عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٣۵
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٣٨
ای کریمی که مادر ارکان
چون تو فرزند راد نازاده
دست گوهر فشانت درگه جود
از کرم داد مکرمت داده
کی توان گفت ابر چون کف تست
عقل داند گهر ز بیجاده
حال خود عرضه میکنم بر تو
ای کریم جواد آزاده
باده من بنده را بقرض انداخت
کز جهان باد منقرض باده
گر خلاصم دهی ز دست غریم
گردد اسباب عیشم آماده
قافیه گر چه دال خواهد شد
بعد ازین ما و روی سجاده
چون تو فرزند راد نازاده
دست گوهر فشانت درگه جود
از کرم داد مکرمت داده
کی توان گفت ابر چون کف تست
عقل داند گهر ز بیجاده
حال خود عرضه میکنم بر تو
ای کریم جواد آزاده
باده من بنده را بقرض انداخت
کز جهان باد منقرض باده
گر خلاصم دهی ز دست غریم
گردد اسباب عیشم آماده
قافیه گر چه دال خواهد شد
بعد ازین ما و روی سجاده
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۵٢
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۶٧
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٧٠
منت خدایرا که مرا داد خاطری
بر اختراع بکر معانی گماشته
اینهم ز لطف اوست که دارم طبیعتی
رایات علم را بفلک بر فراشته
زین پیش بوده اند فراوان سخنوران
یکسر گذشته اند و سخنها گذاشته
کو اینزمان کسیکه کند شعرشان قیاس
با آنچه کلک ابن یمینش نگاشته
وانگه بدانش از ره انصاف بنگرد
تا کیست آنکه او خبر از شعر داشته
با اینهمه بدانه رزقم چو بنگری
بینی هنوز برزگر آنرا نکاشته
بر اختراع بکر معانی گماشته
اینهم ز لطف اوست که دارم طبیعتی
رایات علم را بفلک بر فراشته
زین پیش بوده اند فراوان سخنوران
یکسر گذشته اند و سخنها گذاشته
کو اینزمان کسیکه کند شعرشان قیاس
با آنچه کلک ابن یمینش نگاشته
وانگه بدانش از ره انصاف بنگرد
تا کیست آنکه او خبر از شعر داشته
با اینهمه بدانه رزقم چو بنگری
بینی هنوز برزگر آنرا نکاشته
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٧٧
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٨٣
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٨۵
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨١۵
با تو ابن یمین بخواهد گفت
سخنی از ره نکو خواهی
پادشاهی که بندگان وی اند
خلق عالم ز ماه تا ماهی
راه رشد و ضلال پیدا کرد
بر یکایک ز ابله و داهی
وز برای بیان باطل و حق
کرد ارسال آمر و ناهی
رهروانرا بدان و پیرو باش
گر ز جویندگان این راهی
لاف عرفان حق چگونه زنی
تو که از خویشتن نه آگاهی
همه او باش تا توانی گفت
لیس فی جبتی سوی اللهی
سخنی از ره نکو خواهی
پادشاهی که بندگان وی اند
خلق عالم ز ماه تا ماهی
راه رشد و ضلال پیدا کرد
بر یکایک ز ابله و داهی
وز برای بیان باطل و حق
کرد ارسال آمر و ناهی
رهروانرا بدان و پیرو باش
گر ز جویندگان این راهی
لاف عرفان حق چگونه زنی
تو که از خویشتن نه آگاهی
همه او باش تا توانی گفت
لیس فی جبتی سوی اللهی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٢٩
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٣١
خسروا قدرت آن بینمت از لطف خدای
که بکتان مدد از پرتو مهتاب دهی
بدل دشمن اگر خود بود از آهن و روی
چون بهیبت نگری لرزش سیماب دهی
مده از دست کنون فرصت امکان چو ترا
دست آن هست که داد دل احباب دهی
حسب حالم سخنی بس خوش و موجز یا دست
