عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۵۰ - در جواب رشیدالدین وطواط
خدایگان افاضل رشید دولت و دین
جهان سروری و عالم هنرمندی
زبیم آنکه خداوند را ملال بود
دراز می نکنم شرح آرزومندی
ایا بلطف بفرزندیم پذیرفته
ببندگیم نبوده طمع که نپسندی
چه قدر و قیمت دارد رهی و مثل رهی
که یاد او کنی و خاطر اندروبندی
غریب نیست ز لطف تو گرتمام کنی
بنای بندگیم چون اساس افکندی
دل خلایق بر مهر خویش کردی جمع
نصیب فضلی کاندر جهان پراکندی
زاشتیاق تو بر من همه جهان گریند
چنانکه تو بهتر بر همه جهان خندی
ازین سپس بلقا کوش کاشتیاق رهی
ازان گذشت که یابد زنامه خرسندی
جهان سروری و عالم هنرمندی
زبیم آنکه خداوند را ملال بود
دراز می نکنم شرح آرزومندی
ایا بلطف بفرزندیم پذیرفته
ببندگیم نبوده طمع که نپسندی
چه قدر و قیمت دارد رهی و مثل رهی
که یاد او کنی و خاطر اندروبندی
غریب نیست ز لطف تو گرتمام کنی
بنای بندگیم چون اساس افکندی
دل خلایق بر مهر خویش کردی جمع
نصیب فضلی کاندر جهان پراکندی
زاشتیاق تو بر من همه جهان گریند
چنانکه تو بهتر بر همه جهان خندی
ازین سپس بلقا کوش کاشتیاق رهی
ازان گذشت که یابد زنامه خرسندی
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
یک روز اگر زانکه تو را با تو گذارند
بس قصه ی بیداد تو کز خون بنگارند
بس بی گنهان کز تو سحرگاه بنالند
بس بیوه زنان کز تو شبانگاه بزارند
بس خاک که از دست تو ریزند بسربر
بس آب که از جور تو از دیده ببارند
غافل مشو ای خفته که از ظلم تو هر شب
در حضرت ایزد ز تو در سجده هزارند
گیرم ز کسی شرم نداری و نترسی
تا پیش تو عیب تو همی گفت نیارند
باری زخدا هم بنترسی تو که در حشر
این کرده و این دیده همی بر تو شمارند
بس شرم و خجالت که تو را خواهد بودن
گر آینه فعل تو در روی تو دارند
این ناز و تنعم که تو در پیش گرفتی
شک نیست که خوش میگذرد گر بگذارند
بس قصه ی بیداد تو کز خون بنگارند
بس بی گنهان کز تو سحرگاه بنالند
بس بیوه زنان کز تو شبانگاه بزارند
بس خاک که از دست تو ریزند بسربر
بس آب که از جور تو از دیده ببارند
غافل مشو ای خفته که از ظلم تو هر شب
در حضرت ایزد ز تو در سجده هزارند
گیرم ز کسی شرم نداری و نترسی
تا پیش تو عیب تو همی گفت نیارند
باری زخدا هم بنترسی تو که در حشر
این کرده و این دیده همی بر تو شمارند
بس شرم و خجالت که تو را خواهد بودن
گر آینه فعل تو در روی تو دارند
این ناز و تنعم که تو در پیش گرفتی
شک نیست که خوش میگذرد گر بگذارند
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
ای طایر قدوسی بر تن متن و تنها
داری پس ازین زندان بر عرش نشیمنها
با زاغ سیه بودی یکچند درین مجلس
با روح قدس پری زین بعد بگلشنها
ا زخوف توان رستن در مردن حیوانی
دارد پسر انسان بر چرخ چه ماء/منها
هرگز بنمیرد کس گر بار دوم زاید
تا بار دوم زادن داریم چه مردنها
بر خار بیابانها تا چند توان خفتن
مرغی که چرد ریحان بر سنبل و سوسنها
آن راز که گر گوید منصور بدار افتد
گفتیم و پرستاران گفتند به برزنها
از شرق بطون سر زد خورشید هو الظاهر
میتابدت ار باشد بر بام تو روزنها
در معرکه وحدت پوشیده ز خون خفتان
بی تیر چو آرشها بی گرز چو قارنها
بر رخش خرد زن زین زین خوان زحل بگذر
کاین گرگ دغل درد خفتان تهمتنها
ای بنده اگر خواهی آن طنطنه شاهی
زی گلشن اللهی بگریز ز گلخنها
خاکستر ما سازد هر قلب که باشد زر
اکسیر مهماتیم ما سوخته خرمنها
ای وادی حیرانی گمگشته بسی دارد
در خاطر ما باشد صد موسی و ایمنها
ای اختر روز افزون دل را گهر گردون
بی لعل لبت از خون لعلست چه دامنها
حال دل عاشق را میپرسی و میدرد
مژگان تو خفتانها ابروی تو جوشنها
زین پرده برافکندن اندازی و افروزی
در شهر چه شورشها بر چرخ چه شیونها
ماه آوری از طوبی ای آدم کروبی
ای خارق عادتها ای مبدع دیدنها
آزار صفا کردن خون در دل ما کردن
با دوست جفا کردن بهر دل دشمنها
داری پس ازین زندان بر عرش نشیمنها
با زاغ سیه بودی یکچند درین مجلس
با روح قدس پری زین بعد بگلشنها
ا زخوف توان رستن در مردن حیوانی
دارد پسر انسان بر چرخ چه ماء/منها
هرگز بنمیرد کس گر بار دوم زاید
تا بار دوم زادن داریم چه مردنها
بر خار بیابانها تا چند توان خفتن
مرغی که چرد ریحان بر سنبل و سوسنها
آن راز که گر گوید منصور بدار افتد
گفتیم و پرستاران گفتند به برزنها
از شرق بطون سر زد خورشید هو الظاهر
میتابدت ار باشد بر بام تو روزنها
در معرکه وحدت پوشیده ز خون خفتان
بی تیر چو آرشها بی گرز چو قارنها
بر رخش خرد زن زین زین خوان زحل بگذر
کاین گرگ دغل درد خفتان تهمتنها
ای بنده اگر خواهی آن طنطنه شاهی
زی گلشن اللهی بگریز ز گلخنها
خاکستر ما سازد هر قلب که باشد زر
اکسیر مهماتیم ما سوخته خرمنها
ای وادی حیرانی گمگشته بسی دارد
در خاطر ما باشد صد موسی و ایمنها
ای اختر روز افزون دل را گهر گردون
بی لعل لبت از خون لعلست چه دامنها
حال دل عاشق را میپرسی و میدرد
مژگان تو خفتانها ابروی تو جوشنها
زین پرده برافکندن اندازی و افروزی
در شهر چه شورشها بر چرخ چه شیونها
ماه آوری از طوبی ای آدم کروبی
ای خارق عادتها ای مبدع دیدنها
آزار صفا کردن خون در دل ما کردن
با دوست جفا کردن بهر دل دشمنها
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷
بدرس دل سر زانوی ماست مکتب ما
دلست همنفس روز و همدم شب ما
حکایت سر زلف تو ذکر دایم دل
فسانه غم عشق تو درس مکتب ما
بود پدید که خورشید راست آینه آب
چنانکه روی تو را سینه مهذب ما
دل آنچه در طلبش می شتافت یافت ز خود
