا بلبان آیدت برنج و لبن
برنج او همه عقلست و شیر او همه علم
شراب وحدت او بی لبست و کام و دهن
ولیک گویم اعراض جمله مفترضند
پی فزایش آن جوهر بزرگ ثمن
نماز و روزه عرض هر دو مفترض که همی
کمال یابد ازین حادثات عقل کهن
تراست نفس چو ضحاک و شهوت و غضبش
زهر دودوش ببالیده چون دو مار شکن
فکن بدیده افعیش ناوک آرش
شکن بکله تازیش گرزه قارن
چنو فریدون با گرز گاو سار بر آر
دمار نفس چو ضحاک تازی ریمن
مخور فریب و فسون سپهر شعبده باز
که کس نماند ز دستان این دو رنگ ایمن
مرا که دستش بر گونه گشت نیلوفر
ز دیده روید زان لطمه گران روین
تنم چو سوزن و چون رشته اشک متصلم
ز سوز دل که بتنگیست چشمه سوزن
تواتر شرر او چو مهر در کانون
تقاطر بصر من چو ابر در بهمن
صفا مجوی ز باغی که ورد او همه درد
وفا مخواه ز ملکی که مرد او همه زن
بسیرت زن مردان بصورتند و لباس
زناف صورت آهو نزاد مشک ختن
کجا توانی شد آشنای قدس خلیل
ترا که باشد در سینه آن سترک وثن
خلیل وقتی اگر بشکنی به تیشه عزم
بت هوی را کش سر نهاده ئی چو شمن
تو شاهباز بلند آشیان عرشی و باز
چنو که فاخته طوق هواست در گردن
تو ای جم جبروتی بساط عالم پاک
چو مور از چه درین خاک مانده ئی بلگن
در آ ز چاه طبیعت چو شاه مصر وجود
ترا که منطقه عقد اقتداست رسن
نئی تو بیژن ای زیر رانت رخش خرد
تهمتن خود مگذار در چه بیژن
سوار رخش خرد شو ز هفتخوان بدرای
رکاب زن بدهان طبیعت توسن
تو بام خانه دل را تمام روزن کن
که آفتاب شهودت بتابد از روزن
که تا ببینی آئینه جمال خداست
حقیقت دل اگر دور داریش ز درن
همی خدای کند جلوه از جمیع جهات
یکی شوند سهیل یمان و نجم پرن
همی بزاید توحید از مشیمه کون
که مام کثرت بر وحدتست آبستن
اگر نزادت زین مام طفل وحدت ذات
ازین نزادن دانم چه خواهدت زادن
دوئی سیاه کند جامه چون شب ظلمات
اگر بپوشد وحدت ز نور پیراهن
ز نور واحد یزدان پاک روز کثیر
سیاه گردد چون روزگار اهریمن
چو در نوردد فراش امر فرش زمین
ره سرای عدم بسپر و بساط ز من
زند بملک شبیخون تجلی ملکوت
مکان گریزد در لا چو دزد در مکمن
دو دست هستی موهوم ما سوای خدا
در سراچه لا کوبد و گریوه لن
بغیر ذات موحد که اوست باقی و بس
کسی نگردد توحید را بپیرامن
ز روی شاهد وحدت برافکنند نقاب
بکوری دل و چشم مخالف کودن
مخالفان را ره نیست در سراچه قدس
که راز دان نفرستد ببوستان راسن
موحدان را دل خانه حقیقت اوست
که آفتاب نماید بر آسمان مسکن
بخانه دل مرد موحدست خدای
چه غم ز مشرک بگشاید ار بیافه دهن
اگر ز فقر بمیرد عدو چه باک مرا
که گنج دارم در آستین و در دامن
اگر خدای کند جلوه پادشاهان را
دهد ببنده توحید یاره و گرزن
چه غم ز تیر بلا لا آله الا هوست
تن مرا گه باران تیر چون جوشن
ددان زنندم تهمت باتحاد و حلول
نعوذ بالله ازین زشت شیمت و دیدن
بدانش خود نازل کنند درک ملوک
ازین عقیده ستغفار ازین خطا شیون
گمان برند که باز سپید ساعد شاه
چرد ز روزی عصفور ریزه خوار ارزن
کجا که وحدت کو غیر تا حلول کند
خدای در او این شرک بیکرانه و من
خدای داند اگر پر زند بغیر خدای
چو اوج گیرد باز یقین ز خانه ظن
تو چون سمن کن صورت ز غازه کثرات
بباغ دنیا بس کوتهست عمر سمن
اگر دو عالم دشمن شوند لاتیاء/س
بجرم وحدت و از شرک دوست لا تاء/من
بباغ کثرت این راسن کثیف مبوی
که هست گونه توحید چون گل و سوسن
مبین بقامت پست بنفشه کثرات
که قد گلبن توحید ماست سرو چمن
پرند وحدت ما جوهریست آینه فام
که از صفاتش صیقل بود ز ذات مسن
مرا که نغمه منصوریست در مزمار
چه دهشت از زبر دار کم خداست مجن
نکرده سیر سر دار کی شود بیدار
ز خواب هستی این دیدگان دیده و سن
مرا که در بن عمان وحدتست مقام
بزیر پای بود سنگریزه در عدن
اگر نه خیمه درویش بود سر وجود
زمانه دوختی از بهر کائنات کفن
اگر نه نغمه توحید بود زیور گوش
زبان هستی بود از بیان او الکن
یکیست شاهد و مشهود و آشکار و نهان
جز آنکه هست بگلزار نیست در گلخن
بچشم حق بین غیر از خداست نقش دوم
که دید احول یزدان که نیست ها اهرن
ببین بخرمن کثرت که روی وحدت ذات
ازوست تابان چونانکه ماه از خرمن
نه همچو ماه و چو خرمن که غیر یکدگرند
من و تو غیر خدا نیست ای حجاب تو من
پی شناختن حق تو خویش را بشناس
خدای خواهی غیر از خدای را بفکن
چراغ هستی ما راست روغن توحید
چگونه سوزد هرگز چراغ بی روغن
مرا که باده وحدت بجام سر صفاست
چه غم که بهره ظلمانی است دردی دن
دل صفای صفاهان بزرگ خانه اوست
که بوی رحمن می آید از شمال یمن
ز آب و خاک یمن کس شنید بوی خدا
نه بل ز باطن اللهی اویس قرن
مرا دو دیده مبیناد با وجود خدای
گر آسمان و زمین بیند و تلال و دمن
مرا وجود نماناد غیر وحدت اگر
کند مشاهده در شوره زار و در گلشن
کسیکه صاحب این دیده نیست پیش فنا
بود چوخانه که در راه سیل بنیان کن
کسیکه صاحب این دیده آفتاب برین
چو گوی باشد و قوس کمال او محجن
مرا بگوهر ایمان گمان بد مبرید
که شاه به ازین دانه نیست در مخزن
حرامزاده بود بد پسند گوهر پاک
بویژه آنکه بود شاهوار در معدن
بحق وحدت بیچون که قبه ملکوت
چو پایه دل من نیست محکم و متقن
خیال خلق چو دوک عجایزست و مرا
بدست عقل حسام ملوک شیر اوژن
اگر بجنبد تیغ تمام روی زمین
بموی من نتواند شکست داد و شکن
مرا که در کنف امن و حدتست مقام
حدود ملک مصونست از فنون فتن
ب آفتاب نیارد نهاد پنجه ز کال
ز شاهباز نتاند گرفت بال زغن
کسی که همره دیوست در گریوه او
طلوع کی کند آن آفتاب زهره ذقن
نشسته در دل من تا دماغ کرده پریش
تبارک الله از آن دو طره رهزن
نماند از من جز هیکلی چو خط مدیر
ولی چو نقطه موهومش از درون آون
مدیر و نقطه دو موهوم گر نماند چه باک
خدای ماند و بس لا تخف و لا تحزن
تمام او شد حتی الورید والشریان
روان و جان و دهان و دل و زبان و سخن
امین سرم و ذات و صفات و فعل واثر
بدوست دادم و جز این نداشتم ماء/من
جریده گشتم و پرداختم قفس بهواش
که زندگانی عشاق اوست در مردن
سپس که روزه مریم گرفته بودم من
کسیکه روزه مریم گرفت کرد افطار
ز خوان دولت دیدار دل بوجه حسن
کدام دل نه همان مضغه صنوبر فام
که سخت تر بود از سنگ در سراچه تن
بل آن لطیفه روحانی بلند مکان
عیان بصورت انسان و سیرت روشن
تهی ز غیر خدا روزه دار روزه گشا
بروی یار که افطار اوست از دیدن
خدای فرمود الصوم لی باحمد پاک
که جان زنده دلانش نیازمند بدن
شکم نمودن از نان تهی نه روزه اوست
ز غیر او دل خود کن تهی بسر و علن
تو احمدی باحد متصل شو از ره ذات
که وحدتست وطن هان بگیر راه وطن
گرفت روزه که افطار اوست دیدن دوست
ز غیر دوست بپرداخت خانه و برزن
تو روزه دار بخون خدا کنی افطار
مریز خون ولیش ای خدای را دشمن
ولی او بمثل سرو جویبار خداست
حبیب او بصفت شاخ نخله ذوالمن
باره تعب این شاخ نخل یار مبر
بتیشه ستم این سرو جویبار مکن
همی نگویم پر کن شکم زنان حرام
چنو که گردد بیت الحرام بیت حزن
طعام عرشی جوعست و آب عشق عطش
نه آنکه تا بلبان آیدت برنج و لبن
برنج او همه عقلست و شیر او همه علم
شراب وحدت او بی لبست و کام و دهن
ولیک گویم اعراض جمله مفترضند
پی فزایش آن جوهر بزرگ ثمن
نماز و روزه عرض هر دو مفترض که همی
کمال یابد ازین حادثات عقل کهن
تراست نفس چو ضحاک و شهوت و غضبش
زهر دودوش ببالیده چون دو مار شکن
فکن بدیده افعیش ناوک آرش
شکن بکله تازیش گرزه قارن
چنو فریدون با گرز گاو سار بر آر
دمار نفس چو ضحاک تازی ریمن
مخور فریب و فسون سپهر شعبده باز
که کس نماند ز دستان این دو رنگ ایمن
مرا که دستش بر گونه گشت نیلوفر
ز دیده روید زان لطمه گران روین
تنم چو سوزن و چون رشته اشک متصلم
ز سوز دل که بتنگیست چشمه سوزن
تواتر شرر او چو مهر در کانون
تقاطر بصر من چو ابر در بهمن
صفا مجوی ز باغی که ورد او همه درد
وفا مخواه ز ملکی که مرد او همه زن
بسیرت زن مردان بصورتند و لباس
زناف صورت آهو نزاد مشک ختن
کجا توانی شد آشنای قدس خلیل
ترا که باشد در سینه آن سترک وثن
خلیل وقتی اگر بشکنی به تیشه عزم
بت هوی را کش سر نهاده ئی چو شمن
تو شاهباز بلند آشیان عرشی و باز
چنو که فاخته طوق هواست در گردن
تو ای جم جبروتی بساط عالم پاک
چو مور از چه درین خاک مانده ئی بلگن
در آ ز چاه طبیعت چو شاه مصر وجود
ترا که منطقه عقد اقتداست رسن
نئی تو بیژن ای زیر رانت رخش خرد
تهمتن خود مگذار در چه بیژن
سوار رخش خرد شو ز هفتخوان بدرای
رکاب زن بدهان طبیعت توسن
تو بام خانه دل را تمام روزن کن
که آفتاب شهودت بتابد از روزن
که تا ببینی آئینه جمال خداست
حقیقت دل اگر دور داریش ز درن
همی خدای کند جلوه از جمیع جهات
یکی شوند سهیل یمان و نجم پرن
همی بزاید توحید از مشیمه کون
که مام کثرت بر وحدتست آبستن
اگر نزادت زین مام طفل وحدت ذات
ازین نزادن دانم چه خواهدت زادن
دوئی سیاه کند جامه چون شب ظلمات
اگر بپوشد وحدت ز نور پیراهن
ز نور واحد یزدان پاک روز کثیر
سیاه گردد چون روزگار اهریمن
چو در نوردد فراش امر فرش زمین
ره سرای عدم بسپر و بساط ز من
زند بملک شبیخون تجلی ملکوت
مکان گریزد در لا چو دزد در مکمن
دو دست هستی موهوم ما سوای خدا
در سراچه لا کوبد و گریوه لن
بغیر ذات موحد که اوست باقی و بس
کسی نگردد توحید را بپیرامن
ز روی شاهد وحدت برافکنند نقاب
بکوری دل و چشم مخالف کودن
مخالفان را ره نیست در سراچه قدس
که راز دان نفرستد ببوستان راسن
موحدان را دل خانه حقیقت اوست
که آفتاب نماید بر آسمان مسکن
بخانه دل مرد موحدست خدای
چه غم ز مشرک بگشاید ار بیافه دهن
اگر ز فقر بمیرد عدو چه باک مرا
که گنج دارم در آستین و در دامن
اگر خدای کند جلوه پادشاهان را
دهد ببنده توحید یاره و گرزن
چه غم ز تیر بلا لا آله الا هوست
تن مرا گه باران تیر چون جوشن
ددان زنندم تهمت باتحاد و حلول
نعوذ بالله ازین زشت شیمت و دیدن
بدانش خود نازل کنند درک ملوک
ازین عقیده ستغفار ازین خطا شیون
گمان برند که باز سپید ساعد شاه
چرد ز روزی عصفور ریزه خوار ارزن
کجا که وحدت کو غیر تا حلول کند
خدای در او این شرک بیکرانه و من
خدای داند اگر پر زند بغیر خدای
چو اوج گیرد باز یقین ز خانه ظن
تو چون سمن کن صورت ز غازه کثرات
بباغ دنیا بس کوتهست عمر سمن
اگر دو عالم دشمن شوند لاتیاء/س
بجرم وحدت و از شرک دوست لا تاء/من
بباغ کثرت این راسن کثیف مبوی
که هست گونه توحید چون گل و سوسن
مبین بقامت پست بنفشه کثرات
که قد گلبن توحید ماست سرو چمن
پرند وحدت ما جوهریست آینه فام
که از صفاتش صیقل بود ز ذات مسن
مرا که نغمه منصوریست در مزمار
چه دهشت از زبر دار کم خداست مجن
نکرده سیر سر دار کی شود بیدار
ز خواب هستی این دیدگان دیده و سن
مرا که در بن عمان وحدتست مقام
بزیر پای بود سنگریزه در عدن
اگر نه خیمه درویش بود سر وجود
زمانه دوختی از بهر کائنات کفن
اگر نه نغمه توحید بود زیور گوش
زبان هستی بود از بیان او الکن
یکیست شاهد و مشهود و آشکار و نهان
جز آنکه هست بگلزار نیست در گلخن
بچشم حق بین غیر از خداست نقش دوم
که دید احول یزدان که نیست ها اهرن
ببین بخرمن کثرت که روی وحدت ذات
ازوست تابان چونانکه ماه از خرمن
نه همچو ماه و چو خرمن که غیر یکدگرند
من و تو غیر خدا نیست ای حجاب تو من
پی شناختن حق تو خویش را بشناس
خدای خواهی غیر از خدای را بفکن
چراغ هستی ما راست روغن توحید
چگونه سوزد هرگز چراغ بی روغن
مرا که باده وحدت بجام سر صفاست
چه غم که بهره ظلمانی است دردی دن
دل صفای صفاهان بزرگ خانه اوست
که بوی رحمن می آید از شمال یمن
ز آب و خاک یمن کس شنید بوی خدا
نه بل ز باطن اللهی اویس قرن
مرا دو دیده مبیناد با وجود خدای
گر آسمان و زمین بیند و تلال و دمن
مرا وجود نماناد غیر وحدت اگر
کند مشاهده در شوره زار و در گلشن
کسیکه صاحب این دیده نیست پیش فنا
بود چوخانه که در راه سیل بنیان کن
کسیکه صاحب این دیده آفتاب برین
چو گوی باشد و قوس کمال او محجن
مرا بگوهر ایمان گمان بد مبرید
که شاه به ازین دانه نیست در مخزن
حرامزاده بود بد پسند گوهر پاک
بویژه آنکه بود شاهوار در معدن
بحق وحدت بیچون که قبه ملکوت
چو پایه دل من نیست محکم و متقن
خیال خلق چو دوک عجایزست و مرا
بدست عقل حسام ملوک شیر اوژن
اگر بجنبد تیغ تمام روی زمین
بموی من نتواند شکست داد و شکن
مرا که در کنف امن و حدتست مقام
