عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : قصیدهٔ سوم در مدح شاه اسماعیل
بخش ۵ - دایره مختلفه «طویل، مدید، بسیط»
لئیمم ار ز کسان جز تو خیر خواهم من
که یکجو تو به از درد و صد هزار هزار
عیادت تو ز صد نقد و گنج بس کس به
که عیسییی تو و جان میدهی باستفسار
زان خرمن صدق گنج بس کس
تقطیع: مفعول مفاعلن فعولن
قافیه: ذوقافیتین، مکرر
بحر: هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف
صنعت: طرد العکس معقد در صورت چلیپا مع سیاقه الاعداد و حسن الطلب
یک جو بدو صد هزار کس بس
امان ز عمرم و یاری مراد داد که شد
تمام این زر و خواند خرد درش معیار
لطایفم که خرد نامه اش لقب آمد
بدوستان چه گهر ریخت بی طلب به نثار
معیار مرا که شد خرد نامه لقب
تقطیع: مفعول مفاعلن مفاعیل فعل
قافیه: مقید مجرد
بحر: هزج اخرب مقبوض مکفوف مجبوب
صنعت: تاریخ بحساب ابجد۹۱۲
میزان خرد شمرد تاریخ طلب
مدام تا که سپهر برین در ادوارست
همیشه تا که مدار زمین شدست قرار
تا سپهر برین است
تقطیع: فاعلات مفاعیل
قافیه: مطلق بردف و خروج
بحر: مشاکل مربع مکفوف مقصور
صنعت: تابید
تا مدار زمین است
یمین ملک ترا در عنان رود بسرور
چو دست شادیت اندر عنان مجدو وقار
نگین بخت ترا باد تا بروز حسیب
بپای و دولت خود را بهر کسی مسپار
در عنان و در رکیبت باد تا روز حسیب
تقطیع: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
قافیه: اماله
بحر: رمل مثمن مقصور
صنعت: سجع متوازی
از توشیح اول ابیات قصیده این قطعه بر میخیزد مع آمین یا اله العالمین و علامت بلاجورد در اول هر بیت نوشته شده
دست شادی در عنان و پای دولت در رکیب
همیشه تا چمن و عمر و زندگی باشد
رخ امید باقبال شاه گلگون باد
ز فیض نجم سعادت توان بشاه رسید
که نور دولت نجم السعادت افزون باد
بسایه پروری خلق تا ابد یا رب
همای دولت این سایه همایون باد
آمین یا اله العالمین
این قطعه از حشو مصارع اول قصیده مستخرج میشود و از حروف منقوط خالیست و علامت آن بلاجورد در بالای هر مصرع نهاده شده است
داور عالم و علامه عهد
حاصل کار گه علم و کرم
حاکم و عامر معموره دهر
کامل اهل کرم صدر امم
ملک و ملک دو عالم او را
در همه ملک و ملک کرده علم
دارد او سکه عدل همه ملک
رسم عدل همه او دارد هم
هم کرم دارد و هم کرده روا
کام علم و کرم و مرگ درم
دل او عالم اسما آمد
داده او داد کمال آدم
کامکار همه عالم همه عمر
این رباعی از حشو این قطعه مستخرج میشود و در هر مصرع علمی لازم است
داور حکمروا در همه دم
او عالم و علم هر دو عالم دارد
علم ملک و علم رسل هم دارد
هم ملک کرم دارد و هم علم همه
این قلعه از حشو مصارع ثانی قصیده مستخرج می شود و علامت او به لاجورد بالای مصارع ثانی نهاده است
علم و کمر و کمال آدم دارد
گنج جود و کرم تویی که بود
دست تو چشمه ز بحر هنر
درج گنجینه هنر دل تو
نظم و نثر منست یکدو گهر
که برد ره بقدر تو که نکرد
شرح تو عقل من بصد دفتر
در غمت سوختم ندیده ولی
صورت دلکشت کشم بنظر
هنرم بهر سکه کرمست
که شود ختم هر هنر بر زر
تو بلطفش قبول کن که مسم
زر کند سکه هنر پرور
