عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
باغبانی کو که آید گل در آغوشم کند
جامه برگ کرم چون سرو بر دوشم کند
سرو قدی کو که آید جا در آغوشم کند
یاد عمر رفته از خاطر فراموشم کند
می روم از بزم می ناخورده آن ساقی کجاست
دست من بندد سبوی باده بر دوشم کند
ساغرم چون کاسه گرداب عمری شد تهیست
نیست در دریا حبابی رفته سرپوشم کند
چون کمانی حلقه سازم گوشه گیری اختیار
پیش از آن ساعت که دوران خانه بر دوشم کند
در چمن مشت پر من لایق تکلیف نیست
باغبان را به که از خاطر فراموشم کند
سیدا از شادی و غم فارغ است آئینه ام
گر به زر گیرد سپهرم ور نمد پوشم کند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
در روزگار ما اثری از سخا نماند
بویی به دهر از چمن دلگشا نماند
از روی لاله زار طراوت پرید و رفت
امروز آب و رنگ به رنگ حنا نماند
گلها چو غنچه سر به گریبان کشیده اند
دیگر گره کشایی باد صبا نماند
بستند سایلان لب ارباب از طمع
روی طلب به کاسه دست گدا نماند
زاهد نشسته پشت به محراب داده است
از بس که کار حق ز برای خدا نماند
فیضی که داشت خانه ارباب جود رفت
خاصیتی که بود به دارالشفا نماند
بردند چون خلال گدایان به دوش ها
در پنجه مروت دربان عصا نماند
اسباب خانه رفت به تاراج حادثات
ما را به زیر پای به جز بوریا نماند
رفتند اهل جود به یکبار سیدا
زین کاروان به جای به جز نقش پا نماند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
سرمه در چشمی نمی بینم که خاموشم کند
باده از جامی نمی نوشم که مدهوشم کند
می کشم خمیازه همچون هاله شبها تا به روز
چرخ شاید ماهرویی را در آغوشم کند
کرده ام چون سرو نام خود به آزادی علم
کیست چون سنبل غلام حلقه در گوشم کند
می روم تنها به هر سو ترک بدمستی کجاست
دل ز دست من رباید غارت هوشم کند
مدتی بودم گل خندان به بزم روزگار
نیستم غمگین اگر گلچین فراموشم کند
در چمن گلها ز بی برگی به خود درمانده اند
نیست سروی در گلستان سایه بر دوشم کند
باده یی بودم که آب سرد بر من ریختند
آتشی اکنون نمی یابم که در جوشم کند
می خورد ای سیدا طامع ز گردون نیش ها
بر امید آنکه روزی صاحب نوشم کند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
با یار و دوست شیوه عهد و وفا نماند
بر برگ کاه رابطه کهربا نماند
مردم به هم کنند چو بیگانگان سلوک
در چشم هیچ کس نگه آشنا نماند
مرغان در آشیانه خورند استخوان خویش
امروز روزیی ز برای هما نماند
بستند اهل جاه در خانهای خود
در کوچه های شهر صدای گدا نماند
سنگین دلان شدند ز اهل طمع خلاص
جذبی که بود در دل آهن ربا نماند
نشکفته غنچه ها به گلستان خزان شدند
دل گرمی که بود به باد صبا نماند
کردند جا بدیده مردم غبارها
در چشم هیچ کس اثر از توتیا نماند
در خیرگاه حاتم طی نیست پشه یی
بر باد رفت و هیچ کسی را بجا نماند
مطرب ز پا فتاد و به آخر رسید بزم
آهنگ ها دگر شد و در نی نوا نماند
رنگین کنند خلق کف از خون یکدگر
امروز اعتبار به رنگ حنا نماند
از شمع انجمن دل پروانه سرد شد
از بس که اعتبار به عهد و وفا نماند
این بار سیدا به خدا تکیه می کنم
در روزگار بس که مرا متکا نماند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
تا مرا بر سر کلاه در آستینم کرده‌اند
تاجداران نام خود نقش نگینم کرده‌اند
سایه‌پرور دانه‌ای بودم به صحرای عدم
