عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۳۳
داد ضیا به عالمی پرده ز رخ کشادنش
پنجه آفتاب شد دست برو نهادنش
برد ز جای خود مرا جلوه کنان ستادنش
بست زبان شکوه ام لب به سخن کشادنش
عذر عتاب گفتن و وعده وصل دادنش
بر سر دست غمزه اش داده ز ابروان کمان
تیر ستمگری زند بر دل زار خستگان
نرگس او بلای دل عشوه او بلای جان
هست جهان جهان فریب از پی قتل عاشقان
آمدن و گذشتن و گشتن و ایستادنش
پیش نهال قد او سرو روان رود ز جا
فاخته زیر بال خود سر کشد از سر حیا
جلوه کنان قدم نهد جانب باغ هر صبا
ناز دماند از زمین عشوه نشاند از هوا
طرز خرام کردن و پا به زمین نهادنش
قامت همچو سرو او گشت به غیر جلوه گر
در ره او چو نقش پا خاک همی کنم به سر
سوی من آن نگار را کس نشدست راهبر
جذب محبتم کشد نیست بهانه دگر
این همه تند گشتن و در پی من فتادنش
شد ز جفای آسمان قامت ماه در کمین
چشم کشاده سیدا گردش چرخ را بوبین
کار فلک به بیدلان هست مدام جور و کین
وحشی اگر چنین بود طور زمانه بعد از این
وای بر آنکه باید از مادر دهر زادنش
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۳۷
امروز به عالم نبود اهل وفا را غیر از تو پناهی
گیرند برای تو شب و روز دعا را از هر سر راهی
تا چند به زلف تو بگویم نگارا با ناله و آهی
ای ریخته سودای تو خون دل ما را بی هیچ گناهی
بنواز دمی کشته شمشیر جفا را باری به نگاهی
عمریست چو من فاخته سرو غلامت با آن قد دلجو
هر حلقه یی از زلف دلاویز تو دامیست بر گردن آهو
از بس که شب و روز تو را باغ مقامست گویند ز هر سو
در خرمن گل مار سیه خفته کدام است با روی تو گیسو
حیف است که همخوابه بود ترک خطا را هندوی سیاهی
شبنم به تمنای تو عمری به سر آورد با دیده بیدار
پیراهن آغشته به خون جگر آورد گل در نظر خار
بلبل به چمن ناله جانسوز برآورد از سینه افگار
باد سحر از روضه رضوان خبر آورد امروز به گلزار
ای سرو روان نیست مگر باد صبا را در کوی تو راهی
از خون جگر نیست تهی شیشه عاشق چون دیده یعقوب
پیوسته به درد است رگ و ریشه عاشق همچون تن ایوب
گویم به تو امروز اندیشه عاشق از طره محبوب
زاری و زرو زور بود پیشه عاشق یا رحم ز مطلوب
نی زور مرانی از رو نمی رحم شما را بس حال تباهی
عمریست تو را بر سرسید گذری نیست افتاده بزنجیر
با یاد تو از زندگی او اثری نیست چون کودک تصویر
آهوی تو را سوی ایران نظری نیست از ماست چه تقصیر
از حال پریشان کمالت خبری نیست هیهات چه تدبیر
کس نیست که تقریر کند حال گدا را در حضرت شاهی
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۳۸
هر که در غم صبر کرد ایوب می دانیم ما
خو به هجران کرده را یعقوب می دانیم ما
عاشقان را در وفا منصوب می دانیم ما
بی وفایی شیوه محبوب می دانیم ما
نیست خوبان را وفایی خوب می دانیم ما
کوهکن از یاد شیرین ماند سر در کوهسار
فکر لیلی در بیابان کرد مجنون را غبار
این مثل بر صفحه دهر است زایشان یادگار
عاشقان راهست قلاب محبت زلف یار
