عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در مدح شاه قلی بیک گوید
المنه لله که شب هجر سر آمد
خورشید من از مشرق مقصود برآمد
ای بلبل مهجور چو گل باش شکفته
کاینک گل خندان تو باز از سفر آمد
ای باد بیعقوب بگو چشم تو روشن
کز یوسف گمگشته بکنعان خبر آمد
منت برم از دیده که از آب دو چشمم
یکبار دگر نخل مرادم به بر آمد
مجنون صفت آشفته آنشاهسوارم
کر شهر او ماه نوم در نظر آمد
بر وزن امید بسی مردم چشمم
بنشست که تا گردی از آنرهگذر آمد
ساقی تو کجایی که شد ایام غم هجر
وقت طرب و موسم شادی دگر آمد
خورشید سعادت مه منزلگه خود شد
یعنی ز سفر سرور عالی گهر آمد
بحر کرم و گنج سخا شاه قلی بیک
آنکس که درش قبله اهل نظر آمد
آن حاکم با داد که حکمش ز سر قدر
فرمانده دیوان قضا و قدر آمد
گر ملک شود ملک جهان جمله ببخشد
وین نیز بر همت او مختصر آمد
درگلشن اقبال و شرف بخت بلندش
نخلی است که او را همه دولت ثمر آمد
مثلش دگر از مادر ایام نزاید
کز لطف و کرم خلق جهانرا پدر آمد
ای طایر فرخنده که اقبال تو باشد
مرغی که همای فلکش زیر پر آمد
آنی که گه لطف و کرم نه طبق چرخ
از مطبخ انعام تو یک ماحضر آمد
بگشود در فتح و ظفر عزم تو گویا
تیغ تو کلید در فتح و ظفر آمد
خورشید صفت لعل بسی خونجگر خورد
کز بهر غلامان تو قرص کمر آمد
آن سر کشی طبع که در آتش و پنبه است
از پر تو عدل تو چو شیر و شکر آمد
تعریف کمال و صفت خلق جمیلت
چندانکه کسی بیش کند بیشتر آمد
و آنکس که چو اشک از نظر لطف تو افتاد
هر جا که شد از بد گهری در بدر آمد
هر کسکه چو صاحبنظران خاک رهت نیست
گر روشنی دیده بود بی بصر آمد
شد تنگ چنان سینه خصمت که دل او
بیرون ز ره دیده بخون جگر آمد
فریاد رس اهلی درمانده شو از لطف
کورانه برو نشد بود اکنون نه در آمد
بیچاره همیسوزد ازینغصه که چونشمع
عمرش همه در آتش محنت بسر آمد
نقد سخنش گرچه روان است ولیکن
مس بود باکسیر قبول تو زر آمد
من هیچ نیم در سخن و لطف تو شد یار
تا از من بیقدر و هنر اینقدر آمد
تا دارد ازین بحر فلک زورق خورشید
هر شام فرو رفتن و هر صبح برآمد
ذات تو بود پاک که سنگ ادب تو
دندان شکن فتنه دور قمر آمد
خورشید من از مشرق مقصود برآمد
ای بلبل مهجور چو گل باش شکفته
کاینک گل خندان تو باز از سفر آمد
ای باد بیعقوب بگو چشم تو روشن
کز یوسف گمگشته بکنعان خبر آمد
منت برم از دیده که از آب دو چشمم
یکبار دگر نخل مرادم به بر آمد
مجنون صفت آشفته آنشاهسوارم
کر شهر او ماه نوم در نظر آمد
بر وزن امید بسی مردم چشمم
بنشست که تا گردی از آنرهگذر آمد
ساقی تو کجایی که شد ایام غم هجر
وقت طرب و موسم شادی دگر آمد
خورشید سعادت مه منزلگه خود شد
یعنی ز سفر سرور عالی گهر آمد
بحر کرم و گنج سخا شاه قلی بیک
آنکس که درش قبله اهل نظر آمد
آن حاکم با داد که حکمش ز سر قدر
فرمانده دیوان قضا و قدر آمد
گر ملک شود ملک جهان جمله ببخشد
وین نیز بر همت او مختصر آمد
درگلشن اقبال و شرف بخت بلندش
نخلی است که او را همه دولت ثمر آمد
مثلش دگر از مادر ایام نزاید
کز لطف و کرم خلق جهانرا پدر آمد
ای طایر فرخنده که اقبال تو باشد
مرغی که همای فلکش زیر پر آمد
آنی که گه لطف و کرم نه طبق چرخ
از مطبخ انعام تو یک ماحضر آمد
بگشود در فتح و ظفر عزم تو گویا
تیغ تو کلید در فتح و ظفر آمد
خورشید صفت لعل بسی خونجگر خورد
کز بهر غلامان تو قرص کمر آمد
آن سر کشی طبع که در آتش و پنبه است
از پر تو عدل تو چو شیر و شکر آمد
تعریف کمال و صفت خلق جمیلت
چندانکه کسی بیش کند بیشتر آمد
و آنکس که چو اشک از نظر لطف تو افتاد
هر جا که شد از بد گهری در بدر آمد
هر کسکه چو صاحبنظران خاک رهت نیست
گر روشنی دیده بود بی بصر آمد
شد تنگ چنان سینه خصمت که دل او
بیرون ز ره دیده بخون جگر آمد
فریاد رس اهلی درمانده شو از لطف
کورانه برو نشد بود اکنون نه در آمد
بیچاره همیسوزد ازینغصه که چونشمع
عمرش همه در آتش محنت بسر آمد
نقد سخنش گرچه روان است ولیکن
مس بود باکسیر قبول تو زر آمد
من هیچ نیم در سخن و لطف تو شد یار
تا از من بیقدر و هنر اینقدر آمد
تا دارد ازین بحر فلک زورق خورشید
هر شام فرو رفتن و هر صبح برآمد
ذات تو بود پاک که سنگ ادب تو
دندان شکن فتنه دور قمر آمد
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در مدح سعد الدین اسعد گوید
چنین که سر بفلک سرو قد یار کشد
ز عاشقش چه خبر گر فغان زار کشد
جدا ز کوی تو مردم خوش آنکه خاک شوم
که ذره ذره بکوی توام غبار کشد
ز افتخار کند سرکشی نه از تندی
هر آن سمند که همچون تو شهسوار کشد
قدت بجلوه نازست و هرکه می بینم
گشاده دست دعا تا که در کنار کشد
کسیکه روی تو بیند زرشگ چشم ترم
بکینش از مژه صد تیر آبدار کشد
هزار سجده بود واجبش اگر نقشی
مثال صورت خوب تو روزگار کشد
سپهر فضل و کرم میر سعد دین اسعد
که بر سپهر سر از فضل کردگار کشد
گر فتنه طبع کریمش چنان ببخش خوی
که گر دمی نرسد سایل انتظار کشد
چو گاه نظم درافشان شود بگوش خرد
هزار نکته چون در شاهوار کشد
کفش گشاده بدر پاشی و بود انگشت
زبان طعنه که بر ابر نوبهار کشد
ز نعل مرکب او چون رود بگردون گرد
بحرف روشنی مه خط غبار کشد
ایا بلند نظر چرخ از آن غبار رهت
چو سرمه ساخت که در چشم اعتبار کشد
تو آن نیی که ز معیار امتحان ترسی
سر از ترازوی زر نقد کم عیار کشد
عدو ز چوب ادب کردی استخوانش خرد
چنانکه بر تن خود پوست چون انار کشد
اگر ز خلق تو بویی بگل رسد در باغ
طبق طبق زر سرخ از پی نثار کشد
چو در عنان تو باشد سپهر، نطع پلنگ
برسم غاشیه بر دوش افتخار کشد
ز روی رومی روز از چه دود شب خیزد
گرش زمانه ز داغ تو بر عذار کشد
میان خلق سر افراز کی شود خصمت
مگر که چرخ سرش را فراز دار کشد
عدوی تست بسوراخ مار و همچو گوزن
نقوش بسته برو کش برون چو مار کشد
زمانه بهر نثار رهت ز ابر انگیخت
محصلی که در از دیده بحار کشد
زمین که کوه پر از لعل و زر بهم پیوست
خزینه کش شتران تو در قطار کشد
یگانه آ، پی تسبیح و ذکر خیر تو عقل
گهر برشته اندیشه بیشمار کشد
کجا بنظم تواند کشیدنش اهلی
اگرچه خواهد از آن خوبتر هزار کشد
اگرچه هست ز کم خدمتی گناهم لیک
امید عفو تو آری امیدوار کشد
تمام عیب شد این خاکسار کو تشریف
که پرده یی بسر عیب خاکسار کشد
همیشه تا که درین بحر زورق مه عید
سحر فرو رود و شام بر کنار کشد
همیشه باد ترا عید و سال عمرت باد
چنانکه گر بشماری بصد هزار کشد
ز عاشقش چه خبر گر فغان زار کشد
جدا ز کوی تو مردم خوش آنکه خاک شوم
که ذره ذره بکوی توام غبار کشد
ز افتخار کند سرکشی نه از تندی
هر آن سمند که همچون تو شهسوار کشد
قدت بجلوه نازست و هرکه می بینم
گشاده دست دعا تا که در کنار کشد
کسیکه روی تو بیند زرشگ چشم ترم
بکینش از مژه صد تیر آبدار کشد
هزار سجده بود واجبش اگر نقشی
مثال صورت خوب تو روزگار کشد
سپهر فضل و کرم میر سعد دین اسعد
که بر سپهر سر از فضل کردگار کشد
گر فتنه طبع کریمش چنان ببخش خوی
که گر دمی نرسد سایل انتظار کشد
چو گاه نظم درافشان شود بگوش خرد
هزار نکته چون در شاهوار کشد
کفش گشاده بدر پاشی و بود انگشت
زبان طعنه که بر ابر نوبهار کشد
ز نعل مرکب او چون رود بگردون گرد
بحرف روشنی مه خط غبار کشد
ایا بلند نظر چرخ از آن غبار رهت
چو سرمه ساخت که در چشم اعتبار کشد
تو آن نیی که ز معیار امتحان ترسی
سر از ترازوی زر نقد کم عیار کشد
عدو ز چوب ادب کردی استخوانش خرد
چنانکه بر تن خود پوست چون انار کشد
اگر ز خلق تو بویی بگل رسد در باغ
طبق طبق زر سرخ از پی نثار کشد
چو در عنان تو باشد سپهر، نطع پلنگ
برسم غاشیه بر دوش افتخار کشد
ز روی رومی روز از چه دود شب خیزد
گرش زمانه ز داغ تو بر عذار کشد
میان خلق سر افراز کی شود خصمت
مگر که چرخ سرش را فراز دار کشد
عدوی تست بسوراخ مار و همچو گوزن
نقوش بسته برو کش برون چو مار کشد
زمانه بهر نثار رهت ز ابر انگیخت
محصلی که در از دیده بحار کشد
زمین که کوه پر از لعل و زر بهم پیوست
خزینه کش شتران تو در قطار کشد
یگانه آ، پی تسبیح و ذکر خیر تو عقل
گهر برشته اندیشه بیشمار کشد
کجا بنظم تواند کشیدنش اهلی
اگرچه خواهد از آن خوبتر هزار کشد
اگرچه هست ز کم خدمتی گناهم لیک
امید عفو تو آری امیدوار کشد
تمام عیب شد این خاکسار کو تشریف
که پرده یی بسر عیب خاکسار کشد
همیشه تا که درین بحر زورق مه عید
سحر فرو رود و شام بر کنار کشد
همیشه باد ترا عید و سال عمرت باد
چنانکه گر بشماری بصد هزار کشد
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در مدح نجم الدین محمود گوید
شنید گوش من از هاتفی شب دیجور
که ای بخواب طرب خفته در سرای سرور
خبر زباد اجل نیستت مگر که شدی
چو گل بعمر دوروزه ز غافلی مغرور
دگر بکوی عبادت کجا رسی هیهات
که تاخت توسن طبعت براه فسق و فجور
نماز تو بچه ارزد که در دعا باشی
چو گل گشاده کف از بهرزر برب غفور
نکرده یاد بصدق از هزار و یک نامش
بقصر و حور کنی میل با هزار قصور
ندای عالم غیبت بگوش دل نرسد
ز بسکه گوش تو پر شد ز نغمه طنبور
بآب دیده سبک ساز آتش خود را
مباد خاک وجودت رود ببار غرور
بسوز کآتش سوزنده شمع کافورش
بریش سوخته باشد چو مرهم کافور
بسوز خاک تن و نقد جان بدست آورد
که زر بسوختن از خاک تیره کرد ظهور
خورد چو رشته جان کرم مرگ بر کشته
مکن شکایت و ایوب وار باش صبور
بخاطر آر شکست اجل چه می بندی
کمر چو تیر نی از بهر قتل وحش و طیور
بصد تواب درین در توان شدن نزدیک
بیک گناه شوی سالها ازین در دور
ود ضعیف قوی تن به نیم تب لیکن
یروزگار قوی باز میشود رنجور
ز بعد مستی عصیان خمار حرمان است
زباده مست پشیمان شود چو شد مخمور
حلال باشد اگر یکدلان خورندش خون
کسیکه در ره حق دل دو کرد چون انگور
گرت هواست اقامت درین سرای مجوی
بغیر سایه فخر زمان مقام حضور
جهان لطف و کرم میر نجم دین محمود
که هست ملک سخا از وجود او معمور
یقین من که نبودی بغیر صورت او
اگر یصورت آدم وجود بستی نور
ضمیر روشنش آیینه ایست غیب نما
که یافت هر چه بخاطر کسیش کرد خطور
فرو گذاشت بکار جهان نماند هیچ
اگر برای منیرش قضا گذارد امور
درست خوانده ضمیر وی از درون آن خط
که از برونش بر اینچرخ واژگون مسطور
سخا و خلق و کرم اینقدر کزو آید
بغیر اوست کدام آفریده را مقدور
ایا بلند جنابی که خاندان تراست
بر آستانه گدا صد چو قیصر و فغفور
زرشگ دست گهر پاش تو بدیده بحر
بجای قطره اشک است لولو منثور
سمند قدر تو را جا بسایه طوبی است
طناب پلای ز مشکین کمند گیسوی حور
زد آفتاب از آن مهر برمثال فلک
که داده یی تو بدستوری خودش دستور
ز دیدن تو عدوی ترا بود خفقان
بلی زدیدن شاهین طپد دل عصفور
همیشه دشمن تو پایمال خلق بود
اگر فتاده بود مرده نیز چون زنبور
بچشم درک تو گردون نمود چهره زرد
اگر چه داشتی از چشم مردمش مستور
درین سخن نظری نیست گر ترا گویند
که نیست چشم فلک را بغیر تو منظور
اگر عدوی ترا در میان بود جنگی
مباد هیچ میانجیگری بجز ساطور
بزرگوارا من چون ثنای تو گویم
که عقل نیست بگنج صفات تو گنجور
ثنا ومدح تو از حد و حصر بیرون است
کی این رسد بنهایت کی آن شود محصور
نشد صفات تو نمرقوم از هزار یکی
نگشت شرح جمالت یکی ز صد مذکور
دل شکسته اهلی امید آن دارد
که باشکستگی شعر داریش معذور
من این قصیده بیک روز گفته ام بالله
مرا بدعوی شعر این قصیده شد منشور
از آن ز بعد تغا میکنم دعای بقات
که در دعای تو میخیزد از فرشته نفور
همیشه تا که زند خیل شب بلشگر روز
سپاه روز شود هم به خیل شب منصور
غمت مباد و بقا بخشدت خدا چندان
که از حساب فزون باشدش سنین و شهور
که ای بخواب طرب خفته در سرای سرور
خبر زباد اجل نیستت مگر که شدی
چو گل بعمر دوروزه ز غافلی مغرور
دگر بکوی عبادت کجا رسی هیهات
که تاخت توسن طبعت براه فسق و فجور
نماز تو بچه ارزد که در دعا باشی
چو گل گشاده کف از بهرزر برب غفور
نکرده یاد بصدق از هزار و یک نامش
بقصر و حور کنی میل با هزار قصور
ندای عالم غیبت بگوش دل نرسد
ز بسکه گوش تو پر شد ز نغمه طنبور
بآب دیده سبک ساز آتش خود را
مباد خاک وجودت رود ببار غرور
بسوز کآتش سوزنده شمع کافورش
بریش سوخته باشد چو مرهم کافور
بسوز خاک تن و نقد جان بدست آورد
که زر بسوختن از خاک تیره کرد ظهور
خورد چو رشته جان کرم مرگ بر کشته
مکن شکایت و ایوب وار باش صبور
بخاطر آر شکست اجل چه می بندی
کمر چو تیر نی از بهر قتل وحش و طیور
بصد تواب درین در توان شدن نزدیک
بیک گناه شوی سالها ازین در دور
ود ضعیف قوی تن به نیم تب لیکن
یروزگار قوی باز میشود رنجور
ز بعد مستی عصیان خمار حرمان است
زباده مست پشیمان شود چو شد مخمور
حلال باشد اگر یکدلان خورندش خون
کسیکه در ره حق دل دو کرد چون انگور
گرت هواست اقامت درین سرای مجوی
