عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در مدح صاحب عزالدهاقین
ترک من مهر و وفا سیرت و آیین نکند
تا که بر برگ گل از غالیه آذین نکند
اندر آذین وی آیین وفا دست امید
تا که نومید ز آذین بود آیین نکند
بیقین دانم کان ترک ستمکاره من
از پی رغم مرا آن کند و این نکند
آنچه خط بر رخ آن دلبر من خواهد کرد
گر بود مانی بر روی بت چین نکند
زلف پرچینش چه بس فتنه و بیداد که کرد
چو خط آرد دگر آن زلف پر از چین نکند
کند از غالیه پیراهن گل را پر چین
تا کس آن باغ پر از گل را گلچین نکند
خود خطا باشد انصاف همی باید داد
کس چنان باغ پر از گل را پرچین نکند
از خط نامده هرچند سخن دانم راست
زلف مشکینش خطا داند و تمکین نکند
چو در آرد خط مشکین و برآراید رخ
زلف یک لحظه خلاف خط مشکین نکند
رازها گوید هر سوی خط آورده چنان
کان بجز صاحب ما عز دهاقین نکند
هنری عین دهاقین که خداوند هنر
بجز او را بخداوندی تعیین نکند
آسمان پایه تخت شرف و قدر ورا
جای جز فرقگه فرقد و پروین نکند
از بزرگی و زاحسان که کند بر همه خلق
از همه خلق کسش نیست که تحسین نکند
دین پاکیزه و عقل و خرد کامل او
مرورا جز همه نیکوئی و تلقین نکند
کین او کان بلا گردد در سینه خصم
زانکه او با همه کس مهر کند کین نکند
دشمن جاه ورا زهره و یارا نبود
کانچه او گوید در ساعت و در حین نکند
آن کند با سر دشمن چو قلم برگیرد
که قلم کند شود بر وی و مسکین نکند
باده کین ورا هر که بنوشد عجب است
گر عسل باشد ایامش غسلین نکند
لفظ شیرین ورا هر که بنوشد عجب آنک
تلخی گوش بگوش اندر شیرین نکند
از زمین سایه علم خود اگر بردارد
تا قیامت ز می از زلزله تسکین نکند
تا صبا رایحه خلق در او در ندمد
چهره باغ پر از تازه ریاحین نکند
ابر نایافته از کف جوادش تعلیم
لؤلؤ افشانی در باغ و بساتین نکند
هر که جود و کرم او بعیان دیده بود
بیهده گوش بافسانه افشین نکند
بسخا صید کند کف جوادش دل خلق
ز سخا کس بجز او با شه شاهین نکند
هر که میزان سخن سنجی داند کردن
بجز از راستی مدحش شاهین نکند
مرکب دانش و فضل و هنر و دولت را
بجز از بهر ورا دست و زبان زین نکند
شاه شطرنج کفایت را یک بیدق او
لعب کمتر زد و اسب و رخ و فرزین نکند
هر دلی کز قبل شادی او شاد بود
گرش طوفان غمان بارد غمگین نکند
هر کرا عقل و بصر باشد خاک در او
بجز از سرمه دو چشم جهان بین نکند
تا بدانگه که سر و کار شیاطین از نار
سجده بر آدم پیدا شده از طین نکند
باد بر کل بنی آدم فرمانش روا
که همی کار بفرمان شیاطین نکند
تا که از ملک بود نام و نشان از آئین
کس جز او تربیت ملک بآیین نکند
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در توبه و انابه
در هر گناه سخره دیوم بخیر خیر
یارب مرا خلاص ده از دیو سخره گیر
من پیرو دیو پیرو چو گردیم هر دو جفت
هر لحظه صد گناه جوان زاید از دو پیر
راه سعیر میسپرم وز فساد مغز
سودای من بحور و بتکیه گه و سریر
یک پخته نی که گویدم ای خام پر ستیز
حور و سریر کی بود اندر ره سریر
مویم چو شیر گشت و شد از عمر شیر باز
کز یک گناه باز نگردم بعمر سیر
در سر و در علانیه کردم گناه و داشت
از سر و از علانیه من خبر خبیر
بودم دوان چو گو بدشت فساد و فسق
تا زنده و مراغه گرو بار ناپذیر
صیاد پیری آمد و بر اصطیاد من
داس و کمند و تیر گشاد از چهار تیر
یک تیر او زمستان یک تیر او بهار
یک تیر او تموز و دگر تیر ماه تیر
از داس پی زد و بکمندم ببند کرد
وانگاه از کمان بمن انداخت شصت تیر
چون شصت تیر خوردم شد تیره خاطرم
آنخاطری که نور ازو یافت ماه تیر
پیری چو عمر من بمه و سال صید کرد
شد روزهای روشن من چون شبان تیر
این سال و ماه و روز و شب عمر من زمن
چون من میپرد بدو پر چو شیر و قیر
چون قیر گشت نامه اعمال من ز جرم
بر من و بال و جرم زقمطیر و از نقیر
چون طفل خرد کو شود از تربیت بزرگ
جرم صغیر من شد از اصرار من کبیر
گر باد عفو خالق اکبر بمن وزد
نی از کبیر ماند جرمم نه از صغیر
جرم کثیر دارم لیکن چو بنگرم
با عفو کردگار قلیل آید این کثیر
آسایشی نباشدم از ناله های زار
آسوده بسکه بودم بر ناله های زیر
هستم چو نار دانه در تیرمه ز شر
وز خیر همچو یخ که بود در بهار و تیر
لیسیدم آستان بزرگان و مهتران
چون یوز مسته کو طلبد کاسه پنیر
مأمور امر حق بده بایست مرمرا
من گوش خوش گشاده بفرمانده و امیر
مدح وزیر گفتم و سلطان و یافتم
روزی ز روزنامه سلطان بی وزیر
آگه شدم که خدمت مخلوق هیچ نیست
هست از همه گزیر و زالله ناگزیر
دارای آسمان و زمین خالق بشر
کز وی بماست آمده خیرالبشر بشیر
آن صانعی که هست ز تأثیر صنع او
چندین هزار شمع شب آرای بر اثیر
ملک کمینه بنده عاصیش در بهشت
افزون بود زملک فریدون و اردشیر
از خرمی چو عرصه جنت شود زمین
چون بگذراند از بروی عارض مطیر
جنت رضای اوست و رضای ورا ثمر
چندین هزار نعمت الوان بی نظیر
حور و قصور و مرغ و می و شیر و انگبین
حوران خوب صورت و مرغان خوش صفیر
خشم ویست دوزخ و خشم ورا اثر
بی حد عنا و کرم و فروان غم و زحیر
اهل ورا عذاب ز هرگونه رنج و غم
وز درد آن برآمده از هر یکی نفیر
کس حمیم بر لب و زقوم بر اثر
یکروی تف نار و دگر روی ز مهریر
در زیر بار جرم و زلل مانده چون خزان
از هر سوئی شهیق برآورده و زفیر
گردنده و رونده بفرمان و حکم اوست
گردون مستدیر و مه و مهر مستنیر
لاشی ء و شی ء بقدرت و تقدیر او شوند
او بر هر آنچه نام بشئی اوفتد قدیر
ای آنکه یک مفکر روشن ضمیر را
کیفیت تو ناید در فکرت و ضمیر
هستی یکی و هست مرا بر یگانگیت
اقرار و دیده و دل از اقرار من قریر
هر چند کز گناه مرا آبروی نیست
باشد بتو هآب من و مرجع و مصیر
بپذیر توبه من و بگذر ز جرم من
وز آتش جحیم خلاصم ده ای مجیر
ور دیو با من از ره توبه جدل زند
من بنده را تو باش در آن معرکه نصیر
ای سوزنی چو سوزن ز نگاره خورده ای
بی آب و بی فروغ و فرومایه و حقیر
بیرنگ شو که تابد خیاط صنع حق
دوزد هم از پی تن تو حله و حریر
بسیار هزل گفتی یک چند زهد گوی
بنمای نقد نظم بهر ناقد بصیر
چون طبع را مخمر کردی برهد و پند
زان گفته ها چو موی برون آی از خمیر
چو نان شوی که باشی استاد شاعران
اندر تنور نظم تو بندند زو فطیر
بر مهر مصطفی زی و اصحاب و آل او
