عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۴۰ - تتبع خواجه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز سر آب حیاتم می آگهی آورد
                                    
بکوی میکده خضرم به همدمی آورد
چنان که کشتی سایل سپهر بین ز هلال
ببزم دردکشان ساغر تهی آورد
می صبوح کشان جان به باد خواهم داد
که بوی دوست نسیم سحرگهی آورد
چه میکده است که درد سفال او در سر
گدای را هوس افسر شهی آورد
برهن خرقه اگر عاقلی بیا می نوش
که شیخ جانب دیرش ز ابلهی آورد
چو خورد باده به خرگاه ماه من ناهید
ز بهر بزم وی آهنگ خر گهی آورد
کمند زلف تو عشاق را به سلسله بست
به یک گره سوی ما رو به کوتهی آورد
                                                                    
                            بکوی میکده خضرم به همدمی آورد
چنان که کشتی سایل سپهر بین ز هلال
ببزم دردکشان ساغر تهی آورد
می صبوح کشان جان به باد خواهم داد
که بوی دوست نسیم سحرگهی آورد
چه میکده است که درد سفال او در سر
گدای را هوس افسر شهی آورد
برهن خرقه اگر عاقلی بیا می نوش
که شیخ جانب دیرش ز ابلهی آورد
چو خورد باده به خرگاه ماه من ناهید
ز بهر بزم وی آهنگ خر گهی آورد
کمند زلف تو عشاق را به سلسله بست
به یک گره سوی ما رو به کوتهی آورد
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۴۸ - تتبع بعضی عزیزان
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در میخانه کزو عقل پریشان آمد
                                    
حلقه اش حلقه جمعیت رندان آمد
نخرامد سوی باغ نظرم سرو قدش
که گلش خون دل و خار ز مژگان آمد
بنده پیر مغانم که گدایان درش
هر یک از وسعت دل قیصر و خاقان آمد
از می دور مناز وز خمارش مخروش
کار دوران چو بهر لحظه دگر سان آمد
باز در شهر چه غوغاست همانا که دگر
مست آن کافر بی باک به میدان آمد
رند و رسوا شو و آنگه سوی رندان بخرام
که به تقوی طرف میکده نتوان آمد
جانب اهل ریا صومعه را طوف مکن
زانکه هر کس که شد آنسوی پشیمان آمد
بدرای از خود و احرام حرم بند از آنک
نتوان جانب این بادیه آسان آمد
فانیا دیر فنا جای عجب دان که درو
کافر عشق شد آنکس که مسلمان آمد
                                                                    
                            حلقه اش حلقه جمعیت رندان آمد
نخرامد سوی باغ نظرم سرو قدش
که گلش خون دل و خار ز مژگان آمد
بنده پیر مغانم که گدایان درش
هر یک از وسعت دل قیصر و خاقان آمد
از می دور مناز وز خمارش مخروش
کار دوران چو بهر لحظه دگر سان آمد
باز در شهر چه غوغاست همانا که دگر
مست آن کافر بی باک به میدان آمد
رند و رسوا شو و آنگه سوی رندان بخرام
که به تقوی طرف میکده نتوان آمد
جانب اهل ریا صومعه را طوف مکن
زانکه هر کس که شد آنسوی پشیمان آمد
بدرای از خود و احرام حرم بند از آنک
نتوان جانب این بادیه آسان آمد
فانیا دیر فنا جای عجب دان که درو
کافر عشق شد آنکس که مسلمان آمد
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۵۵ - تتبع خواجه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شب که آمد مست آن مه توبه کاران را چه شد؟
                                    
من اگر مردم بگو شب زنده داران را چه شد؟
چون برون آمد نه دل بگذاشت نی عقل و نه دین
گر به رندان زد بلا پرهیزکاران را چه شد؟
مردم از مخموری و جام شرابم کس نداد
زاهد ار معذور باشد میگسان را چه شد؟
ظلمت هجرم عجب تیرست در دشت فراق
لمعه های برق وصل کوهساران را چه شد؟
یک گل خندان که امسالم ز باغ دل نروست
گریه بر حالم نکرد ابر بهاران را چه شد؟
شعله ای نفتاد در دلهای ما افسردگان
صیحه مستی رسان هوشیاران را چه شد؟
فانیا از جور یاران زمان غمگین مباش
یار خود کی بودت ار گویی که یاران را چه شد؟
                                                                    