عرضه دارم اگرم رخصت اطناب دهی
وقت هر کار نگهدار که نافع نبود
نوشدارو که پس از مرگ بسهراب دهی
چون شود تشنه جگر زاتش حسرت برهان
خاکبیزی بسر از کوثرش ار آب دهی
تا ابد عمر تو خواهد بمراد ابن یمین
تا مراد دل او و دگر اصحاب دهی
که بکتان مدد از پرتو مهتاب دهی
بدل دشمن اگر خود بود از آهن و روی
چون بهیبت نگری لرزش سیماب دهی
مده از دست کنون فرصت امکان چو ترا
دست آن هست که داد دل احباب دهی
حسب حالم سخنی بس خوش و موجز یا دست
عرضه دارم اگرم رخصت اطناب دهی
وقت هر کار نگهدار که نافع نبود
نوشدارو که پس از مرگ بسهراب دهی
چون شود تشنه جگر زاتش حسرت برهان
خاکبیزی بسر از کوثرش ار آب دهی
تا ابد عمر تو خواهد بمراد ابن یمین
تا مراد دل او و دگر اصحاب دهی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨۴١
ز مخلوق کاری گشایش نگیرد
دل اندر خدا بند اگر کار خواهی
مرو گرد هر در بامید عزت
چه فخری بود کز ره عار خواهی
جناب امیر و وزیران نیرزد
که از حاجب بارشان بار خواهی
چو مرکز درین دائره پای بفشار
چه سرگشتگی همچو پر گار خواهی
ز ناجنس بگریز اگر آفتابست
ترا سایه خود بس ار یار خواهی
بوحدت بسر بر که راحت در آنست
اگر گلشن عیش بیخار خواهی
کزین خلق امید مهر آنچنانست
که آبحیات از لب مار خواهی
دل اندر خدا بند اگر کار خواهی
مرو گرد هر در بامید عزت
چه فخری بود کز ره عار خواهی
جناب امیر و وزیران نیرزد
که از حاجب بارشان بار خواهی
چو مرکز درین دائره پای بفشار
چه سرگشتگی همچو پر گار خواهی
ز ناجنس بگریز اگر آفتابست
ترا سایه خود بس ار یار خواهی
بوحدت بسر بر که راحت در آنست
اگر گلشن عیش بیخار خواهی
کزین خلق امید مهر آنچنانست
که آبحیات از لب مار خواهی
ابن یمین فَرومَدی : ترکیبات
شمارهٔ ٣ - ترجیع بند تهنیت عید و مدح امیر توکال قتلغ
مه عید از افق چون گشت طالع
مکن اوقات خویش ای دوست ضایع
بنقد امروز عشرت کن که فردا
که داند تا چه خواهد گشت واقع
یقین میدان که سعد و نحس گیتی
نخواهد شد بتدبیر تو راجع
مده نقد از برای نسیه از دست
که دیگر گون نگردد حکم صانع
زمانی بی شراب ناب منشین
اگر چه حکم شرعت هست مانع
که بهر یک مضرت هیچ عاقل
نگیرد ترک بسیاری منافع
بخواه از ترک شیرین لب شرابی
چو پند نیکخواهان تلخ و نافع
می روشن که بر گردون ز عکسش
شود در تیره شب خورشید طالع
می گلرنگ گلبوی گل افشان
چو رأی خسرو آفاق لامع
امیر شهنشان تو کال قتلغ
سر گردنکشان توکال قتلغ
بیار ای ساقی گلرخ شرابی
بزن بر آتش اندوه آبی
بآبی گرد غم از دل بشوئی
که دار همچو آتش التهابی
شراب لعل را بین گر ندیدی
که بندد آب از آتش نفابی
مده وقت صبوحی هرگز از دست
که باشد صبح خیزانرا ثوابی
مکن چندین درنگ آخر چو دانی
که دارد عمر در رفتن شتابی
سبکتر در ده آن رطل گرانرا
ببزم خسروی گردون جنابی
جهان مکرمت را قهرمانی
سپهر معدلت را آفتابی
سرافرازی که گردون سر نتابد
ز خط حکم او در هیچ بابی
جوانبختی که در مسند ندیدست
سپهر پیر چون او کامیابی
امیر شهنشان توکال قلتغ
سر گردنکشان تو کال قتلغ
جهانداری که از لطف الهی
مسخر گشتش از مه تا بماهی
نبیند کنه قدرش دیده عقل
که یارد دید اشیا را کماهی
سزد گر خیمه نه پشت گردون
کند در روز بارش بارگاهی
سپهدار سپهر پنجمینش
یکی باشد ز ترکان سپاهی
نسازد زهره جز بر یاد بزمش
بهنگام طرب ساز ملاهی
ز شرم کهربا گون خامه او
بر آرد تیر گردون رنگ کاهی
بود معنی روشن زیر خطش
