عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
هی زلف و خال جلوه دهی این بهانه چیست
هستیم خود اسیر تو این دام و دانه چیست
این خانه ای که زلف تو بر دل فروخته
در آن دگر حساب صبا حق شانه چیست
کی آگه از اذان مؤذن شوی اگر
ناقوس را بدیر ندانی ترانه چیست
در دهر نام نیک بنه نی سرای نیک
آری ز نام نیک نکوتر نشانه چیست
هرکس گدای درگه حیدر بود صغیر
داند که فیض بخشی این آستانه چیست
هستیم خود اسیر تو این دام و دانه چیست
این خانه ای که زلف تو بر دل فروخته
در آن دگر حساب صبا حق شانه چیست
کی آگه از اذان مؤذن شوی اگر
ناقوس را بدیر ندانی ترانه چیست
در دهر نام نیک بنه نی سرای نیک
آری ز نام نیک نکوتر نشانه چیست
هرکس گدای درگه حیدر بود صغیر
داند که فیض بخشی این آستانه چیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
تا شدم از گردش چشم تو مست
پای زدم یکسره بر هر چه هست
تا ابد اندر دل ساغر بود
عکس تو ای ساقی بزم الست
حسن تو تا شهرهٔ بازار شد
رونق بازار نکویان شکست
ما نکشیم از سر کوی تو پای
تا به وصال تو بیابیم دست
بر دل سنگین تو کاری نکرد
ناوک آهم که به خارا نشست
از چه همی سجده کند بر رخت
گر نبود زلف تو آتش پرست
زلف تو دام دل پیر و جوان
چشم تو بر هم زن هشیار و مست
آن که به دام تو نیفتاد کیست
وانکه ز دام تو رهی جست و جست
در یم چشمم پی ماهی دل
زلف تو انداخته قلاب و شست
ماه جبین دید فراوان صغیر
مهر تو اندر دل او نقش بست
پای زدم یکسره بر هر چه هست
تا ابد اندر دل ساغر بود
عکس تو ای ساقی بزم الست
حسن تو تا شهرهٔ بازار شد
رونق بازار نکویان شکست
ما نکشیم از سر کوی تو پای
تا به وصال تو بیابیم دست
بر دل سنگین تو کاری نکرد
ناوک آهم که به خارا نشست
از چه همی سجده کند بر رخت
گر نبود زلف تو آتش پرست
زلف تو دام دل پیر و جوان
چشم تو بر هم زن هشیار و مست
آن که به دام تو نیفتاد کیست
وانکه ز دام تو رهی جست و جست
در یم چشمم پی ماهی دل
زلف تو انداخته قلاب و شست
ماه جبین دید فراوان صغیر
مهر تو اندر دل او نقش بست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
ای به فدای تو من و هر چه هست
وی تو حقیقت بت و من بت پرست
دیگرم از غم نفسی هست نیست
از منت ای جان خبری نیست هست
خار بیابان جنون نی همین
پای ز مجنون دل آزرده خست
هر سر خاری که بپایش خلید
در دل و در دیدهٔ لیلی شکست
ماه فلک پیش رخت منفعل
سرو چمن در بر بالات پست
داشت ز غم دل سر دیوانگی
زلف تواش پای بزنجیر بست
در ره عشق تو فتادم ز پای
آه نگیری گرم ای دوست دست
در خم زلف تو مرا حال دل
هست همان حالت ماهی بشست
یافت چه خوش حاصل ایام عمر
آن که شبی با تو به خلوت نشست
تا ابد از عشق تو نالد صغیر
دیده رخت را چو به صبح الست
وی تو حقیقت بت و من بت پرست
دیگرم از غم نفسی هست نیست
از منت ای جان خبری نیست هست
خار بیابان جنون نی همین
پای ز مجنون دل آزرده خست
هر سر خاری که بپایش خلید
در دل و در دیدهٔ لیلی شکست
ماه فلک پیش رخت منفعل
سرو چمن در بر بالات پست
داشت ز غم دل سر دیوانگی
زلف تواش پای بزنجیر بست
در ره عشق تو فتادم ز پای
آه نگیری گرم ای دوست دست
در خم زلف تو مرا حال دل
هست همان حالت ماهی بشست
یافت چه خوش حاصل ایام عمر
آن که شبی با تو به خلوت نشست
تا ابد از عشق تو نالد صغیر
دیده رخت را چو به صبح الست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
چون خصر ره بچشمهٔ حیوانم آرزوست
یعنی دو بوسه زان لب خندانم آرزوست