بغیر سایه فخر زمان مقام حضور
جهان لطف و کرم میر نجم دین محمود
که هست ملک سخا از وجود او معمور
یقین من که نبودی بغیر صورت او
اگر یصورت آدم وجود بستی نور
ضمیر روشنش آیینه ایست غیب نما
که یافت هر چه بخاطر کسیش کرد خطور
فرو گذاشت بکار جهان نماند هیچ
اگر برای منیرش قضا گذارد امور
درست خوانده ضمیر وی از درون آن خط
که از برونش بر اینچرخ واژگون مسطور
سخا و خلق و کرم اینقدر کزو آید
بغیر اوست کدام آفریده را مقدور
ایا بلند جنابی که خاندان تراست
بر آستانه گدا صد چو قیصر و فغفور
زرشگ دست گهر پاش تو بدیده بحر
بجای قطره اشک است لولو منثور
سمند قدر تو را جا بسایه طوبی است
طناب پلای ز مشکین کمند گیسوی حور
زد آفتاب از آن مهر برمثال فلک
که داده یی تو بدستوری خودش دستور
ز دیدن تو عدوی ترا بود خفقان
بلی زدیدن شاهین طپد دل عصفور
همیشه دشمن تو پایمال خلق بود
اگر فتاده بود مرده نیز چون زنبور
بچشم درک تو گردون نمود چهره زرد
اگر چه داشتی از چشم مردمش مستور
درین سخن نظری نیست گر ترا گویند
که نیست چشم فلک را بغیر تو منظور
اگر عدوی ترا در میان بود جنگی
مباد هیچ میانجیگری بجز ساطور
بزرگوارا من چون ثنای تو گویم
که عقل نیست بگنج صفات تو گنجور
ثنا ومدح تو از حد و حصر بیرون است
کی این رسد بنهایت کی آن شود محصور
نشد صفات تو نمرقوم از هزار یکی
نگشت شرح جمالت یکی ز صد مذکور
دل شکسته اهلی امید آن دارد
که باشکستگی شعر داریش معذور
من این قصیده بیک روز گفته ام بالله
مرا بدعوی شعر این قصیده شد منشور
از آن ز بعد تغا میکنم دعای بقات
که در دعای تو میخیزد از فرشته نفور
همیشه تا که زند خیل شب بلشگر روز
سپاه روز شود هم به خیل شب منصور
غمت مباد و بقا بخشدت خدا چندان
که از حساب فزون باشدش سنین و شهور
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - در مدح معز الدوله گوید
سوار من که سرم باد گوی میدانش
سر منست و سر زلف همچو گانش
هزار یوسف مصری کمست اگر هردم
فرو روند بفکر چه زنخدانش
از آن همیشه گریبان درم که در کارم
گره همی فکند تکمه گریبانش
کمال صورت او از که باز پرسم من
که هرکه می نگرم چون منست حیرانش
ز دست چشم بلاجو دلم بجان آمد
که هرچه دیده بر او بست داد تاوانش
بباغ عارض او هر طرف که می بینم
نهاده دام دلی طره پریشانش
هزار نقد دل و صد هزار جوهر جان
فدای حقه یاقوت و لعل خندانش
کسی که اینهمه خوبی و نیکویی دارد
چگونه زار نباشد اسیر هجرانش
دوای مفلسی و عاشقی نمی باشد
وگر بود کرم آصف است درمانش
معز دولت و دستور ملک عبدالله
که هست زیر نگین ملکت سلیمانش
قضا چو دید ضمیر منیر او بگذاشت
حساب روز قیامت بروز دیوانش
زهی مراتب حشمت که از کرم دایم
گدای ریزه خوان است خان بن خانش
سزد که بر ورق مشکبار نافه چین
خط خطا بکشد کلک عنبر افشانش
بروز نامچه عمر جاودان مجراست
برات خضر که طغرای اوست عنوانش
چو مور تشنه و دریای بیکران باشد
اگر خورند دو عالم ز نعمت خوانش
چو روز بر همه کس روشن است اینمعنی
که شمع ماه چراغیست از شبستانش
ایا بلند جنابی که خانه قدرت
گذشته است ز طاق سپهر ایوانش
عنایت ازلی همره سعادت تست
که باد تا بابد لطف حق نکهبانش
عدو که با تو زبان آوری کند چو نشمع
ببر زبانش و بر جای خویش بنشانش
اگر نه مهر تو ایمان خود کند دشمن
زمان مرگ بروزی نگردد ایمانش
هر آنکه با تو چو سوسن دراز کرد زبان
نشانده باد چو نرگس بفرق، دندانش
عدوی جاه ترا باد آنمرض کزتن
برای رشته بر آرند رشته جانش
بنای خاصه هستی کجا شود ویران
اگر ز ضبط تو بودی اساس و ارکانش
ز حق شناسی نعمت غلام شد اهلی
وظیفه نیست که غیر از تو کس دهد نانش
بجان آصف دوران که این گدا چون مور
بخانه نیست جوی آذق زمستانش
بروزگار بگو کاین فقیر کاین سر گردان
غلام ماست ازین بیشتر مرنجانش
مبین خرابی حالش نظر بمعنی کن
که جای گنج معانی است جان ویرانش
همیشه تا فلک از فیض ماه و پر تو مهر
گهی بهار شود گه خزان گلستانش
نهال عیش تو یارب بلند باد چنان
که دست غم نرسد بر طراز دامانش
سر منست و سر زلف همچو گانش
هزار یوسف مصری کمست اگر هردم
فرو روند بفکر چه زنخدانش
از آن همیشه گریبان درم که در کارم
گره همی فکند تکمه گریبانش
کمال صورت او از که باز پرسم من
که هرکه می نگرم چون منست حیرانش
ز دست چشم بلاجو دلم بجان آمد
که هرچه دیده بر او بست داد تاوانش
بباغ عارض او هر طرف که می بینم
نهاده دام دلی طره پریشانش
هزار نقد دل و صد هزار جوهر جان
فدای حقه یاقوت و لعل خندانش
کسی که اینهمه خوبی و نیکویی دارد
چگونه زار نباشد اسیر هجرانش
دوای مفلسی و عاشقی نمی باشد
وگر بود کرم آصف است درمانش
معز دولت و دستور ملک عبدالله
که هست زیر نگین ملکت سلیمانش
قضا چو دید ضمیر منیر او بگذاشت
حساب روز قیامت بروز دیوانش
زهی مراتب حشمت که از کرم دایم
گدای ریزه خوان است خان بن خانش
سزد که بر ورق مشکبار نافه چین
خط خطا بکشد کلک عنبر افشانش
بروز نامچه عمر جاودان مجراست
برات خضر که طغرای اوست عنوانش
چو مور تشنه و دریای بیکران باشد
اگر خورند دو عالم ز نعمت خوانش
چو روز بر همه کس روشن است اینمعنی
که شمع ماه چراغیست از شبستانش
ایا بلند جنابی که خانه قدرت
گذشته است ز طاق سپهر ایوانش
عنایت ازلی همره سعادت تست
که باد تا بابد لطف حق نکهبانش
عدو که با تو زبان آوری کند چو نشمع
ببر زبانش و بر جای خویش بنشانش
اگر نه مهر تو ایمان خود کند دشمن
زمان مرگ بروزی نگردد ایمانش
هر آنکه با تو چو سوسن دراز کرد زبان
نشانده باد چو نرگس بفرق، دندانش
عدوی جاه ترا باد آنمرض کزتن
برای رشته بر آرند رشته جانش
بنای خاصه هستی کجا شود ویران
اگر ز ضبط تو بودی اساس و ارکانش
ز حق شناسی نعمت غلام شد اهلی
وظیفه نیست که غیر از تو کس دهد نانش
بجان آصف دوران که این گدا چون مور
بخانه نیست جوی آذق زمستانش
بروزگار بگو کاین فقیر کاین سر گردان
غلام ماست ازین بیشتر مرنجانش
مبین خرابی حالش نظر بمعنی کن
که جای گنج معانی است جان ویرانش
همیشه تا فلک از فیض ماه و پر تو مهر
گهی بهار شود گه خزان گلستانش
نهال عیش تو یارب بلند باد چنان
که دست غم نرسد بر طراز دامانش
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در منقبت امیر المومنین (ع) گوید
ای با سپهر بوقلمون هیبتت به جنگ
روز و شب از نهیب تو گردیده رنگ رنگ
تیغت نهنگ معر که و جوش جوهرش
طوفان ماهیان بود از جنبش نهنگ
شیر حقی و طایر فرخنده یا علی
عنقا بروز جنگ برآری بزیر چنگ
دستت بذوالفقار دوسر یک اشاره کرد
این یک سرش ختا بگرفت آن یکی فرنگ
بر تنگ دلدلت مه نو حلقه یی بود
یک نیمه گشته ظاهر و یک نیمه زیر تنگ
برقی است دلدل تو که گر بگذرد بکوه
گلهای آتشین جهد از نعل او ز سنگ
در بند تو به سلسله های زر آفتاب
در طوق توزقوس و قزح چرخ نیل رنگ
در قبضه مراد تو خم شد کمان چرخ
تیر فلک ز سهم تو شد راست چون خدنگ
طوطی بقصد کشتن باز از عدالتت
منقار او چنانکه بخون ناخن پلنگ
گردون ز بارگاه تو گردن اگر کشد
تیغ دوسر در آورد او را به پالهنگ
ای شهسوار ملک عرب کی رسد بتو
کیخسرو از شکوه و تهمتن به فر و هنگ
روز دغا ز خیل سلیمان حشر ترا
هر مور صد تهمتن و هر پشه صد پلنگ
روی زمین بموی سفید آفتاب رفت
تا بی غبار لشگر دشمن کند کرنگ
ناچخ بکف دوان یکهفته بر فلک
پیکی است در کاب تو با صدهزار ننگ
زنگ زردی که ماه نوش یک زبان است
بر بسته تا بعرش رساند صدای زنگ
شهباز قدرتی وصف دشمنان تو
از حمله ات ز هم گسلد چون صف کلنگ
تیغت که فرق تا بقدم غرق گوهرست
غواص بحر جنگ شود با تن پلنگ
خصم ستاره سوخته ات گر رود بباغ
گلخن کند ز بخت سیه سبزه والنگ
نبود درنگ خصم تو در دهر و گر بود
رو زردی از درنگ برآرد چو بادرنگ
نور تو تافت بر همه دلها مگر دلی
کآیینه اش ز ظلمت کفرست زیر زنگ
خصم از تو روسیه بسیه بختی خودست
ز آیینه نیست روسیهی بر سپاه زنگ
پیش تو شاه متقیان هیچ دور نیست
گر زهره همچو عود بر آتش بسوخت چنگ
ای میر نحل چاشنی شهد نطق تو
دارد حلاوتی که در آرد شکر به تنگ
تو مظهر عجایبی و در ثنای تو
عقل و حواس بیخود و فهم خواص دنگ
شرمنده ام که تحفه من نیست جز سخن
از راه نظم قافیه تنگ بسته تنگ
گلدسته نیست شاخ گیاهی است پیش تو
این نخل گل که طبع من آراست شوخ و شنگ
اهلی سگ تواست و بدین افتخار اوست
ترسم کزو کنند سگان در تو ننگ
کالنقش فی الحجر بنگین دلش بود
مهر تو همچو مهر و نه مهری به ریوورنگ
هفتاد سال در رهت ای کعبه مراد
رفتم بفرق و باز نماندم بعذر لنگ
سلمان وشم بواقعه فریاد رس شدی
در دشت ارژن از کف شیر سیاه رنگ
اکنون به واقعم برهان راژدهای نفس
کاین مار دل سیاه بمن بسته راه تنگ
مرغ دلم بروضه جانبخش خود رسان
زان پیش کآید از قفس تنگ تن بتنگ
یارب مقام روضه شاهم کن از کرم
چندانکه مانده است مرا در جهان درنگ
روز و شب از نهیب تو گردیده رنگ رنگ
تیغت نهنگ معر که و جوش جوهرش
طوفان ماهیان بود از جنبش نهنگ
شیر حقی و طایر فرخنده یا علی
عنقا بروز جنگ برآری بزیر چنگ
دستت بذوالفقار دوسر یک اشاره کرد
این یک سرش ختا بگرفت آن یکی فرنگ
بر تنگ دلدلت مه نو حلقه یی بود
یک نیمه گشته ظاهر و یک نیمه زیر تنگ
برقی است دلدل تو که گر بگذرد بکوه
گلهای آتشین جهد از نعل او ز سنگ
در بند تو به سلسله های زر آفتاب
در طوق توزقوس و قزح چرخ نیل رنگ
در قبضه مراد تو خم شد کمان چرخ
تیر فلک ز سهم تو شد راست چون خدنگ
طوطی بقصد کشتن باز از عدالتت
منقار او چنانکه بخون ناخن پلنگ
گردون ز بارگاه تو گردن اگر کشد
تیغ دوسر در آورد او را به پالهنگ
ای شهسوار ملک عرب کی رسد بتو
کیخسرو از شکوه و تهمتن به فر و هنگ
روز دغا ز خیل سلیمان حشر ترا
هر مور صد تهمتن و هر پشه صد پلنگ
روی زمین بموی سفید آفتاب رفت
تا بی غبار لشگر دشمن کند کرنگ
ناچخ بکف دوان یکهفته بر فلک
پیکی است در کاب تو با صدهزار ننگ
زنگ زردی که ماه نوش یک زبان است
بر بسته تا بعرش رساند صدای زنگ
شهباز قدرتی وصف دشمنان تو
از حمله ات ز هم گسلد چون صف کلنگ
تیغت که فرق تا بقدم غرق گوهرست
غواص بحر جنگ شود با تن پلنگ
خصم ستاره سوخته ات گر رود بباغ
گلخن کند ز بخت سیه سبزه والنگ
نبود درنگ خصم تو در دهر و گر بود
رو زردی از درنگ برآرد چو بادرنگ
نور تو تافت بر همه دلها مگر دلی
کآیینه اش ز ظلمت کفرست زیر زنگ
خصم از تو روسیه بسیه بختی خودست
ز آیینه نیست روسیهی بر سپاه زنگ
پیش تو شاه متقیان هیچ دور نیست
گر زهره همچو عود بر آتش بسوخت چنگ
ای میر نحل چاشنی شهد نطق تو
دارد حلاوتی که در آرد شکر به تنگ
تو مظهر عجایبی و در ثنای تو
عقل و حواس بیخود و فهم خواص دنگ
شرمنده ام که تحفه من نیست جز سخن
از راه نظم قافیه تنگ بسته تنگ
گلدسته نیست شاخ گیاهی است پیش تو
این نخل گل که طبع من آراست شوخ و شنگ
اهلی سگ تواست و بدین افتخار اوست
ترسم کزو کنند سگان در تو ننگ
کالنقش فی الحجر بنگین دلش بود
مهر تو همچو مهر و نه مهری به ریوورنگ
هفتاد سال در رهت ای کعبه مراد
رفتم بفرق و باز نماندم بعذر لنگ
سلمان وشم بواقعه فریاد رس شدی
در دشت ارژن از کف شیر سیاه رنگ
اکنون به واقعم برهان راژدهای نفس
کاین مار دل سیاه بمن بسته راه تنگ
مرغ دلم بروضه جانبخش خود رسان
زان پیش کآید از قفس تنگ تن بتنگ
یارب مقام روضه شاهم کن از کرم
چندانکه مانده است مرا در جهان درنگ
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - مدح سید شریف
ای گفته اسان تو با چرخ نیل رنگ
کاهسته باش تا نخورد شیشه ات بسنگ
روی زمین ز تیغ تو آن موج خون زند
کز موج لرزه در تن بحر افتد از نهنگ
سید شریف ایکه کمر بسته تر است
از تاج مهر عار وز تخت سپهر ننگ
خورشید در سپهر بلرزد چو عکس از آب
گر در کف تو تیغ بجنبد بعزم جنگ
طفلی که حسن بخت نزادش به بندگیت
نیل سعادتش نکشد چرخ نیل رنگ
روشن شود بصیقل تیغت چو آفتاب
گر زنگ کفر از در چین است تا فرنگ
جایی که آفتاب شدت زین زر سزاست
گر کهکشان کنند مرصع دوال تنگ
از شرم زنگ پیک تو پر پنبه میکند
پیک صبا چو غنچه زرین دهان زنگ
این معجزیست تیغ ترا کو بدشمنان
بخشد طراز جامه لعل از تن پلنگ
جاییکه خاک زر کند اکسیر لطف تو
کان را چه میکنند چه حاجت بدنگ دنگ
سرخ است از نشانه عدل تو پای کبک
بس کو بخون باز فرو برده است چنگ
بازت بفاخته نگه خشم از آن گرفت
کز بیضه سر برون نکند جز بپای لنگ
بر دشمن بداختر تو شوره زار باد
گلزار آسمان که النگ است در النگ
در راست بازیست قضا با ضمیر تو
با فهم چون تویی نتوان بافت ریوورنگ
دعوی خصم با چو تویی خنده آورد
کان مستی غرور بود از خیال تنگ
خط خط کنی هژبر چو ببر از لسان تیغ
گل گل ز زخم تیغ کنی شیر چون پلنگ
باز این غزل شنو که پی استماع آن
