عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۵۳ - در غزل است
خورشید رخ تو را غلام است
بی روی تو عاشقی حرام است
ماهی تو ولی ز نور رویت
در گردن آفتاب فام است
چون زلف تو را گره گشایند
گوئی که زمانه تیره فام است
بی روی تو بامداد روشن
تاریکتر از نماز شام است
آنجا که «ز» لب تو نقل بخشی
جان بر کف عاشقان چو جام است
ماهی تو و نیکوان ستاره
این فخر من و ترا تمام است
نادیده شناسدت ازیرا
داند همه کس که مه کدام است
ماندی به سفر مقیم و عاشق
از عهد تو هم بر آن مقام است
نامه مفرست اگر چه ما را
در نامه تسلی سلام است
غمهای تو بهترین رسول است
سودای تو خوشترین پیام است
هر چند قیامت است حسنت
از عشق قوامیش قوام است
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۵۷ - در غزل است
کسی در عشق تو دلریش باشد
که مسکین عاشق و درویش باشد
ز شادیها شود بیگانه آن دل
که با اندوه عشقت خویش باشد
هر آن کو صحبت سیمرغ جوید
به هر حالی محال اندیش باشد
فغان از چشم مست تو که پیوست
موافق سوز و کافرکیش باشد
بود درمان هجرت درد عاشق
که یاد گرگ رنج میش باشد
پسندی کز لب نوشینت ای جان
جهان را نوش و ما را نیش باشد
هر آن کو عشق بازد با تو معشوق
زهر عاشق بتر دلریش باشد
ندانی پس نگارینا که آن را
که بامش بیش برفش بیش باشد
پس از هر سروری باشد قوامیت
ولی در عشق بیش از پیش باشد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۶۰ - در غزل است
ای زلف بند کرده ز ابرو گره گشای
با دوستان بخند و سخن گوی و خوش درآی
میدان مهر جوی و درو اسب وصل تاز
چوگان عشق گیر و درو گوی دل ربای
انده فزای شد دل شادی پرست من
از من مکن کنار میان تو و خدای
تا کی کنی فراخ روز با کلاه کبر
ترسم به سر نیاید و تنگ آیدت قبای
ای بس که در زمانه بدان چشم دلفریب
از جای برده ای دل مردان دل به جای
آن را که سرزنش کند از عشق گو هلا
پائی به راه درنه و دستی برآزمای
با خویستن به عشق تو گویم قوامیا
بر جان نگار مهر نگاران جانفزای
بر خویشتن همه در شادی فرو مبند
صبر آر تا خدای کند بر تو درگشای
اندیشه دور کن مبر اندوه «و» خوش بزی
بیچاره ای چه شد که بمردی به دست و پای
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۶۳ - در غزل است
پیوسته می سگالم؛ تاخود کجائی ای جان
چشمم به راه باشد؛ تا کی در آئی ای جان
آخر درآی روزی ؛ رازی بگوی با من
با ما بباش یک دم ؛ گر یار مائی ای جان
با هر کسی بگوئی ؛کان توم نباشی
معلوم کن رهی را؛کاخر کرائی ای جان
جز خط و عارض تو ؛ نشنیدم و ندیدم
تاریکئی که خیزد؛ از روشنائی ای جان
ای عندلیب جانها؛ بر شاخهای دلها
بسرای که این غزل را ؛خوش می سرائی ای جان
شاهین عشق مائی؛ دلها ترا کبوتر
بربای دل که الحق؛ چابک ربائی ای جان
گفتی که عاشقان را؛ در عشق آزمایم
این آزمودگان را؛ چند آزمائی ای جان
پیوسته از جفاها؛ همواره از ستمها
دردم فزائی ای بت؛ رنجم نمائی ای جان
در غیبت قوامی ؛ تا کی کنی شکایت
تنها شوی بداور؛پیروز آئی ای جان
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۶۴ - در غزل است
آن خط دمیده بر بناگوش
ماه است ز شب شده زره پوش
درد دل عاشقان بی صبر
رنج تن بی دلان مدهوش
ای روز به روز فتنه باتو
در راه نهاده دوش با دوش
از شرم تو چون نگار دیوار
خوبان همه ساکت اند و خاموش
از خلق مکن دریغ بوسه
اکنون که همی خرند بفروش
گفتند که بوسه ای به جا نیست
ای دوست نکو ببین و به کوش
گفتی که امروز گوش می دار
گر وعده خلاف کرده ام دوش
باور مکناد عاشقت را
کاین «ه» مسکین هست دست بر گوش
یاد تو خورد قوامی ار چند
یک باره ش کرده ای فراموش
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۶۶ - در غزل است
ای دل پی یار خویشتن دار
در حلقه زلف او وطن دار
در راه مراد تاختن کن
اسبان نشاط گام زن دار
از عشق وصال روی آن بت
درخدمت پشت چون شمن دار
ازبهر کلاه فضل یزدان
روزی دو قبای اهرمن دار
گر خارزن آمد است عشقش
تو روی بدان گل و سمن دار
ور عهدشکن شد است زلفش
تو چشم به حلقه و شکن دار
گر مهجوری ز باغ وصلش
از خار نسیم یاسمن دار
ور یعقوبی ز عشق یوسف
اومید به بوی پیرهن دار
اندر سر زلف او مزن دست
ای شیفته گوش دل به من دار
تو پای عتاب او نداری
هان دست به جای خویشتن دار
سیم آر به چنگ ای قوامی
پس صحبت یار سیمتن دار
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۷۳ - در غزل است
دلم ز عشق تو هرگز محال نندیشد
وگر ز هجر بمیرد وصال نندیشد
ترا دهم بدل خود هر آنچه هست مرا
کسی که جان به تو بخشد ز مال نندیشد
ز جان و مال به عشق تو در نیندیشم
که مرغ سوخته از پر و بال نندیشد
دلی که یابد عشق تو جاودان ماند
کسی که یافت بهشت از زوال نندیشد
دلم ز هجر تو هرگز نترسد ای دلبر
از آنکه چهره زنگی ز خال نندیشد
تو را از طعنه بدخواه هیچ باکی نیست
گل از ملامت باد شمال نندیشد
مرا به وصل چو سیمرغ تو امیدی نیست
هرآنکه عاقل باشد محال نندیشد
قوامیت چو شد اندر وصال نیک اندیش
دلش ز فرقه باطل سگال نندیشد
وصال جوی ز رنج فراق نهراسد
فراخ روزی از قحط سال نندیشد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۸۲ - در غزل است
ای که در روزه بال و پر زده ای
عید زن دست و پای اگر زده ای
کوه اندوه را درآر از پای
ای بسا سر که بر کمر زده ای
روح را آب عید برلب زن
که آتش روزه در جگر زده ای
با بتی چون شکر زن اکنون دم
که ازو بر سر شکر زده ای
چون لب او نچشته ای حلوا
گر چه لوزینهای تر زده ای
همه ماهی گرفته ای یک ماه
شست در جوی مختصر زده ای
دست در شست زلف زن چه بسی
دست در سر ز درد سرزده ای
ای سلیمان ما که با داود
به نواهای خوب بر زده ای
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۸۴ - در غزل است
سرمایه ای است سنگین؛ زلف تو دلبری را
پیرایه«ای است» نیکو چشمت ستمگری را
تا روی تو پری دید؛ از شرم آن نهان شد
از بهر این نبیند؛ هیچ آدمی پری را
از خنده تو شاید؛ گر جوهری بگرید
در در میان شکر؛ کی بود جوهری را
بی خط و عارض تو؛ نشنیده ام که هرگز
رونق بود در اسلام؛ ای دوست کافری را
دل خون شدست ما را از بس جگر که خوردی
حدی است آخر ای جان ؛نیز این جگر خوری را
سر در سر تو خواهم کرد«ن» که شرط این است
بس قیمتی نباشد؛ یاران سرسری را
ترسی که با قوامی؛ عشق تو بس نیاید
ای جان من که باشد در باغ مشتری را