چو آب زندگانی در سیاهی
جهان شد امن و آبادان بدورش
که بادا با تسلسل بی تناهی
شد انجم چاکر او ور نباشد
کند معزول فی الحالش ز شاهی
امیر شهنشان توکال قتلغ
سر گردنکشان توکال قتلغ
سرافراز جهان دارای عالم
بهمت کار ساز آل آدم
سپهر گوی پیکر پیش قدرش
بخدمت قد زده چو کان صفت خم
بنزد خلق روح افزاش با دست
دم جان پرور عیسی مریم
جهان زیر نگین حکم دارد
سلیمان وش ولی بیسعی خاتم
بیا ابن یمین چون عالم او را
بتأیید الهی شد مسلم
بخلوت چشم بد را ان یکادی
همی خوان از ره اخلاص هر دم
تعالی الله زهی میمون جنابی
که روی اوست عید اهل عالم
بعید ار تهنیت گوید کس او را
نگویم من جز این از بیش و از کم
که ماه عید را فرخنده بادا
همایون طلعت نوئین اعظم
امیر شهنشان توکال قتلغ
سرگردنکشان توکال قتلغ
مکن اوقات خویش ای دوست ضایع
بنقد امروز عشرت کن که فردا
که داند تا چه خواهد گشت واقع
یقین میدان که سعد و نحس گیتی
نخواهد شد بتدبیر تو راجع
مده نقد از برای نسیه از دست
که دیگر گون نگردد حکم صانع
زمانی بی شراب ناب منشین
اگر چه حکم شرعت هست مانع
که بهر یک مضرت هیچ عاقل
نگیرد ترک بسیاری منافع
بخواه از ترک شیرین لب شرابی
چو پند نیکخواهان تلخ و نافع
می روشن که بر گردون ز عکسش
شود در تیره شب خورشید طالع
می گلرنگ گلبوی گل افشان
چو رأی خسرو آفاق لامع
امیر شهنشان تو کال قتلغ
سر گردنکشان توکال قتلغ
بیار ای ساقی گلرخ شرابی
بزن بر آتش اندوه آبی
بآبی گرد غم از دل بشوئی
که دار همچو آتش التهابی
شراب لعل را بین گر ندیدی
که بندد آب از آتش نفابی
مده وقت صبوحی هرگز از دست
که باشد صبح خیزانرا ثوابی
مکن چندین درنگ آخر چو دانی
که دارد عمر در رفتن شتابی
سبکتر در ده آن رطل گرانرا
ببزم خسروی گردون جنابی
جهان مکرمت را قهرمانی
سپهر معدلت را آفتابی
سرافرازی که گردون سر نتابد
ز خط حکم او در هیچ بابی
جوانبختی که در مسند ندیدست
سپهر پیر چون او کامیابی
امیر شهنشان توکال قلتغ
سر گردنکشان تو کال قتلغ
جهانداری که از لطف الهی
مسخر گشتش از مه تا بماهی
نبیند کنه قدرش دیده عقل
که یارد دید اشیا را کماهی
سزد گر خیمه نه پشت گردون
کند در روز بارش بارگاهی
سپهدار سپهر پنجمینش
یکی باشد ز ترکان سپاهی
نسازد زهره جز بر یاد بزمش
بهنگام طرب ساز ملاهی
ز شرم کهربا گون خامه او
بر آرد تیر گردون رنگ کاهی
بود معنی روشن زیر خطش
چو آب زندگانی در سیاهی
جهان شد امن و آبادان بدورش
که بادا با تسلسل بی تناهی
شد انجم چاکر او ور نباشد
کند معزول فی الحالش ز شاهی
امیر شهنشان توکال قتلغ
سر گردنکشان توکال قتلغ
سرافراز جهان دارای عالم
بهمت کار ساز آل آدم
سپهر گوی پیکر پیش قدرش
بخدمت قد زده چو کان صفت خم
بنزد خلق روح افزاش با دست
دم جان پرور عیسی مریم
جهان زیر نگین حکم دارد
سلیمان وش ولی بیسعی خاتم
بیا ابن یمین چون عالم او را
بتأیید الهی شد مسلم
بخلوت چشم بد را ان یکادی
همی خوان از ره اخلاص هر دم
تعالی الله زهی میمون جنابی
که روی اوست عید اهل عالم
بعید ار تهنیت گوید کس او را
نگویم من جز این از بیش و از کم
که ماه عید را فرخنده بادا
همایون طلعت نوئین اعظم
امیر شهنشان توکال قتلغ
سرگردنکشان توکال قتلغ
ابن یمین فَرومَدی : ترکیبات
شمارهٔ ١١ - مخمس
تا چند عمر خود به جوانان به سر کنیم
من بعد ما ز عشق مجازی حذر کنیم
در سینه هر چه هست ز غیرش به در کنیم
ای دل! بیا ز دنیی و عقبی گذر کنیم
