عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در منقبت اسدالله الغالب علی بن ابیطالب (ع)
ای بررخ رنگینت زآن طره مشکینا
در دامن روح القدس یک گله شیاطینا
افزون رخت ازخورشید کمتر لبت از ذره
وآن ذره ات آبستن از خوشه پروینا
مشنو که دلم یابد بی وصف لبت آرام
فرهاد کی آرامد بی قصه شیرینا
حاشاکه رهد عاشق از مژه خون ریزت
کی صرفه برد گنجشگ از پنجه شاهینا
تا کس ننماید باز از نافه سخن آغاز
بگشا گرهی از ناز زان سنبل پرچینا
بنشین که زنم جامی بریاد خطت آری
می بیش دهد مستی برطرف ریاحینا
سر پنجه ات از نرمی آرد بمن آن گرمی
کز وصل سقنقوراست در مردم عنینا
گر از غم لیلی گشت مجنون هم اندر دشت
عشق لب تو انباشت شهری ز مجانینا
افسونگریم نبود لیک از غم زلفینت
پیچم همه شب با مار تا صبح به بالینا
ای داغ دل لاله در گلشن رعنائی
وی شعله جواله اندر زبر زینا
هرگز نکند نسرین خون در دل کس چندین
گیرم که توئی از حسن نوباوه نسرینا
ایمه که خورد سوگند بر شکر لعلت قند
وی روی تو را پیوند با روح بساتینا
تا چند بسیر باغ پیچی تو عنان از راغ
ترسم ننماید فرق گل را زتو گلچینا
تو زاده از حوری تو لمعه از نوری
بگذار که با غ آید نزدت پی تزیینا
خود سبزه چه حد دارد کز کام تو یابد کام
جائیکه بود نرگس با چشم تو مسکینا
گر باغ همی خواهی تا بهره بری از گل
در آینه بین گلها زان چهره رنگینا
نی آینه را منگرکو آلت خود بینی است
بیزار بود حیدر از مردم خود بینا
شاه ملکوتی صدر خورشید جنود بدر
آن کاسر اهل غدر آن صفدر صفینا
نامد حرم ار زاول شایسته میلادش
قومی نشد از سجیل رخت افکن سجینا
در نعمت او موسی زد مائده از سلوی
در ملکت او یونس پرورده یقطینا
در مهد درید اژدر بی شبهه زدم تا دم
گوباش خوارج را اهمال بتحسینا
آن دست که شست دیونا گشته تولد بست
نشگفت شد ار در مهد درنده تنینا
گر آذر شمشیرش نگداخت روان شرک
بد کعبه کنون همسنگ با آذر برزینا
گر طینتش از جان نیست عالم بدوجو چون داد
نگذشت زیک گندم آدم که بد از طینا
ای کز بر اشباه نازند هدات راه
همچون کلمات الله از سوره یاسینا
تدبیر حبیب تو هم پله با تقدیر
تمجید عدوی تو هم رتبه توهینا
بر جای تو کش راکع جان فلک تاسع
هر کس که بحق ننشست شد باذل تسعینا
ذاتت نتوان سنجید کاین گوهر قدوسی
تن در ندهد هرگز در حیز تخمینا
در کعبه اگر رکنی است از فخر قدوم تست
ورنه چه ثمر گفتن ارکان با ساتینا
یکذره زمهر تو سنجند اگر در حشر
صد بار دهد میزان اشکست بشاهینا
اندر ره تو سالک هرگز نشود هالک
غسلش دهد ارمالک اندر خم غسلینا
منظور کلیم الله درکوی تو ماندن بود
با آنکه نهادش نام میقات ثلاثینا
در امت او چون کس نشناخت خدا از گاو
در وصف تو نتوانست اعلان مضامینا
الحمد که در ظلت مرا امت احمد راست
هوشی که شود تکمیل هر ساعت ازو دینا
سر حلقه این امت شاهی است که از همت
بخشد کف او نعمت بر خیل سلاطینا
شه ناصر دین راد فرخنده بدید و زاد
کش کاخ فلک بنیاد مسجود خواقینا
در دهر ز اعلامش تا بنده علاماتا
در ملک زیاسایش پاینده قوانینا
هر نکته که کس تا حال تبیان نتوانستش
او نیک برون آمد از عهد تبیینا
بزمش که باهل ارض شد خدمت بر وی فرض
ویسی است که افلاکش از جان شده رامینا
بخشی است زلطف حق بخشی که بود او را
این نیست عروسی کش گیرند بکابینا
ایشاه ملایک جان وی خسرو چرخ ارکان
کز دور تو شد دوران مشحون زمیامینا
تو کافل ارزا قی اندر ملکان طاقی
جود کف تو از سبع نشناخته سبعینا
دانی تو سرایر را گوئی تو ضمایر را
مانا که شود از غیب بر نطق تو تلقینا
روزی که چو برق از میغ بکشی زنیام آن تیغ
بهرام فروخشکد چون هیکل چوبینا
آنرا که بطبع اندر رعب تو کند تبرید
دوزخ شودش عاجز زاندیشه تسخینا
رمح تو نیندیشد از بارقه ابطال
ثعبان نکند پروا از سعی خراطینا
شاها نگر از رحمت کاین بنده ات از زحمت
آراست حجال نظم زین بکر خواتینا
تا مهر چمد بر عکس از دور فلک چونان
موری که رود وارون از سیر طواحینا
سازند دعایت ورد هم ثابت وهم سیار
جبریل امین هم نیز گوینده آمینا
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۵ - وله
کی نرم میتوان دل جانان را
من خیره مشت کوبم سندانرا
نی نی بدین همه سختی نیست (؟)
در شیشه نازکی دل جانانرا
چون طره اش بکف نفتد ازچه
قوت دهم خیال پریشانرا
پیش لبش کسی که بود انسان
جوید چگونه چشمه حیوانرا
نزد رخش تنی که بود آدم
ننهد مقام روضه رضوانرا
جان رقصدم بتن چو ببر گیرم
آن پیکر لطیف تر از جانرا
کتان گهی بپوشد و من ترسم
کآید مصادم آن مه تابانرا
کآن نازنین بدن که بوی دانم
مشکل کند تحمل کتانرا
زد خنده برق وش برهم چون من
کردم وداع خطه طهرانرا
با آن خضاب کرده دو سیمین دست
بگرفت تنگ مقود یکرانرا
گفتی یگانه ایزدم اندر راه
بگشود در هزار گلستانرا
تا گوش توسنم بگهر آمیخت
بس ریخت اشک چون در غلطانرا
تا یال مرکبم بعبیر آکند
بس کند موی غالیه افشانرا
گفت از چو من حبیب غزلخوانی
بگذشته بین ادیب سخندانرا
هرگز که دید ادیب سخندانی
دل بر کند حبیب غزلخوان را
دانستم ارکه آخر کار این است
با تو نبستم اول پیمان را
غلمان بدلفریبی من نبود
بعد ازمن ار گزینی غلمانرا
کنعان مهی ندارد مانندم
جای من آری ارمه کنعانرا
بی من بود سیاه شبستانت
گر پرکنی ز مهر شبستانرا
آنم که چین هندوی گیسویم
درچین شکسته صولت خاقانرا
بس شد که بهر شام سر زلفم
چون صبح بر دریده گریبانرا
بس تا جور که بی گل رخسارم
بر پر نیان گزیده مغیلان را
در حیرتم که نیستی ارمسحور
بر وصل چون پسندی هجرانرا
گفتم بتا سری که از تو پیچد
رخ تافته است قادر سبحانرا
لیکن ز چشمها که تو داری من
ترسم فساد عرصه امکان را
گر بهر دزدی دل اهل راه
نگشا ئی آن دو سنبل پیچانرا
هین رو سوار بر یدک من شو
تا با هم اسپریم بیابانرا
ناچار کرد عهد و چو راکب شد
راندیم آن دو ابرش ختلانرا
هر منزلی که قصد اقامت رفت
حسنش قیامتی بنمود آن را
این بانگ زد بدان که بیا بنگر
جبریل همسفر شده شیطانرا
آن چون پری گرفته فغانها کرد
کاهریمنی ربوده سلیمان را
گه شد هجوم طا یفه کاین ترک
کشت از مژه رعیت سلطانرا
گاهی یکی دوان که بگو این بت
دل پس دهد گروه مسلمانرا
من با هزار جنگ وگریز آخر
کردم حصار آن مه زنجانرا
اینک دلم طپد که نشوراند
اقلیم غم خسرو ایران را
رکن جهان مهین عضدالدوله
کز افسرش قوام است ارکانرا
کیوان خدم شهی که زاورنگش
خجلت کلاه گوشه کیوانرا
ایوان طراز بدری کز قدرش
پر از سپهر بینی ایوانرا
محکم دل است بسکه بگاه کین
گوئی بسینه دارد ثهلانرا
بر یک وجب زبان سنان بسته
هفت اژدری زبانه نیرانرا
در بیشه از صلابت رمح وی
ناخن فتد ضیاغم غژمانرا
مانا که از کمندش برقربوس
ز البرز کرده آون ثعبانرا
گردون کند پذیره احکامش
چونان که گوی طاعت چوگانرا
بر ملک شه زتندی صمصام
دم کند شد صوارم برانرا
ای آنکه بازوان تو دارد گرم
پشت مهین خدیو جهانبانرا
چونان که از برادری هارون
دل گرم بود موسی عمرانرا
خفتان چو بهر کین به بدن پوشی
پر اژدها نمائی خفتانرا
شاها بسبک فکرت جیحون بین
کآزرم داده لؤلؤ عمانرا
با میزبانی کرمت دریاب
این کهنه رند نادره مهمانرا
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح قاطع برهان و شریک قرآن واهب الفتح و النصرحجت عصر (ع)
جز او که وسمه بر ابروی دلستان کشدا!