این کشش از جانب مطلوب می دانیم ما
تا دمیده بر عذارش خط چون مشک ختن
باغبان از سنبل تر بسته دیوار چمن
گر کند دعویی ملک آن یوسف گل پیرهن
زآن خط آشفته خواهد شهرها بر هم زدن
عادت آن ماه شهر آشوب می دانیم ما
آن خداوندی که قربان کرد اسماعیل را
کرده از مژگان به چشم اهل کنعان میل را
با زلیخا هاتفی می گفت این تمثیل را
بهر یوسف در کنار مصر رود نیل را
یادگار از دیده یعقوب می دانیم ما
سیدا دامن کش از بزم شراب نوخطان
بوی خون سر می زند از سنبل زلف بتان
کرده اند این نقش بر سنگ مزار کشتگان
خط خوبان نامه قتل است بهر عاشقان
آصفی مضمون این مکتوب می دانیم ما
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۴۰
مصفا سینه را چون مهر انور می توان کردن
به همت مشت خاک خویش را زر می توان کردن
جفاهای تو را طغرای دفتر می توان کردن
ز بیداد تو با دل شکوه یی سر می توان کردن
شکایت گونه یی زان دست و خنجر می توان کردن
محبت با تو حاجتمند کرده سینه ریشان را
نمی پرسی تو از نامهربانی درد کیشان را
به گوشت زلف می گوید سراسر حال ایشان را
فراهم کن یکی اوراق دلهای پریشان را
اگر طلعت نخواهد باز ابتر می توان کردن
بلای جان بود عشاق را رخساره رنگین
ز مجنون رفت عقل و وز زلیخا دور شد تمکین
به خسرو کوهکن می گفت ای شاه کرم آئین
مگو تلخ است خون اهل دل شاید بود شیرین
دم تیغی به رسم امتحان تر می توان کردن
شبی از سوز دل آتش زدم چون گل به پیراهن
به سیر باغ بیرون آمدم از گوشه گلخن
به مرغان گلستان ساختم آن نکته را روشن
به شرع دوستی گلبرگ نتوان چید در دامن
ولی چندان که خواهی خاک بر سر می توان کردن
مه من چند باشند از غمت یاران به تاب و تب
شده در انتظارت مردمان را چشم چون کوکب
شنو این نکته را از سیدا ای شوخ شکر لب
اگر یک قطره خون از دیده طالب چکد امشب
به خون صد شهید غم برابر می توان کردن
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۴۵
عشق چون آمد به دل در سینه غم نامحرم است
در دیار حاکم عادل ستم نامحرم است
اهل دل را نقش پا گر در حرم نامحرم است
من به جایی می روم کانجا قدم نامحرم است
وز مقامی حرف می گویم که دم نامحرم است
خویش را ای گل به چشم عندلیبان جا مکن
دیده اغیار را روشن به خاک پا مکن
بهر طعن ما اسیران دفتری انشا مکن
ما اگر مکتوب ننوشتیم عیب ما مکن
در میان راز مشتاقان قلم نامحرم است
هر که چون من دیده خود را کند بر روی دوست
سجده گاه او نباشد جز خم ابروی دوست
بوالهوس را نیست ره در صحبت دلجوی دوست
جای هر تر دامنی نبود حریم کوی دوست
پاکدامن هر که نبود در حرم نامحرم است
ساقیا از عشرت می پیش من بکشا دهن
چون صراحی خنده یی دارم به حال خویشتن
خون دل می نوشم و با کس نمی گویم سخن
ای انیس عشق طعن بی غمی بر من مزن
حالتی دارم به یاد او که غم نامحرم است
بس که می ریزد به چشم خون حسرت بر کنار
بر سر مژگان من چون شمع باشد شعله یار
در فراق یوسف گل پیرهن یعقوب وار
خوشدلم گر دیده من شد سفید از انتظار