همه عمرت بخوشدلی گذرد
این رباعی از حشو این قطعه برمیخیزد و در هر مصرع هنری لازم است
همه روز تو به ز روز دگر
گنج کرمی درج هنر در قدمت
بحر هنر منست رشح قلمت
ختم هنرم بر کرم و لطف تو شد
این غزل از حشو ابیات مصنوعه که از قصیده مستخرج شده بر میخیزد
صد شکر که شد ختم هنر بر کرمت
ای روی تو قبل دل آرا
وی کوی تو کعبه دل ما
دام دل ریش من غمین است
از ناز تو ای نگار زیبا
روشن کنی از رخ چو مه دل
وز مهر جبین چراغ جانها
زان روی گشاده بردی آسان
دل را چو من از هزار دانا
آگاه نخواهی از خودم زان
هوش من و صبر برده عمدا
بیرون نتوان شد از رهت هیچ
ما را که بود دل خود آنجا
مادام ز سرکشی خود ای بت
سرمستی و اهلی از تو شیدا
این بیت از حشو این غزل برمیخیزد
اهلی سخنش اگر تمامست
تمت القصیده الثالثه
که یکجو تو به از درد و صد هزار هزار
عیادت تو ز صد نقد و گنج بس کس به
که عیسییی تو و جان میدهی باستفسار
زان خرمن صدق گنج بس کس
تقطیع: مفعول مفاعلن فعولن
قافیه: ذوقافیتین، مکرر
بحر: هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف
صنعت: طرد العکس معقد در صورت چلیپا مع سیاقه الاعداد و حسن الطلب
یک جو بدو صد هزار کس بس
امان ز عمرم و یاری مراد داد که شد
تمام این زر و خواند خرد درش معیار
لطایفم که خرد نامه اش لقب آمد
بدوستان چه گهر ریخت بی طلب به نثار
معیار مرا که شد خرد نامه لقب
تقطیع: مفعول مفاعلن مفاعیل فعل
قافیه: مقید مجرد
بحر: هزج اخرب مقبوض مکفوف مجبوب
صنعت: تاریخ بحساب ابجد۹۱۲
میزان خرد شمرد تاریخ طلب
مدام تا که سپهر برین در ادوارست
همیشه تا که مدار زمین شدست قرار
تا سپهر برین است
تقطیع: فاعلات مفاعیل
قافیه: مطلق بردف و خروج
بحر: مشاکل مربع مکفوف مقصور
صنعت: تابید
تا مدار زمین است
یمین ملک ترا در عنان رود بسرور
چو دست شادیت اندر عنان مجدو وقار
نگین بخت ترا باد تا بروز حسیب
بپای و دولت خود را بهر کسی مسپار
در عنان و در رکیبت باد تا روز حسیب
تقطیع: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
قافیه: اماله
بحر: رمل مثمن مقصور
صنعت: سجع متوازی
از توشیح اول ابیات قصیده این قطعه بر میخیزد مع آمین یا اله العالمین و علامت بلاجورد در اول هر بیت نوشته شده
دست شادی در عنان و پای دولت در رکیب
همیشه تا چمن و عمر و زندگی باشد
رخ امید باقبال شاه گلگون باد
ز فیض نجم سعادت توان بشاه رسید
که نور دولت نجم السعادت افزون باد
بسایه پروری خلق تا ابد یا رب
همای دولت این سایه همایون باد
آمین یا اله العالمین
این قطعه از حشو مصارع اول قصیده مستخرج میشود و از حروف منقوط خالیست و علامت آن بلاجورد در بالای هر مصرع نهاده شده است
داور عالم و علامه عهد
حاصل کار گه علم و کرم
حاکم و عامر معموره دهر
کامل اهل کرم صدر امم
ملک و ملک دو عالم او را
در همه ملک و ملک کرده علم
دارد او سکه عدل همه ملک
رسم عدل همه او دارد هم
هم کرم دارد و هم کرده روا
کام علم و کرم و مرگ درم
دل او عالم اسما آمد
داده او داد کمال آدم
کامکار همه عالم همه عمر
این رباعی از حشو این قطعه مستخرج میشود و در هر مصرع علمی لازم است