حدود ملک مصونست از فنون فتن
ب آفتاب نیارد نهاد پنجه ز کال
ز شاهباز نتاند گرفت بال زغن
کسی که همره دیوست در گریوه او
طلوع کی کند آن آفتاب زهره ذقن
نشسته در دل من تا دماغ کرده پریش
تبارک الله از آن دو طره رهزن
نماند از من جز هیکلی چو خط مدیر
ولی چو نقطه موهومش از درون آون
مدیر و نقطه دو موهوم گر نماند چه باک
خدای ماند و بس لا تخف و لا تحزن
تمام او شد حتی الورید والشریان
روان و جان و دهان و دل و زبان و سخن
امین سرم و ذات و صفات و فعل واثر
بدوست دادم و جز این نداشتم ماء/من
جریده گشتم و پرداختم قفس بهواش
که زندگانی عشاق اوست در مردن
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در حکم و معارف و موعظه و نصایح و نعت حضرت ثامن الائمه صلوات الله و سلامه علیه
باید ار میخواهی ایدل همدم جانان شدن
تن رها کردن بکلی پای تا سر جان شدن
گوهر مقصود اگر جوئی ز عمان وجود
باید از این قطره رستن غرقه عمان شدن
ای گدایانی که شاهان نام دارید از گزاف
روی در اقلیم فقر آوردن و سلطان شدن
ایدل ار خواهی نکوبد بر سرت پتک فراق
پیش خایسک طلب بایست چون سندان شدن
ای تن خاکی که بنیانت چو نقشستی براب
گنج حکمت طالبی مگریز از ویران شدن
اسب امکان پی کن ار خواهی بمیدان وجوب
تاختن اسب فراست فارس میدان شدن
شیر برج آسمانی مرغزارت کهکشان
بهر مشتی استخوان نتوان سگ کهدان شدن
دیو نفس هفت سر را میتوان کشت ارتوان
راکب رخش خرد چون رستم دستان شدن
ایدل ار خواهی صفا میباید از تیغ خلیل
همچو اسمعیل در کوی وفا قربان شدن
سر ز طوفان میکشی ای غرقه بحر فنا
در لقا افتاده ئی مندیش از طوفان شدن
زنده خواهی زیستن از همدم نادان گریز
چیست مرگ مرد دانا همدم نادان شدن
همدم نادان شدن برهان جهلست و خطاست
همدم نادان شدن تا جهل را برهان شدن
لاف حکمت میزنی دورست از عقل حکیم
با چنین دست کرامت سخره دستان شدن
صورت رحمانی ای فرزند اینسان کی رواست
سر ز رحمن تافتن خربنده شیطان شدن
رستن از این بند شیطانی ز حیوان رستنست
رستن از اوصاف حیوان بنده انسان شدن
بنده انسان شدن وارستن از بند هوی
با خدا هم سیرت و هم سر و هم سامان شدن
در جهان فکر جنانی برزخ اندر برزخی
خسرو جاهی بترس از چاه در زندان شدن
همچو روح الله مجرد رو که حیفست از خری
رزق عیسی خوردن و اندر خور پالان شدن
این و آن را آزمودم این وبالست آن ضلال
شرک باطن چیست بار این و بار آن شدن
این و آن بگذار و با حق باش و بگذر از خودی
چیست توحید اهرمن بگذاشتن یزدان شدن
ایکه پنداری نهانست آفتاب معرفت
میزنی بهتان بترس از مورد بهتان شدن
دردها داری نهانی از در وحدت در آی
درد مندی بایدت همدرد با درمان شدن
نیستی سالک بمقصد کی رسی موسی نئی
کی توانی گله مقصود را چوپان شدن
عقل را باید عصا کردن ز سینا آمدن
فتنه فرعونیان را موسی عمران شدن
میتوان فرعون را در نیل بردن میتوان
بر ید بیضا عصای موسوی ثعبان شدن
میتوان دادن طلوع آفتاب از جیب جاه
لیک باید بر در شمس الضحی دربان شدن
شمس افلاک ازل تابنده چرخ ابد
آنکه آموزد فروغش شمس را تابان شدن
آنکه درویش درش بنماید از فرماندهی
مر گدایان را ببخشد فرهش خاقان شدن
هرمز و کیوان شود خاکی که شه پوید بران
خاک را بنگر که یارد هرمز و کیوان شدن
خسرو کیهان شود موری کش او بندد میان
مور را بنگر که تاند خسرو کیهان شدن
ایکه خواهی در خم چوگان او گیری قرار
باید اندر پای او چون گوی سرگردان شدن
بی سر و بی پای شو میگرد بر پهلوی صدق
تا توانی یار را گوی خم چوگان شدن
عکس نعل خنگش ار افتد بریگ رهگذار
میتواند ریگ مظلم گوهر رخشان شدن
گوهر رخشان شدن آموزد آری ریگ را
آنکه خاک راه را آموخت نقد کان شدن
سر حکمت گر فرو خواند جهول یاوه را
میتواند رهبر رسطالس و لقمان شدن
هر کسی را بهره ئی هست از وجود و برتریست
قابل حظ وجود از حیز امکان شدن
این تعین را فکندن بی متی و وضع و این
از اضافات وجود خویشتن عریان شدن
چون توان عریان شدن زین کفر جز آن کز رضا
با صفای دل مقیم کعبه ایمان شدن
کفر و ایمان را اگر خواهی تو باشی رزق پاش
بایدت برخوان سلطان صفا مهمان شدن
خوان سلطان صفا را بسطتی باشد که هست
پایه پستش کفیل رزق انس و جان شدن
میتوان گشتن کفیل مرغ و ماهی گر توان
بنده خوان کریمان عظیم الشان شدن
معنی قرآن بدست آور که او عین رضاست
این فضیلت نیست محو صورت قرآن شدن
حفظ صورت بی اثر نبود ولی دارائی است
رازدار هفت بطن از دولت عرفان شدن
نور این دولت طلب ز انوار شمسی کافتاب
عشق دارد قصر او را شمسه ایوان شدن
گر سگی زین در بیاموزد برو به ضیغمی
عار دارد همنبرد ضیغم غژمان شدن
مور این درگاه را گر وقر بخشد در وغا
ننگ باشد کاهرا همسنگ با شهلان شدن
دوستی زین آستان گر دست گیرد آسمان
گر نماید دشمنی از جهل دان پژمان شدن
دستگیرت عقل فعالست و آن دست قضاست
با قضا کی میتواند آسمان یکسان شدن
کم مباش از پیل تا هندوستان بینی بخواب
استخوانت میکشد باید بهندستان شدن
کج مرو رو کن بهندستان جان تا جان بری
حیف باشد کشته چون پیل از پی استخوان شدن
هست این هندوستان گوئی که خورشید اندران
حشمت افزاید بجاه از هندوی فرمان شدن
بگذر از بوجهل نفس شوم و شو سلمان وقت
راز جوی احمدی میبایدت سلمان شدن
خواهی ار آگه شوی از کنز اسرار رضا
باید اندر وادی تسلیم او حیران شدن
عز دارائی من از او یافتم دارائی است
سوی اقصای کمال از غایت نقصان شدن
چیست اقصای کمال ای بی بصر در کوی فقر
کوس سبحانی زدن آئینه سبحان شدن
خواهی ای چشم ار گل تحقیق دید از باغ جان
باید از خوناب دل چون لاله نعمان شدن
خواهی ار پیدا شود اسرار عنقای قدم
باید اندر نیستی سیمرغ وش پنهان شدن
باید ای باز وجود ای مرغ دست آموز شاه
باز سمت ساعد سلطان جان پران شدن
شاهدی دیدن ز سر تا پای او صرف وجود
پیش او گشتن خراب آسوده از عمران شدن
یک حقیقت دیدن و با هفتصد بال شئون
رستن از هفت آسمان فارغ ز چار ارکان شدن
باید ار خواهی فشاندن دامن خود بر دو کون
پیش سلطان خراسان دست بر دامان شدن
جز بدیوان قضا کو عالم علم رضاست
باشد از دیوانگی از زمره دیوان شدن
این ره عشقست اگر پا مینهی از سر مترس
بیم خذلان آورد بیمست در خذلان شدن
منکه پیمان بسته ام با آشنایان طریق
اندرین ره دیده ام جان بر سر پیمان شدن
خون خود خوردن به از نان خوردنست از خوان دون
خون خور و دون را نباید آشنای خوان شدن
آسمان دونیست خوانش تیره نانش لخت دل
چیست خون خوردن گدای دون برای نان شدن
ای وکیل کارخانه کل که کیال قضا
عاجزست اوزان آلای ترا وزان شدن
وزن مقدارم سبک آمد بمیزان عوام
من که باشم سر گران با آسمان میزان شدن
نشاء/تی خواهم که بتوانم بمستی روی را
در وصال آوردن و آزاده از حرمان شدن
روی آوردن بدرگاه قدیم بی نیاز
بی نیاز از ما سوی الله رسته از حدثان شدن
گر تو خواهی ری جنان من شود کز فیض عام
گوشه زندان تواند روضه رضوان شدن
این سه مولود حدوث از چار مام و هفت باب
چون تواند بیتو زادن یا قوی بنیان شدن
چون تواند طفل حادث زادن از بطن قدیم
جز ولایت را رضیع از شیره پستان شدن
بی تقاضای پدر ای باب آبای وجود
کی تواند انعقاد نطفه در زهدان شدن
گر نیالودی لب از شیر و لا طبع صفا
کی توانستی ثناگوی از بن دندان شدن
گر بیانم را نه تبیانستی از توحید ذات
کی تواند سر جمع الجمع را تبیان شدن
سر جمع الجمع یعنی وحدت ذات رضا
انکه فرش از او تواند عرش را بطنان شدن
تا همی آموزد از فیض ازل طبع بخار
ابر مروارید بار اندر مه نیسان شدن
رشح احسان تو چون باران نیسان تا توان
چون گهر بر اولیا چون زهر بر عدوان شدن
آنچنان کاندر صدف گردید مروارید روح
در دهان مار یارد روح را سوهان شدن
تن رها کردن بکلی پای تا سر جان شدن
گوهر مقصود اگر جوئی ز عمان وجود
باید از این قطره رستن غرقه عمان شدن
ای گدایانی که شاهان نام دارید از گزاف
روی در اقلیم فقر آوردن و سلطان شدن
ایدل ار خواهی نکوبد بر سرت پتک فراق
پیش خایسک طلب بایست چون سندان شدن
ای تن خاکی که بنیانت چو نقشستی براب
گنج حکمت طالبی مگریز از ویران شدن
اسب امکان پی کن ار خواهی بمیدان وجوب
تاختن اسب فراست فارس میدان شدن
شیر برج آسمانی مرغزارت کهکشان
بهر مشتی استخوان نتوان سگ کهدان شدن
دیو نفس هفت سر را میتوان کشت ارتوان
راکب رخش خرد چون رستم دستان شدن
ایدل ار خواهی صفا میباید از تیغ خلیل
همچو اسمعیل در کوی وفا قربان شدن
سر ز طوفان میکشی ای غرقه بحر فنا
در لقا افتاده ئی مندیش از طوفان شدن
زنده خواهی زیستن از همدم نادان گریز
چیست مرگ مرد دانا همدم نادان شدن
همدم نادان شدن برهان جهلست و خطاست
همدم نادان شدن تا جهل را برهان شدن
لاف حکمت میزنی دورست از عقل حکیم
با چنین دست کرامت سخره دستان شدن
صورت رحمانی ای فرزند اینسان کی رواست
سر ز رحمن تافتن خربنده شیطان شدن
رستن از این بند شیطانی ز حیوان رستنست
رستن از اوصاف حیوان بنده انسان شدن
بنده انسان شدن وارستن از بند هوی
با خدا هم سیرت و هم سر و هم سامان شدن
در جهان فکر جنانی برزخ اندر برزخی
خسرو جاهی بترس از چاه در زندان شدن
همچو روح الله مجرد رو که حیفست از خری
رزق عیسی خوردن و اندر خور پالان شدن
این و آن را آزمودم این وبالست آن ضلال
شرک باطن چیست بار این و بار آن شدن
این و آن بگذار و با حق باش و بگذر از خودی
چیست توحید اهرمن بگذاشتن یزدان شدن
ایکه پنداری نهانست آفتاب معرفت
میزنی بهتان بترس از مورد بهتان شدن
دردها داری نهانی از در وحدت در آی
درد مندی بایدت همدرد با درمان شدن
نیستی سالک بمقصد کی رسی موسی نئی
کی توانی گله مقصود را چوپان شدن
عقل را باید عصا کردن ز سینا آمدن
فتنه فرعونیان را موسی عمران شدن
میتوان فرعون را در نیل بردن میتوان
بر ید بیضا عصای موسوی ثعبان شدن
میتوان دادن طلوع آفتاب از جیب جاه
لیک باید بر در شمس الضحی دربان شدن
شمس افلاک ازل تابنده چرخ ابد
آنکه آموزد فروغش شمس را تابان شدن
آنکه درویش درش بنماید از فرماندهی
مر گدایان را ببخشد فرهش خاقان شدن
هرمز و کیوان شود خاکی که شه پوید بران
خاک را بنگر که یارد هرمز و کیوان شدن
خسرو کیهان شود موری کش او بندد میان
مور را بنگر که تاند خسرو کیهان شدن
ایکه خواهی در خم چوگان او گیری قرار
باید اندر پای او چون گوی سرگردان شدن
بی سر و بی پای شو میگرد بر پهلوی صدق
تا توانی یار را گوی خم چوگان شدن
عکس نعل خنگش ار افتد بریگ رهگذار
میتواند ریگ مظلم گوهر رخشان شدن
گوهر رخشان شدن آموزد آری ریگ را
آنکه خاک راه را آموخت نقد کان شدن
سر حکمت گر فرو خواند جهول یاوه را
میتواند رهبر رسطالس و لقمان شدن
هر کسی را بهره ئی هست از وجود و برتریست
قابل حظ وجود از حیز امکان شدن
این تعین را فکندن بی متی و وضع و این
از اضافات وجود خویشتن عریان شدن
چون توان عریان شدن زین کفر جز آن کز رضا
با صفای دل مقیم کعبه ایمان شدن
کفر و ایمان را اگر خواهی تو باشی رزق پاش
بایدت برخوان سلطان صفا مهمان شدن
خوان سلطان صفا را بسطتی باشد که هست
پایه پستش کفیل رزق انس و جان شدن
میتوان گشتن کفیل مرغ و ماهی گر توان
بنده خوان کریمان عظیم الشان شدن
معنی قرآن بدست آور که او عین رضاست
این فضیلت نیست محو صورت قرآن شدن
حفظ صورت بی اثر نبود ولی دارائی است
رازدار هفت بطن از دولت عرفان شدن
نور این دولت طلب ز انوار شمسی کافتاب
عشق دارد قصر او را شمسه ایوان شدن
گر سگی زین در بیاموزد برو به ضیغمی
عار دارد همنبرد ضیغم غژمان شدن
مور این درگاه را گر وقر بخشد در وغا
ننگ باشد کاهرا همسنگ با شهلان شدن
دوستی زین آستان گر دست گیرد آسمان
گر نماید دشمنی از جهل دان پژمان شدن
دستگیرت عقل فعالست و آن دست قضاست
با قضا کی میتواند آسمان یکسان شدن
کم مباش از پیل تا هندوستان بینی بخواب
استخوانت میکشد باید بهندستان شدن
کج مرو رو کن بهندستان جان تا جان بری
حیف باشد کشته چون پیل از پی استخوان شدن
هست این هندوستان گوئی که خورشید اندران
حشمت افزاید بجاه از هندوی فرمان شدن
بگذر از بوجهل نفس شوم و شو سلمان وقت
راز جوی احمدی میبایدت سلمان شدن
خواهی ار آگه شوی از کنز اسرار رضا
باید اندر وادی تسلیم او حیران شدن
عز دارائی من از او یافتم دارائی است
سوی اقصای کمال از غایت نقصان شدن
چیست اقصای کمال ای بی بصر در کوی فقر
کوس سبحانی زدن آئینه سبحان شدن