کز پی دیدار جانان دیده هم نامحرم است
سیدا از صحبت ما دردمندان غافلند
باده گلبرگ در جوش است و رندان غافلند
ما چنین با عیش مشغولیم و یاران غافلند
عرفی از بزم نشاط ما حریفان غافلند
هر کجا ما جام می گیریم جم نامحرم است
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۴۷
به میدان آمدی و گوی و چوگان باختی رفتی
کشیدی تیغ و خونم ریختی و تاختی رفتی
پس از کشتن مرا بر سر علم افراختی رفتی
گذشتی بر مزارم شورشی انداختی رفتی
کف خاک مرا صحرای محشر ساختی رفتی
به هوش از بزرگان افزون تری در سال اگر خوردی
به صورت بیژنی با زور بازو رستم گردی
به اوج آستانت چون هلالم رخت گستردی
مرا اول به معراج قبول بندگی بردی
در آخر همچو نقش پا به خاک انداختی رفتی
به جستجوی تو شبنم صفت از دیده پا کردم
به کویت آمدم از خان و مان خود را جدا کردم
ز من دل خواستی در خدمتت جان را فدا کردم
تمام عمر خود را صرفت ای ناآشنا کردم
شدی بیگانه و حق وفا نشناختی رفتی
مرا افتاده از عشق تو بر جان آتش سودا
نکردی هیچ چون پروانه بر احوال من پروا
به شاخ شعله مانند سمندر کرده ام مأوا
چو شمع از بی کسی سوختم ایستاده بر یکجا
ز تاب آتش غم پیکرم بگداختی رفتی
نمی کردی تو هرگز ناله عشاق را سامع
بود پیوسته از دست نگاهت خنجر قاطع
بگفت سیدا هرگز نگشتی از ستم مانع
جفا کردی جفا کردی نکردی رحم بر جامع
فگندی بر زمین و نیم بسمل ساختی رفتی
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۴۸
خوردی شراب ناب سرانجامیی تو رفت
شرم نگه ز نرگس بادامیی تو رفت
رنگ از رخ حیا ز می آشامیی تو رفت
رفتی به بزم غیر نکو نامیی تو رفت
ناموس صد قبیله به یک خامیی تو رفت
زاهد اگر به دامن پاکت برد سجود
عاشق به عصمت تو فرستد اگر درود
هر دم رسد ز گردش افلاک این سرود
اکنون اگر فرشته نکو گویدت چه سود
در شهرها حکایت بدنامیی تو رفت
امروز از عذار تو رفتست نور حسن
از هرزه گردی تو نمانده شعور حسن
می گفت همچو زلف به گوش تو شور حسن
همصحبت رقیب شدی از غرور حسن
نام خوش تو بر سر خودکامیی تو رفت
آنها که خویش را به تو غمخوار کرده اند
رسوا تو را به کوچه و بازار کرده اند
از آشنائیت دل و جان عار کرده اند
یاران متفق به تو انکار کرده اند
هر جا حدیث نیک سرانجامی تو رفت
ای سیدا به نرگس شوخت نظر نماند
تیری که در بساط کمان داشت پر نماند
زخمی ز نیش خنجر او بر جگر نماند
با کاو کاو غمزه نظیری نظر نماند
فارغ نشین که خون دل آشامیی تو رفت
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۵۱
شبی ز خانه برون با صد آرزو رفتم
فگنده سبحه و سجاده کو به کو رفتم
شکسته توبه و زنار در گلو رفتم
سحرگه در طلب ساغر و سبو رفتم
به کار خانه زاهد به جستجو رفتم
به خاطر تو چو شبنم به بوستان بودم
شکسته رنگ تر از چهره خزان بودم
ز جوش ناله هم آغوش بلبلان بودم
در آستانه گل با تو همزبان بودم
تو همچو رنگ نشستی و من چو بو رفتم
تو را شکفته چو گل چهره از می گلنار
مباش در پی آزار بلبلان زنهار
