عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح حضرت علی(ع)
صیدافکن بلا چو هوای شکار کرد
اوّل به صیدگاه محبّت گذار کرد
کاری به من نکرد به غیر از ستمگری
یارب به پیش او چه مرا شرمسار کرد
شبهای تار، فکر سیه مار کاکلش
اندیشه را چو زلف بتان تار و مار کرد
فرمانبریّ غمزهٔ او بین که در کشش
حکمی کزو شنید، یکی را هزار کرد
گر کاینات را به کمند آوری، هنوز
با حسن اینچنین نتوان اختصار کرد
با مرغ عشق، دانهٔ درد تو میکند
کاری که با مزاج سمندر، شرار کرد
دل را اگرچه از تو جهان تا جهان بلاست
عشق ترا ز هر دو جهان اختیار کرد
دامان من گرفت چو در گفتم اشک را
ابر سخای خسروش از بس که خوار کرد
شیر خدا، علیّ ولی، شاه ذوالفقار
کآب خَضِر به خاک درش افتخار کرد
گر باد حفظ او به نباتات بگذرد
بتوان لباس جنگ ز برگ چنار کرد
روی عدو در آینهٔ رایتش ندید
هرگه ظفر مشاهدهٔ کارزار کرد
شاها!نسیم لطف تو بر دوزخ ار گذشت
کار هزار قطرهٔ باران، شرار کرد
شد چون سواد دیده و مژگان، شعاع مهر
بر چرخ چون سموم عتابت گذار کرد
هم حفظ توست حامی اطفال در رحم
تا در زمانه حلم تو حمل وقار کرد
شبنم به باغ دهر تواند ز حفظ تو
همچون ستاره، پای ثبات استوار کرد
در انگبین نفوذ اگر کرد قهر تو
مانند موم در دهنش ناگوار کرد
بنشست تا کمر به زمین با تن کبود
چون سایه ابر حلم تو بر کوهسار کرد
در زیر آب رفت حباب از گران تنی
چون تکیه شخص حلم تو بر روزگار کرد
شد پرتو نجوم، گهر در میان آب
چون ابر همّت تو ای هوای بحار کرد
در زیر نخل عدل تو، مانند دست سرو
ایّام، پای امن و امان را نگار کرد
بر چرخ، هیبت تو تواند به یک نگاه
هر سو هزار شکل اسد آشکار کرد
در سایهٔ وقار تو، گردون غبار را
بر ابرش هوا نتواند سوار کرد
پستان مهر، صبح نهد بر لب سپهر
گویاش طفل با خردت اعتبار کرد
بنمود مهر چون درم قلب در میان
رای تو زر چو بر سر قَدرت نثار کرد
دریادلا! سحاب بلند خیال را
میلی به باغ مدح شما قطره بار کرد
آن رایض است خامهٔ من کز کمند لفظ
در دست و پای اشهب معنی جدار کرد
دارم تعجّبی که به این فکرت بلند
پستیّ طالعم ز چه بیاعتبار کرد
بر من، ستمگر فلک از بیترحّمی
یک سرنوشت را صد و صد را هزار کرد
از انفعال رو ننمایم به هیچکس
از بس که روزگار مرا خوار و زار کرد
تا کی امید این دهدم دل که عاقبت
خواهد عنایت توام امّیدوار کرد
اوّل به صیدگاه محبّت گذار کرد
کاری به من نکرد به غیر از ستمگری
یارب به پیش او چه مرا شرمسار کرد
شبهای تار، فکر سیه مار کاکلش
اندیشه را چو زلف بتان تار و مار کرد
فرمانبریّ غمزهٔ او بین که در کشش
حکمی کزو شنید، یکی را هزار کرد
گر کاینات را به کمند آوری، هنوز
با حسن اینچنین نتوان اختصار کرد
با مرغ عشق، دانهٔ درد تو میکند
کاری که با مزاج سمندر، شرار کرد
دل را اگرچه از تو جهان تا جهان بلاست
عشق ترا ز هر دو جهان اختیار کرد
دامان من گرفت چو در گفتم اشک را
ابر سخای خسروش از بس که خوار کرد
شیر خدا، علیّ ولی، شاه ذوالفقار
کآب خَضِر به خاک درش افتخار کرد
گر باد حفظ او به نباتات بگذرد
بتوان لباس جنگ ز برگ چنار کرد
روی عدو در آینهٔ رایتش ندید
هرگه ظفر مشاهدهٔ کارزار کرد
شاها!نسیم لطف تو بر دوزخ ار گذشت
کار هزار قطرهٔ باران، شرار کرد
شد چون سواد دیده و مژگان، شعاع مهر
بر چرخ چون سموم عتابت گذار کرد
هم حفظ توست حامی اطفال در رحم
تا در زمانه حلم تو حمل وقار کرد
شبنم به باغ دهر تواند ز حفظ تو
همچون ستاره، پای ثبات استوار کرد
در انگبین نفوذ اگر کرد قهر تو
مانند موم در دهنش ناگوار کرد
بنشست تا کمر به زمین با تن کبود
چون سایه ابر حلم تو بر کوهسار کرد
در زیر آب رفت حباب از گران تنی
چون تکیه شخص حلم تو بر روزگار کرد
شد پرتو نجوم، گهر در میان آب
چون ابر همّت تو ای هوای بحار کرد
در زیر نخل عدل تو، مانند دست سرو
ایّام، پای امن و امان را نگار کرد
بر چرخ، هیبت تو تواند به یک نگاه
هر سو هزار شکل اسد آشکار کرد
در سایهٔ وقار تو، گردون غبار را
بر ابرش هوا نتواند سوار کرد
پستان مهر، صبح نهد بر لب سپهر
گویاش طفل با خردت اعتبار کرد
بنمود مهر چون درم قلب در میان
رای تو زر چو بر سر قَدرت نثار کرد
دریادلا! سحاب بلند خیال را
میلی به باغ مدح شما قطره بار کرد
آن رایض است خامهٔ من کز کمند لفظ
در دست و پای اشهب معنی جدار کرد
دارم تعجّبی که به این فکرت بلند
پستیّ طالعم ز چه بیاعتبار کرد
بر من، ستمگر فلک از بیترحّمی
یک سرنوشت را صد و صد را هزار کرد
از انفعال رو ننمایم به هیچکس
از بس که روزگار مرا خوار و زار کرد
تا کی امید این دهدم دل که عاقبت
خواهد عنایت توام امّیدوار کرد
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح بهروز محمّد
نو بهار است و جهان حلّهٔ خضرا دارد
باد خاصیّت انفاس مسیحا دارد
میدهد یاد ز محشر، که مسیحای هوا
باز اموات چمن را سر احیا دارد
خاک از خلق جهان هرچه نهان در دل داشت
ابر از پردهدری بر همه پیدا دارد
بس که الوان شده از سبزه و گل عالم خاک
رشک بر روی زمین، عالم بالا دارد
سبزه بر طرف چمن، فرش زمرّد انداخت
غنچه در صحن چمن، خرگه مینا دارد
چون خضر، سبزهٔ نورسته بر اطراف چمن
بر سر آب، ز اعجاز، مصلّا دارد
بهر آویزهٔ گرد رخ گلبرگ تراست
رشتهٔ سبزه که صد لولو لالا دارد
در درم ریزی و دُر پاشی و سیم افشانی
شمسهٔ شاخ شکوفه ید بیضا دارد
دیدهٔ نرگس شهلا شده حیران چمن
چشم بر قدرتاللّه تعالی دارد
هر که را دست غم امروز گریبانگیر است
(رو) به طرف چمن و دامن صحرا دارد
وقت آن بیسر و پا خوش که درین نادره وقت
سر تسلیم به پای خم صهبا دارد
عاشق زار به کام دل خود با معشوق
روی بر روی چو برگ گل رعنا دارد
مفلس از بهر سرانجام می و جام، کنون
چشم بر سیم و زر نرگس شهلا دارد
دست از هر دو جهان شست به یک جرعهٔ می
نه غم دین و نه اندیشهٔ دنیا دارد
ای خوش آن مست نکوبخت که هنگام صبوح
ساغر باده به او ساقی زیبا دارد
ای خوش آن ساقی بد مست که میخواره به عجز
بر زبان پیش وی این مطلع غرّا دارد
چشم بد مست تو با ما سر غوغا دارد
این چه بد مستی و غوغاست که با ما دارد
شمع من مست غرور است، جهانی ز غمش
گر چو پروانه بسوزند چه پروا دارد
بیقرار است دل اندر بدن کشتهٔ عشق
دیگر از یار ندانم چه تمنّا دارد
سوی آن چشم فسونگر نظر انداز و ببین
ملکالموت که اعجاز مسیحا دارد
مُردم و سلسلهٔ عشق هنوزم برپاست
غیر من کیست که این سلسله بر پا دارد
دل ز بدگویی اغیار و ز بدخویی یار
بهر مردن همه اسباب مهیّا دارد
آنکه هرگز ز دل من ننهد پای برون
می ندانم که چه سان در همه دل جا دارد
هیچ دل نیست که خاری نشکستهست درو
گل خودروی من از بس دل خودرا دارد
میتوان گرد برآورد ز قلب سپهی
با هجومی که غمش با من تنها دارد
ای گل تازه ز صد پرده تقاضای جمال
گل رخسار ترا انجمن آرا دارد
رخ مپوشان ز نظرها که گل عارض تو
هرچه دارد همه از فیض نظرها دارد
شهرهٔ شهر عجب گر نشوی، کز هر سو
سر به دنبال تو صد عاشق شیدا دارد
امتحان نام کند دل، ستمی کز تو کشد
خویش را از تو به این حیله شکیبا دارد
سبزهٔ خط، گل رخسار ترا گشت نقاب
در دلم شعله هنوز آتش سودا دارد
هیچم از جان غم دل باز نمیدارد دست
من ندانم چه به جان من شیدا دارد
سوز دل، همچو مه رایت دارا همه شب
شعلهٔ آه مرا بیتو فلکسا دارد
آسمان کوکبه، بهروز محمّد که چو مهر
از ثری زیر نگین تا به ثریّا دارد
آنکه بر آینهٔ رای منیرش خورشید
همچو خفّاش کجا تاب تماشا دارد
وانکه ز آثار خردمندی او، در ارحام
طفل چون پیر خرد، خاطر دانا دارد
هرچه چشم پدر از پیرهن یوسف داشت
از غبار در او دیدهٔ اعمی دارد
خوار و زار از کفش افتد زر و گوهر به کنار
(چون) خس و خار که جا بر لب دریا دارد
آن منافات که دارد به وفا عهد بتان
وعده در عهد سخایش به تقاضا دارد
ناورد عذر، ازو گر همه عنقا طلبند
در زمانی که کرم صورت عنقا دارد
... ساخته خود را ...
(حلقه) در گوش صد اسکندر و دارا دارد
عزم درگاه تو صد گوشهنشین را بیخواست
در جهان همچو صبا مرحلهپیما دارد
هر که دیدار همایون ترا دید امروز
همه شب وسوسهٔ دیدن فردا دارد
تا تو از مادر گیتی به زمین آمدهای
منّتی بر سر این تودهٔ غبرا دارد
غیر عدل تو که تابندهٔ دست ستم است
کیست امروز که بازوی توانا دارد
طایر تیر تو مانند سمندر به شتاب
عزم آتشکدهٔ سینهٔ اعدا دارد
بیخبر همچو اجل آید و گیرد رگ جان
غالبا خاصیت مرگ مفاجا دارد
خصم را زهرهٔ اندیشهٔ کین تو کجاست
وگرش هست، به اظهار چه یارا دارد
بحر موّاج که از وجود تو گوهر بنهفت
بین که از چوب، نشان بر همه اعضا دارد
در زمان تو که کس را به طلب حاجت نیست
بینیازی ز کرم شخص تمنّا دارد
بر کسی منّت کس نیست بجز باد که او
منّت گرد تو بر دیدهٔ بینا دارد
کامکارا! به صد امّید برین در میلی
خویش را منتظم سلک احبّا دارد
در خمار غم ایّام کزان کاهد جان
از می وصل تو خود را طربافزا دارد
دست گیرد همه را لطف تو، از بخت من است
که مهمّات مرا اینهمه در پا دارد
از تو در دل گلهها هست (و) نیاید به زبان
که دل از تندی خوی تو محابا دارد
با کدامین دل خوش در شکرستان سخن
طوطی ناطقه را طبع شکرخا دارد؟
اینهم از خامهٔ غیب است که در صورت نظم
شرح اوصاف تو بر صفحهٔ انشا دارد
هر که از پایهٔ ادنی به تو پیوست امروز
چون غبار سپهت رتبهٔ اعلا دارد
همچو خاک قدمت بندهٔ داعی عمریست
که به دامان شما دست تولّا دارد
چه خطا سرزده از من، که چنین روزبهروز
قدر من روی ز اعلا سوی ادنی دارد
آن تعلّق که رهی را به خداوندی توست
به ولای تو اگر بنده به مولا دارد
در دل خلق دو عالم نتواند گنجید
اعتقادی که دل من به تو تنها دارد
به دعا به که درین حال زبان بگشایم
که دعای دل آزرده اثرها دارد
تا که از درد، مداوا گذرد در خاطر
تا الم در جنگر سوخته ماوا دارد
الم و درد بر جان بداندیش تو باد
کز تو صد درد جگرسوز مداوا دارد
باد خاصیّت انفاس مسیحا دارد
میدهد یاد ز محشر، که مسیحای هوا
باز اموات چمن را سر احیا دارد
خاک از خلق جهان هرچه نهان در دل داشت
ابر از پردهدری بر همه پیدا دارد
بس که الوان شده از سبزه و گل عالم خاک
رشک بر روی زمین، عالم بالا دارد
سبزه بر طرف چمن، فرش زمرّد انداخت
غنچه در صحن چمن، خرگه مینا دارد
چون خضر، سبزهٔ نورسته بر اطراف چمن
بر سر آب، ز اعجاز، مصلّا دارد
بهر آویزهٔ گرد رخ گلبرگ تراست
رشتهٔ سبزه که صد لولو لالا دارد
در درم ریزی و دُر پاشی و سیم افشانی
شمسهٔ شاخ شکوفه ید بیضا دارد
دیدهٔ نرگس شهلا شده حیران چمن
چشم بر قدرتاللّه تعالی دارد
هر که را دست غم امروز گریبانگیر است
(رو) به طرف چمن و دامن صحرا دارد
وقت آن بیسر و پا خوش که درین نادره وقت
سر تسلیم به پای خم صهبا دارد
عاشق زار به کام دل خود با معشوق
روی بر روی چو برگ گل رعنا دارد
مفلس از بهر سرانجام می و جام، کنون
چشم بر سیم و زر نرگس شهلا دارد
دست از هر دو جهان شست به یک جرعهٔ می
نه غم دین و نه اندیشهٔ دنیا دارد
ای خوش آن مست نکوبخت که هنگام صبوح
ساغر باده به او ساقی زیبا دارد
ای خوش آن ساقی بد مست که میخواره به عجز
بر زبان پیش وی این مطلع غرّا دارد
چشم بد مست تو با ما سر غوغا دارد
این چه بد مستی و غوغاست که با ما دارد
شمع من مست غرور است، جهانی ز غمش
گر چو پروانه بسوزند چه پروا دارد
بیقرار است دل اندر بدن کشتهٔ عشق
دیگر از یار ندانم چه تمنّا دارد
سوی آن چشم فسونگر نظر انداز و ببین
ملکالموت که اعجاز مسیحا دارد
مُردم و سلسلهٔ عشق هنوزم برپاست
غیر من کیست که این سلسله بر پا دارد
دل ز بدگویی اغیار و ز بدخویی یار
بهر مردن همه اسباب مهیّا دارد
آنکه هرگز ز دل من ننهد پای برون
می ندانم که چه سان در همه دل جا دارد
هیچ دل نیست که خاری نشکستهست درو
گل خودروی من از بس دل خودرا دارد
میتوان گرد برآورد ز قلب سپهی
با هجومی که غمش با من تنها دارد
ای گل تازه ز صد پرده تقاضای جمال
گل رخسار ترا انجمن آرا دارد
رخ مپوشان ز نظرها که گل عارض تو
هرچه دارد همه از فیض نظرها دارد
شهرهٔ شهر عجب گر نشوی، کز هر سو
سر به دنبال تو صد عاشق شیدا دارد
امتحان نام کند دل، ستمی کز تو کشد
خویش را از تو به این حیله شکیبا دارد
سبزهٔ خط، گل رخسار ترا گشت نقاب
در دلم شعله هنوز آتش سودا دارد
هیچم از جان غم دل باز نمیدارد دست
من ندانم چه به جان من شیدا دارد
سوز دل، همچو مه رایت دارا همه شب
شعلهٔ آه مرا بیتو فلکسا دارد
آسمان کوکبه، بهروز محمّد که چو مهر
از ثری زیر نگین تا به ثریّا دارد
آنکه بر آینهٔ رای منیرش خورشید
همچو خفّاش کجا تاب تماشا دارد
وانکه ز آثار خردمندی او، در ارحام
طفل چون پیر خرد، خاطر دانا دارد
هرچه چشم پدر از پیرهن یوسف داشت
از غبار در او دیدهٔ اعمی دارد
خوار و زار از کفش افتد زر و گوهر به کنار
(چون) خس و خار که جا بر لب دریا دارد
آن منافات که دارد به وفا عهد بتان
وعده در عهد سخایش به تقاضا دارد
ناورد عذر، ازو گر همه عنقا طلبند
در زمانی که کرم صورت عنقا دارد
... ساخته خود را ...
(حلقه) در گوش صد اسکندر و دارا دارد
عزم درگاه تو صد گوشهنشین را بیخواست
در جهان همچو صبا مرحلهپیما دارد
هر که دیدار همایون ترا دید امروز
همه شب وسوسهٔ دیدن فردا دارد
تا تو از مادر گیتی به زمین آمدهای
منّتی بر سر این تودهٔ غبرا دارد
غیر عدل تو که تابندهٔ دست ستم است
کیست امروز که بازوی توانا دارد
طایر تیر تو مانند سمندر به شتاب
عزم آتشکدهٔ سینهٔ اعدا دارد
بیخبر همچو اجل آید و گیرد رگ جان
غالبا خاصیت مرگ مفاجا دارد
خصم را زهرهٔ اندیشهٔ کین تو کجاست
وگرش هست، به اظهار چه یارا دارد
بحر موّاج که از وجود تو گوهر بنهفت
بین که از چوب، نشان بر همه اعضا دارد
در زمان تو که کس را به طلب حاجت نیست
بینیازی ز کرم شخص تمنّا دارد
بر کسی منّت کس نیست بجز باد که او
منّت گرد تو بر دیدهٔ بینا دارد
کامکارا! به صد امّید برین در میلی
خویش را منتظم سلک احبّا دارد
در خمار غم ایّام کزان کاهد جان
از می وصل تو خود را طربافزا دارد
دست گیرد همه را لطف تو، از بخت من است
که مهمّات مرا اینهمه در پا دارد
از تو در دل گلهها هست (و) نیاید به زبان
که دل از تندی خوی تو محابا دارد
با کدامین دل خوش در شکرستان سخن
طوطی ناطقه را طبع شکرخا دارد؟
اینهم از خامهٔ غیب است که در صورت نظم
شرح اوصاف تو بر صفحهٔ انشا دارد
هر که از پایهٔ ادنی به تو پیوست امروز
چون غبار سپهت رتبهٔ اعلا دارد
همچو خاک قدمت بندهٔ داعی عمریست
که به دامان شما دست تولّا دارد
چه خطا سرزده از من، که چنین روزبهروز
قدر من روی ز اعلا سوی ادنی دارد
آن تعلّق که رهی را به خداوندی توست
به ولای تو اگر بنده به مولا دارد
در دل خلق دو عالم نتواند گنجید
اعتقادی که دل من به تو تنها دارد
به دعا به که درین حال زبان بگشایم
که دعای دل آزرده اثرها دارد
تا که از درد، مداوا گذرد در خاطر
تا الم در جنگر سوخته ماوا دارد
الم و درد بر جان بداندیش تو باد
کز تو صد درد جگرسوز مداوا دارد
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مدح بهروز محمّد و تهنیت ولادت فرزند او
ای بخت، شب تیرهٔ غم را سحر آمد
بردار سر از خواب که خورشید برآمد
باد سحر از صبح صفا مژده رسانید
آخر شب یلدای کدورت به سر آمد
ایّام که بر روی کسی در نگشادی
شرمنده شد و از در انصاف در آمد
خاری که دمیدی مگر از خاک پس از مرگ
از غنچهٔ دل تنگدلان را بدر آمد
نخلی که ز سرچشمهٔ کوثر شده سیراب
از میوهٔ مقصود چو طوبی به بر آمد
چون عیسی مریم به زمین نوبت دیگر
از مادر ایّام یکی خوشپسر آمد
زیبا پسری سلّمهاللّه که ز خوبی
بر تازه نهال چمن جان، ثمر آمد
طفلی که به خردی چو مه عید بزرگ است
خردی که به طفلی چو گهر معتبر آمد
ماهی که بلنداختر و پاکیزه گهرزاد
حوری که پری شکل و ملایک سیر آمد
شمعی که ز روشندلی و خانهفروزی
چون مردمک دیدهٔ اهل نظر آمد
درّیست گرانمایه که از مرتبه و قدر
گویی صدفش آینهٔ ماه و خور آمد
لعلیست گرامی که ز گنجینهٔ امّید
در دامن مقصود به خون جگر آمد
مهریست که در خاتم اقبال نگین است
نجمیست که بر افسر دولت گهر آمد
از شایبهٔ عیب مبراّ و چو عیسی
بیکسب ز انواع هنر بهرهور آمد
هرچند که در برج شرف یکشبه ماه است
رخسارهٔ او غیرت شمس و قمر آمد
چون آب و گل قالب او را بسرشتند
با آب وگل آمیخته شیر وشکر آمد
بر روی زمین هر که ببیند رخ او را
گوید ملک است اینکه به شکل بشر آمد
از شیرهٔ جان ماحضر اولی که جهان را
مهمان عزیزیست که نو از سفر آمد
در آمدنش هیچ نیامد به زمین پای
از بس که طلبکار وصال پدر آمد
چون مهر قدم کرده ز سر، از ره تعظیم
در خدمت کیخسرو جمشیدفر آمد
مه کوکبه بهروز محمّد، که چو مُهرش
در زیر نگین خشک و تر و بحر و بر آمد
پیش کف جودش که محیطیست گهربخش
صد قلزم و عمّان به شمار شمر آمد
بخشید جهانی به سوالیّ و خجل شد
از بس که جهان در نظرش مختصر آمد
زر بر در او گرچه به خاک است برابر
خاک در او لیک برابر به زر آمد
کرد آنکه ز خاک در او سرمهٔ بینش
چون مردمک دیده سراسر بصر آمد
صد حلّه فلک بافت ز تار زر خورشید
بر خلعت رایش ... آستر آمد
نسر فلک از بهر چه طایر شده واقع
گرنه ز نی ناوک او بر حذر آمد
ای آنکه شب تار اجل آتش تیغت
بدخواه تو را سوی عدم راهبر آمد
از شادی آن، تیر ترا مانده دهن باز
کز غیب به او مژدهٔ فتح وظفر آمد
هر سوخته را برق عتاب تو پس از مرگ
چون برگ گل و لاله ... آمد
بدخواه که مهمان دم تیغ تو گردید
پیمانهٔ زهر اجلش ما حضر آمد
آوازهٔ عدل تو در آفاق علم شد
افسانهٔ جود تو به عالم سمر آمد
ایّام (و) لیالی چو سفیدیّ وسیاهی
در دایرهٔ زیر نگین تو در آمد
قول تو پسندیده چو تحصیل کمال است
فعل تو خوشاینده چو کسب هنر آمد
صد گونه هنر در سر هر موی تو درج است
مانند معانی که نهان در صور آمد
در باغ ثنای تو دل آهنگ غزل کرد
در زمزمه بلبل به زبان دگر آمد
از غمزه زنی بر رگ جان نیشتر آمد
خونابه ازان اینهمه از چشم تر آمد
در تازه نهال تو خم وپیچ در آمد
تا دست خیال که ترا در کمر آمد
هر فتنه که برخیزد و از پا ننشیند
سر فتنهٔ آن صف، مژهٔ فتنهگر آمد
فریاد ازان شوخ که چون مضطربم دید
در خنده شد و یک دو قدم پیشتر آمد
تا باز به داغ دگرم جان بگدازد
از بهر فریب دلم آن صیدگر آمد
از آمدن او تپش دل خبرم داد
با آنکه به سویم چو بلا بیخبر آمد
میلی ندهد داد دگر بر در او سود
برخیز که باید به در دادگر آمد
عالی گهرا! ذات تو عالیتر ازان است
کر عهدهٔ اوصاف تو بتوان بدر آمد
گوییم دعای تو که قفل در مقصود
مفتوح به مفتاح دعای سحر آمد
تا فرض توان کرد که در گلشن ایّام
فرزند خلف، نخل پدر را ثمر آمد
بادا زنَمِ آب بقا خرّم و سرسبز
ذات تو که این تازه ثمر را شجر آمد
مقصود تو از لطف خدا جمله برآید
کز لطف تو مقصود همه خلق بر آمد
بردار سر از خواب که خورشید برآمد
باد سحر از صبح صفا مژده رسانید
آخر شب یلدای کدورت به سر آمد
ایّام که بر روی کسی در نگشادی
شرمنده شد و از در انصاف در آمد
خاری که دمیدی مگر از خاک پس از مرگ
از غنچهٔ دل تنگدلان را بدر آمد
نخلی که ز سرچشمهٔ کوثر شده سیراب
از میوهٔ مقصود چو طوبی به بر آمد
چون عیسی مریم به زمین نوبت دیگر
از مادر ایّام یکی خوشپسر آمد
زیبا پسری سلّمهاللّه که ز خوبی
بر تازه نهال چمن جان، ثمر آمد
طفلی که به خردی چو مه عید بزرگ است
خردی که به طفلی چو گهر معتبر آمد
ماهی که بلنداختر و پاکیزه گهرزاد
حوری که پری شکل و ملایک سیر آمد
شمعی که ز روشندلی و خانهفروزی
چون مردمک دیدهٔ اهل نظر آمد
درّیست گرانمایه که از مرتبه و قدر
گویی صدفش آینهٔ ماه و خور آمد
لعلیست گرامی که ز گنجینهٔ امّید
در دامن مقصود به خون جگر آمد
مهریست که در خاتم اقبال نگین است
نجمیست که بر افسر دولت گهر آمد
از شایبهٔ عیب مبراّ و چو عیسی
بیکسب ز انواع هنر بهرهور آمد
هرچند که در برج شرف یکشبه ماه است
رخسارهٔ او غیرت شمس و قمر آمد
چون آب و گل قالب او را بسرشتند
با آب وگل آمیخته شیر وشکر آمد
بر روی زمین هر که ببیند رخ او را
گوید ملک است اینکه به شکل بشر آمد
از شیرهٔ جان ماحضر اولی که جهان را
مهمان عزیزیست که نو از سفر آمد
در آمدنش هیچ نیامد به زمین پای
از بس که طلبکار وصال پدر آمد
چون مهر قدم کرده ز سر، از ره تعظیم
در خدمت کیخسرو جمشیدفر آمد
مه کوکبه بهروز محمّد، که چو مُهرش
در زیر نگین خشک و تر و بحر و بر آمد
پیش کف جودش که محیطیست گهربخش
صد قلزم و عمّان به شمار شمر آمد
بخشید جهانی به سوالیّ و خجل شد
از بس که جهان در نظرش مختصر آمد
زر بر در او گرچه به خاک است برابر
خاک در او لیک برابر به زر آمد
کرد آنکه ز خاک در او سرمهٔ بینش
چون مردمک دیده سراسر بصر آمد
صد حلّه فلک بافت ز تار زر خورشید
بر خلعت رایش ... آستر آمد
نسر فلک از بهر چه طایر شده واقع
گرنه ز نی ناوک او بر حذر آمد
ای آنکه شب تار اجل آتش تیغت
بدخواه تو را سوی عدم راهبر آمد
از شادی آن، تیر ترا مانده دهن باز
کز غیب به او مژدهٔ فتح وظفر آمد
هر سوخته را برق عتاب تو پس از مرگ
چون برگ گل و لاله ... آمد
بدخواه که مهمان دم تیغ تو گردید
پیمانهٔ زهر اجلش ما حضر آمد
آوازهٔ عدل تو در آفاق علم شد
افسانهٔ جود تو به عالم سمر آمد
ایّام (و) لیالی چو سفیدیّ وسیاهی
در دایرهٔ زیر نگین تو در آمد
قول تو پسندیده چو تحصیل کمال است
فعل تو خوشاینده چو کسب هنر آمد
صد گونه هنر در سر هر موی تو درج است
مانند معانی که نهان در صور آمد
در باغ ثنای تو دل آهنگ غزل کرد
در زمزمه بلبل به زبان دگر آمد
از غمزه زنی بر رگ جان نیشتر آمد
خونابه ازان اینهمه از چشم تر آمد
در تازه نهال تو خم وپیچ در آمد
تا دست خیال که ترا در کمر آمد
هر فتنه که برخیزد و از پا ننشیند
سر فتنهٔ آن صف، مژهٔ فتنهگر آمد
فریاد ازان شوخ که چون مضطربم دید
در خنده شد و یک دو قدم پیشتر آمد
تا باز به داغ دگرم جان بگدازد
از بهر فریب دلم آن صیدگر آمد
از آمدن او تپش دل خبرم داد
با آنکه به سویم چو بلا بیخبر آمد
میلی ندهد داد دگر بر در او سود
برخیز که باید به در دادگر آمد
عالی گهرا! ذات تو عالیتر ازان است
کر عهدهٔ اوصاف تو بتوان بدر آمد
گوییم دعای تو که قفل در مقصود
مفتوح به مفتاح دعای سحر آمد
تا فرض توان کرد که در گلشن ایّام
فرزند خلف، نخل پدر را ثمر آمد
بادا زنَمِ آب بقا خرّم و سرسبز
ذات تو که این تازه ثمر را شجر آمد
مقصود تو از لطف خدا جمله برآید
کز لطف تو مقصود همه خلق بر آمد
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در مدح حضرت امام رضا علیهالسّلام
چنان حرارت خورشید، باز شد جانکاه
که آب بر سر خویش از حباب زد خرگاه
زمین چو گور ستمگر ز بس که تافته شد
به رنگ دود سزد گر دمد ز خاک گیاه
هوا به مرتبهای گرم شد که پروانه
ز بیم جان چو سمندر برد به شعله پناه
درین هوای گدازنده جای آن دارد
که آفتاب گدازد به یک دو هفته چو ماه
چنان ز تاب هوا گرم شد بساط زمین
که آب، مینتواند قدم نهاد به راه
ز تاب آتش خورشید، جای حیرت نیست
به پای شیر، پی سایه گرفتد روباه
بسی عجب نبود زین هوای خاره گداز
که تیغ کوه شود آب در میان میاه
درین هوا سزد از غایت حرارت آب
که عکس مهر شود چون سواد دیده سیاه
هوا چو آه شرربار اهل عشق، دهد
نشان ازین غزل عاشقانهٔ جانکاه
ره فراق دراز است و بخت من گمراه
نهال وصل بلند است و دست من کوتاه
ز ننگ من شده آن نور دیده خاکنشین
که همچو اشک مبادا بگیرمش سر راه
بیا که عافیتی غیر ازین نمیدانم
که بیخبر چو بلا بر سرم رسی ناگاه
شکوه حسن ترا برقع جمال بس است
به آفتاب کسی را کجاست تاب نگاه
ز بیم خوی تو لب بستهام، ولی ترسم
که سر برآورد از چاک سینه آتش آه
ز چاک سینهٔ من صد خجالت است ترا
نعوذباللّه اگر از دلم شوی آگاه
سر ارادت اهل محبّت و در دوست
رخ نیاز من و خاک آستانهٔ شاه
سر سریر امامت، علیّبن موسی
که همچو حضرت باری، بریست از اشباه
شهنشی که به جایی رساند موکب قدر
که آبروی ملایک فزود گرد سپاه
ز شوق سجدهٔ درگاه او رواست که خلق
دگر به جای قدم، بر زمین نهند جباه
فروغ رای بلندش درون چشمهٔ مهر
به چشم عقل نماید چو یوسف اندر چاه
به دیدهای که خیال عتاب او گذرد
چو آفتاب بسوزد جهان ز تاب نگاه
زهی زمین درت غیرت هزار سریر
زهی غبار رهت زینت هزار کلاه
زبان گشوده شود کودکان عهد ترا
به ذکر اشهد ان لااله الّااللّه
چو گور، تیره و تنگ آیدش جهان به نظر
گر افکنی به دل تنگ مور، پرتو جاه
به سنگ خاره کنی گر حوالهٔ ادراک
ز اتّصال شعاع بصر شود آگاه
سزد که از هوس سجدهٔ تو، طفل الف
ز بطن خامه بزاید چو شخص دال، دو تاه
ز تندباد نهیب تو گاه حمله سزد
که جرم ماه پریشان شود چو خرمن کاه
به دست، پیکر تیغ تو بحر خونخواریست
که باز مانده درو صد هزار جان ز شناه
فروغ یوسف قدر تو گر به چاه افتد
سزد که آب چو فوّاره سرکشد از چاه
ز بس که شوق به آمرزش گنه داری
بر تو مایهٔ خجلت شود ورع چو گناه
در بهشت که بر اهل معصیت بندد؟
به حشر اگر بگشایی لب شفاعت خواه
شها! ز طالع ناسازگار یکچندی
جدا فتادم ازین آستان به صد اکراه
ز حال خویش چه گویم، تو نیز میدانی
که حال بود پریشان و روزگار تباه
کنون چگونه کنم شکر اینکه بار دگر
رخ نیاز نهادم به خاک این درگاه
امیدوار چنانم که دست من گیری
ز پا دمی که در آیم به زیر بار گناه
منم کمینه سگی از سگان درگه تو
که نام من به نکویی فتاده در افواه
مراست ملک سخن ملک و میکنم اثبات
که خامهٔ دو زبان دعوی مراست گواه
مرا حسد به کسی نیست تا کنم دعوی
کسی گرَم ز حسد مدّعیست، بسماللّه!