خاموش گشت زهره و از کف نهاد چنگ
ای صورتت ز آینه دل ز دوده زنگ
رنگ از رخ عقیق به دریوزه کرده رنگ
شاه بتان بصورت و معنی تویی که عقل
در معنیت چو صورت دیوار مانده دنگ
جاییکه سر و قد تو خیزد عجب مدار
گرد زمین فرو شود از شرم خود خدنگ
ای خونبها، بود که به قتلم شوی سوار
دامان ناز برزده با صدهزار سنگ
خطت نشان فتنه دور قمر دهد
زان رو که گرد کعبه برآمد سپاه زنگ
کی میشکست بتکده آزری خلیل
گر صورتی بشکل تو میساخت شوخ و شنگ
بگشا زبان که باز گشاید حدیث تو
کار شکر اگر چه فرو بسته است تنگ
اهلی که پای عقل بوصف تو لنگ یافت
زد دست بر دعا چو گدایان به عذر لنگ
تا در شکارگاه فلک مه رود چو باز
باز ارد از هلال بسر شهپر کلنگ
بادا درنگ مرغ سعادت بنام تو
چندانکه هست طایر افالک را درنگ
کاهسته باش تا نخورد شیشه ات بسنگ
روی زمین ز تیغ تو آن موج خون زند
کز موج لرزه در تن بحر افتد از نهنگ
سید شریف ایکه کمر بسته تر است
از تاج مهر عار وز تخت سپهر ننگ
خورشید در سپهر بلرزد چو عکس از آب
گر در کف تو تیغ بجنبد بعزم جنگ
طفلی که حسن بخت نزادش به بندگیت
نیل سعادتش نکشد چرخ نیل رنگ
روشن شود بصیقل تیغت چو آفتاب
گر زنگ کفر از در چین است تا فرنگ
جایی که آفتاب شدت زین زر سزاست
گر کهکشان کنند مرصع دوال تنگ
از شرم زنگ پیک تو پر پنبه میکند
پیک صبا چو غنچه زرین دهان زنگ
این معجزیست تیغ ترا کو بدشمنان
بخشد طراز جامه لعل از تن پلنگ
جاییکه خاک زر کند اکسیر لطف تو
کان را چه میکنند چه حاجت بدنگ دنگ
سرخ است از نشانه عدل تو پای کبک
بس کو بخون باز فرو برده است چنگ
بازت بفاخته نگه خشم از آن گرفت
کز بیضه سر برون نکند جز بپای لنگ
بر دشمن بداختر تو شوره زار باد
گلزار آسمان که النگ است در النگ
در راست بازیست قضا با ضمیر تو
با فهم چون تویی نتوان بافت ریوورنگ
دعوی خصم با چو تویی خنده آورد
کان مستی غرور بود از خیال تنگ
خط خط کنی هژبر چو ببر از لسان تیغ
گل گل ز زخم تیغ کنی شیر چون پلنگ
باز این غزل شنو که پی استماع آن
خاموش گشت زهره و از کف نهاد چنگ
ای صورتت ز آینه دل ز دوده زنگ
رنگ از رخ عقیق به دریوزه کرده رنگ
شاه بتان بصورت و معنی تویی که عقل
در معنیت چو صورت دیوار مانده دنگ
جاییکه سر و قد تو خیزد عجب مدار
گرد زمین فرو شود از شرم خود خدنگ
ای خونبها، بود که به قتلم شوی سوار
دامان ناز برزده با صدهزار سنگ
خطت نشان فتنه دور قمر دهد
زان رو که گرد کعبه برآمد سپاه زنگ
کی میشکست بتکده آزری خلیل
گر صورتی بشکل تو میساخت شوخ و شنگ
بگشا زبان که باز گشاید حدیث تو
کار شکر اگر چه فرو بسته است تنگ
اهلی که پای عقل بوصف تو لنگ یافت
زد دست بر دعا چو گدایان به عذر لنگ
تا در شکارگاه فلک مه رود چو باز
باز ارد از هلال بسر شهپر کلنگ
بادا درنگ مرغ سعادت بنام تو
چندانکه هست طایر افالک را درنگ
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - درمدح سعد الدین اسعد گوید
نمود بار دگر قامت خمیده هلال
زهی خجسته که آمد بفال دولت دال
فتاد ناخنه در چشم چرخ از مه نو
شفق گشود از آن معنیش رگ قیفال
بگردن از مه نو طفل نو رسیده عید
بدفع چشم نهد طوق سیم چون اطفال
نمود مه ز شفق همچو چین به پیشانی
که ماه روی مرا سرزند ز جامه آل
پری وشی است مه اندر شفق که ننماید
ز پای تا بسرش غیر یاره و خلخال
نمود ماه بانگشت هر کس و شادست
که هست سوره نون و القلم مبارک فال
هلال نیست درون شفق که شیر فلک
بخون دشمن فخر ز من زند چنگال
سپهر افضل و کرم میر سعد الدین اسعد
که یافت زبده عهدش فلک باستقلال
ز کلک اوست نکویی عروس انشا را
چنانکه روی نکورا ز زیور خط و خال
عجیب نیست که از خاک راه مردم را
روایح کرم او بر آورد چو نهال
رموز اب حیات آنکه جان همی بخشد
ز خاک رهگذرش عقل کرده استدلال
ایا سپهر فضیلت تویی که بر رویت
گشاده است در فضل ایزد متعال
زرشک دست تو شد بحر بی شعور چنان
که در دهانش چکانی به پنبه آب زلال
معارض تو کجا باشدش مجال سخن
که در جواب تو باشد زبان طوطی لال
کجا بوصف تو فکرم رسد که میسوزد
همای فکر من از برق حیرتش پر و بال
چه احتیاج که سایل کند سوال چو نیست
ضمیر غیب نمای تو حاجتش بسوال
غبار خاطرم از چرخ سست پوشم از آنک
رسد بدامن طبعت مباد گرد ملال
بدست لطف ز خاکم مگر تو برداری
چنین که کرد سپهرم چو خاک ره پامال
به مهر بین سوی اهلی بر آور از خاکش
که اوست ذره و تو آفتاب برج کمال
ز شعر خویش خجل گشته ام بحضرت تو
که بنده را چه محل شعر بنده را چه مجال
دعای جان تو شد ورد صبح و شام مرا
بحق شام فراق و بحق صبح وصال
همیشه تا که شب و روز و روز و شب باشد
به سیر چرخ فلک آفتاب و مه مه و سال
زهی خجسته که آمد بفال دولت دال
فتاد ناخنه در چشم چرخ از مه نو
شفق گشود از آن معنیش رگ قیفال
بگردن از مه نو طفل نو رسیده عید
بدفع چشم نهد طوق سیم چون اطفال
نمود مه ز شفق همچو چین به پیشانی
که ماه روی مرا سرزند ز جامه آل
پری وشی است مه اندر شفق که ننماید
ز پای تا بسرش غیر یاره و خلخال
نمود ماه بانگشت هر کس و شادست
که هست سوره نون و القلم مبارک فال
هلال نیست درون شفق که شیر فلک
بخون دشمن فخر ز من زند چنگال
سپهر افضل و کرم میر سعد الدین اسعد
که یافت زبده عهدش فلک باستقلال
ز کلک اوست نکویی عروس انشا را
چنانکه روی نکورا ز زیور خط و خال
عجیب نیست که از خاک راه مردم را
روایح کرم او بر آورد چو نهال
رموز اب حیات آنکه جان همی بخشد
ز خاک رهگذرش عقل کرده استدلال
ایا سپهر فضیلت تویی که بر رویت
گشاده است در فضل ایزد متعال
زرشک دست تو شد بحر بی شعور چنان
که در دهانش چکانی به پنبه آب زلال
معارض تو کجا باشدش مجال سخن
که در جواب تو باشد زبان طوطی لال
کجا بوصف تو فکرم رسد که میسوزد
همای فکر من از برق حیرتش پر و بال
چه احتیاج که سایل کند سوال چو نیست
ضمیر غیب نمای تو حاجتش بسوال
غبار خاطرم از چرخ سست پوشم از آنک
رسد بدامن طبعت مباد گرد ملال
بدست لطف ز خاکم مگر تو برداری
چنین که کرد سپهرم چو خاک ره پامال
به مهر بین سوی اهلی بر آور از خاکش
که اوست ذره و تو آفتاب برج کمال
ز شعر خویش خجل گشته ام بحضرت تو
که بنده را چه محل شعر بنده را چه مجال
دعای جان تو شد ورد صبح و شام مرا
بحق شام فراق و بحق صبح وصال
همیشه تا که شب و روز و روز و شب باشد
به سیر چرخ فلک آفتاب و مه مه و سال
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - در مدح شیخ نجم الدین مسعود گوید
الله الله مگر اینواقعه خواب است و خیال
که مرا بخت رسانید به معراج وصال
یار خود آمد و احوال دلم دید که چیست
که پیامم نه صبا برد بسویشش نه شمال
گرنه خود خضر بسروقت اسیران آید
تشنه بادیه میرد بتمنای زلال
نه همین چهره من شسته شد از ابر کرم
که بشست از رخ امید جهان گرد ملال
در دل چرخ فلک گشت مگر زینت چرخ
که مرا قرعه اقبال در افتاد بفال
بر من این فیض سعادت همه دانی که ز چیست
اثر سایه خورشید زمان بحر کمال
شیخ نجم الحق و الدوله والدین مسعود
اختر برج سعادت فلک عز و جلال
رهبر راهروان ره حق از همه ره
واقف حال فقیران جهان در همه حال
حلم او گر ز ازل سایه فکندی بزمین
خاک محتاج نبودی بگرانی جبال
بسکه از معتدلش بازوی مظلوم قویست
زیر چنگال کبوتر شده شاهین چنگال
ناورد ما در ایام دگر فرزندی
بچنین صورت خوب و بچنین حسن و جمال
آفتاب کرمش گر ز افق تیغ زند
زر کند خاک ره و لعل شود سنگ سفال
ای بلند اختر، از اندیشه ما بیشتری
فهم ما را نبود در سر و کار تو مجال
سر خط عقل بود این که محالست چو تو
مشق ما نیز همین شد که محالست محال
مدعی کی ز ترقی بکمال تو رسد
سبزه شوخ است ولی نگذرد از شاخ نهال
در ترقی است جمال هنرت روز بروز
حسن بختست مآل تو زهی حسن مآل
آنچنان در پی خوشنودی خلقی که بود
راضی از جاه و جلال تو خدا جل جلال
هرکه یابد ز سحاب کرمت یکقطره
همچو دریا شود از مال جهان مالا مال
آن کریمی تو که در عدل و کرم مثل تو نیست
خلق عالم همه خواهان که کنند از تو سوال
کمترین بنده درگاه تو بر قیصر روم
مینویسد بتحکم که بده مال و منال
تو ببزم طرب اسوده دل و همت تو
دشمنان را همه خون ریخته بی جنگ و جدال
دشمن و دوست کمر بست بخدمت برتو
همه در حلقه فرمان تو زنجیر مثال
گر ترازوی خرد قدر تو سنجد باطور
صد بود قاف و قار تو و او یک مثقال
هرکه زد در ره مهر تو بعلت قدمی
رشته سر بر زند اندر قلم پاش چو نال
چهره بخت تو مستغنی از این مدح منست
هیچ منت نبرد صورت خوب از خط و خال
من که در فکر سخن خواب شبم هست حرام
بکر فکرم همه سحرست زهی سحر حلال
اهلی خاک نشین بنده درگاه تو شد
بامید نظری قطع نظر از زر و مال
گر تو را چشم عنایت سوی این بنده بود
صدر بزمش چه تفاوت کند از صف نعال
بدعا ختم کنم قصه خود تا نشود
خاطر نازکت آزرده این قال و مقال
تا فلک گاه سپر پیش نهد از خورشید
گه کمان بر سر چنگ آورد از جرم هلال
که مرا بخت رسانید به معراج وصال
یار خود آمد و احوال دلم دید که چیست
که پیامم نه صبا برد بسویشش نه شمال
گرنه خود خضر بسروقت اسیران آید
تشنه بادیه میرد بتمنای زلال
نه همین چهره من شسته شد از ابر کرم
که بشست از رخ امید جهان گرد ملال
در دل چرخ فلک گشت مگر زینت چرخ
که مرا قرعه اقبال در افتاد بفال
بر من این فیض سعادت همه دانی که ز چیست
اثر سایه خورشید زمان بحر کمال
شیخ نجم الحق و الدوله والدین مسعود
اختر برج سعادت فلک عز و جلال
رهبر راهروان ره حق از همه ره
واقف حال فقیران جهان در همه حال
حلم او گر ز ازل سایه فکندی بزمین
خاک محتاج نبودی بگرانی جبال
بسکه از معتدلش بازوی مظلوم قویست
زیر چنگال کبوتر شده شاهین چنگال
ناورد ما در ایام دگر فرزندی
بچنین صورت خوب و بچنین حسن و جمال
آفتاب کرمش گر ز افق تیغ زند
زر کند خاک ره و لعل شود سنگ سفال
ای بلند اختر، از اندیشه ما بیشتری
فهم ما را نبود در سر و کار تو مجال
سر خط عقل بود این که محالست چو تو
مشق ما نیز همین شد که محالست محال
مدعی کی ز ترقی بکمال تو رسد
سبزه شوخ است ولی نگذرد از شاخ نهال
در ترقی است جمال هنرت روز بروز
حسن بختست مآل تو زهی حسن مآل
آنچنان در پی خوشنودی خلقی که بود
راضی از جاه و جلال تو خدا جل جلال
هرکه یابد ز سحاب کرمت یکقطره
همچو دریا شود از مال جهان مالا مال
آن کریمی تو که در عدل و کرم مثل تو نیست
خلق عالم همه خواهان که کنند از تو سوال
کمترین بنده درگاه تو بر قیصر روم
مینویسد بتحکم که بده مال و منال
تو ببزم طرب اسوده دل و همت تو
دشمنان را همه خون ریخته بی جنگ و جدال
دشمن و دوست کمر بست بخدمت برتو
همه در حلقه فرمان تو زنجیر مثال
گر ترازوی خرد قدر تو سنجد باطور
صد بود قاف و قار تو و او یک مثقال
هرکه زد در ره مهر تو بعلت قدمی
رشته سر بر زند اندر قلم پاش چو نال
چهره بخت تو مستغنی از این مدح منست
هیچ منت نبرد صورت خوب از خط و خال
من که در فکر سخن خواب شبم هست حرام
بکر فکرم همه سحرست زهی سحر حلال
اهلی خاک نشین بنده درگاه تو شد
بامید نظری قطع نظر از زر و مال
گر تو را چشم عنایت سوی این بنده بود
صدر بزمش چه تفاوت کند از صف نعال
بدعا ختم کنم قصه خود تا نشود
خاطر نازکت آزرده این قال و مقال
تا فلک گاه سپر پیش نهد از خورشید
گه کمان بر سر چنگ آورد از جرم هلال
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - در مدح قاضی القضاه رکن الدین مسعود گوید
در خاک و خونم از غم چون لاله داغ بردل
دستم بگیر پایم بر آر از گل
خالت میان ابرو هندوی مست کرده
دستی بدوش ترکی از هر طرف حمایل
سرو تو میخرامد چون لعبت بهشتی
وز سدره شاخ طوبی در سجده تو مایل
شیرین کجا که یوسف در خواب هم نبیند
آن حسن و آن لطافت آن شکل و آنشمایل
آن کز بتان بلا شد حسن است یا ملاحت
وان هردو معنی آمد بر صورت تو شامل
در اشک من نگنجد کشتی نوح ای مه
طوفان گریه ام بین در سینه ساز منزل
بی خال تو چو موران در خاک هم نگنجم
کز خرمن حیاتم یکدانه نیست حاصل
ای آب زندگانی ما را دمیست باقی
زنهار تا توانی از ما مباش غافل
شوقم چو پرده در شد عیبم مکن بمستی
ای جرم پوش دامن بر عیب ما فروهل
هوشم ربود چشمت ترسم نگیردم دست
قاضی قضات عالم سرچشمه فضایل
رکن سعادت و دین مسعود آنکه گویی
کز غایت سعادت اقبال ازوست مقبل
سر سبزیی ز باغش فیروزی اکابر
در یوزه یی ز فضلش مجموعه افاضل
از هشت خلد بروی حور و قصور ظاهر
با آنکه در میان نه پرده است حایل
طرح بنای قدرش دست قدرت افکند
آنجا اساس کعبه گرد آمد از فواصل
چندان نکرد لیلی رحمت باشک مجنون
کش ساربان دیده در آب راند محمل
از سنگ کودکانم دیوانه در ره تو
مجنون که شد بصحرا دیوانه ایست عاقل
در مکتب علومش چرخ است ساده لوحی
خیل ملک چو طفلان خوانند رب سهل
او چون مگس مقید در شهد لعل شیرین