داور حکمروا در همه دم
او عالم و علم هر دو عالم دارد
علم ملک و علم رسل هم دارد
هم ملک کرم دارد و هم علم همه
این قلعه از حشو مصارع ثانی قصیده مستخرج می شود و علامت او به لاجورد بالای مصارع ثانی نهاده است
علم و کمر و کمال آدم دارد
گنج جود و کرم تویی که بود
دست تو چشمه ز بحر هنر
درج گنجینه هنر دل تو
نظم و نثر منست یکدو گهر
که برد ره بقدر تو که نکرد
شرح تو عقل من بصد دفتر
در غمت سوختم ندیده ولی
صورت دلکشت کشم بنظر
هنرم بهر سکه کرمست
که شود ختم هر هنر بر زر
تو بلطفش قبول کن که مسم
زر کند سکه هنر پرور
همه عمرت بخوشدلی گذرد
این رباعی از حشو این قطعه برمیخیزد و در هر مصرع هنری لازم است
همه روز تو به ز روز دگر
گنج کرمی درج هنر در قدمت
بحر هنر منست رشح قلمت
ختم هنرم بر کرم و لطف تو شد
این غزل از حشو ابیات مصنوعه که از قصیده مستخرج شده بر میخیزد
صد شکر که شد ختم هنر بر کرمت
ای روی تو قبل دل آرا
وی کوی تو کعبه دل ما
دام دل ریش من غمین است
از ناز تو ای نگار زیبا
روشن کنی از رخ چو مه دل
وز مهر جبین چراغ جانها
زان روی گشاده بردی آسان
دل را چو من از هزار دانا
آگاه نخواهی از خودم زان
هوش من و صبر برده عمدا
بیرون نتوان شد از رهت هیچ
ما را که بود دل خود آنجا
مادام ز سرکشی خود ای بت
سرمستی و اهلی از تو شیدا
این بیت از حشو این غزل برمیخیزد
اهلی سخنش اگر تمامست
تمت القصیده الثالثه
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۵ - نعت امیرالمؤمنین
امیر المؤمنین شمع هدایت
چراغ دیده ها شاه ولایت
فلک یک خادم شب زنده دارش
چراغ افروز قندیل مزارش
دو شمع افروزد از مهر و مه بدر
به بالین و به پایینش شب قدر
چو گشتی ذوالفقارش گرم و خونریز
کشیدی خود زبان چون آتش تیز
دو سر زان تیغش ایزد آفریده
که خصمش کور گردد هر دو دیده
به تیزی چون زبان مار بودی
دو سر زان تیغ تیزش می نمودی
کس این پروانه چون بخشد به دشمن
که برگیرد سرش چون شمع از تن
چو شمع تیغ قهرش می برافروخت
به گردش هر که می گردید می سوخت
نبی از جمله شمع جمع بوده است
علی پروانه ی آن شمع بوده است
نبی جا بر کتف کردی ولی را
نگه کن پایه ی قدر علی را
علی با نور احمد بود الحق
دو شمع روشن از یک نور مشتق
الا ای پرتو انوار یزدان
چو برقی گه درخشان گاه پنهان
خوش ان کز شمع وصلت همچو خورشید
رسد پروانه دیدار جاوید
مرا داغ غلامی بر جبین است
نشان بخت سبز من همین است
بود کز شمع دیوانخانه ی عفو
دهد لطف توام پروانه ی عفو
چراغ دیده ها شاه ولایت
فلک یک خادم شب زنده دارش
چراغ افروز قندیل مزارش
دو شمع افروزد از مهر و مه بدر
به بالین و به پایینش شب قدر
چو گشتی ذوالفقارش گرم و خونریز
کشیدی خود زبان چون آتش تیز
دو سر زان تیغش ایزد آفریده
که خصمش کور گردد هر دو دیده
به تیزی چون زبان مار بودی
دو سر زان تیغ تیزش می نمودی
کس این پروانه چون بخشد به دشمن
که برگیرد سرش چون شمع از تن
چو شمع تیغ قهرش می برافروخت
به گردش هر که می گردید می سوخت
نبی از جمله شمع جمع بوده است
علی پروانه ی آن شمع بوده است
نبی جا بر کتف کردی ولی را