صیاد تا به دام تو گردیده ام اسیر
دیگر نه طرف باغ و نه بستانم آرزوست
تا نسبتی بزلف تو پیدا کنم مدام
سرگشتگی و حال پریشانم آرزوست
بر کف گرفته ام پی ایثار جان و سر
دیدار روی دلکش جانانم آرزوست
خواهم که رو بکعبهٔ مقصود آورم
یعنی جوار شاه خراسانم آرزوست
گفتم صغیر سیل سرشگت جهان گرفت
گفتا چو نوح دیدن طوفانم آرزوست
یعنی دو بوسه زان لب خندانم آرزوست
صیاد تا به دام تو گردیده ام اسیر
دیگر نه طرف باغ و نه بستانم آرزوست
تا نسبتی بزلف تو پیدا کنم مدام
سرگشتگی و حال پریشانم آرزوست
بر کف گرفته ام پی ایثار جان و سر
دیدار روی دلکش جانانم آرزوست
خواهم که رو بکعبهٔ مقصود آورم
یعنی جوار شاه خراسانم آرزوست
گفتم صغیر سیل سرشگت جهان گرفت
گفتا چو نوح دیدن طوفانم آرزوست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
دلبرانرا همه سخت است دل و پیمان سست
یا که ای سنگدل این قاعده در مذهب تست
هیچ پیکان ز کمانخانهٔ ابروت نجست
تا که اول دل زاری هدف خویش نجست
که سر خوان غم عشق تو ایدوست نشست
کاولین مرتبه از هستی خود دست نشست
گر دلی را چو دل من فلک سفله نخست
چه کنم این شده تقدیر من از روز نخست
در جهان هیچکس از قید غم و غصه نرست
بیغمی هست گیاهی که در این باغ نرست
ایندرست استکه حق در دل بشکسته درست
کز شکست دل بشکسته شود کاردرست
آفرین بر تو صغیرا دگر این قاعده چیست
که چنین طبع تواش کرد بیان چابک و چست
یا که ای سنگدل این قاعده در مذهب تست
هیچ پیکان ز کمانخانهٔ ابروت نجست
تا که اول دل زاری هدف خویش نجست
که سر خوان غم عشق تو ایدوست نشست
کاولین مرتبه از هستی خود دست نشست
گر دلی را چو دل من فلک سفله نخست
چه کنم این شده تقدیر من از روز نخست
در جهان هیچکس از قید غم و غصه نرست
بیغمی هست گیاهی که در این باغ نرست
ایندرست استکه حق در دل بشکسته درست
کز شکست دل بشکسته شود کاردرست
آفرین بر تو صغیرا دگر این قاعده چیست
که چنین طبع تواش کرد بیان چابک و چست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
ای قوی پنجه که بازوی تواناست تو را
دست گیر از ضعفا پای چو برخاست تو را
کن مهیا ز وفا خواستهی محرومان
ای که ناخواسته هر چیز مهیاست تو را
جرعهای هم به حریفان تهی کاسه ببخش
ای که پُر می قدح و ساغر و میناست تو را
ای به هر دایره پرگار صفت سرگردان
بشنو این نکته که آن حل معماست تو را
حاجت خویش به محتاج دگر عرضه مکن
از خداوند طلب هر چه تقاضاست تو را
دوش پیر خردم گفت ز احمق بگریز
گرچه در موعظه انفاس مسیحاست تو را
بی دلیلت نشود ره سر مویی نزدیک
گرچه هر مو قدم بایده پیماست تو را
سوی معراج وصالت نبود بال عروج
تا ز قید من و ما سلسله برپاست تو را
چون طبایع به تفاوت شده ایجاد صغیر
مصلحت با همه کس رفق و مداراست تو را
دست گیر از ضعفا پای چو برخاست تو را
کن مهیا ز وفا خواستهی محرومان
ای که ناخواسته هر چیز مهیاست تو را
جرعهای هم به حریفان تهی کاسه ببخش
ای که پُر می قدح و ساغر و میناست تو را
ای به هر دایره پرگار صفت سرگردان
بشنو این نکته که آن حل معماست تو را
حاجت خویش به محتاج دگر عرضه مکن
از خداوند طلب هر چه تقاضاست تو را
دوش پیر خردم گفت ز احمق بگریز
گرچه در موعظه انفاس مسیحاست تو را
بی دلیلت نشود ره سر مویی نزدیک
گرچه هر مو قدم بایده پیماست تو را
سوی معراج وصالت نبود بال عروج
تا ز قید من و ما سلسله برپاست تو را
چون طبایع به تفاوت شده ایجاد صغیر
