عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - وله
عید آمد و مارا زغم روزه رها کرد
این مرحمت از عید نیاید که خدا کرد
زین عید بهر جا که عزا بود طرب شد
گر روزه بهر جا که طرب بود عزا کرد
ازروزه بتر موذن گلدسته جامع
کو خویش به بلبل مثل از حسن صدا کرد
گه شد به نشا بور و فروخواند بکابل
گه رفت بمنصوری و آهنگ نوا کرد
زین قصه که جز غصه نزاید همه بگذر
این روزه ستم که بر دلبر ما کرد
آن ترک که بر جانب کس روی نیاورد
در صف جماعت بهمه خلق قفا کرد
هر ذکر که اندر رمضان باید وشعبان
این را به ادا خواند و مر آنرا به قضا کرد
یاقوت لبی را که به از خاتم جم بود
از روزه گرفتن بتر از کاهربا کرد
لیکن زشب غره چو شد غره دگر بار
بنیاد صفا ترک جفا درک وفا کرد
آن ترک که برهستی ما دست برا فشاند
بازآمد و از مستی خود فتنه بپا کرد
باری سخن از روزه خوران ماند عبث ماند
کاین طایفه را فعل بد اولی بهجا کرد
هرمسجدی از روزه خور آنقدر کدر بود
کز نسبت او کعبه زخود سلب صفا کرد
این گفت بطعنه که مرا جوع بقا برد
آن گفت به تسخر که مرا روزه فنا کرد
این بدره بدان شاهد بشکسته کله داد
آن خدعه بدین زاهد نابسته قبا کرد
این زد بسحر نی که حکیمیم چنین گفت
آن خورد بشب می که طبیبیم و دوا کرد
مردود طوایف من بد نام برندی
کافلاکم از این جمله جدا دید سوا کرد
نه شیخ دهد پندم و نه شوخ نهد بند
گویند که بایست حذر از شعرا کرد
زین مرحله دورند که شد با همه نزدیک
هرکس بشهنشاه دعا گفت و ثنا کرد
همپایه خلد است هر آن ملک که آراست
همسایه چرخ است هر آن دژ که بنا کرد
هر جا که جهان بیخ ستم داشت زجا کند
یعنی بجهان آنچه که او کرد بجا کرد
گرد ره او را فلکش سرمه خور ساخت
خاک دراو را ملکش قبله نما کرد
هم منت تیغش بگه رزم قدر برد
هم خدمت کلکش بگه بزم قضا کرد
گفتی دم عیسی وکف موسویش بود
با هر که سخن گفت و بهر جا که سخا کرد
این مرحمت از عید نیاید که خدا کرد
زین عید بهر جا که عزا بود طرب شد
گر روزه بهر جا که طرب بود عزا کرد
ازروزه بتر موذن گلدسته جامع
کو خویش به بلبل مثل از حسن صدا کرد
گه شد به نشا بور و فروخواند بکابل
گه رفت بمنصوری و آهنگ نوا کرد
زین قصه که جز غصه نزاید همه بگذر
این روزه ستم که بر دلبر ما کرد
آن ترک که بر جانب کس روی نیاورد
در صف جماعت بهمه خلق قفا کرد
هر ذکر که اندر رمضان باید وشعبان
این را به ادا خواند و مر آنرا به قضا کرد
یاقوت لبی را که به از خاتم جم بود
از روزه گرفتن بتر از کاهربا کرد
لیکن زشب غره چو شد غره دگر بار
بنیاد صفا ترک جفا درک وفا کرد
آن ترک که برهستی ما دست برا فشاند
بازآمد و از مستی خود فتنه بپا کرد
باری سخن از روزه خوران ماند عبث ماند
کاین طایفه را فعل بد اولی بهجا کرد
هرمسجدی از روزه خور آنقدر کدر بود
کز نسبت او کعبه زخود سلب صفا کرد
این گفت بطعنه که مرا جوع بقا برد
آن گفت به تسخر که مرا روزه فنا کرد
این بدره بدان شاهد بشکسته کله داد
آن خدعه بدین زاهد نابسته قبا کرد
این زد بسحر نی که حکیمیم چنین گفت
آن خورد بشب می که طبیبیم و دوا کرد
مردود طوایف من بد نام برندی
کافلاکم از این جمله جدا دید سوا کرد
نه شیخ دهد پندم و نه شوخ نهد بند
گویند که بایست حذر از شعرا کرد
زین مرحله دورند که شد با همه نزدیک
هرکس بشهنشاه دعا گفت و ثنا کرد
همپایه خلد است هر آن ملک که آراست
همسایه چرخ است هر آن دژ که بنا کرد
هر جا که جهان بیخ ستم داشت زجا کند
یعنی بجهان آنچه که او کرد بجا کرد
گرد ره او را فلکش سرمه خور ساخت
خاک دراو را ملکش قبله نما کرد
هم منت تیغش بگه رزم قدر برد
هم خدمت کلکش بگه بزم قضا کرد
گفتی دم عیسی وکف موسویش بود
با هر که سخن گفت و بهر جا که سخا کرد
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - درتهنیت عید غدیر و منقبت مولای متقیان علی بن ابیطالب علیه السلام
بت من که از لطافت بودش ز روح عنصر
نه چنان لطیف کآید بخیال یا تصور
بر قامتش بطوبی شکن آورد کروبی
بر طلعتش ز خوبی بمزاج گل تکسر
بودش بدوش کاکل چو بسر و ناز سنبل
رخکش چو خرمنی گل لبکش چو حقه در
نه عجب دل ار زعالم بجفای اوست خرم
چوویی برای من کم چو منی برای وی پر
قدمی که در تحرک سوی او شود تبرک
سزد ارهمی بتارک کند آن قدم تفاخر
همه گر چه در تجرع نتوان از او تمتع
بدو طره اش تواضع بدو چهره اش تکبر
برغیر با تلطف زده باده تالف
همه برمنش تکلف همه با منش تغیر
دم خلد در وصالش دل نافه برده خالش
جگر گل از جمالش بگداخت در تحسر
صنما غدیرخم شد گه می زدن زخم شد
دل خصم از اشتلم شد بتزاید تکدر
هله آنکه را حسد بد بنشست برخرخود
چو نبی بامر حق شد ز بر جهاز اشتر
نه چنان ولی ذوالمن ز رسول شد معین
که بود برای یک تن ره طفره وتعذر
شه دین علی عالی دل حق ولی والی
که از و علی التوالی بفلک شودتذکر
مه برج آفرینش جلوات شمس بینش
ثمر درخت دانش در لجه تبحر
شرر دل ضیاغم بشر ملک قوایم
که باژدهای صارم برد ازیلان تنمر
نه بکشورش تناهی نه بلشکرش ملاهی
زده کوس لا الهی به ارائک تجبر
ملکا امیر نحلا اسد الاسود فحلا
زتوجه تو رحلا بعوالم تکنر
زکلیم رب ارنی که بطور گفت و دانی
پس نفی لن ترانی توئی آن ولیکن انظر
ازل و ابد غلامت مه و مهر کاس و جامت
نتوان زد از مقامت دم خبرت از تفکر
جبروت خرگه تو ملکوت جرگه تو
بغبار درگه تو بود آیت تبصر
حرم خدای سبحان کند استلامش ازجان
کل کوی تو بدوران بپذیرد ارتحجر
رخ تست قبله کن همه سوئیش تمکن
نه سزد بوی تیامن نه بود در او تیاسر
زنقود و صفت ارجو که شوم بعز خواجو
برشه اگر نکور و بدر آید از تعیر
شرف البقا وجودش تحف التقا سجودش
لب عالمی زجودش به تحمد و تشکر
فرحت به المحاضر علم الجهار والسر
هومن افاخم البر هومن اکارم الحر
نفر ازد از قضا قد نفروزد از قدرخد
چو نشیند او بمسند بفضایل تدبر
زهی ای ستوده کیشت فر از آفتاب بیشت
طپد آسمان به پیشت چو تذرو نزد سنقر
سخطت جنود اخگر سخنت عقود اختر
علم تو جالب الشر قلم تو کاشف الضر
سمن مراد چهرت چمن خدم سپهرت
نسمات صبح مهرت بارم کند تمسخر
خهی آن نجیب توسن که شوی برآن در اوژن
بود از سم چو آهن شخ و دره کوب و ره بر
ز درنگ رخ چو تابد بوغا چنان شتابد
که بعقل هم نیابد صفتی از او تبادر
نه باوج فایض نه سکونش از حضایض
ظفرش غلام رایض فلکش امیر آخور
هله تا که اهل سنت بمباحت امامت
نزنند گوی دولت بر شیعی از تشاجر
بتو التجا جهان را زتو ارتقا زمان را
به سعادت اختران را پی جاه تو تظاهر
نه چنان لطیف کآید بخیال یا تصور
بر قامتش بطوبی شکن آورد کروبی
بر طلعتش ز خوبی بمزاج گل تکسر
بودش بدوش کاکل چو بسر و ناز سنبل
رخکش چو خرمنی گل لبکش چو حقه در
نه عجب دل ار زعالم بجفای اوست خرم
چوویی برای من کم چو منی برای وی پر
قدمی که در تحرک سوی او شود تبرک
سزد ارهمی بتارک کند آن قدم تفاخر
همه گر چه در تجرع نتوان از او تمتع
بدو طره اش تواضع بدو چهره اش تکبر
برغیر با تلطف زده باده تالف
همه برمنش تکلف همه با منش تغیر
دم خلد در وصالش دل نافه برده خالش
جگر گل از جمالش بگداخت در تحسر
صنما غدیرخم شد گه می زدن زخم شد
دل خصم از اشتلم شد بتزاید تکدر
هله آنکه را حسد بد بنشست برخرخود
چو نبی بامر حق شد ز بر جهاز اشتر
نه چنان ولی ذوالمن ز رسول شد معین
که بود برای یک تن ره طفره وتعذر
شه دین علی عالی دل حق ولی والی
که از و علی التوالی بفلک شودتذکر
مه برج آفرینش جلوات شمس بینش
ثمر درخت دانش در لجه تبحر
شرر دل ضیاغم بشر ملک قوایم
که باژدهای صارم برد ازیلان تنمر
نه بکشورش تناهی نه بلشکرش ملاهی
زده کوس لا الهی به ارائک تجبر
ملکا امیر نحلا اسد الاسود فحلا
زتوجه تو رحلا بعوالم تکنر
زکلیم رب ارنی که بطور گفت و دانی
پس نفی لن ترانی توئی آن ولیکن انظر
ازل و ابد غلامت مه و مهر کاس و جامت
نتوان زد از مقامت دم خبرت از تفکر
جبروت خرگه تو ملکوت جرگه تو
بغبار درگه تو بود آیت تبصر
حرم خدای سبحان کند استلامش ازجان
کل کوی تو بدوران بپذیرد ارتحجر
رخ تست قبله کن همه سوئیش تمکن
نه سزد بوی تیامن نه بود در او تیاسر
زنقود و صفت ارجو که شوم بعز خواجو
برشه اگر نکور و بدر آید از تعیر
شرف البقا وجودش تحف التقا سجودش
لب عالمی زجودش به تحمد و تشکر
فرحت به المحاضر علم الجهار والسر
هومن افاخم البر هومن اکارم الحر
نفر ازد از قضا قد نفروزد از قدرخد
چو نشیند او بمسند بفضایل تدبر
زهی ای ستوده کیشت فر از آفتاب بیشت
طپد آسمان به پیشت چو تذرو نزد سنقر
سخطت جنود اخگر سخنت عقود اختر
علم تو جالب الشر قلم تو کاشف الضر
سمن مراد چهرت چمن خدم سپهرت
نسمات صبح مهرت بارم کند تمسخر
خهی آن نجیب توسن که شوی برآن در اوژن
بود از سم چو آهن شخ و دره کوب و ره بر
ز درنگ رخ چو تابد بوغا چنان شتابد
که بعقل هم نیابد صفتی از او تبادر
نه باوج فایض نه سکونش از حضایض
ظفرش غلام رایض فلکش امیر آخور
هله تا که اهل سنت بمباحت امامت
نزنند گوی دولت بر شیعی از تشاجر
بتو التجا جهان را زتو ارتقا زمان را
به سعادت اختران را پی جاه تو تظاهر
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - وله
ای که زچشم و لبت نوبت بوس وکنار
گردد هشیار مست مست شود هوشیار
زلف تو بر روی خط ماری تازان به مور
خط تو در زیر زلف موری تازان به مار
جز از لب و چهرات هرگز نشینده ام
ناری همسنگ نور نوری همرنگ نار
گوشه نشین مژه ات ترکی عصیان پرست
دامان برچیده زلف هندوی پرهیزگار
ازدل سنگین تو که برده زآهن گرو
زاندل من می طپد که شیشه دارد ببار
لاله بیداغ نیست جز دل تو کز ازل
داغ ورا هر دلی برده پی یادگار
زابروی تو چشم مست قبضه تیغش بدست
چون بکف ذوالخمار قائمه ذوالفقار
تا به یمیمن و یسار زلف تو بیزد عبیر
نیست زآشفتگیم فرق یمیمن و یسار
آذر وآذار را من از تو بشناختم
بیتو بهارم خزان با تو خزانم بهار
لعل و رخت در صف آتش و آبند لیک
آب تو آتش فشان آتش تو آبدار
گر تو نقاب افکنی از رخ خورشیدوش
من بهوایت ز مهر رقص کنم ذره وار
کار من و عیش من ذکر تو و فکرتست
خوشتر از این نیست عیش بهتر از این نیست کار
خواه به تیغم بزن یا بکمندم ببند
هرکه گرفتارتست در دو جهان رستگار
بیتو ندارم شکیب وز تو نخواهم گسست
گر بفتد تن بخون ور برود سربدار
وصف توام در کلام بوی توام در مشام
گو ببرندم زبان گو بکنندم مهار
ره که بدنبال تست چاه ندارد به پیش
شب که می از دست تست صبح ندارد خمار
چنین که از مهر و ماه همی بری تاج و باج
مگر گزیدت به خیل خواجه والاتبار
مهین محمد علی معاون الملک راد
که دفتر ماسوی از او گرفت اعتبار
آنکه بطبع بلند وزگهر ارجمند
ختم بزرگی نمود بنام او کردگار
در بر ایوان او چرخ ندارد شکوه
بنزد اجلال او کوه ندارد وقار
بهر زبانی طلیق بهر بیاتی رشیق
بهر صناعت دقیق بهر هنر کامگار
منظر او چون ارم محضر او چون حرم
وجود او مغتنم عهود او استوار
قوام دولت ازو نظام ملت ازو
بطش پر او سکوت بخش کم او هزار
نامه او از رموز ذخیره آسمان
خامه او از حریر عاقله روزگار
ای تو در امثال خویش فروز حسن سیاق
وز در گفتار تو بگوش جان گوشوار
عزم تو همچون کلیم رخت برد در بحور
حزم تو همچون خلیل تخت نهد بر شرار
رای تو گر در جهان فروزد آنسان که اوست
لیل زتابندگی پنجه زند با نهار
درکنف حفظ تو سقف نخواهد ستون
با شرف عون تو ملک نخواهد حصار
زهره برد از قضا هر چه تو را در پناه
تیغ کشد برقدر هرکه تو را درجوار
برق زجودت بابر ابر زخشمت ببرق
خنده کند قاه قاه گریه کند زارزار
کلک درایام بزم بگفته ات ملتجی
تیغ بهنگام رزم بضربت امیدوار
هرکه بکاخت شتافت زان پس کاعزاز یافت
بدره ستد پنج پنج صدره برد چارچار
گر همه در عهد تو بید نشانند و سرو
سیب دهد کیل کیل نار دهد باربار
دادگرا شعر من که زد بشعری علم
اختر گوهروش است گوهر اختر شعار
طبع من وگفت من لجه و لؤلؤی ناب
مدح تو و ذات تو بحر و در شاهوار
و شاقکان تو راست زچتر کاوس ننگ
نگار کان مراست زجام جمشید عار
درخور من کن عطا یا به خور خویشتن
ورنه شود از چه رو سیم عزیز تو خوار
تا که بقانون نقل نیست چو امروز دی
تا که بفتوای عقل نیست چو امسال پار