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۸۵ - در غزل است
زلف تو دین مرد دینی برد
رویت آب حریر چینی برد
لعبت دیده قوامی را
صورت تو بلاله چینی برد
عارض لاله رنگ گل فامت
قدر اندام یاسمینی برد
لب لوزینه وار پرشکرت
طعم حلوای انگبینی برد
برنشان پی تو در ره تو
چشم من گوی ره نشینی برد
خر پالانکش من اندر عشق
رونق استران زینی برد
ساقی عشق تو ز عالم دست
از لطیفی ز پیش بینی برد
داد ما را بسی پیاله غم
آنگهی نام ساتگینی برد
ناگهان زلف بی امانت تو
همه دلها به ناامینی برد
من چه گویم که آن من باری
ازمیان دو چشم بینی برد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۸۶ - در غزل واشارت بمدح حسن ابوالعمید است
جانا دل من تو را مرید است
روی تو مرا هزار عید است
آن را که تو شاهدی نگارا
بی شک دانم که او شهید است
در هجر و وصالت غم است و شادی
کی بی کی مگر وعد و وعید است
ماوصل تو عن قریب یابیم
زیرا که فراق تو بعید است
ما طاقت هجر تو نداریم
زیرا که عذاب او شدید است
گفتی که بسنده کن بدیدار
کت در ره عشق دل برید است
ای دوست نیم از این مرا بس
بر قول تو خود کرا مزید است
روی تو به نیکوئی بعینه
چون خوی حسن ابوالمعید است
آن خواجه خواجه زاده کز جود
از جمله همسران فرید است
شاد است روان آن پدر زو
زیرا پسری خوب و رشید است
هرگز نبود چنو حسودش
زیراکه شقی نه چون سعید است
در شهر خرد رئیس بادا
تا شحنه نه همنام عمید است
در خدمت اوباش قوامی
ممدوح مدانش که مرید است
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹۰ - در غزل است
تا کرده ام ای دوست به عشق تو تولا
شد رنج و بلای دلم آن قامت و بالا
شایند تو را جان و روان بنده و چاکر
زیبند تو را حور و پری خادم و مولا
با طلعت میگونی و با دولت میمون
با صورت حورائی و با دیده شهلا
حقا که چو جان دارمت و بلکه به از جان
هست از دل «من» آگه الله تعالی
جانا بنه این خوی بد از سر که پس آنگه
یک باره تبرا شود آن جمله تولا
در هیچ مرادی ز تو آری نشنیدیم
آخر نعمی بایدمان تا کی ازاین لا
ما را ز تو جان و دل و سیم و زر و کالا
هر چند نباشد به همه وقت دریغا
با جور و جفاکردن تو فایده ای نیست
چندان که همی گویمت البته و اصلا
تاروز قیامت ز مقالات قوامی
گویند غزلهای تو دربزم اجلا
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹۱ - در غزل واشاره به مدح نوشروان نامی است
ای دل به جان و مال خر گر بوسه جانان خری
هر چون که بفروشد به تو بیعش بکن کارزان خری
مشک از دو زلف یار بر؛ تا عنبر از کودک بری
بوس از لب معشوق خر؛ تا گوهر از نادان خری
از عارض دلبر طلب؛ در گلستان عشق گل
آسان خری در بوستان؛ کز باغبان ریحان خری
یابی حلاوتهای جان، در وصل یار ار می خوری
بینی تماشاهای روح، ار وقت گل بستان خری
از دولت دلدار خواه؛ ار راحت کلی خوهی
از چشمه حیوان بخر، گر عمر جاویدان خری
معشوق عاشق سوز به، بدسار و شوخ و دلستان
تا در عتاب و ناز او، چون دل فروشی جان خری
گر دشت هندو بایدت، حالی توانی یافتن
آسان بنتوانی خرید، ار لعبت کاشان خری
یاری که خوار آید به کف، نیکو نباشد صورتش
نشنیده ای ای دل مگر «ارزان خری انبان خری »
خواهی قوام عشق را، شعر قوامی فهم کن
در عهد نوشروان طلب، چون عدل نوشروان خری
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹۳ - در غزل است
عاشق خوش طبع با معشوق شیرین خوش خورد
بی دلی باید که تا با دلبری دلکش خورد
جام زرین بر نشاط درج یاقوتین دهد
تیر مشکین از کمان خوب عنبر فش خورد
باده چون آب و آتش دلبری چون ماه و مهر
خوش مبادا هر که را این باشد و ناخوش خورد
بی دلی باید که با دلبر به هجران و وصال
نعره ها بی هش زند اندوهها بی غش خورد
در حضر اسباب و آلت درین کنجی نهد
در سفر واندر حضر او بر سر مفرش خورد
از پی آن تا نرنجد دست جانان از کمان
ناوک عاشق فریب از گوشه ترکش خورد
هرکه او عاشق شود ناچار شد آتش پرست
هر که با ترکش بود لابد غم ابرش خورد
آتش عشق بتان گر خورد مال عاشقان
نیست طرفه گو بخور کالای گبر آتش خورد
شربت جانان قوامی با قوام عاشقی
گر یکی گیرد دو جوید ور سه باید شش خورد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹۴ - در توحید و منقبت و تخلص به مدح سید اجل شرف الدین محمد نقیب گوید
دارای آسمان و زمین کردگار ماست
آن حی لایموت که جاوید پادشاست
رزاق انس و خالق جن مالک ملک
آن باقئی که هر دو جهان را بدو بقاست
ذاتی منزه و ملکی عادل حکیم
عدلش به علم و حکمت و حکمش درست و راست
ذاتش غنی است از بد و نیک و زیان و سود
ملکش بری است از کم و بیش و فزون و کاست
در زیر بار هیبت او پست شد زمین
تا آسمان به خدمت درگاه او دو تاست
عرش مجید اگر چه محل جلالت است
نزد کمال رفعت او زهره ش از کجاست
کز پیش درگه جبروت از سیاستش
در گوش ابر زلزله کوس کبریاست
فراش ملک اوست شمالی که برزمی است
نقاش صنع او است سحابی که در هواست
تسبیح او وظیفه مردان متقی است
تهلیل او ترانه مرغان خوش نواست
یک جای نیست بی او او هیچ جای نه
جای تحیر است کسی را که دل بجاست
هژده هزار عالم از او خیمه ها زده
خرگاه خاص او ز دل مرد پارساست
از گل گیا مسبح تسبیح اوشدست
در گل به آنکه گوید آفاق چون گیاست
بر بندگان خویش همه لطف و رحمت است
گر چه ز بنده در ره او زرق و کیمیاست
بر خاک اگر نهیم بهر نعمتیش روی
چون برکنیم سرکه یکی را دو از قفاست
چون دست و پای و دیده و گوشت دو آفرید
هر نعمتیش برتو به حجت چو دو گوا است
بردار دست و دل به دعا روز و شب بدو
کو ناظرالقلوب و هم او سامع الدعاست
خواهی که از تو راضی باشد بدی مکن
پس گر کنی مگو که به بدکردنش رضاست
بد در تو آفرید و نهیش غلط بود
حاشا که بر خدای تعالی غلط روا است
ما زشت فعل و بسته برو فعل خویشتن
با ما اگر عتاب کند دون حق ماست
گر فعل فعل ماست سزای عقوبتیم
اکنون که نیست از شرف و جاه مصطفاست
بدر هدی و صدر شریعت که ظل او
بر آسمان دین صفت الشمس و الضحاست
بدری که در زمین و زمانه چنو نبود
صدری کز انبیاء و ملایک چنو نخواست
گفتار او نمود رهی را که در هدی است
انگشت او شکافت مهی را که بر سماست
او در مدینه خفته و بیدار در بهشت
کز نام عرش کنگره سدر منتهاست
از امئی چو خواست شدن مصطفی خجل
پروردگار کارش از آنجا کز اصطفاست
از دست قدرت و قلم امر و لوح کن