چون سپند آورده خاکسترنشینم کرده‌اند
نفس و شیطان بسته ترکش بر کمین ایستاده‌اند
این کمانداران ز هر جانب کمینم کرده‌اند
پیش از این بودند موران جمع گرد خرمنم
این زمان محتاج دست خوشه‌چینم کرده‌اند
روزگاری شد زبان گندمینم داده‌اند
قسمت از خوان فلک قرص جوینم کرده‌اند
بید مجنون نیستم دارم نظر بر پشت پا
پرده‌ها در پیش چشم دوربینم کرده‌اند
سبزه‌ام چون خار بر سرهای دیوارم مقیم
خط و خالم زینت روی زمینم کرده‌اند
عندلیبان چمن از ناله‌ام گل چیده‌اند
خانه‌ها روشن ز آه آتشینم کرده‌اند
دست و پای من ز عریانی خجالت می‌کند
دامنم کوتاه‌تر از آستینم کرده‌اند
غنچه بیرون ز باغم خود به خود وامی‌شود
صندل دردسر از چین جبینم کرده‌اند
بهر روزی نیست همچون هفته آرامی مرا
سبعه سیاره روی زمینم کرده‌اند
سید از آن‌ها که عمری چشم یاری داشتیم
سرمه‌دان‌ها از دل اندوهگینم کرده‌اند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
تهیدستی چو روی آورد طالع واژگون افتد
ز می هر گه شود پیمانه خالی سرنگون افتد
بود ویرانه بهتر جغد را از صحبت طوطی
شود خاموش نادان چون به بزم ذوفنون افتد
به زیر بار منت کی هنرور می نهد گردن
نجنبد کوهکن گر بر سر او بیستون افتد
شود زنجیر بر پا تار ناهموار سوزن را
نماید راه منزل دور گر همره زبون افتد
نفس کوتاه سازد شمع را فانوس بی روزن
امید زندگانی نیست چون دم در درون افتد
تهیدستی کند بی قدر و قیمت سرفرازان را
ز می خالی چو گردد شیشه از صحبت برون افتد
کجا افتد نظر بر پیش ما بالانشینان را
مبادا بی کسی را کار بر گردون دون افتد
شود خصم ستمگر زیر دست صاحب تمکین
سر فرهاد آخر پیش پای بیستون افتد
شمارد سهل نادان قوت هم پیشه خود را
محال است این که خسرو را نظر بر بیستون افتد
منه از حد برون پا بر گلوی شیشه ای ساقی
نمی ترسی که بر گردن تو را دعویی خون افتد
کند پهلو تهی از سایه اش سوداگر حادث
بسان گردباد آخر به صحرای جنون افتد
دل از داغ تمنایت بیابان مرگ خواهد شد
نبیند روی آبادی به صحرایی که خون افتد
شود از ناقه بسیار تابع نفس گردنکش
سگ دیوانه را چون خواب گیرد از جنون افتد
ندارد مهربانی کوکبم را بر فلک یاری
الهی آفتاب از طاق چرخ نیلگون افتد
به دهر ای سیدا امروز هشیاری نمی بینم
قدم هر جا گذارم پا به زنجیر جنون افتد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
ترک هستی سالکان در زیر گردن کرده اند
رهنوردان کفش تنگ از پای بیرون کرده اند
در بیابان جنون امروز همچون گردباد
خیمه بر پا دوستان بر خاک مجنون کرده اند
دست گلچینان ز گلشن بسته بیرون برده اند
این گروه بی ادب در بوستان خون کرده اند
نیست امید ثمر از نخل های میوه دار
منعمان احوال خود اکنون دگرگون کرده اند
گشته جوی شیر پیش چشم مجنون بحر خون
تا سر خود لاله ها از کوه بیرون کرده اند
می برند اموال خود همراه در زیر زمین
اهل دنیا تکیه بر دیوار قارون کرده اند
سیدا گنجینه داران غافلند از روز مرگ
همچو مار این قوم را گویا که افسون کرده اند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
ماه رخسار تو امشب شمع بزم ناله بود
گرد او آغوش من پروانه همچون هاله بود
کلبه ام می گشت چون پروانه بر گرد سرم
شمع در کاشانه من شعله جواله بود
رفتم امشب سوی مطرب تا دلی خالی کنم
