عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۱ - در عزیمت خامس آل عبا (ع)
شاه لاهوت گذر خسرو ناسوت گذار
گشت چون بیکس و شد بر زبر اسب سوار
دخت و اخت وزن و فرزند و کنیزان نزار
ازحرم زد بدو چارش صف هشتاد و چهار
همه بر دوره او اشک فشان جمع شدند
بال و پر ریخته پروانه آن شمع شدند
در یمینش بگلو بوسه زنان خواهر او
در یسارش بسم اسب رخ دختر او
در جنوبش بفغان عصمت جان پرور او
در شمالش به جزع عترت بی یاور او
آن یکی گفت مرا برکه سپاری آخر
و آن دگر گفت که خود رای چه داری آخر
شه بصد جهد برون زد علم از عالم جسم
لیکن افتاد دل از عالم روحش بطلسم
دید زارواح رسل تا بملایک همه قسم
هردمش از پی نصرت همه خوانند باسم
گفت لاحول ولا قوه الا بالله
که چو از جسم جهم روح مرا بندد راه
ملک آب بگفت امرکن ای جان دوکون
تا من این فرقه کنم غرقه چو قوم فرعون
یا بنوش آب الا آب خضر را تو زعون
بلکه درآب خضر بی تو نه رنگ است و نه لون
گفت با خالق آب این همه از آب مناز
ایملک خویش مکش پیش مران بیش متاز
ملک آتش گفت ایکه تو آن مظهر بیم
که خورد آب زجوی سخطت نار جحیم
رخصتی تا که زنم شعله برین جیش لئیم
که مرا بردن فرمان تو فخریست عظیم
گفت هان ای ملک نار عبث تند مشو
یا به تسلیم بمان یا که بتعظیم برو
ملک باد بگفت اذن ده ای لجه جود
تا بر انداز مشان نام زاقلیم وجود
خود شوند ارهمه چون طایفه عاد و ثمود
از دمی بر گسلانم من از آنجمله عقود
گفت مفریب مرا ای ملک از ملک سپنج
قصه از عاد مکن داد مزن باد مسنج
ملک خاک که در مغز بسی بودش شور
گفت ای صد چو سلیمان بحضور تو چو مور
عجز من بین و اجازت ده و برتاب ستور
تا چو قارون همه را زنده نمایم درگور
گفت نه باد ز سرای ملک خیره سرای
آتش انگیز مشو خاک مخور اب مسای
چون ملکهای عناصر باسف بازشدند
عرشیا جمله سوی فرش بپرواز شدند
نی زحق یاوریش را همه ممتازشدند
جان بکف برزده صف همدم و همراز شدند
تا بکوبند بلاد همه چون امت لوط
یا نمایند نگین آنچه زمهر است شروط
خواست تا بر رخشان صیحه زند جبرائیل
جست تا ازکفشات رزق ستد میکائیل
رفت تا بر سرشان صور دمد اسرافیل
تاخت تا از تنشان روح برد عزرائیل
شاه از عشق به حق باز نپرداخت بکس
که بدی یاری او عاطفت باری و بس
شد بمیدان و محاسن بکف دست نهاد
گفت ای قوم اگرم باز ندانید نژاد
منم آنکس که نبی بوسه بلبهایم داد
این سخن را همه بشنیده و دارید بیاد
هست آیا زشما کس که کند یاری من
یا نخواهد ز پس عزت من خواری من
عوض یاری او سنگ زدندش بجبین
خون پیشانی او رفت بگردون ز زمین
هرکماندار زدش تیر به پیکر زکمین
هر ستمکار زدش نیزه به پهلو ازکین
ناگهان خصم زدش تیغ بدانسان برفرق
که شد از ضربه وی برنس او در خون غرق
آمد از زخم فزون از بر اسب بزیر
جسمش از نیزه چو در بیشه نهان گردد شیر
بیمناکان پی خون ریختنش گشته دلیر
برق شمشیر همی تافت ببرق شمشیر
سرش از تن ببریدند و بلرزید فلک
جان جیحون زغمش عیش ربا شد زملک
گشت چون بیکس و شد بر زبر اسب سوار
دخت و اخت وزن و فرزند و کنیزان نزار
ازحرم زد بدو چارش صف هشتاد و چهار
همه بر دوره او اشک فشان جمع شدند
بال و پر ریخته پروانه آن شمع شدند
در یمینش بگلو بوسه زنان خواهر او
در یسارش بسم اسب رخ دختر او
در جنوبش بفغان عصمت جان پرور او
در شمالش به جزع عترت بی یاور او
آن یکی گفت مرا برکه سپاری آخر
و آن دگر گفت که خود رای چه داری آخر
شه بصد جهد برون زد علم از عالم جسم
لیکن افتاد دل از عالم روحش بطلسم
دید زارواح رسل تا بملایک همه قسم
هردمش از پی نصرت همه خوانند باسم
گفت لاحول ولا قوه الا بالله
که چو از جسم جهم روح مرا بندد راه
ملک آب بگفت امرکن ای جان دوکون
تا من این فرقه کنم غرقه چو قوم فرعون
یا بنوش آب الا آب خضر را تو زعون
بلکه درآب خضر بی تو نه رنگ است و نه لون
گفت با خالق آب این همه از آب مناز
ایملک خویش مکش پیش مران بیش متاز
ملک آتش گفت ایکه تو آن مظهر بیم
که خورد آب زجوی سخطت نار جحیم
رخصتی تا که زنم شعله برین جیش لئیم
که مرا بردن فرمان تو فخریست عظیم
گفت هان ای ملک نار عبث تند مشو
یا به تسلیم بمان یا که بتعظیم برو
ملک باد بگفت اذن ده ای لجه جود
تا بر انداز مشان نام زاقلیم وجود
خود شوند ارهمه چون طایفه عاد و ثمود
از دمی بر گسلانم من از آنجمله عقود
گفت مفریب مرا ای ملک از ملک سپنج
قصه از عاد مکن داد مزن باد مسنج
ملک خاک که در مغز بسی بودش شور
گفت ای صد چو سلیمان بحضور تو چو مور
عجز من بین و اجازت ده و برتاب ستور
تا چو قارون همه را زنده نمایم درگور
گفت نه باد ز سرای ملک خیره سرای
آتش انگیز مشو خاک مخور اب مسای
چون ملکهای عناصر باسف بازشدند
عرشیا جمله سوی فرش بپرواز شدند
نی زحق یاوریش را همه ممتازشدند
جان بکف برزده صف همدم و همراز شدند
تا بکوبند بلاد همه چون امت لوط
یا نمایند نگین آنچه زمهر است شروط
خواست تا بر رخشان صیحه زند جبرائیل
جست تا ازکفشات رزق ستد میکائیل
رفت تا بر سرشان صور دمد اسرافیل
تاخت تا از تنشان روح برد عزرائیل
شاه از عشق به حق باز نپرداخت بکس
که بدی یاری او عاطفت باری و بس
شد بمیدان و محاسن بکف دست نهاد
گفت ای قوم اگرم باز ندانید نژاد
منم آنکس که نبی بوسه بلبهایم داد
این سخن را همه بشنیده و دارید بیاد
هست آیا زشما کس که کند یاری من
یا نخواهد ز پس عزت من خواری من
عوض یاری او سنگ زدندش بجبین
خون پیشانی او رفت بگردون ز زمین
هرکماندار زدش تیر به پیکر زکمین
هر ستمکار زدش نیزه به پهلو ازکین
ناگهان خصم زدش تیغ بدانسان برفرق
که شد از ضربه وی برنس او در خون غرق
آمد از زخم فزون از بر اسب بزیر
جسمش از نیزه چو در بیشه نهان گردد شیر
بیمناکان پی خون ریختنش گشته دلیر
برق شمشیر همی تافت ببرق شمشیر
سرش از تن ببریدند و بلرزید فلک
جان جیحون زغمش عیش ربا شد زملک
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۲ - ورود سر مبارک آنحضرت بر دیر راهب
در ره شام یکی روز بهنگام غروب
ره بدیری شد شان آل علی زاهل ذنوب
راهبی بود درآن دیر مبرا زعیوب
بلکه از پاک دلی آگه از اسرارغیوب
های و هوی سپهش رهبر بربام آمد
بام تصحیف پذیرفت و ورا نام آمد
دید یک سوی سپاهی همه خون خوار ولئیم
گوی بر بوده به تلبیس زشیطان رجیم
وز دگر سواسرائی همه چون دریتیم
بسته و خسته و پژمرده و مجروح و سقیم
گفت شد روز سپیدم همه چون شام سیاه
ای چه فتنه است که زد بر در دیرم خرگاه
ناگه افتاد نگاهش بسنان و سرچند
نه سر چند که از حسن مه انور چند
نه مه چند که از نور خور خاور چند
نه خور چند که از طلعت حق مظهر چند
ناگه آمد سری از جرگ سرانش بنظر
که فروتر زخدا بود و فراتر زبشر
ظاهر از ناصیه اش حشمت شاهی نگریست
مختفی در رخش آثار آلهی نگریست
بل به غیبش حشمی لایتناهی نگریست
قدسیان را زجلالش بگواهی نگریست
نور برعرش روان از لب خون بسته او
حق درخشنده زپیشانی بشکسته او
روی برسوی عمرکرد که ای پشت سپاه
این سرکیست که رخشد زبرنیزه چو ماه
مانده مشتی زرم از مال پدر طاب ثراه
زر ببر سربده انکار مکن عذر مخواه
مگر از پرتو این سرشب خود روز کنم
چاره ساز بدفع غم جان سوز کنم
عمرش از پی زر دل بنوازید بسر
زآنکه این سر نبرید او زبدن جز پی زر
راهب آن سر بگرفت و به فلک سود افسر
دیر را از رخ اوکرد پر از شمس و قمر
گرد و خون شست زخط و رخش ازمشک وگلاب
ساخت ابروی ورا بهر عبادت محراب
هاتفی ناگهش ازغیب ثنا خوان گردید
کای دل افسرده همه مشکلت آسان گردید
وجه یزدان چوز احسان بتو مهمان گردید
دیر تو کعبه شد وکفر تو ایمان گردید
هان که با گیسوی او یاد چلیپا نکنی
نزد لعلش سخن از روح مسیحا نکنی
گفت یا رب بحق عیسی و جاه و فر او
هم به تهمت زده مریم که بود مادر او
که سخن گوید از این سر لب جان پرور او
تا بدانم که چه آورده جهان برسر او
لب گشود آن سرو فرمود بآهنگ عجیب
که چه خواهی زمن کشته مظلوم و غریب
گفت دانم که غریبی تو و مظلوم و قتیل
لیک ماه فلک کیستی ای شاه جلیل
گفت از نسل محمد گل بستان خلیل
پدرم حیدر وعم جعفر و عباس و عقیل
مادرم فاطمه کو زهره زهرا باشد
خود حسینم که سرم برنی اعدا باشد
چونکه راهب زوی این گفته جانسوز شنید
زد بسر رفت زدست اشک فشان جامه درید
هی برخساره او چهره زحسرت مالید
گفت ای کزتو شبم را سحر بخت دمید
برندارم بعبث روی ز رویت بخدا
تا نگوئی که شفاعت کنمت روز جزا
سربدو گفت که ای مهر و وفا رافع تو
دین جدم بگزین تا که شوم شافع تو
گفت راهب که بقربان تو وصانع تو
رستم از بدعت تثلیث و شدم تابع تو
زآنچه کردم همه عمر پشیمان گشتم
باش آگاه که از صدق مسلمان گشتم
صبحگاهان که عمر سربگرفت ازکف وی
گفت با ناله که ای فرقه دلداده بغی
دیگر این تافته سر را مفرازید به نی
که بسی منزلتش هست برداور حی
نشنیدند و پس از وی زبرنی کردند
توسن شادی جیحون زمحن پی بردند
ره بدیری شد شان آل علی زاهل ذنوب
راهبی بود درآن دیر مبرا زعیوب
بلکه از پاک دلی آگه از اسرارغیوب
های و هوی سپهش رهبر بربام آمد
بام تصحیف پذیرفت و ورا نام آمد
دید یک سوی سپاهی همه خون خوار ولئیم
گوی بر بوده به تلبیس زشیطان رجیم
وز دگر سواسرائی همه چون دریتیم
بسته و خسته و پژمرده و مجروح و سقیم
گفت شد روز سپیدم همه چون شام سیاه
ای چه فتنه است که زد بر در دیرم خرگاه
ناگه افتاد نگاهش بسنان و سرچند
نه سر چند که از حسن مه انور چند
نه مه چند که از نور خور خاور چند
نه خور چند که از طلعت حق مظهر چند
ناگه آمد سری از جرگ سرانش بنظر
که فروتر زخدا بود و فراتر زبشر
ظاهر از ناصیه اش حشمت شاهی نگریست
مختفی در رخش آثار آلهی نگریست
بل به غیبش حشمی لایتناهی نگریست
قدسیان را زجلالش بگواهی نگریست
نور برعرش روان از لب خون بسته او
حق درخشنده زپیشانی بشکسته او
روی برسوی عمرکرد که ای پشت سپاه
این سرکیست که رخشد زبرنیزه چو ماه
مانده مشتی زرم از مال پدر طاب ثراه
زر ببر سربده انکار مکن عذر مخواه
مگر از پرتو این سرشب خود روز کنم
چاره ساز بدفع غم جان سوز کنم
عمرش از پی زر دل بنوازید بسر
زآنکه این سر نبرید او زبدن جز پی زر
راهب آن سر بگرفت و به فلک سود افسر
دیر را از رخ اوکرد پر از شمس و قمر
گرد و خون شست زخط و رخش ازمشک وگلاب
ساخت ابروی ورا بهر عبادت محراب