مصلحت با همه کس رفق و مداراست تو را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
ای نام عاشقسوز تو ورد زبانها
وی یاد جانافروز تو آرام جانها
با اینکه بیرون از زمان و از مکانی
شاه زمانها هستی و ماه مکانها
گفتی نفخت فیه من روحی به قرآن
هستی خود ای جان جهان روح روانها
منزل گرفتنی در دل دلدادگانت
گرچه نگنجی در زمین و آسمانها
فرط ظهورت پرده روی نکو شد
ای بینشان پنهان شدستی در نشانها
نقش بدیعی باشدت از خامه صنع
هر گل که میروید به طرف بوستانها
هرگز ندیدیم از تو غیر از مهربانی
ای مهربانتر از تمام مهربانها
وصفت نیامد در بیان یک از هزاران
چندان که گفتند اهل بینش داستانها
کی میتوان بردن صغیر این ره به پایان
در این بیابان گشته گم بس کاروانها
وی یاد جانافروز تو آرام جانها
با اینکه بیرون از زمان و از مکانی
شاه زمانها هستی و ماه مکانها
گفتی نفخت فیه من روحی به قرآن
هستی خود ای جان جهان روح روانها
منزل گرفتنی در دل دلدادگانت
گرچه نگنجی در زمین و آسمانها
فرط ظهورت پرده روی نکو شد
ای بینشان پنهان شدستی در نشانها
نقش بدیعی باشدت از خامه صنع
هر گل که میروید به طرف بوستانها
هرگز ندیدیم از تو غیر از مهربانی
ای مهربانتر از تمام مهربانها
وصفت نیامد در بیان یک از هزاران
چندان که گفتند اهل بینش داستانها
کی میتوان بردن صغیر این ره به پایان
در این بیابان گشته گم بس کاروانها
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
ای بی نیاز ذات تو از هر نیاز ما
بیچاره ایم ما و توئی چاره ساز ما
ما را بخویش خواندهٔی از بهر بذل خود
ور نه چه احتیاج تو را بر نماز ما
بر ما ز لطف حال خضوع و خشوع ده
خود جذب تست مایه سوز و گداز ما
انعام عام بندگی تست کز شرف
ز انعام کرده است پدید امتیاز ما
از ماهران عمل که زند سر بود مجاز
یا رب بدل نما به حقیقت، مجاز ما
بس رازها که باعث رسوائیست و بس
مگذار اینکه پرده برافتد ز راز ما
در راه زندگی که نشیب و فرازهاست
در حفظ خویش دار نشیب و فراز ما
ترسم گر امتحان تو پا در میان نهد
گردد هبا عبادت علوی طراز ما
یا رب عنایتی که شود گاه بندگی
خالص به پیشگاه تو راز و نیاز ما
در این دو روز عمر که آنرا ثبات نیست
کوتاه کن ز لطف امید دراز ما
از عقل ره شناس نمودیم احتراز
وز نفس بوالفضول نبود احتراز ما
حق از وجود ما علمی برفراشته است
وز باد لطف اوست صغیر اهتزاز ما
بیچاره ایم ما و توئی چاره ساز ما
ما را بخویش خواندهٔی از بهر بذل خود
ور نه چه احتیاج تو را بر نماز ما
بر ما ز لطف حال خضوع و خشوع ده
خود جذب تست مایه سوز و گداز ما
انعام عام بندگی تست کز شرف
ز انعام کرده است پدید امتیاز ما
از ماهران عمل که زند سر بود مجاز
یا رب بدل نما به حقیقت، مجاز ما
بس رازها که باعث رسوائیست و بس
مگذار اینکه پرده برافتد ز راز ما
در راه زندگی که نشیب و فرازهاست
در حفظ خویش دار نشیب و فراز ما
ترسم گر امتحان تو پا در میان نهد
گردد هبا عبادت علوی طراز ما
یا رب عنایتی که شود گاه بندگی
خالص به پیشگاه تو راز و نیاز ما
در این دو روز عمر که آنرا ثبات نیست
کوتاه کن ز لطف امید دراز ما
از عقل ره شناس نمودیم احتراز
وز نفس بوالفضول نبود احتراز ما
حق از وجود ما علمی برفراشته است
وز باد لطف اوست صغیر اهتزاز ما
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
گر از حبیب طلب میکنی سوای حبیب
برو برو که نیی لایق لقای حبیب
من و هرآنچه که باشد فدای آن عاشق
که کرد غیر حبیب آنچه بر فدای حبیب