خواهی ای چشم ار گل تحقیق دید از باغ جان
باید از خوناب دل چون لاله نعمان شدن
خواهی ار پیدا شود اسرار عنقای قدم
باید اندر نیستی سیمرغ وش پنهان شدن
باید ای باز وجود ای مرغ دست آموز شاه
باز سمت ساعد سلطان جان پران شدن
شاهدی دیدن ز سر تا پای او صرف وجود
پیش او گشتن خراب آسوده از عمران شدن
یک حقیقت دیدن و با هفتصد بال شئون
رستن از هفت آسمان فارغ ز چار ارکان شدن
باید ار خواهی فشاندن دامن خود بر دو کون
پیش سلطان خراسان دست بر دامان شدن
جز بدیوان قضا کو عالم علم رضاست
باشد از دیوانگی از زمره دیوان شدن
این ره عشقست اگر پا مینهی از سر مترس
بیم خذلان آورد بیمست در خذلان شدن
منکه پیمان بسته ام با آشنایان طریق
اندرین ره دیده ام جان بر سر پیمان شدن
خون خود خوردن به از نان خوردنست از خوان دون
خون خور و دون را نباید آشنای خوان شدن
آسمان دونیست خوانش تیره نانش لخت دل
چیست خون خوردن گدای دون برای نان شدن
ای وکیل کارخانه کل که کیال قضا
عاجزست اوزان آلای ترا وزان شدن
وزن مقدارم سبک آمد بمیزان عوام
من که باشم سر گران با آسمان میزان شدن
نشاء/تی خواهم که بتوانم بمستی روی را
در وصال آوردن و آزاده از حرمان شدن
روی آوردن بدرگاه قدیم بی نیاز
بی نیاز از ما سوی الله رسته از حدثان شدن
گر تو خواهی ری جنان من شود کز فیض عام
گوشه زندان تواند روضه رضوان شدن
این سه مولود حدوث از چار مام و هفت باب
چون تواند بیتو زادن یا قوی بنیان شدن
چون تواند طفل حادث زادن از بطن قدیم
جز ولایت را رضیع از شیره پستان شدن
بی تقاضای پدر ای باب آبای وجود
کی تواند انعقاد نطفه در زهدان شدن
گر نیالودی لب از شیر و لا طبع صفا
کی توانستی ثناگوی از بن دندان شدن
گر بیانم را نه تبیانستی از توحید ذات
کی تواند سر جمع الجمع را تبیان شدن
سر جمع الجمع یعنی وحدت ذات رضا
انکه فرش از او تواند عرش را بطنان شدن
تا همی آموزد از فیض ازل طبع بخار
ابر مروارید بار اندر مه نیسان شدن
رشح احسان تو چون باران نیسان تا توان
چون گهر بر اولیا چون زهر بر عدوان شدن
آنچنان کاندر صدف گردید مروارید روح
در دهان مار یارد روح را سوهان شدن
صفای اصفهانی : مسمطات
در منقبت و مدح حضرت خاتم النبیین و سید المرسلین صلی الله علیه و آله و سلم
نیم شب از بام دل اول و بانگ خروس
از گلوی مرغ عشق زد ملک العرش کوس
کرد بعرش وجود خسرو وحدت جلوس
غیبت شمس سما از فلک آبنوس
گشت سوید ای دل مطلع شمس الشموس
در دل ظلمت دمید از دل من آفتاب
آمد مست شراب آن پسر نوش لب
بر سر طالب فکند سایه بوقت طلب
سلطنت نیمروز داد بمن نیم شب
در طرب از جام عشق صافی مینای رب
زمزمه لا اله الا الله در طرب
از خم توحید ذات بر کف جام شراب
چونان کبک دری وقت خرامش بفر
کاخ مرا داد زیب چون دم طاوس نر
زلفش زاغی سیاه شسته بشاخ گهر
بیضه خورشید و ماه در زده زیر دو پر
خال چنو خون خشک لعل چو یاقوت تر
روی چو چشم خروس موی چو پر غراب
داد بمن بی سئوال خوردم فرمود نوش
آمد بانگ خدای زان لب و گفتم بگوش
هرگز نشنیده بود سامعه حق نیوش
این کلمات بدیع در نغمات سروش
جز عم لولو شکن لعلش گوهر فروش
لولوی من زود سیر گوهر او دیر یاب
جزع بدان باده ریخت لعل بدامن همی
گوهر در پای او ریخت بخرمن همی
عشق تجلی نمود از گهر من همی
من زدم از بیخودی بر من و ماتن همی
شد حجب کائنات صافی روشن همی
یعنی برداشت عشق از نظر من حجاب
بر سر هستی زدم پای بجز هو نبود
نیستی اوصاف ماست هستی جز او نبود
جز قد یک سرو راست بر لب این جو نبود
چندی چشمم گریست زین من و ما کو نبود
رسته بد از چشم من گر چه بجز مو نبود
موی چو از چشم رست چشم فرو ریخت آب
هر که بساحل فکند غائله شک و ظن
یافت ز بحر یقین گوهر دریای من
دل که خدا جوی شد کرد سفر از وطن
جان شد سر تا بپای رست از اوصاف تن
از خم وحدت کشید جام شراب کهن
بی لب و کام و دهن بی عدد و بی حساب
در همه بالا و پست غیر یکی دوست کو
هست خدا آشکار آنکه خداجوست کو
سرو بسی کشته اندانکو خودروست کو
آنکه درین جویبار سرو لب جوست کو
در بر من هر چه هست مغز بود پوست کو
باید افکند پوست دوست شود بی نقاب
کرده تجلی بذات از درو دیوار من
واتش خورشید اوست گرمی بازار من
در سر این چار سوق اوست خریدار من
نیست بجز عشق او کیش من و کار من
عاشقم و جاذبست حسن رخ یار من
عشق بحد کمال حسن بحد نصاب
ساقی وقت مناخیز که وقت دیست
خون بعروقم فسرد وقت کرامت کیست
موسم بهمن بکاخ فصل بهار میست
هر که نشد مست می مرده مطلق ویست
صاف حقیقت بیار دردی مرگ از پیست
آب زمستان مبر روی زمستان متاب
ایکه تمنا کنی دولت رو سوی فقر
باشد دریای جود قطره از جوی فقر
میشکند پشت شیر صولت آهوی فقر
پیچد دست قضا قوت بازوی فقر
باشد اگر طالبی بندگی کوی فقر
مکرمت بی زوال سلطنت مستطاب
سلطنت ار طالبست سلطان آنجا رود
خواهد دریا شود قطره بدریا رود
آنکه بود دردمند پیش مسیحا رود
بگذرد از خویشتن بی من و بی ما رود
پای بدولت زند یکه و تنها رود
تا در سلطان فقر احمد ختمی م آب
احمد مرسل کزوست سلطنت جزو و کل
رهسپر مستقیم راهنمای رسل
آنکه بمیزان اوست سنگ تمام سبل
جاری در خلق و امر ساری در خار و گل
مالک بالا و پست سیر عقول و مثل
سر حدوث و قدم شاه شهود و غیاب
سید امی که هست زنده بدو باب وام
سیر تمام نفوس در سیر اوست گم
سایه شبدیز او بر سر جبریل سم
هست دم رفرفش سر فلک پیر دم
صبح سعادت دمید ساقی سر مست قم
پشت مگردان ز صبح روی بگردان ز خواب
بنده مردی چنین عنصر کل چون عروب
مرد بری از زوال زن متعال از عیوب
طفل موالید را زادکش و نغز و خوب
شد ز وجوب آشکار کرد بامکان غروب
مغرب او در شمال مشرق او از جنوب
باز ز مغرب دمید شمس که زاد آنجناب
عقل نخستین بزاد زاد چو خیر الانام
هرگز نشنیده کس عقل بزاید ز مام
شد ز مشیت پدید سید فوق التمام
ساغر وحدت کشید کرد قیامت قیام
باده توحید نیست در خور مینای عام
عام چه داند که چیست سیرت اهل صواب
امت ختمی زدند تکیه بتوحید ذات
بی سر و بی پا شدند جامع جمع صفات
مردند از خویشتن پیشتر از این ممات
تا که شدندی یموت واقف سر حیات
ساری مانند سر در حرم و سومنات
جاری مانند بحر در کف موج و حباب
نوبت دولت زنید شاه مؤید رسید
ای ملکوت سما دولت سرمد رسید
کوس مسیحا مزن نوبت احمد رسید
از حد بحر وجود گوهر بیحد رسید
سید لاهوتیان فرد و مجرد رسید
از خودی خود کنید ای جبروت اجتناب
سید صاحبقران کرد ظهور از قریش
در جلو و اولیا از عقبش جیش جیش
طبل فنا زد کرب کوس بقا کوفت عیش
شعله زد از شرق ذات شمس حقیقت بطیش
زد در غرب خفا چرخ و سهاش و جدیش
خور بهزیمت کشید جانب مغرب رکاب
هستی چون حلقه ئیست ذات محمد نگین
جای نگین عرش ذات نقش نگین سر دین
حلقه زن مصطفی است حلقه حق الیقین
از جبروت سما تا ملکوت زمین
از خدم او بپاست این طبقات برین
این قبب بی ستون این خیم بی طناب
دید پس از نیستی دیده من ذات او
دست من از نفی من زد در اثبات او
هر که خراب از خودیست اوست خرابات او
نفی اضافات دل صیقل مرآت او
دل شه شطرنج ماست کون و مکان مات او
کون و مکان پاسبان دل شه مالک رقاب
این دل با این شکوه مظهر پیغمبرست
این علم لا مکان اختر پیغمبرست
مسند توحید ماست منبر پیغمبرست
این در دریای ژرف گوهر پیغمبرست
خلوت خاص خدا منظر پیغمبرست
صورت غیب الغیوب معنی فصل الخطاب
این قبسات حکم از شجر مصطفی است
سالک سینای مدح موسی سر صفاست
چرخ صفاهان دهر مشرق خورشید ماست
فیض الوهی پدید بیحد و بی انتهاست
با همه پایندگی در بر احمد فناست
با همه آبادیست پیش محمد خراب
داد ز اعیان ری ای شه ذو الاعتماد
گشت ازین قوم دون طهران شر البلاد
جز دل درویش نیست در همه کشور جواد
وحدت بی آب و رنگ کثرت بی اعتقاد
مشرک مطلق مرید منکر وحدت مراد
منتظر رحمتند خلق بعین عذاب
اسم امیر وجود رسم غلام عدم
بنده دنیای دون بر عدمستش قدم
سجده بت دیده ئی بین بوجوه عجم
صد بت در آستین روی بسمت حرم
از لبشان تا بناف خانه خدای صنم
از سرشان تا بپای خفتن جای دواب
هر که دل خویش را فتنه دیوان کنند
قافیه شد شایگان سجده دیوان کند
شاه چو خواهد که کار روی بسامان کند
گوهر پند حکیم سلسله جان کند
خاک در عدل را افسر کیوان کند
خانه توحید را سجده کند بوتراب
وحدت اگر شد پدید خلق مساوی شود
چون طبقات فلک محوی و حاوی شود
سیر تمام نفوس سیر سماوی شود
کفر بایمان رسد طی دعاوی شود
از کف سلطان عصر دریا وادی شود
از دل شاه زمین شیر کند اضطراب
کثرت اگر چیره شد چیره شود کافری
جان که بتوحید زاد گردد از ایمان بری
از جم دل دیو جهل دزدد انگشتری
مذهب جعفر شود دستخوش پادری
روی نهد در زوال حکمت پیغمبری
جیفه بت جان شود پیش که پیش کلاب
ای شه معراج سیر فرق مرا تاج ده
ذره بی مایه را پایه معراج ده
گوهر شاداب سر زان یم مواج ده
این خزف سوده را خاک بتاراج ده
رحم با شکسته کن فیض بمحتاج ده
دعوت اشکستگان زود شود مستجاب
زود شود مستجاب دعوت اشکستگان
خواهد فیاض صرف رستگی بستگان
کرد چو شاه وجود تقویت خستگان
رست ز مصر هوی موسی وارستگان
جست ز نیل خودی از اثر جستگان
ادهم فرعونیان خفت چو خر در خلاب
از گلوی مرغ عشق زد ملک العرش کوس
کرد بعرش وجود خسرو وحدت جلوس
غیبت شمس سما از فلک آبنوس
گشت سوید ای دل مطلع شمس الشموس
در دل ظلمت دمید از دل من آفتاب
آمد مست شراب آن پسر نوش لب
بر سر طالب فکند سایه بوقت طلب
سلطنت نیمروز داد بمن نیم شب
در طرب از جام عشق صافی مینای رب
زمزمه لا اله الا الله در طرب
از خم توحید ذات بر کف جام شراب
چونان کبک دری وقت خرامش بفر
کاخ مرا داد زیب چون دم طاوس نر
زلفش زاغی سیاه شسته بشاخ گهر
بیضه خورشید و ماه در زده زیر دو پر
خال چنو خون خشک لعل چو یاقوت تر
روی چو چشم خروس موی چو پر غراب
داد بمن بی سئوال خوردم فرمود نوش
آمد بانگ خدای زان لب و گفتم بگوش
هرگز نشنیده بود سامعه حق نیوش
این کلمات بدیع در نغمات سروش
جز عم لولو شکن لعلش گوهر فروش
لولوی من زود سیر گوهر او دیر یاب
جزع بدان باده ریخت لعل بدامن همی
گوهر در پای او ریخت بخرمن همی
عشق تجلی نمود از گهر من همی
من زدم از بیخودی بر من و ماتن همی
شد حجب کائنات صافی روشن همی
یعنی برداشت عشق از نظر من حجاب
بر سر هستی زدم پای بجز هو نبود
نیستی اوصاف ماست هستی جز او نبود
جز قد یک سرو راست بر لب این جو نبود
چندی چشمم گریست زین من و ما کو نبود
رسته بد از چشم من گر چه بجز مو نبود
موی چو از چشم رست چشم فرو ریخت آب
هر که بساحل فکند غائله شک و ظن
یافت ز بحر یقین گوهر دریای من
دل که خدا جوی شد کرد سفر از وطن
جان شد سر تا بپای رست از اوصاف تن
از خم وحدت کشید جام شراب کهن
بی لب و کام و دهن بی عدد و بی حساب
در همه بالا و پست غیر یکی دوست کو
هست خدا آشکار آنکه خداجوست کو
سرو بسی کشته اندانکو خودروست کو
آنکه درین جویبار سرو لب جوست کو
در بر من هر چه هست مغز بود پوست کو
باید افکند پوست دوست شود بی نقاب
کرده تجلی بذات از درو دیوار من
واتش خورشید اوست گرمی بازار من
در سر این چار سوق اوست خریدار من
نیست بجز عشق او کیش من و کار من
عاشقم و جاذبست حسن رخ یار من
عشق بحد کمال حسن بحد نصاب
ساقی وقت مناخیز که وقت دیست
خون بعروقم فسرد وقت کرامت کیست
موسم بهمن بکاخ فصل بهار میست
هر که نشد مست می مرده مطلق ویست
صاف حقیقت بیار دردی مرگ از پیست
آب زمستان مبر روی زمستان متاب
ایکه تمنا کنی دولت رو سوی فقر
باشد دریای جود قطره از جوی فقر
میشکند پشت شیر صولت آهوی فقر
پیچد دست قضا قوت بازوی فقر
باشد اگر طالبی بندگی کوی فقر
مکرمت بی زوال سلطنت مستطاب
سلطنت ار طالبست سلطان آنجا رود
خواهد دریا شود قطره بدریا رود
آنکه بود دردمند پیش مسیحا رود
بگذرد از خویشتن بی من و بی ما رود
پای بدولت زند یکه و تنها رود
تا در سلطان فقر احمد ختمی م آب
احمد مرسل کزوست سلطنت جزو و کل
رهسپر مستقیم راهنمای رسل
آنکه بمیزان اوست سنگ تمام سبل
جاری در خلق و امر ساری در خار و گل
مالک بالا و پست سیر عقول و مثل
سر حدوث و قدم شاه شهود و غیاب
سید امی که هست زنده بدو باب وام
سیر تمام نفوس در سیر اوست گم
سایه شبدیز او بر سر جبریل سم
هست دم رفرفش سر فلک پیر دم
صبح سعادت دمید ساقی سر مست قم
پشت مگردان ز صبح روی بگردان ز خواب
بنده مردی چنین عنصر کل چون عروب
