عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدح نورنگ‌خان
کدام است آن حقهٔ سیم پر زر
که چون بیضه ماند به نشکفته عبهر
به طبیب و به نکهت چو گلهای بستان
به زیب و به زینت چو بتهای آزار
به روی و به مو همچو نسرین و سنبل
یکی دلگشا، دیگری روح‌پرور
چو پیچد به نسرین او شاخ سنبل
ز مرآت، مرئی شود نقش جوهر
تنش رخنه‌رخنه چو زنبور خانه
دلش پاره‌پاره چو بار صنوبر
دل روشن از رخنه‌های تن او
چو پروین نمودار از چرخ اخضر
ز هر روزنش لمعه‌ای هست لامع
چو گلچهره‌ای گشته ناظر ز منظر
برآید پری‌وار از راه روزن
درون هرچه آید در آن منظر از در
ز هر روزنش دود چون سر برآرد
پی‌چشم بدبین کند راست، نشتر
توان کرد تشبیه با خارپشتش
که خار است در چشم بدبین سراسر
به ژولیده مویان سرگرم ماند
ز اطراف آن، دود چون بر زند سر
چو دود دلش سر کشد، عالمی را
معطّر کند همچو موی پیمبر
ز زلف نگاری‌ست با داغ سودا
که از درد شد دود آهش معنبر
شود رهبر آتش، ولی عشق هر دم
کند رهنمایی به آیین دیگر
چه سان آتش عشق پوشیده دارد
که بر آتشش دود آه است رهبر
چو بر فرق او دود دل کلّه بندد
نماید کلف بر رخ ماه انور
صدف گویم، امّا صدف را که دیده
پر از لعل ناب و پر از مشک اذفر؟
دواتی‌ست چون دوده پرنافهٔ چین
که گردد دماغ از مدادش معطّر
به هم لیک هرگز مرکّب نبوده
سیاهیّ و شنگرف در هیچ محبر
همانا دل اهل سوداست پر خون
به جای سویدا درو دود عنبر
و یا گلستان خلیل است و در وی
به اعجاز سنبل برآید ز اخگر
و یا نوخطی را ز سیب زنخدان
برآمد خط سبز چون سبزهٔ تر
گهی در نظرها درآید چو زاغی
که از دود عودش شده عنبرین، پر
گهی هست چون بی‌پر و بال مرغی
که همواره آتش خورد چون سمندر
گهی هست چون سرجدا کرده ماری
که آن را بود دانه یاقوت احمر
گهی تیره از دود دل می‌نماید
چو خورشید کز ابر باشد مکّدر
چه با این علامات و آثار باشد
بجز مجمر مجلس افروز داور؟
جهاندار نورنگ کز عدل او یافت
کهن باغ دوران ز نو، رنگ دیگر
سحابی که از جذبهٔ همّت او
برون چون حباب آید ز آب، گوهر
دمد چون گل و سبزه لعل و زمرّد
شود گر کَفَش بر زمین سایه گستر
فرو بر سرش افسر مهر آید
اگر سر فرو آید او را به افسر
چو توفان کند دود باد نهیبش
شود دفتر نُه فلک جمله آذر
عجب نیست در آفتاب عتابش
که خارا گدازد، چو در آب، شکر
زهی تیغ تیز تو مرگ مجسّم
زهی ذات پاک تو روح مطهّر
ز شوق دعای تو کودک چو سوسن
برآید زبان‌آور از بطن مادر
شود خطبه هرگه ز نام تو نامی
دگرباره نامی شود چوب منبر
ترا هست با خلق احسان، سپاهی
که با آن کنی ملک دل را مسخّر
ز نیسان گوهرفشان عطایت
بود پر گهر گرچه هم بحر و هم بر
ولی بهر دریوزه در باغ عدلت
چو دست چنار است دست ستمگر
خیال از فروغ ضمیر تو در دل
نماید چو تمثال ز آیینه مظهر
که بی‌اختیار اکثر مشرکان را
رود بر زبان ذکر اللّه‌اکبر
صف لشکر خصم در پایداری
شود فی‌المثل گر که دیوار خبیر
فرو ریزد از هم به سیلاب تیغت