زبان دعوی من کوتهی اگر دارد
زبان خامهٔ طبعم نمیشود کوتاه
زبان ببند ازین گونه گفتوگو میلی
برآر دست دعا سوی بارگاه اله
همیشه تا که بود هفته منعقد از روز
مدام تا که بود سال منتظم از ماه
زند اگر به خلاف تو یک نفس ایّام
جبین صبح شود همچو روی شام، سیاه
که آب بر سر خویش از حباب زد خرگاه
زمین چو گور ستمگر ز بس که تافته شد
به رنگ دود سزد گر دمد ز خاک گیاه
هوا به مرتبهای گرم شد که پروانه
ز بیم جان چو سمندر برد به شعله پناه
درین هوای گدازنده جای آن دارد
که آفتاب گدازد به یک دو هفته چو ماه
چنان ز تاب هوا گرم شد بساط زمین
که آب، مینتواند قدم نهاد به راه
ز تاب آتش خورشید، جای حیرت نیست
به پای شیر، پی سایه گرفتد روباه
بسی عجب نبود زین هوای خاره گداز
که تیغ کوه شود آب در میان میاه
درین هوا سزد از غایت حرارت آب
که عکس مهر شود چون سواد دیده سیاه
هوا چو آه شرربار اهل عشق، دهد
نشان ازین غزل عاشقانهٔ جانکاه
ره فراق دراز است و بخت من گمراه
نهال وصل بلند است و دست من کوتاه
ز ننگ من شده آن نور دیده خاکنشین
که همچو اشک مبادا بگیرمش سر راه
بیا که عافیتی غیر ازین نمیدانم
که بیخبر چو بلا بر سرم رسی ناگاه
شکوه حسن ترا برقع جمال بس است
به آفتاب کسی را کجاست تاب نگاه
ز بیم خوی تو لب بستهام، ولی ترسم
که سر برآورد از چاک سینه آتش آه
ز چاک سینهٔ من صد خجالت است ترا
نعوذباللّه اگر از دلم شوی آگاه
سر ارادت اهل محبّت و در دوست
رخ نیاز من و خاک آستانهٔ شاه
سر سریر امامت، علیّبن موسی
که همچو حضرت باری، بریست از اشباه
شهنشی که به جایی رساند موکب قدر
که آبروی ملایک فزود گرد سپاه
ز شوق سجدهٔ درگاه او رواست که خلق
دگر به جای قدم، بر زمین نهند جباه
فروغ رای بلندش درون چشمهٔ مهر
به چشم عقل نماید چو یوسف اندر چاه
به دیدهای که خیال عتاب او گذرد
چو آفتاب بسوزد جهان ز تاب نگاه
زهی زمین درت غیرت هزار سریر
زهی غبار رهت زینت هزار کلاه
زبان گشوده شود کودکان عهد ترا
به ذکر اشهد ان لااله الّااللّه
چو گور، تیره و تنگ آیدش جهان به نظر
گر افکنی به دل تنگ مور، پرتو جاه
به سنگ خاره کنی گر حوالهٔ ادراک
ز اتّصال شعاع بصر شود آگاه
سزد که از هوس سجدهٔ تو، طفل الف
ز بطن خامه بزاید چو شخص دال، دو تاه
ز تندباد نهیب تو گاه حمله سزد
که جرم ماه پریشان شود چو خرمن کاه
به دست، پیکر تیغ تو بحر خونخواریست
که باز مانده درو صد هزار جان ز شناه
فروغ یوسف قدر تو گر به چاه افتد
سزد که آب چو فوّاره سرکشد از چاه
ز بس که شوق به آمرزش گنه داری
بر تو مایهٔ خجلت شود ورع چو گناه
در بهشت که بر اهل معصیت بندد؟
به حشر اگر بگشایی لب شفاعت خواه
شها! ز طالع ناسازگار یکچندی
جدا فتادم ازین آستان به صد اکراه
ز حال خویش چه گویم، تو نیز میدانی
که حال بود پریشان و روزگار تباه
کنون چگونه کنم شکر اینکه بار دگر
رخ نیاز نهادم به خاک این درگاه
امیدوار چنانم که دست من گیری
ز پا دمی که در آیم به زیر بار گناه
منم کمینه سگی از سگان درگه تو
که نام من به نکویی فتاده در افواه
مراست ملک سخن ملک و میکنم اثبات
که خامهٔ دو زبان دعوی مراست گواه
مرا حسد به کسی نیست تا کنم دعوی
کسی گرَم ز حسد مدّعیست، بسماللّه!
زبان دعوی من کوتهی اگر دارد
زبان خامهٔ طبعم نمیشود کوتاه
زبان ببند ازین گونه گفتوگو میلی
برآر دست دعا سوی بارگاه اله
همیشه تا که بود هفته منعقد از روز
مدام تا که بود سال منتظم از ماه
زند اگر به خلاف تو یک نفس ایّام
جبین صبح شود همچو روی شام، سیاه
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در مدح نورنگ خان
عجب عجب که شب غم به صبحگاه رسید
نسیم وصل سواری ز گرد راه رسید
به فرق سوختهٔ غم در آفتاب ستم
ز سایبان حجاب کرم، پناه رسید
رساند باد به بلبل خبر که گل آمد
رسید مژده به گوش گدا که شاه رسید
ز خرّمی به سماع آمدند چون مستان
چو این نوید به پیران خانقاه رسید
هزار قد شده خم چون کمان به سجدهٔ شکر
که بر نشانهٔ مقصود، تیر آه رسید
حدیث کوته و افسانه مختصر، ز سفر
مه ستاره حشم، خان جم سپاه رسید
سحاب همّت خورشید مکرمت، نورنگ
که فیض نعمت عامش به ما سواه رسید
دلاوری که دم کین او به گوش جهان
ز آسمان و زمین وامصیبتاه رسید
به پای توسن او تا چو نعل سود جبین
به آسمان مه نو را پر کلاه رسید
فتاد کشتی آز از کفش به گردابی
که تا کران نتواند به صد شناه رسید
زهی رسیده به جایی ترا سریر جلال
که با سپهر به سرحدّ اشتباه رسید
به پای بوس تو آمد فلک، وگرنه چرا
بر آستان تو با قامت دو تاه رسید؟
ز آستان تو خورشید با هزار کمند
به جای شمسه بر ایوان بارگاه رسید
چو سایه مهر نهد رو بر آن زمین همه روز
که پای چتر تو با این علّو جاه رسید
نمود مهر دگر از فروغ آن به سپهر
اگر زرای تو پرتو به قعر چاه رسید
ز اشتیاق، شتابنده شد به استقبال
به گوش عفو تو چون مژدهٔ گناه رسید
فلک به خوان تو نسبت اگر نکرد درست
چرا شکست پیاپی به قرص ماه رسید
به دور عدل تو از کهربا عجب دارم
که دست او به گریبان برگ کاه رسید
ترا ز نالهٔ مظلوم دل به درد آمد
به غایتی که خجالت به دادخواه رسید
ز عیش دور تو یاد از سرور مستی داد
به مست خفته اگر قامتالصّلوه رسید
تو آفتابی و بهر ثبوت این دعوی
مرا چو صبح گواه از پی گواه رسید
ز ماهیان ید بیضا توان مشاهده کرد
دمی که پرتو رای تو بر میاه رسید
کمند مهر ز جا ذرّه را نجنبانید
ز ابر حلم تو گرنم به خاک راه رسید
عروج خاک سزد همچو آتش از جایی
که بندگان ترا بر زمین جباه رسید
کسی که سوختهٔ آتش عتاب تو شد
به حشر، نامهٔ اعمال او سیاه رسید
دمید سبزه چو مژگان یار، نیزه گذار
به هر زمین که ترا گردی از سپاه رسید
چنان سپاه تو برداشت خیل دشمن را
که تند سیل، تو گویی به مشت کاه رسید
به رنگ صاعقه، روز نبرد، گلگونت
به خصم تیزتر از ناوک نگاه رسید
میان معرکه دشمن چنان نمود ترا
که خون گرفته شکاری به صیدگاه رسید
عدو که تافت عنان از اطاعت تو مرنج
چو عاقبت به رکاب تو عذرخواه رسید
که هر که سر به اطاعت نهاد یزدان را
در اوّلش به زبان ذکر لااله رسید
سپهر منزلتا! بیتو ز آتش هجران
چه داغها که به جان و دل تباه رسید
نفس که سلسله جنبان زندگانی بود
به لب ز تیرگی دل چو دود آه رسید
زلال خضر و دم عیسوی چو زهر و سموم
به ناتوان تو جانسوز و عمرکاه رسید
رسید جان به لبم بارها و تافت عنان
ز استماع نویدی که گاهگاه رسید
به خاک پای تو کاین مژدهام نمود چنان
که قطرهای به لب تشنهٔ گیاه رسید
مرا به دیده کنون خواب عافیت خوش باد
که چشم بخت مرا وقت انتباه رسید
برآر دست دعا بهر مدّعا میلی
به شکر آنکه شب غم به صبحگاه رسید
همیشه تا به زبان بگذرد که صاحب جاه
به سرفرازی دیهیم و فرّگاه رسید
به فرّ جاه تو دیهیم و گاه، عالی باد
که دست از تو به صد افسر و کلاه رسید
به کُنه مدّت جاهت زمانه نتواناد
به ماه و سال ز تکرار سال و ماه رسید
نسیم وصل سواری ز گرد راه رسید
به فرق سوختهٔ غم در آفتاب ستم
ز سایبان حجاب کرم، پناه رسید
رساند باد به بلبل خبر که گل آمد
رسید مژده به گوش گدا که شاه رسید
ز خرّمی به سماع آمدند چون مستان
چو این نوید به پیران خانقاه رسید
هزار قد شده خم چون کمان به سجدهٔ شکر
که بر نشانهٔ مقصود، تیر آه رسید
حدیث کوته و افسانه مختصر، ز سفر
مه ستاره حشم، خان جم سپاه رسید
سحاب همّت خورشید مکرمت، نورنگ
که فیض نعمت عامش به ما سواه رسید
دلاوری که دم کین او به گوش جهان
ز آسمان و زمین وامصیبتاه رسید
به پای توسن او تا چو نعل سود جبین
به آسمان مه نو را پر کلاه رسید
فتاد کشتی آز از کفش به گردابی
که تا کران نتواند به صد شناه رسید
زهی رسیده به جایی ترا سریر جلال
که با سپهر به سرحدّ اشتباه رسید
به پای بوس تو آمد فلک، وگرنه چرا
بر آستان تو با قامت دو تاه رسید؟
ز آستان تو خورشید با هزار کمند
به جای شمسه بر ایوان بارگاه رسید
چو سایه مهر نهد رو بر آن زمین همه روز
که پای چتر تو با این علّو جاه رسید
نمود مهر دگر از فروغ آن به سپهر
اگر زرای تو پرتو به قعر چاه رسید
ز اشتیاق، شتابنده شد به استقبال
به گوش عفو تو چون مژدهٔ گناه رسید
فلک به خوان تو نسبت اگر نکرد درست
چرا شکست پیاپی به قرص ماه رسید
به دور عدل تو از کهربا عجب دارم
که دست او به گریبان برگ کاه رسید
ترا ز نالهٔ مظلوم دل به درد آمد
به غایتی که خجالت به دادخواه رسید
ز عیش دور تو یاد از سرور مستی داد
به مست خفته اگر قامتالصّلوه رسید
تو آفتابی و بهر ثبوت این دعوی
مرا چو صبح گواه از پی گواه رسید
ز ماهیان ید بیضا توان مشاهده کرد
دمی که پرتو رای تو بر میاه رسید
کمند مهر ز جا ذرّه را نجنبانید
ز ابر حلم تو گرنم به خاک راه رسید
عروج خاک سزد همچو آتش از جایی
که بندگان ترا بر زمین جباه رسید
کسی که سوختهٔ آتش عتاب تو شد
به حشر، نامهٔ اعمال او سیاه رسید
دمید سبزه چو مژگان یار، نیزه گذار
به هر زمین که ترا گردی از سپاه رسید
چنان سپاه تو برداشت خیل دشمن را
که تند سیل، تو گویی به مشت کاه رسید
به رنگ صاعقه، روز نبرد، گلگونت
به خصم تیزتر از ناوک نگاه رسید
میان معرکه دشمن چنان نمود ترا
که خون گرفته شکاری به صیدگاه رسید
عدو که تافت عنان از اطاعت تو مرنج
چو عاقبت به رکاب تو عذرخواه رسید
که هر که سر به اطاعت نهاد یزدان را
در اوّلش به زبان ذکر لااله رسید
سپهر منزلتا! بیتو ز آتش هجران
چه داغها که به جان و دل تباه رسید
نفس که سلسله جنبان زندگانی بود
به لب ز تیرگی دل چو دود آه رسید
زلال خضر و دم عیسوی چو زهر و سموم
به ناتوان تو جانسوز و عمرکاه رسید
رسید جان به لبم بارها و تافت عنان
ز استماع نویدی که گاهگاه رسید
به خاک پای تو کاین مژدهام نمود چنان
که قطرهای به لب تشنهٔ گیاه رسید
مرا به دیده کنون خواب عافیت خوش باد
که چشم بخت مرا وقت انتباه رسید
برآر دست دعا بهر مدّعا میلی
به شکر آنکه شب غم به صبحگاه رسید
همیشه تا به زبان بگذرد که صاحب جاه
به سرفرازی دیهیم و فرّگاه رسید
به فرّ جاه تو دیهیم و گاه، عالی باد
که دست از تو به صد افسر و کلاه رسید
به کُنه مدّت جاهت زمانه نتواناد
به ماه و سال ز تکرار سال و ماه رسید
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در مدح ابراهیم میرزا
از کجا میرسی ای پیک صبا کز پی هم
خیر مقدم کنی آویزهٔ گوش عالم
دم جانبخش تو در وادی روحافزایی
با مسیحاست قدم بر قدم و دم بر دم
از تو در جلوهگری شهپر طاوس بهشت
وز تو در پردهدری نافهٔ آهوی حرم
گه شتابنده چو خضری به سوی آب حیات
گه خرامنده چو سروی به گلستان ارم
گاهگل در قدمت خرمن جان داده به باد
گه شکوفه به سرت ریخته همیان درم
ظاهرا میرسی از پیش سلیمان جاهی
کآسمان نام نهادش مه خورشید علم
درّ بیقیمت دریای وجود، ابراهیم
که وجود آمده با همّت او عین عدم
آدمیزاده نگردیده به ذاتش عالم
وز فرشته شده، اللّه تعالی، اعلم
در کف همّت آن تازهگل، از خواری خویش
چه عجب گوهر اگر آب شود چون شبنم
گنجپردازی و گنجینهبراندازی او
تا به حدّیست که شرمندهٔ او گشته کرم
از نهیبش ز در گنج بقا همچو کلید
قفل بگشوده به دندانهٔ دندان، ارقم
گر کشند از سر گیسوی عتابش تمثال
نیش آزار بر انگشت زند مار قلم
هرگه آن شمه نهد مُهر به پروانه قهر
همچو خورشید، نگین گرم شود در خاتم
گر خیال حرمش آینه آرد به ضمیر
ره نیابد به حریمش نظر نامحرم
زخم گویا به تن ماه نو از خنجر اوست
که دهن باز کند روزبهروز از مرهم
ای علیرزم سلیمانسپه یوسفرخ
وی حسنخلق حسینینسب عیسیدم
جای آن هست که بالخاصیه از شوق نثار
چون شکوفه دمد از پنجهٔ جود تو درم
شبنم لطف تو گر آب زند بر آتش
همچو گلبرگ تر از شعله فرو ریزد نم
پیچد از تاب چو موی سر آتش بر خویش
گر نهد پا به سر صفحهٔ جود تو رقم
با وقار تو عجب نیست که از مادر کلک
همچو زنگی بچهٔ زلف، الف زاید خم
نقطهٔ رای تو گر حامله آرد به خیال
طفل چون صورت آیینه نماید ز شکم
جام انصاف تو از صافدلی آینهایست
که در آن طرّهٔ خوبان ننماید درهم
دست لطف تو اگر عود نهد بر آتش
دود از مجمره چون سبزه برآید خرّم
اژدها را کند از خلق تو در صید کمند
همچو صورت ندهد آهوی وحشی را رم
پیش خورشید ضمیر تو، چو آیینه، پری
راز خود را نتواند که بپوشد ز آدم
عرصهٔ محشر عفو تو قیامت جاییست
که مساویست درو طاعت و عصیان با هم
موج بر چشمهٔ خنجر نبود از جوهر
که ز انصاف تو پر چین شده ابروی ستم
گرنه دردل گذرانیده دم تیغ ترا
مادر جود تو از بهر چه زاید توأم؟
غیر فکر تو در آیینهٔ دل، شخص خیال
پای چون صورت آیینه نسازد محکم
ای پری طلعت مه رایت خورشید سریر
وی فلک سیر ملک سیرت سیّاره حشم
تا دلم گشته ز گنجینهٔ وصلت محروم
تا سرشکم شده در پردهٔ هجرت محرم
گه رسانیده سحاب کرمم آب به آب
گه فزون ساخته گنجور دلم غم بر غم
نه چو فانوس دلم داشته در سینه قرار
نه چو پرگار برون ماندهام از خانه قدم
دست از زندگیام شسته به خونابهٔ دل
مردم دیده که پوشیده لباس ماتم
تا شنیدم که ازین راه عنان تافتهای
باز گردیدهام از نیمه ره شهر عدم
چشمهٔ طبعم، آبی که ازین پیش نداشت
میتوان یافت ازین نظم که آن هم شده کم
کاوش تربیتت گر نشود عقدهگشای
زود باشد که ازین چشمه برون نایدنم
ور سخای تو کند آن قدرم دلجویی
که دلم وارهد از بند غم و قید الم
به زبان قلم اهل معانی سوگند
به کلید در گنجینهٔ اشعار قسم
که به جایی رسم از سلسله جنبانی نظم
که خورد سلسلهٔ قافیهسنجان برهم
وقت آن است که در گلشن مدحت میلی
سازد از برگ دعا، نخل زبان را خرّم
تا در ایّام نگردد نفس باد گره
تا در آفاق دم از صدق زند صبح دوم
بیرضای تو گر ایّام برآرد نفسی
یارب اندر گلوی صبح فرو بندد دم
خیر مقدم کنی آویزهٔ گوش عالم
دم جانبخش تو در وادی روحافزایی
با مسیحاست قدم بر قدم و دم بر دم
از تو در جلوهگری شهپر طاوس بهشت
وز تو در پردهدری نافهٔ آهوی حرم
گه شتابنده چو خضری به سوی آب حیات
گه خرامنده چو سروی به گلستان ارم
گاهگل در قدمت خرمن جان داده به باد
گه شکوفه به سرت ریخته همیان درم
ظاهرا میرسی از پیش سلیمان جاهی
کآسمان نام نهادش مه خورشید علم
درّ بیقیمت دریای وجود، ابراهیم
که وجود آمده با همّت او عین عدم
آدمیزاده نگردیده به ذاتش عالم
وز فرشته شده، اللّه تعالی، اعلم
در کف همّت آن تازهگل، از خواری خویش
چه عجب گوهر اگر آب شود چون شبنم
گنجپردازی و گنجینهبراندازی او
تا به حدّیست که شرمندهٔ او گشته کرم
از نهیبش ز در گنج بقا همچو کلید
قفل بگشوده به دندانهٔ دندان، ارقم
گر کشند از سر گیسوی عتابش تمثال
نیش آزار بر انگشت زند مار قلم
هرگه آن شمه نهد مُهر به پروانه قهر
همچو خورشید، نگین گرم شود در خاتم
گر خیال حرمش آینه آرد به ضمیر
ره نیابد به حریمش نظر نامحرم
زخم گویا به تن ماه نو از خنجر اوست
که دهن باز کند روزبهروز از مرهم
ای علیرزم سلیمانسپه یوسفرخ
وی حسنخلق حسینینسب عیسیدم
جای آن هست که بالخاصیه از شوق نثار
چون شکوفه دمد از پنجهٔ جود تو درم
شبنم لطف تو گر آب زند بر آتش
همچو گلبرگ تر از شعله فرو ریزد نم
پیچد از تاب چو موی سر آتش بر خویش
گر نهد پا به سر صفحهٔ جود تو رقم
با وقار تو عجب نیست که از مادر کلک
همچو زنگی بچهٔ زلف، الف زاید خم
نقطهٔ رای تو گر حامله آرد به خیال
طفل چون صورت آیینه نماید ز شکم
جام انصاف تو از صافدلی آینهایست
که در آن طرّهٔ خوبان ننماید درهم
دست لطف تو اگر عود نهد بر آتش
دود از مجمره چون سبزه برآید خرّم
اژدها را کند از خلق تو در صید کمند
همچو صورت ندهد آهوی وحشی را رم
پیش خورشید ضمیر تو، چو آیینه، پری
راز خود را نتواند که بپوشد ز آدم
عرصهٔ محشر عفو تو قیامت جاییست
که مساویست درو طاعت و عصیان با هم
موج بر چشمهٔ خنجر نبود از جوهر
که ز انصاف تو پر چین شده ابروی ستم
گرنه دردل گذرانیده دم تیغ ترا
مادر جود تو از بهر چه زاید توأم؟
غیر فکر تو در آیینهٔ دل، شخص خیال
پای چون صورت آیینه نسازد محکم
ای پری طلعت مه رایت خورشید سریر
وی فلک سیر ملک سیرت سیّاره حشم
تا دلم گشته ز گنجینهٔ وصلت محروم
تا سرشکم شده در پردهٔ هجرت محرم
گه رسانیده سحاب کرمم آب به آب
گه فزون ساخته گنجور دلم غم بر غم
نه چو فانوس دلم داشته در سینه قرار
نه چو پرگار برون ماندهام از خانه قدم
دست از زندگیام شسته به خونابهٔ دل
مردم دیده که پوشیده لباس ماتم
تا شنیدم که ازین راه عنان تافتهای
باز گردیدهام از نیمه ره شهر عدم
چشمهٔ طبعم، آبی که ازین پیش نداشت
میتوان یافت ازین نظم که آن هم شده کم
کاوش تربیتت گر نشود عقدهگشای
زود باشد که ازین چشمه برون نایدنم
ور سخای تو کند آن قدرم دلجویی
که دلم وارهد از بند غم و قید الم
به زبان قلم اهل معانی سوگند
به کلید در گنجینهٔ اشعار قسم
که به جایی رسم از سلسله جنبانی نظم
که خورد سلسلهٔ قافیهسنجان برهم
وقت آن است که در گلشن مدحت میلی
سازد از برگ دعا، نخل زبان را خرّم
تا در ایّام نگردد نفس باد گره
تا در آفاق دم از صدق زند صبح دوم
بیرضای تو گر ایّام برآرد نفسی
یارب اندر گلوی صبح فرو بندد دم
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در مدح نورنگ خان
شبی چو حلقهٔ گیسوی لعبتان چگل
سواد دیدهٔ پر نور و نوردیدهٔ دل
شبی چو زلف نگار از نسیم غالیه بو
شبی چو روز وصال از نشاط مستعجل
هوا خوش و فرحافزا به غایتی که مگر
فکنده بود همی بر زمانه طوبی ظل
به زیر بار گرانسنگ از سبکروحی
به رقص آمدی از نالهٔ جرس محمل
چنان نجوم فروزان که با فروغ سها
ز نور خویش خجل بود شمع در محفل
ز اعتدال هوا چون مسیح جان دادی
اگر شدی ملکالموت ز آسمان نازل
چو خال چهره خوشاینده بودی، ار به مثل
به آفتاب ازو ذرّهای شدی داخل
جهان ز ماه شبافروز آنچنان روشن
که طعنه بر مه نخشب زدی چَهِ بابل
جهان چو دیده منوّر، چنانکه در وی دود
بسی زیاده نمودی ز آتش شاعل
به روی تختهٔ غبرا، زمانه از مهتاب
به آبنوس همی کرد عاج را واصل
ز روشنایی آن شب عجب نبود، اگر
چو باد، شخص در آتش درون شدی غافل
شبی چنین و جهانی به خواب راحت و من
به صد زبان متشکّی ز عمر بیحاصل
گهی ز سرکشی بخت سرکشیده ملول
گهی ز ناخوشی عمر بر گذشته خجل
به جان رسیده ز اندیشههای لایُعنی
به تنگ آمده از گفتههای لاطایل
نسیم صبح و نشاط هوا و رغبت خواب
ببست روزن چشم و گشود دیدهٔ دل
مرا به خواب در آمد محیط پرگهری
چو قلزم فلک امّا نه همچو او هایل
در آب روشن او شستوشو اگر کردی
ز چهر زنگی شب، تیرگی شد زایل
ز قدر، فرش قدم کرده آنقدر گوهر
که زیر پای وی آلودگی ندیده ز گل
گهر به جای خس افکنده خویش را به کنار
صدف به جای کشف جا گرفته بر ساحل
مثابهٔ گل او درصفا، دل صافی
نمونهٔ کف او در عطا، کف باذل
گهر چو عکس کواکب نمودی از ته آب
که در میان نشدی آبش از صفا حایل
به روی آب ز کیفیّت هوا چو حباب
شدی به طفل گهر، مریم صدف حامل
ز بار دُر، شتر موج، غرق آب و عرق
هزار بار گرانبارتر ز صد محمل
زمان زمان ز میان گنجهای باد آورد
چو موج از پی هم میرسید بر ساحل
ازان میانه به همراهی نسیم مراد
سفینهها به سواحل چو ماه نو مایل
ز ذوق خواب خوشی اینچنین، سراسیمه
ز جای جستم و بیرون دویدم از منزل
شدم دچار به پیری که بود عقل نخست
چو کودکان به دبستان علم او جاهل
سلام کردم و گفتم که ای به آسانی
گرهگشای دلت کرده حلّ هر مشکل
مرا به واقعه این رو نمود، داد جواب
که ای مقیّد خواب تو دولت عاجل
ترا ز بخت بشارت که سرفراز شوی
به دستبوس شه دادگستر عادل
ستاره حشمت و مه طلعت و قضا قدرت
سپهر کوکبه نورنگخان دریادل
کمینه خادم او چون سکندر و دارا
کهینه بندهٔ او همچو سنجر و طغرل
چه احتیاج به کسب کمال در عهدش
که چون مسیح بزایند کودکان کامل
ایا شهی که اگر فیالمثل بساط زمین
صف سپاه جلال ترا شود منزل
کند چو شعلهٔ آتش عروج، پیکر خاک
به سوی مقصد عالی ز عالم سافل
مسیح خلق تو آن را که روح تازه کند
چو شمع، زندگی او فزاید از بسمل
اگر ز مهر ضمیر تو تربیت یابد
بعینه چو سواد بصر شود فلفل
چو مهر عفو تو پرتو به محشر اندازد
ز انفعال نبیند قتیل در قاتل
چو نُقل بزم شود نَقل دست همّت تو
چو آفتاب، زر افشان شود لب باقل
به عهد جود تو چشمی به راه نتوان یافت
به غیر چشم سخاپیشه بر ره سایل
سخاوت تو سرایت به خلق کرده چنان
که چون چنار نیاید به هم، کف مدخل
...