مرد بری از زوال زن متعال از عیوب
طفل موالید را زادکش و نغز و خوب
شد ز وجوب آشکار کرد بامکان غروب
مغرب او در شمال مشرق او از جنوب
باز ز مغرب دمید شمس که زاد آنجناب
عقل نخستین بزاد زاد چو خیر الانام
هرگز نشنیده کس عقل بزاید ز مام
شد ز مشیت پدید سید فوق التمام
ساغر وحدت کشید کرد قیامت قیام
باده توحید نیست در خور مینای عام
عام چه داند که چیست سیرت اهل صواب
امت ختمی زدند تکیه بتوحید ذات
بی سر و بی پا شدند جامع جمع صفات
مردند از خویشتن پیشتر از این ممات
تا که شدندی یموت واقف سر حیات
ساری مانند سر در حرم و سومنات
جاری مانند بحر در کف موج و حباب
نوبت دولت زنید شاه مؤید رسید
ای ملکوت سما دولت سرمد رسید
کوس مسیحا مزن نوبت احمد رسید
از حد بحر وجود گوهر بیحد رسید
سید لاهوتیان فرد و مجرد رسید
از خودی خود کنید ای جبروت اجتناب
سید صاحبقران کرد ظهور از قریش
در جلو و اولیا از عقبش جیش جیش
طبل فنا زد کرب کوس بقا کوفت عیش
شعله زد از شرق ذات شمس حقیقت بطیش
زد در غرب خفا چرخ و سهاش و جدیش
خور بهزیمت کشید جانب مغرب رکاب
هستی چون حلقه ئیست ذات محمد نگین
جای نگین عرش ذات نقش نگین سر دین
حلقه زن مصطفی است حلقه حق الیقین
از جبروت سما تا ملکوت زمین
از خدم او بپاست این طبقات برین
این قبب بی ستون این خیم بی طناب
دید پس از نیستی دیده من ذات او
دست من از نفی من زد در اثبات او
هر که خراب از خودیست اوست خرابات او
نفی اضافات دل صیقل مرآت او
دل شه شطرنج ماست کون و مکان مات او
کون و مکان پاسبان دل شه مالک رقاب
این دل با این شکوه مظهر پیغمبرست
این علم لا مکان اختر پیغمبرست
مسند توحید ماست منبر پیغمبرست
این در دریای ژرف گوهر پیغمبرست
خلوت خاص خدا منظر پیغمبرست
صورت غیب الغیوب معنی فصل الخطاب
این قبسات حکم از شجر مصطفی است
سالک سینای مدح موسی سر صفاست
چرخ صفاهان دهر مشرق خورشید ماست
فیض الوهی پدید بیحد و بی انتهاست
با همه پایندگی در بر احمد فناست
با همه آبادیست پیش محمد خراب
داد ز اعیان ری ای شه ذو الاعتماد
گشت ازین قوم دون طهران شر البلاد
جز دل درویش نیست در همه کشور جواد
وحدت بی آب و رنگ کثرت بی اعتقاد
مشرک مطلق مرید منکر وحدت مراد
منتظر رحمتند خلق بعین عذاب
اسم امیر وجود رسم غلام عدم
بنده دنیای دون بر عدمستش قدم
سجده بت دیده ئی بین بوجوه عجم
صد بت در آستین روی بسمت حرم
از لبشان تا بناف خانه خدای صنم
از سرشان تا بپای خفتن جای دواب
هر که دل خویش را فتنه دیوان کنند
قافیه شد شایگان سجده دیوان کند
شاه چو خواهد که کار روی بسامان کند
گوهر پند حکیم سلسله جان کند
خاک در عدل را افسر کیوان کند
خانه توحید را سجده کند بوتراب
وحدت اگر شد پدید خلق مساوی شود
چون طبقات فلک محوی و حاوی شود
سیر تمام نفوس سیر سماوی شود
کفر بایمان رسد طی دعاوی شود
از کف سلطان عصر دریا وادی شود
از دل شاه زمین شیر کند اضطراب
کثرت اگر چیره شد چیره شود کافری
جان که بتوحید زاد گردد از ایمان بری
از جم دل دیو جهل دزدد انگشتری
مذهب جعفر شود دستخوش پادری
روی نهد در زوال حکمت پیغمبری
جیفه بت جان شود پیش که پیش کلاب
ای شه معراج سیر فرق مرا تاج ده
ذره بی مایه را پایه معراج ده
گوهر شاداب سر زان یم مواج ده
این خزف سوده را خاک بتاراج ده
رحم با شکسته کن فیض بمحتاج ده
دعوت اشکستگان زود شود مستجاب
زود شود مستجاب دعوت اشکستگان
خواهد فیاض صرف رستگی بستگان
کرد چو شاه وجود تقویت خستگان
رست ز مصر هوی موسی وارستگان
جست ز نیل خودی از اثر جستگان
ادهم فرعونیان خفت چو خر در خلاب
صفای اصفهانی : مسمطات
مسمط بهاریه در نعت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه فرماید
از شاخ سرو و مرغ سحر خیز زد صفیر
برخیز من غلام تو ای ترک بی نظیر
سلطان سرخ گل زد زنگار گون سریر
ای لاله تو رهزن و مشک تو دستگیر
با گونه چو لاله بیاور شراب پیر
در پای گل که عالم فرتوت شد جوان
شد روزگار تازه و خرداد ماه شد
گیتی بدیده دی و بهمن سیاه شد
برگاه سبزه خسرو گل پادشاه شد
در پای گل زدن می چون لاله گاه شد
ای ماه ارغوان من از رنج کاه شد
این کاه را بلاله توان کرد ارغوان
قد تو چون صنوبر و رویت چو لاله است
بر لاله تو کشته دو مشکین کلاله است
عقل از کلاله تو پریشان و واله است
صد سالخورده بنده ات ای خرد ساله است
خطت نرسته نوبت خط پیاله است
می ده ز خط جور که باشد خط امان
از کاخ سر پس از مه اردیبهشت زن
خرداد شد تو خیمه بر اطراف کشت زن
زاب فسرده نار کف زرد هشت زن
بردار خشت خم سر گردون بخشت زن
آن خاک خشک بر سر آن پیر زشت زن
ای خوبتر بگونه ز خورشید آسمان
زلف تو مشک ناب فروهشته بر پرند
بر پای دل ز یک سر مویت هزار بند
تا شد لوای عشق تو از بام دل بلند
بنیان هستی من و ما را ز بیخ کند
ای طره تو فتنه دلهای دردمند
ای گونه تو آفت جانهای ناتوان
دست صبا بطره شمشاد شانه زد
قمری بشاخ سرو ز وحدت ترانه زد
بر گل هزاردستان چنگ و چغانه زد
بایدم دم سپیده شراب شبانه زد
بیدار کن دو فتنه که باید نشانه زد
دل را بناوک مژه و ابروی چون کمان
نخلی که دست صانع کل کشت دادبر
خاک سیه ز لاله و گل گشت کان زر
شد پست پیش سرو چمن سرو کاشمر
گلبن نهاد افسر پرویز گل بسر
از شاخ ریخت بر سر گل گنج نامور
از خاک رست از فر گل گنج شایگان
در زیر ظل رایت سلطان نوبهار
بنشست خسرو گل سوری چو شهریار
نرگس نهاد بر سر دیهیم زرنگار
بر خاک ریخت ابر گهرهای شاهوار
در جام گوهری زخزف ریز آب نار
چون آتش ترای لب لعلت چو ناردان
هدهد فراخت رایت و قمری نواخت کوس
سارویه در ترانه وحدت علی الرؤس
گل را هزار دستان زد بر بپای بوس
رویی مراست بیتو بکردار سندروس
ای گونه تو سرخ تر از دیده خروس
افکن بساغر از دل بط خون ماکیان
از پر فراشت مرغ سلیمان بسر لوی
بر تارک چکاوه بود تاج خسروی
در آستین گل ید بیضای موسوی
موسیجه موسیست و چمن وادی طوی
قمری دری سراید و دراج پهلوی
طوطی فسانه گوید و طاوس داستان
مرغان شد آنکه باز بوجد ابتدای کنند
در صحن باغ دلشدگان را ندی کنند
دل دستگیر زمزمه داودی کنند
در شاعری بسبک صفا اقتدی کنند
احیای شعر عنصری و عسجدی کنند
کز عسجدی نمانده و از عنصری نشان
ساقی بیا که چون بط آهنگ شط کنیم
در شط می شنا چو شتابنده بط کنیم
ادراک سر جام جم از هفت خط کنیم
از نای بط شهود دم بار بط کنیم
جان را رهین خون گرانبار بط کنیم
در پیشگاه میکده صاحب الزمان
ختم ولایت نبوی پادشاه عصر
ذاتی که سر سر نبوت بدوست حصر
آن شاه کش ببام الوهیتست قصر
باب امم امام مسلم خدای نصر
موجود بی بدایت و بی انتها و حصر
مولود در مکان پدر پیر لامکان
طفلی که پیر بود و فلک بود در قماط
سری که ملک را بملک داد ارتباط
کویش بهشت و رهگذر کوی او صراط
ساریست همچو نقطه توحید از نقاط
در صورت سلیمان در کسوت بساط
در عقل و نفس و طبع و هیولی و جسم و جان
عقل نخست با همه حشمت گدای اوست
خورشید آسمان برین خاک پای اوست
نه آسمان مظله ظل همای اوست
آن وجهه کز فناست منزه لقای اوست
فانیست در خدای و بزرگی روای اوست
مقهور قاهرست و با شیاست قهرمان
مشکوه سر اوست ولی نعمت مسیح
از دولت گدای درش دولت مسیح
در کیش اوست پیش امم دعوت مسیح
از خوان اوست ریزه خوری حضرت مسیح
روحی که جلوه کرد درو صورت مسیح
آمد برون ز خلوت و شد عیسی زمان
ایدل که بنده در نفس مقیدی
آزاده مؤید و حبس مؤبدی
بشکن قفس که باز سفید مؤیدی
در جو خویش صاحب سلطان سوددی
دارای سر قائم آل محمدی
کز صورت تو سر ولایت بود عیان
پیداست پیش دیده بینا ولی امر
سر نشست و صورت بالا ولی امر
ساریست در ضعیف و توانا ولی امر
جاری بود بقطره و دریا ولی امر
سرست بسکه باشد پیدا ولی امر
پیدا و پیش دیده دجال خونهان
ذاتیست کز علو تجلیست در صفات
اسمای امهات مر او راست اسم ذات
طفلی کزو رسیده بام و باب حیات
باب جماد و جانور حادث و نبات
در بحر بیکران فنا کشتی نجات
بر گوهر ثمین بقا بحر بیکران
محبوب عاشقان دل از دست داده اوست
مطلوب سالکان ز پا در افتاده اوست
بری که بر فراشته این سقف ساده اوست
طفلی که عقل پیرش از اندیشه زاده اوست
شاهی که آسمانش بر در ستاده اوست
چون بنده در مجره کمر بسته بر میان
ختم ولایت آیت کل خسرو وجود
سلطان چار حضرت از غیب و از شهود
آن جلوه کش برند بدیر و حرم سجود
آن شاه کز جبلت او جلوه گرد جود
قوسین را نزول نمود آن شه و صعود
از بی نشان بیامد و شد سوی بی نشان
قومی ولایت تو بعیسی کنند ختم
ختمست آیت تو بعیسی کنند ختم
راه هدایت تو بعیسی کنند ختم
قدر کفایت تو بعیسی کنند ختم
خواهند رایت تو بعیسی کنند ختم
ای خاتم ولایت احمد مخواه هان
عیسی پیاده ئیست به ظل لوای تو
تو پادشاه امری و عیسی گدای تو
من با زبان عیسی گویم ثنای تو
ای مهدی وجود که جانها فدای تو
دجال شرک خانه گرفتست جای تو
توحید کن که جای بپردازد این عوان
خورشید آسمان ولایت کجا و ظل
خیر البشر کجا و بشر دل کجا و گل
روح الله آیتیست زانسان معتدل
عیسی لطیفه ئیست از آن لطف متصل
ای فتنه مشاهده دلبر کجا و دل
مهدی کجا و عیسی جانان کجا و جان
مهدی ظهور جمع جمیع حقایقست
بر بدو و ختم قادر و قیوم و فائقست
اسما شقیق و مهدی باغ شقایقست
هست این حدیقه ئی که محیط حدایقست
عیسی دقیقه ئیست که از آن دقایقست
مهدیست مظهر کل در محضر عیان
مهدی فراز قصر الوهی کند کنام
عیسی بچرخ چارم فرقست زین دو گام
بسیار راه باشد از حال تا مقام
سر مست خاص میدهد از می تمیز جام
این باده نیست در خور مینای جان عام
اوج یقین کجا و پر طائر گمان
ازاین و آن ببر که بقطبت مدار نیست
قطب مدیر ما بمدار استوار نیست
ذات ولی هفت و چهار آشکار نیست
یک وحدتست بسته هفت و چهار نیست
رندی که بر تکاور وحدت سوار نیست
گو گام زن که باز نمانی از این و آن
ای جامع لطیف که در هر دلیت جاست
در دل نشسته ئی تو و دل خانه خداست
یک کشور و دو سلطان در عهده خطاست
حق را دوئی نگنجد این مسلک صفاست
توحید سر خاص سلاطین اولیاست
یک پادشاست بر همه عالم خدایگان
یعنی توئی که نیست و رای تو جزو و کل
ای مهدی ولایت و ای هادی سبل
فعال عقل و نفس هیولای خار و گل
تا کی زنیم زیر گلیم دغا دهل
هم خالق عقولی و هم رازق مثل
هم سر لامکانی و هم صورت مکان
با آنکه بی نشانی در هر کرانه ئی
ازتست ای ولی ولایت نشانه ئی
هم در میان نئی و تو و هم در میانه ئی
ای خانه خدا که خداوند خانه ئی
ای پاسبان دین که بدولت یگانه ئی
بیرون بیا ز پرده که شد دزد پاسبان
برخیز من غلام تو ای ترک بی نظیر
سلطان سرخ گل زد زنگار گون سریر
ای لاله تو رهزن و مشک تو دستگیر
با گونه چو لاله بیاور شراب پیر
در پای گل که عالم فرتوت شد جوان
شد روزگار تازه و خرداد ماه شد
گیتی بدیده دی و بهمن سیاه شد
برگاه سبزه خسرو گل پادشاه شد
در پای گل زدن می چون لاله گاه شد
ای ماه ارغوان من از رنج کاه شد
این کاه را بلاله توان کرد ارغوان
قد تو چون صنوبر و رویت چو لاله است
بر لاله تو کشته دو مشکین کلاله است
عقل از کلاله تو پریشان و واله است
صد سالخورده بنده ات ای خرد ساله است
خطت نرسته نوبت خط پیاله است
می ده ز خط جور که باشد خط امان
از کاخ سر پس از مه اردیبهشت زن
خرداد شد تو خیمه بر اطراف کشت زن
زاب فسرده نار کف زرد هشت زن
بردار خشت خم سر گردون بخشت زن
آن خاک خشک بر سر آن پیر زشت زن
ای خوبتر بگونه ز خورشید آسمان
زلف تو مشک ناب فروهشته بر پرند
بر پای دل ز یک سر مویت هزار بند
تا شد لوای عشق تو از بام دل بلند
بنیان هستی من و ما را ز بیخ کند
ای طره تو فتنه دلهای دردمند
ای گونه تو آفت جانهای ناتوان
دست صبا بطره شمشاد شانه زد
قمری بشاخ سرو ز وحدت ترانه زد
بر گل هزاردستان چنگ و چغانه زد
بایدم دم سپیده شراب شبانه زد
بیدار کن دو فتنه که باید نشانه زد
دل را بناوک مژه و ابروی چون کمان
نخلی که دست صانع کل کشت دادبر
خاک سیه ز لاله و گل گشت کان زر
شد پست پیش سرو چمن سرو کاشمر
گلبن نهاد افسر پرویز گل بسر
از شاخ ریخت بر سر گل گنج نامور
از خاک رست از فر گل گنج شایگان
در زیر ظل رایت سلطان نوبهار
بنشست خسرو گل سوری چو شهریار
نرگس نهاد بر سر دیهیم زرنگار
بر خاک ریخت ابر گهرهای شاهوار
در جام گوهری زخزف ریز آب نار
چون آتش ترای لب لعلت چو ناردان
هدهد فراخت رایت و قمری نواخت کوس