به حرف من نفسی گوش و هوش را بگذار
به هیچ دل ننشستم اگر چه ناخن وار
ز دست شوق تو در سینه ها فرو رفتم
به یاد آتش روی تو تاب و تب دارم
ز خویش رفته ام و حالت عجب دارم
اگر چه چون خط تو نسبتی به شب دارم
به عهد زلف تو باریک رو لقب دارم
که در شکافتن مو درون مو رفتم
چو سیدا نظر از روی غیر پوشیدم
به کوی یار ز شب تا به روز گردیدم
گل مراد خود از شاخ آرزو چیدم
بدیع تازه گلستان روی او دیدم
میان برگ گل و لاله تا گلو رفتم
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۵۲
قامت خم‌گشته را مرگ خبر می‌کند
محمل گل را خزان زیر و زبر می‌کند
همچو جرس مرغ دل زمزمه سر می‌کند
قافله‌سالار ما عزم سفر می‌کند
قافله شب گذشت صبح اثر می‌کند
دوش به گلشن مرا ذوق تماشا کشید
رفتم و کردم به شوق تکیه به نخل امید
شبنم بی‌دست و پا داد مرا این نوید
هرکه شبی راه رفت صبح به منزل رسید
هرکه شبی خواب کرد خاک به سر می‌کند
نیست تو را ذره‌ای شمع صفت تاب و تب
هست به پهلوی تو بستر عیش و طرب
در ته سر مانده یی بالش پر روز و شب
خفته چنین بی‌ادب شرم نداری عجب
خالق پروردگار با تو نظر می‌کند
ای که تو در چشم خود گوهر ارزنده‌ای
نی به کسی چاکری نی به خدا بنده‌ای
کی تو در این روزگار باقی و پاینده‌ای
وقت غنیمت شمار گر نفسی زنده‌ای
عمر به مانند باد از تو گذر می‌کند
از دلت ای سیدا نقش جهان را تراش
ناخن الماس جو سینه خود را تراش
چند کنی از غرور تکیه به جوش معاش
خود چو بدین عقل و هوش کم ز فروغی مباش
ناله و فریاد بین وقت سحر می‌کند
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۵۳
بهار آمد بکش در باغ رخت کامرانی را
ز عکس باده گلگون ساز رنگ زعفرانی را
اگر چون خضر می خواهی حیات جاودانی را
مده از دست در پیری شراب ارغوانی را
شراب کهنه از دل می برد یاد جوانی را
دلا در عشق خود را با غم و اندوه پروردی
سر پر درد خود را در چمن بیهوده آوردی
عبث بر گرد شمع خویش ای پروانه می گردی
به عاشق می دهی تعلیم جان دادن چه بی دردی
چراغ صبح می داند طریق جانفشانی را
فلک با من هلال خویش را تا چند بنماید
گره از رشته من ناخن تدبیر بگشاید
به هر کس هر چه می سازم هماندم پیش میاید
ندامت چون لب من در ته دندان بفرساید
چو گل در خنده کردم صرف ایام جوانی را
به سر شب تا سحر سودای آن روی چو مه دارم
به کنج ناامیدی شکوه از بخت سیه دارم
درون سینه همچون داغ ته بر ته دارم
چه خونها می خورم در پرده دل تا نگه دارم
ز چشم سوزن نامحرم این راز نهانی را
نقاب زلف از رخسار خود روزی که بگشایی
ز حسن خویش معجزها با هل شوق بنمایی
چه باشد گر به سوی ما قدم را رنجه فرمایی
به امیدی که چون باد بهار از در برون آیی
چو گل در دوست خود داریم نقد زندگانی را
مرا دوران اگر تا روز محشر می دهد محنت
به خود می نوشم و ماننده گل می کنم عشرت
در این گلزار نتوانم کشیدن از خسی منت
زبون کس نیم چون باد صبح از پرتو همت
وگرنه یاد می دادم به شمع آتش زبانی را
