عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۴۹
ای باد! حدیث من نهانش می گو
درد دل من به صد زبانش می گو
می گو نه بدان سان که هلاکش [بکند]
می گو سخنی و در میانش می گو
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۲۲
چشمه آب از میانه نیل
گر جدا می کنی بگردد پیل
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۲۸ - حسن
نام شاهی ست که شد صورت و معنیش حسن
آخر صبح و کنار سمن و طرف چمن
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۳۱
چاه چون واژونه گردد صورتی باشد غریب
قطره بر بالای چشمه، چشمه بر بالای چاه
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۳۴
کرده‌ای ای عماد ماهی گیر
چشمه را دام و آب را چشمه
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
اول به نام آنکه زد این بارگاه را
افروخت شمع مشعله مهر و ماه را
برپای کرد زنگی شب را ز تخت ظلم
بر جا نشاند روز مرصّع کلاه را
خفتان نقره کرد برون از تن جهان
پوشاند بر سپهر لباس سیاه را
رخسار و زلف و چشم و خط و خال آفرید
آنگاه داد راه تماشا نگاه را
صف بست دور چشم سیه چون دو پادشاه
از هر طرف ز لشگر مژگان سپاه را
بر سنگ داده گوهر و بر نیش داده نوش
خاصیّت تمام رسانده گیاه را
بر پیش بحر رحمت او جمله قطره‌ایم
قصاب غم مدار چو کردی گناه را
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
ز سنبل بند بر دل می‌گذارد موی این صحرا
دماغ گل پریشان می‌شود از بوی این صحرا
کدامین شکرین لب کرد بارانداز این وادی
که می‌جوشد به جای آب شیر از جوی این صحرا
به هر سو می‌کند تا چشم کار افتاده فرش گل
چو شبنم می‌توان مالید رو بر روی این صحرا
گلستان را به بلبل بخش و شیرین را به خسرو ده
برو دنبال مجنون گیر و رو کن سوی این صحرا
ز بس مانده است باز از هر طرف چشم تماشایی
به جای سبزه مژگان می‌چرد آهوی این صحرا
جنون را پیشه کن قصاب و غم را تیشه بر پا زن
که عشرت می‌توانی کرد در پهلوی این صحرا
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
اگر آن شمع بزم دل رود مستانه در صحرا
نیاید در نظر غیر از پر پروانه در صحرا
نماید هرکجا رخ نه فلک آیینه می‌گردد
ز صیقل کاری خاکستر پروانه در صحرا
ز وحشت تنگنای شهر زندان است بر عاشق
به وسعت داد عشرت می‌دهد دیوانه در صحرا
ز سیل اشگ میسازم خراب این عالم دل را
برای خویش پیدا می‌کنم ویرانه در صحرا
تلاش رزق لازم نیست کایزد کرده در اول
مهیا بهر ما روزی ز آب و دانه در صحرا
شده بهر هزاران هر طرف از غنچه‌های گل
عیان در بوته هر خار صد خمخانه در صحرا
دلیل راه عاشق را چو خاموشی نمی‌باشد
مگو قصاب بیجا این قدر افسانه صحرا
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
چو عکس خویش نمودار می‌کند مهتاب
پیاله را گل بی‌خار می‌کند مهتاب
به جای بادهٔ گلگون در این بهشت آباد
گلاب در قدح یار می‌کند مهتاب
ز عکس مهر جمال تو شد دلم روشن
علاج آینهٔ تار می‌کند مهتاب
بگیر دامن لیلی که صبح روشن شد
به ناقه محمل خود بار می‌کند مهتاب
گسست چون رگم از ریشه یافتم امشب
به پود و تار کتان کار می‌کند مهتاب
چنانکه نقره کند صبحدم مس شب را
لباس تار تو زرتار می‌کند مهتاب
ز فیض تا سحر امشب ز خواب مخمل را
هزار مرتبه بیدار می‌کند مهتاب
ببار اشک ندامت ز دیدگان قصاب
سرشک را در شهسوار می‌کند مهتاب
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
از قدت امروز گلشن را صفای دیگر است
سرو موزون تو را نشو و نمای دیگر است
