عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶
بصحرای هوس تا کی دلا سر در هوا گردی
نمی بینی رهی ترسم که گم گردی چو وا گردی
تو بر تن کی توانی چار تکبیر فنا گفتن
که هر جا چار راهی بنگری خواهی گدا گردی
بتن نقش حصیر فقر وقتی دلنشین گردد
که از محنت شکسته استخوان چون بوریا گردی
ز پا افتادگان را در جوانی دستگیری کن
به پیری گر نمی خواهی که محتاج عصا گردی
سر خجلت زشرم کرده ها اکنون بزیر افکن
چه منت بر حیا داری چو از پیری دو تا گردی
نمی گویم که بار دوش کس شو، اینقدر گویم
که در میخانه عیبست ار بپای خویش وا گردی
نقاب غنچه چون بگشاد دیگر بسته کی گردد
مباد ای گل جدا از پرده شرم و حیا گردی
خدنگ طعنه دایم سوی تیرانداز برگردد
کسی را قدر مشکن گر نخواهی کم بها گردی
چو در دام غمی افتی، پر و بال آنقدر میزن
که باشد قوت پرواز اگر روزی رها گردی
کلیم این شیوه تردامنان است از تو کی زیبد
که همچون موج هر جانب بدنبال هوا گردی
نمی بینی رهی ترسم که گم گردی چو وا گردی
تو بر تن کی توانی چار تکبیر فنا گفتن
که هر جا چار راهی بنگری خواهی گدا گردی
بتن نقش حصیر فقر وقتی دلنشین گردد
که از محنت شکسته استخوان چون بوریا گردی
ز پا افتادگان را در جوانی دستگیری کن
به پیری گر نمی خواهی که محتاج عصا گردی
سر خجلت زشرم کرده ها اکنون بزیر افکن
چه منت بر حیا داری چو از پیری دو تا گردی
نمی گویم که بار دوش کس شو، اینقدر گویم
که در میخانه عیبست ار بپای خویش وا گردی
نقاب غنچه چون بگشاد دیگر بسته کی گردد
مباد ای گل جدا از پرده شرم و حیا گردی
خدنگ طعنه دایم سوی تیرانداز برگردد
کسی را قدر مشکن گر نخواهی کم بها گردی
چو در دام غمی افتی، پر و بال آنقدر میزن
که باشد قوت پرواز اگر روزی رها گردی
کلیم این شیوه تردامنان است از تو کی زیبد
که همچون موج هر جانب بدنبال هوا گردی
کلیم کاشانی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح صاحبقران ثانی ابوالمظفر شاه جهان
در دور ما زمانه گلستان بی درست
عیش رسا چو رزق مقرر مقدرست
چون غنچه انبساط جلبیست خلق را
شیرینی طرب شکر شیر مادرست
تنها همین نه از لب ساغر موظفیم
انعام ما هم از لب ساقی مقررست
مست می نشاط بود، روزگار ما
از مست هر مراد که خواهی میسرست
آواز پای و کف زدن مطربان یکیست
از بس زمین بسان زمان عیش پرورست
چسبان شد اختلاط مرادات با حصول
عشرت بدل زیاده بجام آشناترست
دامان دل بدست کدورت نمی رسد
مابین رنگ و آینه سد سکندرست
عالم تمام همچو سرمست پرنشاط
دوران همه فرح چو دل کیمیاگرست
دریاکشان محفل عیش و نشاط را
از شش جهت گشایش درهای ششدرست
این خوان عشرتی که بعالم کشیده اند
از عید وزن پادشه هفت کشورست
صاحبقران ثانی شاه جهان پناه
شاهی که آفتابش یک لعل افسرست
میزان وزن تا صدف آفتاب شد
از قدر یکسرش بدو دنیا برابرست
پابوس پادشه که شهانرا نداده دست
سالی دو نوبتش ز سعادت میسرست
در آسمان زخاک در او نشان دهند
جائیکه آفتاب کرم ذره پرورست
گردون اگرچه بر ره او پیر گشته است
سرگرم تر بخدمتش از تازه چاکرست
دریا چو در متاع گهر آب می کند
لرزان ز بیم پادشه عدل پرورست
چون مرغ خانه بال و پرش دست دیگریست
گردون ز یمن اختر بختش توانگرست
رسم حساب بهر شمار مه است و سال
در عهد همتش که سپر کیله زرست
شهباز قدس را پر پرواز فطرتش
چون استخوان سینه قفس جزو پیکرست
از یمن ایمنی زمانش سفینه را
در بحر سنگ راهی اگر هست لنگرست
هرگز باوج مدحت او ره نبرده است
با آنکه مرغ دفتر من جمله تن پرست
دانی که چیست در کفت این تیغ شعله بار
برقی که در کمین سیاهی لشگرست
افتد شراره غضبت گر بجوی تیغ
بیم کباب گشتن ماهی جوهرست
یک چین بود ولایت خاقان ز آستینش
آن جامه ای که بر قد ملکت مقررست
بهر شکار ماهی فتح و ظفر بود
جوهر در آب تیغ تو گر دامگسترست
دریاست مومیائی کشتی چو بشکند
باد مراد همتت آنجا که یاورست
از صفحه مدیح تو طوطی خامه را
آئینه نشاط ابد در برابرست
دلخواه طبع فوج معانی همی رسد
جائیکه عرض مدح تورای سخنورست
هر لحظه کوچه قلمم بسته می شود
تنگست شارعی که گذرگاه لشگرست
لب تشنگان عفوت سیرآب از آن شوند
در جنت طبیعت تو حلم کوثرست
پیوسته تا که از پی تحریر جزو عیش
نی شکل خامه دارد و قانون چو مستطرست
پر نغمه نشاط بود بزم عشرتت
تا مهر و مه جلاجل این کهنه چنبرست
عیش رسا چو رزق مقرر مقدرست
چون غنچه انبساط جلبیست خلق را
شیرینی طرب شکر شیر مادرست
تنها همین نه از لب ساغر موظفیم
انعام ما هم از لب ساقی مقررست
مست می نشاط بود، روزگار ما
از مست هر مراد که خواهی میسرست
آواز پای و کف زدن مطربان یکیست
از بس زمین بسان زمان عیش پرورست
چسبان شد اختلاط مرادات با حصول
عشرت بدل زیاده بجام آشناترست
دامان دل بدست کدورت نمی رسد
مابین رنگ و آینه سد سکندرست
عالم تمام همچو سرمست پرنشاط
دوران همه فرح چو دل کیمیاگرست
دریاکشان محفل عیش و نشاط را
از شش جهت گشایش درهای ششدرست
این خوان عشرتی که بعالم کشیده اند
از عید وزن پادشه هفت کشورست
صاحبقران ثانی شاه جهان پناه
شاهی که آفتابش یک لعل افسرست
میزان وزن تا صدف آفتاب شد
از قدر یکسرش بدو دنیا برابرست
پابوس پادشه که شهانرا نداده دست
سالی دو نوبتش ز سعادت میسرست
در آسمان زخاک در او نشان دهند
جائیکه آفتاب کرم ذره پرورست
گردون اگرچه بر ره او پیر گشته است
سرگرم تر بخدمتش از تازه چاکرست
دریا چو در متاع گهر آب می کند
لرزان ز بیم پادشه عدل پرورست
چون مرغ خانه بال و پرش دست دیگریست
گردون ز یمن اختر بختش توانگرست
رسم حساب بهر شمار مه است و سال
در عهد همتش که سپر کیله زرست
شهباز قدس را پر پرواز فطرتش
چون استخوان سینه قفس جزو پیکرست
از یمن ایمنی زمانش سفینه را
در بحر سنگ راهی اگر هست لنگرست
هرگز باوج مدحت او ره نبرده است
با آنکه مرغ دفتر من جمله تن پرست
دانی که چیست در کفت این تیغ شعله بار
برقی که در کمین سیاهی لشگرست
افتد شراره غضبت گر بجوی تیغ
بیم کباب گشتن ماهی جوهرست
یک چین بود ولایت خاقان ز آستینش
آن جامه ای که بر قد ملکت مقررست
بهر شکار ماهی فتح و ظفر بود
جوهر در آب تیغ تو گر دامگسترست
دریاست مومیائی کشتی چو بشکند
باد مراد همتت آنجا که یاورست
از صفحه مدیح تو طوطی خامه را
آئینه نشاط ابد در برابرست
دلخواه طبع فوج معانی همی رسد
جائیکه عرض مدح تورای سخنورست
هر لحظه کوچه قلمم بسته می شود
تنگست شارعی که گذرگاه لشگرست
لب تشنگان عفوت سیرآب از آن شوند
در جنت طبیعت تو حلم کوثرست
پیوسته تا که از پی تحریر جزو عیش
نی شکل خامه دارد و قانون چو مستطرست
پر نغمه نشاط بود بزم عشرتت
تا مهر و مه جلاجل این کهنه چنبرست
کلیم کاشانی : قصاید
شمارهٔ ۵ - بث الشکوی و موعظه، مختوم بستایش سخن
دست از آن ماست گر دست فلک بالاترست
گرچه خاکستر بود برتر، مقدم اخگرست
در نظرها اعتبار کس بقدر نفع اوست
عزت هر نخل در بستان بمقدار برست
کان و دریا را بسی دیدم بچشم اعتبار
سیر چشمان قناعت را شکوه دیگرست
اهل صورت هیچ از سامان توانگر نیستند
طایر تصویر پر دارد ولیکن بی پرست
دستگاه دهر هم تنگست همچون دست ها
بحر را چون عرصه افزون می کند بر کمترست
با وجود خاکسای سخت خونریز است عشق
نک حقیقت بین که گاهی گردو گاهی لشگرست
فتح از آنجانب که ما باشیم هرگز رسم نیست
هر که با او در تلاشم من چراغ، او صرصرست
آمدی در کار و بارم نیست از اقبال عشق
گل بفرق ار می زنم شب، صبح خاکم بر سرست
گرچه سر تاپا بسان خامه دست من تهیست
چون چراغ از سیر چشمیها دماغ من ترست
کنج درویشم ز اسباب قناعت پر شدست
بوریای کلبه فقر من از نیشکرست
زاد راه و رهبری آزاده را در کار نیست
مرغ را ساز سفر وا کردن بال و پرست
دود آه تیره روزان آسمان تازه ایست
آفتش هم کمتر از چرخست چون بی اخترست
نقد انجم را فلک بیرون نمی آرد بروز
زر که قلب افتاد بهر خرج آن شب بهترست
فرق اگرچه زیور از افسر همی گیرد، ولی
سر که در وی مایه هوشست زیب افسرست
پشت پا گر می توانی زد، جهان در دست تست
