عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
وفایی شوشتری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
هر مثل کز دهنت ای بت زیبا زده‌ایم
گر به جز هیچ مثالی زده بی‌جا زده‌ایم
زان دهن دم نتوانیم زدن گر بزنیم
حرفی از نقطهٔ موهوم به ایما زده‌ایم
خود، به یاد لب تو شیرهٔ شکّر نوشیم
بوسه از تنگی الفاظ به معنی زده‌ایم
ما خریدیم به جان فتنهٔ ابروی ترا
خویش را، بر دم شمشیر به عمدا زده‌ایم
چون به جز عشق تو نبود، به دو گیتی هنری
لاجرم زیر هنرها همه یکجا زده‌ایم
بهر یک جلوه چو موسی ارنی گو همه عمر
عَلَم عشق تو بر قلّهٔ سینا زده‌ایم
تا نهادیم به سر تاج غلامیّ ترا
طعنه بر افسر اسکندر و دارا زده‌ایم
تا که ما خاک‌نشین سر کوی تو شدیم
خیمه بالاتر، از این گنبد مینا زده‌ایم
این دل نازک ما با دل سنگین بتان
شیشه‌ای هست که بر صخرهٔ صمّا زده‌ایم
فتنهٔ چشم تو از درد دل ماست که ما
سرمهٔ ناز بر آن نرگس شهلا زده‌ایم
تا «وفایی» نکند عشق بتان را اظهار
بر دهان و دل او مُهر خموشا زده‌ایم
وفایی شوشتری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
زهی علاقه که با تار زلف یار ببستم
که از علاقه به زلفش بسی علاقه گسستم
به پیش خلق شدم متّهم به زهد و کرامت
قسم به باده که زاهد نیم خدای پرستم
زاهل میکده دارم امید آنکه پیاپی
دهند و باز ستانند، هی پیاله ز دستم
زیُمن همّت ساقی که داد از آن می باقی
زهر پیاله خمار دگر پیاله شکستم
ز شیخ و پیر مغان هر دو رو سفیدم از آنرو
که توبه یی ننمودم که توبه یی نشکستم
ببستی و بشکستی هزار عهد، ولی من
درست بر سر پیمان و عهد روز الستم
خیال چشم ترا، بسکه در نظر بگرفتم
چو چشم شوخ تو اکنون نه هوشیار و نه مستم
گرفتم آنکه نگیری مرا به هیچ گناهی
همین گناه مرا بس که با وجود تو هستم
به کنج میکده خوش می سرود دوش «وفایی»
جز اینکه باده پرستم زهر خیال برستم
وفایی شوشتری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
ما در این شهر گداییم و گدای خودتیم
به تو وارد شده نازل به فنای خودتیم
ما که وارد، به تو هستیم چه اینجا چه به حشر
هرکجا پای حساب است به پای خودتیم
عجب است از کرمت گر ندهی ما را جای
زانکه مهمان رسیده به سرای خودتیم
بگسستیم دل از سلسله ی زلف بتان
تا که در سلسله ی مهر و وفای خودتیم
هشت سال است که در کوی تو هستیم مقیم
خود تو دانی که به امّید عطای خودتیم
ماسگ کوی تو هستیم همین ما را بس
که سگ قنبر و بر درب سرای خودتیم
بر سگان فخر کند گر سگ اصحاب رقیم
ما بر او فخر که در کهف ولای خودتیم
آن چنان پُر، ز وجودت شده اجزای وجود
که به هر عضو چو، نی پر ز صدای خودتیم
جز هوای تو هوایی نبود در سر ما
به سرت گر برود سر، به هوای خودتیم
به «وفایی» غم بی برگ و نوایی مپسند
که ستایشگر پر شور و نوای خودتیم
وفایی شوشتری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
فکنده زلف تو در کار دل هزار گره
دگر مزن تو بر ابروی فتنه بار گره
گشای کاکل مشکین و کار دل بگشای
مزن به رشته ی عمر من ای نگار گره
نسیم باد صبا، تار زلف چین ترا
گشوده و زده بر نافه ی تتار گره
نوای چنگ و ربابم نمی گشاید دل
گشای مطرب مجلس زتارِ تار گره
علاج درد دلم را چه می کنی امروز
من اوفتاده به کارم زسال پار گره
سر قرابه ی می باز کن تو ای ساقی
گشای از دل مستان ذوالخمار گره
گره به رشته ی جان اوفتاده بود زدل
چو خون شد از غم او باز شد زکار گره
فدای همّت آن عاشقی که در ره دوست
کند چو گریه فتد در گلوی یار گره