بهر زه سنگ طلب سود سم مرکب ما
می وصال دل از جام اتصال کشیم
ببین بذوق سلیم و صفای مشرب ما
ز پر باز حقیقت باوج معرفتیم
نه بسته است نه بشکسته بال و مخلب ما
عبید فقر و فنائیم و مالکان ملوک
که امر خلق بود زیر حکم اغلب ما
ز علم برد باقصای عین و حق یقین
ببین بمرتبه دانش مرتب ما
هزار میکده در مغز این اثر نکند
لب ار نهند بتوحید خلق بر لب ما
هنوز کوکب و دور و مدار چرخ نبود
که سر زد از افق چرخ عشق کوکب ما
سلوک مذهب ما را ز پای تن نتوان
بسیر پست که فقر و فناست مذهب ما
مقیم رحمت ما غرق رحمت ازلیست
معذب ابدی هر که شد معذب ما
رقاب کون و مکان زیر امرورد صفاست
ببین بمنزلت یا رؤف و یارب ما
دلست همنفس روز و همدم شب ما
حکایت سر زلف تو ذکر دایم دل
فسانه غم عشق تو درس مکتب ما
بود پدید که خورشید راست آینه آب
چنانکه روی تو را سینه مهذب ما
دل آنچه در طلبش می شتافت یافت ز خود
بهر زه سنگ طلب سود سم مرکب ما
می وصال دل از جام اتصال کشیم
ببین بذوق سلیم و صفای مشرب ما
ز پر باز حقیقت باوج معرفتیم
نه بسته است نه بشکسته بال و مخلب ما
عبید فقر و فنائیم و مالکان ملوک
که امر خلق بود زیر حکم اغلب ما
ز علم برد باقصای عین و حق یقین
ببین بمرتبه دانش مرتب ما
هزار میکده در مغز این اثر نکند
لب ار نهند بتوحید خلق بر لب ما
هنوز کوکب و دور و مدار چرخ نبود
که سر زد از افق چرخ عشق کوکب ما
سلوک مذهب ما را ز پای تن نتوان
بسیر پست که فقر و فناست مذهب ما
مقیم رحمت ما غرق رحمت ازلیست
معذب ابدی هر که شد معذب ما
رقاب کون و مکان زیر امرورد صفاست
ببین بمنزلت یا رؤف و یارب ما
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
تجلیگه خود کرد خدا دیده ما را
درین دیده در آئید و ببنید خدا را
خدا در دل سودا زدگانست بجوئید
مجوئید زمین را و مپوئید سما را
گدایان در فقر و فنائیم و گرفتیم
بپاداش سر و افسر سلطان بقا را
خیالات و هواهای بد خود نپسندیم
بخندیم خیالات و ببندیم هوی را
جم عرش بساطیم و سلیمان اولوالامر
هوا گر نشود بنده نشانیم هوا را
بلا را بپرستیم و برحمت بگزینیم
اگر دوست پسندید پسندیم بلا را
طبیبان خدائیم و بهر درد دوائیم
بجائیکه بود درد فرستیم دوا را
ببندید در مرگ وز مردن مگریزید
که ما باز نمودیم در دار شفا را
گدایان سلوکیم و شهنشاه ملوکیم
شهنشاه کند سلطنت فقر گدا را
گذشت از سر سلطانی و شد بنده درویش
شه ار دید فر مملکت فقر و فنا را
بهل بار گل از دوش که بر دل نبود بار
اسیر زن و فرزند و عبید من و ما را
حجاب رخ مقصود من و ما و شمائید
شمائید ببینید من و ما و شما را
صفا را نتوان دید که در خانه فقرست
درین خانه بیائید و ببینید صفا را
درین دیده در آئید و ببنید خدا را
خدا در دل سودا زدگانست بجوئید
مجوئید زمین را و مپوئید سما را
گدایان در فقر و فنائیم و گرفتیم
بپاداش سر و افسر سلطان بقا را
خیالات و هواهای بد خود نپسندیم
بخندیم خیالات و ببندیم هوی را
جم عرش بساطیم و سلیمان اولوالامر
هوا گر نشود بنده نشانیم هوا را
بلا را بپرستیم و برحمت بگزینیم
اگر دوست پسندید پسندیم بلا را
طبیبان خدائیم و بهر درد دوائیم
بجائیکه بود درد فرستیم دوا را
ببندید در مرگ وز مردن مگریزید
که ما باز نمودیم در دار شفا را
گدایان سلوکیم و شهنشاه ملوکیم
شهنشاه کند سلطنت فقر گدا را
گذشت از سر سلطانی و شد بنده درویش
شه ار دید فر مملکت فقر و فنا را
بهل بار گل از دوش که بر دل نبود بار
اسیر زن و فرزند و عبید من و ما را
حجاب رخ مقصود من و ما و شمائید
شمائید ببینید من و ما و شما را
صفا را نتوان دید که در خانه فقرست
درین خانه بیائید و ببینید صفا را
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
مملکت شاه عشق جز دل درویش نیست
دل بطلب کائنات مملکتی بیش نیست
بگذرد از خویشتن در طلب روی یار
هر که بجانان رسید معتقدی بیش نیست
عشق بود کیش ما دولت اینست و بس
کافر بیدولتست آنکه درین کیش نیست
در نظر هوشیار نیست عیان غیر یار
این سخن آشکار در خور تفتیش نیست
طالب دیدار دوست کی نگرد پیش و پس
در دل صاحبدلست در پس و در پیش نیست
در تو اگر نیست دل منکر دلبر مباش
این دل مرد خداست جای بد اندیش نیست
گر دل بریان خوری زن در بیدولتان
بر سر خوان فنا جز جگر ریش نیست
سر که از او هوش زاد همقدم ابلهان
دل که از او نوش زاد منتظر نیش نیست
خلق تبه کارشان کاسد بازارشان
رونق جذوارشان بیشتر از بیش نیست
خائف ترسد ز میر ورنه چه ترسی ز مرگ
سیر الی المنتهی است عالم تشویش نیست
ظالم در این دیار هیچ نکرده گذار
گرگ در این مرغزار بر اثر میش نیست
بی بصر و زشت خوست هر که نه بنیای اوست
مرده بی آبروست هر که تجلیش نیست
موت دم نقد ماست ملکت شاه صفاست
منبت فضل خداست دوزخ درویش نیست
دل بطلب کائنات مملکتی بیش نیست
بگذرد از خویشتن در طلب روی یار
هر که بجانان رسید معتقدی بیش نیست
عشق بود کیش ما دولت اینست و بس
کافر بیدولتست آنکه درین کیش نیست
در نظر هوشیار نیست عیان غیر یار
این سخن آشکار در خور تفتیش نیست
طالب دیدار دوست کی نگرد پیش و پس
در دل صاحبدلست در پس و در پیش نیست
در تو اگر نیست دل منکر دلبر مباش
این دل مرد خداست جای بد اندیش نیست
گر دل بریان خوری زن در بیدولتان
بر سر خوان فنا جز جگر ریش نیست
سر که از او هوش زاد همقدم ابلهان
دل که از او نوش زاد منتظر نیش نیست
خلق تبه کارشان کاسد بازارشان
رونق جذوارشان بیشتر از بیش نیست
خائف ترسد ز میر ورنه چه ترسی ز مرگ
سیر الی المنتهی است عالم تشویش نیست
ظالم در این دیار هیچ نکرده گذار