فقر چون کامل شود اسم غنی را مظهرست
پادشاهی نیست غیر از همت و عزم بلند
هر که رو از رزم برتابد بمعنی قیصرست
لامکان سیری؟ بآنجا رو، اگر آزاده ای
هر که در کوی جهت ماند اسیر ششدرست
عقل در جمع علایق پنجه اشعث بود
عشق در قطع تعلق ذوالفقار حیدرست
سازگار کس نمی باشد وطن در هیچ ملک
رشته را این کاهش تن جمله زاب گوهرست
خار ذاتی بهترست از گلستان عارضی
نزد کل یک مو به از صد دسته گل بر سرست
زنده دل را ناگزیرست از خمول دائمی
پرده ای ذاتی نصیب روی کار اخگرست
آبروی اعتبار از ما و ما بی اعتبار
آب خود بیقیمت و قیمت فزای گوهرست
طبع ما گر زینتی دارد همین آشفتگیست
زیوری گر تیغ دارد پیچ و تاب جوهرست
جهد کن تا صاحب نامی شوی کز بعد مرگ
کار شخص از نام می آید گواهم محضرست
بخش ما ناقابلان ز آبای علوی می رسد
آنچه از میراث آتش قسمت خاکسترست
چون پر طاوس در عالم مگس رانی کند
شهپر زاغ ار شود جاروب صاحب جوهرست
دلخراشان را بهم آمیزش ذاتی بود
تیرگر هر جا که باشد طالب پیکان گرست
دیده عارف برغبت ننگرد در ملک شاه
هر که بینی بشهر هستی خود سرورست
راست باطن باش در ظاهر مباش آراسته
کج نگردد معنی مصحف اگر بی مسطرست
از تکلف تیره گردد مجلس روشندلان
گر نباشد شمع در مهتاب فیض دیگرست
نکهت راحت ز انجم هیچکس نشنیده است
پس برای چیست روزنها که در این مجمرست
هیچ ملک آب و هوایش سازگار عشق نیست
در بهشت ار صورت مجنون ببینی لاغرست
از غم زلف بتان شد شانه سرتاپا خلال
ایدل صد چاک این سودا ترا هم در سرست
زندگانی راحتش در ابتدا و انتهاست
یا لحد جای فراغت یا کنار مادرست
کشتی ما را چو نقش ما فلک بر خشک بست
باز خون طوفانی انگیزد، بلا سردفترست
برنچیند کس ز بستان امل بی انتظار
نخل اگر طوبی نسب باشد در اول بی برست
دیدن نقش درم طاعت بود نزد لئیم
خط سکه مصحف است او را که معبودش زرست
نزد روشندل اگرچه مال دارد حکم آب
چون بدست ممسکان افتاد آب مرمرست
در دلت زر، در سرت پرواز اوج لامکان
بسترت از خار آکنده است و بالین از پرست
اهل دنیا را مکن عیب ار بزر چسبیده اند
زشت را آرایش ملک وجود از زیورست
هرچه در هر جا بنام هر که شهرت کرد کرد
خاطر روشن ز ما آئینه از اسکندرست
شاد و غمگین کامل از بهر وجود خویش نیست
گر طبیبی شادمان بینی، مریضی بهترست
از هوس داری دلی، بر چشم خون پالاحسود
آب جاده باده داری، ساغرت لیک از زرست
ره نمی یابد تنزل در مقام اهل صدق
پای در دامن بجای خود چو مهر محضرست
ملک داری می توانی هر که دلداری کند
صاحب اقلیم دل سلطان هشتم کشورست
سایه بینش به پستی هیچگه نفکنده ام
مردمک در چشم ما همرنگ چتر سنجرست
کاملان هرگز رواج ناقصان را نشکنند
آبحیوان زان نهان شد تا مگویی بهترست
از کمال خویش ارباب هنر بی بهره اند
دیگری می بیند آن گلها که ما را بر سرست
روزگار از بسکه جنگ انداخت عشرت را بما
پنبه سنگ شیشه آمد، باده زهر ساغرست
هر که اینجا آمد از آهستگی بیگانه بود
دهر ناهموار گویی خانه گوش کرست
فرع اگر باشد هنرور، در حقیقت اصل اوست
نزد دانا آهو از مشکست و گاو از عنبرست
می دهد ملک سلیمان را زکف شهوت پرست
طفل را در دست حلوا بهتر از انگشترست
جز سر مردان نگنجد در گریبان خمول
تنگنای جیب میدان جهاد اکبرست
زاهد از خشکی سراب وادی بیحاصلیست
طعنه ها دارد بدریا هر که دامانش ترست
واعظ ما را نگهدارد خدا از چشم زخم
کو بسی آتش دم و از چوب خشکش منبرست
سرکشان یک یک مرید خاکساران می شوند
خاک بستان عاقبت سجده گه برگ و برست
در طلب باید وقاری رو بهر جانب مدو
زانکه در سیر و سکون همراه کشتی لنگرست
از شکوه پادشاهی حرمت علم است بیش
آنکه میر کاروان باشد مطیع رهبرست
هیچ کوتاهی ندارد این نزاع نفس و عقل
بی میانجی چون جدال و جنگ زن با شوهرست
می روم از سر بدر دائم باندک مایه ای
خانه ام را آب می پاشد دماغم گر ترست
با بلا هر کس که تن در داد ز آفت می رهد
هیچگه دیدی که زخمی بر غلاف از خنجرست
سفله گر ممتاز باشد، صدر را شایسته نیست
جای قفل ار کار استادست، بیرون درست
حرص محروم از جزا آمد بدیوان عمل
مزد از یکدر نیاید آنکه صد جا چاکرست
رختخواب ما ندارد تار و پود راحتی
سر ز زخمش بالشست و تن ز خونش بسترست
گرم رو رنگ مکان گیرد در اثنای سکوت
لاله اخگر بآب ار می رسد نیلوفرست
هر که دارد دولتی ناموس منسوبان بر اوست
زنگ آئینه غبار خاطر اسکندرست
کس ز هفتاد و دو ملت این معما حل نکرد
کاینهمه مذهب چرا در دین یک پیغمبرست
نفس در پیری مطیع امر و نهی ما نشد
اینزمانش نهی منکر همچو زخم منکرست
کاتب اعمال ما دیگر نمی گیرد قلم
نامه ما بسکه از افعال زشت ما پرست
در نظرم دارم سواد نامه اعمال خویش
یک بیک در پیش چشمم همچو خط ساغرست
تشنگی محشرم آسان شد از تر دامنی
آب از اینجا برده ام کارم کجا با کوثرست
در جهان گر اهل دل خواهی نشانت می دهم
نام دار بی نشان مانند حرف مضمرست
گر سخنور خوار باشد هست تأثیر سخن
آبرو باشد جهاز او را که شعرش دخترست
بیشه ام صید است و دام من کمند و حد تست
مرغ معنی در پس زانوی من دانه خورست
هیچ نگشاید ز طبع شاعر نافهم شعر
نکته چون سنجد ترازوئی که آنرا یکسرست
میوه آب از پوست می گیرد ببستان سخن
لفظ اگر بسیار شادابست معنی پرورست
از کرامات سخن این بس که در بستان شعر
یک نهال خار هر باری که آرد نوبرست
آبحیوانی که می گویند نبود جز سخن
گاه گاهی نیز از زهر هلاهل بدترست
پرخطرناکست بحر شعر نزدیکش مرو
گرچه بینی تا کجا خضر قلم را پا ترست
گرچه می آید سخن ختم سخن بهر کلیم
چون ترا در خامشی هم داستانها مضمرست
آنچه باید گفت یارب بر زبانم بگذران
در همان ساعت که شخص اندر خموشی مضطرست
گرچه خاکستر بود برتر، مقدم اخگرست
در نظرها اعتبار کس بقدر نفع اوست
عزت هر نخل در بستان بمقدار برست
کان و دریا را بسی دیدم بچشم اعتبار
سیر چشمان قناعت را شکوه دیگرست
اهل صورت هیچ از سامان توانگر نیستند
طایر تصویر پر دارد ولیکن بی پرست
دستگاه دهر هم تنگست همچون دست ها
بحر را چون عرصه افزون می کند بر کمترست
با وجود خاکسای سخت خونریز است عشق
نک حقیقت بین که گاهی گردو گاهی لشگرست
فتح از آنجانب که ما باشیم هرگز رسم نیست
هر که با او در تلاشم من چراغ، او صرصرست
آمدی در کار و بارم نیست از اقبال عشق
گل بفرق ار می زنم شب، صبح خاکم بر سرست
گرچه سر تاپا بسان خامه دست من تهیست
چون چراغ از سیر چشمیها دماغ من ترست
کنج درویشم ز اسباب قناعت پر شدست
بوریای کلبه فقر من از نیشکرست
زاد راه و رهبری آزاده را در کار نیست
مرغ را ساز سفر وا کردن بال و پرست
دود آه تیره روزان آسمان تازه ایست
آفتش هم کمتر از چرخست چون بی اخترست
نقد انجم را فلک بیرون نمی آرد بروز
زر که قلب افتاد بهر خرج آن شب بهترست
فرق اگرچه زیور از افسر همی گیرد، ولی
سر که در وی مایه هوشست زیب افسرست
پشت پا گر می توانی زد، جهان در دست تست
فقر چون کامل شود اسم غنی را مظهرست
پادشاهی نیست غیر از همت و عزم بلند
هر که رو از رزم برتابد بمعنی قیصرست
لامکان سیری؟ بآنجا رو، اگر آزاده ای
هر که در کوی جهت ماند اسیر ششدرست
عقل در جمع علایق پنجه اشعث بود
عشق در قطع تعلق ذوالفقار حیدرست
سازگار کس نمی باشد وطن در هیچ ملک
رشته را این کاهش تن جمله زاب گوهرست
خار ذاتی بهترست از گلستان عارضی
نزد کل یک مو به از صد دسته گل بر سرست
زنده دل را ناگزیرست از خمول دائمی
پرده ای ذاتی نصیب روی کار اخگرست
آبروی اعتبار از ما و ما بی اعتبار
آب خود بیقیمت و قیمت فزای گوهرست
طبع ما گر زینتی دارد همین آشفتگیست
زیوری گر تیغ دارد پیچ و تاب جوهرست
جهد کن تا صاحب نامی شوی کز بعد مرگ
کار شخص از نام می آید گواهم محضرست
بخش ما ناقابلان ز آبای علوی می رسد
آنچه از میراث آتش قسمت خاکسترست
چون پر طاوس در عالم مگس رانی کند
شهپر زاغ ار شود جاروب صاحب جوهرست
دلخراشان را بهم آمیزش ذاتی بود
تیرگر هر جا که باشد طالب پیکان گرست
دیده عارف برغبت ننگرد در ملک شاه