                            من اگر مردم بگو شب زنده داران را چه شد؟
چون برون آمد نه دل بگذاشت نی عقل و نه دین
گر به رندان زد بلا پرهیزکاران را چه شد؟
مردم از مخموری و جام شرابم کس نداد
زاهد ار معذور باشد میگسان را چه شد؟
ظلمت هجرم عجب تیرست در دشت فراق
لمعه های برق وصل کوهساران را چه شد؟
یک گل خندان که امسالم ز باغ دل نروست
گریه بر حالم نکرد ابر بهاران را چه شد؟
شعله ای نفتاد در دلهای ما افسردگان
صیحه مستی رسان هوشیاران را چه شد؟
فانیا از جور یاران زمان غمگین مباش
یار خود کی بودت ار گویی که یاران را چه شد؟
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۵۶ - تتبع خواجه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای خوش آنانکه سحر دامن یاری گیرند
                                    
قدح باده پی دفع خماری گیرند
رفعت پیر مغان بین که فلک را به نجوم
ز آتش غیرت او دود شراری گیرند
خاک آن شاه و شانم که گه کشتن خلق
ترک صد خون ز فغان دل زاری گیرند
ما به رندی چو علم بر در میخانه زدیم
نه که ارباب نصیحت پی کاری گیرند
اول آنست که رندان ز جهان دامن خویش
در نوردند ولی دامن یاری گیرند
گفتمش جان ز پی بوسه ای گیرند بتان
زیر لب خندزنان گفت که آری گیرند!
خلق زیر فلک آن روز بگیرند قرار
فانیا کز روش افلاک قراری گیرند
                                                                    
                            قدح باده پی دفع خماری گیرند
رفعت پیر مغان بین که فلک را به نجوم
ز آتش غیرت او دود شراری گیرند
خاک آن شاه و شانم که گه کشتن خلق
ترک صد خون ز فغان دل زاری گیرند
ما به رندی چو علم بر در میخانه زدیم
نه که ارباب نصیحت پی کاری گیرند
اول آنست که رندان ز جهان دامن خویش
در نوردند ولی دامن یاری گیرند
گفتمش جان ز پی بوسه ای گیرند بتان
زیر لب خندزنان گفت که آری گیرند!
خلق زیر فلک آن روز بگیرند قرار
فانیا کز روش افلاک قراری گیرند
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۶۳ - تتبع خواجه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گدای دیر ز شاه زمان چه غم دارد
                                    
که از سفال خرابات جام جم دارد
منش به تهمت رندی جزا دهم بر عکس
به زهدم آنکه درین دیر متهم دارد
ردای سرخ ز می بر سر عصا بندم
گدا که غرقه به می شد چنین علم دارد
نظر به کعبه مقصود باشدم از دیر
چرا که روزنه ای جانب حرم دارد
بیا به میکده و غمگساری از می بین
اگر دلت ز جفای زمانه غم دارد
نشانی از دهنش یابد آنکه چون فانی
هوای نیستی اندر ره عدم دارد
                                                                    
                            که از سفال خرابات جام جم دارد
منش به تهمت رندی جزا دهم بر عکس
به زهدم آنکه درین دیر متهم دارد
ردای سرخ ز می بر سر عصا بندم
گدا که غرقه به می شد چنین علم دارد
نظر به کعبه مقصود باشدم از دیر
چرا که روزنه ای جانب حرم دارد
بیا به میکده و غمگساری از می بین
اگر دلت ز جفای زمانه غم دارد
نشانی از دهنش یابد آنکه چون فانی
هوای نیستی اندر ره عدم دارد
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۶۶ - در طور مخدومی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از غم یک شب که در هجرش دلم زاری کشید
                                    