طلب که اهل طمع را همیشه بوده به دل
سزد اگر نشود متصّل زمان به زمان
اگر زمانه وقار ترا شود حامل
عجب که ملک جهان همچو نقطهٔ موهوم
گه عطای تو تقسیم را شود قابل
بعید نیست که با طوق ماه نو، سازد
حکیم عشق تو، مجنون عشق را عاقل
ز آرزو به زمان تو عاشقان دورند
که وصل پیشتر از آرزو شود حاصل
زبان به وصف کمالت کسی که بگشاید
به عجز خویش در اوّل سخن شود قایل
به محفلت غزل عاشقانهای گویم
که خوش بود غزل عاشقانه در محفل
از آنچه با دل و جان کردهای، مباش خجل
که کردهام بحلت هم ز جان و هم از دل
شوم غلام عزیزی که یوسف از خط و خال
به او نوشته خط بندگیّ و کرده سجل
ازین نشاط که گردیده صید فتراکش
نمیرسد به زمین پای آهوی بسمل
خوش آن کرشمه که هنگام جنگ ازو یابم
دل ستیزهگرش را به آشتی مایل
نگاه دم به دمش سوی من به این غرض است
که بنگرد به دگر سو چو بیندم غافل
ز روی دل خجلم کو ز سختجانی من
چها کشید ز دست بتان سنگیندل
کدام وعده که کردیّ و آن نبود خلاف
کدام عهد که بستیّ و آن نشد باطل
ز داغ عشق تو کس نیست بینصیب، که هست
چو خوان نعمت نوّاب، خلق را شامل
سپهر منزلتا! نردبان فضل ترا
فرازم طارم اعلاست پایهٔ سافل
تو آن گلی که درین باغ نخل همّت تو
چو طوبی افکند از کبریا به گردون ظل
درین زمانه عنایات بینهایت توست
که هست شامل احوال مردم فاضل
اگر قبول عنایت نیابم از تو، رواست
که مقبلان همه نامم کنند ناقابل
ره ثنا نشود چون به سعی میلی طی
هزار سال گر این شغل را شوم شاغل
سزد که قافلههای دعا ز ملک دلم
به سوی مرحلهٔ آسمان شود راحل
امید هست که تا در قلمرو هستی
شود به حکم ازل، شحنهٔ اجل عامل
هر آنچه میشود از دفتر بقا خارج
کند به عمر تو مستوفی قضا داخل
هزار سال بقا گر ترا بود باقی
هزار سال دگر آوری برو فاضل
سواد دیدهٔ پر نور و نوردیدهٔ دل
شبی چو زلف نگار از نسیم غالیه بو
شبی چو روز وصال از نشاط مستعجل
هوا خوش و فرحافزا به غایتی که مگر
فکنده بود همی بر زمانه طوبی ظل
به زیر بار گرانسنگ از سبکروحی
به رقص آمدی از نالهٔ جرس محمل
چنان نجوم فروزان که با فروغ سها
ز نور خویش خجل بود شمع در محفل
ز اعتدال هوا چون مسیح جان دادی
اگر شدی ملکالموت ز آسمان نازل
چو خال چهره خوشاینده بودی، ار به مثل
به آفتاب ازو ذرّهای شدی داخل
جهان ز ماه شبافروز آنچنان روشن
که طعنه بر مه نخشب زدی چَهِ بابل
جهان چو دیده منوّر، چنانکه در وی دود
بسی زیاده نمودی ز آتش شاعل
به روی تختهٔ غبرا، زمانه از مهتاب
به آبنوس همی کرد عاج را واصل
ز روشنایی آن شب عجب نبود، اگر
چو باد، شخص در آتش درون شدی غافل
شبی چنین و جهانی به خواب راحت و من
به صد زبان متشکّی ز عمر بیحاصل
گهی ز سرکشی بخت سرکشیده ملول
گهی ز ناخوشی عمر بر گذشته خجل
به جان رسیده ز اندیشههای لایُعنی
به تنگ آمده از گفتههای لاطایل
نسیم صبح و نشاط هوا و رغبت خواب
ببست روزن چشم و گشود دیدهٔ دل
مرا به خواب در آمد محیط پرگهری
چو قلزم فلک امّا نه همچو او هایل
در آب روشن او شستوشو اگر کردی
ز چهر زنگی شب، تیرگی شد زایل
ز قدر، فرش قدم کرده آنقدر گوهر
که زیر پای وی آلودگی ندیده ز گل
گهر به جای خس افکنده خویش را به کنار
صدف به جای کشف جا گرفته بر ساحل
مثابهٔ گل او درصفا، دل صافی
نمونهٔ کف او در عطا، کف باذل
گهر چو عکس کواکب نمودی از ته آب
که در میان نشدی آبش از صفا حایل
به روی آب ز کیفیّت هوا چو حباب
شدی به طفل گهر، مریم صدف حامل
ز بار دُر، شتر موج، غرق آب و عرق
هزار بار گرانبارتر ز صد محمل
زمان زمان ز میان گنجهای باد آورد
چو موج از پی هم میرسید بر ساحل
ازان میانه به همراهی نسیم مراد
سفینهها به سواحل چو ماه نو مایل
ز ذوق خواب خوشی اینچنین، سراسیمه
ز جای جستم و بیرون دویدم از منزل
شدم دچار به پیری که بود عقل نخست
چو کودکان به دبستان علم او جاهل
سلام کردم و گفتم که ای به آسانی
گرهگشای دلت کرده حلّ هر مشکل
مرا به واقعه این رو نمود، داد جواب
که ای مقیّد خواب تو دولت عاجل
ترا ز بخت بشارت که سرفراز شوی
به دستبوس شه دادگستر عادل
ستاره حشمت و مه طلعت و قضا قدرت
سپهر کوکبه نورنگخان دریادل
کمینه خادم او چون سکندر و دارا
کهینه بندهٔ او همچو سنجر و طغرل
چه احتیاج به کسب کمال در عهدش
که چون مسیح بزایند کودکان کامل
ایا شهی که اگر فیالمثل بساط زمین
صف سپاه جلال ترا شود منزل
کند چو شعلهٔ آتش عروج، پیکر خاک
به سوی مقصد عالی ز عالم سافل
مسیح خلق تو آن را که روح تازه کند
چو شمع، زندگی او فزاید از بسمل
اگر ز مهر ضمیر تو تربیت یابد
بعینه چو سواد بصر شود فلفل
چو مهر عفو تو پرتو به محشر اندازد
ز انفعال نبیند قتیل در قاتل
چو نُقل بزم شود نَقل دست همّت تو
چو آفتاب، زر افشان شود لب باقل
به عهد جود تو چشمی به راه نتوان یافت
به غیر چشم سخاپیشه بر ره سایل
سخاوت تو سرایت به خلق کرده چنان
که چون چنار نیاید به هم، کف مدخل
...
طلب که اهل طمع را همیشه بوده به دل
سزد اگر نشود متصّل زمان به زمان
اگر زمانه وقار ترا شود حامل
عجب که ملک جهان همچو نقطهٔ موهوم
گه عطای تو تقسیم را شود قابل
بعید نیست که با طوق ماه نو، سازد
حکیم عشق تو، مجنون عشق را عاقل
ز آرزو به زمان تو عاشقان دورند
که وصل پیشتر از آرزو شود حاصل
زبان به وصف کمالت کسی که بگشاید
به عجز خویش در اوّل سخن شود قایل
به محفلت غزل عاشقانهای گویم
که خوش بود غزل عاشقانه در محفل
از آنچه با دل و جان کردهای، مباش خجل
که کردهام بحلت هم ز جان و هم از دل
شوم غلام عزیزی که یوسف از خط و خال
به او نوشته خط بندگیّ و کرده سجل
ازین نشاط که گردیده صید فتراکش
نمیرسد به زمین پای آهوی بسمل
خوش آن کرشمه که هنگام جنگ ازو یابم
دل ستیزهگرش را به آشتی مایل
نگاه دم به دمش سوی من به این غرض است
که بنگرد به دگر سو چو بیندم غافل
ز روی دل خجلم کو ز سختجانی من
چها کشید ز دست بتان سنگیندل
کدام وعده که کردیّ و آن نبود خلاف
کدام عهد که بستیّ و آن نشد باطل
ز داغ عشق تو کس نیست بینصیب، که هست
چو خوان نعمت نوّاب، خلق را شامل
سپهر منزلتا! نردبان فضل ترا
فرازم طارم اعلاست پایهٔ سافل
تو آن گلی که درین باغ نخل همّت تو
چو طوبی افکند از کبریا به گردون ظل
درین زمانه عنایات بینهایت توست
که هست شامل احوال مردم فاضل
اگر قبول عنایت نیابم از تو، رواست
که مقبلان همه نامم کنند ناقابل
ره ثنا نشود چون به سعی میلی طی
هزار سال گر این شغل را شوم شاغل
سزد که قافلههای دعا ز ملک دلم
به سوی مرحلهٔ آسمان شود راحل
امید هست که تا در قلمرو هستی
شود به حکم ازل، شحنهٔ اجل عامل
هر آنچه میشود از دفتر بقا خارج
کند به عمر تو مستوفی قضا داخل
هزار سال بقا گر ترا بود باقی
هزار سال دگر آوری برو فاضل
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در مدح ابراهیم میرزا
شبی در سیاهی چو روز مصایب
گشوده چو اهل مصایب ذوایب
شکن بر شکن همچو زنجیر سودا
گره بر گره همچو ابروی حاجب
دعا گمره شاهراه اجابت
بلا حاجب بارگاه مطایب
نگون یوسف مه به چاه مشارق
گره قرص خور در گلوی مغارب
به رفتن فلک در تردّد، ولیکن
چو شخصی که در خواب گردیده هارب
مگو شب، سیه زال نامهربانی
که زاید ازو طفل امّید خایب
ز پایان او خلق نومید چندان
که صبح دوم را شمردند کاذب
درو تیرگی تا به حدّی که غافل
نهادی قدم شخص در نار لاهب
مکدّر در آن زنگبار کدورت
چو آیینهٔ زنگیان نجم ثاقب
کثافت در آن آنقدر کآفرینش
ز لطف بدن چون پری بود غایب
در اوّل قدم آبله کرده یکسر
ز دشواری راه، پای کواکب
درین شب رهی بود پیشم که گردون
در افراط و تفریط ازو بود کاسب
فروتر ز بخل و فزونتر ز همّت
نشیب و فرازش به چندین مراتب
فرازش به جایی که در نیمهٔ شب
هویدا شدی صبح و شام از دو جانب
چنان کوه گردون شکوهی که بودی
درو چشمهسار از نجوم ثواقب
به بالای آن کوه اندیشهفرسا
فتادی به راکب ظلال مراکب
نشیبش به حدّی که قارون و کیوان
نمودی به هم چون دو پیکر مقارب
در آن صیدگه از دد و دام کوته
کمند بلیّات چرخ معاقب
نفیر سرافیل در وی ز پستی
چو افسانه از بهر خواب ارانب
ز گرمای آن دوزخ بیگناهان
سپند ثوابت شرروار ذایب
ز بیآبی چشمهٔ چشم عاشق
زبان بر لب افکنده مژگان ساکب
به هر گام بیدستیاریّ آتش
شدی آبله داغ در پای ذاهب
شدی آب چون آبله در ته پا
به روی زمین میخ نعل مراکب
مگر از گدازندگی تشنگان را
دمی آب پیدا شدی در مشارب
درین ره که هر دم ز بیاعتدالی
گرفتی سر راه ذاهب چو ناهب
قضا را به من مرکبی بود همره
نه مرکب، که مجموعهای از معایب
چنان صادقالاعتقادی که هر دم
فتادی به صد حیله در پای صاحب
شدی منحصر طاعت او به سجده
بُدی فیالمثل گر ز شیخان تایب
ز سستی فتادی به رو همچو سایه
برو گر شدی نور خورشید راکب
ز چشمان او پردهٔ عنکبوتی
نمایان چو از غار، بیت عناکب
قلم گر شدی فیالمثل دست و پایش
بماندی ز همراهی دست کاتب
مرا بود خرسنگ ره، تا زمانی
که از درگه صبح برخاست حاجب
تعالیاللّه از صبح دولت که سرزد
چو از خاطر پیر، تدبیر صایب
ازو آفتاب سعادت فروزان
چو نور صباح از جبین اطایب
همش پنبه از بهر داغ کدورت
همش مرهم از بهر زخم نوایب
همیکرد اشارت کلید بشارت
که این است گنجور گنج مطالب
شکفتم ازین مژده و برگشادم
چو گل دست حاجت به درگاه واجب
که یارب به جذب کمند محبّت
که مطلوب ازان شد طلبکار طالب
به ناز بتی کز تقاضای خوبی
نهان تابع و آشکار است عاتب
به خرسندی عاشق از ذوق وعده
چو شب زندهدار از دم صبح کاذب
به دیوانهای کش همین است طاعت
که آزاد باشد ز قید مذاهب
به امّیدواری که از انتظاری
به دشواریاش جان برآید ز قالب
که بیرونم آور ازین راه محنت
مرا وارهان زین کمند مصایب
هنوزم ز لشکرگه دل نکرده
سپاه دعا عزم درگاه واهب
که آمد به گوشم خروش سروشی
که ای مبتلای بلا از دو جانب
ترا مژده کان روز آمد که بینی
رخ آفتاب کواکب مواکب
سمّی خلیل آنکه از فیض لطفش
چکد آب حیوان ز نیش عقارب
زند در دبستان عقلش چو طفلان
دم از سادهلوحی سپهر ملاعب
مه نو شود گر کلید عتابش (کذا)
رود در حجاب سیاهی چو حاجب
بهسان کمان در کمینگاه خُلقش
نیفتد گره در کمند حواجب
ز آسایش عهد او زخم خنجر
ز پهلوی مضروب خندد به ضارب
کمندش دهد جذبهای گر به شبنم
شود مهر را جانب خویش جاذب
ز تاثیر زنجیر حفظش، نماید
گره چون سلاسل به زلف کواعب
تواند به دست خرد برگرفتن
... اوایل ز روی عواقب
تویی آنکه در مذب شخص قدرت
بود سجده مکروه و معراج واجب
نپیچد به هم در زوایای طبعت
چو اوتار خورشید، تار عناکب
زرای تو شاید که چون اختر آید
مطر در نظر از ضمیر سحایب
شود مو بر اندام، دام عقوبت
چو خورشید محشر شوی گر معاتب
کند باز جود تو صید جهانی
که چون مهر در هم نیارد مخالب
ز اغصان به جای ثمر شعله ریزد
اگر بنگری سوی گلزار، غاضب
توان گفتن آیینه دانش، چو گردد
شراب ضمیر ترا مهره شارب
فکندی چنان پرده عیبپوشی
که امساک پوشد لباس مواهب
اگر دستگیری ز قدر تو بیند
زند پنجه بر مه پلنگ محارب
بتابد اگر آفتاب سخایت
شود موج دریا، سراب سباسب
گرانی درآید به گوش مخاطَب
اگر از وقار تو گوید مخاطب
ز انعام و اکرام پیدرپی تو
مواکب فرامش کند از مواجب
خوش آن دم که در مجلست این غزل را
دهد قول مطرب علوّ مراتب
درین خردسالی نباشد مناسب
که باشی به هر نامناسب مصاحب
دمی بیرقیبان نهای، وز محبّت
نخواهم ترا یک دم از دیده غایب
تو کم لطفی و من درین غم که دشمن
شود بر من آهسته آهسته غالب
شود تا نزاع من و غیر افزون
نگاهش رعایت کند هر دو جانب
دلش جمع گردیده گویا ز مرگم
که امروز بر کشتنم نیست راغب
مرا میکشد غیرت اینکه با من
سخن گوید و بنگرد بر جوانب
ز بیداد او عاقبت داد خود را
برد بنده میلی به درگاه صاحب
تنم آشیان عقاب عقوبت
دلم پاسبان متاع متاعب
مرا شاعری کار و بیکارم امّا
مدار معاشم به خویش و اقارب
چه خویش و اقارب، که در بغض و کینه
به افعی مشابه، به عقرب مقارب
از ایشان چو از بتپرستان شهادت
دو مصراع موزون یکی از اغرایب
ز نقصان ادراک و جهل مرکّب
چو آیینه قلب، معیوب و عایب
من از کار خود خوار در پیش ایشان
چو بدنام اسلام در دیر راهب
ز بی حاصلیهای این پیشه، بر من
زبان اقارب چو نیش عقارب
ازین فارغ البالیام در تعجّب
ز بخت من الحق نمود از عجایب
کزان دوزخ ناامیدی فتادم
به بزم تو، یعنی بهشت مآرب
نثار تو کردم دُر شاهواری
به آویزه گوش گردون مناسب
سراسر به دیبای الفاظ دلکش
چو قدّ شواهد خیالات صایب
درو حور بیت از دو مصراع موزون
بر اطراف افکنده مشکین ذوایب
چه بیتی، که هر کس درآید نبیند
چو آیینه چین بر جبین حواجب
به دست و عنان و به پا و رکابت
که غیر از ثنای تو بعد از مناقب
مراتا به غایت نگردیده در دل
چو وصف اعاجم، چه مدح اعارب
به دیوان اندیشهام بعد ازین هم
جناب ترا باد نایاب، نایب
به این شغل بادا دعاگوی، انسب
که آن هم بود منصبی از مناصب
الا تا شب و روز، خورشید باشد
درآفاق گه شارق و گاه غارب
ترا مهر دولت برآید ز شرقی
که او را نباشد زوال از مغارب
گشوده چو اهل مصایب ذوایب
شکن بر شکن همچو زنجیر سودا
گره بر گره همچو ابروی حاجب
دعا گمره شاهراه اجابت
بلا حاجب بارگاه مطایب
نگون یوسف مه به چاه مشارق
گره قرص خور در گلوی مغارب
به رفتن فلک در تردّد، ولیکن
چو شخصی که در خواب گردیده هارب
مگو شب، سیه زال نامهربانی
که زاید ازو طفل امّید خایب
ز پایان او خلق نومید چندان
که صبح دوم را شمردند کاذب
درو تیرگی تا به حدّی که غافل
نهادی قدم شخص در نار لاهب
مکدّر در آن زنگبار کدورت
چو آیینهٔ زنگیان نجم ثاقب
کثافت در آن آنقدر کآفرینش
ز لطف بدن چون پری بود غایب
در اوّل قدم آبله کرده یکسر
ز دشواری راه، پای کواکب
درین شب رهی بود پیشم که گردون
در افراط و تفریط ازو بود کاسب
فروتر ز بخل و فزونتر ز همّت
نشیب و فرازش به چندین مراتب
فرازش به جایی که در نیمهٔ شب
هویدا شدی صبح و شام از دو جانب
چنان کوه گردون شکوهی که بودی
درو چشمهسار از نجوم ثواقب
به بالای آن کوه اندیشهفرسا
فتادی به راکب ظلال مراکب
نشیبش به حدّی که قارون و کیوان
نمودی به هم چون دو پیکر مقارب
در آن صیدگه از دد و دام کوته
کمند بلیّات چرخ معاقب
نفیر سرافیل در وی ز پستی
چو افسانه از بهر خواب ارانب
ز گرمای آن دوزخ بیگناهان
سپند ثوابت شرروار ذایب
ز بیآبی چشمهٔ چشم عاشق
زبان بر لب افکنده مژگان ساکب
به هر گام بیدستیاریّ آتش
شدی آبله داغ در پای ذاهب
شدی آب چون آبله در ته پا
به روی زمین میخ نعل مراکب
مگر از گدازندگی تشنگان را
دمی آب پیدا شدی در مشارب
درین ره که هر دم ز بیاعتدالی
گرفتی سر راه ذاهب چو ناهب
قضا را به من مرکبی بود همره
نه مرکب، که مجموعهای از معایب
چنان صادقالاعتقادی که هر دم
فتادی به صد حیله در پای صاحب
شدی منحصر طاعت او به سجده
بُدی فیالمثل گر ز شیخان تایب
ز سستی فتادی به رو همچو سایه
برو گر شدی نور خورشید راکب
ز چشمان او پردهٔ عنکبوتی
نمایان چو از غار، بیت عناکب
قلم گر شدی فیالمثل دست و پایش
بماندی ز همراهی دست کاتب
مرا بود خرسنگ ره، تا زمانی
که از درگه صبح برخاست حاجب
تعالیاللّه از صبح دولت که سرزد
چو از خاطر پیر، تدبیر صایب
ازو آفتاب سعادت فروزان
چو نور صباح از جبین اطایب
همش پنبه از بهر داغ کدورت
همش مرهم از بهر زخم نوایب
همیکرد اشارت کلید بشارت
که این است گنجور گنج مطالب
شکفتم ازین مژده و برگشادم
چو گل دست حاجت به درگاه واجب
که یارب به جذب کمند محبّت
که مطلوب ازان شد طلبکار طالب
به ناز بتی کز تقاضای خوبی
نهان تابع و آشکار است عاتب
به خرسندی عاشق از ذوق وعده
چو شب زندهدار از دم صبح کاذب
به دیوانهای کش همین است طاعت
که آزاد باشد ز قید مذاهب
به امّیدواری که از انتظاری
به دشواریاش جان برآید ز قالب
که بیرونم آور ازین راه محنت
مرا وارهان زین کمند مصایب
هنوزم ز لشکرگه دل نکرده
سپاه دعا عزم درگاه واهب
که آمد به گوشم خروش سروشی
که ای مبتلای بلا از دو جانب
ترا مژده کان روز آمد که بینی
رخ آفتاب کواکب مواکب
سمّی خلیل آنکه از فیض لطفش
چکد آب حیوان ز نیش عقارب
زند در دبستان عقلش چو طفلان
دم از سادهلوحی سپهر ملاعب
مه نو شود گر کلید عتابش (کذا)
رود در حجاب سیاهی چو حاجب
بهسان کمان در کمینگاه خُلقش
نیفتد گره در کمند حواجب
ز آسایش عهد او زخم خنجر
ز پهلوی مضروب خندد به ضارب
کمندش دهد جذبهای گر به شبنم
شود مهر را جانب خویش جاذب
ز تاثیر زنجیر حفظش، نماید
گره چون سلاسل به زلف کواعب
تواند به دست خرد برگرفتن
... اوایل ز روی عواقب
تویی آنکه در مذب شخص قدرت
بود سجده مکروه و معراج واجب
نپیچد به هم در زوایای طبعت
چو اوتار خورشید، تار عناکب
زرای تو شاید که چون اختر آید
مطر در نظر از ضمیر سحایب
شود مو بر اندام، دام عقوبت
چو خورشید محشر شوی گر معاتب
کند باز جود تو صید جهانی
که چون مهر در هم نیارد مخالب
ز اغصان به جای ثمر شعله ریزد
اگر بنگری سوی گلزار، غاضب
توان گفتن آیینه دانش، چو گردد
شراب ضمیر ترا مهره شارب
فکندی چنان پرده عیبپوشی
که امساک پوشد لباس مواهب
اگر دستگیری ز قدر تو بیند
زند پنجه بر مه پلنگ محارب
بتابد اگر آفتاب سخایت
شود موج دریا، سراب سباسب
گرانی درآید به گوش مخاطَب
اگر از وقار تو گوید مخاطب
ز انعام و اکرام پیدرپی تو
مواکب فرامش کند از مواجب
خوش آن دم که در مجلست این غزل را
دهد قول مطرب علوّ مراتب
درین خردسالی نباشد مناسب
که باشی به هر نامناسب مصاحب
دمی بیرقیبان نهای، وز محبّت
نخواهم ترا یک دم از دیده غایب
تو کم لطفی و من درین غم که دشمن
شود بر من آهسته آهسته غالب
شود تا نزاع من و غیر افزون
نگاهش رعایت کند هر دو جانب
دلش جمع گردیده گویا ز مرگم
که امروز بر کشتنم نیست راغب
مرا میکشد غیرت اینکه با من
سخن گوید و بنگرد بر جوانب