هر که بینی بشهر هستی خود سرورست
راست باطن باش در ظاهر مباش آراسته
کج نگردد معنی مصحف اگر بی مسطرست
از تکلف تیره گردد مجلس روشندلان
گر نباشد شمع در مهتاب فیض دیگرست
نکهت راحت ز انجم هیچکس نشنیده است
پس برای چیست روزنها که در این مجمرست
هیچ ملک آب و هوایش سازگار عشق نیست
در بهشت ار صورت مجنون ببینی لاغرست
از غم زلف بتان شد شانه سرتاپا خلال
ایدل صد چاک این سودا ترا هم در سرست
زندگانی راحتش در ابتدا و انتهاست
یا لحد جای فراغت یا کنار مادرست
کشتی ما را چو نقش ما فلک بر خشک بست
باز خون طوفانی انگیزد، بلا سردفترست
برنچیند کس ز بستان امل بی انتظار
نخل اگر طوبی نسب باشد در اول بی برست
دیدن نقش درم طاعت بود نزد لئیم
خط سکه مصحف است او را که معبودش زرست
نزد روشندل اگرچه مال دارد حکم آب
چون بدست ممسکان افتاد آب مرمرست
در دلت زر، در سرت پرواز اوج لامکان
بسترت از خار آکنده است و بالین از پرست
اهل دنیا را مکن عیب ار بزر چسبیده اند
زشت را آرایش ملک وجود از زیورست
هرچه در هر جا بنام هر که شهرت کرد کرد
خاطر روشن ز ما آئینه از اسکندرست
شاد و غمگین کامل از بهر وجود خویش نیست
گر طبیبی شادمان بینی، مریضی بهترست
از هوس داری دلی، بر چشم خون پالاحسود
آب جاده باده داری، ساغرت لیک از زرست
ره نمی یابد تنزل در مقام اهل صدق
پای در دامن بجای خود چو مهر محضرست
ملک داری می توانی هر که دلداری کند
صاحب اقلیم دل سلطان هشتم کشورست
سایه بینش به پستی هیچگه نفکنده ام
مردمک در چشم ما همرنگ چتر سنجرست
کاملان هرگز رواج ناقصان را نشکنند
آبحیوان زان نهان شد تا مگویی بهترست
از کمال خویش ارباب هنر بی بهره اند
دیگری می بیند آن گلها که ما را بر سرست
روزگار از بسکه جنگ انداخت عشرت را بما
پنبه سنگ شیشه آمد، باده زهر ساغرست
هر که اینجا آمد از آهستگی بیگانه بود
دهر ناهموار گویی خانه گوش کرست
فرع اگر باشد هنرور، در حقیقت اصل اوست
نزد دانا آهو از مشکست و گاو از عنبرست
می دهد ملک سلیمان را زکف شهوت پرست
طفل را در دست حلوا بهتر از انگشترست
جز سر مردان نگنجد در گریبان خمول
تنگنای جیب میدان جهاد اکبرست
زاهد از خشکی سراب وادی بیحاصلیست
طعنه ها دارد بدریا هر که دامانش ترست
واعظ ما را نگهدارد خدا از چشم زخم
کو بسی آتش دم و از چوب خشکش منبرست
سرکشان یک یک مرید خاکساران می شوند
خاک بستان عاقبت سجده گه برگ و برست
در طلب باید وقاری رو بهر جانب مدو
زانکه در سیر و سکون همراه کشتی لنگرست
از شکوه پادشاهی حرمت علم است بیش
آنکه میر کاروان باشد مطیع رهبرست
هیچ کوتاهی ندارد این نزاع نفس و عقل
بی میانجی چون جدال و جنگ زن با شوهرست
می روم از سر بدر دائم باندک مایه ای
خانه ام را آب می پاشد دماغم گر ترست
با بلا هر کس که تن در داد ز آفت می رهد
هیچگه دیدی که زخمی بر غلاف از خنجرست
سفله گر ممتاز باشد، صدر را شایسته نیست
جای قفل ار کار استادست، بیرون درست
حرص محروم از جزا آمد بدیوان عمل
مزد از یکدر نیاید آنکه صد جا چاکرست
رختخواب ما ندارد تار و پود راحتی
سر ز زخمش بالشست و تن ز خونش بسترست
گرم رو رنگ مکان گیرد در اثنای سکوت
لاله اخگر بآب ار می رسد نیلوفرست
هر که دارد دولتی ناموس منسوبان بر اوست
زنگ آئینه غبار خاطر اسکندرست
کس ز هفتاد و دو ملت این معما حل نکرد
کاینهمه مذهب چرا در دین یک پیغمبرست
نفس در پیری مطیع امر و نهی ما نشد
اینزمانش نهی منکر همچو زخم منکرست
کاتب اعمال ما دیگر نمی گیرد قلم
نامه ما بسکه از افعال زشت ما پرست
در نظرم دارم سواد نامه اعمال خویش
یک بیک در پیش چشمم همچو خط ساغرست
تشنگی محشرم آسان شد از تر دامنی
آب از اینجا برده ام کارم کجا با کوثرست
در جهان گر اهل دل خواهی نشانت می دهم
نام دار بی نشان مانند حرف مضمرست
گر سخنور خوار باشد هست تأثیر سخن
آبرو باشد جهاز او را که شعرش دخترست
بیشه ام صید است و دام من کمند و حد تست
مرغ معنی در پس زانوی من دانه خورست
هیچ نگشاید ز طبع شاعر نافهم شعر
نکته چون سنجد ترازوئی که آنرا یکسرست
میوه آب از پوست می گیرد ببستان سخن
لفظ اگر بسیار شادابست معنی پرورست
از کرامات سخن این بس که در بستان شعر
یک نهال خار هر باری که آرد نوبرست
آبحیوانی که می گویند نبود جز سخن
گاه گاهی نیز از زهر هلاهل بدترست
پرخطرناکست بحر شعر نزدیکش مرو
گرچه بینی تا کجا خضر قلم را پا ترست
گرچه می آید سخن ختم سخن بهر کلیم
چون ترا در خامشی هم داستانها مضمرست
آنچه باید گفت یارب بر زبانم بگذران
در همان ساعت که شخص اندر خموشی مضطرست
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱ - شکوه از ناتوانی اسب
خدایگانا اسبی که داده ای به کلیم
ز ناتوانی هرگز نرفته رو به نسیم
همیشه از عرق خویش کشتی است در آب
شده به یک جا از لنگر رکاب مقیم
برای رفتن هر گام خوش کند ساعت
زرگ کشیده بر اندام جدول تقویم
ز بسکه کاهل طبعش ز راه ترسیده
رمد ز جاده همچون ز مار شخص دهیم
اگر نه اسب مرا دیده است افلاطون
چنین دلیر نگفتی که عالمست قدیم
سکندری خور و گه گیر و بدلجام و حرون
کسی ندارد زینگونه اسب خوش تعلیم
بکون نشست چو سر از سکندری برداشت
بچوب دنگ تو گوئی نشسته است کلیم
چه تازیانه که ازو صنع ایزدی خورده
بدینقدر که سرش کرد بر دمش تقدیم
پل صراط شده گردنش ز باریکی
چو اهل حشر بر او یال مضطرب از بیم
ز ناتوانی هرگز نرفته رو به نسیم
همیشه از عرق خویش کشتی است در آب
شده به یک جا از لنگر رکاب مقیم
برای رفتن هر گام خوش کند ساعت
زرگ کشیده بر اندام جدول تقویم
ز بسکه کاهل طبعش ز راه ترسیده
رمد ز جاده همچون ز مار شخص دهیم
اگر نه اسب مرا دیده است افلاطون
چنین دلیر نگفتی که عالمست قدیم
سکندری خور و گه گیر و بدلجام و حرون
کسی ندارد زینگونه اسب خوش تعلیم
بکون نشست چو سر از سکندری برداشت
بچوب دنگ تو گوئی نشسته است کلیم
چه تازیانه که ازو صنع ایزدی خورده
بدینقدر که سرش کرد بر دمش تقدیم
پل صراط شده گردنش ز باریکی
چو اهل حشر بر او یال مضطرب از بیم
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۱
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۲
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۶
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۵ - تعریف قحط دکن
چو اقبال از نظام الملک برگشت
بکشت بخت او شبنم شرر گشت
نهال دولت او این برآورد
که از خود چون چنار آتش برآورد
ز مغروری و مستی و جوانی
شدی کج کج براه زندگانی
بیکسو می نهادی گاه و بیگاه
قدم از شاهراه خدمت شاه
شهنشاه جهان کامرانی
بهار گلشن صاحبقرانی
اگر قهرش بکین بحر خیزد
در آغوش صدف دریا گریزد
کسی کز آستانش سرگران کرد
بر آن سر گردنش کار سنان کرد
چه بختست اینکه هر کس دشمن اوست
گریبان ذوالفقار گردن اوست
نظام الملک چون از بخت ناساز
نمی شد ز آستان بوسی سرافراز
عقاب قهر شاه چرخ اورنگ
شکار ملک او را کرد آهنگ
همای عزم آن خورشید پایه
بتسخیر دکن افکند سایه
درآمد رستخیز لشکر از جا
چه لشکر، تند سیلی بیمحابا
دکن را شد محیط آن بحر خونخوار
کهن زورق بطوفان شد گرفتار
بزرگ و خرد آنجا در غم جان
بسان اهل کشتی گاه طوفان
سلامت زان ولایت روی برتافت
خرابی در وی از هر سوی ره یافت
زیکسو موج لشکرهای شاهی
زدیگر سو فلک در کینه خواهی
فلک چون یاور شاه جهان بود
بکین خواهی چو دیگر بندگان بود
سپر از بهر خصمی چون کمر بست
نخستین راه فتح الباب در بست
نشان از ابرو و باران آنچنان رفت
که گوئی برج آبی ز آسمان رفت
هوا گر لکه ابری جلوه می داد
بدی بی آب همچون کاغذ باد
بخاک از بس نگشتی فیض نازل
سوی مرکز نمی شد آب مایل
بسهو از قطره ای زابری چکیدی
شرر آسا سوی بالا دویدی
مزاج عالم از خشکی چنان شد
که سیل بادیه ریگ روان شد
اگر ابری بباریدی قضا را
نظر آسان شمردی قطره ها را
بخشکی شد چنان ایام مجبور
که زاهل فسق شدتر دامنی دور
دولت از بس زخشکی مایه دار است
رقم از هر قلم خط غبارست
غبار از بس بآب جو نشسته