با دوستی شبرزی با دوستی شبیر
چون نامه بقای تو خواهند در نوشت
عنوان بنام حق کن و بر نام حق بمیر
یارب ز دیو دین مرا در حصار دار
زین پس همان بسلسله او مرا اسیر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - در مدح افتخار الدین رضا ابن شمس الدین عمر
داستان عشق فرهاد آمد و شیرین بسر
وان من نوشد ز سر در عشق آن شیرین پسر
آن بت شیرین که با یاد لب شیرین او
گردد اندر کام اگر پنداری افسنتین شکر
آنکه رویم چون کمر کرد و سرشکم چون میان
تا که بربست از بر سیمین میان زرین کمر
آذر برزین شرر شد در دل من عشق او
تا سر مژگان من شد ابر فروردین مطر
ز ابر فروردین من هرگز مطر کی کم شود
تا برافزونتر شود زان آذر برزین شرر
پیش او کردم همه راز دل مسکین عیان
راز چون کردم عیان شد از دل مسکین خبر
من چو شاهین ترازو داشتم باری بدل
در شکار جان من زلف وی از شاهین بتر
گوئیا آنکس که داند صورت داد از ستم
وین ستمکاری از آن شاهین ترین شاهین نگر
دادخواهم خواست زان شاهین شکار زاغ رنگ
ز افتخار دین رضا فرزند شمس الدین عمر
نامور میر خراسان آنکه نام نیک اوست
در عراق و شام و هند و روم و ترک چین سمر
آن پیمبر زاده آخر زمان کایزد بحق
از برای جد او را آفرید از طین بشر
صدر و بدر آل یاسین آنکه هر با دانشی
مدح صدر او کند چون سوره یس زبر
ایشه آل علی کز روی عالی همتی
هست پای همتت از فرق علیین زبر
تا شود مولای تو آید بدین جد تو
فیض آمد پیش تخت تو ز قسطنطین خبر
ذات هر کس از هنر تزیین پذیرد در جهان
وز بزرگی تو گرفت از ذات تو تزیین هنر
دیگری از صاحب و سحبان بدانائی و فضل
وز سخا و مردمی از حاتم و افشین دگر
دولتی داری و اقبالی بدانسان کز قیاس
گر بمالی بر حجر دستی شود در حین گهر
همتی داری که گیتی پر زر و گوهر شود
زر را چون خاک ره دانی و گوهر را حجر
منظری داری بدیع آئین که در هر دیده ای
نور بفزاید در آن صنع بدیع آیین نظر
گر خیال فر تو اعمی بدل صورت کند
گردد از نور دلش در وقت روشن بین بصر
ز آرزوی سم و پشت مرکب میمون تو
بر فلک گردد چو نعل و چون حنای زین قمر
هر که از بغض تو سازد باز زاد و راحله
کرد باید چار و ناچارش سوی سجین سفر
هیبت تو چون بنات النعششان بپراکند
گر کند اعدای تو چون بر فلک پروین حشر
از جفا و کین تو هر کو بیندیشد بدل
جز بجان خود نبیند جز جفا و کین اثر
حاسدت را نبت دولت بر نروید تا ابد
ور بروید نابکار آید چو بر سرگین خضر
شربت کین تو غسلین است مراعدات را
چشم باید داشتن زان شربت غسلین ضرر
ای بحق فرزند حیدر در صف اعدای خویش
مینمائی قوت و برهان که در صفین پدر
گندناگون تیغ تو چون گند سر بدرود
حاسدانت را وزان بر تو کند تحسین ظفر
از نهیب رمح طنین پیکر تو دشمنان
همچنان جویند گز تنین زهر آگین حذر
ور بناگه سایه رمح تو بر تنین فتد
از سنان چون زبانش بفکند تنین ز فر
از سر تیغ و سنان رمح خون آشام تو
خون بدخواهان تو بادا علی التعیین هدر
از تن دشمنت کم باد آنچه بر بالین نهد
آستان تو کند بهر امان بالین مگر
تا که از یغما و تکسین از برای رزم و بزم
بندگان آرند شیطان بند حور العین صور
از برای رزم دشمن وز برای بزم دوست
جز بت یغما مخوه جز لعبت تکسین مخر
پیش چشم او تبانی شوخ چون نرگس بچشم
در بر او لعبتانی نرم چون نسرین ببر
از لب و رخسار دلبندان و زلف و جعدشان
برگ گل چین و شکر مز حلقه گیر و چین شمر
آفرین ایزد از احباب تو در مگذراد
خود نداند کردن از اعدای تو نفرین گذر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - در مدح دهقان اجل احمد سمسار
شاید بسرو دیده شدن پیشرو کار
کاندر سفر باد خدای همه احرار
خورشید معالی فلک فضل و محامد
دهقان اجل اصل جلال احمد سمسار
فرخنده نصیرالدین صدری که زدادش
بردوخته شد دیده بیداد بمسمار
مخدوم جهان عین دهاقین که بگیتی
بی چهره او عین خرد ندهد دیدار
آن بنده نوازی که همه عمر مراو را
جز بنده نوازی بجهان نیست دگر کار
برده بتواضع سبق از مردم خاکی
وز همت عالی شده در نیکی کردار
زانروی که تا در کف او دیر عناند
اسپیدی روی درم و زردی دینار
خورشید و کف را دو را بر زر و بر سیم
دو کار عجیب است برین گونه و کردار
از خاک زر و سیم برآرد تف خورشید
او خاک برآرد ز زر و سیم بخروار
از تابش بسیار کند سیم و زر آن خاک
وین خاک کند سیم و زر از بخشش بسیار
ای سید احرار که احرار ندارند
از بنده بدان خاک کف پای ترا عار
جان تو که تا تو بسفر بودی بودم
اندر حضر آشفته و سرگشته چو پرگار
بی مجلس تو سوز نئی بودم ضایع
چون سوزن سر ریخته و کفته بسوفار
سوفار نه تا رشته درآرند و بدوزند
سر نیز نه کز پای بیارند برون خار
تا تو بشدی نیز نرفتم بدر کس
در زاویه ای مانده بدم روی بدیوار
تیمار تو و تربیت تو شده از من
من مانده میان غم و اندیشه و تیمار
غم خوردم و تیمار کشیدم بشب و روز
ای خورده غم من رهی و داشته تیمار
تیمار کشد هر که تو تیمار نداریش
غمخوار نبود آنکه نباشیش تو غمخوار
ببریده مرا هوش و خرد از هوس شعر
خاطر شده از کار و فرمانده زاشعار
خاطر شود از کار فرمانده و از شعر
آنرا که نیابد چو تو ممدوح سزاوار
زان بار گرانتر نبدی بر دل و جانم
کم خواسته بایستی جز بر در تو بار
از خدمت تو دور نباشم بهمه حال
خواهی بحضر خوه بسفر این بار آن بار
گر در حضری بنده ترا هست ثنا خوان
ور در سفری بنده ترا هست دعا کار
من چون تو خداوند سرافراز ندیدم
تو نیز چو من بنده مطواع مپندار
تا گنبد زنگاری گرد کره خاک
آرد مه و خورشید شب و روز پدیدار
از گردش او باد مه و سال و شب و روز
در دیده اعدات فرو ریخته زنگار
بادا علم و جاه تو پیوسته سرافراز
اعدای ترا بخت نگون باد و نگونسار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - فی مدح اشرف الدین
ای جهان شرف بتو معمور
یافته از دو پادشا منشور
از خداوند دلدل و قنبر
وز خداوند ناقه و یعفور
پادشاه حسینیان اشرف
شرف دین کردگار غفور
هست در جنب پادشاهی تو
بندگی پادشاهی فغفور
پادشاه سیادتی و تراست
از شرف ملک و از خرد منشور
امت جد تو ترا حشمند
طایعا راغبا بجان مأمور
هیچکس نی ز دل بتو غمگین
هیچکس نی ز تو بتن رنجور
بی هوا خواهی تو در دل کس
ندهد آفتاب ایمان نور
تا دم صور پادشاهی کس