وارستگی چه جویی دست از حیات بگسل
با اشتران خیلش در روز عرض شوکت
نه چرخ و طمطراقش یک چنبر جلاجل
گر لنگری ز حملش با موج فتنه نبود
کی نوح ز آب طوفان کشتی برد بساحل
گر آتشی زخشمش بر ابروی مه افتد
از دود دل بر ارد هر ژاله رنگ فلفل
در نخل موم گیتی صد مسیله است پنهان
خورشید فهم تیزش حل سازد این مسایل
صد ساله دخل عالم یکروزه خرج خوانش
باقی ز فضل و رحمت بر کاینات فاضل
بس کز خواص جودش دارد اثر طبایع
چون ابر گوهر افشان مشرف شدست مدخل
ای از جمال رویت آرایش مجالس
وی از کمال خلقت آسایش محافل
زان حلقه ها که کردی در گوش ظالمانرا
زنجیر عدل بسته نو شیروان عادل
بی مهر خاتم تو صد بار مهر گردون
مه را سجل دریده کاین حجتی است باطل
خط تو بر سفیدی نورست و دست موسی
کلک تو در سیاهی هاروت و چاه بابل
چوبک زن سرایت بر پاسبان گردون
در مهر چرخ خرواند یا ایها المزمل
نوریست در دو محمل انسان عین با تو
احول دو دیده بیند این را دو بود محمل
چون خشم تو بجنبد چون فرش گل نلرزد
کافتد بلرزه ماهی در آب از آن زلازل
تا از سموم قهرت خصم تو شربتی خورد
پیوند استخوانش وارست از مفاصل
در زحمتیست خصمت جانش چو رشته در خار
کز وی گسسته دق کرده علت سل
مرغی که آشیانش بام تو شد هما شد
سلطان وقت گردد بر هر که افکند ظل
زر پاش آنچنان شد دستت که همچو قارون
پایش بگل فروشد از بار سیم سایل
در طور همت توصد مشعل است روشن
و انجا درختایمن جو بیست زان مشاعل
باز این غزلسرایی بشنو ز مزغ کلکم
کز شوق او بر آید فریاد از عنادل
ای بسته لب بعاشق مشکلتر از در دل
حرفی بگو و بگشا در یکنفس دو مشکل
تا سوی گشت باغت ساغر شود وسیله
انگیخت لاله در سنگ در راه تو وسایل
عشرت بگلستان کن از جام لاله و می
وز شاخ ارغوان زن برسیخ مرغ بسمل
بستان ز سبزه و گل دیبای رومی افکند
کز سنبل و بفشه آمد ز چین قوافل
بادش دلیل عیسی کو مرده زنده سازد
نخلش گواه مریم کز باد گشت حامل
در سایه درختان گل گل فتاره خورشید
چون شامی و عراقی طرحی نهرمنداخل
گر صد دلیل خوبی گوید نسیم بر گل
در مبحث جمالت نسخ است این دلایل
دیوانه وار چون من سرو از پیت دویدی
گر پای او نبودی از آب دز سلاسل
در راه عشقبازی صد مرحله است ایدل
در کعبه مراد آی بگذر ازین مراحل
ای آفتاب چون مه آسان نرفتم این ره
تافرق سود پایم در قطع این منازل
مهجز نماست اهلی در شعر و از کمالش
نازل مبین که دوری این آیتی است نازل
او مرغ گلشنی شد کز آفتاب رحمت
در سایه کمالش صد ناقص است کامل
تادر بنای گیتی آب بقاست باقی
تا برمدار گردون حکم قضاست عامل
از ابر رحمت تو گیتی مباد خالی
در شغل خدمت تو گردون مباد عاطل
دستم بگیر پایم بر آر از گل
خالت میان ابرو هندوی مست کرده
دستی بدوش ترکی از هر طرف حمایل
سرو تو میخرامد چون لعبت بهشتی
وز سدره شاخ طوبی در سجده تو مایل
شیرین کجا که یوسف در خواب هم نبیند
آن حسن و آن لطافت آن شکل و آنشمایل
آن کز بتان بلا شد حسن است یا ملاحت
وان هردو معنی آمد بر صورت تو شامل
در اشک من نگنجد کشتی نوح ای مه
طوفان گریه ام بین در سینه ساز منزل
بی خال تو چو موران در خاک هم نگنجم
کز خرمن حیاتم یکدانه نیست حاصل
ای آب زندگانی ما را دمیست باقی
زنهار تا توانی از ما مباش غافل
شوقم چو پرده در شد عیبم مکن بمستی
ای جرم پوش دامن بر عیب ما فروهل
هوشم ربود چشمت ترسم نگیردم دست
قاضی قضات عالم سرچشمه فضایل
رکن سعادت و دین مسعود آنکه گویی
کز غایت سعادت اقبال ازوست مقبل
سر سبزیی ز باغش فیروزی اکابر
در یوزه یی ز فضلش مجموعه افاضل
از هشت خلد بروی حور و قصور ظاهر
با آنکه در میان نه پرده است حایل
طرح بنای قدرش دست قدرت افکند
آنجا اساس کعبه گرد آمد از فواصل
چندان نکرد لیلی رحمت باشک مجنون
کش ساربان دیده در آب راند محمل
از سنگ کودکانم دیوانه در ره تو
مجنون که شد بصحرا دیوانه ایست عاقل
در مکتب علومش چرخ است ساده لوحی
خیل ملک چو طفلان خوانند رب سهل
او چون مگس مقید در شهد لعل شیرین
وارستگی چه جویی دست از حیات بگسل
با اشتران خیلش در روز عرض شوکت
نه چرخ و طمطراقش یک چنبر جلاجل
گر لنگری ز حملش با موج فتنه نبود
کی نوح ز آب طوفان کشتی برد بساحل
گر آتشی زخشمش بر ابروی مه افتد
از دود دل بر ارد هر ژاله رنگ فلفل
در نخل موم گیتی صد مسیله است پنهان
خورشید فهم تیزش حل سازد این مسایل
صد ساله دخل عالم یکروزه خرج خوانش
باقی ز فضل و رحمت بر کاینات فاضل
بس کز خواص جودش دارد اثر طبایع
چون ابر گوهر افشان مشرف شدست مدخل
ای از جمال رویت آرایش مجالس
وی از کمال خلقت آسایش محافل
زان حلقه ها که کردی در گوش ظالمانرا
زنجیر عدل بسته نو شیروان عادل
بی مهر خاتم تو صد بار مهر گردون
مه را سجل دریده کاین حجتی است باطل
خط تو بر سفیدی نورست و دست موسی
کلک تو در سیاهی هاروت و چاه بابل
چوبک زن سرایت بر پاسبان گردون
در مهر چرخ خرواند یا ایها المزمل
نوریست در دو محمل انسان عین با تو
احول دو دیده بیند این را دو بود محمل
چون خشم تو بجنبد چون فرش گل نلرزد
کافتد بلرزه ماهی در آب از آن زلازل
تا از سموم قهرت خصم تو شربتی خورد
پیوند استخوانش وارست از مفاصل
در زحمتیست خصمت جانش چو رشته در خار
کز وی گسسته دق کرده علت سل
مرغی که آشیانش بام تو شد هما شد
سلطان وقت گردد بر هر که افکند ظل
زر پاش آنچنان شد دستت که همچو قارون
پایش بگل فروشد از بار سیم سایل
در طور همت توصد مشعل است روشن
و انجا درختایمن جو بیست زان مشاعل
باز این غزلسرایی بشنو ز مزغ کلکم
کز شوق او بر آید فریاد از عنادل
ای بسته لب بعاشق مشکلتر از در دل
حرفی بگو و بگشا در یکنفس دو مشکل
تا سوی گشت باغت ساغر شود وسیله
انگیخت لاله در سنگ در راه تو وسایل
عشرت بگلستان کن از جام لاله و می
وز شاخ ارغوان زن برسیخ مرغ بسمل
بستان ز سبزه و گل دیبای رومی افکند
کز سنبل و بفشه آمد ز چین قوافل
بادش دلیل عیسی کو مرده زنده سازد
نخلش گواه مریم کز باد گشت حامل
در سایه درختان گل گل فتاره خورشید
چون شامی و عراقی طرحی نهرمنداخل
گر صد دلیل خوبی گوید نسیم بر گل
در مبحث جمالت نسخ است این دلایل
دیوانه وار چون من سرو از پیت دویدی
گر پای او نبودی از آب دز سلاسل
در راه عشقبازی صد مرحله است ایدل
در کعبه مراد آی بگذر ازین مراحل
ای آفتاب چون مه آسان نرفتم این ره
تافرق سود پایم در قطع این منازل
مهجز نماست اهلی در شعر و از کمالش
نازل مبین که دوری این آیتی است نازل
او مرغ گلشنی شد کز آفتاب رحمت
در سایه کمالش صد ناقص است کامل
تادر بنای گیتی آب بقاست باقی
تا برمدار گردون حکم قضاست عامل
از ابر رحمت تو گیتی مباد خالی
در شغل خدمت تو گردون مباد عاطل
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - مدح امیر المومنین (ع)
سرزدم از خواب صبحی کز نسیم عنبرین
شبنمی از عنبر اشهب نشستی بر زمین
بادمیبردی بعالم فوج فوج و موج موج
کاروان در کاروان منزل بمنزل مشک چین
نکهت جان عالم اندر عالم و پنداشتم
عالم جان آفرید آن صبحدم جان آفرین
گفتم این بوی ملک باشد که اید از فلک
عنبر افشان از کنار و مشگریزان راستین
یا فلک را از نسیم مشگبوی صبحدم
گل شکفت از غنچه مهروز کوکب یاسمین
یا مگر مشکین دم عیسی ز روی طلف باز
جان فشان روی زمین آمد ز چرخ چارمین
یا مگر بند قبای ناز یوسف برگشاد
میدمد بوی خوش پیراهن آن نازنین
یا مگر مشاطه گیسوی خوبان برگشاد
صد هزاران نافه مشک آمد ز زلف حور عین
عقل گفت اینها که میگویی همه بادست باد
بوی جانست اینکه بر میخیزد از خلد برین
گفتمش ممکن نباشد در جهان بوی بهشت
جز نسیم روضه پاک امیر المومنین
سرور مردان علی بن ابیطالب که هست
هم امیر المومنین و هم امام المتقین
کاشف علم الله آن گیتی نمای لو کشف
دیده راز هر دو کون از دیده علم الیقین
کعبه زان شد سجده گاه انبیا و اولیا
کآمد آنجا در وجود آن قبله اصحاب دین
شهر علم مصطفا جوی از «علی بابها»
از در علم آ و شهرستان علم الله بین
مصطفی را نیست داماد از علی شایسته تر
شاه مردان را سزد خیر نسای العالمین
با نبی وصلت ولی را مجمع البحرین شد
تا جهان اندر جهان پر گردد از در ثمین
در حریم خاص حق چونمصطفی معراج یافت
محرمش او بوده و نامحرمش روح الامین
با علو آنشه قدرست یکسان گر بود
طوطی قدسی سخن یا از مگس خیزد طنین
چرخ اطلس پیش علم اوست طفل ساده لوح
بلکه نشناسد یسار خویشتن را از یمین
رشته مهرش کمند جان بود بر بام عرش
ذره را خط شعاع مهر شد حبل المتین
همچو گردون بود راکع در نماز و لطف کرد
خاتم فیروزه زیبا تر از چرخش نگین
در کرم شاه ولایت بحر بی پایان بود
شبنمی از موج بحرش حاتم صحرا نشین
خود گرفتی روزه و دادی بسایل نان بلی
لذت بخشش غذای جان به از نان جوین
اسمان را اینهمه در از کجا آمد بکف
گر نبود از خرمن او همچو پروین خوشه چین
هرکه نشناسد امیر نحل را مولای خود
زهر بادش در دهان آن نا شناس انگبین
ذوالفقارش هر کجا بر جان کافر زخم زد
آید از جان آفرینش صد هزاران آفرین
خواند سلمان کودکش گفتا که از شیرت رهاند
زو نشان جست از پس صد سال و کل دادش که بین
این شگفت از شاه نبود بلکه در هر دم شکفت
در گلستان ولایت صد هزاران گل ازین
یا علی نام تو بر مهر سلیمان نقش بود
آنهمه حشمت سلیمان راند زان نام مهین
گرنه از جنس تو فرزند آدمش بودی نشان
کی ملک را قبله گشتی قالبی از ماء و طین
پیش بازوی تو رستم همچو بیژن در چه است
بلکه بیجان تر از آن کاندر رحم باشد جنین
خورد از دست تو یک سیلی برخ چرخ کبود
تا قیامت همچو گو سرگشته گردد بر زمین
هرکه جا بستد ز مکر و مشورت ناحق زتو
مکر حق جانش ستد والله خیرالماکرین
کی بود همچون تو از بهر خلافت عمرو و بکر
کی سلیمان گردد از انگشتری دیو لعین
هرکه با خصم تو در جنگست جنگ او غزاست
نصرتش یاریست و فتحش یاور و بختش قرین
یا علی چشمی فکن بر بنده دیرین که تو
بهترین عالمی اهلی غلام کمترین
شیر یزدانی بهل کز زخم غم شیر فلک
همچو یوسف خسته ام دارد چو یعقوب حزین
شصت سالم جان چو زر در کوره مهرت گداخت
تا شدم ز آلودگی صافی تر از ماء معین
این زمان از سکه لطفم چو زر کن سرخ رو
تا شود نقدم روان در روز بازار حنین
تا فلک باشد جهان بادا بکام آل تو
دوستانت شاد کام و دشمنان اندوهگین
عالمی دست دعا دارند بامن یا آله
استجب عنی دعایی یا اله العالمین
شبنمی از عنبر اشهب نشستی بر زمین
بادمیبردی بعالم فوج فوج و موج موج
کاروان در کاروان منزل بمنزل مشک چین
نکهت جان عالم اندر عالم و پنداشتم
عالم جان آفرید آن صبحدم جان آفرین
گفتم این بوی ملک باشد که اید از فلک
عنبر افشان از کنار و مشگریزان راستین
یا فلک را از نسیم مشگبوی صبحدم
گل شکفت از غنچه مهروز کوکب یاسمین
یا مگر مشکین دم عیسی ز روی طلف باز
جان فشان روی زمین آمد ز چرخ چارمین
یا مگر بند قبای ناز یوسف برگشاد
میدمد بوی خوش پیراهن آن نازنین
یا مگر مشاطه گیسوی خوبان برگشاد
صد هزاران نافه مشک آمد ز زلف حور عین
عقل گفت اینها که میگویی همه بادست باد
بوی جانست اینکه بر میخیزد از خلد برین
گفتمش ممکن نباشد در جهان بوی بهشت
جز نسیم روضه پاک امیر المومنین
سرور مردان علی بن ابیطالب که هست
هم امیر المومنین و هم امام المتقین
کاشف علم الله آن گیتی نمای لو کشف
دیده راز هر دو کون از دیده علم الیقین
کعبه زان شد سجده گاه انبیا و اولیا
کآمد آنجا در وجود آن قبله اصحاب دین
شهر علم مصطفا جوی از «علی بابها»
از در علم آ و شهرستان علم الله بین
مصطفی را نیست داماد از علی شایسته تر
شاه مردان را سزد خیر نسای العالمین
با نبی وصلت ولی را مجمع البحرین شد
تا جهان اندر جهان پر گردد از در ثمین
در حریم خاص حق چونمصطفی معراج یافت
محرمش او بوده و نامحرمش روح الامین
با علو آنشه قدرست یکسان گر بود
طوطی قدسی سخن یا از مگس خیزد طنین
چرخ اطلس پیش علم اوست طفل ساده لوح
بلکه نشناسد یسار خویشتن را از یمین
رشته مهرش کمند جان بود بر بام عرش
ذره را خط شعاع مهر شد حبل المتین
همچو گردون بود راکع در نماز و لطف کرد
خاتم فیروزه زیبا تر از چرخش نگین
در کرم شاه ولایت بحر بی پایان بود
شبنمی از موج بحرش حاتم صحرا نشین
خود گرفتی روزه و دادی بسایل نان بلی
لذت بخشش غذای جان به از نان جوین
اسمان را اینهمه در از کجا آمد بکف
گر نبود از خرمن او همچو پروین خوشه چین
هرکه نشناسد امیر نحل را مولای خود
زهر بادش در دهان آن نا شناس انگبین
ذوالفقارش هر کجا بر جان کافر زخم زد
آید از جان آفرینش صد هزاران آفرین
خواند سلمان کودکش گفتا که از شیرت رهاند
زو نشان جست از پس صد سال و کل دادش که بین
این شگفت از شاه نبود بلکه در هر دم شکفت
در گلستان ولایت صد هزاران گل ازین
یا علی نام تو بر مهر سلیمان نقش بود