نماید همچو تیغ زنگ بسته
چنان بی آب شد آن ملک دلگیر
که خون می شد برای آب شمشیر
اگر یک قطره آب آتشین بود
چو آب آبله پرده نشین بود
بنوعی آب را افزود عزت
که بگرفت اشک عاشق قدر و قیمت
چو از سیمای آب اندک اثر داشت
سرابی صد نگهبان بیشتر داشت
سرشک باغبان و اشک بلبل
همیرفتی که شستی چهره گل
دهان غنچه ها در باغ و بستان
همه خمیازه شد بر آب پیکان
زبس خشکی کزین ایام دیده
نظربازی کند با اشک دیده
رطوبت رخت بست از زیر افلاک
سفالین تابه ای شد عالم خاک
زکشت و کار دهقان کس چگوید
درین تابه کدامین دانه روید
زمین چون مهربانی زابر کم دید
تلافی را بگرمی کرد خورشید
زگرمی خاک همچون اخگر افروخت
درو دانه سپند آسا نمی سوخت
چنان نشو و نما با تیغ آفات
برون آرد سر از جیب نباتات
درین ویرانه باغ بی سر و بن
نماند از رستنی ها غیر ناخن
درین دشت آنقدر تخمی که افتاد
همه یکجا شد و یک نخل بر داد
کدامین نخل نخل قحطی عام
که برگ اوست بی برگی ایام
تعالی الله زهی نخل تنومند
که بر چندین ولایت سایه افکند
زتنگی گر فقیر و گر غنی بود
بخون رزق او غم خوردنی بود
زبی نانی دهن بر روی مردم
نمی جنبید چون لبهای گندم
بشکل نان چنان مشتاق بودند
که نقش پای هم را می ربودند
بیاد زاهد از اسماء یزدان
نمی آید بجز حنان و منان
خورش چون اره گر از چوب بودی
پس از چندین کشاکش رو نمودی
حدیث گوشت نامی بینشانست
دهان گر گوشتی دیده زبانست
دهن گر یافتی انگشت حیرت
بآن یکهفته می کردی قناعت
چنان قصاب را دکان خرابست
ک بزم می پرستان بی کبابست
زند پروانه ای چون بر چراغی
خورد بوی کبابی بر دماغی
بیاد طعمه از بس کرد پرواز
بسینه داغ حسرت سوخت شهباز
هدف گر زاستخوان کردی کماندار
هما با تیر گشتی گرم پیکار
نهادی فاخته در رهن ارزن
برون می آید از طوقش ز گردن
چو می ماند بدانه خورده گل
از آنرو عاشق گل گشته بلبل
نقط بر خط چو مرغ خانه می دید
خیال دانه اش می کرد و می چید
چنان بیدانگی بربود آرام
که بهر مرغ نعمت خانه شد دام
به تسبیح الفت زاهد زدانه است
حدیث ذکر و ورد آن بهانه است
از آنرو در شمارش هر دم آید
که ترسد دانه ای از وی کم آید
دهان آسیا از دانه بی بهر
تنور از خوردن نان صایم الدهر
چو انبار جهان از غله شد پاک
خمیر نان نشد جز میده خاک
اگر چه خاک بسیار آدمی خورد
بنی آدم تلافی عاقبت کرد
زجنس پختنی از پخته و خام
همین خشت است در دکان ایام
چو نان اینست بنگر نانخورش چیست
باین برگ و نوا خوش می توان زیست
همه عالم گدای نان و نان کو
بغیر از قرص مه از نان نشان کو
بعسرت جمله نعمتها بدل شد
ز تنگی سفره مردم بغل شد
چو نان پنهان خورند از سایه خویش
که را باشد غم همسایه خویش
بزانو کاسه سر چون رسیدی
زمانی کاسه همسایه دیدی
عجب نبود ازین تنگی احوال
که مادر شیر بفروشد باطفال
خورش گر خود همه زخم و ستم بود
زیمن خرج دینار و درم بود
اگر خواهد خورد یکدم هوا را
کسی باید که بفروشد قبا را
نخواهد هرگز این حق رفتش از یاد
اگر سیلی خورد شاگرد از استاد
چو نان باشد عزیز و میهمان خوار
گدا را خود چه باشد قدر و مقدار
بهر در بسکه از حد برد ابرام
گدا زنبیل او پر شد ز دشنام
زشوق نان درین قحط آنکه می مرد
کفن با خود بخاک از سفره می برد
چو کار زندگی شد در جهان تنگ
سوی ملک عدم کردند آهنگ
خوشا ملکی که آنجا هر که پیوست
ز دست انداز هر درد و غمی رست
نه آنجا کس زقحط آشفته حالست
اگر قحطی بود قحط ملالست
در اقلیم وجود آدم غریبست
غریبان را همه خواری نصیبست
ز یاران وطن پیغام آمد
که ای سرگشتگان العود احمد
زبس خواری ازین عزت کشیدند
وطن را باز بر غربت گزیدند
غریبان دیار زندگانی
سفر کردند همچون کاروانی
حباب آسا درین دریای پرشور
شد از سرها هوای زندگی دور
چنان جا کرد در دل شوق مردن
که دشمن هم نجستی مرگ دشمن
بنوعی رغبت مردن فزون بود
که دیدار طبیبان بدشگون بود
گه تسلیم جان بیمار خوشخو
شکفته همچو گل در دامن بو
چنان آسان سوی لب جان زتن رفت
که گفتی از زبان بر دل سخن رفت
شراب زندگانی شد چنان تلخ
کز آب زندگی گردد دهان تلخ
ز شیرینی که دارد در نظر مرگ
شکرخوانی نمی باشد مگر مرگ
عجب نبود که بی تمهید اسباب
بذوق خویش گردد کشته سیماب
عدم را بر وجود آنکس که بگزید
چو شمع از زندگی آزار می دید
وبا جاروب رفت روب برداشت
درین محنت سرا یک زنده نگذاشت
بخاک افتاد هر سو مرد عریان
چو گاه برگریزان صحن بستان
زبس در کوچه فرش از مرده افتاد
نشان از کوچه تابوت می داد
زمین میدان رزمی گشته یکدست
زپا افتاده ای در هر قدم هست
بساط خاک شد چون بزم باده
بهر سو گرسنه مستی فتاده
سیاهان دکن چون موج سوهان
فتاده در گذرها خشک و عریان
برون نارفتن از منزل فتوحیست
کنون هر کوچه ای سوهان روحیست
اگر شهری فنا گردد سراسر
که را کور و کفن گردد میسر
کفن را تا کفن دوز آورد پیش
ببیند پاره رخت هستی خویش
بکار خود بدی مشغول غسال
که دست از زندگی شستی در آنحال
فغان اندر دهان نوحه گر بود
که در کوی خموشانش گذر بود
چو کوره کنده را آماده دیدی
در آنجا گور کن خود وا کشیدی
بجا ناخوانده حافظ عشر یاسین
رساند الحمد هستی را بآمین
دوا در دست چون رفتی پرستار
فتادی بیشتر از اشک بر خاک
بمهمانخانه خاک از پی هم
زبس مهمان فرستد مرگ هر دم
زمین چون میزبان تنگ مأوا
خجالت می کشید از تنگی جا
بگوری چند کس بر روی هم بود
نموداری ز نال و از قلم بود
بقبر از بسکه تنگی جا نهشته
بی پرسش عجب کاید فرشته
چو خاشاک وجود بی بقا سوخت
وبا را شعله دیگر کمتر افروخت
مزاج دهر از اخلاط پر بود
اجل یکچند دست و تیغش آسود
جهان را خوردن مسهل سرآمد
طبیب مرگ دیگر کمتر آمد
فلک ما را پی آزار دارد
بآدم این ستمگر کار دارد
بگلزار دکن از تخم انسان
رها شد جابجا مشتی پریشان
توان صد سرو را از بیخ افکند
زسبزان دکن دل کی توان کند
فلک بگذاشت در آن باغ و بستان
نهالی چند بهر تخم ریحان
دکن چون عرصه شطرنج گردید
بیک خانه دو کس کمتر توان دید
چه می گویم دو کس در یکسرا چیست
دو منزل را یک آدم اینزمان نیست
ز چندین مهره خاک مجازی
بماند یک ولی پایان بازی
بیک سرزنده شد روشن هزاری
چو آن شمعی که سوزد بر مزاری
بباقیمانده های تیغ ایام
سرآمد خشکسالی کام و ناکام
بهاری آمد و گلخن چمن شد
زسال نو همه غمها کهن شد
قدوم عیش را از هر کرانه
زده ابر بهاری تازیانه
ز تأثیر هوای برشکالی
اثر باقی نماند از خشکسالی
جهان از خرمی بر خویش بالید
گل قالی ز پامالی نخوابید
بزیر آسمان تا بر کنی سر
حباب آسا شودتر جامه در بر
زبس نرم از رطوبت گشت آهن
جرس خود پنبه شد در منع شیون
فتادی گر کسی را طشت از بام
ز رسوائی خبر نشنیدی ایام
اگر خورشید گاهی رخ نمودی
چو ماه نو پس از یکماه بودی
پر از گل کرد گردون این طبق را
چو خوش گرداند آن روی ورق را
هوا از بس رطوبت می فزاید
بگوش آواز آب از باد آید
بنان را بر قلم تا می فشاری
هوا در خامه گردد آب جاری
بدشت از قوت سرپنجه شهباز
شنا می کرد و نامش بود پرواز
زتأثیر رطوبت نیست مشکل
که زنگ شیشه ساعت شود گل
غبار از پای تا بر سر رسیده
شده ابری وزان باران چکیده
چنان گل از هوا شاداب می شد
که از آسیب شبنم آب می شد
چمن چندان نزاکت کار برده
که خار از دست گلچین زخم خورده
بشست و شوی خود چون سبزه خیزد
بسر از طاس نرگس آبریزد
ازین سبزه که رست از تن زیاده
بره بینی سواران را پیاده
نخیزد با همه کشورستانی
غبار از لشکر صاحبقرانی
زبس آبای علوی مهربانند
بکشت ذره ای یکدجله رانند
چنان باران عنان از کف رها کرد
که روزن چشم نتوانست واکرد
بهار آن مطرب پرکار تردست
زباران تار بر چنگ فلک بست
جهان زین ساز پربرگ و نوا شد
نوای عیش از دل غمزدا شد
سه ماه این نغمه تر بود در کار
که از سازش نشد بگسسته یک تار
چگویم با تو این مطرب چه پرداخت
در و دیوار را در وجد انداخت
بکشت بخت او شبنم شرر گشت
نهال دولت او این برآورد
که از خود چون چنار آتش برآورد
ز مغروری و مستی و جوانی
شدی کج کج براه زندگانی
بیکسو می نهادی گاه و بیگاه
قدم از شاهراه خدمت شاه