هاتفی ناگهش ازغیب ثنا خوان گردید
کای دل افسرده همه مشکلت آسان گردید
وجه یزدان چوز احسان بتو مهمان گردید
دیر تو کعبه شد وکفر تو ایمان گردید
هان که با گیسوی او یاد چلیپا نکنی
نزد لعلش سخن از روح مسیحا نکنی
گفت یا رب بحق عیسی و جاه و فر او
هم به تهمت زده مریم که بود مادر او
که سخن گوید از این سر لب جان پرور او
تا بدانم که چه آورده جهان برسر او
لب گشود آن سرو فرمود بآهنگ عجیب
که چه خواهی زمن کشته مظلوم و غریب
گفت دانم که غریبی تو و مظلوم و قتیل
لیک ماه فلک کیستی ای شاه جلیل
گفت از نسل محمد گل بستان خلیل
پدرم حیدر وعم جعفر و عباس و عقیل
مادرم فاطمه کو زهره زهرا باشد
خود حسینم که سرم برنی اعدا باشد
چونکه راهب زوی این گفته جانسوز شنید
زد بسر رفت زدست اشک فشان جامه درید
هی برخساره او چهره زحسرت مالید
گفت ای کزتو شبم را سحر بخت دمید
برندارم بعبث روی ز رویت بخدا
تا نگوئی که شفاعت کنمت روز جزا
سربدو گفت که ای مهر و وفا رافع تو
دین جدم بگزین تا که شوم شافع تو
گفت راهب که بقربان تو وصانع تو
رستم از بدعت تثلیث و شدم تابع تو
زآنچه کردم همه عمر پشیمان گشتم
باش آگاه که از صدق مسلمان گشتم
صبحگاهان که عمر سربگرفت ازکف وی
گفت با ناله که ای فرقه دلداده بغی
دیگر این تافته سر را مفرازید به نی
که بسی منزلتش هست برداور حی
نشنیدند و پس از وی زبرنی کردند
توسن شادی جیحون زمحن پی بردند
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۶ - درشهادت عبدالله بن حسن (ع)
ای که منطق را کنی صرف مرام
بگذر از موضوع و محمول کلام
ذکر چبود پای تا سر ذکر شو
در توجه از حوادث بکر شو
خود همین اعراض محض است از خدا
گرگنی برلفظ یا هو اکتفا
ورد یا هو شیوه کم کرده هاست
وز قشور الباب را بس پرده هاست
کس بیا هو گفتن ار دانا شدی
پس کبوتر بو علی سینا شدی
با حضور قلب گفت احمد نماز
یعنی از خود جوی غیبت گاه راز
آن شنیدم کآیت حق مرتضی
آنکه مستقبل نماید ما مضی
رفت روزی جنگ یک تن زاشقیا
تیر زد بر پای آن دست خدا
چونکه خون ازساق ثار الله چکید
لغزش اندر ساق عرش آمد پدید
گشت مرا اصحاب را خونین درون
کز الم نگذاشت آرندش برون
گفت نور چشم حق یعنی حسن
آنکه زو ایجاد شد سرو علن
که یدالله شد چو مشغول نماز
میتوان تیرش ز پا کردن فراز
زانکه با ایزد دل لاهوتیش
بگذرد از هیکل ناسوتیش
گر علی را امت خیر البشر
در نماز از پای تیر آرد بدر
پس چرا فرزند با جان همبرش
در سجود امت ز تن برد سرش
چون حسین بن علی اندر نبرد
ماند همچون ذات حق یکتا وفرد
بد بفرش از پیکرش در انجلا
سر الرحمن علی العرش استوی
دید عبدالله جگرگوشه حسن
گه گرفته گرد یزدان اهرمن
خواست تا آید ورا یاری کند
روز تاری روشن از باری (؟) کند
شاه زینب را زلطف آواز کرد
که ببندش راه بردشت نبرد
بازدارش زآفت قید ستم
کاین گره رانی غم صید حرم
زینبش بگرفت ازعجز آستین
گفت ای مهر سپهر راستین
ترک میدان کن کزین قوم شریر
رحم ناید بر صغیر و بر کبیر
طفلی و نبود ترا تاب خدنگ
بیشتر آزاردت شمشیر و جنگ
سایه پروردا بترس از آفتاب
ای کبوتر بچه بهراس از عقاب
هجر خود را برق خرمنها مکن
آتشت را وقف دامنها مکن
گفت ای خاتون اتراب بهشت
وز تراب مقدمت خور را سرشت
طفلم اما پیر فرهنگ من است
لامکان جولانگه تنگ من است
کوچکم لیکن بزرگست اصل من
هجر من نبود حجاب وصل من
قطره ام منگر که دریا گوهرم
ذره ام مشمر که خورشید افسرم
خیمه ماندن از یتیمی همچو من
با حسین اولیست چون نبود حسن
پس کشید از چنگ زینب آستین
شد دوان تا نزد شاه راستین
دید کز سهم حوادث جسم شاه
چون دل زهره (؟) است صد چاک و تباه
ایزدی پیشانیش بشکسته یافت
تیرکین برناف او بنشسته یافت
سینه اش سوراخ سوراخ از سنان
رخته بر صندوق سرکن فکان
بود مات آن طفل در احوال عم
کز تنی شد تیغ برعمش علم
مضطرب حال از پی پاس عمو
ایستاده آن سنگدل را پیش رو
کرد قطع دست ذریه بتول
گفت هان برعم من خواهی گزند
تا تنم را دست و دستم راست تاب
میغ تیغت ننگرد این فتح باب
آن جفا جو شرم ننمود از رسول
کرد دست کوچک خود را بلند
با زبان حال پس گفتا بعم
که تو باش اردست من افتد چه غم
میل ما پائیدن دست خداست
این سرو جان باختنها دست و پاست
خم سلامت باد اگر پیمانه رفت
شمع روشن ماند ار پروانه رفت
گر زیان شد مشک آهو شادباد
ور برفت آهو ختا آباد باد
شاه را از آن یتیم ممتحن
شد فراموش ابتلای خویشتن
بازکرد آغوش و بردش در بغل
صبر وی میجست از آن قوم دغل
ناگهانش ناوکی از حرمله
خورد بر حلقوم و جانش شد یله
شه کشید آن تیر از حلقوم او
گفت باشد خواسته ایزد نکو
«این همه آوازها از شه بود
گر چه از حلقوم عبدالله بود»
فکرت جیحون که بسرود این مقال
شاید ار شاهش پسندد حسن حال
بگذر از موضوع و محمول کلام
ذکر چبود پای تا سر ذکر شو
در توجه از حوادث بکر شو
خود همین اعراض محض است از خدا
گرگنی برلفظ یا هو اکتفا
ورد یا هو شیوه کم کرده هاست
وز قشور الباب را بس پرده هاست
کس بیا هو گفتن ار دانا شدی
پس کبوتر بو علی سینا شدی
با حضور قلب گفت احمد نماز
یعنی از خود جوی غیبت گاه راز
آن شنیدم کآیت حق مرتضی
آنکه مستقبل نماید ما مضی
رفت روزی جنگ یک تن زاشقیا
تیر زد بر پای آن دست خدا
چونکه خون ازساق ثار الله چکید
لغزش اندر ساق عرش آمد پدید
گشت مرا اصحاب را خونین درون
کز الم نگذاشت آرندش برون
گفت نور چشم حق یعنی حسن
آنکه زو ایجاد شد سرو علن
که یدالله شد چو مشغول نماز
میتوان تیرش ز پا کردن فراز
زانکه با ایزد دل لاهوتیش
بگذرد از هیکل ناسوتیش
گر علی را امت خیر البشر
در نماز از پای تیر آرد بدر
پس چرا فرزند با جان همبرش
در سجود امت ز تن برد سرش
چون حسین بن علی اندر نبرد
ماند همچون ذات حق یکتا وفرد
بد بفرش از پیکرش در انجلا
سر الرحمن علی العرش استوی
دید عبدالله جگرگوشه حسن
گه گرفته گرد یزدان اهرمن
خواست تا آید ورا یاری کند
روز تاری روشن از باری (؟) کند
شاه زینب را زلطف آواز کرد
که ببندش راه بردشت نبرد
بازدارش زآفت قید ستم
کاین گره رانی غم صید حرم
زینبش بگرفت ازعجز آستین
گفت ای مهر سپهر راستین
ترک میدان کن کزین قوم شریر
رحم ناید بر صغیر و بر کبیر
طفلی و نبود ترا تاب خدنگ
بیشتر آزاردت شمشیر و جنگ
سایه پروردا بترس از آفتاب
ای کبوتر بچه بهراس از عقاب
هجر خود را برق خرمنها مکن
آتشت را وقف دامنها مکن
گفت ای خاتون اتراب بهشت
وز تراب مقدمت خور را سرشت
طفلم اما پیر فرهنگ من است
لامکان جولانگه تنگ من است
کوچکم لیکن بزرگست اصل من
هجر من نبود حجاب وصل من
قطره ام منگر که دریا گوهرم
ذره ام مشمر که خورشید افسرم
خیمه ماندن از یتیمی همچو من
با حسین اولیست چون نبود حسن
پس کشید از چنگ زینب آستین
شد دوان تا نزد شاه راستین
دید کز سهم حوادث جسم شاه
چون دل زهره (؟) است صد چاک و تباه
ایزدی پیشانیش بشکسته یافت
تیرکین برناف او بنشسته یافت
سینه اش سوراخ سوراخ از سنان
رخته بر صندوق سرکن فکان
بود مات آن طفل در احوال عم
کز تنی شد تیغ برعمش علم
مضطرب حال از پی پاس عمو
ایستاده آن سنگدل را پیش رو
کرد قطع دست ذریه بتول
گفت هان برعم من خواهی گزند
تا تنم را دست و دستم راست تاب
میغ تیغت ننگرد این فتح باب
آن جفا جو شرم ننمود از رسول
کرد دست کوچک خود را بلند
با زبان حال پس گفتا بعم
که تو باش اردست من افتد چه غم
میل ما پائیدن دست خداست
این سرو جان باختنها دست و پاست
خم سلامت باد اگر پیمانه رفت
شمع روشن ماند ار پروانه رفت
گر زیان شد مشک آهو شادباد
ور برفت آهو ختا آباد باد
شاه را از آن یتیم ممتحن
شد فراموش ابتلای خویشتن
بازکرد آغوش و بردش در بغل
صبر وی میجست از آن قوم دغل
ناگهانش ناوکی از حرمله
خورد بر حلقوم و جانش شد یله
شه کشید آن تیر از حلقوم او
گفت باشد خواسته ایزد نکو
«این همه آوازها از شه بود
گر چه از حلقوم عبدالله بود»
فکرت جیحون که بسرود این مقال
شاید ار شاهش پسندد حسن حال
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۷ - در شهادت حربن یزید ریاحی
چون طلیعه صبح عاشورا دمید
ازحق و باطل کتایب صف کشید
نار لاف همسری با نور زد
شرک طبل زادفی الطنبور زد
دید حر کز وضع جیش انگیختن
در دو سو کار است برخون ریختن
گفت سور من سراسر سوک شد
آنکه مالک دیدمش مملوک شد
ازعمر پرسید کای نام تو ننگ
هست گویا با حسینت رای جنگ
بهر شیطان پنجه با آدم مزن
در رضای دیو مهر از جم مزن
گفت هان الیاس احدی الراحتین
جنگ خواهم کرد اکنون با حسین
بلکه هست آنگونه رزمم در نظر
کاندکش افکندن دست است و سر
آنقدر امروز رانم جوی خون
کز زمین تا حشر خون جوشد برون
حر چو بشنید این سخن زان شور بخت
هی بخود لرزید چون شاخ درخت
آنچنان درسینه اش دل می طپید
کآنکه دراصلاب بد بانگش شنید
پس بخود گفتا که ای سرگشته حر
از پی باطل زحق برگشته حر
آنچه را تو نوش دیدی نیش بود
آنچه را جدوارخواندی بیش بود
قند می پختی شرنگ آمد پدید
صلح می جستی و جنگ آمد پدید
به که حال از کفر زی ایمان شوی
اهرمن بنهی سوی یزدان شوی
این روا نبود که دست تو بتن
اوفتد عباس را دست از بدن
تارکت را تاج عزت برجنود
تارک اکبر شکافد از عمود
پیکرت را جوشن و فر و جلال
پیکر قاسم بمیدان پایمال
گردنت را طوقی از در عدن
گردن فرزند زهرا درکفن
زانقلابش جیش گفتندی که خیر
تو جز از حق می نترسیدی زغیر
دشت کین جنگ دلیران دیده ای
کام اژدر چنگ شیران دیده ای
تیغ و تیرت سوسن وگل می نمود
کوس رزمت نای بلبل می نمود
چون شد اکنون کز غریبی کم سپاه
کوه اندامت ندارد وزن کاه
هان گر ازشمشیر ترسی عارتست
ور زکشتن می هراسی کارتست
گفت سیر خلد و دوزخ میکنم
عارفانه طی برزخ میکنم
یکطرف پیغمبر و یکسو یزید
ادخلو ها جفت با هل من مزید
پس دو دست خود زغم برسرگرفت
فطرتش هم تیغ و قرآن برگرفت
گفت ای دادار غفار الذنوب
کاشف الاسرار وستار العیوب
گر دل خاصان تو بشکسته ام
باز دل عفو عامت بسته ام
وآنگه آمد تا بنزد یک خیام
گفت ازحرمرشه دین را سلام
کی گمان کردم که کوفی بی وفاست
همچو نمرودش سر جنگ خداست
توبه کردم لیک توابم توئی
عفو خواهیم لیک وهابم توئی
مهر تو فرعون را موسی کند
جذبه ات دجال را عیسی کند
گرچه دل دارم بقرآن معتمد
هم سرم بر تیغ باشد مستعد
گر بقران بخشیم شرمنده ام
ور بتیغم سر ببری بنده ام