سارویه در ترانه وحدت علی الرؤس
گل را هزار دستان زد بر بپای بوس
رویی مراست بیتو بکردار سندروس
ای گونه تو سرخ تر از دیده خروس
افکن بساغر از دل بط خون ماکیان
از پر فراشت مرغ سلیمان بسر لوی
بر تارک چکاوه بود تاج خسروی
در آستین گل ید بیضای موسوی
موسیجه موسیست و چمن وادی طوی
قمری دری سراید و دراج پهلوی
طوطی فسانه گوید و طاوس داستان
مرغان شد آنکه باز بوجد ابتدای کنند
در صحن باغ دلشدگان را ندی کنند
دل دستگیر زمزمه داودی کنند
در شاعری بسبک صفا اقتدی کنند
احیای شعر عنصری و عسجدی کنند
کز عسجدی نمانده و از عنصری نشان
ساقی بیا که چون بط آهنگ شط کنیم
در شط می شنا چو شتابنده بط کنیم
ادراک سر جام جم از هفت خط کنیم
از نای بط شهود دم بار بط کنیم
جان را رهین خون گرانبار بط کنیم
در پیشگاه میکده صاحب الزمان
ختم ولایت نبوی پادشاه عصر
ذاتی که سر سر نبوت بدوست حصر
آن شاه کش ببام الوهیتست قصر
باب امم امام مسلم خدای نصر
موجود بی بدایت و بی انتها و حصر
مولود در مکان پدر پیر لامکان
طفلی که پیر بود و فلک بود در قماط
سری که ملک را بملک داد ارتباط
کویش بهشت و رهگذر کوی او صراط
ساریست همچو نقطه توحید از نقاط
در صورت سلیمان در کسوت بساط
در عقل و نفس و طبع و هیولی و جسم و جان
عقل نخست با همه حشمت گدای اوست
خورشید آسمان برین خاک پای اوست
نه آسمان مظله ظل همای اوست
آن وجهه کز فناست منزه لقای اوست
فانیست در خدای و بزرگی روای اوست
مقهور قاهرست و با شیاست قهرمان
مشکوه سر اوست ولی نعمت مسیح
از دولت گدای درش دولت مسیح
در کیش اوست پیش امم دعوت مسیح
از خوان اوست ریزه خوری حضرت مسیح
روحی که جلوه کرد درو صورت مسیح
آمد برون ز خلوت و شد عیسی زمان
ایدل که بنده در نفس مقیدی
آزاده مؤید و حبس مؤبدی
بشکن قفس که باز سفید مؤیدی
در جو خویش صاحب سلطان سوددی
دارای سر قائم آل محمدی
کز صورت تو سر ولایت بود عیان
پیداست پیش دیده بینا ولی امر
سر نشست و صورت بالا ولی امر
ساریست در ضعیف و توانا ولی امر
جاری بود بقطره و دریا ولی امر
سرست بسکه باشد پیدا ولی امر
پیدا و پیش دیده دجال خونهان
ذاتیست کز علو تجلیست در صفات
اسمای امهات مر او راست اسم ذات
طفلی کزو رسیده بام و باب حیات
باب جماد و جانور حادث و نبات
در بحر بیکران فنا کشتی نجات
بر گوهر ثمین بقا بحر بیکران
محبوب عاشقان دل از دست داده اوست
مطلوب سالکان ز پا در افتاده اوست
بری که بر فراشته این سقف ساده اوست
طفلی که عقل پیرش از اندیشه زاده اوست
شاهی که آسمانش بر در ستاده اوست
چون بنده در مجره کمر بسته بر میان
ختم ولایت آیت کل خسرو وجود
سلطان چار حضرت از غیب و از شهود
آن جلوه کش برند بدیر و حرم سجود
آن شاه کز جبلت او جلوه گرد جود
قوسین را نزول نمود آن شه و صعود
از بی نشان بیامد و شد سوی بی نشان
قومی ولایت تو بعیسی کنند ختم
ختمست آیت تو بعیسی کنند ختم
راه هدایت تو بعیسی کنند ختم
قدر کفایت تو بعیسی کنند ختم
خواهند رایت تو بعیسی کنند ختم
ای خاتم ولایت احمد مخواه هان
عیسی پیاده ئیست به ظل لوای تو
تو پادشاه امری و عیسی گدای تو
من با زبان عیسی گویم ثنای تو
ای مهدی وجود که جانها فدای تو
دجال شرک خانه گرفتست جای تو
توحید کن که جای بپردازد این عوان
خورشید آسمان ولایت کجا و ظل
خیر البشر کجا و بشر دل کجا و گل
روح الله آیتیست زانسان معتدل
عیسی لطیفه ئیست از آن لطف متصل
ای فتنه مشاهده دلبر کجا و دل
مهدی کجا و عیسی جانان کجا و جان
مهدی ظهور جمع جمیع حقایقست
بر بدو و ختم قادر و قیوم و فائقست
اسما شقیق و مهدی باغ شقایقست
هست این حدیقه ئی که محیط حدایقست
عیسی دقیقه ئیست که از آن دقایقست
مهدیست مظهر کل در محضر عیان
مهدی فراز قصر الوهی کند کنام
عیسی بچرخ چارم فرقست زین دو گام
بسیار راه باشد از حال تا مقام
سر مست خاص میدهد از می تمیز جام
این باده نیست در خور مینای جان عام
اوج یقین کجا و پر طائر گمان
ازاین و آن ببر که بقطبت مدار نیست
قطب مدیر ما بمدار استوار نیست
ذات ولی هفت و چهار آشکار نیست
یک وحدتست بسته هفت و چهار نیست
رندی که بر تکاور وحدت سوار نیست
گو گام زن که باز نمانی از این و آن
ای جامع لطیف که در هر دلیت جاست
در دل نشسته ئی تو و دل خانه خداست
یک کشور و دو سلطان در عهده خطاست
حق را دوئی نگنجد این مسلک صفاست
توحید سر خاص سلاطین اولیاست
یک پادشاست بر همه عالم خدایگان
یعنی توئی که نیست و رای تو جزو و کل
ای مهدی ولایت و ای هادی سبل
فعال عقل و نفس هیولای خار و گل
تا کی زنیم زیر گلیم دغا دهل
هم خالق عقولی و هم رازق مثل
هم سر لامکانی و هم صورت مکان
با آنکه بی نشانی در هر کرانه ئی
ازتست ای ولی ولایت نشانه ئی
هم در میان نئی و تو و هم در میانه ئی
ای خانه خدا که خداوند خانه ئی
ای پاسبان دین که بدولت یگانه ئی
بیرون بیا ز پرده که شد دزد پاسبان
صفای اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲
صفای اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳
صفای اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
صفای اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
بنام انکه ذات اوست پیدا
وزو بر ذیل پایان دست مبدا
ز مبدا و ز پایانست بیرون
که او باشد بلند و این و آن دون
بکنهش غیر او را دسترس نیست
در آن خلوت که کنه اوست کس نیست
بود او مغز مغز و غیر او پوست
کدامین غیر گر باشد کسی اوست
بود پیدا ز اسماء و ز اعیان
ولی از فرط پیدائیست پنهان
بما نزدیک تر از ما و دورست
حجاب گونه ذاتش ظهورست
چو شد طی طریق دور و نزدیک
خدا می ماند و بس جل باریک
بعیدست آنکه پندارد قریبست
دم آن کز بعد زد غرق حبیبست
که بعد و قرب از ماهیت ماست
وجود حق ز ماهیت مبراست
منزه ذات او از وضع و از این
نباشد درمیان ما و او بین
ب آن ذاتست گر پیداست اسمی
ب آن اسمست گر باشد طلسمی
طلسم هیکل مجموع عالم
تجلی گاه عین اسم اعظم
درآمد شاه در بازار و در کوی
طلاطم کرد بحر و ریخت در جوی
ازین دریاست این جوئیگه جاریست
که نام این حقیقت غیب ساریست
ز مجلای احد این ذات سرمد
تجلی کرد در جلباب احمد
از آن جلباب نازل گشت آیت
بشان خرقه شاه ولایت
گر از این خرقه دوران در امانست
ردای مهدی صاحب زمانست
بود این خرقه در هر دور هر کور
طراز دوش فقر صاحب دور
که ذات حق بنور اوست ظاهر
ازینجا گشت اول عین آخر
تجلی کرد پیش از خلق عالم
خدا در هیکل مسجود آدم
ز آدم کرد در عالم تنزل
با جزا گشت ظاهر دولت کل
نه آن کلست این کز جزو برپاست
بود کلی که سر تا پای اجزاست
نه آن کلی که با لذاتست مبهم
که این کلست عین کل عالم
نه آن مفهوم عام اعتباری
که باشد بر وجود صرف جاری
بل آن موجود صرف بی تکرر
که هر ذاتی بدو دارد تقرر
محیط مطلق موجود بر حق
بدون قید آن فردست مطلق
برون از قید تقلیدست و اطلاق
که هم در انفس است و هم در آفاق
بود بی حد و حصر آن ذات بی چون
ولی از حد درک ماست بیرون
مداری نیست این کز دور عقلست
که این طور از ورای طور عقلست
مر این طور در سر و کمون باد
باطوار حقیقت رهنمون باد
که دیوار بنایش زاب و گل نیست
سراپای سرایش غیر دل نیست
خداوندا دل ما را سری ده
بسرحد حقایق سروری ده
باقلیم فنایم رهبری کن
مرا در فقر معروف و سری کن
کسی کاین سلطنت را بنده باشد
بهر عالم که باشد زنده باشد
که بر سلطان سلطانان معنی
دهم جان و بگیرم جان معنی
بداودی رسان نطق طیورم
که داودم من این دفتر زبورم
مسیحم را تجلی ده ز جبریل
ز بورم را مثنی کن بانجیل
مر این انجیل را ده نور بیحد
ز اشراقات فرقان محمد
دلم چون بدر کامل منجلی کن
فروغم را ز خورشید علی کن
چراغم برفزور از شعله ذات
ز نورم ساز روشن ذات ذرات
ز وحدت روغنی کن در چراغم
بنه بر طاق ایوان دماغم
که بیند چشم دل با جلوه دوست
که تا ناخن ز ایوان دماغ اوست
توئی شاه خرابات دل من
بماوائی مرو از منزل من
که در خوردت زمین و آسمان نیست
مکان جای جلال لامکان نیست
دل ما را فضائی بس وسیعست
مقامی امن و ایوانی رفیعست
بپا کن دستگاه کبریائی
ببام دل بزن کوس خدائی
که من گر زاهد و گر می پرستم
ز اشراقات انوار الستم
تو لولوئی و من دریای نورم
تو موسی من و من کوه طورم
اناالحق یا هوالحق هر چه گوئی
بگو بی پرده میدانم که اوئی
ندارم جز تو من با جان خود کار
که غیر از تست پیشم نقش دیوار
سرای و نقش دیوار و در و کوی
تصاویر و تماثیل و جر و جوی
ز جمع الجمع تا حد هیولی
نباشد جز غنی الذات اولی
مرا گرداند عشقش دور بسیار
بکوی از کوی و از برزن ببازار
اگر در خویش او را دیدمی من
بدور خویشتن گردیدمی من
ازین کشور ب آن کشور دویدم
بهر کوه و بهر وادی رسیدم
گذشتم تا رسیدم بر در دل
شنیدم هایهوی کشور دل
بدیدم هفت اقلیم مسلم
بهر اقلیم چندین ملک معظم
بهر ملکت بسی شهر و دیارست
بهر شهر آشنائی شهریارست
بیاد او من بیگانه از هوش
نمودم آشنایان را فراموش
نه خویشی ماند در راهم نه غیری
نه اسم کعبه ئی نه نام دیری
مرا نه پای ماند از عشق و نه سر
بشکل گوی گردون مدور
کنون گر راجعستم گر مقیمم
چو کوکب بر صراط مستقیمم
بدور خویش میگردم چو گردون
ولی از اینم و از وضع بیرون
برون از وضع و از این و متائیم
اگر باشد کسی در دور مائیم
بامرماست این گردنده پیر
ز پیر ماست در تابنده تاثیر
ز ما برپاستی این دیر نه طاق
بما در سیر این شش سوست مشتاق
نبود این قالب تصویر اشباح
که ما بودیم در تدبیر ارواح
گرفته بازوی روح مکرم
نشانده بر مقام جمع آدم
که درویشان این در دستگیرند
سلاطین وجودند و فقیرند
منزه از مقام طعن و طنزند
مقیم بارگاه کنت کنزند
بعین آنکه در بیدای فرقند
باستیلای جمع الجمع غرقند
نه پستند و نه بالا ذوفنونند
امیر خطه بی چند و چونند
بر از رد و قبول زید و عمروند
قوام وحدت و قیوم امرند
ازین دونان دور اندیش دورند
بخلوتخانه گنج حضورند
ولی غیب و سلطان شهودند
بظلمات عدم نور وجودند
بکشت جود باقی رود نیلند
ب آب زندگی خضر دلیلند
مرا دادند در روز جوانی
ز جام خضر آب زندگانی
بهر گمگشته در راهی پناهند
چه گویم گر نگویم خضر راهند
بدورانی که هر روزیم شب بود
سراپای وجودم در طلب بود
دلم بد کافر عامی که در سیر
قدم ننهاده بیرون از در دیر
جوان بختی شهی روشن ضمیری
نکو روی و نکو اندیشه پیری
درآمد از درم چون نور مطلق
ز هر عضویش موئی در اناالحق
بجسم تیره من نور جان داد
مکان را هایهوی لا مکان داد
بدل القای اسرار ازل شد
مکانی لامکانی شد بدل شد
مرا از این سرای شرک و انباز
بگردون تجرد داد پرواز
نظر کردم بامعان در سویدا
شد آن سر سویدائی هویدا
ز پای افتادم و بی پای رفتم
رخ او دیدم و از جای رفتم
من درویش روی شاه دیدم
پری بگرفته بودم ماه دیدم
پریخوانی بافسونم هنر کرد
من دیوانه را دیوانه تر کرد
گسست از همدگر زنجیر تدبیر
نشاید بستن ایدونم بزنجیر
مگر زنجیر موئی آنشین خوی
کند زنجیر دل از حلقه موی
فرو بندد بدان لاغر میانی
صور را کوه بر موی معانی
بمعنی پوشد از صورت لباسی
صور را بنهد از معنی اساسی
که ما زین صورت و معنی گذشتیم
جنون عشق را مجنون دشتیم
شدم دیوانه یعنی عقل واماند
من و دل در کجا و او کجا ماند
زنم دستی کنون کز عقل رستم
ادب را پاس کی دارم که مستم
ز دام بند هشیاری جهم من
مگر داد دل از مستی دهم من
بگویم هر چه دانم هر چه خواهم
سر موئی ز شیدائی نکاهم
نیم من نائیم روح آلهی
دمد در نای خودخواهی نخواهی
چو گوید گو بگفتن ناگزیرم
اگر گوید مگو فرمان پذیرم
کنون در گفتگوئی بس عجیبست
که او هم سائلست و هم مجیبست
چو عارف دل ز دید خویش بر کند
کند با دیدن معروف پیوند
اگر بر کند بنیان تفرق
تمکن یافت بر صدر تحقق
وجود قطره شد در بحر فانی
نگشت آن بحر را آن قطره ثانی
فنا شد قطره دریا شد عدم شد
عدم موجود شد سر قدم شد
چو پردازد ز هستی مغز تا پوست
بگیرد پوست مغز از هستی دوست
اگر زد نوبت انی انا الله
بنوبت زد گه دولت نه بیگاه
گرش بردار بینی باش ستوار
که منصوران توحیدند بردار
وزو بر ذیل پایان دست مبدا
ز مبدا و ز پایانست بیرون
که او باشد بلند و این و آن دون
بکنهش غیر او را دسترس نیست
در آن خلوت که کنه اوست کس نیست
بود او مغز مغز و غیر او پوست
کدامین غیر گر باشد کسی اوست
بود پیدا ز اسماء و ز اعیان
ولی از فرط پیدائیست پنهان
بما نزدیک تر از ما و دورست
حجاب گونه ذاتش ظهورست
