عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۲ - تجدید مطلع
چو گشت رایت دارای روزگار عیان
سپاه ظلمت شب منهزم شد از میدان
مگر تو گفتی شد نور مهدوی ظاهر
مگر تو گفتی شد رجعت امام زمان
ولیّ حضرت داور، وصیّ پیغمبر
سلیل حیدر صفدر خلاصه ی امکان
ز انبیا همه اقدم بر اوصیا خاتم
امام اکبر و اعظم خلیفه ی رحمان
به وصف قدرش یک نسخه سربسر توراة
به مدح ذاتش یک آیه جمله ی قرآن
قصایدی که به مدحش نوشته کاتب صُنع
نخست مطلع آن «هل اتی علی الانسان»
نه واجب است و نه ممکن وجود کامل او
بود چنانکه توان گفتش هم این و هم آن
ولیّ مطلق و فیض نخست و جلوه ی حق
کمال قدرت و غیث زمین و غوث زمان
همه ملایک از بهر خدمتش چاکر
همه خلایق بر، خوان نعمتش مهمان
اگر، ز صنف ملک خوانمش زهی تهمت
اگر، ز نوع بشر دانمش زهی بهتان
تمام ریزه خور خوان نعمت اویند
ز جنّ و انس و شریف و وضیع و خورد و کلان
اگر که پرتو لطفش معین ذرّه شود
شود ز چشمه ی خورشید خشک تر، عمّان
سحاب جودش گر قطره را کند یاری
شود جهان همه دریا، کران تا به کران
اگر که صولت او روبرو شود، به جِبال
زبیم او همه گردند همچو ریگ روان
نهیب قهرش اگر در، رسد به گوش فلک
اسد، به دامن جدی و حمل شود پنهان
اگر، به ابلق لیل و نهار اشاره کند
که تا روند عنان بر عنان به یک عنوان
روند گوش به گوش از نهیب سطوت او
چنانکه تفرقه ی روز و شب ز هم نتوان
به مهر و ماه کند امر، اگر، به سرعت سیر
به نیم لحظه نمایند طیّ تمام زمان
اگر که ذرّه یی از علم او به خلق رسد
شوند خلق جهان هریکی چو صد لقمان
اگر، ز وسعت خلقش مدد به نقطه رسد
کند به دایره مرکز احاطه دایره سان
اگر، ز چهره ی عفوش نقاب بر گیرد
به هر گناه شود عذرخواه صد غفران
ز وصف قدر و جلالش زبان ناطقه لال
نمی رسد به کمالش قیاس وهم و گمان
خوش آن زمان که در آید برون زمکمن غیب
شود جهان همه از یُمن مقدمش چو جنان
ز جور و ظلم و تعدّی جهان شود خالی
به عهد عدلش گردد زمانه امن چنان
که آشیانه کبوتر، کند به چنگل باز
به گلّه گرگ شود پاسبان به جای شبان
نفاق و کفر به ایمان بدل شود، که اگر
به نی دمند برآید از آن صدای اذان
به چوب خشگ ببندد چو اوّل و ثانی
شود ز معجز او چوب خشگ سبز چنان
که سُست عهدان در اعتقاد سُست شوند
جدا شود چو شب تیره کفر از ایمان
شها، به جان تو سوگند شوق دیدارت
ز ناشکیب دلم بُرده صبر و تاب و توان
نه روز هجر سر آید نه عمر، می ماند
رسیده عمر به پایان و هجر بی پایان
به قدر صبر توام عمر نوح می باید
که تا خلاص توان شد مگر از این طوفان
به عهد هجر تو باران فتنه می بارد
مگر که جودی وصل توام رهاند از آن
جهان پیر، پُر از ظلم و جور، شد آخر
ز قسطِ و عدل بکن این جهانِ پیر جوان
بپیچ دست قضا و ببند پای قدر
گرت نه بنده ی حکمند و تابع فرمان
برآر، دست خدایی ز آستین ای شاه
بگیر، ز اهل ستم دادِ دوده ی عدنان
هر آن سری که نباشد به خطّ فرمانت
قلم صفت سرِ او را، به تیغ شق گردان
پی ثنای تو اشعار من چنان ماند
که دُر، برند، به دریا و گوهر اندر کان
چنان نماید شعرم که ابلهانه برند
شکر، به خطّه ی بنگاله زیره در کرمان
ولیک بلبل باید که در محبّت گل
به صد ترانه و دستان همی کند افغان
بود، به مدح و ثنای تو ذات من مجبور
که مام داده به عشق تو شیرم از پستان
اگرچه لایق مدح تو نیست اشعارم
ولی چه چاره جز اینم نبود در دکّان
صفات مصطفوی گر برون ز ادراک است
به قدر قوّه نموده است سعی خود حسّان
ز مدح او نشد افزون مقام مصطفوی
ولی بماند ز حسّان به روزگار نشان
منم «وفایی» کز یُمن همّتت امروز
گذشته رشته ی نظمم ز گوهر غلطان
به مدحت تو شدم نکته سنج و نغمه سرا
که دوستی را، معیار باشد و میزان
همیشه تا که کند انّما افاده ی حصر
علی مفید ضرر، تا که هست و بهر زیان
بود برای محبّ تو منحصر شادی
رسد زیان و ضرر، مر، عدوت را، بر جان
پس از ثنای امام زمان بود لازم
زبان حالی از او گردد در زمانه بیان
که در مصیبت جدّش حسین تشنه جگر
همیشه در، اسف و حُزن و ماتم است و فغان
زبان حال مقامش به این سخن گویا