چو بنیاد خبیر ز بازوی حیدر
سمند تو چون برق نیسان خوی افشان
خرامان چو برق و خروشان چو تندر
چه سان بادپایی، که چون برقع لامع
به یک گام طی می‌کند هفت کشور
در آتش درون چون سمندر شتابان
به دریا درون همچو ماهی شناور
به تندی دمادم عنان در رباید
برو برنشیند اگر باد صرصر
سُمش آهنین نعل را آب سازد
چو آبی که در سنگ اندازد آذر
معاذاللّه از فیل کُه پیکر تو
که گاهی صف‌آرا بود، گاه صفدر
چو ریگ روان، کوه بر جا نماند
گر آید به او فی‌المثل در برابر
چو اشجار نورسته از جا برآرد
چو خرطوم پیچد به صد ساله عرعر
چو دیوار نم دیده از پا در آرد
چو دندان فشارد به سّد سکندر
زمین همچو کشتی نمی‌یافت تسکین
اگر پیکر او نمی‌بود لنگر
جهان داورا! چون منی را چه یارا
که باشم ترا مدح‌خوان یا ثناگر
تو از بحر بیش و من از قطره‌ای کم
تو از مهر افزون، من از ذرّه کمتر
همین سرفرازی مرا بس، که باشم
چو میلی، کمند ترا صید لاغر
الا تا به مجمر نهند اهل دولت
سپند و بود نفع او دفع هر شر
گه چشم زخم بساط جلالت
کواکب سپند، آسمان باد مجمر
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - در مدح صدر دیوان نجف
للّه‌الحمد که دارم به کف از بحر شرف
دُرّ یکتایی، کان را دو جهان صدف
عقل حادی عشر، استاد زمان صدرالدّین
صدر دیوان نجف، هم خلف شاه نجف
در بنی‌فاطمه،ذات تو مُهر شرف است
چون در اعضای نبی، مُهر نبوّت اشرف
ذات پاک تو کند پیروی خلق از خُلق
ورنه کی رفته پی ریگ روان دُرّ نجف
می‌کند زهره اگر بی‌تو به خورشید قران
می‌زند همچو جلاجل ز اسف کف بر کف
قلزم موج زن دست گهربخش ترا
ابر با این‌همه همّت، نتواند سر کف
از گرانی تو چو دُر، در ته دریای وجود
بر سر آب، نجوم از سبکی مانده چو کف
... کلک تو فردوس کرم را رضوان
پیر رای تو سلیمان خرد را آصف
افسر سین سیادت که بود بر سرتو
باشد از بسمله و آیهٔ یاسین، مصحف؟
بر سر ... پیر فلک می‌لرزد
چون کهنسال پدر بر سر فرزند خلف
در لطافت ز بشر همچو ملک مستثنی
چو ن در اجزای بدن، دیدهٔ بینا الطف
خاک پای تو کسی را که شود سرمهٔ چشم
چشم جان را دهد از فیض نظر همچو کشف(؟)
ور نسیم نفست همدمی خلق کند
هیچ‌کس را چو مسیحا نشود عمر تلف
آنچه او را به کف گنج برانداز افتد
صرف سازد به شبانی که نداند مصرف
گر سوی کوه، نگاه غضب‌آلود کنی
همچو خون جگر از لعل برون آید تف
گل که از پرده‌دری محرم راز تو نشد
کرده آلودهٔ خون، چهره به ناخن ز اسف
صبحدم مهرفروزان ز افق نیست که هست
بنیه سجله نهی کاخ ترا بر رفرف
دست رس لاف قدر تو تمنّای تو دارد (کذا)
زین جهت پای نهد بر سر کویش رفرف
نیست ممکن که ز بدگویی ارباب حسد
به کمال تو زوالی رسد ای مهر شرف
بر فلک، ماه جهانتاب چه آفتاب بیند
سگ دیوانه به مهتاب کند کند عف‌عف
ای که بر چرخ کنی گر نظر از روی عتاب
افتد از تاب به رخسارهٔ خورشید کلف
علم در نسبت دانایی تو، لایعلم
فهم در جنب شناسایی تو، لایعرف