نیست وان تورانسوی دم صور
هست فراش جد او در خلد
شهپر روح و زلف و طره حور
شهر نخشب بفر دولت تست
همچو خلد برین و حور و قصور
چون نبوت بجد تو مختوم
شد فتوت بنام تو مقصور
از عطای کف عطاده تو
یک جهان شاکرند و تو مشکور
عالمی قائل ثنای تواند
زوجه منظوم گوی و چه منشور
نظم و نثر همه ستایش تست
راستی بی دروغ و غیبت و زور
از مدیح تو بر صحیفه عمر
کرده مدحت سرای تو مسطور
عمر من در ثنا و مدح تو باد
تا بود قصر عمر من معمور
صرف در دولت و بقای تو باد
چرخ را مدت سنین و شهور
تا شهور و سنین پدید آرد
دور چرخ بلند روشن و دور
دور باد از خجسته مجلس تو
نکبت دهر پیر و دار غرور
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - در مدح علی بن حسین بن ذوالفقار
ای نامی از تو نام خداوند ذوالفقار
در دین سید ولد آدم افتخار
هم خلق سید ولد آدمی ز لطف
همنام و هم سخای خداوند ذوالفقار
از ذوالفقار جود تو شد کشته آز و بخل
همچون ز ذوالفقار علی عمرو و ذوالخمار
از بخل خالی است دل جود ورز تو
بر روی جود خالی و در چشم بخل خار
از فخر دین خال به نیکیت یاد کرد
از بهر آنکه ماندی ازو نیک یادگار
جایش بهشت باد که در خاندان خویش
پرورده بهشت شد آن مفخر تبار
اعمال نیک او شده از مرگ منقطع
بل کز تو شد یکی عمل نیک او هزار
زنده کند پدر را فرزند نیکنام
نام پدر تو از پسر خویش زنده دار
خاص خدایگانی خلق خدای را
یاری دهی بنیکی بادت خدای یار
از روزگار دولت تو خاص و عام را
از چنگ غم نجاتست از جور روزگار
در سینه تو بحر سخا موج میزند
تا غرق نعمت تو شوند اهل این دیار
از بیشمار خواسته بخشیدن تو نیست
در فهم و وهم خواسته بخشیت را شمار
با اهل علم و عقل بتقریر علم و عقل
کم پیشی سخاوت تو نیست بر قرار
اندر میان دلها شاهی است مهر تو
بگرفته زین کنار جهان تا بدان کنار
اقبال و بخت و دولت و پیروز روز را
فرزند نازنینی پرورده در کنار
قبله در سرای تو است اهل فضل را
گرد سرای تو فلک فضل را مدار
در خدمت تو اهل هنر را دین و فضل
وز خدمت تو دوری شین است و عیب و عار
هر شاعری که بوسه دهد بر رکاب تو
گردد بدولت تو بر اسب سخن سوار
من بوسه داده ام دگران بوسه می دهند
تا همچو من شوند و به از من هزار بار
در بنده بودن تو ز پیری مقصرم
ای بخت تو جوان ز من پیر درگذار
دلشاد باش و خرم و خوش عیش و خوش طرب
بنده نواز باش و حق اندیش و حق گذار
دهقان کشتمند رضای خدای باش
اندر زمین فربه دل تخم خیر کار
تا جاش بر گری بقیامت ثواب و مزد
اینست کار و بهتر ازین کار خود چه کار
در ماه روزه کار شب قدر کن بشکر
تا بر تو آن ثواب نهان گردد آشکار
رحمت نثار یافته باشی و مغفرت
آزادی از جهنم و زتف تفته نار
عیدت خجسته باد و تو اندر خجستگی
آیین عید ساخته و ساز عید دار
تا دور چرخ و سیر ستاره دهنده اند
هر سال و ماه را مدد از لیل و از نهار
لیل و نهار و سال و مه تو بخیر باد
با تو جهان چنانکه ترا باشد اختیار
ای سوزنی بمدح خداوند ازین نسق
در ثنا بسوزن خاطر برشته آر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۸۰ - در مدح وجیه الدین
ای بنده مکارم تو اهل روزگار
جز مکرمت نداری نه شب نه روز کار
در هیچ روزگار نیامد چه تو کریم
کاندر عطا دهی نبرد هیچ روزگار
مشاطه ایست کلک تو کز مشک و غالیه
زلفین لیل شانه زند بر رخ نهار
از وی هران نگار که پیدا شود کند
کار هزار کس بیکی لحظه چون نگار
ز اهل کرم هزار بیک بخشش تو نیست
ز اهل قلم بدانش تو نی یک از هزار
زان تا بدستخط عزیز تو اهل فضل
از ذل فقر باز رهند اندرین دیار
کلکی چو ذوالفقار علی تیز کرده ای
تا خون بخل ریزی چون خون ذوالخمار
تا تو وجیه دین لقبی اهل دین بتو
هستند در مواجهه قبله کبار
آنراست بخت یار که از جمله جهان
از جان کند بخدمت صدر تو افتخار
مداح صدر تو چو باو صاف خلق تو
در خاطر آرد آتش بی دود و بی شرار
در مجمر دماغ و دل او بهر نفس
عطار طبع مشک بر آتش کند نثار
زرین سخن سوار صفت کرد عسجدی
کلک هنروری را چون شد سخن گذار
در طبع آن امیر سخن گر کنون بدی
جز کلک تو نبودی زرین سخن سوار
چون تو سوار اسب فصاحت شدی اگر
سحبان بود پیاده دود از پس غبار
با قدر تو نه چرخ برین است سرفراز
با حلم تو نه جرم زمین است بردبار
عالیتری از آن متواضع تری ازین
زان باش کامران و ازین باش کامگار
اعدات را بلطف برآر از زمین بچرخ
تا لطف تو ببینند آنگه فرو گذار
خرم بزی ز دور فلک بر هوای دل
تا از بر هوا بود افلاک را مدار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۸۹ - در مدح دهقان علی بن احمد
آن خط تیره گرد بناگوش روشنش
گوئی نوشته اند بخون دل منش
خون دل منست نه خط آن زبسکه گشت
اندر دلم خیال بناگوش روشنش
در دل نهال عنبر و سوسن نشانده ام
کانددوه شد بعنبر تر برگ سوسنش
از سنبل دو زلفش و از لاله رخش
پر سنبل است گویش و پرلاله برزنش
بر روی من ز دیده چکان آب روینست
بی آن رخی که شست مگر آب روینش
از فرق تا قدم همه خوبی و دلبریست
غازی بت من آنکه ز حاتم برهمنش
از غمزه تیر دارد و از ابروان کمان
آن دلفریب نرگس جادوی پر فنش
هر ناوکی که غمزه غازی زند بحکم
نتوان حجاب کرد بخفتان و جوشنش
گر خون من بریزد از آن غمزه غازیم
باشد ز بار خون من آزاد گردنش
یکتن ز اولیای من از بهر خون من
زنهار خصم وار مگیرید دامنش
بیچاره سوزنی که بسودای غازئی
شد همچو خسروانی خسران زده تنش
چون خسروانی از غم غازی نحیف شد
زانگونه سوزنی که ندانی ز سوزنش
ای کاش خسروانی بودی بدین زمان
تا بودی آستان خداوند مسکنش
دهقان علی سپهر هنر افتخار دین
کز آفرین سرشت خداوند ذوالمنش
آن مهتری که آسان سیمرغ و کیمیا
یابند در جهان و نیابند دشمنش
گر وی بدست بخت نگیرد عنان چرخ
جز نرم گردنی نکند چرخ توسنش
از صد هزار خصم پیاپی بجان و مال
ایمن شود هر آنکه درآید بمأمنش
پر آن خدنگ وی بگه صید و گاه حرب
از خون چنان شود که ندانی ز چندانش
زیباتر از پریست ببزم اندرون ولیک
در رزمگه ندانی باز از هریمنش
ز آثار صحبت کف گوهر فشان او
گوهر برآید از دل برنده آهنش
آهن بپیش آتش خشم وی ار نهی
در حین کند گداخته چون موم و روغنش
هر خانه ای که آتش کینش فروختند
از باد مرگ دود برآید ز روزنش
در هر زمین که کشت کند تخم کین او