کسان که محو حبیبند نیستند آگه
نه از جفای حبیب و نه از وفای حبیب
من از حبیب نخواهم جز او وگر خواهم
نخواهم آنچه نباشد در آن رضای حبیب
نمانده غر دلی بهر من بجا وین هم
نگاهدارمش از آنکه هست جای حبیب
چنان شدم که اگر بودمی دوصد سر و جان
بدوستی قسمت انشاندمی بپای حبیب
برو چراغ محبت بدل فروز آنگاه
چو آفتاب ببین روی دلربای حبیب
من آن صغیر که بودم نیم بمردم وداد
حیات تازه مرا لعل جانفزای حبیب
برو برو که نیی لایق لقای حبیب
من و هرآنچه که باشد فدای آن عاشق
که کرد غیر حبیب آنچه بر فدای حبیب
کسان که محو حبیبند نیستند آگه
نه از جفای حبیب و نه از وفای حبیب
من از حبیب نخواهم جز او وگر خواهم
نخواهم آنچه نباشد در آن رضای حبیب
نمانده غر دلی بهر من بجا وین هم
نگاهدارمش از آنکه هست جای حبیب
چنان شدم که اگر بودمی دوصد سر و جان
بدوستی قسمت انشاندمی بپای حبیب
برو چراغ محبت بدل فروز آنگاه
چو آفتاب ببین روی دلربای حبیب
من آن صغیر که بودم نیم بمردم وداد
حیات تازه مرا لعل جانفزای حبیب
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
ساقیا بی تکلف آر شراب
بین الا حباب تقسط الآداب
با شتاب آرمی درنگ مکن
که بود عمر درگذر به شتاب
ای که افسوی عمر رفته خوری
باقی عمر خویش را دریاب
قدر آب آن زمان شود معلوم
پیش ماهی که دور ماند از آب
هر دم آرم به یاد زلف بتان
بس بپیچم بخود شوم بی تاب
عشق باشد سه حرف و تفسیرش
درنگنجد بصد هزار کتاب
بسبب دل مبند و راهی جوی
از سبب بر مسبب الاسباب
دیده واکن که اندر این صحرا
مینماید تو را چو آب سراب
چون صغیر ار نجات میجوئی
رو ز درگاه هشت و چار متاب
بین الا حباب تقسط الآداب
با شتاب آرمی درنگ مکن
که بود عمر درگذر به شتاب
ای که افسوی عمر رفته خوری
باقی عمر خویش را دریاب
قدر آب آن زمان شود معلوم
پیش ماهی که دور ماند از آب
هر دم آرم به یاد زلف بتان
بس بپیچم بخود شوم بی تاب
عشق باشد سه حرف و تفسیرش
درنگنجد بصد هزار کتاب
بسبب دل مبند و راهی جوی
از سبب بر مسبب الاسباب
دیده واکن که اندر این صحرا
مینماید تو را چو آب سراب
چون صغیر ار نجات میجوئی
رو ز درگاه هشت و چار متاب
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
بتی کو عزم دوری داشت با من با منست امشب
گل از رخسار او در بزم گلشن گلشنست امشب
پی ایثار او لعل و عقیق و لؤلؤ و مرجان
مرا از اشک خون آلود دامن دامنست امشب
بده ساقی می گلگون بزن مطرب دف و بربط
که بزم از غیر چون وادی ایمن ایمن است امشب
به پیش ناوک مژگان آن ترک کمان ابرو
زره آسا دل مجروح روزن روزن است امشب
نباشد حاجت شمع و چراغی محفل ما را
که بزم جان و دل زان روی روشن روشنست امشب
شکسته توبه و طرف کله مستان بیا زاهد
ببین در بزم میخواران چه بشکن بشکنست امشب
صغیر از حاصل وصلش نبود امید یکخوشه
ولی شامل مرا آن فیض خرمن خرمنست امشب
گل از رخسار او در بزم گلشن گلشنست امشب
پی ایثار او لعل و عقیق و لؤلؤ و مرجان
مرا از اشک خون آلود دامن دامنست امشب
بده ساقی می گلگون بزن مطرب دف و بربط
که بزم از غیر چون وادی ایمن ایمن است امشب
به پیش ناوک مژگان آن ترک کمان ابرو
زره آسا دل مجروح روزن روزن است امشب
نباشد حاجت شمع و چراغی محفل ما را
که بزم جان و دل زان روی روشن روشنست امشب
شکسته توبه و طرف کله مستان بیا زاهد
ببین در بزم میخواران چه بشکن بشکنست امشب
صغیر از حاصل وصلش نبود امید یکخوشه
ولی شامل مرا آن فیض خرمن خرمنست امشب