آنهمه حشمت سلیمان راند زان نام مهین
گرنه از جنس تو فرزند آدمش بودی نشان
کی ملک را قبله گشتی قالبی از ماء و طین
پیش بازوی تو رستم همچو بیژن در چه است
بلکه بیجان تر از آن کاندر رحم باشد جنین
خورد از دست تو یک سیلی برخ چرخ کبود
تا قیامت همچو گو سرگشته گردد بر زمین
هرکه جا بستد ز مکر و مشورت ناحق زتو
مکر حق جانش ستد والله خیرالماکرین
کی بود همچون تو از بهر خلافت عمرو و بکر
کی سلیمان گردد از انگشتری دیو لعین
هرکه با خصم تو در جنگست جنگ او غزاست
نصرتش یاریست و فتحش یاور و بختش قرین
یا علی چشمی فکن بر بنده دیرین که تو
بهترین عالمی اهلی غلام کمترین
شیر یزدانی بهل کز زخم غم شیر فلک
همچو یوسف خسته ام دارد چو یعقوب حزین
شصت سالم جان چو زر در کوره مهرت گداخت
تا شدم ز آلودگی صافی تر از ماء معین
این زمان از سکه لطفم چو زر کن سرخ رو
تا شود نقدم روان در روز بازار حنین
تا فلک باشد جهان بادا بکام آل تو
دوستانت شاد کام و دشمنان اندوهگین
عالمی دست دعا دارند بامن یا آله
استجب عنی دعایی یا اله العالمین
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - منقبت شاه نجف علی مرتضی (ع)
هرگز کجا پیدا شود چون شکل قد یار من
نخل از عرب سرو از عجم ترک از ختا ماه از ختن
آن زلف و روی لاله گون آنعارض و رنگ چو گل
با مشگ خون با شب شفق با خور سحر با گل سمن
روی و لب آن حوروش گوید بصد هشیار و مست
اینک بهشت اینک شراب اینک عسل اینک لبن
با آب و تاب و رنگ و بو باشد ز عکس روی او
گر لاله روید از چمن گر ارغوان گر نسترن
چون من ضعیفی ناتوان دارد حریفی د جهان
بس تند خوبس جنگجو بس عشوه گر بس غمزه زن
دارم هزاران داد از او باشد بفریادم رسد
سلطان دین برهان حق شاه زمین میر زمن
شاه نجف گنج شرف بحر عطا کان سخا
هم مرتضی هم مجتبی هم بوالعلا هم بوالحسن
شاهی که در روز غزا با صد هزاران اژدها
یک اسبه شد یک مرده زد یک تو قبا یک پیرهن
ایینه شمشیر او گیتی ز دود از زنگ کفر
حتی ختا حتی ختن حتی حبش حتی یمن
جان از غم دین در غزا کردی فدا بهر خدا
آن شاه دین آن شیر حق آن رهنما آن صف شکن
زان شیر حق خواندش خدا کورا نبودی در وغا
هرگز کمین هرگز کمان هرگز ز ره هرگز مجن
در طینت آن پاک دل در خاطر آن پاکدین
حاشا خطا حاشا خلل حاشا شرر حاشا فتن
خواهم که از تیر قضا پیوسته باشد دشمنش
تن در هدف جان در تلف پا در لحد سر در کفن
از ذوالفقار مرتضی افتاده صد دشمن ز جا
لب بی زبان، کف بی بنان، تن بی روان، سر بی بدن
چون خوان احسان می نهد لطفش صلا در میدهد
کودیوودد، کو نیک و بد، کورندوشه، کو مرد و زن
او حرب جان و دل کند حاسد فریب بیهده
دلها بدر جانها به زر اینها بمکر آنها بفن
یارش چوگل با آبرو خصمش چو خس زار و زبون
اندک ثبات اندک زمان اندک وقار اندک ثمن
جز مهر او روز بلا دست که می گیرد ترا
والله نه این والله نه آن والله نه تو والله نه من
هرجا عدوی خاندان در خاک بینی چون سگان
حقا بکش حقا بران حقا بکش حقا بزن
گر آب کوثر در گلو بی او رود آبش مگو
گو زهر و گو تلخ آب غم گو صاف خون گو درد دن
گر شعله نار غضب ننشاند آب لطف او
وای ایفلک وای ای ملک وای انجم و وای انجمن
آن گنج سر لو کشف جان گوید انذر حضرتش
ای راستگو، ای راسترو، ای راست بین، ای راست زن
زان مقتدای عالمی کز علم و حلم و مردمی
رایت ادب کارت حیا خویت سخا خلقت حسن
دزدید نورت شمع از ن اشکنجه و بندش کنند
غل آتشش گاز انبرش دودش کمند کندش لگن
هرکس که روی از طاعتت برتافت نتوان گفتنش
جز کجروش جز بدمنش جز بتگر و جز برهمن
کمتر شتربانت بود ویس قرن کورا قرین
نارد زمین نارد زمان نارد قران نارن قرن
در خاک و خون چون کشتگان بدخواهت افتد در جهان
بر چهره خون، بر سینه سر، بر سر سگان، بر تن زغن
شاید که در خلد برین گردد به رغم دشمنت
شهد الشفا سم الفنا دارالامان بیت الحزن
پیدا و پنهان را همه جمعیت از نظم تو شد
خواهی فلک، خواهی ملک، خواهی پری خواهی پرن
مداح اهل بیت شد اهلی، درین سنت بود
خاکی نهاد آبی زمان قدسی مکان عرشی وطن
نخل از عرب سرو از عجم ترک از ختا ماه از ختن
آن زلف و روی لاله گون آنعارض و رنگ چو گل
با مشگ خون با شب شفق با خور سحر با گل سمن
روی و لب آن حوروش گوید بصد هشیار و مست
اینک بهشت اینک شراب اینک عسل اینک لبن
با آب و تاب و رنگ و بو باشد ز عکس روی او
گر لاله روید از چمن گر ارغوان گر نسترن
چون من ضعیفی ناتوان دارد حریفی د جهان
بس تند خوبس جنگجو بس عشوه گر بس غمزه زن
دارم هزاران داد از او باشد بفریادم رسد
سلطان دین برهان حق شاه زمین میر زمن
شاه نجف گنج شرف بحر عطا کان سخا
هم مرتضی هم مجتبی هم بوالعلا هم بوالحسن
شاهی که در روز غزا با صد هزاران اژدها
یک اسبه شد یک مرده زد یک تو قبا یک پیرهن
ایینه شمشیر او گیتی ز دود از زنگ کفر
حتی ختا حتی ختن حتی حبش حتی یمن
جان از غم دین در غزا کردی فدا بهر خدا
آن شاه دین آن شیر حق آن رهنما آن صف شکن
زان شیر حق خواندش خدا کورا نبودی در وغا
هرگز کمین هرگز کمان هرگز ز ره هرگز مجن
در طینت آن پاک دل در خاطر آن پاکدین
حاشا خطا حاشا خلل حاشا شرر حاشا فتن
خواهم که از تیر قضا پیوسته باشد دشمنش
تن در هدف جان در تلف پا در لحد سر در کفن
از ذوالفقار مرتضی افتاده صد دشمن ز جا
لب بی زبان، کف بی بنان، تن بی روان، سر بی بدن
چون خوان احسان می نهد لطفش صلا در میدهد
کودیوودد، کو نیک و بد، کورندوشه، کو مرد و زن
او حرب جان و دل کند حاسد فریب بیهده
دلها بدر جانها به زر اینها بمکر آنها بفن
یارش چوگل با آبرو خصمش چو خس زار و زبون
اندک ثبات اندک زمان اندک وقار اندک ثمن
جز مهر او روز بلا دست که می گیرد ترا
والله نه این والله نه آن والله نه تو والله نه من
هرجا عدوی خاندان در خاک بینی چون سگان
حقا بکش حقا بران حقا بکش حقا بزن
گر آب کوثر در گلو بی او رود آبش مگو
گو زهر و گو تلخ آب غم گو صاف خون گو درد دن
گر شعله نار غضب ننشاند آب لطف او
وای ایفلک وای ای ملک وای انجم و وای انجمن
آن گنج سر لو کشف جان گوید انذر حضرتش
ای راستگو، ای راسترو، ای راست بین، ای راست زن
زان مقتدای عالمی کز علم و حلم و مردمی
رایت ادب کارت حیا خویت سخا خلقت حسن
دزدید نورت شمع از ن اشکنجه و بندش کنند
غل آتشش گاز انبرش دودش کمند کندش لگن
هرکس که روی از طاعتت برتافت نتوان گفتنش
جز کجروش جز بدمنش جز بتگر و جز برهمن
کمتر شتربانت بود ویس قرن کورا قرین
نارد زمین نارد زمان نارد قران نارن قرن
در خاک و خون چون کشتگان بدخواهت افتد در جهان
بر چهره خون، بر سینه سر، بر سر سگان، بر تن زغن
شاید که در خلد برین گردد به رغم دشمنت
شهد الشفا سم الفنا دارالامان بیت الحزن
پیدا و پنهان را همه جمعیت از نظم تو شد
خواهی فلک، خواهی ملک، خواهی پری خواهی پرن
مداح اهل بیت شد اهلی، درین سنت بود
خاکی نهاد آبی زمان قدسی مکان عرشی وطن
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۶۳ - در منقبت حضرت امیرالمومنین
تو شیر خدایی به یقین یا اسدالله
سر بیشه تو عرش برین یا اسدالله
شیران جهان صید تو اند از ره معنی
شیر فلکت صید کمین یا اسدالله
در عرش نگین داد رسولت شب معراج
عرش است ترا زیر نگین یا اسدالله
در ارژنه سلمان تو رهاندی ز کف شیر
فریاد رسی در همه حین یا اسدالله
بسم الله اگر بر سر آنی که چو مهدی
ظاهر شوی از بیشه دین یا اسدالله
وقت است که از خون پلنگان
یک رنگ کنی روی زمین یا اسدالله
شیر علمت چون فکند سایه به محشر
خورشید شود سایه نشین یا اسدالله
در روضه روی با علم شیر سیاهت
پیش از همه کس روز پسین یا اسدالله
جز نور جهانگیر تو با نور محمد
کی بود دو خورشید قرین یا اسدالله
از شیر قیامت نبود به بفراست
زان از همه یی خوبترین یا اسدالله
بر گاو سخنگو ید بیضا تو نمودی
در معرکه سحر مبین یا اسدالله
با قوت بازوی تو رستم چه شغالی است
گر باز کنی پنجه کین یا اسدالله
در معرکه گاهیکه غریو افکنی از جنگ
در بیشه جهد شیر عرین یا اسدالله
در موج هلاکند نهنگان همه آندم
کآرد به جبین خشم تو چین یا اسدالله
هم کعبه عزیز از تو و هم کعبه نشینان
تو فخر مکانی و مکین یا یا اسدالله
در سلسله هر که بود حلقه ذکرت
سر حلقه بود روح امین یا اسدالله
با اسم علی وصف عظیم آمده یعنی
نام تو بود نام مهین یا اسدالله
از تیر بلانیست محبان ترا غم
حب تو بود حصن یا اسدالله
پایی به سر تشنه لبان نه که ز لطف است
خاک قدمت ماه معین یا اسدالله
چون بوی وفا میدمد از خیل سگانت
صد صید سگت آهوی چین یا اسدالله
امید من آنست که خوانی سگ خویشم
دارم ز تو امید همین یا اسدالله
فریاد رسی را که تویی در دم آخر
فریاد رس جان حزین یا اسدالله
شادند جهانی بنوال کرم تو
مگذار من خسته غمین یا اسدالله
ما صید ضعیفیم تنابیم عتابت
بر ما زره خشم مبین یا اسدالله
باشد که لطف تو شود خاتمت خیر
کردیم برین ختم سخن یا اسدالله
سر بیشه تو عرش برین یا اسدالله
شیران جهان صید تو اند از ره معنی
شیر فلکت صید کمین یا اسدالله
در عرش نگین داد رسولت شب معراج
عرش است ترا زیر نگین یا اسدالله
در ارژنه سلمان تو رهاندی ز کف شیر
فریاد رسی در همه حین یا اسدالله
بسم الله اگر بر سر آنی که چو مهدی
ظاهر شوی از بیشه دین یا اسدالله
وقت است که از خون پلنگان
یک رنگ کنی روی زمین یا اسدالله
شیر علمت چون فکند سایه به محشر
خورشید شود سایه نشین یا اسدالله
در روضه روی با علم شیر سیاهت
پیش از همه کس روز پسین یا اسدالله
جز نور جهانگیر تو با نور محمد
کی بود دو خورشید قرین یا اسدالله
از شیر قیامت نبود به بفراست
زان از همه یی خوبترین یا اسدالله
بر گاو سخنگو ید بیضا تو نمودی
در معرکه سحر مبین یا اسدالله
با قوت بازوی تو رستم چه شغالی است
گر باز کنی پنجه کین یا اسدالله
در معرکه گاهیکه غریو افکنی از جنگ
در بیشه جهد شیر عرین یا اسدالله
در موج هلاکند نهنگان همه آندم
کآرد به جبین خشم تو چین یا اسدالله
هم کعبه عزیز از تو و هم کعبه نشینان
تو فخر مکانی و مکین یا یا اسدالله
در سلسله هر که بود حلقه ذکرت
سر حلقه بود روح امین یا اسدالله
با اسم علی وصف عظیم آمده یعنی
نام تو بود نام مهین یا اسدالله
از تیر بلانیست محبان ترا غم
حب تو بود حصن یا اسدالله
پایی به سر تشنه لبان نه که ز لطف است
خاک قدمت ماه معین یا اسدالله
چون بوی وفا میدمد از خیل سگانت
صد صید سگت آهوی چین یا اسدالله
امید من آنست که خوانی سگ خویشم
دارم ز تو امید همین یا اسدالله
فریاد رسی را که تویی در دم آخر
فریاد رس جان حزین یا اسدالله
شادند جهانی بنوال کرم تو
مگذار من خسته غمین یا اسدالله
ما صید ضعیفیم تنابیم عتابت
بر ما زره خشم مبین یا اسدالله
باشد که لطف تو شود خاتمت خیر
کردیم برین ختم سخن یا اسدالله
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - مدح شاه اسماعیل
آن شهنشاهی که ملک دین مسخر ساخته
آفتاب روی او عالم منور ساخته
دست قدرت صیقل روی زمین آراسته
تبع سلطان شاه اسماعیل حیدر ساخته
ملک هر دو عالم از لطف و کرامت لطف اوست (کذا)
تا نپنداری بدین ملک محقر ساخته
تند باد غیرت او همچو اوراق بهار
صد هزاران نسخه بدعت مبتر ساخته
با کمال هر دو عالم همچو شاه اولیه
خویشتن را پیرو دین پیغمبر ساخته
نام شاه اسماعیل را از اتحاد معنوی
هم باسما علی ایزد مصور ساخته
تا بملک دین نبندد رخنه یا جوج کفر
دیر مینا گنبد سد سکندر ساخته
آفتاب ملک او تا سایه بر عالم فکند
سنگ و خاک از فیض رحمت لعل و گوهر ساخته
آن سعادت بخش شاهان بنده یی را چون زحل
بر سر تخت هفت افلاک کشور ساخته
لطف و قهر او بیکدم صد حال را
مرده قارون و دو صد قارون قلندر ساخته
خوان لطفش هر کرا بخشی مقرر کرده است
جاودان آن بخش چون رزق مقدر ساخته
دست حکمش کرده دست کهر با از کاه دور
تیغ عدلش آب و آتش هر دو همسر ساخته
عدل نو شروانی او حلقه زنجیر داد
هریکی را طوقی از بهر ستمگر ساخته
غازیان مست او روز غزا صد دیو را
کاسه سرها شکسته جام و ساغر ساخته
خطبه اثنا عشر تا در جهان سازد بلند
عرشی و کرسی را ز روی پایه منبر ساخته
گویی اسماعیل قربان است کز ناموس دین
جان خود قربان برای امر داور ساخته
محو گردد ز آفتاب تیغ او جان عدو
گر چو گردون ثابت و سیاره لشکر ساخته
زر که میل سرمه اش سازند و در چشمان کشند
حشمت او بین که قفل فر استر ساخته
ای جهان لطف و بحر جود و کان مرحمت
اسمان کی آدمی مثل تو دیگر ساخته
یک اشارت هر کجا خورشید تیغت کرده است
پیکر شیر فلک در دم دو پیکر ساخته
انبیا و اولیا و غیرت دین امام
همت خود را بمعنی با تو یاور ساخته
آن شقی خاندان کرد از پی اثبات خصم
کعبه ویران کرده است از جهل و خیبر ساخته
معنیی کز علم الاسماء بآدم شد عیان