دست زمانه در زند آتش بخرمنش
در باغ خاطرم گل مدحش شکفته شد
از عکس نقش طارم ایوان و گلشنش
شیرین و چرب شد سخن من که طبع را
پرورده بشکر و مرغ مسمنش
زاید دلم مدایح الوان از آنکه تن
پوشیده ام بکسوت خوب ملونش
من آن مزینم که همه ساله بنده وار
دارم بفر و زینت مدحت مزینش
شاهی است او بمملکت مردی و هنر
کز فضل هست تختش و از جود گرزنش
ای پادشا که گر زن و تختت بکار نیست
آن تاج را مگیرش و زین تخت مفکنش
در هر دلی که رسته شد از وی درخت کین
نا آمده ببرگ و بر از بیخ برکنش
گر دشمنش ز جاه بخورشید بر رسد
زان تا که ذره ذره شود بر زمین زنش
یارب بروز حشر بر آن رحم کن که گفت
یارب بروز حشر مگیر از پی منش
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۹۰ - در مدح علی بن احمد
منم منم زده در دل ز عشق یار آتش
گمان مبر که یک آتش که صدهزار آتش
چو نار شد دلم از عشق ناردان لب دوست
میان دل همه چون دانه های نار آتش
هر آفریده بترسد ز آتش و دل من
همی خوهد بدعا زآفریدگان آتش
اگر نه بر بره دیو است بیهده دل من
چرا چو دیو کند خیره اختیار آتش
خوش است آتش عشق من و زین معنی
همی کنم بدل خویش بر نثار آتش
نه دل قرار پذیرد نه در دل آتش عشق
چه بی قرار دلست و چه بی قرار آتش
در آب دیده و تاب دلم از آنکه رخش
چه آبدار گل است و چو تابدار آتش
ز دیده و دل خود کسوتی همی پوشم
چه کسوتی که بود پود آب و تار آتش
ز بسکه از مژه بارم سرشک آتش گون
گمان برند که دارم همه کنار آتش
دلم نگارپرستی گرفت بر رخ دوست
بود سزای پرستنده نگار آتش
اسیر عشق نگاری شدم بجان و بدل
که عنبر است بدو زلف و دو عذار آتش
نگار من چو سر زلف بر عذار زند
زنند گوئی در تبت و تتار آتش
حدیث زلف و عذار و تتار و تبت را
بر آب مانم و در زد بهر چهار آتش
حدیث خلق خداوندگار خود گویم
که بوی مشک دهد نایدش بکار آتش
جهان جود و سخا افتخار دین که کند
ز بهر سوختن خصمش افتخار آتش
علی که همچو خداوند ذوالفقار زند
بجان و جسم عدو در ز ذوالفقار آتش
بزرگواری کز باد خشم و هیبت او
فرو شود بدل خاک آب وار آتش
آیا سپهر معالی که از سیاست تو
همی خوهد گه باشم تو زینهار آتش
ز رشک همت عالیت هر زمان بنفیر
سوی اثیر فرست همی شرار آتش
از آنکه تا بکف زرفشان تو ماند
همی جدا کند از خود زر عیار آتش
وزآنکه تا نپزد خام دشمن تو
بود در آهن و درسنگ استوار آتش
ز بهر سوختن خصم تو در آهن و سنگ
اگر چه هست نهان گردد آشکار آتش
کسیکه گرد خود از حشمت تو دایره کرد
تفی بدو نرسد گر همه دیار آتش
بدولت تو سیاوخش وار برگذرد
که خوی نیارد بر مرکب سوار آتش
بگرم و سرد زمانش بیازماید چرخ
چو بر یمین بودش آب و بر یسار آتش
گر از تباری یکتن دم از خلاف تو زد
درافکند بهمه دوده و تبار آتش
دم خلاف تو ناچیزشان کند بدمی
برآن صفت که درافتد بمرغزار آتش
بزیر سایه سروی که دشمن تو نشست
زند درخش دران سرو جویبار آتش
گل بهار که برمیدهد بدشمن تو
چو خار گردد واندر فتد بخار آتش
زمانه دست حسود تو بشکند چو چنار
کز او سخاوت ناید چو از چنار آتش
همیشه تا نبود باد و خاک را بجهان
ز روی طبع جهان آب جفت و یار آتش
زباد ساری خصم تو باد رفته بخاک
در آب دیده شده غرق و در کنار آتش
بدانگهی که تو گلبرگ کامکار گری
بر او فشانده چو گلبرگ کامکار آتش
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۹۱ - در مدح فخرالدین علی بن احمد
ایدل ز عشق یار چو از دانه نار باش
گر دانه نار باشد گو دانه نار باش
ورا شک من ز جور تو چون ناروان شود
در عشق آندو لعل چو یکدانه نار باش
بر جان خیال صورت جانان نگار کن
وندر میان جان سمران نگار باش
در دل هوای عذرا وامق چگونه داشت
تو همچنان بر آن بت مشکین عذار باش
هر چند مستی از می مهر و هوای او
تا پی ز پی خطا ننهی هوشیار باش
دست از تو شستم ایدل و دادم ترا بدوست
در زلف او قرار کن و استوار باش
یار ار برأی تو نرود روی ازو متاب
در روی کار بنگر و بر رأی یار باش
گر باد بی قرار کند زلف دوست را
در خط گریز و گاه طلب بیقرار باش
تا در تن و روان تو تاب و توان در است
در زلف مشکبوی و خط مشکبار باش
با بوی مشک و با غزل خوش بمجلس آی
هشیار گرد و مادح صدر کبار باش
فرزند فخر دین که ز جان نبی بدو
آمد ندا که دین مرا افتخار باش
دهقان علی که جان علی گویدش ز خلد
با حضم دین همیشه بکف ذوالفقار باش
ای صدر مهتران و بزرگان روزگار
خوش عیش و خوش طبیعت و خوش روزگار باش
پروردگان غر شدند از نعیم تو
دایم غریق نعمت پروردگار باش
کار بزرگواران شادی و عشرتست
تا فارغیت باشد مشغول کار باش
دینار بار بر کف آزاده زادگان
آزاده وار با کف دینار بار باش
در دهر کار به زشراب و شکار نیست
زین هر دو کار دایم با اختیار باش
گاهی شراب نوش کن از سیم ساعدان
وز بسدین نگاران شکر شکار باش
از عشق و از عقار طرب را سبب گزین
در سینه عشق و در کف جام عقار باش
خوبان پیاده پیش تو باشند صف زده
بر مرکب نشاط دل خود سوار باش
در دهر نیست چون تو یکی ور بود هزار
از مهتری تو صدر و سر صد هزار باش
خورشید مهترانی و جمشید سروران
چون این جهان فروز و چو آن ملکدار باش
خورشیدوار از فلک مهتری بتاب
بر تخت کامرانی جمشیدوار باش
اندر جهان چو بی هنری عیب و عار نیست
با فخر و با هنر زی و بی عیب و عار باش
فخر از هنر نمای و باهل هنر گرای
وز عیب و عار بی هنری بر کنار باش
اقبال و عز و جاه و جوانی قرین تست
با هر قرین بمهر زمانه گذار باش
هستند هر چهار ترا چون چهار طبع
جاوید بر طبیعت این هر چهار باش
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۹۲ - در مدح امیر اتابک برغوش
ببر ای باد صبا مژده بتلقین سروش
بهمه خلق جهان دربدر و گوش بگوش
که شفا یافت سر تاجوران تاج الدین
عین دولت شرف لشکر خلخ برغوش
سرکش توران مسعود که دارد زشرف
مشتری غاشیه اسب مرادش بر دوش
هر شب و روز که بر وی بسلامت گذرد
به از امروز بود فردا چون از دی دوش
آن نه نوش است که گویند پس از تلخی می
صحت اوست پس از تلخی نالانی نوش
پهلوانا ز تو در پرده پهلو دل خلق
بود از آتش اندیشه چو دریا در جوش
جوش دریای دل خلق بر گشتن تو
یافت آرام و دل جمله بعقل آمد و هوش
ز سمرقند بسی کس بدعای تو شدند