ز بیداد او عاقبت داد خود را
برد بنده میلی به درگاه صاحب
تنم آشیان عقاب عقوبت
دلم پاسبان متاع متاعب
مرا شاعری کار و بیکارم امّا
مدار معاشم به خویش و اقارب
چه خویش و اقارب، که در بغض و کینه
به افعی مشابه، به عقرب مقارب
از ایشان چو از بتپرستان شهادت
دو مصراع موزون یکی از اغرایب
ز نقصان ادراک و جهل مرکّب
چو آیینه قلب، معیوب و عایب
من از کار خود خوار در پیش ایشان
چو بدنام اسلام در دیر راهب
ز بی حاصلیهای این پیشه، بر من
زبان اقارب چو نیش عقارب
ازین فارغ البالیام در تعجّب
ز بخت من الحق نمود از عجایب
کزان دوزخ ناامیدی فتادم
به بزم تو، یعنی بهشت مآرب
نثار تو کردم دُر شاهواری
به آویزه گوش گردون مناسب
سراسر به دیبای الفاظ دلکش
چو قدّ شواهد خیالات صایب
درو حور بیت از دو مصراع موزون
بر اطراف افکنده مشکین ذوایب
چه بیتی، که هر کس درآید نبیند
چو آیینه چین بر جبین حواجب
به دست و عنان و به پا و رکابت
که غیر از ثنای تو بعد از مناقب
مراتا به غایت نگردیده در دل
چو وصف اعاجم، چه مدح اعارب
به دیوان اندیشهام بعد ازین هم
جناب ترا باد نایاب، نایب
به این شغل بادا دعاگوی، انسب
که آن هم بود منصبی از مناصب
الا تا شب و روز، خورشید باشد
درآفاق گه شارق و گاه غارب
ترا مهر دولت برآید ز شرقی
که او را نباشد زوال از مغارب
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح حضرت علی علیه السّلام
مرا به سینه چو شمعیست جلوهگر آتش
ز آب دیده فزون است در جگر آتش
به راه بادیهای آتشم به سربارد
که پای چون بنهم بگذرد ز سر آتش
ستاره سوخته پروانهایست مرغ دلم
که از غُلوی هوس میکشد به بر آتش
فسردهگو مزن آتشپرست را طعنه
که داده سوخته را لذت دگر آتش
هوای عشق ربودش مگر، که چون خورشید
به رقص آمده از خویش بیخبر آتش؟
چو طفل جنبد و لب در سخن بجنباند
مگر کند سبق عشق را ز بر آتش؟
شب از دلم غم او پا نمینهد بیرون
به زیر پا بودش گرچه تا سحر آتش
ز وعده تو دل از راه رفت و نقصان کرد
چو گمرهی که به شب رو نهاد بر آتش
بود چو شیشه می خلعت محبّت را
ز سحر حسن تو رو آب و آستر آتش
در انتظار تو فرش رهند سوختگان
مرو که ریخته بر هر سرگذر آتش
کشی ز سینه من گر خدنگهای جفا
به صد زبان دهد از سوز دل خبر آتش
به زینهار زبان همچو مار کرده برون
ز بیم رمح شهنشاه دادگر آتش
شه نجف، اسداللّه، ساقی کوثر
که گردد از نم لطفش چو باده تر آتش
شهی که شاید اگر چون ملک شود عریان
به دور معدلتش از لباس شر آتش
وزد به حشر اگر باد لطف او، شاید
که منفعل شود از خویش در سقر آتش
اگر کند نظر از روی اعتبار، سزد
که همچو مشک شود دود و همچو زر آتش
شرار نعل سمندش به او گر آمیزد
شود به صاعقه من بعد همسفر آتش
ایا شهی که عتاب تو گر اشاره کند
ز برق حادثه افتد به بحر و بر آتش
به آب لطف تو گر دیده شستوشو یابد
نیاورد پس ازین تاب در نظر آتش
سموم قهر تو گر در چمن گذار کند
به جای برگ خزان ریزد از شجر آتش
چو شانه دور کند با زبانه تاب از موی
دمی که حفظ تو آرد گذار بر آتش
ز برق تیغ تو اندیشهگر کند، شاید
که اتّصال نیابد به یکدگر آتش
وگر کبوتر عزم تو بگذرد بروی
چو آفتاب برآرد ز شعله پر آتش
خیال آتش قهرت اگر کند، شاید
که همچو بیضه فتد در دل گهر آتش
به باغ حفظ تو شاید که همچو پرتو گل
به روی خویش دهد آب را گذر آتش
به دور خُلق تو گلهای آتشین گردد
نهند اهل جنون را اگر به سر آتش
چو گنج قارون شاید که در رود به زمین
اگر شود ز وقار تو بهرهور آتش
شود مصوّر اگر خشم تو، زبانه زند
به جای بال زتمثال جانور آتش
به یاد خلق تو شاید که آب خضر چکد
اگر زند به رگ دود نیشتر آتش
برو اگر گذرد آفتاب همت تو
دگر عجب که تصرف کند به زر آتش
شها بر آتش من ریز آب مرحمتی
که در تنم تب مرگ است و در جگر آتش
سه ماه شد که به سوز دلی گرفتارم
کز آتش دل من گفته الحذر آتش
تنم ز تاب تب غم به خویش پیچد
چو تار موی که در وی کند اثر آتش
لبم پر آبله گردیده همچو شمع، مگر
مرا به خوان اجل گشته ماحضر آتش؟
شود پر آبله انگشت حکمتش ز شرار
نهد به نبض من خسته دل اگر آتش
رسیده بر لب بام آفتاب زندگیام
چنانکه شعله زد از روزنم مگر آتش
چو خاک، تشنه لب آب رحمتم، تاکی
دهد ز شعله مرا نامه (؟) خطر آتش؟
دگر خموش شوم، کز زبان درازی خویش
چو مهر دست ندامت زند به سر آتش
کنم دعای تو ورد زبان که دست دعا
زند چو خنجر عدل تو آب بر آتش
الا به باغ جهان تا کند کلیم آسا
دهان غهچه سیراب را ضرر آتش
ز بهر خاک نشین تو بر دمد ریحان
اگر قدم بنهد چون خلیل در آتش
ز آب دیده فزون است در جگر آتش
به راه بادیهای آتشم به سربارد
که پای چون بنهم بگذرد ز سر آتش
ستاره سوخته پروانهایست مرغ دلم
که از غُلوی هوس میکشد به بر آتش
فسردهگو مزن آتشپرست را طعنه
که داده سوخته را لذت دگر آتش
هوای عشق ربودش مگر، که چون خورشید
به رقص آمده از خویش بیخبر آتش؟
چو طفل جنبد و لب در سخن بجنباند
مگر کند سبق عشق را ز بر آتش؟
شب از دلم غم او پا نمینهد بیرون
به زیر پا بودش گرچه تا سحر آتش
ز وعده تو دل از راه رفت و نقصان کرد
چو گمرهی که به شب رو نهاد بر آتش
بود چو شیشه می خلعت محبّت را
ز سحر حسن تو رو آب و آستر آتش
در انتظار تو فرش رهند سوختگان
مرو که ریخته بر هر سرگذر آتش
کشی ز سینه من گر خدنگهای جفا
به صد زبان دهد از سوز دل خبر آتش
به زینهار زبان همچو مار کرده برون
ز بیم رمح شهنشاه دادگر آتش
شه نجف، اسداللّه، ساقی کوثر
که گردد از نم لطفش چو باده تر آتش
شهی که شاید اگر چون ملک شود عریان
به دور معدلتش از لباس شر آتش
وزد به حشر اگر باد لطف او، شاید
که منفعل شود از خویش در سقر آتش
اگر کند نظر از روی اعتبار، سزد
که همچو مشک شود دود و همچو زر آتش
شرار نعل سمندش به او گر آمیزد
شود به صاعقه من بعد همسفر آتش
ایا شهی که عتاب تو گر اشاره کند
ز برق حادثه افتد به بحر و بر آتش
به آب لطف تو گر دیده شستوشو یابد
نیاورد پس ازین تاب در نظر آتش
سموم قهر تو گر در چمن گذار کند
به جای برگ خزان ریزد از شجر آتش
چو شانه دور کند با زبانه تاب از موی
دمی که حفظ تو آرد گذار بر آتش
ز برق تیغ تو اندیشهگر کند، شاید
که اتّصال نیابد به یکدگر آتش
وگر کبوتر عزم تو بگذرد بروی
چو آفتاب برآرد ز شعله پر آتش
خیال آتش قهرت اگر کند، شاید
که همچو بیضه فتد در دل گهر آتش
به باغ حفظ تو شاید که همچو پرتو گل
به روی خویش دهد آب را گذر آتش
به دور خُلق تو گلهای آتشین گردد
نهند اهل جنون را اگر به سر آتش
چو گنج قارون شاید که در رود به زمین
اگر شود ز وقار تو بهرهور آتش
شود مصوّر اگر خشم تو، زبانه زند
به جای بال زتمثال جانور آتش
به یاد خلق تو شاید که آب خضر چکد
اگر زند به رگ دود نیشتر آتش
برو اگر گذرد آفتاب همت تو
دگر عجب که تصرف کند به زر آتش
شها بر آتش من ریز آب مرحمتی
که در تنم تب مرگ است و در جگر آتش
سه ماه شد که به سوز دلی گرفتارم
کز آتش دل من گفته الحذر آتش
تنم ز تاب تب غم به خویش پیچد
چو تار موی که در وی کند اثر آتش
لبم پر آبله گردیده همچو شمع، مگر
مرا به خوان اجل گشته ماحضر آتش؟
شود پر آبله انگشت حکمتش ز شرار
نهد به نبض من خسته دل اگر آتش
رسیده بر لب بام آفتاب زندگیام
چنانکه شعله زد از روزنم مگر آتش
چو خاک، تشنه لب آب رحمتم، تاکی
دهد ز شعله مرا نامه (؟) خطر آتش؟
دگر خموش شوم، کز زبان درازی خویش
چو مهر دست ندامت زند به سر آتش
کنم دعای تو ورد زبان که دست دعا
زند چو خنجر عدل تو آب بر آتش
الا به باغ جهان تا کند کلیم آسا
دهان غهچه سیراب را ضرر آتش
ز بهر خاک نشین تو بر دمد ریحان
اگر قدم بنهد چون خلیل در آتش
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح نورنگ
ای شراب خوشدلی از جام دوران یافته
کام دل بیمنّت گیتی ز یزدان یافته
زان ترا نورنگ نام از عالم بالا رسید
کز تو باغ دهر از نو، رنگ احسان یافته
آن تویی کز نوبهار خلق و ابر جود تو
بحر عنبر در کنار و گل به دامان یافته
وان تویی کز عطف دامان تو خیّاط ازل
مرقبای آفرینش را گریبان یافته
با خیال فسحت جاهت که عالم عالم است
مور در دل وسعت ملک سلیمان یافته
گشته از روی تو مجلس گلشن و دل از نشاط
عندلیب باغ معنی را غزلخوان یافته
دل پس از عمری که جا در بزم جانان یافته
از تغافلهای او خود را پشیمان یافته
وصل آن غیر آشنا با دست رشک الماس ریخت
بر جراحتها که دل از تیغ هجران یافته
دل میان آتش و آب است از بیم و امید
کز عتاب آشکارش لطف پنهان یافته
جان به عزم رحلت و من شاد ازین معنی که دل
درد چندین ساله ار امید درمان یافته
کشتگان تیغ جانان را ز انفاس مسیح
دیده دل زنگ بر آیینه جان یافته
بس که از کیفیت چشم تو سرمستند خلق
توبه کردن می پرست از باده آسان یافته
گوش کی بر منع شیخ پاکدامان مینهد
آنکه ذوق مستی و چاک گریبان یافته
مبتلای صد بلا میلی به جرم دوستی
خویش را چون بندگان حضرت خان یافته
ای فلک قدری که بر درگاه عالی جاه تو
تاج سرداران شکست از چوب دربان یافته
صرصر قهرت اگر افکنده بر گردون گذار
چون بنات النّعش پروین را پریشان یافته
آسمان بنموده ماه نو که اندر خدمتت
گردنش فرسودگی از طوق فرمان یافته
بارها از دهشت پیکان زهرآلود تو
آسمان خورشید را در ذره پنهان یافته
کودک صلب بداندیش از نهیب تیغ تو
از عدم ناآمده، خود راپشیمان یافته
هر کجا خورشید رایت گشته تابان، روزگار
مهر را بینور تر از چشم حیران یافته
آسمان خورشید را صیدگاه قهر تو
همچو صید زخم دار افتان و خیزان یافته
میزبانی کرده تا روز قیامت خلق را
هر که را یک بار احسان تو مهمان یافته
بس که توفیق است در عهد تو مردم را رفیق
بتپرست از سجده بت، بوی ایمان یافته
تیرمار مرگ کز زخمش خلاصی کس ندید
ظاهرا از نوک پیکان تو دندان یافته
روزگار افلاک را در رستخیز قهر تو
کشتی سرگشته اندر موج توفان یافته
آسمان از رشک آن دست و دل گوهرفشان
آب در چشم یم و خون در دل کان یافته
آنکه کان را جُسته از بهر نثار بزم تو
لعل را از خرّمی چون غنچه خندان یافته
یوسف رایت چو در مرآت مهر افکند عکس
خضر عقل اندر سیاهی آب حیوان یافته
بحر اندر عهد احسان تو میزد لاف جود
زین گناه از ابر نیسان تیر باران یافته
هر که از اوج کمالت کرد بر گیتی نگاه
با زمین خورشید را چون سایه یکسان یافته
مهر را از برق خرمن سوز قهرت با شعاع
آسمان همچون سواد چشم و مژگان یافته
از همجوم خاکبوسان در رهت چو ماه نو
کاسه سرها شکست از نعل یکران یافته
وه چه یکرانی که هرگه جسته از جا یک دوگام
پیک وهم آن را برون زین هفت میدان یافته
تر نگشته از سبکروحیّ و چالاکی سمش
گر نسیم آسا به روی آب جولان یافته
بارها ز آهسته رفتاری به میدان سپهر
گوی مه در دست و پایش زخم چوگان یافته
ای پی آرایش دیوان قدرت آسمان
لاجوردی صفحهای از نقره افشان یافته
بس که عالی شد اساس کاخ رنگآمیز تو
چرخ رنگ لاجورد از طاق ایوان یافته
همّتت با آنکه داده عالمی در هر سوال
انفعال از سایلان هنگام احسان یافته
بیتکلّف آن تویی کامروز در بازار دهر
نظم از طبع سخن سنج تو میزان یافته
هر چه جز مدح تو بر اوراق خاطر بسته نقش
عقل آن را مستحق خط بطلان یافته
گر چه نتوان برد نام نظم من، اما خوشم
کاین همایون نامه از نام تو عنوان یافته
نیستم لایق به احسان تو، اما دور نیست
ذرهای صد فیض از خورشید تابان یافته
شرمسارم کز تو با این طبع ناقص،دیدهام
آن عنایتها که خاقانی ز خاقان یافته
تا دهد باد بهاری خاک را آب حیات
تا شود جان از سموم و زهر نقصان یافته
خصمت از باد بهاری دیده آسیب سموم
نیکخواه از زهر نفع آب حیوان یافته
کام دل بیمنّت گیتی ز یزدان یافته
زان ترا نورنگ نام از عالم بالا رسید
کز تو باغ دهر از نو، رنگ احسان یافته
آن تویی کز نوبهار خلق و ابر جود تو
بحر عنبر در کنار و گل به دامان یافته
وان تویی کز عطف دامان تو خیّاط ازل
مرقبای آفرینش را گریبان یافته
با خیال فسحت جاهت که عالم عالم است
مور در دل وسعت ملک سلیمان یافته
گشته از روی تو مجلس گلشن و دل از نشاط
عندلیب باغ معنی را غزلخوان یافته
دل پس از عمری که جا در بزم جانان یافته
از تغافلهای او خود را پشیمان یافته
وصل آن غیر آشنا با دست رشک الماس ریخت
بر جراحتها که دل از تیغ هجران یافته
دل میان آتش و آب است از بیم و امید
کز عتاب آشکارش لطف پنهان یافته
جان به عزم رحلت و من شاد ازین معنی که دل
درد چندین ساله ار امید درمان یافته
کشتگان تیغ جانان را ز انفاس مسیح
دیده دل زنگ بر آیینه جان یافته
بس که از کیفیت چشم تو سرمستند خلق
توبه کردن می پرست از باده آسان یافته
گوش کی بر منع شیخ پاکدامان مینهد
آنکه ذوق مستی و چاک گریبان یافته
مبتلای صد بلا میلی به جرم دوستی
خویش را چون بندگان حضرت خان یافته
ای فلک قدری که بر درگاه عالی جاه تو
تاج سرداران شکست از چوب دربان یافته
صرصر قهرت اگر افکنده بر گردون گذار
چون بنات النّعش پروین را پریشان یافته
آسمان بنموده ماه نو که اندر خدمتت
گردنش فرسودگی از طوق فرمان یافته
بارها از دهشت پیکان زهرآلود تو
آسمان خورشید را در ذره پنهان یافته
کودک صلب بداندیش از نهیب تیغ تو
از عدم ناآمده، خود راپشیمان یافته
هر کجا خورشید رایت گشته تابان، روزگار
مهر را بینور تر از چشم حیران یافته
آسمان خورشید را صیدگاه قهر تو
همچو صید زخم دار افتان و خیزان یافته
میزبانی کرده تا روز قیامت خلق را
هر که را یک بار احسان تو مهمان یافته
بس که توفیق است در عهد تو مردم را رفیق
بتپرست از سجده بت، بوی ایمان یافته
تیرمار مرگ کز زخمش خلاصی کس ندید
ظاهرا از نوک پیکان تو دندان یافته
روزگار افلاک را در رستخیز قهر تو
کشتی سرگشته اندر موج توفان یافته
آسمان از رشک آن دست و دل گوهرفشان
آب در چشم یم و خون در دل کان یافته
آنکه کان را جُسته از بهر نثار بزم تو
لعل را از خرّمی چون غنچه خندان یافته
یوسف رایت چو در مرآت مهر افکند عکس
خضر عقل اندر سیاهی آب حیوان یافته
بحر اندر عهد احسان تو میزد لاف جود
زین گناه از ابر نیسان تیر باران یافته
هر که از اوج کمالت کرد بر گیتی نگاه
با زمین خورشید را چون سایه یکسان یافته
مهر را از برق خرمن سوز قهرت با شعاع
آسمان همچون سواد چشم و مژگان یافته
از همجوم خاکبوسان در رهت چو ماه نو
کاسه سرها شکست از نعل یکران یافته
وه چه یکرانی که هرگه جسته از جا یک دوگام
پیک وهم آن را برون زین هفت میدان یافته
تر نگشته از سبکروحیّ و چالاکی سمش
گر نسیم آسا به روی آب جولان یافته
بارها ز آهسته رفتاری به میدان سپهر
گوی مه در دست و پایش زخم چوگان یافته
ای پی آرایش دیوان قدرت آسمان
لاجوردی صفحهای از نقره افشان یافته
بس که عالی شد اساس کاخ رنگآمیز تو
چرخ رنگ لاجورد از طاق ایوان یافته
همّتت با آنکه داده عالمی در هر سوال
انفعال از سایلان هنگام احسان یافته
بیتکلّف آن تویی کامروز در بازار دهر
نظم از طبع سخن سنج تو میزان یافته
هر چه جز مدح تو بر اوراق خاطر بسته نقش
عقل آن را مستحق خط بطلان یافته
گر چه نتوان برد نام نظم من، اما خوشم
کاین همایون نامه از نام تو عنوان یافته
نیستم لایق به احسان تو، اما دور نیست
ذرهای صد فیض از خورشید تابان یافته
شرمسارم کز تو با این طبع ناقص،دیدهام
آن عنایتها که خاقانی ز خاقان یافته
تا دهد باد بهاری خاک را آب حیات
تا شود جان از سموم و زهر نقصان یافته
خصمت از باد بهاری دیده آسیب سموم
نیکخواه از زهر نفع آب حیوان یافته
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح نورنگ خان
آن گل که رفت و داغ جدایی به جان نهاد
دنبالش آب دیده سر اندر جهان نهاد
ظاهر به مردمان مکن ای اشک پرده در
راز نهان که با تو دلم در میان نهاد
در ابتدای عشق که هنگام مهر بود
صد داغ بر دلم ز پی امتحان نهاد
خال رخش که داغ دلم راست پردهسوز
آیینه در برابر داغ نهان نهاد
دارد سراب وعدهٔ او تشنهلب بسی
لبتشنه مرد آنکه چو من دل بر آن نهاد
در زلف او دل از سبکی بیقرار بود
بر پای او ز سلسله بند گران نهاد
هر زخم ناوکی که ازان غمزه داشتم
مژگان او فتیله ز نوک سنان نهاد
فرسوده استخوان تنم را نشانه کرد
هر ناوک بلا که قضا در کمان نهاد
در خود ندید چون دل بیچاره تاب هجر
ناچار تن به جور تو نامهربان نهاد
اندیشهٔ رخ تو که آسایش دل است
در روی زرد، خاصیت زعفران نهاد
کیفیّت غم تو که جان را مفرّح است
در خون دل نشاط می ارغوان نهاد
هنگام مرگ، وعدهٔ پرسیدن توام
از انتظار سلسله بر پای جان نهاد
خضر غم تو شد به عدم رهنمون مرا
آسان رهی به پیش من ناتوان نهاد
تا بر زبان نیاورم آزار دل ازو
اوّل به عشوه بند مرا بر زبان نهاد
سرگشتهٔ در تو ز پا خویش را فکند
تا سر به این بهانه بر آن آستان نهاد
کرد از نخست غرقه به خون چون زبان شمع
دوران نوالهای که مرا در دهان نهاد
دوران که سوخت رشتهٔ جان مرا چو شمع
گردن به تیغ داور گیتیستان نهاد
نورنگخان، یگانه دُر دُرج آفتاب
کو را به آفتاب،خرد توأمان نهاد
صیدافکنی که از تن فرسودهٔ عدو
پیش همای ناوک خویش استخوان نهاد
دست سخای او که مبادا نیازمند
داغ نیاز بر دل دریا و کان نهاد
چشم ستاره، گاه عطای تو میپرید
بر طرف دیده، برگ که از کهکشان نهاد
نسر فلک ز بیم سر از بیضه بر نزد
بر چرخ باز قهر تو چون آشیان نهاد
آهو ز عدل او سر راحت به خواب ناز
در خوابگاه گرسنه شیر ژیان نهاد
ای آنکه در زمان تو گردید استوار
در عدل هر اساس که نوشیروان نهاد
درکشوری که عدل تو پا درمیانه ماند
هر فتنهای که بود، قدم بر کران نهاد
پشت فلک ز قامت بخت تو راست شد
چون پیر بود، دست به دوش جوان نهاد
ای آنکه همّت تو به دامان نثار کرد
خورشید هر ذخیره که در جیب کان نهاد
در عرصهٔ نفاذ، به تقدیر کردگار
فرمان نافذ تو عنان بر عنان نهاد
شبدیز کبریای تو از قدر ...
