عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۲ - وله
اینکه با چهر تو چون سحر مبین است آفتاب
در پناه خال هندویت مکین است آفتاب
زلف زنار ترا بسته بچین است آفتاب
ازلبت همسایه باروح الامین است آفتاب
یا که مرآت رخ جان آفرین است آفتاب
ای میانت درکمر همچون زیان اندر بسود
وان کمرگر ازمیانت کاست برحسنت فزود
صولجان زلفت ازخورگوی زیبائی ربود
گوئی از عشق مه روی تو بر چرخ کبود
عاشقی رخ زرد و خاکسترنشین است آفتاب
هجر زلف پرده سازت شد چو دلرا پرده سوز
رفت عمری بس دراز و من گرفتارم هنوز
تا خطت ننگیخته خرمن زشب برگرد روز
دارم از ماهیت خورشکی ایمه رخ فروز
وآنکه استدلال کن کزما وطین است آفتاب
زاهدی کز چشم شوخت رمزی از مستی شنفت
با مژه خام ره میخانه را از وجد رفت
ایکمانکش طاق ابرویت بتیر غمزه جفت
دوش خواندم آفتابت عقل روشن رای گفت
کی چو آنمه سست مهر و سخت کین است آفتاب
تانه گرد راهت اندر دامنی منزل کند
هرکجا خاکیست چشمم زاشک حسرت گل کند
کو مرا بختی که بر سوی منت مایل کند
رخ بزلفت زابروان و مژه صید دل کند
وه که با تیر و کمان اندرکمین است آفتاب
ایکه مه بهر نثارت جان نهاده برطبق
گل به پیش چهر تو پیچده ازخجلت ورق
آب با اندام تو نتواند از صافی نطق
چون به می خوردن نشینی وز رخت خیزد عرق
هر دمت ازخرمن مه خوشه چین است آفتاب
ای روان افزا تکلم از لب چون قند تو
صد چو شیرین کوهکن از شور شکر خند تو
قصه ماه و قصب با عاشقان پیوند تو
آفتاب انوری لیکن کجا مانند تو
با قد سرو و رخ چون یاسمین است آفتاب
راستی زلف کجت نامد اگر دزدی دغل
پس چرا زان پاک رخ خورشید دارد در بغل
گرچه روی تو چو خورشید است درخوبی مثل
زآفتابت به نشاید خواند زیرا کز ازل
سایه پرورد خداوندی امین است آفتاب
آنکه در اخلاف آدم تا فلک دارد بیاد
خردسالی با خرد اینگونه از مادر نزاد
همچو بخت خود جوان اما بهر پیر اوستاد
ماه اقران ملجا ایران امین الملک راد
کز قبولش درکواکب بیقرین است آفتاب
شه بدین نوخیزی افزود ازسترگان جرگهش
زانکه توام زاده ای با بخت خود داند شهش
شه پرستیدن طریقش پارسائی شیمه اش
زاشتیاق سجده افلاک رفعت درگهش
پای تا سر روی و سر تا پا جبین است آفتاب
گرنه سطح کاخ او را پاسبانست آسمان
پس چرا از کهکشان بسته میانست آسمان
هر کجا قدر وی آنجا بی نشانست آسمان
آسمانش خوان اگر رکن زانست آسمان
آفتابش دان اگر قطب زمین است آفتاب
گرچه درعالم از او هر گوشه ملک معظمی است
لیک در ذاتش زدانش طرح دیگر عالمی است
زیر ظل رایتش هر دیو از حشمت جمی است
حلقه گردون بر انگشت جلالش خاتمی است
کز ازل آن طرفه خاتم را نگین است آفتاب
چون به کاری از رجال اقدام بر تدبیر شد
هر چه او فرمود تاج تارک تقدیر شد
تیر دوراندیش عزمش را قضا نخجیر شد
همچو کیهان سیر رایش ازچه عالمگیر شد
گرنه با آب ضمیر وی عجین است آفتاب
ایکه جز در فرض نتوان دید تمثال ترا
در شهود ازغیب فرآید همی فال ترا
ملک و ملت را زمام اندر کف اجلال ترا
خنگ صرصر پوی شهلان کوب اقبال ترا
چرخ زین شمسه ای قرپوس زین است آفتاب
از فروزان اختر تو کامگار است آسمان
وز طربزا دوره ات در افتخار است آسمان
صدره اندر چنگ یک حکمت دچار است آسمان
یسر افزا موکبت را در یسار است آسمان
یمن بخشا کوکبت را در یمین است آفتاب
اطلس گردون خیام شوکتت را دامنی است
آسمان انجم از زر نوالت مخزنی است
خلد و نیران مهر و قهرت را کهین پاداشنی است
ابلق چرخت در اصطبل غلامان توسنی است
کش ز بدو ماسوی داغ سرین است آفتاب
فراکلیل تو را با فرقدانست اقتران
فتح را برجنبش کلکت زجانست ارمغان
از وجودت بر روان کن فکانست امتنان
عیسی جاه تو را برآستانست آسمان
موسی جود تو را درآستین است آفتاب
با سفیران تو مه گم گشته پیکی راه جوی
نزد بوابت زحل دون پایه ای زارذال کوی
با ضمیرت آفتاب افسرده ای بیهوده پوی
باورش گر نیست بارای تو گردد روبروی
چند گویم آنچنان یا این چنین است آفتاب
داورا یکره گرم مهر تو نفزودی شعف
کین هفت اختر هزاران باره ام کردی تلف
زیبدار صد گونه جیحون را برافزائی شرف
شمس شیر رایتت راشش جهت اندر کنف
تا ممکن برسپهر چارمین است آفتاب
در پناه خال هندویت مکین است آفتاب
زلف زنار ترا بسته بچین است آفتاب
ازلبت همسایه باروح الامین است آفتاب
یا که مرآت رخ جان آفرین است آفتاب
ای میانت درکمر همچون زیان اندر بسود
وان کمرگر ازمیانت کاست برحسنت فزود
صولجان زلفت ازخورگوی زیبائی ربود
گوئی از عشق مه روی تو بر چرخ کبود
عاشقی رخ زرد و خاکسترنشین است آفتاب
هجر زلف پرده سازت شد چو دلرا پرده سوز
رفت عمری بس دراز و من گرفتارم هنوز
تا خطت ننگیخته خرمن زشب برگرد روز
دارم از ماهیت خورشکی ایمه رخ فروز
وآنکه استدلال کن کزما وطین است آفتاب
زاهدی کز چشم شوخت رمزی از مستی شنفت
با مژه خام ره میخانه را از وجد رفت
ایکمانکش طاق ابرویت بتیر غمزه جفت
دوش خواندم آفتابت عقل روشن رای گفت
کی چو آنمه سست مهر و سخت کین است آفتاب
تانه گرد راهت اندر دامنی منزل کند
هرکجا خاکیست چشمم زاشک حسرت گل کند
کو مرا بختی که بر سوی منت مایل کند
رخ بزلفت زابروان و مژه صید دل کند
وه که با تیر و کمان اندرکمین است آفتاب
ایکه مه بهر نثارت جان نهاده برطبق
گل به پیش چهر تو پیچده ازخجلت ورق
آب با اندام تو نتواند از صافی نطق
چون به می خوردن نشینی وز رخت خیزد عرق
هر دمت ازخرمن مه خوشه چین است آفتاب
ای روان افزا تکلم از لب چون قند تو
صد چو شیرین کوهکن از شور شکر خند تو
قصه ماه و قصب با عاشقان پیوند تو
آفتاب انوری لیکن کجا مانند تو
با قد سرو و رخ چون یاسمین است آفتاب
راستی زلف کجت نامد اگر دزدی دغل
پس چرا زان پاک رخ خورشید دارد در بغل
گرچه روی تو چو خورشید است درخوبی مثل
زآفتابت به نشاید خواند زیرا کز ازل
سایه پرورد خداوندی امین است آفتاب
آنکه در اخلاف آدم تا فلک دارد بیاد
خردسالی با خرد اینگونه از مادر نزاد
همچو بخت خود جوان اما بهر پیر اوستاد
ماه اقران ملجا ایران امین الملک راد
کز قبولش درکواکب بیقرین است آفتاب
شه بدین نوخیزی افزود ازسترگان جرگهش
زانکه توام زاده ای با بخت خود داند شهش
شه پرستیدن طریقش پارسائی شیمه اش
زاشتیاق سجده افلاک رفعت درگهش
پای تا سر روی و سر تا پا جبین است آفتاب
گرنه سطح کاخ او را پاسبانست آسمان
پس چرا از کهکشان بسته میانست آسمان
هر کجا قدر وی آنجا بی نشانست آسمان
آسمانش خوان اگر رکن زانست آسمان
آفتابش دان اگر قطب زمین است آفتاب
گرچه درعالم از او هر گوشه ملک معظمی است
لیک در ذاتش زدانش طرح دیگر عالمی است
زیر ظل رایتش هر دیو از حشمت جمی است
حلقه گردون بر انگشت جلالش خاتمی است
کز ازل آن طرفه خاتم را نگین است آفتاب
چون به کاری از رجال اقدام بر تدبیر شد
هر چه او فرمود تاج تارک تقدیر شد
تیر دوراندیش عزمش را قضا نخجیر شد
همچو کیهان سیر رایش ازچه عالمگیر شد
گرنه با آب ضمیر وی عجین است آفتاب
ایکه جز در فرض نتوان دید تمثال ترا
در شهود ازغیب فرآید همی فال ترا
ملک و ملت را زمام اندر کف اجلال ترا
خنگ صرصر پوی شهلان کوب اقبال ترا
چرخ زین شمسه ای قرپوس زین است آفتاب
از فروزان اختر تو کامگار است آسمان
وز طربزا دوره ات در افتخار است آسمان
صدره اندر چنگ یک حکمت دچار است آسمان
یسر افزا موکبت را در یسار است آسمان
یمن بخشا کوکبت را در یمین است آفتاب
اطلس گردون خیام شوکتت را دامنی است
آسمان انجم از زر نوالت مخزنی است
خلد و نیران مهر و قهرت را کهین پاداشنی است
ابلق چرخت در اصطبل غلامان توسنی است
کش ز بدو ماسوی داغ سرین است آفتاب
فراکلیل تو را با فرقدانست اقتران
فتح را برجنبش کلکت زجانست ارمغان
از وجودت بر روان کن فکانست امتنان
عیسی جاه تو را برآستانست آسمان
موسی جود تو را درآستین است آفتاب
با سفیران تو مه گم گشته پیکی راه جوی
نزد بوابت زحل دون پایه ای زارذال کوی
با ضمیرت آفتاب افسرده ای بیهوده پوی
باورش گر نیست بارای تو گردد روبروی
چند گویم آنچنان یا این چنین است آفتاب
داورا یکره گرم مهر تو نفزودی شعف
کین هفت اختر هزاران باره ام کردی تلف
زیبدار صد گونه جیحون را برافزائی شرف
شمس شیر رایتت راشش جهت اندر کنف
تا ممکن برسپهر چارمین است آفتاب
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۳ - درتهنیت عید غدیر و منقبت حضرت امیر (ع)
ترکا بجوش خم غدیر از نیاز بین
وز این نیاز مست شوو جان بناز بین
دستی به خم زساقی کوثر دراز بین
پیمان کن و بگردش پیمانه راز بین
کزاین خم است مستی ذرات ممکنات
زین خم نخست باده بجام اراده شد
وز وی فلک ستاده زمین اوفتاده شد
آنگاه مست از و ملک از طبع ساده شد
پس درکف رسل قدحی زو نهاده شد
تا دوست را حیات بود خصم را ممات
خم غدیر پر زالهی شراب بین
وزاین شراب جان مخالف کباب بین
نی اندر این خم آیت نیل از صواب بین
برقبطیش زخون و بسبطی زآب بین
کاین صاف خم طغات نکو داند از هدات
بود این چنین صباح که جبریل با درود
زایزد بسوی احمد مختار شد فرود
گفت ای زقهر و لطف تو نازان زیان و سود
بستای مرعلی را انسان که حق ستود
ورنه رسالت تو بنائیست بی ثبات
یعنی که حج گذاشتنت سیرخانه بود
درغسلت از کدورت ظاهر کرانه بود
صومت بجای خوردن نان شبانه بود
مقصود ما علی بود آنها بهانه بود
کزوی روان به پیکر حج است تا صلات
او صورت شرایع و او معنی ملل
او کعبه حقیقت و او رکن هر عمل
از او ابد پدید تواند شد از ازل
او گفت با کلیم که انظر الی الجبل
او خضر را نواخت بسر چشمه حیات
احمد چو این ترانه زجبریل گوش کرد
درجمع خیل رفته و آینده گوش کرد
می درسکون به پای خم از وجد نوش کرد
آنگاه رای نشر پیام سروش کرد
بر خاست منبری زقتب یا که از حصات
پس دست حق گرفت بدست و فراز برد
آنسان که اوج عرش بپا یش نماز برد
لوح از قلم بسوی بنانش نیاز برد
چرخ از قدر بساعد او شاهباز برد
شد منبر از نبی و ولی پر صفات و ذات
گفتا نبی بخلق که دست خداست این
دست خدا بود که بمنبر بپاست این
حلال مشکلات بارض و سماست این
سر حلقه رسل غرض از اولیاست این
در کین او هلاکت و در مهر او نجات
دستی است این که بیعت او بیعت خداست
بازویش آخته علم قدرت خداست
در خنصرش تختم از حشمت خداست
سبابه اش کلید در رحمت خداست
او ذات و ماسواست از او جلوه صفات
باری حق از علی بنبی چون جهاند پیک
وافشرد پی که بلغ ما انزل الیک
افتاده از نفاق بشلوار خصم کیک
میخواست تا زغم بعدم رخ نهد ولیک
بخ لک ای علی گفت ازشاه گشته مات
آری چو از سقایت فرمان ذوالمنن
بنشست جوش خم غدیر ازمی کهن
فاروق و آشناش چو شیخان خم شکن
زین خم به خام محن گشتشان سکن
شد زاشکشان مدام وز آلامشان سقات
ایماه مهربان و بت دل ستان من
از قد و چهر سرو من و بوستان من
زین عبد تازه کن بکهن باده جان من
بل زیب ده زرطل و قدح گرد خوان من
کز کردگار مغتفرند این زمان عصات
ای گلبنی که حور بود باغبان تو
غلمان غلام رانده از دودمان تو
می خور مترس نار نیابد نشان تو
کاندر ولای شاه ولایت بجان تو
صد بار بهتر از حسنات است سیئات
شاهیکه کشف سر خدائی بمیل اوست
هر چیز هست و بود و بود درطفیل اوست
میکال ریزه چین گرانبار کیل اوست
جبریل خاک روب سبک سیرخیل اوست
با گفت او هر آنچه بجز وحی ترهات
گر بگذری بخلد جز او دلنواز نیست
ور در شوی بنار جز او جانگداز نیست
گر بنگری بعرش جز او چاره ساز نیست
ور در زمین چمی بجز اویکه تازنیست
کز وی پراست عالم ایجاد را جهات
ای داوریکه مصحف توحید روی تست
ایمان و کفر در بدر از جستجوی تست
زنار و سبحه خسته دل ازگفتگوی تست
هرجا که بنگرم بهمه سوی کوی تست
از دیر تا حرم زحرم تا بسومنات
تو پیش از آفرینش غیر از تو پیش نی
از تست بر زو پست و زاغیار و خویش نی
بی حکم تو تخالف در گرگ و میش نی
هستی بجز حقیقت ذات تو بیش نی
گو شیخ شهر خواندم از جمله غلات
من غیر مدحت تو در آفاق ننگرم
بی مهر تو بخورگه اشراق ننگرم
جز جفت ابروان تو را طاق ننگرم
طاقیست آن که جفتش از آفاق ننگرم
موی توام عشا و عذار توام غدات
شاها اگر ز روح تن از عقل جان کنم
آنگه چو خضر زندگی جاودان کنم
کی یک ثنای تو بهزاران قران کنم
لیکن ازآن خوشم که چو نامت بیان کنم
گردد زچاکر تو بسوی من التفات
سلطان حمید ناصر دولت که شخص او
از مهر و ماه باج ستاند به رای و رو
میریکه چرخ در خم چوگان اوست گو
گو خصم او شود چو حصاری زسنگ و رو
کش ازکمیت کنده پراند سوی کمات
تیغش برزم آینه دار اجل بود
تفش ببزم عقده گشای امل بود
نزدش ملک چو در برایزد هبل بود
در مردمی یگانه و ضرب المثل بود
جودش الوف باز ندانسته ازمآت
ای آنکه افتخار زمان و زمین توئی
در هر هنر مخاطب صد آفرین توئی
اندر شرف بخاتم دولت نگین توئی
از محمدت مجیر بنات و بنین توئی
کز عدل هم بنین بتو شادند و هم بنات
روی سپه نگار سمن بو عذار تو
پشت سمند کاخ لئالی نگار تو
کیهان پر از در ازکف گوهر نثار تو
مانا درآستین یمین و یسار تو
بر جای دست گشته نهان دجله و فرات
میرا بنظم کس زمن افزون نمی شود
کافزون ازین صتاعت و مضمون نمی شود
هرکس زیزد خیزد جیحون نمی شود
باران تمام لؤلؤ مکنون نمی شود
کی در چمن جماد برد سبقت از نبات
اینها که بنگری همه ریشند وسبلتند
اندر حضور درخور صد گونه غیبتند
افسردگان معنی و سرگرم صورتند
نه زاهل دولتند و نه زابناء ملتند
زود اکشان عظام شود زآسمان رفات
من در دو کونم ازکرم دوست زندگیست
آنجا بخواجگیست گر اینجا به بندگیست
مهر علی مرا بعلا درکشندگی است
چون ذوالفقار ناطقه ام را برندگیست
هرچند شایگان بقوافیست از لغات
تا خاک را درنگ بود باد را شتاب
تا نار انجماد برد آب التهاب
تا بالد ارض برفلک از عید بوتراب
یار ترا شکوه خطر بر حد نصاب
خصمت ز افتقار پژوهنده زکات
وز این نیاز مست شوو جان بناز بین
دستی به خم زساقی کوثر دراز بین
پیمان کن و بگردش پیمانه راز بین
کزاین خم است مستی ذرات ممکنات
زین خم نخست باده بجام اراده شد
وز وی فلک ستاده زمین اوفتاده شد
آنگاه مست از و ملک از طبع ساده شد
پس درکف رسل قدحی زو نهاده شد
تا دوست را حیات بود خصم را ممات
خم غدیر پر زالهی شراب بین
وزاین شراب جان مخالف کباب بین
نی اندر این خم آیت نیل از صواب بین
برقبطیش زخون و بسبطی زآب بین
کاین صاف خم طغات نکو داند از هدات
بود این چنین صباح که جبریل با درود
زایزد بسوی احمد مختار شد فرود
گفت ای زقهر و لطف تو نازان زیان و سود
بستای مرعلی را انسان که حق ستود
ورنه رسالت تو بنائیست بی ثبات
یعنی که حج گذاشتنت سیرخانه بود
درغسلت از کدورت ظاهر کرانه بود
صومت بجای خوردن نان شبانه بود
مقصود ما علی بود آنها بهانه بود
کزوی روان به پیکر حج است تا صلات
او صورت شرایع و او معنی ملل
او کعبه حقیقت و او رکن هر عمل
از او ابد پدید تواند شد از ازل
او گفت با کلیم که انظر الی الجبل
او خضر را نواخت بسر چشمه حیات
احمد چو این ترانه زجبریل گوش کرد
درجمع خیل رفته و آینده گوش کرد
می درسکون به پای خم از وجد نوش کرد
آنگاه رای نشر پیام سروش کرد
بر خاست منبری زقتب یا که از حصات
پس دست حق گرفت بدست و فراز برد
آنسان که اوج عرش بپا یش نماز برد
لوح از قلم بسوی بنانش نیاز برد
چرخ از قدر بساعد او شاهباز برد
شد منبر از نبی و ولی پر صفات و ذات
گفتا نبی بخلق که دست خداست این
دست خدا بود که بمنبر بپاست این
حلال مشکلات بارض و سماست این
سر حلقه رسل غرض از اولیاست این
در کین او هلاکت و در مهر او نجات
دستی است این که بیعت او بیعت خداست
بازویش آخته علم قدرت خداست
در خنصرش تختم از حشمت خداست
سبابه اش کلید در رحمت خداست
او ذات و ماسواست از او جلوه صفات
باری حق از علی بنبی چون جهاند پیک
وافشرد پی که بلغ ما انزل الیک
افتاده از نفاق بشلوار خصم کیک
میخواست تا زغم بعدم رخ نهد ولیک
بخ لک ای علی گفت ازشاه گشته مات
آری چو از سقایت فرمان ذوالمنن
بنشست جوش خم غدیر ازمی کهن
فاروق و آشناش چو شیخان خم شکن
زین خم به خام محن گشتشان سکن
شد زاشکشان مدام وز آلامشان سقات
ایماه مهربان و بت دل ستان من
از قد و چهر سرو من و بوستان من
زین عبد تازه کن بکهن باده جان من
بل زیب ده زرطل و قدح گرد خوان من
کز کردگار مغتفرند این زمان عصات
ای گلبنی که حور بود باغبان تو
غلمان غلام رانده از دودمان تو
می خور مترس نار نیابد نشان تو
کاندر ولای شاه ولایت بجان تو
صد بار بهتر از حسنات است سیئات
شاهیکه کشف سر خدائی بمیل اوست
هر چیز هست و بود و بود درطفیل اوست
میکال ریزه چین گرانبار کیل اوست
جبریل خاک روب سبک سیرخیل اوست
با گفت او هر آنچه بجز وحی ترهات
گر بگذری بخلد جز او دلنواز نیست
ور در شوی بنار جز او جانگداز نیست
گر بنگری بعرش جز او چاره ساز نیست
ور در زمین چمی بجز اویکه تازنیست
کز وی پراست عالم ایجاد را جهات
ای داوریکه مصحف توحید روی تست
ایمان و کفر در بدر از جستجوی تست
زنار و سبحه خسته دل ازگفتگوی تست
هرجا که بنگرم بهمه سوی کوی تست
از دیر تا حرم زحرم تا بسومنات
تو پیش از آفرینش غیر از تو پیش نی
از تست بر زو پست و زاغیار و خویش نی
بی حکم تو تخالف در گرگ و میش نی
هستی بجز حقیقت ذات تو بیش نی
گو شیخ شهر خواندم از جمله غلات
من غیر مدحت تو در آفاق ننگرم
بی مهر تو بخورگه اشراق ننگرم
جز جفت ابروان تو را طاق ننگرم
طاقیست آن که جفتش از آفاق ننگرم
موی توام عشا و عذار توام غدات
شاها اگر ز روح تن از عقل جان کنم