چو شد طی طریق دور و نزدیک
خدا می ماند و بس جل باریک
بعیدست آنکه پندارد قریبست
دم آن کز بعد زد غرق حبیبست
که بعد و قرب از ماهیت ماست
وجود حق ز ماهیت مبراست
منزه ذات او از وضع و از این
نباشد درمیان ما و او بین
ب آن ذاتست گر پیداست اسمی
ب آن اسمست گر باشد طلسمی
طلسم هیکل مجموع عالم
تجلی گاه عین اسم اعظم
درآمد شاه در بازار و در کوی
طلاطم کرد بحر و ریخت در جوی
ازین دریاست این جوئیگه جاریست
که نام این حقیقت غیب ساریست
ز مجلای احد این ذات سرمد
تجلی کرد در جلباب احمد
از آن جلباب نازل گشت آیت
بشان خرقه شاه ولایت
گر از این خرقه دوران در امانست
ردای مهدی صاحب زمانست
بود این خرقه در هر دور هر کور
طراز دوش فقر صاحب دور
که ذات حق بنور اوست ظاهر
ازینجا گشت اول عین آخر
تجلی کرد پیش از خلق عالم
خدا در هیکل مسجود آدم
ز آدم کرد در عالم تنزل
با جزا گشت ظاهر دولت کل
نه آن کلست این کز جزو برپاست
بود کلی که سر تا پای اجزاست
نه آن کلی که با لذاتست مبهم
که این کلست عین کل عالم
نه آن مفهوم عام اعتباری
که باشد بر وجود صرف جاری
بل آن موجود صرف بی تکرر
که هر ذاتی بدو دارد تقرر
محیط مطلق موجود بر حق
بدون قید آن فردست مطلق
برون از قید تقلیدست و اطلاق
که هم در انفس است و هم در آفاق
بود بی حد و حصر آن ذات بی چون
ولی از حد درک ماست بیرون
مداری نیست این کز دور عقلست
که این طور از ورای طور عقلست
مر این طور در سر و کمون باد
باطوار حقیقت رهنمون باد
که دیوار بنایش زاب و گل نیست
سراپای سرایش غیر دل نیست
خداوندا دل ما را سری ده
بسرحد حقایق سروری ده
باقلیم فنایم رهبری کن
مرا در فقر معروف و سری کن
کسی کاین سلطنت را بنده باشد
بهر عالم که باشد زنده باشد
که بر سلطان سلطانان معنی
دهم جان و بگیرم جان معنی
بداودی رسان نطق طیورم
که داودم من این دفتر زبورم
مسیحم را تجلی ده ز جبریل
ز بورم را مثنی کن بانجیل
مر این انجیل را ده نور بیحد
ز اشراقات فرقان محمد
دلم چون بدر کامل منجلی کن
فروغم را ز خورشید علی کن
چراغم برفزور از شعله ذات
ز نورم ساز روشن ذات ذرات
ز وحدت روغنی کن در چراغم
بنه بر طاق ایوان دماغم
که بیند چشم دل با جلوه دوست
که تا ناخن ز ایوان دماغ اوست
توئی شاه خرابات دل من
بماوائی مرو از منزل من
که در خوردت زمین و آسمان نیست
مکان جای جلال لامکان نیست
دل ما را فضائی بس وسیعست
مقامی امن و ایوانی رفیعست
بپا کن دستگاه کبریائی
ببام دل بزن کوس خدائی
که من گر زاهد و گر می پرستم
ز اشراقات انوار الستم
تو لولوئی و من دریای نورم
تو موسی من و من کوه طورم
اناالحق یا هوالحق هر چه گوئی
بگو بی پرده میدانم که اوئی
ندارم جز تو من با جان خود کار
که غیر از تست پیشم نقش دیوار
سرای و نقش دیوار و در و کوی
تصاویر و تماثیل و جر و جوی
ز جمع الجمع تا حد هیولی
نباشد جز غنی الذات اولی
مرا گرداند عشقش دور بسیار
بکوی از کوی و از برزن ببازار
اگر در خویش او را دیدمی من
بدور خویشتن گردیدمی من
ازین کشور ب آن کشور دویدم
بهر کوه و بهر وادی رسیدم
گذشتم تا رسیدم بر در دل
شنیدم هایهوی کشور دل
بدیدم هفت اقلیم مسلم
بهر اقلیم چندین ملک معظم
بهر ملکت بسی شهر و دیارست
بهر شهر آشنائی شهریارست
بیاد او من بیگانه از هوش
نمودم آشنایان را فراموش
نه خویشی ماند در راهم نه غیری
نه اسم کعبه ئی نه نام دیری
مرا نه پای ماند از عشق و نه سر
بشکل گوی گردون مدور
کنون گر راجعستم گر مقیمم
چو کوکب بر صراط مستقیمم
بدور خویش میگردم چو گردون
ولی از اینم و از وضع بیرون
برون از وضع و از این و متائیم
اگر باشد کسی در دور مائیم
بامرماست این گردنده پیر
ز پیر ماست در تابنده تاثیر
ز ما برپاستی این دیر نه طاق
بما در سیر این شش سوست مشتاق
نبود این قالب تصویر اشباح
که ما بودیم در تدبیر ارواح
گرفته بازوی روح مکرم
نشانده بر مقام جمع آدم
که درویشان این در دستگیرند
سلاطین وجودند و فقیرند
منزه از مقام طعن و طنزند
مقیم بارگاه کنت کنزند
بعین آنکه در بیدای فرقند
باستیلای جمع الجمع غرقند
نه پستند و نه بالا ذوفنونند
امیر خطه بی چند و چونند
بر از رد و قبول زید و عمروند
قوام وحدت و قیوم امرند
ازین دونان دور اندیش دورند
بخلوتخانه گنج حضورند
ولی غیب و سلطان شهودند
بظلمات عدم نور وجودند
بکشت جود باقی رود نیلند
ب آب زندگی خضر دلیلند
مرا دادند در روز جوانی
ز جام خضر آب زندگانی
بهر گمگشته در راهی پناهند
چه گویم گر نگویم خضر راهند
بدورانی که هر روزیم شب بود
سراپای وجودم در طلب بود
دلم بد کافر عامی که در سیر
قدم ننهاده بیرون از در دیر
جوان بختی شهی روشن ضمیری
نکو روی و نکو اندیشه پیری
درآمد از درم چون نور مطلق
ز هر عضویش موئی در اناالحق
بجسم تیره من نور جان داد
مکان را هایهوی لا مکان داد
بدل القای اسرار ازل شد
مکانی لامکانی شد بدل شد
مرا از این سرای شرک و انباز
بگردون تجرد داد پرواز
نظر کردم بامعان در سویدا
شد آن سر سویدائی هویدا
ز پای افتادم و بی پای رفتم
رخ او دیدم و از جای رفتم
من درویش روی شاه دیدم
پری بگرفته بودم ماه دیدم
پریخوانی بافسونم هنر کرد
من دیوانه را دیوانه تر کرد
گسست از همدگر زنجیر تدبیر
نشاید بستن ایدونم بزنجیر
مگر زنجیر موئی آنشین خوی
کند زنجیر دل از حلقه موی
فرو بندد بدان لاغر میانی
صور را کوه بر موی معانی
بمعنی پوشد از صورت لباسی
صور را بنهد از معنی اساسی
که ما زین صورت و معنی گذشتیم
جنون عشق را مجنون دشتیم
شدم دیوانه یعنی عقل واماند
من و دل در کجا و او کجا ماند
زنم دستی کنون کز عقل رستم
ادب را پاس کی دارم که مستم
ز دام بند هشیاری جهم من
مگر داد دل از مستی دهم من
بگویم هر چه دانم هر چه خواهم
سر موئی ز شیدائی نکاهم
نیم من نائیم روح آلهی
دمد در نای خودخواهی نخواهی
چو گوید گو بگفتن ناگزیرم
اگر گوید مگو فرمان پذیرم
کنون در گفتگوئی بس عجیبست
که او هم سائلست و هم مجیبست
چو عارف دل ز دید خویش بر کند
کند با دیدن معروف پیوند
اگر بر کند بنیان تفرق
تمکن یافت بر صدر تحقق
وجود قطره شد در بحر فانی
نگشت آن بحر را آن قطره ثانی
فنا شد قطره دریا شد عدم شد
عدم موجود شد سر قدم شد
چو پردازد ز هستی مغز تا پوست
بگیرد پوست مغز از هستی دوست
اگر زد نوبت انی انا الله
بنوبت زد گه دولت نه بیگاه
گرش بردار بینی باش ستوار
که منصوران توحیدند بردار
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۷ - سؤال سوم
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۸ - جواب
قیامت باشد ای یاران تجرید
رجوع کثرت اشیا بتوحید
چو وحدت راست کرد از غیب قامت
بپا شد راستی قد قیامت
چه داری انتظار روز محشر
بود انسان کامل حشر اکبر
محمد گفت کز حق نیستش بین
شدم مبعوث با ساعت کهاتین
بدان بعثت قد توحید شد راست
قیامت نقد وقت احمد ماست
حقیقت گشت مشهود و مبرهن
قیامت شد هویدا روز روشن
احد چون گشت ساری گشت بیحد
یکی معدود شد بیرون شد از عد
محیط جود مطلق گشت انهار
یکی بود از تموج گشت بسیار
بهر جوئی ازین دریاست آبی
بهر جامی ازین یک خم شرابی
بهر کوئی ازین میخانه مستی
نظر بازی حریفی می پرستی
میان ساقی و این مست ره نیست
اگر بوسد لب لعلش گنه نیست
بتابد آن شکنج زلف بر چنگ
بگیرد در بغل معشوق را تنگ
ببیند روی جان با دیده دل
فرود آید حقیقت را بمنزل
نبیند غیر او در دار دیار
بچشم یار بیند طلعت یار
چو پیدا شد امارات ولایت
قیامت را قیام اوست آیت
قیامت قامت آن سرو قامت
که در توحید ذاتستش اقامت
شود ذرات محو نور خورشید
بپیش کاملی کش چشم دل دید
وجود ذره در خورشید لا شد
چو نور خور قیامت بر ملا شد
بلند و پست اسما و صفاتند
همه مستغرق توحید ذاتند
ولی آن ذات را باشد مراتب
دو هستی نیست در مطلوب و طالب
بود یک هستی صاحب تشاء/ن
شه تلوین و سلطان تمکن
نه در تلوین نه در تمکین نه خارج
کند در خویشتن طی معارج
نه اسم ظاهر آید سوی باطن
بخود در خود کند سیر مواطن
همانکو آخرستی اوست اول
نباشد ذات او هرگز معطل
ز حق در حق بذات حق کند سیر
ببام حق نپرد خلق را طیر
پر مرغ هیولانیست گلناک
نپرد در هوای عالم پاک
ز ذات حق بذات حق دلیلست
خدا باشد چه جای جبرئیلست
بچشم آنکه حق بینست دائم
خدایی پرده و حشرست قائم
ولی اسماء حق جزوند و کلند
ز کل شد منفصل اجزا بذلند
بود این دعوت و حشر و توسل
رجوع جمله اجزا جانب کل
بود این حشر از اسمی باسمی
نه جانی نیست خواهد شد نه جسمی
ولی تبدیل گردد جسم با جان
بود این سر یوم حشر رحمن
رجوع کثرت اشیا بتوحید
چو وحدت راست کرد از غیب قامت
بپا شد راستی قد قیامت
چه داری انتظار روز محشر
بود انسان کامل حشر اکبر
محمد گفت کز حق نیستش بین
شدم مبعوث با ساعت کهاتین
بدان بعثت قد توحید شد راست
قیامت نقد وقت احمد ماست
حقیقت گشت مشهود و مبرهن
قیامت شد هویدا روز روشن
احد چون گشت ساری گشت بیحد
یکی معدود شد بیرون شد از عد
محیط جود مطلق گشت انهار
یکی بود از تموج گشت بسیار
بهر جوئی ازین دریاست آبی
بهر جامی ازین یک خم شرابی
بهر کوئی ازین میخانه مستی
نظر بازی حریفی می پرستی
میان ساقی و این مست ره نیست
اگر بوسد لب لعلش گنه نیست
بتابد آن شکنج زلف بر چنگ
بگیرد در بغل معشوق را تنگ
ببیند روی جان با دیده دل
فرود آید حقیقت را بمنزل
نبیند غیر او در دار دیار
بچشم یار بیند طلعت یار
چو پیدا شد امارات ولایت
قیامت را قیام اوست آیت
قیامت قامت آن سرو قامت
که در توحید ذاتستش اقامت
شود ذرات محو نور خورشید
بپیش کاملی کش چشم دل دید
وجود ذره در خورشید لا شد
چو نور خور قیامت بر ملا شد
بلند و پست اسما و صفاتند
همه مستغرق توحید ذاتند
ولی آن ذات را باشد مراتب
دو هستی نیست در مطلوب و طالب
بود یک هستی صاحب تشاء/ن
شه تلوین و سلطان تمکن
نه در تلوین نه در تمکین نه خارج
کند در خویشتن طی معارج
نه اسم ظاهر آید سوی باطن
بخود در خود کند سیر مواطن
همانکو آخرستی اوست اول
نباشد ذات او هرگز معطل
ز حق در حق بذات حق کند سیر
ببام حق نپرد خلق را طیر
پر مرغ هیولانیست گلناک
نپرد در هوای عالم پاک
ز ذات حق بذات حق دلیلست
خدا باشد چه جای جبرئیلست
بچشم آنکه حق بینست دائم
خدایی پرده و حشرست قائم
ولی اسماء حق جزوند و کلند
ز کل شد منفصل اجزا بذلند
بود این دعوت و حشر و توسل
رجوع جمله اجزا جانب کل
بود این حشر از اسمی باسمی
نه جانی نیست خواهد شد نه جسمی
ولی تبدیل گردد جسم با جان
بود این سر یوم حشر رحمن
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۱۲ - جواب
زهی پاکیزه قول و نیک تحقیق
سؤالی سودمند از روی تدقیق
سؤالی رسته از آلایش فرش
بفرش آورده رو از باطن عرش
گل از گل گر بروید پاک روید
چه جای آنکه از افلاک روید
سؤالاتی چو دسته غنچه گل
چو باز آید دل از آن گلشن و کل
ز بهر هدیه ارباب تکمیل
فرستد بر صراط وحی و تنزیل
ثماری رسته از شاخ درایت
که بالیدست از بیخ ولایت
بهاری روح پرور چون دم روح
نجات ماسوی چون کشتی نوح
بهشتی طره حورش دلاویز
نظر گاه قصورش معرفت خیز
گلستانی ترست و سبز و خرم
گلست و یاسمینش اسم اعظم
جهانی از قیود ملک خالی
زمین و آسمان او مثالی
زمینی پادشاهش دولت دوست
سپهری کافتابش طلعت اوست
دیاری حاکم او جلوه یار
که در او نیست غیر از یار دیار
نباشد کس درینجا یار تنهاست
چه باشد اینکه گفتم حاکم ماست
مر این گفتار بر ما حتم کردن
سخن را در ولایت ختم کردن
خدایا ده بمن نور هدایت
مرا ده غوص در بحر ولایت
ازین دریا گهر باید ربودن
پس از آن گوهر تحقیق سودن
بپای این سؤال گوهر افشان
فشاندن گوهر شهوار غلتان
سؤال از درج اللهیست گوهر
جواب از بحر دل لولوی دیگر
بگنج ای در سؤالت صد معالی
بنه عقد ل آلی بر ل آلی
بگیر ای در فقیری برده بس رنج
بنه این گنج دولت بر سر گنج
سؤال از بحر علمست و جوابش
ز دریائی که لاهوتست آبش
زدی سر خدا را حلقه بر در
گشودندت در اسرار مضمر
بیا ای دیده در فرقت بسی گاز
بگیر این گوهر گنجینه راز
در آ ای کرده بر قانون ما سیر
ببزم ما گشودندت در خیر
بیا ساقی از آن صهبای بیغش
بیاور تازنم بر آب و آتش
من و دل برق سیر و باد ساریم
که خضر بر و الیاس بحاریم
ازین دست و ازین می هر دو مستیم
بدور چشم ساقی می پرستیم
که دریای ولایت بی کنارست
کسی داند که سباح بحارست
مرا زین بحر امکان گذر نیست
ولیکن چاره ئی از این سفر نیست