قرآن نگار کرد و همه عذر او بخواست
آمد ندا ز غیب بروز ولادتش
که این بنده گزیده ما دوست و آشناست
پنجش زنید نوبت و ابرش کنید چتر
کاین تاج و تخت ملت سلطان انبیاست
در راه غیب قاصد او جبرئیل و بس
در شهر شرع شحنه او تیغ مرتضاست
گفت ایزد ای محمد قائم مقام تو
هست از پس تو آنکه کنون با تو در عباست
از علم او و علم تو در شرع زینت است
وز نام او و نام تو بر عرش استواست
در روزگار تو چو دگر قوم مقتدیست
برامت تو از پس تو چون تو مقتدا است
داماد و ابن عم و وصی و برادرت
کت هم سرست و هم دم و هم درد و هم دواست
میر عرب سپهبد دین پهلوان شرع
کاندر مصاف کفر چو سوزنده اژدهاست
سرمایه شجاعت و پیرایه نبرد
داننده علوم و نماینده سخاست
شمشیر بخش و شیردل و شهریار فش
خصم جفا و مرد وفا و در صفا است
در فتویش قلم به دیانت درش قدم
با دشمنش سخا به نماز اندرش عطاست
او با تو در حجاز و ز بیم سنان او
در روم زلزله است و به هندوستان وباست
از رعد نعره ش آب جگر همچو آتش است
وز برق تیغش آهن جوشن چو بوریا است
علمش نگار و صورت ایوان ملت است
جودش گل و بنفشه بستان «هل اتی » است
اصل شهادت است سر ذوالفقار او
از بهر آن دو شاخ شده چون دهان لاست
بسته کمر رضای مرا در وفای او
کز روی صدق با تو به جان مونس وفاست
در راه ماش ظاهر و باطن یکی شدست
نه با منش خیانت و نه با توش ریاست
مایار و خصم او که بود یار و خصمتان
زیرا که تو به جمله مرائی و او تو راست
ما هر دو را ز نوری محض آفریده ایم
چندین خلاف خلق میان شما چراست
هرگز حسد شما را از هم جدا کند
در آتش عذاب ز ما جاودان خداست
با این همه ز بعد نبی کارها بگشت
کوته کن این سخن که نه هنگام ماجراست
چون آید آن امام که امروز غایب است
بنمایدت که قبله به عکس کلیسیا است
چون کوس دولتش بنوازند بر فلک
بیرون جهد دلی که در اشکنجه عناست
او ز آن نمی رسد که جهان بس مشوش است
گل ز آن نمی دمد که چمن سخت بینواست
تاصاحب الزمان به رسیدن به کار دین
اولی ترین کسی شرف الدین مرتضی است
صدر جهان نقیب نقیبان شرق و غرب
کو سیدی نبی صفت و پادشه لقاست
دین پروری که از بر کرسی بر آسمان
در خطبه ملائکه بر جان او ثناست
در دور او ز دولت او دوری ابلهی است
در خط او و خطه او ناشدن خطاست
کردند قیمت هنرش صد هزار گنج
نخاس عقل گفت که این برده کم بهاست
بدخواه راز دولت او روز محنت است
یأجوج راز سد سکندر به صد بلاست
ای سیدی که از درجات رفیع تو
خاک درت تفاخر اعدا و اولیاست
همچون محمد و علی و فاطمه شدست
زیرا حلیم طبع و سخی کف و پرحیاست
کرد است همت تو دو عالم به لقمه ای
وین طرفه تر که از دهنش بوی ناشتاست
هر چیز را که هست؛ بود حد و انتها
دریای فضل توست که بی حد و انتهاست
خورشید عقل را شرف از برج فضل توست
خاتون باغ را تتق از دولت صباست
از گرد نعل اسب تو در چشم مملکت
معلوم شد که قیمت دیده ز توتیاست
گردون تو را رهی و زمانه تو را غلام
شه را به تو مراد و سپه را به تو هواست
کی چون تو و کسان تو باشند حاسدان
جفت گل و بنفشه نه گشنیز و گندناست
ادبیر سوی خویش کشد حاسدت همی
ادبیر همچو کاه و حسودت چو کهرباست
هرکس که خواست بد به تو آن بد بدو رسید
شک نیست اندرین که بدان را بدی جزاست
هرکس که جست نیکی تو یافت نیکوئی
گویند درمثل که «سزا درخور سزاست »
تاتو بقم شدی شده بود آبروی ری
از چنگ غم ز آمدنت جانها رها است
از هر دلی ز رفتن تو آه هجر بود
از هرلبی ز آمدنت بانگ مرحباست
الا قوامی از شعرا نانبا که بود
نان چنین که من پزم اندر جهان کراست
بر دشت دل به کاشتن گندم سخن
وهمم ز گرد سینه چو دهقان به روستاست
انبان نان به دوش خرد برنهاده ام
که اندیشه ام ز مغز چو هندو به آسیاست
سوزنده استخوان من از آتش ضمیر
چون در تنور هیزم دوکان نانباست
هرکس که برگذشت به بازار خاطرم
داند که نان مدح شما خون جان ماست
تاآفتاب و ماه و سهیل و سها بود
بادی تو کز تو در دو جهان زینت و بهاست
تو آفتاب بادی و فرزند ماه تو
کز طلعتش هزار سهیل از یکی سهاست
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹۵ - در موعظت و نصیحت و دعوت به خداپرستی و زهد در دنیا و رغبت به آخرتست
از بد این مردمان، وز غم این روزگار
هست همه اعتماد، بر کرم کردگار
ایزد فریادرس، داور داد آفرین
رازق روزی رسان، خالق پروردگار
اول بی ابتدا، آخربی انتها
ظاهر بی اضطراب، باطن بی اضطرار
آنکه بداند نگاشت، قامت ما خامه فش
وآنکه تواند نوشت، صحن فلک نامه وار
از بر بام جهان، ماه کند پاسبان
بر در و درگاه چرخ، ابر کند پرده دار
برننهد بی رضاش، سرو قدم بر زمین
برنکند بی قضاش، ماه سر از کوهسار
برق ز تقدیر اوست، تیغ صف بوستان
رعد ز تهدید اوست، کوس در نوبهار
بر در تسبیح او، دمدمه شکرهاست
زمزمه عندلیب، بر ز بر شاخسار
بر چمن بوستان، اوست که می پرورد
از مدد در ابر، دانه یاقوت نار
شمس و قمر بر فلک، سخت بدیع آفرید
راست چو دو منجنیق، بر طرف یک حصار
صیقل صنعش به شرق، چون بزداید شود
ز آینه آفتاب، روی جهان آشکار
حجت و برهان اوست، کز در خرگاه صبح
گیرد رومی روز، زنگی شب را کنار
از جهت مصلحت؛ حکمت او آفرید
نوش ز لبهای نحل؛ زهر ز دندان مار
کژی دنبال مار؛ قدرت او دان چنانک
راست به الهام اوست، مورچگان را قطار
طبع و ستاره که اند؛اصل خدای است و بس
به ز هزاران سپاه، فر یکی شهریار
آن که جهان را چهار؛ طبع نهاده است اصل
تانزنندش دو نیم ؛باز نگردد ز چار
مرد که نه مرد اوست؛ هیچ نخیزد ز مرد
کار که نه کار اوست ؛باز نیاید بکار
ای ز همه سرها،علم تو آگاه تر
هرچه ز ما می رود، تو به کرم در گذار
آنکه طلب کرد حق؛ و آنکه پرستید بت
هم گه بیچارگی؛ بر در تو خواست بار
مؤمن و کافر ز تو؛یافته روزی و جان
حضرت بی منع توست؛ این همه را خواستار
خدمت جای دگر؛ جامگی از تو روان
بارخدایا کجاست؛ چون تو خداوندگار
گرنبود فضل تو؛ وای بر اهل خرد
زافت این بی شمار؛ آدمی دیوسار
شهوتشان پای بند؛ کرده شیاطین نفس
بسته به زنجیر حرص؛ دست همه استوار
از ره بی دانشی ؛ در تک و پوی هوس
ناشده ازمردمی؛ هیچ طلبکار کار
طاعتشان بی فروغ؛ خدمتشان بی نسق
خیمه شان بی طناب ؛ اشترشان بی مهار
شیفته سیم و زر ؛ واله آز و نیاز
عاشق دارالفنا؛ غافل دارالقرار
بدنیت و بی حفاظ، خیره کش و تیره دل
نیست عجب گر کند؛ ایزدشان سنگ سار
خلد طمع می کند؛ با خطر معصیت
ترک طلب چون کنند؛ در سفر زنگبار؟!