آنگه چو خضر زندگی جاودان کنم
کی یک ثنای تو بهزاران قران کنم
لیکن ازآن خوشم که چو نامت بیان کنم
گردد زچاکر تو بسوی من التفات
سلطان حمید ناصر دولت که شخص او
از مهر و ماه باج ستاند به رای و رو
میریکه چرخ در خم چوگان اوست گو
گو خصم او شود چو حصاری زسنگ و رو
کش ازکمیت کنده پراند سوی کمات
تیغش برزم آینه دار اجل بود
تفش ببزم عقده گشای امل بود
نزدش ملک چو در برایزد هبل بود
در مردمی یگانه و ضرب المثل بود
جودش الوف باز ندانسته ازمآت
ای آنکه افتخار زمان و زمین توئی
در هر هنر مخاطب صد آفرین توئی
اندر شرف بخاتم دولت نگین توئی
از محمدت مجیر بنات و بنین توئی
کز عدل هم بنین بتو شادند و هم بنات
روی سپه نگار سمن بو عذار تو
پشت سمند کاخ لئالی نگار تو
کیهان پر از در ازکف گوهر نثار تو
مانا درآستین یمین و یسار تو
بر جای دست گشته نهان دجله و فرات
میرا بنظم کس زمن افزون نمی شود
کافزون ازین صتاعت و مضمون نمی شود
هرکس زیزد خیزد جیحون نمی شود
باران تمام لؤلؤ مکنون نمی شود
کی در چمن جماد برد سبقت از نبات
اینها که بنگری همه ریشند وسبلتند
اندر حضور درخور صد گونه غیبتند
افسردگان معنی و سرگرم صورتند
نه زاهل دولتند و نه زابناء ملتند
زود اکشان عظام شود زآسمان رفات
من در دو کونم ازکرم دوست زندگیست
آنجا بخواجگیست گر اینجا به بندگیست
مهر علی مرا بعلا درکشندگی است
چون ذوالفقار ناطقه ام را برندگیست
هرچند شایگان بقوافیست از لغات
تا خاک را درنگ بود باد را شتاب
تا نار انجماد برد آب التهاب
تا بالد ارض برفلک از عید بوتراب
یار ترا شکوه خطر بر حد نصاب
خصمت ز افتقار پژوهنده زکات
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۴ - وله
ای لب جان پرورت بهین ولیعهد نوش
حالت چشمان تو راهزن میفروش
مظفری حلقه ات حسن فکنده بگوش
تبریز آمد پدید نبیذ پنهان بنوش
که این بلد را خدیو مظفرالدین شه است
زین پس مانند پیش فتنه و مستی مکن
بلندی قدر خویش بدل به پستی مکن
زعربده نیستی بکار هستی مکن
بزلف با جان خلق دراز دستی مکن
کز ملک این ملک را دست ستم کوته است
کم جو فرعون وش مرتبه برتری
بنده مکن خلق را بطره عنبری
شه نپسندد بملک این همه حیلت گری
مگو که چشمم زند ره بشه ازساحری
که باطل سحر را شه چو کلیم الله است
دانم تسخیر ما بقبضه خوی تواست
کمند صد شهر دل سلسله موی تست
باسخط شه کسی کی نگران سوی تست
اگر چه از مهر و ماه روشنتر روی تست
ولی ضمیر ملک غیرت مهر و مه است
بمن اگر مایلی یمین مردانه خور
وگر نه عشاق کش نه می بمیخانه خور
ترک می ارمشکل است بخانه رندانه خور
آخر شب بهر خواب یکد وسه پیمانه خور
وگرنه و یران زشاه بفرق من بنگه است
گوزن طبعا کنون زسر دورنگی بنه
آب شنا چون نماند رسم نهنگی بنه
مساز گرگ آشتی خصلت جنگی بنه
وزان غزالان چشم خوی پلنگی بنه
کاندر تبریز شیر زبیم شه روبه است
راستی ای کج کلاه چه ای به می پای بست
زصبح تا شب خمار زشام تا صبح مست
گیرم بخشید شاه برد متانت زدست
تجرع دائمی درستی آرد شکست
که شرب نزد ادیب خوش بگه و بیگه است
ساده رخا پرمنوش می چو بیجاده را
که باده خوردن مدام عیب بود ساده را
هنوز رو سوی تست قومی دلداده را
ولی بخوان همچو من مدح ملک زاده را
که وجدش از می فزون نزد دل آگه است
چو هی بر آن خاره کوب توسن اسود زند
سمش بتک سنگ را کنده بفرقد زند
او بفرازش چو برق به هر مجند زند
دست چو بر دسته تیغ مهند زند
جوشن داودیش نرم تر از دیبه است
ای ملکی کت ملوک خیره بفرزانگی
شمع ضمیر ترا شمس بپروانگی
زچهر تو کاخ عقل پر قمر خانگی
سلب نگردد زتو شیمه مردانگی
که شخص تو فطرتش از این نکوشیمه است
کیهان موروث تست خطه تبریز چیست
کسری دربان تست پایه چنگیز چیست
نزد دو ابرشت سرعت شبدیز چیست
از عظمت در برت شوکت پرویز چیست
که بهر شیرین هنوز شهره بهر جرگه است
حق ندهد خسروی عبث بهر تات و ترک
که بهر یک میش خویش گله سپارد بگرگ
سلطنت از ایزد است بمرد حملی سترگ
شهی سزا بر چو تو وجودی آمد بزرگ
کش زبرازندگی گردون فرش ره است
حالت چشمان تو راهزن میفروش
مظفری حلقه ات حسن فکنده بگوش
تبریز آمد پدید نبیذ پنهان بنوش
که این بلد را خدیو مظفرالدین شه است
زین پس مانند پیش فتنه و مستی مکن
بلندی قدر خویش بدل به پستی مکن
زعربده نیستی بکار هستی مکن
بزلف با جان خلق دراز دستی مکن
کز ملک این ملک را دست ستم کوته است
کم جو فرعون وش مرتبه برتری
بنده مکن خلق را بطره عنبری
شه نپسندد بملک این همه حیلت گری
مگو که چشمم زند ره بشه ازساحری
که باطل سحر را شه چو کلیم الله است
دانم تسخیر ما بقبضه خوی تواست
کمند صد شهر دل سلسله موی تست
باسخط شه کسی کی نگران سوی تست
اگر چه از مهر و ماه روشنتر روی تست
ولی ضمیر ملک غیرت مهر و مه است
بمن اگر مایلی یمین مردانه خور
وگر نه عشاق کش نه می بمیخانه خور
ترک می ارمشکل است بخانه رندانه خور
آخر شب بهر خواب یکد وسه پیمانه خور
وگرنه و یران زشاه بفرق من بنگه است
گوزن طبعا کنون زسر دورنگی بنه
آب شنا چون نماند رسم نهنگی بنه
مساز گرگ آشتی خصلت جنگی بنه
وزان غزالان چشم خوی پلنگی بنه
کاندر تبریز شیر زبیم شه روبه است
راستی ای کج کلاه چه ای به می پای بست
زصبح تا شب خمار زشام تا صبح مست
گیرم بخشید شاه برد متانت زدست
تجرع دائمی درستی آرد شکست
که شرب نزد ادیب خوش بگه و بیگه است
ساده رخا پرمنوش می چو بیجاده را
که باده خوردن مدام عیب بود ساده را
هنوز رو سوی تست قومی دلداده را
ولی بخوان همچو من مدح ملک زاده را
که وجدش از می فزون نزد دل آگه است
چو هی بر آن خاره کوب توسن اسود زند
سمش بتک سنگ را کنده بفرقد زند
او بفرازش چو برق به هر مجند زند
دست چو بر دسته تیغ مهند زند
جوشن داودیش نرم تر از دیبه است
ای ملکی کت ملوک خیره بفرزانگی
شمع ضمیر ترا شمس بپروانگی
زچهر تو کاخ عقل پر قمر خانگی
سلب نگردد زتو شیمه مردانگی
که شخص تو فطرتش از این نکوشیمه است
کیهان موروث تست خطه تبریز چیست
کسری دربان تست پایه چنگیز چیست
نزد دو ابرشت سرعت شبدیز چیست
از عظمت در برت شوکت پرویز چیست
که بهر شیرین هنوز شهره بهر جرگه است
حق ندهد خسروی عبث بهر تات و ترک
که بهر یک میش خویش گله سپارد بگرگ
سلطنت از ایزد است بمرد حملی سترگ
شهی سزا بر چو تو وجودی آمد بزرگ
کش زبرازندگی گردون فرش ره است
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۵ - ورودیه است
خیر مقدم بخرام ای بت سیمین صدرا
زادک الله تعالی شرفا والقدرا
رخ نما تا ببری ازسر خوبان غدرا
رفته همچو هلال آمده چون بدرا
آب ری خوب نشستت بمزاج و هاج
برسم اسب تو سرها بتراکم نگرم
در پیت دیده رندان ری و قم نگرم
چشمت آلوده بخونریزی مردم نگرم
دل خود را بخم طره تو گم نگرم
بسکه هرگونه دل آورده ای اندر تاراج
سخت عاشق کش و افروخته خد آمده ای
از کدامین در جنت بچه حد آمده ای
رفته ای همچو غزالان و اسد آمده ای
زآن منازل که تو با آن رخ و قد آمده ای
سرو و نسرین برد امسال ملک جای خراج
شاه را سست وفا یا تو فریبیدی سخت
ورنه بودش بکف از طره تودامن بخت
علم قد بلندت ظفر انگیز درخت
هوس تخت گرش بود تو را سینه چو تخت
طلب تاج گرش بود تو را زلف چو تاج
شد ورودت زچه رو بیخبر ای فتنه گل
تا بسوزم زخورت مجمره گرد کاکل
مژده زلف ترا باز دهم برسنبل
کوی توآب زنم از عرق چهره گل
ره تو فرش نمایم ز پرند و دیباج
حالیا رنجه از راه بکش جوشن سیم
جستجو کم کن از اقوام که الملک عقیم
می ذخیره است مرا بهر تو از عهد قدیم
بنشین فارغ و می خورکه بفتوای حکیم
خستگی را بجز از می نبود هیچ علاج
نی غلط گفتم ای ماه زشرمت اخرس
تو بهمراه امیر آمدی این عیشت بس
آسمانراست بدین منزلت و قدر هوس
خدمت میر چو خلد است و بخدا اندرکس
نشود خسته دل از رنج تن و سوء مزاج
چون رها سخت کمان تیر خود از شست کند
گذر اندر جگر شیر نر مست کند
نیست را همت مردانه او هست کند
گرز او اوج حصین حصن عدوپست کند
گر فراتر ز بروج فلک استش ابراج
ایکه بر خلق بهین دور جهان دوره تست
دوست را پایه زتو سخت شد و دشمن سست
از تو گردید شکست همه آفاق درست
از برتخت ملک آمده به زنخست
همچو احمد که به آمد زنخست از معراج
زادک الله تعالی شرفا والقدرا
رخ نما تا ببری ازسر خوبان غدرا
رفته همچو هلال آمده چون بدرا
آب ری خوب نشستت بمزاج و هاج
برسم اسب تو سرها بتراکم نگرم
در پیت دیده رندان ری و قم نگرم
چشمت آلوده بخونریزی مردم نگرم
دل خود را بخم طره تو گم نگرم
بسکه هرگونه دل آورده ای اندر تاراج
سخت عاشق کش و افروخته خد آمده ای
از کدامین در جنت بچه حد آمده ای
رفته ای همچو غزالان و اسد آمده ای
زآن منازل که تو با آن رخ و قد آمده ای
سرو و نسرین برد امسال ملک جای خراج
شاه را سست وفا یا تو فریبیدی سخت
ورنه بودش بکف از طره تودامن بخت
علم قد بلندت ظفر انگیز درخت
هوس تخت گرش بود تو را سینه چو تخت
طلب تاج گرش بود تو را زلف چو تاج
شد ورودت زچه رو بیخبر ای فتنه گل
تا بسوزم زخورت مجمره گرد کاکل
مژده زلف ترا باز دهم برسنبل
کوی توآب زنم از عرق چهره گل
ره تو فرش نمایم ز پرند و دیباج
حالیا رنجه از راه بکش جوشن سیم
جستجو کم کن از اقوام که الملک عقیم
می ذخیره است مرا بهر تو از عهد قدیم
بنشین فارغ و می خورکه بفتوای حکیم
خستگی را بجز از می نبود هیچ علاج
نی غلط گفتم ای ماه زشرمت اخرس
تو بهمراه امیر آمدی این عیشت بس
آسمانراست بدین منزلت و قدر هوس
خدمت میر چو خلد است و بخدا اندرکس
نشود خسته دل از رنج تن و سوء مزاج
چون رها سخت کمان تیر خود از شست کند
گذر اندر جگر شیر نر مست کند
نیست را همت مردانه او هست کند
گرز او اوج حصین حصن عدوپست کند
گر فراتر ز بروج فلک استش ابراج
ایکه بر خلق بهین دور جهان دوره تست
دوست را پایه زتو سخت شد و دشمن سست
از تو گردید شکست همه آفاق درست
از برتخت ملک آمده به زنخست
همچو احمد که به آمد زنخست از معراج
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۶ - در تهنیت مولود مسعود مرکز دایره اصطفا خاتم الانبیاء محمدمصطفی صلی الله علیه وآله
فرق دو جهان یافت زمیلاد نبی تاج
وز بانگ بلال طرب اندوه شد اخراج
رفت افسرکفر از فر اسلام بتاراج
ای ترک من ای زهره زهرات دهد باج
وی طره تو نافه گشای شب معراج
می ده که رسد موکب مولود محمد
ای پیش نکو چهره تو حور بهشتی
پوشد بستبرق رخش از خجلت زشتی
حسنت ارم مکی و فردوس کنشتی
طوبی زقدت وام کند پاک سرشتی
زان کوثر می آر مرا کشتی کشتی
کآفاق شد امروز به ازخلد مخلد
ای زاده نقره تنت از صافی عنصر
زنگار سلب حقه شنجرف تو پر در
گرد رهت اکسیر مس اهل تبحر
نبود برخ طلقی تو تاب تصور
حل گشت کنون عقده دین رو بتشکر
محلول زر انداز بسیماب معقد
از ساحت گلزار عیان جنت موعود
در حنجره مرغ نهان نغمه داود
شد مست مگر بلبل از این جلوه مقصود
کو قافیه از دست دهد در زدن رود
این بوی گل از چیست چنین فرخ و محمود
گر آب نخورده زخوی چهره احمد
ای امی داننده هر علم کماهی
در فقر الی الله زده ای سکه شاهی
فرقش زفر افسر لولاک مباهی
در عالم قدسش نبود نام تناهی
با آن همه تشریف عنایات الهی
در عالم تجرید چو او نیست مجرد
در جمع رسل مشتهر از سید مطلق
یعنی همه را هستی از او گشته محقق
در مزرعه قدرتش افلاک مطبق
کمتر بود اندر نظر از دانه جوزق
آن خواجه کونین که از بندگی حق
شد بندگیش مایه اجلال موبد
از آب بقا خضر زد آن رطل گرامی
گز خاک درش یافت خط پیره غلامی
در هیچ پیمبر ز برازنده مقامی
یارای نطق نیست در آن حضرت سامی
پر غیب و شهود از وی و این مردم عامی
تا زنده پی او بسوی گنبد و مرقد
ای آنکه زلال هممت گرد زلل شست
از تو گل توحید ز دلهای امم رست
بشمارم اگر واجبت این گفته بود سست
ورگویم ممکن لقب سعد نهم بست
تو درهمه عالم و عالم همه در تست
محمود بود ممکن و ذات تو بلا حد
وز بانگ بلال طرب اندوه شد اخراج
رفت افسرکفر از فر اسلام بتاراج
ای ترک من ای زهره زهرات دهد باج
وی طره تو نافه گشای شب معراج
می ده که رسد موکب مولود محمد
ای پیش نکو چهره تو حور بهشتی
پوشد بستبرق رخش از خجلت زشتی
حسنت ارم مکی و فردوس کنشتی
طوبی زقدت وام کند پاک سرشتی
زان کوثر می آر مرا کشتی کشتی
کآفاق شد امروز به ازخلد مخلد
ای زاده نقره تنت از صافی عنصر
زنگار سلب حقه شنجرف تو پر در
گرد رهت اکسیر مس اهل تبحر
نبود برخ طلقی تو تاب تصور
حل گشت کنون عقده دین رو بتشکر
محلول زر انداز بسیماب معقد
از ساحت گلزار عیان جنت موعود
در حنجره مرغ نهان نغمه داود
شد مست مگر بلبل از این جلوه مقصود
کو قافیه از دست دهد در زدن رود
این بوی گل از چیست چنین فرخ و محمود
گر آب نخورده زخوی چهره احمد
ای امی داننده هر علم کماهی
در فقر الی الله زده ای سکه شاهی
فرقش زفر افسر لولاک مباهی
در عالم قدسش نبود نام تناهی
با آن همه تشریف عنایات الهی
در عالم تجرید چو او نیست مجرد
در جمع رسل مشتهر از سید مطلق
یعنی همه را هستی از او گشته محقق
در مزرعه قدرتش افلاک مطبق
کمتر بود اندر نظر از دانه جوزق
آن خواجه کونین که از بندگی حق
شد بندگیش مایه اجلال موبد
از آب بقا خضر زد آن رطل گرامی
گز خاک درش یافت خط پیره غلامی
در هیچ پیمبر ز برازنده مقامی
یارای نطق نیست در آن حضرت سامی
پر غیب و شهود از وی و این مردم عامی
تا زنده پی او بسوی گنبد و مرقد
ای آنکه زلال هممت گرد زلل شست
از تو گل توحید ز دلهای امم رست
بشمارم اگر واجبت این گفته بود سست
ورگویم ممکن لقب سعد نهم بست
تو درهمه عالم و عالم همه در تست
محمود بود ممکن و ذات تو بلا حد
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۷ - در تهنیت عید رمضان
شوال رسید و مه روزه بسفر شد
جای من ازو تا بسفر شد به سقر شد
در یزد ز بی بادگیم عمر هدر شد
زین موطنم اوقات بنفرین پدر شد
تنها نه همینم رمضان بی می سرشد
کز بیم امیرم همه ماهی رمضان بود
آنم که بجز سوی می ناب نرفتم
آنچیز شدم مست از او آب نرفتم (؟)
تا شب نزدم یک دوسه بط خواب نرفتم
هم خواب بجز بابت نایاب نرفتم
بی می عطش ار کشت پی آب نرفتم
می قوت جان و کز کم قوت روان بود
سختا که بیزد آمدم و شاهد و می نیست
زان سخت تر این غم که مرا پای بری نیست
این ملک دروغست خود از دوره کی نیست
شهری که در او میکده نی داخل شی نیست
امروز اگر نقل و می و بربط و نی نیست
این کیفر آن کاینهمه بی حد وکران بود
ای ترک بگو چاره ام اندر پی می چیست
خواهم که مریض افتم و تدبیر جز این نیست
آنگاه ببینیم که دارنده می کیست
بگرفته که بیمارم و نوشم که مداویست
من راستی آنست که بی می نکنم زیست
تا هست چنین باشد و تا بود چنان بود
آوخ که زمیر اجل آن اصل شهامت
نظمی نه که می بتوان خورد سلامت
یا اسم دوا باید یا ترک اقامت
وی هم بشناسد همه قسمش بعلامت
این هوش و فراست نبود غیرکرامت
زیرا که بهره ره که شدم آگه از آن بود
یزدیست که از نان کس اگر وصف بیان کرد
خوردند زبانش که بدان وصف زنان کرد
میر آمد و زد یکتنه سلب هیجان کرد
کشور همی آباد به لشکر نتوان کرد
احیای دل خلق بتدبیر و لسان کرد
وین کارنه در قوه شمشیر و سنان بود
ای قطب زمین ای فلک الاطلس احسان
ای صورت دانائی و ای معنی انسان
هر مشکلی از فکرت نقاد تو آسان
دانی ز جلادت قلل و ودای یکسان
گر چرخ کشد کینه نگردی تو هراسان
آری هنرش پیش نرفت آنکه جبان بود
جای من ازو تا بسفر شد به سقر شد
در یزد ز بی بادگیم عمر هدر شد
زین موطنم اوقات بنفرین پدر شد
تنها نه همینم رمضان بی می سرشد
کز بیم امیرم همه ماهی رمضان بود
آنم که بجز سوی می ناب نرفتم
آنچیز شدم مست از او آب نرفتم (؟)
تا شب نزدم یک دوسه بط خواب نرفتم
هم خواب بجز بابت نایاب نرفتم
بی می عطش ار کشت پی آب نرفتم
می قوت جان و کز کم قوت روان بود
سختا که بیزد آمدم و شاهد و می نیست
زان سخت تر این غم که مرا پای بری نیست
این ملک دروغست خود از دوره کی نیست
شهری که در او میکده نی داخل شی نیست
امروز اگر نقل و می و بربط و نی نیست
این کیفر آن کاینهمه بی حد وکران بود
ای ترک بگو چاره ام اندر پی می چیست
خواهم که مریض افتم و تدبیر جز این نیست
آنگاه ببینیم که دارنده می کیست
بگرفته که بیمارم و نوشم که مداویست
من راستی آنست که بی می نکنم زیست
تا هست چنین باشد و تا بود چنان بود
آوخ که زمیر اجل آن اصل شهامت
نظمی نه که می بتوان خورد سلامت
یا اسم دوا باید یا ترک اقامت
وی هم بشناسد همه قسمش بعلامت
این هوش و فراست نبود غیرکرامت
زیرا که بهره ره که شدم آگه از آن بود
یزدیست که از نان کس اگر وصف بیان کرد
خوردند زبانش که بدان وصف زنان کرد
میر آمد و زد یکتنه سلب هیجان کرد
کشور همی آباد به لشکر نتوان کرد
احیای دل خلق بتدبیر و لسان کرد
وین کارنه در قوه شمشیر و سنان بود
ای قطب زمین ای فلک الاطلس احسان
ای صورت دانائی و ای معنی انسان
هر مشکلی از فکرت نقاد تو آسان
دانی ز جلادت قلل و ودای یکسان
گر چرخ کشد کینه نگردی تو هراسان
آری هنرش پیش نرفت آنکه جبان بود
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۸ - در تهنیت عید رمضان
کیخسرو عید آمد با فر جهان آرا
بر افسر کاوسیش شکل مه نو طغرا
پور پشن غم را زد بلبله برخارا
از قامت ترکانش فرخ علم دارا
وز طلعت خوبانش آئینه اسکندر
هرگوشه بتی حور حوری چو بهشت از روش
روش آیتی از قبله، قبله خجل از ابروش
ابروش کشیده تیغ تیغ اخته برآهوش