گمان مدار که صد رستم این کمان کشدا!
هر آنکه نقش وجودم و عدم کشد شیرین
سزد که آیتی از آن لب و دهان کشدا
مصوری که کشد شکل هیچ را نازک
روا بود که مثالی از آن میان کشدا
ور از تنش هوس مشق میکند نقاش
نخست باید بی حرف طرح جان کشدا
ولی گر از ذقنش نسخه جوست صورتگر
عبث بچاه فتد کاین نمیتوان کشدا
بباغ اگر بفروزد جمال خلد مثال
چه طعنه ها که گل از دست باغبان کشدا
زسعتری خط اولاف زد مگر سوسن
که گلشنش ببرون از قفا زبان کشدا
مها بیا و بکش پرده زان رخی کزحسن
سهیل را بزمین بوس از آسمان کشدا
نمای چهره چو غلمان که حور از رضوان
برای سجده ات از خلدمو کشان کشدا
بلند طره تو عمر جاودان و مرا
دلم بعشق تو بر عمر جاودان کشدا
شگرف چهره تو باغ ارغوان و رواست
گرم هوای توزی باغ ارغوان کشدا
به خور کسی نکشد چتر و سایه بان وترا
زنافه زلف بخور چتر و سایه بان کشدا!
کشد زنور کتان پوش پیکر تو قمر
همان ستم که زنور قمر کتان کشدا
رخت جنان و مرا زاشتیاق اوست جنون
خوش آن جنون که کسی را سوی جنان کشدا
گر اعتدال قدت سرو بوستان یابد
دلم به بندگی سرو بوستان کشدا
وگر نسائم جعدت بضیمران گذرد
سرم بچنبر سودای ضیمران کشدا
چنین که صاحب مشک است هر زمان گیسوت
یقین بخاک ره صا حب الزمان کشدا
امام قائم بر حق خلیفه مطلق
که عهد وی زلل از مهد کن فکان کشدا
شهی که از حجر الاسودش حرم عمریست
که بهر محفل وی سنگ آستان کشدا
وزان حجر بود اسود که پیش درگاهش
سیاه روئی از آن کاخ عرش سان کشدا
سلیل آدم و صد جد چو آدم خاکی
زکلک صنع بر این لوح خاکدان کشدا
زهی چنین پسری کز اراده صد چو پدر
عیان بامرکن از پرده نهان کشدا
ظهور او بر دانا بود بروز خدای
چو رایتش زنهان مهچه بر عیان کشدا
میان ممکن و واجب عقول راذاتش
گهی براه یقین گه سوی گمان کشدا
چو ممکنش نگری ذوق هی رکاب زند
چو واجبش شمری عقل پس عنان کشدا
بطیلسان غیاب است و برتر از مکان
تو واجبش شمر ارسر زطیلسان کشدا
شها توئی که نفاذت در اهتدای معاد
دوباره جلد غریری بر استخوان کشدا
مکان مظهر حقی و بلکه مظهر حق
وزان تتق زتو انوار لامکان کشدا
غبار رایض خنگ تو گاو زرین را
زغیب سوی شهود افصح البیان کشدا
تحیر جبر و تت کلیم یزدان را
زنیست جانب هست اخرس اللسان کشدا
عجوزی از در تو صد هزار یوسف را
بطوق بیع خود از یک دو ریسمان کشدا
شگفت نه که دهد دیو را سلیمانی
ز هدهدی که ببام تو آشیان کشدا
هوای کوی تو داود را زملک عدم
سوی وجود چو عشاق نغمه خوان کشدا
زنسل باب قضا در مشیمه مام قدر
اوامر تو و حق را بتوامان کشدا
بهر زمین که تو دست خدای بنهی پای
چه طنزها که ازو فرق فرقدان کشدا
زمهر تو نه عجب گر خلیل را نمرود
ببارگه پی خدمت دوان دوان کشدا
شها منم که ز یمن مدایح تو ملک
بعرش شعر من از فرش ارمغان کشدا
بر بداعت اشعار نغز من شعری
سزد که خط بمقالات باستان کشدا
ولی زجود تو ارجو که زورق جیحون
بسمت جودی اجلال بادبان کشدا
همیشه تا که ذقن را خمیده زلف بتان
همان گوی بلورین به صولجان کشدا
سری که نیست به جولانگه ولای تو گوی
به صولجان اجلش جان مستهان کشدا
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۷ - وله
باز این چه فروغست زگل صحن چمن را
آموخته گوئی هنر کان یمن را
نی کان یمن نیست بدین رنگ و بدین بوی
ما ناز بهشت آمده سرمایه چمن را
گر شاخ شجر باج نخواهد زمجره
از چیست که آورده گرو عقد پرن را
گر لاله بضاعت نگرفت از کف موسی
پس کرده چرا تالی بر طور دمن را
هر باد که بر سبزه دمی خسبد و خیزد
خونابه گشاید ز جگر مشک ختن را
زاینگونه که از ابر چکد لؤلؤ لالا
مقدار نماند بجهان درعدن را
از باد مسیحا نفس آن کوه پر از برف
شد زنده پس از مردن و زد چاک کفن را
گیتی است چنان خوش که غریبان ممالک
از جوش طرب یاد نیارند وطن را
مرغان به هوا قافیه سنجند وغزلگوی
وزقلب برند از نغم نغز حزن را
رفت آنکه بهمچشمی تیغ وکمر کوه
برکه بسر برآورد فرو هشته مجن را
شد صاف و روان ترهله زآئینه و سیماب
یخ کرده مباهی که سبق برده سفن را
از دولت نوروز و فراختر فیروز
دوران جوانی است دگر دهر کهن را
اطفال چمن غرق حلل گشته وز ایشان
این شیوه شده پیشه مر اطفال زمن را
هرسو پسری سیمبر از جامه زربفت
آراسته بر سروسهی برگ سمن را
هر گوشه مهی حوروش از صدره دیبا
پوشیده بسندس شکرین بوسه وثن را
بیچاره من امروز کزان ماه شب افروز
جوشی است به معزم که وثن دیده شمن را
بلبل زگل آید بفغان وزگل و بلبل
نه حسن کم او را نه دل کمتر من را
لیکن چکنم چون نتوانم ببر آورد
آن سرو قد سبز خط سیب ذقن را
نازد همی از حسن فتن ساز و نداند
کز سطوت آصف نبود قدر فتن را
آن آصف جم مرتبت راد محمد
کش خامه شبهابیست دل دیو محن را
در دولت و ملت همی از پاک سرشتی
ترویج کند قاعده فرض و سنن را
این برتری از صدق بیزدان زملک یافت
درداد بجان بسکه بهر غایله تن را
دنیی به پی او است نه او در پی دینا
آری ز کجا مرد کشد منت زن را
کلک دو زبانش چو پی نظم کمربست
یک لحظه ز صد حادثه بر دوخت دهن را
رخشید چو از جبهه او نور اویسی
یزد از پس صد قرن قرین گشت قرن را
ایشاه پرستنده وزیری که زتدبیر
پیچد قلم تو علم جیش پشن را
از بسکه بعهد توپسند است درستی
در طره خوبان نتوان یافت شکن را
در محضر بواب سرایت خرد پیر
طفلی است که نادیده لبش رنگ لبن را
گویند که آموخته از فن نجومی
نی نی که نجوم از تو بیاموخته فن را
احکام تو روحی است معلی که برایش
جز ثابت و سیاره ندیدند بدن را
چاه تو چه افزایدش از گردش انجم
پیرانه نبایست دگر وجه حسن را
بر تو چه کند حاسد اگر نی زتو خشنود
زادبار یهودان چه زیان سلوی و من را
از فکرت نقاد تو آموخته تقدیر
بر بستن و بگشودن هر سر و علن را
خورشید برافروخته درکاخ تو شمع است
کش چرخ برافراخت ز پیروزه لگن را
میرا منم آن بنده دیرین تو جیحون
کز طبع زداید سخنم زنگ شجن را
طبع من و حاتم به یکی دایه سپردند
چون ناف بریدند سخا را و سخن را
ارجوکه براین گفته که چون در ثمین است
جود توام از پیش دهد بیش ثمن را
تا فصل بهاران زفرح بخشی کیهان
از اختر ارکان ببرد عقم (و)عنن را
بر نام روان و کف تو خطبه سرایند
چون ملک گشایند همم را و ممنن را
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در تهنیت ولادت امیرالمومنین علی بن ابیطالب علیه السلام
ماه مبارک چهر من می ده که شد ماه رجب
و اندر طرب شیر عجم از مولد میر عرب
همچون رخت با صد صفا هر ساله بین عشرت فزا
جشنی زحب شاه ما رخت افکن از ما رجب
جشنی چو طور اسرار گو بیضا بچوگانش چوگو
آنکس که او نی گفت کو تا بنگرد دیدار رب
کم نه سپهر اندرضوش مبهوت چارم خسروش
یک جلوه از صد پرتوش این چار مام و هفت آب