گرگ در این مرغزار بر اثر میش نیست
بی بصر و زشت خوست هر که نه بنیای اوست
مرده بی آبروست هر که تجلیش نیست
موت دم نقد ماست ملکت شاه صفاست
منبت فضل خداست دوزخ درویش نیست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
امشب شب قدرست و در میکده بازست
تطهیر کن از باده که هنگام نمازست
کن سجده بخم ایکه وضو ساختی از می
این زمزم و این قبله ارباب نیاز ست
راز دل من چونکه بود دل حرم یار
باشد بکف یار که او محرم رازست
شاهین مرا شهپر سیمرغ و در آن زلف
افتاده چو تیهوست که در چنگل بازست
از درد ننالیم که در طی مقامات
این بازی باز فلک شعبده بازست
حاجی طلبد کعبه و ما معتکف دل
این کوی حقیقت بود آن راه مجازست
این کعبه دل و جان عزیزست و بهر جاست
آن کعبه گل و سنگ بیابان حجازست
المنه لله که گنجینه اسرار
از این دل ویرانه نه بازست و فرازست
بر گونه ذاتم رقم نقطه توحید
چون خال سیه بر رخ خوبان طرازست
رخ زر گر و توحید زر و عشق تو آتش
دل بوته و شوق و طلب دل دم و گازست
بر دل شدگان سوز تو دردیست که درمان
بر سوختگان درد تو سوزیست که سازست
در معرکه عشق تو جان بر سر بازیست
در عرصه سودای تو دل در تک و تازست
کوتاه مباد از سر زلفین توام دست
ای دوست که این سلسله عمر درازست
شمعست صفا را دل افروخته زان روی
در آتش سودای تو در سوز و گدازست
تطهیر کن از باده که هنگام نمازست
کن سجده بخم ایکه وضو ساختی از می
این زمزم و این قبله ارباب نیاز ست
راز دل من چونکه بود دل حرم یار
باشد بکف یار که او محرم رازست
شاهین مرا شهپر سیمرغ و در آن زلف
افتاده چو تیهوست که در چنگل بازست
از درد ننالیم که در طی مقامات
این بازی باز فلک شعبده بازست
حاجی طلبد کعبه و ما معتکف دل
این کوی حقیقت بود آن راه مجازست
این کعبه دل و جان عزیزست و بهر جاست
آن کعبه گل و سنگ بیابان حجازست
المنه لله که گنجینه اسرار
از این دل ویرانه نه بازست و فرازست
بر گونه ذاتم رقم نقطه توحید
چون خال سیه بر رخ خوبان طرازست
رخ زر گر و توحید زر و عشق تو آتش
دل بوته و شوق و طلب دل دم و گازست
بر دل شدگان سوز تو دردیست که درمان
بر سوختگان درد تو سوزیست که سازست
در معرکه عشق تو جان بر سر بازیست
در عرصه سودای تو دل در تک و تازست
کوتاه مباد از سر زلفین توام دست
ای دوست که این سلسله عمر درازست
شمعست صفا را دل افروخته زان روی
در آتش سودای تو در سوز و گدازست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
کونین ظهور دلبر ماست
کس نیست بیار یار تنهاست
گویند که روی اوست پنهان
ای بی خبران کور پیداست
زیباست جمال یار زان روی
بد نیست هر آنچه هست زیباست
برخاست و راست شد قیامت
سبحان الله این چه بالاست
ای منتظران حشر موعود
بینید قیامتی که بر پاست
سیمست بر آفتاب روشن
یا دلبر آفتاب سیماست
ای گرسنه زمانه قحط
غافل منشین که خوان یغماست
ای تشنه خفته در بیابان
برخیز که کائنات دریاست
یکتاست کسی که دید کس نیست
آن شاهد خوبروی یکتاست
هنگام دیست و خانه از اوست
چون دسته گل چه جای صحراست
چشمی که ندیده یار بیند
در آینه دلی که بیناست
جانی که نکرده جای در عشق
گر جای کند بجسم بیجاست
ابروی نگار من بتحقیق
محراب عبادت مسیحاست
در دست صفاست طره دوست
این سلسله طریقت ماست
کس نیست بیار یار تنهاست
گویند که روی اوست پنهان
ای بی خبران کور پیداست
زیباست جمال یار زان روی
بد نیست هر آنچه هست زیباست
برخاست و راست شد قیامت
سبحان الله این چه بالاست
ای منتظران حشر موعود
بینید قیامتی که بر پاست
سیمست بر آفتاب روشن
یا دلبر آفتاب سیماست
ای گرسنه زمانه قحط
غافل منشین که خوان یغماست
ای تشنه خفته در بیابان
برخیز که کائنات دریاست
یکتاست کسی که دید کس نیست
آن شاهد خوبروی یکتاست
هنگام دیست و خانه از اوست
چون دسته گل چه جای صحراست
چشمی که ندیده یار بیند
در آینه دلی که بیناست
جانی که نکرده جای در عشق
گر جای کند بجسم بیجاست
ابروی نگار من بتحقیق
محراب عبادت مسیحاست
در دست صفاست طره دوست
این سلسله طریقت ماست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
اگر ندیدی دریا که جای اندر جوست
بمن نگر که دلم جوی آب رحمت اوست
کدام جوی دل بینهایتم دریاست
کدام دریا دریای بی بدایت دوست
کدام دوست همان کز هوای جام فناش
حکایت من و هستی حدیث سنگ و سبوست
نشسته در پس زانوی انزوا و بسیر
سرم ز دست هجوم خیال و بر زانوست
بجد و جهد بر عشق دوست دست نداد
مکار تخم ضلالت که عشق او خود روست
ز غیر دل مطلب آفتاب طلعت یار
که شرق اوست سویدا و غرب او رگ و پوست
نشان نداد کس از رهروان وادی فقر
که گم شدند درین کوچه بسکه تو در توست
میان دوست که در چشمهاست رسته ندید
دو چشم غیر و نبیند چو چشم منبت موست
ز کوی یار نبندیم بار کوی دگر
که آبروی حقیقت ز خاک این سر کوست
مرا بسوزن عیسی و رشته مریم
چه حاجتست که بر چاک دل غم تو رفوست
حرارت سخن عشق سوخت سینه و دل
بدست آتش پاینده تر ز سنگ و ز روست
مرا ببادیه کعبه مجاز مبر
که در حقیقت محرابم آن خم ابروست
میان آتش و آبم ز دست دیده و دل
نه ماهیم نه سمندر مرا چه طبع و چه خوست
نه شرقیست نه غربی بهیچ سوی متاز
که آفتاب سمای صفای ما بی سوست
بمن نگر که دلم جوی آب رحمت اوست
کدام جوی دل بینهایتم دریاست
کدام دریا دریای بی بدایت دوست
کدام دوست همان کز هوای جام فناش
حکایت من و هستی حدیث سنگ و سبوست
نشسته در پس زانوی انزوا و بسیر
سرم ز دست هجوم خیال و بر زانوست
بجد و جهد بر عشق دوست دست نداد
مکار تخم ضلالت که عشق او خود روست
ز غیر دل مطلب آفتاب طلعت یار