آهوش بقصد دل دل شیفته از گیسوش
گیسوش زسر تا پا پا روح روان تا سر
آن مغبچگان شهر در زلف زده شانه
دلهای پریشانرا آراسته کاشانه
برطره اشان شیدا فرزانه و دیوانه
بر مار اگر افسون خواندند شد افسانه
هان زلف بتان بنگر ماری بود افسونگر
هر سوبتی از مستی می خورده و خون کرده
افتاده و سیمین دست بر سرو ستون کرده
وان زلف کجش حلقه در گوش جنون کرده
مخض دل ما بردن از سحر و فسون کرده
در جامه نهان شمشاد بر مژه عیان خنجر
آن دخترکان چون مهر مهری مه تو غبغب
غبغب بفرازش مه مه راست زمو عقرب
عقرب ختنی نافه نافه ظلمانی شب
شب را زخویش پروین پروین همه گرد لب
لب نغمه سرا ناهید ناهید پر از اختر
ترکا نفحات می از نافه اذفر به
رخساره ام اصفر شد زان راح معصفر به
پرکن قدحم کامروز صهبای موفر به
ای سینه صاف تو چون بخت ملک فربه
وی موی میان تو چون دشمن شه لاغر
شه معتمدالدوله آن داور شه اجداد
برسده او امجاد رخسا پی استسعاد
خرگاه شکوه وی دارد زنجوم اوتاد
شاهی که وجود اوست قطب فلک ایجاد
بل برفلک ایجاد یمن قلمش محور
ای زاختر اقبالت اجرام در استظهار
در عالم تمکینت گوئی فلک دوار
رعب تو حوادث را در دیده خلد مسمار
ثابت بود از هستیت این نه فلک سیار
آری نبود اعراض جز قائم بر جوهر
روزیکه زمیغ تیغ باران شر است (و)شور
خون جوشد چون طوفان از بام و درو تنور
پرگاو سرانرا کوش از لاتذر شیپور
هم روح چو پور نوح از فلک تن افتد دور
هم مرگ چو کشتیبان اندر فکند لنگر
زین وقعه که اندر قاف عنقا بودش زلزال
بر صلصل جان آمد تنگ این قفس صلصال
وز طرز صهیل و تک ختلی است عقاب آغال
هر گرد زغن آسا از بیم ببندد بال
تا دال پری تیرت چون بازگشاید پر
تا نام زفرهاد است ایام تو شیرین باد
تا اسم زگلگونست خنگ خدمت زین باد
از بار بد بهجت بر بزم تو تحسین باد
نزد حشمت پرویز از خیل مساکین باد
خصمت بدهانش زهر یارت بلبش شکر
بر افسر کاوسیش شکل مه نو طغرا
پور پشن غم را زد بلبله برخارا
از قامت ترکانش فرخ علم دارا
وز طلعت خوبانش آئینه اسکندر
هرگوشه بتی حور حوری چو بهشت از روش
روش آیتی از قبله، قبله خجل از ابروش
ابروش کشیده تیغ تیغ اخته برآهوش
آهوش بقصد دل دل شیفته از گیسوش
گیسوش زسر تا پا پا روح روان تا سر
آن مغبچگان شهر در زلف زده شانه
دلهای پریشانرا آراسته کاشانه
برطره اشان شیدا فرزانه و دیوانه
بر مار اگر افسون خواندند شد افسانه
هان زلف بتان بنگر ماری بود افسونگر
هر سوبتی از مستی می خورده و خون کرده
افتاده و سیمین دست بر سرو ستون کرده
وان زلف کجش حلقه در گوش جنون کرده
مخض دل ما بردن از سحر و فسون کرده
در جامه نهان شمشاد بر مژه عیان خنجر
آن دخترکان چون مهر مهری مه تو غبغب
غبغب بفرازش مه مه راست زمو عقرب
عقرب ختنی نافه نافه ظلمانی شب
شب را زخویش پروین پروین همه گرد لب
لب نغمه سرا ناهید ناهید پر از اختر
ترکا نفحات می از نافه اذفر به
رخساره ام اصفر شد زان راح معصفر به
پرکن قدحم کامروز صهبای موفر به
ای سینه صاف تو چون بخت ملک فربه
وی موی میان تو چون دشمن شه لاغر
شه معتمدالدوله آن داور شه اجداد
برسده او امجاد رخسا پی استسعاد
خرگاه شکوه وی دارد زنجوم اوتاد
شاهی که وجود اوست قطب فلک ایجاد
بل برفلک ایجاد یمن قلمش محور
ای زاختر اقبالت اجرام در استظهار
در عالم تمکینت گوئی فلک دوار
رعب تو حوادث را در دیده خلد مسمار
ثابت بود از هستیت این نه فلک سیار
آری نبود اعراض جز قائم بر جوهر
روزیکه زمیغ تیغ باران شر است (و)شور
خون جوشد چون طوفان از بام و درو تنور
پرگاو سرانرا کوش از لاتذر شیپور
هم روح چو پور نوح از فلک تن افتد دور
هم مرگ چو کشتیبان اندر فکند لنگر
زین وقعه که اندر قاف عنقا بودش زلزال
بر صلصل جان آمد تنگ این قفس صلصال
وز طرز صهیل و تک ختلی است عقاب آغال
هر گرد زغن آسا از بیم ببندد بال
تا دال پری تیرت چون بازگشاید پر
تا نام زفرهاد است ایام تو شیرین باد
تا اسم زگلگونست خنگ خدمت زین باد
از بار بد بهجت بر بزم تو تحسین باد
نزد حشمت پرویز از خیل مساکین باد
خصمت بدهانش زهر یارت بلبش شکر
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۱۰ - در تهنیت عید صیام و تبریک مقرب الخاقان حسینقلی خان سعدالملک
ای رخ سعد اخترت فتنه دلهای قوم
چشم تو بیدار را راهزن آمد بنوم
روی بشو موبتاب زسر بنه خواب یوم
که آخر از کم دلی سپر بینداخت صوم
چو تیغ شوال ماه گشت برون از غلاف
پیر مغان باز دوش جانب خم رو نمود
خشتش از سر گرفت میکده خوشبو نمود
منادی می کشی روان بهر سو نمود
صافی چون شد افق هلال ابرو نمود
چو عکس شمشیر زر درون مراه صاف
شیخ بجمع مرید گر چه بسی خسته شد
ز بیست چون رفت چار جمعش بگسسته شد
بچار چون سه فزود دکان او بسته شد
سلخ چو رفت چارجمعش بگسسته شد
بسکه بمنبر سرود هی سخنانی گزاف
حالی رعب از عوام بشیخ سالوس بین
ببزم رقص از خواص شوخ شکر بوس بین
بشاهد آئین نگر بزاهد افسوس بین
بجای موذن بکوی و لوله کوس بین
که افکند از شکوه بسقف گردون شکاف
در رمضان ای پسر زچهرت اقبال رفت
زطره ات تاب شد زخال تو حال رفت
ولی نه تنها بتو براین منوال رفت
بمنهم ایام صوم ماهی چون سال رفت
سوخت بس از هجر می زحنجرم تا بناف
میم لبا روزه برد مکارمت از صفات
بس الف قد تو دال شد اندر صلات
جیم دو زلفت نشست چندی چون دزد مات
کنون بیا و بیارمیی چو عین الحیات
که زد علم جیش عیش زقیروان تا بقاف
نگارکان دزد هوش بنرگس مستشان
زجعد عنبر فروش سرها پا بستشان
تیر ستم برقلوب جهنده از شستشان
مغبچگان جفت جفت بدست هم دستشان
چون دو وشاق عزب بشامگاه زفاف
چشم تو بیدار را راهزن آمد بنوم
روی بشو موبتاب زسر بنه خواب یوم
که آخر از کم دلی سپر بینداخت صوم
چو تیغ شوال ماه گشت برون از غلاف
پیر مغان باز دوش جانب خم رو نمود
خشتش از سر گرفت میکده خوشبو نمود
منادی می کشی روان بهر سو نمود
صافی چون شد افق هلال ابرو نمود
چو عکس شمشیر زر درون مراه صاف
شیخ بجمع مرید گر چه بسی خسته شد
ز بیست چون رفت چار جمعش بگسسته شد
بچار چون سه فزود دکان او بسته شد
سلخ چو رفت چارجمعش بگسسته شد
بسکه بمنبر سرود هی سخنانی گزاف
حالی رعب از عوام بشیخ سالوس بین
ببزم رقص از خواص شوخ شکر بوس بین
بشاهد آئین نگر بزاهد افسوس بین
بجای موذن بکوی و لوله کوس بین
که افکند از شکوه بسقف گردون شکاف
در رمضان ای پسر زچهرت اقبال رفت
زطره ات تاب شد زخال تو حال رفت
ولی نه تنها بتو براین منوال رفت
بمنهم ایام صوم ماهی چون سال رفت
سوخت بس از هجر می زحنجرم تا بناف
میم لبا روزه برد مکارمت از صفات
بس الف قد تو دال شد اندر صلات
جیم دو زلفت نشست چندی چون دزد مات
کنون بیا و بیارمیی چو عین الحیات
که زد علم جیش عیش زقیروان تا بقاف
نگارکان دزد هوش بنرگس مستشان
زجعد عنبر فروش سرها پا بستشان
تیر ستم برقلوب جهنده از شستشان
مغبچگان جفت جفت بدست هم دستشان
چون دو وشاق عزب بشامگاه زفاف
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۱۱ - در عید غدیر و منقبت پادشاه عرش سریرحضرت امیر علیه سلام الله الملک القدیر گوید
زد ای وشاق غدار عید غدیر خرگاه
باوی سپاه وحدت از ماهی است تا ماه
رایات خرق عادات در موکبش زلل کاه
فرش به خم روئین گوینده انا الله
کرش بنای زرین گوینده اناالحق
هرگوشه گلبنی شوخ شوخی زمی سراشیب
شیب دوسنبلش مشک مشکی چو روح در طیب
طیبش زخرمنی گل گل را بنفشه اش زیب
زیب آن بنفشه بر سرو سروی کش از ذقن سیب
سیبی بصافی آب آبی زخور معلق
از جام شکر در سکر ترکان سیم صره
وز گوشواره زر زینب فزای طره
در دلبری سبک خیز چون شاهباز جره
از سینه درخشان محسود لوح نقره
وزغبغب بلورین معبود گوی زیبق
یکجا مهی محجب بی پرده از خلایق
می خورده در صوامع خون کرده در خوانق
عشاق ازو موله رندان بدو ملاصق
دل را غم لبانش افگنده در مضایق
جانرا پی دهانش هستی شده مضیق
خرگاه در ترقص ترکی چو بدر تابان
درچنگش آذری آب از پارسالی آبان
در سیر آنشمایل خلقی فره شتابان
خوانده میان او موی خیل دقیقه یابان
او طعنه زن برایشان زین نکته تدقق
ای فتنه ساز عاقل از عشوه خرد سوز
وی غارت قبایل از غمزه بد آموز
هان قد بشادی افراز هین رخ بعشرت افروز
رونق فزا زباده در کام بزم کامروز
کار ولی والا ازحق گرفت رونق
یعنی علی عالی مصداق فیض خلاق
آن مصدر مشیت آن نجم اول اشراق
اعناق کن فکان را اثبات و نفیش اطواق
هم امر و نهی و جحدش بر ذوالجلال مشتاق
هم اسم و فعل و حرفش از کردگار مشتق
اوکرد نار نمرود نزهتگه مورد
او خواست تا ز داود آهن شود مزرد
او داد خضر را آب از هستی موبد
او باید الهی فرمود شمس را رد
انگشت مصطفائی گر کرده ماه را شق
بر فرق هفت آبا زو چار کنگره تاج
صدره زشش جهه یافت آنسوی سدر منهاج
یک پله از جلالش رشک هزار معراج
درقطره دهد جای هفتاد بحر مواج
وز ذره کند خلق نه طارم و مطبق
ای شهسوار دلدل وی آفتاب لاهوت
ای رانده خنگ توحید برپهن دشت ناسوت
قرپوس ابرشت را خور شمسه زیاقوت
با این فر شب و روز دهر دو رنگ فرتوت
اندر صطبل حکمت چون توسنی است ابلق
باوی سپاه وحدت از ماهی است تا ماه
رایات خرق عادات در موکبش زلل کاه
فرش به خم روئین گوینده انا الله
کرش بنای زرین گوینده اناالحق
هرگوشه گلبنی شوخ شوخی زمی سراشیب
شیب دوسنبلش مشک مشکی چو روح در طیب
طیبش زخرمنی گل گل را بنفشه اش زیب
زیب آن بنفشه بر سرو سروی کش از ذقن سیب
سیبی بصافی آب آبی زخور معلق
از جام شکر در سکر ترکان سیم صره
وز گوشواره زر زینب فزای طره
در دلبری سبک خیز چون شاهباز جره
از سینه درخشان محسود لوح نقره
وزغبغب بلورین معبود گوی زیبق
یکجا مهی محجب بی پرده از خلایق
می خورده در صوامع خون کرده در خوانق
عشاق ازو موله رندان بدو ملاصق
دل را غم لبانش افگنده در مضایق
جانرا پی دهانش هستی شده مضیق
خرگاه در ترقص ترکی چو بدر تابان
درچنگش آذری آب از پارسالی آبان
در سیر آنشمایل خلقی فره شتابان
خوانده میان او موی خیل دقیقه یابان
او طعنه زن برایشان زین نکته تدقق
ای فتنه ساز عاقل از عشوه خرد سوز
وی غارت قبایل از غمزه بد آموز
هان قد بشادی افراز هین رخ بعشرت افروز
رونق فزا زباده در کام بزم کامروز
کار ولی والا ازحق گرفت رونق
یعنی علی عالی مصداق فیض خلاق
آن مصدر مشیت آن نجم اول اشراق
اعناق کن فکان را اثبات و نفیش اطواق
هم امر و نهی و جحدش بر ذوالجلال مشتاق
هم اسم و فعل و حرفش از کردگار مشتق
اوکرد نار نمرود نزهتگه مورد
او خواست تا ز داود آهن شود مزرد
او داد خضر را آب از هستی موبد
او باید الهی فرمود شمس را رد
انگشت مصطفائی گر کرده ماه را شق
بر فرق هفت آبا زو چار کنگره تاج
صدره زشش جهه یافت آنسوی سدر منهاج
یک پله از جلالش رشک هزار معراج
درقطره دهد جای هفتاد بحر مواج
وز ذره کند خلق نه طارم و مطبق
ای شهسوار دلدل وی آفتاب لاهوت
ای رانده خنگ توحید برپهن دشت ناسوت
قرپوس ابرشت را خور شمسه زیاقوت
با این فر شب و روز دهر دو رنگ فرتوت
اندر صطبل حکمت چون توسنی است ابلق
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۱۲ - در تهنیت عید قربان
عید قربان بود ای لعبت شوخ سپهی
راست خیز از پی احرام و بنه کج کلهی
وز صفا هر وله آموز بدان سرو سهی
رخ فرو سا بحجر تابری از وی سیهی
همچو کز نقره شود بذل سپیدی بمحک
ایکه برد ازکف ما صبر تو مفتاح فرج
بتولای تو رستیم زتکلیف و هرج
حاجیانرا بپرستیدن بیت از تو حجج
کس مناسک نشناسد زتو امسال بحج
محرم کعبه شوند از همه افواج ملک
عمل حلقه ما با تو زحیرت تکبیر
دست در حلقه زدن حک شده از لوح ضمیر
حلقه وش بی سر و پائیم و سرا پا تقصیر
حلق خلقی چو در آن حلقه مویست اسیر
سزد ارگشته زدل حلقه بیت الله حک
طفلی و با توکه فرمود بیا هر وله کن
نیست حج واجبت از شیخ برو مسئله کن
یا زما دور شو و طی چنین مرحله کن
از رخی آفت حج رحم برین قافله کن
کاندر آنجا که توئی زهد شود مستهلک
بر چه مذهب تو مگر معتقد ای نوش لبی
کآفت اهل منی زآن حرکات عجبی
مست اندر عرفات ازبط بنت العنبی
ازعجم دست کشیده پی قتل عربی
مرحبا تا چه کند حسن تو الله معک
عشق لبهای تو بازار تذکر شکند
ناز حسنت دل ما را بتصور شکند
توبه را غمزه ات از روی تهور شکند
دست جمال فتد گردن اشتر شکند
که زحمل چو توئی برد زدلها مدرک
فرقه بر سر وصل تو بهم در جدلند
جوقه از غم هجرت بخیم معتزلند
در بر محملت احرار برقص جملند
قومی آنسان بتماشای رخت مشتغلند
که نسازند طواف حرم حق بکتک
بنه ای ترک پسر خرقه تدلیس بجا
زاهدانرا بدل از شاهدی انداز فجا
خوف عشاق بدل کن زترقص برجا
توکجا زهد کجا سبحه و دستار کجا
درخور بوسی و بزم و طرب و جام کزک
حمل جملی که بود هودجت ای مایه ناز
نه عجب از طرب آید اگر اندر پرواز
ولی این پیشه بسوز و مئی اندیشه بساز (؟)
تکیه گه چون کنی از خار مغیلان حجاز
توکه رنجیدی اگر داشتی از گل تو شک
ازتو زیبد که بدوش افکنی از زلف کمند
خاصه اکنون که جهانده بجهان عید سمند
خیز و از چهره ستان باج زترکان خجند
قبله خود بجز از درگه آصف مپسند
تا زمین بوسیت از مهرکند ماه فلک
آن وزیریکه بشه بست دل و از خود رست
کمرش را ملک اندر سعد الملکی بست
ظلم برخاست زکیهان چو وی ازعدل نشست
تا که بردست وزارت قلم آورد بدست
پای مردم نتراود زحسام و بیلک
کار آفاق رواج ازهمم کافی داد
نظم جمهور بپردانی و کم لافی داد
درد هر ناحیه را داروی بس شافی داد
عزتش حق زبرازنده دل صافی داد
کس زحق عزت نگرفته بزور و بکمک
ایکه حکم تو چو تقدیر روان برافلاک
گوهرت جرعه کش از موجه بحر لولاک
رنجه در پهنه قدرت قدم استدراک
شرفه قصر جلال تو فراتر ز سماک
پایه کاخ شکوه تو فروتر ز سمک
هرچه کلک تو نگارد ز رشاقت افصح
زده اقوال تو از خمکده وحی قدح
گیتی اندر زمنت مبشر از قد افلح
دوستان را که بود از درجات تو فرح
دشمن ار دیدن آن را نتواند بدرک
آصفا خاطر جیحون ز تالم فرسود
گرچه اغلب ز عطایت بتنعم آسود
چه غم ار ملکت موروث مرا خصم ربود
کز بتول آنکه خداوندی جیحونش بود
کرد با حیله و تزویر رمع غضب فدک
آدمی زاده گر از قرض برآوردی دم
اینک آفاق بزیر دم من گشتی گم
ولی از شرم تو خاموشم و خون خور چون خم
گر رسیدم بری و رسته شدم زین مردم
زیر دم خروشان می نهم از هجو خسک
تا فلک دور زند یکسره دوران تو باد
تا بود کیوان چوبک زن ایوان تو باد
تا چمد مهر چو گو درخم چوگان توباد
جان احباب خصوصا من قربان توباد
بدسگالت نشود از غم و اندوه منفک
راست خیز از پی احرام و بنه کج کلهی
وز صفا هر وله آموز بدان سرو سهی
رخ فرو سا بحجر تابری از وی سیهی
همچو کز نقره شود بذل سپیدی بمحک
ایکه برد ازکف ما صبر تو مفتاح فرج
بتولای تو رستیم زتکلیف و هرج
حاجیانرا بپرستیدن بیت از تو حجج
کس مناسک نشناسد زتو امسال بحج
محرم کعبه شوند از همه افواج ملک
عمل حلقه ما با تو زحیرت تکبیر
دست در حلقه زدن حک شده از لوح ضمیر
حلقه وش بی سر و پائیم و سرا پا تقصیر
حلق خلقی چو در آن حلقه مویست اسیر
سزد ارگشته زدل حلقه بیت الله حک
طفلی و با توکه فرمود بیا هر وله کن
نیست حج واجبت از شیخ برو مسئله کن
یا زما دور شو و طی چنین مرحله کن
از رخی آفت حج رحم برین قافله کن
کاندر آنجا که توئی زهد شود مستهلک
بر چه مذهب تو مگر معتقد ای نوش لبی
کآفت اهل منی زآن حرکات عجبی
مست اندر عرفات ازبط بنت العنبی
ازعجم دست کشیده پی قتل عربی
مرحبا تا چه کند حسن تو الله معک
عشق لبهای تو بازار تذکر شکند
ناز حسنت دل ما را بتصور شکند
توبه را غمزه ات از روی تهور شکند
دست جمال فتد گردن اشتر شکند
که زحمل چو توئی برد زدلها مدرک
فرقه بر سر وصل تو بهم در جدلند
جوقه از غم هجرت بخیم معتزلند
در بر محملت احرار برقص جملند
قومی آنسان بتماشای رخت مشتغلند
که نسازند طواف حرم حق بکتک
بنه ای ترک پسر خرقه تدلیس بجا
زاهدانرا بدل از شاهدی انداز فجا
خوف عشاق بدل کن زترقص برجا
توکجا زهد کجا سبحه و دستار کجا
درخور بوسی و بزم و طرب و جام کزک
حمل جملی که بود هودجت ای مایه ناز
نه عجب از طرب آید اگر اندر پرواز
ولی این پیشه بسوز و مئی اندیشه بساز (؟)
تکیه گه چون کنی از خار مغیلان حجاز
توکه رنجیدی اگر داشتی از گل تو شک
ازتو زیبد که بدوش افکنی از زلف کمند
خاصه اکنون که جهانده بجهان عید سمند
خیز و از چهره ستان باج زترکان خجند
قبله خود بجز از درگه آصف مپسند
تا زمین بوسیت از مهرکند ماه فلک
آن وزیریکه بشه بست دل و از خود رست
کمرش را ملک اندر سعد الملکی بست
ظلم برخاست زکیهان چو وی ازعدل نشست
تا که بردست وزارت قلم آورد بدست
پای مردم نتراود زحسام و بیلک
کار آفاق رواج ازهمم کافی داد
نظم جمهور بپردانی و کم لافی داد
درد هر ناحیه را داروی بس شافی داد
عزتش حق زبرازنده دل صافی داد
کس زحق عزت نگرفته بزور و بکمک
ایکه حکم تو چو تقدیر روان برافلاک
گوهرت جرعه کش از موجه بحر لولاک
رنجه در پهنه قدرت قدم استدراک
شرفه قصر جلال تو فراتر ز سماک
پایه کاخ شکوه تو فروتر ز سمک
هرچه کلک تو نگارد ز رشاقت افصح
زده اقوال تو از خمکده وحی قدح
گیتی اندر زمنت مبشر از قد افلح
دوستان را که بود از درجات تو فرح
دشمن ار دیدن آن را نتواند بدرک
آصفا خاطر جیحون ز تالم فرسود
گرچه اغلب ز عطایت بتنعم آسود
چه غم ار ملکت موروث مرا خصم ربود
کز بتول آنکه خداوندی جیحونش بود
کرد با حیله و تزویر رمع غضب فدک
آدمی زاده گر از قرض برآوردی دم