فیض حق در هیکل پاک تو مضمر ساخته
خر گه قدرت به عمر خود کجا یابد فلک
کو ازین خرگه هنوز امروز چنبر ساخته
حمزه قدر تو در میدان شوکت روز عرض
تاج زرین تهمتن نعل استر ساخته
مهر مهر آل حیدر سکه بر زر میزند
زان سبب نظم مرا مدح تو چون زر ساخته
بنده دیرین شاهم روزگارم زنده باز
در ادای خدمت سلمان و بوذر ساخته
گرچه درویشم چو اهلی گنج مهر اهل بیت
با وجود فقرم از عالم توانگر ساخته
بر دعای دولتت ختم سخن شد آخرم
بلکه حق این دولت از اول مقرر ساخته
تا قیامت سایه ات پاینده بادا کاسمان
ظل لطفت سایه بان روز محشر ساخته
آفتاب روی او عالم منور ساخته
دست قدرت صیقل روی زمین آراسته
تبع سلطان شاه اسماعیل حیدر ساخته
ملک هر دو عالم از لطف و کرامت لطف اوست (کذا)
تا نپنداری بدین ملک محقر ساخته
تند باد غیرت او همچو اوراق بهار
صد هزاران نسخه بدعت مبتر ساخته
با کمال هر دو عالم همچو شاه اولیه
خویشتن را پیرو دین پیغمبر ساخته
نام شاه اسماعیل را از اتحاد معنوی
هم باسما علی ایزد مصور ساخته
تا بملک دین نبندد رخنه یا جوج کفر
دیر مینا گنبد سد سکندر ساخته
آفتاب ملک او تا سایه بر عالم فکند
سنگ و خاک از فیض رحمت لعل و گوهر ساخته
آن سعادت بخش شاهان بنده یی را چون زحل
بر سر تخت هفت افلاک کشور ساخته
لطف و قهر او بیکدم صد حال را
مرده قارون و دو صد قارون قلندر ساخته
خوان لطفش هر کرا بخشی مقرر کرده است
جاودان آن بخش چون رزق مقدر ساخته
دست حکمش کرده دست کهر با از کاه دور
تیغ عدلش آب و آتش هر دو همسر ساخته
عدل نو شروانی او حلقه زنجیر داد
هریکی را طوقی از بهر ستمگر ساخته
غازیان مست او روز غزا صد دیو را
کاسه سرها شکسته جام و ساغر ساخته
خطبه اثنا عشر تا در جهان سازد بلند
عرشی و کرسی را ز روی پایه منبر ساخته
گویی اسماعیل قربان است کز ناموس دین
جان خود قربان برای امر داور ساخته
محو گردد ز آفتاب تیغ او جان عدو
گر چو گردون ثابت و سیاره لشکر ساخته
زر که میل سرمه اش سازند و در چشمان کشند
حشمت او بین که قفل فر استر ساخته
ای جهان لطف و بحر جود و کان مرحمت
اسمان کی آدمی مثل تو دیگر ساخته
یک اشارت هر کجا خورشید تیغت کرده است
پیکر شیر فلک در دم دو پیکر ساخته
انبیا و اولیا و غیرت دین امام
همت خود را بمعنی با تو یاور ساخته
آن شقی خاندان کرد از پی اثبات خصم
کعبه ویران کرده است از جهل و خیبر ساخته
معنیی کز علم الاسماء بآدم شد عیان
فیض حق در هیکل پاک تو مضمر ساخته
خر گه قدرت به عمر خود کجا یابد فلک
کو ازین خرگه هنوز امروز چنبر ساخته
حمزه قدر تو در میدان شوکت روز عرض
تاج زرین تهمتن نعل استر ساخته
مهر مهر آل حیدر سکه بر زر میزند
زان سبب نظم مرا مدح تو چون زر ساخته
بنده دیرین شاهم روزگارم زنده باز
در ادای خدمت سلمان و بوذر ساخته
گرچه درویشم چو اهلی گنج مهر اهل بیت
با وجود فقرم از عالم توانگر ساخته
بر دعای دولتت ختم سخن شد آخرم
بلکه حق این دولت از اول مقرر ساخته
تا قیامت سایه ات پاینده بادا کاسمان
ظل لطفت سایه بان روز محشر ساخته
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - ایضا در مدح شاه اسماعیل گوید
ز دود ظلمت ظلم از حضور حضرت شاه
گرفت روی زمین آفتاب دولت شاه
کشیده سفره شاه است هر کجا بینی
پر است مشرق و مغرب ز خوان نعمت شاه
چو کاه چون نبرد باد لشکر اعدا
که کوه تاب ندارد شکوه شوکت شاه
ز دیده غایب اگر شد به دل بود حاضر
یکی است در دل مومن حضور و غیبت شاه
به سر شاه کجا عقل و فهم خلق رسد
بغیر شاه نداند کسی حقیقت شاه
ز تیغ فتح غلامان شاه روز غزا
گرفته اند دو عالم به یمن همت شاه
ز عدل شاه به موری نمیرود زوری
که ظلم و جور روانیست در طریقت شاه
فروغ شمع یقینش چراغ بالین شد
کسی که رفت ز عالم بدین و ملت شاه
اگر جهان همه آلوده گناه شوند
بس است قطره ابری ز عفو و رحمت شاه
اگرچه خصم به دوزخ رسیده است هنوز
چو دانه بر سر آتش طپد ز هیبت شاه
چه جای بیم منافق که کافر اندرچین
صلیب میبرد از بیم تیغ صولت شاه
جهان سراسر اگر طی کنی سری نبود
که گردنش نبود زیر بار منت شاه
هنوز عرش مرتب نبود کز ره قدر
ز عرش و فرش فزون بود قدر و رتبت شاه
عجب مدار که خورشید رفته باز آید
اگر اشاره کند باز دست قدرت شاه
به روحبخشی عیسی دمی عجب نبود
که مرده زنده شود از کمال حکمت شاه
اگرنه راه دهد سوی خویش مردم را
فرشته ره نبرد در حریم حرمت شاه
ز نور حیدر عالی است شاه اسماعیل
از آن چراغ جهان شد فروغ طلعت شاه
چه حاجتش به جحیم آنکه روی شاه ندید
همین بس است که سوزد ز داغ حضرت شاه
بهر که شاه نظر از سر غیوری کرد
بسوخت خرمن عمرش به برق غیرت شاه
بتخت و تاج دو عالم فرو نمی آید
سری که گشت مشرف به تاج عزت شاه
شناخت حق بیقین آنکه شاه را بشناخت
قرین حق بود آنکس که یافت قربت شاه
علم بر آرو بزن کوس خرمی ایدل
که دور جمله گذشت و رسید نوبت شاه
کسی ز نور محبت چراغ دل افروخت
که همچو شمع در آتش شد از محبت شاه
چه جای تخت سلیمان که عرش باد برد
در آن مقام که باشد سخن ز فسحت شاه
جهان ز ظلمت عصیان سیاه بود اما
دلیل راه شد آخر چراغ عصمت شاه
چه جای آنکه کند در ز قلعه خبیر
که کوه برکند از جای دست قدرت شاه
ز ذکر شاه دم از نور میزند صحبت
زهی سعادت آنکس که یافت صحبت شاه
چو آفتاب بیک روز رایت منصور
بمغرب از سوی مشرق برد عزیمت شاه
ز هر چه هست تبرا همی کند اهلی
که کرده است به مهر تو روی حضرت شاه
جهانیان همه ایمن ز دولت شاهند
که هست تا بقیامت دوام دولت شاه
گرفت روی زمین آفتاب دولت شاه
کشیده سفره شاه است هر کجا بینی
پر است مشرق و مغرب ز خوان نعمت شاه
چو کاه چون نبرد باد لشکر اعدا
که کوه تاب ندارد شکوه شوکت شاه
ز دیده غایب اگر شد به دل بود حاضر
یکی است در دل مومن حضور و غیبت شاه
به سر شاه کجا عقل و فهم خلق رسد
بغیر شاه نداند کسی حقیقت شاه
ز تیغ فتح غلامان شاه روز غزا
گرفته اند دو عالم به یمن همت شاه
ز عدل شاه به موری نمیرود زوری
که ظلم و جور روانیست در طریقت شاه
فروغ شمع یقینش چراغ بالین شد
کسی که رفت ز عالم بدین و ملت شاه
اگر جهان همه آلوده گناه شوند
بس است قطره ابری ز عفو و رحمت شاه
اگرچه خصم به دوزخ رسیده است هنوز
چو دانه بر سر آتش طپد ز هیبت شاه
چه جای بیم منافق که کافر اندرچین
صلیب میبرد از بیم تیغ صولت شاه
جهان سراسر اگر طی کنی سری نبود
که گردنش نبود زیر بار منت شاه
هنوز عرش مرتب نبود کز ره قدر
ز عرش و فرش فزون بود قدر و رتبت شاه
عجب مدار که خورشید رفته باز آید
اگر اشاره کند باز دست قدرت شاه
به روحبخشی عیسی دمی عجب نبود
که مرده زنده شود از کمال حکمت شاه
اگرنه راه دهد سوی خویش مردم را
فرشته ره نبرد در حریم حرمت شاه
ز نور حیدر عالی است شاه اسماعیل
از آن چراغ جهان شد فروغ طلعت شاه
چه حاجتش به جحیم آنکه روی شاه ندید
همین بس است که سوزد ز داغ حضرت شاه
بهر که شاه نظر از سر غیوری کرد
بسوخت خرمن عمرش به برق غیرت شاه
بتخت و تاج دو عالم فرو نمی آید
سری که گشت مشرف به تاج عزت شاه
شناخت حق بیقین آنکه شاه را بشناخت
قرین حق بود آنکس که یافت قربت شاه
علم بر آرو بزن کوس خرمی ایدل
که دور جمله گذشت و رسید نوبت شاه
کسی ز نور محبت چراغ دل افروخت
که همچو شمع در آتش شد از محبت شاه
چه جای تخت سلیمان که عرش باد برد
در آن مقام که باشد سخن ز فسحت شاه
جهان ز ظلمت عصیان سیاه بود اما
دلیل راه شد آخر چراغ عصمت شاه
چه جای آنکه کند در ز قلعه خبیر
که کوه برکند از جای دست قدرت شاه
ز ذکر شاه دم از نور میزند صحبت
زهی سعادت آنکس که یافت صحبت شاه
چو آفتاب بیک روز رایت منصور
بمغرب از سوی مشرق برد عزیمت شاه
ز هر چه هست تبرا همی کند اهلی
که کرده است به مهر تو روی حضرت شاه
جهانیان همه ایمن ز دولت شاهند
که هست تا بقیامت دوام دولت شاه
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - ایضا در مدح شاه اسماعیل
بحق روز بر آرنده سفید و سیاه
خدای عز و جل لا اله الا الله
بحق صاحب معراج احمد مرسل
که جبرییل بهمراهیش ندارد راه
بحق شاه ولایت علی عالی قدر
که کرد از اینه «لو کشف» دو کون نگاه
بحق ذات بلند اختر امام حسن
جلیس احمد مرسل انیس حضرت شاه
بحق شاه شهیدان حسین پاک گهر
که گرد دامن پاکش نگشت گرد گناه
بحق گوهر زین العباد کز حق داشت
کمال معنی آدم جمال صورت شاه
بحق عالم عامل محمد باقر
که بود خاطرش از علم من لدن آگاه
بحق جعفر صادق امام اهل یقین
که هر دو کون بصدق کلام اوست گواه
بحق موسی کاظم کلیم طور شر
شهید راه حق از صدق دل نه از گمراه
بحق شاه خراسان علی بن موسی
چراغ دیده عالم فروغ نوراله
بحق اختر برج شرف امام سپهر
محمد تقی آن آفتاب عزت و جاه
بحق قبله ارباب دل علی نقی
جهان علم و ادب خسرو ملک خرگاه
بحق عسکری آن شهسوار لشکر دین
مه سپهر امامت شه ستاره سپاه
بحق حجت بر حق محمد مهدی
شهی که ذکر جمیلش فتاده در افواه
که حق خدمت و فرمان شاه اسمعیل
بود چو طاعت حق فرض درگه و بیگاه
سپهر حشمت و تمکین جهان لطف و کرم
چراغ مذهب و ملت فروغ تخت و کلاه
حکیم طبع و سکندر نشان و تخت نشین
ملک خصایل و گیتی ستان و ملک پناه
چو افتاب گرانسایه با سبک فری است
چو دولت است خلف پرور و مخالف کاه
نه با نمایش او کس فراز تخت نشست
نه با برازش او کس سوار شد والله
اگر بلطف براید نسیم تربیتش
بشاخ رسانده ز خاک تیره گیاه
وگر بقهر چو خورشید گرمی آغازد
بسوزد آب ز تاب حرارتش در چاه
ایا رفیع مکانی که از بلندی قدر
ز مدحت تو بود دست فکر ما کوتاه
نیافت در همه روی زمین کسی چون تو
سپهر پیر که پشتش ز جستجوست دو تاه
تو آفتابی و این روشن است بر همه کس
مگر بر آنکه شد ایینه اش سیاه از آه
به مکر با تو چه جنگ آوری کند دشمن
نه مرد حمله شیرست حیله روباه
بیمن پاس تو دزدان چنان شدند ایمن
که کهربا بسریشم درو نچسبد کاه
موافقان تو صاحبدلانه اند همه
غلام حضرت شاهند جمله شاهنشاه
چه عمرهاست که اهلی باعتقاد درست
کمینه چاکر شاه است و خاک این درگاه
همیشه تا چو دل و دست گوهر افشانش
گهر نثار کند فیض ابر بهمن ماه
مزید عمر تو باد و دوام سلطنتت
بهر کجا که روی ایزدت بود همراه
خدای عز و جل لا اله الا الله
بحق صاحب معراج احمد مرسل
که جبرییل بهمراهیش ندارد راه
بحق شاه ولایت علی عالی قدر
که کرد از اینه «لو کشف» دو کون نگاه
بحق ذات بلند اختر امام حسن
جلیس احمد مرسل انیس حضرت شاه
بحق شاه شهیدان حسین پاک گهر
که گرد دامن پاکش نگشت گرد گناه
بحق گوهر زین العباد کز حق داشت
کمال معنی آدم جمال صورت شاه
بحق عالم عامل محمد باقر
که بود خاطرش از علم من لدن آگاه
بحق جعفر صادق امام اهل یقین
که هر دو کون بصدق کلام اوست گواه
بحق موسی کاظم کلیم طور شر
شهید راه حق از صدق دل نه از گمراه
بحق شاه خراسان علی بن موسی
چراغ دیده عالم فروغ نوراله
بحق اختر برج شرف امام سپهر
محمد تقی آن آفتاب عزت و جاه
بحق قبله ارباب دل علی نقی
جهان علم و ادب خسرو ملک خرگاه
بحق عسکری آن شهسوار لشکر دین
مه سپهر امامت شه ستاره سپاه
بحق حجت بر حق محمد مهدی
شهی که ذکر جمیلش فتاده در افواه
که حق خدمت و فرمان شاه اسمعیل
بود چو طاعت حق فرض درگه و بیگاه
سپهر حشمت و تمکین جهان لطف و کرم
چراغ مذهب و ملت فروغ تخت و کلاه
حکیم طبع و سکندر نشان و تخت نشین
ملک خصایل و گیتی ستان و ملک پناه
چو افتاب گرانسایه با سبک فری است
چو دولت است خلف پرور و مخالف کاه
نه با نمایش او کس فراز تخت نشست
نه با برازش او کس سوار شد والله
اگر بلطف براید نسیم تربیتش
بشاخ رسانده ز خاک تیره گیاه
وگر بقهر چو خورشید گرمی آغازد
بسوزد آب ز تاب حرارتش در چاه
ایا رفیع مکانی که از بلندی قدر
ز مدحت تو بود دست فکر ما کوتاه
نیافت در همه روی زمین کسی چون تو
سپهر پیر که پشتش ز جستجوست دو تاه
تو آفتابی و این روشن است بر همه کس
مگر بر آنکه شد ایینه اش سیاه از آه
به مکر با تو چه جنگ آوری کند دشمن
نه مرد حمله شیرست حیله روباه
بیمن پاس تو دزدان چنان شدند ایمن
که کهربا بسریشم درو نچسبد کاه
موافقان تو صاحبدلانه اند همه
غلام حضرت شاهند جمله شاهنشاه
چه عمرهاست که اهلی باعتقاد درست
کمینه چاکر شاه است و خاک این درگاه
همیشه تا چو دل و دست گوهر افشانش
گهر نثار کند فیض ابر بهمن ماه
مزید عمر تو باد و دوام سلطنتت
بهر کجا که روی ایزدت بود همراه
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - در منقبت امیر المومنین (ع) گوید
ما بیکسیم و معرکه خونخوار یا علی
ما را به لطف خویش نگهدار یا علی
از گنجهای لطف تو یا بوالحسن مدد
وز اژدهای قهر تو زنهار یا علی
عالم فرو برد چو گشاید بگاه قهر
سیمرغ ذوالفقار تو منقار یا علی
فریاد رس که سیل بلا در رهست و ما
در خواب غفلتیم و تو بیدار یا علی