گر بخوانی خیمه برگردن زنم
وربرانی غوطه اندر خون زنم
چاکرم از لطف اگر بنوازیم
شاکرم از قهر اگر بگدازیم
شاه گفت اهلا و سهلا مرحبا
ای دو کونت بنده بند قبا
گر تو ببریدی ره ظاهر زما
ما ره باطن نبریم از شما
بحرکی در انتقام از قطره شد
مهرکی در انکسار از ذره شد
گر ز تو نسبت بما سر زد خطا
آن خطا اینجا بدل شد برعطا
کفر اگر با ما رود ایمان شود
طاعت اربی ما چند عصیان شود
حر چو الطاف شه اندر خویش دید
عشق واپس مانده را در پیش دید
گفت چون اول من آزردم ترا
اذن ده تاگردمت اول فدا
کز بد این قوم من درخجلتم
عزتم دادی منه در ذلتم
شاه فرمودش توئی مهمان ما
میهمان را جاست اندر جان من
چون پسندم جای در میدان کنی
تن مشبک از دم پیکان کنی
گفت شاها تو مگر مهمان نه ای
که امان از جان و خان مان نه ای
پس زشه جست اذن (و) گفتا خیز باد
شد برزم و جیش را آواز داد
کای گروه دون دور از عاقبت
بی نصیب از مبدأ و از عاقبت
رفته ام گریان و خندان آمدم
رفته ام مور و سلیمان آمدم
تن نهادم پای تا سرجان شدم
جان چه باشد جملگی جانان شدم
خالی از خود گشتم و پر از خدا
از همه بیگانه با حق آشنا
گر چه من رستم زجان لیک ای سپاه
شرم دارید از رسول و از اله
این شه لب تشنه کو مهمان ماست
از ازل خود میزبان انبیاست
میهمان را آب و نان بر رخ که بست
خاطر مهمانی اینسان را که خست
آب این شط کز بهایم نی دریغ
مظهر حق را بکف ناید به تیغ
نان این وادی که ترسا را دهند
خالق عیسی برایش درگزند
این بگفت و تیغ خصم افکن کشید
برق ما نارخت زی خرمن کشید
خورد وزد تیغ سبک گرز گران
رفت و آمدگه کنار وگه میان
ناگهانش اسب پی کردند و وی
خود پیاده رزم را افشرد پی
چون فتاد از پشت زین آن باشکوه
گفتی ازپشت نسیم افتاد کوه
شد همی تیغی بجسمش جای گیر
همچو برق اندر دل ابر مطیر
بس بتن تیرش نشست و خون بجست
ضعف برد از پای و افکندش زدست
بود او را نیمه جانی کز امام
دید بربالین خود جانی تمام
زیر لب خندان سوی جنات رفت
ازصفت بگسست و رو برذات رفت
طبع جیحون تاکه حر را بنده شد
از مقالش صفحه مشک آکنده شد
ازحق و باطل کتایب صف کشید
نار لاف همسری با نور زد
شرک طبل زادفی الطنبور زد
دید حر کز وضع جیش انگیختن
در دو سو کار است برخون ریختن
گفت سور من سراسر سوک شد
آنکه مالک دیدمش مملوک شد
ازعمر پرسید کای نام تو ننگ
هست گویا با حسینت رای جنگ
بهر شیطان پنجه با آدم مزن
در رضای دیو مهر از جم مزن
گفت هان الیاس احدی الراحتین
جنگ خواهم کرد اکنون با حسین
بلکه هست آنگونه رزمم در نظر
کاندکش افکندن دست است و سر
آنقدر امروز رانم جوی خون
کز زمین تا حشر خون جوشد برون
حر چو بشنید این سخن زان شور بخت
هی بخود لرزید چون شاخ درخت
آنچنان درسینه اش دل می طپید
کآنکه دراصلاب بد بانگش شنید
پس بخود گفتا که ای سرگشته حر
از پی باطل زحق برگشته حر
آنچه را تو نوش دیدی نیش بود
آنچه را جدوارخواندی بیش بود
قند می پختی شرنگ آمد پدید
صلح می جستی و جنگ آمد پدید
به که حال از کفر زی ایمان شوی
اهرمن بنهی سوی یزدان شوی
این روا نبود که دست تو بتن
اوفتد عباس را دست از بدن
تارکت را تاج عزت برجنود
تارک اکبر شکافد از عمود
پیکرت را جوشن و فر و جلال
پیکر قاسم بمیدان پایمال
گردنت را طوقی از در عدن
گردن فرزند زهرا درکفن
زانقلابش جیش گفتندی که خیر
تو جز از حق می نترسیدی زغیر
دشت کین جنگ دلیران دیده ای
کام اژدر چنگ شیران دیده ای
تیغ و تیرت سوسن وگل می نمود
کوس رزمت نای بلبل می نمود
چون شد اکنون کز غریبی کم سپاه
کوه اندامت ندارد وزن کاه
هان گر ازشمشیر ترسی عارتست
ور زکشتن می هراسی کارتست
گفت سیر خلد و دوزخ میکنم
عارفانه طی برزخ میکنم
یکطرف پیغمبر و یکسو یزید
ادخلو ها جفت با هل من مزید
پس دو دست خود زغم برسرگرفت
فطرتش هم تیغ و قرآن برگرفت
گفت ای دادار غفار الذنوب
کاشف الاسرار وستار العیوب
گر دل خاصان تو بشکسته ام
باز دل عفو عامت بسته ام
وآنگه آمد تا بنزد یک خیام
گفت ازحرمرشه دین را سلام
کی گمان کردم که کوفی بی وفاست
همچو نمرودش سر جنگ خداست
توبه کردم لیک توابم توئی
عفو خواهیم لیک وهابم توئی
مهر تو فرعون را موسی کند
جذبه ات دجال را عیسی کند
گرچه دل دارم بقرآن معتمد
هم سرم بر تیغ باشد مستعد
گر بقران بخشیم شرمنده ام
ور بتیغم سر ببری بنده ام
گر بخوانی خیمه برگردن زنم
وربرانی غوطه اندر خون زنم
چاکرم از لطف اگر بنوازیم
شاکرم از قهر اگر بگدازیم
شاه گفت اهلا و سهلا مرحبا
ای دو کونت بنده بند قبا
گر تو ببریدی ره ظاهر زما
ما ره باطن نبریم از شما
بحرکی در انتقام از قطره شد
مهرکی در انکسار از ذره شد
گر ز تو نسبت بما سر زد خطا
آن خطا اینجا بدل شد برعطا
کفر اگر با ما رود ایمان شود
طاعت اربی ما چند عصیان شود
حر چو الطاف شه اندر خویش دید
عشق واپس مانده را در پیش دید
گفت چون اول من آزردم ترا
اذن ده تاگردمت اول فدا
کز بد این قوم من درخجلتم
عزتم دادی منه در ذلتم
شاه فرمودش توئی مهمان ما
میهمان را جاست اندر جان من
چون پسندم جای در میدان کنی
تن مشبک از دم پیکان کنی
گفت شاها تو مگر مهمان نه ای
که امان از جان و خان مان نه ای
پس زشه جست اذن (و) گفتا خیز باد
شد برزم و جیش را آواز داد
کای گروه دون دور از عاقبت
بی نصیب از مبدأ و از عاقبت
رفته ام گریان و خندان آمدم
رفته ام مور و سلیمان آمدم
تن نهادم پای تا سرجان شدم
جان چه باشد جملگی جانان شدم
خالی از خود گشتم و پر از خدا
از همه بیگانه با حق آشنا
گر چه من رستم زجان لیک ای سپاه
شرم دارید از رسول و از اله
این شه لب تشنه کو مهمان ماست
از ازل خود میزبان انبیاست
میهمان را آب و نان بر رخ که بست
خاطر مهمانی اینسان را که خست
آب این شط کز بهایم نی دریغ
مظهر حق را بکف ناید به تیغ
نان این وادی که ترسا را دهند
خالق عیسی برایش درگزند
این بگفت و تیغ خصم افکن کشید
برق ما نارخت زی خرمن کشید
خورد وزد تیغ سبک گرز گران
رفت و آمدگه کنار وگه میان
ناگهانش اسب پی کردند و وی
خود پیاده رزم را افشرد پی
چون فتاد از پشت زین آن باشکوه
گفتی ازپشت نسیم افتاد کوه
شد همی تیغی بجسمش جای گیر
همچو برق اندر دل ابر مطیر
بس بتن تیرش نشست و خون بجست
ضعف برد از پای و افکندش زدست
بود او را نیمه جانی کز امام
دید بربالین خود جانی تمام
زیر لب خندان سوی جنات رفت
ازصفت بگسست و رو برذات رفت
طبع جیحون تاکه حر را بنده شد
از مقالش صفحه مشک آکنده شد
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۹ - شهادت وهب بن عبدالله
چند نازی ای حکیم از فرط عقل
که حق از عقل تو در ناید بنقل
تو محاط و حق محیط است ای عمو
از علی خوان کلما میزتمو
کی بصا نع میبرد مصنوع پی
کی کند ادراک نائی فکرنی
هرچه را خوانی خدا آن خود توئی
که بموصوف از صفت افتد دوئی
شرکرا توحید پنداری که چه
جهل را تو علم انگاری که چه
کی ابوذر بوی صرف اشنیده بود
یا که سلمان نحو و منطق دیده بود
جذب حق مخصوص توفیق است و بس
نی دوام ذکر یا حبس نفس
گر تو مشتاق حقی بگذر ز غیر
که خدا جوئی چه درکعبه چه دیر
آن شنیدم کز نصارا بد وهب
وز صلیب و دیر نامد محتجب
سالها ثالث ثلاثه گفته بود
خاک راه راهب از جان رفته بود
لیک چون توفیق زد طبل وفاق
شد حسینش هادی راه عراق
زد دم از تکبیر و از ناقوس راست
برمیان زنار یا قدوس بست
رسته شد از قید قسیس وکنشت
بسته شد برقید غلمان و بهشت
با زن و با مادر ازصدق و صفا
شاه را تا کربلا کرد اقتفا
چون صباح روز عاشورا دمید
وز فلک سری غریب آمد پدید
دید کز جور سپاهی کینه کش
یاوران مقتول و طفلان درعطش
یکطرف جوش و خروش اندر حرم
یکطرف شه مانده بی خیل و حشم
مادرش گفت ای وهب چندین درنگ
خیز و برنه زین باسب و شو بجنگ
از سکونت در دلم آن واهمه
که خجل گردم ز روی فاطمه
از جوانمردی شنو زین پیر زن
برصف این روبهان چون شیر زن
چون وهب گفتار مادر گوش کرد
جست و تن بر رزم جوشن پوش کرد
نو عروسش چون بعزم رزم دید
چنگ زد در دامن و اشکش چکید
گفت کای شور سر سودائیم
رحم کن بر غربت و تنهائیم
من هنوز از وصل تو ناسوده ام
عقده از طره ات نگشوده ام
اندر این کشور که نشناسند کیش
چون پسندی طاق مانده جفت خویش
گفت با او کای عروس نامراد
زین جدائی سلب ناید اتحاد
وصل ما و تو فتاد اندر جنان
که وصال اندر جنان به کز جهان
جامه دامادی من شد کفن
شد بگور از حجله عیشم وطن
تیغ ابروی توام کی ره زند
که سرم بر تیغ آهن می تند
تیر مژگان تو اندرکیش به
که مرا از تیر کین دل ریش به
از سرم شد شوق بالینت رمان
که فتاده در سرم عشق سنان
دوری از گلگون رخت محبوب تر
که مرا گل گونه از خون خوبتر
پس سوی شه رفت و جست اذن جهاد
شاه گفت ای سرو بستان رشاد
تو مسلمانی و مهمان منی
در پناه عهد و پیمان منی
میهمان و نو مسلمان ای دریغ
هیچکس نسپاردش برتیر و تیغ
گفت ای اسلام را تو مبتدع
بل ضیافت را وجودت مخترع
تو که هم مهمانی وهم اصل دین
ازچه برقتلت زده صف مشرکین
وانگهی خاک ره شه بوس کرد
شد برزم و بانگ همچون کوس کرد
کای سپه گر می ندانیدم نسب
پورعبداللهم و نامم وهب
گرز من البرز را هامون کند
برق تیغم چرخ را کانون کند
تاب کوپال من اندر قاف نیست
با سم رخشم زمین را ناف نیست
زان گره می کشت و می افکند هی
وزعروسش ناله ارجع الی
مادرش می گفت بگذرین عروس
ترسمت کآخر فریبد از فسوس
ناگهان گشتش دو دست از تن جدا
مادراندر نصرتش شد در وغا
با عمود خیمه کاندر دست داشت
چندتن را خیمه در دوزخ فراشت
گفت شاهش بازگرد ای شیر زن
که جهاد از زن نخواهد ذوالمنن
بازگشت اما وهب چون کشته شد
جانب شوهر زن سرگشته شد
خون ز رخسارش همی میکرد پاک
کز اشاره شمر ناگه شد هلاک
وین نخستین زن بد ازجیش امام
کز شهادت شد سوی دارالسلام
دیگری ز اهل خبر گوید چنین
گه وهب چون خورد و زد در دشت کین
زنده بگرفتند و بردندش چو شیر
نزد ابن سعد گفتش کای دلیر
سخت ما را سست عنصر دیده
خصم را کم خویش را پر دیده
پس سرش ببرید وزی مادر فکند
مادرش هم باز زی لشکر فکند
آنچنان پراند سر را سویشان
که تنی شد کشته از اردویشان
گفت آنسر کو نثار یار گشت
برتن خود بار و بر ما عار گشت
این وهب بر شاهدین موهوب شد
گر به تو بد رفت بر وی خوب شد
طبع را جیحون چو نظم اندیش کرد
عرش را کرسی بزم خویش کرد
که حق از عقل تو در ناید بنقل