نگه کن پایه ی قدر علی را
علی با نور احمد بود الحق
دو شمع روشن از یک نور مشتق
الا ای پرتو انوار یزدان
چو برقی گه درخشان گاه پنهان
خوش ان کز شمع وصلت همچو خورشید
رسد پروانه دیدار جاوید
مرا داغ غلامی بر جبین است
نشان بخت سبز من همین است
بود کز شمع دیوانخانه ی عفو
دهد لطف توام پروانه ی عفو
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۷ - مدح سلطان یعقوب
زهی لطف خدا خورشید تابان
سلیمان زمان یعقوب سلطان
چو صاحب دیده از نور الهی است
خداوند سفیدی و سیاهی است
چو شمع پادشاهی در خورش گشت
هما پروانه وش گرد سرش گشت
عجب شمعی که از عین عنایت
بود پروانه اش نجم سعادت
به پایش هر که چون پروانه افتاد
به سر تاج زرش چون شمع بنهاد
نهاد او تاج زرین بر سر جمع
چو آن شمعی کز او افروخت صد شمع
بدین نه چنبر فانوس مانند
بود او شمع و باقی صورتی چند
بود ظالم کش و مظلوم پرور
نه عاجز سوز چون شمع سبکسر
خورد پروانه را آتش به صد ناز
بسوزد شمع را پروانه وش باز
چو لطف او کسی را دست گیرد
چراغ دولتش هرگز نمیرد
چو برگیرد کسی را از کرامت
نیندازد کس او را تا قیامت
در او کعبه و گر نامرادی
کند آنجا ز دست ظلم دادی
چو گیرد حلقه ی زنجیر دادش
دهد چون حلقه ی کعبه مرادش
چو بگشاد در گنج سخا را
دهد پروانه شاهی گدا را
ز نور شمع رویش هست عالم
چو فانوسی درون روشن برون هم
فلک آن شمع دولت گرچه افروخت
ز نور او طریق دولت آموخت
بلی گردد چراغ از شخص ظاهر
ولیکن رهبر شخص است آخر
از آن رو رونق شاهان شکسته است
که با خورشید نور شمع پستست
به معنی خسروان چون او نشایند
به صورت گر چه مثل او نمایند
کشد نقاش نقش شمع زیبا
ولی چون شمع نبود مجلس آرا
رود زان بیم شمعش دود بر سر
که بی پروانه ی او دارد افسر
گلستانی است بزم او شب و روز
ز جام باده و شمع دل افروز
چه بستانی جهان افروز باشد
که شمعش بوستان افروز باشد
الهی بر فلک تا شمع مهر است
بجای سفره شمعش سپهر است
به هفت اقلیم بخشش کامرانی
بقدر همتش ده جاودانی
فزون از عرش بادا پایه او
بماند تا قیامت سایه او
بزرگانی که از آن آستانند
بسی در سایه اش یارب بمانند
به تخصیص آنکه او از شمع روشن
نهاد این شمع دولت در ره من
مرا او رهبر این راه گردید
بمن او این حیات خضر بخشید
سلیمان زمان یعقوب سلطان
چو صاحب دیده از نور الهی است
خداوند سفیدی و سیاهی است
چو شمع پادشاهی در خورش گشت
هما پروانه وش گرد سرش گشت
عجب شمعی که از عین عنایت
بود پروانه اش نجم سعادت
به پایش هر که چون پروانه افتاد
به سر تاج زرش چون شمع بنهاد
نهاد او تاج زرین بر سر جمع
چو آن شمعی کز او افروخت صد شمع
بدین نه چنبر فانوس مانند
بود او شمع و باقی صورتی چند
بود ظالم کش و مظلوم پرور
نه عاجز سوز چون شمع سبکسر
خورد پروانه را آتش به صد ناز
بسوزد شمع را پروانه وش باز
چو لطف او کسی را دست گیرد
چراغ دولتش هرگز نمیرد
چو برگیرد کسی را از کرامت
نیندازد کس او را تا قیامت
در او کعبه و گر نامرادی
کند آنجا ز دست ظلم دادی
چو گیرد حلقه ی زنجیر دادش
دهد چون حلقه ی کعبه مرادش
چو بگشاد در گنج سخا را
دهد پروانه شاهی گدا را