تسبیح قدسیان فلک هر نفس بود
صد بار یا محمد و صد بار یا علی
خضر و مسیح تشنه لب جرعه تواند
مست تواند مردم هشیار یا علی
آندم که تافت نور الهی ز صبح غیب
روی تو بود مطلع انوار یا علی
بهر خدا که تشنه دیدار خویش را
سیراب کن به شربت دیدار یا علی
دیدار خود نمای به جنت که پیش ما
سهل است حور و کوثر و انهار یا علی
غیر از تو دل بهر که دهم بت پرستی است
زان توام ز غیر تو بیزار یا علی
منصور کشته کی زانا الحق شدی اگر
گفتی چو عاشقان بسردار یا علی
صد یوسف آورد بخریداریت ز شوق
جان عزیز بر سر بازار یا علی
تو مظهر عجایب حقی و میکنی
از هر عجب عجیب تر اظهار یا علی
آندم که بر افراشتی از بهر دین علم
کردی لوای کفر نگونسار یا علی
دشمن ز سرکشی نبرد کار خود ز پیش
او را به تیغ تست سرو کار یا علی
تا خصم روسیاه شود شرمسار خود
بردار تیغ آینه کردار یا علی
عالم به آب تیغ بشوی از غبار کفر
دین را مهل بر آینه زنگار یا علی
طوفان نوح تازه کن از آب ذوالفقار
در خصم بد اثر مهل آثار یا علی
آنرا که دل ببوی تو چون غنچه وا نشد
خون کن دلش چو نافه تاتار یا علی
بر باد قهر ده به یکی گرد دلدلت
طاق و رواق گنبد دوار یا علی
عالم سراسرست پر از غم ولی چه غم
ما را که هست لطف تو غمخوار یا علی
شهباز همتی برهان جان ما زدام
ما را مهل چو مرغ گرفتار یا علی
چشمی فکن بحال گدایان خود که ما
کم مایه ایم و لطف تو بسیار یا علی
داماد مصطفی و پسر عم او تویی
ای جانشین احمد مختار یا علی
اهلی کجا رود که غلام قدیم تست
او را کجاست جز تو خریدار یا علی
در دام محنت است بلطفش تو دست گیر
بازش ز چنگ غصه برون آر یا علی
ما را به لطف خویش نگهدار یا علی
از گنجهای لطف تو یا بوالحسن مدد
وز اژدهای قهر تو زنهار یا علی
عالم فرو برد چو گشاید بگاه قهر
سیمرغ ذوالفقار تو منقار یا علی
فریاد رس که سیل بلا در رهست و ما
در خواب غفلتیم و تو بیدار یا علی
تسبیح قدسیان فلک هر نفس بود
صد بار یا محمد و صد بار یا علی
خضر و مسیح تشنه لب جرعه تواند
مست تواند مردم هشیار یا علی
آندم که تافت نور الهی ز صبح غیب
روی تو بود مطلع انوار یا علی
بهر خدا که تشنه دیدار خویش را
سیراب کن به شربت دیدار یا علی
دیدار خود نمای به جنت که پیش ما
سهل است حور و کوثر و انهار یا علی
غیر از تو دل بهر که دهم بت پرستی است
زان توام ز غیر تو بیزار یا علی
منصور کشته کی زانا الحق شدی اگر
گفتی چو عاشقان بسردار یا علی
صد یوسف آورد بخریداریت ز شوق
جان عزیز بر سر بازار یا علی
تو مظهر عجایب حقی و میکنی
از هر عجب عجیب تر اظهار یا علی
آندم که بر افراشتی از بهر دین علم
کردی لوای کفر نگونسار یا علی
دشمن ز سرکشی نبرد کار خود ز پیش
او را به تیغ تست سرو کار یا علی
تا خصم روسیاه شود شرمسار خود
بردار تیغ آینه کردار یا علی
عالم به آب تیغ بشوی از غبار کفر
دین را مهل بر آینه زنگار یا علی
طوفان نوح تازه کن از آب ذوالفقار
در خصم بد اثر مهل آثار یا علی
آنرا که دل ببوی تو چون غنچه وا نشد
خون کن دلش چو نافه تاتار یا علی
بر باد قهر ده به یکی گرد دلدلت
طاق و رواق گنبد دوار یا علی
عالم سراسرست پر از غم ولی چه غم
ما را که هست لطف تو غمخوار یا علی
شهباز همتی برهان جان ما زدام
ما را مهل چو مرغ گرفتار یا علی
چشمی فکن بحال گدایان خود که ما
کم مایه ایم و لطف تو بسیار یا علی
داماد مصطفی و پسر عم او تویی
ای جانشین احمد مختار یا علی
اهلی کجا رود که غلام قدیم تست
او را کجاست جز تو خریدار یا علی
در دام محنت است بلطفش تو دست گیر
بازش ز چنگ غصه برون آر یا علی
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - مدح سید شریف
ای بعلم و فضیلت ارزانی
علم اول معلم ثانی
میر سید شریف ایکه به توست
فخر سید شریف جرجانی
جذبه آفتاب حکمت تو
ذره جمع آرد از پریشانی
هر چه فردا بروی روز افتد
توهم امروز یک بیک دانی
هر که پرسد تو را از ابجد غیب
چون الف گفت تا به بی خوابی
پیش گیتی نمای خاطر تو
آشکارست حال پنهانی
بنده طبع پارسای توام
که به پرهیز پاکدامانی
در جوانی چو صبح بر نزند
نفسی در هوای نفسانی
مستی بخشش از حقیقت حال
تا فلک را بسر بغلطانی
حیوان مشربان مگر جویند
آب حیوان ز طبع حیوانی
چون مسیحادمیکه جانبخشد
منطقت در کمال انسانی
گر بطب از شفا سخن خیزد
بوعلی را خموش گردانی
ید بیضا نمود تفسیرت
چون کلیم از کلام ربانی
خلف خاندان علم تویی
به از ایشان چه گرز ایشانی
جوهر این کان دهد برنگ تو کم
همه یاقوت نیست رمانی
گر به حرفت یکی نهدانگشت
گزد انگشت از پشیمانی
مور در مهد دولت تو شود
صاحب هودج سلیمانی
فتنه گر از تنور عالم باز
سر بر آرد بجوش طوفانی
نقطه ذات تو چه غم دارد
کش محیط است نور رحمانی
گر بمیدان فکرت اندازی
گفتگوی سپهر چوگانی
اهلی از بهر گوی بازی تو
در حقت میکند در افشانی
چون تو را عزم بر شکار افتد
وحشیان سر کنند قربانی
خاک پای تو توتیای کسیست
که نه بیند بچشم شیطانی
چشم دجال کز ازل کورست
چه کند سرمه صفاهانی
گر تو وقت کرم چو ابر بهار
کف در پاش را در افشانی
موج در چهره زمین پوشید
همچو دریا بروز بارانی
خوان جودت پر از نعیم بهشت
همچو صحن چمن به الوانی
کاسه های سرش عبیر آمیز
خوشتر از لاله های جمرانی
من گواهم که سالها بودم
بنده درگهت بدربانی
که تو در سال قحط یکساعت
برنچیدی بساط مهمانی
چون نسیم از ره سبکروحی
مور در زیر پا نرنجانی
چرب و نرمی ز خلق خوش با خلق
مرهم ریش دردمندانی
غضبت آتشی برافروزد
که بسوزد ریاض رضوانی
همه چیزی ز لطف حق با تو
جز گران جانی است ارزانی
در کمال آنچنان که در صفتت
عقل دیوان شد ز حیرانی
در جمال اینچنین که چون خورشید
بنده تست ماه کنعانی
غزلی آبدار خواهم گفت
که چو آب حیات بر خوانی
ای بصورت بهشت روحانی
روی بنما که راحت جانی
شکل روحانی تو چون بیند
دیده با این حجاب ظلمانی
چشم جانت مگر تواند دید
گر نشاند غبار جسمانی
با تو دل در بهشت جاویدست
بی تو جان یوسفیست زندانی
بکه مانی بگویم از ره لطف
کز لطافت بکس نمی مانی
سالها در طریق شیوه و ناز
گر چه بر رست سر و بستانی
چون صنوبر گرش هزار دل است
تو بیک التفات بستانی
با تو در شوخی و فریب سخن
ساده لوحی است صورت مانی
آب لطفت بر آتش دوزخ
گستراند بساط ریحانی
قبله حسن و شور شهر تویی
کعبه شورنده بیابانی
روی تو عید نیکبختان است
بیدلان گوسپند قربانی
دور از آنلب به چشم پر خونم
خار چشم است لعل پیکانی
بر دل پر جراحت اهلی
مرهمی آنقدر که بتوانی
دل او گنج و خود خراب احوال
لازم گنج چیست ویرانی
مریم بخت او رطب یابد
گر تو نخل کرم بجنبانی
چند هنگامه وقت شد کایدل
بدعا ختم قصه گردانی
تا فلک هر سحر ز گلبن مهر
بر زمین میکند گل افشانی
باش چون گل شکفته تا دم حشر
تازه روی و گشاده پیشانی
باد نخل مراد تو دایم
سبز و خرم چو سرو بستانی
علم اول معلم ثانی
میر سید شریف ایکه به توست
فخر سید شریف جرجانی
جذبه آفتاب حکمت تو
ذره جمع آرد از پریشانی
هر چه فردا بروی روز افتد
توهم امروز یک بیک دانی
هر که پرسد تو را از ابجد غیب
چون الف گفت تا به بی خوابی
پیش گیتی نمای خاطر تو
آشکارست حال پنهانی
بنده طبع پارسای توام
که به پرهیز پاکدامانی
در جوانی چو صبح بر نزند
نفسی در هوای نفسانی
مستی بخشش از حقیقت حال
تا فلک را بسر بغلطانی
حیوان مشربان مگر جویند
آب حیوان ز طبع حیوانی
چون مسیحادمیکه جانبخشد
منطقت در کمال انسانی
گر بطب از شفا سخن خیزد
بوعلی را خموش گردانی
ید بیضا نمود تفسیرت
چون کلیم از کلام ربانی
خلف خاندان علم تویی
به از ایشان چه گرز ایشانی
جوهر این کان دهد برنگ تو کم
همه یاقوت نیست رمانی
گر به حرفت یکی نهدانگشت
گزد انگشت از پشیمانی
مور در مهد دولت تو شود
صاحب هودج سلیمانی
فتنه گر از تنور عالم باز
سر بر آرد بجوش طوفانی
نقطه ذات تو چه غم دارد
کش محیط است نور رحمانی
گر بمیدان فکرت اندازی
گفتگوی سپهر چوگانی
اهلی از بهر گوی بازی تو
در حقت میکند در افشانی
چون تو را عزم بر شکار افتد
وحشیان سر کنند قربانی
خاک پای تو توتیای کسیست
که نه بیند بچشم شیطانی
چشم دجال کز ازل کورست
چه کند سرمه صفاهانی
گر تو وقت کرم چو ابر بهار
کف در پاش را در افشانی
موج در چهره زمین پوشید
همچو دریا بروز بارانی
خوان جودت پر از نعیم بهشت
همچو صحن چمن به الوانی
کاسه های سرش عبیر آمیز
خوشتر از لاله های جمرانی
من گواهم که سالها بودم
بنده درگهت بدربانی
که تو در سال قحط یکساعت
برنچیدی بساط مهمانی
چون نسیم از ره سبکروحی
مور در زیر پا نرنجانی
چرب و نرمی ز خلق خوش با خلق
مرهم ریش دردمندانی
غضبت آتشی برافروزد
که بسوزد ریاض رضوانی
همه چیزی ز لطف حق با تو
جز گران جانی است ارزانی
در کمال آنچنان که در صفتت
عقل دیوان شد ز حیرانی
در جمال اینچنین که چون خورشید
بنده تست ماه کنعانی
غزلی آبدار خواهم گفت
که چو آب حیات بر خوانی
ای بصورت بهشت روحانی
روی بنما که راحت جانی
شکل روحانی تو چون بیند
دیده با این حجاب ظلمانی
چشم جانت مگر تواند دید
گر نشاند غبار جسمانی
با تو دل در بهشت جاویدست
بی تو جان یوسفیست زندانی
بکه مانی بگویم از ره لطف
کز لطافت بکس نمی مانی
سالها در طریق شیوه و ناز
گر چه بر رست سر و بستانی
چون صنوبر گرش هزار دل است
تو بیک التفات بستانی
با تو در شوخی و فریب سخن
ساده لوحی است صورت مانی
آب لطفت بر آتش دوزخ
گستراند بساط ریحانی
قبله حسن و شور شهر تویی
کعبه شورنده بیابانی
روی تو عید نیکبختان است
بیدلان گوسپند قربانی
دور از آنلب به چشم پر خونم
خار چشم است لعل پیکانی
بر دل پر جراحت اهلی
مرهمی آنقدر که بتوانی
دل او گنج و خود خراب احوال
لازم گنج چیست ویرانی
مریم بخت او رطب یابد
گر تو نخل کرم بجنبانی
چند هنگامه وقت شد کایدل
بدعا ختم قصه گردانی
تا فلک هر سحر ز گلبن مهر
بر زمین میکند گل افشانی
باش چون گل شکفته تا دم حشر
تازه روی و گشاده پیشانی
باد نخل مراد تو دایم
سبز و خرم چو سرو بستانی
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - مدح قاضی القضاه خواجه معین الدین صاعدی
هر موی ابرویت مه عیدست ای پری
شوخی تو کز هزار مه عید دل بری
از خوی نازک تو که بیند بماه عید
گر بر جبین زتندی خوچین برآوری
ما را چکار بامه عیدست و دیدنش
گر سوی ما بگوشه ابرو تو بنگری
ای عید عاشقان لبت از خنده بر گشا
نزدیک مردنم چو تو از دور بگذری
گشتم چنان ضعیف که با صد اشارتم
باریک بین چو ماه به بیند بلاغری
جاییکه سوزن است خم از سور دل چومه
چون رشته دوزد آن جگری را که میدری
پرورده ایم نخل مرادی بخون دل
زان آرزو که کام دل ما برآوری
اکنون نهال قد تو بر میدهد بغیر
پس خون ما چو آب ز بهر چه میخوری
کم کن جفا و گر نه برآریم دست داد
در حضرتی که عشق برآید به داوری
قاضی القضاه روی زمین آنکه بر فلک
صاعد شدست نام بلندش چو مشتری
معراج نام بین که به عرش برین رسید
نام معلین دین محمد به سروری
آن کو جهانیان ز فروغ جمال او
منت نمی برند ز خورشید خاوری
بر هر گدا که سایه فتادش چو آفتاب
بر بام چرخ خیمه زند از توانگری
بافر دولتش که هنوزست ماه نو
خورشید را مجال نباشد برابری
ور در بهشت آتش خشمش گذر کند
چون دوزخی فرشته ز جنت شود بری
از سهم او چنانکه خدنگ از کمان جهد
تبر شهاب میجهد از چرخ چنبری
در خیل خادمان درش خسرو فلک
فرخنده اختری است که افتد بچاکری
زان سکه قبول، زر او ز شاه یافت
کز اعتقاد پاک زر اوست جعفری
جاییکه او بنطق در آید مسیح وار
فریاد مدعی بود از غایت خری
ای آسمان رفعت و معراج مکرمت
کز هر چه در خیال من آمد تو برتری
آنجا که درک و فهم تو عرض هنر کند
دیوانگی است لاف خرد از هنروری
در دستگاه علم تو چون طفل مکتبی
تکرار صرف و نحو کند صد زمخشری
در نوبهار فضل تو عقل از خزان رشک
داده ورق بباد بعنوان ابتری
هر کس که گشت از آینه خاطر تو گم
گم کرده است جام جم از تیره گوهری
کلک تو طوطیی است کز آیینه ضمیر
شکر شکن شدست ز اسرار آن سری
سر نامه یی که شاهد حسن کمال تست
دلها برد بحسن و خط و خال عنبری
نسبت بهمت تو بود کم اگر چو چرخ
با صد هزار کاسه زر خوان بگستری
بر روی آب کشتی خاک ایستاده است
تا داده کوه حلم تواش سنگ لنگری
در حزم اگر بر ابلق فکری گران رکاب
هنگام عزم بر کره باد صرصری
در بحر بیکران صفات تو عقل ما
آن به که دست و پا نزند در شناوری
اهلی بر که عرض کند گوهر سخن
در عرصه چون بغیر تو کس نیست جوهری
تا باغ چرخ از آفت هر آفتاب زرد
بازش بهار تازه دهد چرخ اختری
آفت مباد زین چمن از هیچ صورتت
زانرو که میوه دل و روح مصوری
بر نخل عمر تازه بمان تا هزار سال
ما از تو بر خوریم و تو از عمر بر خوری
شوخی تو کز هزار مه عید دل بری
از خوی نازک تو که بیند بماه عید
گر بر جبین زتندی خوچین برآوری