گرچه می‌بخشد حیات جاودانی آب خضر
لیک آب تیغ نازت را بقای دیگر است
نه به کنعان می‌کنم او را برابر نه به مصر
یوسف پر قیمت ما را بهای دیگر است
زود بر گل می‌نشیند لنگر از امداد خلق
کشتی امید ما را ناخدای دیگر است
نه به روز وصل می‌سازم نه با شام فراق
می‌توان دانست دل را مدّعای دیگر است
در دریار غم‌نصیبان نوشدارو باب نیست
زخم مژگان ‌خورده دل‌ها را دوای دیگر است
کشته تیغ دگر قصاب گشتن شرط نیست
مسلخ او بهر قربانگاه جای دیگر است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
بر سر تو را چو طره کاکل شکسته است
گویی که سنبلی به سر گل شکسته است
بنشسته است ز آب عرق بر رخ گل آب
یا آنکه شیشه دل بلبل شکسته است
زلف است سرنگون ز رخت یا ز نازکی
بر روی لاله ساقه سنبل شکسته است
این قطره‌ها که می‌چکد از برگ شبنم است
یا گل پیاله بر سر بلبل شکسته است
افتاده راه قافلهٔ اشگم از نظر
از جوش آب چشمه این پل شکسته است
محتاج دیگری نبود یک کناره نان
هر کس ز خوان صاحب دلدل شکسته است
قصاب آمده است ز کاشان برون ز خاک
سنگی که نرخ گوهر آمل شکسته است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
روز اول چون حباب از هم‌نشینی‌های موج
خانه ما را بنا کردند در بالای موج
سربلندی چیست راضی شو به پستی چون خزف
تا نیفتی همچو خس دائم به دست و پای موج
قلزم عشق است ود پایان به اندک سرکشی
جامه از زنجیر می برّند بر پهنای موج
تا بود جان در تلاطم دل خطر دارد ز خویش
در محیط عشق جای من بود یا جای موج
هر چه با دل کرد چین ابروی دلدار کرد
کشتی‌ام قصاب طوفانی شد از دریای موج
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
خط چو سر زد عارض دلدار می‌یابد فرح
سبزه چون پیدا شود گلزار می‌یابد فرح
بی ‌کدورت نیست با اغیار دیدن یار را
بیشتر دل از گل بی‌خار می‌یابد فرح
رو دهد چون اختلاطی اهل را بی فیض نیست
خال چون موزون فتد رخسار می‌یابد فرح
هست پنهان پرتو انوار در دل‌های شب
زان تجلی دیده بیدار می‌یابد فرح
دیده‌ام قصاب کی بیند ز گرد توتیا
آن‌قدر کز خاک پای یار می‌یابد فرح
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
رفت شب تا پرده از رخسار بگشاید صباح
بر رخ بلبل در گلزار بگشاید صباح
سر دهد تا پرده شب حق و باطل را به هم
عقده را از سبحه و زنار بگشاید صباح
زنگ شب را مهر بردارد ز مرآت سپهر
پرده شرم از رخ اسرار بگشاید صباح
در مکافاتش دو در بر روی می‌بندد فلک
بر رخ هرکس دری یک ‌بار بگشاید صباح
می‌دهد در یک نفس ایام بر باد فنا
غنچه‌ای را چون به صد آزار بگشاید صباح
غنچه از خجلت نیارد از گریبان سر برون
در چمن بند قبا چون یار بگشاید صباح
می‌نشیند تا به شب قصاب در خون جگر
چون نظر بر تارک دلدار بگشاید صباح
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
تنها در این هوا نه همین آب کرده یخ
شیر فلک به کاسه مهتاب کرده یخ
در کنج غنچه لب شیرین گل‌رخان
از سردی آب بوسه چو عناب کرده یخ
بیدار دانی از چه نگردند گل‌رخان
در رهگذار دیده‌شان خواب کرده یخ
در آتش تنور جهان‌سوز کله‌پز
قلاب آب و دیزی سیراب کرده یخ
استاد و کاسه‌شور و خریدار مانده خشک
دیگ حلیم و کاسه قنداب کرده یخ
باغ و درخت و چشمه و بستان و باغبان
کشت و زمین و حاصل ارباب کرده یخ
چوپان و چوب و لاشکش و گوسفند و گاو
ساطور و سنگ و مصقل قصاب کرده یخ
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
ای با رخ تو خال سفید و سیاه و سرخ
چون دیده غزال سفید و سیاه و سرخ