خیل تو گردون مسیر میل تو آفاق گیر
فرش تو را عرش تخت تخت ترا بخت یار
گردد هشیار مست مست شود هوشیار
زلف تو بر روی خط ماری تازان به مور
خط تو در زیر زلف موری تازان به مار
جز از لب و چهرات هرگز نشینده ام
ناری همسنگ نور نوری همرنگ نار
گوشه نشین مژه ات ترکی عصیان پرست
دامان برچیده زلف هندوی پرهیزگار
ازدل سنگین تو که برده زآهن گرو
زاندل من می طپد که شیشه دارد ببار
لاله بیداغ نیست جز دل تو کز ازل
داغ ورا هر دلی برده پی یادگار
زابروی تو چشم مست قبضه تیغش بدست
چون بکف ذوالخمار قائمه ذوالفقار
تا به یمیمن و یسار زلف تو بیزد عبیر
نیست زآشفتگیم فرق یمیمن و یسار
آذر وآذار را من از تو بشناختم
بیتو بهارم خزان با تو خزانم بهار
لعل و رخت در صف آتش و آبند لیک
آب تو آتش فشان آتش تو آبدار
گر تو نقاب افکنی از رخ خورشیدوش
من بهوایت ز مهر رقص کنم ذره وار
کار من و عیش من ذکر تو و فکرتست
خوشتر از این نیست عیش بهتر از این نیست کار
خواه به تیغم بزن یا بکمندم ببند
هرکه گرفتارتست در دو جهان رستگار
بیتو ندارم شکیب وز تو نخواهم گسست
گر بفتد تن بخون ور برود سربدار
وصف توام در کلام بوی توام در مشام
گو ببرندم زبان گو بکنندم مهار
ره که بدنبال تست چاه ندارد به پیش
شب که می از دست تست صبح ندارد خمار
چنین که از مهر و ماه همی بری تاج و باج
مگر گزیدت به خیل خواجه والاتبار
مهین محمد علی معاون الملک راد
که دفتر ماسوی از او گرفت اعتبار
آنکه بطبع بلند وزگهر ارجمند
ختم بزرگی نمود بنام او کردگار
در بر ایوان او چرخ ندارد شکوه
بنزد اجلال او کوه ندارد وقار
بهر زبانی طلیق بهر بیاتی رشیق
بهر صناعت دقیق بهر هنر کامگار
منظر او چون ارم محضر او چون حرم
وجود او مغتنم عهود او استوار
قوام دولت ازو نظام ملت ازو
بطش پر او سکوت بخش کم او هزار
نامه او از رموز ذخیره آسمان
خامه او از حریر عاقله روزگار
ای تو در امثال خویش فروز حسن سیاق
وز در گفتار تو بگوش جان گوشوار
عزم تو همچون کلیم رخت برد در بحور
حزم تو همچون خلیل تخت نهد بر شرار
رای تو گر در جهان فروزد آنسان که اوست
لیل زتابندگی پنجه زند با نهار
درکنف حفظ تو سقف نخواهد ستون
با شرف عون تو ملک نخواهد حصار
زهره برد از قضا هر چه تو را در پناه
تیغ کشد برقدر هرکه تو را درجوار
برق زجودت بابر ابر زخشمت ببرق
خنده کند قاه قاه گریه کند زارزار
کلک درایام بزم بگفته ات ملتجی
تیغ بهنگام رزم بضربت امیدوار
هرکه بکاخت شتافت زان پس کاعزاز یافت
بدره ستد پنج پنج صدره برد چارچار
گر همه در عهد تو بید نشانند و سرو
سیب دهد کیل کیل نار دهد باربار
دادگرا شعر من که زد بشعری علم
اختر گوهروش است گوهر اختر شعار
طبع من وگفت من لجه و لؤلؤی ناب
مدح تو و ذات تو بحر و در شاهوار
و شاقکان تو راست زچتر کاوس ننگ
نگار کان مراست زجام جمشید عار
درخور من کن عطا یا به خور خویشتن
ورنه شود از چه رو سیم عزیز تو خوار
تا که بقانون نقل نیست چو امروز دی
تا که بفتوای عقل نیست چو امسال پار
خیل تو گردون مسیر میل تو آفاق گیر
فرش تو را عرش تخت تخت ترا بخت یار
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - مطلع ثانی
کای بهر مرحله اجرام مشار و تو مشیر
وی بهرغائله افلاک مجارو تو مجیر
کیست کیهان که نماید برجاه تو بزرگ
چیست گردون که نباشد برقدر تو حقیر
کو ه از دشت نگشته برخنگت ممتاز
رزم با بزم ندارد بر خیلت توفیر
اغنیا را زفلک گرد سرای ازتو حصار
فقرا را زستبرق بوثاق ازتو حصیر
دلت از پیش و پس رفته و آینده علیم
رایت از کیف و کم ثابت و سیاره خبیر
جز بفرخنده خطاب تو ندارد مانند
کشد از جنت اگر خامه رضوان تصویر
غیر سوزنده عتاب تو ندارد تمثال
کند از دوزخ اگر منطق مالک تفسیر
بدیاری که دهد فرتو یکروز عبور
ابدالدهر بجان آید از او بوی عبیر
تو سنت صورسرافیل گذارد زصهیل
قلمت نفخه جبریل نماید زصریر
دخل هر روزه فزائی نه برآورده سپاه
خرج صد ساله ستانی نفرستاده سفیر
هرکه درخواب بدوران تو نیران نگرد
گرددش بردم تیغت زمعبر تعبیر
فتح را ناوک رمح تو عدیلست و بدیل
چرخ را سایه چتر تو نصیر است و بصیر
کام بخشای امیرا منم آن چامه نگار
که بخوان سخنم زائده چینی است جریر
فاریاب ار چه نباشد هله محروسه یزد
که تو را فر طغانشاه و مرا نظم ظهیر
سالها رفت که از سیرمه وگردش مهر
شعر شعری صفتم را نبد اکرام شعیر
گاه چون باز پریدم پی یکپارچه گوش
گاه چون یوز دویدم پی یکمشت پنیر
جای راحت همه دیدم ستم از پیل ملک
جای نعمت همه خوردم لگد از اسب وزیر
لیک تا سایه بزم توام افتاده بسر
نزد قصرم بود افراشته افلاک قصیر
مه نتابد چو کنیزان من اندر نخشب
سرو ناید چو غلامان من اندر کشمیر
تا هلال از فر شوال و شکوه رمضان
گاه از لطف بشیر است وگه از عنف نذیر
ماه نوا زقدا عدای تو اندر حسرت
بدر از چهره احباب تو اندر تشویر
وی بهرغائله افلاک مجارو تو مجیر
کیست کیهان که نماید برجاه تو بزرگ
چیست گردون که نباشد برقدر تو حقیر
کو ه از دشت نگشته برخنگت ممتاز
رزم با بزم ندارد بر خیلت توفیر
اغنیا را زفلک گرد سرای ازتو حصار
فقرا را زستبرق بوثاق ازتو حصیر
دلت از پیش و پس رفته و آینده علیم
رایت از کیف و کم ثابت و سیاره خبیر
جز بفرخنده خطاب تو ندارد مانند
کشد از جنت اگر خامه رضوان تصویر
غیر سوزنده عتاب تو ندارد تمثال
کند از دوزخ اگر منطق مالک تفسیر
بدیاری که دهد فرتو یکروز عبور
ابدالدهر بجان آید از او بوی عبیر
تو سنت صورسرافیل گذارد زصهیل
قلمت نفخه جبریل نماید زصریر
دخل هر روزه فزائی نه برآورده سپاه
خرج صد ساله ستانی نفرستاده سفیر
هرکه درخواب بدوران تو نیران نگرد
گرددش بردم تیغت زمعبر تعبیر
فتح را ناوک رمح تو عدیلست و بدیل
چرخ را سایه چتر تو نصیر است و بصیر
کام بخشای امیرا منم آن چامه نگار
که بخوان سخنم زائده چینی است جریر
فاریاب ار چه نباشد هله محروسه یزد
که تو را فر طغانشاه و مرا نظم ظهیر
سالها رفت که از سیرمه وگردش مهر
شعر شعری صفتم را نبد اکرام شعیر
گاه چون باز پریدم پی یکپارچه گوش
گاه چون یوز دویدم پی یکمشت پنیر
جای راحت همه دیدم ستم از پیل ملک
جای نعمت همه خوردم لگد از اسب وزیر
لیک تا سایه بزم توام افتاده بسر
نزد قصرم بود افراشته افلاک قصیر
مه نتابد چو کنیزان من اندر نخشب
سرو ناید چو غلامان من اندر کشمیر
تا هلال از فر شوال و شکوه رمضان
گاه از لطف بشیر است وگه از عنف نذیر
ماه نوا زقدا عدای تو اندر حسرت
بدر از چهره احباب تو اندر تشویر
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - وله
ای چهره و لعل تو یکی نور و یکی نار
از نور توام آذر و ازنار تو آزار
رخسار تو نوریست که هی نار دهد بر
لبهای تو ناریست که هی نور دهد بار
ای خط تو چون مور ولی مور دل آشوب
وی زلف تو چون مار ولی مارتن اوبار
ازمار تو نالان و ضعیفم همه چون مور
وز مور تو پیچان و ذلیلم همه چون مار
تا حسن تو گشته چو صمد شهره باسلام
تا نقش تو کرده چو صنم جلوه بکفار
زنار گروهی شده از شوق تو تسبیح
تسبیح فریقی شده ازعشق تو زنار
عیسی برد ارعلت و بیضا کند ارگرم
لعل و رخت اینگونه نباشد بکردار
بیضا است عذار تو و زلفین تو لرزان
عیسی است لبان تو و چشمان تو بیمار
سبز است اگر سرو و سپید است اگر ماه
در قد تو وخد تو بر عکس بود کار
پرسیم بود سرو توزان جسم چو زیبق
پر سبزه بود ماه توزان خط چو زنگار
معروف بود روی تو بر لاله خود روی
موصوف بود موی تو بر نافه تاتار
گر روی تو شد لاله مرا از چه بدل داغ
ور موی تو شد نافه مرا از چه جهان تار
گیرم که بود چشم تو نخجیر بآئین
گیرم که بود زلف تو زنجیر بهنجار
گر چشم تو نخجیر منم از چه رمیده
ور زلف تو زنجیر منم ازچه گرفتار
از روی توام در رزم دهم پشت بمیدان
بی پشت تو در بزم نهم روی بدیوار
از روی توام بیم و به پشت توام امید
ادبار تو اقبالم و اقبال تو ادبار
صد قوم ز جمعیت خالت بدلی ریش
صد خیل ز سرمستی چشمت بتنی زار
گر حال تو شد جمع چه تاوان به پریشان
ورچشم تو شد مست چه تقصیر به هشیار
شیرینی و شوری زنمک خیزد و شکر
وز این دولب و روی تو شد مختلف آثار
روی نمکینت همه ترش است بجلوه
لعل شکرینت همه تلخ است بگفتار
ابریست دو زلفت که از او دیده من تر
برقیست دو چهرت که از او کلبه من تار
گر زلف تو شد ابر منم از چه مطر ریز
ور چهر تو شد برق منم ار چه شرر بار
تا چند کنی فخر ز ابرو بمه نو
کاین دعوی کم را نسزد شبهه بسیار
ابروی تو به ازمه نو لیک مه نو
شرمنده زنعل قرس قدوه ابرار
نو باوه عبدالعلی راد محمد
مستوفی ملک ملک و زبده احرار
آن صدرقدر قدر که صد همچو مه و بدر
یمن قدم و یسر کفش راست پرستار
حشوی زبرات وی و آفاق گرانسنگ
فردی زسیاق وی وکونین سبکبار
لوحیست بنزد قلمش قرصه خورشید
فرشیست بزیر قدمش گنبد دوار
خلاق فلک راست کهین بنده مجبور
مخلوق زمین راست مهین خواجه مختار
ای مصدر انعام و تکلف که نباشد
در صورت جمع تو بجز خرج پدیدار
شد مفرده دفتر اسهام حوادث
از عدل تو من ذلک افنای ستمکار
فهرست سدادی تو از آن فکرت نقاد
عنوان صلاحی تو ازآن طبع هشیوار
درهندسه حفظ تو اشکال ریاضی
چون نقش صور برفلک آینه کردار
بر خوان تو همرنگ چه مملوک و چه مالک
با برتو همسنگ چه قطمیر وچه قنطار
خود یزد چه باشد نبود گر چو تواش میر
خود چیست صدف گر ندهد لؤلؤ شهوار
میرا تو گهرسنج و خردمندی و دانی
کامروز چو جیحون نزند کس دم از اشعار
لیکن من از این نام ندیدم بجز از ننگ
چون بخت بخوابد چه کند دیده بیدار
تا برز برقامت ترکان شکر لب
شیرین بودآن پشت بخم طره طراّر
احباب تو بر تخت نعم باد سرافراز
اعدای تو ازدار نقم باد نگونسار
از نور توام آذر و ازنار تو آزار
رخسار تو نوریست که هی نار دهد بر
لبهای تو ناریست که هی نور دهد بار
ای خط تو چون مور ولی مور دل آشوب
وی زلف تو چون مار ولی مارتن اوبار
ازمار تو نالان و ضعیفم همه چون مور
وز مور تو پیچان و ذلیلم همه چون مار
تا حسن تو گشته چو صمد شهره باسلام
تا نقش تو کرده چو صنم جلوه بکفار
زنار گروهی شده از شوق تو تسبیح
تسبیح فریقی شده ازعشق تو زنار
عیسی برد ارعلت و بیضا کند ارگرم
لعل و رخت اینگونه نباشد بکردار
بیضا است عذار تو و زلفین تو لرزان
عیسی است لبان تو و چشمان تو بیمار
سبز است اگر سرو و سپید است اگر ماه
در قد تو وخد تو بر عکس بود کار
پرسیم بود سرو توزان جسم چو زیبق
پر سبزه بود ماه توزان خط چو زنگار
معروف بود روی تو بر لاله خود روی
موصوف بود موی تو بر نافه تاتار
گر روی تو شد لاله مرا از چه بدل داغ
ور موی تو شد نافه مرا از چه جهان تار
گیرم که بود چشم تو نخجیر بآئین
گیرم که بود زلف تو زنجیر بهنجار
گر چشم تو نخجیر منم از چه رمیده
ور زلف تو زنجیر منم ازچه گرفتار
از روی توام در رزم دهم پشت بمیدان
بی پشت تو در بزم نهم روی بدیوار
از روی توام بیم و به پشت توام امید
ادبار تو اقبالم و اقبال تو ادبار
صد قوم ز جمعیت خالت بدلی ریش
صد خیل ز سرمستی چشمت بتنی زار
گر حال تو شد جمع چه تاوان به پریشان
ورچشم تو شد مست چه تقصیر به هشیار
شیرینی و شوری زنمک خیزد و شکر
وز این دولب و روی تو شد مختلف آثار
روی نمکینت همه ترش است بجلوه
لعل شکرینت همه تلخ است بگفتار
ابریست دو زلفت که از او دیده من تر
برقیست دو چهرت که از او کلبه من تار
گر زلف تو شد ابر منم از چه مطر ریز
ور چهر تو شد برق منم ار چه شرر بار
تا چند کنی فخر ز ابرو بمه نو
کاین دعوی کم را نسزد شبهه بسیار
ابروی تو به ازمه نو لیک مه نو
شرمنده زنعل قرس قدوه ابرار
نو باوه عبدالعلی راد محمد
مستوفی ملک ملک و زبده احرار
آن صدرقدر قدر که صد همچو مه و بدر
یمن قدم و یسر کفش راست پرستار
حشوی زبرات وی و آفاق گرانسنگ
فردی زسیاق وی وکونین سبکبار
لوحیست بنزد قلمش قرصه خورشید
فرشیست بزیر قدمش گنبد دوار
خلاق فلک راست کهین بنده مجبور
مخلوق زمین راست مهین خواجه مختار
ای مصدر انعام و تکلف که نباشد
در صورت جمع تو بجز خرج پدیدار
شد مفرده دفتر اسهام حوادث
از عدل تو من ذلک افنای ستمکار
فهرست سدادی تو از آن فکرت نقاد
عنوان صلاحی تو ازآن طبع هشیوار