بزیارتگه کاشان و عبادتگه اوش
هر دعائی که بگفتند پی صحت تو
بشنیدند در آندم همه آمین زسروش
هفته پیش ترا دیدم از شدت درد
سر و قدت بضعیفی شده چون مرزنگوش
اندرین هفته بتخت آمدی از جامه خواب
بدگر هفته ز ره ور شوی و جوشن پوش
بسوم هفته بدانسان شوی از زور و توان
کز تکاور تبکاور جهی از غوش بغوش
بگه معرکه گر شیر بود دشمن تو
همچو روباه شود چاره گر و حیلت کوش
کارزاری نشود با تو بمیدان نبرد
مگر آنکس که زجان آمده باشد بخروش
شود از کوشش تو ببر دلاور بدو دل
شود از بخشش تو گنج توانگر در یوش
نیست همتای تو در ظل سپهر ازرق
این نه زرقست بر این گفته نیم زرق فروش
هیچ مادح را بهتر ز تو ممدوحی نیست
خاصه امروز که من مادح و تو مدح نیوش
تا سخن طفل بود شاعر دانا دایه
خاطرش پستان زو شیر خورد دوشادوش
سوزنی دایه اطفال مدیحت بادا
پرورش داده سخن را بکنار و آگوش
ای جهان از سر شمشیر تو دریای بجوش
جوش دریای تو شمشیرزن و جوشن پوش
نصرت دین حقی دین حق از تو منصور
پهلوان حشم مشرق و مغرب برغوش
هست اسم علمت نام رسول قرشی
که برد مرکب او غاشیه بر دوش سروش
مر ترا هست کنون نقش فتوت در دل
همچو همنام ترا مهر نبوت بر دوش
دوش در نظم ثنای تو بدم تا دم صبح
صبح صادق ندمید از دم من الا دوش
بدل صافی مدح تو چنان دادم نظم
که ازان اخرس و ابکم بزبان آمد و گوش
خرد و هوش زیادت شود از مدحت تو
کس مبادا که بنقصان خرد کو شد و هوش
کیمیای زر درویش کف راد تو است
مدح گوینده چنین گوید با مدح نیوش
از کف راد تو درویش غنی شد چندانک
کیمیا یابی و سیمرغ و نیابی در یوش
گر جهان از سر شمشیر تو گفتم گه رزم
که چو دریای بجوش است نیم زان خاموش
بعطا دست و دل و طبع ترا گویم یم
که چو دریای بجوشند چو دریای بجوش
بعطا دست . . . گر حاتم دیدی از شرم
دست خود را بکشیدی ز عطا در آگوش
کین و مهر تو بزنبور همی ماند راست
که بر اعدای تو نیش است و بر احباب تو نوش
نوش کن باده تلخ از کف شیرین صنمی
از بناگوش چو گل از کله چون مرزنگوش
در شادیت گشاد است و در غم بسته
بسته بگشای همه عمر و گشاده تا گوش
می آسوده بکف گیر و ز عشرت ناسای
کز نوا بلبل آسوده درآمد بخروش
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - خطاب به خود
تا کی ز گردش فلک آبگینه رنگ
بر آبگینه خانه طاعت زنیم سنگ
بر آبگینه سنگ زدن رسم ما و ما
علت نهاده بر فلک آبگینه زنگ
رنگیم و با پلنگ اجل کار زار ما
آخر چه کارزار کند با پلنگ رنگ
کبر پلنگ در سر ما و عجب مدار
کز کبر پایمال شود پیکر پلنگ
یکباره شوخ دیده و بی شرم گشته ایم
پس نام کرده خود را قلاش و شوخ و شنگ
اصرار کرده بر گنه خود بسر و جهر
نی شرم از صغیره و نی از کبیره ننگ
پرهیز نیست در دل ما جایگیر جز
جائی که باخسان بسگالیم نرد ننگ
در پله ترازوی اعمال عمر ماست
طاعات دانه دانه و عصیان بتنگ تنگ
میدان فراخ یافته ایم و دلیروار
بر مرکب هوی و هوس بسته تنگ تنگ
با آنکه جنگ باید پذیرفته ایم صلح
با آنکه صلح باید آشفته ایم جنگ
پیران چنگ پشت و جوانان چنگ زلف
در چنگ جام باده و در گوش بانگ چنگ
چنگ اجل گرفته گریبان عمر ما
ما خوش گرفته دامن آز و امل بچنگ
آیینه خدای شناسی دلست و حق
ز آیینه خدای شناسی زدوده زنگ
ما باده چو زنگ بر آیینه ریخته
و آیینه زنگ بر زده از باده چو زنگ
رومی زخان ما را در فسق و در فجور
زنگی گرفت و باز به رومی سپرده زنگ
ای کردگار دوزخ تفتیده ترا
از آدمی و سنگ بود هیزم و ز زنگ
ما از شمار آدمیانیم سنگ دل
از معصیت توانگر و از طاعتیم دنگ
آونگ دوزخیم بزنجیر معصیت
دوزخ نهنگ و باز گنه لقمه نهنگ
ما را بهوش و هنگ زدوزخ نجات نیست
وز سهم آن نهنگ نه هوش استمان نه هنگ
دنیا قمارخانه دیو است و اندر او
ما منکیاگران و اجل نقش بین منگ
ایمان کلید جنت و در بی مدنگ نی
دندانه نیاز گشاینده مدنگ
جای درنگ ماست بدوزخ ز عدل تو
وز فضل و رحمت تو بخلد برین درنگ
دریای فضل و رحمت تو موج میزند
نبود روا سفینه امید ما بکنگ
ما را بهشت تست بکار و بکار نیست
سر بر زدن ز خاک بهار و بهشت کنگ
در کام ما حلاوت شهد شهادتست
در مهد بسته انه بدین پود و تار رنگ
در عمر خویش بر تو نیاورده ایم شرک
ای بی شریک شهد و شهادت مکن شرنگ
در ملک تو پسنده نکردند بندگی
نمرود پشه خورده و فرعون پیس و لنگ
ما بندگان و کوس خدائی همیزنیم
آگاه نی که کوس خدائیست پا به سنگ
نمرود بر گذشت بپرواز کرکسان
آنجا که بیش از آن نپرد کرکس و کلنگ
از بیم چرخ خویش پرانید بر هوا
با کرکسان چرخ پر کرکس و خدنگ
پیکان آن خدنگ بخون راه داده اند
شد شاد و رسته شد زغریو و غم و غرنگ
فرعون شوم خر کس بازار خربزه
بر اسب جهل و فتنه فرو بسته تنگ تنگ
شد میر رود نیل چو در نیل غرق شد
خاشاک وار بر سر آب آمد آن خشنگ
بی آدرنگ باشد مر لنگ را عصا
فرعون لنگ را ز عصا آمد آدرنگ
با آن دو گنده مغز بود حشر آنکسی
کز دست دیو خورده بود کوکنار و بنگ
ای سوزنی بر اسب انابت سوار شو
بستان ز دست دیو فریبنده پالهنگ
ایمن مباش تا دم آخر ز دست دیو
تا دیو دین ز تو نستاند بشالهنگ
بیت المقدس است دل تو بنور دین
وه تا نه خوک خانه کند کافر فرنگ
هفتاد ساله گشتی توحید و زهد کو
کم ژاژخای پیش مدو چون خران غنگ
بی یاد حق مباش که بی یاد کرد حق
نزدیک اهل و عقل چه مردم چه استرنگ
در راه دین حدیث درشت و درست گوی
مفروش دین بچربک و سالوس و ریو و رنگ
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۹۶ - در مدح فخرالدین علی بن احمد
مفکن بغمزه بر دل مجروح من نمک
وز من بقله سر مکش ای قبله نمک
دانم کز آب گرم دو چشمم بیک زمان
بگدازی از همه شکری یا همه نمک
ای ترک ماه چهره چه باشد اگر شبی
آئی بحجره من و گوئی قتق گرک
تا من بنور ماه تو شب را برم بروز
زان پیش کز سمور بمه درکشی یلک
تا از تو یک بیک شودم کام دل روا
کم کم بکام درفکنم خامه تبک
گر پیش گل کشم کله مشکبوی تو
بر من کلک مزن که نیندیشم از کلک
گل روی ترکی و من اگر ترک نیستم
دانم بدینقدر که بترکی است گل حجک
از چشمم ار بران حجک تو چکد سرشک
ترکی مکن بکشتن من برمکش نجک
کان گل بدین سرشک پذیرد جمال و زیب
چون باغ علم شافعی از طاهر علک
فرزانه فخر دین که شد از اهل دین خطاب
کای آدمی بصورت و با سیرت ملک