جایی که سکّه بر درم اختران نهاد
دریا دلا! به ذات کریمی که از کرم
در جسم خاک، جوهر جان رایگان نهاد
از چشم اعتبار فتادش گهر چو اشک
هر کس نظر بر آن کف گوهرفشان نهاد
افلاک را ز کبر زمین سر نمینهد
تا سر به پایبوسی نورنگخان نهاد
در روزگار دولت پایندهٔ تو، دل
شمع سحر به زندگی جاودان نهاد
در گلشن حیات حسود تو میتوان
بر نخل تازه، ارّه ز آب روان نهاد
بر آسمان نه شکل هلال است شامگه
کش نام ماه نو، خرد خردهدان نهاد
شاهین خمیدهٔ کفّهٔ میزان چرخ را
بر وی ز بس که حلم تو بار گران نهاد
قهر تو بهر امن و امان سوختن چو برق
آتش به خان و مان زمین و زمان نهاد
کس جز ملک ز دور به حسرت نظر نکرد
جایی که میزبان نوال تو خوان نهاد
قدر ترا بنای مکان از علوّشان
بنّای وهم بر زبر لامکان نهاد
حفظ تو نیز کرد درین کار اهتمام
بر لامکان وگرنه بنا چون توان نهاد؟
تا عقل پی برد که تقاضای روزگار
طرح بهار و رسم خزان در جهان نهاد
خوش باش چون بهار که باغ حیات خصم
از برگریز حادثه رو در خزان نهاد
جاوید زی که مدّت عمر تو شد مدید
چندانکه سر به دامن آخر زمان نهاد
دنبالش آب دیده سر اندر جهان نهاد
ظاهر به مردمان مکن ای اشک پرده در
راز نهان که با تو دلم در میان نهاد
در ابتدای عشق که هنگام مهر بود
صد داغ بر دلم ز پی امتحان نهاد
خال رخش که داغ دلم راست پردهسوز
آیینه در برابر داغ نهان نهاد
دارد سراب وعدهٔ او تشنهلب بسی
لبتشنه مرد آنکه چو من دل بر آن نهاد
در زلف او دل از سبکی بیقرار بود
بر پای او ز سلسله بند گران نهاد
هر زخم ناوکی که ازان غمزه داشتم
مژگان او فتیله ز نوک سنان نهاد
فرسوده استخوان تنم را نشانه کرد
هر ناوک بلا که قضا در کمان نهاد
در خود ندید چون دل بیچاره تاب هجر
ناچار تن به جور تو نامهربان نهاد
اندیشهٔ رخ تو که آسایش دل است
در روی زرد، خاصیت زعفران نهاد
کیفیّت غم تو که جان را مفرّح است
در خون دل نشاط می ارغوان نهاد
هنگام مرگ، وعدهٔ پرسیدن توام
از انتظار سلسله بر پای جان نهاد
خضر غم تو شد به عدم رهنمون مرا
آسان رهی به پیش من ناتوان نهاد
تا بر زبان نیاورم آزار دل ازو
اوّل به عشوه بند مرا بر زبان نهاد
سرگشتهٔ در تو ز پا خویش را فکند
تا سر به این بهانه بر آن آستان نهاد
کرد از نخست غرقه به خون چون زبان شمع
دوران نوالهای که مرا در دهان نهاد
دوران که سوخت رشتهٔ جان مرا چو شمع
گردن به تیغ داور گیتیستان نهاد
نورنگخان، یگانه دُر دُرج آفتاب
کو را به آفتاب،خرد توأمان نهاد
صیدافکنی که از تن فرسودهٔ عدو
پیش همای ناوک خویش استخوان نهاد
دست سخای او که مبادا نیازمند
داغ نیاز بر دل دریا و کان نهاد
چشم ستاره، گاه عطای تو میپرید
بر طرف دیده، برگ که از کهکشان نهاد
نسر فلک ز بیم سر از بیضه بر نزد
بر چرخ باز قهر تو چون آشیان نهاد
آهو ز عدل او سر راحت به خواب ناز
در خوابگاه گرسنه شیر ژیان نهاد
ای آنکه در زمان تو گردید استوار
در عدل هر اساس که نوشیروان نهاد
درکشوری که عدل تو پا درمیانه ماند
هر فتنهای که بود، قدم بر کران نهاد
پشت فلک ز قامت بخت تو راست شد
چون پیر بود، دست به دوش جوان نهاد
ای آنکه همّت تو به دامان نثار کرد
خورشید هر ذخیره که در جیب کان نهاد
در عرصهٔ نفاذ، به تقدیر کردگار
فرمان نافذ تو عنان بر عنان نهاد
شبدیز کبریای تو از قدر ...
جایی که سکّه بر درم اختران نهاد
دریا دلا! به ذات کریمی که از کرم
در جسم خاک، جوهر جان رایگان نهاد
از چشم اعتبار فتادش گهر چو اشک
هر کس نظر بر آن کف گوهرفشان نهاد
افلاک را ز کبر زمین سر نمینهد
تا سر به پایبوسی نورنگخان نهاد
در روزگار دولت پایندهٔ تو، دل
شمع سحر به زندگی جاودان نهاد
در گلشن حیات حسود تو میتوان
بر نخل تازه، ارّه ز آب روان نهاد
بر آسمان نه شکل هلال است شامگه
کش نام ماه نو، خرد خردهدان نهاد
شاهین خمیدهٔ کفّهٔ میزان چرخ را
بر وی ز بس که حلم تو بار گران نهاد
قهر تو بهر امن و امان سوختن چو برق
آتش به خان و مان زمین و زمان نهاد
کس جز ملک ز دور به حسرت نظر نکرد
جایی که میزبان نوال تو خوان نهاد
قدر ترا بنای مکان از علوّشان
بنّای وهم بر زبر لامکان نهاد
حفظ تو نیز کرد درین کار اهتمام
بر لامکان وگرنه بنا چون توان نهاد؟
تا عقل پی برد که تقاضای روزگار
طرح بهار و رسم خزان در جهان نهاد
خوش باش چون بهار که باغ حیات خصم
از برگریز حادثه رو در خزان نهاد
جاوید زی که مدّت عمر تو شد مدید
چندانکه سر به دامن آخر زمان نهاد
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در مدح نورنگخان
در گلو بینم گر از تیغ شهادت شربتی
یک دم از عمر به تلخی رفته یابم لذّتی
همچو مرغ نیم بسمل در میان خاک و خون
نیم جانی دارم و از وی ندارم راحتی
چون به این آسودگی در عمر خود کم بودهاند
کشتگان تیغ او دارند هر یک حسرتی
گاه قتلم از حسد بگرفت دشمن دست دوست
باز در صد محنتم افکند و دارد منّتی
خویش را هر لحظه بینم در محبّت گرمتر
با وجود آنکه هر دم پیشم آید محنتی
کس ندارد جرئت پابوس او از بیم جان
دست میشویم ز جان و مینمایم جرئتی
از شکایت در عتاب آوردمش، بینم کنون
من ازو شرمنده، او هم دارد از من خجلتی
دارم از دست ستمهایش دل آزردهای
کاش بهر شکوه در بزمش بیابم فرصتی
از وفا عمری که سر بر آستانش داشتم
هر زمانم با سگان کوی او بود الفتی
این زمان کز کوی او محروم گشتم، هر زمان
بر دلم از یاد هر الفت فزاید کلفتی
با کدامین دل روم سویش، همان گیرم که باز
با رقیبش دیدم و در دل گره شد حسرتی
چون ز بیداد تو مینالم، مرا معذور دار
گر سگ کوی ترا از ناله دادم زحمتی
بهر یک دیدار دیگر بود، نه از بیم جان
وقت کشتن خواستم گر از تو یک دم مهلتی
استماع نالهٔ نی حال میبخشد، ولی
دارد آواز نی تیر تو دیگر حالتی
آنکه در بزم تو بر وصلم حسد بردی کجاست
تا بگیرد از من و محرومی من عبرتی
خستهام دیدیّ و بر ریشم نبستی مرهمی
زحمتم دادیّ و بر حالم نکردی رحمتی
آن ستمها کز تو دیدم کی ز دل بیرون رود
گر نبینم روی خورشید همایون طلعتی
مهر کیوان منزلت، نورنگ دریادل که چرخ
با علوّ آستان او ندارد رفعتی
آنقدر قدرت که با سر پنجهٔ انصاف او
حلقهٔ بازوی گردون را نباشد قدرتی
وان ولی نعمت که بر خوان سخایش حرص را
هیچ در خاطر نماند آرزوی نعمتی
هر کجا انعام عامش گسترد خوان عطا
میبرد در خورد استعداد، هر کس قسمتی
بس که در ایّام او دست تطاول کوته است
زلف خوبان را به دل بردن نباشد رغبتی
از ستم در دور عدلش وحش و طیر آسودهاند
همچو بخت عاشقان هریک به خواب غفلتی
در زمان همّتش گشتند چون گوهر عزیز
پیش ازین میبود اگر اهل طمع را ذلّتی
عام شد انعام تا حدّی که حیرت میکنند
در وجود آید گر از طبع خسیسان خسّتی
در گلوی دشمنان، کار دم خنجر کند
گر در آب تیغ او مضمر شود خاصیّتی
بس که در عهدش دد و دامند ایمن از گزند
در کمند، آهوی وحشی را نباشد وحشتی
ای که در دور تو بر دلهای محزون، از نشاط
گوشهٔ بیتالحزن گردید بیتالعشرتی
هیچکس را نگسلد تیغ اجل تار حیات
تا نه از تیغ جهانسوز تو گیرد رخصتی
حاصل دریا و کان باشد ترا یکروزه خرج
بلکه آن یک روز هم برنگذرد بیعسرتی
شد چنان دلها به عهدت از گزند ایمن که مار
گر شود همخوابه، در خاطر نیفتد دهشتی
داورا! بر حسب فرمان از خراسان سوی هند
آمدم، وین قصهٔ در هر شهر دارد شهرتی
از در ارباب دولت پا کشیدم، چون زدم
دست در دامان جاه چون تو صاحبدولتی
رو به هر سویی نهادی، در قدم بودم ترا
گر سزاوار تو از دستم نیامد خدمتی
در خلا و در ملا، غایب نبودم لحظهای
وز دعا و از ثنا فارغ نبودم ساعتی
این زمان کز آستانت با دل امّیدوار
کردهام عزم دیار خویش بعد از مدّتی
بیتکلّف، بود امّیدم که از درگاه تو
گر پریشان آمدم، با خود برم جمعیّتی
جز تو ممنون کسی دیگر نباشم در جهان
با تو در جمعیّتم کس را نباشد شرکتی
در به روی خلق بندم، پا به دامان در کشم
با دل آسوده بنشینم به کنج عزلتی
دم به دم در شرح اوصافت کنم اندیشهای
هر زمان در وصف اخلاقت نمایم فکرتی
در تصوّر کی گذر میکرد این معنی مرا
کز تو آخر کار من این رنگ یابد صورتی
از تو احسانی که من میخواستم نسبت به خویش
با لقایی کردهای نسبت به هر بینسبتی
تیرگی از تیرهبختیهای من کردی به من
همچو آن آیینه کز زنگی پذیرد ظلمتی
چشم آن میداشتم کز فتح باب دست تو
زین درم سوی در دیگر نیفتد حاجتی
چون ترا دیدم در همّت به رویم بستهای
همّتی ورزیدم و رفتم ازین در، همّتی!
گوهری بودم، مرا از دست دادی رایگان
گرچه گوهر این زمان پیش تو دارد عزّتی
با وجود آنکه جای کلفت و آزار هست
نی به خاطر دارم آزاری، نه در دل کلفتی
گر صد این مقدار هم بینم در احسانت فتور
کسی ازان در اعتقادم راه یابد فترتی؟
یارب اندر عمر خود هرگز نباشم با حضور
از تو هرگز بر زبانم بگذرد گر غیبتی
همچو شام این ماجرا دارد کدورت، وقت شد
کز دعا، چون صبح، میلی بر فرازی رایتی
تا غریبانی که دور افتادهاند از خان و مان
جمله را سوی وطن باشد خیال رجعتی
مرجع اقبال و دولت باد تا روز قیام
آستان بارگاه چون تو عالی حضرتی
دشمن جاه تو دشمنکام تا هنگام مرگ
از وطن آواره هریک در بلای غربتی
یک دم از عمر به تلخی رفته یابم لذّتی
همچو مرغ نیم بسمل در میان خاک و خون
نیم جانی دارم و از وی ندارم راحتی
چون به این آسودگی در عمر خود کم بودهاند
کشتگان تیغ او دارند هر یک حسرتی
گاه قتلم از حسد بگرفت دشمن دست دوست
باز در صد محنتم افکند و دارد منّتی
خویش را هر لحظه بینم در محبّت گرمتر
با وجود آنکه هر دم پیشم آید محنتی
کس ندارد جرئت پابوس او از بیم جان
دست میشویم ز جان و مینمایم جرئتی
از شکایت در عتاب آوردمش، بینم کنون
من ازو شرمنده، او هم دارد از من خجلتی
دارم از دست ستمهایش دل آزردهای
کاش بهر شکوه در بزمش بیابم فرصتی
از وفا عمری که سر بر آستانش داشتم
هر زمانم با سگان کوی او بود الفتی
این زمان کز کوی او محروم گشتم، هر زمان
بر دلم از یاد هر الفت فزاید کلفتی
با کدامین دل روم سویش، همان گیرم که باز
با رقیبش دیدم و در دل گره شد حسرتی
چون ز بیداد تو مینالم، مرا معذور دار
گر سگ کوی ترا از ناله دادم زحمتی
بهر یک دیدار دیگر بود، نه از بیم جان
وقت کشتن خواستم گر از تو یک دم مهلتی
استماع نالهٔ نی حال میبخشد، ولی
دارد آواز نی تیر تو دیگر حالتی
آنکه در بزم تو بر وصلم حسد بردی کجاست
تا بگیرد از من و محرومی من عبرتی
خستهام دیدیّ و بر ریشم نبستی مرهمی
زحمتم دادیّ و بر حالم نکردی رحمتی
آن ستمها کز تو دیدم کی ز دل بیرون رود
گر نبینم روی خورشید همایون طلعتی
مهر کیوان منزلت، نورنگ دریادل که چرخ
با علوّ آستان او ندارد رفعتی
آنقدر قدرت که با سر پنجهٔ انصاف او
حلقهٔ بازوی گردون را نباشد قدرتی
وان ولی نعمت که بر خوان سخایش حرص را
هیچ در خاطر نماند آرزوی نعمتی
هر کجا انعام عامش گسترد خوان عطا
میبرد در خورد استعداد، هر کس قسمتی
بس که در ایّام او دست تطاول کوته است
زلف خوبان را به دل بردن نباشد رغبتی
از ستم در دور عدلش وحش و طیر آسودهاند
همچو بخت عاشقان هریک به خواب غفلتی
در زمان همّتش گشتند چون گوهر عزیز
پیش ازین میبود اگر اهل طمع را ذلّتی
عام شد انعام تا حدّی که حیرت میکنند
در وجود آید گر از طبع خسیسان خسّتی
در گلوی دشمنان، کار دم خنجر کند
گر در آب تیغ او مضمر شود خاصیّتی
بس که در عهدش دد و دامند ایمن از گزند
در کمند، آهوی وحشی را نباشد وحشتی
ای که در دور تو بر دلهای محزون، از نشاط
گوشهٔ بیتالحزن گردید بیتالعشرتی
هیچکس را نگسلد تیغ اجل تار حیات
تا نه از تیغ جهانسوز تو گیرد رخصتی
حاصل دریا و کان باشد ترا یکروزه خرج
بلکه آن یک روز هم برنگذرد بیعسرتی
شد چنان دلها به عهدت از گزند ایمن که مار
گر شود همخوابه، در خاطر نیفتد دهشتی
داورا! بر حسب فرمان از خراسان سوی هند
آمدم، وین قصهٔ در هر شهر دارد شهرتی
از در ارباب دولت پا کشیدم، چون زدم
دست در دامان جاه چون تو صاحبدولتی
رو به هر سویی نهادی، در قدم بودم ترا
گر سزاوار تو از دستم نیامد خدمتی
در خلا و در ملا، غایب نبودم لحظهای
وز دعا و از ثنا فارغ نبودم ساعتی
این زمان کز آستانت با دل امّیدوار
کردهام عزم دیار خویش بعد از مدّتی
بیتکلّف، بود امّیدم که از درگاه تو
گر پریشان آمدم، با خود برم جمعیّتی
جز تو ممنون کسی دیگر نباشم در جهان
با تو در جمعیّتم کس را نباشد شرکتی
در به روی خلق بندم، پا به دامان در کشم
با دل آسوده بنشینم به کنج عزلتی
دم به دم در شرح اوصافت کنم اندیشهای
هر زمان در وصف اخلاقت نمایم فکرتی
در تصوّر کی گذر میکرد این معنی مرا
کز تو آخر کار من این رنگ یابد صورتی
از تو احسانی که من میخواستم نسبت به خویش
با لقایی کردهای نسبت به هر بینسبتی
تیرگی از تیرهبختیهای من کردی به من
همچو آن آیینه کز زنگی پذیرد ظلمتی
چشم آن میداشتم کز فتح باب دست تو
زین درم سوی در دیگر نیفتد حاجتی
چون ترا دیدم در همّت به رویم بستهای
همّتی ورزیدم و رفتم ازین در، همّتی!
گوهری بودم، مرا از دست دادی رایگان
گرچه گوهر این زمان پیش تو دارد عزّتی
با وجود آنکه جای کلفت و آزار هست
نی به خاطر دارم آزاری، نه در دل کلفتی
گر صد این مقدار هم بینم در احسانت فتور
کسی ازان در اعتقادم راه یابد فترتی؟
یارب اندر عمر خود هرگز نباشم با حضور
از تو هرگز بر زبانم بگذرد گر غیبتی
همچو شام این ماجرا دارد کدورت، وقت شد
کز دعا، چون صبح، میلی بر فرازی رایتی
تا غریبانی که دور افتادهاند از خان و مان
جمله را سوی وطن باشد خیال رجعتی
مرجع اقبال و دولت باد تا روز قیام
آستان بارگاه چون تو عالی حضرتی
دشمن جاه تو دشمنکام تا هنگام مرگ
از وطن آواره هریک در بلای غربتی
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در مدح اکبرشاه
آنچنان گرم شد از تاب هوا، آب روان
که پر از آبله، مانند صدف شد سرطان
همچو دود دل عشّاق، شرربار شود
ابر امروز اگر آب برد از عمّان
گل رخسار بتان را عرقآلود ببین
کآتش از تاب حرارت شده در آب نهان
چون سپند سر آتش، به زمین قطرهٔ آب
گر رسد، برجهد از جا و درآید به فغان
بس که آهن بگدازد زتف آتش مهر
کشتگان را به جگر آبله گردد پیکان
ابر را رفع رطوبت شده وز جای بخار
آتش مهر برانگیخته دود از عمّان
حالی نوح شدی واقعهٔ ابراهیم
گر درین حال گرفتار شدی در توفان
بسته از برگ خزان کاهربا بر بازو
باغ لبتشنه که دارد ز حرارت یرقان
پای در آب نهادهست ز گرما و هنوز
بدر افتاده زبان مژهٔ اشکفشان
چون دل خون شده کز دیدهٔ نمناک رود
لعل بگداخته در چشمهٔ کوه است روان
گر به او باد رساند خبر از تاب هوا
کی نهد پای برون ز آتش سوزنده، دخان
آب بر آتش دل نیست میّسر بجز این
که گدازد به دل گرم شهیدان، پیکان
لعل از بس که ز تابندگی پنجهٔ مهر
گشته بیآب، چو افشرده اناری شده کان
سنگ شد داغ چنان ز آتش خورشید، که تیغ
همچو سیماب فرو میچکد از روی فسان
سایهٔ بید چو مجمر شده از تاب هوا
همچو اخگر، اثر مهر، فروزنده از آن
دل فولاد چنان نرم شد از گرمی مهر
که خم اندر زره دیده شود نوک سنان
میبرد مرغ هوا رشک به مرغان کباب
بس که از آتش خورشید، هوا شد سوزان
شد نسیم سحری گرم به حدّی که مگر
نفس سوختگان میگذرد بر بستان
باد گرمیست که گر مژدهٔ یوسف آرد
پیر کنعان نگشاید در بیتالاحزان!
نفس از بیم فروزندگی آتش مهر
برنیاید ز دل و نام نهندش خففان
مهر در آینهٔ آب نینداخته عکس
کآتش افتاده ز تاثیر هوا در سرطان
باد ازان همچو ستمدیده کند خاک به سر
که درین روز، پناهی شودش سایهٔ آن
مهر آتش فکند در سر انگشت چو شمع
گر شود همچو مه نو هدف تیر بنان
دوزخ آید به طلبکاری آتش هر دم
گر به همسایگی او رود این تابستان
زین عقوبت که فزون است ز دوزخ، ترسم
خلق را شوق سقر گرم کند در عصیان
جای آن است که چون شمع زبان در گیرد
ز آتش مهر حدیثی گذرد گر به زبان
بیم آن است که مانند ملایک از ذکر
که ز گرما همه چون مرغ گشودند دهان
مهر برقی زده در خرمن عالم، که دهد
یاد از صاعقهٔ قهر شهنشاه زمان
سعد اکبر، فلک جاه و جلال اکبرشاه
که به مهر است جهانبخش و به کین ملکستان
آن سلیمان زمان کز هوس نعمت او
در رحم همچو صدف طفل برآرد دندان
عدل او تا شده در ملک، رعیّتپرور
گرگ را میرسد اسناد خیانت به شبان!
بس که عدلش ز جهان بار تحمّل برداشت
بر زمین حمل هوا آمده چون کوه گران
ای که قدر تو به خورشید فرو نارد سر
وی که چتر تو بر افلاک فشاند دامان
کبریای تو ز وسعت چو محیط فلک است
کز کنار است بری، بلکه تمام است میان
فیالمثل نعل سمند تو گر آیینه شود
همچو خورشید در او سعد نماید کیوان
دست فرمان ترا هست کنون آن قدرت
که زند بر دهن توسن ایّام عنان
بخت با تخت تو نازنده چو ملک از انصاف
ملک از انصاف تو آسوده چو درد از درمان
اجل از تیغ تو منعم چو سمندر ز آتش
امل از جود تو خرّم چو گیا از باران
چرخ گردیده مطیع تو و از پنجهٔ مهر
دست بگشوده که با رای تو بندد پیمان
چه عجب ابرصفت گر ز تو ریزد گوهر
چون شوی در عرق از شرم به گاه احسان
در رحم گر به خلاف تو زند طفل نفس
شیر خونابه شود حامله را در پستان
از وقار تو جهان گر شود آرامپذیر
دیدهوش جا نکند مرغ به دل در طیران(؟)
ور فتد پرتو رای تو به میدان ضمیر
بنماید ز سم توسن اندیشه نشان
عرصهٔ معرکهٔ رزم تو خوش گردابیست
که درو خصم دهد جان و نیفتد به کران
ای خوش آن معرکهٔ رزم که سربازانت
چون نی نیزه به خونریز ببندند میان
تیغ خونبار چنان گلشن کین را دهد آب
که شود از نم خون غنچهٔ پیکان خندان
تیر از چابکی شست به دشمن خود را
برساند چو خدنگ نظر از دیده نهان
مرگ بنشیند در منظرهٔ چشم زره
فتنه برخیزد از گوشهٔ ابروی کمان
تیغ در دست دلیران تو جان فرساید
گرچه ز آمد شد پیکان،شده باشد سوهان
آب آن تیغ سبکروح، درد زهرهٔ تاب
باد آن گرز گرانسر، شکند رنگ توان
گلبن مرگ ازان آب کند سرسبزی
گلشن عمر ازان باد نهد رو به خزان
تو هم از قلب سپه گرم عنان چون خورشید
برکشی تیغ و به میدان بجهانی یکران
وه چه یکران جهانگرد، که میپندارد
برق را سلسله درپا، چو شود گرم عنان
برق سیری که چو از رهگذری میگذرد
میدود بر اثرش، نی ز قفا، پیک گمان
چابک گرم عنانی که چو گلگون سرشک
بر سر موی تواند که نماید جولان
همچو همّت نزند گام در آن عرصه به کام
بس که او را به نظر، تنگ نماید میدان
فرق مشکل که ز بر هم زدن چشم کند
گر شود از ظلمات شب هجران گذران
بروی افروخته چون برق و خروشنده چو رعد
گه کنی حمله برین، گاه زنی نعره بر آن
از کمین حمله چو بر لشکر بدخواه آری
صیدگاهی شود آن عرصه و در جنگ یلان
واندر آن معرکه، فیل تو که از گرمروی
در بیابان بلا، پشتهٔ ریگیست روان
تن او سدّ سکندر نه، ولی پا در گل
سر او گنبد گردان نه، ولی سرگردان
هیات دایرهٔ گوش و خم خرطومش
تیغ کین راست سر و گوی زمین را چوگان
آنچنان خانه برانداز که چون قصر حباب
خانهٔ دل شود از خیل خیالش ویران
گر شدی پیکر او روز نخستین، موجود
بهر تمکین نشدی میخ زمین، کوهگران
آسمانیست، ور از بندهٔ نداری باور
فیلبان را بنگر بر سر او چون کیوان
از دل سنگ، دو سرچشمهٔ خون بگشاید
از سر خشم چو بر کوه فشارد دندان
هر تنی را که به فرمان تو سازد پامال
در وی از بیم، عجب گردم حشر آید جان
در شکاری که کنی قصد شکاراندازی
کمترین صید زبون تو بود شیر ژیان
ماند از حیرت آن دست وکمان تا دم حشر
دیدهٔ صید تو چون زخم شکاری، حیران
تازیان در تک و دو بر سر جان پای نهند
صید از بس که بر اطراف دود جانافشان
هر شکاری که ز تیغ تو بگرداند روی
باز سوی تو کمند آوردش مویکشان
هر طرف چیتهای از بندگشایی، که شود
مرگ را سلسله جنبان و بلا را توفان
چیتهٔ برق شتابی که به همراهی او
فیالمثل تیر جهد گر ز کمینگاه کمان،
در نخستین قدم، از تیر چنان در گذرد
که به هنگام نگه، تیر نظر از مژگان
رگ جانگیرتر از پنجهٔ خونریز اجل
خون دل خوارتر از غمزهٔ خونخوار بتان
چون پلنگ ارکند آهنگ به گردون، مشکل
که به مه، دست تطاول نرساند آسان
کرده در صید شکاری دهن آلوده به خون
چون نگاری که دهان ساخته گلگون از پان
مایل طرفه غزالی شده و بر ساعد
داغنو ساخته ظاهر ز تمنّای نهان
یا نه داغ است، که هنگام همآغوشیها
آهوی چین شده از نافه برو مشکفشان
نی غلط، مردمک دیدهٔ صاحبنظر است
شده از گرمی می خوردن دایم یرقان
یا بر آتش ز پی دفع گزند است سپند
یا بر اخگر همهجا مانده نشان از باران
در چنان روز، عجب گر ز وحوش و ز طیور
هیچ جاندار سلامت برد از چنگ تو جان
پهن خوانی نهی از کشته، ولی نگذاری
آنقدر زنده، که باشند بر آن خوان مهمان
مجلس خاص تو گنجیست که مانند کلید
فتح بابیست ز هر چین جبین دربان
به صفایی که درو بیمدد گفتوشنود
راز پنهان شده چون صورت آیینه عیان
به هوایی که ازان بیاثر آب و زمین
گر فشانی ز شرر تخم، بروید ریحان
بس که از بادهٔ صحبت شده پر کیفیّت
باد ازو مست برون آمده افتان خیزان
مطربان با دل پر شوق در آن طرفه چمن
همچو بلبل مترنّم به هزاران دستان
بزم چون منظرهٔ چشم و تو چون مردم چشم
دلبران گرد تو آراسته صف چون مژگان
موی شبرنگ بتان در شکن چیرهٔ آل
زده از کفر شبیخون به سپاه ایمان
با چنین بزم، حق خلد برین بر طرف است
گر ز خجلت شده باشد ز نظرها پنهان
گر ازین بزم، به فردوس برد باد خبر
از خدا نعمت دنیا طلبند اهل جنان
ور به این بزم رسد، تا ابد از شرم دگر
بر گنهکار در خلد نبندد رضوان
داورا! دادگرا! رخصت اگر میدهیام
شمّهای میکنم از حال دل خویش بیان
عقدهای هست مرا غنچه صفت در دل تنگ
که اگر شرح نمایم، گره افتد به زبان
منم آن درّ گرانمایه که پامال سپهر
کرده چون قطرهٔ نیسان به زمینم یکسان
بخت بد داد مرا نشو و نما در چمنی
که گل و سبزه همان بود و خس و خار همان
درج دل بوده مرا گرچه پر از گوهر نظم
چون صدف داشتهام مهر خموشی به دهان
چون یقین بود که بیعقده گشایی نکند
آب این چشمه چو سیلاب بهاری طغیان
در طلب پای ز سر کرده و نعلین از چشم
رو نهادم ز خراسان به سوی هندوستان
چشم دارم که شود همچو زلیخا امروز
دولت پیر من از فیض جمال تو جوان
بیژن طالع من سر بدر آرد از چاه
یوسف بخت من آزاد شود از زندان
غرضم ز آمدن این همه ره، تربیت است
نه که بهر جَر و اخذ آمدهام چون دگران
گر تو از حلقه بگوشان خودم خوانی، من
بکشم حلقهٔ اوصاف تو در گوش جهان
این مرا فایده در هر دو جهان میبخشد
وان ترا گر ندهد سود، ندارد نقصان
از من این بود که خود را برسانم به درت
کرم از توست دگر، خواه بخوان، خواه بران
تا ز برج سرطان مهر چو طالع گردد
آسمان چون دل عشّاق شود آتشدان
خصم را ز آینهٔ خنجر عالمسوزت
بگسلد رشتهٔ هستی، چو ز مهتاب، کتان
عافیتخواه ترا، زهر فنا روحفزا
دشمن جاه ترا، آب بقا عمرستان
که پر از آبله، مانند صدف شد سرطان
همچو دود دل عشّاق، شرربار شود
ابر امروز اگر آب برد از عمّان
گل رخسار بتان را عرقآلود ببین
کآتش از تاب حرارت شده در آب نهان
چون سپند سر آتش، به زمین قطرهٔ آب
گر رسد، برجهد از جا و درآید به فغان
بس که آهن بگدازد زتف آتش مهر
کشتگان را به جگر آبله گردد پیکان
ابر را رفع رطوبت شده وز جای بخار
آتش مهر برانگیخته دود از عمّان
حالی نوح شدی واقعهٔ ابراهیم
گر درین حال گرفتار شدی در توفان
بسته از برگ خزان کاهربا بر بازو
باغ لبتشنه که دارد ز حرارت یرقان
پای در آب نهادهست ز گرما و هنوز
بدر افتاده زبان مژهٔ اشکفشان
چون دل خون شده کز دیدهٔ نمناک رود
لعل بگداخته در چشمهٔ کوه است روان
گر به او باد رساند خبر از تاب هوا
کی نهد پای برون ز آتش سوزنده، دخان
آب بر آتش دل نیست میّسر بجز این
که گدازد به دل گرم شهیدان، پیکان
لعل از بس که ز تابندگی پنجهٔ مهر
گشته بیآب، چو افشرده اناری شده کان
سنگ شد داغ چنان ز آتش خورشید، که تیغ
همچو سیماب فرو میچکد از روی فسان
سایهٔ بید چو مجمر شده از تاب هوا
همچو اخگر، اثر مهر، فروزنده از آن
دل فولاد چنان نرم شد از گرمی مهر
که خم اندر زره دیده شود نوک سنان
میبرد مرغ هوا رشک به مرغان کباب
بس که از آتش خورشید، هوا شد سوزان
شد نسیم سحری گرم به حدّی که مگر
نفس سوختگان میگذرد بر بستان
باد گرمیست که گر مژدهٔ یوسف آرد
پیر کنعان نگشاید در بیتالاحزان!