شهنشاه جهان کامرانی
بهار گلشن صاحبقرانی
اگر قهرش بکین بحر خیزد
در آغوش صدف دریا گریزد
کسی کز آستانش سرگران کرد
بر آن سر گردنش کار سنان کرد
چه بختست اینکه هر کس دشمن اوست
گریبان ذوالفقار گردن اوست
نظام الملک چون از بخت ناساز
نمی شد ز آستان بوسی سرافراز
عقاب قهر شاه چرخ اورنگ
شکار ملک او را کرد آهنگ
همای عزم آن خورشید پایه
بتسخیر دکن افکند سایه
درآمد رستخیز لشکر از جا
چه لشکر، تند سیلی بیمحابا
دکن را شد محیط آن بحر خونخوار
کهن زورق بطوفان شد گرفتار
بزرگ و خرد آنجا در غم جان
بسان اهل کشتی گاه طوفان
سلامت زان ولایت روی برتافت
خرابی در وی از هر سوی ره یافت
زیکسو موج لشکرهای شاهی
زدیگر سو فلک در کینه خواهی
فلک چون یاور شاه جهان بود
بکین خواهی چو دیگر بندگان بود
سپر از بهر خصمی چون کمر بست
نخستین راه فتح الباب در بست
نشان از ابرو و باران آنچنان رفت
که گوئی برج آبی ز آسمان رفت
هوا گر لکه ابری جلوه می داد
بدی بی آب همچون کاغذ باد
بخاک از بس نگشتی فیض نازل
سوی مرکز نمی شد آب مایل
بسهو از قطره ای زابری چکیدی
شرر آسا سوی بالا دویدی
مزاج عالم از خشکی چنان شد
که سیل بادیه ریگ روان شد
اگر ابری بباریدی قضا را
نظر آسان شمردی قطره ها را
بخشکی شد چنان ایام مجبور
که زاهل فسق شدتر دامنی دور
دولت از بس زخشکی مایه دار است
رقم از هر قلم خط غبارست
غبار از بس بآب جو نشسته
نماید همچو تیغ زنگ بسته
چنان بی آب شد آن ملک دلگیر
که خون می شد برای آب شمشیر
اگر یک قطره آب آتشین بود
چو آب آبله پرده نشین بود
بنوعی آب را افزود عزت
که بگرفت اشک عاشق قدر و قیمت
چو از سیمای آب اندک اثر داشت
سرابی صد نگهبان بیشتر داشت
سرشک باغبان و اشک بلبل
همیرفتی که شستی چهره گل
دهان غنچه ها در باغ و بستان
همه خمیازه شد بر آب پیکان
زبس خشکی کزین ایام دیده
نظربازی کند با اشک دیده
رطوبت رخت بست از زیر افلاک
سفالین تابه ای شد عالم خاک
زکشت و کار دهقان کس چگوید
درین تابه کدامین دانه روید
زمین چون مهربانی زابر کم دید
تلافی را بگرمی کرد خورشید
زگرمی خاک همچون اخگر افروخت
درو دانه سپند آسا نمی سوخت
چنان نشو و نما با تیغ آفات
برون آرد سر از جیب نباتات
درین ویرانه باغ بی سر و بن
نماند از رستنی ها غیر ناخن
درین دشت آنقدر تخمی که افتاد
همه یکجا شد و یک نخل بر داد
کدامین نخل نخل قحطی عام
که برگ اوست بی برگی ایام
تعالی الله زهی نخل تنومند
که بر چندین ولایت سایه افکند
زتنگی گر فقیر و گر غنی بود
بخون رزق او غم خوردنی بود
زبی نانی دهن بر روی مردم
نمی جنبید چون لبهای گندم
بشکل نان چنان مشتاق بودند
که نقش پای هم را می ربودند
بیاد زاهد از اسماء یزدان
نمی آید بجز حنان و منان
خورش چون اره گر از چوب بودی
پس از چندین کشاکش رو نمودی
حدیث گوشت نامی بینشانست
دهان گر گوشتی دیده زبانست
دهن گر یافتی انگشت حیرت
بآن یکهفته می کردی قناعت
چنان قصاب را دکان خرابست
ک بزم می پرستان بی کبابست
زند پروانه ای چون بر چراغی
خورد بوی کبابی بر دماغی
بیاد طعمه از بس کرد پرواز
بسینه داغ حسرت سوخت شهباز
هدف گر زاستخوان کردی کماندار
هما با تیر گشتی گرم پیکار
نهادی فاخته در رهن ارزن
برون می آید از طوقش ز گردن
چو می ماند بدانه خورده گل
از آنرو عاشق گل گشته بلبل
نقط بر خط چو مرغ خانه می دید
خیال دانه اش می کرد و می چید
چنان بیدانگی بربود آرام
که بهر مرغ نعمت خانه شد دام
به تسبیح الفت زاهد زدانه است
حدیث ذکر و ورد آن بهانه است
از آنرو در شمارش هر دم آید
که ترسد دانه ای از وی کم آید
دهان آسیا از دانه بی بهر
تنور از خوردن نان صایم الدهر
چو انبار جهان از غله شد پاک
خمیر نان نشد جز میده خاک
اگر چه خاک بسیار آدمی خورد
بنی آدم تلافی عاقبت کرد
زجنس پختنی از پخته و خام
همین خشت است در دکان ایام
چو نان اینست بنگر نانخورش چیست
باین برگ و نوا خوش می توان زیست
همه عالم گدای نان و نان کو
بغیر از قرص مه از نان نشان کو
بعسرت جمله نعمتها بدل شد
ز تنگی سفره مردم بغل شد
چو نان پنهان خورند از سایه خویش
که را باشد غم همسایه خویش
بزانو کاسه سر چون رسیدی
زمانی کاسه همسایه دیدی
عجب نبود ازین تنگی احوال
که مادر شیر بفروشد باطفال
خورش گر خود همه زخم و ستم بود
زیمن خرج دینار و درم بود
اگر خواهد خورد یکدم هوا را
کسی باید که بفروشد قبا را
نخواهد هرگز این حق رفتش از یاد
اگر سیلی خورد شاگرد از استاد
چو نان باشد عزیز و میهمان خوار
گدا را خود چه باشد قدر و مقدار
بهر در بسکه از حد برد ابرام
گدا زنبیل او پر شد ز دشنام
زشوق نان درین قحط آنکه می مرد
کفن با خود بخاک از سفره می برد
چو کار زندگی شد در جهان تنگ
سوی ملک عدم کردند آهنگ
خوشا ملکی که آنجا هر که پیوست
ز دست انداز هر درد و غمی رست
نه آنجا کس زقحط آشفته حالست
اگر قحطی بود قحط ملالست
در اقلیم وجود آدم غریبست
غریبان را همه خواری نصیبست
ز یاران وطن پیغام آمد
که ای سرگشتگان العود احمد
زبس خواری ازین عزت کشیدند
وطن را باز بر غربت گزیدند
غریبان دیار زندگانی
سفر کردند همچون کاروانی
حباب آسا درین دریای پرشور
شد از سرها هوای زندگی دور
چنان جا کرد در دل شوق مردن
که دشمن هم نجستی مرگ دشمن
بنوعی رغبت مردن فزون بود
که دیدار طبیبان بدشگون بود
گه تسلیم جان بیمار خوشخو
شکفته همچو گل در دامن بو
چنان آسان سوی لب جان زتن رفت
که گفتی از زبان بر دل سخن رفت
شراب زندگانی شد چنان تلخ
کز آب زندگی گردد دهان تلخ
ز شیرینی که دارد در نظر مرگ
شکرخوانی نمی باشد مگر مرگ
عجب نبود که بی تمهید اسباب
بذوق خویش گردد کشته سیماب
عدم را بر وجود آنکس که بگزید
چو شمع از زندگی آزار می دید
وبا جاروب رفت روب برداشت
درین محنت سرا یک زنده نگذاشت
بخاک افتاد هر سو مرد عریان
چو گاه برگریزان صحن بستان
زبس در کوچه فرش از مرده افتاد
نشان از کوچه تابوت می داد
زمین میدان رزمی گشته یکدست
زپا افتاده ای در هر قدم هست
بساط خاک شد چون بزم باده
بهر سو گرسنه مستی فتاده
سیاهان دکن چون موج سوهان
فتاده در گذرها خشک و عریان
برون نارفتن از منزل فتوحیست
کنون هر کوچه ای سوهان روحیست
اگر شهری فنا گردد سراسر
که را کور و کفن گردد میسر
کفن را تا کفن دوز آورد پیش
ببیند پاره رخت هستی خویش
بکار خود بدی مشغول غسال
که دست از زندگی شستی در آنحال
فغان اندر دهان نوحه گر بود
که در کوی خموشانش گذر بود
چو کوره کنده را آماده دیدی
در آنجا گور کن خود وا کشیدی
بجا ناخوانده حافظ عشر یاسین
رساند الحمد هستی را بآمین
دوا در دست چون رفتی پرستار
فتادی بیشتر از اشک بر خاک
بمهمانخانه خاک از پی هم
زبس مهمان فرستد مرگ هر دم
زمین چون میزبان تنگ مأوا
خجالت می کشید از تنگی جا
بگوری چند کس بر روی هم بود
نموداری ز نال و از قلم بود
بقبر از بسکه تنگی جا نهشته
بی پرسش عجب کاید فرشته
چو خاشاک وجود بی بقا سوخت
وبا را شعله دیگر کمتر افروخت
مزاج دهر از اخلاط پر بود
اجل یکچند دست و تیغش آسود
جهان را خوردن مسهل سرآمد
طبیب مرگ دیگر کمتر آمد
فلک ما را پی آزار دارد
بآدم این ستمگر کار دارد
بگلزار دکن از تخم انسان
رها شد جابجا مشتی پریشان
توان صد سرو را از بیخ افکند
زسبزان دکن دل کی توان کند
فلک بگذاشت در آن باغ و بستان
نهالی چند بهر تخم ریحان
دکن چون عرصه شطرنج گردید
بیک خانه دو کس کمتر توان دید
چه می گویم دو کس در یکسرا چیست
دو منزل را یک آدم اینزمان نیست
ز چندین مهره خاک مجازی
بماند یک ولی پایان بازی
بیک سرزنده شد روشن هزاری
چو آن شمعی که سوزد بر مزاری
بباقیمانده های تیغ ایام
سرآمد خشکسالی کام و ناکام
بهاری آمد و گلخن چمن شد
زسال نو همه غمها کهن شد
قدوم عیش را از هر کرانه
زده ابر بهاری تازیانه
ز تأثیر هوای برشکالی
اثر باقی نماند از خشکسالی
جهان از خرمی بر خویش بالید
گل قالی ز پامالی نخوابید
بزیر آسمان تا بر کنی سر
حباب آسا شودتر جامه در بر
زبس نرم از رطوبت گشت آهن
جرس خود پنبه شد در منع شیون