با کسی مانم که او یک سال بیماری کشید
سالها اندوه شام فرقتم داند کسی
کز غم هجران شبی تا روزی بیداری کشید
عشق بهر وصل جستم پیشم آمد هجر وای
کآنچه من آسان گمان بردم به دشواری کشید
دار گو معذور در دیوانگی و مستیم
آنکه در دوران بلای عقل و هشیاری کشید
چید آنکس از گلستان حیات خود گلی
کز کف ساقی گلرخ جام گلناری کشید
من که می مردم بغیر از التفات اندکش
کی بمانم زنده چون اکنون به بسیاری کشید
ساقیا زنگ دلم بردار از یک دور جام
زانکه زهر غم بسی از چرخ زنگاری کشید
جانم ای یاران فدای آنچنان یاری که او
محنت و اندوه یاری از سر یاری کشید
فرد شو فانی که این بار گران سنگ خودی
مرد یا افکند یا خود از سبکباری کشید
                                                                    
                            با کسی مانم که او یک سال بیماری کشید
سالها اندوه شام فرقتم داند کسی
کز غم هجران شبی تا روزی بیداری کشید
عشق بهر وصل جستم پیشم آمد هجر وای
کآنچه من آسان گمان بردم به دشواری کشید
دار گو معذور در دیوانگی و مستیم
آنکه در دوران بلای عقل و هشیاری کشید
چید آنکس از گلستان حیات خود گلی
کز کف ساقی گلرخ جام گلناری کشید
من که می مردم بغیر از التفات اندکش
کی بمانم زنده چون اکنون به بسیاری کشید
ساقیا زنگ دلم بردار از یک دور جام
زانکه زهر غم بسی از چرخ زنگاری کشید
جانم ای یاران فدای آنچنان یاری که او
محنت و اندوه یاری از سر یاری کشید
فرد شو فانی که این بار گران سنگ خودی
مرد یا افکند یا خود از سبکباری کشید
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۷۴ - تتبع مولانا کاهی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نقد جان در میکده آرند قوت جان برند
                                    
جانفشان آنجا قدم نه کانچه آرند آن برند
چون روم در میکده با خرقه زهد و ورع
دیگرم زانجا بصد دیوانگی عریان برند
این چنین کز تیرباران بلا گشتم هلاک
صد سپه بهر خدنگ از خاک من پرسان برند
دل ربایان بیدلان را دل به دشواری دهند
لیک هر کامی که دل خواهد برد آسان برند
گر بود خوبان دوران را سر خون ریختن
سر بسر تعلیم ازان سر فتنه خوبان برند
جان ز چشم او نهان بردم ز لعل جانفزاش
زانکه هر جا دزد باشد نقد را پنهان برند
تا که ویران گشت فانی بین که معماران صنع
چون کنند آباد جایی خاک ازان ویران برند
                                                                    
                            جانفشان آنجا قدم نه کانچه آرند آن برند
چون روم در میکده با خرقه زهد و ورع
دیگرم زانجا بصد دیوانگی عریان برند
این چنین کز تیرباران بلا گشتم هلاک
صد سپه بهر خدنگ از خاک من پرسان برند
دل ربایان بیدلان را دل به دشواری دهند
لیک هر کامی که دل خواهد برد آسان برند
گر بود خوبان دوران را سر خون ریختن
سر بسر تعلیم ازان سر فتنه خوبان برند
جان ز چشم او نهان بردم ز لعل جانفزاش
زانکه هر جا دزد باشد نقد را پنهان برند
تا که ویران گشت فانی بین که معماران صنع
چون کنند آباد جایی خاک ازان ویران برند
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸۲ - تتبع خواجه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        صبح رندان صبوحی در میخانه زدند
                                    
در خرابات مغان ساغر مستانه زدند
می رنگین به خم عشق که بد مالامال
دوره کرده قدح و جام به پیمانه زدند
رازهایی که شنیدن نتوانست ملک
می ز پیمانه بآن نکته و افسانه زدند
چونکه من دیر رسیدم به لبم یکجرعه
ریخته دم به دم و طعنه جرمانه زدند
شکر باری که ازان باده نماندم محروم
که دران انجمن آن زمره فرزانه زدند
ز آتش شمع نه تنها دل پروانه بسوخت
کاتش شمع هم از شعله پروانه زدند
دل عشاق فتادند بخاک ره دیر
طره مغبچگانرا ز چه رو شانه زدند
خوشم از شادی طفلان پریوش گر چه
سنگ بیداد و ستم بر من دیوانه زدند
فانیا بیش مکن ناله ز ویرانی ازانک
گنج معنی طلبان خیمه به ویرانه زدند
                                                                    