ز نور شمع رویش هست عالم
چو فانوسی درون روشن برون هم
فلک آن شمع دولت گرچه افروخت
ز نور او طریق دولت آموخت
بلی گردد چراغ از شخص ظاهر
ولیکن رهبر شخص است آخر
از آن رو رونق شاهان شکسته است
که با خورشید نور شمع پستست
به معنی خسروان چون او نشایند
به صورت گر چه مثل او نمایند
کشد نقاش نقش شمع زیبا
ولی چون شمع نبود مجلس آرا
رود زان بیم شمعش دود بر سر
که بی پروانه ی او دارد افسر
گلستانی است بزم او شب و روز
ز جام باده و شمع دل افروز
چه بستانی جهان افروز باشد
که شمعش بوستان افروز باشد
الهی بر فلک تا شمع مهر است
بجای سفره شمعش سپهر است
به هفت اقلیم بخشش کامرانی
بقدر همتش ده جاودانی
فزون از عرش بادا پایه او
بماند تا قیامت سایه او
بزرگانی که از آن آستانند
بسی در سایه اش یارب بمانند
به تخصیص آنکه او از شمع روشن
نهاد این شمع دولت در ره من
مرا او رهبر این راه گردید
بمن او این حیات خضر بخشید
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۸ - مدح امیر اعظم شاه قلی بیگ
فلک قدری که هست از عزت و جاه
بصورت شه بمعنی چاکر شاه
برحمت دستگیر هر بد و نیک
چراغ دیده عالم قلی بیگ
ز خورشید فزون روشن ضمیری
بلند از قدر او نام امیری
چنان ضبط امور ملک فرمود
که هم حق راضی و هم خلق خشنود
همه پرگاروش آن رای گیرد
که حق در مرکز خود جای گیرد
از آن کوتاه دست شبروان است
که شمع او چراغ کاروان است
ز عدل او چو مهر و صبح صادق
بود با پنبه هم آتش موافق
چو آتش هر که باشد تند و سرکش
به لطفش میزند آبی بر آتش
به حشمت طور درویشانه دارد
از و شمع فلک پروانه دارد
زهی خلق و کرم کز دور و نزدیک
همی گوید دعایش ترک و تاجیک
گرش باشد کسی دشمن درین جمع
ز سر تا پا برآرد رشته چون شمع
الهی تا ز نور شمع خورشید
بود روشن چراغ ماه جاوید
بکام دوستان کوری بدخواه
چراغش زنده باد از دولت شاه
بصورت شه بمعنی چاکر شاه
برحمت دستگیر هر بد و نیک
چراغ دیده عالم قلی بیگ
ز خورشید فزون روشن ضمیری
بلند از قدر او نام امیری
چنان ضبط امور ملک فرمود
که هم حق راضی و هم خلق خشنود
همه پرگاروش آن رای گیرد
که حق در مرکز خود جای گیرد
از آن کوتاه دست شبروان است
که شمع او چراغ کاروان است
ز عدل او چو مهر و صبح صادق
بود با پنبه هم آتش موافق
چو آتش هر که باشد تند و سرکش
به لطفش میزند آبی بر آتش
به حشمت طور درویشانه دارد
از و شمع فلک پروانه دارد
زهی خلق و کرم کز دور و نزدیک
همی گوید دعایش ترک و تاجیک
گرش باشد کسی دشمن درین جمع
ز سر تا پا برآرد رشته چون شمع
الهی تا ز نور شمع خورشید
بود روشن چراغ ماه جاوید
بکام دوستان کوری بدخواه
چراغش زنده باد از دولت شاه
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۱ - دیباچه
حمد بیحد و ثنای نامحدود و شکر بیعد و سپاس نامعدود سزاوار صانعیست که بیک امر کن نسخه دو کون بپرداخت و درود و تحیات نامیات سیدی را که بیک انگشت معجز نما قرص قمر دو پاره ساخت و سلام صلوات آثار صفدری را که بیک ضرب تیغ دو سر آزاده ولایت در ملک هر دو عالم انداخت و نوادر جواهر بحر دو کون نثار مقدم آل و اولاد ایشان باد.