درهندسه حفظ تو اشکال ریاضی
چون نقش صور برفلک آینه کردار
بر خوان تو همرنگ چه مملوک و چه مالک
با برتو همسنگ چه قطمیر وچه قنطار
خود یزد چه باشد نبود گر چو تواش میر
خود چیست صدف گر ندهد لؤلؤ شهوار
میرا تو گهرسنج و خردمندی و دانی
کامروز چو جیحون نزند کس دم از اشعار
لیکن من از این نام ندیدم بجز از ننگ
چون بخت بخوابد چه کند دیده بیدار
تا برز برقامت ترکان شکر لب
شیرین بودآن پشت بخم طره طراّر
احباب تو بر تخت نعم باد سرافراز
اعدای تو ازدار نقم باد نگونسار
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - وله
چون خلیل از خلعت خلت زحق شد کامگار
ظل حق هم با خلیلش برد این صنعت بکار
هان اگر معنی شناسی بگذر از صورت که نیست
ظل و ذی ظل امثالی غیر جبرو اختیار
ای برخ برهان حسن از حسن برهانهای من
عیش ساز و غم گداز و نرد باز و می بیار
ها برافشان دست تا نوشادیان کوبند پای
ها بجنبان زلف تا تاتاریان بندند بار
رخ نما از پرده تا هوشیار گردد هرچه مست
لب گشا در نغمه تا مست اوفتد هر هوشیار
گل بنزد چهرت از اظهار هستی صدمه کش
مل به پیش چشمت از ابراز مستی لطمه خوار
یاد داری آنکه در مستی شبی گفتم بتو
کآید این ایام خلعت بهر میر از شهریار
گفتی ار چون صبح دوم صادق آئی در سخن
اول از وصل رخم بزمت شود خورشیدوار
اینک این تشریف شه وان امر اوفوابالعهود
مرمرا بر یاد میر از لعل خود شو حق گزار
میر فرخ پی خلیل الله کز اطمینان قلب
داد اصنام زلل رایمن عهدش انکسار
ناوک رمحش چو ماری کاندر آن اشکال مور
جوهر تیغش چو موری کاندران اطفال مار
گاه ایوان کلک او جذاب یک گیتی ادیب
وقت میدان تیغ اونهاب یک کیهان سوار
بر عنان یازد چو دست آید قضا را پایمرد
در رکاب آرد چو پا باشد قدر را دستیار
دوش گفتم با خرد کای شمع مشکوی کمال
در نهان میر مانقصی بود بس آشکار
زانکه حق از آب و خاک و باد و نار آورد خلق
وین یگانه میر را کامل نبینم زین چهار
زآب و خاک و باد لطف و حزم و عزم او دلیل
لیکن او را قهر نبود تا کند اثبات نار
گفت فض الله فاک ای کند عقل تند جهل
با چنین دانش چسان در شعر جستی اشتهار
میر در تهذیب اخلاق آنقدر فرمود جهد
کش بدل شد نار بر نور از عطای کردگار
حاش الله نامش ابراهیم و آنگه نار قهر
نار و ابراهیم در یکجا نمیگیرد قرار
ای مهین میر ملایک عنصر صافی ضمیر
کت نکو اطوار بر هر پارسا آموزگار
ملکرا تا شد مقلب لطفت از هر عنف گشت
نیش نوش و چاه جاه و سوک سور و خصم یار
مایه امن است امروز آنکه دزدی کرد دی
مصدر صلح است امسال آنکه مفسد بود پار
نام بین بر جای ننگ و جام بین بر جای سنگ
گنج بین بر جای رنج و فخر بین بر جای عار
کله هر کس که بد بین بود اینک در لجام
بینی هرکس که خودسر بود اینک در مهار
داورا ای آنکه جیحون را ز شکرت عجزهاست
گرچه باشد گاه نظمم معجزاتی استوار
دوستم کردی بلند و دشمنم کردی نژند
پایه ام از یک بده شد مایه ام صد بر هزار
راستی مهر توام زی سجن اسکندر کشاند
ورنه هارب بودم از کج طبعی خویش و تبار
باطن هریک چو بشکافی کم از ما فی البطون
ظاهر هریک چو وابینی کم از موی زهار
تا که در هر صبح سلطان معلی تخت مهر
بر تن گیتی فرو پوشد خلاع زرنگار
جسمت از تشریف اعطاف شهنشه مفتخر
فرقت از یرلیغ الطاف ملک در افتخار
ظل حق هم با خلیلش برد این صنعت بکار
هان اگر معنی شناسی بگذر از صورت که نیست
ظل و ذی ظل امثالی غیر جبرو اختیار
ای برخ برهان حسن از حسن برهانهای من
عیش ساز و غم گداز و نرد باز و می بیار
ها برافشان دست تا نوشادیان کوبند پای
ها بجنبان زلف تا تاتاریان بندند بار
رخ نما از پرده تا هوشیار گردد هرچه مست
لب گشا در نغمه تا مست اوفتد هر هوشیار
گل بنزد چهرت از اظهار هستی صدمه کش
مل به پیش چشمت از ابراز مستی لطمه خوار
یاد داری آنکه در مستی شبی گفتم بتو
کآید این ایام خلعت بهر میر از شهریار
گفتی ار چون صبح دوم صادق آئی در سخن
اول از وصل رخم بزمت شود خورشیدوار
اینک این تشریف شه وان امر اوفوابالعهود
مرمرا بر یاد میر از لعل خود شو حق گزار
میر فرخ پی خلیل الله کز اطمینان قلب
داد اصنام زلل رایمن عهدش انکسار
ناوک رمحش چو ماری کاندر آن اشکال مور
جوهر تیغش چو موری کاندران اطفال مار
گاه ایوان کلک او جذاب یک گیتی ادیب
وقت میدان تیغ اونهاب یک کیهان سوار
بر عنان یازد چو دست آید قضا را پایمرد
در رکاب آرد چو پا باشد قدر را دستیار
دوش گفتم با خرد کای شمع مشکوی کمال
در نهان میر مانقصی بود بس آشکار
زانکه حق از آب و خاک و باد و نار آورد خلق
وین یگانه میر را کامل نبینم زین چهار
زآب و خاک و باد لطف و حزم و عزم او دلیل
لیکن او را قهر نبود تا کند اثبات نار
گفت فض الله فاک ای کند عقل تند جهل
با چنین دانش چسان در شعر جستی اشتهار
میر در تهذیب اخلاق آنقدر فرمود جهد
کش بدل شد نار بر نور از عطای کردگار
حاش الله نامش ابراهیم و آنگه نار قهر
نار و ابراهیم در یکجا نمیگیرد قرار
ای مهین میر ملایک عنصر صافی ضمیر
کت نکو اطوار بر هر پارسا آموزگار
ملکرا تا شد مقلب لطفت از هر عنف گشت
نیش نوش و چاه جاه و سوک سور و خصم یار
مایه امن است امروز آنکه دزدی کرد دی
مصدر صلح است امسال آنکه مفسد بود پار
نام بین بر جای ننگ و جام بین بر جای سنگ
گنج بین بر جای رنج و فخر بین بر جای عار
کله هر کس که بد بین بود اینک در لجام
بینی هرکس که خودسر بود اینک در مهار
داورا ای آنکه جیحون را ز شکرت عجزهاست
گرچه باشد گاه نظمم معجزاتی استوار
دوستم کردی بلند و دشمنم کردی نژند
پایه ام از یک بده شد مایه ام صد بر هزار
راستی مهر توام زی سجن اسکندر کشاند
ورنه هارب بودم از کج طبعی خویش و تبار
باطن هریک چو بشکافی کم از ما فی البطون
ظاهر هریک چو وابینی کم از موی زهار
تا که در هر صبح سلطان معلی تخت مهر
بر تن گیتی فرو پوشد خلاع زرنگار
جسمت از تشریف اعطاف شهنشه مفتخر
فرقت از یرلیغ الطاف ملک در افتخار
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - وله
بستم چوزی گشاده رواق ملک کمر
شد آسمانم ابرش و خورشید زین زر
گردون بهدیه اخترم افشاند بر کلاه
دریا برشوه گوهرم آویخت بر کمر
بر کف من نهاده شد از ماه نوحسام
بر کتف من فکنده شد از قرص خور سپر
دهرم بگریه گفت مرا از برت مران
چرخم بلابه گفت مرا همرهمت ببر
گردید همعنان من از روی جان قضا
آمد رکاب گیر من از صدق دل قدر
آب حیات داد پیامم که بهر شاه
جان دادم و نکرد مرا چاره خضر
باغ بهشت گفت که بریاد بزم وی
پژمردم و نیافت کس از من برش گذر
ذرات ممکنات بگرد اندرم دخیل
کآمد ز راه ترک من آن سرو سیمبر
قدش ز غصه همچو یکی خم شده نهال
خدش ز لطمه همچو یکی منخسف قمر
بس بر حریر پیرهن از مویه چاک زد
گفتی که کاخ من شده بازار شوشتر
بس سرو قد خویش زانده بخاک کوفت
گفتی که بزم من شد صحرای کاشمر
هی کند زلف و گفت که ای جسته از کمند
چون شد که بی منت سفر افزود بر حضر
خاصه چنین سفر که ز عشق حضور شاه
ارواح کاینات ترا گشته پی سپر
من کز همه نکوترم از بهر ارمغان
هنگام بزم و رزم ز اسباب خیر و شر
در بزم طلعتم بیکی جلوه ساختن
مانند روی شاه فروزد دو صد بصر
در رزم مژه ام به یکی چشم برزدن
چون ناصری خدنگ شکافد دو صد جگر
از گفت من بدرگه شه ریز در ناب
وز زلف من بپای ملک ریز مشک تر
گفتم بتا در آنچه شمردی ز حسن خویش
من دیده ام بچشم خود البته بیشتر
لیکن چه بایدم که ترا زلف دلفریب
دزد است و دزد راست بملک ملک خطر
نظمی چنان بکشور شاهست کاندر او
می را بطبع کس نبود زهره اثر
این نیست آن بلد که غزالان چشم تو
هر لحظه ره زنند ز مستی بشیر نر
این نیست آن زمین که خور از ترکتاز تو
لرزان ز خاوران سپرد راه باختر
کیهان در این دیار نگوید بکس درشت
کیوان در این حصار نیارد بکس نظر
شد آن زمان که از ستم زاغ زلف تو
شاهین زند بسان مگس دست غم بسر
رفت آن اوان که از فزع ابروان تو
ماند مثال حلقه هلالت به پشت در
سوگند اگر خوری که به بیداد نگروی
با من بچم بدرگه دارای دادگر
سلطان حمید ناصر دولت نصیر دین
کامروز دین و دولت از و هست مفتخر
شاهیکه دست بخت جمال و جلال او است
هرچ آن شود پدید بگیتی زنفع و ضر
قدرش ورای صورت و معنی فشرده پی
زآن پیشتر که ظرف معانی شود صور
بی سیر آسمانی و بی جهد روزگار
هردم هزار نصرت از او گشته جلوه گر
خود کیست آسمان که از او آیدش نوید
خود چیست روزگار کز او باشدش خبر
با عون او نهنگ شود کامجو به بحر
در ظل او هزبر بود گام زن به بر
روزی نه آنگه خصم نیاویزد او بدار
وقتی نه آنکه دوست نیارامدش بدر
برجای سر مگر بکله باشدش خرد
بر جای تن مگر بزره باشدش ظفر
هرصبح جزیه گیر خصیم است تا بشام
هرشب عطیه بخش یتیم است تا سحر
از شهر ساختن نشود همتش گسل
وز قلعه کوفتن نشود خاطرش کدر
ابریست چون بگوشه ایوان شود مقیم
برقیست چون بعرصه میدان کند مقر
در هرکمال جان وی اندام آن کمال
در هر هنر وجود وی استاد آن هنر
خرطوم پیل راگه کین برکند زبن
بازوی شیر را بوغا بشکند به بر
کوشیدنش به پیل بود لعب صید گاه
جوشیدنش بشیر بود کار مختصر
خرگاه گرم او به بهمه حال برسمند
بالین نرم اوبهمه وقت از حجر
گوئی بتن زره بودش خوابگاه خز
مانا بسر سپر بودش متکا پر
ایشاه شه نژاد بر تخت عدل و داد
غم از تو مایه سوز و نشاط از تو بهره ور
بر قامت تو فخر قبائیست کآمده است
مردانگیش ابره دلیرش آستر
ایزد نکرده خلق بدین فرخی ملک
یزدان نیافریده بدین زیرکی بشر
بنهاده منظر تو بصیرت بچشم کور
بخشوده منطق تو شنودن بگوش کر
شاها اگر نبد بتو جیحون امیدوار
زآلام گشته بود کنون کمتر از شمر
چندی چو جبرئیل بدم ضیف برخلیل
کو راهمی زعجل سمین باد ما حضر
گوئی فرشته ایست گنه کار کایزدش
دارد معذب از رخ دیوان بدسیر
یانی گمان بری که زکفران برنعم
رضوانی از بهشت درافتاده درسفر
تا خاک از درنگ به پستی بود شهیر
تا آسمان زسیر برفعت بود سمر
نازد همی زاوج سریر تو عز و جاه
بالد همی به شیب لوای تو فال وفر
شد آسمانم ابرش و خورشید زین زر
گردون بهدیه اخترم افشاند بر کلاه
دریا برشوه گوهرم آویخت بر کمر
بر کف من نهاده شد از ماه نوحسام
بر کتف من فکنده شد از قرص خور سپر
دهرم بگریه گفت مرا از برت مران
چرخم بلابه گفت مرا همرهمت ببر
گردید همعنان من از روی جان قضا
آمد رکاب گیر من از صدق دل قدر
آب حیات داد پیامم که بهر شاه
جان دادم و نکرد مرا چاره خضر
باغ بهشت گفت که بریاد بزم وی
پژمردم و نیافت کس از من برش گذر
ذرات ممکنات بگرد اندرم دخیل
کآمد ز راه ترک من آن سرو سیمبر
قدش ز غصه همچو یکی خم شده نهال
خدش ز لطمه همچو یکی منخسف قمر
بس بر حریر پیرهن از مویه چاک زد
گفتی که کاخ من شده بازار شوشتر
بس سرو قد خویش زانده بخاک کوفت
گفتی که بزم من شد صحرای کاشمر
هی کند زلف و گفت که ای جسته از کمند
چون شد که بی منت سفر افزود بر حضر
خاصه چنین سفر که ز عشق حضور شاه
ارواح کاینات ترا گشته پی سپر
من کز همه نکوترم از بهر ارمغان
هنگام بزم و رزم ز اسباب خیر و شر
در بزم طلعتم بیکی جلوه ساختن
مانند روی شاه فروزد دو صد بصر
در رزم مژه ام به یکی چشم برزدن
چون ناصری خدنگ شکافد دو صد جگر
از گفت من بدرگه شه ریز در ناب
وز زلف من بپای ملک ریز مشک تر
گفتم بتا در آنچه شمردی ز حسن خویش
من دیده ام بچشم خود البته بیشتر
لیکن چه بایدم که ترا زلف دلفریب
دزد است و دزد راست بملک ملک خطر
نظمی چنان بکشور شاهست کاندر او
می را بطبع کس نبود زهره اثر
این نیست آن بلد که غزالان چشم تو
هر لحظه ره زنند ز مستی بشیر نر
این نیست آن زمین که خور از ترکتاز تو
لرزان ز خاوران سپرد راه باختر
کیهان در این دیار نگوید بکس درشت
کیوان در این حصار نیارد بکس نظر
شد آن زمان که از ستم زاغ زلف تو
شاهین زند بسان مگس دست غم بسر
رفت آن اوان که از فزع ابروان تو
ماند مثال حلقه هلالت به پشت در
سوگند اگر خوری که به بیداد نگروی
با من بچم بدرگه دارای دادگر
سلطان حمید ناصر دولت نصیر دین
کامروز دین و دولت از و هست مفتخر
شاهیکه دست بخت جمال و جلال او است
هرچ آن شود پدید بگیتی زنفع و ضر
قدرش ورای صورت و معنی فشرده پی