                            در خرابات مغان ساغر مستانه زدند
می رنگین به خم عشق که بد مالامال
دوره کرده قدح و جام به پیمانه زدند
رازهایی که شنیدن نتوانست ملک
می ز پیمانه بآن نکته و افسانه زدند
چونکه من دیر رسیدم به لبم یکجرعه
ریخته دم به دم و طعنه جرمانه زدند
شکر باری که ازان باده نماندم محروم
که دران انجمن آن زمره فرزانه زدند
ز آتش شمع نه تنها دل پروانه بسوخت
کاتش شمع هم از شعله پروانه زدند
دل عشاق فتادند بخاک ره دیر
طره مغبچگانرا ز چه رو شانه زدند
خوشم از شادی طفلان پریوش گر چه
سنگ بیداد و ستم بر من دیوانه زدند
فانیا بیش مکن ناله ز ویرانی ازانک
گنج معنی طلبان خیمه به ویرانه زدند
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸۴ - تتبع مولانا کاتبی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تا خرقه و سجاده ام افتد در می چند
                                    
خواهم طرف میکده رفتن قدمی چند
درکش قدحی چند و فلک را عدم انگار
در خاطرت از دور چو بینی المی چند
در گلشن دوران همه در دور قدح کن
چون نرگس آزاده چویابی درمی چند
پروانه و بلبل به کجایند که گویم
از فرقت آن شمع گلندام غمی چند
همدم به جز از باده مسازید حریفان
از عمر گرانمایه چو باقیست دمی چند
حال دل عشاق جگر خوار چه پرسی؟
در میکده با عشق و جنون متهمی چند
ای پیر مغان فانی مفلس چو برت شد
دیدی کمی ای چند و نمودی کرمی چند
                                                                    
                            خواهم طرف میکده رفتن قدمی چند
درکش قدحی چند و فلک را عدم انگار
در خاطرت از دور چو بینی المی چند
در گلشن دوران همه در دور قدح کن
چون نرگس آزاده چویابی درمی چند
پروانه و بلبل به کجایند که گویم
از فرقت آن شمع گلندام غمی چند
همدم به جز از باده مسازید حریفان
از عمر گرانمایه چو باقیست دمی چند
حال دل عشاق جگر خوار چه پرسی؟
در میکده با عشق و جنون متهمی چند
ای پیر مغان فانی مفلس چو برت شد
دیدی کمی ای چند و نمودی کرمی چند
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸۸ - تتبع خواجه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در سرم ذوق می عشق همان است که بود
                                    
سر همان خاک ره دیر مغان است که بود
چون نشان پرسیم از دل که به صحرای فنا
به همان قاعده بی نام و نشان است که بود
غمم از حد متجاوز شده از مخموری
که باین غمزده ساقی نه چنان است که بود
دل دیوانه بود شاد که آن رشک پری
همچنان از نظر غیر نهان است که بود
کی تواند دلم از دیر مغان بیرون شد
که همان مغبچه ای را نگران است که بود
دست در دامن پیران طریقت چه زنم
که دلم واله آن طرفه خوان است که بود
فانی اش جست به میخانه و گفتند که هست
لیکنش در دل دیوانه گمان است که بود
                                                                    
                            سر همان خاک ره دیر مغان است که بود
چون نشان پرسیم از دل که به صحرای فنا
به همان قاعده بی نام و نشان است که بود
غمم از حد متجاوز شده از مخموری
که باین غمزده ساقی نه چنان است که بود
دل دیوانه بود شاد که آن رشک پری
همچنان از نظر غیر نهان است که بود
کی تواند دلم از دیر مغان بیرون شد
که همان مغبچه ای را نگران است که بود
دست در دامن پیران طریقت چه زنم
که دلم واله آن طرفه خوان است که بود
فانی اش جست به میخانه و گفتند که هست
لیکنش در دل دیوانه گمان است که بود
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۹۱ - تتبع خواجه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        واعظان تا چند منع جام و ساغر می کنند
                                    