می استی ناخدای قلزم روح
بساغر کن که باشد کشتی نوح
بدریای دل ای یار بهشتی
بغیر از ساغر می نیست کشتی
چو نوح من بدریا افکند فلک
ب آهنگ ملک از خطه ملک
کند طی بحار عالم دل
رود تا مجمع البحرین کامل
زند از ساغر لا صاف الا
بگیرد کار او از نفی بالا
که مرد نیستی در دار مستی
بود دائر مدار دور هستی
می من عشق آن یار قلندر
که ایجادش باطوارست مضمر
بود او نقطه و ادوار و اکوار
باو پیوسته چونان خط پرگار
مرا او در سرست و سینه و دل
کجا باشد که او را نیست منزل
بوحی دل کند ما را هدایت
بما آموزد اسرار ولایت
نهد در جیب جانم رشته در
ز گوهر دامن دل را کند پر
مرا بنشسته بر صدر سویدا
بچشم سر من چون روز پیدا
دو چشم من بروی او بود باز
دو گوشم یار را باشد ب آواز
زبان اوست قیوم بیانم
تو گوئی جای دارد بر زبانم
بقول قدسی انکس را که با اوست
زبان و چشم و گوش و دست و پا اوست
بدرس معرفت استاد تعلیم
ولایت را کند بر چار تقسیم
بدرک و دید بی انکار و تردید
بعام و خاص و بر اطلاق و تقیید
بود مرعام ظل اسم رحمن
که عیسی راست در آن حکم و فرمان
ولی خاصست ظل اسم الله
که احمد راست در او رتبه و جاه
و لیستی خدا مر مؤمنین را
ز قرآن کرد بتوان درک این را
ولایت قرب و قرب امر اضافیست
دو سو دارد مگو یک سوی کافیست
ولی هم خدا و مؤمنینند
خداوندان دل بر طبق اینند
بود عیسی ولی ختم مطلق
بایمان نی باسم ذاتی حق
که این دولت بدین معراج اسعد
بود معراج درویشان احمد
دثار احمد والامقامست
پس از او خرقه اول امامست
رسد از دوش بر دوش این تلبس
رساند فیض بر آفاق و انفس
فشاند نور بر ایجاد دائم
بود دائم ردای دوش قائم
بود بی سر بکرو صورت عمرو
طراز کشف سر صاحب الامر
چو عنوان دوئی بر خاست از بین
یکی ماند که باشد بود را عین
کسی کو صاحب الامرست مطلق
بود در امر هستی صاحب حق
که عین بود باشد ذات وحدت
عیان هستیست از مرآت وحدت
وجود از وحدت خود نیست منفک
خدا موجود بی همتاست بی شک
خدا تا هست همراهست مهدی
ولی اسم اللهست مهدی
بهر دور و بهر کورش سرایت
که در چرخست گردون ولایت
ز شرق مهدی این شید جهانتاب
دمید و شد پدید از جان اقطاب
که اقطابند در تعلیم وارث
قوای نفس را در بعث باعث
ادیب عشق را شاگرد هوشند
بوحی غیب استاد سروشند
شدند از فضل فیض ختم مرسل
ز کل انبیا این قوم افضل
مکین بزم جمع الجمع ذاتند
باسماء الهی امهاتند
رجال بارگاه جمع جمعند
تمام بود بزم اقطاب شمعند
مدام از نشاه توحید مستند
سر افرازان سر مست الستند
ز سر تا پای دریای وجودند
چو گوهر در تک عمان جودند
بنه از خود سر مستکبری را
بکن از بیخ اصل منکری را
ز علم عشق کن در راه مرکب
چه تازی مرکب جهل مرکب
مقام علم را از جهل بشناس
اگر دانشوری از جهل بهراس
چو دیدی کاملی در سرزمینی
بصیری کار دانی راز بینی
بخلوتخانه او خاک در باش
بنه سر پیش پای او و سر باش
ز دنبالش بپوی این هفت وادی
که در این راه بینی روی هادی
بدون علم در خلوت نشستن
در تعلیم را بر روی بستن
بود از کوی هادی دور بودن
ز دیدار حقیقت کور بودن
بودهم بزم و همزانوی مهدی
ولی جاهل نبیند روی مهدی
که او قطبست مرا قطاب حق را
ازو آموخت قطبیت سبق را
بجان هر دلی از او تجلیست
دل مقصود را از او تسلیست
جمال وصف را او حسن ذاتست
که ذات ختم موضوع صفاتست
صفات ذات وصف خاتم ماست
که از نقصان اسمائی مبراست
ببازوی محمد زور بازوست
علی را در ولایت هم ترازوست
محمد ختم و او ختم و علی ختم
تجلی های او در کاملی ختم
نباشد معنی ختم ای برادر
که بعد از او نباشد ختم دیگر
ندارد ختم جز این معنی و بس
که بر حق نیست زو نزدیکتر کس
که ختمستی علی بعد از پیمبر
پس از او خاتمند اولاد یکسر
که ختمند اولیای احمد پاک
همه پاکند از آلایش خاک
که در هر دور غوشستی مهذب
که از او بر خدا کس نیست اقرب
اگر مجموعه مجموع اسماست
بود او ختم مطلق بی کم و کاست
اگر بر جزء اسمای محمد
مسمی شد بود ختم مقید
نباشد گر وجود غوث مشهود
کمال اسم اعظم نیست موجود
شنیدستم بدرس مدرس دل
که اسم اعظمست انسان کامل
خدا پیدا و اسم اوست پیدا
باسم اوست قائم کل اشیا
اگر انسان نباشد دل نباشد
چو دل نبود ره و منزل نباشد
چو نبود منزل و ره ارتقا نیست
که جز طی منازل در خدا نیست
خدای لم یزل در دل مقیمست
که این بیت از بناهای قدیمست
نگنجد در زمین ها و اسمانها
بدل گنجد که فردست از مکانها
نه قطره ست و نه جودریاست ایندل
که درج گوهر یکتاست ایندل
دل عارف چو آید در طلاطم
ازو زاید هزاران بحر قلزم
هزاران بحر چبود کل هستی
ز دل خیزد بگاه ذوق و مستی
ببام دل زند شاه ابد کوس
نه بر هر بام بی بنیان منکوس
مقام اسم اعظم نیست جز دل
نگین خاتم جم نیست جز دل
نباشد آنی از موجود انسان
نباشد حق و در حق نیست نقصان
بهر آنیست انسان فرد و قائم
ولی الله باشد آن دائم
نباشد آن دائم کن فکان نیست
ولی نبود زمین و آسمان نیست
زمین و آسمان را ظل دل دان
ولی دل را بدلبر متصل دان
نه آن وصلت که از ما و توئی زاد
من و ما و تو از مام دوئی زاد
بعینیت رسید از این توصل
خداوند بقا شد از تبدل
بعین ذات اسما را مدد شد
مدیر و احدیت شد احد شد
نهاد از موطن تفصیل مجمل
شه آخر قدم بر صدر اول
فنای ذات او در عین توحید
رهاند او را ز امکانات تحدید
چو از تحدید رست آن ظل ممتد
فرو پیوست با انوار بیحد
ز ظل عاشقی آن ماه ممشوق
تسلط یافت بر خورشید معشوق
پس از بیگانگیها آشنا شد
گذشت از عاشقی معشوق ما شد
ولی ختم خاص سر محمود
بفرق ما سوی الله ظل ممدود
بود هم مهدی و هم هادی کل
باطلاق از مقامات تبدل
بود موجود در ادوار و اکوار
نباشد غیر او در دار دیار
وجود مطلق از او در ترانه
تو میگوئی که موجودست یا نه
مباد از جامه بینش کسی عور
تواند ظلمت و عالم پر از نور
کسی کز جلوه مهدیست بی بهر
بود در ده اگر شاهست در شهر
کسی کز این تجلی کامگارست
اگر در ده بود شاه دیارست
خدایا بینش ما را قوی کن
صراط ما صراط مستوی کن
که انوار حقیقت در کنارست
میان ما منیت پرده دارست
اگر این پرده را پرداختم من
باقلیم حقیقت تاختم من
اگر این پرده هستی بجاماند
خدا رفت و هدی رفت و هوا ماند
تو ماندی بی خدا ای خفته بر گنج
که بر گنج از گدائی میبری رنج
طلب رحمن عرش از قلب انسان
که باشد قلب انسان عرش رحمن
منه پا از در دل جای دیگر
بفرق ماسوی نه پای دیگر
که چون شد دل بعزم خویش جازم
ولی الله باشد بلکه خاتم
شه ذوالامر النصرست گو باش
ولی و والی عصرست گو باش
ز دل بادا درود از روح تحسین
بجان اولیاء احمدیین
که سر غیب را فصل الخطابند
ظهور باطن ختمی م آبند
زدند از دولت ختم رسالت
ببام لم یزل کوس جلالت
نگردد سیر احمد تا ابدگم
بود این بحر دائم در تلاطم
بود گه جام و گه می گاه ساقی
ولی الله مادامست باقی
دوئی بر کند بند و بیخ خرگاه
علم زد آیت الملک لله
بدل شد کائنات پیچ در پیچ
بیکتائی خدا ماند و دگر هیچ
که گر بیننده با چشم صفا دید
بدیوار و بدر نور خدا دید
جزین تقسیم در قسطاس اکبر
ولایت را بود تقسیم دیگر
دو قسمست این غنی الذات مفرد
نخستین مطلق و ثانی مقید
بود وصف الهی سر مطلق
مقید گردد از اقطاب بر حق
بذات هر ولی آن مطلق الذات
شود مخصوص چونان شخص و مرآت
ولی مرآت پیش شخص منفیست
عیان شخصست و بس مرآت مخفیست
که باشد حکم مرآت اینکه او را
نبیند کس چو در او دید رو را
ولایت بود مطلق شد مقید
بقید ذات انسان مؤید
بعین رتبه اطلاق حی بود
بتقلید آمد و بالذات وی بود
ز اطلاق ازل آن سر سرشار
بتقلید مؤید شد گرفتار
گرفتاران تقلید نهایت
بدام افتاده بند ولایت
ز قید ما سوای یار رسته
ز خود بگسسته و با یار بسته
برون زد خیمه از آفاق و انفس
مبرا شد ز تشبیه و تقدس
شد از وارستن تقیید و اطلاق
امیر انفس و سلطان آفاق
سر سلطان کل بیگانه اوست
دل درویش دولتخانه اوست
شه ار بی او بود نقشیست برگاه
شه برگاه نقش جان آگاه
که بشناسد مقام احمد و آل
دهد تمییز مهدی را ز دجال
زند زین نفس چون دجال گردن
نهد گردن بعشق هادی من
که باشد هادی من سر توحید
ز تقییدات امکانی بتجرید
که در فن نظر هادیست برهان
بقانون مکاشف جذبه جان
براهین از بدایات شهودند
علوم حقه انحاء وجودند
مکاشف را براهین از بدایت
کند در تیه حیرانی هدایت
چو برهان هادی این صعب وادیست
بود روشن که برهان نور هادیست
نظر با کشف همراز قدیمند
که سلطان ولایت را ندیمند
ندیم پادشاهند این دو کامل
مکین لامکان صفه دل
نظر بی کشف لا حق معتبر نیست
چنو کشفی که مسبوق نظر نیست
بدون یکدگر چون خاک خوارند
ولی با هم چو گردون استوارند
که در تفریق عباد عبادند
بجمعیت خداوند رشادند
اگر در فرق سرگردان و پستند
بجمعیت سرافراز الستند
بصحرای دوئی صید نزارند
بنیزار احد شیر شکارند
زاثنینیت خود در حجابند
بچرخ واحدیت آفتابند
چو یکتا نیستند این هر دو هیچند
دو راه خوفناک پیچ پیچند
بوحدت شاهراه مستقیمند
صراط ربط حادث با قدیمند
کسی کو مجمع این هر دو دریاست
اگر باشد برون از حصر یکتاست
بوحدت رازداری نیست جزوی
نهان آشکاری نیست جزوی
چنینست آنکه سلطان دیارست
که سر او نهان و آشکارست
بود پیدا ولی غیب الغیوبست
که آبسکون امکان و وجوبست
نشسته در مقام قاب قوسین
نه قابش در متی نه قوس در این
ز وضعست و متی و این بیرون
بود در چون و باشد سر بیچون
ولی خاص ختم المرسلینست
سزای رفع اثنینیت اینست
بگردون ولایت نیز گه گاه
یکی خورشید باشد دیگری ماه
بدین سیرند ارباب مکارم
که این شمس و قمر راهست خاتم
یکی چون آفتاب بی کسوفست
یکی ماه مبرا از خسوفست
ولایات شموسی را صف حی
بود در پیش و اقماریست از پی
فروغ شمس شرق هوست بالذات
قمر را شمس برهاند ز ظلمات
بدین تاء/سیس و این تحقیق لابد
بود خاتم پذیرای تعدد
ولایت چار باشد ختم او چار
یکی گردند در توحید ناچار
که آن یک باشد از تعداد بیرون
منزه باشد از چند و چه و چون
عدد کمست و او وارسته از کم
گرفته دامن توحید محکم
کشیده رخت در بنگاه تجرید
که عریانیست رخت گاه تجرید
کند چون گردد از هر جامه عریان
حقیقت را برون سر از گریبان
سؤالی سودمند از روی تدقیق
سؤالی رسته از آلایش فرش
بفرش آورده رو از باطن عرش
گل از گل گر بروید پاک روید
چه جای آنکه از افلاک روید
سؤالاتی چو دسته غنچه گل
چو باز آید دل از آن گلشن و کل
ز بهر هدیه ارباب تکمیل
فرستد بر صراط وحی و تنزیل
ثماری رسته از شاخ درایت
که بالیدست از بیخ ولایت
بهاری روح پرور چون دم روح
نجات ماسوی چون کشتی نوح
بهشتی طره حورش دلاویز
نظر گاه قصورش معرفت خیز
گلستانی ترست و سبز و خرم
گلست و یاسمینش اسم اعظم
جهانی از قیود ملک خالی
زمین و آسمان او مثالی
زمینی پادشاهش دولت دوست
سپهری کافتابش طلعت اوست
دیاری حاکم او جلوه یار
که در او نیست غیر از یار دیار
نباشد کس درینجا یار تنهاست
چه باشد اینکه گفتم حاکم ماست
مر این گفتار بر ما حتم کردن
سخن را در ولایت ختم کردن
خدایا ده بمن نور هدایت
مرا ده غوص در بحر ولایت
ازین دریا گهر باید ربودن
پس از آن گوهر تحقیق سودن
بپای این سؤال گوهر افشان
فشاندن گوهر شهوار غلتان
سؤال از درج اللهیست گوهر
جواب از بحر دل لولوی دیگر
بگنج ای در سؤالت صد معالی
بنه عقد ل آلی بر ل آلی
بگیر ای در فقیری برده بس رنج
بنه این گنج دولت بر سر گنج
سؤال از بحر علمست و جوابش
ز دریائی که لاهوتست آبش
زدی سر خدا را حلقه بر در
گشودندت در اسرار مضمر
بیا ای دیده در فرقت بسی گاز
بگیر این گوهر گنجینه راز
در آ ای کرده بر قانون ما سیر
ببزم ما گشودندت در خیر
بیا ساقی از آن صهبای بیغش
بیاور تازنم بر آب و آتش
من و دل برق سیر و باد ساریم
که خضر بر و الیاس بحاریم
ازین دست و ازین می هر دو مستیم
بدور چشم ساقی می پرستیم
که دریای ولایت بی کنارست
کسی داند که سباح بحارست
مرا زین بحر امکان گذر نیست
ولیکن چاره ئی از این سفر نیست
می استی ناخدای قلزم روح
بساغر کن که باشد کشتی نوح
بدریای دل ای یار بهشتی
بغیر از ساغر می نیست کشتی
چو نوح من بدریا افکند فلک
ب آهنگ ملک از خطه ملک
کند طی بحار عالم دل
رود تا مجمع البحرین کامل
زند از ساغر لا صاف الا
بگیرد کار او از نفی بالا
که مرد نیستی در دار مستی
بود دائر مدار دور هستی
می من عشق آن یار قلندر
که ایجادش باطوارست مضمر
بود او نقطه و ادوار و اکوار
باو پیوسته چونان خط پرگار
مرا او در سرست و سینه و دل