عکس رخ تو و آن خط شبرنگ کرده است
آیینه را جمال سفید و سیاه و سرخ
بنما به رنگ چون شفق از زیر ابر زلف
ابروی چون هلال سفید و سیاه و سرخ
گردیده دست و جوهر تیغت ز خون خصم
در عرصه جدال سفید و سیاه و سرخ
سنبل شکفت و لاله دمید و شکوفه ریخت
بر پای هر نهال سفید و سیاه و سرخ
بیچاره زرپرست ز غم مرد تا که برد
یک پاره وبال سفید و سیاه و سرخ
قصاب عید شد که چو طاووس گل‌رخان
سازند روی و بال سفید و سیاه و سرخ
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
به عشقی کرده‌ام در بحر مأوا تا چه پیش آید
به دامن چون صدف پیچیده‌ام پا تا چه پیش آید
چو کف پامال طوفانم چو خس سیلی‌خور موجم
سراسر می‌روم در روی دریا تا چه پیش آید
در این گلزار در جایی به یاد سرو بالایی
به خاک افتاده‌ام با قد رعنا تا چه پیش آید
دلیل راهم امشب مژده خواب پریشان شد
به زلفش می‌کنم پیوند سودا تا چه پیش آید
گهی در ششدر و گه در گشاد از خصم افتادم
قماری می‌کنم با اهل دنیا تا چه پیش آید
ز سیلاب سرشک لاله‌گون قصاب در هجرش
پر از خون می‌کنم دامان صحرا تا چه پیش آید
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
به هر نفس دلم از داغ یار لرزد و ریزد
چو برگ گل که ز باد بهار لرزد و ریزد
بیا که بی گل روی تو اشگم از سر مژگان
چو شبنمی است که از نوک خار لرزد و ریزد
به هم رسان ثمری زین چمن که شاهد دنیا
شکوفه‌ای است که از شاخسار لرزد و ریزد
ز آب دیده به راهت همیشه کاسه چشمم
چو جام پر به کف رعشه‌دار لرزد و ریزد
برون خرام که وقت است لاله‌های چمن را
ز شوق روی تو رنگ از عذار لرزد و ریزد
گرفته پای کسی این دو روز عمر به خونم
که از لطافتش از کف نگار لرزد و ریزد
نهاده تازه نهالی قدم ز لطف به چشمم
که پیش جلوه او سرو، زار لرزد و ریزد
بس است این همه قصاب آبروی تو دیگر
در این زمانه بی‌اعتبار لرزد و ریزد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
خورشید تف از عارض تابان تو دارد
مه روشنی از شمع شبستان تو دارد
تمکین و سرافرازی و رعنایی و خوبی
سرو سهی از قدّ خرامان تو دارد
خود را ز حشم کم ز سلیمان نشمارد
آن مور که ره بر شکرستان تو دارد
آفاق ز رخ کرده منوّر گل خورشید
پیداست که رنگی ز گلستان تو دارد
هنگام تبسّم ز غزل‌خوانی بلبل
رمزی است که گل از لب خندان تو دارد
گر طعنه زند بر چمن خلد عجب نیست
آن دل که گل غنچه پیکان تو دارد
برکش ز میان تیغ و به قصاب نظر کن
چون گردن تسلیم به فرمان تو دارد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
به نوعی گرم رفت از سینه بیرون تیر مژگانش
که گل چون شعله سر خواهد زد از خاک شهیدانش
مرا وحشی‌نگاهی کرده سرگردان صحرایی
که چون ریگ روان دل می‌توان رفت از بیابانش
سواد دیده را از خاک پایی کرده‌ام روشن
که باشد سرمه چشم کواکب گرد جولانش
شود هر سبزه چون خطی به کف دست موسایی
به گلشن اوفتد گر سایه سرو خرامانش
برد یک‌باره از رخساره شب رنگ ظلمت را
اگر خورشید گیرد پرتو از شمع شبستانش
شهیدان را به قالب می‌دهد جان چون دم عیسی
نسیم صبح اگر برخیزد از طرف گلستانش
چو ابر رحمتش بر چار ارکان سایه اندازد
کند سیراب کشت دهر را یک قطره بارانش
چراغ بزم نه افلاک و شمع هفت منظر شد
از آن روزی که ماه افکند خود را در گریبانش
ز عکس پرتو او شد چراغ نه فلک روشن
شب معراج چون گردید طالع ماه تابانش
شفیع روز محشر ماهروی والضحا یعنی
محمد آنکه ایزد بود در قرآن ثناخوانش
شب عید است قصاب این‌قدر استادگی تا کی
قدم نه پیش کامشب می‌توان گردید قربانش