منزل نیکان کنند؛روضه خلد برین
بر سر شاهان نهند؛افسر گوهرنگار
گرد جهان گشت عقل؛نیک طلب کرد و گفت
نیست درین روزگار ؛مردم پرهیزگار
وه که ز نیکی نماند؛ در همه عالم اثر
ماند ز نیکان به ما؛ درد دلی یادگار
با سلب آهن است؛ مردم پیکارجوی
با علم آتش است :عالم زنهارخوار
ای شده در شهر جهل؛ طبع تو در گفتگوی
مانده به بازار عقل؛ نفس تو بی کار و بار
صورت زیبات هست؛ هم ره ارباب نور
سیرت زشتت چراست، پسر و اصحاب نار
گرت نباید که حال بر تو بگردد ز دهر
تات بگردد زبان،تو بمگردان عیار
گر بدهی گوشمال، در تن خود خشم را
چون سگ اصحاب کهف، باتو بماند به غار
پای منه چونت نیست، طاقت راه خدای
تیغ مکش چون نه ای، مرد صف کارزار
از ره رحمن شدی، بر در شیطان چرا
هر که بود بختیار، این نکند اختیار
آنکه جهان آفرید، داد جهان را به تو
پندش بر کار گیر، کار به بازی مدار
از جهت آرزو، در سر دنیا مشو
تو بهی از آرزو، گوش به از گوشوار
نوحه کنان بر تو زار، دهر و تو آگاه نه
مرده چه داند که چیست ؛درد دل سوگوار
هست جهان همچو باغ، تو چو درخت اندرو
از پی آنی ز حرص،تن یکی و سر هزار
زهد «و» ورع پیشه گیر؛ زور و شجاعت مبر
گر تو کنی کارزار؛ بر تو شود کار زار
عمر تو ای پیرمرد؛رفت به یک بارگی
کرد به غارت همه، لشکر لیل و نهار
درد دل و آب چشم، به بود آنجا یگاه
مردی رستم چه سود ؛ قوت اسفندیار
بر سر بازار جهل؛ بی خبر از خویشتن
کیسه امسال عمر؛ داد به طرار پار
واقعه و حادثه؛ بر تو فراوان گذشت
کان دل سنگیت هیچ، برنگرفت اعتبار
وعده ایزد ز پس؛ راه قیامت ز پیش
پای ز دامن بکش؛ سر ز گریبان برآر
دل ز جهان برگسل؛ مرگ فرا پیش گیر
هیچ کسی را ز مرگ ؛ نیست به جان زینهار
خانه و بستان تو ؛ خرم و زیباستی
گر ز پسش نیستی؛ گور و لحد تنگ و تار
منزل دارالقرار؛ بی غمیت آرزوست
خواجه نگوئی مرا؛ باتو که داد این قرار
گرچه نماندست عمر؛ هست هنوزت ز جهل
دست به جام نبیذ؛ چشم به زلفین یار
با بت سیمین عذار؛باده مخور کانگهی
باده دنیا کند ؛روز قیامت خمار
هر که خورد با بتان ؛ باده بود بی خلاف
در بر بت سرخروی ؛در بر حق شرمسار
تا کی خواب و خمار؛لختی بیدار شو
چند نفاق و دروغ ؛ آخر شرمی بدار
صورت تو کردگار؛کرد طراز جهان
تانبود سرو بن؛خوش نبود جویبار
مرغ فش است آفتاب ؛ در قفص آسمان
سروبن است آدمی ؛بر چمن روزگار
ای ز جهان خسته دل؛ خیز نجاتی طلب
مرهم گلها نهند؛ دست فگاران خار
مردم دلخسته را؛نیست چو آسایشی
مرغ قفص جسته را؛ چیست به از مرغزار
صبر کن ار آرزوست؛ دولت باقی تو را
زانکه به تأیید صبر؛ مرد شود بردبار
هست ز تعجیل و صبر؛ کز چمن بوستان
زود بریزد کدو؛ دیر بماند چنار
هرچه به دنیا کنی ؛ بینی در آخرت
پنبه تواند چدن ؛ برزگر پنبه کار
اسب سلامت نشین ؛تا به ره رستخیز
چرخ پیاده شود؛ چون تو برآئی سوار
نامه انصاف خوان ؛ جامه اسلام پوش
تا ز تو نیکان کنند ؛ در دو جهان افتخار
نامه انصاف را؛ هر که کند ریزریز
جامه اقبال او، زود شود پاره پار
مالت اگر عاقلی ؛پاک به ایام ده
کالی اگر زیرکی ؛ جمله به دزدان سپار
هرکه کند راستی ؛ رست ز خشم خدای
در ره ناراستی ؛کس نشود رستگار
زشتی و ناراستی ؛ مردم ابله کند
نیکوئی و راستیست ؛ قاعده هوشیار
هست بهین تر حیل؛ آنکه نسازی حیل
هست قویتر قمار؛ آنکه نبازی قمار
نان قناعت شکن ؛ تا ز بلاها رهی
کز پی ناقانعیست ؛ دزد سزاوار دار
نان قناعت تو را؛ گر بگزاید سزد
از جهت آنکه هست ؛ عاقبتت ناگوار
گفتن توحید و زهد ؛ کار قوامی بود
در همه آفاق اوست ؛ نان پز شاعر شعار
مزرعه خاص او است ؛ اوج ره کهکشان
برزگر گندمش ؛ وهم کواکب شمار
از ره آن آسیا ؛ کش مه و مهرست سنگ
گاو سپهر افکند ؛ بر در دوکانش بار
زیر دکان خرد؛کرد تنور دلش
فکرت تاریک دود ؛ خاطر روشن شرار
آرد خرش مشتری ؛ گرده پزش آفتاب
کارکنش آسمان ؛ مشتریش روزگار
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹۶ - در مدح عمادالدین ابومحمد حسن بن محمد بن احمداسترآبادی قاضی ری گوید
ای که در دنیا همه جدی و در دین سرسری
چون شود دنیا میسر دین نباشد بر سری
اهل دنیا ز اهل دین دورند و این اولیتر است
باکسان هرگز مبادا ناکسان را داوری
مرد دین پرور نداند ساخت با دنیاپرست
وین تعجب نیست خود با دیو کی سازد پری!