اما بعد چنین گویند غواص دریای سخن سازی اهلی شیرازی: که روزی در خدمت صف نشینان بارگاه حقیقت و بزرگان خرده دان کارگاه طریقت برسم خدمت حاضر بودم که سخن در وصف فارسان میدانی معنی و زور آزمایان کمای دعوی میگذشت از جمله تعریف مولانا کاتبی کردند که دو کمان دعوی از قوت بازوی طبع انگیخته و بر سر میدان سخنوری آویخته یکی مجمع البحرین و یکی نسخه تجنیسات و پهلوانان عرصه سخن با قوت بازوی فکرت و زورآزمایی از آن هر دو کمان فرو مانده اند، این پیر فقیر گوشه گیر با وجود شکستگی مزاج و دلخستگی کار بی رواج چون طبع فضول داشت غیرت آورده گفت: که از قوت بازوی فهم خود می یابم که آن هر دو کمان را در قبضه فکرت آوردم و بیک حمله هر دو را گوش تا گوش چنان بکشم که آواز زه و تحسین از هر گوشه برآید، چون این نکته ادا کردم بعضی از اهل تعصب فنته انگیختند و در دامنم آویختند که این دعوی نیست غیر لاف و گزاف والا اینک کمان واینک مصاف هم در آن وقت متوجه شدم و طرح این نسخه انداختم چنانکه مجمع البحرین و تجنیسات بیکجای جمع آمدند و با وجود این تکلیف ما لایلزم، ذو قافیتین هم ملازم آن کردم که اگر در مقابل تجنیسات او خوانند بر وزن « فاعلاتن فاعلاتن فاعلن » که رمل مسدس محذوف است جواب آن باشد با زیادتی صنعت ذو بحرین و ذوقافیتین و اگر در مقابل مجمع البحرین او خوانند بر وزن « مفتعلن مفتعلن فاعلن » که بحر سریع مسدس مطوی مکشوف است و بحر رمل مسدس محذوف در تحت اوست جواب آن باشد با زیادتی صنعت تجنیسات و دیگر التزامات که در آن دو نسخه نیست و بهمت شاه اولیا که صاحب قبضه اصحاب فن و سرچشمه ارباب سخن اوست این مقصود بحصول و این مأمول بوصول پیوست. و این نسخه موسوم گشت به سحر حلال و الحمدالله رب العالمین و الصلوة و السلام علی خاتم النبیین و الایمة المعصومین الطیبین الطاهرین و سلم تسلیما کثیرا.
اما بعد چنین گویند غواص دریای سخن سازی اهلی شیرازی: که روزی در خدمت صف نشینان بارگاه حقیقت و بزرگان خرده دان کارگاه طریقت برسم خدمت حاضر بودم که سخن در وصف فارسان میدانی معنی و زور آزمایان کمای دعوی میگذشت از جمله تعریف مولانا کاتبی کردند که دو کمان دعوی از قوت بازوی طبع انگیخته و بر سر میدان سخنوری آویخته یکی مجمع البحرین و یکی نسخه تجنیسات و پهلوانان عرصه سخن با قوت بازوی فکرت و زورآزمایی از آن هر دو کمان فرو مانده اند، این پیر فقیر گوشه گیر با وجود شکستگی مزاج و دلخستگی کار بی رواج چون طبع فضول داشت غیرت آورده گفت: که از قوت بازوی فهم خود می یابم که آن هر دو کمان را در قبضه فکرت آوردم و بیک حمله هر دو را گوش تا گوش چنان بکشم که آواز زه و تحسین از هر گوشه برآید، چون این نکته ادا کردم بعضی از اهل تعصب فنته انگیختند و در دامنم آویختند که این دعوی نیست غیر لاف و گزاف والا اینک کمان واینک مصاف هم در آن وقت متوجه شدم و طرح این نسخه انداختم چنانکه مجمع البحرین و تجنیسات بیکجای جمع آمدند و با وجود این تکلیف ما لایلزم، ذو قافیتین هم ملازم آن کردم که اگر در مقابل تجنیسات او خوانند بر وزن « فاعلاتن فاعلاتن فاعلن » که رمل مسدس محذوف است جواب آن باشد با زیادتی صنعت ذو بحرین و ذوقافیتین و اگر در مقابل مجمع البحرین او خوانند بر وزن « مفتعلن مفتعلن فاعلن » که بحر سریع مسدس مطوی مکشوف است و بحر رمل مسدس محذوف در تحت اوست جواب آن باشد با زیادتی صنعت تجنیسات و دیگر التزامات که در آن دو نسخه نیست و بهمت شاه اولیا که صاحب قبضه اصحاب فن و سرچشمه ارباب سخن اوست این مقصود بحصول و این مأمول بوصول پیوست. و این نسخه موسوم گشت به سحر حلال و الحمدالله رب العالمین و الصلوة و السلام علی خاتم النبیین و الایمة المعصومین الطیبین الطاهرین و سلم تسلیما کثیرا.