جشنی ز بزم لو کشف میلاد سلطان نجف
راز خدا روز شرف جان فرح کان طرب
ماه رجب دان گاه می بفکن زاستفتاء پی
از کار واجب تا یکی پیچی بامر مستحب
شافع چو این مولاستی پس معصیت اولاستی
جز این گرت کالاستی بادت جمالش محتجب
ای کم وفای پرسخط زیبق از مشکت نقط
شنگرف لب زنگار خط زرین کمر سیمین سلب
هین در وثاق از چار سو بنما بکام آرزو
شمشاد قد چوگان مو گوی ذقن طوق غبب
ای ملک جانها قسم تو رسم بتان با اسم تو
در پیرهن از جسم تو یک آسمان مه در قصب
خیز و قلندر کن مرا بی پا و بی سرکن مرا
ایهام شد ترکن مرا از ساغری بنت العنب
بالنده بین اسلام را نالنده بین اصنام را
در تهنیت اجرام را شد پیشه انشاد خطب
ای کهنه رند تازه رو وی کند مهر تندخو
شیرین وشی بس تلخ گو شور افکنی بس نوش لب
بر یمن میلاد علی دل را زمی کن منجلی
کآن پاک یزدان را ولی برما نگیرد از ادب
سر خدا شمع هدی طود ورا کهف تقی
کز ذوالفقارش در وغا سازد عدو را بولهب
صافی دلش مرآت حق گفتش همه آیات حق
درهر صفت چون ذات حق فردیست نغز و منتخب
نار صنم نورصمد ساز صفا سوز حسد
بدر ازل صدرا بدفع بلا رفع کرب
هم او قضا هم او قدر هم او فلک هم او قمر
هم او مصور هم صور هم او مسبب هم سبب
زوعرش وزو غبرا بود زو علم وزو اسما بود
این خود همان دریا بود کزحد فزون استش شعب
فرعش همه از اصل حق بابش همه از فصل حق
از هر چه غیر از وصل حق اندر دو عالم محتجب
هستی سراسر خاک او مستی گریبان چاک او
از حیطه املاک او بیرون نیایی یکوجب
نبود عجب رفت ارگهی یکشب چهل جا از مهی
جائی کزو باشد تهی زآن بیشتر دارد عجب
محفل چو مصر از پاسخش چین گردکوی فرخش
پر از مرایای رخش گیتی چو بازار حلب
ای زیب جانها نام تو به از روس اقدام تو
درمذهب خدام تو یکسان بود سنگ و ذهب
کاخت فلک کویت حرم بغضت سقر عفوت ارم
دستت بقا تیغت عدم مهرت شفا قهرت تعب
موسی که اندر خیل تو بد معتصم بر ذیل تو
بی اقتضای میل تو نشناخت آتش از رطب
فر تو را با هر ولی فرق از ثریا تا ثری
تو شمس و آنان چون سهی تو برق و آنان چون خشب
دنیا تو و عقبی توئی پنهان تو و پیدا توئی
زایجاد بی همتا توئی هم درحسب هم در نسب
روزی که بفروزد چنان از تاب شمشیرت جهان
از لطفت ارناید امان موید هم عیسی زتب
خیبر کجا و بدرچه مرحب کدام وعمروکه
با تیغت از که تا بمه چون در بر آتش حطب
چهر خدا سیمای تو گنج حق استغنای تو
گردد بیک ایمای تو گردون زمین و روز شب
تو ماه و عالم میغ تو تو شاه و جان یرلیغ تو
ادیان قویم از تیغ تو چونان که ابدان از عصب
بر تو چه مخفی چه نهان هست انتساب کن فکان
چو نکت حمید الدین بجان شد برتو لا منتسب
شه نا صرالدوله کز او ملک و ملک را آبرو
پیروز بختی نیکخو فرماندهی فرخ حسب
بحر خرد کوه خطر پشت سپه روی ظفر
شایسته اجلال و فرزیبنده نام و لقب
آن چاکر درگاه شه کش به زگردون گاه شه
نشنا خته در راه شه موروث را از مکتسب
گردی زبامش آسمان اسمی بنامش اختران
موجود از او امن و امان معدوم ازو شور و شغب
جان بنده خویش همی دل محو نیرویش همی
اقبال را سویش همی دست طمع پای طلب
تا ار علی گویند هی اوثان زکعبه یافت پی
یعنی شد از میلاد وی پر عفو و خالی زغضب
یار ورا نبود عدد جز آنکه افزون نر زحد
خصم ورا ناید ولد غیراز مخنث یا جلب
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۹ - و له
گفتم از گردون کنم اسب و زماه نو رکاب
تا ببوسم آستان خسرو مالک رقاب
باز گفتم نیست گردون را بسوی شاه راه
ماه نو را نیز نی با تیغ شه در جسم تاب
گفتم از خورشید سازم چتر و از کیوان خدم
تا بدین حشمت ز کاخ شاه گردم فیض باب
باز گفتم رای شه خورشید را سازد خجل
بلکه کیوانش قفا خواریست از بواب باب
گفتم از فردوس بزم آرایم از تسنیم می
تا بدین دولت شهم سازد بخدمت انتخاب
باز گفتم دارد از کاخ ملک فردوس رشک
وز جهان بین جام او تسنیم را چشمی پرآب
گفتم از دریا طرازم دست از کان آستین
تا حصول سده شه را نمایم اکستاب
باز گفتم با دلش دریا چو شبنم روز کرد
وز کفش کان را بتن مانند سیماب اضطراب
ای بت ناهید غبغب وی مه مریخ چشم
ای بدندان چون ثریا وی برخ چون آفتاب
این خط اندر عارضت یا هاله بر ماه منیر
این دل اندر سینه ات یا سنگ اندر سیم ناب
هم اساس معجز عیسی ز گفتارت بباد
هم بنای هستی خضر از لب لعلت بر آب
مه بچرخ از پرتو رخسار تو قائم مقام
گل ببا غ از جانب اندام تو نایب مناب
چشم در پوشد بنزد لعلت از هستی عقیق
لب فر و بندد به پیش چشمت از مستی شراب
بر عذار صافت از نرمی نمی پاید نظر
در دهان تنگت از خردی نمیگنجد جواب
ها بکش رطل و بزن بر معنی صورت رقم
ها بزن جام و بکش از صورت معنی نقاب
شاه از من دور نزدیک و منش نزدیک دور
گو چسان شویم زدل آلایش من غاب خاب
گردم ارمیر ملک او را نباشم ازخدم
باشم ارشیر فلک او را نگردم از کلاب
گر روم در کسوت گردون ازو گردون زمین
ور شوم با مکنت قلزم ازو قلزم سراب
گر بتن گردم هزبر از رمح اوگریان هزبر
ور بدل گردم عقاب از تیر او بریان عقاب
لیک این دانم که گر سرمایه سازم مسکنت
خسرو مسکین نوازم ره دهد من کل باب
نا صرالدوله شه جمشید فر سلطان حمید
کآسمان آن دید ازو کز تهمتن افراسیاب
کوس فیروزی شعارش راست نصرت چو بزن
تیغ نصرت اقتدارش راست پیروزی قراب
بخت دشمن را بر ایامش فراوان شکرهاست
پس که از بیداری وی او براحت کرد خواب
حکم او تازان بغبرا همچو وحی ایزدی
سیر او تا زان بگردون چون دعای مستجاب
نی قضا را باثباب قهر او فکر درنگ
نی قدر را با درنگ مهر او ذکر شتاب
ای خدیو پیل کش کز فرت ایرانی سپاه
جمله اندر حمله ناخن برکنند از شیر غاب
گاه رزم و بزم تو نمکین کوه و جوش بحر
موم نزد آتش است و برف پیش آفتاب
چونکه آذربایجان را اوفتاد آذربجان
جز بآب تیغ تو ننشست از وی التهاب
لشکریرا کآمد از موج محیط افزون شکوه
کشتی هر یک شکست از باد گرزت چون حباب
آخر این کافر همان کاسلام خلق از وی تباه
آخر این دشمن همان کآباد ملک از وی خراب
بس دلاور را کزو جوشن شد اندر کین کفن
بس سپهبد را کزو سبلت شد اندر خون خضاب
تو به تنهائی بناوردش چو پوشیدی زره
تار و پود ازهم گسستش چون کتان از ماهتاب
دید اگر بر ابر پرد ابر با قهرت دخان
دید اگر در بحر پوید بحر با تیغت سراب
خیل را گفت الحذر از این دلیر نامجوی
جیش را گفت الفرار از این سوار کامیاب
این یک از سهمت تملق کرد بر کام نهنگ
آن یک از بیمت توسل جست بر چنگ ذئاب
وانکه را اقبال بر ادبار افزود از خرد
یافت اندر التجای رایتت حسن المآب
تو بشکر این ظفر کت رخ نمود از دادگر
مرد خیلانرا زدل بردی بتشریف انقلاب
بندگانرا بذل کردی طوق از درعدن
خواجگانرا بر نهادی تاج از لعل مذاب