اینک آفاق بزیر دم من گشتی گم
ولی از شرم تو خاموشم و خون خور چون خم
گر رسیدم بری و رسته شدم زین مردم
زیر دم خروشان می نهم از هجو خسک
تا فلک دور زند یکسره دوران تو باد
تا بود کیوان چوبک زن ایوان تو باد
تا چمد مهر چو گو درخم چوگان توباد
جان احباب خصوصا من قربان توباد
بدسگالت نشود از غم و اندوه منفک
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۱۴ - وله
روزه بگریخت چو گشتش مه شوال ندیم
روح را صحبت ناجنس عذابی است الیم
بمقامی نشوند این دو بصد حیله مقیم
نی همانا رمضانست زشوال به بیم
که نپاید رمضان چون بدر آید شوال
رمضان گفت بعید این نه تقاضای من است
خورد آئین تو ناخوردن یاسای من است
شاهد آلای تو و زاهد کالای من است
اندر این کشور یا جای تو یا جای من است
کز دو خسرو بیک اقلیم شود ساز جدال
گفت شوال که انصاف در آئین تو نیست
بکس از روی طبیعت سر تمکین تو نیست
وز سرصدق زبانی پی تحسین تو نیست
بلکه لب نیست که سر گرم بنفرین تو نیست
نه بخوان تو موائد نه بطبع تو نوال
رمضان گفت که من پیک الهی سخنم
مالک روحم از آغاز نه مملوک تنم
از پی قوت جان مایل ضعف بدنم
نفس عزی و بدن بتکده من بت شکنم
که دراسلام بود عابد بت زاهل ضلال
گفت شوال کت این نیز خطائی دگر است
تن بود مرکب جان آنچه قوی نیک تر است
مرکب ارماند زره کوشش راکب هدر است
جان بعقبی زتن اندر خور خلد و سقر است
ورنه تن خلق نمیکرد خدای متعال
رمضان گفت که دنیا نه سرای طربست
کشتگاهی ز پی مردم عقبی طلب است
آنچه اینجا بنظر خار در آنجا رطب است
اشکت احراق براز تف خدائی غضب است
که جهانرا بود ادبار و جنان را اقبال
گفت شوال که موجود بمعدوم مده
عیش معلوم مبر وعده بموهوم مده
ملک نادیده کسش شرح برو بوم مده
میکشان راندم از نقمت زقوم مده
که ترا نقد سعادت دهد و نسیه و بال
راستی این رمضان بد مگر از راهزنان
که از او رامش مردان شد و آرام زنان
کاست اندام سمن پرورگل پیرهنان
خاصه دلدار من آن غیرت سیمین بدنان
که بهر عضو وی از روزه درافتاد نکال
سنبل پر شکن آشفته و بیتاب شدش
نرگس مست مریض آمد و بیخواب شدش
لعل میگون زعطش رنجه و بی آب شدش
خم ابرو کسل از الفت محراب شدش
ازنگه ناز و فسون رفت و زلب غنج و دلال
چشم چون آهوی رم کرده زصیادی چند
مژه چون خونی برگشته زجلادی چند
زلف چون دزد ستم دیده زشیادی چند
لب چو جادوگر مغلوب زنقادی چند
خال هندوئی کز تابش خور رفته ز حال
که برندان ببدی یاد نکو باده نمود
که بخوبی سخن از سبحه و سجاده نمود
که بعشاق عتاب از هوس ساده نمود
گاه بر صومعه تشویق نر و ماده نمود
گاه بر تافت رخ از حال وگرائید بقال
واعظانرا بصفا غاشیه بردوش کشید
آنچه گفتند چو در یکسره درگوش کشید
گرد کفش همه در چشم خطاپوش کشید
مقریانرا بصد اکرام درآغوش کشید
کز مناجاتش خواهند جمالی بکمال
من در او خیره که ناگه مه شوال آمد
نوبت ساقی و رامشگر و قوال آمد
ماه نو دید و از او بر قدحش نال آمد
باده نوشید و غزل خواند و نکو حال آمد
رست از زاهدی و شاهدیش گشت خصال
گفتم ای ترک پسر آن همه تلبیس چه بود
ره جبریل نهادن پی ابلیس چه بود
شیخ را شوخی تو موجب تقدیس چه بود
نزد رندی چو منت صوم بتدلیس چه بود
کز دل صاف دهم فرق صدیق از محتال
گفت چون آگه از این روزه سی روزه شدم
بود شعبان که بپر کردن صد کوزه شدم
از می یکمه فارغ چو ز دریوزه شدم
آخر از سطوت شهزاده چنان روزه شدم
گه گر از بیم خدا بود نبی گشتم و آل (؟)
ناصرالدوله ملکزاده آزاده حمید
که بکردار و بگفتار رشید است و وحید
نشناسد کف او قیمت طارف زتلید
چهر او دور ملکرا بود آراسته عید
بل به از عید کز ابروست مراو را دو هلال
دست اوگاه سخاپنجه بصد نیل زند
کوسش از نعره دم از صور سرافیل زند
شه بیمن رخ او آینه بر پیل زند
شمس را کلک وزیرش زسراکلیل زند
بیدقی زو کشد از چرخ بزین اسب جلال
نکند گوهر او جز بعطا هرگز میل
نی بود گوهر او اصل و عطایش بطفیل
طبع او چون یمنی کش بود از جود سهیل
زایر از حضرت او جسته همی لعل بکیل
شاعر از مدحت او برده همی زر بجوال
بشکار اوفتدش چون زدلیری آهنگ
گور گردد زفزع چرم بر اندام پلنگ
دریم از صولت او خشک شود کام نهنگ
اسب تازان بدم شیر فراز آرد چنگ
وز زمین برکند و افکندش بر دنبال
کوه را با دل او زهره هستی نبود
باده را باسخطش جرات مستی نبود
اوج گردون بر او جز که به پستی نبود
کارهایش زسر نفس پرستی نبود
کآنچه او کرد و کند خیر اناث است و رجال
ایکه مهر آیتی از چهره مردانه تو است
ماه افروخته افراخته پیمانه تو است
زایزد آبادتر از چرخ برین خانه تو است
اختر عقل بهر مرحله دیوانه تو است
نازش از دوره ات اندر شب و روز و مه و سال
آسمان خدمت خدام سرای تو کند
آفتاب از دل و جای سجده برای تو کند
لب برجیس بتسدیس دعای تو کند
سر ناهید بهر عید هوای تو کند
تا زند رود و برد سود و بر آید زآمال
توئی آنشه که سرت جسته زهوش افسر خویش
فخر هرکس بکسی فخر تو برگوهر خویش
گنجت ازعقده گشا خاطر دانشور خویش
عرصه را که در آن عرضه دهی لشکر خویش
میل تا میل زمریخ شود مالامال
در زمینی که سپاهت بشبیخون گذرد
موجه خون یلان از سر گردون گذرد
عمر آنکو بتو نامیخته مغبون گذرد
سا ئل از درگه تو با فر قارون گذرد
زتو نشنیده جواب و بتو ناکرده سئوال
داو را مهر تو از من بدگرجا نشود
بکجا تازد جیحون که بدریا نشود
دل تاج الشعرا بی تو شکیبا نشود
اگر امروز شکیبا شد فردا نشود
رفت و آید چو یکی تشنه که برآب زلال
جز بذیلت نزنم دست بدامان دگر
جز بکاخت ننهم پای بایوان دگر
جز بحکمت سرمن نیست بفرمان دگر
جز بکویت نکشم رخت بسامان دگر
که زمین با تو سپهر است و بقابیتو زوال
دست شل باده اگر زآنکه زدامان کشمت
پای من لنگ اگر از در ایوان کشمت
سر من بی تن اگر از خط فرمان کشمت
تخت بختم سیه ار رخت زسامان کشمت
که بود لطف توام مال و لقای تو منال
تو پناه دل کان خیز چو الوند منی
ملجا چشم گهر ریز چو اروند منی
بسخا و بسخن بند من و پند منی
نی خدائی تو مرا لیک خداوند منی
از خدا وزخداوند گریز است محال
تا فلک دور زند صبح و مساعید تو باد
زینب پشت زمین روی موالید تو باد
شه بعز و ملک العرش بتایید توباد
کار تقدیر بهر مساله تقلید توباد
قلمت جان جنوب و علمت روح شمال
روح را صحبت ناجنس عذابی است الیم
بمقامی نشوند این دو بصد حیله مقیم
نی همانا رمضانست زشوال به بیم
که نپاید رمضان چون بدر آید شوال
رمضان گفت بعید این نه تقاضای من است
خورد آئین تو ناخوردن یاسای من است
شاهد آلای تو و زاهد کالای من است
اندر این کشور یا جای تو یا جای من است
کز دو خسرو بیک اقلیم شود ساز جدال
گفت شوال که انصاف در آئین تو نیست
بکس از روی طبیعت سر تمکین تو نیست
وز سرصدق زبانی پی تحسین تو نیست
بلکه لب نیست که سر گرم بنفرین تو نیست
نه بخوان تو موائد نه بطبع تو نوال
رمضان گفت که من پیک الهی سخنم
مالک روحم از آغاز نه مملوک تنم
از پی قوت جان مایل ضعف بدنم
نفس عزی و بدن بتکده من بت شکنم
که دراسلام بود عابد بت زاهل ضلال
گفت شوال کت این نیز خطائی دگر است
تن بود مرکب جان آنچه قوی نیک تر است
مرکب ارماند زره کوشش راکب هدر است
جان بعقبی زتن اندر خور خلد و سقر است
ورنه تن خلق نمیکرد خدای متعال
رمضان گفت که دنیا نه سرای طربست
کشتگاهی ز پی مردم عقبی طلب است
آنچه اینجا بنظر خار در آنجا رطب است
اشکت احراق براز تف خدائی غضب است
که جهانرا بود ادبار و جنان را اقبال
گفت شوال که موجود بمعدوم مده
عیش معلوم مبر وعده بموهوم مده
ملک نادیده کسش شرح برو بوم مده
میکشان راندم از نقمت زقوم مده
که ترا نقد سعادت دهد و نسیه و بال
راستی این رمضان بد مگر از راهزنان
که از او رامش مردان شد و آرام زنان
کاست اندام سمن پرورگل پیرهنان
خاصه دلدار من آن غیرت سیمین بدنان
که بهر عضو وی از روزه درافتاد نکال
سنبل پر شکن آشفته و بیتاب شدش
نرگس مست مریض آمد و بیخواب شدش
لعل میگون زعطش رنجه و بی آب شدش
خم ابرو کسل از الفت محراب شدش
ازنگه ناز و فسون رفت و زلب غنج و دلال
چشم چون آهوی رم کرده زصیادی چند
مژه چون خونی برگشته زجلادی چند
زلف چون دزد ستم دیده زشیادی چند
لب چو جادوگر مغلوب زنقادی چند
خال هندوئی کز تابش خور رفته ز حال
که برندان ببدی یاد نکو باده نمود
که بخوبی سخن از سبحه و سجاده نمود
که بعشاق عتاب از هوس ساده نمود
گاه بر صومعه تشویق نر و ماده نمود
گاه بر تافت رخ از حال وگرائید بقال
واعظانرا بصفا غاشیه بردوش کشید
آنچه گفتند چو در یکسره درگوش کشید
گرد کفش همه در چشم خطاپوش کشید
مقریانرا بصد اکرام درآغوش کشید
کز مناجاتش خواهند جمالی بکمال
من در او خیره که ناگه مه شوال آمد
نوبت ساقی و رامشگر و قوال آمد
ماه نو دید و از او بر قدحش نال آمد
باده نوشید و غزل خواند و نکو حال آمد
رست از زاهدی و شاهدیش گشت خصال
گفتم ای ترک پسر آن همه تلبیس چه بود
ره جبریل نهادن پی ابلیس چه بود
شیخ را شوخی تو موجب تقدیس چه بود
نزد رندی چو منت صوم بتدلیس چه بود
کز دل صاف دهم فرق صدیق از محتال
گفت چون آگه از این روزه سی روزه شدم
بود شعبان که بپر کردن صد کوزه شدم
از می یکمه فارغ چو ز دریوزه شدم
آخر از سطوت شهزاده چنان روزه شدم
گه گر از بیم خدا بود نبی گشتم و آل (؟)
ناصرالدوله ملکزاده آزاده حمید
که بکردار و بگفتار رشید است و وحید
نشناسد کف او قیمت طارف زتلید
چهر او دور ملکرا بود آراسته عید
بل به از عید کز ابروست مراو را دو هلال
دست اوگاه سخاپنجه بصد نیل زند
کوسش از نعره دم از صور سرافیل زند
شه بیمن رخ او آینه بر پیل زند
شمس را کلک وزیرش زسراکلیل زند
بیدقی زو کشد از چرخ بزین اسب جلال
نکند گوهر او جز بعطا هرگز میل
نی بود گوهر او اصل و عطایش بطفیل
طبع او چون یمنی کش بود از جود سهیل
زایر از حضرت او جسته همی لعل بکیل
شاعر از مدحت او برده همی زر بجوال
بشکار اوفتدش چون زدلیری آهنگ
گور گردد زفزع چرم بر اندام پلنگ
دریم از صولت او خشک شود کام نهنگ
اسب تازان بدم شیر فراز آرد چنگ
وز زمین برکند و افکندش بر دنبال
کوه را با دل او زهره هستی نبود
باده را باسخطش جرات مستی نبود
اوج گردون بر او جز که به پستی نبود
کارهایش زسر نفس پرستی نبود
کآنچه او کرد و کند خیر اناث است و رجال
ایکه مهر آیتی از چهره مردانه تو است
ماه افروخته افراخته پیمانه تو است
زایزد آبادتر از چرخ برین خانه تو است
اختر عقل بهر مرحله دیوانه تو است
نازش از دوره ات اندر شب و روز و مه و سال
آسمان خدمت خدام سرای تو کند
آفتاب از دل و جای سجده برای تو کند
لب برجیس بتسدیس دعای تو کند
سر ناهید بهر عید هوای تو کند
تا زند رود و برد سود و بر آید زآمال
توئی آنشه که سرت جسته زهوش افسر خویش
فخر هرکس بکسی فخر تو برگوهر خویش
گنجت ازعقده گشا خاطر دانشور خویش
عرصه را که در آن عرضه دهی لشکر خویش
میل تا میل زمریخ شود مالامال
در زمینی که سپاهت بشبیخون گذرد
موجه خون یلان از سر گردون گذرد
عمر آنکو بتو نامیخته مغبون گذرد
سا ئل از درگه تو با فر قارون گذرد
زتو نشنیده جواب و بتو ناکرده سئوال
داو را مهر تو از من بدگرجا نشود
بکجا تازد جیحون که بدریا نشود
دل تاج الشعرا بی تو شکیبا نشود
اگر امروز شکیبا شد فردا نشود
رفت و آید چو یکی تشنه که برآب زلال
جز بذیلت نزنم دست بدامان دگر
جز بکاخت ننهم پای بایوان دگر
جز بحکمت سرمن نیست بفرمان دگر
جز بکویت نکشم رخت بسامان دگر
که زمین با تو سپهر است و بقابیتو زوال
دست شل باده اگر زآنکه زدامان کشمت
پای من لنگ اگر از در ایوان کشمت
سر من بی تن اگر از خط فرمان کشمت
تخت بختم سیه ار رخت زسامان کشمت
که بود لطف توام مال و لقای تو منال
تو پناه دل کان خیز چو الوند منی
ملجا چشم گهر ریز چو اروند منی
بسخا و بسخن بند من و پند منی
نی خدائی تو مرا لیک خداوند منی
از خدا وزخداوند گریز است محال
تا فلک دور زند صبح و مساعید تو باد
زینب پشت زمین روی موالید تو باد
شه بعز و ملک العرش بتایید توباد
کار تقدیر بهر مساله تقلید توباد
قلمت جان جنوب و علمت روح شمال
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۱۵ - در ولادت باسعادت در درج اصطفا حضرت خاتم انبیا علیه آلاف التحیه و الثنا
هاشمی خال من ای خواجه ترکان تتار
عید مولود نبی آمد و هنگام بهار
آن یکی را پر جبریل امین مروحه دار
و آن دگر باد مسیحی دمد اندر اشجار
هم از آنشد چو صنم خانه جهان پر زنگار
هم از این گشت تهی کعبه زسکنای صنم
عید را گیو سحر گاه بفرهنگ و نها
همچو کیخسروش آورد ابا فر و بها
فرودین داشت چو کاوس زخویشش او را
شد بطوس چمن وکاوه بستان مولا
هم از آن شد زهم اشکافته طاق کسری
هم از این گشت بهم بافته خیمه رستم
عید از ایمن غیب آمد و آورد زجود
آنچه موسی شده مدهوش جمالش بشهود
فروردین هم سوی میقات دمن کرد ورود
ساخت جلوه ید بیضای شقایق زخدود
هم از آن سبطی صفوت رسد از طور وجود
هم از این قبطی ظلمت غرق نیل عدم
عید آمد چو سلیمان وز صرصر باره
زاسم اعظم بسر دیو زلل زو خاره
فرودین بست چو آصف بسر از گل شاره
شاد مرغان پری عشوه اش از نظاره
هم از آن یافته بازوی نزاهت باره
هم از این تافته زانگشت رسالت خاتم
عید مانا زختن تاخته موکب بیرون
کاین چنین مشک طرب پاشد از اندازه فزون
فروردین هم به رهش ریخت زقربانی خون
خون قربانیش ازلاله هویداست کنون
هم از آن شد علم کفر زاسلام نگون
هم از این نامیه در باغ برافروخت علم
عید بجهاند زلاهوت بناسوت سمند
و اندر انداخت بذرات زتهدید کمند
فروردین خواست که یازد بخزان تیغ گزند
شد خزان زهره اش آب و بچمن رنگ فکند
رایت کثرت از آن تاز نباتات بلند
آیت وحدت از این تا بجمادات رقم
عید را عقل نخستین چو بسر افسر هشت
ایزدش بر زبر افسر لولاک نوشت
فرودین چرخ زد از شوق دو صد بریک خشت
برد او را ز ریاحین سپهی پاک سرشت
هم از آن گشت قلم پای وی از دامن کشت
هم از این شد بعلا دسترس لوح و قلم
عید ازعرش چو بر فرش پراکند نقاب
خرگه پرتو حق سود برافلاک قباب
فرودین کرد نثارش زسمن لعل مذاب
بلبلانرا بگلو از نغم آمیخت رباب
هم از آن در بصدف گیتیش از ذخر سحاب
هم از این در بشرف عالمی از فخر امم
مقصد کون محمد که در ادراک عقول
انبیاراست خداوند و خداراست رسول
وربهرعالمش از قدر خروج است و دخول
فرق نزدش نه زعمق و نه زعرض و نه زطول
همه اوقات عروجش سوی معراج وصول
زآنکه خلق است در او هجده هزاران عالم
اولین کنز غنا کز دو جهان داشت ابا
بود با آنکه بر او کوته کونین قبا
نافی جنس اله از بدنش کسوت لا
بهر اثبات هوالله بخرقه الا
گرچه ذاتش زحدوث است مزمل اما
این حدوثی است که شد همقدم آخر بقدم
وهم افتاده کلاهی زعلا پایه اوست
جان سبک جنبشی از عشق گرانمایه اوست
ابدی فیض ازل ذره (؟) پیرایه اوست
شرع طفلی بهین بعثت او دایه اوست
با وجودیکه جهان درکنف سایه اوست
بیخودی بین که نیش سایه زسر تا بقدم
ایکه گر پشه لنگی شودت داخل خیل
بجز ازکله نمرود نپیماید کیل
وان شبانیکه بگله خدمت گشت طفیل
تخت فرعون بزیر افکند اندر ره سیل
تارک مهر تو شدادوش افتد در و یل
گرهمه رخت کشد جانب کریاس ارم
دیدی آنوقت موالید ثلاث از ام واب
که مشیت بد استرون و تقدیر عزب
خلقت سر و علن از تو پذیرفت سبب
یافت حد از شرف هیکل تو رحمت رب
لقبت امی و علمت نه عجم را نه عرب
بابی انت و امی زچنین فضل و شیم
کوثر از رشک لبت اشک مروق دارد
طوبی از یاد قدت دوحه رونق دارد
جعد حور از نسمات گذرت دق دارد
خاکساریست که بهر تو ستبرق دارد
آدم ارخلد بهشت از طرفی حق دارد
که بهشتی چو تو جا داشت بصلب آدم
عقل در ممکن و واجب زتو میجست چو راز
ذوق گفتش بحقیقت رو و بگذر ز مجاز
چون نه ممکن که بواجب کنمش نام آغاز
خود چه واجب که به ممکن شومش دستان ساز
هست ممکن ولی افراشت چو شقه اعجاز
مو بمویش زند از واجب اوتاد خیم
ای نبی مدنی وی در درج ذوالمن
که دوصد موسی عمران برنطقت الکن
دارم امید که ننهی بخودم هیچ زمن
خواه در بسط فرح خواه که در قبض حزن
خاصه کز بغض سفرنک بودم حب وطن
چه شود کز تو شود گر دل صاحب ملهم
ملک التجار آن میر به مردی قائم
که بود ذات ورا فضل و فتوت لازم
تاج فرق فرق حاج محمد کاظم
آنکه چرخست بایوان وی از جان خادم
گردد آنگه که پی کشف سرایر عازم
حل شود مشکل خلق ار چه بود جذر اصم
نزد اموال وی اندوخته یم مجسم چه بود
پیش کاخش فراین بر شده طارم چه بود
حاسد اندر بر این جان مجسم چه بود
قدر دجال برعیسی مریم چه بود
به بر همت او ملک دو عالم چه بود
که ورای دو جهان رانده ز ادراک حشم
ماه و خور رانده ای از مخزن سیم و زر اوست
حاصل کون و مکان ما حضر محضر اوست
آسمان مفتخر از میمنت اختر اوست
نظر بخت بهر مرحله بر منظر اوست
قسم چرخ بخاک ره جان پرور است
در مهمی بضرورت خورد ار چرخ قسم
درضمیرش چو زحق رتبه الهام غنود
هوش او گرزن تاثیر زاجرام ربود
بست جهدش طرق ننگ و در نام گشود
ملک را دوره اش از هرجهتی نام فزود
غنم و گرگ زعدل ار ملکی رام نمود
عهد او گرگ نباشد که شود رام غنم
ایکه در تربیت ملک چو خورشید و مهی
وز شهامت فلک اندر زبر مصطبهی
باقالیم هنر خسرو دانش سپهی
آگه از سر ضمایر بهمان یک نگهی
ابری و بحری و مشنو که نبخشی ندهی
که بود لازمه پاک وجود تو همم
تا زمیلاد نبی روح برآید زفتور
تا ز نزدیکی اردی شود آذر مه دور
تا تراوش نکند فکرت جیحون رنجور
که بهر مرغی انجیر خوری نی دستور