ای چون ملک بسیرت و از صورت آدمی
هم آدمی و هم ملکی یا ز هر دو یک
در دین طاهری ملکی لا شریک له
کس در فنون فضل و هنر لا شریک لک
دیریست تا ریاست اصحاب را بحق
اندر کتابخانه اسلاف تست چک
تو در چکان زلفظ بر احباب ویش باش
گو بر رخ معادی تو خون دیده چک
آید صواب هرچه تو گوئی و خصم را
یار او زهرئی که کند هیچگونه حک
بر آتش نظر دل زیرکترین خصم
جوشی بر آن قیاس که در زیر بامجک
هر حجتی که گفت بدورد کنی و باز
اندر دهان نهیش چو گلمهره در تفک
بسیار علمهاست که آن خاص مر تراست
بیرون علم شرع که با خلق مشترک
داند هر آنکه بازشناسد شک از یقین
کاندر بزرگواری تو نیست هیچ شک
گر بر شرنگ و شنگ وزو باد لطف تو
در حال شهد و شکر گردد شرنگ و شنک
گر بوی خلق تو بجنگ برگذر کند
نسرین تازه بردمد از تری حنک
ور بار حلم تو بزمین برنهد خدای
موی بشیزه بفکند از گاو و از سمک
طوفان غم بدان نرسد کو بعون تو
خود را سفینه سازد چون نوح بر فلک
زایر ز بس که زرگرد از کف راد تو
دارد بزرنگار کف خویش چون محک
یابد ز تو جواب نعم سائل نعم
از پیر سال یافته تا طفل شیر مک
با هر کسی که دست نیازی بتو نمود
احسان کنی وجود نمائی بما ملک
نور دل تو از کرم و بر و مردمی است
چونانکه نور دیده مردم بمردمک
قادر دلت ملال نیاید ز شعر من
حالی بمانم و ببرم ژاژ بی ودک
تا بر فلک بروج بود وندر او نجوم
چونانکه در زمین کور و در کور سلک
روی زمین زفر تو زینت پذیر باد
چونانکه از نجوم وز شمس و قمر فلک
تو بر شده بجنت شادی درج درج
دشمن فتاده در سقر غم درک درک
سنجاب گون سپهر فتک جو عدوت را
پیراسته بقهر چو سنجاب و چون فتک
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - در مدح علی بن احمد
از من بآزمون چو طلب کرد یار دل
از جان شدم بخدمت و بردم نثار دل
دیدم بزیر حلقه زلفین آن نگار
در بند عاشقی چو دلم صد هزار دل
فرمانگذار دلبر و طاعت نمای من
طاعت نمای داده بفرمانگذار دل
من دل سپار و آن بت مه روی دلپذیر
کی جز بدلپذیر دهد دلسپار دل
دلرا بدان نگار سپردم که داشتم
زو چون نگارخانه دل و پر نگار دل
دلرا قبول کرد بجان زینهار داد
گوئی که داد جان مرا زینهار دل
جان اختیار کرد که دربند وی بوم
آنگه که کرد عشق ترا اختیار دل
در آبدار عارض او بنگریستم
شد آبدار دیده و شد تابدار دل
تابیست بر دلم ز رخ آبدار دوست
کانرا به پیش کس نکند آشکار دل
شکر لبی که جان طلبد بوسه را بها
سیمین برش ربود بوقت کنار دل
هر چند کان صنم ز غم من تهی دلست
پر کرد مرمرا غم او تار تار دل
گردد هر آنکسی که چو من عشق پیشه کرد
هم پر سرشک دیده و هم پر شرار دل
دادم بباد ساری دلرا بباد عشق
نشگفت اگر بباد دهد باد سار دل
تا چند رنجه دارم از عشق دوست جان
تا چند بسته دارم در بند یار دل
بی نظم گشت کار من از بیدلی چنان
کز یار بازگشت خوهم خواستار دل
کاری کنم که باز خداوند دل شوم
وارم بنظم مدح خداوندگار دل
کامد بفرخی ز سفر اختیار دین
کز مدح او کند شرف و افتخار دل
دیدن علی که همچو علی بدسگال را
در سینه بگسلد بسر ذوالفقار دل
صدری که بی محبت او هیچ خلق را
اندر میان سینه نگیرد قرار دل
گوئی ز بهر مهر ورا آفرید و بس
اندر نهاد آدمیان کردگار دل
گر گوش نشنود که بمانند او کسی است
کم دارد آن شنوده گوش استوار دل
دارد بجود مردمی آن عالم سخا
مانند بحر بی گذر و بی کنار دل
گر علم و حلم و شرم و خرد زینت دلست
او را مزین است باین هر چهار دل
کان ز راز عیار تهی دل کند بجود
چون خوش کند ببخشش زر عیار دل
تا دل چو زر و سیم ببخشد یمین او
کرد از یمینش میل بسوی یسار دل
ای صدر روزگار که اهل زمانه را
بی خوشدلیت خوش خوش نکند روزگار دل
باری است مهر تو که کند بر هوای طبع
از هر هواخوهی بتلطف شکار دل
اندر هوای تست کبار و کرام را
همچون هوای بی خلل و بی غبار دل
در دست تو نهاده ببیعت کرام دست
پیوسته با دل تو نصیحت گذار دل
گر دل بدل رود ز دل خویش باز پرس
تا بی هوای تست کرا زین دیار دل
در خدمت تواند میان بسته چون رهی
گردان روستم تن اسفندیار دل
بربر همیدرند چو سهرابرا پدر
خصم ترا بخنجر جوشن گذار دل
خار آفرید نار ملک تا حسود تو
دوزد بخار دیده و سوزد بنار دل
بدخواه جاهت از همه تن دل شود چو نار
از سهم و بیم تو بکفاند چو نار دل
ور خنجر دو رویه کشد همچون درخت نار
خود را کند بخنجر خود ناروار دل
تا نسبتی ندارد آبی بکوکنار
وین هر دو را ندارد از یک شمار دل
بادند حاسدان تو آبی صفت همه
پشمین لباس و زرتن رخسار و قار دل
چون کوکنار خورده ز سودا دماغ سر
وز خرمی تهی شده چون کوکنار دل
مر دوستانت خوشدل و مر دشمنانت را
درمانده گشته با غم و بی غمگسار دل
خواهم بقای تو بزمان صد هزار سال
وز من بدین قدر نکند اختصار دل
چندان بقات باد کز ادراک و فهم آن
آید بعجز عقل و کند اضطرار دل
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵ - در مدح مؤیدالدین
ز قد چون الف سیم آن لطیف غزال
فراقم آمد و شد قد من چو زرین دال
بدال زرین سیمین الف بمن بفروخت
میان دال و الف زانکه نیست روی وصال
بدان امید که بینم خیال او در خواب
نشاندم از سر مژگان بباغ خواب نهال
نهال خواب و امید از خیال ببریدم
چنان شدم که ندانست کس مرا ز خیال
خوش است حال کسی کز خیال حالی داشت
اگر چه زود زوالست و یکدمست آن حال
بحسب حالم منجییک ترمدی گفته است
که از تخلص مدح مؤیدین جمال
جمال محفل آزادکان مؤید دین
که هست چون پدر خویش بی نظیر و همال
جمال اوست بگیتی چو کیمیا نایاب
بعلم و حکمت وجود و مروت و افضال
ز جود اوست کریم طی از شمار لئام
ز علم اوست فلاطون ز جمله جهال
چنانکه باشد سفله بجمع مال حریص
از آن حریصتر است او بخرج کردن مال
ندید چشم کم و بیش دیدگان جهان
چنو ز خلق جهان بیش دانش و کم سال
چو دید سائل او سایه مبارک او
ز دور گوید اینک همای فرخ فال
ز دست فرخ فالش زر درست شود
اگر بکیسه سائل نهد شکسته سفال
زهی شکسته سخای تو بخل را گردن
خهی ز همت تو جود برفراخته بال
کم از جویست بمیزان حلم تو جودی
اگر بکفه دراز حلم تو بود مثقال
اگر بگیرد دجال وار بخل جهان
بود سخات چو عیسی کشنده دجال
بمدحت تو سخن پرورند اهل سخن
که پرورنده ایشان توئی بنفع و منال
بهر مکان که سخن پروری نهاد قدم