شبی در خانه من آمد آن گلگون قبا صایب
زجا چون سیدا برخاستم کردم دعا صایب
به تیغش وقت کشتن بس که کردم ماجرا صایب
عجب دارم که بر دارد دگر عذر تو را صایب
به جان آزرده ام از خویشتن آن یار جانی را
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۵۴
دیده را عمری به مردم آشنا کردم نشد
سینه را آئینه صدق و صفا کردم نشد
با بد و نیک جهان عهد و وفا کردم نشد
در دل هر کس ز روی مهر جا کردم نشد
خانه شادی به روی خویش وا کردم نشد
مدتی چون سایه بودم در قفای شیخ و شاب
روزگاری همنشین بودم به مینای شراب
سر به تنهایی برآرم بعد ازین چون آفتاب
پاس خاطر تا به کی دارم درین دیر خراب
با قلندر شرب و با زاهد ریا کردم نشد
مهربانی ها نمودم دوستان خویش را
باز با مدح و ثنا کردم زبان خویش را
چون قلم گویم من اکنون داستان خویش را
خاک پای هر یک از همصحبتان خویش را
سالها در دیده خود توتیا کردم نشد
مجلس اغیار روشن کرده است آن می پرست
ای مسلمانان چه باید کرد با آن شوخ مست
در فراق زلف کافر کیش می خوردم شکست
آبروی رفته را می خواستم آرم به دست
در حریم کعبه چندانی دعا کردم نشد
سیدا دارم دلی چون غنچه گل پر ز خون
کوکب بختم در آب افتاده طالع شد زبون
می روم زنجیر در پا در بیابان جنون
بس که ناکام از دل آفاق افتادم برون
قیمت خود را به نرخ خاک پا کردم نشد
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۵۵
برده تیغ ابرویت آب از دم شمشیرها
زخم کاری خورده‌ای مژگان شوخت تیرها
پیش خطت عاشقان را کم شده تدبیرها
ای زبون در حلقه زنجیر زلف شیرها
سر به صحرا داده یی زلف خوشت نخجیرها
منت احسان گدا از اهل دنیا می کشد
ساغر از لب تشنگی خود را به مینا می کشد
آب صاف تیره را مرکز به دریا می کشد
گفتگوی کفر و دین آخر به یکجا می کشد
خواب یک خوابست اما مختلف تعبیرها
ای ز شرم عارضت گردید در گلشن گل آب
غنچه دارد از لبت سر در گریبان حجاب
در گلستانی که باشد دیده شبنم به خواب
می کند باد صبا هر روز پیش از آفتاب
دفتر حسن تو را از بوی گل تفسیرها
تا مرا افگنده چشم پر خمارش از نظر
نیست همچون شمع در عالم مرا پروای سر
خط روی یار شد در ملک جانم رخنه گر
از سر تعمیرم ای خضر مروت در گذر
بر نمی دارد مرا از خاک این تعمیرها
سیدا از گریه تا کی دشت را جیحون کنم
لاله صحرا نیم دامان خود پر خون کنم
کی توانم بر سر خود خاک چون مجنون کنم
من کیم صایب که دست از آستین بیرون کنم
در بیابانی که ناخن می گذارد شیرها
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۵۹
ز گلشن می رسد رنگ حجاب آلوده بینیدش
به رخ پوشیده رومال گلاب آلوده بینیدش
سرانگشت از خون کباب آلوده بینیدش
صبوحی کرده لبهای شراب آلوده بینیدش
خمار باده در چشمان خواب آلوده بینیدش
بتی دارم که مژگانش فگنده رخنه ام در جان
هوای سنبل زلفش دوانده ریشه در ایمان
به کار آن پری ماننده آئینه ام حیران
پس از عمری که سویم بینداز بیم غرض بینان
به هر جانب نگاه اضطراب آلوده بینیدش