هم مولف زتو برسفره نعمت بسرور
هم مخالف زتو در حفره نقمت بنقم
عید مولود نبی آمد و هنگام بهار
آن یکی را پر جبریل امین مروحه دار
و آن دگر باد مسیحی دمد اندر اشجار
هم از آنشد چو صنم خانه جهان پر زنگار
هم از این گشت تهی کعبه زسکنای صنم
عید را گیو سحر گاه بفرهنگ و نها
همچو کیخسروش آورد ابا فر و بها
فرودین داشت چو کاوس زخویشش او را
شد بطوس چمن وکاوه بستان مولا
هم از آن شد زهم اشکافته طاق کسری
هم از این گشت بهم بافته خیمه رستم
عید از ایمن غیب آمد و آورد زجود
آنچه موسی شده مدهوش جمالش بشهود
فروردین هم سوی میقات دمن کرد ورود
ساخت جلوه ید بیضای شقایق زخدود
هم از آن سبطی صفوت رسد از طور وجود
هم از این قبطی ظلمت غرق نیل عدم
عید آمد چو سلیمان وز صرصر باره
زاسم اعظم بسر دیو زلل زو خاره
فرودین بست چو آصف بسر از گل شاره
شاد مرغان پری عشوه اش از نظاره
هم از آن یافته بازوی نزاهت باره
هم از این تافته زانگشت رسالت خاتم
عید مانا زختن تاخته موکب بیرون
کاین چنین مشک طرب پاشد از اندازه فزون
فروردین هم به رهش ریخت زقربانی خون
خون قربانیش ازلاله هویداست کنون
هم از آن شد علم کفر زاسلام نگون
هم از این نامیه در باغ برافروخت علم
عید بجهاند زلاهوت بناسوت سمند
و اندر انداخت بذرات زتهدید کمند
فروردین خواست که یازد بخزان تیغ گزند
شد خزان زهره اش آب و بچمن رنگ فکند
رایت کثرت از آن تاز نباتات بلند
آیت وحدت از این تا بجمادات رقم
عید را عقل نخستین چو بسر افسر هشت
ایزدش بر زبر افسر لولاک نوشت
فرودین چرخ زد از شوق دو صد بریک خشت
برد او را ز ریاحین سپهی پاک سرشت
هم از آن گشت قلم پای وی از دامن کشت
هم از این شد بعلا دسترس لوح و قلم
عید ازعرش چو بر فرش پراکند نقاب
خرگه پرتو حق سود برافلاک قباب
فرودین کرد نثارش زسمن لعل مذاب
بلبلانرا بگلو از نغم آمیخت رباب
هم از آن در بصدف گیتیش از ذخر سحاب
هم از این در بشرف عالمی از فخر امم
مقصد کون محمد که در ادراک عقول
انبیاراست خداوند و خداراست رسول
وربهرعالمش از قدر خروج است و دخول
فرق نزدش نه زعمق و نه زعرض و نه زطول
همه اوقات عروجش سوی معراج وصول
زآنکه خلق است در او هجده هزاران عالم
اولین کنز غنا کز دو جهان داشت ابا
بود با آنکه بر او کوته کونین قبا
نافی جنس اله از بدنش کسوت لا
بهر اثبات هوالله بخرقه الا
گرچه ذاتش زحدوث است مزمل اما
این حدوثی است که شد همقدم آخر بقدم
وهم افتاده کلاهی زعلا پایه اوست
جان سبک جنبشی از عشق گرانمایه اوست
ابدی فیض ازل ذره (؟) پیرایه اوست
شرع طفلی بهین بعثت او دایه اوست
با وجودیکه جهان درکنف سایه اوست
بیخودی بین که نیش سایه زسر تا بقدم
ایکه گر پشه لنگی شودت داخل خیل
بجز ازکله نمرود نپیماید کیل
وان شبانیکه بگله خدمت گشت طفیل
تخت فرعون بزیر افکند اندر ره سیل
تارک مهر تو شدادوش افتد در و یل
گرهمه رخت کشد جانب کریاس ارم
دیدی آنوقت موالید ثلاث از ام واب
که مشیت بد استرون و تقدیر عزب
خلقت سر و علن از تو پذیرفت سبب
یافت حد از شرف هیکل تو رحمت رب
لقبت امی و علمت نه عجم را نه عرب
بابی انت و امی زچنین فضل و شیم
کوثر از رشک لبت اشک مروق دارد
طوبی از یاد قدت دوحه رونق دارد
جعد حور از نسمات گذرت دق دارد
خاکساریست که بهر تو ستبرق دارد
آدم ارخلد بهشت از طرفی حق دارد
که بهشتی چو تو جا داشت بصلب آدم
عقل در ممکن و واجب زتو میجست چو راز
ذوق گفتش بحقیقت رو و بگذر ز مجاز
چون نه ممکن که بواجب کنمش نام آغاز
خود چه واجب که به ممکن شومش دستان ساز
هست ممکن ولی افراشت چو شقه اعجاز
مو بمویش زند از واجب اوتاد خیم
ای نبی مدنی وی در درج ذوالمن
که دوصد موسی عمران برنطقت الکن
دارم امید که ننهی بخودم هیچ زمن
خواه در بسط فرح خواه که در قبض حزن
خاصه کز بغض سفرنک بودم حب وطن
چه شود کز تو شود گر دل صاحب ملهم
ملک التجار آن میر به مردی قائم
که بود ذات ورا فضل و فتوت لازم
تاج فرق فرق حاج محمد کاظم
آنکه چرخست بایوان وی از جان خادم
گردد آنگه که پی کشف سرایر عازم
حل شود مشکل خلق ار چه بود جذر اصم
نزد اموال وی اندوخته یم مجسم چه بود
پیش کاخش فراین بر شده طارم چه بود
حاسد اندر بر این جان مجسم چه بود
قدر دجال برعیسی مریم چه بود
به بر همت او ملک دو عالم چه بود
که ورای دو جهان رانده ز ادراک حشم
ماه و خور رانده ای از مخزن سیم و زر اوست
حاصل کون و مکان ما حضر محضر اوست
آسمان مفتخر از میمنت اختر اوست
نظر بخت بهر مرحله بر منظر اوست
قسم چرخ بخاک ره جان پرور است
در مهمی بضرورت خورد ار چرخ قسم
درضمیرش چو زحق رتبه الهام غنود
هوش او گرزن تاثیر زاجرام ربود
بست جهدش طرق ننگ و در نام گشود
ملک را دوره اش از هرجهتی نام فزود
غنم و گرگ زعدل ار ملکی رام نمود
عهد او گرگ نباشد که شود رام غنم
ایکه در تربیت ملک چو خورشید و مهی
وز شهامت فلک اندر زبر مصطبهی
باقالیم هنر خسرو دانش سپهی
آگه از سر ضمایر بهمان یک نگهی
ابری و بحری و مشنو که نبخشی ندهی
که بود لازمه پاک وجود تو همم
تا زمیلاد نبی روح برآید زفتور
تا ز نزدیکی اردی شود آذر مه دور
تا تراوش نکند فکرت جیحون رنجور
که بهر مرغی انجیر خوری نی دستور
هم مولف زتو برسفره نعمت بسرور
هم مخالف زتو در حفره نقمت بنقم
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۱۶ - وله
ای به خم زلف تو حجله چینی صنم
خال تو در زیر چشم نا فه و آهو بهم
برهمنت آفتاب حلقه بگوشت حرم
خنده پدید از لبت همچو وجود از عدم
روی تو در موی تونور دو چارظلم
ای بدو مرجان تو عقده در رمندرج
نرم سرانگشت تو کلید گنج فرج
عشق تو عشاق را خوبتر از هر نهج
قامت ما شد کمان ابرویت از چینت کج
تیر تو بر ما نشست چشم توکرد از چه رم
گر چه بود نرم تر زاطلس چیست عذار
لیک کند نرمیش بردل ما خارخار
مشک تو ناهید پوش سرو تو خورشید بار
با رخت از روشنی بود مه و مهر تار
برلبت از نازکی بوسه نمودن ستم
بازتر از خون کیست خنجر نازت بمشت
کآرزوی آن مرا زخم نخورده بکشت
در رهت اندوه و رنج راحت خرد و درشت
بهر زمین بوس تست گر شده ام گوژپشت
چونکه سپهر برین پیش ولی النعم
سجده بخاک درش مایه نور جباه
ناصیه آفتاب برسخن من گواه
نعل سم بادپاش حلقه کش گوش ماه
رایت منصور او آیت فتح سپاه
قبه خرگاه او جنه جند و حشم
ایکه بدیهیم تو عرش برین داده بوس
در بر منجوق تو گونه خورسندروس
فوج ترا اوج چرخ توشه کشی چابلوس
مهابتت بشکند سطوت افغان بکوس
رعایتت جان دمد در تن شیر علم
جرعه کش مهرتست هر چه بگیتی بقا
ریزه خور قهرتست آنچه بگیهان فنا
تابع امرت قدر مطیع نهیت قضا
خوف موبد بود از تو گسستن رجا
عز مخلد بود برتو شدن معتصم
روزی کز توسنی خنگ رجال نبرد
گرد زغبرا زنند برفلک گرد گرد
پیچد از آوای کوس دردل البرز درد
گوشت بچشمه زره جوشد ز اندام مرد
بس بدل آید زگرز بر سمن او درم
ناگه گیری بر اسب چون تو زصرصر سبق
بیلکت از پیلها باز نوردد ورق
زان همه گردان کتی سد مجال نطق
از دم تیغت که هست جوهر تأیید حق
خصم شود منهزم ملک شود منتظم
میرا این نغز شعر که غرق معنی بود
زحسن مضمون بکر یکسره حبلی بود
باکره و حامله این خوش دعوی بود
نی نی اشعار من مادر عیسی بود
که در بکارت پراست ز روح قدسش شکم
تا که بگرید غمام بخت تو در خنده باد
تا که زند خنده برق خصم توگرینده باد
ز رفته ات خوبتر زمان آینده باد
نخل مراد تو سبز بیخ غمت کنده باد
معاندت مبتذل معاونت محتشم
خال تو در زیر چشم نا فه و آهو بهم
برهمنت آفتاب حلقه بگوشت حرم
خنده پدید از لبت همچو وجود از عدم
روی تو در موی تونور دو چارظلم
ای بدو مرجان تو عقده در رمندرج
نرم سرانگشت تو کلید گنج فرج
عشق تو عشاق را خوبتر از هر نهج
قامت ما شد کمان ابرویت از چینت کج
تیر تو بر ما نشست چشم توکرد از چه رم
گر چه بود نرم تر زاطلس چیست عذار
لیک کند نرمیش بردل ما خارخار
مشک تو ناهید پوش سرو تو خورشید بار
با رخت از روشنی بود مه و مهر تار
برلبت از نازکی بوسه نمودن ستم
بازتر از خون کیست خنجر نازت بمشت
کآرزوی آن مرا زخم نخورده بکشت
در رهت اندوه و رنج راحت خرد و درشت
بهر زمین بوس تست گر شده ام گوژپشت
چونکه سپهر برین پیش ولی النعم
سجده بخاک درش مایه نور جباه
ناصیه آفتاب برسخن من گواه
نعل سم بادپاش حلقه کش گوش ماه
رایت منصور او آیت فتح سپاه
قبه خرگاه او جنه جند و حشم
ایکه بدیهیم تو عرش برین داده بوس
در بر منجوق تو گونه خورسندروس
فوج ترا اوج چرخ توشه کشی چابلوس
مهابتت بشکند سطوت افغان بکوس
رعایتت جان دمد در تن شیر علم
جرعه کش مهرتست هر چه بگیتی بقا
ریزه خور قهرتست آنچه بگیهان فنا
تابع امرت قدر مطیع نهیت قضا
خوف موبد بود از تو گسستن رجا
عز مخلد بود برتو شدن معتصم
روزی کز توسنی خنگ رجال نبرد
گرد زغبرا زنند برفلک گرد گرد
پیچد از آوای کوس دردل البرز درد
گوشت بچشمه زره جوشد ز اندام مرد
بس بدل آید زگرز بر سمن او درم
ناگه گیری بر اسب چون تو زصرصر سبق
بیلکت از پیلها باز نوردد ورق
زان همه گردان کتی سد مجال نطق
از دم تیغت که هست جوهر تأیید حق
خصم شود منهزم ملک شود منتظم
میرا این نغز شعر که غرق معنی بود
زحسن مضمون بکر یکسره حبلی بود
باکره و حامله این خوش دعوی بود
نی نی اشعار من مادر عیسی بود
که در بکارت پراست ز روح قدسش شکم
تا که بگرید غمام بخت تو در خنده باد
تا که زند خنده برق خصم توگرینده باد
ز رفته ات خوبتر زمان آینده باد
نخل مراد تو سبز بیخ غمت کنده باد
معاندت مبتذل معاونت محتشم
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۱۸ - وله
ای مه که قد تست فتن زا قیامتی
نی نی زقامت تو قیامت علامتی
بر رخ نمانده باز چو باب سلامتی
بازم مجو بسجن سکندر اقامتی
هل خیمه را فرود و بکش رخش زیر زین
جائی که بازسخره عصفور می شود
نار از زبانه طعنه زن نور می شود
مرد بصیر مسخره کور می شود
بهرام کشته از لگدگور می شود
نادان کند تمکین و کودن شود مکین
هان ای زحل مگوی که من نحس اکبرم
نجمت بسم توسن تربیع بسپرم
بالله که در نحوست من از تو بدترم
هش دار کز مقارنه تیره اخترم
ناگاه محترق شودت چرخ هفتمین
هان ای خجسته برجیس ای کز توفقت
در کوکبی نیامده تاب تطابقت
کم عشوه کن نه مشتریم برتعلقت
نارم پی قران سعادت تملقت
گر صد هزار قرن و بالم بود قرین
هان ای ستاره سوخته مریخ دشنه زن
هر چند تیغ بازی این جا سپر فکن
رنجه مکن سرین خود از شاخ کرگدن
گشتم سته بترس که این فرقدین من
هم موی مژه اش شده مریخ آفرین
هان ای سر بریده زتن خیره آفتاب
کز زن مزاجی تو دوچارم در انقلاب
پس کش عنان و اینقدر از کین مزن رکاب
من برهمن نیم که ز کیدت باضطراب
سایم ز روی عجز بخاک درت جبین
ای زهره شادزی که بد از من تو نشنوی
با مطربان مرا بچه زهره است کجروی
هان دور دورتست بزن راه پهلوی
نشگفت مطربی کند از جای خسروی
این عهد اگر زدخمه درآید سبکتگین
هان ای عطارد ای قلمت قاید پلیس
رخساره ات گرفته تر ازخصلت خسیس
اکنون که جوش دیگ تو شد وقف کاسه لیس
دژخیم ترنشین و براتم به یخ نویس
هر چم شود نصیب زمحصول مآء وطین
هان ای قمر عبث به پی غدر میشوی
گه در نعال و گاه سوی صدر میشوی
زین ژاژ ترکتازت بی قدر میشوی
تو خود گهی هلال و گهی بدر میشوی
تا کی کنی بنقص کمالات من کمین
من از عطش اگر مقر اندر سقر کنم
مشنو که چشم عجز بآب خضر کنم
با حکم خویش حلقه بگوش قدر کنم
آنم که خامه را چو پی هجو سرکنم
صبح ازل گریزد زی شام واپسین
گو کس پژوهشم ننماید که کیستم
دراین بلد اسیر ندامت زچیستم
من طالب پژوهش افلاک نیستم
زیرا که من بیزد غم افزا نزیستم
جز در پی ثنای خداوند راستین
محمود خان مهین ملک العرش راستان
کآزرم شوکتش کشد ارواح باستان
دستان ملک داریش آنسوی داستان
بر جای پاسبان فلکش رخ برآستان
برجای دست بحر محیطش در آستین
تا فکرتش گره زده با راز چرخ جیب
گیتی پر از هنر شد و کیهان بری زعیب
صدق و صفا فزود و بپرداخت شک و ریب
هم خواند اقتضای قضا را بلوح غیب
هم راند ازکمان گمان ناوک یقین
ایصاحب صفات خوش از فر خجسته ذات
از خاک درگه تو خجل چشمه حیات
بارای تو عشا زده سر پنجه با غدات
ازقهر تو فتد به بنین حیض چون بنات
با لطف توبنات برد سبقت از بنین
بر بوی آنکه روح نیا گردد از تو شاد
هردم برسم خان خلیلی بعدل و داد
وه زین برادری که چنین دلکش اوفتاد
طوبی له آن پدر که چو در خلد رو نهاد
زوماند این دو تن خلف الصدق جانشین
تو امر بر قدرکنی او نهی برقضا
تو رنج را شفائی و او گنج را بلا
تو برخصیم خوفی و او بر محب رجا
توطیش را فنائی و او عیش را بقا
تو رزم را یساری و او بزم را یمین
تو مرجع افاخم و او ملجا رجال
تو فیلسوف مشرب و او فلسفی مقال
تو مظهر درایت و او مظهر جلال
تو آیت تبحر و او رایت کمال
تو بهجت مصور و او حجت مبین
تو کعبه معانی و او قبله صور
تو قلب آفرینش و او قالب ظفر
تو مدرک الحقایق و او کامل النظر
تو فتح باب خیری و او سد راه شر
تو از خرد سرشته و او از هنر عجین
تو بحر علم موجی و او ابر فضل بار
توکوه چرخ صدری واو عرش خاکسار
تو صرف احتشامی و او محض اقتدار
پهلوی کفر از رقم رعب تو نزار
بازوی شرع از قلم لطیف او سمین
عکسی است پیش رای تو این مهر مستنیر
خشتی است نزد کاخ وی این چرخ مستدیر
تو جود را بشیری و او بخل را نذیر
تو بخت را مظاهر و او فتح را مجیر
تو تخت را محافظ و او تاج را معین
ای دو منعمی که یک آمد نعیمتان
یکروح در دو تن زخدای کریمتان
رسوا چو یکدو قافیه من خصیمتان
ارجو که از تموج جود عمیمتان
خیزد زطبع حضرت جیحون در ثمین
تا ماه و مهر را بدر از چرخ نی عبور
تا چرخ زاید از روش مهر و مه دهور
تا در کسوف مه کند از مهر سلب نور
هرساعتی ز دور تو بالاتر از شهور
هرآنی از زمان وی آنسوتر از سنین
نی نی زقامت تو قیامت علامتی
بر رخ نمانده باز چو باب سلامتی
بازم مجو بسجن سکندر اقامتی
هل خیمه را فرود و بکش رخش زیر زین
جائی که بازسخره عصفور می شود
نار از زبانه طعنه زن نور می شود
مرد بصیر مسخره کور می شود
بهرام کشته از لگدگور می شود
نادان کند تمکین و کودن شود مکین
هان ای زحل مگوی که من نحس اکبرم
نجمت بسم توسن تربیع بسپرم
بالله که در نحوست من از تو بدترم
هش دار کز مقارنه تیره اخترم
ناگاه محترق شودت چرخ هفتمین
هان ای خجسته برجیس ای کز توفقت
در کوکبی نیامده تاب تطابقت
کم عشوه کن نه مشتریم برتعلقت
نارم پی قران سعادت تملقت
گر صد هزار قرن و بالم بود قرین
هان ای ستاره سوخته مریخ دشنه زن
هر چند تیغ بازی این جا سپر فکن
رنجه مکن سرین خود از شاخ کرگدن
گشتم سته بترس که این فرقدین من
هم موی مژه اش شده مریخ آفرین
هان ای سر بریده زتن خیره آفتاب
کز زن مزاجی تو دوچارم در انقلاب
پس کش عنان و اینقدر از کین مزن رکاب
من برهمن نیم که ز کیدت باضطراب
سایم ز روی عجز بخاک درت جبین
ای زهره شادزی که بد از من تو نشنوی
با مطربان مرا بچه زهره است کجروی
هان دور دورتست بزن راه پهلوی
نشگفت مطربی کند از جای خسروی
این عهد اگر زدخمه درآید سبکتگین
هان ای عطارد ای قلمت قاید پلیس
رخساره ات گرفته تر ازخصلت خسیس
اکنون که جوش دیگ تو شد وقف کاسه لیس
دژخیم ترنشین و براتم به یخ نویس
هر چم شود نصیب زمحصول مآء وطین
هان ای قمر عبث به پی غدر میشوی
گه در نعال و گاه سوی صدر میشوی
زین ژاژ ترکتازت بی قدر میشوی
تو خود گهی هلال و گهی بدر میشوی
تا کی کنی بنقص کمالات من کمین
من از عطش اگر مقر اندر سقر کنم
مشنو که چشم عجز بآب خضر کنم
با حکم خویش حلقه بگوش قدر کنم
آنم که خامه را چو پی هجو سرکنم
صبح ازل گریزد زی شام واپسین
گو کس پژوهشم ننماید که کیستم
دراین بلد اسیر ندامت زچیستم
من طالب پژوهش افلاک نیستم
زیرا که من بیزد غم افزا نزیستم
جز در پی ثنای خداوند راستین
محمود خان مهین ملک العرش راستان
کآزرم شوکتش کشد ارواح باستان
دستان ملک داریش آنسوی داستان
بر جای پاسبان فلکش رخ برآستان
برجای دست بحر محیطش در آستین
تا فکرتش گره زده با راز چرخ جیب
گیتی پر از هنر شد و کیهان بری زعیب
صدق و صفا فزود و بپرداخت شک و ریب
هم خواند اقتضای قضا را بلوح غیب
هم راند ازکمان گمان ناوک یقین
ایصاحب صفات خوش از فر خجسته ذات
از خاک درگه تو خجل چشمه حیات
بارای تو عشا زده سر پنجه با غدات
ازقهر تو فتد به بنین حیض چون بنات
با لطف توبنات برد سبقت از بنین
بر بوی آنکه روح نیا گردد از تو شاد
هردم برسم خان خلیلی بعدل و داد
وه زین برادری که چنین دلکش اوفتاد
طوبی له آن پدر که چو در خلد رو نهاد
زوماند این دو تن خلف الصدق جانشین
تو امر بر قدرکنی او نهی برقضا
تو رنج را شفائی و او گنج را بلا
تو برخصیم خوفی و او بر محب رجا
توطیش را فنائی و او عیش را بقا
تو رزم را یساری و او بزم را یمین
تو مرجع افاخم و او ملجا رجال
تو فیلسوف مشرب و او فلسفی مقال
تو مظهر درایت و او مظهر جلال
تو آیت تبحر و او رایت کمال
تو بهجت مصور و او حجت مبین
تو کعبه معانی و او قبله صور
تو قلب آفرینش و او قالب ظفر
تو مدرک الحقایق و او کامل النظر
تو فتح باب خیری و او سد راه شر
تو از خرد سرشته و او از هنر عجین
تو بحر علم موجی و او ابر فضل بار
توکوه چرخ صدری واو عرش خاکسار
تو صرف احتشامی و او محض اقتدار
پهلوی کفر از رقم رعب تو نزار
بازوی شرع از قلم لطیف او سمین
عکسی است پیش رای تو این مهر مستنیر
خشتی است نزد کاخ وی این چرخ مستدیر
تو جود را بشیری و او بخل را نذیر