که شرق اوست سویدا و غرب او رگ و پوست
نشان نداد کس از رهروان وادی فقر
که گم شدند درین کوچه بسکه تو در توست
میان دوست که در چشمهاست رسته ندید
دو چشم غیر و نبیند چو چشم منبت موست
ز کوی یار نبندیم بار کوی دگر
که آبروی حقیقت ز خاک این سر کوست
مرا بسوزن عیسی و رشته مریم
چه حاجتست که بر چاک دل غم تو رفوست
حرارت سخن عشق سوخت سینه و دل
بدست آتش پاینده تر ز سنگ و ز روست
مرا ببادیه کعبه مجاز مبر
که در حقیقت محرابم آن خم ابروست
میان آتش و آبم ز دست دیده و دل
نه ماهیم نه سمندر مرا چه طبع و چه خوست
نه شرقیست نه غربی بهیچ سوی متاز
که آفتاب سمای صفای ما بی سوست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
قومی بگرد کوی فنا راهبر شدند
بر چشم دل کشیده و صاحب نظر شدند
صاحب نظر شدند که از دار اقتدار
در کوی فقر آمده و خاک در شدند
قومی بر آستان حقیقت نهاده سر
کاین راهرا بپای طلب پی سپر شدند
جمعی برهنه پا و سر از یمن فقر پای
بنهاده بر سر خودی و تاجور شدند
بر دست دل گرفته ز سر تا بپای تن
در عشق و پیش تیر ملامت سپر شدند
کردند جای درخم چوگان زلف یار
چون گوی آن گروه که بی پا و سر شدند
وارسته از تعین ظلمت سرای خاک
خورشید را معاینه نور بصر شدند
از خاک و گل رسیده باسرار جان و دل
هم سیر آفتاب و رفیق قمر شدند
این طوطیان قند شکر رسته زین قفس
با کام تلخ همدم کان شکر شدند
بر قلب همچو مس زده اکسیر انقیاد
در بوته وداد شدند آب و زر شدند
در این مناخ تنگ ندیدند جای امن
تصمیم عزم داده بکاخ دگر شدند
در کوی دل رسیده فکندند بار خویش
آسوده از مهالک سیر و سفر شدند
با آنکه بود در دل عشاقشان مقام
مانند سر عشق بعالم سمر شدند
وصل آورد افاقه و در دور اتصال
دیوانگان عشق تو دیوانه تر شدند
ای شیر حق ز پرده برون آی کز خفات
موران ماده همسر شیران نر شدند
از دیدن و شنیدنت ای مهدی صفا
دجال سیرتان کدرو کور و کر شدند
بر چشم دل کشیده و صاحب نظر شدند
صاحب نظر شدند که از دار اقتدار
در کوی فقر آمده و خاک در شدند
قومی بر آستان حقیقت نهاده سر
کاین راهرا بپای طلب پی سپر شدند
جمعی برهنه پا و سر از یمن فقر پای
بنهاده بر سر خودی و تاجور شدند
بر دست دل گرفته ز سر تا بپای تن
در عشق و پیش تیر ملامت سپر شدند
کردند جای درخم چوگان زلف یار
چون گوی آن گروه که بی پا و سر شدند
وارسته از تعین ظلمت سرای خاک
خورشید را معاینه نور بصر شدند
از خاک و گل رسیده باسرار جان و دل
هم سیر آفتاب و رفیق قمر شدند
این طوطیان قند شکر رسته زین قفس
با کام تلخ همدم کان شکر شدند
بر قلب همچو مس زده اکسیر انقیاد
در بوته وداد شدند آب و زر شدند
در این مناخ تنگ ندیدند جای امن
تصمیم عزم داده بکاخ دگر شدند
در کوی دل رسیده فکندند بار خویش
آسوده از مهالک سیر و سفر شدند
با آنکه بود در دل عشاقشان مقام
مانند سر عشق بعالم سمر شدند
وصل آورد افاقه و در دور اتصال
دیوانگان عشق تو دیوانه تر شدند
ای شیر حق ز پرده برون آی کز خفات
موران ماده همسر شیران نر شدند
از دیدن و شنیدنت ای مهدی صفا
دجال سیرتان کدرو کور و کر شدند
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
سحر ز هاتف غیبم بگوش هوش رسید
که آفتاب حقیقت ز پرده گشت پدید
ز پشت پرده غیب آفتاب طلعت دوست
دمید و پرده پندار نه سپهر درید
نوید جلوه خورشید عشق داد سروش
که بر تمامی ذرات کون داد نوید
مکن تو قطع امید ایدل ار بقا طلبی
از آنکه کرد ازین کائنات قطع امید
طلوع کرد مرا راستی ز خلوت دل
مهی که پیش دو ابروی او هلال خمید
فکند خاک فنا در دهان آب بقا
بخاک میکده آن قطره کز لب تو چکید
بپای من که حدیثم ز طره و لب تست
هوا عبیر پرا کند و ابر مروارید
خبر نداشت که دارد شکوه شهپر باز
که در هوای دو زلفت دلم چو مرغ پرید
قوی دلم که دل من ز بار فرقت یار
ضعیف بود ولیکن کمان عشق کشید
هزار شکوه بدل داشتم که جلوه نمود
مرا نماند ز حیرت مجال گفت و شنید
بسلطنت ندهند اهل دل بفصل بهار
وصال یار صنوبر قدی بسایه بید
ز دست سبز خطی باده چو لاله سرخ
بزن که از سر سنگ سیاه سبزه دمید
غم دو روزه فانی مجردان نخورند
نماند سلطنت جم بیار جام نبید
که می خوریم و ازین درد و غم پناه بریم
بر آنکه قفل غم کائنات راست کلید
امام هشتم و شاه شهود و غیب رضا
که نه سپهر دوید و بگرد او نرسید
باین ظهور که خلوت نشین سر صفاست
کسی که بست دل از هر چه غیر اوست برید
که آفتاب حقیقت ز پرده گشت پدید
ز پشت پرده غیب آفتاب طلعت دوست
دمید و پرده پندار نه سپهر درید
نوید جلوه خورشید عشق داد سروش
که بر تمامی ذرات کون داد نوید
مکن تو قطع امید ایدل ار بقا طلبی
از آنکه کرد ازین کائنات قطع امید
طلوع کرد مرا راستی ز خلوت دل
مهی که پیش دو ابروی او هلال خمید
فکند خاک فنا در دهان آب بقا
بخاک میکده آن قطره کز لب تو چکید
بپای من که حدیثم ز طره و لب تست
هوا عبیر پرا کند و ابر مروارید
خبر نداشت که دارد شکوه شهپر باز
که در هوای دو زلفت دلم چو مرغ پرید
قوی دلم که دل من ز بار فرقت یار
ضعیف بود ولیکن کمان عشق کشید
هزار شکوه بدل داشتم که جلوه نمود
مرا نماند ز حیرت مجال گفت و شنید
بسلطنت ندهند اهل دل بفصل بهار
وصال یار صنوبر قدی بسایه بید
ز دست سبز خطی باده چو لاله سرخ
بزن که از سر سنگ سیاه سبزه دمید
غم دو روزه فانی مجردان نخورند
نماند سلطنت جم بیار جام نبید
که می خوریم و ازین درد و غم پناه بریم
بر آنکه قفل غم کائنات راست کلید
امام هشتم و شاه شهود و غیب رضا
که نه سپهر دوید و بگرد او نرسید
باین ظهور که خلوت نشین سر صفاست
کسی که بست دل از هر چه غیر اوست برید