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
دل بدست آر دلا کعبهٔ مقصود دل است
حرم محترم حضرت معبود دل است
نیست در دسترست گر حرم و دیر و کنشت
رو بدل کن که تو را قبله موجود دل است
ای که ار اختر مسعود سعادت طلبی
کوکب میمنت و اختر مسعود دل است
آن بزرگ آینه کز آن ببر اهل شهود
طلعت شاهد غیبی شده مشهود دل است
زاهدا حور و قصور از تو که ما رندان را
قصر فردوس دل و جنت موعود دل است
احترام گل آدم ز دل آدم بود
نه بگل کرد ملک سجده که مسجود دل است
آنچه از نکهت با میمنتش بهر خلیل
شد بگلزار بدل آتش نمرود دل است
گر شنیدی اثر نغمه داوودی را
آنچه برخواست از آن نغمه داوود دل است
از خداوند پی رهبری نوع بشر
مهبط وحی پیام آور محمود دل است
چیست جام جم و مرآت سکندر دانی
غیردل هیچ مپندار که مقصود دل است
تا مقام شه مردان اسدالله علیست
عرش رحمان دل و خلوتگه معبود دل است
هر چه می بایدت از صاحب دل جوی صغیر
مخزن عاطفت و مکرمت و جود دل است
حرم محترم حضرت معبود دل است
نیست در دسترست گر حرم و دیر و کنشت
رو بدل کن که تو را قبله موجود دل است
ای که ار اختر مسعود سعادت طلبی
کوکب میمنت و اختر مسعود دل است
آن بزرگ آینه کز آن ببر اهل شهود
طلعت شاهد غیبی شده مشهود دل است
زاهدا حور و قصور از تو که ما رندان را
قصر فردوس دل و جنت موعود دل است
احترام گل آدم ز دل آدم بود
نه بگل کرد ملک سجده که مسجود دل است
آنچه از نکهت با میمنتش بهر خلیل
شد بگلزار بدل آتش نمرود دل است
گر شنیدی اثر نغمه داوودی را
آنچه برخواست از آن نغمه داوود دل است
از خداوند پی رهبری نوع بشر
مهبط وحی پیام آور محمود دل است
چیست جام جم و مرآت سکندر دانی
غیردل هیچ مپندار که مقصود دل است
تا مقام شه مردان اسدالله علیست
عرش رحمان دل و خلوتگه معبود دل است
هر چه می بایدت از صاحب دل جوی صغیر
مخزن عاطفت و مکرمت و جود دل است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
آنکه مانند تواش یار دل آزاری هست
چون منش دیده خون بار و دل زاری هست
نازم آن چشم فریبنده بیمار تو را
که بهر گوشه ز هجرش دل بیماری هست
دورم از خود کنی و شادم از اینرو که شود
از تو ثابت که بعالم گل بیخاری هست
چه بخوانی چه برانی من و خاک در تو
کافرم گر بجهان غیر توام یاری هست
مدعی گوی به بیند دو رخ خوب تو را
گر بشق القمر احمدش انکاری هست
ناصحم گفت کند عشق ز هر کارت باز
بگمانش که بجز عشق مرا کاری هست
تا ابد زنده توان بود به آثار نکو
آن نمرده است کز او اسمی و آثاری هست
روز خوش نیز تو در خواب نخواهی دیدن
ای که شب از ستمت دیده بیداری هست
چون توانی بکن آنروز که نتوانی یاد
کز پی روز سپید تو شب تاری هست
نیست در دست تو گر درهم و دینار صغیر
به ز گنج گهرت دفتر اشعاری هست
چون منش دیده خون بار و دل زاری هست
نازم آن چشم فریبنده بیمار تو را
که بهر گوشه ز هجرش دل بیماری هست
دورم از خود کنی و شادم از اینرو که شود
از تو ثابت که بعالم گل بیخاری هست
چه بخوانی چه برانی من و خاک در تو
کافرم گر بجهان غیر توام یاری هست
مدعی گوی به بیند دو رخ خوب تو را
گر بشق القمر احمدش انکاری هست
ناصحم گفت کند عشق ز هر کارت باز
بگمانش که بجز عشق مرا کاری هست
تا ابد زنده توان بود به آثار نکو
آن نمرده است کز او اسمی و آثاری هست
روز خوش نیز تو در خواب نخواهی دیدن
ای که شب از ستمت دیده بیداری هست
چون توانی بکن آنروز که نتوانی یاد
کز پی روز سپید تو شب تاری هست