فتادی گر کسی را طشت از بام
ز رسوائی خبر نشنیدی ایام
اگر خورشید گاهی رخ نمودی
چو ماه نو پس از یکماه بودی
پر از گل کرد گردون این طبق را
چو خوش گرداند آن روی ورق را
هوا از بس رطوبت می فزاید
بگوش آواز آب از باد آید
بنان را بر قلم تا می فشاری
هوا در خامه گردد آب جاری
بدشت از قوت سرپنجه شهباز
شنا می کرد و نامش بود پرواز
زتأثیر رطوبت نیست مشکل
که زنگ شیشه ساعت شود گل
غبار از پای تا بر سر رسیده
شده ابری وزان باران چکیده
چنان گل از هوا شاداب می شد
که از آسیب شبنم آب می شد
چمن چندان نزاکت کار برده
که خار از دست گلچین زخم خورده
بشست و شوی خود چون سبزه خیزد
بسر از طاس نرگس آبریزد
ازین سبزه که رست از تن زیاده
بره بینی سواران را پیاده
نخیزد با همه کشورستانی
غبار از لشکر صاحبقرانی
زبس آبای علوی مهربانند
بکشت ذره ای یکدجله رانند
چنان باران عنان از کف رها کرد
که روزن چشم نتوانست واکرد
بهار آن مطرب پرکار تردست
زباران تار بر چنگ فلک بست
جهان زین ساز پربرگ و نوا شد
نوای عیش از دل غمزدا شد
سه ماه این نغمه تر بود در کار
که از سازش نشد بگسسته یک تار
چگویم با تو این مطرب چه پرداخت
در و دیوار را در وجد انداخت
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۹ - در شکستن دست خود گفته
کیم من داغداری از زمانه
بهر داغی خدنگ را نشانه
ز گمنامی بشهر خود غریبی
شکسته خاطری محنت نصیبی
هدف وارم همیشه رو گشاده
به پیش تیر تقدیر ایستاده
ز رفعت بی نصیبم دارد ایام
عجب نبود اگر افتادم از بام
زاوج بام تا منزلگه خاک
متاعی خوش نکرد این جان غمناک
عجب راهی که بیش از ده قدم نیست
درو از خوف و محنت هیچ کم نیست
کسیرا کاینچنین راهی بپیش است
خطر در منزلش از راه بیش است
کنون سامان دردم بیشتر شد
شکست دست سود این سفر شد
سپهر از بهر آن دستم شکسته
که نگشایم گره از کار بسته
فلک کس را مسلم کی رها کرد
شکسته بسته ای در کار ما کرد
کسی از دست او سالم نجسته است
فلک دست همه بر تخته بسته است
از آن بر گردنم بسته است ایندست
که اندر گردنم ناموس در دست
کسی کو خدمت محنت پسندد
چنین باید به سینه دست بندد
شکست دست می باید زدل بیش
اگر دستی نهد کس بر دل ریش
بجای پا کلیم از شوق دیدار
بسر می رفت تا منزلگه یار
از آن بنهاد چرخ مردم آزار
بگردن کندش از دست ورم دار
بچشم دهر بودم خار پیوست
کنونم برندارد چون بیکدست
بجرم اینکه دایم می پرستم
بگردن چون سبو بسته است دستم
فلک زد گشت چون غم را خزینه
زدستم قفل بر صندوق سینه
زتاب درد بی قوت چنانست
که گر نبضم بجنبد بشکند دست
تحرک پا کشیده است از میانه
شده انگشتها انگشت شانه
چه پرسی حال انگشتان افکار
بیک بستر فتاده پنج بیمار
چو باده سوی لب آید همیشه
ز دست دیگری مانند شیشه
بکف شد کار گیرائی چنان تنگ
که نتواند گرفتن از حنا رنگ
امیدم از گرفتن خوش بریده است
کسی شاعر بدین همت ندیده است
مرا سامان محنت هیچ کم نیست
بکف از باد دستی جز ورم نیست
زصدمه ساعدم نرم آنچنانست
که او مغز آستینم استخوانست
بیکسو می رود از دوش بازو
که او مغز آستینم استخوانست
بیکسو می رود از دوش بازو
باین شاهین نمی استد ترازو
گرفت از بار درد انگشتها خم
شد از تأثیر صحبت همچو خاتم
بود خم گشته دست درد پرور
بروی سینه همچون حلقه بر در
همیشه بسته است این دست افکار
بمهد سینه همچون طفل بیمار
ز تاب درد می غلطم بهر سو
که خواهد مهد جنبان طفل بدخو
مرا درد آنچنان بیتاب دارد
که بختم آرزوی خواب دارد
بنوعی داردم ایندست دلگیر
که هر انگشت بر من می زند تیر
تو گوئی پنجه ام دست چنارست
که از موج نسیمی بیقرارست
زدست دیگری نالد همه کس
زدست خویش می نالم من و بس
بسان نامه سرتاپا شکستم
شکسته چند جا چون قرعه دستم
دو دستم قرعه آمد تخته سینه
بعلم رمل هستم بی قرینه
پی این فال دائم قرعه انداز
که آید کی درستی از سفر باز
نماندم هیچ عضوی ناشکسته
چو شمشیرم سراپا تخته بسته
بهر شهری که ظلم از حد رود بیش
کسان بیرون روند از خانه خویش
بملک پیکرم از جور گردون
ز جای خود شده هر بند بیرون
فتاده ساعد و بازوی افکار
بروی صفحه سینه چو پرگار
خط زخم بتان مسطر همی خواست
باین پرگار مسطر می کنم راست
بتنگ آمد دلم از درد بازو
کنم پهلو تهی زین یار بدخو
بنوعی گشته ام از درد بیتاب
که دارم رشک بر آرام سیماب
کند چون ناخن آهنگ درازی
من آیم در مقام چاره سازی
که ترسم بسکه ضعفم گشته افزون
کشد دست مرا از شانه بیرون
شکست خاطرم خود بود ظاهر
شکسته خاطرم اکنون چو خاطر
نه بینی در میان این خلایق
چو من یک ظاهر و باطن موافق
همین چرخم نه دست بسته داد است
زبان طعن خلقی هم گشاد است
زهر کس چشم پرسش بیش دارم
جگر از طعنه او ریش دارم
زهر کس بود امید مومیائی
ازو دیدم شکست دل فزائی
برای جان شمع این شعله بس نیست
دگر این سرزنش هر لحظه از چیست
بر اطراف من خاطر شکسته
همیشه مهربان یاران نشسته
کشیده بر من رنجور دلگیر
زبان اعتراضی همچو شمشیر
باین حرفم یکی دل می خراشد
چرا باید کسی در بام باشد
یکی گوید چو پایت رفت ازجا
زره بایست برگردی ببالا
دگر گوید چو ظاهر شد فتادن
میان راه بایست ایستادن
چه می گوید ببین آن یار دلسوز
نبایستی فتادن تا شود روز
شب تاریک و راه بام بس دور
از آن گردیده ای زینگونه رنجور
یکی گوید ره نارفته رفتن
بلد بایست همره بر گرفتن
باین محنت مرا از خلق پیوست
سخن باید شنیدن جمله زین دست
از آنها آنکه بهتر می سراید
زبان در طعن مستی می گشاید
زهی غافل ز بازیهای ایام
نمی افتد مگر هشیار از بام
نمی داند چو آمد وعده کار
تو خواهی مست باش و خواه هشیار
چه جاری گشت تقدیر الهی
بلا نازل شود خواهی نخواهی
چه شد تقدیر کس می افتد از بام
اگر گیرد درون چاه آرام
بهر داغی خدنگ را نشانه
ز گمنامی بشهر خود غریبی
شکسته خاطری محنت نصیبی
هدف وارم همیشه رو گشاده
به پیش تیر تقدیر ایستاده
ز رفعت بی نصیبم دارد ایام
عجب نبود اگر افتادم از بام
زاوج بام تا منزلگه خاک
متاعی خوش نکرد این جان غمناک
عجب راهی که بیش از ده قدم نیست
درو از خوف و محنت هیچ کم نیست
کسیرا کاینچنین راهی بپیش است
خطر در منزلش از راه بیش است
کنون سامان دردم بیشتر شد
شکست دست سود این سفر شد
سپهر از بهر آن دستم شکسته
که نگشایم گره از کار بسته
فلک کس را مسلم کی رها کرد
شکسته بسته ای در کار ما کرد
کسی از دست او سالم نجسته است
فلک دست همه بر تخته بسته است
از آن بر گردنم بسته است ایندست
که اندر گردنم ناموس در دست
کسی کو خدمت محنت پسندد
چنین باید به سینه دست بندد
شکست دست می باید زدل بیش
اگر دستی نهد کس بر دل ریش
بجای پا کلیم از شوق دیدار
بسر می رفت تا منزلگه یار
از آن بنهاد چرخ مردم آزار
بگردن کندش از دست ورم دار
بچشم دهر بودم خار پیوست
کنونم برندارد چون بیکدست
بجرم اینکه دایم می پرستم
بگردن چون سبو بسته است دستم
فلک زد گشت چون غم را خزینه
زدستم قفل بر صندوق سینه
زتاب درد بی قوت چنانست
که گر نبضم بجنبد بشکند دست
تحرک پا کشیده است از میانه
شده انگشتها انگشت شانه
چه پرسی حال انگشتان افکار
بیک بستر فتاده پنج بیمار
چو باده سوی لب آید همیشه
ز دست دیگری مانند شیشه
بکف شد کار گیرائی چنان تنگ
که نتواند گرفتن از حنا رنگ
امیدم از گرفتن خوش بریده است
کسی شاعر بدین همت ندیده است
مرا سامان محنت هیچ کم نیست
بکف از باد دستی جز ورم نیست
زصدمه ساعدم نرم آنچنانست
که او مغز آستینم استخوانست
بیکسو می رود از دوش بازو
که او مغز آستینم استخوانست
بیکسو می رود از دوش بازو
باین شاهین نمی استد ترازو
گرفت از بار درد انگشتها خم
شد از تأثیر صحبت همچو خاتم
بود خم گشته دست درد پرور
بروی سینه همچون حلقه بر در
همیشه بسته است این دست افکار
بمهد سینه همچون طفل بیمار
ز تاب درد می غلطم بهر سو
که خواهد مهد جنبان طفل بدخو
مرا درد آنچنان بیتاب دارد
که بختم آرزوی خواب دارد
بنوعی داردم ایندست دلگیر
که هر انگشت بر من می زند تیر
تو گوئی پنجه ام دست چنارست
که از موج نسیمی بیقرارست