کجا باشد که او را نیست منزل
بوحی دل کند ما را هدایت
بما آموزد اسرار ولایت
نهد در جیب جانم رشته در
ز گوهر دامن دل را کند پر
مرا بنشسته بر صدر سویدا
بچشم سر من چون روز پیدا
دو چشم من بروی او بود باز
دو گوشم یار را باشد ب آواز
زبان اوست قیوم بیانم
تو گوئی جای دارد بر زبانم
بقول قدسی انکس را که با اوست
زبان و چشم و گوش و دست و پا اوست
بدرس معرفت استاد تعلیم
ولایت را کند بر چار تقسیم
بدرک و دید بی انکار و تردید
بعام و خاص و بر اطلاق و تقیید
بود مرعام ظل اسم رحمن
که عیسی راست در آن حکم و فرمان
ولی خاصست ظل اسم الله
که احمد راست در او رتبه و جاه
و لیستی خدا مر مؤمنین را
ز قرآن کرد بتوان درک این را
ولایت قرب و قرب امر اضافیست
دو سو دارد مگو یک سوی کافیست
ولی هم خدا و مؤمنینند
خداوندان دل بر طبق اینند
بود عیسی ولی ختم مطلق
بایمان نی باسم ذاتی حق
که این دولت بدین معراج اسعد
بود معراج درویشان احمد
دثار احمد والامقامست
پس از او خرقه اول امامست
رسد از دوش بر دوش این تلبس
رساند فیض بر آفاق و انفس
فشاند نور بر ایجاد دائم
بود دائم ردای دوش قائم
بود بی سر بکرو صورت عمرو
طراز کشف سر صاحب الامر
چو عنوان دوئی بر خاست از بین
یکی ماند که باشد بود را عین
کسی کو صاحب الامرست مطلق
بود در امر هستی صاحب حق
که عین بود باشد ذات وحدت
عیان هستیست از مرآت وحدت
وجود از وحدت خود نیست منفک
خدا موجود بی همتاست بی شک
خدا تا هست همراهست مهدی
ولی اسم اللهست مهدی
بهر دور و بهر کورش سرایت
که در چرخست گردون ولایت
ز شرق مهدی این شید جهانتاب
دمید و شد پدید از جان اقطاب
که اقطابند در تعلیم وارث
قوای نفس را در بعث باعث
ادیب عشق را شاگرد هوشند
بوحی غیب استاد سروشند
شدند از فضل فیض ختم مرسل
ز کل انبیا این قوم افضل
مکین بزم جمع الجمع ذاتند
باسماء الهی امهاتند
رجال بارگاه جمع جمعند
تمام بود بزم اقطاب شمعند
مدام از نشاه توحید مستند
سر افرازان سر مست الستند
ز سر تا پای دریای وجودند
چو گوهر در تک عمان جودند
بنه از خود سر مستکبری را
بکن از بیخ اصل منکری را
ز علم عشق کن در راه مرکب
چه تازی مرکب جهل مرکب
مقام علم را از جهل بشناس
اگر دانشوری از جهل بهراس
چو دیدی کاملی در سرزمینی
بصیری کار دانی راز بینی
بخلوتخانه او خاک در باش
بنه سر پیش پای او و سر باش
ز دنبالش بپوی این هفت وادی
که در این راه بینی روی هادی
بدون علم در خلوت نشستن
در تعلیم را بر روی بستن
بود از کوی هادی دور بودن
ز دیدار حقیقت کور بودن
بودهم بزم و همزانوی مهدی
ولی جاهل نبیند روی مهدی
که او قطبست مرا قطاب حق را
ازو آموخت قطبیت سبق را
بجان هر دلی از او تجلیست
دل مقصود را از او تسلیست
جمال وصف را او حسن ذاتست
که ذات ختم موضوع صفاتست
صفات ذات وصف خاتم ماست
که از نقصان اسمائی مبراست
ببازوی محمد زور بازوست
علی را در ولایت هم ترازوست
محمد ختم و او ختم و علی ختم
تجلی های او در کاملی ختم
نباشد معنی ختم ای برادر
که بعد از او نباشد ختم دیگر
ندارد ختم جز این معنی و بس
که بر حق نیست زو نزدیکتر کس
که ختمستی علی بعد از پیمبر
پس از او خاتمند اولاد یکسر
که ختمند اولیای احمد پاک
همه پاکند از آلایش خاک
که در هر دور غوشستی مهذب
که از او بر خدا کس نیست اقرب
اگر مجموعه مجموع اسماست
بود او ختم مطلق بی کم و کاست
اگر بر جزء اسمای محمد
مسمی شد بود ختم مقید
نباشد گر وجود غوث مشهود
کمال اسم اعظم نیست موجود
شنیدستم بدرس مدرس دل
که اسم اعظمست انسان کامل
خدا پیدا و اسم اوست پیدا
باسم اوست قائم کل اشیا
اگر انسان نباشد دل نباشد
چو دل نبود ره و منزل نباشد
چو نبود منزل و ره ارتقا نیست
که جز طی منازل در خدا نیست
خدای لم یزل در دل مقیمست
که این بیت از بناهای قدیمست
نگنجد در زمین ها و اسمانها
بدل گنجد که فردست از مکانها
نه قطره ست و نه جودریاست ایندل
که درج گوهر یکتاست ایندل
دل عارف چو آید در طلاطم
ازو زاید هزاران بحر قلزم
هزاران بحر چبود کل هستی
ز دل خیزد بگاه ذوق و مستی
ببام دل زند شاه ابد کوس
نه بر هر بام بی بنیان منکوس
مقام اسم اعظم نیست جز دل
نگین خاتم جم نیست جز دل
نباشد آنی از موجود انسان
نباشد حق و در حق نیست نقصان
بهر آنیست انسان فرد و قائم
ولی الله باشد آن دائم
نباشد آن دائم کن فکان نیست
ولی نبود زمین و آسمان نیست
زمین و آسمان را ظل دل دان
ولی دل را بدلبر متصل دان
نه آن وصلت که از ما و توئی زاد
من و ما و تو از مام دوئی زاد
بعینیت رسید از این توصل
خداوند بقا شد از تبدل
بعین ذات اسما را مدد شد
مدیر و احدیت شد احد شد
نهاد از موطن تفصیل مجمل
شه آخر قدم بر صدر اول
فنای ذات او در عین توحید
رهاند او را ز امکانات تحدید
چو از تحدید رست آن ظل ممتد
فرو پیوست با انوار بیحد
ز ظل عاشقی آن ماه ممشوق
تسلط یافت بر خورشید معشوق
پس از بیگانگیها آشنا شد
گذشت از عاشقی معشوق ما شد
ولی ختم خاص سر محمود
بفرق ما سوی الله ظل ممدود
بود هم مهدی و هم هادی کل
باطلاق از مقامات تبدل
بود موجود در ادوار و اکوار
نباشد غیر او در دار دیار
وجود مطلق از او در ترانه
تو میگوئی که موجودست یا نه
مباد از جامه بینش کسی عور
تواند ظلمت و عالم پر از نور
کسی کز جلوه مهدیست بی بهر
بود در ده اگر شاهست در شهر
کسی کز این تجلی کامگارست
اگر در ده بود شاه دیارست
خدایا بینش ما را قوی کن
صراط ما صراط مستوی کن
که انوار حقیقت در کنارست
میان ما منیت پرده دارست
اگر این پرده را پرداختم من
باقلیم حقیقت تاختم من
اگر این پرده هستی بجاماند
خدا رفت و هدی رفت و هوا ماند
تو ماندی بی خدا ای خفته بر گنج
که بر گنج از گدائی میبری رنج
طلب رحمن عرش از قلب انسان
که باشد قلب انسان عرش رحمن
منه پا از در دل جای دیگر
بفرق ماسوی نه پای دیگر
که چون شد دل بعزم خویش جازم
ولی الله باشد بلکه خاتم
شه ذوالامر النصرست گو باش
ولی و والی عصرست گو باش
ز دل بادا درود از روح تحسین
بجان اولیاء احمدیین
که سر غیب را فصل الخطابند
ظهور باطن ختمی م آبند
زدند از دولت ختم رسالت
ببام لم یزل کوس جلالت
نگردد سیر احمد تا ابدگم
بود این بحر دائم در تلاطم
بود گه جام و گه می گاه ساقی
ولی الله مادامست باقی
دوئی بر کند بند و بیخ خرگاه
علم زد آیت الملک لله
بدل شد کائنات پیچ در پیچ
بیکتائی خدا ماند و دگر هیچ
که گر بیننده با چشم صفا دید
بدیوار و بدر نور خدا دید
جزین تقسیم در قسطاس اکبر
ولایت را بود تقسیم دیگر
دو قسمست این غنی الذات مفرد
نخستین مطلق و ثانی مقید
بود وصف الهی سر مطلق
مقید گردد از اقطاب بر حق
بذات هر ولی آن مطلق الذات
شود مخصوص چونان شخص و مرآت
ولی مرآت پیش شخص منفیست
عیان شخصست و بس مرآت مخفیست
که باشد حکم مرآت اینکه او را
نبیند کس چو در او دید رو را
ولایت بود مطلق شد مقید
بقید ذات انسان مؤید
بعین رتبه اطلاق حی بود
بتقلید آمد و بالذات وی بود
ز اطلاق ازل آن سر سرشار
بتقلید مؤید شد گرفتار
گرفتاران تقلید نهایت
بدام افتاده بند ولایت
ز قید ما سوای یار رسته
ز خود بگسسته و با یار بسته
برون زد خیمه از آفاق و انفس
مبرا شد ز تشبیه و تقدس
شد از وارستن تقیید و اطلاق
امیر انفس و سلطان آفاق
سر سلطان کل بیگانه اوست
دل درویش دولتخانه اوست
شه ار بی او بود نقشیست برگاه
شه برگاه نقش جان آگاه
که بشناسد مقام احمد و آل
دهد تمییز مهدی را ز دجال
زند زین نفس چون دجال گردن
نهد گردن بعشق هادی من
که باشد هادی من سر توحید
ز تقییدات امکانی بتجرید
که در فن نظر هادیست برهان
بقانون مکاشف جذبه جان
براهین از بدایات شهودند
علوم حقه انحاء وجودند
مکاشف را براهین از بدایت
کند در تیه حیرانی هدایت
چو برهان هادی این صعب وادیست
بود روشن که برهان نور هادیست
نظر با کشف همراز قدیمند
که سلطان ولایت را ندیمند
ندیم پادشاهند این دو کامل
مکین لامکان صفه دل
نظر بی کشف لا حق معتبر نیست
چنو کشفی که مسبوق نظر نیست
بدون یکدگر چون خاک خوارند
ولی با هم چو گردون استوارند
که در تفریق عباد عبادند
بجمعیت خداوند رشادند
اگر در فرق سرگردان و پستند
بجمعیت سرافراز الستند
بصحرای دوئی صید نزارند
بنیزار احد شیر شکارند
زاثنینیت خود در حجابند
بچرخ واحدیت آفتابند
چو یکتا نیستند این هر دو هیچند
دو راه خوفناک پیچ پیچند
بوحدت شاهراه مستقیمند
صراط ربط حادث با قدیمند
کسی کو مجمع این هر دو دریاست
اگر باشد برون از حصر یکتاست
بوحدت رازداری نیست جزوی
نهان آشکاری نیست جزوی
چنینست آنکه سلطان دیارست
که سر او نهان و آشکارست
بود پیدا ولی غیب الغیوبست
که آبسکون امکان و وجوبست
نشسته در مقام قاب قوسین
نه قابش در متی نه قوس در این
ز وضعست و متی و این بیرون
بود در چون و باشد سر بیچون
ولی خاص ختم المرسلینست
سزای رفع اثنینیت اینست
بگردون ولایت نیز گه گاه
یکی خورشید باشد دیگری ماه
بدین سیرند ارباب مکارم
که این شمس و قمر راهست خاتم
یکی چون آفتاب بی کسوفست
یکی ماه مبرا از خسوفست
ولایات شموسی را صف حی
بود در پیش و اقماریست از پی
فروغ شمس شرق هوست بالذات
قمر را شمس برهاند ز ظلمات
بدین تاء/سیس و این تحقیق لابد
بود خاتم پذیرای تعدد
ولایت چار باشد ختم او چار
یکی گردند در توحید ناچار
که آن یک باشد از تعداد بیرون
منزه باشد از چند و چه و چون
عدد کمست و او وارسته از کم
گرفته دامن توحید محکم
کشیده رخت در بنگاه تجرید
که عریانیست رخت گاه تجرید
کند چون گردد از هر جامه عریان
حقیقت را برون سر از گریبان
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۱۸ - جواب
تو ساقی ای کفت مجلای انوار
بما ده ساغری از باده سرشار
ادر کاسا و ناولها باسمی
و اسم قد تجلی فی طلسمی
هوالله الذی لا شک فیه
یفر المرء فیه من آخیه
بنور باده کن ما را هدایت
بسمت ذات بیحد و نهایت
منم آن تیهوی وامانده از کار
که باشد باز دولت را خریدار
چو باز آمد نماند فر تیهو
بریزد جمله بال و پر تیهو
منم آن پشه کم زور لاغر
که دارد کشمکش با باد صرصر
چو باد آمد نماند پشه بر جای
تجلی شد نپاید کوه بر جای
من آن صیدم که بگریزد ز شمشیر
درین هامون و گردد از پی شیر
چو بیند صید لاغر شیر ناهار
دهد دندان ز مغز صید آهار
ظلومم یا جهولم هر چه هستم
نظر باز و حریف و می پرستم
طلبکار شراب فرق سوزم
کمون جمع را سر بروزم
نه در فرقم نه در جمعم کجایم
بجمع الجمع این دولتسرایم
مر امن دانی و من رسته از خویش
من از خود رسته سلطانم تو درویش
مر امن خوانی و من نیستم من
که من برخاستم بنشست ذوالمن
تو پنداری که من آن یار یارم
که با اغیار در بوس و کنارم
بذات آنکه جز او نیست هستی
که گر جز او بینم می پرستی
خم و خمخانه و جام و می و مست
بود او هر چه بود و باشد و هست
چو اهریمن مشو موقوف غایت
که نبود علم یزدان را نهایت
ممان موقوف اطوار و مراحل
بهر طورست باید گشت واصل
پس از این وصل دور اتصالست
که حقست این نه آن دور محالست
بدور اتصال ار مرد پاید
هزاران سال هر ساعت فزاید
بما ده ساغری از باده سرشار
ادر کاسا و ناولها باسمی
و اسم قد تجلی فی طلسمی
هوالله الذی لا شک فیه
یفر المرء فیه من آخیه
بنور باده کن ما را هدایت
بسمت ذات بیحد و نهایت
منم آن تیهوی وامانده از کار
که باشد باز دولت را خریدار
چو باز آمد نماند فر تیهو
بریزد جمله بال و پر تیهو
منم آن پشه کم زور لاغر
که دارد کشمکش با باد صرصر
چو باد آمد نماند پشه بر جای
تجلی شد نپاید کوه بر جای
من آن صیدم که بگریزد ز شمشیر
درین هامون و گردد از پی شیر
چو بیند صید لاغر شیر ناهار
دهد دندان ز مغز صید آهار
ظلومم یا جهولم هر چه هستم
نظر باز و حریف و می پرستم
طلبکار شراب فرق سوزم
کمون جمع را سر بروزم
نه در فرقم نه در جمعم کجایم
بجمع الجمع این دولتسرایم
مر امن دانی و من رسته از خویش
من از خود رسته سلطانم تو درویش
مر امن خوانی و من نیستم من
که من برخاستم بنشست ذوالمن
تو پنداری که من آن یار یارم
که با اغیار در بوس و کنارم
بذات آنکه جز او نیست هستی
که گر جز او بینم می پرستی
خم و خمخانه و جام و می و مست
بود او هر چه بود و باشد و هست
چو اهریمن مشو موقوف غایت
که نبود علم یزدان را نهایت
ممان موقوف اطوار و مراحل
بهر طورست باید گشت واصل
پس از این وصل دور اتصالست
که حقست این نه آن دور محالست
بدور اتصال ار مرد پاید
هزاران سال هر ساعت فزاید