ای ز غفلت دور گشته شرم دار از خویشتن
هیچ می دانی که از عصیان به گرداب اندری
گر جوان اومید پیری را همی حجت کند
پس تو ای پیر ضغیف آخر چه حجت آوری
دل سیه گشتی ز غفلت تا شدستی سرسپید
روز کافوری به آید چون شود شب عنبری
تیزدندانی ز خشم و هیچ نندیشی ز مرگ
کندکن دندان بنه گردن مکن گنداوری
مرگ زلزالت بس ار قاف بقا را قوتی
مرگ تحسیرت بس ار سیمرغ دولت را پری
شیرمردان کز حمیت گرد زن گشته نیند
دختران عمرشان را مرگ بستد دختری
گر تو را در نرد محشر مهره های شبهت است
کعبتین مرگ چون مالی کزین در ششدری
ای شده اختر طلب بگذر ز اختر حق طلب
زانکه از حق یافته بداختران نیک اختری
زافرینشها اگر چه چرخ و اختر برترند
گر بدانی قدر خود دانی کز ایشان برتری
گر به طالع درخداوندی دهد اخترشناس
اختری را کو ز نور شمس خواهد یاوری
کی خداوندی کند در طالع اختر مر تو را
چون کند در طبخ کردن آفتابت چاکری
مشتری نزد تو سعد است ارنه نزدیک خرد
چه چراغی زابگینه چه ز گردون مشتری
ای نهاده مشتری را نام سعد این فتنه چیست
کت خدای آسمان چون خود نهاده مشتری
کشتی دل را ز ایمان بادبانی برفراز
تا درین دریای زرین موج مسکین لنگری
از ره انصاف در دنیا به حق نزدیک باش
تا نبینی در جهنم دور باش از آذری
گرتو دانا بودئی بودی تو همچو خارخسگ
هم ز نادانی است رخسارت چو گلبرگ طری
عاقلان گریان ز عقل و جاهلان خندان ز جهل
عاشقان را بی دلی به نیکوان را دلبری
هرکجا باشی خداوند جهان را بنده باش
خواه رومی باش و خوه چینی و خواهی خاوری
آفریننده دو عالم را یکی باشد ولیک
آتش الله خواند و این ایزد و آن تنگری
گفتم اندر جستن آب حیات معرفت
در میان ظلمت اندیشه خضری دیگری
چون تفحص کردم احوال تو را از حرص و حقد
عالمی یأجوج دل در صورت اسکندری
عوج شهوت را غذائی عادتن را لذتی
عید دل را انبه عود هوی را مجمری
چون توانی تاخت اسب عقل در میدان که تو
زیر مهد شهوت اندر بسته همچون استری
در معاصی همچو مردی در نشاط عشرتی
در عبادت چون زنی رنجورتن بر بستری
از برون با نوش قندی وز درون با زهرنی
ای به خلقت با شکونه بوالعجب نی شکری
آنگهی گوئی که جلاب وفا را شکرم
نیستی آگه که فصاد جفا را نشتری
تو مسلمانی به اسم و نامسلمانی به فعل
گر مسلمانی چنین باشد عفاالله کافری
گر مسلمان نیستی گبری مورز آئین شرع
ور سلیمان نیستی دیوی مدار انگشتری
از ریا گریان و نالان چون تو بگزاری نماز
در اجابت گوید ایزد زار نال و خون گری
با دلی کژ همچو چنگی با دمی نالان چو نای
پس به محراب اندرون زاهد نه ای خنیاگری
در یکی ماتم سرا بنشسته ای خندان و خوش
همچنین سر در نهاده عاقبت را ننگری
در فلک بنگر که تا چون در قبای نیلئی
در زمین بنگر که تا چون بر سر خاکستری
گوئی از دعوی که در مردی به از شیر نرم
هیچ مردی را به مرد از دست و بازو نشمری
نفس تو آبستن است از گونه گونه آرزو
پس مرا برگوی آبستن چرائی گر نری
آدمی روی اژدهائی زانکه از آز و نیاز
هفت سرداری ب فعل ارچه به خلقت یک سری
هر زمان گوئی که اندر کسب کان گوهرم
همچنین است ای پسر کانی ولی بدگوهری
کهرباروی و عقیقین اشک از آنی کز هوس
با بلورین دست و سیمین ساق و زرین ساغری
همچو زن در انده زن سست رای و کژروی
همچو زر ز اندیشه زر زرد روی و لاغری
سغبه گیرد روزگارت چون گرفتی رنگ او
پای بند گاو را گوساله سازد سامری
نیست باکت زان صراطی کز برش چون پی نهی
از قدم گوئی مگر بر نوک بران خنجری
آن گنهکاری مخروان کنون نفت سپید
بر پل آتش ندانم روز حق چون بگذری
هرکه روشن دل بود یک باره ایزد را بود
کی تواند بود کار کاردانان سرسری
بازکن دیده موحد وار در عالم نگر
کت کند در راه صنع ایزد تعالی رهبری
بامداد از هودج زرین چو بگشاید عروس
روی بند لاجورد از روی چرخ چنبری
شامگاه آرند نخاسان گردونی به عرض
صد هزاران گلرخ اندر جامه نیلوفری
عالمی آراسته حکمش به انواع حکم
همچو رنگین نقشها بر جامه های ششتری
این همه صنع الهی بر تو همچون محضری است
محضرش برخوان مکن با محضرش بدمحضری
کار شهرستان آبادان جاویدان بساز
تا درین ربع خراب سهمناک منکری
ناجوانمردا بهشتی را به ایمانی بخر
تا چو زینجا رخت بربندی برانی یک سری
جاه بخشی ملک داری سرکشی فرمان دهی
راز گوئی ناز جوئی خوش خوری جان پروری
این همه نعمت که الله راست در دارالثواب
از برای توست اگر اینجا خری آنجا خوری
آن سخن نشنیده ای کان مرد حلواساز را
مشتری گفتا که حلواها خورم گفت ار خری
ای قوامی چون معانی شد عماد لفظ تو
جهد آن کن تا به نزدیک عمادالدین بری
آن عمادالدین حق أقضی القضاة شرق و غرب
کش رسد بر مهتران دین و دولت مهتری
پادشاه شرع و ملت خواجه درگاه و دین
کاسمان را نیست در پهلوی او پهناوری
اوست بر جای رسول و هر که ورزد خدمتش
در ره اسلام سلمانی کند یا بوذری
کی کند بدخواه با تأیید بختش همدمی
چون کند عصفور با عنقای مغرب همبری
فضل حکم کس بود با فضل او گاه عیار
چون درمهای بد و دینارهای جعفری
شمس را گوید زحل بر کوه حلمش لاله ای
زهره را گوید قمر در باغ علمش عبهری
ای که در ملت سپاه دین حق را خسروی
وی که در دولت سرهفتم فلک را افسری
همچو خاک از حلم جان جاودانی را تنی
همچو آب از علم شاخ زندگانی رابری
روز و شب در کار دینی سال و مه در شغل شرع
از زبان و از قلم جان هزاران جانوری
دفتر فتوی نویسی خامه حجت زنی
جامه اسلام دوزی پرده بدعت دری
از فصاحتهات پنداری که در تذکیر تو
جبرئیلت مقرئی کرد است و عرشت منبری
مفتی دین خدای و داور خلق جهان
حجت سلطان وقت و نایب پیغمبری
چون قلم برداشتی پیدا شد اندر عهد تو
از سرکلک حسن برهان تیغ حیدری
نعمتی داری بقائی دستگیری دولتی
کارپرداز«ی» الهی پای مردی سنجری
عندلیبان فصاحت را به باغ آن محبرت
همچو طاوسان خرد دادست نیکو منظری
خصم را با تو به یک جا کی بود هم صحبتی
روز و شب را کی بود در خانه هم خواهری
هفت کشور هشت گشت است و همه عالم رهی