نفس از بیم فروزندگی آتش مهر
برنیاید ز دل و نام نهندش خففان
مهر در آینهٔ آب نینداخته عکس
کآتش افتاده ز تاثیر هوا در سرطان
باد ازان همچو ستمدیده کند خاک به سر
که درین روز، پناهی شودش سایهٔ آن
مهر آتش فکند در سر انگشت چو شمع
گر شود همچو مه نو هدف تیر بنان
دوزخ آید به طلبکاری آتش هر دم
گر به همسایگی او رود این تابستان
زین عقوبت که فزون است ز دوزخ، ترسم
خلق را شوق سقر گرم کند در عصیان
جای آن است که چون شمع زبان در گیرد
ز آتش مهر حدیثی گذرد گر به زبان
بیم آن است که مانند ملایک از ذکر
که ز گرما همه چون مرغ گشودند دهان
مهر برقی زده در خرمن عالم، که دهد
یاد از صاعقهٔ قهر شهنشاه زمان
سعد اکبر، فلک جاه و جلال اکبرشاه
که به مهر است جهانبخش و به کین ملکستان
آن سلیمان زمان کز هوس نعمت او
در رحم همچو صدف طفل برآرد دندان
عدل او تا شده در ملک، رعیّتپرور
گرگ را میرسد اسناد خیانت به شبان!
بس که عدلش ز جهان بار تحمّل برداشت
بر زمین حمل هوا آمده چون کوه گران
ای که قدر تو به خورشید فرو نارد سر
وی که چتر تو بر افلاک فشاند دامان
کبریای تو ز وسعت چو محیط فلک است
کز کنار است بری، بلکه تمام است میان
فیالمثل نعل سمند تو گر آیینه شود
همچو خورشید در او سعد نماید کیوان
دست فرمان ترا هست کنون آن قدرت
که زند بر دهن توسن ایّام عنان
بخت با تخت تو نازنده چو ملک از انصاف
ملک از انصاف تو آسوده چو درد از درمان
اجل از تیغ تو منعم چو سمندر ز آتش
امل از جود تو خرّم چو گیا از باران
چرخ گردیده مطیع تو و از پنجهٔ مهر
دست بگشوده که با رای تو بندد پیمان
چه عجب ابرصفت گر ز تو ریزد گوهر
چون شوی در عرق از شرم به گاه احسان
در رحم گر به خلاف تو زند طفل نفس
شیر خونابه شود حامله را در پستان
از وقار تو جهان گر شود آرامپذیر
دیدهوش جا نکند مرغ به دل در طیران(؟)
ور فتد پرتو رای تو به میدان ضمیر
بنماید ز سم توسن اندیشه نشان
عرصهٔ معرکهٔ رزم تو خوش گردابیست
که درو خصم دهد جان و نیفتد به کران
ای خوش آن معرکهٔ رزم که سربازانت
چون نی نیزه به خونریز ببندند میان
تیغ خونبار چنان گلشن کین را دهد آب
که شود از نم خون غنچهٔ پیکان خندان
تیر از چابکی شست به دشمن خود را
برساند چو خدنگ نظر از دیده نهان
مرگ بنشیند در منظرهٔ چشم زره
فتنه برخیزد از گوشهٔ ابروی کمان
تیغ در دست دلیران تو جان فرساید
گرچه ز آمد شد پیکان،شده باشد سوهان
آب آن تیغ سبکروح، درد زهرهٔ تاب
باد آن گرز گرانسر، شکند رنگ توان
گلبن مرگ ازان آب کند سرسبزی
گلشن عمر ازان باد نهد رو به خزان
تو هم از قلب سپه گرم عنان چون خورشید
برکشی تیغ و به میدان بجهانی یکران
وه چه یکران جهانگرد، که میپندارد
برق را سلسله درپا، چو شود گرم عنان
برق سیری که چو از رهگذری میگذرد
میدود بر اثرش، نی ز قفا، پیک گمان
چابک گرم عنانی که چو گلگون سرشک
بر سر موی تواند که نماید جولان
همچو همّت نزند گام در آن عرصه به کام
بس که او را به نظر، تنگ نماید میدان
فرق مشکل که ز بر هم زدن چشم کند
گر شود از ظلمات شب هجران گذران
بروی افروخته چون برق و خروشنده چو رعد
گه کنی حمله برین، گاه زنی نعره بر آن
از کمین حمله چو بر لشکر بدخواه آری
صیدگاهی شود آن عرصه و در جنگ یلان
واندر آن معرکه، فیل تو که از گرمروی
در بیابان بلا، پشتهٔ ریگیست روان
تن او سدّ سکندر نه، ولی پا در گل
سر او گنبد گردان نه، ولی سرگردان
هیات دایرهٔ گوش و خم خرطومش
تیغ کین راست سر و گوی زمین را چوگان
آنچنان خانه برانداز که چون قصر حباب
خانهٔ دل شود از خیل خیالش ویران
گر شدی پیکر او روز نخستین، موجود
بهر تمکین نشدی میخ زمین، کوهگران
آسمانیست، ور از بندهٔ نداری باور
فیلبان را بنگر بر سر او چون کیوان
از دل سنگ، دو سرچشمهٔ خون بگشاید
از سر خشم چو بر کوه فشارد دندان
هر تنی را که به فرمان تو سازد پامال
در وی از بیم، عجب گردم حشر آید جان
در شکاری که کنی قصد شکاراندازی
کمترین صید زبون تو بود شیر ژیان
ماند از حیرت آن دست وکمان تا دم حشر
دیدهٔ صید تو چون زخم شکاری، حیران
تازیان در تک و دو بر سر جان پای نهند
صید از بس که بر اطراف دود جانافشان
هر شکاری که ز تیغ تو بگرداند روی
باز سوی تو کمند آوردش مویکشان
هر طرف چیتهای از بندگشایی، که شود
مرگ را سلسله جنبان و بلا را توفان
چیتهٔ برق شتابی که به همراهی او
فیالمثل تیر جهد گر ز کمینگاه کمان،
در نخستین قدم، از تیر چنان در گذرد
که به هنگام نگه، تیر نظر از مژگان
رگ جانگیرتر از پنجهٔ خونریز اجل
خون دل خوارتر از غمزهٔ خونخوار بتان
چون پلنگ ارکند آهنگ به گردون، مشکل
که به مه، دست تطاول نرساند آسان
کرده در صید شکاری دهن آلوده به خون
چون نگاری که دهان ساخته گلگون از پان
مایل طرفه غزالی شده و بر ساعد
داغنو ساخته ظاهر ز تمنّای نهان
یا نه داغ است، که هنگام همآغوشیها
آهوی چین شده از نافه برو مشکفشان
نی غلط، مردمک دیدهٔ صاحبنظر است
شده از گرمی می خوردن دایم یرقان
یا بر آتش ز پی دفع گزند است سپند
یا بر اخگر همهجا مانده نشان از باران
در چنان روز، عجب گر ز وحوش و ز طیور
هیچ جاندار سلامت برد از چنگ تو جان
پهن خوانی نهی از کشته، ولی نگذاری
آنقدر زنده، که باشند بر آن خوان مهمان
مجلس خاص تو گنجیست که مانند کلید
فتح بابیست ز هر چین جبین دربان
به صفایی که درو بیمدد گفتوشنود
راز پنهان شده چون صورت آیینه عیان
به هوایی که ازان بیاثر آب و زمین
گر فشانی ز شرر تخم، بروید ریحان
بس که از بادهٔ صحبت شده پر کیفیّت
باد ازو مست برون آمده افتان خیزان
مطربان با دل پر شوق در آن طرفه چمن
همچو بلبل مترنّم به هزاران دستان
بزم چون منظرهٔ چشم و تو چون مردم چشم
دلبران گرد تو آراسته صف چون مژگان
موی شبرنگ بتان در شکن چیرهٔ آل
زده از کفر شبیخون به سپاه ایمان
با چنین بزم، حق خلد برین بر طرف است
گر ز خجلت شده باشد ز نظرها پنهان
گر ازین بزم، به فردوس برد باد خبر
از خدا نعمت دنیا طلبند اهل جنان
ور به این بزم رسد، تا ابد از شرم دگر
بر گنهکار در خلد نبندد رضوان
داورا! دادگرا! رخصت اگر میدهیام
شمّهای میکنم از حال دل خویش بیان
عقدهای هست مرا غنچه صفت در دل تنگ
که اگر شرح نمایم، گره افتد به زبان
منم آن درّ گرانمایه که پامال سپهر
کرده چون قطرهٔ نیسان به زمینم یکسان
بخت بد داد مرا نشو و نما در چمنی
که گل و سبزه همان بود و خس و خار همان
درج دل بوده مرا گرچه پر از گوهر نظم
چون صدف داشتهام مهر خموشی به دهان
چون یقین بود که بیعقده گشایی نکند
آب این چشمه چو سیلاب بهاری طغیان
در طلب پای ز سر کرده و نعلین از چشم
رو نهادم ز خراسان به سوی هندوستان
چشم دارم که شود همچو زلیخا امروز
دولت پیر من از فیض جمال تو جوان
بیژن طالع من سر بدر آرد از چاه
یوسف بخت من آزاد شود از زندان
غرضم ز آمدن این همه ره، تربیت است
نه که بهر جَر و اخذ آمدهام چون دگران
گر تو از حلقه بگوشان خودم خوانی، من
بکشم حلقهٔ اوصاف تو در گوش جهان
این مرا فایده در هر دو جهان میبخشد
وان ترا گر ندهد سود، ندارد نقصان
از من این بود که خود را برسانم به درت
کرم از توست دگر، خواه بخوان، خواه بران
تا ز برج سرطان مهر چو طالع گردد
آسمان چون دل عشّاق شود آتشدان
خصم را ز آینهٔ خنجر عالمسوزت
بگسلد رشتهٔ هستی، چو ز مهتاب، کتان
عافیتخواه ترا، زهر فنا روحفزا
دشمن جاه ترا، آب بقا عمرستان
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در مدح ابراهیم میرزا
عشق چنین بینصیب، حسن چنین بیوفا
دل که و آرام چه، وصل کجا من کجا؟
غنچهٔ او تنگخو، عشوهٔ او پرفریب
غمزهٔ او جنگجو، وعدهٔ او بیوفا
مایهٔ نومیدیام، باعث محرومیام
گه ز غلوی غرور، گه ز هجوم حیا
میرمد آن مرغ رام، پیش من از مدّعی
تا نکنم اهتمام، در طلب مدّعا
سوزد دل بدگمان، تا زند آتش به جان
کرده به بیگانگان، صد نگه آشنا
بعد هزار اضطراب، چون به رهش میروم
میگذرد با رقیب، تا نروم از قفا
جانب او تا کسی، ننگرد از بیم جان
غمزهٔ او گو بریز، خون مرا بر ملا
من که ز کشتن چنین گشتهام آسودهدل
از طرف قاتل است، دعوی روز جزا
کشته جهانی ور از بیگنهی دم زند
خوبی او میکند، مدّعیان را گوا
باز به تقریب شرم، میفکند سر به پیش
بس که به زنجیر زلف، بسته دل مبتلا
طعنهٔ مردم بسی، میشنود بهر من
گرچه نگوید ز شرم، یافتهام از ادا
میرسی ای تیر یار در دلم از راه دور
غیر درین خانه نیست، در بگشا و درآ
ای که به زنجیر زلف، حسن جهانگیر تو
آهوی سر در کمند ساخته خورشید را
حال دل پر ملال، میکنی از من سوال
تا نکشی انفعال، بگذر ازین ماجرا
هیچکسی چون مرا، گر بکشی بیگناه
کس نتواند ز شرم، دم زدن از خونبها
ناوک بیداد تو، بس که فتد کارگر
صید ترا کمتر است، لذّت زخم جفا
چون به تکلّف نهی گوش به درد دلم
بس که شوم مضطرب، فوت شود مدّعا
میل کُشش گر کنی، شوق دم تیغ تو
شاید اگر جان دهد، مردهٔ صدساله را
حسن ترا همچو شمع، آتش و آب است جمع
شد سبب این، مگر معدلت میرزا؟
آنکه ز بس گسترد، خوان خلیلاللّهی
کرده برایش نزول، اسم خلیل از سما
عافیت شهر ازو، همچو دل از خرّمی
تربیت دهر ازو، همچو مس از کیمیا
دولت او چون نسیم، گر گذرد بر جحیم
بر سر آتش شود دود چو ظلّ هما
گر ز کمندش فتد، سایه برین صیدگاه
باد شود در کشش، چون نفس اژدها
پرتو اگر افکند مهر عتابش، سزد
گر بدمد از زمین، شعله به جای گیا
ذکر سراپردهاش، باد گر آرد به گوش
در حرم استماع، راه نیابد صدا
هشته اگر خامه را، بر ورق دفترش
گشته مثال نهال، قابل نشو و نما
همّت او پرتوی گر فکند بر جهان
باز رهد برگ کاه، از کشش کهربا
مطرب اگر ناگهان، یاد عتابش کند
سر زند از نی چو شمع، شعله به جای نوا
کرده نهیبش گذار، چون به سوی کارزار
گشته چو برگ چنار، پنجهٔ زورآزما
ای که جهان را اگر، قهر تو خواهد سراب
سر نزند بعد از این، خوی ز جبین حیا
مهر ضمیر ترا، گر گذر افتد به دل
نیست عجب گر ز آه، آینه یابد جلا
گر نظر کبریا، سوی نجوم افکنی
صورت افلاک را، آینه گردد سها
چون به زبان بگذرد، وصف دم تیغ تو
بگسلد از یکدگر، سلک حروف هجا
طبع تو چون مینهد، قاعدهٔ راستی
طوق جنون، میشود پیر خرد را عصا
گر گذرد سوی بحر، صاعقهٔ قهر تو
شعله به موج افکند، زودتر از بوریا
یک دم اگر در زمین، رای تو باشد دفین
خاک دهد بعد ازین، خاصیت توتیا
سر به گریبان آب، چون گهر آرد حباب
حلم تو گر چون سحاب، سایه کند بر هوا
طرح تواند فکند، حفظ تو از موج آب
در ره مرغابیان، دامگه ابتلا
چون به کلید سخا، گنجگشایی کنی
لاف اقامت زند، در دل خوبان وفا
جذبهٔ قدر تو برد، خضر فرومانده را
از سر چاه فنا، بر در دار بقا
باشد اگر فیالمثل، جود تو روزیرسان
معدهٔ آتش کند از خس و خار امتلا
از چمن لطف تو، برگ برو گر نهند
می بچکد چون حیا، آب ز رنگ حنا
بر سر میدان کین، تیغ برآر و ببین
از دل سنگین خصم، جذبهٔ آهنربا
دیده اگر پرتوی یافته از رای تو
ز آینهٔ آفتاب، دیده خیال سها
گر درِ اندیشه را، فتح تو گردد کلید
باز شود شخص را، عقده ز بند قبا
قهر تو همچون سموم، گر گذرد بر جهان
شاید اگر همچو دود در نظر آید ضیا
تنگ شود بر زمین، پیرهن آسمان
سوی زمین افکنی، گر نظر کبریا
ای که به دامان توست دست امیدم قوی
وی که به دوران توست پای مرادم روا
من به زبانآوری شهره و در حیرتم
تا به کدامین زبان، شکر تو آرم به جا
بادهٔ عشرت به جام، صحبت ساقی به کام
طایر مقصود رام، وحشی وصل آشنا
جام می خوشگوار، لعل میآلود یار
رنج تنم را علاج، درد دلم را دوا
مطرب غم داده است، تار تنم را به چنگ
طفل ستم کرده است، مرغ دلم را رها
در گذر آرزو، چشم امید مرا
داده غبار ستم، فایدهٔ توتیا
اختر بختم که بود، یوسف چاه وبال
چون علم فتح تو، گشته کنون عرشسا
از چه تراوش کند، خون ز سر انگشت مهر؟
گرنه به بختم گرفت، پنجهٔ زورآزما
من که چنین گشتهام، در قدمت سربلند
رو به کجا آورم، گر ز تو گردم جدا
روز قیامت ز خاک، سر به چه رو برکنم
گر نکنم این زمان، پیش تو جان را فدا
نیست عجب گر کنم، عمر به مدح تو صرف
غیر تو امروز کیست، قابل مدح و ثنا
تا شدهای مشتری، گوهر نظم مرا
همچو صدف گشته پر، گوش جهان زین صدا
چون ز خواص و عوام، بر همه کس ظاهر است
با چو تو شاهنشهی، بندگی این گدا
دست مدار از دلم، تا نرود دل ز دست
پای مکش از سرم، تا که نیفتم ز پا
وقت عنایت مبین مرتبهٔ پست من
تو همه محض کرم، من همه عین خطا
از تو مرا چشم آن هست که با من کنی
همّت عالیّ تو آنچه کند اقتضا
میلی ازین درگذر، تا ز سر اعتقاد
لوح دعا را کنم ساده ز حرف ریا
تا که به لوح جهان، عقل نیابد نشان
از رقم انتها، بیقلم ابتدا
دولت پاینده و عقل سلیم تو باد
آخر بیابتدا، اوّل بیانتها
دل که و آرام چه، وصل کجا من کجا؟
غنچهٔ او تنگخو، عشوهٔ او پرفریب
غمزهٔ او جنگجو، وعدهٔ او بیوفا
مایهٔ نومیدیام، باعث محرومیام
گه ز غلوی غرور، گه ز هجوم حیا
میرمد آن مرغ رام، پیش من از مدّعی
تا نکنم اهتمام، در طلب مدّعا
سوزد دل بدگمان، تا زند آتش به جان
کرده به بیگانگان، صد نگه آشنا
بعد هزار اضطراب، چون به رهش میروم
میگذرد با رقیب، تا نروم از قفا
جانب او تا کسی، ننگرد از بیم جان
غمزهٔ او گو بریز، خون مرا بر ملا
من که ز کشتن چنین گشتهام آسودهدل
از طرف قاتل است، دعوی روز جزا
کشته جهانی ور از بیگنهی دم زند
خوبی او میکند، مدّعیان را گوا
باز به تقریب شرم، میفکند سر به پیش
بس که به زنجیر زلف، بسته دل مبتلا
طعنهٔ مردم بسی، میشنود بهر من
گرچه نگوید ز شرم، یافتهام از ادا
میرسی ای تیر یار در دلم از راه دور
غیر درین خانه نیست، در بگشا و درآ
ای که به زنجیر زلف، حسن جهانگیر تو
آهوی سر در کمند ساخته خورشید را
حال دل پر ملال، میکنی از من سوال
تا نکشی انفعال، بگذر ازین ماجرا
هیچکسی چون مرا، گر بکشی بیگناه
کس نتواند ز شرم، دم زدن از خونبها
ناوک بیداد تو، بس که فتد کارگر
صید ترا کمتر است، لذّت زخم جفا
چون به تکلّف نهی گوش به درد دلم
بس که شوم مضطرب، فوت شود مدّعا
میل کُشش گر کنی، شوق دم تیغ تو
شاید اگر جان دهد، مردهٔ صدساله را
حسن ترا همچو شمع، آتش و آب است جمع
شد سبب این، مگر معدلت میرزا؟
آنکه ز بس گسترد، خوان خلیلاللّهی
کرده برایش نزول، اسم خلیل از سما
عافیت شهر ازو، همچو دل از خرّمی
تربیت دهر ازو، همچو مس از کیمیا
دولت او چون نسیم، گر گذرد بر جحیم
بر سر آتش شود دود چو ظلّ هما
گر ز کمندش فتد، سایه برین صیدگاه
باد شود در کشش، چون نفس اژدها
پرتو اگر افکند مهر عتابش، سزد
گر بدمد از زمین، شعله به جای گیا
ذکر سراپردهاش، باد گر آرد به گوش
در حرم استماع، راه نیابد صدا
هشته اگر خامه را، بر ورق دفترش
گشته مثال نهال، قابل نشو و نما
همّت او پرتوی گر فکند بر جهان
باز رهد برگ کاه، از کشش کهربا
مطرب اگر ناگهان، یاد عتابش کند
سر زند از نی چو شمع، شعله به جای نوا
کرده نهیبش گذار، چون به سوی کارزار
گشته چو برگ چنار، پنجهٔ زورآزما
ای که جهان را اگر، قهر تو خواهد سراب
سر نزند بعد از این، خوی ز جبین حیا
مهر ضمیر ترا، گر گذر افتد به دل
نیست عجب گر ز آه، آینه یابد جلا
گر نظر کبریا، سوی نجوم افکنی
صورت افلاک را، آینه گردد سها
چون به زبان بگذرد، وصف دم تیغ تو
بگسلد از یکدگر، سلک حروف هجا
طبع تو چون مینهد، قاعدهٔ راستی
طوق جنون، میشود پیر خرد را عصا
گر گذرد سوی بحر، صاعقهٔ قهر تو
شعله به موج افکند، زودتر از بوریا
یک دم اگر در زمین، رای تو باشد دفین
خاک دهد بعد ازین، خاصیت توتیا
سر به گریبان آب، چون گهر آرد حباب
حلم تو گر چون سحاب، سایه کند بر هوا
طرح تواند فکند، حفظ تو از موج آب
در ره مرغابیان، دامگه ابتلا
چون به کلید سخا، گنجگشایی کنی
لاف اقامت زند، در دل خوبان وفا
جذبهٔ قدر تو برد، خضر فرومانده را
از سر چاه فنا، بر در دار بقا
باشد اگر فیالمثل، جود تو روزیرسان
معدهٔ آتش کند از خس و خار امتلا
از چمن لطف تو، برگ برو گر نهند
می بچکد چون حیا، آب ز رنگ حنا
بر سر میدان کین، تیغ برآر و ببین
از دل سنگین خصم، جذبهٔ آهنربا
دیده اگر پرتوی یافته از رای تو
ز آینهٔ آفتاب، دیده خیال سها
گر درِ اندیشه را، فتح تو گردد کلید
باز شود شخص را، عقده ز بند قبا
قهر تو همچون سموم، گر گذرد بر جهان
شاید اگر همچو دود در نظر آید ضیا
تنگ شود بر زمین، پیرهن آسمان
سوی زمین افکنی، گر نظر کبریا
ای که به دامان توست دست امیدم قوی
وی که به دوران توست پای مرادم روا
من به زبانآوری شهره و در حیرتم
تا به کدامین زبان، شکر تو آرم به جا
بادهٔ عشرت به جام، صحبت ساقی به کام
طایر مقصود رام، وحشی وصل آشنا
جام می خوشگوار، لعل میآلود یار
رنج تنم را علاج، درد دلم را دوا
مطرب غم داده است، تار تنم را به چنگ
طفل ستم کرده است، مرغ دلم را رها
در گذر آرزو، چشم امید مرا
داده غبار ستم، فایدهٔ توتیا
اختر بختم که بود، یوسف چاه وبال
چون علم فتح تو، گشته کنون عرشسا
از چه تراوش کند، خون ز سر انگشت مهر؟
گرنه به بختم گرفت، پنجهٔ زورآزما
من که چنین گشتهام، در قدمت سربلند
رو به کجا آورم، گر ز تو گردم جدا
روز قیامت ز خاک، سر به چه رو برکنم
گر نکنم این زمان، پیش تو جان را فدا
نیست عجب گر کنم، عمر به مدح تو صرف
غیر تو امروز کیست، قابل مدح و ثنا
تا شدهای مشتری، گوهر نظم مرا
همچو صدف گشته پر، گوش جهان زین صدا
چون ز خواص و عوام، بر همه کس ظاهر است
با چو تو شاهنشهی، بندگی این گدا
دست مدار از دلم، تا نرود دل ز دست
پای مکش از سرم، تا که نیفتم ز پا
وقت عنایت مبین مرتبهٔ پست من
تو همه محض کرم، من همه عین خطا
از تو مرا چشم آن هست که با من کنی
همّت عالیّ تو آنچه کند اقتضا
میلی ازین درگذر، تا ز سر اعتقاد
لوح دعا را کنم ساده ز حرف ریا
تا که به لوح جهان، عقل نیابد نشان
از رقم انتها، بیقلم ابتدا
دولت پاینده و عقل سلیم تو باد
آخر بیابتدا، اوّل بیانتها
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح سلطانحسینمیرزا
خوش آنکه جان به خاک در دلستان دهد
بر آستان نهد سر تسلیم و جان دهد
دوران کمیننشین اجل را به گاه صید
از زلف او کمند و ز ابرو کمان دهد
باید گریست بر دل زاری که از اجل
بستاند و به غمزهٔ نامهربان دهد
صد قطره خون دل چکدش از سر زبان
پیکان او چو شرح دل خونچکان دهد
گرم است بس که عشق تو در جانستانیام
مشکل که جان هم ار بستاند، امان دهد
جانم به بوسه کام نمیگیرد از لبت
گر پایبوس شاه، مرا کام جان دهد
صد عقده در دل است، ولی بیم خوی تو
دل را کجا اجازت آه و فغان دهد
یارب کسی کش اینهمه ناز و کرشمه داد
صبریّ و طاقتی به من ناتوان دهد
آزردهام ز درد تو چندان، که بر تنم
هر مو نشانی از مژهٔ خونفشان دهد
پیش تو چون به شکر توانم زبان گشود؟
آزار دل، همین، گلهام بر زبان دهد
دزدیده، دل کند همه شب طوف کوی او
وز ناله زحمت سگ آن آستان دهد
دزدی ندیده شحنهٔ ایّام کز فغان
شب تا به روز، دردسر پاسبان دهد
تا نام در ستیزهگری برنیاورد
زهر ستیزه در قدح امتحان دهد
تا خانه بهر خیل خیالش کند تهی
شب، رخت خواب، دیده به آب روان دهد
چشمت ز قید زلف خلاصم کند به قتل
وانگه به من جهان عدم را نشان دهد
هرگز کسی ندیده که صیّاد، صید را
بگشاید از کمند و سر اندر جهان دهد
از هر کناره دیده و دل بر تو عاشقند
بیهوده عقل زحمتم اندر میان دهد
ناید دگر به هم چو رکاب از فرح، لبی
کش دست، پایبوس شه کامران دهد
سلطان حسین، شاه جهاندار کامگار
کز تیغ بیقرار، قرار جهان دهد
شاید که بهر عرصهٔ میدان او، سپهر
از مهر، گوی وز مه نو، صولجان دهد
اهل زمانه از فرح روزگار او
گر خون خورند، خاصیت زعفران دهد
آن شاه عیبپوش که رسوای عشق را
از خون دیده، پردهٔ راز نهان دهد
پیر خرد به ره نتواند نهاد پای
اوّل اگر نه دست به آن نوجوان دهد
ایزد که در سراچهٔ دلهای تنگعیش
گنجایش تصوّر کَون و مکان دهد
در حیرتم که شوکت او را چگونه جای
در تنگنای مختصر آسمان دهد