با یاد دوست از همه قطع نظر کنیم
آن قادری که خیل ملک از جلال اوست
چندین هزار گوی و مگوی از سئوال اوست
ارض و سما و عرش ز وصف کمال اوست
ذرات کاینات حجاب جمال اوست
آهی کشیم و آنهمه زیر و زبر کنیم
آن پیر پاک در صدف اینچنین بسفت
ذکر حدیث لعل ترا در دلش نهفت
هجر ترا کشید به هر کس سخن نگفت
گفتم که چیست حال منت تا ابد بگفت
با وعدهی وصال ترا در بدر کنیم
با ما ز لطف خویش سفر وعده کرد یار
نقد صفا ز نخل ثمر وعده کرد یار
یک حرف ازآن دو لعل شکر وعده کرد یار
دیدار خود به ملک دگر وعده کرد یار
خیزید عاشقان همه عزم سفر کنیم
در راه دوست این همه سوز و گداز چیست؟
مستغرق جمال ترا از نماز چیست؟
اندر نماز عشق مجازی نیاز چیست؟
ابن یمین حکایت دور و دراز چیست؟
عشقست هر چه هست، سخن مختصر کنیم.
من بعد ما ز عشق مجازی حذر کنیم
در سینه هر چه هست ز غیرش به در کنیم
ای دل! بیا ز دنیی و عقبی گذر کنیم
با یاد دوست از همه قطع نظر کنیم
آن قادری که خیل ملک از جلال اوست
چندین هزار گوی و مگوی از سئوال اوست
ارض و سما و عرش ز وصف کمال اوست
ذرات کاینات حجاب جمال اوست
آهی کشیم و آنهمه زیر و زبر کنیم
آن پیر پاک در صدف اینچنین بسفت
ذکر حدیث لعل ترا در دلش نهفت
هجر ترا کشید به هر کس سخن نگفت
گفتم که چیست حال منت تا ابد بگفت
با وعدهی وصال ترا در بدر کنیم
با ما ز لطف خویش سفر وعده کرد یار
نقد صفا ز نخل ثمر وعده کرد یار
یک حرف ازآن دو لعل شکر وعده کرد یار
دیدار خود به ملک دگر وعده کرد یار
خیزید عاشقان همه عزم سفر کنیم
در راه دوست این همه سوز و گداز چیست؟
مستغرق جمال ترا از نماز چیست؟
اندر نماز عشق مجازی نیاز چیست؟
ابن یمین حکایت دور و دراز چیست؟
عشقست هر چه هست، سخن مختصر کنیم.
ابن یمین فَرومَدی : ترکیبات
شمارهٔ ١٢ - وله ترکیب در مرثیه فوت مولانا بهاءالدین و تاریخ فوت او
ای دوستان ز صبر قبائی به بر کنید
دنیا پلیست از سر این پل گذر کنید
از تنگنای حبس طریق نجات نیست
یک ره به سوی عالم باقی سفر کنید
پرواز در ریاض جنانتان گر آرزوست
از حلم و علم بال بسازید و پر کنید
بینید روی دوست در آئینه روان
گر صیقلش به ناله و آه سحر کنید
تیر قضا خطا نرود از کمان چرخ
هر چند کز لطایف حیلت سپر کنید
چون می توان نزول به جنات عدن کرد
حیف آیدم که راه به سوی سقر کنید
خلق نکوست موجب رضوان و اندر این
دارید شبهتی به تعجب نظر کنید
در رفعت و مراتب سلطان اولیا
والا بهاء ملت و دین قطب اصفیا
آن عارف زمانه که دوران معرفت
نارد نظیر او گهر از کان معرفت
جان و جهان معرفت او بود در جهان
چون او برفت رفت ز تن جان معرفت
نالان چو بلبل از غم آنم که پژمرید
از صرصر فنا گل بستان معرفت
تا میزبان جان تن خاکی است مثل او
مهمان ندید کس به لب خوان معرفت
پیوسته عقل کل ز پی زاد آخرت
بردی ز خوان نعمت او نان معرفت
آنرا که بود منکر عرفانش مینمود
سیر و سلوک همت و برهان معرفت
رفت از زمانه معرفت و مکرمت چو رفت
فرمانده کرامت و سلطان معرفت
یعنی بهاء ملت و دین مقتدای حق
برهان صدق و جان صفا رهنمای حق
...ار نیست
...چون پایدار نیست
بر بند رخت ازو که سپنجی است این سرا
دارالفرار منزل و دارالقرار نیست
امروز کار سازی خود کن که میروی
فردا بمنزلی که در او هیچ کار نیست
از دست ساقیان هوا ساغر هوس
مستان دلا که مستی او بیخمار نیست
چون ناوک قضا بجهد از کمان چرخ
جانها کند فرار و مجال قرار نیست
رفتند همرهان و تو در خواب غفلتی