در حقیقت ملک اکنون زنده از شمشیر تست
ورنه از اعلام بدوالله اعلم بالصواب
تا نپیچد از جلادت پنجه از ضیغم پلنگ
تا نگیرد در جلالت سبقت از شاهین ذباب
چرخ را با آستانت نسبت تل و دمن
بخت را با پاسبانت الفت دعدو رباب
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - وله
ای ترک جنگ جوی ترامغفر آفتاب
چشمت کشیده تیغ ز ابرو بر آفتاب
ای آفتاب حسن برون نه زحجره پای
تا سر زخاوران نزند دیگر آفتاب
تا لعل لب نگشت عیان زآفتاب تو
باور نشد که باشد کان پرور آفتاب
گاهی فشانده لعل تو از آفتاب در
گاهی نهفته جعد تو در عنبر آفتاب
آنجا کز آفتاب جمال تو پرتویست
از رشک چون هلال شود لاغر آفتاب
بر آفتاب روی تو نتوان نظر نمود
آری بچشم خلق زند نشتر آفتاب
گر آفتاب چهره عابد فریب تست
بس پارسا پرستد چون کافر آفتاب
ای آفتاب من مگرت سوده رخ بپای
کز فخر برسپهر بساید سرآفتاب
خال چو مشک تست برآن آفتاب رو
یا سوی دخت شاه برد مجمرآفتاب
فخر ملوک جان جهان آفتاب ارض
کاندر سرای اوست چو خشت زرآفتاب
از آفتاب قبه خرگاه عفتش
باشد در اکتساب ضو و زیور آفتاب
آنجا که آفتاب عفافش کند جلوس
مانند حلقه است به پشت در آفتاب
ای آفتاب جود که در عرصه وجود
چون تو ندیده ابرسخا گستر آفتاب
کرد آفتاب حسن تو تسخیر بحر و بر
آری کند احاطه به بحر و بر آفتاب
در ظل آفتاب نوال تو خشک و تر
آری دهد ضیاء بخشک و تر آفتاب
تا آفتاب طلعت ترکان خرگهی
تابد چنانکه هر سحر از خاور آفتاب
باد آفتاب دولت تو آن قدر بلند
کز دیدنش کله فتدش از سر آفتاب
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - وله
جشن میلاد خداوند سفیران خداست
کشف حق وجد فرق شور قدر سور قضاست
زد بزیر فلک و روی زمین تخت شهی
که فزون تر بشکوه گهر از ارض و سماست
مهی از مکه درخشید که مانند جدی
خال ابروی وی از بهر امم قبله نماست
کو کلیمی که زند نعره رب ارنی
که حق اینک متجلی شده اندر بطحاست
عارضی تافت که با آن ید بیضا موسی
نشناسد بر او دست چپ خویش ز راست
گیتی انباشته از عیش چو باغ مینو است
خاک آموده زاختر چو سپهر میناست
می بسا غرنه و هر سو صنمی عربده جوست
مشک پیدانه و هر لحظه هوا نافه گشاست
ای خرامنده تذروی که سیه طره تست
پر زاغی که دل انگیزتر از فرهماست
بطی از خون حمام آر چو طاووس بکاخ
که دگر بوم محن خفته بمرز عنقاست
دل ارم بزم حرم کفر بغم دین بیغم
می بلب جان بطرب خصم به تب فقر فناست
خضر خط لعبت من ایکه بود چهره تو
خرمنی لاله که پرورده از آب بقاست
پر کن آن جام چو مرآت سکندر که دگر
خاک گیتی همه چون آب خضر عمر فزاست
ترک زمرد خط من ایکه زمر جان لب تو
رنگ یاقوت زخجلت همه چون کاهرباست
رطل الماس نهاد ازمی چون لعل آور
که کنون بحر مشیت زصفا گوهر زاست
از صدف گشت برون در یتیمی که زقدر
قاب قوسین یکی قطره اش از صد دریاست
ای بت صاف ذقن ایکه ترا جای بدن
گنجی از نقره مصقول بزربفت قباست
موی بگشای که آفاق همه غالیه بوست
روی بنمای که از مظهر کل کشف غطاست
می بکش نقل بچش رود بزن عود بسوز
کآسمان راد و زمین شاد و جهان کامرواست
خسروی رفت بر او رنگ نبوت که خلیل
حلقه زن بر در کاشانه او همچو گداست
محرم خلوت معبود محمد که زجود
خوان کونین در ایوان جلالش یغماست
لب جان بخش وی آنگه که در آید بسخن
روح عیسی بصد امیدش ازو چشم شفاست
نزد قدسش که ملک ریزد از او اشک ز رشک
صوم و تسبیح رسل طاعتی از روی ریاست
صالح ارناقه از سنگ بمعجز آورد
هر شتربان زکهین چاکر او از صلحاست
موسی ارجست لقای خضر از بحر علوم
هر شبانی زکمین خادم او خضر لقاست
عرش تا فرش پر از وی بود و از همه سوی
هم بجایست نشان جستن از وهم بیجاست
عجب این نیست که زد خیمه زمعراج بعرش
عجب اینست که چون بارگهش درغبر است
یک فروغ از رخ او بیش بذرات نتافت
گر چه اندر حرم و دیر زمهرش غوغاست
معنی عالم و آدم بجز او نیست ولیک
اختلاف صور از احولی دیده ماست
ای مهین جلوه حق وی که زفر تو کلیم
لن ترانی شنو افتاده بطور سیناست
لعلت از دل بحدیثی ببرد ظلمت شرک
همچو حل کرده یاقوت که تریاک رباست
عزمت ار سرمه کش چشم محالات بود
از دم روح قدس پنجه مریم بحناست
کشتی حلم تو تا لنگر تسلیم فکند
نوح از لاتذرش غرفه طوفان حیاست
پیش حکم تو که با حکم خدا زاده بهم
قدرت لوح و قلم تالی فرعون و عصاست
نزد رای تو که شد مشعله افروز قدم
حشمت کون و مکان ثانی خورشید و سهاست
بندگانت همه مردانه و پاکند ولیک
پاک و مردانه تر از جمله شه دوره ماست
ناصرالدین شه غازی مه افلاک شکوه
که جهان با دل پهناور او تنگ فضاست
آن ظفرمند عدو بند که بر پشت سمند
همچو کوهیست که زین برزده بر باد صباست
نکند بیم زتیغ و نهراسد از تیر
تیر و تیغش بمثل یاسمن و مهرگیاست
بس دلیر است تصور نکند معنی ترس
بل گمانش که چو او هر که بود مردوغاست
آری آنکس که خود از گنج و گهر مستغنی است
به یقینش که چو او در همه کس استغناست
خود پولاد بفرقش چو کلاه تتری است
درع آهن به تنش تالی چینی دیباست
بس بود عشق برزمش همه شب تا بسحر
دیده درخواب که تیغ آخته بر اژدرهاست
از گمان گر بمثل رانده بجابلسا تیر
هدف وی شده هر شیر که درجا بلقاست
ای هنر دوست خدیوی که برغم دشمن
کمترین خا صیت خوی تو عفو است و عطاست
گر برد مژده کس از چونتو خلف سوی بهشت
تاج بر ز آدم و خلخال ستان بر حواست
آن چه گنجی است که از یمن زمانت نفزود
وآن چه رنجیست که از سطوت باس تونکاست
ای خورتخت و مه تاج تو دانی کامروز
زینت تخت سخن حضرت تا ج الشعر است
اگر انصاف بود با سخن دلکش من
نظم مسعود هدر گفته وطواط هباست
لیک فیض توام این زمزمه آموخت بلی
بلبلانرا زگل آرایش در برگ و نواست
تا که در مایه نه مانند خریف است ربیع
تا که در پایه نه با سلطنت صیف شتاست
باد هر فصل زفر خنده زما نت خرم
که جهان کهن از دولت بختت برناست
خواستم گفت که گردون سزدت حاجب بار
عفل فرمود که این دون بود و آن والاست
هان فلک چیست که پا بر سر کوی تو نهد
که بکوی تو دو صد همچو فلک بی سر و پاست
زاشتیاق کف بذل تو همی در معدن
سیم و زر را چونبات از دل و جان نشو ونماست
بدسگال تو چو شامیست که آلوده نخفت
نیکخواه تو چو صبحی است که آسوده نخاست
که دعا کرده به جان تو که از حسن قبول
هر کجا نام تو آید به میان بر تو دعاست
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح عصمت کبری صدیقه صغری حضرت معصومه سلام الله علیها
این بارگه که چرخ بر رفعتش گم است
فخر البقاع بقعه معصومه قم است
فخر البقاع نیست که فخرالبقا بود
این بارگه که چرخ بر رفعتش گم است
با خاک درگهش خضر اندرگه نماز
کاری که فرض عین شمارد تیمم است
سنگ حریم او فلک النجم عالم است