تو بخت را مظاهر و او فتح را مجیر
تو تخت را محافظ و او تاج را معین
ای دو منعمی که یک آمد نعیمتان
یکروح در دو تن زخدای کریمتان
رسوا چو یکدو قافیه من خصیمتان
ارجو که از تموج جود عمیمتان
خیزد زطبع حضرت جیحون در ثمین
تا ماه و مهر را بدر از چرخ نی عبور
تا چرخ زاید از روش مهر و مه دهور
تا در کسوف مه کند از مهر سلب نور
هرساعتی ز دور تو بالاتر از شهور
هرآنی از زمان وی آنسوتر از سنین
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۱۹ - درتهنیت عید غدیر و منقبت حضرت امیر علیه السلام
الا ای چهر چون عیدت به از وصل بت خلخ
مفرح خلعت خوبی تر ابر طلعت فرخ
لبت اندر مذاق جان فشانده شکر از پاسخ
دو عید امروز از جنت بسوی ما نهاده رخ
یکی سعد و یکی عالی یکی دلکش یکی نیکو
زیک سو ناگهان از ری لک البشری بشیر آمد
زیک سو عید را از حق به پستان باز شیر آمد
دو جشن متفق یک دم هژیر و دلپذیر آمد
یک از خم غدیر آمد یک از جم قدیر آمد
از آن آصف گرفت آئین و زین دین یافته نیرو
غلاما عید چون شد دو بنه بر دو کفم ساغر
یکی زرد و یکی گلگون یک از درغم یک از خلر
مگو خواجه کند مستی زبس نوشیدمی دیگر
چو تشریف جهان داور رسد با عید جان پرور
تو هم رو جفت جفت آور ایاغ از راح ریحان بو
مترس ازکس بگو مطرب نوازد چنگ و نای و نی
زما نبود تزهد خوش چه غم مفتی برد گر پی
گواهی نشنود از من اگر رفتم بنزد وی
از این پس فاش و پی در پی بهامون خورد خواهم می
اگر زین پیش میخوردم بمحفلهای تو برتو
چو بلبل نغمه زن برجه در این عشرتگه عاجل
بطی خون کبوتر ده بنه افسانة آجل
بزلفین غراب آسا دل از طاوس نربگسل
الا ای طوطی محفل هما فر و همایون ظل
زده عشقت بکبک دل همال باز برتیهو
بتا دل تنگم از خرگه بگلشن کش می روشن
چه باک اربر که را باشد زیخ پولاد خا جوشن
شر وشوری بساز از می که خیرت باد پاداشن
اگر از وصولت سرما نمانده دولت گلشن
پر از مشک و شقایق کن زجعد و چهر خود مشکو
در این شادی تفرج را بران توسن سوی صحرا
میندیش ازسموم دی بجیب اندر بنه مینا
که چون شد مردمست از می کند بر برف استهزا
برون سنگین مکن از خز درون رنگین کن از صهبا
که درد برد را نبود بغیر از دخت رز دارو
زیکه جانب در این موسم کند ایزد گنه پوشی
زیک سوجرم را برکس نگیرد آصف از خوشی
طرب را بخت بیدار وکرب را خواب خرگوشی
در این صورت بهر معنی نکوشی گر به می نوشی
جنون چیره است بر مغزت طبیبی بهر خود میجو
روان تابنگه زهره بهر ساعت ترنم بین
ز ترکان شهر و وادیرا در و بامی پر انجم بین
سوی اکلیل پران هی کلاه از وجد مردم بین
نعم از بوتراب حق با تممت علیکم بین
که از نامش سزد غبرا زند گر بر فلک پهلو
هژبر قاهر غالب علی بن ابیطالب
رموز خلقت امکان کنوز قدرت واجب
طراز وحدت وکثرت ملاذ حاضر و غایب
امین وحی را مرشد کلیم طور را جاذب
رسول راد را بن عم بتول بی قرین راشو
جنابش برقضا ملجا حریمش بر قدر معبد
حدوث از وی بلند افسر قدمرا او مهین مقصد
زسر تا پا خرد را جان ز پا تا سر خدا را ید
زحل بر چاکرش مولا قمر در ساحتش مسند
ملک در بزم او خادم فلک بر بام او هندو
زفطرت ذات یزدانرا ولی اولی الیق
بنسبت شخص احمد را وصی کامل برحق
عدو گر آهن است از وی شود فرار چون زیبق
دول ازگرز او دانا که لا موجود الا حق
ملل از تیغ او گویا که لامعبود الا هو
الا ای مظهر یزدان ز رخشان چهر بیضائی
پر از تو دنیی و عقبی چو حق در عین یکتائی
از این رندانه تر گویم زهی محبوب هر جائی
امل را دست بربندی اجل را پای بگشائی
چو با فر یداللهی فرازی دروغا بازو
پی اعزاز در پایت سپهر از خیل سربازان
بپاس درگه قدرت شهاب از ناوک اندازان
توئی در دشت اوادنی سمند ارتقا تازان
زبرد قرب سبحانی خجسته پیکرت نازان
چو از تشریف مهر تو تن میر ملایک خو
وزیری کش ز بس رخشد بجبهت ازسعادت ضو
گزین کرد از رجال خود بسعد الملکیش خسرو
زمانرا اقتدار او بود از منتها مرجو
بجنب مزرع جودش ریاض خلد خار و خو
بدست کودک بختش مدور چرخ دستنبو
شهش زان جبه داد از خود که داند جنه منزل
باستظهار غیب از وی شوند ارزال مستاصل
کند بیغوله غولان و حوادث را نهد مختل
بلی معمار چون خواهد که ملکی به شود ز اول
بباید کوفتش از بن بیوت و باره و بارو
گهی (؟)اندام کشور را دمی فاسد کند رایش
اگر فصدش نفرمائی رود از کف ز افزایش
توهم دم درکش ار خواجه برنجی داند آسایش
مگر دهقان ندیدستی که چون آید بپیرایش
بحفظ سرو بن برد زهر جا شاخه خودرو
الا ای خسروی خلعت که فر آسمان داری
بجوف ازآصفی گوهر محیط بیکران داری
زوصل خواجه خرم زی که عمر جاودان داری
چنین کاندر یکی دامن دو عالم را نهان داری
مگر دادت ملک معجز و یا آموختی جادو
درون آموده از عقلی برون اندوده از نوری
یقین منسوج غلمانی مسلم رشته از حوری
زتارت خصم را سوکی بپودت دوست را سوری
اگر نه رزق هستی را کفیل از دست دستوری
چرا از آستین ریزی چو بحر وکان زر و لؤلؤ
زجاه محض تصویری زمجد صرف تمثالی
بدوش هوش دراعه بجسم روح سربالی
شود اقبال اگر مرئی تو آن فرخنده اقبالی
بکن شکرانه ایزد تعالی شانه العالی
که فرمودت وزیر از قد پر از یک بوستان ناژو
الا تا شهر حج بالد زعید راکب دلدل
الا تا خلعت شاهان دهد عزو رباید ذل
لا تا جزو را نبود شکوهی در حضور کل
به درگاهت شتابنده اگر پرویز اگر شنگل
بر بواب تو بنده اگر قاآن اگر منکو
مفرح خلعت خوبی تر ابر طلعت فرخ
لبت اندر مذاق جان فشانده شکر از پاسخ
دو عید امروز از جنت بسوی ما نهاده رخ
یکی سعد و یکی عالی یکی دلکش یکی نیکو
زیک سو ناگهان از ری لک البشری بشیر آمد
زیک سو عید را از حق به پستان باز شیر آمد
دو جشن متفق یک دم هژیر و دلپذیر آمد
یک از خم غدیر آمد یک از جم قدیر آمد
از آن آصف گرفت آئین و زین دین یافته نیرو
غلاما عید چون شد دو بنه بر دو کفم ساغر
یکی زرد و یکی گلگون یک از درغم یک از خلر
مگو خواجه کند مستی زبس نوشیدمی دیگر
چو تشریف جهان داور رسد با عید جان پرور
تو هم رو جفت جفت آور ایاغ از راح ریحان بو
مترس ازکس بگو مطرب نوازد چنگ و نای و نی
زما نبود تزهد خوش چه غم مفتی برد گر پی
گواهی نشنود از من اگر رفتم بنزد وی
از این پس فاش و پی در پی بهامون خورد خواهم می
اگر زین پیش میخوردم بمحفلهای تو برتو
چو بلبل نغمه زن برجه در این عشرتگه عاجل
بطی خون کبوتر ده بنه افسانة آجل
بزلفین غراب آسا دل از طاوس نربگسل
الا ای طوطی محفل هما فر و همایون ظل
زده عشقت بکبک دل همال باز برتیهو
بتا دل تنگم از خرگه بگلشن کش می روشن
چه باک اربر که را باشد زیخ پولاد خا جوشن
شر وشوری بساز از می که خیرت باد پاداشن
اگر از وصولت سرما نمانده دولت گلشن
پر از مشک و شقایق کن زجعد و چهر خود مشکو
در این شادی تفرج را بران توسن سوی صحرا
میندیش ازسموم دی بجیب اندر بنه مینا
که چون شد مردمست از می کند بر برف استهزا
برون سنگین مکن از خز درون رنگین کن از صهبا
که درد برد را نبود بغیر از دخت رز دارو
زیکه جانب در این موسم کند ایزد گنه پوشی
زیک سوجرم را برکس نگیرد آصف از خوشی
طرب را بخت بیدار وکرب را خواب خرگوشی
در این صورت بهر معنی نکوشی گر به می نوشی
جنون چیره است بر مغزت طبیبی بهر خود میجو
روان تابنگه زهره بهر ساعت ترنم بین
ز ترکان شهر و وادیرا در و بامی پر انجم بین
سوی اکلیل پران هی کلاه از وجد مردم بین
نعم از بوتراب حق با تممت علیکم بین
که از نامش سزد غبرا زند گر بر فلک پهلو
هژبر قاهر غالب علی بن ابیطالب
رموز خلقت امکان کنوز قدرت واجب
طراز وحدت وکثرت ملاذ حاضر و غایب
امین وحی را مرشد کلیم طور را جاذب
رسول راد را بن عم بتول بی قرین راشو
جنابش برقضا ملجا حریمش بر قدر معبد
حدوث از وی بلند افسر قدمرا او مهین مقصد
زسر تا پا خرد را جان ز پا تا سر خدا را ید
زحل بر چاکرش مولا قمر در ساحتش مسند
ملک در بزم او خادم فلک بر بام او هندو
زفطرت ذات یزدانرا ولی اولی الیق
بنسبت شخص احمد را وصی کامل برحق
عدو گر آهن است از وی شود فرار چون زیبق
دول ازگرز او دانا که لا موجود الا حق
ملل از تیغ او گویا که لامعبود الا هو
الا ای مظهر یزدان ز رخشان چهر بیضائی
پر از تو دنیی و عقبی چو حق در عین یکتائی
از این رندانه تر گویم زهی محبوب هر جائی
امل را دست بربندی اجل را پای بگشائی
چو با فر یداللهی فرازی دروغا بازو
پی اعزاز در پایت سپهر از خیل سربازان
بپاس درگه قدرت شهاب از ناوک اندازان
توئی در دشت اوادنی سمند ارتقا تازان
زبرد قرب سبحانی خجسته پیکرت نازان
چو از تشریف مهر تو تن میر ملایک خو
وزیری کش ز بس رخشد بجبهت ازسعادت ضو
گزین کرد از رجال خود بسعد الملکیش خسرو
زمانرا اقتدار او بود از منتها مرجو
بجنب مزرع جودش ریاض خلد خار و خو
بدست کودک بختش مدور چرخ دستنبو
شهش زان جبه داد از خود که داند جنه منزل
باستظهار غیب از وی شوند ارزال مستاصل
کند بیغوله غولان و حوادث را نهد مختل
بلی معمار چون خواهد که ملکی به شود ز اول
بباید کوفتش از بن بیوت و باره و بارو
گهی (؟)اندام کشور را دمی فاسد کند رایش
اگر فصدش نفرمائی رود از کف ز افزایش
توهم دم درکش ار خواجه برنجی داند آسایش
مگر دهقان ندیدستی که چون آید بپیرایش
بحفظ سرو بن برد زهر جا شاخه خودرو
الا ای خسروی خلعت که فر آسمان داری
بجوف ازآصفی گوهر محیط بیکران داری
زوصل خواجه خرم زی که عمر جاودان داری
چنین کاندر یکی دامن دو عالم را نهان داری
مگر دادت ملک معجز و یا آموختی جادو
درون آموده از عقلی برون اندوده از نوری
یقین منسوج غلمانی مسلم رشته از حوری
زتارت خصم را سوکی بپودت دوست را سوری
اگر نه رزق هستی را کفیل از دست دستوری
چرا از آستین ریزی چو بحر وکان زر و لؤلؤ
زجاه محض تصویری زمجد صرف تمثالی
بدوش هوش دراعه بجسم روح سربالی
شود اقبال اگر مرئی تو آن فرخنده اقبالی
بکن شکرانه ایزد تعالی شانه العالی
که فرمودت وزیر از قد پر از یک بوستان ناژو
الا تا شهر حج بالد زعید راکب دلدل
الا تا خلعت شاهان دهد عزو رباید ذل
لا تا جزو را نبود شکوهی در حضور کل
به درگاهت شتابنده اگر پرویز اگر شنگل
بر بواب تو بنده اگر قاآن اگر منکو
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۲۱ - وله
ای پسری کز جمال خلعت نازت بتن
جان مرا تازه کن از آن شراب کهن
که خلعت شه رسید زری بوجه حسن
زآصفی طلعت است پر از فر ذوالمنن
بمحضرش برفراز زقامتت نارون
بمقدمش برفروز زچهره ات مجمره
گاه شرابست و بس ای قمر می پرست
ما حصل عمر ما گردون برتاک بست
تو دانی احوال من که بایدم بود مست
ساعتی از مستیم ندهم بر هر چه هست
بویژه کاینک مرا بهانه آمد بدست
که آصف آراست تن بخلعتی فاخره
از عجم اکنون نواست تا بعراق عرب
از حسد شور ماست جان مخالف بلب
پیک همایون شاه کوفت حصار کرب
راه نشابور خواست ریزد یا للعجب
ای حسن اخلاق ترک در این حسینی طرب
نغمه ناقوس ران از آن نکو حنجره
بتابر افسانه ات تا کی سامع شوم
یا که پی وصل تو چه قدر تابع شوم
تحمل ازحد گذشت حال منازع شوم
چه مانده از آب رو که باز ضایع شوم
مشنو کامروز هم ببوسه قانع شوم
چو کار بر رندی است به که شود یکسره
دراین بهشتی بساط باتو غنودن خوش است
زکوثر آسا نبیذ بعیش بودن خوش است
زطره و جامه ات گره گشودن خوش است
بروز از پیکرت نور فزودن خوش است
بیاد غلمان ترا بوسه نمودن خوش است
که بر حقیقت بود مجاز چون قنطره
چو رویت از نقش بت گروه بتکّر کنند
پیش بت اسلامیان سجده چو کافر کنند
گرچه رخت را شبیه خلق بآذر کنند
لیک ندانم چرا دامن از او ترکنند
چه مایه مردم که پشت پیش تو چنبر کنند
چنین که برمه زده است مشک خطت چنبره
ایزد روی ترا در خور بوس آفرید
وگرنه روز نخست روی مرا نیز دید
حال بیا رام شو بدون گفت و شنید
که قامتم چون هلال ز ابروانت خمید
عشق لبت عاقبت بگرد من خط کشید
مگر که این نقطه راست خاصیت دایره
باری ای برمهت زموی فتان عبیر
وز بدن نازکت درون کتان حریر
زباده و ساده ات اکنون لابد گزیر
ولی باسب اندر آی پذیره را در پذیر
که بر تماشای جشن وز پی تشریف میر
هرسومه منظریست نشسته بر منظره
وزیر انجم حشم مصدر انصاف و داد
که رسم لغزش ربود بنای دانش نهاد
هم باکابر مجیر هم باصاغر ملاذ
سعدالملک ملک صاحب قدسی نژاد
بدر سپهر وقار حسینقلی خان راد
که عقل با رای اوست چو پیش خور شب پره
در نظر همتش بلندی چرخ پست
خاست زکیهان فتن چو او بمسند نشست
باسخطش کوه را درکمر افتد شکست
هرکه بوی بسته شد زقید افات رست
فلک بکاخش بود شادروانی که هست
مجره اش ریسمان ماه نوش غرغره
کسیکه با صد زبان بهر فنش گفتگوست
چون که بر او رسد مغز نداند ز پوست
برسر خوانش بلند صوت کلوا و اشربواست
لیک منادیش را شرم زلاتسرفواست
قسوره غاب ملک تا که وجودی چو اوست
دشمن روباه وش فرت من قسوره
زابر تا که کف و گاه عطای عمیم
مباینتها بود بنزد ذوق سلیم
سحاب ریزد مطر وی بخشد زر و سیم
آن بخروشی شگفت این بسکوتی عظیم
حقیقت جود اوست زجوش طبع سلیم
باشد اگر اصل ابر تصاعد ابخره
ای ز چو تو آصفی نازان کیهان خدا
برادرت راست نیز چون تو فری جدا
زین دو تن متحد حاجت مردم روا
چنانکه یابند خلق از حسنین اهتدا
بر تو نماید سپهر بمشکلات اقتدا
با او سازد خرد بکارها مشوره
زکلک تو گاه بزم بالد اکلیل و تخت
زگرز او وقت رزم کوه شود لخت لخت
خامه تو طیس را بهم نوردیده رخت
نیزه او جیش را نصرت بخشاد رخت
زفاضل جاه تو است موجود اقبال و بخت
زحشو انعام اوست معدوم آز و شره
زمهر و قهر تو زاد عوالم خیر و شر
ربغض الطاف اوست مبانی نفع و ضر
شمسه ایوان تو مناص شمس و قمر
قبه خرگاه او ملجا فتح و ظفر
گیتی کوی ترا مقیم در رهگذر
گردون قصر ورا ساجد برکنگره
دست زر افشان تو معطی برخاص و عام
تیغ سرافشان او قوت اهل نظام
دامن حزم تو را سپهر در اعتصام
توسن عزم ور استاره زیب لگام
ز پخته افکار تو هر چه بجز وحی خام
با دل آگاه او پیر خرد مسخره
نقود ابذال تو وقف رشید و رضیع
لوای اجلال او عون شریف و وضیع
دلی ترا همچو او بهر مقامی وسیع
طبعی او را چو تو در همه حالی منیع
او را باشد بذات مقتضیاتی بدیع
ترا بود در صفات خصایل نادره
تا دهد آفاق را خلعت نور آفتاب
تا بتمامی نجوم نیاید اندر حساب
تاکه فشاند مطر وقت بهاران سحاب
تا کند از تیرضو رجم شیاطین شهاب
خیام فر ترا عز موبد طناب
وثاق عزورا چرخ برین پنجره
جان مرا تازه کن از آن شراب کهن
که خلعت شه رسید زری بوجه حسن
زآصفی طلعت است پر از فر ذوالمنن
بمحضرش برفراز زقامتت نارون
بمقدمش برفروز زچهره ات مجمره
گاه شرابست و بس ای قمر می پرست
ما حصل عمر ما گردون برتاک بست
تو دانی احوال من که بایدم بود مست
ساعتی از مستیم ندهم بر هر چه هست
بویژه کاینک مرا بهانه آمد بدست
که آصف آراست تن بخلعتی فاخره
از عجم اکنون نواست تا بعراق عرب
از حسد شور ماست جان مخالف بلب
پیک همایون شاه کوفت حصار کرب
راه نشابور خواست ریزد یا للعجب
ای حسن اخلاق ترک در این حسینی طرب
نغمه ناقوس ران از آن نکو حنجره
بتابر افسانه ات تا کی سامع شوم
یا که پی وصل تو چه قدر تابع شوم
تحمل ازحد گذشت حال منازع شوم
چه مانده از آب رو که باز ضایع شوم
مشنو کامروز هم ببوسه قانع شوم
چو کار بر رندی است به که شود یکسره
دراین بهشتی بساط باتو غنودن خوش است
زکوثر آسا نبیذ بعیش بودن خوش است
زطره و جامه ات گره گشودن خوش است
بروز از پیکرت نور فزودن خوش است
بیاد غلمان ترا بوسه نمودن خوش است
که بر حقیقت بود مجاز چون قنطره
چو رویت از نقش بت گروه بتکّر کنند
پیش بت اسلامیان سجده چو کافر کنند
گرچه رخت را شبیه خلق بآذر کنند
لیک ندانم چرا دامن از او ترکنند
چه مایه مردم که پشت پیش تو چنبر کنند
چنین که برمه زده است مشک خطت چنبره
ایزد روی ترا در خور بوس آفرید
وگرنه روز نخست روی مرا نیز دید
حال بیا رام شو بدون گفت و شنید
که قامتم چون هلال ز ابروانت خمید
عشق لبت عاقبت بگرد من خط کشید
مگر که این نقطه راست خاصیت دایره
باری ای برمهت زموی فتان عبیر
وز بدن نازکت درون کتان حریر
زباده و ساده ات اکنون لابد گزیر
ولی باسب اندر آی پذیره را در پذیر
که بر تماشای جشن وز پی تشریف میر
هرسومه منظریست نشسته بر منظره
وزیر انجم حشم مصدر انصاف و داد
که رسم لغزش ربود بنای دانش نهاد
هم باکابر مجیر هم باصاغر ملاذ
سعدالملک ملک صاحب قدسی نژاد
بدر سپهر وقار حسینقلی خان راد
که عقل با رای اوست چو پیش خور شب پره
در نظر همتش بلندی چرخ پست
خاست زکیهان فتن چو او بمسند نشست
باسخطش کوه را درکمر افتد شکست
هرکه بوی بسته شد زقید افات رست
فلک بکاخش بود شادروانی که هست
مجره اش ریسمان ماه نوش غرغره
کسیکه با صد زبان بهر فنش گفتگوست
چون که بر او رسد مغز نداند ز پوست
برسر خوانش بلند صوت کلوا و اشربواست
لیک منادیش را شرم زلاتسرفواست
قسوره غاب ملک تا که وجودی چو اوست
دشمن روباه وش فرت من قسوره
زابر تا که کف و گاه عطای عمیم
مباینتها بود بنزد ذوق سلیم
سحاب ریزد مطر وی بخشد زر و سیم
آن بخروشی شگفت این بسکوتی عظیم
حقیقت جود اوست زجوش طبع سلیم
باشد اگر اصل ابر تصاعد ابخره
ای ز چو تو آصفی نازان کیهان خدا
برادرت راست نیز چون تو فری جدا
زین دو تن متحد حاجت مردم روا
چنانکه یابند خلق از حسنین اهتدا
بر تو نماید سپهر بمشکلات اقتدا
با او سازد خرد بکارها مشوره
زکلک تو گاه بزم بالد اکلیل و تخت
زگرز او وقت رزم کوه شود لخت لخت
خامه تو طیس را بهم نوردیده رخت