زآن پیشتر که ظرف معانی شود صور
بی سیر آسمانی و بی جهد روزگار
هردم هزار نصرت از او گشته جلوه گر
خود کیست آسمان که از او آیدش نوید
خود چیست روزگار کز او باشدش خبر
با عون او نهنگ شود کامجو به بحر
در ظل او هزبر بود گام زن به بر
روزی نه آنگه خصم نیاویزد او بدار
وقتی نه آنکه دوست نیارامدش بدر
برجای سر مگر بکله باشدش خرد
بر جای تن مگر بزره باشدش ظفر
هرصبح جزیه گیر خصیم است تا بشام
هرشب عطیه بخش یتیم است تا سحر
از شهر ساختن نشود همتش گسل
وز قلعه کوفتن نشود خاطرش کدر
ابریست چون بگوشه ایوان شود مقیم
برقیست چون بعرصه میدان کند مقر
در هرکمال جان وی اندام آن کمال
در هر هنر وجود وی استاد آن هنر
خرطوم پیل راگه کین برکند زبن
بازوی شیر را بوغا بشکند به بر
کوشیدنش به پیل بود لعب صید گاه
جوشیدنش بشیر بود کار مختصر
خرگاه گرم او به بهمه حال برسمند
بالین نرم اوبهمه وقت از حجر
گوئی بتن زره بودش خوابگاه خز
مانا بسر سپر بودش متکا پر
ایشاه شه نژاد بر تخت عدل و داد
غم از تو مایه سوز و نشاط از تو بهره ور
بر قامت تو فخر قبائیست کآمده است
مردانگیش ابره دلیرش آستر
ایزد نکرده خلق بدین فرخی ملک
یزدان نیافریده بدین زیرکی بشر
بنهاده منظر تو بصیرت بچشم کور
بخشوده منطق تو شنودن بگوش کر
شاها اگر نبد بتو جیحون امیدوار
زآلام گشته بود کنون کمتر از شمر
چندی چو جبرئیل بدم ضیف برخلیل
کو راهمی زعجل سمین باد ما حضر
گوئی فرشته ایست گنه کار کایزدش
دارد معذب از رخ دیوان بدسیر
یانی گمان بری که زکفران برنعم
رضوانی از بهشت درافتاده درسفر
تا خاک از درنگ به پستی بود شهیر
تا آسمان زسیر برفعت بود سمر
نازد همی زاوج سریر تو عز و جاه
بالد همی به شیب لوای تو فال وفر
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - مطلع ثانی
ای خدیویکه وجودت زخدائی اعزاز
کرده بر خلق در رحمت و آسایش باز
در دل مهر فروغت چه غم از کین حسود
که مصونست کلیم از خطر شعبده باز
کاخ اطعام ترا از بن دندان گردید
قرص خور نان و فلک خوان و سحرگه خباز
خضر را گویند زان خضرش گشته است لقب
که دمد سبزه بهر جای نشیند زاعجاز
این سخن را مثلی یافت نشد تا که خدای
از قدوم تو جهان را چوچنان داد طراز
هرکجا شقه گشاید علم دولت تو
قصب السبق زخلد آورد از مایه و ساز
زان صفابخش مقامات یکی آمد یزد
کز خلیلی ز تو گردیده ببطحا انباز
لیکن این یزد برآن پیلتن شیر سرشت
همت در خوف و رجا راست چو نخجیرگراز
گر کشد زو نخورد ورنکشد زو بخورد
که بنخجیر گراز است دوسو دل بگداز
تا عرب مرد حجاز است و عجم اهل عراق
جوش جیشت به عراق وصف خیلت به حجاز
کرده بر خلق در رحمت و آسایش باز
در دل مهر فروغت چه غم از کین حسود
که مصونست کلیم از خطر شعبده باز
کاخ اطعام ترا از بن دندان گردید
قرص خور نان و فلک خوان و سحرگه خباز
خضر را گویند زان خضرش گشته است لقب
که دمد سبزه بهر جای نشیند زاعجاز
این سخن را مثلی یافت نشد تا که خدای
از قدوم تو جهان را چوچنان داد طراز
هرکجا شقه گشاید علم دولت تو
قصب السبق زخلد آورد از مایه و ساز
زان صفابخش مقامات یکی آمد یزد
کز خلیلی ز تو گردیده ببطحا انباز
لیکن این یزد برآن پیلتن شیر سرشت
همت در خوف و رجا راست چو نخجیرگراز
گر کشد زو نخورد ورنکشد زو بخورد
که بنخجیر گراز است دوسو دل بگداز
تا عرب مرد حجاز است و عجم اهل عراق
جوش جیشت به عراق وصف خیلت به حجاز
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - وله
سزد که یزد نوازد ببام گردون کوس
بشکر آنکه رسد موکب امام از طوس
بایمن اندرش از صدق صوت یا سبوح
بایسر اندرش از قدس بانگ یاقدوس
دگر خصایص تسبیح آید از زنار
دگر معانی تکبیر خیزد از ناقوس
کنون مسایل موهوم را نگر معلوم
کنون مشاکل معقول را نگر محسوس
ایا نسیم سحر ای سمند جم تا چند
بگرد خرگه معشوق و عاشقی جاسوس
یکی بپوی و بسوزان مجامر پرویز
یکی بپای و برافشان ذخایر کاوس
چمن ز سبزه بیارای چون پرطوطی
دمن زلاله بپیرای چون دم طاوس
بپیچ پنجه مهر و بگو که راه بروب
بمال گوش سپهر و بگو که خاک ببوس
بدین نمط چو فزودی بیزد آرایش
زبندگان امامت بخواه عز جلوس
نی این حدیث خطا شد زمن که شخص امام
بس است از پی آرایش بلاد نفوس
فلک بمحفل دربان او چو فانوسی است
که هست مشعل خورشید شمع آن فانوس
در این قوافی مجهول تا بود معروف
بود حبیبش مسعود و حاسدش منحوس
بشکر آنکه رسد موکب امام از طوس
بایمن اندرش از صدق صوت یا سبوح
بایسر اندرش از قدس بانگ یاقدوس
دگر خصایص تسبیح آید از زنار
دگر معانی تکبیر خیزد از ناقوس
کنون مسایل موهوم را نگر معلوم
کنون مشاکل معقول را نگر محسوس
ایا نسیم سحر ای سمند جم تا چند
بگرد خرگه معشوق و عاشقی جاسوس
یکی بپوی و بسوزان مجامر پرویز
یکی بپای و برافشان ذخایر کاوس
چمن ز سبزه بیارای چون پرطوطی
دمن زلاله بپیرای چون دم طاوس
بپیچ پنجه مهر و بگو که راه بروب
بمال گوش سپهر و بگو که خاک ببوس
بدین نمط چو فزودی بیزد آرایش
زبندگان امامت بخواه عز جلوس
نی این حدیث خطا شد زمن که شخص امام
بس است از پی آرایش بلاد نفوس
فلک بمحفل دربان او چو فانوسی است
که هست مشعل خورشید شمع آن فانوس
در این قوافی مجهول تا بود معروف
بود حبیبش مسعود و حاسدش منحوس
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - درحیرت از حوادث کون و فساد و مدح محبوب خالق اکبر موسی بن جعفر (ع)
خرد طبل تحیر زن شبی خواندم بمیدانش
که واجب چیست مقصد زین تغیر زای امکانش
گشاید دست چون ابلیس دزدی خود بملک دل
پس آنگه گوید آگه باش و سر برزن زد ستانش
اگر گوئی که بزم امتحانست این جهان ما را
که جز آن میتواند شد که ز اول خواست یزدانش
دل از او دیده از او ذات و استعداد هم از او
چه از خود دارد این بیچاره تا بایست تاوانش
زمین را چون فلک کن فرض و اجرامش بنی آدم
بنسبت از که سعد و نحس شد برجیش وکیوانش
گرفتم بوالبشر را خواست در خلد مخلد جا
نمودار منعش از گندم چه بود اغوای شیطانش
جمادی همچو مغناطیس آهن را بدام آرد
چرا اشرار را احمد نکردی رام قرآنش
چرا یاغی کند ایجاد وآنگه از پیمبرها
هزارانرا کشد کز صد یکی آیه بفرمانش
چو در دستسش مغیلان کش دو ابر پا خلیدن شد
مگر سر باز میزد می نمود از خلق ریحانش
چرا زلف بتان آراست با طرزی که دزد دل
گره کز دست گردد باز لازم نیست دندانش
حدیث کنت کنزا گر چه خالی از هوس نبود
ولی از ما عرفناک از چه ناقص ماند عرفانش
اگر حق در اصول دین تحقق خواست از جیحون
علی از کلما میزتموا کرد از چه حیرانش
کس این کشف حقایق را کماهی ناید ازعهده
مگر موسی بن جعفر آنکه گلزار است زندانش
نخستین آیت رحمت تمتع یاب از زحمت
که ارنی گوی طور صبر شد موسی بن عمرانش
که واجب چیست مقصد زین تغیر زای امکانش
گشاید دست چون ابلیس دزدی خود بملک دل
پس آنگه گوید آگه باش و سر برزن زد ستانش
اگر گوئی که بزم امتحانست این جهان ما را
که جز آن میتواند شد که ز اول خواست یزدانش
دل از او دیده از او ذات و استعداد هم از او
چه از خود دارد این بیچاره تا بایست تاوانش
زمین را چون فلک کن فرض و اجرامش بنی آدم
بنسبت از که سعد و نحس شد برجیش وکیوانش
گرفتم بوالبشر را خواست در خلد مخلد جا
نمودار منعش از گندم چه بود اغوای شیطانش
جمادی همچو مغناطیس آهن را بدام آرد
چرا اشرار را احمد نکردی رام قرآنش
چرا یاغی کند ایجاد وآنگه از پیمبرها
هزارانرا کشد کز صد یکی آیه بفرمانش
چو در دستسش مغیلان کش دو ابر پا خلیدن شد
مگر سر باز میزد می نمود از خلق ریحانش
چرا زلف بتان آراست با طرزی که دزد دل
گره کز دست گردد باز لازم نیست دندانش
حدیث کنت کنزا گر چه خالی از هوس نبود
ولی از ما عرفناک از چه ناقص ماند عرفانش
اگر حق در اصول دین تحقق خواست از جیحون
علی از کلما میزتموا کرد از چه حیرانش
کس این کشف حقایق را کماهی ناید ازعهده
مگر موسی بن جعفر آنکه گلزار است زندانش
نخستین آیت رحمت تمتع یاب از زحمت
که ارنی گوی طور صبر شد موسی بن عمرانش
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - وله
هرآنکه هست چو او سرو نار پستانش
چه احتیاج بسرو است و نار بستانش
جز آن تن بت من اندرون پیراهن
که دیده پیرهنی پرکنند از جانش
مگر که فتنه آفاق زیر دامن اوست
که سرزده همه یکباره از گریبانش
نمیخرید زلیخا بهیچ یوسف را
اگر چنین صنمی بود نقش ایوانش
بکفر طره و اسلام چهره فتنه گریست
که باخته دل و دین کافر و مسلمانش
اگر بخادم فردوس چهره بنماید
بدوزخ افکند از خلدحور و غلمانش
سزد بهستی هیچ ار نماید استدلال
که او زموی میان نازکست برهانش
رواست نالد اگر دل بخوا جه زان سرزلف
گر التفات کند قصه پریشانش
سلیل مجد مهین منشی حضور ملک
که هست نام نکو میر زاتقیخانش
خجسته رحمتی از کردگار اخلاقش
بهینه دوره از روزگار دورانش
بردلش جگر بحر چونکه خونگردید
فلکه بطعنه همه نام کردمر جانش
شبی قمر بدرش بوسه زد بدین امید
که روزی اوفتد اندر شمار دربانش
زد آنچنانش بواب لطمه که هنوز
بود برخ زکلف رد حد احسانش(؟)
ای آن ستوده که تاند صریر خامه تو
وجود را به عدم بر نهاد بنیانش
علو اختر بختت چنانکه وقت نگاه
فتد ز فرق فلک را کلاه کیوانش
به عون عزم تو هاروت یارد از بن چاه
پرد به چرخ و بگیرد ز زهره میزانش
چه احتیاج بسرو است و نار بستانش
جز آن تن بت من اندرون پیراهن
که دیده پیرهنی پرکنند از جانش
مگر که فتنه آفاق زیر دامن اوست
که سرزده همه یکباره از گریبانش
نمیخرید زلیخا بهیچ یوسف را
اگر چنین صنمی بود نقش ایوانش
بکفر طره و اسلام چهره فتنه گریست
که باخته دل و دین کافر و مسلمانش
اگر بخادم فردوس چهره بنماید
بدوزخ افکند از خلدحور و غلمانش
سزد بهستی هیچ ار نماید استدلال
که او زموی میان نازکست برهانش
رواست نالد اگر دل بخوا جه زان سرزلف
گر التفات کند قصه پریشانش
سلیل مجد مهین منشی حضور ملک
که هست نام نکو میر زاتقیخانش
خجسته رحمتی از کردگار اخلاقش
بهینه دوره از روزگار دورانش
بردلش جگر بحر چونکه خونگردید
فلکه بطعنه همه نام کردمر جانش
شبی قمر بدرش بوسه زد بدین امید
که روزی اوفتد اندر شمار دربانش
زد آنچنانش بواب لطمه که هنوز
بود برخ زکلف رد حد احسانش(؟)
ای آن ستوده که تاند صریر خامه تو
وجود را به عدم بر نهاد بنیانش
علو اختر بختت چنانکه وقت نگاه
فتد ز فرق فلک را کلاه کیوانش
به عون عزم تو هاروت یارد از بن چاه
پرد به چرخ و بگیرد ز زهره میزانش
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - ممدوح این قصیده معلوم نیست
ترکا گه پیمانه است برخیز و به پیمان باش
رخشان مهی و از می با مهر درخشان باش
گه چهره بشو از خواب گه شانه بزن در زلف
هم خادم اهریمن هم محرم یزدان باش
از لعل روان بخشت گه عیسی مریم شو
وز اژدر گیسویت گه موسی عمران باش
بفروز مه عارض زان حلقه و تاب زلف
بر وحدت در کثرت دارنده برهان باش
از چهره گندمگون وز طره مار آسا
گه رهزن آدم شو گه هادی شیطان باش
چون طره و چهر خویش رو رسم دورنگی نه
یا شو بتمامی کفر یا یکسره ایمان باش
گر بر سرمهر آئی با حالت برجیس آی
ورپای بکین کوبی با حلیت کیوان باش
چون صبح شبی در رقص بر زن زگریبان سر
وز رشک رخت گو صبح چاکش بگریبان باش
زافرختن بالات مسجود صنوبر شو
زافروختن سیمات محسود گلستان باش
با دوست ز روی نیک سازنده چو جنت شو
با خصم زخوی بد سوزنده چو نیران باش
صحاب تجرع را زآن چشم برو می ده
ارباب تجرد را زین جسم بیا جان باش
بارند مروق نوش در میکده مصلح شو
با زاهد ازرق پوش در صومعه فتان باش
در محفل ما مستان هشیار بدن شرط است
زآن مژه و مو زنهار یا خنجر و خفتان باش
مگذر زمن خاکی از حد وسط چون باد
نه آب گوارا شو نه آتش سوزان باش
ممکن شود ار بوسی خاک قدم قدسی
واجب شمرش طاعت و افزون تر از امکان باش
کاخی که وجود اوست مگر ای بدانایی
گر طالب اسراری دم درکش و نادان باش
در بارگه بذلش بگریز زاستغنا
از فقر مطوق شو پس برهمه سلطان باش
گه زخم ممالک را بیواسطه مرهم نه
گه درد مسالک را بی رابطه درمان باش
رخشان مهی و از می با مهر درخشان باش
گه چهره بشو از خواب گه شانه بزن در زلف