ریگ سرای او ملک العرش انجم است
سقای او چو آب زند گرد ساحتش
از رشک با سرشک قرین چشم قلزم است
در التماس بارقه گنبدش هنوز
در طور روح موسوی اندر تکلم است
از رشک خشتهای زراندود او مدام
داغی چو شمس بردل این هفت طارم است
هی پا نهاده زایر او بر پر ملک
بس از ملک بطوف حریمش تهاجم است
حق دارد این مکان زنداردم زلامکان
کو را یگانه گوهر سلطان هستم است
اخت رضا و دختر موسی که حشمتش
مستور از عفاف ز چشم توهم است
هم در حسب بزرگ آب اندر پی آب است
هم در نسب سترگ ام اندر پی ام است
آن کعبه است مرقد فرقد علو او
کز پیل حادثات مصون از تهدم است
یا بضعه البتول و یا محجه الرسول
ای آنکه رتبه تو ورای توهم است
از اشتیاق سجده بر خال چهر تو
آدم هنوز روی دلش سوی گندم است
دانند اگر زآدم و حوا موخرت
من گویمت برآدم و حوا تقدم است
زیرا که جز ثمر نبود مقصد از درخت
و آن شاخ و برگش ار چه بود عود هیزم است
ابلیس را که چنگ ندامت گلو فشرد
بر در گهت امید علاج تندم است
مردم زیارت تو کنند از پی بهشت
وین خود دلیل بر عدم عقل مردم است
زیرا که جز زیارت کویت بهشت نیست
ور هست در بکوی تو آن را تصمم است
با صدق تو صباح دوم را بدون کذب
بر خویش خنده آید و جای تبسم است
کی شبه مریمت کنم از پاک دامنی
کآلوده اش ز نفحه روح القدس کم است
آنجا که عصمت تو زند کوس دور باش
پای وجود روح قدس در عدم گم است
گردون به پیش محمل فرت جنیبتی است
کز آفتاب گوی زرش زیور دم است
ذلی که از پی تو بود به زعزت است
خاری که در ره تو خلد به زقاقم است
ای بانوی حرم سوی جیحون نظاره
کز انقلاب دهر همی در تلاطم است
مویم اگر چه شد بمعاصی سپید لیک
رویم منه سیاه که دور از ترحم است
عمرم چو در مدایح اسلاف تو گذشت
رو بر که آورم گهیم گر تظلم است
خاصه کنون که کربت غربت تنم گداخت
وز تربت توام همه چشم تنعم است
عطف عنان بموطنم آنگونه کن که چرخ
بنیند زمه سمند مرا نعل بر سم است
تا هرچه در خریطه تانیث ها فتد
جایز بر او چو گشت منادا ترخم است
زوار آستان تو را بیند آسمان
کز غیب مژده رضی الله عنکم است
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - وله
بدست خواجه که از فرا و جهان برپاست
عصای شاه بود یا ستون عرش خداست
ستون عرش خدادان عصای خسرو را
بدست خواجه که از فر او جهان برپاست
الا نهال جوان ای عصای پیری من
که نیک بخت بود هرکسش قد تو عصاست
بده شراب و مکن رم بخوان عصی آدم
که لغزش از پی دل درمن و تو مادر زاست
کنون گرم بعصا شیخ شهر سر شکند
بجز نبیذ ننوشم از این طرب که بپاست
الا که تکیه زند پیش چشم جادویت
زضعف دل بعصا هرچه نرگس شهلاست
مرا عصا کش دارالسرور میکده شو
که بی فروغ قدح چشم عقل نابیناست
عصا و سبحه زاهد ریاپذیر بود
ولی تجلی می برق دودمان ریاست
الا غزاله جمال ای غزلسرای غزال
که ماه بسته میان بر رخ توچون جوزاست
عصا مجره و میر آفتاب وکاخ سپهر
تو نیز آرمیی کز فروغ بدر آساست
دمی رسید که آویزمت بدان سرزلف
(نعوذبالله از این فتنها که در سرماست)
زخط سبز تو افزود حسن عارض تو
که خود نکوئی سال از بهار آن پیداست
میان تو نتوان گفت مو که چون بینی
«هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست»
الامهی که بچهر تو جعد غالیه گون
بسان کف کلیم است و شکل اژدرهاست
مگر عصای شه از خواجه گشت نخله طور
که یزد از او متجلی چو سینه سیناست
ابوالفضایل نواب صادق الرضوی
که هست عالم سادات و سیدالعلماست
ملک بطاعت خدام بزم او واله
فلک بخدمت بواب کاخ او شیداست
ستاره بر در حکمش بجان و دل باقی
زمانه در بر امرش بطوع طبع فناست
سلاله ز برازنده ذات او تقوی
نتیجه زمزکی صفاتش استغناست
کلام او که بود کنزی از در حکمت
برای قطع براهین موید الفضلاست
نشان حرص درو همچو صورت اکسیر
وجود بخل درو همچو معنی عنقاست
بحزم اگر نگرد در قراین امروز
بدون خلف خبیر از مجاری فرداست
عصای خویش فرستاده شه برش یعنی
عصا چه باید چون تکیه گاه ما بشماست
بلی چو طلعت خورشید عالم افروزد
دگر کرا نظر از بهر نور سوی سهاست
الا عصای شهنشاه ای که بر زبرت
زدست میر مکان گهر فشان دریاست
مگر چه تدبیر انگیختی که بوسه گهت
درون پنجه تقدیر بنده عقده گشاست
و یا کدام جهان کرده است تربیتت
که در تو قوه حمل جهان عزوعلاست
بگل زحسرت اندام دلکشت طوبی
خجل زشمسه نغز تو چهره حوراست
گر از عصای کلیم اوفتاده دل در خوف
زتو بهر طرفی رسته نخلهای رجاست
گر اوحراست اغنام رانمود از گرگ
زتو هراس بگاو زمین و شیر سماست
گر او زصخره صما نمود جاری آب
زنو بگاه غضب آب صخره صماست
همیشه تا که نهال قدبتان جوان
عصای پیری عشاق و رندبی سر و پاست
سپهر یابد کز لطف حق و سایه حق
عصای بخت به دستت به رغم خصم دغاست
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در تهنیت عید رمضان
رسید عید و بدانسان بروزه بست جهات
که جز فرار زگیتی نیافت راه نجات
ره نجات بغیر از فرار روزه نیافت
بر او چو عید کمین برگشود و بست جهات
شد آنکه وقت مناجات شیخ از حق دور
بنعره خواست همی قرب قاضی الحاجات
گذشت آنکه صدای موذنان بلد
نمود ترجمه ان انکر الاصوات
بلب رسیدی جان تا بشب رسیدی روز
همان نیامده شب روز زد بکه رایات
مگر که روز بد از زاده های مادر عوج
که بر درازی او رشک برد ظل قنات
ز بس بعقبی اجسام شد پی راحت
ز بس بدنیا ارواح شد پی خیرات
نماند مرده که شنعت نکرد براحیا
نماند زنده که حسرت نبرد بر اموات
ولیک حق را جابر مدان چو خود فرمود
که روزه را تو بکفاره باز خرآفات
چو روزه صرفه نانست اگر برد صد جان
گمان مبر که شود نان فدای جان هیهات
بهر صلات اگر یک بشیر خواست رسول
براوفتاد ز لوح زمانه نام صلات
خلا صه روزه شد و عید آمد وگردید
دوباره دور امارد علیهم الصلوات
دگر زبانه زد انوار مه ز روی بنین
دگر روانه شد آب طرب بجوی بنات
بجای مقری مطرب نشست و زد بربط
بجای زاهد شاهد ستاد و خواند ابیات
جهان صفای جنان یافت از تفضل عید
چو بزم داور دوران امیر فرخ ذات
خلیل ظل شهنشاه عصر ابراهیم
که ظلم را ز وی آمد شکست لات و منات
خدا یگانی کایام بزم و نوبت رزم
هزبر ابر علو است و صدر بدر صفات
چنان ز سطوت او بشکند صفوف جیوش
که از مهابت درنده شیر کله شات
اضائت مه و خور نزد رای او تاریک
بضاعت یم وکان پیش طبع او مزجات
ای آن ستوده که اقبال تست آن خورشید
کز آفتاب و مه و انجمش بود ذرات
بملک روی تو مصباح و وه ازین مصباح
بخلق رای تو مشکوه و بخ ازین مشکات
نه بارگاه تو را چین جبهت حجاب
نه دستگاه تو را جای اختلال قضات
امیدگاها ای آنکه خامه تقدیر
نموده رزق مرا بر مکارم تو برات
چه شد که جیحون هی تشنه تر بماند اگر
روان تشنه بر آساید از کنار فرات