زبان را طوطیان بربسته اند از شرم گفتارش
به زیر بال قمری سرو پنهان شد ز رفتارش
نباشد زیر گردون هیچ کس را تاب دیدارش
ره نظاره کردن نیست بر خورشید رخسارش
نقاب عارض ماه حجاب آلوده بیندیش
به میدان می رود تنها نگاه او ز غیوری
دلم را مدتی شد ناتوان کردست مهجوری
مرا دور از شهادتگاه افگندست رنجوری
سر مردم کشی دارد سیه چشمی ز مخموری
به خون آغشته مژگان عتاب آلوده بینیدش
مرا چون لاله داغ ای سیدا خندیدنش دارد
چمن را مضطرب دامان از گل چیدنش دارد
به دل هر کس خیال گرد سر گردیدنش دارد
چو می داند که شانی آرزوی دیدنش دارد
به سوی خانه رفتار شتاب آلوده بینیدش
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۶۱
ای فدای تو عز و جاه همه
آستان تو سجده گاه همه
سوی درگاه توست راه همه
ای به درماندگی پناه همه
کرم توست عذرخواه همه
یارب از دهر بی ملولم کن
جانب روضه رسولم کن
به سوی اولیا وصولم کن
به طفیل همه قبولم کن
ای اله من و اله همه
در برو دوش ماست فکر لباس
ما همه در تلاش زیب و اساس
پیرو نفس و تابع وسواس
گنه ما برون بود ز قیاس
عفوت افزون تر از گناه همه
جستجو می کنم نشان رهت
می پرم سوی آستان رهت
ای سرم فرش کاروان رهت
گرد نعلین رهروان رهت
شرف تکمه کلاه همه
از تو ای نور چشم ملتمس است
میوه نخل بنده نیم رس است
تشنگان را همیشه این هوس است
قطره یی ز آب رحمت تو بس است
شستن نامه سیاه همه
آن که هستی به ذات خویش احد
سیدا دارد از تو چشم مدد
همنشینش مکن به همدم بد
خسرو از تو پناه می طلبد
ای پناه من و پناه همه
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۶۲
سویم آن بت بدخو دوش با درنگ آمد
با لب چو گل خندان بهر صلح و جنگ آمد
سرخوش و غزلخوانان با رباب و چنگ آمد
شب که مست و در بزمم یار شوخ و شنگ آمد
صبر شد گریبان چاک شیشه ام به سنگ آمد
جلوه را سرافرازی داد قد رعنایش
کرد فتنه را بیدار خواب چشم شهلایش
دیده محو رخسارش هوش مست سودایش
بس که سینه لبریز است از می تماشایش
بر طپیدن دل جای همچو غنچه تنگ آمد
زلف همچو زنارش شیخ را ز مأوا برد
دست بسته زاهد را جانب کلیسا برد
خط ز رخ برون آورد عقل و هوش از ما برد
نوبهار ناز آمد دین و دل به یغما برد
شوخ جلوه بدمستم گویی از فرنگ آمد
آمد و قدح بر دست بر سر من مفلس
چهره چون گل رعنا چشم چون گل نرگس
انجمن پریشان شد شمع شد به غم مونس
یاد زلف عنبرسا شب برون شد از مجلس
بر عذار گلفامش رفته رفته رنگ آمد
هر که در جهان آمد خویش را به دریا زد
سر به کنج گمنامی عاقبت چو عنقا زد
پشت پای در عالم سیدا چو عیسی زد
همچو عارف بی خود دست او به دنیا زد
هر که از عدم اینجا بهر نام و ننگ آمد
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۶۳
جانب کلبه‌ام ای دوست‌نواز آمده‌ای
شمع بالین مرا بهر گداز آمده‌ای
امشب ای قبله ارباب نیاز آمده‌ای
دلربا باز دگر بر سر ناز آمده‌ای
از دل من چه به جا مانده که بازآمده‌ای
ای به فتراک تو بر بسته سر شیر و پلنگ
آتش از تندخویی خوی تو نهان در دل سنگ