تو محاط و حق محیط است ای عمو
از علی خوان کلما میزتمو
کی بصا نع میبرد مصنوع پی
کی کند ادراک نائی فکرنی
هرچه را خوانی خدا آن خود توئی
که بموصوف از صفت افتد دوئی
شرکرا توحید پنداری که چه
جهل را تو علم انگاری که چه
کی ابوذر بوی صرف اشنیده بود
یا که سلمان نحو و منطق دیده بود
جذب حق مخصوص توفیق است و بس
نی دوام ذکر یا حبس نفس
گر تو مشتاق حقی بگذر ز غیر
که خدا جوئی چه درکعبه چه دیر
آن شنیدم کز نصارا بد وهب
وز صلیب و دیر نامد محتجب
سالها ثالث ثلاثه گفته بود
خاک راه راهب از جان رفته بود
لیک چون توفیق زد طبل وفاق
شد حسینش هادی راه عراق
زد دم از تکبیر و از ناقوس راست
برمیان زنار یا قدوس بست
رسته شد از قید قسیس وکنشت
بسته شد برقید غلمان و بهشت
با زن و با مادر ازصدق و صفا
شاه را تا کربلا کرد اقتفا
چون صباح روز عاشورا دمید
وز فلک سری غریب آمد پدید
دید کز جور سپاهی کینه کش
یاوران مقتول و طفلان درعطش
یکطرف جوش و خروش اندر حرم
یکطرف شه مانده بی خیل و حشم
مادرش گفت ای وهب چندین درنگ
خیز و برنه زین باسب و شو بجنگ
از سکونت در دلم آن واهمه
که خجل گردم ز روی فاطمه
از جوانمردی شنو زین پیر زن
برصف این روبهان چون شیر زن
چون وهب گفتار مادر گوش کرد
جست و تن بر رزم جوشن پوش کرد
نو عروسش چون بعزم رزم دید
چنگ زد در دامن و اشکش چکید
گفت کای شور سر سودائیم
رحم کن بر غربت و تنهائیم
من هنوز از وصل تو ناسوده ام
عقده از طره ات نگشوده ام
اندر این کشور که نشناسند کیش
چون پسندی طاق مانده جفت خویش
گفت با او کای عروس نامراد
زین جدائی سلب ناید اتحاد
وصل ما و تو فتاد اندر جنان
که وصال اندر جنان به کز جهان
جامه دامادی من شد کفن
شد بگور از حجله عیشم وطن
تیغ ابروی توام کی ره زند
که سرم بر تیغ آهن می تند
تیر مژگان تو اندرکیش به
که مرا از تیر کین دل ریش به
از سرم شد شوق بالینت رمان
که فتاده در سرم عشق سنان
دوری از گلگون رخت محبوب تر
که مرا گل گونه از خون خوبتر
پس سوی شه رفت و جست اذن جهاد
شاه گفت ای سرو بستان رشاد
تو مسلمانی و مهمان منی
در پناه عهد و پیمان منی
میهمان و نو مسلمان ای دریغ
هیچکس نسپاردش برتیر و تیغ
گفت ای اسلام را تو مبتدع
بل ضیافت را وجودت مخترع
تو که هم مهمانی وهم اصل دین
ازچه برقتلت زده صف مشرکین
وانگهی خاک ره شه بوس کرد
شد برزم و بانگ همچون کوس کرد
کای سپه گر می ندانیدم نسب
پورعبداللهم و نامم وهب
گرز من البرز را هامون کند
برق تیغم چرخ را کانون کند
تاب کوپال من اندر قاف نیست
با سم رخشم زمین را ناف نیست
زان گره می کشت و می افکند هی
وزعروسش ناله ارجع الی
مادرش می گفت بگذرین عروس
ترسمت کآخر فریبد از فسوس
ناگهان گشتش دو دست از تن جدا
مادراندر نصرتش شد در وغا
با عمود خیمه کاندر دست داشت
چندتن را خیمه در دوزخ فراشت
گفت شاهش بازگرد ای شیر زن
که جهاد از زن نخواهد ذوالمنن
بازگشت اما وهب چون کشته شد
جانب شوهر زن سرگشته شد
خون ز رخسارش همی میکرد پاک
کز اشاره شمر ناگه شد هلاک
وین نخستین زن بد ازجیش امام
کز شهادت شد سوی دارالسلام
دیگری ز اهل خبر گوید چنین
گه وهب چون خورد و زد در دشت کین
زنده بگرفتند و بردندش چو شیر
نزد ابن سعد گفتش کای دلیر
سخت ما را سست عنصر دیده
خصم را کم خویش را پر دیده
پس سرش ببرید وزی مادر فکند
مادرش هم باز زی لشکر فکند
آنچنان پراند سر را سویشان
که تنی شد کشته از اردویشان
گفت آنسر کو نثار یار گشت
برتن خود بار و بر ما عار گشت
این وهب بر شاهدین موهوب شد
گر به تو بد رفت بر وی خوب شد
طبع را جیحون چو نظم اندیش کرد
عرش را کرسی بزم خویش کرد
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۱۰ - در منقبت شیر خدا و مرثیه سیدالشهدا علیهما السلام
ارواح و ابدانش فدا آن ممکن واجب سلب
کز هر سر مویش بپا صدرایت از اسرار رب
صافی دلش مرآت حق گفتش همه آیات حق
در هرصفت چون ذات حق فردیست نغز و منتخب
نار صنم نور صمد ساز صفا سوز حسد
بدر ازل صدر ابد دفع بلا رفع کرب
هم او قضا هم او قدر او فلک هم او قمر
هم او مصور هم صور هم او مسبب هم سبب
زو عرش و زو غبرا بود زو علم و زو اسما بود
این خود همان دریا بود کز حد فزونستش شعب
فرعش همه از اصل حق بالش همه از فصل حق
از هر چه غیر از وصل حق اندر دو عالم مجتنب
نبود عجب رفت ار گهی یکشب چهل جا از مهی
جائی کزو باشد تهی زان بیشتر دارد عجب
ای زیب جانها نام تو به از روش اقدام تو
در مذهب خدام تو یکسان بود سنگ و ذهب
کاخت فلک کویت حرم بغضت سقر عفوت ارم
دستت بقا تیغت عدم مهرت شفا قهرت تعب
موسی که اندر خیل تو بد معتصم برذیل تو
بی اقتضای میل تو نشناخت آتش از رطب
فر ترا با هر ولی فرق از ثریا تا ثری
تو شمس و آنان چون سهی تو برق و آنان چون خشب
دنیا تو و عقبی توئی پنهان تو و پیدا توئی
ز ایجاد بی همتا توئی هم در حسب هم در نسب
روزیکه بفروزد چنان از تاب شمشیرت جهان
ازلطف ار ناید امان موید همی عیسی ز تب
خیبرکجا و بدر چه مرحب کدام و عمر وکه
با تیغت ازکه تا بمه چون در بر آتش حطب
چهر خدا سیمای تو گنج حق استغنای تو
گردد بیک ایمای تو گردون زمین و روز شب
تو ماه و عالم میغ تو تو شاه و جان یرلیغ تو
ادیان قویم از تیغ تو چونانکه ابدان از عصب
شاها بدین جاه وشرف کت مستغاث از هر طرف
در کربلا چون بر نجف ماندی حسینت محتجب
خاصه دمی کو برستم تن داد و جانرا نیز هم
و اطفال او مانده زغم تر دیدگانی خشک لب
شد کشته ز اشراری غبی ابراری از شیخ و صبی
گیرم نبودند از نبی چون شد تقاضای عرب
خیلی که جبریل از جنان آورد شان رفرف بجان
زاشتر سواری آسمان فرسودشان ران از قتب
قومی که دلهاشان ز دین به رحمه للعالمین
وز قتلشان از مشرکین افروخت نیران غضب
جمعی که بود از ما خلق اندوهشان اندوه حق
در حزنشان ننگ فرق کردند اظهار طرب
آن زینبی کز جاه و فردیباش فرش رهگذر
کردی سیه معجر بسر برجای زربفت و قصب
آن دختری کز منزلت براخترش بد سلطنت
گشتی معاقب عاقبت ازشارب بنت العنب
مستوره کز باریش بدهر زمانی یاریش
شومی بخدمتگاریش کرد از یزید او را طلب
شد زینت افزای سنان ازقسوه قلب سنان
آنسر که بوسید آسمان نزدش زمین را از ادب
افتاد برخاک از جفا اندر زمین کربلا
دستی که با دست خدا بود از اصالت منتسب
شاها بیزد اندرکنون بنگر پس از صد آزمون
باز از سپهر آبگون شد جان جیحون ملتهب
هم لطفت ای فیض قدم شاید که بفشارد قدم
تا از نمی ابر کرم بنشاند از جانم لهب
کز هر سر مویش بپا صدرایت از اسرار رب
صافی دلش مرآت حق گفتش همه آیات حق
در هرصفت چون ذات حق فردیست نغز و منتخب
نار صنم نور صمد ساز صفا سوز حسد
بدر ازل صدر ابد دفع بلا رفع کرب
هم او قضا هم او قدر او فلک هم او قمر
هم او مصور هم صور هم او مسبب هم سبب
زو عرش و زو غبرا بود زو علم و زو اسما بود
این خود همان دریا بود کز حد فزونستش شعب
فرعش همه از اصل حق بالش همه از فصل حق
از هر چه غیر از وصل حق اندر دو عالم مجتنب
نبود عجب رفت ار گهی یکشب چهل جا از مهی
جائی کزو باشد تهی زان بیشتر دارد عجب
ای زیب جانها نام تو به از روش اقدام تو
در مذهب خدام تو یکسان بود سنگ و ذهب
کاخت فلک کویت حرم بغضت سقر عفوت ارم
دستت بقا تیغت عدم مهرت شفا قهرت تعب
موسی که اندر خیل تو بد معتصم برذیل تو
بی اقتضای میل تو نشناخت آتش از رطب
فر ترا با هر ولی فرق از ثریا تا ثری
تو شمس و آنان چون سهی تو برق و آنان چون خشب
دنیا تو و عقبی توئی پنهان تو و پیدا توئی
ز ایجاد بی همتا توئی هم در حسب هم در نسب
روزیکه بفروزد چنان از تاب شمشیرت جهان
ازلطف ار ناید امان موید همی عیسی ز تب
خیبرکجا و بدر چه مرحب کدام و عمر وکه
با تیغت ازکه تا بمه چون در بر آتش حطب
چهر خدا سیمای تو گنج حق استغنای تو
گردد بیک ایمای تو گردون زمین و روز شب
تو ماه و عالم میغ تو تو شاه و جان یرلیغ تو
ادیان قویم از تیغ تو چونانکه ابدان از عصب
شاها بدین جاه وشرف کت مستغاث از هر طرف
در کربلا چون بر نجف ماندی حسینت محتجب
خاصه دمی کو برستم تن داد و جانرا نیز هم
و اطفال او مانده زغم تر دیدگانی خشک لب
شد کشته ز اشراری غبی ابراری از شیخ و صبی
گیرم نبودند از نبی چون شد تقاضای عرب
خیلی که جبریل از جنان آورد شان رفرف بجان
زاشتر سواری آسمان فرسودشان ران از قتب
قومی که دلهاشان ز دین به رحمه للعالمین
وز قتلشان از مشرکین افروخت نیران غضب
جمعی که بود از ما خلق اندوهشان اندوه حق
در حزنشان ننگ فرق کردند اظهار طرب
آن زینبی کز جاه و فردیباش فرش رهگذر
کردی سیه معجر بسر برجای زربفت و قصب
آن دختری کز منزلت براخترش بد سلطنت
گشتی معاقب عاقبت ازشارب بنت العنب
مستوره کز باریش بدهر زمانی یاریش
شومی بخدمتگاریش کرد از یزید او را طلب
شد زینت افزای سنان ازقسوه قلب سنان
آنسر که بوسید آسمان نزدش زمین را از ادب
افتاد برخاک از جفا اندر زمین کربلا
دستی که با دست خدا بود از اصالت منتسب
شاها بیزد اندرکنون بنگر پس از صد آزمون
باز از سپهر آبگون شد جان جیحون ملتهب
هم لطفت ای فیض قدم شاید که بفشارد قدم
تا از نمی ابر کرم بنشاند از جانم لهب
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۱۲ - در نعت خاتم انیبا و رثاء بر قاسم بن حسن مجتبی (ع)
چو از نهان بعیان زد علم رسول مصدق
زخاک جانب افلاک شد خروش انا الحق
مهی زبرج تجرد نهاد رخ به تعین
که ارتباط پذیرفت ازو مقید و مطلق
خوری زمشرق بطحا طلوع کرد که آمد
نجوم چرخ معلق بطوف ارض مطبق
زملک غیب خدیوی سوی شهود قدم زد
که شد مکان همه از لامکان سپاه مضیق
به ایمن اندر جبریلش از حواری مشفق
بایسر اندر میکالش از موالی اشفق
نمود چهره خلیلی که فیض مطبخ جودش
زمغز کله نمرود داده مائده بق
رسید رحمتی از حق که ز اشتمال عمومش
اگر چه شیطان برد امید از او بود احمق
گشاد بال همائی ز اوج سدره قدرت
که زد فلک چو کبوتر برش ز شوق معلق
شه ملایک حاجب محمد آنکه ز واجب
فراتر از حد امکان فرش فراشته منجق
شکافت گرمه روشن همی بکوری دشمن
مدان زمصدر اعجاز او همین یک مشتق
کسی که مهر و مه و عرش و فرش ازوست هویدا
نه درخور است که گوئی از او قمرشده منشق
کدام معجز از این بیش کایزدی جبروتش
زلامکان بمکان زد پی نبوت بیرق
ببارگاه نبوت بد آنزمان متمکن