مرا که رحمت حق خواست ضیف ابراهیم
چرا بعجل یمینم نمیرود اوقات
گرم بهیچ خریدی بیا بهیچ مده
که همچو بنده غلامی کم اوفتد بثبات
هزار سال دگر شاعری چو من زنده است
که نیست دفتر نامم نقط پذیر ممات
چو عمرت ارچه سخن شد دراز هم باقیست
بعذر قافیه کش داد شایکان زلات
گمان مبر که ندانسته ام نتانستم
گذشت از این همه افکار بکر و حسن لغات
همیشه تاکند از بهر عیش رندان عید
ز روی ساقی و میخواره اجتماع ادات
تو را بساط نشاط انعقاد یافته باد
که تا شود دل ما را تلافی مافات
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - وله
تا عبای شه بدوش خویش میر ما گرفت
بخت خندان گشت وگفتا حق بمرکر باگرفت
بد چو از آل عبا شد زیب بالایش عبا
بس بعهدشاه عادل کار دین بالا گرفت
می همی نوشد بجای آب جوید باز می
این زبد مستی است یا بالطبع استسقا گرفت
خدمت بیحد کند ما را و خواهد نیز عذر
این زنیکوئیست یا ما را باستهزا گرفت
مختصر راضی شدم گر رنجه از ماضی بدم
بسکه کام از بوسه داد و جام از صبها گرفت
گر شبی مینا شکست و بار بست و یارخست
چون زمستی بود آن هم گردن مینا گرفت
روزی از زلفش فکند و ساخت بند و سوخت پند
چون پریشان بود آن هم دامن سودا گرفت
لب گشود وحجره ام پر گوهر و مرجان نمود
موگشاد و کلبه ام در عنبر سارا گرفت
رقص را بی نقص کرد و جور را از دور برد
وزمه رخ خرده ها بر زهره زهرا گرفت
گفتی اندر پنجه وی چون زصافی تافت می
ساتکینی اشک وامق را بکف عذرا گرفت
قصه کوته آتش ما سرد گشت از جشن میر
ورنه کی اینگونه گرم آن سیمتن با ما گرفت
اختر برج شرافت میرزا سید حسین
آنکه صیتش مرز جالقا و جابلسا گرفت
تا نپنداری که با اغلوطه عز از شاه یافت
منصب اجداد جست و مسند آبا گرفت
نیست بذل او همین و بس که اندرگاه بزم
کام هر مداح را در لؤلؤ لالا گرفت
گر جز این دنیا و ما فیها بد او را مال نیز
سایلی آنرا پس از دنیا و ما فیها گرفت
دشمن اندر شوکت او یافت حیرانی بلی
صورت خورشید دید و سیرت حربا گرفت
ایخداوندی که چون پرزد همای همتت
خصم شوم از بوم ملکت عزلت عنقا گرفت
خود چو فردوس است بزم تو که رضوان بهشت
گرد راهش بهر کحل دیده حورا گرفت
گشتی از شه کامران آنسان که آدم از خدای
تاج کرمنا بفرق از علم الاسما گرفت
آری اکنون درحقیقت چون تو بر خلقی پدر
تارکت از ظل یزدان تاج کرمنا گرفت
وه چه منشوری که منشار سر بدخواه گشت
وه چه یرلیغی که تیغ از پنجه بیضا گرفت
تاکه بینند اهل عالم نوبت نصف النهار
صدر ایوان فلک مهر جهان آرا گرفت
از تو ایوان صدارت را شکوهی کآفتاب
بیند از جان در نعالش آسمان ماوا گرفت
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در تهنیت عید قربان
عید قربان بود و حاج به درک عرفات
ماو کوی صنمی کش عرفات از غرفات
شور زمزم بسر حاج و خلیلی است مرا
که زند جوش بچاه ذقنش آب حیات
حاج اگر در جمراتند برجم شیطان
تا مناسک را محرم شده اندر میقات
ما سر زلف چو شیطان وی از کف ندهیم
لو رمتنا یده المشرقه رمی الجمرات
حاج آویخته در پرده بیت الله و ما
پرده بر خویش درانیم ز عشقش چو عصات
پرده کعبه دهد حاجت و در محفل وی
لوذنت مهجتنا لاحترقت من سبحات
باز آن ترک بحج آمد و از طلعت او
خانه کعبه شد انباشه از لات و منات
دلی از آهن باید حجرالاسود را
تاز خجلت بر خال و رخ او ناید مات
عجبم از حجر آید که چرا آب نشد
زاستلام رخ آن بت که به است از مرات
زده تا سلسله زلف کجش حلقه بگوش
دست کس راست سوی حلقه نگردد هیهات
بس خوش افتاده براندام لطیفش احرام
سیئات الشرفافاقت فوق الحسنات
هست سیمین تنش ازجامه احرام پدید
راست چون نورسماوی ز بلورین مشکات
چون نشنید بعذارش عرق از طوف حرم
زرع الانجم خداه بطرف الغلوات
تا صفای رخش از هر وله زد لاف منی
نه منار است قرار و نه صفا راست ثبات
او کند هر وله و زلف و رخش بطحا را
سنبل وگل شکفاند ز زمینهای موات
تاصمد گوشده آن لعبت خورشید جبین
زاشتیاق رخ او گشته صنم جو ذرات
گر صلوه همه کس برطرف کعبه بود
کعبه استاده کنون برطرف او بصلات
سعی حاج امسال از زلف وخط اوست هدر
که زعشقش نشناسند عشا را زغدات
بصفا عارضش آن گونه مشاعر را برد
که بود مشعر چون سجن و صفا چون ظلمات
کس نیارد بسقایت شدن اندر برحاج
کآتش انگیزد آب رخش از جام سقات
ننمایند اگر تلبیه نشگفت کزو
نیست در حاج نفس تا که برآرند اصوات
کاش زی خانه ِیزدان چمدی داور یزد
تا زعدلش دل ما یابد از آن ترک نجات
بانی کعبه انصاف براهیم خلیل
که ستم را زوی آمد شکن عزی و لات
بر در جود عمیمش چه فقیر وچه غنی
در برکف کریمش چه الوف وچه مآت
شمس را با رخ زیباش اضائت اندک
بحر را با دل داناش بضاعت مزجات
عرش الهام بود فکرتش از حد رموز
مهبط وحی بود خاطرش از کشف لغات
شده در عهد وی آن گونه غنا شامل خلق
کاغنیا راست بر امصار دگر حمل زکات
ای مهین قسوره غاب فتوت که برزم
پر دلان از تو هراسند چو از ضیغم شات
از بنات آورد اقبال تو اطوار بنین
در بنین افکند اجلال تو آثار بنات
بس با حیای روان فرقت (؟)جهد تو بلیغ
نه عجب زنده شود گرستخوانهای رفات
صحت مردم ملک تو بحدی که بنقد
جز بدامان اطبا نرسد چنگ ممات
چرخ مجرور بخاک محن ارخواهد کس
سازدش لطف تو مرفوع علی رغم نحات
گر چه فرمانده ما جمله زشه بد همه وقت
لیک نامد چو تو یکتن فطن فرخ ذات
مصحف و تورات ارچه همه از نزد خداست
لیک مصحف بودش قدر فزون از تورات
رایت آنگاه که رایت زند از بهر کمال
گل دماند ز جماد و سخن آرد ز نبات
حکمت آنگاه که حکمت نگرد ز امرمحال
سلب پوید ره ایجاب وکند نفی اثبات
عرش در قصر تو منت کشد از رفعت فرش
نجم درکوی تو حسرت خورد از نور حصات
تیغت اندرجگر داغ نصیب دشمن
همچو درکوره حداد حدید محمات
بود از حسن بیان خامه جان پرورتو
همچو خضری که مرآن را ظلماتست دوات
بحر دل دادگرا بنده تو جیحونم
که ز رشک سخنم جامه به نیل است فرات
کهن آید اگر از دهر بیوت ملکان
من زمدح تو همی تازه فرستم ابیات
من برای توکنم چامه سرائی نه صله
گر همه قافیه شعرصلاتست و برات
شایگان گشت قوافی ولی از خوبی نظم
بتلافی سزد ارعفو رود بر مافات
کی بدرک بد و نیکم بود امکان که مراست
تن نوان قلب طپان هوش رمان ازعورات
نشد ار جود تو سدره جیحون دریزد
ماورا النهر سرودی هله در بلخ و هرات
تا بهر سال در آن کاخ که افراخت خلیل
بزیارت عجم و تازی و ترک آید و تات
خوف دارنده از سهم عبید تو عباد
طوف جوینده بر نعل کمیت تو کمات
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - وله
خوش بتو نقاش طرحی دلستان افکنده است
گرچه نقش آن کمر را از میان افکنده است
جان اگر نبود مصور پس مصور ازکجا
اندر آئینه رخت تصویر جان افکنده است
