عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : صنف چهارم که غلام و پیش برست
برگ دوم وزیر غلام است
اهلی شیرازی : صنف چهارم که غلام و پیش برست
برگ ششم هفت غلام است
اهلی شیرازی : صنف چهارم که غلام و پیش برست
برگ هفتم شش غلام است
اهلی شیرازی : صنف چهارم که غلام و پیش برست
برگ هشتم پنج غلام است
اهلی شیرازی : صنف چهارم که غلام و پیش برست
برگ نهم چهار غلام است
اهلی شیرازی : صنف چهارم که غلام و پیش برست
برگ دهم سه غلام است
اهلی شیرازی : صنف چهارم که غلام و پیش برست
برگ یازدهم دو غلام است
اهلی شیرازی : صنف ششم که زر سرخ و کم بر است
صنف ششم که زر سرخ و کم بر است
اهلی شیرازی : صنف ششم که زر سرخ و کم بر است
برگ دوم وزیر زر سرخ است
اهلی شیرازی : صنف ششم که زر سرخ و کم بر است
برگ پنجم هشت زر سرخ است
اهلی شیرازی : صنف ششم که زر سرخ و کم بر است
برگ یازدهم دو زر سرخ است
اهلی شیرازی : صنف هفتم که برات است و کم براست
صنف هفتم که برات است و کم براست
اهلی شیرازی : صنف هفتم که برات است و کم براست
برگ ششم هفت برات است
اهلی شیرازی : صنف هفتم که برات است و کم براست
برگ دوازدهم یک برات است
اهلی شیرازی : صنف هشتم که قماش است و کم براست
صنف هشتم که قماش است و کم براست
اهلی شیرازی : صنف هشتم که قماش است و کم براست
برگ چهارم نه قماش
اهلی شیرازی : صنف هشتم که قماش است و کم براست
برگ ششم هفت قماش
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
ای خداوند خردمند و جهان داور دانا
وی به نیروی خرد بر همه کردار توانا
ای به رفتار و به دیدار ز زیبائی و خوبی
سرو نوخاسته آسا مه ناکاسته مانا
به ادا پایه فزایا به نظر عقده گشایا
به کرم ابر عطایا به غضب برق سنانا
به نگه خسته نوازا به سخن بذله طرازا
به قلم غالیه سایا به نفس عطرفشانا
شه نشان کلب علیخان که تویی یوسف ثانی
نبود ثانی و همتای تو در دهر همانا
دانم از حال و مآلم خبری داشته باشی
سرنوشت ازلی گر چه ندارد خط خوانا
دشمنم چرخ تو بینی و نسوزی به عتابش
به عدو صاعقه ریزا به محب فیض رسانا
جانشین تو کند نام ترا زنده به گیتی
باد فردوس برین جای تو فردوس مکانا
غالب از غم چه خروشی به تو زیباست خموشی
با کریم همه دان هیچ مگو هیچ مدانا
وی به نیروی خرد بر همه کردار توانا
ای به رفتار و به دیدار ز زیبائی و خوبی
سرو نوخاسته آسا مه ناکاسته مانا
به ادا پایه فزایا به نظر عقده گشایا
به کرم ابر عطایا به غضب برق سنانا
به نگه خسته نوازا به سخن بذله طرازا
به قلم غالیه سایا به نفس عطرفشانا
شه نشان کلب علیخان که تویی یوسف ثانی
نبود ثانی و همتای تو در دهر همانا
دانم از حال و مآلم خبری داشته باشی
سرنوشت ازلی گر چه ندارد خط خوانا
دشمنم چرخ تو بینی و نسوزی به عتابش
به عدو صاعقه ریزا به محب فیض رسانا
جانشین تو کند نام ترا زنده به گیتی
باد فردوس برین جای تو فردوس مکانا
غالب از غم چه خروشی به تو زیباست خموشی
با کریم همه دان هیچ مگو هیچ مدانا
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
منع ز صهبا چرا باده روان پرور است
خوف ز عصیان عبث خواجه شفاعتگر است
پرتو مهر و مه است نور به چشم اندرون
گر چه بود در قدح اصل می از کوثر است
عهد جوانی گذشت توبه نکردم هنوز
باده به پیران سری نیک به من در خور است
ای به من آویخته پاره ای از جا بگرد
تا نفتد بر زمین باده که در ساغر است
هند به هنگام دی خوش بود آب و هواش
ور نه بود گل ز گل محمل گل خوشتر است