گوئی خیال رفتنت اندر شمار نیست
در حال قطب عالم و شیخ جهان نگر
در هیچ حال دیگرت ار اعتبار نیست
بنگر بهاء ملت و دین را که چون برفت
کز رفتنش ز دیده اصحاب خون برفت
گر حبیب جان ز فرقت او شق همیکنیم
ای دل گمان مبر که نه بر حق همی کنیم
چون در هواش تابع او بوده ایم ازو
کار معاد خویش برونق همی کنیم
بی آفتاب طلعت آن سایه خدای
روی از تپانچه هچومه ازرق همی کنیم
تا از سرشک دیده بدریای خون دریم
زانسان از آن گذار به زورق همی کنیم
خون جگر چو باده به پالونه مژه
در ساغر دو دیده مروق همی کنیم
کوس رحیل میزند ایام و ماز جهل
نصب لوا و رایت و سنجق همی کنیم
واحسرتا
افسوس
...
...
دردا
گردون
بودم بدو گمان و کنونم شد این یقین
...
باد اجل نشاند بسردی چراغ شرع
خاک فنا بتاب فرو خورد آب دین
ابن یمین کز آب حیات علوم او
زنده است و مرده به که نبینندش بعد ازین
تاریخ سال هفتصد و سی و سه چون بشد
از هجرت رسول بحق فخر مرسلین
هنگام شام رفته و از ماه نوزده
ماهی که نام اوست جمادی اولین
مولا بهاء ملت و دین مردوار خاست
با حور در قصور جنان گشت همنشین
دارالسلام مسکن و مأواش باد و هست
و اندر پناه حضرت حق جاش باد و هست
دنیا پلیست از سر این پل گذر کنید
از تنگنای حبس طریق نجات نیست
یک ره به سوی عالم باقی سفر کنید
پرواز در ریاض جنانتان گر آرزوست
از حلم و علم بال بسازید و پر کنید
بینید روی دوست در آئینه روان
گر صیقلش به ناله و آه سحر کنید
تیر قضا خطا نرود از کمان چرخ
هر چند کز لطایف حیلت سپر کنید
چون می توان نزول به جنات عدن کرد
حیف آیدم که راه به سوی سقر کنید
خلق نکوست موجب رضوان و اندر این
دارید شبهتی به تعجب نظر کنید
در رفعت و مراتب سلطان اولیا
والا بهاء ملت و دین قطب اصفیا
آن عارف زمانه که دوران معرفت
نارد نظیر او گهر از کان معرفت
جان و جهان معرفت او بود در جهان
چون او برفت رفت ز تن جان معرفت
نالان چو بلبل از غم آنم که پژمرید
از صرصر فنا گل بستان معرفت
تا میزبان جان تن خاکی است مثل او
مهمان ندید کس به لب خوان معرفت
پیوسته عقل کل ز پی زاد آخرت
بردی ز خوان نعمت او نان معرفت
آنرا که بود منکر عرفانش مینمود
سیر و سلوک همت و برهان معرفت
رفت از زمانه معرفت و مکرمت چو رفت
فرمانده کرامت و سلطان معرفت
یعنی بهاء ملت و دین مقتدای حق
برهان صدق و جان صفا رهنمای حق
...ار نیست
...چون پایدار نیست
بر بند رخت ازو که سپنجی است این سرا
دارالفرار منزل و دارالقرار نیست
امروز کار سازی خود کن که میروی
فردا بمنزلی که در او هیچ کار نیست
از دست ساقیان هوا ساغر هوس
مستان دلا که مستی او بیخمار نیست
چون ناوک قضا بجهد از کمان چرخ
جانها کند فرار و مجال قرار نیست
رفتند همرهان و تو در خواب غفلتی
گوئی خیال رفتنت اندر شمار نیست
در حال قطب عالم و شیخ جهان نگر
در هیچ حال دیگرت ار اعتبار نیست
بنگر بهاء ملت و دین را که چون برفت
کز رفتنش ز دیده اصحاب خون برفت
گر حبیب جان ز فرقت او شق همیکنیم
ای دل گمان مبر که نه بر حق همی کنیم
چون در هواش تابع او بوده ایم ازو
کار معاد خویش برونق همی کنیم
بی آفتاب طلعت آن سایه خدای
روی از تپانچه هچومه ازرق همی کنیم
تا از سرشک دیده بدریای خون دریم
زانسان از آن گذار به زورق همی کنیم
خون جگر چو باده به پالونه مژه
در ساغر دو دیده مروق همی کنیم
کوس رحیل میزند ایام و ماز جهل
نصب لوا و رایت و سنجق همی کنیم
واحسرتا
افسوس
...