چون دماغ خویش را هم گه گهی تر می کنند
از قدح آنانکه گاه نشاء مییابند فیض
زین شرف چون منع محرومان دیگر می کنند
چون صفا از توبه اهل زهد را ظاهر نشد
چون بدین تکلیف رندان را مکدر می کنند
می فروشان باده را روزی که می سازند صاف
مجمر روحانیان زان بو معطر می کنند
از پی نظاره بلبل خوشست اوراق گل
باد و باران آن صحایف از چه ابتر می کنند
جرعه پیر مغانم ده به دست ای مغبچه
رغم آنانیکه وصف خود و کوثر می کنند
ساده دل واعظ که گوید هر چه آید بر زبانش
ساده تر آنانکه این افسانه باور می کنند
آن چه چشمانند کز مژگان دو صف آراسته
عالمی در طرفة العینی مسخر می کنند
خازنان روضه از اشعار فانی لعل و در
برده بر رخسار و گوش حور زیور می کنند
                                                                    
                            چون دماغ خویش را هم گه گهی تر می کنند
از قدح آنانکه گاه نشاء مییابند فیض
زین شرف چون منع محرومان دیگر می کنند
چون صفا از توبه اهل زهد را ظاهر نشد
چون بدین تکلیف رندان را مکدر می کنند
می فروشان باده را روزی که می سازند صاف
مجمر روحانیان زان بو معطر می کنند
از پی نظاره بلبل خوشست اوراق گل
باد و باران آن صحایف از چه ابتر می کنند
جرعه پیر مغانم ده به دست ای مغبچه
رغم آنانیکه وصف خود و کوثر می کنند
ساده دل واعظ که گوید هر چه آید بر زبانش
ساده تر آنانکه این افسانه باور می کنند
آن چه چشمانند کز مژگان دو صف آراسته
عالمی در طرفة العینی مسخر می کنند
خازنان روضه از اشعار فانی لعل و در
برده بر رخسار و گوش حور زیور می کنند
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۹۹ - تتبع میرشاهی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هر دم رسد به دل چو ز عالم غمی دگر
                                    
غم نیست چون ز من بودت عالمی دگر
دارد گدای میکده از باده قدح
آئینه سکندر و جام جمی دگر
گویم به نزد پیر مغان جور مغبچه
چون نیستم به دیر جز او محرمی دگر
نابود شد دلم ز غم هجر کاش حق
بخشد نشاط وصل و دل خرمی دگر
این دم غنیمت است برانکس که نبودش
غیر از حریف مشفق و می همدمی دگر
فانی ز سیل اشک تو غمخانه سپهر
خم یافت آنچنان که فتد از نمی دگر
                                                                    
                            غم نیست چون ز من بودت عالمی دگر
دارد گدای میکده از باده قدح
آئینه سکندر و جام جمی دگر
گویم به نزد پیر مغان جور مغبچه
چون نیستم به دیر جز او محرمی دگر
نابود شد دلم ز غم هجر کاش حق
بخشد نشاط وصل و دل خرمی دگر
این دم غنیمت است برانکس که نبودش
غیر از حریف مشفق و می همدمی دگر
فانی ز سیل اشک تو غمخانه سپهر
خم یافت آنچنان که فتد از نمی دگر
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰۸ - در طریق مخدوم
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نهاد پیر مغان بر کفت چو باده صاف
                                    
به عذر توبه دگر خویشرا مدار معاف
ز چاک پیرهنم دوختن چه سود ایدل
مرا که گشته ز تیغ فراق سینه شکاف
شکست قلب همه اهل عشق مژگانت
ازان سبب که صف آراسته چون اهل مصاف
به درس عشق در آ صوفیا چو مطلوبت
نگشت فتح ز مفتاح و کشف از کشاف
تمام دفتر آداب عشق یک حرف است
سخن دراز کشید از نزاع اهل خلاف
مرا رضای تو و دیر به ز کعبه و زهد
که گفته اند که بالای طاعتست انصاف
طریق بیخودی از فانی و خودی از شیخ
که این زلا همه گه نکته راند آن از لاف
                                                                    