در عرصهٔ نبرد که آواز طبل جنگ
آوازهٔ بلا به زمین و زمان دهد
در دست اهل فتنه سر رمح خونچکان
یاد از زبان اژدر آتشفشان دهد
در خرمن زمین فتد آتش ز برق تیغ
چندانکه گرد معرکه یاد از دخان دهد
پیکان ز بس که سر بدر آرد ز هر طرف
در تن به صد مضایقه راه سنان دهد
گه دست او نهال سنان بارور کند
گه شست او همای خدنگ استخوان دهد
بس کاسههای سرکه سبک همچو ماه نو
یکران او شکست به نعل گران دهد
کُهپیکری که رایض ایّام هر شبش
در آخور سپهر، کَه از کهکشان دهد
صرصر تکی که بسته کند خویش را خیال
راکب اگر به پیک نسیمش عنان دهد
فرمانبری که سر ز اطاعت نمیکشد
اندیشهگر عنانش به دست گمان دهد
خاطر ز باز یافتنش جمع میشود
عمری که میرود اگر او را ضمان دهد
ای آنکه در چراگه عدل تو همچو سگ
هر لحظه گرگ بوسه به پای شبان دهد
شاید که پشتگرمی عدل تو صعوه را
چون مرغ روح در دل باز آشیان دهد
نسبت به آفتاب عتاب تو خلق را
خورشید حشر، منفعت سایبان دهد
گر تیغ را دهند ز بحر کف تو آب
چون آب خضر، زندگی جاودان دهد
در دیده و دل آنکه خیال کف تو دید
از جود، نقد سود به دست زیان دهد
بیند ز آب دیده و یابد ز خون دل
لعلی که گوهر صدف بحر و کان دهد
گر خلق را ز همّت خود قسمتی دهی
از خصم جان اگر طلبی، رایگان دهد
خورشید را ضمیر تو داغ حبش نهد
گلبرگ را نهیب تو رنگ خزان دهد
خصم ترا که بهر سیاست گرفته خون
تا پای تیغ، دست اجل کی امان دهد
ایمن مگر ز تیغ تو در آب نیست عکس؟
کآبش ز موج، جوشن و برگستوان دهد
شاها! منم که کلک بدایع نگار من
ز آیین نظم، زینت این خاندان دهد
در مکتب خیال، دلم طفل عقل را
آموزگاری خرد خردهدان دهد
شد سالها که روزبهروزم هوای سیر
مانند آفتاب، سر اندر جهان دهد
گه رهنمون شود ز خراسان سوی عراق
گه از عراق، سوی خراسان نشان دهد
اکنون که از عراق و خراسان دلم گرفت
بختم نشان به جانب هندوستان دهد
خواهم که عندلیب خوش الحان طبع من
شرمندگی به طوطی شکّر زبان دهد
دارم هوس که خامهٔ شیرینزبان من
شیرینیی به نیشکر هندوان دهد
همّت ز من دریغ مفرما که عنقریب
آیم به بندگی، اجلم گر امان دهد
وقت است کز دعای تو میلی به تازگی
طوطیّ خامه را شکر اندر دهان دهد
تا آن زمان که خسرو اقلیم کُن فکان
ز آیین عدل، رونق ملک جهان دهد
باشی تو در جهان و جهان آفرین ترا
ملک هزار خسرو صاحبقران دهد
بر آستان نهد سر تسلیم و جان دهد
دوران کمیننشین اجل را به گاه صید
از زلف او کمند و ز ابرو کمان دهد
باید گریست بر دل زاری که از اجل
بستاند و به غمزهٔ نامهربان دهد
صد قطره خون دل چکدش از سر زبان
پیکان او چو شرح دل خونچکان دهد
گرم است بس که عشق تو در جانستانیام
مشکل که جان هم ار بستاند، امان دهد
جانم به بوسه کام نمیگیرد از لبت
گر پایبوس شاه، مرا کام جان دهد
صد عقده در دل است، ولی بیم خوی تو
دل را کجا اجازت آه و فغان دهد
یارب کسی کش اینهمه ناز و کرشمه داد
صبریّ و طاقتی به من ناتوان دهد
آزردهام ز درد تو چندان، که بر تنم
هر مو نشانی از مژهٔ خونفشان دهد
پیش تو چون به شکر توانم زبان گشود؟
آزار دل، همین، گلهام بر زبان دهد
دزدیده، دل کند همه شب طوف کوی او
وز ناله زحمت سگ آن آستان دهد
دزدی ندیده شحنهٔ ایّام کز فغان
شب تا به روز، دردسر پاسبان دهد
تا نام در ستیزهگری برنیاورد
زهر ستیزه در قدح امتحان دهد
تا خانه بهر خیل خیالش کند تهی
شب، رخت خواب، دیده به آب روان دهد
چشمت ز قید زلف خلاصم کند به قتل
وانگه به من جهان عدم را نشان دهد
هرگز کسی ندیده که صیّاد، صید را
بگشاید از کمند و سر اندر جهان دهد
از هر کناره دیده و دل بر تو عاشقند
بیهوده عقل زحمتم اندر میان دهد
ناید دگر به هم چو رکاب از فرح، لبی
کش دست، پایبوس شه کامران دهد
سلطان حسین، شاه جهاندار کامگار
کز تیغ بیقرار، قرار جهان دهد
شاید که بهر عرصهٔ میدان او، سپهر
از مهر، گوی وز مه نو، صولجان دهد
اهل زمانه از فرح روزگار او
گر خون خورند، خاصیت زعفران دهد
آن شاه عیبپوش که رسوای عشق را
از خون دیده، پردهٔ راز نهان دهد
پیر خرد به ره نتواند نهاد پای
اوّل اگر نه دست به آن نوجوان دهد
ایزد که در سراچهٔ دلهای تنگعیش
گنجایش تصوّر کَون و مکان دهد
در حیرتم که شوکت او را چگونه جای
در تنگنای مختصر آسمان دهد
در عرصهٔ نبرد که آواز طبل جنگ
آوازهٔ بلا به زمین و زمان دهد
در دست اهل فتنه سر رمح خونچکان
یاد از زبان اژدر آتشفشان دهد
در خرمن زمین فتد آتش ز برق تیغ
چندانکه گرد معرکه یاد از دخان دهد
پیکان ز بس که سر بدر آرد ز هر طرف
در تن به صد مضایقه راه سنان دهد
گه دست او نهال سنان بارور کند
گه شست او همای خدنگ استخوان دهد
بس کاسههای سرکه سبک همچو ماه نو
یکران او شکست به نعل گران دهد
کُهپیکری که رایض ایّام هر شبش
در آخور سپهر، کَه از کهکشان دهد
صرصر تکی که بسته کند خویش را خیال
راکب اگر به پیک نسیمش عنان دهد
فرمانبری که سر ز اطاعت نمیکشد
اندیشهگر عنانش به دست گمان دهد
خاطر ز باز یافتنش جمع میشود
عمری که میرود اگر او را ضمان دهد
ای آنکه در چراگه عدل تو همچو سگ
هر لحظه گرگ بوسه به پای شبان دهد
شاید که پشتگرمی عدل تو صعوه را
چون مرغ روح در دل باز آشیان دهد
نسبت به آفتاب عتاب تو خلق را
خورشید حشر، منفعت سایبان دهد
گر تیغ را دهند ز بحر کف تو آب
چون آب خضر، زندگی جاودان دهد
در دیده و دل آنکه خیال کف تو دید
از جود، نقد سود به دست زیان دهد
بیند ز آب دیده و یابد ز خون دل
لعلی که گوهر صدف بحر و کان دهد
گر خلق را ز همّت خود قسمتی دهی
از خصم جان اگر طلبی، رایگان دهد
خورشید را ضمیر تو داغ حبش نهد
گلبرگ را نهیب تو رنگ خزان دهد
خصم ترا که بهر سیاست گرفته خون
تا پای تیغ، دست اجل کی امان دهد
ایمن مگر ز تیغ تو در آب نیست عکس؟
کآبش ز موج، جوشن و برگستوان دهد
شاها! منم که کلک بدایع نگار من
ز آیین نظم، زینت این خاندان دهد
در مکتب خیال، دلم طفل عقل را
آموزگاری خرد خردهدان دهد
شد سالها که روزبهروزم هوای سیر
مانند آفتاب، سر اندر جهان دهد
گه رهنمون شود ز خراسان سوی عراق
گه از عراق، سوی خراسان نشان دهد
اکنون که از عراق و خراسان دلم گرفت
بختم نشان به جانب هندوستان دهد
خواهم که عندلیب خوش الحان طبع من
شرمندگی به طوطی شکّر زبان دهد
دارم هوس که خامهٔ شیرینزبان من
شیرینیی به نیشکر هندوان دهد
همّت ز من دریغ مفرما که عنقریب
آیم به بندگی، اجلم گر امان دهد
وقت است کز دعای تو میلی به تازگی
طوطیّ خامه را شکر اندر دهان دهد
تا آن زمان که خسرو اقلیم کُن فکان
ز آیین عدل، رونق ملک جهان دهد
باشی تو در جهان و جهان آفرین ترا
ملک هزار خسرو صاحبقران دهد
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در مدح بهروز محمّد
زبان چگونه کند شکر ایزد متعال
که روز هجر بدل شد به روزگار وصال
بدید دیده جمالی که عمرها با او
نهفته عشق همی باخت در حریم خیال
لبالب ار چه ز خون بود ساغر جانم
ز آب زندگی اکنون شدهست مالامال
اگرچه اختر بختم ز چشم زخم زمان
فتاده بود چو یوسف به تنگنای وبال
اگرچه داشت به دل، کاروان غم منزل
کنون قوافل عیش آیدم به استقبال
وگرچه خیل غم از ترکتاز پیدرپی
چو مور داشت سرم را زمان زمان پامال
کنون ز دست برآید مرا ز نعمت و جاه
که میزبان سلیمان شوم به استقلال
گر از نگونی بخت و زبونی طالع
کمال داشت زوال و زوال داشت کمال
به یمن بخت همایون و طالع میمون
کنون زوال کمال است در کمال زوال
ز بدگمانی بختی که داشتم، خود را
پس از هزار غم اکنون که دیدهام خوشحال
گمان برم که مگر این فراغ خاطر را
به خواب بینم و آن را ملالت است ملال
چنانکه شب همه شب با هزار سوز و گداز
چو ماهیی که بود تشنهٔ زلال وصال
ز اشتیاق وصالی که دست داد اکنون
در انتظار مرادی که رو نمود الحال
به طاق چرخ رساندم ز برق آه خلل
به ساق عرش فکندم ز دود دل خلخال
به ذوق آنکه لب از خنده گشت شیرینکام
به شکر آنکه دل از ناله گشت فارغبال
بده یکی قدح دوستکامی ای ساقی
بخوان یکی غزل عاشقانه، ای قوّال
دمی که بگذرد از پیشم آن رمیده غزال
نگه کند به قفا، تا شتابم از دنبال
به این غرض که کند پیش غیر منفعلم
جواب من ندهد، گر کنم هزار سوال
ز من گذشت و شد این حسرتم گره در دل
که داشت میل سخن گفتن و نیافت مجال
ز همنشینی یاران تهی کند پهلو
که از ملال دل ما، دلش گرفت ملال
رسیدی از تو ستمپیشه، داد برگردون
ز حیرت تو نبودی اگر زبانها لال
به مرگ، روز وصال تو میرسم صد بار
قیاس کن شب هجر مرا ز روز وصال
ز تار زلف تو، دل تیره چون درون قلم
ز پیچ و تاب، درو ریشههای آه چو نال
کشید سر ز دلم بر سپهر، شعلهٔ آه
چو ماه رایت خورشید آسمان جلال
چراغ انجمن آخرالزّمان، بهروز
گل شکفتهٔ باغ سعادت و اقبال
بلند اختر و مه طلعت و ستاره حشم
خجسته بخت و مبارک پی و همایون فال
اگر به باغ زمان، مهر قدر او تابد
دگر به خاک نیفتد ز شاخسار ظلال
وگر به کشت زمین، ابر دست او بارد
دهد چو خوشهٔ پروین به جای دانه لآل
ز اشتیاق زمین بوس او، به موعد حمل
نمیکشند در ارحام، انتظار اطفال
دمی که در قلم آید حروف دولت تو
به روی صفحه ببالد قلم چو تازه نهال
چنان ز عدل تو کوتاه گشت دست ستم
که جذب نم نکند، آب نارسیده سفال
در آن مصاف که مانند قطرهٔ سیماب
ز بیم در کرهٔ آسمان فتد زلزال
محیط چرخ نهان گردد از غبار سپاه
بسیط ارض زره پوشد از نشان نعال
تو بر نشینی بر توسن جهانگردی
که از تصوّر آن، مرغ دل برآرد بال
رونده همچو شهاب و پرنده همچو عقاب
برنده همچو نصیب و رسنده چون آجال
اگر ز سرعت او بهرهای برد شب هجر
چو روز وصل، شود متّصف به استعجال
به این بهانه که خار از قدم کشد بیرون
ز همرهیش به دنبال مانده پیک خیال
چو آفتاب کنی حملهای، گروه گروه
رسند همچو کواکب، مواکب از دنبال
پلارک تو بود آن سحاب کز ره دین
فرونشانده به آب هدی، غبار ضلال
چنان به سُمّ ستور از عدو برآری گرد
که احتیاج نباشد به دفن، بعد قتال
فتد ز فرق سران، خودها شکافشکاف
شود به دست یلان، نیزهها خلالخلال
ز بس مجادله با هم کنند، بگریزد
ز پا، توان گریز و ز دست، تاب جدال
قیامتی شود و دمبهدم فرو آید
هزار ناوک پرّان چو نامهٔ اعمال
دهند شیرشکاران به دست باد، عنان
زنند فیلسواران به طبل، چوب دوال
اگر وقار تو تسکین روزگار دهد
سزد که سلب تحرّک کند ز باد شمال
زهی ز عدل تو، بیدادگر چنان مشفق
که شیر، پشت غزالان بخارد از چنگال
ز دست و شست تو افتد اگر در آینه عکس
سزد که همچو پری، پر بر آورد تمثال
شود گزنده چو دندان مار، نوک قلم
ز ناوک تو اگر فیالمثل کشند مثال
مگر شکسته سفال سگ خودم خواندی؟
که باز مانده ز بس خرّمی، دهان هلال
گر از فصاحت نطق تو بهرهمند شوند
زبان برگ درختان چنین نماند لال
بزرگوار جنابا! قریب نه ماه است
که دور بودم ازین آستان عرشمثال
چه گویمت که چو طفل شکم درین نه ماه
چه مایه خون جگر خوردهام به کنج وبال
شدی چو مردهٔ صدساله خون من بر باد
اگر گذشتی ماهیدگر برین منوال
درین غمم که مبادا دلت ملال کشد
اگر به شرح در آرم که چون گذشت احوال
تو نیز دو سه روزی چو حضرت یوسف
که در محاصره بودی به تنگنای ملال
نتیجه یافتی از کردگار، آخر کار
عزیز مصر حکومت شدی به استقلال
چو کودکی منم اکنون که زاده از مادر
ز نو گرفته حیاتی که مینمود محال
برون چگونه توان آمدن ز عهدهٔ شکر
ادای شکر کنم گر به صدق صدها سال
به اینکه دادرس خویش دیده ای، میلی
زبان گشا به دعا و ازین زیاده منال
امید هست که تا شاهدان ز سادهدلان
برند دل به فسون و فریب و غنج و دلال
عروس فتح نبیند دم تجلّی حسن
بجز در آینه ماه رایت تو جمال
که روز هجر بدل شد به روزگار وصال
بدید دیده جمالی که عمرها با او
نهفته عشق همی باخت در حریم خیال
لبالب ار چه ز خون بود ساغر جانم
ز آب زندگی اکنون شدهست مالامال
اگرچه اختر بختم ز چشم زخم زمان
فتاده بود چو یوسف به تنگنای وبال
اگرچه داشت به دل، کاروان غم منزل
کنون قوافل عیش آیدم به استقبال
وگرچه خیل غم از ترکتاز پیدرپی
چو مور داشت سرم را زمان زمان پامال
کنون ز دست برآید مرا ز نعمت و جاه
که میزبان سلیمان شوم به استقلال
گر از نگونی بخت و زبونی طالع
کمال داشت زوال و زوال داشت کمال
به یمن بخت همایون و طالع میمون
کنون زوال کمال است در کمال زوال
ز بدگمانی بختی که داشتم، خود را
پس از هزار غم اکنون که دیدهام خوشحال
گمان برم که مگر این فراغ خاطر را
به خواب بینم و آن را ملالت است ملال
چنانکه شب همه شب با هزار سوز و گداز
چو ماهیی که بود تشنهٔ زلال وصال
ز اشتیاق وصالی که دست داد اکنون
در انتظار مرادی که رو نمود الحال
به طاق چرخ رساندم ز برق آه خلل
به ساق عرش فکندم ز دود دل خلخال
به ذوق آنکه لب از خنده گشت شیرینکام
به شکر آنکه دل از ناله گشت فارغبال
بده یکی قدح دوستکامی ای ساقی
بخوان یکی غزل عاشقانه، ای قوّال
دمی که بگذرد از پیشم آن رمیده غزال
نگه کند به قفا، تا شتابم از دنبال
به این غرض که کند پیش غیر منفعلم
جواب من ندهد، گر کنم هزار سوال
ز من گذشت و شد این حسرتم گره در دل
که داشت میل سخن گفتن و نیافت مجال
ز همنشینی یاران تهی کند پهلو
که از ملال دل ما، دلش گرفت ملال
رسیدی از تو ستمپیشه، داد برگردون
ز حیرت تو نبودی اگر زبانها لال
به مرگ، روز وصال تو میرسم صد بار
قیاس کن شب هجر مرا ز روز وصال
ز تار زلف تو، دل تیره چون درون قلم
ز پیچ و تاب، درو ریشههای آه چو نال
کشید سر ز دلم بر سپهر، شعلهٔ آه
چو ماه رایت خورشید آسمان جلال
چراغ انجمن آخرالزّمان، بهروز
گل شکفتهٔ باغ سعادت و اقبال
بلند اختر و مه طلعت و ستاره حشم
خجسته بخت و مبارک پی و همایون فال
اگر به باغ زمان، مهر قدر او تابد
دگر به خاک نیفتد ز شاخسار ظلال
وگر به کشت زمین، ابر دست او بارد
دهد چو خوشهٔ پروین به جای دانه لآل
ز اشتیاق زمین بوس او، به موعد حمل
نمیکشند در ارحام، انتظار اطفال
دمی که در قلم آید حروف دولت تو
به روی صفحه ببالد قلم چو تازه نهال
چنان ز عدل تو کوتاه گشت دست ستم
که جذب نم نکند، آب نارسیده سفال
در آن مصاف که مانند قطرهٔ سیماب
ز بیم در کرهٔ آسمان فتد زلزال
محیط چرخ نهان گردد از غبار سپاه
بسیط ارض زره پوشد از نشان نعال
تو بر نشینی بر توسن جهانگردی
که از تصوّر آن، مرغ دل برآرد بال
رونده همچو شهاب و پرنده همچو عقاب
برنده همچو نصیب و رسنده چون آجال
اگر ز سرعت او بهرهای برد شب هجر
چو روز وصل، شود متّصف به استعجال
به این بهانه که خار از قدم کشد بیرون
ز همرهیش به دنبال مانده پیک خیال
چو آفتاب کنی حملهای، گروه گروه
رسند همچو کواکب، مواکب از دنبال
پلارک تو بود آن سحاب کز ره دین
فرونشانده به آب هدی، غبار ضلال
چنان به سُمّ ستور از عدو برآری گرد
که احتیاج نباشد به دفن، بعد قتال
فتد ز فرق سران، خودها شکافشکاف
شود به دست یلان، نیزهها خلالخلال
ز بس مجادله با هم کنند، بگریزد
ز پا، توان گریز و ز دست، تاب جدال
قیامتی شود و دمبهدم فرو آید
هزار ناوک پرّان چو نامهٔ اعمال
دهند شیرشکاران به دست باد، عنان
زنند فیلسواران به طبل، چوب دوال
اگر وقار تو تسکین روزگار دهد
سزد که سلب تحرّک کند ز باد شمال
زهی ز عدل تو، بیدادگر چنان مشفق
که شیر، پشت غزالان بخارد از چنگال
ز دست و شست تو افتد اگر در آینه عکس
سزد که همچو پری، پر بر آورد تمثال
شود گزنده چو دندان مار، نوک قلم
ز ناوک تو اگر فیالمثل کشند مثال
مگر شکسته سفال سگ خودم خواندی؟
که باز مانده ز بس خرّمی، دهان هلال
گر از فصاحت نطق تو بهرهمند شوند
زبان برگ درختان چنین نماند لال
بزرگوار جنابا! قریب نه ماه است
که دور بودم ازین آستان عرشمثال
چه گویمت که چو طفل شکم درین نه ماه
چه مایه خون جگر خوردهام به کنج وبال
شدی چو مردهٔ صدساله خون من بر باد
اگر گذشتی ماهیدگر برین منوال
درین غمم که مبادا دلت ملال کشد
اگر به شرح در آرم که چون گذشت احوال
تو نیز دو سه روزی چو حضرت یوسف
که در محاصره بودی به تنگنای ملال
نتیجه یافتی از کردگار، آخر کار
عزیز مصر حکومت شدی به استقلال
چو کودکی منم اکنون که زاده از مادر
ز نو گرفته حیاتی که مینمود محال
برون چگونه توان آمدن ز عهدهٔ شکر
ادای شکر کنم گر به صدق صدها سال
به اینکه دادرس خویش دیده ای، میلی
زبان گشا به دعا و ازین زیاده منال
امید هست که تا شاهدان ز سادهدلان
برند دل به فسون و فریب و غنج و دلال
عروس فتح نبیند دم تجلّی حسن
بجز در آینه ماه رایت تو جمال
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مدح بهروز محمّد
ای قافلهسالار، غمت راه عدم را
وی سلسله جنبان خم زلف تو ستم را
افسونگر عشق تو ندانم به چه حکمت
سرمایهٔ آسودهدلی کرده الم را
هرگه گذری از در بتخانه خرامان
در پرده برد برهمن از شرم، صنم را
بر صومعه بگذشتی و صد عابد و زاهد
بستند در زهد و شکستند قسم را
دل غرّه به تقوی و صلاح است، ولی عشق
بر هم زده بسیار چنین خیل و حشم را
بر من که سگ کوی توام، تیز مکن تیغ
کشتن ز مروّت نبود صید حرم را
ای دل مکش از بهر خوشی منّت شادی
خوش باش که دریافتهام لذّت غم را
گر شهر وجود است به ما دلشدگان تنگ
از ما نگرفتهست کسی ملک عدم را
بدخواه که در بند شکست دل ما شد
بر سنگ زد از بدگهری ساغر جم را
نالیدن ازو نیست نکو، لیک چه سازم
درد دل بسیار وشکیبایی کم را
افغان که چو مورم کند از حادثه پامال
غم یک سر مو نیست سلیمان دُوم را
بهروز که از رشک بساط طرب او
صد خار شکستهست به دل باغ ارم را
آن کعبهٔ حاجات که شد واجب و لازم
طوف دراو، خواه عرب، خواه عجم را
در مکتب دانایی او عقل نخستین
شاگرد صفت پیش نهد لوح و قلم را
در مجلس او، حرص گداپیشه که هرگز
از گرسنگی سیر ندیدهست شکم را
چون اهل جنان، پیش خود آماده ببیند
هرچند تصوّر کند الوان نعم را
ای آنکه درین باغ، سموم غضب تو
چون برگ خزان زرد کند رنگ بقم را
در پیروی قدر تو، افلاک ز انجم
بینند پر از آبلهٔ عجز، قدم را
از هم بگشایند سراپردهٔ افلاک
بالفرض اگر حکم کنی خیل خدم را
در پردهسرای فلک از نهی تو یابند
در پرده نهان ساخته ابکار نغم را
گر مژدهٔ لطف تو صبا در چمن آرد
بیند شنوا بر سر گل، گوش اصم را
پا بر سر افلاک چو انجم نهد از قدر
گر نام تو بر سکّه نگارند درم را
دست تو شود گاه رقم چون گهرافشان
عقد گهرناب کنی نال قلم را
سر بر نزند سهو و خطا از قلم تو
گویا که ... رقم را
عدل تو کزان کار جهان راست چو تیر است
بیرون برد از قوس مه یکشبه خم را
باصیقل شمشیر تو، روشنگر انصاف
از آینهٔ ظلم برد زنگ ظلم را
پنهان به درون از شرر رشک کف توست
از گوهر سیراب، هزار آبله یم را
از جود تو بیم است که در ذکر تشهّد
آری بَدلِ لا به زبان، حرف نعم را
گر هست بلند از کرم آوازهٔ هر نام
از نام تو آوازه بلند است کرم را
بر روی زمین گر فکند لطف تو سایه
هرگز نکشد هیچ گیا منّت نم را
در باغ نه آن برگ چنار است، که بسته
انصاف تو بر چوب ادب، دست ستم را
خصم تو که تلخ است برو شربت هستی
از آب بقا یافته خاصیّت سم را
زین گونه که خُلق تو مسیح دل خلق است
حاجت به اطبّا پس ازین نیست سقم را
چون مهر به یک دم همه آفاق بگیری
چون صبح دوم گر بکشی تیغ دو دم را
آن روز که در معرکهٔ رزم ز رفعت
آیینهٔ خورشید کنی ماه علم را
از گرد سم رخش سواران سپاهت
بدخواه به سر خاک کند بخت دژم را
امروز تویی پشت و پناه همه امّت
امّید فراوان به تو اصناف امم را
اندر گلهٔ خلق، چو یوسف چو شبانی(؟)
بینند چنین در گله از گرگ، غنم را
میلی به همین ختم نمای و به دعا کوش
یعنی ز مطالب به زبان آر، اهم را
چندانکه فلک را به زمین است تفوّق
چندانکه تقدّم به حدوث است قدم را
باشند ترا خلق دعاگوی و ملایک
در عرش به آمین بگمارند همم را
وی سلسله جنبان خم زلف تو ستم را
افسونگر عشق تو ندانم به چه حکمت
سرمایهٔ آسودهدلی کرده الم را
هرگه گذری از در بتخانه خرامان
در پرده برد برهمن از شرم، صنم را
بر صومعه بگذشتی و صد عابد و زاهد