نیست در دست تو گر درهم و دینار صغیر
به ز گنج گهرت دفتر اشعاری هست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
جمله خوبی های عالم در محبت مضمر است
هر چه فعل نیک باشد مشتق از این مصدر است
هر که را نبود محبت باید او را سوختن
زانکه در بستان گیتی او نهال بی بر است
بی محبت هیچ موجودی نباید در وجود
آفرینش را همانا مایه از این گوهر است
جز محبت را نداند جلوهٔ اول ز ذات
هر که بعد از کنت کنز احببت را مستحضر است
هر که چون سیمرغ بر قاب سعادت اوج یافت
مرغ جانش را همان بال محبت شهپر است
از محبت انبیا خواندند مردم را بحق
گر توانی درک کن کاین رتبه پیغمبر است
کیمیا را از محبت باشد اندر مس اثر
هر که را باشد صغیر این کمیا کان زر است
هر چه فعل نیک باشد مشتق از این مصدر است
هر که را نبود محبت باید او را سوختن
زانکه در بستان گیتی او نهال بی بر است
بی محبت هیچ موجودی نباید در وجود
آفرینش را همانا مایه از این گوهر است
جز محبت را نداند جلوهٔ اول ز ذات
هر که بعد از کنت کنز احببت را مستحضر است
هر که چون سیمرغ بر قاب سعادت اوج یافت
مرغ جانش را همان بال محبت شهپر است
از محبت انبیا خواندند مردم را بحق
گر توانی درک کن کاین رتبه پیغمبر است
کیمیا را از محبت باشد اندر مس اثر
هر که را باشد صغیر این کمیا کان زر است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
ای بشر چیست بغیر از تو که ان آن تو نیست
وان کدام آیت تکریم که در شان تو نیست
چه سرائیست که بر روی تو نگشوده درش
چه مقامیست که آن عرصه جولان تو نیست
از ثری تا بثریا و زمه تا ماهی
چیست آن ذره که در عشق گروگان تو نیست
در شب و روز و مه و سال مگر سرگردان
فلک بی سر و سامان پی سامان تو نیست
نیست مامور مگر ابر به سقائی تو
مهر طباخ تو یا نطع زمین خوان تو نیست
نیست گردون مگر ایوان تو یا در شب تار
ماه قندیل فروزندهٔ ایوان تو نیست
تا که از نقص رسانی بکمال اشیا را
دست آنها مگر از عجز بدامان تو نیست
حسن و عشق و نظر و شور و تقاضا و طلب
این درخشنده لئالی مگر از کان تو نیست
خرد و علم و کمال و ادب و فضل و هنر
این ریاحین مگر از ساحت بستان تو نیست
با وجودی که نگنجد بهمه ارض و سماء
مگر آن کنزخفی در دل ویران تو نیست
باری از عالم ایجاد تو منظوری و بس
وز تو منظور بجز گوهر عرفان تو نیست
که تو را گفت خدا را نتوان دید صغیر
او هویدا مگر از آینهٔ جان تو نیست
وان کدام آیت تکریم که در شان تو نیست
چه سرائیست که بر روی تو نگشوده درش
چه مقامیست که آن عرصه جولان تو نیست
از ثری تا بثریا و زمه تا ماهی
چیست آن ذره که در عشق گروگان تو نیست
در شب و روز و مه و سال مگر سرگردان
فلک بی سر و سامان پی سامان تو نیست
نیست مامور مگر ابر به سقائی تو
مهر طباخ تو یا نطع زمین خوان تو نیست
نیست گردون مگر ایوان تو یا در شب تار
ماه قندیل فروزندهٔ ایوان تو نیست
تا که از نقص رسانی بکمال اشیا را
دست آنها مگر از عجز بدامان تو نیست
حسن و عشق و نظر و شور و تقاضا و طلب
این درخشنده لئالی مگر از کان تو نیست
خرد و علم و کمال و ادب و فضل و هنر
این ریاحین مگر از ساحت بستان تو نیست
با وجودی که نگنجد بهمه ارض و سماء
مگر آن کنزخفی در دل ویران تو نیست
باری از عالم ایجاد تو منظوری و بس
وز تو منظور بجز گوهر عرفان تو نیست
که تو را گفت خدا را نتوان دید صغیر
او هویدا مگر از آینهٔ جان تو نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
زنده نبود آنکه او را معرفت در کار نیست