                            به عذر توبه دگر خویشرا مدار معاف
ز چاک پیرهنم دوختن چه سود ایدل
مرا که گشته ز تیغ فراق سینه شکاف
شکست قلب همه اهل عشق مژگانت
ازان سبب که صف آراسته چون اهل مصاف
به درس عشق در آ صوفیا چو مطلوبت
نگشت فتح ز مفتاح و کشف از کشاف
تمام دفتر آداب عشق یک حرف است
سخن دراز کشید از نزاع اهل خلاف
مرا رضای تو و دیر به ز کعبه و زهد
که گفته اند که بالای طاعتست انصاف
طریق بیخودی از فانی و خودی از شیخ
که این زلا همه گه نکته راند آن از لاف
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰۹ - تتبع خواجه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اگر تو جرعه فشانی کمی بریز به خاک
                                    
مرا ز خاک شدن در طریق عشق چه باک
به می فتاده ام اما ز ضعف جسم درو
نیم غریق و روانم بر آب چون خاشاک
باشک دیده بشستم ز غیر رخ بنمای
که جز پی نظر پاک نیست منظر پاک
فغان که جان و دلم سوخت ساقی گلچهر
گهی ز آتش می گه ز روی آتشناک
سرم زدی و خوشم بر امید پا بوست
اگر ببندیش ای شهسوار بر فتراک
وزد چو صرصر عشق آنزمان رود به عدم
بسان اخگر و خاکستر انجم و فلاک
ز غنچه و گل باغ فنا مگر فانی
نشان دهد با دل چاک و خرقه صد چاک
                                                                    
                            مرا ز خاک شدن در طریق عشق چه باک
به می فتاده ام اما ز ضعف جسم درو
نیم غریق و روانم بر آب چون خاشاک
باشک دیده بشستم ز غیر رخ بنمای
که جز پی نظر پاک نیست منظر پاک
فغان که جان و دلم سوخت ساقی گلچهر
گهی ز آتش می گه ز روی آتشناک
سرم زدی و خوشم بر امید پا بوست
اگر ببندیش ای شهسوار بر فتراک
وزد چو صرصر عشق آنزمان رود به عدم
بسان اخگر و خاکستر انجم و فلاک
ز غنچه و گل باغ فنا مگر فانی
نشان دهد با دل چاک و خرقه صد چاک
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۱۸ - تتبع خواجه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عکس رخسار چو بر ساغر صهبا فکنم
                                    
گونه ای زردوشی در می حمرا فکنم
ای گدایان در میکده همت ه به جهد
خویشتن را اگر از صومعه آنجا فکنم
وه که آن مغبچه پروا نکند گر خود را
بر در دیر ز ایوان مسیحا فکنم
اهل دین تو به دهندم ز می ایدل چه عجب
خویش را گر به میان مغ و ترسا فکنم
دل واله شده چون بید بلرزد هر گه
چشم بر جلوه آن قامت رعنا فکنم
فانی آن صید شد از دست چه سود ار خود را
سگ دیوانه صفت جانب صحرا فکنم
                                                                    
                            گونه ای زردوشی در می حمرا فکنم
ای گدایان در میکده همت ه به جهد
خویشتن را اگر از صومعه آنجا فکنم
وه که آن مغبچه پروا نکند گر خود را
بر در دیر ز ایوان مسیحا فکنم
اهل دین تو به دهندم ز می ایدل چه عجب
خویش را گر به میان مغ و ترسا فکنم
دل واله شده چون بید بلرزد هر گه
چشم بر جلوه آن قامت رعنا فکنم
فانی آن صید شد از دست چه سود ار خود را
سگ دیوانه صفت جانب صحرا فکنم
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲۰ - تتبع مخدوم
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        باز در دیر مغان آه و فغان آورده ام
                                    