نیزه او جیش را نصرت بخشاد رخت
زفاضل جاه تو است موجود اقبال و بخت
زحشو انعام اوست معدوم آز و شره
زمهر و قهر تو زاد عوالم خیر و شر
ربغض الطاف اوست مبانی نفع و ضر
شمسه ایوان تو مناص شمس و قمر
قبه خرگاه او ملجا فتح و ظفر
گیتی کوی ترا مقیم در رهگذر
گردون قصر ورا ساجد برکنگره
دست زر افشان تو معطی برخاص و عام
تیغ سرافشان او قوت اهل نظام
دامن حزم تو را سپهر در اعتصام
توسن عزم ور استاره زیب لگام
ز پخته افکار تو هر چه بجز وحی خام
با دل آگاه او پیر خرد مسخره
نقود ابذال تو وقف رشید و رضیع
لوای اجلال او عون شریف و وضیع
دلی ترا همچو او بهر مقامی وسیع
طبعی او را چو تو در همه حالی منیع
او را باشد بذات مقتضیاتی بدیع
ترا بود در صفات خصایل نادره
تا دهد آفاق را خلعت نور آفتاب
تا بتمامی نجوم نیاید اندر حساب
تاکه فشاند مطر وقت بهاران سحاب
تا کند از تیرضو رجم شیاطین شهاب
خیام فر ترا عز موبد طناب
وثاق عزورا چرخ برین پنجره
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۲۲ - درتوصیف بهار و منقبت حیدر کرار علیه سلام الله
ای پری سیر لعبت با فروغ برجیسی
وی فرشته خو دلبر خو با فریب ابلیسی
می بده که گلشن یافت مرغکان تقدیسی
سرو بن چو آصف زد زعلم ادریسی
نسترن بباغ آمد با جمال بلقیسی
برگ گل بباد آراست مسند سلیمانی
وصل گل چو بلبل دید حال او مشوش شد
در چمن ز بس غلطید بال او منقش شد
گوئی از شرر زآدم سینه اش پر آتش شد
گه ز ناله بیخود گشت گه ز جذبه در غش شد
عاقبت از او بستان جانفزا و دلکش شد
بس به نای جسمانی زد نوایی روحانی
بط میانه سیلاب برطرب منطق بین
چون روان شده کشتی در یمی معمق بین
در نشیبش ازدو پای لنگری معلق بین
بر فرازش از دو بال هی شراع بیرق بین
نی زجان و تن بط را ناخدای و زروق بین
غم ندارد ارگردد دشت و دره طوفانی
کس نداند از غبرا جوش این لطایف چیست
وز شقایق و نسرین زینت موافق چیست
گر زریزش ابرند رنگشان مخالف چیست
ور ز گردش چرخند بویشان موالف چیست
شرق و غرب گیتی را این مه طرایف چیست
آسمان مگر آید بر زمین بمهمانی
تاج مریم گلبن از مطر مکلل دان
وز زمردین سبزه ساق او مخلخل دان
باد نافه آگینش جبرئیل منزل دان
غنچه نوآیینش عیسی ممثل دان
قمری مطوق را راهبی مسلسل دان
میزند همی ناقوس چون کشیش دیرانی
نرگس آمد و بر سر جام سیم و زر دارد
زین بسر نهادن جام تا چه زیر سردارد
این چنین که از مستی میل شور و شر داد
گوئی از می و ساغر مادر و پدر دارد
با بتان گلزای تا چه در نظر دارد
حالیا که سرگرم است چشم او به فتانی
ای پسر ز بالائی رخ بتاب و پستی کن
سر وحدت ار خواهی ترک خود پرستی کن
در گسستن از اغیار رخنه ها بهستی کن
سیر حال مدهوشان درمی الستی کن
تا شود تراممکن باده نوش و مستی کن
عالمی بجو باقی کاین جهان بود فانی
جام صلح کل در ده تابکی پی جنگیم
گر نوای ما نی راست کج مبین که چون چنگیم
آینه صفت هریک مبتلا بصد رنگیم
گر جهیم از این صد زنگ بنگری که یک رنگیم
ما بکشور توحید همسریم و همسنگیم
غیر از این سخن جبر است وان نه کاریزدانی
کم بقلزم حیرت از خرد سفاین ران
کاین شد از چه رو بوجهل وان شد از چه ره سلمان
گر خود از سرشت است این اوسترشتشان ارکان
ور زسرنوشت است این او نوشتشان عنوان
کز سرادق واجب تا مضایق امکان
کس نداند این اسرار جز علی عمرانی
شاه لافتی حیدر کایزدی روان با اوست
در زمین و از قدرت کار آسمان با اوست
آسمان چه حد دارد نظم لامکان با اوست
لامکان ندانم چیست ظاهر و نهان با اوست
ظاهر و نهانرا نیز بذل جسم و جان با اوست
با اساس رحمانیست در لباس انسانی
در محافل علوی او دلیل اطباق است
در مراحل سفلی او کفیل ارزاق است
آب کوثر از مهرش جرعه نوش اشفاق است
نار دوزخ از قهرش ریزه چین احراق است
الغرض چنین مولا کردگار آفاق است
گر بر افکند برقع از جمال نورانی
هم خلیل و نمرودش سوی آستان پویند
هم کلیم و فرعونش بوس آستین جویند
کعبه و کلیسایش گرد رهگذر بویند
زاهد و قدح خوارش زاشتیاق رخ مویند
بر جلالتش ذرات لاشریک له گویند
از حدود اجرامی تا ثغور ارکانی
ای شهی که از دلها مرتفع غرف داری
گرچه نزد کوته بین خیمه در نجف داری
گه بسینه سینا ساز لاتخف داری
گه بعرشه منبر کوس من عرف داری
وه از آن خدائی در کش تو درصدف داری
ای بس از رسل کور است غرق بحر حیرانی
در ممالک ایجاد مالک الرقابی تو
در عوالم ابداع کاشف الحجابی تو
در حدائق فردوس معنی ثوابی تو
در سلاسل نیران صورت عقابی تو
در دفاتر کونین فرد انتخابی تو
بل توئی دو گیتی را هم بنا و هم بانی
هم برون از این افلاک ای بسا فلک از تست
هم در آن فلکها نیز ای بسا ملک از تست
از ملایک از پرسند ذکر یک بیک از تو است
بهر ذکرشان در مغز حس مشترک از تست
حس مشترک را باز دم بدم کمک ازتست
جز بذات تو درکیست این صفات ربانی
خسروا من آن جیحون کز تو بحر لؤلؤیم
لیکن این زمان آلام کرده کمتر از جویم
ظلمت بصر افزود بر سپیدی مویم
آگهی چو از دردم زیبد از تو دارویم
چون ترا ثنا گویم کی سزد دوا جویم
ازحکیم زردشتی یا طبیب نصرانی
زین بلا که بر نامم خامه ولابنگاشت
هرکسم که دید از طعن بر دلم ستم بگماشت
غیر صدر فرخ رخ کش زامتحان پنداشت
وز پی رضای تو خاطرم زلطف انباشت
آنکه شه باستحقاق برکفش مفوض داشت
از وزارت دربار تا امین سلطانی
کاملی که در یک سطر راز صد ورق خواند
فردو زبان کلکش حکم نه طبق راند
رای عالم آرایش در اثر فلق ماند
کز صحایف ملکت بردن غسق تاند
قبض و بسط کیهان را بیش وکم زحق داند
نه زمهر ناهیدی نه زکین کیوانی
تا حدوث او در دهر جلوه از قدم کرده
بهر طاعتش ذرات جمله سرقدم کرده
عدل او مرابع را حوزه حرم کرده
سعی او مراتع را روضه ارم کرده
آنچه او بهفت اقلیم بانی قلم کرده
آسمان نیارد کرد باسحاب نیسانی
در صیانت جمهور مشتغل به تنهائیست
چون نباشد او تنها کومثل بیکتائیست
چرخ پیرش از دانش معتقد بوالائیست
همچو بخت شه گرجه مشتهر ببرنائیست
هرکه در جهان امروز منتخب بدانائیست
در حضور تو گردد منتسب بنادانی
ایکه شش جهه گشته پر مواهب از آلات
صدره صدارت از صد تفاخر از بالات
مه همی سجود آور نزد غره غرات
خور همی درود انگیز پیش رای ملک آرات
گسترد چو خالیگر خوان بکاخ عرش آسات
بال قدسیان از وی میکند مگس رانی
گر چه دیده دولت جسته از لقایت نور
لیکن از فتوت نیست این معارجت منظور
کی عجوز گیتی را بر غرور تو مقدور
کز عروس هستی هم نی وجود تو مسرور
بلکه مرترا درخلد دل نمیرباید حور
در نگیرد اندر مرد عشوه های نسوانی
داورا مرا ز آغاز چون گزیده ز اکرام
به که این کرم گردد همعنان با انجام
شعر من بمدح تو تاج تارک الهام
جود تو بشعر من ذخر گردش ایام
چون من و توئی دیگر درکلام و در انعام
این سپهر مشکل کار ناورد بآسانی
تا همی بتابد ماه بر در تو دربان باد
تاهمی درخشد مهر در رخ تو حیران باد
محفل تو از نزهت غیرت گلستان باد
صد چو من هزار آوا مر ترا ثنا خوان باد
خاطر بداندیشت روز و شب پریشان باد
گرچه در زمانت نیست نامی از پریشانی
وی فرشته خو دلبر خو با فریب ابلیسی
می بده که گلشن یافت مرغکان تقدیسی
سرو بن چو آصف زد زعلم ادریسی
نسترن بباغ آمد با جمال بلقیسی
برگ گل بباد آراست مسند سلیمانی
وصل گل چو بلبل دید حال او مشوش شد
در چمن ز بس غلطید بال او منقش شد
گوئی از شرر زآدم سینه اش پر آتش شد
گه ز ناله بیخود گشت گه ز جذبه در غش شد
عاقبت از او بستان جانفزا و دلکش شد
بس به نای جسمانی زد نوایی روحانی
بط میانه سیلاب برطرب منطق بین
چون روان شده کشتی در یمی معمق بین
در نشیبش ازدو پای لنگری معلق بین
بر فرازش از دو بال هی شراع بیرق بین
نی زجان و تن بط را ناخدای و زروق بین
غم ندارد ارگردد دشت و دره طوفانی
کس نداند از غبرا جوش این لطایف چیست
وز شقایق و نسرین زینت موافق چیست
گر زریزش ابرند رنگشان مخالف چیست
ور ز گردش چرخند بویشان موالف چیست
شرق و غرب گیتی را این مه طرایف چیست
آسمان مگر آید بر زمین بمهمانی
تاج مریم گلبن از مطر مکلل دان
وز زمردین سبزه ساق او مخلخل دان
باد نافه آگینش جبرئیل منزل دان
غنچه نوآیینش عیسی ممثل دان
قمری مطوق را راهبی مسلسل دان
میزند همی ناقوس چون کشیش دیرانی
نرگس آمد و بر سر جام سیم و زر دارد
زین بسر نهادن جام تا چه زیر سردارد
این چنین که از مستی میل شور و شر داد
گوئی از می و ساغر مادر و پدر دارد
با بتان گلزای تا چه در نظر دارد
حالیا که سرگرم است چشم او به فتانی
ای پسر ز بالائی رخ بتاب و پستی کن
سر وحدت ار خواهی ترک خود پرستی کن
در گسستن از اغیار رخنه ها بهستی کن
سیر حال مدهوشان درمی الستی کن
تا شود تراممکن باده نوش و مستی کن
عالمی بجو باقی کاین جهان بود فانی
جام صلح کل در ده تابکی پی جنگیم
گر نوای ما نی راست کج مبین که چون چنگیم
آینه صفت هریک مبتلا بصد رنگیم
گر جهیم از این صد زنگ بنگری که یک رنگیم
ما بکشور توحید همسریم و همسنگیم
غیر از این سخن جبر است وان نه کاریزدانی
کم بقلزم حیرت از خرد سفاین ران
کاین شد از چه رو بوجهل وان شد از چه ره سلمان
گر خود از سرشت است این اوسترشتشان ارکان
ور زسرنوشت است این او نوشتشان عنوان
کز سرادق واجب تا مضایق امکان
کس نداند این اسرار جز علی عمرانی
شاه لافتی حیدر کایزدی روان با اوست
در زمین و از قدرت کار آسمان با اوست
آسمان چه حد دارد نظم لامکان با اوست
لامکان ندانم چیست ظاهر و نهان با اوست
ظاهر و نهانرا نیز بذل جسم و جان با اوست
با اساس رحمانیست در لباس انسانی
در محافل علوی او دلیل اطباق است
در مراحل سفلی او کفیل ارزاق است
آب کوثر از مهرش جرعه نوش اشفاق است
نار دوزخ از قهرش ریزه چین احراق است
الغرض چنین مولا کردگار آفاق است
گر بر افکند برقع از جمال نورانی
هم خلیل و نمرودش سوی آستان پویند
هم کلیم و فرعونش بوس آستین جویند
کعبه و کلیسایش گرد رهگذر بویند
زاهد و قدح خوارش زاشتیاق رخ مویند
بر جلالتش ذرات لاشریک له گویند
از حدود اجرامی تا ثغور ارکانی
ای شهی که از دلها مرتفع غرف داری
گرچه نزد کوته بین خیمه در نجف داری
گه بسینه سینا ساز لاتخف داری
گه بعرشه منبر کوس من عرف داری
وه از آن خدائی در کش تو درصدف داری
ای بس از رسل کور است غرق بحر حیرانی
در ممالک ایجاد مالک الرقابی تو
در عوالم ابداع کاشف الحجابی تو
در حدائق فردوس معنی ثوابی تو
در سلاسل نیران صورت عقابی تو
در دفاتر کونین فرد انتخابی تو
بل توئی دو گیتی را هم بنا و هم بانی
هم برون از این افلاک ای بسا فلک از تست
هم در آن فلکها نیز ای بسا ملک از تست
از ملایک از پرسند ذکر یک بیک از تو است
بهر ذکرشان در مغز حس مشترک از تست
حس مشترک را باز دم بدم کمک ازتست
جز بذات تو درکیست این صفات ربانی
خسروا من آن جیحون کز تو بحر لؤلؤیم
لیکن این زمان آلام کرده کمتر از جویم
ظلمت بصر افزود بر سپیدی مویم
آگهی چو از دردم زیبد از تو دارویم
چون ترا ثنا گویم کی سزد دوا جویم
ازحکیم زردشتی یا طبیب نصرانی
زین بلا که بر نامم خامه ولابنگاشت
هرکسم که دید از طعن بر دلم ستم بگماشت
غیر صدر فرخ رخ کش زامتحان پنداشت
وز پی رضای تو خاطرم زلطف انباشت
آنکه شه باستحقاق برکفش مفوض داشت
از وزارت دربار تا امین سلطانی
کاملی که در یک سطر راز صد ورق خواند
فردو زبان کلکش حکم نه طبق راند
رای عالم آرایش در اثر فلق ماند
کز صحایف ملکت بردن غسق تاند
قبض و بسط کیهان را بیش وکم زحق داند
نه زمهر ناهیدی نه زکین کیوانی
تا حدوث او در دهر جلوه از قدم کرده
بهر طاعتش ذرات جمله سرقدم کرده
عدل او مرابع را حوزه حرم کرده
سعی او مراتع را روضه ارم کرده
آنچه او بهفت اقلیم بانی قلم کرده
آسمان نیارد کرد باسحاب نیسانی
در صیانت جمهور مشتغل به تنهائیست
چون نباشد او تنها کومثل بیکتائیست
چرخ پیرش از دانش معتقد بوالائیست
همچو بخت شه گرجه مشتهر ببرنائیست
هرکه در جهان امروز منتخب بدانائیست
در حضور تو گردد منتسب بنادانی
ایکه شش جهه گشته پر مواهب از آلات
صدره صدارت از صد تفاخر از بالات
مه همی سجود آور نزد غره غرات
خور همی درود انگیز پیش رای ملک آرات
گسترد چو خالیگر خوان بکاخ عرش آسات
بال قدسیان از وی میکند مگس رانی
گر چه دیده دولت جسته از لقایت نور
لیکن از فتوت نیست این معارجت منظور
کی عجوز گیتی را بر غرور تو مقدور
کز عروس هستی هم نی وجود تو مسرور
بلکه مرترا درخلد دل نمیرباید حور
در نگیرد اندر مرد عشوه های نسوانی
داورا مرا ز آغاز چون گزیده ز اکرام
به که این کرم گردد همعنان با انجام
شعر من بمدح تو تاج تارک الهام
جود تو بشعر من ذخر گردش ایام
چون من و توئی دیگر درکلام و در انعام
این سپهر مشکل کار ناورد بآسانی
تا همی بتابد ماه بر در تو دربان باد
تاهمی درخشد مهر در رخ تو حیران باد
محفل تو از نزهت غیرت گلستان باد
صد چو من هزار آوا مر ترا ثنا خوان باد
خاطر بداندیشت روز و شب پریشان باد
گرچه در زمانت نیست نامی از پریشانی
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۲۳ - در تهنیت عیدنوروز و منقبت اسدالله الغالب علی بن ابیطالب علیه السلام گوید
چو نوروز کاوه سان علم برکتف نهاد
سربیور است دی ز تاج و تن او فتاد
فریدون فرودین برآمد بتخت شاد
در و دشت جست زیب چو او رنگ کیقباد
شخ و شاخ یافت لعل چو اکلیل بهمسنی
یکی بین گل که در بردن قلوب
چو سرمست شاهدیست که بد ننگرد زخوب
ایاغ وی از طلوع پر از باده تا غروب
گه از رقص در شمال گه از وجد در جنوب
گه از باد مستوی گه از بار منحنی
همی از بنفشه ام پرست از شگفت دل
کز اردی بهشت مه چو شد سوی دی گسل
بتنهابجیش برد زد و گشت مستقل
بدان نازکی که بود حریر از تنش خجل
شکست آن سپه که داشت زیخ درع آهنی
چمن ازجمال گل چو خورشید ازسپهر
گل سرخ در چمن چو اندر سپهر مهر
و یا گل چو لعبتی است که جان بشکرد بمهر
بویژه چو صبحگاه نقاب افکند ز چهر
همی بلبلش بجان نماید برهمنی
الا ایکه طرات کشد ماه را بغل
بگرد لب تو خط چو بر آب خضر پل
کنون کز شقیق گشت چمن پر ایاغ و مل
بپای درخت سرو زدست بتی چو گل
زمن بشنو این سخن بزن جام یک منی
بچم در میان باغ ز ایوان کناره کن
چمن زار چهر خویش پر از ماهپاره کن
زسنبل کلاله ساز زگل گوشواره کن
بسوسن کنایه گوی بسعتر اشاره کن
بدان جعد سعتری وز آن خط سوسنی
جهان گرچه از بهار چو خلد از منزهی است
ولی کوی تو ز روح بخلدش شهنشهی است
ز برد ستبرقیت عیان ماه خرگهی است
نظر درحضور تو بطوبی ز ابلهی است
که طوبی برتو نیز نماید فروتنی
به بستان چرا روم که بستان من تویی
بدان چهر لاله گون گلستان من توئی
به ریحان چه می کنم که ریحان من توئی
شکفته گل بهشت بدوران من توئی
برتو حدیث گل کند کشف کودنی
زرشک عذار تو خجل نقش آزری
ز آزرم قامتت به گل سرو کشمری
برد پیکرت شکیب ز دیبای شوشتری
خم ابروان تو چو شمشیر حیدری
همی رمز دوستی نماید بدشمنی
بتا ایکه عارضت بر از مه لطافتش
به نزد تو قد سرو به شرم از ظرافتش
به نوروز باده نوش که پاید شرافتش
چو امروز شد عیان شه دین خلافتش
شد این روز نو ز حق مثل در مزینی
علی آنکه هرچه هست ظهورات ذات اوست
کمالات ذوالجلال پدید از صفات اوست
دوصد خضر جرعه نوش ز عین الحیات اوست
ثبات زمین و چرخ طفیل ثبات اوست
از او تافته وجود بهر قاصی و دنی
بهر جا که بنگری هم او هست و غیر نیست
بجز ذکر وصل او بمقیات و دیر نیست
خرد را ز ملک وی بدر پای سیر نیست
قضا بی رضای او پی شر و خیر نیست
از او جسته کاینات طراز مکونی
بر اضداد چون قدم حدوثش موافق است
همانگه که راتق است همانگاه فاتق است
بیک شب بیک بدن مه چل سرادق است
ز سهمش زمان رزم مغارب مشارق است
نه این سازد ایسری نه آن دارد ایمنی
بر پاک جان او ملایک قوالبند
گه تند خشم او ضیاغم ارانبند
بکاخش طباق سبع چو نسج عناکبند
بسکان درگهش که قدسی مراتبند
بجان بال جبرئیل کند باد بیزنی
گر او را به بوالبشر جهات نبوت است
ولی در نهانیش حقوق ابوت است
هویدا ازو بدهر نتاج مشیت است
در اقلیم فروی که گلزار وحدت است
چه سلطان و چه گدا چه مسکین و چه غنی
خدیوا توئی که عرش چو گوئی بدست تست
سر جمله انبیا بجان پای بست تست
فراتر زلامکان بساط نشست تست
ندیده کسی ترا بد انسان که هست تست
که حق عز اسمه نبوده است دیدنی
زایجاد تو بخلق شد اکرامی از خدا
رسل از تو دل قوی بصمصامی از خدا
بهر گام در رسد ترا کامی از خدا
نه بشکستی ار تو بت نبد نامی از خدا
چه فرخ سیاستی جه نیکو زلیفنی
تو بخشنده نجوم بچرخ معلقی
تو آرندة نبات زارض مطبقی
که خواند مقیدت که بالذات مطلقی
گهی دستگیر نوح ببطنان زوزقی
گهی یاور شعیب بصحرای مدینی
شها ایکه عقلهاست بمهر تو مفتتن
بیجیحون نگر که ساخت معطر ز تو دهن
اگر چه بمدحتت نیاید ز من سخن
ولیکن از این خوشم که از بحر طبع من
شود بزم اصدقات پراصدقات پر از در مخزنی
بویژه خدیو یزد خداوند فتح و نصر
براهیم نامور خلیل خدیو عصر
بدل ضیغم نبرد برخ آفتاب عصر
چنان از نخست عمر بصفوت شده است حصر
که چون صبح دویم است ز پاکیزه دامنی
نخواهد خلود خلد کسی کآیدش انیس
نبیند خمار خمرتنی کافتدش جلیس
سوالش همی رشیق جوابش همه سلیس
بخوان عمیم وی مه و مهر کاسه لیس
بدیگ نعیم وی فلک را نهنبنی
بظل حمایتش بود نازش جهان
نفاذش زمعدلت شد آرامش جهان
همانا زحق نبود جز او خواهش جهان
چو جولان دهد سمند بر آرایش جهان
نهد ابلق سپهر زسرخوی توسنی
امیرا توئی که چرخ دخیل سریر تست