مرده پندارش که هیچ از عمر برخوردار نیست
معرفت موقوف دیدار است و بس یا للعجب
چو نشود عرفان حق حاصل اگر دیدار نیست
عالم ایجاد از روی مثل آئینه ایست
واندر آن آئینه پیدا جز جمال یار نیست
سرمهٔ تحقیقت ار بخشد بچشم دل ضیاء
غیر او بینی در این دیر کهن دیار نیست
دفع پندار من و ما کن ز خود او را ببین
کاین من و ما در حقیقت هیچ جز پندار نیست
راستی کیفیت منصور ثابت می کند
اینکه جای حرف حق جز بر فراز دار نیست
بذل جان کردند مردان بهر حرف حق صغیر
بیخودانرا ترک جان بهر خدا دشوار نیست
مرده پندارش که هیچ از عمر برخوردار نیست
معرفت موقوف دیدار است و بس یا للعجب
چو نشود عرفان حق حاصل اگر دیدار نیست
عالم ایجاد از روی مثل آئینه ایست
واندر آن آئینه پیدا جز جمال یار نیست
سرمهٔ تحقیقت ار بخشد بچشم دل ضیاء
غیر او بینی در این دیر کهن دیار نیست
دفع پندار من و ما کن ز خود او را ببین
کاین من و ما در حقیقت هیچ جز پندار نیست
راستی کیفیت منصور ثابت می کند
اینکه جای حرف حق جز بر فراز دار نیست
بذل جان کردند مردان بهر حرف حق صغیر
بیخودانرا ترک جان بهر خدا دشوار نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
گرچه در پیش نظر قطره قرین بایم نیست
لیک در اصل یم و قطره جدا از هم نیست
آدمی گنج الهی است که در بحر وجود
گوهری نیست که در آب و گل آدم نیست
پی باسرار دل کس نتوان برد بلی
اندرین خانه کسی غیر خدا محرم نیست
هر که دانست بنادانی خود کرد اقرار
هیچ کس باخبر از کیفیت عالم نیست
نفس پیر خرابات بنازم که سحر
نفس باد صبا بی مددش خرم نیست
تا که از هستی عاشق سر موئی باقی است
رشتهٔ عشق هنوزش ببتان محکم نیست
نکند ناله گر از درد صغیر این نه عجب
دم از آن بسته که او را بجهان همدم نیست
لیک در اصل یم و قطره جدا از هم نیست
آدمی گنج الهی است که در بحر وجود
گوهری نیست که در آب و گل آدم نیست
پی باسرار دل کس نتوان برد بلی
اندرین خانه کسی غیر خدا محرم نیست
هر که دانست بنادانی خود کرد اقرار
هیچ کس باخبر از کیفیت عالم نیست
نفس پیر خرابات بنازم که سحر
نفس باد صبا بی مددش خرم نیست
تا که از هستی عاشق سر موئی باقی است
رشتهٔ عشق هنوزش ببتان محکم نیست
نکند ناله گر از درد صغیر این نه عجب
دم از آن بسته که او را بجهان همدم نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
آدمی را ز شرف تاج کرامت بسر است
حیف و صد حیف که بیچاره ز خود بیخبر است
بنگر انسان و مقامش که بود محرم راز
خلوتی را که فلک حلقه بیرون در است
هست انسان بمثل آینهٔی در بر دوست
او بخود ناظر از این آینه پا تا بسر است
مطلع طلعت صانع شده مصنوع بلی
اندر آئینه عیان طلعت آئینه گر است
همه ذرات بخورشید وجود آینهاند
روشن این آینه سان در بر هر با بصر است
اختلاف صور افکنده جدائی ورنه
متحد معنی اشیا همه با یکدیگر است
گو چو نرگس به چمن دیدهگشائی بینی
زاب بیرنگ دوصد رنگ گل اندر نظر است
خار و گل هر دو ز یک شاخ برآیند ولی
این یکی مرهم جان وان دگری نیشتر است
ره بخلوتگه وحدت برو معنی دریاب
بگذر از عالم صورت که نزاع صور است
هر بد و نیک به نسبت بود البته صغیر
باشد از بحر وجود آنچه خزف یا گهر است
حیف و صد حیف که بیچاره ز خود بیخبر است
بنگر انسان و مقامش که بود محرم راز
خلوتی را که فلک حلقه بیرون در است
هست انسان بمثل آینهٔی در بر دوست
او بخود ناظر از این آینه پا تا بسر است
مطلع طلعت صانع شده مصنوع بلی
اندر آئینه عیان طلعت آئینه گر است