کاسه طنبور او لبریز آه و ناله بود
ساغر خود دوش بردم سوی بحر از تشنگی
بر لب دریا نظر کردم پر از تبخاله بود
بر سر بالین دنیا دار رفتم روز مرگ
چون نظر کردم به رویش مرده صدساله بود
بر در ارباب دولت پا نهادم سوختم
حلقه دروازه او شعله جواله بود
سیدا گشتم شبی مهمان به دولتخانه یی
نان او تر کرده در خون همچو داغ لاله بود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
آمد بهار و رفتن خود را خبر نداد
با ساکنان باغ ندای سفر نداد
هر نخل آرزو که نشاندیم بر زمین
دادیم آب سبز نگشت و ثمر نداد
شبنم وداع کرد و به ما چشم تر گذاشت
ما را به غیر آبله زاد سفر نداد
اقبال را خریدم و بی زر فروختم
سودای این کلاه مرا درد سر نداد
از گریه های خویش نگشتیم کامیاب
دریا چه شد که قطره ما را گهر نداد
چشم و دلم پر است چو بادام این چمن
دوران چو غنچه گر چه مرا مشت زر نداد
دنیاپرست بی خبر از حلقه در است
شکر خدا که دهر مرا گوش کر نداد
از بس که روز و شب به غم رزق و روزیم
فیضی به ما تردد شام و سحر نداد
از کلک خویش بهره ندیدم چو سیدا
از ذوق تلخکامیم این نیشکر نداد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
ساقیا برخیز از طاق طرب مینا فتاد
ساغر می رفت از دست و نشاط از پا فتاد
باغ از بی شبنمی در عهد ما گردید خشک
گل سر خود را گرفت و لاله بر صحرا فتاد
بر امید دانه خود را بلبل ما کرد اسیر
مرغ ما در دام صیادان بی پروا فتاد
خیرگاهی حاتم طایی که برپا کرده بود
حیف در ایام این بیدولتان از پا فتاد
می کند آزاد مردان را تهیدستی غریب
سرو از بی حاصلی در بوستان تنها فتاد
از لباس سرخ و زرد عاریت گشتم خلاص
تا مرا چشم تماشا بر گل رعنا فتاد
نان خشک خویش را گفتم که تر سازم به آب
آن هم از دستم به کام ماهی دریا فتاد
گم نگردد رتبه شعر از شکست بی وقوف
عیب نبود سرمه گر از چشم نابینا فتاد
نیست آسان سیدا از قید خود بیرون شدن
ناله چندان کردم این زنجیر تا از پا فتاد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
نگار جامه فروشم کلاه پوش آمد
گشاده چاک گریبان قبا به دوش آمد
پیاله پر ز می ارغوان چو لاله رسید
ز داغ سینه من خون دل به جوش آمد
چو شمع سر زده ای ماه من کجا رفتی
صدای پای تو امشب مرا به گوش آمد
ز بس که شد ز رخش باغ دلگشا بازار
فغان ز خلق برآمد که گلفروش آمد
به باغ رفتی و گلها به بلبلان گفتند
حذر کنید که آن شوخ باده نوش آمد
نظر نکرده بپا تکیه ام گذر کردی
بیا که صورت دیوار در خروش آمد
به شب روان شده امروز سیدا شاگرد
ز کاکل تو نگاهش سیاه پوش آمد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
مرا هر شب تب هجران آن بدخو بسوزاند
به هر پهلو که گردم بسترم پهلو بسوزاند
به روی صفحه دل هر فسونی را که بنویسم
دچارش گر شوم آن نرگس جادو بسوزاند
نمی دانم کدامین سبز خط در باغ می آید
که هر شب باغبان گلهای عنبربو بسوزاند
به گردن بعد از این طومار آغوشم حمایل شد
دلم را تا به کی تعویذ آن بازو بسوزاند
به دست و پای مجنون من آهن موم می گردد
دلم آتش نفس زنجیر را چون مو بسوزاند
فلک هر جا که دولتخانه بی بنیاد می سازد
ز یکسو آب اگر ریزی ز دیگر سو بسوزاند
زمین شور آب و تخم دهقان را کند ضایع
نبیند روی نیکی زخم اگر دارو بسوزاند
طلوع صبحدم دود از دماغ شب برون آرد
چو رومی دست یابد کشور هندو بسوزاند