تا در افعال بود فرق میان بد و نیک
تا در اقوال شود تابع اقوی، اضعف
ناقصی که نه صحیح است، مضاعف خوانند
معتل‌العین نبینش مثال اجوف
هر زمان مدح تو میلی گذراند بی‌خواست
همچو طوطیّ سخنگو که بخواند مصحف
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - درمدح قطب‌الّدین محمّد خان
روز عیدم یار اگر قربان کند
بندیی آزاد از زندان کند
یوسف جان را که در قید تن است
زین لباس عاریت عریان کند
عیدی‌ام این بس که قربان سازدم
تا خلاصم از غم دوران کند
آتش دیرینه را تسکین دهد
درد چندین ساله را درمان کند
کو سبکروحی که قربانی صفت
صرف راه دوست، نقد جان کند
روی بر خاک در دلبر نهد
جان نثار مقدم جانان کند
کعبه را داخل شود بی‌رنج راه
مشکلی بر خویشتن آسان کند
عید قربان است و اکنون هر که هست
بهر خود فکر سر و سامان کند
پارسا رو در ره طاعت نهد
باغبان آرایش بستان کند
زهره اکنون ساکنان عرش را
از خروش چنگ در افغان کند
خنجر الماس، بهرام از نیام
برکشد تا برّه را قربان کند
بر سر منبر خطیب آسمان
ذکر نام نامی یزدان کند
چون بپردازد ز توحید خدای
عرض القاب شه دوران کند
بعد ذکر کردگار و شهریار
وصف قطب الدّین محمّدخان کند
آنکه از اندیشه دست و دلش
کز سخا تاراج بحر و کان کند
بحر مخفی در صدف سازد گهر
لعل و دُر در سنگ، کان پنهان کند
وز همین اندیشه نقد مهر را
صبح پنهان در ته دامان کند
بر جهان گر آورد یک ترکتاز
آسمان را با زمین یکسان کند
دستبرد صولجان مهر او
چرخ را چون گوی سرگردان کند
مهچه رایات فتح آیات او
دیده خورشید را حیران کند
با وجود قدرت خون ریختن
خصم را شرمنده احسان کند
ای که از عدل تو نتواند شریر
در ضمیر اندیشه عصیان کند
کافرم‌گر تیغ مژگان بتان
می‌تواند رخنه در ایمان کند
آورد گر روز، سیل قهر تو
خانه افلاک را ویران کند
ننگ باشد توسن جاه ترا
آفرینش را اگر میدان کند
در دل کان، مژده پابوس تو
لعل را چون غنچه خندان کند
از تو ماه چارده کسب کمال
گر کند، چون مهر کی نقصان کند؟
می‌کند دایم کف احسان تو
آنچه فیض ابر در نیسان کند
چون سپه را دل دهی در کارزار
زال، کار رستم دستان کند
خار خار بغض، بدخواه ترا
غنچه دل در درون پیکان کند
چون تواند کرد انکار تو خصم؟
چون به گل خورشید را پنهان کند؟
داورا! وصف دل دانای تو
کی تواند میلی نادان کند
گر کند صد سال وصف ذات تو
در خور آنی که صد چندان کند
خوانی‌اش گر از دعا گویان خویش
زین سعادت شکر بی‌پایان کند
تا قضا قربانیان را روز عید
بر سر خوان بلا مهمان کند
دوستانت را بود هر روز عید
دشمنانت را اجل قربان کند
سیر، کافر نعمت خوان ترا
گر کند ایّام، سیر از جان کند
امرو نهیت را قضا باشد مطیع
هر چه فرمایّی و گویی، آن کند
میرزا قلی میلی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲
گه سوختهٔ آتش سودای توام
گه ساخته با داغ تمنای توام
گفتی ز ره وفا که میلی سگ ماست
شرمندهٔ آدمی‌گریهای توام!