که در بآب وگل آدم فتاده بود معوق
ز شوق دامن وصلش بطور سیر معانی
دوصد کلیم ارنی گو زده است چاک بطرطق
چو لطف و قهر وی اندردوکون خواست تجسم
شدند آدم و ابلیس و نور و نار مخلق
اگر نه حشمت او تافتی به وادی ایمن
فکیف خر موسی علی الثری و تصعق
ای آن ستوده لولاک کآفرینش ذاتت
شد از بسیط و مرکب برتبه اقدم و اسبق
هنوز رونق هستی نداشت عالم کثرت
که داشت خلوت وحدت ز شمع روی تو رونق
نمود ختم رسل برتو کردگار و عیان شد
که نی بدرج الوهیت از تو گوهر الیق
چنان بحق تو ز توفیق راه وصل گشادی
که قاسم بن حسن ز التجای شاه موفق
چو شد گشاده جهان تنگ برحسین زکوفی
گرفت دامن عم و آستین شکست به مرفق
که ای پناه یتیمان من آن یتیم غریبم
که نیست واسطه ام غیر سیل اشک مروق
فدائی تو شد امروز چه بزرگ و چه کوچک
مراچه شد که نباید شدن برایشان ملحق
زخون کشته چو شنگرف گشته دشت و زغیرت
دلم بسینه طپد همچنانکه توده زیبق
من یتیم که مقهور روزگار شدستم
سرم بتیغ ملمع کشد نه تاج مغرق
وزین گذشته ز تعویذ من ز باب نوشته
که سرنمایمت امروز هدیه برسم ابلق
گرم مقام پسندی برزم خصم زهی فر
ورم مقیم نمائی ببزم دوست خهی دق
شه از شنیدن تعویذ و خون فشاندن قاسم
ورا بطوق کفن سرفراز کرد و مطوق
زعزم رزم وی اندر خیام ساز شد افغان
چنانکه لرزه فتاد از زمین بچرخ معلق
یکیش گفت بمان ای رخت بهشت مصور
یکیش گفت مرو ای غمت جحیم محقق
وی از نشاط روان باختن بشاه شهیدان
باسب پیلتن آورد رخ براندن بیدق
برزمگه شد و از دل کشید نعره و گفتا
که ای گروه زحق بسته چشم از پی ناحق
کجا رواست که پوشد کفن ز قلت ناصر
کسی که دامنش ازخیل انبیاست موثق
میانه دو شط آرام جان ساقی کوثر
زتشنگی بودش جوش همچو بحر معمق
زداغ اکبر و عباس و آتش عطش اینک
تنش بتاب و قدش خم دلش دو نیم و لبش شق
چو دیدزاده سعدش بخواند از رزق وگفتا
که ای بنام تو پیکار وی زگنبد ازرق
یکی بران و بیاور سرش که تا ز یزیدت
خلاع فاخره آید زطوق و یاره و یلمق
جواب داد مرا کز هزار مرد دل افزون
کنم چگونه بطفلی اساس رزم منسق
زخردیش نرسد پای بر رکاب و نشاید
که چون منی شودش همعنان به رمح مدنق
پس آنگه از پسرانش سه تن بکین شد و قاسم
روان بمالک دوزخ نمودشان متعلق
چو سرخ دید بخون زرد چهره پسرانرا
سپید روز سیه شد به سبز دیده ازرق
یکی چو پیل خروشید و شد چو نیل بمیدان
چنانکه تیره ببهرام گورساخت خورنق
ولی زیمن دعای حسین سبط حسن را
نگشت جامه منصوری از هراس ملفق
باوج ابر و بفریاد رعد تاخت و از تن
سرش فکند به تیغی ز برق المع و احرق
عمر ز مردی داماد شه خجل شد وگفتا
که ای زنان سپاهی چنین بخانه مطلق
وی اربهر مو شیریست نی زکودکی افزون
برو شوید یک از چار سوی معرکه ملصق
سپه نمود بتیر و بتیغ جنبش و آمد
ور از چشمه سوزن زمین ماریه اضیق
ز زین نگون شد و پس استغاثه کرد وی از عم
که ای سرشت تو ز اخلاق ذوالمنن متخلق
ببین بقلزم خون چون نهنگ گشته شناور
تنی که هست بفردوس از او بشرم ستبرق
شهنشش بسرآمد ولی چه سود پس انگه
که بود سینه او از سم ستور مسحق
شها ثنای تو ناید یک از هزار ز جیحون
نگارد ار بمدیحت دو صد کتاب منمق
زخاک جانب افلاک شد خروش انا الحق
مهی زبرج تجرد نهاد رخ به تعین
که ارتباط پذیرفت ازو مقید و مطلق
خوری زمشرق بطحا طلوع کرد که آمد
نجوم چرخ معلق بطوف ارض مطبق
زملک غیب خدیوی سوی شهود قدم زد
که شد مکان همه از لامکان سپاه مضیق
به ایمن اندر جبریلش از حواری مشفق
بایسر اندر میکالش از موالی اشفق
نمود چهره خلیلی که فیض مطبخ جودش
زمغز کله نمرود داده مائده بق
رسید رحمتی از حق که ز اشتمال عمومش
اگر چه شیطان برد امید از او بود احمق
گشاد بال همائی ز اوج سدره قدرت
که زد فلک چو کبوتر برش ز شوق معلق
شه ملایک حاجب محمد آنکه ز واجب
فراتر از حد امکان فرش فراشته منجق
شکافت گرمه روشن همی بکوری دشمن
مدان زمصدر اعجاز او همین یک مشتق
کسی که مهر و مه و عرش و فرش ازوست هویدا
نه درخور است که گوئی از او قمرشده منشق
کدام معجز از این بیش کایزدی جبروتش
زلامکان بمکان زد پی نبوت بیرق
ببارگاه نبوت بد آنزمان متمکن
که در بآب وگل آدم فتاده بود معوق
ز شوق دامن وصلش بطور سیر معانی
دوصد کلیم ارنی گو زده است چاک بطرطق
چو لطف و قهر وی اندردوکون خواست تجسم
شدند آدم و ابلیس و نور و نار مخلق
اگر نه حشمت او تافتی به وادی ایمن
فکیف خر موسی علی الثری و تصعق
ای آن ستوده لولاک کآفرینش ذاتت
شد از بسیط و مرکب برتبه اقدم و اسبق
هنوز رونق هستی نداشت عالم کثرت
که داشت خلوت وحدت ز شمع روی تو رونق
نمود ختم رسل برتو کردگار و عیان شد
که نی بدرج الوهیت از تو گوهر الیق
چنان بحق تو ز توفیق راه وصل گشادی
که قاسم بن حسن ز التجای شاه موفق
چو شد گشاده جهان تنگ برحسین زکوفی
گرفت دامن عم و آستین شکست به مرفق
که ای پناه یتیمان من آن یتیم غریبم
که نیست واسطه ام غیر سیل اشک مروق
فدائی تو شد امروز چه بزرگ و چه کوچک
مراچه شد که نباید شدن برایشان ملحق
زخون کشته چو شنگرف گشته دشت و زغیرت
دلم بسینه طپد همچنانکه توده زیبق
من یتیم که مقهور روزگار شدستم
سرم بتیغ ملمع کشد نه تاج مغرق
وزین گذشته ز تعویذ من ز باب نوشته
که سرنمایمت امروز هدیه برسم ابلق
گرم مقام پسندی برزم خصم زهی فر
ورم مقیم نمائی ببزم دوست خهی دق
شه از شنیدن تعویذ و خون فشاندن قاسم
ورا بطوق کفن سرفراز کرد و مطوق
زعزم رزم وی اندر خیام ساز شد افغان
چنانکه لرزه فتاد از زمین بچرخ معلق
یکیش گفت بمان ای رخت بهشت مصور
یکیش گفت مرو ای غمت جحیم محقق
وی از نشاط روان باختن بشاه شهیدان
باسب پیلتن آورد رخ براندن بیدق
برزمگه شد و از دل کشید نعره و گفتا
که ای گروه زحق بسته چشم از پی ناحق
کجا رواست که پوشد کفن ز قلت ناصر
کسی که دامنش ازخیل انبیاست موثق
میانه دو شط آرام جان ساقی کوثر
زتشنگی بودش جوش همچو بحر معمق
زداغ اکبر و عباس و آتش عطش اینک
تنش بتاب و قدش خم دلش دو نیم و لبش شق
چو دیدزاده سعدش بخواند از رزق وگفتا
که ای بنام تو پیکار وی زگنبد ازرق
یکی بران و بیاور سرش که تا ز یزیدت
خلاع فاخره آید زطوق و یاره و یلمق
جواب داد مرا کز هزار مرد دل افزون
کنم چگونه بطفلی اساس رزم منسق
زخردیش نرسد پای بر رکاب و نشاید
که چون منی شودش همعنان به رمح مدنق
پس آنگه از پسرانش سه تن بکین شد و قاسم
روان بمالک دوزخ نمودشان متعلق
چو سرخ دید بخون زرد چهره پسرانرا
سپید روز سیه شد به سبز دیده ازرق
یکی چو پیل خروشید و شد چو نیل بمیدان
چنانکه تیره ببهرام گورساخت خورنق
ولی زیمن دعای حسین سبط حسن را
نگشت جامه منصوری از هراس ملفق
باوج ابر و بفریاد رعد تاخت و از تن
سرش فکند به تیغی ز برق المع و احرق
عمر ز مردی داماد شه خجل شد وگفتا
که ای زنان سپاهی چنین بخانه مطلق
وی اربهر مو شیریست نی زکودکی افزون
برو شوید یک از چار سوی معرکه ملصق
سپه نمود بتیر و بتیغ جنبش و آمد
ور از چشمه سوزن زمین ماریه اضیق
ز زین نگون شد و پس استغاثه کرد وی از عم
که ای سرشت تو ز اخلاق ذوالمنن متخلق
ببین بقلزم خون چون نهنگ گشته شناور
تنی که هست بفردوس از او بشرم ستبرق
شهنشش بسرآمد ولی چه سود پس انگه
که بود سینه او از سم ستور مسحق
شها ثنای تو ناید یک از هزار ز جیحون
نگارد ار بمدیحت دو صد کتاب منمق
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۱۶ - در منقبت شاه ولایت اساس و رثاء برحضرت عباس علیه السلام
در دهر دلا تا کی گه هالک وگه ناجی
از صولت آن مایوس بر دولت این راجی
جز قلزم وحدت نیست کافتاده بمواجی
هان از نظر کثرت ابلیس شد اخراجی
شو بنده شاه دین چند این همه محتاجی
تا عرش بجان گردد برفرش رهت محتاج
مصباح سبل حیدر مصداق کلام الله
آن واجب ممکن سیر آن وحدت کثرت کاه
هم در زمنش خرگه هم برفلکش خرگاه
ادراک حضورش را ارواح بواشوقاه
شاهی که چو قد افراخت از بهر بروز جاه
درخانه یزدان ساخت از دوش نبی معراج
شیریکه حدوثش راست صحرای قدم بیشه
چون ذات خدا افزون از حیز اندیشه
ایزد زغدیری خم پرکرده ورا شیشه
بر ریشه تاک شرک زد عصمت او تیشه
باقی بر امرا و ممدوح ترین پیشه
فانی بر نهی او مرجوح ترین منهاج
چون او بکمند و تیغ دربست وگشود آید
از جسم روان خصم نزدش بدرود آید
جیریل ورا ساجد بر شمسة خود آید
رخساره عزرائیل از بیم کبود آید
تیرش زهوا صدصد چون نیزه فرود آید
خواهد چو نخستین را بهر دومین آماج
ای سرکنوز غیب از ناصیه ات مشهود
وی حکم تو برمعدوم بخشد شرف موجود
برخالق و در مخلوق هم عابد و هم معبود
بر واجب و در امکان هم ساجد و هم مسجود
بی عاطفتت برتخت مقهور بود نمرود
با دوستیت بردار منصور بود حلاج
آنجا که ولای تست تشریف ده آمال
نشگفت که با عیسی هم چشم بود دجال
تو معنی وجه الله ازچهر بدایع فال
هالک همه غیر از تو کت هست فری لازال
با عزم تو همچون سیل پوینده شود اجبال
باحزم تو همچون کوه پاینده شود امواج
از چون تو پسر در فخر ازصبح ازل اجداد
وز چون تو پدر در ناز تا شام ابد اولاد
جز حق نتواند کس اوصاف ترا تعداد
در بزم تو مات اقطاب بر رزم تو محو اوتاد
از نیزه تو ازواج اندر شمر افراد
وز صارم تو افراد در مرتبه ازواج
شاها تو بدین قدرت برصبر که گفتت پاس
چون نزد برادر رفت بر رخصت کین عباس
گفت ای زکفت سیراب صد چون خضر و الیاس
از تشنگی اطفال اندر جگرم الماس
وقتست که خواهم آب زین فرقه حق نشناس
من زنده و تو عطشان وین شط ز دو سو مواج
ده گوش براین فریاد کاندر حرم افتاده است
گوئی شرر نیران اندر ارم افتاده است
یک طفل زسوز دل برخاک نم افتاده است
یکزن ز غم فرزند اشکش بیم افتاده است
نه دست من از پیکر نزکف علم افتاده است
پس ازچه نرانم اسب اندر پی استعلاج
سنگ محنم امروز پیمانه صبر اشکست
آب ارنه بدست آرم با راست بدوشم دست
خود پای شکیبم نیست تا دست بجسمم هست
این گفت و سپند آسا از مجمر طاقت جست
راه شط و دست خصم با نیزه گشود و بست
وز هیبت او بگریخت افواج پس افواج
زده نعره که ایمردم ما نیز مسلمانیم
گر منکر اسلامید ما بنده یزدانیم
ور دشمن یزدانید ما وارد و مهمانیم
گر رنجه ز مهمانید ما از چه گروگانیم
ور زانکه گروگانیم آخر ز چه عطشانیم
ای میر شما بی تخت وی شاه شما بی تاج
ما را که بخاک درکوثر پی آب روست
افتاد عطش در دل چون شعله که در مینوست