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۶ - در خطاب زمین بوس گوید
ای شده در خانه جان منزلت
خانه جان یافته زان منزلت
ای شده مهر رخ تو زین چرخ
چرخ ازان آمده در عین چرخ
مهر تو ارزنده بیعت بود
یوسف از آن بنده بیعت بود
چشمه خور طلعت رخشان تو
یوسفی و صفوت رخ شان تو
روی تو آیینه خورشید تاب
می برد از ذره نومید تاب
طلعت تو صورت مهدی گراست
خوبی تو دیگر و مه دیگر است
دورم از آن آینه تابنده ام
گرچه از آن آینه تابنده ام
بردرت این بنده مسکین نهاد
خشت دراز شوق تو بالین نهاد
اهلی شیرینی سخن از مدحت اوست
طوطی شکر شکن از مدحت اوست
از ره مدحت چو شکر خواست
دایم از آن مرغ شکر خاست او
نامه مدحت همه یکسر نوشت
مدح تو گفت و غم دل در نوشت
در کف تو چامه او یا رسول
خود نهد این نامه او یا رسول
هم شه امروزی و هم شاه دی
بر همه عالم همه دم شاهدی
قرب تو گر از ره آلت بود
آلت آن مدحت آلت بود
هر که بر آلت دهد از جان درود
کشته آمرزش و غفران درود
خانه جان یافته زان منزلت
ای شده مهر رخ تو زین چرخ
چرخ ازان آمده در عین چرخ
مهر تو ارزنده بیعت بود
یوسف از آن بنده بیعت بود
چشمه خور طلعت رخشان تو
یوسفی و صفوت رخ شان تو
روی تو آیینه خورشید تاب
می برد از ذره نومید تاب
طلعت تو صورت مهدی گراست
خوبی تو دیگر و مه دیگر است
دورم از آن آینه تابنده ام
گرچه از آن آینه تابنده ام
بردرت این بنده مسکین نهاد
خشت دراز شوق تو بالین نهاد
اهلی شیرینی سخن از مدحت اوست
طوطی شکر شکن از مدحت اوست
از ره مدحت چو شکر خواست
دایم از آن مرغ شکر خاست او
نامه مدحت همه یکسر نوشت
مدح تو گفت و غم دل در نوشت
در کف تو چامه او یا رسول
خود نهد این نامه او یا رسول
هم شه امروزی و هم شاه دی
بر همه عالم همه دم شاهدی
قرب تو گر از ره آلت بود
آلت آن مدحت آلت بود
هر که بر آلت دهد از جان درود
کشته آمرزش و غفران درود
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۱۴ - مدح خواجه معین الدین محمد صاعدی
ساقی از اقبال تو ما سر خوشیم
وز می الطاف تو یکسر خوشیم
بر غم ما چون دل رحمت بود
رحم تو هم داخل رحمت بود
بخت تو کز پنجه شیر آب خورد
جرعه او غنچه سیراب خورد
شکر تو دل کردنش آزاد گیست
از حق تو گردنش آزاد کیست
دل بود از نعمت او کام بخش
دارد از او خلقی از انعام بخش
کام دل از نعمتش انعام شد
خاصه که از همتش آن عام شد
با همه کس خلق وی آنسان بود
بهتر از آن ذات کی انسان بود
ای بتو از رحمت حق صد کرم
سامعه بی وصف تو گوید کرم
بر فلک از همت خود صاعدی
صاعد و در ظل تو صد صاعدی
نام تو از غایت حرمت معین
با همه از غایت همت معین
قاضی اسلامی و قاضی نشان
میدهی از آتی و ماضی نشان
ظاهر از اطوار تو انوار دین
کم نشد احسان تو از واردین
رحمت حق وارد عدلت بود
قوت دین شاه عدلت بود
خشم تو چون صاعقه سوزان بود
آتش قهرت همه سوز آن بود
هیبت تو چون همه جا شاهدست
کم کسی از بیم تو با شاهدست