«وفایی» از همه عالم بُرید و بست به دوست
زده است رشته ی الفت به زلف یار گره
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۳
گویند «وفایی» که علی نیست خدا
او نیست خدا و از خدا نیست جدا
در، دایره ی وجود یکتاست علی
یکتاست از آنکه پیش یکتاست دوتا
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۴
مُشکی که ز نافه است و اصلش ز خطاست
گویی اگرش غیر خطا عین خطاست
با حُبّ علی نافهٔ هرکس نبرند
شک نیست که او ز اصل مادر، به خطاست
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۶
هرکس که بمیرد اهل یا، نا اهل است
آید، به سرش علی حدیثی نقل است
مردن اگر این است «وفایی» به خدا
در هر نفسی هزار مردن سهل است
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۷
در باغ جهان میل تماشایم نیست
با حوری و غلمان سرِ سودایم نیست
از نعمت هر دو گیتی ار، بخشندم
یک جرعهٔ می دگر تمنّایم نیست
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۹
این دختر رز، چه شوخ و شنگ آمده است
یکرنگ و به زاهدان دو رنگ آمده است
با این همه ریو و رنگ زاهد از چیست
کز این دختر چنین به تنگ آمده است
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
در آرزوی جرعه ی می جانم سوخت
از سر، تا پا تمام ارکانم سوخت
با این حالت «وفایی» ار خواهم مُرد
می دان تو یقین که دین و ایمانم سوخت
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
زهّاد، به دخت رز، ببندند نکاح
بیزار شوید زین چنین زهد و صلاح
این زهد و صلاح را، طلاقی گویید
وز، خُم شنوید دم به دم بانگ فلاح
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
بر دوش پیمبر چو علی بالا، شد
بگذشت ز قوسین و به اوادنی شد
معراج نبی به هر کجا بود از وی
یک قامت احمدی علی اعلی شد
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
کس کو که توان علی به عینین بیند
با این عینین امام کونین بیند
چشمی چون چشم مصطفی حق بین کو
تا آنکه علی به قاب قوسین بیند
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
در خلقت مرتضی به هنگام وجود
شک نیست که حق کمال قدرت بنمود
حق گفت هر آنکه گفت بی پرده چنین
آمد زپس پرده برون هرچه که بود
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
کس صرفه ز سودای قیامت نبرد
هر چند به جز زهد و کرامت نبرد
یارب تو به عدل اگر مکافات کنی
از دست تو کس جان به سلامت نبرد
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
در گلشن عمر ما بهاری نبود
دهر است «وفایی» اعتباری نبود
گویند که فاعلیم و مختار چرا
پس مفعولیم و اختیاری نبود
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
زاهد که ز کوی معنی آواره شود
بگذار، اسیر نفس امّاره شود
ای کاش جهان به کام او می گشتی
تا پردهٔ زهد کذب او پاره شود
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
یک جرعه ی می اگر، دهندم چه شود
آسوده اگر، زغم کنندم چه شود
رندان به یکی ساغر می گر بکنند
فارغ ز خیال چون و چندم چه شود
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
در کعبه ی گل باغ جنان خواهی دید
در کعبه ی دل جان جهان خواهی دید
زین هر دو برو به کعبه ی کوی حسین
کانجا به خدا، هم این هم آن خواهی دید
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
گر، دوست خداست گو همه دشمن باش
در حصن حصین قادر ذوالمن باش
گر تکیه به حفظ او کنی چون یُونُس
در کام نهنگ اگر روی ایمن باش