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
شمائید گروهی که طلبکار خدائید
اگر مرد ره فقر و فنائید شمائید
فنا عین بقا بود که مردند و رسیدند
گدایان ره فقر چه در بند بقائید
سمای دل و جانست تجلیگه خورشید
ندیدید که در پرده ارضید و سمائید
سویدای دل ماست سرای ملک العرش
شما بنده فرشید و گرفتار سرائید
کجائید خدا را بلدالامن بود جای
شما سخره تسخیر بلادید کجائید
زدائید اگر لوح دل از زنگ اضافات
همه جام جم و آئینه غیب نمائید
بسلطان ندهد باج که از فقر نهد تاج
سلاطین ملوکید و عبید فقرائید
کسای فلک و اطلستان فرش بساطست
اگر در گرو بیعت اصحاب کسائید
نه ابرید و نه بادید و بکشت ملک و ملک
بر از ابر مطیرید و به از باد صبائید
ببرید سر دیو هوی را و نشینید
بر اورنگ خلافت که سلیمان هوائید
شمائیکه گدایان سر و افسر و گنجید
سراپای برنجید نه شاه و نه گدائید
گدایان طلب را بحقارت نتوان دید
که با افسر فقرند و شما بی سر و پائید
عدوئید بر آن قوم که بر امر ولاتند
اگر والی خلقید که فرزند زنائید
زنانی که طلبکار خدایند خدایند
شما زن صفتان دشمن مردان خدائید
صفا نور بسیطست و محیطست باضداد
مگر ظلمت محضید که بر ضد صفائید
اگر مرد ره فقر و فنائید شمائید
فنا عین بقا بود که مردند و رسیدند
گدایان ره فقر چه در بند بقائید
سمای دل و جانست تجلیگه خورشید
ندیدید که در پرده ارضید و سمائید
سویدای دل ماست سرای ملک العرش
شما بنده فرشید و گرفتار سرائید
کجائید خدا را بلدالامن بود جای
شما سخره تسخیر بلادید کجائید
زدائید اگر لوح دل از زنگ اضافات
همه جام جم و آئینه غیب نمائید
بسلطان ندهد باج که از فقر نهد تاج
سلاطین ملوکید و عبید فقرائید
کسای فلک و اطلستان فرش بساطست
اگر در گرو بیعت اصحاب کسائید
نه ابرید و نه بادید و بکشت ملک و ملک
بر از ابر مطیرید و به از باد صبائید
ببرید سر دیو هوی را و نشینید
بر اورنگ خلافت که سلیمان هوائید
شمائیکه گدایان سر و افسر و گنجید
سراپای برنجید نه شاه و نه گدائید
گدایان طلب را بحقارت نتوان دید
که با افسر فقرند و شما بی سر و پائید
عدوئید بر آن قوم که بر امر ولاتند
اگر والی خلقید که فرزند زنائید
زنانی که طلبکار خدایند خدایند
شما زن صفتان دشمن مردان خدائید
صفا نور بسیطست و محیطست باضداد
مگر ظلمت محضید که بر ضد صفائید
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
شب دوش که بود اینکه بخلوتگه ما بود
درین خانه نبود آدم بیگانه، خدا بود
خدا بود درین خانه که شد بنده این خاک
اگر شاه زمین بود و اگر ماه سما بود
شه و ماه که باشند که ما بنده امریم
اگر شاه و اگر ماه که پرورده ما بود
کجا بود که تا پای ز سر جلوه بجان کرد
مگر در دل سودا زده بی سر و پا بود
بخلوتگه تقدیس همی بود شهنشاه
نه در تحت هوا بود نه در فوق هوا بود
خدا بود که یار دل ما بود دگر هیچ
که او شاه بقای ملک و ملک فنا بود
دل و صاحب دل بود یکی بود بتحقیق
بیائید و ببینید مگوئید دو تا بود
نه مه بود و نه انگشت و نه ابروی که تابید
مه من که بابروی کج انگشت نما بود
نه چون و نه چرا بود که دل آینه کردار
تجلی گه آن شاهد بیچون و چرا بود
نه درد و نه دوا بود که جان بوده گرفتار
درو تعبیه دردی که بهر درد دوا بود
برون بود ز حد پرده و من پرده برانداز
بهر پرده که برداشتم آن حور لقا بود
خرابات مغان بود و درو پیر مغان بود
اگر شاه زمین بود در آن کوی گدا بود
فراز سر نور سره ظلمات عدم بود
درون دل ظلمات عدم آب بقا بود
در آن آب نه خاشاک و نه خاک وز کدورات
بری بود که سرچشمه انوار صفا بود
صفا بود چو تیهو که بسر پنجه بازست
و بر دست شه آن باز ازل شاه رضا بود
رضا بود بچرخ احد و واحد خورشید
که صد بادیه بالاتر تسلیم و رضا بود
براهیم نبود آذر جان بود بعشاق
براهیم و سماعیل در آن کوی فدا بود
درین خانه نبود آدم بیگانه، خدا بود
خدا بود درین خانه که شد بنده این خاک
اگر شاه زمین بود و اگر ماه سما بود
شه و ماه که باشند که ما بنده امریم
اگر شاه و اگر ماه که پرورده ما بود
کجا بود که تا پای ز سر جلوه بجان کرد
مگر در دل سودا زده بی سر و پا بود
بخلوتگه تقدیس همی بود شهنشاه
نه در تحت هوا بود نه در فوق هوا بود
خدا بود که یار دل ما بود دگر هیچ
که او شاه بقای ملک و ملک فنا بود
دل و صاحب دل بود یکی بود بتحقیق
بیائید و ببینید مگوئید دو تا بود
نه مه بود و نه انگشت و نه ابروی که تابید
مه من که بابروی کج انگشت نما بود
نه چون و نه چرا بود که دل آینه کردار
تجلی گه آن شاهد بیچون و چرا بود
نه درد و نه دوا بود که جان بوده گرفتار
درو تعبیه دردی که بهر درد دوا بود
برون بود ز حد پرده و من پرده برانداز
بهر پرده که برداشتم آن حور لقا بود
خرابات مغان بود و درو پیر مغان بود
اگر شاه زمین بود در آن کوی گدا بود
فراز سر نور سره ظلمات عدم بود
درون دل ظلمات عدم آب بقا بود
در آن آب نه خاشاک و نه خاک وز کدورات
بری بود که سرچشمه انوار صفا بود
صفا بود چو تیهو که بسر پنجه بازست
و بر دست شه آن باز ازل شاه رضا بود
رضا بود بچرخ احد و واحد خورشید
که صد بادیه بالاتر تسلیم و رضا بود
براهیم نبود آذر جان بود بعشاق
براهیم و سماعیل در آن کوی فدا بود
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
ببوستان دلم رست سرو قامت عشق
قیام کرد درین بوستان قیامت عشق
ز عشق بی خبرست آنکه نیست عین بقا
بقاست بعد فنای خودی علامت عشق
رسید قطر و محیط دوائر فلکی
باستقامت و تدویر استقامت عشق
دل مرا نبود قبله ئی بوقت نماز
بغیر حضرت معشوق در امامت عشق