ضد تو گر آگه حکمت بود
گردن او در ته حکمت بود
سایلت از در طلب ار چین کند
روی تو مقبل عجب ار چین کند
نظم تو از مدحت شعری فزون
صفوتش از صفوت شعری فزون
نثر تو طوفان کند از منشیات
پیش تو سحبان بود از منسیات
خط تو سردفتر یاقوت شد
صفوت او جوهر یاقوت شد
در ره مسجد و دیر از تو خیر
بانی خیری تو و غیر از تو خیر
کی حق تو می برم الحق زیاد
عمر تو می بایدم از حق زیاد
تا بود این خانه محکم بپای
بر سر ما و عالم بپای
وز می الطاف تو یکسر خوشیم
بر غم ما چون دل رحمت بود
رحم تو هم داخل رحمت بود
بخت تو کز پنجه شیر آب خورد
جرعه او غنچه سیراب خورد
شکر تو دل کردنش آزاد گیست
از حق تو گردنش آزاد کیست
دل بود از نعمت او کام بخش
دارد از او خلقی از انعام بخش
کام دل از نعمتش انعام شد
خاصه که از همتش آن عام شد
با همه کس خلق وی آنسان بود
بهتر از آن ذات کی انسان بود
ای بتو از رحمت حق صد کرم
سامعه بی وصف تو گوید کرم
بر فلک از همت خود صاعدی
صاعد و در ظل تو صد صاعدی
نام تو از غایت حرمت معین
با همه از غایت همت معین
قاضی اسلامی و قاضی نشان
میدهی از آتی و ماضی نشان
ظاهر از اطوار تو انوار دین
کم نشد احسان تو از واردین
رحمت حق وارد عدلت بود
قوت دین شاه عدلت بود
خشم تو چون صاعقه سوزان بود
آتش قهرت همه سوز آن بود
هیبت تو چون همه جا شاهدست
کم کسی از بیم تو با شاهدست
ضد تو گر آگه حکمت بود
گردن او در ته حکمت بود
سایلت از در طلب ار چین کند
روی تو مقبل عجب ار چین کند
نظم تو از مدحت شعری فزون
صفوتش از صفوت شعری فزون
نثر تو طوفان کند از منشیات
پیش تو سحبان بود از منسیات
خط تو سردفتر یاقوت شد
صفوت او جوهر یاقوت شد
در ره مسجد و دیر از تو خیر
بانی خیری تو و غیر از تو خیر
کی حق تو می برم الحق زیاد
عمر تو می بایدم از حق زیاد
تا بود این خانه محکم بپای
بر سر ما و عالم بپای
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۲۶
اهلی شیرازی : صنف اول که تاج است و پیش بر است
برگ دوم وزیر تاج است
اهلی شیرازی : صنف اول که تاج است و پیش بر است
برگ چهارم نه تاج است
اهلی شیرازی : صنف اول که تاج است و پیش بر است
برگ ششم هفت تاج است
اهلی شیرازی : صنف اول که تاج است و پیش بر است
برگ هفتم شش تاج است
اهلی شیرازی : صنف اول که تاج است و پیش بر است
برگ هشتم پنج تاج است
اهلی شیرازی : صنف اول که تاج است و پیش بر است
برگ نهم چهار تاج است
اهلی شیرازی : صنف اول که تاج است و پیش بر است
برگ دوازدهم یک تاج است
اهلی شیرازی : صنف دوم که زر سفید است و بیش بر است
برگ ششم هفت زر سفید
اهلی شیرازی : صنف سیم شمشیر است که بیش برست
برگ سیم ده شمشیر است
اهلی شیرازی : صنف سیم شمشیر است که بیش برست
برگ ششم هفت شمشیر است
اهلی شیرازی : صنف سیم شمشیر است که بیش برست
برگ هفتم شش شمشیر است
اهلی شیرازی : صنف چهارم که غلام و پیش برست
صنف چهارم که غلام و پیش برست