هم خادم اهریمن هم محرم یزدان باش
از لعل روان بخشت گه عیسی مریم شو
وز اژدر گیسویت گه موسی عمران باش
بفروز مه عارض زان حلقه و تاب زلف
بر وحدت در کثرت دارنده برهان باش
از چهره گندمگون وز طره مار آسا
گه رهزن آدم شو گه هادی شیطان باش
چون طره و چهر خویش رو رسم دورنگی نه
یا شو بتمامی کفر یا یکسره ایمان باش
گر بر سرمهر آئی با حالت برجیس آی
ورپای بکین کوبی با حلیت کیوان باش
چون صبح شبی در رقص بر زن زگریبان سر
وز رشک رخت گو صبح چاکش بگریبان باش
زافرختن بالات مسجود صنوبر شو
زافروختن سیمات محسود گلستان باش
با دوست ز روی نیک سازنده چو جنت شو
با خصم زخوی بد سوزنده چو نیران باش
صحاب تجرع را زآن چشم برو می ده
ارباب تجرد را زین جسم بیا جان باش
بارند مروق نوش در میکده مصلح شو
با زاهد ازرق پوش در صومعه فتان باش
در محفل ما مستان هشیار بدن شرط است
زآن مژه و مو زنهار یا خنجر و خفتان باش
مگذر زمن خاکی از حد وسط چون باد
نه آب گوارا شو نه آتش سوزان باش
ممکن شود ار بوسی خاک قدم قدسی
واجب شمرش طاعت و افزون تر از امکان باش
کاخی که وجود اوست مگر ای بدانایی
گر طالب اسراری دم درکش و نادان باش
در بارگه بذلش بگریز زاستغنا
از فقر مطوق شو پس برهمه سلطان باش
گه زخم ممالک را بیواسطه مرهم نه
گه درد مسالک را بی رابطه درمان باش
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - وله
جهان فهرست ایجاد و سطور امصار ایرانش
شهنشه نام یزدان مدح مجدالملک عنوانش
ازین نام خوش یزدان و زین فرخنده فرعنوان
همی طوبی لک ای ایران رسد از باغ رضوانش
الا ای ترک نسترین رخ گل اندام و شکر پاسخ
که سرو قدت از خط سمن سا بار ریحانش
مرا بر یاد مجد الملک ریحان بربطی می ده
خصوص اکنون که دی سرگرمی از تاراج بستانش
نه بر گل نغمه زن بلبل نه با سرو آشنا صلصل
که باغ از زاغ شوم آئین دگرگون گشت دورانش
فلک از ابر تا چرم پلنگ آراست بر توسن
زسردی شیر خواهد کآتش افتد در نیستانش
خضر گر دست شوید از بقا نشگفت کز سرما
چو مرآت سکندر منجمد گشت آب حیوانش
چنان افسردگی در طور گیتی ازدم دیمه
که آتش نیست امکان جلوه برموسی بن عمرانش
بفصلی این چنین زردشت افروزراگر آتش
مغ آسا خاک ره بوسد بجان و دل مسلمانش
پدید امروز هایل زمهریری گشته درکیهان
که رقصد روح عاصی در تن از فردا و نیرانش
گل و نسترین و نسترون سفر کردند از گلشن
بغیر از سرو کو بگرفته دامان در مغیلانش
بده ای لعبت آذرمیی آذر سلب کاذر
زمستان عیش نستاند به نیروی زمستانش
برفت ارنار از بستان بتی بایست پردستان
که هرشب تا سحر بازی کنی با نارپستانش
نماند ارسبزه گرد جو نگاری سبز خط میجو
که خرم تر بود از سبزه خط عنبر افشانش
فرو بست عندلیب از دم بیاور مطربی محرم
که در افسرده تن جان نو انگیزد زدستانش
چه غم گر نشکفد نرگس زترکی زیب ده مجلس
که خود نرگس بود مسکینی از چشمان فتانش
نروید حالی ارسنبل مهی جو ضمیران کاکل
که باشد در شکنج مو دل سنبل گروگانش
نماند از وجد فرودین بمجد الملک جم فربین
که هی از کلک مشک آگین بهشت آساست ایوانش
چنان از پاک دامانی بود در مردمی جامع
که گوئی یک جهان انسان زده سر از گریبانش
بکار ملک از این آصف نماید خامه اندر کف
همان معجز که بد خاتم ز انگشت سلیمانش
هنر چندان در او مضمر که ناید در شمار اندر
نه بل پیرخرد در هر هنر طفل دبستانش
بگاه چامه گفتن آنقدر اشعار خوش راند
که بوسد نای مشکین خامه پور سعد سلمانش
بهار ارگفت او یابد ز آذر نیست آزارش
جوان ارشعر او خواند زپیری نیست نقصانش
اگر مجنون فرخ پی بخواندی یکغزل از وی
دل لیلی چنان بفریفت کامد گوی میدانش
اگر بیتی از او بد زیب کاخ اندر زلیخا را
دمی صد بار یوسف بهروی بشکست زندانش
چو نونی بر نویسد باج از ابروی دلدارش
چو لامی برنگارد تاج از گیسوی جانانش
گه تصویر آنسان نغز و با معنی کشد صورت
که مانی ماند انگشت تحیر در بدندانش
اگر نقشی زند صالح و کز شکلی کشد طالح
چنان نیکو بود کز رخ تراود کفر و ایمانش
بتی را کو بیارآید بلوح سیمگون شاید
گر ابراهیم اندر کعبه سازد زیب ارکانش
گر اوتمثال آدم را نگارد بررخ دفتر
فتد بی اختیار اندر سجود از وجد شیطانش
الا تا آنکه آذرمه نباشد خوی آزارش
الا تا آنکه آبان مه نباشد طبع نیسانش
سرت سبز و دلت خرم رخت سرخ وتنت بیغم
سرایت گلشنی کز قد تو سرو خرامانش
شهنشه نام یزدان مدح مجدالملک عنوانش
ازین نام خوش یزدان و زین فرخنده فرعنوان
همی طوبی لک ای ایران رسد از باغ رضوانش
الا ای ترک نسترین رخ گل اندام و شکر پاسخ
که سرو قدت از خط سمن سا بار ریحانش
مرا بر یاد مجد الملک ریحان بربطی می ده
خصوص اکنون که دی سرگرمی از تاراج بستانش
نه بر گل نغمه زن بلبل نه با سرو آشنا صلصل
که باغ از زاغ شوم آئین دگرگون گشت دورانش
فلک از ابر تا چرم پلنگ آراست بر توسن
زسردی شیر خواهد کآتش افتد در نیستانش
خضر گر دست شوید از بقا نشگفت کز سرما
چو مرآت سکندر منجمد گشت آب حیوانش
چنان افسردگی در طور گیتی ازدم دیمه
که آتش نیست امکان جلوه برموسی بن عمرانش
بفصلی این چنین زردشت افروزراگر آتش
مغ آسا خاک ره بوسد بجان و دل مسلمانش
پدید امروز هایل زمهریری گشته درکیهان
که رقصد روح عاصی در تن از فردا و نیرانش
گل و نسترین و نسترون سفر کردند از گلشن
بغیر از سرو کو بگرفته دامان در مغیلانش
بده ای لعبت آذرمیی آذر سلب کاذر
زمستان عیش نستاند به نیروی زمستانش
برفت ارنار از بستان بتی بایست پردستان
که هرشب تا سحر بازی کنی با نارپستانش
نماند ارسبزه گرد جو نگاری سبز خط میجو
که خرم تر بود از سبزه خط عنبر افشانش
فرو بست عندلیب از دم بیاور مطربی محرم
که در افسرده تن جان نو انگیزد زدستانش
چه غم گر نشکفد نرگس زترکی زیب ده مجلس
که خود نرگس بود مسکینی از چشمان فتانش
نروید حالی ارسنبل مهی جو ضمیران کاکل
که باشد در شکنج مو دل سنبل گروگانش
نماند از وجد فرودین بمجد الملک جم فربین
که هی از کلک مشک آگین بهشت آساست ایوانش
چنان از پاک دامانی بود در مردمی جامع
که گوئی یک جهان انسان زده سر از گریبانش
بکار ملک از این آصف نماید خامه اندر کف
همان معجز که بد خاتم ز انگشت سلیمانش
هنر چندان در او مضمر که ناید در شمار اندر
نه بل پیرخرد در هر هنر طفل دبستانش
بگاه چامه گفتن آنقدر اشعار خوش راند
که بوسد نای مشکین خامه پور سعد سلمانش
بهار ارگفت او یابد ز آذر نیست آزارش
جوان ارشعر او خواند زپیری نیست نقصانش
اگر مجنون فرخ پی بخواندی یکغزل از وی
دل لیلی چنان بفریفت کامد گوی میدانش
اگر بیتی از او بد زیب کاخ اندر زلیخا را
دمی صد بار یوسف بهروی بشکست زندانش
چو نونی بر نویسد باج از ابروی دلدارش
چو لامی برنگارد تاج از گیسوی جانانش
گه تصویر آنسان نغز و با معنی کشد صورت
که مانی ماند انگشت تحیر در بدندانش
اگر نقشی زند صالح و کز شکلی کشد طالح
چنان نیکو بود کز رخ تراود کفر و ایمانش
بتی را کو بیارآید بلوح سیمگون شاید
گر ابراهیم اندر کعبه سازد زیب ارکانش
گر اوتمثال آدم را نگارد بررخ دفتر
فتد بی اختیار اندر سجود از وجد شیطانش
الا تا آنکه آذرمه نباشد خوی آزارش
الا تا آنکه آبان مه نباشد طبع نیسانش
سرت سبز و دلت خرم رخت سرخ وتنت بیغم
سرایت گلشنی کز قد تو سرو خرامانش
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - وله
شیفته برروی سر کاکل چون عنبرش
تا دگر آن فتنه جوی چیست بزیر سرش
شانه نراند بمو آب نریزد برو
کاین دو زیان آورد به آتش و عنبرش
لیک نداند هنوز زخردی و سادگی
که شانه و آب شد بموی و رو چاکرش
آب چو آتش شود شانه مشوش شود
نوازد ار این دو را بعنبر و آذرش
جز مژه و چشم او که دیدم از چشم خود
من نشنیدم غزال پنجه ز شیر نرش
لب و رخش در صفت شکر و آتش و لیک
آب چکد ز آتشش زهر دهد شکرش
تاب نماند دگر در تن و جان مرمرا
چو تابد از پیرهن سینه چون مرمرش
مرگ نبیند بعمر پیر نگردد بدهر
هر که چنین لعبتش و آنکه چنین دلبرش
همی نه در کوی او پای من آمد بسنگ
گرگذرد جبرئیل در شکند شهپرش
کس ار بگوید بماه کاین پسر از پشت تست
بسکه بود پاک روی می نشود باورش
کس ارسراید بمهرکاین گهر ازکان تست
بسکه بود خیره سر می نشود منکرش
هر که شبی را گرفت قامت او در بغل
تا بقیامت وزد بوی گل از بسترش
وآنکه از آن چشم مست زد قدح و شد زدست
باز نیارد بهوش طنطنه محشرش
او که بدام دو زلف دلم زکف برد و رفت
من بکدامین حیل کشم بدام اندرش
نه گیردم می زدست تا به درآرم زپاش
نه خواهدم باخت نرد تا بکنم ششدرش
بجرگ رندان شهر باده خورد رطل رطل
چون برمن میرسد آب کشد ساغرش
کنون که از زهد خشک می نخورد نزد من
دست ندارم از او تا ننمایم ترش
خواه بزر یا بزور خواه بشر یا بشور
میگذرم بر درش میکشم اندر برش
تخت نهد گر بماه بخشمش آرد براه
مگر که باشد پناه از ملک بندرش
مهدی هادی صفت آنکه زنیکونیت
فزون بود از سپهر کوکبه اخترش
غنا نخواهد فقیر چون گذرد جانبش
وطن نجوید غریب چون نگرد منظرش
خدمت درماندگان نعمت بی منتهاش
صحبت آموزگار دولت جان پرورش
هدیه بخردان برد بذات خود نیم شب
کو ببزرگی بود قاعده دیگرش
بعهد او نی عجب اگر نبارد سحاب
بسکه خجل باشد از دست عطا گسترش
نی ز عهود قدیم بیش ببارد که ابر
از حسد کف اوست همیشه چشمی ترش
فر گشاده دلش بدجله و نیل نیست
مگر که باشد محیط تعبیه در گوهرش
صدور هر کار خیر چه در حرم چه بدیر
ژرف چو بینی بود مسند او مصدرش
ای کف دربار تو برشده ابری که هست
سوختن آز برق صیت سخاتندرش
چون بتو اقبال ساخت قدر جلالت شناخت
تیغ نهان در نیام نیست عیان جوهرش
دادگرا چرخ پیر عروس گشتی بتو
نشگفت از آنکه خواست جوان بود شوهرش
آنکه بدانش بود کاشف غیب و شهود
پیش تو نشناخته است ایمنش از ایسرش
هیچ قضائی بملک نیارمد با مراد
تا که نگردد زتو تقویتی یاورش
بهر مهام عباد جای نگیرد تو را
کس ار زآهن بود عناصر پیکرش
میرا از بسکه هست گفته جیحون پر آب
بپای خود هر طرف روان بود دفترش
مهرتو کندش ز یزد ور نه به بنگاه خویش
شاهد فرخار بود بلکه می خلرش
تا که بود زلف دوست کمند عاشق رباش
تا که بود چشم یار غمزه غارتگرش
پشت عرب تا عجم به پیش کاخ تو خم
که جز بکاخ تو نیست ملک و ملک زیورش
تا دگر آن فتنه جوی چیست بزیر سرش
شانه نراند بمو آب نریزد برو
کاین دو زیان آورد به آتش و عنبرش
لیک نداند هنوز زخردی و سادگی
که شانه و آب شد بموی و رو چاکرش
آب چو آتش شود شانه مشوش شود
نوازد ار این دو را بعنبر و آذرش
جز مژه و چشم او که دیدم از چشم خود
من نشنیدم غزال پنجه ز شیر نرش
لب و رخش در صفت شکر و آتش و لیک
آب چکد ز آتشش زهر دهد شکرش
تاب نماند دگر در تن و جان مرمرا
چو تابد از پیرهن سینه چون مرمرش
مرگ نبیند بعمر پیر نگردد بدهر
هر که چنین لعبتش و آنکه چنین دلبرش
همی نه در کوی او پای من آمد بسنگ
گرگذرد جبرئیل در شکند شهپرش
کس ار بگوید بماه کاین پسر از پشت تست
بسکه بود پاک روی می نشود باورش
کس ارسراید بمهرکاین گهر ازکان تست
بسکه بود خیره سر می نشود منکرش
هر که شبی را گرفت قامت او در بغل
تا بقیامت وزد بوی گل از بسترش
وآنکه از آن چشم مست زد قدح و شد زدست
باز نیارد بهوش طنطنه محشرش
او که بدام دو زلف دلم زکف برد و رفت
من بکدامین حیل کشم بدام اندرش
نه گیردم می زدست تا به درآرم زپاش
نه خواهدم باخت نرد تا بکنم ششدرش
بجرگ رندان شهر باده خورد رطل رطل
چون برمن میرسد آب کشد ساغرش
کنون که از زهد خشک می نخورد نزد من
دست ندارم از او تا ننمایم ترش
خواه بزر یا بزور خواه بشر یا بشور
میگذرم بر درش میکشم اندر برش
تخت نهد گر بماه بخشمش آرد براه
مگر که باشد پناه از ملک بندرش
مهدی هادی صفت آنکه زنیکونیت
فزون بود از سپهر کوکبه اخترش
غنا نخواهد فقیر چون گذرد جانبش
وطن نجوید غریب چون نگرد منظرش
خدمت درماندگان نعمت بی منتهاش
صحبت آموزگار دولت جان پرورش
هدیه بخردان برد بذات خود نیم شب
کو ببزرگی بود قاعده دیگرش
بعهد او نی عجب اگر نبارد سحاب
بسکه خجل باشد از دست عطا گسترش
نی ز عهود قدیم بیش ببارد که ابر
از حسد کف اوست همیشه چشمی ترش
فر گشاده دلش بدجله و نیل نیست