همه ذرات بخورشید وجود آینهاند
روشن این آینه سان در بر هر با بصر است
اختلاف صور افکنده جدائی ورنه
متحد معنی اشیا همه با یکدیگر است
گو چو نرگس به چمن دیدهگشائی بینی
زاب بیرنگ دوصد رنگ گل اندر نظر است
خار و گل هر دو ز یک شاخ برآیند ولی
این یکی مرهم جان وان دگری نیشتر است
ره بخلوتگه وحدت برو معنی دریاب
بگذر از عالم صورت که نزاع صور است
هر بد و نیک به نسبت بود البته صغیر
باشد از بحر وجود آنچه خزف یا گهر است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
کی توان گفتن که او با ما سر و کاری نداشت
حس عالمگیر او جز ما خریداری نداشت
تیر مژگانش نکردی جز دل ما را نشان
حلقهٔ زلفش بغیر از ما گرفتاری نداشت
ماه کنعان خسرو مصر ملاحت بود لیک
بی زلیخا حسن او گرمی بازاری نداشت
کارها جز عشق بازی سربسر بازیچه بود
زان دل ما در جهان جز عاشقی کاری نداشت
بار محنت بردن آسانتر ز بار منت است
شادمان آنکو بغم خو کرد و غمخواری نداشت
گیتیش در دخمهٔ محو و فراموشی سپرد
آنکه بگذشت وزنام نیک آثاری نداشت
چرخ هرگز بر مراد راستان دوری نزد
راستی جز کجروی این سفله رفتاری نداشت
همچو بلبل از چه مینالید روز و شب صغیر
گر به پای دل ز عشق گلرخی خاری نداشت
حس عالمگیر او جز ما خریداری نداشت
تیر مژگانش نکردی جز دل ما را نشان
حلقهٔ زلفش بغیر از ما گرفتاری نداشت
ماه کنعان خسرو مصر ملاحت بود لیک
بی زلیخا حسن او گرمی بازاری نداشت
کارها جز عشق بازی سربسر بازیچه بود
زان دل ما در جهان جز عاشقی کاری نداشت
بار محنت بردن آسانتر ز بار منت است
شادمان آنکو بغم خو کرد و غمخواری نداشت
گیتیش در دخمهٔ محو و فراموشی سپرد
آنکه بگذشت وزنام نیک آثاری نداشت
چرخ هرگز بر مراد راستان دوری نزد
راستی جز کجروی این سفله رفتاری نداشت
همچو بلبل از چه مینالید روز و شب صغیر
گر به پای دل ز عشق گلرخی خاری نداشت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
نقش خار و گل بجز از خامهٔ تقدیر نیست
نقطهٔی جای تعرض اندرین تصویر نیست
شهد معنی را چه داند ذوق هر صورت پرست
کار هر مرغی ببستان چیدن انجیر نیست
بنده تدبیر ارکند محتاج تقدیر خداست
لیک تقدیر خدا محتاج بر تدبیر نیست
خلق را رام محبت کن چه حاجت قید و بند
آنکشش کاندر محبت هست در زنجیر نیست
کم اثر جو از دعائی کان بلای دیگریست
آه خالی از غرض البته بیتأثیر نیست
من ندارم دعوی درویشی و رندی ولی
همت پیرم عنانم دست هر بی پیر نیست
یار را گفتم بدیدم نیم رخسارت به خواب
گفت خواب نیمهٔ ماه است و بی تعبیر نیست
بود مجهول آنکه ابروی ترا شمشیر خواند
چون اشارتهای ابروی تو در شمشیر نیست
هر که خواهد طرهٔ جانان بدست آرد صغیر
هیچ دست آویزش الا نالهٔ شبگیر نیست
نقطهٔی جای تعرض اندرین تصویر نیست
شهد معنی را چه داند ذوق هر صورت پرست
کار هر مرغی ببستان چیدن انجیر نیست
بنده تدبیر ارکند محتاج تقدیر خداست
لیک تقدیر خدا محتاج بر تدبیر نیست
خلق را رام محبت کن چه حاجت قید و بند
آنکشش کاندر محبت هست در زنجیر نیست
کم اثر جو از دعائی کان بلای دیگریست
آه خالی از غرض البته بیتأثیر نیست
من ندارم دعوی درویشی و رندی ولی
همت پیرم عنانم دست هر بی پیر نیست
یار را گفتم بدیدم نیم رخسارت به خواب
گفت خواب نیمهٔ ماه است و بی تعبیر نیست
بود مجهول آنکه ابروی ترا شمشیر خواند
چون اشارتهای ابروی تو در شمشیر نیست
هر که خواهد طرهٔ جانان بدست آرد صغیر
هیچ دست آویزش الا نالهٔ شبگیر نیست