بستند در زهد و شکستند قسم را
دل غرّه به تقوی و صلاح است، ولی عشق
بر هم زده بسیار چنین خیل و حشم را
بر من که سگ کوی توام، تیز مکن تیغ
کشتن ز مروّت نبود صید حرم را
ای دل مکش از بهر خوشی منّت شادی
خوش باش که دریافتهام لذّت غم را
گر شهر وجود است به ما دلشدگان تنگ
از ما نگرفتهست کسی ملک عدم را
بدخواه که در بند شکست دل ما شد
بر سنگ زد از بدگهری ساغر جم را
نالیدن ازو نیست نکو، لیک چه سازم
درد دل بسیار وشکیبایی کم را
افغان که چو مورم کند از حادثه پامال
غم یک سر مو نیست سلیمان دُوم را
بهروز که از رشک بساط طرب او
صد خار شکستهست به دل باغ ارم را
آن کعبهٔ حاجات که شد واجب و لازم
طوف دراو، خواه عرب، خواه عجم را
در مکتب دانایی او عقل نخستین
شاگرد صفت پیش نهد لوح و قلم را
در مجلس او، حرص گداپیشه که هرگز
از گرسنگی سیر ندیدهست شکم را
چون اهل جنان، پیش خود آماده ببیند
هرچند تصوّر کند الوان نعم را
ای آنکه درین باغ، سموم غضب تو
چون برگ خزان زرد کند رنگ بقم را
در پیروی قدر تو، افلاک ز انجم
بینند پر از آبلهٔ عجز، قدم را
از هم بگشایند سراپردهٔ افلاک
بالفرض اگر حکم کنی خیل خدم را
در پردهسرای فلک از نهی تو یابند
در پرده نهان ساخته ابکار نغم را
گر مژدهٔ لطف تو صبا در چمن آرد
بیند شنوا بر سر گل، گوش اصم را
پا بر سر افلاک چو انجم نهد از قدر
گر نام تو بر سکّه نگارند درم را
دست تو شود گاه رقم چون گهرافشان
عقد گهرناب کنی نال قلم را
سر بر نزند سهو و خطا از قلم تو
گویا که ... رقم را
عدل تو کزان کار جهان راست چو تیر است
بیرون برد از قوس مه یکشبه خم را
باصیقل شمشیر تو، روشنگر انصاف
از آینهٔ ظلم برد زنگ ظلم را
پنهان به درون از شرر رشک کف توست
از گوهر سیراب، هزار آبله یم را
از جود تو بیم است که در ذکر تشهّد
آری بَدلِ لا به زبان، حرف نعم را
گر هست بلند از کرم آوازهٔ هر نام
از نام تو آوازه بلند است کرم را
بر روی زمین گر فکند لطف تو سایه
هرگز نکشد هیچ گیا منّت نم را
در باغ نه آن برگ چنار است، که بسته
انصاف تو بر چوب ادب، دست ستم را
خصم تو که تلخ است برو شربت هستی
از آب بقا یافته خاصیّت سم را
زین گونه که خُلق تو مسیح دل خلق است
حاجت به اطبّا پس ازین نیست سقم را
چون مهر به یک دم همه آفاق بگیری
چون صبح دوم گر بکشی تیغ دو دم را
آن روز که در معرکهٔ رزم ز رفعت
آیینهٔ خورشید کنی ماه علم را
از گرد سم رخش سواران سپاهت
بدخواه به سر خاک کند بخت دژم را
امروز تویی پشت و پناه همه امّت
امّید فراوان به تو اصناف امم را
اندر گلهٔ خلق، چو یوسف چو شبانی(؟)
بینند چنین در گله از گرگ، غنم را
میلی به همین ختم نمای و به دعا کوش
یعنی ز مطالب به زبان آر، اهم را
چندانکه فلک را به زمین است تفوّق
چندانکه تقدّم به حدوث است قدم را
باشند ترا خلق دعاگوی و ملایک
در عرش به آمین بگمارند همم را
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در مدح حضرت امام رضا علیهاسّلام
خوش آنکه جان شده قربان چشم غمزهزنش
لباس عیدی او گشته لالهگون کفنش
زهی سعادت قربانیی که عید وصال
بر آستان تو در خاک و خون فتاده تنش
شهید آرزویت را پی مبارکباد
کسی به بر نکشد روز عید جز کفنش
به صد شتاب پی قتلم آید و ترسم
که ذوق این کُشدم پیشتر ز آمدنش
ز کار این دل پرآرزو عجب دارم
که هیچ تجربه حاصل نشد ز حال منش
چو عکس غنچه در آب حیات بنماید
دل شکفتهٔ او از لطافت بدنش
ز آفتاب، فروغ رخش گذشته، مگر
نهاده است به خاک در ابوالحسنش؟
علیّموسیجعفر، هزبر قلبشکاف
که برق برده خجالت ز تیغ صف شکنش
ایا به پنجهٔ مشکلگشا عدو بندی
که صید بود به یک تار موی اهرمنش
چو شمع قدر تو فانوس در خیال آرد
سزد که گردد والای چرخ، پیرهنش
چکید خون به زمین از سر هر انگشتش
به زور پنچه چو خورشید ساخت ممتحنش
نکرده بحر زره در بر از دوایر موج
که حلقههای کمند تو گشته دام تنش
فلک به بادیه دُرهای شبچراغ گذاشت
چو پاس عدل تو شد در زمانه مؤتمنش
لباس عیدی او گشته لالهگون کفنش
زهی سعادت قربانیی که عید وصال
بر آستان تو در خاک و خون فتاده تنش
شهید آرزویت را پی مبارکباد
کسی به بر نکشد روز عید جز کفنش
به صد شتاب پی قتلم آید و ترسم
که ذوق این کُشدم پیشتر ز آمدنش
ز کار این دل پرآرزو عجب دارم
که هیچ تجربه حاصل نشد ز حال منش
چو عکس غنچه در آب حیات بنماید
دل شکفتهٔ او از لطافت بدنش
ز آفتاب، فروغ رخش گذشته، مگر
نهاده است به خاک در ابوالحسنش؟
علیّموسیجعفر، هزبر قلبشکاف
که برق برده خجالت ز تیغ صف شکنش
ایا به پنجهٔ مشکلگشا عدو بندی
که صید بود به یک تار موی اهرمنش
چو شمع قدر تو فانوس در خیال آرد
سزد که گردد والای چرخ، پیرهنش
چکید خون به زمین از سر هر انگشتش
به زور پنچه چو خورشید ساخت ممتحنش
نکرده بحر زره در بر از دوایر موج
که حلقههای کمند تو گشته دام تنش
فلک به بادیه دُرهای شبچراغ گذاشت
چو پاس عدل تو شد در زمانه مؤتمنش
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح بهروز محمّد
درآ در بوستان ساقیّ و بگشا غنچهسان شیشه
که زنگ از غنچهٔ دل میبرد در بوستان شیشه
به قصد جان مخمورم غمی از هر کنار آید
معاذاللّه چه سازم گر نیاید در میان شیشه
دل اهل محبّت را عجب گر نشکند چشمش
که پرزور است می، بیباک ساقی، ناتوان شیشه
ز جسم لاغرم خونابهٔ دل آشکارا شد
کجا هرگز تواند داشتن می را نهان شیشه
مگر در بزم میگوید حدیث آن لب شیرین
که با صد تلخکامی، میشود شیرینزبان شیشه
چو سر بر آستان بینی دلم را، پا مزن بروی
که در پا میرود، چون بشکند در آستان شیشه
گره شد در گلویش بس که از لعل تو خون دل
به دشواری برآرد از دل پرخون فغان شیشه
زند چون با دل اهل محبّت لاف یکرنگی
سزد گر همچو گل آتش زند در خانمان شیشه
دمادم با پریرویان چو لب بر لب نهد ساغر
ز دورادور آرد آب حسرت در دهان شیشه
به بزم غم چنین کز دیده هر دم جوی خون ریزد
به اندک فرصتی قالب تهی سازد ز جان شیشه
دل ارباب معنی را می آمد عالم عرفان
که هست آن طرفه عالم را محیط بیکران شیشه
ازان گردن فراز آمد، که طوق بندگی دارد
ز بهر خدمت کیخسرو گیتیستان شیشه
می خمخانهٔ هفت آسمان، بهروز دریادل
که از بزم همایون فیض او شد کامران شیشه
سخی طبعی که هرگه ساقی بزم سخا گردد
شود از فیض دست جود او، می لعل و کان شیشه
سزد چون غنچه گر صد پاره گردد از تُنُک ظرفی
شراب کبریایش را شود گر آسمان شیشه
به محشر عفو او گر جانب دُردیکشان افتد
کند در پای میزان، پلّهٔ طاعت، گران شیشه
درونها بس که مسرور است از کیفیّت عدلش
خورد خون و دهد بیرون، شراب ارغوان شیشه
دگر از سنگ غم در بزم شادی کی شکست افتد؟
که می را شد به دور عدل او دارالامان شیشه
چو یاد دست و شست ناوک اندازش کند، گردد
ز خون آلوده پیکان پُر، چو نار از ناردان شیشه
زهی افکنده با خورشید و مه طرح قدح نوشی
در آن مجلس که بر سرپنبه دارد ز اختران شیشه
اگر گنجایش یک جرعه ماند از می جاهت
به هفتم آسمان، هرگز نگنجد در جهان شیشه
نظر افکند گویا بر بساط کبریای تو
که دارد از حقارت خنده بر کَون و مکان شیشه
به جای باده، خواهی گر فرو ریزد شرار از وی
زند حفظ تواش بر سنگ، بهر امتحان شیشه
اگر یک ره گلو از بادهٔ لطف تو تر سازد
بماند همچو آب زندگانی جاودان شیشه
وگر از شعلهٔ قهر تو حرفی بر زبان آرد
شود با شمع در آتش زبانی همزبان شیشه
ز تاب آتش قهر تو گر نگداخت بنیادش
چرا دارد به جای مغز، خون در استخوان شیشه
به بزم می که چون مهر آستین همّت افشانی
شود چون دیدهٔ ابر بهاری زرفشان شیشه
به مجلس پای تا سر گوش گردد همچو گل ساغر
چو در وصف کمالات تو بگشاید زبان شیشه
شود در بزم هر دم بهرهمند از دستبوس تو
ازان سر مینهد بر پای ساغر هر زمان شیشه
چو بیند با لبت در همدمی گستاخ ساغر را
کند مافیالضّمیر خود به او خاطرنشان شیشه
فلک در بزم رندان از حسد افکنده گر سنگی
ز عدلت گشته بر اندام می برگستوان شیشه
ز صد سنگ ستم آسیب بر وی ره نمییابد
شد از حفظ تو چون رویینتن صاحبقران شیشه
به دل گر بگذراند یاد ناوکهای خونریزت
شود از ترک می خوردن، درخت ارغوان شیشه
ز جام می اگر آتش فروزد ساقی دوران
تواند ساختن حفظ تو از آب روان شیشه
وگر نهی تو خواهد تا بریزد آبروی می
شود صد پاره از مهتاب ساغر چون کتان شیشه
جهاندارا! ز بس در رونق اسلام میکوشی
کنون چون بیضهٔ عنقاست در هندوستان شیشه
سحرخیزیّ و طاعت ز اهتمامت عام شد چندان
که هنگام صبوحی میشود تسبیحخوان شیشه
چو جام آرزو بیند شکست از سنگ استغنا
درون آید اگر بالفرض در بزم گمان شیشه
به جرم آنکه می نوشیده روزی بادهٔ گلگون
ز دهشت مینماید زرد چون برگ خزان شیشه
چها برگرد دل گردیدم از اندیشه تا کردم
ردیف این کلام دلکش معجزبیان شیشه
نیامد بر زبان تا در ردیف نظم، میلی را
نشد مذکور این بزم ملایک آستان شیشه
الهی تا بود کام دل میخوراگان ساقی
الا تا هست مقصود خمارآلودگان شیشه
به بزمت شیشهای هر لحظه آرد ساقی دوران
که ریزد باده در جام مه و خورشید ازان شیشه
که زنگ از غنچهٔ دل میبرد در بوستان شیشه
به قصد جان مخمورم غمی از هر کنار آید
معاذاللّه چه سازم گر نیاید در میان شیشه
دل اهل محبّت را عجب گر نشکند چشمش
که پرزور است می، بیباک ساقی، ناتوان شیشه
ز جسم لاغرم خونابهٔ دل آشکارا شد
کجا هرگز تواند داشتن می را نهان شیشه
مگر در بزم میگوید حدیث آن لب شیرین
که با صد تلخکامی، میشود شیرینزبان شیشه
چو سر بر آستان بینی دلم را، پا مزن بروی
که در پا میرود، چون بشکند در آستان شیشه
گره شد در گلویش بس که از لعل تو خون دل
به دشواری برآرد از دل پرخون فغان شیشه
زند چون با دل اهل محبّت لاف یکرنگی
سزد گر همچو گل آتش زند در خانمان شیشه
دمادم با پریرویان چو لب بر لب نهد ساغر
ز دورادور آرد آب حسرت در دهان شیشه
به بزم غم چنین کز دیده هر دم جوی خون ریزد
به اندک فرصتی قالب تهی سازد ز جان شیشه
دل ارباب معنی را می آمد عالم عرفان
که هست آن طرفه عالم را محیط بیکران شیشه
ازان گردن فراز آمد، که طوق بندگی دارد
ز بهر خدمت کیخسرو گیتیستان شیشه
می خمخانهٔ هفت آسمان، بهروز دریادل
که از بزم همایون فیض او شد کامران شیشه
سخی طبعی که هرگه ساقی بزم سخا گردد
شود از فیض دست جود او، می لعل و کان شیشه
سزد چون غنچه گر صد پاره گردد از تُنُک ظرفی
شراب کبریایش را شود گر آسمان شیشه
به محشر عفو او گر جانب دُردیکشان افتد
کند در پای میزان، پلّهٔ طاعت، گران شیشه
درونها بس که مسرور است از کیفیّت عدلش
خورد خون و دهد بیرون، شراب ارغوان شیشه
دگر از سنگ غم در بزم شادی کی شکست افتد؟
که می را شد به دور عدل او دارالامان شیشه
چو یاد دست و شست ناوک اندازش کند، گردد
ز خون آلوده پیکان پُر، چو نار از ناردان شیشه
زهی افکنده با خورشید و مه طرح قدح نوشی
در آن مجلس که بر سرپنبه دارد ز اختران شیشه
اگر گنجایش یک جرعه ماند از می جاهت
به هفتم آسمان، هرگز نگنجد در جهان شیشه
نظر افکند گویا بر بساط کبریای تو
که دارد از حقارت خنده بر کَون و مکان شیشه
به جای باده، خواهی گر فرو ریزد شرار از وی
زند حفظ تواش بر سنگ، بهر امتحان شیشه
اگر یک ره گلو از بادهٔ لطف تو تر سازد
بماند همچو آب زندگانی جاودان شیشه
وگر از شعلهٔ قهر تو حرفی بر زبان آرد
شود با شمع در آتش زبانی همزبان شیشه
ز تاب آتش قهر تو گر نگداخت بنیادش
چرا دارد به جای مغز، خون در استخوان شیشه
به بزم می که چون مهر آستین همّت افشانی
شود چون دیدهٔ ابر بهاری زرفشان شیشه
به مجلس پای تا سر گوش گردد همچو گل ساغر
چو در وصف کمالات تو بگشاید زبان شیشه
شود در بزم هر دم بهرهمند از دستبوس تو
ازان سر مینهد بر پای ساغر هر زمان شیشه
چو بیند با لبت در همدمی گستاخ ساغر را
کند مافیالضّمیر خود به او خاطرنشان شیشه
فلک در بزم رندان از حسد افکنده گر سنگی
ز عدلت گشته بر اندام می برگستوان شیشه
ز صد سنگ ستم آسیب بر وی ره نمییابد
شد از حفظ تو چون رویینتن صاحبقران شیشه
به دل گر بگذراند یاد ناوکهای خونریزت
شود از ترک می خوردن، درخت ارغوان شیشه
ز جام می اگر آتش فروزد ساقی دوران
تواند ساختن حفظ تو از آب روان شیشه
وگر نهی تو خواهد تا بریزد آبروی می
شود صد پاره از مهتاب ساغر چون کتان شیشه
جهاندارا! ز بس در رونق اسلام میکوشی
کنون چون بیضهٔ عنقاست در هندوستان شیشه
سحرخیزیّ و طاعت ز اهتمامت عام شد چندان
که هنگام صبوحی میشود تسبیحخوان شیشه
چو جام آرزو بیند شکست از سنگ استغنا
درون آید اگر بالفرض در بزم گمان شیشه
به جرم آنکه می نوشیده روزی بادهٔ گلگون
ز دهشت مینماید زرد چون برگ خزان شیشه
چها برگرد دل گردیدم از اندیشه تا کردم
ردیف این کلام دلکش معجزبیان شیشه
نیامد بر زبان تا در ردیف نظم، میلی را
نشد مذکور این بزم ملایک آستان شیشه
الهی تا بود کام دل میخوراگان ساقی
الا تا هست مقصود خمارآلودگان شیشه
به بزمت شیشهای هر لحظه آرد ساقی دوران
که ریزد باده در جام مه و خورشید ازان شیشه
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در مدح نورنگخان
به طرف مه چو سلاسل ز مشک ناب انداخت
هزار سلسله در پای آفتاب انداخت
گزند تا نرسد بر گلشن ز تاب نگاه
چو غنچه بر گل رو، پردهٔ حجاب انداخت
چنان ز یک نگه گرم او شدم بیتاب
که بر من از مژه صد ناوک عتاب انداخت
شوم هلاک سوال محبّتآمیزش
که هر زمان گره از شرم در جواب انداخت
هجوم آن صف مژگان شهربرهمزن
به شهر بند دل از فتنه انقلاب انداخت
فریب وعدهٔ او تشنگان هجران را
به ناگه از هوس آب در سراب انداخت
در آتشم ز غم ساقی شبانه که شور
ز خندهٔ نمکین در دل کباب انداخت
ز هوش میبردم هر زمان خیال شبی
که مست بود و نظر بر من خراب انداخت
نسیم صبح ز بوی توام به هوش آورد
به من چه داشت که بازم در اضطراب انداخت؟
کسی که شد دم قتل از توام شفاعت خواه
ز یک بلا برهاند و به صد عذاب انداخت
فتاد در دلم آتش ز نیم جرعه، مگر
لب تو عکس در آیینهٔ شراب انداخت؟
ز بیم نهی جهاندار بود، ورنه چرا
لبت ز خنده نمک در شراب ناب انداخت؟
به عذر سرکشی آن زلف خیره سر خود را
به پای حضرت نوّاب کامیاب انداخت
سپهر مرتبه نورنگ صاحب اورنگ
که رمح او، خَله در جان آفتاب انداخت
هزبر صف شکنی، صفدر قویفکنی
که مهر را دم کین در گلو طناب انداخت
بسی شتاب نمود آفتاب تا خود را
چو سایه در قدم آن فلک جناب انداخت
ز حفظ او که بنای ثبات دهر بروست
حباب طرح عمارت به روی آب انداخت
دمی که نایرهٔ قهر او زبانه کشید
چو مو به رشتهٔ خورشید پیچ و تاب انداخت
ز چنگ زهره گسست آفتاب، زرّین تار
چو ضبط او به جهان طرح احتساب انداخت
چنان به بزم ضمیرش نمود شعلهٔ شمع
که آفتاب، ضیا بر پر غراب انداخت
بدان رسیده هواداریاش که بر سر آب
به عهد وی بتوان خیمه از حباب انداخت
زنهی عدل تو، خود را کمند زلف بتان
به پشت پای اسیران به صد شتاب انداخت
ز بهر صید زبون، نامهٔ امان گردید
همای عدل تو هرجا پر از عقاب انداخت
عقاب را، چو مگس، عنکبوت بتواند
به یاد حفظ تو در دام انقلاب انداخت
به جرم نم که ز یم برد، شحنهٔ عدلت
ز برق، سلسله در گردون سحاب انداخت
ز بازخواهی عدل تو کرد اندیشه
که برگرفت گل آب و بدل گلاب انداخت
اگر عدوی تو چون اهرمن به گردون رفت
برو فلک ز ملک ناوک شهاب انداخت
مخالفت که ز قانون قدم نهاد برون
به زیر ضرب تو صد پوست چون سیاب انداخت
ز خواب، بخت عدو چشم ناگشوده هنوز
ز بیم تیغ تو خود را دگر به خواب انداخت
هدایت تو خیالات خام طبعان را
ز تنگنای خطا در ره صواب انداخت
سمند قدر تو چون برفراخت سر، خود را
فلک به پای تو چون حلقهٔ رکاب انداخت
کند چو دیده خیال کف تو، نتواند
شمارِ اشک ز مژگان که بیحساب انداخت
ز پاس حفظ تو کآفاق در حمایت اوست
به روی ماه توان از کتان نقاب انداخت
به جای سبزه و گل، جان و دل دمید از خاک
سحاب لطف تو چون سایه برتراب انداخت
به روزگار جوانبختی توپیران را
فرح به مغلطه در موسم شباب انداخت
ترا گزید که شه بیت نظم امکانی
چوزین کتاب، خرد طرح انتخاب انداخت
سپهر منزلتا! چشم زخم ایّامم
جدا اگر دو سه روزی ازان جناب انداخت
ضرور کرد جدایی، وگرنه طرح فراق
به اختیار کی از انگبین ذُباب انداخت؟
سگ توام، به من ارپاسبان خاطر تو
به اعتماد وفا، سنگ احتساب انداخت،
بجز دعا چه توان، چون نمیتوان زیندر
گذر به سوی دگر کس به هیچ باب انداخت
شنیده تا شود از سدره کاهل جنّت را
به فرق سایه به اندازهٔ ثواب انداخت
درخت عمر تو سر سبز باد چون طوبی
که ظلّ عدل به احوال شیخ و شاب انداخت
هزار سلسله در پای آفتاب انداخت
گزند تا نرسد بر گلشن ز تاب نگاه
چو غنچه بر گل رو، پردهٔ حجاب انداخت
چنان ز یک نگه گرم او شدم بیتاب
که بر من از مژه صد ناوک عتاب انداخت
شوم هلاک سوال محبّتآمیزش
که هر زمان گره از شرم در جواب انداخت
هجوم آن صف مژگان شهربرهمزن
به شهر بند دل از فتنه انقلاب انداخت
فریب وعدهٔ او تشنگان هجران را
به ناگه از هوس آب در سراب انداخت
در آتشم ز غم ساقی شبانه که شور
ز خندهٔ نمکین در دل کباب انداخت
ز هوش میبردم هر زمان خیال شبی
که مست بود و نظر بر من خراب انداخت
نسیم صبح ز بوی توام به هوش آورد
به من چه داشت که بازم در اضطراب انداخت؟
کسی که شد دم قتل از توام شفاعت خواه
ز یک بلا برهاند و به صد عذاب انداخت
فتاد در دلم آتش ز نیم جرعه، مگر
لب تو عکس در آیینهٔ شراب انداخت؟
ز بیم نهی جهاندار بود، ورنه چرا
لبت ز خنده نمک در شراب ناب انداخت؟
به عذر سرکشی آن زلف خیره سر خود را
به پای حضرت نوّاب کامیاب انداخت
سپهر مرتبه نورنگ صاحب اورنگ
که رمح او، خَله در جان آفتاب انداخت
هزبر صف شکنی، صفدر قویفکنی
که مهر را دم کین در گلو طناب انداخت
بسی شتاب نمود آفتاب تا خود را
چو سایه در قدم آن فلک جناب انداخت
ز حفظ او که بنای ثبات دهر بروست
حباب طرح عمارت به روی آب انداخت
دمی که نایرهٔ قهر او زبانه کشید
چو مو به رشتهٔ خورشید پیچ و تاب انداخت
ز چنگ زهره گسست آفتاب، زرّین تار
چو ضبط او به جهان طرح احتساب انداخت
چنان به بزم ضمیرش نمود شعلهٔ شمع
که آفتاب، ضیا بر پر غراب انداخت
بدان رسیده هواداریاش که بر سر آب
به عهد وی بتوان خیمه از حباب انداخت
زنهی عدل تو، خود را کمند زلف بتان
به پشت پای اسیران به صد شتاب انداخت
ز بهر صید زبون، نامهٔ امان گردید
همای عدل تو هرجا پر از عقاب انداخت
عقاب را، چو مگس، عنکبوت بتواند
به یاد حفظ تو در دام انقلاب انداخت
به جرم نم که ز یم برد، شحنهٔ عدلت
ز برق، سلسله در گردون سحاب انداخت
ز بازخواهی عدل تو کرد اندیشه
که برگرفت گل آب و بدل گلاب انداخت
اگر عدوی تو چون اهرمن به گردون رفت
برو فلک ز ملک ناوک شهاب انداخت
مخالفت که ز قانون قدم نهاد برون
به زیر ضرب تو صد پوست چون سیاب انداخت
ز خواب، بخت عدو چشم ناگشوده هنوز
ز بیم تیغ تو خود را دگر به خواب انداخت
هدایت تو خیالات خام طبعان را
ز تنگنای خطا در ره صواب انداخت
سمند قدر تو چون برفراخت سر، خود را
فلک به پای تو چون حلقهٔ رکاب انداخت
کند چو دیده خیال کف تو، نتواند
شمارِ اشک ز مژگان که بیحساب انداخت
ز پاس حفظ تو کآفاق در حمایت اوست
به روی ماه توان از کتان نقاب انداخت
به جای سبزه و گل، جان و دل دمید از خاک
سحاب لطف تو چون سایه برتراب انداخت
به روزگار جوانبختی توپیران را
فرح به مغلطه در موسم شباب انداخت
ترا گزید که شه بیت نظم امکانی
چوزین کتاب، خرد طرح انتخاب انداخت
سپهر منزلتا! چشم زخم ایّامم
جدا اگر دو سه روزی ازان جناب انداخت
ضرور کرد جدایی، وگرنه طرح فراق
به اختیار کی از انگبین ذُباب انداخت؟
سگ توام، به من ارپاسبان خاطر تو
به اعتماد وفا، سنگ احتساب انداخت،
بجز دعا چه توان، چون نمیتوان زیندر
گذر به سوی دگر کس به هیچ باب انداخت
شنیده تا شود از سدره کاهل جنّت را
به فرق سایه به اندازهٔ ثواب انداخت
درخت عمر تو سر سبز باد چون طوبی
که ظلّ عدل به احوال شیخ و شاب انداخت