عالمی را از فغان خود به جان آورده ام
از گناه توبه با زنار گبر خویش را
دست و گردن بسته در دیر مغان آورده ام
هر چه میخواهی باین رسوا بکن ای مغبچه
کانچنان کت خواستی دل آنچنان آورده ام
لطف پیر دیر هست افزون ز جرم من ازان
ار کند شرمنده سر بر آستان آورده ام
ساقیا رطل گرانم ده که از شرمندگی
سر بزیر افکنده خود را سر گران آورده ام
گر چه از نام و نشان آزادم اما داغ عشق
بر جگر از بی نشانیها نشان آورده ام
لایقالی گفته سر عشق را چون پیر دیر
فانیا چون گویم ار صد داستان آورده ام
                                                                    
                            عالمی را از فغان خود به جان آورده ام
از گناه توبه با زنار گبر خویش را
دست و گردن بسته در دیر مغان آورده ام
هر چه میخواهی باین رسوا بکن ای مغبچه
کانچنان کت خواستی دل آنچنان آورده ام
لطف پیر دیر هست افزون ز جرم من ازان
ار کند شرمنده سر بر آستان آورده ام
ساقیا رطل گرانم ده که از شرمندگی
سر بزیر افکنده خود را سر گران آورده ام
گر چه از نام و نشان آزادم اما داغ عشق
بر جگر از بی نشانیها نشان آورده ام
لایقالی گفته سر عشق را چون پیر دیر
فانیا چون گویم ار صد داستان آورده ام
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲۱ - تتبع خواجه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اینکه خود را به در میکده عریان کردم
                                    
خرقه را رهن شراب از پی رندان کردم
دوش یک جرعه ام احسان ننمودی هر چند
اشک چون شمع فشاندم سپس افغان کردم
عمرها آنچه دل از علم و عمل جمع نمود
همه را در سر آن زلف پریشان کردم
خم چوگان فلک دست امیدم بکشید
دست هر گه سوی آن گوی زنخدان کردم
بیم آتش مده از جرم می ام ای زاهد
کانچه قسام ازل امر نمود آن کردم
خرقه چاک مرا بر صف تکمه شدست
آن گره ها که به دامان و گریبان کردم
پرتو مهر وصال از درو بامش افتاد
خانه دل که بسودای تو ویران کردم
دل که گمره شده بود از هوس جنت و حور
بازش از یاد وصال تو پشیمان کردم
وصل اگر بایدت از خود بگذر ای فانی
بین که چون قصه مشکل به تو آسان کردم
                                                                    
                            خرقه را رهن شراب از پی رندان کردم
دوش یک جرعه ام احسان ننمودی هر چند
اشک چون شمع فشاندم سپس افغان کردم
عمرها آنچه دل از علم و عمل جمع نمود
همه را در سر آن زلف پریشان کردم
خم چوگان فلک دست امیدم بکشید
دست هر گه سوی آن گوی زنخدان کردم
بیم آتش مده از جرم می ام ای زاهد
کانچه قسام ازل امر نمود آن کردم
خرقه چاک مرا بر صف تکمه شدست
آن گره ها که به دامان و گریبان کردم
پرتو مهر وصال از درو بامش افتاد
خانه دل که بسودای تو ویران کردم
دل که گمره شده بود از هوس جنت و حور
بازش از یاد وصال تو پشیمان کردم
وصل اگر بایدت از خود بگذر ای فانی
بین که چون قصه مشکل به تو آسان کردم
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲۳ - تتبع خواجه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کنج تاریک غمت را تا بکی مسکن کنم
                                    
باشد از شمع رخت آن خانه را روشن کنم
گر توان کردن می گلرنگ در کوی تو نوش
خار در چشمم اگر یاد گل و گلشن کنم
دشمن جان خودم کز تو به لاف دوستی
دوستان خویش را با خویشتن دشمن کنم
بنده آزادگانم زان سبب در باغ دهر
طوف پای سرو میل قامت سوسن کنم
ساقیا می ده زمانی تا کشم لحن نشاط
تا بکی از محنت اهل زمان شیون کنم
زهد عجب افزود این دم کز پی کسب فنا
می پرستی پیشه سازم عشق بازی فن کنم
فانیا از لاف مردی به بود افتادگی
چاره این لاف از یک جام مردافکن کنم
                                                                    