صبح آسا جلوه توای مهر زمین
ماه و پروین را ز چشم آسمان افکنده است
گوئی از آن چشم تیرانداز و طاق ابروان
ترک در محرابی از مستی کمان افکنده است
بس سبک دزدید مشکین زلفت از عشاق دل
عا قبت بردوش تو باری گران افکنده است
ای برخ باغ جنان بیماهت اینک سالهاست
کز فراقت دهر داغم برجنان افکنده است
زرد چهرم سخت غم افزا شد آخر ای شگفت
سستی بختم خواص از زعفران افکنده است
پایمالم چون رکاب و چار میخم همچو نعل
تا که با هجرت قضایم همعنان افکنده است
چرخ خرگاه (و) زمین اورنگ (و) عریانی لباس
خوب بختم وضع فری جاودان افکنده است
دیده ام زینسان که لؤلؤ بیز گشته گوئیا
خود نظر بر دست شاه کامران افکنده است
ناصرالدوله حمیدالدین که تیغش طرح نظم
هم بکرمان هم بآذربایجان افکنده است
چون مهندس کرد قصد بزم جاهش از ازل
این اساس چرخ را در امتحان افکنده است
ورنه معمار قدر بنیاد قصر رفعتش
آن طرف از حیز کون و مکان افکنده است
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - درتهنیت عید قربان
جشن اضحی شد و برطوف حرم کوشش حاج
ما و دیدارخلیلی که حرم هم محتاج
ما خداجو زحرم حاج حرم جو زخدا
بنگر ای خواجه بود صرفه بمایا با حاج
گر خلیل دل رندان بحرم بنهد تخت
نه عجب گر حرم ازگرد رهش جوید تاج
ذوق گویا نگرد سوی خلیلی که برد
حسن خال و ذقنش از حجر و زمزم باج
ای دلارام جلیل ای سمن اندام خلیل
که دهد چهر تو را آذر نمرود خراج
عید اضحی بود و می بصفا باید خورد
که غم هجر حجر را بجز این نیست علاج
لیکن ایشوخ من ارحج ننهم سیمم نیست
تو چرا حج ننهی کت همه سیمی است رواج
مشتی از آنهمه سیم تو من ار داشتمی
بگذر از حج که فراتر شدمی از معراج
نی غلط گفتم آنخوی فتن جو که توراست
سیم ندهد بخوشی تا نبرد زر بلجاج
از تو یک غمزه و صد خیل عرب درغارت
وز تو یک عشوه و صد ملک عجم در تاراج
گرتو با این خط و این قد سوی بطحا گذری
خار هامون همه گیرد سبق از سوسن وکاج
توئی آن شمع روان سوز حرم خانه دل
که قمرگرد جهان وصل تو جوید بسراج
موی تو مشک ختن چشم تو آهوی ختا
لعل تو کان گهر سینه تو صفحه عاج
سر ما در ره تو راه تو بر درگه شه
درگه شه کنف میر ملایک افواج
بت شکن داور محمود براهیم خلیل
که بود معدلتش مسلک رای و منهاج
آنکه در پنجه او پیل بدانسان لرزد
که بلرزد زفر پنجه شاهین دراج
آنچه با کله ضرغام بیک مشت کند
نکند سختی صد صخره صما بزجاج
تیغ آفاق ستانش چو برآید زغلاف
فتح را روشنی صبح دهد از شب داج
تیر اوگاه وغاگر همه بر سنگ خورد
از دگر سوی کند دیده شیران آماج
خطی اردر گذر سیل کشد سطوت او
نگذرد آن خط اگر بگذرد از چرخ امواج
ای مهین تر خلف آدم و حوا که برزم
بیم رویت کند از پشت گوان قطع نتاج
بخت چالاک تو در بازی با خصم بکین
بد قماریست که از وی نبرد صد لیلاج
بیلک ار بر شکم کوه زنی روز مصاف
بجهد از پشت چو سوزن که جهد از دیباج
عیب خصم تو مستر نشود گر بشود
مریمش رشته طرا زنده و عیسی نساج
هر منجم که بعهد تو در انجم نگرد
جز تو را نیکی طالع نکند استخراج
با کمان تو که منصور بود درناورد
دل گردان طپد آنگونه که بیضه حلاج
میر قلزم گهرا حضرت جیحون است این
کز فر ا فسر تو بر شعرا آمد تاج
فرقم از خاک قدوم تو متوج شد لیک
تاج تنها چه کند چون نبود مایحتاج
جام کش کام بران نام ببر سیم ببار
تا شود بحر قصاید بمدیحت مواج
تاکه درشش جهه از تافتن هفت اختر
چار مادر به سه مولود بیا کنده دواج
محنتت باد فراموش و مسرت همدوش
شاهدت باد در آغوش و سلامت به مزاج
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - وله
جشن میلاد شه دنیا و ما فیها بود
چرخ جان افشان زمین شادان جهان شیدا بود
باز پنداری کلیمی رب ارنی گوی شد
کز تجلی طور ایران سینه سینا بود
گرچه پشت آسمان برسجده کاخش دوتاست
لیک برروی زمین از جاه و فریکتا بود
هان چو حق یکتای بی همتاست با برهان عقل
لاجرم این ظل حق یکتای بی همتا بود
آفرینش را عیان شد مظهری کز فره اش
آفرین ها برروان آدم وحوا بود
نی همانا بوالبشر را رجعتی افتاده باز
زآنکه تاج تارکش از علم الاسما بود
بخت رام و دهر آرام و می بهجت بجام
خارها گل زهر هامل پستها بالا بود
خسروی شد ناصرالدین فرقه اسلام را
کز حقیقت هر مجازی باز بزم آرا بود
می نبی ساقی نبی میخانه ری میخواره شاه
بانک قولوا لا الهش غلغل مینا بود
ناصری کوکب بتا زین موکب میلاد جشن
گاه رامش وقت نازش نوبت صهبا بود
هر طرف رقاصکی برجر اثقالش وقوف
کوه بر مو بسته اش گه زیر وگه بالا بود
رحل بر کف چشم برصف رقص بر قانون دف
وز سقایت کشته خود را پی احیا بود
توپ شهر آشوب ثهلان کوب کشور روب بین
کو فراز چرخه چون برچرخ اژدرها بود
دود او ابریست کش بانگ و شرر رعد است و برق
بلکه از روئین تگرگش ابر طوفان زا بود
ای بت پیمان گسل پیمانه ده کز پایکوب
بانگ سرمستان ز دستان آسمان پیما بود
انبساط کوس جیش شه نگر کاندر سلام
قلب از وحی رنج ازو طی پیر ازو برنا بود
خسرو صاحبقران شه ناصرالدین کز شرف
گوی چوگان نفاذش گنبد خضرا بود
صارم آفاق گیرش در ملمع گون غلاف
صبح را ماند که پنهان در شب یلدا بود
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - وله
چون ماه من به جانب لب ساغر آورد
خورشید نقل بزم وی از اختر آورد
هان نقل زاخترش سزد و باده زآفتاب
چون ماه من بجانب لب ساغر آورد
شکر فروش لعل وی آمد چو در سخن
از حسرت آب در دهن شکر آورد
عنبر فشان کلاله همی بشکند بدوش
تا روسیاهی از شکنش عنبر آورد
زیور کند ز اطلس و من خوشتر آیدم
کو رو بمن برهنه تن از زیور آورد
در بستر آنکه برد چو او سر وسیمبر
پر از هزار خرمن گل بستر آورد
از مادر این چنین پسر آید بر پدر
حق مرحمت بهر پدر و مادر آورد
لیکن ازو دریغ که گفت دروغ خلق
از ساده لوحیش همه راباور آورد
دیشب چو مست گشت بمن گفت هفته ایست
کاندر برم یکی سمن و عبهر آورد
گویند فلان امیر اسیر کمند تست
گر برخورد ز سیم تو بهرت زر آورد
هر روز برتن تو خز و پرنیان کند
هر شام بهر تو می و رامشگر آورد
من آنچه رای می نهم امروز بایدم
اندیشه از دمی که رخم خط برآورد
هر مرد را که نیست بگنج آگهی ز رنج
وقت آیدش که چرخ اسف بیمر آورد
گفتم بتا کلام تو نمرود فرعنت
جان خلیل خویش پر از آذر آورد
کم تجربت جوانی و رندان پرفنند
کآهنگشان بمجلس رقص اختر آورد
هستند فرقه که بروم از قلندری
افسونشان بره پسر قیصر آورد
این وعدها که داده امیریت دلفریب
بی پا شود چو با تو شبی برسر آورد
با ساغر سفال گدایی چو من بساز
کاین گل شکستها بکیی ساغر آورد
فی الجمله نقصی اربود اوضاع را مرنج
تکمیل آن مدیح مهین داور آورد
سرهنگ شاه خان ملک منزلت حسین