در امداد نور شمس رهین ضمیرتست
میامن بپای خویش بمنت اسیرتست
صفابخش روزگار کلام هژیژتست
که چون وحی منزل است زکشی و متقنی
گهرپاش کلک تو که شد ملجأ ثقات
بود وقت حل و عقد کلید در نجات
زمحمود خط وی جهان رشک سومنات
فشاند بصفحه مشک هی از معدن دوات
اگر چه ندیده است کسی مشک معدنی
گر از عقل تن کنند در آن تن تو جانیا
و گرجان بدن شود تو در وی روانیا
بارض اندر از علو دگر آسمانیا
دل چرخ پیر را تو بخت جوانیا
بزد نقش پای تو سرمه بگر زنی
ترا درگه نبرد غم از گرم و سرد نیست
ولی با تو چرخ را توان نبرد نیست
ز انبوه لشکرت مراندیشه گرد نیست
جهان جمله دیده ام تنی چون تو مرد نیست
بتولید مثل تست جهان را سترونی
مها ایکه به ز تو نسنجد سخن کسی
بمن بین که نی چو من ز اهل زمن کسی
تلفظ چومن نکرد بدر عدن کسی
ولیکن نداشته است چو ممدوح من کسی
نه فرخنده فرخی نه استاد سوزنی
الا تا که بشکفد به هر سال گل بباغ
الا تا که بردمد شقایق بکوه و راغ
همی تا که زنبق است فروزنده دماغ
رخت باد پر فروغ دلت باد در فراغ
زالطاف خسروی ز تایید ذوالمنی
سربیور است دی ز تاج و تن او فتاد
فریدون فرودین برآمد بتخت شاد
در و دشت جست زیب چو او رنگ کیقباد
شخ و شاخ یافت لعل چو اکلیل بهمسنی
یکی بین گل که در بردن قلوب
چو سرمست شاهدیست که بد ننگرد زخوب
ایاغ وی از طلوع پر از باده تا غروب
گه از رقص در شمال گه از وجد در جنوب
گه از باد مستوی گه از بار منحنی
همی از بنفشه ام پرست از شگفت دل
کز اردی بهشت مه چو شد سوی دی گسل
بتنهابجیش برد زد و گشت مستقل
بدان نازکی که بود حریر از تنش خجل
شکست آن سپه که داشت زیخ درع آهنی
چمن ازجمال گل چو خورشید ازسپهر
گل سرخ در چمن چو اندر سپهر مهر
و یا گل چو لعبتی است که جان بشکرد بمهر
بویژه چو صبحگاه نقاب افکند ز چهر
همی بلبلش بجان نماید برهمنی
الا ایکه طرات کشد ماه را بغل
بگرد لب تو خط چو بر آب خضر پل
کنون کز شقیق گشت چمن پر ایاغ و مل
بپای درخت سرو زدست بتی چو گل
زمن بشنو این سخن بزن جام یک منی
بچم در میان باغ ز ایوان کناره کن
چمن زار چهر خویش پر از ماهپاره کن
زسنبل کلاله ساز زگل گوشواره کن
بسوسن کنایه گوی بسعتر اشاره کن
بدان جعد سعتری وز آن خط سوسنی
جهان گرچه از بهار چو خلد از منزهی است
ولی کوی تو ز روح بخلدش شهنشهی است
ز برد ستبرقیت عیان ماه خرگهی است
نظر درحضور تو بطوبی ز ابلهی است
که طوبی برتو نیز نماید فروتنی
به بستان چرا روم که بستان من تویی
بدان چهر لاله گون گلستان من توئی
به ریحان چه می کنم که ریحان من توئی
شکفته گل بهشت بدوران من توئی
برتو حدیث گل کند کشف کودنی
زرشک عذار تو خجل نقش آزری
ز آزرم قامتت به گل سرو کشمری
برد پیکرت شکیب ز دیبای شوشتری
خم ابروان تو چو شمشیر حیدری
همی رمز دوستی نماید بدشمنی
بتا ایکه عارضت بر از مه لطافتش
به نزد تو قد سرو به شرم از ظرافتش
به نوروز باده نوش که پاید شرافتش
چو امروز شد عیان شه دین خلافتش
شد این روز نو ز حق مثل در مزینی
علی آنکه هرچه هست ظهورات ذات اوست
کمالات ذوالجلال پدید از صفات اوست
دوصد خضر جرعه نوش ز عین الحیات اوست
ثبات زمین و چرخ طفیل ثبات اوست
از او تافته وجود بهر قاصی و دنی
بهر جا که بنگری هم او هست و غیر نیست
بجز ذکر وصل او بمقیات و دیر نیست
خرد را ز ملک وی بدر پای سیر نیست
قضا بی رضای او پی شر و خیر نیست
از او جسته کاینات طراز مکونی
بر اضداد چون قدم حدوثش موافق است
همانگه که راتق است همانگاه فاتق است
بیک شب بیک بدن مه چل سرادق است
ز سهمش زمان رزم مغارب مشارق است
نه این سازد ایسری نه آن دارد ایمنی
بر پاک جان او ملایک قوالبند
گه تند خشم او ضیاغم ارانبند
بکاخش طباق سبع چو نسج عناکبند
بسکان درگهش که قدسی مراتبند
بجان بال جبرئیل کند باد بیزنی
گر او را به بوالبشر جهات نبوت است
ولی در نهانیش حقوق ابوت است
هویدا ازو بدهر نتاج مشیت است
در اقلیم فروی که گلزار وحدت است
چه سلطان و چه گدا چه مسکین و چه غنی
خدیوا توئی که عرش چو گوئی بدست تست
سر جمله انبیا بجان پای بست تست
فراتر زلامکان بساط نشست تست
ندیده کسی ترا بد انسان که هست تست
که حق عز اسمه نبوده است دیدنی
زایجاد تو بخلق شد اکرامی از خدا
رسل از تو دل قوی بصمصامی از خدا
بهر گام در رسد ترا کامی از خدا
نه بشکستی ار تو بت نبد نامی از خدا
چه فرخ سیاستی جه نیکو زلیفنی
تو بخشنده نجوم بچرخ معلقی
تو آرندة نبات زارض مطبقی
که خواند مقیدت که بالذات مطلقی
گهی دستگیر نوح ببطنان زوزقی
گهی یاور شعیب بصحرای مدینی
شها ایکه عقلهاست بمهر تو مفتتن
بیجیحون نگر که ساخت معطر ز تو دهن
اگر چه بمدحتت نیاید ز من سخن
ولیکن از این خوشم که از بحر طبع من
شود بزم اصدقات پراصدقات پر از در مخزنی
بویژه خدیو یزد خداوند فتح و نصر
براهیم نامور خلیل خدیو عصر
بدل ضیغم نبرد برخ آفتاب عصر
چنان از نخست عمر بصفوت شده است حصر
که چون صبح دویم است ز پاکیزه دامنی
نخواهد خلود خلد کسی کآیدش انیس
نبیند خمار خمرتنی کافتدش جلیس
سوالش همی رشیق جوابش همه سلیس
بخوان عمیم وی مه و مهر کاسه لیس
بدیگ نعیم وی فلک را نهنبنی
بظل حمایتش بود نازش جهان
نفاذش زمعدلت شد آرامش جهان
همانا زحق نبود جز او خواهش جهان
چو جولان دهد سمند بر آرایش جهان
نهد ابلق سپهر زسرخوی توسنی
امیرا توئی که چرخ دخیل سریر تست
در امداد نور شمس رهین ضمیرتست
میامن بپای خویش بمنت اسیرتست
صفابخش روزگار کلام هژیژتست
که چون وحی منزل است زکشی و متقنی
گهرپاش کلک تو که شد ملجأ ثقات
بود وقت حل و عقد کلید در نجات
زمحمود خط وی جهان رشک سومنات
فشاند بصفحه مشک هی از معدن دوات
اگر چه ندیده است کسی مشک معدنی
گر از عقل تن کنند در آن تن تو جانیا
و گرجان بدن شود تو در وی روانیا
بارض اندر از علو دگر آسمانیا
دل چرخ پیر را تو بخت جوانیا
بزد نقش پای تو سرمه بگر زنی
ترا درگه نبرد غم از گرم و سرد نیست
ولی با تو چرخ را توان نبرد نیست
ز انبوه لشکرت مراندیشه گرد نیست
جهان جمله دیده ام تنی چون تو مرد نیست
بتولید مثل تست جهان را سترونی
مها ایکه به ز تو نسنجد سخن کسی
بمن بین که نی چو من ز اهل زمن کسی
تلفظ چومن نکرد بدر عدن کسی
ولیکن نداشته است چو ممدوح من کسی
نه فرخنده فرخی نه استاد سوزنی
الا تا که بشکفد به هر سال گل بباغ
الا تا که بردمد شقایق بکوه و راغ
همی تا که زنبق است فروزنده دماغ
رخت باد پر فروغ دلت باد در فراغ
زالطاف خسروی ز تایید ذوالمنی
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۲۴ - در تهنیت عید صیام
ای خم ابروی تو بزلف مجعد
همچو مهی نو بشام عید مقید
قرب طرب جو که روز گشت مبعد
شد بفراز شفق هلال مصعد
ریزمیی چون شفق بجام هلالی
با زخم بوی خمر یافته تصعید
مستند آبا و امهات و موالید
درکف دهر از جنان فتاده مقالید
آخر آبان مه است وگشته از آن عید
«اول اردی بهشت ماه جلالی »
ای بجمالت سرشت صفوت نوروز
چهره ات اندر دو زلف ماه شب افروز
ساز قدح کن کزوست درجگرم سوز
بر عدد روزگار روزه یک امروز
بخش مرا سی ایاغ می بتوالی
عقل من از خواب روز مجنون گردید
دل ز نشست شبم پر از خون گردید
روزم شب شد شرابم افیون گردید
راست شنو روزگار وارون گردید
مسند ایام را گرفت لیالی
ای تن تو خوبتر ز روح فرشته
گرد رخت حسن خط ناز نبشته
باز طرب را پدید شد سر رشته
خیز که اینک قضای عهد گذشته
یک مه باید زدن شراب دو سالی
بزم رنود ار نداشت زمرمه نی
بود بمسجد اگر تهاجم لاشی
امروز آن کر و فر دگرگون شد هی
هرچه بگوئی کم است مجلس بی می
آنچه بخواهی پر است مسجد خالی
موذن کازرد بر مناره گلورا
برد ز سر خواب خلق برز وکورا
صوتش سوزن نمود بر تن مورا
شکر که اکنون زرشک مطرب اورا
گشته به لالی بدل زبان بلالی
باز زخردان گسست سلک بزرگان
جام میشان فتاد از تن گرگان
میکده گردید وقف عیش سترکان
یافت تبدل بفکر غمره ترکان
ذکر ابوحمزه فرید ثمالی
شد فرح از چرخ بر زمین متراکم
هر طرف از عشرتی بپاست مراسم
صف زده اندر اسلام خواجه اعاظم
خواجه اعظم محمد بن القاسم
آنکه ملقب بود زشاه بوالی
عرش محامد براق ران معارج
جان روافض هلاک جسم خوارج
مفخر دانشوران داخل و خارج
داده ز اقرانش ارتقای معارج
عاطفت حق تبارک و تعالی
فاتح ابواب مغلقات مباحث
سد سدید سبیل سیل حوادث
تخت نیارا زمجد نعم الوارث
در برجاهش که هست عالم ثالث
ارض و سما کلبه ایست سافل و عالی
ایکه زرایت بدام رای و نجاشی
عقل برهوشت از فطن بتحاشی
فتح و ظفر را بدوش از تو غواشی
بزم ترا آسمان مقیم حواشی
کوی تو را بخت پاسبان حوالی
میرا بهر ملوک ازگهر وگنج
بی سخن شاعران نخیزد جز رنج
شعر بماند نه حکمرانی از گنج
خاصه چو من شاعری ادیب سخن سنج
کامده ضرب المثل بنغزه مقالی
پار در این بزم و این بساط و همین تخت
سعدالملک آرمیده بود جوان بخت
امروز از سست کار کرده و یا سخت
شعر منش حاصل است نی زر و نی رخت
زان همه اعتبار ملکی و مالی
هان چکنی تا بمن که دور تو باشد
گردش گیتی منوط شورتو باشد
شیر فلک سخره پیش ثور تو باشد
به که بما لطف و بذل طور تو باشد
کت بستائیم درخجسته خصالی
تا بفلک باشد از هلال علامت
تا رمضانست ماه خیر و کرامت
تاکه بشوال درخوشی است اقامت
شادی بی یاد تو بدام ندامت
صدر جدا از تو در شکنج لئالی
همچو مهی نو بشام عید مقید
قرب طرب جو که روز گشت مبعد
شد بفراز شفق هلال مصعد
ریزمیی چون شفق بجام هلالی
با زخم بوی خمر یافته تصعید
مستند آبا و امهات و موالید
درکف دهر از جنان فتاده مقالید
آخر آبان مه است وگشته از آن عید
«اول اردی بهشت ماه جلالی »
ای بجمالت سرشت صفوت نوروز
چهره ات اندر دو زلف ماه شب افروز
ساز قدح کن کزوست درجگرم سوز
بر عدد روزگار روزه یک امروز
بخش مرا سی ایاغ می بتوالی
عقل من از خواب روز مجنون گردید
دل ز نشست شبم پر از خون گردید
روزم شب شد شرابم افیون گردید
راست شنو روزگار وارون گردید
مسند ایام را گرفت لیالی
ای تن تو خوبتر ز روح فرشته
گرد رخت حسن خط ناز نبشته
باز طرب را پدید شد سر رشته
خیز که اینک قضای عهد گذشته
یک مه باید زدن شراب دو سالی
بزم رنود ار نداشت زمرمه نی
بود بمسجد اگر تهاجم لاشی
امروز آن کر و فر دگرگون شد هی
هرچه بگوئی کم است مجلس بی می
آنچه بخواهی پر است مسجد خالی
موذن کازرد بر مناره گلورا
برد ز سر خواب خلق برز وکورا
صوتش سوزن نمود بر تن مورا
شکر که اکنون زرشک مطرب اورا
گشته به لالی بدل زبان بلالی
باز زخردان گسست سلک بزرگان
جام میشان فتاد از تن گرگان
میکده گردید وقف عیش سترکان
یافت تبدل بفکر غمره ترکان
ذکر ابوحمزه فرید ثمالی
شد فرح از چرخ بر زمین متراکم
هر طرف از عشرتی بپاست مراسم
صف زده اندر اسلام خواجه اعاظم
خواجه اعظم محمد بن القاسم
آنکه ملقب بود زشاه بوالی
عرش محامد براق ران معارج
جان روافض هلاک جسم خوارج
مفخر دانشوران داخل و خارج
داده ز اقرانش ارتقای معارج
عاطفت حق تبارک و تعالی
فاتح ابواب مغلقات مباحث
سد سدید سبیل سیل حوادث
تخت نیارا زمجد نعم الوارث
در برجاهش که هست عالم ثالث
ارض و سما کلبه ایست سافل و عالی
ایکه زرایت بدام رای و نجاشی
عقل برهوشت از فطن بتحاشی
فتح و ظفر را بدوش از تو غواشی
بزم ترا آسمان مقیم حواشی
کوی تو را بخت پاسبان حوالی
میرا بهر ملوک ازگهر وگنج
بی سخن شاعران نخیزد جز رنج
شعر بماند نه حکمرانی از گنج
خاصه چو من شاعری ادیب سخن سنج
کامده ضرب المثل بنغزه مقالی
پار در این بزم و این بساط و همین تخت
سعدالملک آرمیده بود جوان بخت
امروز از سست کار کرده و یا سخت
شعر منش حاصل است نی زر و نی رخت
زان همه اعتبار ملکی و مالی
هان چکنی تا بمن که دور تو باشد
گردش گیتی منوط شورتو باشد
شیر فلک سخره پیش ثور تو باشد
به که بما لطف و بذل طور تو باشد
کت بستائیم درخجسته خصالی
تا بفلک باشد از هلال علامت
تا رمضانست ماه خیر و کرامت
تاکه بشوال درخوشی است اقامت
شادی بی یاد تو بدام ندامت
صدر جدا از تو در شکنج لئالی
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۲۵ - وله
از بیم آصف ای تتری ترک نوشخند
چندی دراصفهان نفکندی بکس کمند
نز زنده رود کشته بدت تا بهیرمند
نه ازهری زدی علم جور تا هرند
حالی به ری شد آصف و قم ای شه خجند
گام خطا بقمشه زن و جام کین به جی
در مرزکاوه خون سیاووش کن بجام
ز افراسیاب غمزه نما عزم قتل عام
خوارزم تست ملک ورا چون سلیل سام
نه گیووش زمژه بما رمح انتقام
کآن آصف جم اختر جاماسب اهتمام
شد زی سریر شاه عجم جانشین کی
شهناز عدل میر چو میخواست زار غنون
رفتی از این حصار همایون بلد برون
عشاق بدبشور حسینی زتو مصون
طبع مخالفت بموالف نزدجنون
هین راست شد بتو زمن فته روکنون
در اصفهان نوای نشابور زن به نی
حالی ثنا شمارم اگر گوئیم هجا
ایدون شفا شناسم اگر خواهیم فجا
نبود زخوف ظلم تو بر هستیم رجا
رفت آنکه داشت عدل بدرگاهش التجا
جای تطاولت به از این مملکت کجا
وقت دلیریت به از این روزگارکی
خیز و بچهره ذو ذنب طره تاب ده
جای دو اهرمن بیک انور شهاب ده
مریخ رابتیر مژه انقلاب ده
وز زهره ذقن بقمر التهاب ده
با مشتری بسطوت کیوان جواب ده
کز چرخ ملک تافت خور مجد ضوء و فی
جوزا صفت بتیغ کن اخیار را دو لخت
اشرار را باوج ثریا گذار تخت
با سهم قوس کین بتن کعبه دوز رخت
سستی مکن بپای بمیزان جور سخت
رفت آن سماک رامح اقبال و بدر بخت
کز هیبتش گرفت اسد هیئت جدی
گرچه کنون بدام تو خلقی بود اسیر
برنا نداند آهوی شیر افکنت ز پیر
یکسان پرد خدنگ تو از ناوک و حریر
پیش خطب نفس نکشد از ندم عبیر
لیکن امیدم آنکه بدین زودی از وزیر
ملک انتظام گیرد وگردد فساد طی
مسعود خطه ای که پذیرد ورود او
معبود بنده که نماید سجود او
اسرار غیب جلوه گر است از شهود او
کافی است چون مواعد یزدان عهود او
اختر کند قیام بگاه قعود او
کشور برد یسار مدام از یمین وی
ای ساز کرده دولت تو بربط شباب
دعد جهان نو اخته برنام تو رباب
بگرفته بکر فضل بکاخت ز رخ نقاب
جاهت بجعد شاهد فر ریخته گلاب
بر خوان بینش تو زتایید حق کتاب
درجام دانشت زخم ذوالجلال می
تا برفشاندی از سر این مرز و بوم ذیل
گفتی که برد بیخ و بن مکرمات سیل
خسروان وزن یافت تغلب بقسط کیل
هیهات وجه جست تبدل بوای و ویل
دربارگاه روز کنون مقتداست لیل
برمتکای رشد کنون متکی است غی
زاردی بهشت برد تموز عدم حیات
خرداد مانده زآذر مرداد هجر مات
مهر ازسپهر قوه فرا بستد از نبات
بر عندلیب راغ زندتیر ترهات
نوروز ماه رفتی و برجان کاینات
شد صرصر بهار بتر از سموم دی
تا مسافران ز ره آید بشیرها
تا زان بشیرهاست چو منت پذیرها
تا در دول مراوده است از سفیرها
تا از ملل شک است و یقین در ضمیرها
گوید اجل عدوی ترا رو بمیر، ها
گوید امل محب ترا می بگیر، هی
چندی دراصفهان نفکندی بکس کمند
نز زنده رود کشته بدت تا بهیرمند
نه ازهری زدی علم جور تا هرند
حالی به ری شد آصف و قم ای شه خجند
گام خطا بقمشه زن و جام کین به جی
در مرزکاوه خون سیاووش کن بجام
ز افراسیاب غمزه نما عزم قتل عام
خوارزم تست ملک ورا چون سلیل سام
نه گیووش زمژه بما رمح انتقام
کآن آصف جم اختر جاماسب اهتمام
شد زی سریر شاه عجم جانشین کی
شهناز عدل میر چو میخواست زار غنون
رفتی از این حصار همایون بلد برون
عشاق بدبشور حسینی زتو مصون
طبع مخالفت بموالف نزدجنون
هین راست شد بتو زمن فته روکنون
در اصفهان نوای نشابور زن به نی
حالی ثنا شمارم اگر گوئیم هجا
ایدون شفا شناسم اگر خواهیم فجا
نبود زخوف ظلم تو بر هستیم رجا
رفت آنکه داشت عدل بدرگاهش التجا
جای تطاولت به از این مملکت کجا
وقت دلیریت به از این روزگارکی
خیز و بچهره ذو ذنب طره تاب ده
جای دو اهرمن بیک انور شهاب ده
مریخ رابتیر مژه انقلاب ده
وز زهره ذقن بقمر التهاب ده
با مشتری بسطوت کیوان جواب ده
کز چرخ ملک تافت خور مجد ضوء و فی
جوزا صفت بتیغ کن اخیار را دو لخت
اشرار را باوج ثریا گذار تخت
با سهم قوس کین بتن کعبه دوز رخت
سستی مکن بپای بمیزان جور سخت
رفت آن سماک رامح اقبال و بدر بخت
کز هیبتش گرفت اسد هیئت جدی
گرچه کنون بدام تو خلقی بود اسیر
برنا نداند آهوی شیر افکنت ز پیر
یکسان پرد خدنگ تو از ناوک و حریر
پیش خطب نفس نکشد از ندم عبیر
لیکن امیدم آنکه بدین زودی از وزیر
ملک انتظام گیرد وگردد فساد طی
مسعود خطه ای که پذیرد ورود او
معبود بنده که نماید سجود او
اسرار غیب جلوه گر است از شهود او
کافی است چون مواعد یزدان عهود او
اختر کند قیام بگاه قعود او
کشور برد یسار مدام از یمین وی
ای ساز کرده دولت تو بربط شباب
دعد جهان نو اخته برنام تو رباب
بگرفته بکر فضل بکاخت ز رخ نقاب
جاهت بجعد شاهد فر ریخته گلاب
بر خوان بینش تو زتایید حق کتاب
درجام دانشت زخم ذوالجلال می
تا برفشاندی از سر این مرز و بوم ذیل
گفتی که برد بیخ و بن مکرمات سیل
خسروان وزن یافت تغلب بقسط کیل
هیهات وجه جست تبدل بوای و ویل
دربارگاه روز کنون مقتداست لیل
برمتکای رشد کنون متکی است غی
زاردی بهشت برد تموز عدم حیات
خرداد مانده زآذر مرداد هجر مات
مهر ازسپهر قوه فرا بستد از نبات
بر عندلیب راغ زندتیر ترهات
نوروز ماه رفتی و برجان کاینات
شد صرصر بهار بتر از سموم دی
تا مسافران ز ره آید بشیرها
تا زان بشیرهاست چو منت پذیرها
تا در دول مراوده است از سفیرها
تا از ملل شک است و یقین در ضمیرها
گوید اجل عدوی ترا رو بمیر، ها
گوید امل محب ترا می بگیر، هی