...
دردا
گردون
بودم بدو گمان و کنونم شد این یقین
...
باد اجل نشاند بسردی چراغ شرع
خاک فنا بتاب فرو خورد آب دین
ابن یمین کز آب حیات علوم او
زنده است و مرده به که نبینندش بعد ازین
تاریخ سال هفتصد و سی و سه چون بشد
از هجرت رسول بحق فخر مرسلین
هنگام شام رفته و از ماه نوزده
ماهی که نام اوست جمادی اولین
مولا بهاء ملت و دین مردوار خاست
با حور در قصور جنان گشت همنشین
دارالسلام مسکن و مأواش باد و هست
و اندر پناه حضرت حق جاش باد و هست
ابن یمین فَرومَدی : مثنویات
شمارهٔ ۵ - حکایت
شنیدم ز گفتار کار آگهان
بزرگان گیتی کهان و مهان
که پیغمبر پاک و الا نسب
محمد سر سروران عرب
چنین گفت روزی باصحاب خود
بخاصان درگاه و احباب خود
که چون روز محشر در آید همی
خلایق سوی محشر آید همی
منادی بر آید بهفت آسمان
که ای اهل محشر کران تا کران
زن و مرد چشمان بهم بر نهید
دل از رنج گیتی بهم بر نهید
که خاتون محشر گذر میکند
ز آب مژه خاک تر می کند
یکی گفت کای پاک بی کین و خشم
زنان از که پوشند باری دو چشم
جوابش چنین داد دارای دین
که بر جان پاکش هزار آفرین
که فردا که چون بگذرد فاطمه
ز غم حیب جان بر درد فاطمه
ندارد کسی طاقت دیدنش
ز بس گریه و سوز و نالیدنش
بیک دوش او بر یکی پیرهن
بزهر آب آلوده بهر حسن
ز خون حسینش بدوش دگر
فرو هشته آغشته دستار سر
بدینسان رود خسته تا پای عرش
بنالد بدرگاه دارای عرش
بگوید که خون دو والاگهر
ازین ظالمان هم تو خواهی مگر
ستم کس ندیدست از این بیشتر
بده داد من چون توئی دادگر
کند یاد سوگند یزدان چنان
بدوزخ کنم بندشان جاودان
چه بد طالع آنظالم زشتخوی
که خصمان شوندش شفیعان او
الا ای خردمند پاکیزه رای
بنفرین ایشان زبان برگشای
وزان تو ز یزدان جان آفرین
بیابی جزایش بهشت برین
جز این پند منیوش اگر مؤمنی
بدین راه رو گرنه تر دامنی
خردمندان که راه عقل رفتند
ز دنیا در پناه علم رفتند
نظرشان بر حیات آنسری بود
متاع اینسریشان سرسری بود
ز علم آنها که دامی بر بسازند
بحق عالم دگر ها بر مجازند
کسی کو علم جوید بهر دنیا
بماند زین و وا ماند ز عقبی
نظر باید که بر عقبیت باشد
چو عقبی باشدت دنییت باشد
کسی گر سوی کعبه راه بر داشت
گر از مقصود سعی خود خبر داشث
چو یأجوج حوادث تاخت بر سر
ز سد علم کو حصنی حصین تر
حیات جمله حیوانست از جان
حیات جان ز نور معرفت دان
بدانش عالمی گر بود عامل
ز جمع مفردان او بود کامل
عوام الناس را دیدن چه خواهی
چه حاصل زان ترا جز عمر کاهی
مجو پشم از کلاه فرقه کل
که آمد از پی نقسچسان مل
خرد خواهی بگرد بخردان گرد
که از دریا گهر حاصل توان کرد
باندک خرده از راه بزرگی
مکن با مردم دانا سترکی
گر از اهل هنر باشی ز هی کار
و گر نه دوستشان باری همی دار
برو روشن بدان راه یقین را
که اینست اعتقاد ابن یمین را
که گر فرزانه هست اینست لا غیر
نه ز شر ببریده و پیوسته با خیر
بزرگان گیتی کهان و مهان
که پیغمبر پاک و الا نسب
محمد سر سروران عرب
چنین گفت روزی باصحاب خود
بخاصان درگاه و احباب خود