میرزا قلی میلی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴
چون عزم سفر رهی ازین در دارد
امید تکاوری ز داور دارد
بر خاک رهم نشسته چون گرد، مگر
از خاک، سمند تو مرا بردارد
میرزا قلی میلی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵
امشب منم آزرده‌دل و سینه‌فگار
جان بر لب و جسم زار (من) در آزار
نی طاقت بیداری و نی راحت خواب
نی قوت اضطراب و نی تاب قرار
میرزا قلی میلی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۹
پیکان نگار را دل ما هدف است
صد گوهر عافیت مرا در صدف است
الحق به کسی که دایمش بینی شاد
گر رحم نیاوری، حقت بر طرف است
میرزا قلی میلی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
خواهم که مرا روز حساب ای ساقی
چندان بدهی شراب ناب ای ساقی
کز عذر گنه، به جای آب ای ساقی
از هر مژه ریزدم شراب ای ساقی
میرزا قلی میلی مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۳
میلی ار وارسته‌ای، هرگه دچارت می‌شود
زیر لب، گرد سرش صد بار گردیدن چرا؟
میرزا قلی میلی مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۴
(گذارد لب چو بر جام می ناب)
نماید همچو عکس غنچه در آب
ز مستی گشت سرگردان، وگر نه
چرا چشم تو می‌گردد به محراب
در میخانه را میلی گشودند
بیا این خانه را چون کعبه دریاب
میرزا قلی میلی مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۸
به مجلس تا نگردد شرمسار از عهد خود با من
ز بیرون بازگردم چون بد من در میان باشد
مرا از هیبت روز قیامت چند ترسانی؟
چو یار از یار دور افتد، قیامت آن زمان باشد
میرزا قلی میلی مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۱۸
یاد تو جان غمزده را شاد می‌کند
هرگز نمیرد آنکه ترا یاد می‌کند
میرزا قلی میلی مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۲۳
به بالین تو آن عیسی نفس می‌آید ای میلی
که از شوق قدومش، مرده صدساله برخیزد
میرزا قلی میلی مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۲۷
دوش مستی را هم‌آغوش جنون می‌ساختم
بهر خود اسباب رسوایی فزون می‌ساختم
بس که می‌دیدم ز مستی گوش بر حرف خودش
هر دم اظهار محبت را فزون می‌ساختم
میرزا قلی میلی مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۳۲
ز تربتی که درو کشتهٔ محبت توست
عجب نباشد اگر بوی جان رسد به مشام
میرزا قلی میلی مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۳۷
هزاران آه ازان خواری، که چون می‌راندی از بزمم
به امید شفاعت، جانب اغیار می‌دیدم
میرزا قلی میلی مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۴۱
تا نمی‌میرم، نمی‌آید به پرسش ای رفیق
از سر بالین من برخیز و فریادی بکن
میرزا قلی میلی مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۵۰
میلی داری که بمیرند جهانی به هوس
غرضی هست که بر تربت ما می‌گذری
میرزا قلی میلی مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۵۲
به نهان چنان نمایی همه را ز لطف رویی
که گمان برند هر یک، که تو خاص ازان اویی
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲
تا نام تو سردفتر معنی ست رقم را
برفرد بیان، سجده ضرور است قلم را
گر وسعت خلقت به نبی ضابطه می داد
از خانه ات اخراج نمی کرد صنم را
شوق تو به گل کاری اشکم چو زند دست
آرایش دستار دهد باغ ارم را
زان پیش که بنیاد شود کلبه ی شادی
در کوچه ی ما ساخت قضا، خانه ی غم را