کافلاک سجده اش بتراب درآورد
یک ذره از وقار وی ار بر فلک نهند
صد جا شکست بر کمر محور آورد
بخ له آن حدیقه که این دوحه پرورد
طوبی له آن درخت که چونین برآورد
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - وله
میم دهان لعبتی نخواهنده ابجد
قامت ما دال کرد از آن الف قد
جیم دو زلفش بعین دوستی از من
برده چنان دل که می ندانم ابجد
خد نکو را کنند برمه تشبیه
لیک بت من ز ماه به بودش خد
مه که ز حد بگذرد پذیرد نقصان
آن مه تکمیل شد چو بگذشت از حد
در همه عضوش ز ساق خوشترم آید
کاینجا راهی برد بجانب مقصد
گر رخ امرد بدل فزاید قوت
ضعف دل من چراست زان رخ امرد
یکدم صد بار اگر جمالش بینم
باز بذوق اندرم نگشته مجدد
جلوه دندان اوست در برعشاق
چون سخن میر به زدر منضد
داور فرخ نژاد با دل باذل
سیف الدوله امیرزاده محمد
آنکه یک اقدام او بملک گشاید
به زهزار ازدحام خیل مجند
سودد ازو سر بلند شد بر مردم
مردم اگر سر بلند گشته زسودد
گاه غضب در رخش چو بینی گوئی
شعله نیران جهد زخلد مخلد
مهر و مهش دو ایاغ احمر و اصفر
روز و شبش دو غلام ابیض و اسود
ایکه بنازد زفر محمدت چرخ
همچو بنی هاشم از میامن احمد
باقی آرند فاضلان بر فضلت
گردند ارجمع یا که مفرد مفرد
آری آنجا که آفتاب بتابد
کس نکند التماس نور زفرقد
سطری از دفتر حیای تو نبود
گر بنویسد کسی هزار مجلد
کی ببرزگی کند بر تو نمایش
آنکه بآرایش است نور مقید
نیست همی کار خواجگی بتجمل
خواهد قول درست وعزم مشید
رای تو ز الواح روزکار بخواند
آنچه فراز آید از زمان مبعد
سیلی کآرد هزار سال دگرروی
تو برش امروز استوار کنی سد
سرمد چون خیرخلق یزدان جستی
یزدان دادت بخلق فره سرمد
صد حصن ازیک نهیب تیغ تو مفتوح
مانا دارد بفتح عهد موکد
تا که بود در خجسته لعل کواعب
سی و دو لؤلؤی جانفرای مسند
قصر جلالت بحول و قوت ایزد
برتر از این طاق نه رواق زبرجد
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - وله
چنین که جلوه گل از طرف مرغزار کند
سزد که نعره مستانه مرغ زار کند
ز بس شکوفه شکفت و فروغ یافت چمن
چراغ را زشگفتی بچشم تارکند
کنون ز یمن شکوفه مکانتش ننهد
کس ار نجوم فلک بر زمین نثار کند
بگوش دخت درخت گل این غرایب بین
که از ثوابت وسیاره گوشوارکند
مگر زمین بشبیخون زده است راه سپهر
که ماه و مشتری اینگونه آشکارکند
بطفل غنچه نگرکش چو زاد مادر شاخ
بجای گریه تبسم چو لعل یار کند
مگر بعمر خود و عهد اهل ری خندد
چو غنچه سربدر از جیب شاخسار کند
کنون که بر زبر تاک وزیر سرو نسیم
بعرض بازگذر جانب هزار کند
خوش آندلی که اسیر زبیب و بوس حبیب
هزار بار خورد صدهزار بارکند
بویژه امروز این روز کز فرنوروز
ستاره گرد کلاه سمن مدارکند
بهر طرف پسری از غرور جامه عید
چنان چمد که ز تمکین ماه عار کند
صبا نگر که به شیدائیم زجعد بتان
قضای برزن وکو غیرت تتار کند
دو زلف هر یک از این قوم راخسارت باد
چو مشکبار کند چشم اشکبار کند
کنون ازینهمه آهو خرام تنگ قبا
دلم گشاده کمین تابکی شکار کند
بملک غربت و هنگام کربت ازدل من
شکار هم نکند پس بگو چکار کند
ولی دریغ مهی راکه من شکارویم
بسان تیر شهاب از برم فرار کند
بلی مرا چو نبخشید روزگار مراد
نگار هم بمن اطوار روزگار کند
گرم ندیم شود با چه احتشام شود
ورم سلام کند با چه اعتبار کند
مگر عطای ملکزاده ام کفیل شود
که تا بفیل مرادم دمی سوار کند
مه سپهر برازندگی وجیه الله
که رای روشن او لیل را نهار کند
زبس عمارت گل کرد یا مرمت دل
جنان کنون زجهان عیش مستعارکند
زکارهاش جز آثار خیر ظاهر نیست
که گفت هرچه کند بهر اشتهارکند
بوقت وقعه او گرکنند غرس درخت
بجای برثمر از تیغ آبدارکند
بروز همتش ار تخم برزمین پاشند
بجای دانه براز در شاهوار کند
اگر چه گاه فتوت دوصد خشونت را
تحمل از قبل طفل شیر خوار کند
ولی بگاه غضب چون گره نماید مشت
به پیل پنجه و با شیر کارزارکند
قمر اگر شود از سیر آسمان معزول
بجبر خدمت کاخ وی اختیار کند
ز کردگار ورا این ستوده پایه رسید
که راست زهره که هیجا بکردگار کند
بزرگوارا ای آنکه شخص جیحون را
همی میامن مدحت بزرگوار کند
مرا به زور تو برجاست عزت اندر ری
وگرنه کرده کمین آسمان که خوار کند
دمی اگر ز سرم پاکشد عواطف تو
بسا شریر که جانم پر از شرار کند
نخست شیخ بدین جرم کاهل عرفانم
دهد نبشته بتکفیر و سنگسارکند
دوم چو محتسبم مست یابد اندر شهر
به لطمه عبرت انظار هوشیار کند
سیم بتی که مرا خادم سرای بود
مکان بمحفل رندان میگسار کند
ولی همین دو سه روز اسب خود زری رانم
اگر چه اشتر مستم کسی مهار کند
چرا فرود نشینم زفرقه که سپهر
دو ماه دیگرشان خاک رهگذار کند
هزار سال دگر ذکر خیر من باقیست
کس ار معارف آفاق را شمار کند
دو صد امیر و وزیر و فقیه آمد و رفت
هنوز طوس به فردوسی افتخار کند
همیشه تا که فتد برد برد در تاراج
چو عزم رزم خزان لشگر بهار کند
بعر صه که فرو گسترد حبیبت رخت
اجل عدوی تو را عرصه دمار کند
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - وله
چهر نواب از طرب رخشان تر از اجرام شد
صدر خاصش خواند شاهنشاه و بدر عام شد
خاص صدری دید او را شاه و خواندش صدر خاص
وین سخن بی شبهه برشه وحی یا الهام شد
ای بت سیمینه صدرای شاهد رخساره بدر
کز رخ و زلف تو شامم صبح و صبحم شام شد
جام چون بدر آور و ما را شفای صدر ده
کز صدارت باده نواب را در جام شد
ای سمرقندی غلام ای خلخی پیکر نگار
کز لب و خطت محافل رشک مصر و شام شد
شد بخارا یزد و نواب اندر او صدر جهان
بلکه از صدر این بخارا را جهان بر کام شد
ای مه فرخ بنا گوش ای بت فرخنده چشم
کت فسونگر دانه خال اهل دل را دام شد
چشم وگوش از سرمه و آویزه آرا کز ملک
چشم بر الطاف رفت وگوش بر احکام شد
ایکه رخسار سپیدت اندر آن جعد سیاه
عدل را ماند که با جور از مودت رام شد
تا خط خورم به یمن عدل شه می ده که باز
جور را ادوار رفت وعدلرا ایام شد
ای حیات پختگان عشق کزدستان حسن
جامه ات پرسیم خام از صافی اندام شد
بهر سیم خام تو پختم بسی سودا و لیک
خود تو از بس پخته سودای رندان خام شد
نی نی امروز از وصالت تیر رانم برهدف
ور یقین خواهد سرم ببریده از صمصام شد
خود تو دانی حال من کاندر وثاقی کزرنود
ذکر چنگ و جام آمد فکر ننگ و نام شد
رفت آن عهدی که چون شورم بسر دیدی زخویش
تلخ سار عیشم آن شیرین لب از دشنام شد
حالی ار همچون ملک پران شوی سوی فلک
بایدیت ما را زمین بوس از رخ کلفام شد
در نعال بزم صدر امروز چون خوانم ثنا
از رعونت میتوانم چیره بر بهرام شد
صدر خاص ملک و بدر عام ملت کش سرای
قبله اقطاب گشت وکعبه اسلام شد
ز احتساب سطوت او نقطه ران گوزن
سال‌ها باشد که داغ سینه ضرغام شد