مگر که باشد محیط تعبیه در گوهرش
صدور هر کار خیر چه در حرم چه بدیر
ژرف چو بینی بود مسند او مصدرش
ای کف دربار تو برشده ابری که هست
سوختن آز برق صیت سخاتندرش
چون بتو اقبال ساخت قدر جلالت شناخت
تیغ نهان در نیام نیست عیان جوهرش
دادگرا چرخ پیر عروس گشتی بتو
نشگفت از آنکه خواست جوان بود شوهرش
آنکه بدانش بود کاشف غیب و شهود
پیش تو نشناخته است ایمنش از ایسرش
هیچ قضائی بملک نیارمد با مراد
تا که نگردد زتو تقویتی یاورش
بهر مهام عباد جای نگیرد تو را
کس ار زآهن بود عناصر پیکرش
میرا از بسکه هست گفته جیحون پر آب
بپای خود هر طرف روان بود دفترش
مهرتو کندش ز یزد ور نه به بنگاه خویش
شاهد فرخار بود بلکه می خلرش
تا که بود زلف دوست کمند عاشق رباش
تا که بود چشم یار غمزه غارتگرش
پشت عرب تا عجم به پیش کاخ تو خم
که جز بکاخ تو نیست ملک و ملک زیورش
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - وله
از کنز نهانیست کنون کعبه مشرف
کز اوست عیان سر فاجببت ان اعرف
زین کنز خفی طنز جلی زد بفلک ارض
کش خاک بشد پاک چو افلاک مشرف
ذرات بکرات چو افواج که از حاج
بستند وگشادند پی طوف حرم صف
عقل آمد و لبیک زنان حلقه بدرازد
تا چون بود احباب ورا باز مکلف
جهل آمد و والعفو کنان رخ به صفا سود
تا چون شود اعدای ورا باز مولف
رضوان زجنان محرم بر رحمت وی شد
کش خلقتی از قدرت او بود موصف
مالک زسقرطایف بر رحمت اوگشت
کش فطرتی از حکمت او بود موظف
لوح و قلم و نور و ظلم عالم و آدم
ایثار ورا نقد روان داشته برکف
شاه همه او بود و چو او پرده برافکند
هر ذره برش بنده صفت گشته موقف
ارواح مکرم چو مصابیح سحرگاه
شد بارخ او قالبی از نور مجوف
گر حشمت او بانگ نزد بر رخ اشیا
نی ارض مسطح بدونی چرخ مسقف
شد بنت اسد ام اسد زین خلف الصدق
نی برج اسد گشت ازین مهر مخلف
هم داد خبر زآنچه حکم بود در انجیل
هم خواند ز بر آنچه سور بود به مصحف
هی مام درون سوی قماطش چو مکان داد
بگسیخت قماط و سوی حق برد فرا کف
دستی نتوان بست که دل داد بموسی
از مژده ما فی یدک الایمن تلقف
نگشود نظر جز برخ احمد مختار
کانهم همه او بود و جز او بود مزخرف
ای مظهر یزدان که پس از جلوه ذاتت
لوح آمده در زمزمه القلم جف
ما قدر مصاحف ز تو دانیم و عجب نیست
باید که معرف بود اجلی زمعرف
در راه خدا تا نشدی راکب دلدل
نشناخت کسی مرتبه راکب رفرف
شیطان بگه جوشش فضل تو مرجی
آدم بگه کوشش عدل تو مخوف
جز عشق تو هرشیوه آراسته معکوس
جز مهر تو هر مذهب بگزیده محرف
روی تو ارم را بود از جلوه مصدق
کوی تو حرم را بود از رتبه مطوف
هرکس که بذیل شرف و مجد توزد چنگ
چون داور ما شد بجهان امجد و اشرف
جان و دل ظل ملک عصر براهیم
کش نام خلیل است و خود از نام مصحف
آن میر که تا کاخ منی یافت از او زیب
بگذاشت قضا حکم قدر را همه بر رف
با عاطفتش کاه سبک کوه موقر
بی تقویتش کوه گران کاه مخفف
در بزم چو ابریست که افکنده بدل جوش
دررزم چو بحریست که آورده بلب کف
مستوثق بر بینش او هر چه مدون
مستانس بر دانش او آنچه مولف
ای آنکه خیال و سخن و بذل تو ز ایزد
همواره صحیح است و مثالست و مضاعف
فردوس بر خلق روان بخش تو بی نم
دوزخ بر شمشیر جهانگیر تو بی تف
درگوش و بدست تو غوکوس و سر خصم
ماند همه بر ناله رود و بط قرقف
پشتی که نگردیده دو تا پیش تو چون چنگ
نه دایره چرخ قفایش زده چون دف
پنهان بشکوه تو همی فر سلیمان
پیدا زمقال توهمی حکمت آصف
فرسوده بیانت ورق علم ز بقراط
بر بوده روانت سبق حلم ز احنف
ازتو چه گرو میبرد ار خصم نهددام
برمه چه زیان آورد ار کلب کند عف
تا دامن اجلال خداوند تعالی است
زآلایش فکر عقلا انزه والطف
کام نعم یار تو ز اقبال مرطب
مغز امل خصم تو زادبار مجفف
کز اوست عیان سر فاجببت ان اعرف
زین کنز خفی طنز جلی زد بفلک ارض
کش خاک بشد پاک چو افلاک مشرف
ذرات بکرات چو افواج که از حاج
بستند وگشادند پی طوف حرم صف
عقل آمد و لبیک زنان حلقه بدرازد
تا چون بود احباب ورا باز مکلف
جهل آمد و والعفو کنان رخ به صفا سود
تا چون شود اعدای ورا باز مولف
رضوان زجنان محرم بر رحمت وی شد
کش خلقتی از قدرت او بود موصف
مالک زسقرطایف بر رحمت اوگشت
کش فطرتی از حکمت او بود موظف
لوح و قلم و نور و ظلم عالم و آدم
ایثار ورا نقد روان داشته برکف
شاه همه او بود و چو او پرده برافکند
هر ذره برش بنده صفت گشته موقف
ارواح مکرم چو مصابیح سحرگاه
شد بارخ او قالبی از نور مجوف
گر حشمت او بانگ نزد بر رخ اشیا
نی ارض مسطح بدونی چرخ مسقف
شد بنت اسد ام اسد زین خلف الصدق
نی برج اسد گشت ازین مهر مخلف
هم داد خبر زآنچه حکم بود در انجیل
هم خواند ز بر آنچه سور بود به مصحف
هی مام درون سوی قماطش چو مکان داد
بگسیخت قماط و سوی حق برد فرا کف
دستی نتوان بست که دل داد بموسی
از مژده ما فی یدک الایمن تلقف
نگشود نظر جز برخ احمد مختار
کانهم همه او بود و جز او بود مزخرف
ای مظهر یزدان که پس از جلوه ذاتت
لوح آمده در زمزمه القلم جف
ما قدر مصاحف ز تو دانیم و عجب نیست
باید که معرف بود اجلی زمعرف
در راه خدا تا نشدی راکب دلدل
نشناخت کسی مرتبه راکب رفرف
شیطان بگه جوشش فضل تو مرجی
آدم بگه کوشش عدل تو مخوف
جز عشق تو هرشیوه آراسته معکوس
جز مهر تو هر مذهب بگزیده محرف
روی تو ارم را بود از جلوه مصدق
کوی تو حرم را بود از رتبه مطوف
هرکس که بذیل شرف و مجد توزد چنگ
چون داور ما شد بجهان امجد و اشرف
جان و دل ظل ملک عصر براهیم
کش نام خلیل است و خود از نام مصحف
آن میر که تا کاخ منی یافت از او زیب
بگذاشت قضا حکم قدر را همه بر رف
با عاطفتش کاه سبک کوه موقر
بی تقویتش کوه گران کاه مخفف
در بزم چو ابریست که افکنده بدل جوش
دررزم چو بحریست که آورده بلب کف
مستوثق بر بینش او هر چه مدون
مستانس بر دانش او آنچه مولف
ای آنکه خیال و سخن و بذل تو ز ایزد
همواره صحیح است و مثالست و مضاعف
فردوس بر خلق روان بخش تو بی نم
دوزخ بر شمشیر جهانگیر تو بی تف
درگوش و بدست تو غوکوس و سر خصم
ماند همه بر ناله رود و بط قرقف
پشتی که نگردیده دو تا پیش تو چون چنگ
نه دایره چرخ قفایش زده چون دف
پنهان بشکوه تو همی فر سلیمان
پیدا زمقال توهمی حکمت آصف
فرسوده بیانت ورق علم ز بقراط
بر بوده روانت سبق حلم ز احنف
ازتو چه گرو میبرد ار خصم نهددام
برمه چه زیان آورد ار کلب کند عف
تا دامن اجلال خداوند تعالی است
زآلایش فکر عقلا انزه والطف
کام نعم یار تو ز اقبال مرطب
مغز امل خصم تو زادبار مجفف
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - درتهنیت روز ولادت با سعادت خاتم، محمدمصطفی صلی الله علیه وآله
چو از نهان بعیان زد علم رسول مصدق
زخاک جانب افلاک شد خروش انا الحق
مهی ز برج تجرد نهاده رخ به تعین
که ارتباط پذیرفت از او مقید و مطلق
خوری زمشرق بطحا طلوع کرد که آمد
نجوم چرخ معلق بطوف ارض مطبق
زملک غیب خدیوی سوی شهود قدم زد
که شد مکان همه ازلامکان سپاه مضیق
بایمن اندر جبریلش از حواری مشفق
بایسر اندر میکالش از موالی اشفق
الا نگارک غلمان عذار حور شمایل
که رشوه بخش تنت جان سندس است و ستبرق
ز یمن مولد احمد جهان جوان شد و در ده
ازآن نبید که مانند کوثری است مروق
نمود چهره خلیلی که فیض مطبخ جودش
زمغز کله نمرود داده مائده بق
الا سمنبر زنگارخط که لعل تو بر رخ
بود چو نقطه شنگرف بر صحیفه زیبق
برطل ز زیبقبم زنگ شو ز آیئنه دل
از آن عصاره شنگرف جلوه تا خط ازرق
رسید رحمتی ازحق که زاشتمال عمومش
اگر چو شیطان برد امید از او بود احمق
الا تدزرو کمین ساز و عندلیب کمان کش
که پیش نطق تو طوطی زند ترانه صددق
بیار با زبطی زآن می چو چشم خروسم
که زاغ بر پر طوطی از او نگاشته صددق
گشاد بال همائی زاوج سدره قدرت
که زد فلک چو کبوتر برش زشوق معلق
شه ملایک حاجب محمد آنکه زواجب
فراتر ازحد امکان فرش فراشته منجق
شکافت گر مه روشن همی بکوری دشمن
مدان ز مصدر اعجاز او همین یک مشتق
کسیکه مهر و مه و عرش و فرش ازاوست هویدا
نه در خوراست که گوئی قمر از او شده منشق
کدام معجز از این بیش کایزدی جبروتش
زلامکان بمکان زد پی نبوت بیرق
ببارگاه نبوت بد آن زمان متمکن
که در به آب و گل آدم فتاده بود معوق
چو لطف و قهر وی اندر دوکون خواست مجسم
شدند آدم و ابلیس و نور و نار مخلق
زشوق دامن وصلش بطور سیر معانی
دو صد کلیم ارنی گوزده است چاک بقرطق
اگر نه حشمت او تافتی بوادی ایمن
فکیف خرموسی علی الثری وتصعق
ای آن ستوده لولاک کافرینش ذاتت
شد از بسیط و مرکب برتبه اقدام و اسبق
هنوز رونق هستی نداشت عالم کثرت
که داشت خلوت وحدت زشمع روی تو رونق
بود بکوی تو گردان سپهر و تابان بیضا
چو گنبدی که برآن آشیانه ساخته لقلق
نداشت مریم اگر روزه از سکوت ز امرت
نگشت عیسی یکروزه اش بمهد منطق
نمودختم رسل برتو کردگار و عیان شد
که نی بدرج الوهیت از تو گوهری الیق
بعالمی که زند از تو موج بحر خدائی
بنوح می نرسد جز که ناخدایی زورق
گه علاج علیلان آستانه عشقت
یکان یکان ز مسیحا هزار مرتبه احذق
زحل دهل زند اندر عساکر تو بهیجا
سپهر خاک کشد در ممالک تو زخندق
شها ثنای تو ناید یک از هزار زجیحون
نگارد ار به مدیحت دوصد کتاب منمق
زخاک جانب افلاک شد خروش انا الحق
مهی ز برج تجرد نهاده رخ به تعین
که ارتباط پذیرفت از او مقید و مطلق
خوری زمشرق بطحا طلوع کرد که آمد
نجوم چرخ معلق بطوف ارض مطبق
زملک غیب خدیوی سوی شهود قدم زد
که شد مکان همه ازلامکان سپاه مضیق
بایمن اندر جبریلش از حواری مشفق
بایسر اندر میکالش از موالی اشفق
الا نگارک غلمان عذار حور شمایل
که رشوه بخش تنت جان سندس است و ستبرق
ز یمن مولد احمد جهان جوان شد و در ده
ازآن نبید که مانند کوثری است مروق
نمود چهره خلیلی که فیض مطبخ جودش
زمغز کله نمرود داده مائده بق
الا سمنبر زنگارخط که لعل تو بر رخ
بود چو نقطه شنگرف بر صحیفه زیبق
برطل ز زیبقبم زنگ شو ز آیئنه دل
از آن عصاره شنگرف جلوه تا خط ازرق
رسید رحمتی ازحق که زاشتمال عمومش
اگر چو شیطان برد امید از او بود احمق
الا تدزرو کمین ساز و عندلیب کمان کش
که پیش نطق تو طوطی زند ترانه صددق
بیار با زبطی زآن می چو چشم خروسم
که زاغ بر پر طوطی از او نگاشته صددق
گشاد بال همائی زاوج سدره قدرت
که زد فلک چو کبوتر برش زشوق معلق
شه ملایک حاجب محمد آنکه زواجب
فراتر ازحد امکان فرش فراشته منجق
شکافت گر مه روشن همی بکوری دشمن
مدان ز مصدر اعجاز او همین یک مشتق
کسیکه مهر و مه و عرش و فرش ازاوست هویدا
نه در خوراست که گوئی قمر از او شده منشق
کدام معجز از این بیش کایزدی جبروتش
زلامکان بمکان زد پی نبوت بیرق
ببارگاه نبوت بد آن زمان متمکن
که در به آب و گل آدم فتاده بود معوق
چو لطف و قهر وی اندر دوکون خواست مجسم
شدند آدم و ابلیس و نور و نار مخلق
زشوق دامن وصلش بطور سیر معانی
دو صد کلیم ارنی گوزده است چاک بقرطق
اگر نه حشمت او تافتی بوادی ایمن
فکیف خرموسی علی الثری وتصعق
ای آن ستوده لولاک کافرینش ذاتت
شد از بسیط و مرکب برتبه اقدام و اسبق
هنوز رونق هستی نداشت عالم کثرت
که داشت خلوت وحدت زشمع روی تو رونق
بود بکوی تو گردان سپهر و تابان بیضا
چو گنبدی که برآن آشیانه ساخته لقلق
نداشت مریم اگر روزه از سکوت ز امرت
نگشت عیسی یکروزه اش بمهد منطق
نمودختم رسل برتو کردگار و عیان شد
که نی بدرج الوهیت از تو گوهری الیق
بعالمی که زند از تو موج بحر خدائی
بنوح می نرسد جز که ناخدایی زورق
گه علاج علیلان آستانه عشقت
یکان یکان ز مسیحا هزار مرتبه احذق
زحل دهل زند اندر عساکر تو بهیجا
سپهر خاک کشد در ممالک تو زخندق
شها ثنای تو ناید یک از هزار زجیحون
نگارد ار به مدیحت دوصد کتاب منمق
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در تهنیت عید قربان
عید اضحی شد و از دولت این جشن جلیل
حا ج را کوی خلیل است و مرا روی خلیل
کوی جائیست زگل جنانیست زدل
آن پر از خان خلیل آن دگر از جان جلیل
گرد زمزم زده صف حاج و خلیلی است مرا
که بود با ذقنش جامه زمزم در نیل
گر خلیلی که مرا هست بهاجر گذرد
نه عجب گر کشد اندر قدمش اسماعیل
حجرالاسود اگر خال بحالش نکرد