نه روشنی اندر چشم نه قوت در زا نوست
تفتیده بسرها مغز خشکیده به تن ها پوست
آن خیمه که بیت الله در طوف حریم اوست
دارید چرا محصور خواهید چرا تاراج
آنگه بفرات افکند چون توسن قهاری
میخواست که نوشد آب تا بیش کند یاری
گفتا بخودای عباس کو رسم وفاداری
تو آب خوری و اطفال در العطش و زاری
پس مشک گران بردن دید اصل سبکباری
انگیخت سوی شه اسب ازخصم گرفته باج
ناگاه کج آئینیش زد تیغ بدست راست
بگرفت سوی چپ مشک و آئین جدال آراست
جانش زخدا افزود جسمش زخودی گرکاست
دست چپش از تن نیز افتاد ولی میخواست
برخیمه رساند آب تا سر به تنش برجاست
بگرفت بدندان مشک وز خون بدنش امواج (؟)
بردوخت خدنگش تن او باز فرس میراند
آشفت عمودش مغز او نیز رجز میخواند
با نوک رکاب از زین گردان بهوا پراند
ناگاه کمانداری آبش بزمین افشاند
پس خواند برادر را وز یاس همانجا ماند
نی نی که به وی آنجا بود از جهتی معراج
شه شیفته دل برخواست بر مرکب کین بنشست
صد صف ز سپه بگسست تا جانب او پیوست
دیدش که سهی بالا افتاده بجائی پست
نه سینه نه رو نه پشت نه پای نه سر نه دست
گفتا که کنون ای چرخ پشتم ز الم بشکست
هان برکه گذارم دل یا با که کنم کنکاج
ایشاه نجف بر ما دور از تو شکست افتاد
بس زهر به شهد آمیخت بس نیست به هست افتاد
بدرالشهدا عباس تا آنکه زدست افتاد
تاج الشعرا جیحون از اوج به پست افتاد
این مهر توام در دل ازعهد الست افتاد
پاید چو سواد از مشک ماند چو بیاض ازعاج
از صولت آن مایوس بر دولت این راجی
جز قلزم وحدت نیست کافتاده بمواجی
هان از نظر کثرت ابلیس شد اخراجی
شو بنده شاه دین چند این همه محتاجی
تا عرش بجان گردد برفرش رهت محتاج
مصباح سبل حیدر مصداق کلام الله
آن واجب ممکن سیر آن وحدت کثرت کاه
هم در زمنش خرگه هم برفلکش خرگاه
ادراک حضورش را ارواح بواشوقاه
شاهی که چو قد افراخت از بهر بروز جاه
درخانه یزدان ساخت از دوش نبی معراج
شیریکه حدوثش راست صحرای قدم بیشه
چون ذات خدا افزون از حیز اندیشه
ایزد زغدیری خم پرکرده ورا شیشه
بر ریشه تاک شرک زد عصمت او تیشه
باقی بر امرا و ممدوح ترین پیشه
فانی بر نهی او مرجوح ترین منهاج
چون او بکمند و تیغ دربست وگشود آید
از جسم روان خصم نزدش بدرود آید
جیریل ورا ساجد بر شمسة خود آید
رخساره عزرائیل از بیم کبود آید
تیرش زهوا صدصد چون نیزه فرود آید
خواهد چو نخستین را بهر دومین آماج
ای سرکنوز غیب از ناصیه ات مشهود
وی حکم تو برمعدوم بخشد شرف موجود
برخالق و در مخلوق هم عابد و هم معبود
بر واجب و در امکان هم ساجد و هم مسجود
بی عاطفتت برتخت مقهور بود نمرود
با دوستیت بردار منصور بود حلاج
آنجا که ولای تست تشریف ده آمال
نشگفت که با عیسی هم چشم بود دجال
تو معنی وجه الله ازچهر بدایع فال
هالک همه غیر از تو کت هست فری لازال
با عزم تو همچون سیل پوینده شود اجبال
باحزم تو همچون کوه پاینده شود امواج
از چون تو پسر در فخر ازصبح ازل اجداد
وز چون تو پدر در ناز تا شام ابد اولاد
جز حق نتواند کس اوصاف ترا تعداد
در بزم تو مات اقطاب بر رزم تو محو اوتاد
از نیزه تو ازواج اندر شمر افراد
وز صارم تو افراد در مرتبه ازواج
شاها تو بدین قدرت برصبر که گفتت پاس
چون نزد برادر رفت بر رخصت کین عباس
گفت ای زکفت سیراب صد چون خضر و الیاس
از تشنگی اطفال اندر جگرم الماس
وقتست که خواهم آب زین فرقه حق نشناس
من زنده و تو عطشان وین شط ز دو سو مواج
ده گوش براین فریاد کاندر حرم افتاده است
گوئی شرر نیران اندر ارم افتاده است
یک طفل زسوز دل برخاک نم افتاده است
یکزن ز غم فرزند اشکش بیم افتاده است
نه دست من از پیکر نزکف علم افتاده است
پس ازچه نرانم اسب اندر پی استعلاج
سنگ محنم امروز پیمانه صبر اشکست
آب ارنه بدست آرم با راست بدوشم دست
خود پای شکیبم نیست تا دست بجسمم هست
این گفت و سپند آسا از مجمر طاقت جست
راه شط و دست خصم با نیزه گشود و بست
وز هیبت او بگریخت افواج پس افواج
زده نعره که ایمردم ما نیز مسلمانیم
گر منکر اسلامید ما بنده یزدانیم
ور دشمن یزدانید ما وارد و مهمانیم
گر رنجه ز مهمانید ما از چه گروگانیم
ور زانکه گروگانیم آخر ز چه عطشانیم
ای میر شما بی تخت وی شاه شما بی تاج
ما را که بخاک درکوثر پی آب روست
افتاد عطش در دل چون شعله که در مینوست
نه روشنی اندر چشم نه قوت در زا نوست
تفتیده بسرها مغز خشکیده به تن ها پوست
آن خیمه که بیت الله در طوف حریم اوست
دارید چرا محصور خواهید چرا تاراج
آنگه بفرات افکند چون توسن قهاری
میخواست که نوشد آب تا بیش کند یاری
گفتا بخودای عباس کو رسم وفاداری
تو آب خوری و اطفال در العطش و زاری
پس مشک گران بردن دید اصل سبکباری
انگیخت سوی شه اسب ازخصم گرفته باج
ناگاه کج آئینیش زد تیغ بدست راست
بگرفت سوی چپ مشک و آئین جدال آراست
جانش زخدا افزود جسمش زخودی گرکاست
دست چپش از تن نیز افتاد ولی میخواست
برخیمه رساند آب تا سر به تنش برجاست
بگرفت بدندان مشک وز خون بدنش امواج (؟)
بردوخت خدنگش تن او باز فرس میراند
آشفت عمودش مغز او نیز رجز میخواند
با نوک رکاب از زین گردان بهوا پراند
ناگاه کمانداری آبش بزمین افشاند
پس خواند برادر را وز یاس همانجا ماند
نی نی که به وی آنجا بود از جهتی معراج
شه شیفته دل برخواست بر مرکب کین بنشست
صد صف ز سپه بگسست تا جانب او پیوست
دیدش که سهی بالا افتاده بجائی پست
نه سینه نه رو نه پشت نه پای نه سر نه دست
گفتا که کنون ای چرخ پشتم ز الم بشکست
هان برکه گذارم دل یا با که کنم کنکاج
ایشاه نجف بر ما دور از تو شکست افتاد
بس زهر به شهد آمیخت بس نیست به هست افتاد
بدرالشهدا عباس تا آنکه زدست افتاد
تاج الشعرا جیحون از اوج به پست افتاد
این مهر توام در دل ازعهد الست افتاد
پاید چو سواد از مشک ماند چو بیاض ازعاج
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۱۷ - در منقبت شاه اولیا علی مرتضی و شهادت حضرت علی اصغر
ای که فرو رفته ببحر تمنی
گاه بصورت چمی وگاه بمعنی
بشکن و بفکن هرآنچه اسفل و اعلی
خواهی اگر رستگی به نشئه اخری
جوی بجان بستگی بصادر اول
احمد و حیدر که یک وجود و دو اسمند
کشور ایجاد را قویم طلسمند
گرچه ز صلب و رحم عیان بدو قسمند
لیک یکی روح رفته در بدو جسمند
دو ننماید مگر بدیده احول
شیر خدا آفتاب برج میامن
باب حکم پرده دار واجب و ممکن
مخزن اسرار هر چه ساری و ساکن
عرصه لاهوت راست ماه مهیمن
ساحت ناسوت راست شاه مجلل
عقل بر ذاتش ازکبر به تصبی
عرش بر قدرش از عظم بتابی
نوح بنزد مقام او متنبی
جان نبی را تنش بهینه مربی
چهر خدا را رخش مهینه سجنجل
فرش در لامکان فراشته اورنگ
باسش قاروره قضا زده برسنگ
ملک ورا جبرئیل مرغ شباهنگ
پای تصور بکوی شوکت او لنگ
دست تفکر بذیل حشمت او شل
بود و نبود اسمی از تکون آدم
آدم تنها نه بلکه خلقت عالم
هستی او سکه زد بنقد پر وکم
چرخ بر کاخ او بنائی مبهم
مهر برچهر او وجودی مهمل
ای که ز گردون چو شد مقام بخاکت
خلق نشاندند جنب ابن صهاکت
کیست که بیند رسل گریبان چاکت
ایزد ننموده جز به پیکر پاکت
مختصری تا بدین نهایه مطول
عقبی بیروی تو بذلت دنیا
دنیا بارای تو بعزت عقبی
حکم تو صورت جدا کند زهیولی
با تو زمین نجف زگردون اعلی
بی تو سپهر برین ز غبرا اسفل
هم ازل ازمهر تو باخذ مطالع
هم ابد از قهر تو بکسب مقاطع
از تو قلم زد بلوح نقش وقایع
امر شریعت بدون سعی تو ضایع
کار نبوت جدا زتیغ تو مختل
کشور توحید شد زقلب تو محدود
باره دین گشت ز اهتمام تو مشدود
بزم توصد پرده به ز جنت موعود
قوت ایزد ز بازوان تو مشهود
لطف الهی زعارض تو ممثل
ای حرم کعبه ات ز حلقه بگوشان
وی دل دانای تو زبان خموشان
با تو که گفت ازحسین چشم بپوشان
خاصه در آندم که اهل بیت خروشان
نزدش با اصغر آمدند معجل
گفتند این طفل کو چو بحر بجوشد
نیست چو ماکز عطش بصبر بکوشد
اشک بپاشد چنانکه خاک بپوشد
رخ بخراشد چنانکه جان بخروشد
جز بکفی آب عقده اش نشود حل
هی بفغان خود زگاهواره پراند
مادر او هم زبان طفل نداند
نه بودش شیر تا بلب برساند
نه بودش آب تا برخ بفشاند
مانده بتسکین قلب اوست معطل
گاهی ناخن زند بسینه مادر
گاهی بیجان شود بدامن خواهر
باری ازما گذشته چاره اصغر
با بنشانش شرار آه چو آذر
یا ببرش همرهت بجانب مقتل
شه ز حرم خانه اش ربود و روانشد
پیر خرد همعنان بخت جوان شد
زین پدر وزن پسر بلرزه جهان شد
آمد و آورد هر طرف نگران شد
تا بکه سازد حقوق خویش مدلل
گفت که ایقوم روح پیکرم اینست
ثانی حیدر علی اصغرم اینست
آن همه اصغر بدند اکبرم اینست
حجه کبرای روز محشرم اینست
رحمی کش حال برفناست محول
او که بدین کودکی گناه ندارد
یا که سر رزم این سپاه ندارد
بلکه بس افسرده است آه ندارد
جای دهید آنکه را پناه ندارد
پیش کز ایزد بریدکیفر اکمل
ناکه از آنقوم از سعادت محروم
حرمله اش تیرکینه راند بحلقوم
حلق وراخست و جست برشه مظلوم
وز شه مظلوم آن سه شعبه مسموم
رد شد و سرزد زقلب احمد مرسل
طفلی کز تشنگی بغم شده مدغم
جست و برآورد دست و خست رخ از غم
گردن و سرگاه راست کرد وگهی خم
شه زگلویش کشید تیر و هماندم
ملک جهان بر جنان نمود مبدل
شاها جیحون کهینه چامه نگارم
کز فر تو مهر گشته حاجب بارم
ده به امم اجر هرچه مدح تو آرم
من بجنان و جحیم کار ندارم
باتوام از نور و نار رسته مخیل
گاه بصورت چمی وگاه بمعنی
بشکن و بفکن هرآنچه اسفل و اعلی
خواهی اگر رستگی به نشئه اخری
جوی بجان بستگی بصادر اول
احمد و حیدر که یک وجود و دو اسمند
کشور ایجاد را قویم طلسمند
گرچه ز صلب و رحم عیان بدو قسمند
لیک یکی روح رفته در بدو جسمند
دو ننماید مگر بدیده احول
شیر خدا آفتاب برج میامن
باب حکم پرده دار واجب و ممکن
مخزن اسرار هر چه ساری و ساکن
عرصه لاهوت راست ماه مهیمن
ساحت ناسوت راست شاه مجلل
عقل بر ذاتش ازکبر به تصبی
عرش بر قدرش از عظم بتابی
نوح بنزد مقام او متنبی
جان نبی را تنش بهینه مربی
چهر خدا را رخش مهینه سجنجل
فرش در لامکان فراشته اورنگ
باسش قاروره قضا زده برسنگ
ملک ورا جبرئیل مرغ شباهنگ
پای تصور بکوی شوکت او لنگ
دست تفکر بذیل حشمت او شل
بود و نبود اسمی از تکون آدم
آدم تنها نه بلکه خلقت عالم
هستی او سکه زد بنقد پر وکم
چرخ بر کاخ او بنائی مبهم
مهر برچهر او وجودی مهمل