فاضلان یکباره اذناب و تو در ده ده سری
خسرو «هر» هفت چرخ است آفتاب نوربخش
گرچه بر چرخ چهارم باشدش رامشگری
مفتی هر هفت کشور پس تو باشی بر زمین
از برای آنکه در خط چهارم کشوری
شکرایزد را که فرزندان تو همچون تواند
زانکه ایشان در پاکند و تو بحر اخضری
سرور دین شد نظام الدین به همزادی تو را
هرکه همزاد سران شد زیبد او را سروری
از نظام و از ظهیر و شمس و بدر و نجم و نور
ساخت شش جوهر خرد تاباشی آن را جوهری
نه نه شش جوهر نه اند ایشان که شش سیاره اند
آسمانی را که از رفعت تو شمس انوری
بر سپهر دین تو بادی مهر و ایشان مر تو را
تیر و ناهید و زحل بهرام و ماه و مشتری
گرچه شمس الدین از این عقد سلامت غائب است
خواهمش کردن نثار این در الفاظ دری
در خراسان شمس دین از بهر چه چندین بماند
آری آری شمس آنجائی بود نه ایدری
شمس تو گر لشگری شد غم مخور که این طرفه نیست
تا کواکب هست لشکر شمس باشد لشکری
تا نه بس مدت به کام دوستان اومید دار
از خراسانت خور آید ای که غمخوار خوری
ای که در دارالکتب برآسمان علم محض
در بر لوح و قلم روحانیان را حق تری
سالها بگذشت تا نامد قوامی پیش تو
کوه دولت کرده بودم خالی از کبک دری
یا نفس حقا کزین خدمت دلم نستد برات
عاقلان دانند کز اسلام نتوان شد بری
خاطر من بیش از این شایسته خدمت نبود
بود در پرده عروس شعرم از بی زیوری
روزگاری در شود ناچار که آموزد به طبع
خاطر نقاش دست از چین دل صورتگری
شادمان باش ای قوامی کز همه عالم توئی
نانبائی کو ز نان جوید همی نام آوری
دست فکر تو به بازار دل از دکان طبع
پخت نان شاعری را در تنور ساحری
گندم و نان تو و نان آژن نظم تراست
زهره کرداری و مه جرمی و پروین پیکری
آمدی از نان به حکمت رفتی از حکمت بنان
رو که پختی شاعری از نان و نان از شاعری
تا تو را هر مشتری باشند محمودی دگر
گنده گرداند به دوکان تو اندر عنصری
تا ز روی عقل باشد در شمار بحر و بر
در جهان چندانکه مقدور است خشکی و تری
نعمت دنیا شما را باد روزی خشک و تر
تا دعا گویانتان باشند بحری و بری
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹۸ - در موعظت و نصیحت و زهد در دنیا و رغبت به آخرت گوید
جهان سرای و بال است و بارگاه عذاب
رباط تیره و تنگ و پل خراب و یباب
خلائقی زده بر دشت حشر لشکرگاه
نهاده رخت دل اندر در سرای ثواب
یکی گروه درین خیمه دوازده طاق
که استوار شد از هفت میخ و چارطناب
ولی چه نفع در آن لشکر و در آن خیمه
که خفته اند همه خلق پای کرده در آب
آیا شکار تو مال حرام و در دوزخ
به صید جان تو پران شده عقاب عقاب
مده ربا منه بدعت و مگوی دروغ
نجات جوی و نکو زی و خویشتن دریاب
شتاب دار به طاعت که مرگ کرد درنگ
درنگ کن ز معاصی که عمر کرد شتاب
چو بود موی تو شب رنگ خفته دل بودی
بگویمت که به شب در نبود خواب صواب
ز کوهسار سرت صبح روز نومیدی
برآمد است و تو خود در نیامدی از خواب
چرا ز آفت پیری خزان صفت شده ای
بهار شکل مگر بوده ای به وقت شباب
به چهره زرد چو برگی به شخص گوژ چو شاخ
به سرسفید چو برف و به دل سیه چو غراب
مکن خضاب که پیری نهان نشاید کرد
درون پرده چنان باش کز برون حجاب
چو نور روز به از ظلمت شب است چرا
تو صبح شیبت خود شام کرده ای به خضاب
مکن چو دیو جوانی شهاب پیری را
که دانی آخر کز دیو بهتر است شهاب
چه داری از پس پیری امید برنائی
ورای قصران ای دوست کی بود دولاب
چو چنگ گوژ شدستی ز روزگار و هنوز
چو زی ناله عشرت کنی ز عشق رباب
مکن خراب جنان را ز حرص دنیی دون
مده به باد خرد را ز عشق باده ناب
بهوش باش که دمساز ناز تو است خرد
قدم مگیر که غماز راز تو است شراب
اگر بدیت نصیحت کند به جان بشنو
چو نیک گوید ازو برمگرد و روی متاب
ز پند مفسد اگر مصلحی شوی چه عجب
که سیب سرخی گیرد به زردی مهتاب
گرسنه ای نشده است از تو سیر تا شده ای
ز عشق تشنه چشم چو نرگس سیراب
ز درد عشق نگاران سیمگون سیما
به چهره چون زر و لرزان به شخص چون سیماب
نماز و عشق بتان راست کی بود با هم
مکن چنین که نکو نیست سرکه در جلاب
به مسجد آئی با عشق دلبر بت روی
ندید جز تو کسی بت پرست در محراب
گناهها کنی و چشم داری آنگاهی
که روز حشر به رحمت کنند با تو خطاب
حساب خویش هم اینجا بکن گزاف مگوی
که آن نه روز گزاف است هست روز حساب
چه حاصل آید از این مهتران بی حاصل
که جمله عاشق سیمند و سغبه القاب
همی درند چو سگ پوستین یکدیگر
ز پوست آدمیند از درون پوست گلاب
به پوست در چو سگ و پوست برده از دد و دام
که پوستین همه هست قاقم و سنجاب
به صد هزار درج کمتر از خرند ولیک
نهاده خود را در معرض اولوالالباب
ایا برق هوای تو را سوار جفا
ز جور داده عنان و ز جهل کرده رکاب
مسبب از تو به چوب و شکنجه بستاند
هر آنچه جمع کنی سالها به رنج و عذاب
از آن مسبب اسباب تو همی ببرد
که راست می نروی با مسبب الاسباب
منجمان را کذاب خواند پیغمبر
که حکمتشان به خطا مایل است در هرباب
اگر منجم کذاب شد به علم نجوم
تو پس چرا که منجم نه شدی کذاب
دروغ و غیبت و بهتان همی توانی گفت
اگر چه نیست تو را تخت و مبل اصطرلاب
هزار حجت قاطع گرفت بر تو خدای
چه بر زبان رسول و چه در بیان کتاب
که بر صراط زپای تو بر کنم چون تیر
اگرتبه بکنی پای نمل و پر ذباب
فساد و ظلم و خیانت کنی بر آن اومید
که کردگار غفور است و راحم وتواب
نماز و روزه و خیرات چون همی نکنی
که ذوالجلال غیور است و قاهر و وهاب
نعوذبالله اگر کردگار در محشر
به کرده تو کند با تو در خور تو عتاب
مشو به مطبخ دوزخ ز آتش شهوت
جگر پر از نمک و دل ز درد گشته کباب
دلت ز هیبت مرگ اعتبار برنگرفت
چه در مصیبت مام و چه در فجیعت باب
تو را نصیحت اصحاب سود کی دارد
که هیچ سود نکردت مصیبت احباب
گمان مبر که اجل تیربردلت نزند
و گر به تیغ بری موج خون بر اوج سحاب
عقاب مرگ شکارت کند و گر چه به تیغ
شکار باز توانی ستد ز چنگ عقاب
چو آتش اجلت باد دم گسسته کند