آوردسجده چو بر بار خدا عبد ذلیل
حلقه کعبه اگر چنبر جعدش بیند
شود از حلقه بگوشان خروشان و دخیل
ای خلیل دل عاشق که بکوی تو زشوق
خویش را میش صفت ساخته قربان جبریل
عید قربان شد و من نیز برآنم که چو حاج
بندم احرام و سوی کعبه زنم طبل رحیل
گر بدوران امیر الامرا ننهم حج
پس در ایام که این رتبه نمایم تحصیل
چاکران دارم در پایه چو پرویز بزرگ
مرکبان دارم در پویه چو شبدیز اصیل
هم توانم که نهم تخت به یثرب از عاج
هم توانم که زنم هودج تا مکه بفیل
در منی با در و یاقوت نمایم جمرات
درحرم از مه و خورشید فرازم قندیل
بچه ترسایان گیرم بغنیمت از روم
که بود بر رخشان خط چو بزیبق انجیل
خرد سال اسبان آرم بهدیت از نجد
که کند برق زگرد رهشان دیده کحیل
از سقایت قدح حاج کنم مالامال
وزعمارت بصفا حصن کشم میلامیل
زی عراقی برم از لعل مرصع موزه
بحجازی دهم از سیم مطرز مندیل
اسبهائی بجنیبت رودم در موکب
که بدرند دل وگوش فلک را بصهیل
دیگهائی بخورش جوشدم اندر مطبخ
که از او بهره برد منعم وابنای سبیل
باری این قدر چو از من بظهور اید بذل
حاج را جوش تحیر فکند در تخییل
این بدان گوید این نیست مگر حضرت خضر
که خدایش بتفضل سوی ما کرده دلیل
آن بدین گوید اینگونه که پیمایدکیل
این بشر نیست همانا که بود میکائیل
عربان از عجمان پرسند از روی عجب
کیست این مرد که حاتم ببر اوست بخیل
گنج یابیده کس این طور نبخشد بطرب
مال دزدیده کس اینسان ندهد با تعجیل
می ندانند که این حشمت و این مکنت و ساز
جمله در یک صله ام داده براهیم خلیل
و آن کرمها که بمن کرده اگر شرح دهم
همه گویند امیر است و یا دجله نیل
آفتاب فلک یزد و ستوده یزدان
که بود بر سرش از پور ملک ظل ظلیل
کلک را پنجه او چون کف موسی و عصا
ملک را مقدم او چون دم عیسی و علیل
از ازل آدم بالنده بدین راد خلف
تا ابد حوانازنده از این پاک سلیل
خامه اش را بصریر است دم روح قدس
صارمش را بنهاد است فر عزرائیل
بحر وکان روزی همدست شدند از در شور
که توانند مگر جود ورا گشت کفیل
او بدرپاشی و زر بخشی بگشاد چو کف
آنچه خواندند کثیرش نبد الا که قلیل
مهچه رایت او کرد بهر سو اقبال
چرخ صد جای بخاک اوفتدش بر تقبیل
ای امیری که بر او رنگ چو بفروزی چهر
مهر و مه پیش تو بر رشوه سپارند اکلیل
دست حق در صدف قدرت خود تا بکنون
گوهر ذات تو را هیچ نپرورده عدیل
دل تو سر سویدای ملک راست امین
رای تو ملک فلک پهنه شه راست وکیل
دست تدبیر تو آنجا که شود عقده گشا
دیگر از جانب تقدیر نه قال است و نه قیل
دولت فرخ تو نایبه را سیل بنا
فکرت متقن تو حادثه را سد سبیل
تا بهر سال همی درگه حج ناسک را
زاستلام حجر اسلام پذیرد تکمیل
دور بدخواه تو از کاهش ادبار قصیر
عمر احباب تو زافزایش اقبال طویل
حا ج را کوی خلیل است و مرا روی خلیل
کوی جائیست زگل جنانیست زدل
آن پر از خان خلیل آن دگر از جان جلیل
گرد زمزم زده صف حاج و خلیلی است مرا
که بود با ذقنش جامه زمزم در نیل
گر خلیلی که مرا هست بهاجر گذرد
نه عجب گر کشد اندر قدمش اسماعیل
حجرالاسود اگر خال بحالش نکرد
آوردسجده چو بر بار خدا عبد ذلیل
حلقه کعبه اگر چنبر جعدش بیند
شود از حلقه بگوشان خروشان و دخیل
ای خلیل دل عاشق که بکوی تو زشوق
خویش را میش صفت ساخته قربان جبریل
عید قربان شد و من نیز برآنم که چو حاج
بندم احرام و سوی کعبه زنم طبل رحیل
گر بدوران امیر الامرا ننهم حج
پس در ایام که این رتبه نمایم تحصیل
چاکران دارم در پایه چو پرویز بزرگ
مرکبان دارم در پویه چو شبدیز اصیل
هم توانم که نهم تخت به یثرب از عاج
هم توانم که زنم هودج تا مکه بفیل
در منی با در و یاقوت نمایم جمرات
درحرم از مه و خورشید فرازم قندیل
بچه ترسایان گیرم بغنیمت از روم
که بود بر رخشان خط چو بزیبق انجیل
خرد سال اسبان آرم بهدیت از نجد
که کند برق زگرد رهشان دیده کحیل
از سقایت قدح حاج کنم مالامال
وزعمارت بصفا حصن کشم میلامیل
زی عراقی برم از لعل مرصع موزه
بحجازی دهم از سیم مطرز مندیل
اسبهائی بجنیبت رودم در موکب
که بدرند دل وگوش فلک را بصهیل
دیگهائی بخورش جوشدم اندر مطبخ
که از او بهره برد منعم وابنای سبیل
باری این قدر چو از من بظهور اید بذل
حاج را جوش تحیر فکند در تخییل
این بدان گوید این نیست مگر حضرت خضر
که خدایش بتفضل سوی ما کرده دلیل
آن بدین گوید اینگونه که پیمایدکیل
این بشر نیست همانا که بود میکائیل
عربان از عجمان پرسند از روی عجب
کیست این مرد که حاتم ببر اوست بخیل
گنج یابیده کس این طور نبخشد بطرب
مال دزدیده کس اینسان ندهد با تعجیل
می ندانند که این حشمت و این مکنت و ساز
جمله در یک صله ام داده براهیم خلیل
و آن کرمها که بمن کرده اگر شرح دهم
همه گویند امیر است و یا دجله نیل
آفتاب فلک یزد و ستوده یزدان
که بود بر سرش از پور ملک ظل ظلیل
کلک را پنجه او چون کف موسی و عصا
ملک را مقدم او چون دم عیسی و علیل
از ازل آدم بالنده بدین راد خلف
تا ابد حوانازنده از این پاک سلیل
خامه اش را بصریر است دم روح قدس
صارمش را بنهاد است فر عزرائیل
بحر وکان روزی همدست شدند از در شور
که توانند مگر جود ورا گشت کفیل
او بدرپاشی و زر بخشی بگشاد چو کف
آنچه خواندند کثیرش نبد الا که قلیل
مهچه رایت او کرد بهر سو اقبال
چرخ صد جای بخاک اوفتدش بر تقبیل
ای امیری که بر او رنگ چو بفروزی چهر
مهر و مه پیش تو بر رشوه سپارند اکلیل
دست حق در صدف قدرت خود تا بکنون
گوهر ذات تو را هیچ نپرورده عدیل
دل تو سر سویدای ملک راست امین
رای تو ملک فلک پهنه شه راست وکیل
دست تدبیر تو آنجا که شود عقده گشا
دیگر از جانب تقدیر نه قال است و نه قیل
دولت فرخ تو نایبه را سیل بنا
فکرت متقن تو حادثه را سد سبیل
تا بهر سال همی درگه حج ناسک را
زاستلام حجر اسلام پذیرد تکمیل
دور بدخواه تو از کاهش ادبار قصیر
عمر احباب تو زافزایش اقبال طویل
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - در ستایش ذات کبریائی صفات حضرت رضا علیه آلاف التحیه و الثنا ء
بودم زسرو قدان صنمی سمین و سالم
ارمش بروی بنده حرمش بکوی خادم
نه دهد ره وسایل نه ستد زکس رسایل
رخکش چو رای عادل خطکش چو روی ظالم
همه گر پی مفاخر نرود زکبر وافر
نه بجرگه اصاغر نه بخرگه اعاظم
بدو چهره اش حقایق بدو طره اش دقایق
حرکات او موافق کلمات او ملایم
عدم از لبش موید فتن از رخش قوی ید
خد او شفای سرمد قد او بلای دایم
چه غم ار بسی قبایل کشد او بدین شمایل
ملکی نیایدش دل که نویسدش مظالم
زده حلقه ها بکاکل که به دوربین تسلسل
بوفای او تفضل بجفای او مکارم
اگر او بغارت جان شد از آن سپاه مژگان
غمش ازکدام سلطان رمش از کدام حاکم
که ام از سرور دلجو که ام از غرور بدگو
بمیانه من و او بود ای بسا عوالم
لبش آن لطیف موضع که نه بوسه راست موقع
برخش عرق مصدع به تنش سمن مزاحم
همه دولت مساعد چو بود ببزم قاعد
همه غارت معاضد چو شود بکاخ قائم
رخ و زلف او در آیت زضلا لت و هدایت
بتالفش عنایت بتکلفش مراحم
همه دم برصبایح می ناب خورده واضح
نه تفقدش بناصح نه تالمش زلائم
شبکیش گفتم ای مه پی خون رزمپوره
که زسکرت آید آنگه که شوی زکرده نادم
بجواب گفت جیحون ز عنب از آن خورم خون
که برای نسل هارون ز چه کشت پورکاظم
شه دین امام ضامن مه مرکز میامن
که دوکون را اماکن ز سرایراست عالم
شهی از خودی مجردمهی از خدا مقید
بردوحه محمد گل بوستان هاشم
پسر یگانه زهرا پدر هزار حوا
خور آسمان اعراب و در یم اعاجم
شب قدر محو مویش دل دیر وکعبه سویش
زصفا حصات کویش زده طعنه بر نواجم
زبرون پرده چون هی بدرون پرده اش پی
شده نقش پرده از وی همه جان شکر ضیاغم
نه چو جد او میسر همه خلق اگر پیمبر
نه چو جده اش مصور همه گون اگر فواطم
زتقاعدش بغبرا باسف سپهر خضرا
زتقربش بفردا بشعف روان آثم
زهی ای وجود اجمل رخت ایزدی سجنجل
بحسب ظهور اول بنسب سلیل خاتم
زتو کامران قوابل زتو حل شده مشاکل
زتو جنبش هیاکل زتو دانش جماجم
چو بعاطفت زنی دم چو بکین شوی مصمم
شود از بهایم آدم شود آدم از بهایم
اثرات کف موسی بجنیبت از تجلی
ثمرات گفت عیسی بزمینت از نسایم
چو زدی زطبع قادر بنقاط دین دوایر
کبرت بک الصغایر ظهرت بک العلایم
زلل از تو در جدائی زمصاحف خدائی
نه زکوشش کسائی نه زاجتهاد عاصم
بسوی تو ره سپاران زصنوف تاجداران
بدر تو خاکساران زاهالی عمایم
زقدوم تو بدانسان شده نامور خراسان
که در او زمهر تابان بود افسر افاخم
بودش زبسکه تمکین بنفاذ دولت و دین
چه عبوری از بساتین چه اموری از عضایم
همه جود بالتوالی باریکه معالی
همه عدل لایزالی بوساده محاکم
بعباد از او فواید برقاب از او قلاید
علمش بجیش قاید قلمش بملک ناظم
چو گروه غم نصیبان برنطق او ادیبان
چو بلارک خطیبان بر تیغ او صوارم
بهنر چنان مواظب که زخویش گشته غایب
زمعانیش مشارب زمعارفش مطاعم
خهی آن سپهر پیما که فراز آن کند جا
نه چو او سترک اعضا نه چو او قوی قوائم
برد ار جبال و صحرا بشکوه و فر عنقا
خورد ارحدید مهما بجلادت نعایم
هله تا کلام نحوی همه معرب است و مبنی
هله تا که از تعدی بدراست فعل لازم
فلکت دخیل عاجل ملکت زخیل آجل
زتو عزت مشاغل بتو رونق مناظم
ارمش بروی بنده حرمش بکوی خادم
نه دهد ره وسایل نه ستد زکس رسایل
رخکش چو رای عادل خطکش چو روی ظالم
همه گر پی مفاخر نرود زکبر وافر
نه بجرگه اصاغر نه بخرگه اعاظم
بدو چهره اش حقایق بدو طره اش دقایق
حرکات او موافق کلمات او ملایم
عدم از لبش موید فتن از رخش قوی ید
خد او شفای سرمد قد او بلای دایم
چه غم ار بسی قبایل کشد او بدین شمایل
ملکی نیایدش دل که نویسدش مظالم
زده حلقه ها بکاکل که به دوربین تسلسل
بوفای او تفضل بجفای او مکارم
اگر او بغارت جان شد از آن سپاه مژگان
غمش ازکدام سلطان رمش از کدام حاکم
که ام از سرور دلجو که ام از غرور بدگو
بمیانه من و او بود ای بسا عوالم
لبش آن لطیف موضع که نه بوسه راست موقع
برخش عرق مصدع به تنش سمن مزاحم
همه دولت مساعد چو بود ببزم قاعد
همه غارت معاضد چو شود بکاخ قائم
رخ و زلف او در آیت زضلا لت و هدایت
بتالفش عنایت بتکلفش مراحم
همه دم برصبایح می ناب خورده واضح
نه تفقدش بناصح نه تالمش زلائم
شبکیش گفتم ای مه پی خون رزمپوره
که زسکرت آید آنگه که شوی زکرده نادم
بجواب گفت جیحون ز عنب از آن خورم خون
که برای نسل هارون ز چه کشت پورکاظم
شه دین امام ضامن مه مرکز میامن
که دوکون را اماکن ز سرایراست عالم
شهی از خودی مجردمهی از خدا مقید
بردوحه محمد گل بوستان هاشم
پسر یگانه زهرا پدر هزار حوا
خور آسمان اعراب و در یم اعاجم
شب قدر محو مویش دل دیر وکعبه سویش
زصفا حصات کویش زده طعنه بر نواجم
زبرون پرده چون هی بدرون پرده اش پی
شده نقش پرده از وی همه جان شکر ضیاغم
نه چو جد او میسر همه خلق اگر پیمبر
نه چو جده اش مصور همه گون اگر فواطم
زتقاعدش بغبرا باسف سپهر خضرا
زتقربش بفردا بشعف روان آثم
زهی ای وجود اجمل رخت ایزدی سجنجل
بحسب ظهور اول بنسب سلیل خاتم
زتو کامران قوابل زتو حل شده مشاکل
زتو جنبش هیاکل زتو دانش جماجم
چو بعاطفت زنی دم چو بکین شوی مصمم
شود از بهایم آدم شود آدم از بهایم
اثرات کف موسی بجنیبت از تجلی
ثمرات گفت عیسی بزمینت از نسایم
چو زدی زطبع قادر بنقاط دین دوایر
کبرت بک الصغایر ظهرت بک العلایم
زلل از تو در جدائی زمصاحف خدائی
نه زکوشش کسائی نه زاجتهاد عاصم
بسوی تو ره سپاران زصنوف تاجداران
بدر تو خاکساران زاهالی عمایم
زقدوم تو بدانسان شده نامور خراسان
که در او زمهر تابان بود افسر افاخم
بودش زبسکه تمکین بنفاذ دولت و دین
چه عبوری از بساتین چه اموری از عضایم
همه جود بالتوالی باریکه معالی
همه عدل لایزالی بوساده محاکم
بعباد از او فواید برقاب از او قلاید
علمش بجیش قاید قلمش بملک ناظم
چو گروه غم نصیبان برنطق او ادیبان
چو بلارک خطیبان بر تیغ او صوارم
بهنر چنان مواظب که زخویش گشته غایب
زمعانیش مشارب زمعارفش مطاعم
خهی آن سپهر پیما که فراز آن کند جا
نه چو او سترک اعضا نه چو او قوی قوائم
برد ار جبال و صحرا بشکوه و فر عنقا
خورد ارحدید مهما بجلادت نعایم
هله تا کلام نحوی همه معرب است و مبنی