ز نقش مقدم وحشی غزالم برق می خیزد
بیابان را رمیدنهای این آهو بسوزاند
ندارم سیدا از ساده رویان آتشی در دل
مرا غمهای آن معشوق چار ابرو بسوزاند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
مرا نگاه تو عالی جناب خواهد کرد
ستاره را نظرت آفتاب خواهد کرد
گهی که پای سعادت نهی به خانه زین
هلال ابروی خود را رکاب خواهد کرد
مهابت تو نشاند ز شور دریا را
صلابت تو دل سنگ آب خواهد کرد
عدوی تو ز هوا و هوس رود بر باد
جناب خانه خود را خراب خواهد کرد
چو رشته خصمت اگر آرزو کند گوهر
زمانه در گرو پیچ و تاب خواهد کرد
اگر به باغ روی گل برای مهمانی
گرفته بلبل خود را کباب خواهد کرد
نسیم مرحمتت غنچه های داغ مرا
گل سر رسید آفتاب خواهد کرد
کسی که سرکشد از پای آستانه تو
اجل برای هلاکش شتاب خواهد کرد
به فتنه گر نظری افگنی ز روی غضب
به چشم مست بتان رفته خواب خواهد کرد
شبی که چادر بزم تو مه کند بر پا
فلک ز کاهکشان اش طناب خواهد کرد
حباب وار شود بر گلویش آب گره
گهی که دشمن تو میل آب خواهد کرد
به دور عدل تو ای خسرو ضعیف نواز
ملایمت بکنان ماهتاب خواهد کرد
فلک اگر شنود شاه بیت خاقان را
چو مطلع مه و مهر انتخاب خواهد کرد
خوش است قصر حیات نگارخانه عمر
ولی چه سود که مرگش خراب خواهد کرد
به شاه اگر سخنت سیدا قبول افتد
خدا دعای تو را مستجاب خواهد کرد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
رخ تو رونق گل در نقاب خواهد کرد
تبسم تو دل غنچه آب خواهد کرد
اگر چه زینت روی چمن بود سنبل
نسیم زلف تو بی آب و تاب خواهد کرد
نهال قد تو را سرو باغ اگر بیند
به زیر پای تو چون سبزه خواب خواهد کرد
گلی که شبنم او از رخت نظر یابد
تلاش مرتبه آفتاب خواهد کرد
درون سینه چو سیماب می طپد دل من
برای کشتن خود اضطراب خواهد کرد
کنند از گل بادام ناز بالینش
شبی که نرگس او میل خواب خواهد کرد
همیشه کشتن عشاق در نظر داری
کجا به چشم تو این فتنه خواب خواهد کرد
تعدیی که به ما می کنی نمی ترسی
که ظلم خانه ظالم خراب خواهد کرد
ز انتظاریم آن شوخ اگر خبر یابد
بغل گشاده به سویم شتاب خواهد کرد
کند نسیم خبردار غنچه خسپان را
شبی که سیر گل ماهتاب خواهد کرد
مراد خود ز فلک هر که سیدا جوید
علاج تشنه گیش را سراب خواهد کرد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
شب چو آن شمع ز کاشانه برون می آید
ناله از مرده پروانه برون می آید
رشک اگر خاطر مشاطه پریشان نکند
زلف کی از بغل شانه برون می آید
اگر آن سنگدل از کوچه مستان گذرد
شیشه از بزم چو دیوانه برون می آید
امشب ای ماه کجا ساخته ای باده کشی
نگه از چشم تو مستانه برون می آید
خانه یی را که جمال تو چراغان سازد
شمع از تربت پروانه برون می آید
حلقه زلف تو را دیده دلم رفت ز جا
دزد در نیم شب از خانه برون می آید
شب به بزمی که قدت انجمن آرا گردد
شمع از خاطر پروانه برون می آید
دیده ام پیش تو من مرده خود را امشب
شمع چون کشته شد از خانه برون می آید
تو خط من چمنی را که چراغان سازد
سبزه اش چون پر پروانه برون می آید
سیدا پیر خرابات به استقبالم
شیشه بر دست ز میخانه برون می آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
مو سفیدی حرص دنیا دور نتوانست کرد
طبع ما را سرد این کافور نتوانست کرد
روزگاری کرد خسرو قصرهای زرنگار
خانه ای شیرین تر از زنبور نتوانست کرد