زدست دیگری نالد همه کس
زدست خویش می نالم من و بس
بسان نامه سرتاپا شکستم
شکسته چند جا چون قرعه دستم
دو دستم قرعه آمد تخته سینه
بعلم رمل هستم بی قرینه
پی این فال دائم قرعه انداز
که آید کی درستی از سفر باز
نماندم هیچ عضوی ناشکسته
چو شمشیرم سراپا تخته بسته
بهر شهری که ظلم از حد رود بیش
کسان بیرون روند از خانه خویش
بملک پیکرم از جور گردون
ز جای خود شده هر بند بیرون
فتاده ساعد و بازوی افکار
بروی صفحه سینه چو پرگار
خط زخم بتان مسطر همی خواست
باین پرگار مسطر می کنم راست
بتنگ آمد دلم از درد بازو
کنم پهلو تهی زین یار بدخو
بنوعی گشته ام از درد بیتاب
که دارم رشک بر آرام سیماب
کند چون ناخن آهنگ درازی
من آیم در مقام چاره سازی
که ترسم بسکه ضعفم گشته افزون
کشد دست مرا از شانه بیرون
شکست خاطرم خود بود ظاهر
شکسته خاطرم اکنون چو خاطر
نه بینی در میان این خلایق
چو من یک ظاهر و باطن موافق
همین چرخم نه دست بسته داد است
زبان طعن خلقی هم گشاد است
زهر کس چشم پرسش بیش دارم
جگر از طعنه او ریش دارم
زهر کس بود امید مومیائی
ازو دیدم شکست دل فزائی
برای جان شمع این شعله بس نیست
دگر این سرزنش هر لحظه از چیست
بر اطراف من خاطر شکسته
همیشه مهربان یاران نشسته
کشیده بر من رنجور دلگیر
زبان اعتراضی همچو شمشیر
باین حرفم یکی دل می خراشد
چرا باید کسی در بام باشد
یکی گوید چو پایت رفت ازجا
زره بایست برگردی ببالا
دگر گوید چو ظاهر شد فتادن
میان راه بایست ایستادن
چه می گوید ببین آن یار دلسوز
نبایستی فتادن تا شود روز
شب تاریک و راه بام بس دور
از آن گردیده ای زینگونه رنجور
یکی گوید ره نارفته رفتن
بلد بایست همره بر گرفتن
باین محنت مرا از خلق پیوست
سخن باید شنیدن جمله زین دست
از آنها آنکه بهتر می سراید
زبان در طعن مستی می گشاید
زهی غافل ز بازیهای ایام
نمی افتد مگر هشیار از بام
نمی داند چو آمد وعده کار
تو خواهی مست باش و خواه هشیار
چه جاری گشت تقدیر الهی
بلا نازل شود خواهی نخواهی
چه شد تقدیر کس می افتد از بام
اگر گیرد درون چاه آرام
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
این حیله سازی فلک کینه دار هیچ
وین مکر دور دایره بی مدار هیچ
این دشمنی نه فلک و هفت کوکبش
وین دوستی دنیی ناپایدارهیچ
این عمر بی بقا که نکرد او بکس وفا
وین دولت دو روزه بی اعتبار هیچ
این تاج و تخت و سلطنت و جاه و کوکبه
وین لشکر و خزانه و این گیرو دار هیچ
این میری و وزیری و خرگاه و طمطراق
وین اسب و اشتران و قطار و مهار هیچ
این مال و ملک و آب و زمین و سرای و باغ
وین نقد و جنس و دردسر بیشمار هیچ
این جست و جوی منصب و اسباب و حرص و جاه
این کار و بار دنیی واین دینه دار هیچ
این طاعت ریائی و این علم بی عمل
این حیله های فتوی و این حیله کار هیچ
این واعظان عشوه فروشان بی صلاح
وین زاهدان بیخبر از عشق یار هیچ
این مفتی مزور و شیخان باریا
وین قاضیان حیله گر رشوه خوار هیچ
این چار عنصر و سه موالید و شش جهت
وین قسمت طبایع و این هر چهار هیچ
این حس های ظاهر و باطن که گفته اند
وین عقل و نفس پر شر ناسازگار هیچ
جز طاعت و عبادت و اخلاص ویاد دوست
جز صدق و راستی بخدا می شمار هیچ
جز ذوق و شوق باطن و اسرار معرفت
جز دید یار و وصل خداوندگار هیچ
غیر از فنا و عجز و اسیری و نیستی
جز سوز عشق حضرت پروردگار هیچ
وین مکر دور دایره بی مدار هیچ
این دشمنی نه فلک و هفت کوکبش
وین دوستی دنیی ناپایدارهیچ
این عمر بی بقا که نکرد او بکس وفا
وین دولت دو روزه بی اعتبار هیچ
این تاج و تخت و سلطنت و جاه و کوکبه
وین لشکر و خزانه و این گیرو دار هیچ
این میری و وزیری و خرگاه و طمطراق
وین اسب و اشتران و قطار و مهار هیچ
این مال و ملک و آب و زمین و سرای و باغ
وین نقد و جنس و دردسر بیشمار هیچ
این جست و جوی منصب و اسباب و حرص و جاه
این کار و بار دنیی واین دینه دار هیچ
این طاعت ریائی و این علم بی عمل
این حیله های فتوی و این حیله کار هیچ
این واعظان عشوه فروشان بی صلاح
وین زاهدان بیخبر از عشق یار هیچ
این مفتی مزور و شیخان باریا
وین قاضیان حیله گر رشوه خوار هیچ
این چار عنصر و سه موالید و شش جهت
وین قسمت طبایع و این هر چهار هیچ
این حس های ظاهر و باطن که گفته اند
وین عقل و نفس پر شر ناسازگار هیچ
جز طاعت و عبادت و اخلاص ویاد دوست
جز صدق و راستی بخدا می شمار هیچ
جز ذوق و شوق باطن و اسرار معرفت
جز دید یار و وصل خداوندگار هیچ
غیر از فنا و عجز و اسیری و نیستی
جز سوز عشق حضرت پروردگار هیچ
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
با درد عشق جانان درمان چه کار دارد
با بی سران سودا سامان چه کار دارد
گر آشنای عشقی بیگانه از خرد شو
در بزم اهل دانش نادان چه کار دارد
تا از خودی نگردی فانی خدا نه بینی
در مجلس گدایان سلطان چه کار دارد
زاهد که هست خودبین هرگز نشدخدابین
باکفر بت پرستان ایمان چه کار دارد
از حکم اوست ای دل هر نیک و بد که بینی
با حکم کردگاری دوران چه کار دارد
هرگز وفا نکردند خوبان بعهد و پیمان
در پیش بیوفایان پیمان چه کار دارد
آزاده شد اسیری از قید درد دوری
با محرمان وصلش هجران چه کار دارد
با بی سران سودا سامان چه کار دارد
گر آشنای عشقی بیگانه از خرد شو
در بزم اهل دانش نادان چه کار دارد
تا از خودی نگردی فانی خدا نه بینی
در مجلس گدایان سلطان چه کار دارد
زاهد که هست خودبین هرگز نشدخدابین
باکفر بت پرستان ایمان چه کار دارد
از حکم اوست ای دل هر نیک و بد که بینی
با حکم کردگاری دوران چه کار دارد
هرگز وفا نکردند خوبان بعهد و پیمان
در پیش بیوفایان پیمان چه کار دارد
آزاده شد اسیری از قید درد دوری
با محرمان وصلش هجران چه کار دارد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
اگر چه عاشقیم ورند و قلاش
بنام زهد گشتم در جهان فاش
ز قید ننگ و ناموسیم آزاد
ز جام عشق سرمستیم و اوباش
سخن از عقل و هشیاری و تقوی
مگو با عاشقان مست و قلاش
اگر خواهی جمال یار بینی
ز لوح دل نقوش غیر بتراش
ز دیدار تو محروم است زاهد
که شد بی بهره از خورشید خفاش
چو دیگ بی نمک مخروش واعظ
دل دانا به خار جهل مخراش
اسیری دین و دنیا چون حجابست
بکوی عشق خوش بی این و آن باش
بنام زهد گشتم در جهان فاش
ز قید ننگ و ناموسیم آزاد
ز جام عشق سرمستیم و اوباش
سخن از عقل و هشیاری و تقوی
مگو با عاشقان مست و قلاش
اگر خواهی جمال یار بینی
ز لوح دل نقوش غیر بتراش
ز دیدار تو محروم است زاهد
که شد بی بهره از خورشید خفاش
چو دیگ بی نمک مخروش واعظ
دل دانا به خار جهل مخراش
اسیری دین و دنیا چون حجابست
بکوی عشق خوش بی این و آن باش
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
تا شد سپر بلایش دل درویش
هر لحظه رسد زخم دگر برجگر ریش
پیوسته بشمشیر جفا یار ستمکار
بی رحم زند بردل بیچاره من ریش
گویی که رسد بر دل و جان مرهم تازه
هر تیر که بر سینه من آید از آن کیش
با ما مگرش مهر و وفا هست ز یادت
چون جور و جفایش بمن آید ز همه بیش
بنگر که چه سانست نکو خواهی نادان
از عقل دهد توبه مرا عقل بداندیش
زین بادیه هرگز نبرد راه بمنزل
هر کس که نهد پای درین ره بسر خویش
خواهی که اسیری بودت بار بوصلش
از خود گذر و مرد صفت نه قدمی پیش
هر لحظه رسد زخم دگر برجگر ریش
پیوسته بشمشیر جفا یار ستمکار
بی رحم زند بردل بیچاره من ریش
گویی که رسد بر دل و جان مرهم تازه
هر تیر که بر سینه من آید از آن کیش
با ما مگرش مهر و وفا هست ز یادت
چون جور و جفایش بمن آید ز همه بیش
بنگر که چه سانست نکو خواهی نادان
از عقل دهد توبه مرا عقل بداندیش
زین بادیه هرگز نبرد راه بمنزل
هر کس که نهد پای درین ره بسر خویش
خواهی که اسیری بودت بار بوصلش
از خود گذر و مرد صفت نه قدمی پیش
ابوعلی عثمانی : دیباچه
بخش ۳ - امّا بعدُ
این رسالتی است که نبشت بندۀ محتاج بخدای عزّوَجلّ عبدالکریم بن هوازن القشیری بجماعة صوفیان بشهرهای اسلام اندر سنه سبع و ثلثین و اربعمائه.