ای که ز نظاره حسن بتان مانعی
چشم تو گر بسته اند رو که دو گوشم کر است
خسته یار خودم باغ و بهار خودم
هر مژه خونفشان شاخ گل احمر است
صبح رسید از هوا مرغ همایون هما
گفت که مکتوب تو در خور این شهپر است
گفتم اگر خوش کنی ور نکنی حرف من
بال تو از بهر دوست مروحه را در خور است
ور به سوی جاوره می روی البته رو
سایه به فرقش فگن آن که همایون فر است
نامه من سوی دوست خانجهان خان ببر
آن که ز پهلوی دوست نامی و نام آور است
خود ز کف نامه بر نامه ستاند به مهر
آن که مهان را مه است آن که سران را سر است
ابر بهارش مخوان بحر روانش مدان
محتشم الدوله را دست و دلی دیگر است
آن شه خوبان چرا ناز ز افسر کشد
خود کله از فرخی بر سر او افسر است
نامه که بی نام اوست طایر بی بال و پر
شعر که بی مدح اوست شاهد بی زیور است
مدح چنین شه نشان سهل شمارد همی
غالب وحشی نگر کش چه هوا در سر است
خوف ز عصیان عبث خواجه شفاعتگر است
پرتو مهر و مه است نور به چشم اندرون
گر چه بود در قدح اصل می از کوثر است
عهد جوانی گذشت توبه نکردم هنوز
باده به پیران سری نیک به من در خور است
ای به من آویخته پاره ای از جا بگرد
تا نفتد بر زمین باده که در ساغر است
هند به هنگام دی خوش بود آب و هواش
ور نه بود گل ز گل محمل گل خوشتر است
ای که ز نظاره حسن بتان مانعی
چشم تو گر بسته اند رو که دو گوشم کر است
خسته یار خودم باغ و بهار خودم
هر مژه خونفشان شاخ گل احمر است
صبح رسید از هوا مرغ همایون هما
گفت که مکتوب تو در خور این شهپر است
گفتم اگر خوش کنی ور نکنی حرف من
بال تو از بهر دوست مروحه را در خور است
ور به سوی جاوره می روی البته رو
سایه به فرقش فگن آن که همایون فر است
نامه من سوی دوست خانجهان خان ببر
آن که ز پهلوی دوست نامی و نام آور است
خود ز کف نامه بر نامه ستاند به مهر
آن که مهان را مه است آن که سران را سر است
ابر بهارش مخوان بحر روانش مدان
محتشم الدوله را دست و دلی دیگر است
آن شه خوبان چرا ناز ز افسر کشد
خود کله از فرخی بر سر او افسر است
نامه که بی نام اوست طایر بی بال و پر
شعر که بی مدح اوست شاهد بی زیور است
مدح چنین شه نشان سهل شمارد همی
غالب وحشی نگر کش چه هوا در سر است
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
حق جلوه گر ز طرز بیان محمدست
آری کلام حق به زبان محمدست
آیینه دار پرتو مهرست ماهتاب
شأن حق آشکار ز شأن محمدست
تیر قضا هر آینه در ترکش حق ست
اما گشاد آن ز کمان محمدست
دانی اگر به معنی لولاک وارسی
خود هر چه از حق ست از آن محمدست
هر کس قسم بدانچه عزیزست می خورد
سوگند کردگار به جان محمدست
واعظ حدیث سایه طوبی فروگذار
کاینجا سخن ز سرو روان محمدست
بنگر دو نیمه گشتن ماه تمام را
کان نیمه جنبشی ز بنان محمدست
ور خود ز نقش مهر نبوت سخن رود
آن نیز نامور ز نشان محمدست
غالب ثنای خواجه به یزدان گذاشتم
کان ذات پاک مرتبه دان محمدست
آری کلام حق به زبان محمدست
آیینه دار پرتو مهرست ماهتاب
شأن حق آشکار ز شأن محمدست
تیر قضا هر آینه در ترکش حق ست
اما گشاد آن ز کمان محمدست
دانی اگر به معنی لولاک وارسی
خود هر چه از حق ست از آن محمدست
هر کس قسم بدانچه عزیزست می خورد
سوگند کردگار به جان محمدست
واعظ حدیث سایه طوبی فروگذار
کاینجا سخن ز سرو روان محمدست
بنگر دو نیمه گشتن ماه تمام را
کان نیمه جنبشی ز بنان محمدست
ور خود ز نقش مهر نبوت سخن رود
آن نیز نامور ز نشان محمدست
غالب ثنای خواجه به یزدان گذاشتم
کان ذات پاک مرتبه دان محمدست