در آن مکان نرود جز مناقب تو مقال
چو شد زبان قلم تیره از دهان دوات
بنور خاطر بر تو شوم مدیح سگال
بشعر من نه همانا گمان بری که بود
ز جای دیگر منحول قبل کرده و قال
مثال شاعر منحول اگر بود عنین
خبر ندارد عنین ز لذت انزال
فصیح باشد منحول اگر بوقت ادا
همان فصیح شود گاه حسب گفتن لال
از آن چه به که بنزدیک چون تو ممدوحی
ز طبع خویش نماید حکیم سحر حلال
ملام نبست بمنحول گر بر از ره شعر
که چون تو ناید ممدوحخ بی ملام و ملال
ز شعر سازد فصلی و هر کجا که رسد
همین بخواند و اینست عادت فضال
مرا چو مدح تو خواندم سئوال حاجت نیست
که بی سئوال کند جود تو بمن ایصال
همیشه تا که بهر سال در حساب شهور
سه ماه دور بود ز اول رجب شوال
چو روز اول شوال خواهمت همه عمر
بشادمانی در عز و دولت و اقبال
مه رجب که رسید است بر تو فرخ باد
که هست فرخ ایامش و خجسته لیال
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۹ - در مدح شمس الدین
محترم شاه شریعت آمد از بیت الحرم
آمد از بیت الحرم شاه شریعت محترم
آنکه از وی محترم تر زایر آمد رونداست
تا پدیدار آمدست آمد شد بیت الحرم
صدر قارون نقی نسبت که اندر دین حق
آنچه قارون نقی از تیغ کرد او را قلم
او پرستاران حق را با خود از روی نیاز
زایر بیت الحرم کرد از ره لطف و کرم
پادشاه تخمه برهان اجل شمس حسام
آنکه از رفتار او شد بادیه باغ ارم
آیت رنج و عنای سالکان راه حج
اندران حاجی بشد نازک که با او شد بهم
مکه و یثرب زیارت کرد و چون مردان مرد
بر جمال دو حرم پاشید دینار و درم
لشگری را برد و باز آورد در انعام خویش
پادشا منعم بود بهر حشم دارد نعم
خسرو شرعست و شیرین لفظ او شیرین اوست
جلوه شیرین او بر مسند لا و نعم
هر چه او بر لفطظ شیرین رانده اندر اصل و فرع
مستمع دارد مرانرا مستفاد و مغتنم
هست چون برهان سیف و چون حسام الدین تاج
بر ره نعمان ثابت راسخ و ثابت قدم
کیست اندر ملک شرع از نسبت برهان جز او
شمس نام و آب حسام و سیف جد و تاج عم
آمد از وی بر هواداران درین میمون سفر
آنچه از شیر شکاری بر دل حزم و غنم
قافله سالار سنت را ازو فتح و ظفر
ملحدان قلعه الموت را موت و الم
از شکوه او شکاف کوه را کردند پست
چون کشف کردند پنهان دست و پا اندر شکم
حجت او بر هواداران هوا را دام کرد
کی براید صید را در حلق دام از حلق دم
مبتدع چون صید او شد مانده در دام نظر
از دم سنت هدر شد مبتدع را دین و دم
از شرایع آنچه اندر حج اسلامست کرد
نزد حق کرد او مقبول باشد لاجرم
ای سر برهانیان فضلیان از فضل حق
گشت برهان تو پیدا در عرب وندر عجم
یافت خاقان از تو تشریف امیرالمؤمنین
زد برین تشریف میمون از بر کیوان علم
این کرامت از تو شاهنشاه را آمد پسند
منت این هست بر جان رعایا و حشم
شاه عالم را بتشریف امیرالمؤمنین
شادمان کردی که در عالم مبادت هیچ غم
از سفر خرم خرامیدی و کردی ناگهان
حضرت جلت بدین خرم خرامیدن خرم
هرکجا خواهی که بخرامی بتقدیر ملک
بود خواهد خرمی بر دفتر عمرت رقم
تا بتابد جرم شمس و قطره تا بارد زابر
تا که نور ماه گردد گاه بیش و گاه کم
تو چو شمس روشن رخشنده از برج شرف
حاسد منحوس تو گر بنده چون ابر دژم
ذره تابنده شمس و قطره بارنده ابر
باد کم در پیش سال عمر تو ای محتشم
سوزنی شاه شریعت را ستایش کن بشعر
وانگهی از شعر حکمت گر داری حکم
آفرین و مدح شاه شرع گفتن حکمتست
کاندرین حکمت نباشند اهل حکمت متهم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰ - در مدح حسام الدین
شاه برهان نسب آنست امام بن امام
خسرو شرع ملک زاده حسام بن حسام
آن حسام بن حسامی که حسام نظرش
هرگز از خصم بالزام نشد باز نیام
بحسامی ز نیام آخته شد زنده بمرگ
تا برون آمد از عهده الناس نیام
رایت دولت برهان مات صاحب رأی
بود قایم بحسام از نظر فقه و کلام
بر همان قاعده امروز همان رایت را
از حسام بن حسام است بلندی و قوام
روح باقیست خلف ماننده ز اسلاف بزرگ
نام اسلاف بدوزنده چو ارواح اجسام
کس مشرف تر ازو نیست ز اشراف صدور
کس مکرم ترازو نیست ز ابناء کرام
کرم و احسان بی منت یابند ازو
بندگان ملک ذوالمنن ذوالاکرام
سخن آرای صفات دو کف راد ورا
گه به خورشید سخن نظم دهد گه یغمام
زانکه از آب غمام است وز تاب خورشید
کار ارزاق خلایق را ترتیب و نظام
همچو جد و چو پدر هم بسبق هم بنظر
پادشاه حشم آرای و حدیثش پدرام
استماع سخن عذب وی از هر دو فریق
عقل مغلوب شود چون ز سماع و زمدام
وز در دولت او نکته دلجوئی هست
که بدان نکته کند خصم نظر را الزام
بسخن کام روا باش بر خصم نظر
نارسانیده حروف سخن از حلق بکام
سائلان را گه لم قال بتوحید سئوال
مهله ندهد بصر میم رسانید کلام
متعلم را یکبار که گوید اعلم
کرده باشد ز علوم همه عالم اعلام
پسر خواجه شرعست و پس از صاحب شرع
خواجه ای نیست بعالم که ورا نیست غلام
شاد بادا پسر آن پدری کز پدرش
علما بر فلک افراخته دارند اعلام
دین همنام تو از تقویت تست قوی
دین همنام بتو نازد و تو از همنام
در مصاف نظر از حجت قاطع بر خصم
پور برهانی چون رستم دستان از سام
خوب را در بجهان نیست همال تو کسی
بکجا باشد اگر هست و که خوانند و کدام
دین علام که باقیست بفر علماست
چون رسد کار بفتوای رسول علام
علما یکتن باشند و مر آن یکتن را
سر تو خواهی بدن از همت شیخ الاسلام
گر بسر بردن تو طایفه ای تن ندهند
بره آمده خواهند شد اندام اندام
دشمن توسن تو رام شود با تو چو دید
بر مراد تو مدار فلک توسن رام
فلکی همت صدری و بدان دست رسی
که فلک را چو زمین آری زیر اقدام
تا بفرمان جهاندار جهان داور خلق
هر فلک را حرکاتست و زمین را آرام
از سر قدر و سری سر بفلک بر بفراز
وز ره حلم و تواضع بزمین بر بخرام
پادشاه علما باش چو جد و چو پدر
تا پدید آید در مملکتت خاص از عام
علم محترم دولت دین قیم
مستوی قامت باد از تو تا روز قیام
نوبنو باد سلام تو رسانده بپدر
از در مدرسه ات تا بدر دار سلام
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱ - در مدح حسام الدین
ای حسام دگر از گوهر والای حسام
ملک کامروا بر علمای اعلام
سیف و برهان و حسام از تو بنازند که تو
خلف صالحی از سیف وز برهان و حسام
اگر اسلاف تو در دار سلامند مقیم
هر مقامی که بوی هست بتو دار سلام