جلوه مستانه و بر دوش قبای گلرنگ
در بغل شیشه و بر دست قدح در بر چنگ
چشم بد دور که بسیار به ناز آمده‌ای
ای ز شرم رخ تو ساخته خورشید غروب
کرده سنبل به سر زلف رهت را جاروب
همه جای تو به جا و همه انداز تو خوب
می بده، می بستان، دست بزن، پای بکوب
در خرابات نه از بهر نماز آمده‌ای
چون قلم در قدمت بسته میان برخیزم
چون نی از جای به صد آه و فغان برخیزم
بهر تعظیم تو چون سرو روان برخیزم
آنقدر باش که من از سر جان برخیزم
چون به غم‌خانه‌ام ای بنده‌نواز آمده‌ای
مدتی شد که نیاورد کسی از تو پیام
روزگاری‌ست به من ساخته ای ترک سلام
تا کی ای عربده‌جو صبح مرا داری شام
بر دل سوخته‌ام رحم کن ای ماه تمام
کی به این بوته مکرر به گداز آمده‌ای
نگه مست تو کار عجب آموخته است
خاک میخانه و مسجد به هم آمیخته است
شیخ سجاده به بیرون درآویخته است
دل محراب ز قندیل فرو ریخته است
تا تو ای دشمن ایمان به نماز آمده‌ای
سیدا میل دلم جانب خلوت دارد
جغد در منزل خود خواب فراغت دارد
خامه بی هنران روی به زینت دارد
سخن بی‌خبران رنگ حقیقت دارد
تا تو صایب به سر کوی مجاز آمده‌ای
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۶۵
تا کی ای دل در هوای اطلس و دیبا شوی
از تعلق دست اگر شویی ید بیضا شوی
همدم خورشید می خواهی که چون عیسی شوی
پشت پا زن در دو عالم تا فلک پیما شوی
از سر دنیای دون برخیز تا رعنا شوی
دعویی شاهی کند بر اهل کشتی ناخدا
کوه کرد آب از تمنا کاسه خود را جدا
از صدف بر موج دریا هر دم آید این صدا
شد حباب از خودنمایی گوی چوگان فنا
سعی کن تا در محیط عشق ناپیدا شوی
متکا از خرقه پشمینه می آید به حرف
اژدها در گوشه گنجینه می آید به حرف
مرغ دل از روی داغ سینه می آید به حرف
طوطی از خاموشی آئینه می آید به حرف
مهر خاموشی به لب نه تا به دل گویا شوی
عالم آبست دنیا و تویی دنیا پرست
وقت آن آمد کنی در کشتی وحدت نشست
سر مپیچ از سعی خود چون موج اگر یابی شکست
غور کن در بحر هستی تا گهر آری به دست
ور نه دست تهی چون کف ازین دریا شوی
ساقیا بر من شب وصل تو باشد روز عید
چون قدح بربسته ام بر دست خود چشم امید
می روی میخانه پند سیدا باید شنید
با هوسناکان به یک پیمانه می باید کشید
سعی کن صایب شهید تیغ استغنا شوی
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۶۶
نسازد توبه از کردار خود جانی که من دارم
نمی آید به خود تا حشر نسیانی که من دارم
نمی گنجد به عالم جرم پنهانی که من دارم
زند پهلو به گردون کوه عصیانی که من دارم
به صد دریا نگردد پاک دامانی که من دارم
در آن وادی که من هستم به جز گردون نمی گردد
برای دستگیری رهبری بیرون نمی گردد
یقینم شد که لیلی همدمم اکنون نمی گردد
ز وحشت سایه یی بر گرد من مجنون نمی گردد
ندارد کعبه گرد خود بیابانی که من دارم
درین ایام گردون حاجتم بیرون نمیارد
هوس دیگر ز کنج عزلتم بیرون نمیارد
به تکلیف آفتاب از صحبتم بیرون نمیارد
تماشای بهشت از خلوتم بیرون نمیارد