                            باشد از شمع رخت آن خانه را روشن کنم
گر توان کردن می گلرنگ در کوی تو نوش
خار در چشمم اگر یاد گل و گلشن کنم
دشمن جان خودم کز تو به لاف دوستی
دوستان خویش را با خویشتن دشمن کنم
بنده آزادگانم زان سبب در باغ دهر
طوف پای سرو میل قامت سوسن کنم
ساقیا می ده زمانی تا کشم لحن نشاط
تا بکی از محنت اهل زمان شیون کنم
زهد عجب افزود این دم کز پی کسب فنا
می پرستی پیشه سازم عشق بازی فن کنم
فانیا از لاف مردی به بود افتادگی
چاره این لاف از یک جام مردافکن کنم
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲۴ - تتبع میر در رنگ خواجه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چون عکس روی مغبچه خواهم تماشا بنگرم
                                    
آیم درون دیر در مرآت صهبا بنگرم
زانسان درون چشم و دل جا کرده آن شوخ چگل
کو رو نماید متصل خواهم چو هر جا بنگرم
ابرو و رخسار تو وه در چشم دل ناکرده ره
نی سر نهم در قبله گه نی در مصلا بنگرم
مه بینم اندر آسمان گل بنگرم در بوستان
هر دم چو نتوانم که آن رخسار زیبا بنگرم
ز اندیشه دنیا مگو می در قدح ریز از سبو
آن جام جم ده تا درو اوضاع دنیا بنگرم
چو رو نمود آن مه جبین ای دل مگو در وی ببین
فرصت کجا یابم چنین یک لحظه تا جا بنگرم
فانی کجا باشد روا در خدمت اهل فنا
گر مانده نقد وقت را در حال فردا بنگرم
                                                                    
                            آیم درون دیر در مرآت صهبا بنگرم
زانسان درون چشم و دل جا کرده آن شوخ چگل
کو رو نماید متصل خواهم چو هر جا بنگرم
ابرو و رخسار تو وه در چشم دل ناکرده ره
نی سر نهم در قبله گه نی در مصلا بنگرم
مه بینم اندر آسمان گل بنگرم در بوستان
هر دم چو نتوانم که آن رخسار زیبا بنگرم
ز اندیشه دنیا مگو می در قدح ریز از سبو
آن جام جم ده تا درو اوضاع دنیا بنگرم
چو رو نمود آن مه جبین ای دل مگو در وی ببین
فرصت کجا یابم چنین یک لحظه تا جا بنگرم
فانی کجا باشد روا در خدمت اهل فنا
گر مانده نقد وقت را در حال فردا بنگرم
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲۵ - تتبع مخدوم
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از باده تبرا چه کنم چون نتوانم
                                    
اندیشه تقوا چه کنم چون نتوانم
ز آشفتگی باده و درماندگی عشق
با این دل شیدا چه کنم چون نتوانم
مخمورم اگر کوثرم آری که بنوشش
جز ساغر صهبا چه کنم چون نتوانم
چون بینمش از حال روم وه که غم دل
در پیش وی افشا چه کنم چون نتوانم
دادن سر مویت که ستاند همه کونین
این بیهده سودا چه کنم چون نتوانم
آن مه شد و بی طاقتم این جان حزین را
در هجر شکیبا چه کنم چون نتوانم
فانی بره عشق نظر بر رخ خوبان
جز آن رخ زیبا چه کنم چون نتوانم
                                                                    
                            اندیشه تقوا چه کنم چون نتوانم
ز آشفتگی باده و درماندگی عشق
با این دل شیدا چه کنم چون نتوانم
مخمورم اگر کوثرم آری که بنوشش
جز ساغر صهبا چه کنم چون نتوانم
چون بینمش از حال روم وه که غم دل
در پیش وی افشا چه کنم چون نتوانم
دادن سر مویت که ستاند همه کونین
این بیهده سودا چه کنم چون نتوانم
آن مه شد و بی طاقتم این جان حزین را
در هجر شکیبا چه کنم چون نتوانم
فانی بره عشق نظر بر رخ خوبان
جز آن رخ زیبا چه کنم چون نتوانم