شد ره دار سلام آن سپرد در عالم
که وی آید بر تو تا بروی تو بسلام
دیده روح الامین سرمه کند خاک رهی
که بران مرکب میمون تو بگذارد گام
فرخ آنشهر که کردی تو بدان شهر نزول
خرم آن خانه که کردی تو در آن خانه خرام
نخشب ای صدر باقبال خرامیدن تو
مکه شد از شرف و مدرسه چون بیت حرام
تا درین مکه و این بیت حرامی از رشک
نیست آن مکه و آن بیت حرم را آرام
توئی آن صاحب صدری که بتو صاحب شرع
علم شرع خود افراخته دارد مادام
بی نیازان را در شام بد آنرسم که چون
خانه پر زر شد بر بام زدندی اعلام
بی نیازی بنمائی تو و گر ننمائی
علم علم ترا عرش بود گوشه یام
هر چه در روی زمین هست یکی ناموری
که بدو شرع رسول قرشی گیرد نام
همه شاگرد و غلام پدر و جد تواند
وانکه زین زمره برونست ندانم که کدام
کس نظیر تو روا نیست بمیدان نظر
که روا نیست نظیر پسر خواجه غلام
هرکه دعوی اقامت کند اندر ره دین
تا غلام تو ندانند بخونیدش نام
هر که بر نکته تو لام لم آرد بزبان
لام الف ورا زبانش بشکافد در کام
داد مرطبع ترا قوت احیای سخن
آنکه او دارد و بس قدرت احیای عظام
چون سخن در نظر از لفظ تو اندام گرفت
بعدم باز رود خصم تو اندام اندام
نارد ایام ترا مثل و عدیل اندر شرع
که حسام شده را باز نیارد ایام
طمع از مثل و عدیل تو بباید برداشت
چو حسام نظرت آخته گردد ز نیام
تو کریم بن کریمی و تواضع کردن
هست رسم و سیر عادت ابناء کرام
این تواضع که تو کردی بحق فخرالدین
که برون آمدنی نیست ازین عهده وام
هرگز اندر دل فخرالدین این هم نبود
که رسد از تو بزرگیش بدین استحکام
یار شاهنشه دنیا بدو میهمان عزیز
عذر و تقصیر پذیرفت بفضل از خدام
تو که شاهنشه دینی ز ره فضل و کرم
عذر بپذیر که زیبد ز تو فضل و اکرام
میزبان تو بجانست و بدل فخرالدین
جان و دل بهره تو نان و نمک بهره عام
تا بود شمس فلک نور ده ماه و نجوم
تا نینجامد دور فلک آینه فام
شمس اسلام توئی درس تو بر ماه و نجوم
دادن تو ز تو هرگز نپذیرد انجام
هر مرادی که ترا دینی و دنیائی هست
آن مراد تو محصل شده بادا و تمام
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴ - در مدح نظام الدین محمد
بر خود از طبع خود سلام کنم
سنت شاعری قیام کنم
شعر خود را چو کوکب شعری
. . . بر چرخ نیل فام کنم
سخن از کس بعاریت نبرم
که هم از طبع خویش وام کنم
صید دلها کنم چو بر کاغذ
از قلم حلقه های دام کنم
فکرت خویش را چه رزم و چه بزم
صاف مانند سیم خام کنم
پخته را خام و خام را پخته
چست باشم بهر کدام کنم
بنمایم بشعر سحر حلال
شعر بر شاعران حرام کنم
بطمع بر لئام دون همت
نکنم مدح و بر کرام کنم
در ره نظم چون گذارم پای
شاه راه سخن بکام کنم
از دل و جان بنظم جان افزای
خدمت مجلس نظام کنم
شاه میرانیان که بر در او
از امیر سخن غلام کنم
بوالمحامد محمد آنکه ورا
صدر و میر و وزیر نام کنم
شاه گوید بدین سه نام بوی
نظر از چشم احترام کنم
هست جام جهان نمای دلش
پادشاهم نظر بجام کنم
پیش تا کلک او قلم گردد
برگ آن کلک از حسام کنم
بسواران ترک کلک حسام
بس حساما که در نیام کنم
جای آن هست اگر بر اهل قلم
من چنو خواجه را امام کنم
روز و شب را بهفته در شمرم
هفته را شهر شهر عام کنم
هر که فرمان کلک او نکند
بحسام خود بمقام کنم
من که پرورده نعیم ویم
مدح او ورد خاص و عام کنم
نعمت از وی علی الکمال رسید
صفت او علی الدوام کنم
شرم دارم که با تلطف او
سخن از لطف باب و مام کنم
زان ترازو که حلم او سنجم
احنف قیس را ورام کنم
کشت آز جهان شود سیراب
گر کف راد او غمام کنم
نامه شکر او کنم انشا
نام آن نامه تا تمام کنم
چون کنم افتتاح مدح و ثناش
دل نخواهد که اختتام کنم
طبع من آفرین کند بر من
من بران مهتر همام کنم
بخت بر من سلام عید کند
من بر او از مه صیام کنم
گوئیا بختم آگهی دارد
که من از وی بعید لام کنم
خانه دولت ورا بدعا
در و دیوار و سقف و بام کنم
بشب قدر طبع من با روح
باد تا در دعا سلام کنم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۵ - در مدح علی بن احمد
میر خوبان کشید نامعلوم
حشم زنگ در حوالی روم
گشت پوشیده زان سواد حشم
عدل نوشیروان بظلم سدوم
من بر او عاشقم هنوز چنان
که نه مظلوم دانم و نه ظلوم
درد و یاقوت شهد لذت داشت
سی و دو دانه لؤلؤ منظوم
رفت یاقوت شهد لذت او
در حجاب زمرد مسموم
زان دو یاقوت شهد لذت او
قسمتی بود مرمرا مقسوم
تا بماندم ازو چو موم از شهد
در گداز آمدم چو زاتش موم
میر خوبان بخط ظلم صفت
ظالم است از قیاس و من مظلوم
قصه مظلوم وار عرضه دهم
از خط او بمجلس مخدوم
آنکه از خط امر او بیرون
نتواند زدن زمانه قدوم
آن بزرگی که از میان مهان
هست چون ماه در میان نجوم
قرة العین فخر دین احمد
بوالمعالی علی سپهر علوم
که بهمین وی آرد سحر
صاحب ذوالفقار یوم یقوم
هم تفاخر که ماند از لقبش
دین دیان قادر قیوم
چون نبوت بنام صاحب شرع
شد فتوت بنام او مختوم
لافتی جز عی منادی روح
که از آن مرتضی شدی مفهوم
صفتی دان که او بوی موصوف
رقمی دان که وی بدان مرقوم
ذوالفقار سخای او داند
زدن گردن خیانت شوم
بهمه حالها بود ز علی
زدن ذوالفقار غیر ملوم
ای ببازوی همت تو شده
مرفلک را گمان گمان لزوم
تیر احسان تو ز سینه خلق
لشگر آز را کند مهزوم
از نبی حال صدر و سر دلش
همچو سیف الله از نبی محروم
آمدی تا تو از عدم بوجود
خیر موجود گشت و شر معدوم
همه اعمال تست نامعیوب
همه افعال تست نافذ موم
جود ورزیدنست و نیکی نام
مر ترا بهترین نهاد و رسوم
جز ثنا درنیاید از حاتم
آنچه اندر تو شد کنون موسوم
نیست محروم سائل از تو که نیست
کاه بذل از مثال تو محروم
یابد از شربت سخات شفا
هر که از تف آز شد محموم
مهر و کینت دهنده خبرند
از نسیم صبا و تف سموم
جز دماغ هوا خواهان نکند
بوی خلق خوش ترا معلوم
بوی خلق خوش تو مشک و گلست
حاسدان تو احشم و مزکوم
پر و بال همای دولت تست
سایه دار هزار کشور و بوم
هرکه آن سایه همای ندید
شور بخت است کور روز چو یوم
بخت میمون تو تواند کرد
بخت بدخواه جاه تو مشئوم
باد تا جاودانه میمون بخت
ناصحت شاد و حاسدت مغموم
رهیان ترا زمانه رهی
خادمان ترا سپهر خدوم
خصم را حلقه کمند اجل
دست محنت فکنده در حلقوم
هر چه جز لایق طبیعت تست
جاویدان باد یا ازان معصوم