چو آب درشدن جان فروشوی بتراب
زمانه زاد تو را هم زمانه خواهد کشت
درست کوئی کو رستم است و تو سهراب
گر اعتقاد نداری هلاک گردی از آنک
بنای سست کند بادهای سخت خراب
ور اعتقاد قوی داری از عذاب مترس
که کوه رانرسد هیچ آفت ازسیلاب
قوامیا چو قیامت کنی به وعظ اندر
فصیح وار دهی درسؤال گور جواب
ببند راه هوس برخرد که بردل تو
هزار در بگشاید مفتح الابواب
معانی ازشکم خاطر صدف وارت
شد است روشن و خوش همچو لؤلؤ خوشاب
ضمیر و طبع تو بی بارنامه نی و خار
قمطرهای شکر داد و قطرهای گلاب
چوزهره وار برون آوری حدیث لطیف
برآسمان دل از زیرفکرت چو سحاب
زبیخ گیسوی شب گوئی آسمان برداشت
به دست صبح زروی عروس روز نقاب
به طبع و خاطر گویند شاعران چو تو شعر
ولیک نیست کسی همسر تو در هر باب
اگر چه هر دو به سندان و پتک سیم کنند
حقیقت است که قلاب نیست چون ضراب
به پای دار ثنای خدای و پیغمبر
که سرفراز شوی ز اهل بیت و ز اصحاب
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹۹ - در موعظت و نصیحت و ترهیب از دنیا و ترغیب به آخرت گوید
مدبری که به فرمان او است جان درتن
مهیمنی که شرف داد مرد رابرزن
خدای عزوجل خالق سپید و سیاه
که کرد شب را تاریک و روز را روشن
قدیم لم یزل و پادشاه باعظمت
ز عزت او را تخت و «ز»کبریا گرزن
زده برابر خرگاه شرق خیمه غرب
کشیده گرد بساط زمین طناب زمن
ز بانگ رعد و تف آفتاب در ره او است
که چرخ مشعله دار است وابر مقرعه زن
به آستین ادب رفته خاک درگه او
غلام ماه گریبان آسمان دامن
به علم چشمه آب آوریده از خارا
به امر شعله آتش نهاده در آهن
به حجره شب تیره ستاره کرده چراغ
ز شمع ماه منور سپهر کرده لگن
به فضل و رحمت عقلی سرشته در هر دل
به علم و حکمت جانی نهاده در هر تن
به دست عقل به بستان جان فشانده درخت
به طفل خاک ز پستان ابر داده لبن
برآوریده به روز آفتاب زرد کلاه
ز چرخ سبز قبای کبود پیراهن
ستارگان به شب از آسمان نماینده
چو بر بنفشه پراکنده برگهای سمن
جهان سیاه کند شب چو خانه تاریک
به دست صبح کند سقف خانه را روزن
ز شعمدان فلک شمع روز بفروزد
چو کم شود ز چراغ ستارگان روغن
مه از غرایب او هندوی است هندو زاد
شب از عجایب او زنگئی است آبستن
بهارگاه چنان باغها بیاراید
که چرخ را ایوان و بهشت را گلشن
نگارخانه چین سازد و بتان چگل
ز نقشهای ریاحین و سروهای چمن
درخت و مرغ و گل از بوستان به قدرت او
کشیده قد و گشاده زبان و بسته دهن
به دست باد بهاری ز جامه خانه باغ
برون دهد کله نرگس و قبای سمن
ز شاخ سبز گل سرخ راست پنداری
بساخت است به پیروزه در عقیق یمن
سلاح خانه زرین کند رزان بخزان
ز آبها زره آنجا ز برگها جوشن
به بوستان ز درختان کنیزکان سازد
ز نار ساخته پستانشان ز سیب دفن
ز صنع او شده نیلوفر آفتاب پرست
و زو رسیده به خورشید سرو سایه فکن
به فصل فصل دهد رنگ رنگ خلعتها
زمانه را کرم و فضل ایزد ذوالمن
ایا مسبح تو وحشیان بیشه و کوه
و یا مسخر تو ساکنان شهر و وطن
ز صنعهای تو تابد کواکب از گردون
ز فضلهای تو خیزد جواهر از معدن
در تو مسکن بیچارگان بی مأوا
ره تو منزل آوارگان بی مسکن
منم کمینه کس از بندگان درگه تو
زیاد تو دل من زنده چون ز روح بدن
ثنا و شکر تو را بنده وار و سوخته دل
چو حلقه ساخته درگوش و طوق درگردن
جواهر کرمت در خزینه خردم
چو مشک تعبیه در ناف آهوان ختن
ز فضل توست مرا شعر اگر نه بر در تو
چه خیزد از من و صد هزار چو من
دلا به کار قیامت قیام باید کرد
به بارگاه طرب رفت از این سرای محن
جهان کمینگه غول است رخت ازو بردار
مشو چو مرغ درین دامگاه اهریمن
هوی مگیر و به دنبال او مدو هرزه
که پیش خدمت بت ضایع است رنج شمن
نگر نصیب من و تو چه باشد از دنیا
که تیغ و زهر بود بهره حسین و حسن
بهشت در سر دنیا مکن ز بی خردی
نداند باغ طرب هیچ کس به کنج حزن
هوی پرستی و آگه نه ای ز آفت او
به مار بی هده بازی همی کنی چو رسن
تو عاشق زن و فرزند و آفت دو جهان
همه ز محنت فرزند باشد و غم زن
مخور حرام و طعام بهشت امید مدار
شکر مکوب که پرسیر کرده ای هاون
ز قعر چاه جهنم اگر همی ترسی
به دنیی از پس کس بد مگوی و چاه مکن
سیه مکن به گنه نامه سپیدت را
که مانده نیست بر او جای یک سر در زن
گناه می کنی و هیچ توبه می نکنی
از آن محله نباشی شبی بدین برزن
گنه بزرگ و درتوبه تنگ کی برهی
شتر چگونه درآید به روزن سوزن
جهان خرابه و مال جهان چو مردار است
من و تو برسر مردار او چو زاغ و زغن
ز ننگ ناخلفان شاید ار به عالم در
زنان و مردان عنین شوند و استرون
فرشته وار کم آزار باش در دنیا
که تا نخیزی از گور چون سگ از گلخن
به گاه خیزی و دندان کنان روان نیاز
به گه شوند به دوکان مرد دندان کن
درون برون و منافق دل و دغل بازی
ز پیچ پیچ همه مکر و زرق و حیله و فن
دغل همی کنی و هیچ گونه شرمت نیست
ز ناقد بدو نیک و علیم سر و علن
به باغ طاعت ایزد چو عندلیب بنال
به غار حیلت دل در چو عنکبوت متن
تو را تعصب و مذهبگری مهمی نیست
مهمهای تو در دین فرایض است و سنن
مکن تعصب و بنشین به عافیت جائی
ز باد جهل می نگیز گرد و خاک فتن
مباش آلت شر خواجه تا عقاب عقاب
به دشت حشر نگردد تو را به پیراهن
به خیر کوش که فردا کبوتران ثواب
گناههای تو را بر چنند چون ارزن
نصیحتی شنو و پند دشمنان مپذیر
چو ابلهان جهان عهد دوستان مشکن
به رسم و سیرت آزادگان پیشینه
کریم عادت و خوش خوی باش و نیکو ظن
درون به قعه چین و برون هندوبار
حدود کشور روم و ولایت ارمن
همه بگشتی و بسیار چیزها دیدی
هنوز فعل قبیح تو گشته نیست حسن
مشو چو لاله رعنا کز آفت پیری
بنفشه زار تو شد مرغزار پر سوسن
تو را به پیری طرفه است عیش برنائی
که گل غریب و بدیع است در مه بهمن
مبارزی است اجل پیش او دلیر مشو
چو برنیائی با تیغ او سپر بفکن
اگر چو رستم زالی ز مرگ خواهی شد
به زیر خاک لحد چون به چاه در بیژن
مباش غره به عمری که مرگ در پی اوست