ای که ز گردون چو شد مقام بخاکت
خلق نشاندند جنب ابن صهاکت
کیست که بیند رسل گریبان چاکت
ایزد ننموده جز به پیکر پاکت
مختصری تا بدین نهایه مطول
عقبی بیروی تو بذلت دنیا
دنیا بارای تو بعزت عقبی
حکم تو صورت جدا کند زهیولی
با تو زمین نجف زگردون اعلی
بی تو سپهر برین ز غبرا اسفل
هم ازل ازمهر تو باخذ مطالع
هم ابد از قهر تو بکسب مقاطع
از تو قلم زد بلوح نقش وقایع
امر شریعت بدون سعی تو ضایع
کار نبوت جدا زتیغ تو مختل
کشور توحید شد زقلب تو محدود
باره دین گشت ز اهتمام تو مشدود
بزم توصد پرده به ز جنت موعود
قوت ایزد ز بازوان تو مشهود
لطف الهی زعارض تو ممثل
ای حرم کعبه ات ز حلقه بگوشان
وی دل دانای تو زبان خموشان
با تو که گفت ازحسین چشم بپوشان
خاصه در آندم که اهل بیت خروشان
نزدش با اصغر آمدند معجل
گفتند این طفل کو چو بحر بجوشد
نیست چو ماکز عطش بصبر بکوشد
اشک بپاشد چنانکه خاک بپوشد
رخ بخراشد چنانکه جان بخروشد
جز بکفی آب عقده اش نشود حل
هی بفغان خود زگاهواره پراند
مادر او هم زبان طفل نداند
نه بودش شیر تا بلب برساند
نه بودش آب تا برخ بفشاند
مانده بتسکین قلب اوست معطل
گاهی ناخن زند بسینه مادر
گاهی بیجان شود بدامن خواهر
باری ازما گذشته چاره اصغر
با بنشانش شرار آه چو آذر
یا ببرش همرهت بجانب مقتل
شه ز حرم خانه اش ربود و روانشد
پیر خرد همعنان بخت جوان شد
زین پدر وزن پسر بلرزه جهان شد
آمد و آورد هر طرف نگران شد
تا بکه سازد حقوق خویش مدلل
گفت که ایقوم روح پیکرم اینست
ثانی حیدر علی اصغرم اینست
آن همه اصغر بدند اکبرم اینست
حجه کبرای روز محشرم اینست
رحمی کش حال برفناست محول
او که بدین کودکی گناه ندارد
یا که سر رزم این سپاه ندارد
بلکه بس افسرده است آه ندارد
جای دهید آنکه را پناه ندارد
پیش کز ایزد بریدکیفر اکمل
ناکه از آنقوم از سعادت محروم
حرمله اش تیرکینه راند بحلقوم
حلق وراخست و جست برشه مظلوم
وز شه مظلوم آن سه شعبه مسموم
رد شد و سرزد زقلب احمد مرسل
طفلی کز تشنگی بغم شده مدغم
جست و برآورد دست و خست رخ از غم
گردن و سرگاه راست کرد وگهی خم
شه زگلویش کشید تیر و هماندم
ملک جهان بر جنان نمود مبدل
شاها جیحون کهینه چامه نگارم
کز فر تو مهر گشته حاجب بارم
ده به امم اجر هرچه مدح تو آرم
من بجنان و جحیم کار ندارم
باتوام از نور و نار رسته مخیل
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۱۸ - در تشکیل مجلس عزا و رثای بر جناب شهادت مآب حضرت سیدالشهدا
یارب زکیست برپا این بزم دردناکی
کز قدسیان رود هوش زین خاکیان باکی
آلودگان برغم هر یک بعین پاکی
گوئی حلال دانند هم گریه هم تباکی
مانا حرام دانند هم بذله هم تبسم
هم از سیاه پوشی مرکعبه راست معشوق
هم از سپید کاری مرخلد راست موثوق
برآن شده است اکلیل دراین زده است منجوق
سینا و نور حقش از برق آه مخلوق
ظلمات و آب خضرش از اشک چشم مردم
یکجا بتی چو خورشید پر ازستاره اش رخ
یکسو بچین ز محنت روئی چو ماه خلخ
غم را نهاده ترجیح بر روزگار فرخ
لب خشک و دیدگان تر هر شوخ نغز پاسخ
دم سرد و اندرون گرم هر شیخ خوش تکلم
هرگز ندیده ام من بزمی چنین بعالم
کش انبساط عشرت در انعقاد ماتم
مدهوش پیر و برنا در جوش ترک و دیلم
گیسوی مهر چهران ازغم چو دم ارقم
مژگان مه جبینان زانده چو نیش کژدم
گوئی قتیل گشته است زین فرقه مهذب
شاهیکه بی سریرش جانها بود معذب
زینسان کزو جهانیست گریان ز صبح تا شب
تا برچه پایه افسرد زو کشت خاطراب
تا بر چه مایه پژمرد زو غنچه دل ام
تا از کدام خیلست این کشته مطهر
کاندر مصیب اوست هر فرقه ای بر آذر
این بی تجملش تن آن بی عمامه اش سر
هم مشرب قلندر آزادگان افسر
هم مسند خشن پوش پروردگان قاقم
نی نی یگانه بزمی است برتر زقبه ماه
کز اوج سدره بگذشت آن را حضیض درگاه
دروی بسبط احمد شش سو بناله و آه
آن تاج هفت اختر آن شبل سیمین شاه
محبوب عقل اول یعنی فروغ پنجم
شاهیکه چون جلالش زد نوبت انا الحق
ذرات ما سوا را شد رتبتش مصدق
عم عرش از او برفعت هم خلد از او برونق
بر انبیا مرسل بر او صیا مطلق
در ظاهرش تأخر در باطنش تقدم
لیکن بدین شرافت چون زد بکربلا تخت
جسم چو جان او گشت از تیر و نیزه صد لخت
هرکس به نصرتش خاست در باخت از جهان رخت
این یک دلیل هرسست آن یک دخیل هرسخت
این یک بوقعه پیدا آن یک به ناحیه گم
یعقوب وارگشته اندر حزن شکیبا
یوسف وش اوفتاده در چنگ گرگ اعدا
یحیی صفت نهاده سر را بطشت یغما
اندام روح بخشش درخون بزیر و بالا
مانندکشتی نوح کز موج درتلاطم
هم پیکر بدیعش پامال نعل ابرش
هم خیمه رفیعش محروق تف آتش
درغارتش اعادی با هم پی کشاکش
صبیان او پریشان نسوان او مشوش
این را بجان توحش آن را بتن تالم
برخی ز دخترانش چون مرغ نیم بسمل
دستی ز غصه برسر پائی ز اشک درگل
این خسته از معاند آن بسته از موکل
پیدا عذار ایشان از حلقه سلاسل
چون بر مجره تابان نور جمال انجم
قومی زخواهرانش بابخت خود ستیزان
درسایه کنیزان ازچشم بدگریزان
این از نتیجه افتان آن از شکنجه خیزان
در بارگاه دشمن از دیده اشک ریزان
چون در میان شعله جوشنده بحر قلزم
شاها مصایبت را دیدم چو غیر محدود
از دیده و دهانم انگیخت درمنضود
ارجو که برگزینی از شاعرانم از جود
آری چو هست جیحون خود چیست شعر مسعود
جائیکه آب باشد باطل بود تیمم
کز قدسیان رود هوش زین خاکیان باکی
آلودگان برغم هر یک بعین پاکی
گوئی حلال دانند هم گریه هم تباکی
مانا حرام دانند هم بذله هم تبسم
هم از سیاه پوشی مرکعبه راست معشوق
هم از سپید کاری مرخلد راست موثوق
برآن شده است اکلیل دراین زده است منجوق
سینا و نور حقش از برق آه مخلوق
ظلمات و آب خضرش از اشک چشم مردم
یکجا بتی چو خورشید پر ازستاره اش رخ
یکسو بچین ز محنت روئی چو ماه خلخ
غم را نهاده ترجیح بر روزگار فرخ
لب خشک و دیدگان تر هر شوخ نغز پاسخ
دم سرد و اندرون گرم هر شیخ خوش تکلم
هرگز ندیده ام من بزمی چنین بعالم
کش انبساط عشرت در انعقاد ماتم
مدهوش پیر و برنا در جوش ترک و دیلم
گیسوی مهر چهران ازغم چو دم ارقم
مژگان مه جبینان زانده چو نیش کژدم
گوئی قتیل گشته است زین فرقه مهذب
شاهیکه بی سریرش جانها بود معذب
زینسان کزو جهانیست گریان ز صبح تا شب
تا برچه پایه افسرد زو کشت خاطراب
تا بر چه مایه پژمرد زو غنچه دل ام
تا از کدام خیلست این کشته مطهر
کاندر مصیب اوست هر فرقه ای بر آذر
این بی تجملش تن آن بی عمامه اش سر
هم مشرب قلندر آزادگان افسر
هم مسند خشن پوش پروردگان قاقم
نی نی یگانه بزمی است برتر زقبه ماه
کز اوج سدره بگذشت آن را حضیض درگاه
دروی بسبط احمد شش سو بناله و آه
آن تاج هفت اختر آن شبل سیمین شاه
محبوب عقل اول یعنی فروغ پنجم
شاهیکه چون جلالش زد نوبت انا الحق
ذرات ما سوا را شد رتبتش مصدق
عم عرش از او برفعت هم خلد از او برونق
بر انبیا مرسل بر او صیا مطلق
در ظاهرش تأخر در باطنش تقدم
لیکن بدین شرافت چون زد بکربلا تخت
جسم چو جان او گشت از تیر و نیزه صد لخت
هرکس به نصرتش خاست در باخت از جهان رخت
این یک دلیل هرسست آن یک دخیل هرسخت
این یک بوقعه پیدا آن یک به ناحیه گم
یعقوب وارگشته اندر حزن شکیبا
یوسف وش اوفتاده در چنگ گرگ اعدا
یحیی صفت نهاده سر را بطشت یغما
اندام روح بخشش درخون بزیر و بالا
مانندکشتی نوح کز موج درتلاطم
هم پیکر بدیعش پامال نعل ابرش
هم خیمه رفیعش محروق تف آتش
درغارتش اعادی با هم پی کشاکش
صبیان او پریشان نسوان او مشوش
این را بجان توحش آن را بتن تالم
برخی ز دخترانش چون مرغ نیم بسمل
دستی ز غصه برسر پائی ز اشک درگل
این خسته از معاند آن بسته از موکل
پیدا عذار ایشان از حلقه سلاسل
چون بر مجره تابان نور جمال انجم
قومی زخواهرانش بابخت خود ستیزان
درسایه کنیزان ازچشم بدگریزان
این از نتیجه افتان آن از شکنجه خیزان
در بارگاه دشمن از دیده اشک ریزان
چون در میان شعله جوشنده بحر قلزم
شاها مصایبت را دیدم چو غیر محدود
از دیده و دهانم انگیخت درمنضود
ارجو که برگزینی از شاعرانم از جود
آری چو هست جیحون خود چیست شعر مسعود
جائیکه آب باشد باطل بود تیمم
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۱۹ - تضمین غزلی ازسعدی
گفت سکینه با پدر نیست اگر چه قابلم
ماندن قتلگاه را بیش ز هر چه مایلم
لیک چه سود کز برت برد و بزد موکلم
بار فراق دوستان بسکه نشسته بردلم
میرود و نمیرود نافه بزیر محملم
نه سر آنکه دل کنم من ز زمین کربلا
نه دل آنکه سرکنم با تو بدشت نینوا
یارب کس بروز من هیچ مباد مبتلا
«پرده دریده هوا بارکشیده جفا
راه به پیش و دل به پس واقعه ایست مشکلم»
سلسله و غل کهن جان گزدم همی زنو
رنج سفر همی کند خرمن طاقتم درو
آه که ساربان من پر نفس است وکم شنو
«ایکه مهار میکشی صبر کن و سبک برو
کز طرفی تو میشکی وز طرفی سلاسلم »
گاه سوار گشتنم نیست جهاز و محملی
وقت پیاده بردنم نیست بساط و محفلی
زین همه بدترآنکه نی وصل ترا وسایلی
«بار بیفکند شتر چون برسد بمنزلی
بار دل است همچنان در بهزار منزلم»
چون سرت از بداختران مهر صفت به نی شود
مایه سوز و ساز من جلوه و صوت وی شود
عمر بسر رسیده ام نور ترابه پی شود
«معرفت قدیم را بعد حجاب کی شود
گرچه بشخص غایبی در نظری مقابلم»
ایکه ز پاک دامنت صاحب مهد من توئی
وز سخنان جان فزا واهب شهد من توئی
داد نمیبرم بکس داور عهد من توئی
«اخر قصد من توئی غایت جهد من توئی
تا نرسم زدامنت دست امید نگسلم»
جان دو عالمت فدا بین بتن اسیر من
عسرت من مجار تو شفقت تو مجیر من
پا بکجا نهم که نی غیر تو دستگیر من
«ذکر تو از زبان من فکر تو از ضمیر من
چون برود که رفته ای در رگ و در مفاصلم»
سر ز سیاه معجرم مهر نهفته در غسق
زرد رخم زگرد و خون ماه گرفته در شفق
سرخ لبم زتشنگی گشته کبود و خورده شق
گر نظری کنی کند کشته سبز من ورق
ور نکنی چه بر دهد بیخ امید باطلم
ایمه بانوان دین وی در درج لم یزل
جیحون راز عمر خود مرثیه تو ماحصل
خاصه چه توأم آورم مدح ترا بهر غزل
شیخ ادیب پارسی نیک سراید این مثل
«چون زدلم بدر رود مهر سرشته در گلم»
ماندن قتلگاه را بیش ز هر چه مایلم
لیک چه سود کز برت برد و بزد موکلم
بار فراق دوستان بسکه نشسته بردلم
میرود و نمیرود نافه بزیر محملم
نه سر آنکه دل کنم من ز زمین کربلا
نه دل آنکه سرکنم با تو بدشت نینوا