تمامت دلم از عشق شد پدید و چو دید
مقام امن نهان شد درو تمامت عشق
گمان مبر که رساند بمقصدی که بود
سوای کشتن عاشق ره سلامت عشق
دمید از دل و تابید در بطون دماغ
در بتون دماغست و دل اقامت عشق
ولیک کشته خود را بخاک می نهلد
چو کشت زنده کند این بود کرامت عشق
اگر چه مایه دیوانگیست بی خردست
که در ملامت عاشق کند ملامت عشق
دلم شکست و بود جای عشق ارض و سما
برون نیامده از عهده غرامت عشق
قدیم و نادم عشق آدمست دیو مباش
تو با منادمت عشق در ندامت عشق
دل صفاست که در او قیامتست بپا
ز ساعتی که درو رست سرو قامت عشق
قیام کرد درین بوستان قیامت عشق
ز عشق بی خبرست آنکه نیست عین بقا
بقاست بعد فنای خودی علامت عشق
رسید قطر و محیط دوائر فلکی
باستقامت و تدویر استقامت عشق
دل مرا نبود قبله ئی بوقت نماز
بغیر حضرت معشوق در امامت عشق
تمامت دلم از عشق شد پدید و چو دید
مقام امن نهان شد درو تمامت عشق
گمان مبر که رساند بمقصدی که بود
سوای کشتن عاشق ره سلامت عشق
دمید از دل و تابید در بطون دماغ
در بتون دماغست و دل اقامت عشق
ولیک کشته خود را بخاک می نهلد
چو کشت زنده کند این بود کرامت عشق
اگر چه مایه دیوانگیست بی خردست
که در ملامت عاشق کند ملامت عشق
دلم شکست و بود جای عشق ارض و سما
برون نیامده از عهده غرامت عشق
قدیم و نادم عشق آدمست دیو مباش
تو با منادمت عشق در ندامت عشق
دل صفاست که در او قیامتست بپا
ز ساعتی که درو رست سرو قامت عشق
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
همدم عیسی نفسی با دل آگاه شدم
در خم خورشید فلک رنگرز ماه شدم
صبغه الله شود رنگ پذیر خم دل
درخم بیرنگ شدم صبغه الله شدم
گر روی آگاه شوی این ره فقرست و فنا
من بره فقر و فنا رفتم و آگاه شدم
بندگی عشق دهد سلطنت کون و مکان
عشق بمن کرد نظر بنده بدم شاه شدم
از روش و راه شوی معتکف کعبه دل
معتکف کعبه دل از روش و راه شدم
هستی من بت شد و من بت شکن هستی خود
نیست شدم هست ابد زان بت دلخواه شدم
قبله اجرام فلک یوسف من بود و بامر
از زبر ماه بزیر آمده در چاه شدم
باز بر آورد ز چه مالک تائید و من از
همتش از مصر هوی رسته و ذیجاه شدم
درگه و بیگاه زدم گر چه در فقر ولی
والی ایندولت اندوخته ناگاه شدم
گاه پراکنده شود کوه ز جا کنده شود
صرصر عشق آمد و من کوه بدم کاه شدم
حالی در مصر بقا یوسف عالی حسبم
از تک زندان هوی بر زبر گاه شدم
دیدم ماهی چو پری گشتم از عقل بری
شهره بدیوانه سری در سر هر ماه شدم
خورد شدم سوده شدم از خودی آسوده شدم
چندی آلوده شدم باز بدرگاه شدم
شست لب از شیر و فامام مرا خواند صفا
مرد شدم فرد شدم شهره بافواه شدم
در خم خورشید فلک رنگرز ماه شدم
صبغه الله شود رنگ پذیر خم دل
درخم بیرنگ شدم صبغه الله شدم
گر روی آگاه شوی این ره فقرست و فنا
من بره فقر و فنا رفتم و آگاه شدم
بندگی عشق دهد سلطنت کون و مکان
عشق بمن کرد نظر بنده بدم شاه شدم
از روش و راه شوی معتکف کعبه دل
معتکف کعبه دل از روش و راه شدم
هستی من بت شد و من بت شکن هستی خود
نیست شدم هست ابد زان بت دلخواه شدم
قبله اجرام فلک یوسف من بود و بامر
از زبر ماه بزیر آمده در چاه شدم
باز بر آورد ز چه مالک تائید و من از
همتش از مصر هوی رسته و ذیجاه شدم
درگه و بیگاه زدم گر چه در فقر ولی
والی ایندولت اندوخته ناگاه شدم
گاه پراکنده شود کوه ز جا کنده شود
صرصر عشق آمد و من کوه بدم کاه شدم
حالی در مصر بقا یوسف عالی حسبم
از تک زندان هوی بر زبر گاه شدم
دیدم ماهی چو پری گشتم از عقل بری
شهره بدیوانه سری در سر هر ماه شدم
خورد شدم سوده شدم از خودی آسوده شدم
چندی آلوده شدم باز بدرگاه شدم
شست لب از شیر و فامام مرا خواند صفا
مرد شدم فرد شدم شهره بافواه شدم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
دلا من و تو اگر رسته از حجاب شویم
دو ذره ایم کزین رستن آفتاب شویم
عمارت ملکوتست و ملک در کف ما
اگر ز باده فقر و فنا خراب شویم
خراب عشق نگشتیم و این خرابی ماست
مگر بدست تو از ساغر شراب شویم
بسوز زاتش عشق ایدل و بخند چو زر
که گر مسیم سراپای زر ناب شویم
نگشته آب بدریای عشق ره نبرند
بیا که ما و تو گر سنگ سخت آب شویم
در نشاط بروی من و تو بسته بیا
بکوی میکده از بهر فتح باب شویم
گمان نبود بدین پاکدامنی که منم
رهین باده و رسوای شیخ و شاب شویم
شراب عشق بریز ای حریف غم مگذار
ب آتش دل ازین آرزو کباب شویم
برون ز پرده شرابی بجام کن که اگر
ز شیر پرده گریزیم شیر غاب شویم
اگر کنیم بمنت گدائی در فقر
ز پادشاهی کونین کامیاب شویم
کنیم گردن اگر پست پیش پای فنا
بهر چه هست شه مالک الرقاب شویم
مقام فقر بلندست در فناش ایدل
مگر بیمن دعاهای مستجاب شویم
هزار لجه خونست از پیاده روان
بیا که ما و تو در فقر همرکاب شویم
ندیدمی خط آن خوبرو بهیچ کتاب
چو عین آب شدیم از چه در سراب شویم
بیا که دفتر اوراق پای تا سر خویش
ب آب عشق بشوئیم و بی کتاب شویم
بدست ما اگر افتد کتاب سر صفا
معلم خرد پیر در شباب شویم
دو ذره ایم کزین رستن آفتاب شویم
عمارت ملکوتست و ملک در کف ما
اگر ز باده فقر و فنا خراب شویم
خراب عشق نگشتیم و این خرابی ماست
مگر بدست تو از ساغر شراب شویم
بسوز زاتش عشق ایدل و بخند چو زر
که گر مسیم سراپای زر ناب شویم
نگشته آب بدریای عشق ره نبرند
بیا که ما و تو گر سنگ سخت آب شویم
در نشاط بروی من و تو بسته بیا
بکوی میکده از بهر فتح باب شویم
گمان نبود بدین پاکدامنی که منم
رهین باده و رسوای شیخ و شاب شویم
شراب عشق بریز ای حریف غم مگذار
ب آتش دل ازین آرزو کباب شویم