برشکست کاسه دست گدا افسوس نیست
این صدا را چینی فغفور نتوانست کرد
من که باشم از در ارباب دولت برخورم
دانه ای زین خوشه بیرون مور نتوانست کرد
مال منعم می زند در خانه بانگ بی محل
حاصل خود را نهان زنبور نتوانست کرد
نیستند از آرزو خالی سلیمان تا به مور
هیچ کس از خود طمع را دور نتوانست کرد
صبحدم خورشید شب را زیر دست خویش ساخت
میل در چشمش کشید و کور نتوانست کرد
رستم از قتل پسر از بس که بدنامی کشید
مرده خود را نهان در گور نتوانست کرد
خط برآورد دلی از وصل او ممنون نشد
خضر ما ویرانه یی معمور نتوانست کرد
پرتو رخساره او کرد دل را بی قرار
طاقت شمع تجلی طور نتوانست کرد
عمر عنقا گر چه در خلوت نشینی صرف شد
نام خود چون سیدا مشهور نتوانست کرد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
ز موج اشک آخر پای در زنجیر خواهم شد
اگر اینست دوران در جوانی پیر خواهم شد
به تهمت بند می سازی اکثر نامرادان را
به خون کوهکن دنبال جوی شیر خواهم شد
قد خود چون کمان بر هر دری تا کی کنم حلقه
گریزان بعد از این از مردمان چون شیر خواهم شد
به گردن دست بیعت دادم و افسرده برگشتم
اگر پیر و مریدی این بود بی پیر خواهم شد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
جنت لبالب است ز نام چهار یار
رضوان بود غلام غلام چهار یار
آنها که پی به کعبه مقصود برده اند
آورده اند رو به مقام چهار یار
تا روز حشر منبر و محراب جا بجاست
از بس که محکم است نظام چهار یار
آنها که طی کنند جهان را به یک قدم
آیند روز و شب به سلام چهار یار
در گوش ساکنان در روضه بهشت
چون حلقه زر است کلام چهار یار
از بهر پایبوسیشان سر نهاده اند
بر هر زمین رسیده پیام چهار یار
ای سیدا ز چشمه کوثر دهند آب
از هر زبان که سر زده نام چهار یار
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
سبزه خط بخشد از لعل لب او جان به ابر
می دهد این خضر آب از چشمه حیوان به ابر
کشت ما بی حاصلان از تشنگی لب خشک ماند
گوشه چشمی نما ای دیده گریان به ابر
جود ذاتی بس که از اهل مروت برده اند
می ستاند گردم آبی دهد عمان به ابر
کشت زار عالم از چشم تر ما خرم است
در زمان ما ندارد حاجتی دهقان به ابر
آستین از گریه من حلقه گرداب شد
می شود دریا چو بگذارد کسی دامان به ابر
سد راهم آن سر کو گر نگردد سیدا
موج اشکم می رساند تیغ چون توفان به ابر
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
مرا بر سر کلاه از سایه بال هما بهتر
ز فرش مخملم در زیر پهلو بوریا بهتر
بود زنجیرها بر در ز چین جبهه حاجب
ز قصر زرنگار شاه مأوای گدا بهتر
قدم خم گشته را جز راستی نبود مددکاری
ز همراهان تو را در موسم پیری عصا بهتر
به دولتخانه اهل کرم ره نیست سایل را
از این درها دهان شیر و کام اژدها بهتر
چو میل سرمه آه سینه دل را می کند روشن
غبار خانه صاحب خانه را از توتیا بهتر
نمی بیند جبین گوشه گیران روی درد سر
بود خشت در غمخانه از دارالشفا بهتر
ز آب گوهر دریا دلان لب تر نمی گردد
از این گلشن سرایان تشنه را ماتم سرا بهتر
به اهل فضل هرگز نیست دنیا جوی را کاری
به چشم این خسیسان از زمرد کهربا بهتر
مروت بیش از بالانشین پایان نشین دارد
مرا از گردش افلاک سنگ آسیا بهتر
سخن را نیست پیش اهل دنیا سیدا قدری
به این ناآشنا طبعان نبودن آشنا بهتر