که چون روز محشر در آید همی
خلایق سوی محشر آید همی
منادی بر آید بهفت آسمان
که ای اهل محشر کران تا کران
زن و مرد چشمان بهم بر نهید
دل از رنج گیتی بهم بر نهید
که خاتون محشر گذر میکند
ز آب مژه خاک تر می کند
یکی گفت کای پاک بی کین و خشم
زنان از که پوشند باری دو چشم
جوابش چنین داد دارای دین
که بر جان پاکش هزار آفرین
که فردا که چون بگذرد فاطمه
ز غم حیب جان بر درد فاطمه
ندارد کسی طاقت دیدنش
ز بس گریه و سوز و نالیدنش
بیک دوش او بر یکی پیرهن
بزهر آب آلوده بهر حسن
ز خون حسینش بدوش دگر
فرو هشته آغشته دستار سر
بدینسان رود خسته تا پای عرش
بنالد بدرگاه دارای عرش
بگوید که خون دو والاگهر
ازین ظالمان هم تو خواهی مگر
ستم کس ندیدست از این بیشتر
بده داد من چون توئی دادگر
کند یاد سوگند یزدان چنان
بدوزخ کنم بندشان جاودان
چه بد طالع آنظالم زشتخوی
که خصمان شوندش شفیعان او
الا ای خردمند پاکیزه رای
بنفرین ایشان زبان برگشای
وزان تو ز یزدان جان آفرین
بیابی جزایش بهشت برین
جز این پند منیوش اگر مؤمنی
بدین راه رو گرنه تر دامنی
خردمندان که راه عقل رفتند
ز دنیا در پناه علم رفتند
نظرشان بر حیات آنسری بود
متاع اینسریشان سرسری بود
ز علم آنها که دامی بر بسازند
بحق عالم دگر ها بر مجازند
کسی کو علم جوید بهر دنیا
بماند زین و وا ماند ز عقبی
نظر باید که بر عقبیت باشد
چو عقبی باشدت دنییت باشد
کسی گر سوی کعبه راه بر داشت
گر از مقصود سعی خود خبر داشث
چو یأجوج حوادث تاخت بر سر
ز سد علم کو حصنی حصین تر
حیات جمله حیوانست از جان
حیات جان ز نور معرفت دان
بدانش عالمی گر بود عامل
ز جمع مفردان او بود کامل
عوام الناس را دیدن چه خواهی
چه حاصل زان ترا جز عمر کاهی
مجو پشم از کلاه فرقه کل
که آمد از پی نقسچسان مل
خرد خواهی بگرد بخردان گرد
که از دریا گهر حاصل توان کرد
باندک خرده از راه بزرگی
مکن با مردم دانا سترکی
گر از اهل هنر باشی ز هی کار
و گر نه دوستشان باری همی دار
برو روشن بدان راه یقین را
که اینست اعتقاد ابن یمین را
که گر فرزانه هست اینست لا غیر
نه ز شر ببریده و پیوسته با خیر
ابن یمین فَرومَدی : مثنویات
شمارهٔ ۶ - فی التوحید و المعرفه
پیش از آندم که بود کون و مکان
بود آن گنج گرانمایه نهان
خود بخود بود پس پرده غیب
فی التجلی بجمال لاریب
همه او بود جز او هیچ نبود
لم یکن قط هبوط و صعود
در کشیده ز همه دامن ناز
فارغست او ز دل اهل نیاز
هیچکس در حرمش راه نداشت
حال واقف دل آگاه نداشت
مظهر حسن جمالش بجلال
مظهر وصف جلالش بکمال
بی می و مطرب همگی در سرور
بی رخ شاهد همه دم در حضور
تا بقیامت سرشان در سجود
تا بابد دیده شان در شهود
غیر تماشای تو کاریش نی
جز بتماشای تو باریش نی
آتش سودای تو بر ما زده
ما همه از بهر تو سودا زده
رحم اگر نیست ترا با منت
ایمه من دست من و دامنت
بر سر کوی تو غریبم بسی
غیر تو کس نیست که پرسد کسی
رحم بجان من دلخسته کن
هر چه بود غیر تو وارسته کن
از همه نومید-امیدم بتست
تکیه گه بخت سعیدم بتست