بدانید رَحِمَکُمُ اللّهُ که خداوند سبحانه این طایفه را گزیدگان اولیاء خویش کرد. و فضل ایشان پیدا گردانید بر جمله بندگان خویش پس از رسولان و انبیاء صَلَواتُ اللّهِ عَلَیْهِمْ و دلهای ایشان معدن رازهای خویش کرد و مخصوص گردانید ایشانرا به پیدا کردن انوار خویش بر ایشان. و ایشان فریاد رس خلق اند و بهرجا که باشند گردش ایشان با حق بود. و روشن گردانید ایشانرا از تیرگیهای بشریّت و بدرجة مشاهدة رسانید بدانچه تجلّی کرد ایشانرا از حقیقت یگانگی خویش، و توفیق داد ایشانرا بقیام آداب بندگی و حاضر گردانید بمجاری احکام خداوندی. قیام کردند بگزاردن آنچه واجب بود بر ایشان بفرمان و بحقیقت رسیدند بدانچه از ایزد سبحانه تعالی بود مر ایشانرا از گردانیدن و تصرّف . پس با خدای گشتند بصدق افتقار. و بدانچه از ایشان حاصل آمد از اعمال، پشت باز نگذاشتند و با احوال صافی خویش ایمن نبودند. دانستند که هرچه خواست، کرد و آنرا که خواست از بندگان برگزید و خلق را بروی حکم نرسد. و هیچ مخلوقی را بر وی حقّی واجب نیاید. و ثواب او ابتداء فضل بود و عذابش حکمی بود بعدل و فرمانش قضائی جزم.
پس بدانید رَحِمکُمُ اللّهُ که خداوندان حقیقت ازین طایفه پیشتر برفتند. و اندر زمانۀ ما از آن طایفه نماند مگر اثر ایشان. واندر این معنی شاعر می گوید. شعر:
أَمَّا الْخِیامُ فَإِنَّها کَخِیامِهِمْ
وَأَری نِساءَ الْحَیِّ غَیْرَ نِسائِها
خیمها ماننده است بخیمهای ایشان ولیکن قبیله نه آن قبیله است. واندر طریقت فترة پیدا آمد لا بلکه یکسره مندرس گشت بحقیقت و پیروان کی این طریقت را دانستند برفتند و اندکی اند برنایان که بسیرت و طریقت ایشان اقتداء کنند، ورع برفت و بساط او بر نوشته آمد و طمع اندر دلهای قوی شد و بیخ فرو برد و حرمت شریعت از دلها بیرون شد و ناباکی اندر دین قوی ترین سببی دانند، و دست بداشتند تمیز کردن میان حلال و حرام. ترک حرمت و بی حشمتی دین خویش کردند و آسان فراز گرفتند گزاردن عبادتها و نماز و روزه را خوار فراز گرفتند و اسب اندر میدان غفلت همی تازند و همه میل گرفتند بحاصل کردن شهوتها و ناباکی بفرا گرفتن حرام و نفع خویش نگاه داشتن بدانچه از بازاریان و اصحاب سلطان فرا گیرند و بدین بی حرمتیها فرو نیامده و بسنده نکردند و اشارت کردند به برترین حقائق و احوال و دعوی کردند که ایشان از حدّ بندگی برگذشتند و بحقیقت وصال رسیدند و ایشان قائم اند بحق، حکمهای وی بر ایشان همی رود و ایشان از آن محو اند و بهرچه ایثار کنند و دست بدارند خدایرا عَزَّوَجَلَّ با ایشان عتاب نیست و آنچه کنند بر ایشان ملامت نیست و خویشتن از آن همی شمرند کی اسرار احدیّت ایشانرا پیدا کردند و ایشانرا صافی گردانیدند از صفات بشریّت و آن حکم از ایشان برخاست و از خویشتن فانی گشتند و باقی اند بانوار صمدیّت. گفتار و کردار ایشان نه بایشانست، و این غایت بی حرمتی و ترک ادب است.
و چون درازشد این حال کی در وی ایم بدانچه اشاره کردم ببرخی از وی اندرین قصّه و تا بدین غایت زبان نگشادم بانکار، از رشک برین طریقت که یاد کنم اهل این طریقت را به بدی. و یا مخالفتی راه یابد کی عیب ایشان آشکارا گرداند از بهر آنک مخالفان این طایفه را و منکران ایشان را اندر دنیا بلاهای صعب بود. و چشم همی داشتم که این فترت بگذرد و بریده گردد و باصلاح آید و مگر حق سُبْحانَهُ و تَعالی بفضل خویش بیداری پدید آرد آنرا که ازین طریقه برگشت اندر ضایع کردن آداب این طایفه. و هر روز کار صعب تر است. و بیشتر اهل زمانه اندر دیار تباهی همی افزایند و ترسیدم بر دلها که اعتقاد کنند کی ابتداء این طریقت همچنین بودست. و بنابراین قاعده کردند و و سلف برین جمله برفتند. و این رسالت تعلیق کردم بشما أکْرَمَکُمُ اللّهُ و یاد کردم اندر وی بعضی از سیرت پیروان این طایفه اندر آداب و اخلاق و معاملات و نیّتهای دلهای ایشان و آنچه اشارت کرده اند از وجدهای ایشان و چگونگی زیادت درجات ایشان از بدایت تا بنهایت. تا مریدان این طایفه را قوّتی بود و اندر نشر کردن این شکایت مرا تسلّی باشد. و از خداوند کریم فضل و مثوبت حاصل آید. و یاری خواهم از خداوند سُبْحانَهُ وَتَعالی در آنچه یاد کنم و کفایت از وی خواهم و عصمت از خطا. و درود و آمرزش خواهم و رهانیدن ازو. و وی بفضل سزاوار است و بر آنچه خواهد قادر.
بدانید رَحِمَکُمُ اللّهُ که خداوند سبحانه این طایفه را گزیدگان اولیاء خویش کرد. و فضل ایشان پیدا گردانید بر جمله بندگان خویش پس از رسولان و انبیاء صَلَواتُ اللّهِ عَلَیْهِمْ و دلهای ایشان معدن رازهای خویش کرد و مخصوص گردانید ایشانرا به پیدا کردن انوار خویش بر ایشان. و ایشان فریاد رس خلق اند و بهرجا که باشند گردش ایشان با حق بود. و روشن گردانید ایشانرا از تیرگیهای بشریّت و بدرجة مشاهدة رسانید بدانچه تجلّی کرد ایشانرا از حقیقت یگانگی خویش، و توفیق داد ایشانرا بقیام آداب بندگی و حاضر گردانید بمجاری احکام خداوندی. قیام کردند بگزاردن آنچه واجب بود بر ایشان بفرمان و بحقیقت رسیدند بدانچه از ایزد سبحانه تعالی بود مر ایشانرا از گردانیدن و تصرّف . پس با خدای گشتند بصدق افتقار. و بدانچه از ایشان حاصل آمد از اعمال، پشت باز نگذاشتند و با احوال صافی خویش ایمن نبودند. دانستند که هرچه خواست، کرد و آنرا که خواست از بندگان برگزید و خلق را بروی حکم نرسد. و هیچ مخلوقی را بر وی حقّی واجب نیاید. و ثواب او ابتداء فضل بود و عذابش حکمی بود بعدل و فرمانش قضائی جزم.
پس بدانید رَحِمکُمُ اللّهُ که خداوندان حقیقت ازین طایفه پیشتر برفتند. و اندر زمانۀ ما از آن طایفه نماند مگر اثر ایشان. واندر این معنی شاعر می گوید. شعر:
أَمَّا الْخِیامُ فَإِنَّها کَخِیامِهِمْ
وَأَری نِساءَ الْحَیِّ غَیْرَ نِسائِها
خیمها ماننده است بخیمهای ایشان ولیکن قبیله نه آن قبیله است. واندر طریقت فترة پیدا آمد لا بلکه یکسره مندرس گشت بحقیقت و پیروان کی این طریقت را دانستند برفتند و اندکی اند برنایان که بسیرت و طریقت ایشان اقتداء کنند، ورع برفت و بساط او بر نوشته آمد و طمع اندر دلهای قوی شد و بیخ فرو برد و حرمت شریعت از دلها بیرون شد و ناباکی اندر دین قوی ترین سببی دانند، و دست بداشتند تمیز کردن میان حلال و حرام. ترک حرمت و بی حشمتی دین خویش کردند و آسان فراز گرفتند گزاردن عبادتها و نماز و روزه را خوار فراز گرفتند و اسب اندر میدان غفلت همی تازند و همه میل گرفتند بحاصل کردن شهوتها و ناباکی بفرا گرفتن حرام و نفع خویش نگاه داشتن بدانچه از بازاریان و اصحاب سلطان فرا گیرند و بدین بی حرمتیها فرو نیامده و بسنده نکردند و اشارت کردند به برترین حقائق و احوال و دعوی کردند که ایشان از حدّ بندگی برگذشتند و بحقیقت وصال رسیدند و ایشان قائم اند بحق، حکمهای وی بر ایشان همی رود و ایشان از آن محو اند و بهرچه ایثار کنند و دست بدارند خدایرا عَزَّوَجَلَّ با ایشان عتاب نیست و آنچه کنند بر ایشان ملامت نیست و خویشتن از آن همی شمرند کی اسرار احدیّت ایشانرا پیدا کردند و ایشانرا صافی گردانیدند از صفات بشریّت و آن حکم از ایشان برخاست و از خویشتن فانی گشتند و باقی اند بانوار صمدیّت. گفتار و کردار ایشان نه بایشانست، و این غایت بی حرمتی و ترک ادب است.
و چون درازشد این حال کی در وی ایم بدانچه اشاره کردم ببرخی از وی اندرین قصّه و تا بدین غایت زبان نگشادم بانکار، از رشک برین طریقت که یاد کنم اهل این طریقت را به بدی. و یا مخالفتی راه یابد کی عیب ایشان آشکارا گرداند از بهر آنک مخالفان این طایفه را و منکران ایشان را اندر دنیا بلاهای صعب بود. و چشم همی داشتم که این فترت بگذرد و بریده گردد و باصلاح آید و مگر حق سُبْحانَهُ و تَعالی بفضل خویش بیداری پدید آرد آنرا که ازین طریقه برگشت اندر ضایع کردن آداب این طایفه. و هر روز کار صعب تر است. و بیشتر اهل زمانه اندر دیار تباهی همی افزایند و ترسیدم بر دلها که اعتقاد کنند کی ابتداء این طریقت همچنین بودست. و بنابراین قاعده کردند و و سلف برین جمله برفتند. و این رسالت تعلیق کردم بشما أکْرَمَکُمُ اللّهُ و یاد کردم اندر وی بعضی از سیرت پیروان این طایفه اندر آداب و اخلاق و معاملات و نیّتهای دلهای ایشان و آنچه اشارت کرده اند از وجدهای ایشان و چگونگی زیادت درجات ایشان از بدایت تا بنهایت. تا مریدان این طایفه را قوّتی بود و اندر نشر کردن این شکایت مرا تسلّی باشد. و از خداوند کریم فضل و مثوبت حاصل آید. و یاری خواهم از خداوند سُبْحانَهُ وَتَعالی در آنچه یاد کنم و کفایت از وی خواهم و عصمت از خطا. و درود و آمرزش خواهم و رهانیدن ازو. و وی بفضل سزاوار است و بر آنچه خواهد قادر.
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۱۶ - فصل
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۲۵ - فصل