یارب کس بروز من هیچ مباد مبتلا
«پرده دریده هوا بارکشیده جفا
راه به پیش و دل به پس واقعه ایست مشکلم»
سلسله و غل کهن جان گزدم همی زنو
رنج سفر همی کند خرمن طاقتم درو
آه که ساربان من پر نفس است وکم شنو
«ایکه مهار میکشی صبر کن و سبک برو
کز طرفی تو میشکی وز طرفی سلاسلم »
گاه سوار گشتنم نیست جهاز و محملی
وقت پیاده بردنم نیست بساط و محفلی
زین همه بدترآنکه نی وصل ترا وسایلی
«بار بیفکند شتر چون برسد بمنزلی
بار دل است همچنان در بهزار منزلم»
چون سرت از بداختران مهر صفت به نی شود
مایه سوز و ساز من جلوه و صوت وی شود
عمر بسر رسیده ام نور ترابه پی شود
«معرفت قدیم را بعد حجاب کی شود
گرچه بشخص غایبی در نظری مقابلم»
ایکه ز پاک دامنت صاحب مهد من توئی
وز سخنان جان فزا واهب شهد من توئی
داد نمیبرم بکس داور عهد من توئی
«اخر قصد من توئی غایت جهد من توئی
تا نرسم زدامنت دست امید نگسلم»
جان دو عالمت فدا بین بتن اسیر من
عسرت من مجار تو شفقت تو مجیر من
پا بکجا نهم که نی غیر تو دستگیر من
«ذکر تو از زبان من فکر تو از ضمیر من
چون برود که رفته ای در رگ و در مفاصلم»
سر ز سیاه معجرم مهر نهفته در غسق
زرد رخم زگرد و خون ماه گرفته در شفق
سرخ لبم زتشنگی گشته کبود و خورده شق
گر نظری کنی کند کشته سبز من ورق
ور نکنی چه بر دهد بیخ امید باطلم
ایمه بانوان دین وی در درج لم یزل
جیحون راز عمر خود مرثیه تو ماحصل
خاصه چه توأم آورم مدح ترا بهر غزل
شیخ ادیب پارسی نیک سراید این مثل
«چون زدلم بدر رود مهر سرشته در گلم»
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱ - از قصیدهایست که در نصیحت و موعظت گفته و موجود از آن این است
ساکن شو و تو طاعت ایزد کن اختیار
کز مرد بختیار جزین اختیار نیست
پرهیزگار باش و چه سودست پند من
که امروز روز مردم پرهیزگار نیست
مرد خدای شو که خدای است دستگیر
دل بر کن از جهان که جهان پایدار نیست
زان زلزله که بود گه یحیی بن معاذ
ری شد خراب اگر چه تو را اعتبار نیست
بی جان شدند سیصدو پنجه هزار خلق
معلوم کن چو قول منت استوار نیست
دارنده زمانه تواناست همچنان
در کارهاش هیچ کس آموزگار نیست
گرو العیاذ بالله با ما همان کند
این روزگار بهتر از آن روزگار نیست
این قوم زان گروه بسی باز پس ترند
ری را اگر چه آن درج و کارو بار نیست
ناقد چنانکه بود بصیر است همچنان
زر سرای ضرب عمل را عیار نیست
تا زلزله ست چیره تری بر گناهها
گوئی تو را هدایت پروردگار نیست
از هیبت خدای نترسی ز ابلهی
دیوانگی و ابلهی از افتخار نیست
آگه نه که از طرف بیشه قضا
شیر عذاب را ز تو بهتر شکار نیست
تا تو بدی کنی به دل آید ز پیش تو
زیرا که باده شهوت خمر و خمار نیست
ای قوم از ین عذاب بترسید زینهار
که این کار جز علامت اصحاب نار نیست
بنگر که ما چه لشکر ظلمیم کز خدای
بر فرق ما جز آتش دوزخ نثار نیست
زین تندبادها که به هم بر زند جهان
در دیده ها به جای بصر جز غبار نیست
از کردگار باد عذابست خاک پاش
وز بحر رحمت ابر کرم قطر«ه» بار نیست
گر بنده خاکسار شد از باد، شکرهاست
کز خشم پادشاه جهان سنگسار نیست
نزدیک خاطر و دلت ای مرد خاکسار
روز شمار و هیبت او در شمار نیست
در زیر خاک زلزله خواهد تو را شکست
جز خاک تیره مالش تو خاکسار نیست
در ملک پادشا چه که عالم شود خراب
از مرگ زنگئی خلل زنگبار نیست
تو خواه باش و خواه نه در عالم خدای
بر هردو گام چون تو کم از صدهزار نیست
زنهار خواستی چو در افتاد زلزله
ای ظالمی که از تو به جهان زینهار نیست
ایزد تو را به فضل و کرم زینهار داد
از بهر آن که او چو تو زنهار خوار نیست
مردی مبر به درگه ایزد نیاز بر
کان صدر عزتست و صف کارزار نیست
آنجاست سجده گاه ضعیفان و عاجزان
ناوردگاه رستم و اسفندیار نیست
بر درگه خدای جهان عاجزی نمای
کان جایگاه جز به در عجز بار نیست
امروز تو زدی به خصومت قویتری
و امسال قوت تو چو پیرار و پار نیست
داننده که گردش لیل و نهار ساخت
داند که خیری از تو به لیل و نهار نیست
لیل و نهار بر تو به غفلت بسی گذشت
و اندر تو جز جحود نهارا جهار نیست
اسب مراد تو به ره دین نمی رود
ره را چه عیب مرکب تو راهوار نیست
گرچه پیاده ای به ره عقل و عافیت
میدان فتنه را چو تو چابک سوار نیست
اینجا مکن قرار که جائی ست بی قرار
جای تو جز به منزل دارالقرار نیست
از بهر لفظ فحش ندارد لب تو مهر
وز راه مهر دین شترت را مهار نیست
بی شک تن هیزم دوزخ کند خدای
زیرا که شاخ خیر تو را برگ و بار نیست
کس دیده نیست چون تو نکوروی زشت خوی
چون خلقت تو صورت طاوس و مار نیست
زهر کشنده مار ندارد چو خوی تو
طاوس را چو روی تو رنگ و نگار نیست
نتوان از ین همه کرم و فضل کردگار
گفتن که پادشاه جهان بردبار نیست
در بندگیش بسته میان باش کز نهیب
دریای آتش غضبش را کنار نیست
از آتش جهنم و «ا»ز خشم او بترس
ای بی خبر ترا مگر از نار عار نیست
با نفس خویش به شو و خیرات پیش گیر
عذری بخواه اگر چه دلت خواستار نیست
آن را که با تو این همه نعمت همی کند
در طاعتش چرا دلت اومیدوار نیست
ما ناکسیم اگر نه کریمست پادشا
تقصیر بنده جرم خداوندگار نیست
بشنو قوامیا ز خرد پند و کار بند
هرکو نه اهل پند بود هوشیار نیست
«تو» پادشاه گنج قناعت شدی رواست
گر تخت زر وافسر گوهر نگار نیست
«بر تخت» عافیت شو و«ا»ز شرم پرده دار
گربر در تو قاعده پرده دار نیست
ترک جهانیان کن و بر تخت عقل گوی
ای پرده دار پرده فروهل که بار نیست
با همگنان بگوی که دیوان شعر من
باغی است که اندر و همه گل هست و خار نیست
آن نانبامنم که چو دوکان خاطرم
ایوان ملک و بارگه شهریار نیست
چون دانه های گندم پاکم به روشنی
اندر خزینه ها گهر شاهوار نیست
آن را که نیست گندم انبار دل چنین
از آسیای فضل الاهیش بار نیست
در حلق زیرکان جهان همچو نان من
حلوای تر شهد و شکر خوشگوار نیست
نام نکوست حاصل نان سپید من
وز مرد به ز نام نکو یادگار نیست
هرکس که نیست درکف او قرص نان من
از چرخش آفتاب و مه اندر کنارنیست
کز مرد بختیار جزین اختیار نیست
پرهیزگار باش و چه سودست پند من
که امروز روز مردم پرهیزگار نیست
مرد خدای شو که خدای است دستگیر
دل بر کن از جهان که جهان پایدار نیست
زان زلزله که بود گه یحیی بن معاذ
ری شد خراب اگر چه تو را اعتبار نیست
بی جان شدند سیصدو پنجه هزار خلق
معلوم کن چو قول منت استوار نیست
دارنده زمانه تواناست همچنان
در کارهاش هیچ کس آموزگار نیست
گرو العیاذ بالله با ما همان کند
این روزگار بهتر از آن روزگار نیست
این قوم زان گروه بسی باز پس ترند
ری را اگر چه آن درج و کارو بار نیست
ناقد چنانکه بود بصیر است همچنان
زر سرای ضرب عمل را عیار نیست
تا زلزله ست چیره تری بر گناهها
گوئی تو را هدایت پروردگار نیست
از هیبت خدای نترسی ز ابلهی
دیوانگی و ابلهی از افتخار نیست
آگه نه که از طرف بیشه قضا
شیر عذاب را ز تو بهتر شکار نیست
تا تو بدی کنی به دل آید ز پیش تو
زیرا که باده شهوت خمر و خمار نیست
ای قوم از ین عذاب بترسید زینهار
که این کار جز علامت اصحاب نار نیست
بنگر که ما چه لشکر ظلمیم کز خدای
بر فرق ما جز آتش دوزخ نثار نیست
زین تندبادها که به هم بر زند جهان
در دیده ها به جای بصر جز غبار نیست
از کردگار باد عذابست خاک پاش
وز بحر رحمت ابر کرم قطر«ه» بار نیست
گر بنده خاکسار شد از باد، شکرهاست
کز خشم پادشاه جهان سنگسار نیست
نزدیک خاطر و دلت ای مرد خاکسار
روز شمار و هیبت او در شمار نیست
در زیر خاک زلزله خواهد تو را شکست
جز خاک تیره مالش تو خاکسار نیست
در ملک پادشا چه که عالم شود خراب
از مرگ زنگئی خلل زنگبار نیست
تو خواه باش و خواه نه در عالم خدای
بر هردو گام چون تو کم از صدهزار نیست
زنهار خواستی چو در افتاد زلزله
ای ظالمی که از تو به جهان زینهار نیست
ایزد تو را به فضل و کرم زینهار داد
از بهر آن که او چو تو زنهار خوار نیست
مردی مبر به درگه ایزد نیاز بر
کان صدر عزتست و صف کارزار نیست
آنجاست سجده گاه ضعیفان و عاجزان
ناوردگاه رستم و اسفندیار نیست
بر درگه خدای جهان عاجزی نمای
کان جایگاه جز به در عجز بار نیست
امروز تو زدی به خصومت قویتری
و امسال قوت تو چو پیرار و پار نیست
داننده که گردش لیل و نهار ساخت
داند که خیری از تو به لیل و نهار نیست
لیل و نهار بر تو به غفلت بسی گذشت
و اندر تو جز جحود نهارا جهار نیست
اسب مراد تو به ره دین نمی رود
ره را چه عیب مرکب تو راهوار نیست
گرچه پیاده ای به ره عقل و عافیت
میدان فتنه را چو تو چابک سوار نیست
اینجا مکن قرار که جائی ست بی قرار
جای تو جز به منزل دارالقرار نیست
از بهر لفظ فحش ندارد لب تو مهر
وز راه مهر دین شترت را مهار نیست
بی شک تن هیزم دوزخ کند خدای
زیرا که شاخ خیر تو را برگ و بار نیست
کس دیده نیست چون تو نکوروی زشت خوی
چون خلقت تو صورت طاوس و مار نیست
زهر کشنده مار ندارد چو خوی تو
طاوس را چو روی تو رنگ و نگار نیست
نتوان از ین همه کرم و فضل کردگار
گفتن که پادشاه جهان بردبار نیست
در بندگیش بسته میان باش کز نهیب
دریای آتش غضبش را کنار نیست
از آتش جهنم و «ا»ز خشم او بترس
ای بی خبر ترا مگر از نار عار نیست
با نفس خویش به شو و خیرات پیش گیر
عذری بخواه اگر چه دلت خواستار نیست
آن را که با تو این همه نعمت همی کند
در طاعتش چرا دلت اومیدوار نیست
ما ناکسیم اگر نه کریمست پادشا
تقصیر بنده جرم خداوندگار نیست
بشنو قوامیا ز خرد پند و کار بند
هرکو نه اهل پند بود هوشیار نیست
«تو» پادشاه گنج قناعت شدی رواست
گر تخت زر وافسر گوهر نگار نیست
«بر تخت» عافیت شو و«ا»ز شرم پرده دار
گربر در تو قاعده پرده دار نیست
ترک جهانیان کن و بر تخت عقل گوی
ای پرده دار پرده فروهل که بار نیست
با همگنان بگوی که دیوان شعر من
باغی است که اندر و همه گل هست و خار نیست
آن نانبامنم که چو دوکان خاطرم
ایوان ملک و بارگه شهریار نیست
چون دانه های گندم پاکم به روشنی
اندر خزینه ها گهر شاهوار نیست
آن را که نیست گندم انبار دل چنین
از آسیای فضل الاهیش بار نیست
در حلق زیرکان جهان همچو نان من
حلوای تر شهد و شکر خوشگوار نیست
نام نکوست حاصل نان سپید من
وز مرد به ز نام نکو یادگار نیست
هرکس که نیست درکف او قرص نان من
از چرخش آفتاب و مه اندر کنارنیست