برون ز پرده شرابی بجام کن که اگر
ز شیر پرده گریزیم شیر غاب شویم
اگر کنیم بمنت گدائی در فقر
ز پادشاهی کونین کامیاب شویم
کنیم گردن اگر پست پیش پای فنا
بهر چه هست شه مالک الرقاب شویم
مقام فقر بلندست در فناش ایدل
مگر بیمن دعاهای مستجاب شویم
هزار لجه خونست از پیاده روان
بیا که ما و تو در فقر همرکاب شویم
ندیدمی خط آن خوبرو بهیچ کتاب
چو عین آب شدیم از چه در سراب شویم
بیا که دفتر اوراق پای تا سر خویش
ب آب عشق بشوئیم و بی کتاب شویم
بدست ما اگر افتد کتاب سر صفا
معلم خرد پیر در شباب شویم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
روح وقتیم و کلیم سلفیم
صاحب نفحه و خورشید کفیم
بارش مزرعه فقر و فنا
آتش خرمن آب و علفیم
قمر بارغ بی ابر و غروب
فارغ از نقص و بری از کلفیم
طالع از شرق سمای دل پاک
آفتابیم و بیت الشرفیم
ما عرفنا بزبانیم و بدل
عارف سر سر من عرفیم
لامکان را ز مکانیم درود
از سماوات زمین را تحفیم
علم اسمای تو در مدرس ما
از پدر مانده که پور خلفیم
لب شیرین پسری برده ز دست
دل ما را که بشور و شعفیم
دف و چنگیم چو یار از بر ما
رفت چنگیم چو برگشت دفیم
بزن این دف نبواز این بر بط
بی نوازنده لطفت تلفیم
ساعتی در تک این بحر گهر
لحظه ئی بر سر دریات کفیم
آدم رسته ازین هفت اندام
گوهر جسته ازین نه صدفیم
از صفوف همه کون و مکان
آمدیم از عقب و پیش صفیم
گوهر قلزم افلاکی روح
بزمین تن خاکی خزفیم
زنده دستگاه فقر صفا
بنده درگه شاه نجفیم
صاحب نفحه و خورشید کفیم
بارش مزرعه فقر و فنا
آتش خرمن آب و علفیم
قمر بارغ بی ابر و غروب
فارغ از نقص و بری از کلفیم
طالع از شرق سمای دل پاک
آفتابیم و بیت الشرفیم
ما عرفنا بزبانیم و بدل
عارف سر سر من عرفیم
لامکان را ز مکانیم درود
از سماوات زمین را تحفیم
علم اسمای تو در مدرس ما
از پدر مانده که پور خلفیم
لب شیرین پسری برده ز دست
دل ما را که بشور و شعفیم
دف و چنگیم چو یار از بر ما
رفت چنگیم چو برگشت دفیم
بزن این دف نبواز این بر بط
بی نوازنده لطفت تلفیم
ساعتی در تک این بحر گهر
لحظه ئی بر سر دریات کفیم
آدم رسته ازین هفت اندام
گوهر جسته ازین نه صدفیم
از صفوف همه کون و مکان
آمدیم از عقب و پیش صفیم
گوهر قلزم افلاکی روح
بزمین تن خاکی خزفیم
زنده دستگاه فقر صفا
بنده درگه شاه نجفیم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
شاهد ماهست مخفی در ظهور خویشتن
آفتاب ماست در جلباب نور خویشتن
احمد ما بست احرام از در دیر طلب
تا مشرف شد بمعراج حضور خویشتن
موسی جان را بصیرت داد و از شاخ درخت
نوبت انی انا الله زد بطور خویشتن
داد دل را نغمه داودی و بی حرف و صوت
خواند در کهسار و در وادی زبور خویشتن
زیر پر بگرفت بدو و ختم را چون جلوه کرد
آن سلیمان حقیقت در ظهور خویشتن
عیسی ما را بشارت داد بر نور وجود
آفتاب روح با اندام عور خویشتن
کامل ما نقطه شد در تحت بای اسم ذات
گشت ساری در حروف و در سطور خویشتن
یار بر کون و مکان بگذشت و جان تازه داد
هر دل و هر جان که دید اندر عبور خویشتن
از کمال ذات آمد تا هیولای نخست
کامل مطلق که نپسندد قصور خویشتن
از کنار جوی خود رویاند سرو قد خویش
در بهشت خود خرامان کرد حور خویشتن
من بخاک افتاده بودم کرد بر رویم نگاه
چشم نگشاید بکس یار ار غرور خویشتن
غیرتش خاکستر بود صفا بر باد داد
سوخت ما را یار با عشق غیور خویشتن
آفتاب ماست در جلباب نور خویشتن
احمد ما بست احرام از در دیر طلب
تا مشرف شد بمعراج حضور خویشتن
موسی جان را بصیرت داد و از شاخ درخت
نوبت انی انا الله زد بطور خویشتن
داد دل را نغمه داودی و بی حرف و صوت
خواند در کهسار و در وادی زبور خویشتن
زیر پر بگرفت بدو و ختم را چون جلوه کرد
آن سلیمان حقیقت در ظهور خویشتن
عیسی ما را بشارت داد بر نور وجود
آفتاب روح با اندام عور خویشتن
کامل ما نقطه شد در تحت بای اسم ذات
گشت ساری در حروف و در سطور خویشتن
یار بر کون و مکان بگذشت و جان تازه داد
هر دل و هر جان که دید اندر عبور خویشتن
از کمال ذات آمد تا هیولای نخست
کامل مطلق که نپسندد قصور خویشتن
از کنار جوی خود رویاند سرو قد خویش
در بهشت خود خرامان کرد حور خویشتن
من بخاک افتاده بودم کرد بر رویم نگاه
چشم نگشاید بکس یار ار غرور خویشتن
غیرتش خاکستر بود صفا بر باد داد
سوخت ما را یار با عشق غیور خویشتن
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
سرخوان وحدت آندم که بدل صلا زدم من
بسر تمام ملک و ملکوت پا زدم من
در دید غیر بستم بت خویشتن شکستم
ز سبوی یار مستم که می ولا زدم من
زالست دل بلائی که زدم بقول مطلق
بکتاب هستی کل رقم بلی زدم من
پی حک نقش کثرت ز جریده هیولی
نتوان نمود باور که چه نقشها زدم من
پی سد باب بیگانگی از سرای امکان
کمر وجوب بستم در آشنا زدم من
قدم شهود بر دستگه قدم نهادم
علم وجود در پیشگه خدا زدم من
سر پای بر تن و دست بدامن تجرد
نزدم ز روی غفلت همه جابجا زدم من
هله آنچه خواستم یافتم از دل خدابین
نه بارض خویشتن را و نه بر سما زدم من
بدر امیدواری سر انقیاد سودم
بره نیازمندی قدم وفا زدم من
من و دل دو مست باقی دو نیازمند ساقی
دل مست باده فقر و می فنا زدم من
در دیر بود جایم بحرم رسید پایم
بهزار در زدم تا در کبریا زدم من
در کوی می پرستی نزدم بدست هستی
که مدام صاف الا ز سبوی لا زدم من
بهوای فرش استبرق جنت حقایق
ز بساط سلطنت رسته ببوریا زدم من
بقفای فقر آنروز قدم نهادم از دل
که بدولت سلاطین دول قفا زدم من
در افتقار را بست و گشود باب دولت
مس قلب را درین خاک بکیمیا زدم من
ز هوای خویش رستم بخرابخانه تن