به است از جنت در بسته زندانی که من دارم
مرا در گوشه محنت فگنده گردش دوران
به پای افگنده ام زنجیر از کوتاهی دامان
نباشد در دل من آرزوی میوه بستان
ز اکسیر قناعت می شمارم نعمت الوان
اگر رنگین به خون گردد لب نانی که من دارم
کمانداری که از بیمش سر خورشید می لرزد
به دامنگیریی او بازوی امید می لرزد
به خود از غیرت او رستم و جمشید می لرزد
ز سهمش پنجه شیران چو برگ بید می لرزد
درون سینه از تیرش نیستانی که من دارم
مرا چون سیدا برد آن نگار خرگهی صایب
نباشد هیچ کس را آن پری رو آگهی صایب
به زلفش می توان چون خضر کردن همرهی صایب
ز مد عمر جاویدان ندارد کوتهی صایب
ز دست تیغ او زخم نمایانی که من دارم
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۶۷
در چمن گل چو حدیث تو شنیدن گیرد
بر سر شاخ دل غنچه طپیدن گیرد
آب چون موج به هر سوی دویدن گیرد
در گلستان چو نسیم تو وزیدن گیرد
چشم نرگس به سر سبزه پریدن گیرد
گر لبت میل سوی باده بی غش سازد
جام را در نظر خلق پریوش سازد
خویش را عکس چو پروانه بلاکش سازد
چون رخت آئینه را خرمن آتش سازد
هر طرف سوخته یی آه کشیدن گیرد
تندخویی که مرا ریخته آتش به وطن
به صد افسانه و افسون نشود یار سخن
نیست او را جز از حال دل خسته من
در دلش سوز نهانم شود آن دم روشن
کز شب تیره غم صبح دمیدن گیرد
سینه ام آرزوی ناوک مژگان دارد
در تنم جان هوس خنجر جانان دارد
همچو بلبل همه شب ناله و افغان دارد
بی قراری دل از آن زلف پریشان دارد
مرغ در دام چو افتاد طپیدن گیرد
سیدا در سرت افتاده تمنای وصال
عمر خود صرف مکن در پی این امر محال
با چنین حال خراب و به قد همچو هلال
آصفی چند روی در پی این طرفه غزال
کس ندیدیم که آهو به دویدن گیرد
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۶۸
پیش ما دام طرب نقل و شراب افسانه
نرگست راهزن عاقل و هم دیوانه
خیزد از بهر تو نظاره ز جا مستانه
ای نگاهت به نظر هم می و هم میخانه
گردش چشم تو هم ساغر و هم پیمانه
ای به ذات تو وجود همه اشیا ناظر
وی به حمد تو زبانهای فصیحان قاصر
در دل برهمن و شیخ تو هستی حاضر
هم مسلمان تو ز حاجت طلبد هم کافر
طاق ابروی تو هم کعبه و هم بتخانه
غنچه در فکر تو افتاده ز شب تا به سحر
می خورد لاله ز سودای رخت خون جگر
روز و شب خلق تمنای تو دارند به سر
تو که هم شمعی و هم گل چه عجب باشد اگر
که دهد دل به تو هم بلبل و هم پروانه
ای زو صفت شده ممتاز صفات جبروت
هست غوغای تو پیوسته به ملک ملکوت
کرده اند از ته دل خسرو و فرهاد ثبوت
لب شیرین تو هم قوت بود هم یاقوت
خاک گیرای تو هم دام بود هم دانه
از بهار کرمت گل نکند دلتنگی
عندلیبان تو دورند ز بی آهنگی
غنچه ات گر چه سخن می کند از یکرنگی
نرگست با همه کس آشتی و هم جنگی
نگهت با همه کس محرم و هم بیگانه
سیدا گشت چو طوطی به ثنایت ناطق
این تهیدست به درگاه تو نبود لایق
دید در کوی تو آن ماه و به صبح صادق
گفت جامی که تو دیوانه شدی ما عاشق
ای به قربان تو هم عاشق و هم دیوانه