دیده بجز روی تو وا کی کنم
چشم از آن چهره غطا کی کنم
خود برخ خود نگران اینهمه
خود ز پی خویش دوان اینهمه
هر دو جهان را همه یکسو کنم
روی از آنپس بسوی او کنم
رویتو از عین عیان دیده ام
سویتو بیشرح و بیان دیده ام
منتظر ماه جمال توام
در طلب بزم وصال توام
هر که برد بر در تو انتظار
نیست عجب گر بنشیند بیار
در طلبش بسکه دویدیم ما
لیک بگردش نرسیدیم ما
باد صبا را بدرش راه نی
هیچکس از ذات وی آگاه نی
بهر تو در ملک وجود آمدیم
از غم این بود و نبود آمدیم
در دو جهان جز تو مرادم نبود
غیر توام بند و گشادم نبود
روی من و خاک سر کوی تو
چشم من و گوشه ابروی تو
در نظرم غیر جمال تو نیست
میل دلم جز بوصال تو نیست
تو بمن و من شده بیخود بتو
نیست کسی محرم این گفتگو
خاک در یار هوائی شدم
جز در او نیست در دیگرم
گر چه سرم لایق این در نبود
لیک مرا تحفه بجز سر نبود
ابن یمین چاره اینکار چیست
آنکه دوا میکند این درد کیست
ختم سخن اینکه خراب توایم
مست ز یکجرعه شراب توایم
از سر مستی همه ایهوشیار
گر سخنی رفت تو معذور دار
بود آن گنج گرانمایه نهان
خود بخود بود پس پرده غیب
فی التجلی بجمال لاریب
همه او بود جز او هیچ نبود
لم یکن قط هبوط و صعود
در کشیده ز همه دامن ناز
فارغست او ز دل اهل نیاز
هیچکس در حرمش راه نداشت
حال واقف دل آگاه نداشت
مظهر حسن جمالش بجلال
مظهر وصف جلالش بکمال
بی می و مطرب همگی در سرور
بی رخ شاهد همه دم در حضور
تا بقیامت سرشان در سجود
تا بابد دیده شان در شهود
غیر تماشای تو کاریش نی
جز بتماشای تو باریش نی
آتش سودای تو بر ما زده
ما همه از بهر تو سودا زده
رحم اگر نیست ترا با منت
ایمه من دست من و دامنت
بر سر کوی تو غریبم بسی
غیر تو کس نیست که پرسد کسی
رحم بجان من دلخسته کن
هر چه بود غیر تو وارسته کن
از همه نومید-امیدم بتست
تکیه گه بخت سعیدم بتست
دیده بجز روی تو وا کی کنم
چشم از آن چهره غطا کی کنم
خود برخ خود نگران اینهمه
خود ز پی خویش دوان اینهمه
هر دو جهان را همه یکسو کنم
روی از آنپس بسوی او کنم
رویتو از عین عیان دیده ام
سویتو بیشرح و بیان دیده ام
منتظر ماه جمال توام
در طلب بزم وصال توام
هر که برد بر در تو انتظار
نیست عجب گر بنشیند بیار
در طلبش بسکه دویدیم ما
لیک بگردش نرسیدیم ما
باد صبا را بدرش راه نی
هیچکس از ذات وی آگاه نی
بهر تو در ملک وجود آمدیم
از غم این بود و نبود آمدیم
در دو جهان جز تو مرادم نبود
غیر توام بند و گشادم نبود
روی من و خاک سر کوی تو
چشم من و گوشه ابروی تو
در نظرم غیر جمال تو نیست
میل دلم جز بوصال تو نیست
تو بمن و من شده بیخود بتو
نیست کسی محرم این گفتگو
خاک در یار هوائی شدم
جز در او نیست در دیگرم
گر چه سرم لایق این در نبود
لیک مرا تحفه بجز سر نبود
ابن یمین چاره اینکار چیست
آنکه دوا میکند این درد کیست
ختم سخن اینکه خراب توایم
مست ز یکجرعه شراب توایم
از سر مستی همه ایهوشیار
گر سخنی رفت تو معذور دار
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