هله تا که از تعدی بدراست فعل لازم
فلکت دخیل عاجل ملکت زخیل آجل
زتو عزت مشاغل بتو رونق مناظم
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - وله
ای لبت آتش سوزان و عذار تو ارم
چشم مست و خم ابروی تو محراب حرم
چشم تو مست و لبت آتش سوزان وکه دید
مست اندر حرم و آتش سوزان به حرم
من همی خواهم بی تو نخورم هرگز آب
تو همی خواهی با من نزنی هرگز دم
من ز تو زار و تو بیزار زمن و ین بشگفت
آدمی چونکه پری دید و پری چون آدم
چشم بر جسم سمن سای تو تا کار کند
همه سیم است که بگذاشته سر برسر هم
که بدین سیم فزون قلب فقیران بنواز
تا دعائی بدمند و نشود هرگز کم
سرو و ماهی بقد و رخ ولی افسوس که شد
ثمر سرو تو غم سایه ماه تو نقم
سروی اما نروی هیچ گهی با کس راست
مهی اما نکنی پشت پی طا عت خم
دل من دزدی و بر بیدلی من خندی
هیچ عاشق نه چنین دیده زمعشوق ستم
دل بهر سال زنو سبز نگردد که منش
یک ببار آرم و تو دزدی و بنهیم بغم
آزمون کرده ام از بسکه بخویشی مغرور
نه زخون ریزیت اندوه و نی از جور ندم
این جمالی که تو داری ببرم کام زکی
وین غروری که تو داری بزنی جام زجم
در دلم قامت و گیسوی تو جا کرده ولیک
خسروی چون تو بویرانه هر سفله مچم
با چنین گیسو بفرست بتاتار سپاه
با چنین قامت بفراز بکشمیر علم
چشم من تا برخ چونتو صنم گشت فراز
سبحه بگسستم و زناز ببستم محکم
نی عجب گر گسلد سبحه و بند زنار
هرکه را چشم فتد بر رخ این گونه صنم
خود میانت بعدم ماند و لبها بوجود
لیک هر یک بدگر مرتبه درکیف و بکم
آن عدم ازکمرت گشته هم آغوش وجود
وین وجود از دهنت خفته بدامان عدم
چشم جادوی تو آهوست ولی آن آهو
که هی از تیر امیر است بهر سویش رم
نه شگفت آهوی تو گر رمد از تیر امیر
که بصد بیشه از این تیر گریزد ضیغم
آیت مجدومنن خان فلک سایه حسن
آنکه خورشید عرب آمد و جمشید عجم
شعف از وی بقلم بل شرف از وی درسیف
که از و جان نو آمد بتن سیف و قلم
طلبش طاعت یزدان طربش میل ملک
پیشه اش راندن شه خواستنش خیر امم
قدم شاه در آن خط که بود او را سر
سر تقدیر بر آن نقطه که او راست قدم
صدر بگذارد و از شرم گراید بنعال
الف قد ورا بنگرد ار واو قسم
با خلایق رود آنسان که یکی از ایشان
کوی او بی حشم وخلوت او بی محرم
حشمش بخردی وخیل نکوئیست بلی
تخت بر ماه زند بختش ازاین خیل و حشم
چوبی ار بر کف او در صف ناورد بود
کند نارا نبرد تیغ گوان عالم
دشمن ازاسب پراند بسوی ابر به نی
چونکه برگشت به تیغش دو نماید از هم
ای گرانمایه بزرگی که زتو بارخدای
کرد بر دوره سعد اختر ما ختم نعم
همتت بارگه عزم در آن عرصه فراشت
که شدش انجم و خور قبه و او تا دخیم
گاه نرمی چو گلی گاه درشتی چون خار
کاین دو خصلت سزد اندر با میران توام
امرا را نبود گر صفت بیم و امید
ملک چبود که بایشان نسپارند غنم
این همان عمان کش زورق دولت بد غرق
تو شدی لنگر بر زورقش از نیک شیم
اولا دید چو دریای گهر پاش کفت
دیگر از یکدو صدف پاره نزد لاف کرم
ثانیا موج نهنگ افکن تیغت چون یافت
داد از پشت نهنگان بخراج تو درم
داورا تند چون باد آمده تاج الشعرا
تا سبک پر دهدت بوسه باو رنگ خدم
لیک دانم که بود رجعت من کند چو کوه
بس گرانم کند الطاف تو از کان همم
ناصحی گفت مپیماره بندرکانجاست
عوض لاله مغیلان بدل شکر سم
گفتم آنجا که بهشتی است چو فرخنده امیر
چون سمن خار بفام است و چو می زهر بفم
گفت فصل دی و برفت ز پی یخ در پیش
گر شوی برق که گردون کندت آخرنم
گفتم ارسنگ ببارد زفلک همچو تگرگ
که چمد جیحون چون سیل و شود جانب یم
گفت از شورش عمان و زگشت کشتی
ترسمت تن زهجوم سقم افتد بالم
گفتمش کشتی من ساغر و عمانم می
تن بدین کشتی و عمان بالم نی زسقم
برزدم محمل خود بر شتری کش گنجید
هفتصد ناقه صالح بزوایای شکم
همچو عفریتی از بند سلیمان جسته
مست و غران و صبا سیر و دم آهنج و دژم
کف چکان لفچه اش آویخته از کله چنان
که یکی ابر پر از برف زهفتم طارم
هود جم بر زبرش چون قفسی از بلبل
که ببالای دماوند نهی با سلم
گرچه بس سست شد اندام من از سختی راه
بلقای تو جوان گشتم و رستم ز هرم
تاکه درارض و سما نشر طریف است وتلید
تاکه درخلق و خدا فرق حدوث است و قدم
فرش تا عرش بجز نام تو ذکری نبود
بلکه آنسو ترش الله تعالی اعلم
چشم مست و خم ابروی تو محراب حرم
چشم تو مست و لبت آتش سوزان وکه دید
مست اندر حرم و آتش سوزان به حرم
من همی خواهم بی تو نخورم هرگز آب
تو همی خواهی با من نزنی هرگز دم
من ز تو زار و تو بیزار زمن و ین بشگفت
آدمی چونکه پری دید و پری چون آدم
چشم بر جسم سمن سای تو تا کار کند
همه سیم است که بگذاشته سر برسر هم
که بدین سیم فزون قلب فقیران بنواز
تا دعائی بدمند و نشود هرگز کم
سرو و ماهی بقد و رخ ولی افسوس که شد
ثمر سرو تو غم سایه ماه تو نقم
سروی اما نروی هیچ گهی با کس راست
مهی اما نکنی پشت پی طا عت خم
دل من دزدی و بر بیدلی من خندی
هیچ عاشق نه چنین دیده زمعشوق ستم
دل بهر سال زنو سبز نگردد که منش
یک ببار آرم و تو دزدی و بنهیم بغم
آزمون کرده ام از بسکه بخویشی مغرور
نه زخون ریزیت اندوه و نی از جور ندم
این جمالی که تو داری ببرم کام زکی
وین غروری که تو داری بزنی جام زجم
در دلم قامت و گیسوی تو جا کرده ولیک
خسروی چون تو بویرانه هر سفله مچم
با چنین گیسو بفرست بتاتار سپاه
با چنین قامت بفراز بکشمیر علم
چشم من تا برخ چونتو صنم گشت فراز
سبحه بگسستم و زناز ببستم محکم
نی عجب گر گسلد سبحه و بند زنار
هرکه را چشم فتد بر رخ این گونه صنم
خود میانت بعدم ماند و لبها بوجود
لیک هر یک بدگر مرتبه درکیف و بکم
آن عدم ازکمرت گشته هم آغوش وجود
وین وجود از دهنت خفته بدامان عدم
چشم جادوی تو آهوست ولی آن آهو
که هی از تیر امیر است بهر سویش رم
نه شگفت آهوی تو گر رمد از تیر امیر
که بصد بیشه از این تیر گریزد ضیغم
آیت مجدومنن خان فلک سایه حسن
آنکه خورشید عرب آمد و جمشید عجم
شعف از وی بقلم بل شرف از وی درسیف
که از و جان نو آمد بتن سیف و قلم
طلبش طاعت یزدان طربش میل ملک
پیشه اش راندن شه خواستنش خیر امم
قدم شاه در آن خط که بود او را سر
سر تقدیر بر آن نقطه که او راست قدم
صدر بگذارد و از شرم گراید بنعال
الف قد ورا بنگرد ار واو قسم
با خلایق رود آنسان که یکی از ایشان
کوی او بی حشم وخلوت او بی محرم
حشمش بخردی وخیل نکوئیست بلی
تخت بر ماه زند بختش ازاین خیل و حشم
چوبی ار بر کف او در صف ناورد بود
کند نارا نبرد تیغ گوان عالم
دشمن ازاسب پراند بسوی ابر به نی
چونکه برگشت به تیغش دو نماید از هم
ای گرانمایه بزرگی که زتو بارخدای
کرد بر دوره سعد اختر ما ختم نعم
همتت بارگه عزم در آن عرصه فراشت
که شدش انجم و خور قبه و او تا دخیم
گاه نرمی چو گلی گاه درشتی چون خار
کاین دو خصلت سزد اندر با میران توام
امرا را نبود گر صفت بیم و امید
ملک چبود که بایشان نسپارند غنم
این همان عمان کش زورق دولت بد غرق
تو شدی لنگر بر زورقش از نیک شیم
اولا دید چو دریای گهر پاش کفت
دیگر از یکدو صدف پاره نزد لاف کرم
ثانیا موج نهنگ افکن تیغت چون یافت
داد از پشت نهنگان بخراج تو درم
داورا تند چون باد آمده تاج الشعرا
تا سبک پر دهدت بوسه باو رنگ خدم
لیک دانم که بود رجعت من کند چو کوه
بس گرانم کند الطاف تو از کان همم
ناصحی گفت مپیماره بندرکانجاست
عوض لاله مغیلان بدل شکر سم
گفتم آنجا که بهشتی است چو فرخنده امیر
چون سمن خار بفام است و چو می زهر بفم
گفت فصل دی و برفت ز پی یخ در پیش
گر شوی برق که گردون کندت آخرنم
گفتم ارسنگ ببارد زفلک همچو تگرگ
که چمد جیحون چون سیل و شود جانب یم
گفت از شورش عمان و زگشت کشتی
ترسمت تن زهجوم سقم افتد بالم
گفتمش کشتی من ساغر و عمانم می
تن بدین کشتی و عمان بالم نی زسقم
برزدم محمل خود بر شتری کش گنجید
هفتصد ناقه صالح بزوایای شکم
همچو عفریتی از بند سلیمان جسته
مست و غران و صبا سیر و دم آهنج و دژم
کف چکان لفچه اش آویخته از کله چنان
که یکی ابر پر از برف زهفتم طارم
هود جم بر زبرش چون قفسی از بلبل
که ببالای دماوند نهی با سلم
گرچه بس سست شد اندام من از سختی راه
بلقای تو جوان گشتم و رستم ز هرم
تاکه درارض و سما نشر طریف است وتلید
تاکه درخلق و خدا فرق حدوث است و قدم
فرش تا عرش بجز نام تو ذکری نبود
بلکه آنسو ترش الله تعالی اعلم
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - وله
ماه رمضان تافت از این بر شده طارم
شاهد بتالم شد و زاهد به تنعم
هم شیخ سرافراخت بگردون زتعیش
هم شوخ جبین سود بغبرا زتالم
زین جمله بترگرمی ایام ولیالیست
کافتاده بهر جسم چوآتش که بهیزم
قلزم شده از تف هوا خشک چو هامون
هامون زده از تابش خورموج چو قلزم
خلق از اثر روزه این فصل چنان مات
کز اصل ندانند تشکر زتظلم
ناید زدو صد رنج یتیمی بتباکی
ناید بدو صد گنج لئیمی به تبسم
مردم نروند ار زپی خوردن روزه
امسال رود روزه پی خوردن مردم
ای ترک من ای زهره وش باخته زهره
کز روزه بود ماه تو چون محترق انجم
فکری زپی چاره صوم است مرا پیش
گر زآنکه برکس نکنی هیچ تکلم
این ماه بشب می نتوان خورد ولیکن
در صبح توان خورد بلاترس و توهم
زیرا که خلایق همه را صبح برد خواب
دارند به بیداری شبها چو تصمم
گر شام بهر ناحیه خیلی است هویدا
در صبح بهر زاویه صد خیل شود گم
نه شحنه در آید برواقت که بتاخیر
نه شیخ درآید به وثاقت که مهاقم
با خاطر آسوده بزن جام صبوحی
کآفاق مبراست ز تشویش تهاجم
تا چاشت نیابی تنی از خلق بکشور
گر توسنت اندر طلب کس فکند سم
آنگه بکبابت شکنم صولت ناهار
وز سر برمت جوش بدان جوش سرخم
پس تخت گذاریم و بخوابیم بر آن مست
ما و تو بدانسان که بگردون مه و کژدم
زین بیش نباشد که ببینند گرم قوم
بر ضعف روانم همه آرند ترحم
خود نیست خبرشان که چو بخت خوش سرتیپ
عیشم بوفور است و نشاطم بتراکم
نعلی است مه از ابرش او واشده از پی
گوئیست خور از اشقرا و نازده بردم
افلاک دهد بوسه ورا برطرف ذیل
ابحار برد سجده ورا بر شرف کم
ای فخر اقالیم که بر درگهت از بیم
بردوش کشد چرخ زتو بار تحکم
اقبال تو و دور فلک راست توافق
اجلال تو و ملک جهانراست تلازم
فرت چو نیاورد فرو سر بدو گیتی
از شوکت خود ساخت بنا عالم سوم
تا عقل ده و چرخ نه و خلد بود هشت
شش دانک وثاق تو بر از طارم هفتم
شاهد بتالم شد و زاهد به تنعم
هم شیخ سرافراخت بگردون زتعیش
هم شوخ جبین سود بغبرا زتالم
زین جمله بترگرمی ایام ولیالیست
کافتاده بهر جسم چوآتش که بهیزم
قلزم شده از تف هوا خشک چو هامون
هامون زده از تابش خورموج چو قلزم
خلق از اثر روزه این فصل چنان مات
کز اصل ندانند تشکر زتظلم
ناید زدو صد رنج یتیمی بتباکی
ناید بدو صد گنج لئیمی به تبسم
مردم نروند ار زپی خوردن روزه
امسال رود روزه پی خوردن مردم
ای ترک من ای زهره وش باخته زهره
کز روزه بود ماه تو چون محترق انجم
فکری زپی چاره صوم است مرا پیش
گر زآنکه برکس نکنی هیچ تکلم
این ماه بشب می نتوان خورد ولیکن
در صبح توان خورد بلاترس و توهم
زیرا که خلایق همه را صبح برد خواب
دارند به بیداری شبها چو تصمم
گر شام بهر ناحیه خیلی است هویدا
در صبح بهر زاویه صد خیل شود گم
نه شحنه در آید برواقت که بتاخیر
نه شیخ درآید به وثاقت که مهاقم
با خاطر آسوده بزن جام صبوحی
کآفاق مبراست ز تشویش تهاجم
تا چاشت نیابی تنی از خلق بکشور
گر توسنت اندر طلب کس فکند سم
آنگه بکبابت شکنم صولت ناهار
وز سر برمت جوش بدان جوش سرخم
پس تخت گذاریم و بخوابیم بر آن مست
ما و تو بدانسان که بگردون مه و کژدم
زین بیش نباشد که ببینند گرم قوم
بر ضعف روانم همه آرند ترحم
خود نیست خبرشان که چو بخت خوش سرتیپ
عیشم بوفور است و نشاطم بتراکم
نعلی است مه از ابرش او واشده از پی
گوئیست خور از اشقرا و نازده بردم
افلاک دهد بوسه ورا برطرف ذیل
ابحار برد سجده ورا بر شرف کم
ای فخر اقالیم که بر درگهت از بیم
بردوش کشد چرخ زتو بار تحکم
اقبال تو و دور فلک راست توافق
اجلال تو و ملک جهانراست تلازم
فرت چو نیاورد فرو سر بدو گیتی
از شوکت خود ساخت بنا عالم سوم
تا عقل ده و چرخ نه و خلد بود هشت
شش دانک وثاق تو بر از طارم هفتم