ما را چکار بامه عیدست و دیدنش
گر سوی ما بگوشه ابرو تو بنگری
ای عید عاشقان لبت از خنده بر گشا
نزدیک مردنم چو تو از دور بگذری
گشتم چنان ضعیف که با صد اشارتم
باریک بین چو ماه به بیند بلاغری
جاییکه سوزن است خم از سور دل چومه
چون رشته دوزد آن جگری را که میدری
پرورده ایم نخل مرادی بخون دل
زان آرزو که کام دل ما برآوری
اکنون نهال قد تو بر میدهد بغیر
پس خون ما چو آب ز بهر چه میخوری
کم کن جفا و گر نه برآریم دست داد
در حضرتی که عشق برآید به داوری
قاضی القضاه روی زمین آنکه بر فلک
صاعد شدست نام بلندش چو مشتری
معراج نام بین که به عرش برین رسید
نام معلین دین محمد به سروری
آن کو جهانیان ز فروغ جمال او
منت نمی برند ز خورشید خاوری
بر هر گدا که سایه فتادش چو آفتاب
بر بام چرخ خیمه زند از توانگری
بافر دولتش که هنوزست ماه نو
خورشید را مجال نباشد برابری
ور در بهشت آتش خشمش گذر کند
چون دوزخی فرشته ز جنت شود بری
از سهم او چنانکه خدنگ از کمان جهد
تبر شهاب میجهد از چرخ چنبری
در خیل خادمان درش خسرو فلک
فرخنده اختری است که افتد بچاکری
زان سکه قبول، زر او ز شاه یافت
کز اعتقاد پاک زر اوست جعفری
جاییکه او بنطق در آید مسیح وار
فریاد مدعی بود از غایت خری
ای آسمان رفعت و معراج مکرمت
کز هر چه در خیال من آمد تو برتری
آنجا که درک و فهم تو عرض هنر کند
دیوانگی است لاف خرد از هنروری
در دستگاه علم تو چون طفل مکتبی
تکرار صرف و نحو کند صد زمخشری
در نوبهار فضل تو عقل از خزان رشک
داده ورق بباد بعنوان ابتری
هر کس که گشت از آینه خاطر تو گم
گم کرده است جام جم از تیره گوهری
کلک تو طوطیی است کز آیینه ضمیر
شکر شکن شدست ز اسرار آن سری
سر نامه یی که شاهد حسن کمال تست
دلها برد بحسن و خط و خال عنبری
نسبت بهمت تو بود کم اگر چو چرخ
با صد هزار کاسه زر خوان بگستری
بر روی آب کشتی خاک ایستاده است
تا داده کوه حلم تواش سنگ لنگری
در حزم اگر بر ابلق فکری گران رکاب
هنگام عزم بر کره باد صرصری
در بحر بیکران صفات تو عقل ما
آن به که دست و پا نزند در شناوری
اهلی بر که عرض کند گوهر سخن
در عرصه چون بغیر تو کس نیست جوهری
تا باغ چرخ از آفت هر آفتاب زرد
بازش بهار تازه دهد چرخ اختری
آفت مباد زین چمن از هیچ صورتت
زانرو که میوه دل و روح مصوری
بر نخل عمر تازه بمان تا هزار سال
ما از تو بر خوریم و تو از عمر بر خوری
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - در مدح یعقوب خان گوید
بر رخ کمند زلف معنبر نهاده یی
این دام فتنه چیست که دیگر نهاده یی
لب را گزیده یی و ازین شیوه ملیح
داغی غریب بر دل شکر نهاده یی
در سنگ سیم باشد و در نافه مشک لیک
تو شوخ رسم غیر، مکرر نهاده یی
در مشک نافه از گره زلف بسته یی
در سیم سنگی از دل کافر نهاده یی
پای تو همچو گل زده از شبنم آبله
هر گه که پا ببرگ گل تر نهاده یی
غافل مشو چو بر دل گرمم گذر کنی
آهسته رو که پای بر اخگر نهاده یی
زان خط که تیغ زد چو کبوتر دلم طپید
کز لب خطی بخون کبوتر نهاده یی
باری مشو چو باد گریزان تو از جفا
بار چو کوه بر تن لاغر نهاده یی
با من چو بر در توسگان سر نمی نهند
باور کجا کنم که بمن سر نهاده یی
رسم تو نیست ترک جفا گویی اینطریق
از رسم عدل خسرو کشور نهاده یی
یعقوب خان که حامل عرشش ز قدر گفت
ای آنکه پا ز عرش فراتر نهاده یی
معراج قدر خطبه ز جاه تو یافت زان
کش نردبان ز پایه منبر نهاده یی
پوشیده از تو چیست؟ که با صورت قضا
آیینه ضمیر برابر نهاده یی
ای روزگار روشنی از نور رای اوست
بیهوده تهمتی به مه و خور نهاده یی
ای آفتاب عهد تو آنی که روز رزم
زین ظفر بپشت غضنفر نهاده یی
هر سکه یی که نیست مزین بنام تو
داغی است آن که بر جگر زر نهاده یی
در بر رخ تو دست ولایت گشاده است
گر روی فتح بر در خیبر نهاده یی
صد بار بیش از سر خاقان به نیزه تاج
افکنده یی و بر سر قیصر نهاده یی
تیغ تو شربتی است ز بهر هلاک خصم
کالماس ریزه هاش ز جوهر نهاده یی
بر فرق هر که تیغ زدی تا میان جان
فرقی میانه همچو دو پیکر نهاده یی
آن داوری، که زخم ستمدیده مرهمش
از مغز استخوان ستمگر نهاده یی
زان کعبه شد درت که اساسش خلیل وار
بهر رواج دین پیمبر نهاده یی
کی در بنای دولتت آید خلل که تو
بنیاد بر طریقه حیدر نهاده یی
زان می زدست کس نستانی که از نخست
دستی بدست ساقی کوثر نهاده یی
کس چون خورد بدور تو می کز شراب لعل
مهر عقیق بر لب ساغر نهاده یی
ملک آن تست زانکه بهشیاری از قدح
لب بر گرفته بر لب خنجر نهاده یی
خورشید عالمی تو و جمشید سلطنت
کایین سروری همه در خور نهاده یی
یاجوج فتنه چیست که تو از اساس دهر
در راه ملک سد سکندر نهاده یی
دریا تهی کفیست تو از ابر جود خود
چون ژاله در کفش همه گوهر نهاده یی
دارد قرار کشتی عالم فراز آب
تا پا درین محیط بلنگر نهاده یی
در سال قحط روز و شب از قاف تا بقاف
خوان کرم چو رزق مقدر نهاده یی
صاحب هنر قبول تو یا بد نه لاله وار
هرخس که هست بر سرش افسر نهاده یی
آه حسود سرد چنان کرده یی کز آن
تب لرزه در نهاد سمندر نهاده یی
اهلی که داغ بندگیش کرده یی زلطف
این داغ دولتش پی زیور نهاده یی
بلبل شدست طبعش از آنرو که همچو گل
گوش رضا بسوی سخنور نهاده یی
ملک تو لایزال بود کز ثبات عهد
سدی براه فتنه محشر نهاده یی
این دام فتنه چیست که دیگر نهاده یی
لب را گزیده یی و ازین شیوه ملیح
داغی غریب بر دل شکر نهاده یی
در سنگ سیم باشد و در نافه مشک لیک
تو شوخ رسم غیر، مکرر نهاده یی
در مشک نافه از گره زلف بسته یی
در سیم سنگی از دل کافر نهاده یی
پای تو همچو گل زده از شبنم آبله
هر گه که پا ببرگ گل تر نهاده یی
غافل مشو چو بر دل گرمم گذر کنی
آهسته رو که پای بر اخگر نهاده یی
زان خط که تیغ زد چو کبوتر دلم طپید
کز لب خطی بخون کبوتر نهاده یی
باری مشو چو باد گریزان تو از جفا
بار چو کوه بر تن لاغر نهاده یی
با من چو بر در توسگان سر نمی نهند
باور کجا کنم که بمن سر نهاده یی
رسم تو نیست ترک جفا گویی اینطریق
از رسم عدل خسرو کشور نهاده یی
یعقوب خان که حامل عرشش ز قدر گفت
ای آنکه پا ز عرش فراتر نهاده یی
معراج قدر خطبه ز جاه تو یافت زان
کش نردبان ز پایه منبر نهاده یی
پوشیده از تو چیست؟ که با صورت قضا
آیینه ضمیر برابر نهاده یی
ای روزگار روشنی از نور رای اوست
بیهوده تهمتی به مه و خور نهاده یی
ای آفتاب عهد تو آنی که روز رزم
زین ظفر بپشت غضنفر نهاده یی
هر سکه یی که نیست مزین بنام تو
داغی است آن که بر جگر زر نهاده یی
در بر رخ تو دست ولایت گشاده است
گر روی فتح بر در خیبر نهاده یی
صد بار بیش از سر خاقان به نیزه تاج
افکنده یی و بر سر قیصر نهاده یی
تیغ تو شربتی است ز بهر هلاک خصم
کالماس ریزه هاش ز جوهر نهاده یی
بر فرق هر که تیغ زدی تا میان جان
فرقی میانه همچو دو پیکر نهاده یی
آن داوری، که زخم ستمدیده مرهمش
از مغز استخوان ستمگر نهاده یی
زان کعبه شد درت که اساسش خلیل وار
بهر رواج دین پیمبر نهاده یی
کی در بنای دولتت آید خلل که تو
بنیاد بر طریقه حیدر نهاده یی
زان می زدست کس نستانی که از نخست
دستی بدست ساقی کوثر نهاده یی
کس چون خورد بدور تو می کز شراب لعل
مهر عقیق بر لب ساغر نهاده یی
ملک آن تست زانکه بهشیاری از قدح
لب بر گرفته بر لب خنجر نهاده یی
خورشید عالمی تو و جمشید سلطنت
کایین سروری همه در خور نهاده یی
یاجوج فتنه چیست که تو از اساس دهر
در راه ملک سد سکندر نهاده یی
دریا تهی کفیست تو از ابر جود خود
چون ژاله در کفش همه گوهر نهاده یی
دارد قرار کشتی عالم فراز آب
تا پا درین محیط بلنگر نهاده یی
در سال قحط روز و شب از قاف تا بقاف
خوان کرم چو رزق مقدر نهاده یی
صاحب هنر قبول تو یا بد نه لاله وار
هرخس که هست بر سرش افسر نهاده یی
آه حسود سرد چنان کرده یی کز آن
تب لرزه در نهاد سمندر نهاده یی
اهلی که داغ بندگیش کرده یی زلطف
این داغ دولتش پی زیور نهاده یی
بلبل شدست طبعش از آنرو که همچو گل
گوش رضا بسوی سخنور نهاده یی
ملک تو لایزال بود کز ثبات عهد
سدی براه فتنه محشر نهاده یی
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - در مدح سید شریف گوید
جز از تو قبله من گر بود بزیبایی
خدایرا نپرستیده ام به یکتایی
گذشت عمر بامید وصل ومیدانم
که عمر باز نیاید مگر تو باز آیی
چنانکه جامه دران بیتو میکشم خود را
مگر کفن شودم رشته شکیبایی
خوش آنکه همچو بهشت آییم شبی در خواب
دری ز عالم غیبم بروی بگشایی
چو آفتاب صبوح از حجاب غیب برآ
که زنگ از آینه روزگار بزدایی
بجان دوست که دستی که شستی از خونم
بخون مردم آلوده دل بیالایی
اگر چه بیدل و سر گشته همچو پرگارم
بیا ثبات قدم بین و پای بر جایی
ز داغ بهر تو چون لاله سینه سازم چاک
ز جیب جامه درم همچو گل بر عنایی
کنون که بخت چو یوسف عزیز مصرت کرد
به نیم جو نخری عاشقان سودایی
دلا، تو این همه محنت چه میکشی از دهر
چرا بصدر جهان حال خویش ننمایی
سپهر مرتبه سید شریف عالیقدر
که هست ذات شریفش جهان بینایی
قضا چو گوش کند حکم نافذ الامرش
کشد فتیله غفلت ز گوش خود رایی
گر التفات کند حکمتش عجب نبود
اگر مزاج اجل را دهد مسیحایی
مقررست که صدر الصدور عالم اوست
معین است به خورشید عالم آرایی
برای امن و امان از محیط منشورش
بجای کشتی نوح است نون طغرایی
زمان دولت او بر مزاج پیر فلک
مفر حیست که بخشد خواص برنایی
اگر بکوه رسد برق خشم او چه عجب
که سنگ موم شود با وجود خارایی
حرارت غضبش گر رسد ببحر جهد
سمندر از نفس ماهیان دریایی
بگوش در کشد از نظم او نبات النعش
چو گوشواره در خوشه ثریایی
ایا بلند جنابی که در سجود ملک
سپر قبله تو سازد و تو میشایی
بخاکپای تو کانجا که دست همت تست
وجود خاک ندارد متاع دنیایی
همیشه نام کرم از تو زنده خواهد بود
چنانکه طی نشود نام حاتم طایی
ز بخشش تو نباشد غریب اگر امروز
کف عطای تو بخشد نعیم فردایی
اگر بباغ در آیی نسیم انفاست
زبان برگ تحرک کند بگویایی
نهد بپای تو گردون به زیر دستی سر
اگرچه بر همه کس یافت دست بالایی
اگرنه شمع جمال او پرتو اندازد
چراغ دیده نیابد فروغ بینایی
وجود مثل تو صورت دگر نخواهد بست
بدین جمال و کمال و فرشته سیمایی
امیدوار بود اهلی دعا گویت
کزین دو مصرع موزون برو ببخشایی
دو روزه باقی عمرم فدای عمر تو باد
اگر بکاهی و در عمر خود بیفزایی
زبان ببندم و دست دعا گشایم باز
سخن چو بسط دهم ناگهان بتنگ آیی
همیشه تا برخ روز زلف شب ساید
مشام دهر کند تازه از سمن سایی
خدایرا نپرستیده ام به یکتایی
گذشت عمر بامید وصل ومیدانم
که عمر باز نیاید مگر تو باز آیی
چنانکه جامه دران بیتو میکشم خود را
مگر کفن شودم رشته شکیبایی
خوش آنکه همچو بهشت آییم شبی در خواب
دری ز عالم غیبم بروی بگشایی
چو آفتاب صبوح از حجاب غیب برآ
که زنگ از آینه روزگار بزدایی
بجان دوست که دستی که شستی از خونم
بخون مردم آلوده دل بیالایی
اگر چه بیدل و سر گشته همچو پرگارم
بیا ثبات قدم بین و پای بر جایی
ز داغ بهر تو چون لاله سینه سازم چاک
ز جیب جامه درم همچو گل بر عنایی
کنون که بخت چو یوسف عزیز مصرت کرد
به نیم جو نخری عاشقان سودایی
دلا، تو این همه محنت چه میکشی از دهر
چرا بصدر جهان حال خویش ننمایی
سپهر مرتبه سید شریف عالیقدر
که هست ذات شریفش جهان بینایی
قضا چو گوش کند حکم نافذ الامرش
کشد فتیله غفلت ز گوش خود رایی
گر التفات کند حکمتش عجب نبود
اگر مزاج اجل را دهد مسیحایی
مقررست که صدر الصدور عالم اوست
معین است به خورشید عالم آرایی
برای امن و امان از محیط منشورش
بجای کشتی نوح است نون طغرایی
زمان دولت او بر مزاج پیر فلک
مفر حیست که بخشد خواص برنایی
اگر بکوه رسد برق خشم او چه عجب
که سنگ موم شود با وجود خارایی
حرارت غضبش گر رسد ببحر جهد
سمندر از نفس ماهیان دریایی
بگوش در کشد از نظم او نبات النعش
چو گوشواره در خوشه ثریایی
ایا بلند جنابی که در سجود ملک
سپر قبله تو سازد و تو میشایی
بخاکپای تو کانجا که دست همت تست
وجود خاک ندارد متاع دنیایی
همیشه نام کرم از تو زنده خواهد بود
چنانکه طی نشود نام حاتم طایی
ز بخشش تو نباشد غریب اگر امروز
کف عطای تو بخشد نعیم فردایی
اگر بباغ در آیی نسیم انفاست
زبان برگ تحرک کند بگویایی
نهد بپای تو گردون به زیر دستی سر
اگرچه بر همه کس یافت دست بالایی
اگرنه شمع جمال او پرتو اندازد
چراغ دیده نیابد فروغ بینایی
وجود مثل تو صورت دگر نخواهد بست
بدین جمال و کمال و فرشته سیمایی
امیدوار بود اهلی دعا گویت
کزین دو مصرع موزون برو ببخشایی
دو روزه باقی عمرم فدای عمر تو باد
اگر بکاهی و در عمر خود بیفزایی
زبان ببندم و دست دعا گشایم باز
سخن چو بسط دهم ناگهان بتنگ آیی
همیشه تا برخ روز زلف شب ساید
مشام دهر کند تازه از سمن سایی