که ازین خرابه خشتی بسر هوی زدم من
بخدای بستم از کدرت کائنات رستم
بدو دست چنگ در سلسله صفا زدم من
برضای نفس جستم جلوات فیض اقدس
نفس تجلی از منزلت رضا زدم من
بسر تمام ملک و ملکوت پا زدم من
در دید غیر بستم بت خویشتن شکستم
ز سبوی یار مستم که می ولا زدم من
زالست دل بلائی که زدم بقول مطلق
بکتاب هستی کل رقم بلی زدم من
پی حک نقش کثرت ز جریده هیولی
نتوان نمود باور که چه نقشها زدم من
پی سد باب بیگانگی از سرای امکان
کمر وجوب بستم در آشنا زدم من
قدم شهود بر دستگه قدم نهادم
علم وجود در پیشگه خدا زدم من
سر پای بر تن و دست بدامن تجرد
نزدم ز روی غفلت همه جابجا زدم من
هله آنچه خواستم یافتم از دل خدابین
نه بارض خویشتن را و نه بر سما زدم من
بدر امیدواری سر انقیاد سودم
بره نیازمندی قدم وفا زدم من
من و دل دو مست باقی دو نیازمند ساقی
دل مست باده فقر و می فنا زدم من
در دیر بود جایم بحرم رسید پایم
بهزار در زدم تا در کبریا زدم من
در کوی می پرستی نزدم بدست هستی
که مدام صاف الا ز سبوی لا زدم من
بهوای فرش استبرق جنت حقایق
ز بساط سلطنت رسته ببوریا زدم من
بقفای فقر آنروز قدم نهادم از دل
که بدولت سلاطین دول قفا زدم من
در افتقار را بست و گشود باب دولت
مس قلب را درین خاک بکیمیا زدم من
ز هوای خویش رستم بخرابخانه تن
که ازین خرابه خشتی بسر هوی زدم من
بخدای بستم از کدرت کائنات رستم
بدو دست چنگ در سلسله صفا زدم من
برضای نفس جستم جلوات فیض اقدس
نفس تجلی از منزلت رضا زدم من
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
در دل متجلی شد آن دلبر روحانی
خورشید ازل سر زد زین مشرق نورانی
مفتاح شهود آمد سر حلقه جود آمد
سلطان وجود آمد در عالم امکانی
شهباز الوهیت یعنی دل صاحبدل
بر عرش حقیقت شد زین طبع هیولانی
صد بار نظر کردم دیدم بهزار آئین
بنشسته ببار دل آن اول بی ثانی
هنگام فدی آمد از دوست ندی آمد
شمس احدی آمد ای کثرت ظلمانی
آن گمشده پیدا شد منصور هویدا شد
بر دار مسیحا شد زد نغمه سبحانی
گفتم برهان ما را زین بادیه حیرت
برداشت نقاب از رخ شد اول حیرانی
آن روز بشام آمد آن ماه تمام آمد
دیوانه ببام آمد در وقت پریشانی
سرمایه قوتست این قوت جبروتست این
سر ملکوتست این در کسوت انسانی
در مصر هوی تا کی مملوک زنان بودن
آهنگ عزیزی کن ای یوسف زندانی
می از لب ساقی زن صهبای رواقی زن
بر دولت باقی زن زین دستگه فانی
بلقیس مجرد شو زی صرح ممرد شو
با بخت موید شو بر تخت سلیمانی
در کفه میزانش در ساحت میدانش
ظلمست سبک سنگی حیفست گران جانی
سلطان سماک آمد از عالم پاک آمد
بر تارک خاک آمد آن افسر سلطانی
در مردن تبدیلی نه خوی عزازیلی
کاین دانش تحصیلی شد مایه نادانی
ای جاذبه ایمن ای جذبه جان من
این خواهش اهریمن کو آتش یزدانی
سرمست الستم من دیوانه و مستم من
از غیر تو رستم من میگویم و میدانی
من خاک رهت سازم تن گر همه جان باشد
جان گر چه گران باشد در پای تو ارزانی
از نرگس فنانت کز فتنه نپرهیزد
داغیست مرا بر دل چون لاله نعمانی
عاشق چکند جان را سودازده ایمان را
شرطست که جانان را از خویش نرنجانی
بیزارم ازین بودن وین بادیه پیمودن
بر خاک توان سودن در پیش تو پیشانی
با کس نتوان گفتن رازی که پس از مردن
دی گفت بگوش من در کوشه پنهانی
با غیر چرا گویم اسرار سویدا را
صد بار کشیدستم زین گفته پشیمانی
موجود نباشد کس جز ذات وجود ایدل
پس نیست کس جز او شد مسئله برهانی
جا آنکه بقا دارد در جان صفا دارد
گویند که جا دارد گنجینه بویرانی
کشتند نکویانم زان طره کافر دل
فریاد مسلمانان زین طرز مسلمانی
خورشید ازل سر زد زین مشرق نورانی
مفتاح شهود آمد سر حلقه جود آمد
سلطان وجود آمد در عالم امکانی
شهباز الوهیت یعنی دل صاحبدل
بر عرش حقیقت شد زین طبع هیولانی
صد بار نظر کردم دیدم بهزار آئین
بنشسته ببار دل آن اول بی ثانی
هنگام فدی آمد از دوست ندی آمد
شمس احدی آمد ای کثرت ظلمانی
آن گمشده پیدا شد منصور هویدا شد
بر دار مسیحا شد زد نغمه سبحانی
گفتم برهان ما را زین بادیه حیرت
برداشت نقاب از رخ شد اول حیرانی
آن روز بشام آمد آن ماه تمام آمد
دیوانه ببام آمد در وقت پریشانی
سرمایه قوتست این قوت جبروتست این
سر ملکوتست این در کسوت انسانی
در مصر هوی تا کی مملوک زنان بودن
آهنگ عزیزی کن ای یوسف زندانی
می از لب ساقی زن صهبای رواقی زن
بر دولت باقی زن زین دستگه فانی
بلقیس مجرد شو زی صرح ممرد شو
با بخت موید شو بر تخت سلیمانی
در کفه میزانش در ساحت میدانش
ظلمست سبک سنگی حیفست گران جانی
سلطان سماک آمد از عالم پاک آمد
بر تارک خاک آمد آن افسر سلطانی
در مردن تبدیلی نه خوی عزازیلی
کاین دانش تحصیلی شد مایه نادانی
ای جاذبه ایمن ای جذبه جان من
این خواهش اهریمن کو آتش یزدانی
سرمست الستم من دیوانه و مستم من
از غیر تو رستم من میگویم و میدانی
من خاک رهت سازم تن گر همه جان باشد
جان گر چه گران باشد در پای تو ارزانی
از نرگس فنانت کز فتنه نپرهیزد
داغیست مرا بر دل چون لاله نعمانی
عاشق چکند جان را سودازده ایمان را
شرطست که جانان را از خویش نرنجانی
بیزارم ازین بودن وین بادیه پیمودن
بر خاک توان سودن در پیش تو پیشانی
با کس نتوان گفتن رازی که پس از مردن
دی گفت بگوش من در کوشه پنهانی
با غیر چرا گویم اسرار سویدا را
صد بار کشیدستم زین گفته پشیمانی
موجود نباشد کس جز ذات وجود ایدل
پس نیست کس جز او شد مسئله برهانی
جا آنکه بقا دارد در جان صفا دارد
گویند که جا دارد گنجینه بویرانی
کشتند نکویانم زان طره کافر دل
فریاد مسلمانان زین طرز مسلمانی