که جایگاه تو گور است و جامه تو کفن
در آن سرای که امروز های و هوی کنی
به روز مرگ تو باشد شناعت و شیون
ز گرد لشکر ایام و بانگ کوس اجل
بسا ولایت و شهرا که شد رسوم و دمن
تو را که مرگ گریبان گرفته نیست هنوز
بگیردت خبر مرگ دیگران دامن
قوامیا توئی آن شاعری که می گفتی
به شهر شعر منم نانبای نان سخن
به شکل گندم من هرشب ازفلک پروین
بود چو خوشه ای در برزبر جدین خرمن
فلک ز بهر من از آسیای کن فیکون
ز برف آرد فرستد ز ابر پرویزن
خمیر مایه صد ساله عقل هست مرا
که در ترازو«ی» عمر است سنگ پنجه من
کنند کارم دارندگان جنت و حور
خرند نانم جویندگان سلوی و من
مرا چو دوست خدای است هیچ باکی نیست
اگر شوند به قصدم همه جهان دشمن
جهان به تیغ سخن بستدم عدو را گو
زحیر می خور و جان می کن و زنخ می زن
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۰۰ - در تأسف بر ایام جوانی و شکایت از عوارض پیری و درنصیحت و مناجات
نماند است در چشم من روشنائی
که افتاد با پیریم آشنائی
ز پیری چرا گشت تاریک چشمم
اگر آشنائی بود روشنائی
بهار جوانی فرو ریزد از هم
چو سرمای پیری کند بی نوائی
جوانی و زیبائیم رفت و آمد
ضعیفی و پیری و بی دست و پائی
ز ملک جوانی به پیری رسیدم
بود پاسبانی پس از پادشائی
چنان گوژ گشتم که گویند هرکس
مگر آدمی نیست چارپائی؟
به روز جوانی نکردیم طاعت
که می داشت بازار قوت روائی
به پیرانه سر توبه و طاعت ما
ز بیچارگی دان نه از پارسائی
نخواهد مرا آن نگارین که کردی
بر آئینه دل ز من غم زدائی
خزان کس نخواهد که طعنه کنندش
ز شوخی و بدعهدی و بینوائی
به کردار زشتی به گفتار سردی
به صورت نژندی به قامت دوتائی
به برنائی اندر جمال و بها بد
ربود آب و قدرت سیح و بهائی
به پیری چنانم که هم کمتر آیم
گرم هیچ با خاروخس برگرائی
به بازیگری هست گیتی چو کودک
ازآن کرد با من سه باره دغائی
مرا گفت پیری که ای بازمانده
که آنگاه گل بودی اکنون گیائی
نه ای آلت مطرب و عیش و عشرت
سزاوار زهد و نماز و دعائی
چو گفتم که از چنگ ما را رها کن
برین کشته چون شیر دندان چه خائی
مرا گفت دانی که ممکن نباشد
چگونه بود «عید بی روستائی »
چوبرپای تو بند من گشت محکم
کی از مرگ یابی ز دستم رهائی
من آن کدخدایم که در خانه تن
چو آیم به هم برزنم کدخدائی
برین ناامیدی همی ناله کردم
مراگفت به سرا که خوش می سرائی
خیال جوانی بعذر من آمد
چو شاه فلک بر سریر سمائی
چو طاوس در کله جلوه سازی
چو معشوق در هودج دلربائی
به مهر دل و جان درآویختم زو
چو عاشق به معشوق روز جدائی
زبان عتاب اندرو برگشادم
که آخر بگو تاکی این بی وفائی
یکی دوست از مهر هو پوست بوده
که گفتی مرا جاودان جانفزائی
برفتی و تا رفته ای هیچ روزی
نگفتی که چونی چه کردی کجائی
چنین کی کند دوست با دوست هرگز
نه اهل وفائی که مرد جفائی
ندانستمت قدر و قیمت به وقتی
که بوداز توم خوبی و خوش لقائی
عزیزا برم زان سبب خوار بودی
که پنداشتم تا قیامت مرائی
چنان رفتی از پیش چشمم که گفتی
ز برق بصر عکس شمس الضحائی
تو را کی توان داشت در خانه جان
که از روزن عمر باد هوائی
که رنگ بر موی چون پر زاغی
که سایه برسر چو فر همائی
اگرچه مفرج نه ای جان فروزی
و گرچه مفرح نه ای دلگشائی
همایون بنائی مبارک درختی
نکو گوهری بوالعجب کیمیائی
نماندی فزاید فراق تو انده
چه خلقی که در مردگی می برائی
به گوش تو چون ره نشینان به ره بر
همی چشم دارم که ناگه درآئی
جوانی مرا گفت:ای پیر نالان
ز بانگ شتر درد دل را درائی
به من دار گوش ار دل و هوش داری
که دانم که در بند این ماجرائی
نبشتم به تو نامه ای چند اگر چه
مراگفته ای دوستی را نشائی
سلام و دعا گفته و شرک کرده
که کاری و شغلی که باشد نمائی
تو را درد پیری همی رنجه دارد
تو از طیره او مرا جان گزائی
حدیث تو با من بدان کیک ماند
که گفتند او را که ناگه برآئی
آیا رنج پیری چه می خواهی از من
که بر سر مرا سرنبشست قضائی
گران گوش و تاریک چشمم ز دستت
که بر پای من تخته بند بلائی
اگر بر سر و فرق من نور صبحی
به چشم اندرم ظلمت شب چرائی
ربودی مرا از میان جوانان
اگر من چو کاهم تو چون کهربائی
دل من دگر روی شادی نبیند
که تو با سپاه غمم در قفائی
همه عیشها از تو گردد منغص
که تن را وبالی و جان را وبائی
ز تقصیر تو بازماندم ز طاعت
بلای تو باز آورد مبتلائی
در ستم چو بیمار و زنده چو مرده
ز پژمرده روئی و گردنده رائی
نه در طبع لذت نه در شخص قوت
خدایا بدین پیر عاجز گوائی
توئی چاره کار بیچارگان را
که هم دست گیری و هم درگشائی
همه رنج بیچارگان را علاجی
همه درد درماندگان را دوائی
ز توفیق در راه جان هم حدیثی
ز توحید در کوی دل همسرائی
به خلوت سرای شب از خرگه دل
حدیث تو سری بود نه ملائی
به درگاه تو عرضه کردیم حاجت
که گاه کرم خوفها را رجائی
فراوان گناه است ما بندگان را
ز تلبیس ابلیس و نفس هوائی
نمانیم در چاه تاریک عصیان
اگرمان تو پیش آوری روشنائی
ببخشای و تقصیر هامان عفو کن
که در مملکت بس غنی پادشائی
به درگاه تو ما که باشیم که آنجا
امیران اسیرند و شاهان گدائی
دلا بر تو مهربان شد زمانه
که اسباب دنیا نباشد بقائی
هرآنچت دهد عاقبت واستاند
که تو عاریت دار دارالفنائی
به ظاهر جهان چون جوانی است رعنا
ولیکن به باطن چو پیری مرائی
جهان را چو دانی چه بندی درو دل
چرا آزموده همی آزمائی
خداوند را بنده باش مخلص
نه از جمله بندگان بهائی
تو را این شرف بس بود در دو عالم
که گوید جهان آفرین آن مائی
مخور غم که شاهی شوی روز محشر
چو در سایه چتر فضل خدائی
دل مؤمنان را که چون موم باشد
هم از میم رحمت بود مومیائی
قوامی که برد از تنور تفکر
به نان سخن آب شعر سنائی
ز گشت بهشت آورید است گندم
از آن نان بر سدرة المنتهائی
به فرمان یزدان به شهر ملایک
از این میده راتب ده انبیائی
طبیب دلی زآنکه از داوری نان
خرد را دوائی و جان را شفائی
ز مهره نمایان گوهر فروشی
نه از جوفروشان گندم نمائی