که کاش بودم و بستم به خدمت تو میان
هزار حیف نبودم به کربلا آن روز
که در رکاب تو سر داده جان کنم قربان
میان ما ز قضا طول دهر فاصله شد
نشد که تا بشوم پیش مرگت از دل و جان
به جرم اینکه چنین کرد دهر دون پرور
کشم به تیغ ز پروردگان او چندان
که چهر دهر نمایم ز خونشان رنگین
که دجله دجله کنم خون به روزگار روان
به انتقام فشارم گلوی دهر ز قهر
که تا برون کنمش خون فاسد از شریان
ولی اگر همه یکباره قتل عام کنم
تلافی سرِ یک موی اصغرت نتوان
سپاه ظلمت شب منهزم شد از میدان
مگر تو گفتی شد نور مهدوی ظاهر
مگر تو گفتی شد رجعت امام زمان
ولیّ حضرت داور، وصیّ پیغمبر
سلیل حیدر صفدر خلاصه ی امکان
ز انبیا همه اقدم بر اوصیا خاتم
امام اکبر و اعظم خلیفه ی رحمان
به وصف قدرش یک نسخه سربسر توراة
به مدح ذاتش یک آیه جمله ی قرآن
قصایدی که به مدحش نوشته کاتب صُنع
نخست مطلع آن «هل اتی علی الانسان»
نه واجب است و نه ممکن وجود کامل او
بود چنانکه توان گفتش هم این و هم آن
ولیّ مطلق و فیض نخست و جلوه ی حق
کمال قدرت و غیث زمین و غوث زمان
همه ملایک از بهر خدمتش چاکر
همه خلایق بر، خوان نعمتش مهمان
اگر، ز صنف ملک خوانمش زهی تهمت
اگر، ز نوع بشر دانمش زهی بهتان
تمام ریزه خور خوان نعمت اویند
ز جنّ و انس و شریف و وضیع و خورد و کلان
اگر که پرتو لطفش معین ذرّه شود
شود ز چشمه ی خورشید خشک تر، عمّان
سحاب جودش گر قطره را کند یاری
شود جهان همه دریا، کران تا به کران
اگر که صولت او روبرو شود، به جِبال
زبیم او همه گردند همچو ریگ روان
نهیب قهرش اگر در، رسد به گوش فلک
اسد، به دامن جدی و حمل شود پنهان
اگر، به ابلق لیل و نهار اشاره کند
که تا روند عنان بر عنان به یک عنوان
روند گوش به گوش از نهیب سطوت او
چنانکه تفرقه ی روز و شب ز هم نتوان
به مهر و ماه کند امر، اگر، به سرعت سیر
به نیم لحظه نمایند طیّ تمام زمان
اگر که ذرّه یی از علم او به خلق رسد
شوند خلق جهان هریکی چو صد لقمان
اگر، ز وسعت خلقش مدد به نقطه رسد
کند به دایره مرکز احاطه دایره سان
اگر، ز چهره ی عفوش نقاب بر گیرد
به هر گناه شود عذرخواه صد غفران
ز وصف قدر و جلالش زبان ناطقه لال
نمی رسد به کمالش قیاس وهم و گمان
خوش آن زمان که در آید برون زمکمن غیب
شود جهان همه از یُمن مقدمش چو جنان
ز جور و ظلم و تعدّی جهان شود خالی
به عهد عدلش گردد زمانه امن چنان
که آشیانه کبوتر، کند به چنگل باز
به گلّه گرگ شود پاسبان به جای شبان
نفاق و کفر به ایمان بدل شود، که اگر
به نی دمند برآید از آن صدای اذان
به چوب خشگ ببندد چو اوّل و ثانی
شود ز معجز او چوب خشگ سبز چنان
که سُست عهدان در اعتقاد سُست شوند
جدا شود چو شب تیره کفر از ایمان
شها، به جان تو سوگند شوق دیدارت
ز ناشکیب دلم بُرده صبر و تاب و توان
نه روز هجر سر آید نه عمر، می ماند
رسیده عمر به پایان و هجر بی پایان
به قدر صبر توام عمر نوح می باید
که تا خلاص توان شد مگر از این طوفان
به عهد هجر تو باران فتنه می بارد
مگر که جودی وصل توام رهاند از آن
جهان پیر، پُر از ظلم و جور، شد آخر
ز قسطِ و عدل بکن این جهانِ پیر جوان
بپیچ دست قضا و ببند پای قدر
گرت نه بنده ی حکمند و تابع فرمان
برآر، دست خدایی ز آستین ای شاه
بگیر، ز اهل ستم دادِ دوده ی عدنان
هر آن سری که نباشد به خطّ فرمانت
قلم صفت سرِ او را، به تیغ شق گردان
پی ثنای تو اشعار من چنان ماند
که دُر، برند، به دریا و گوهر اندر کان
چنان نماید شعرم که ابلهانه برند
شکر، به خطّه ی بنگاله زیره در کرمان
ولیک بلبل باید که در محبّت گل
به صد ترانه و دستان همی کند افغان
بود، به مدح و ثنای تو ذات من مجبور
که مام داده به عشق تو شیرم از پستان
اگرچه لایق مدح تو نیست اشعارم
ولی چه چاره جز اینم نبود در دکّان
صفات مصطفوی گر برون ز ادراک است
به قدر قوّه نموده است سعی خود حسّان
ز مدح او نشد افزون مقام مصطفوی
ولی بماند ز حسّان به روزگار نشان
منم «وفایی» کز یُمن همّتت امروز
گذشته رشته ی نظمم ز گوهر غلطان
به مدحت تو شدم نکته سنج و نغمه سرا
که دوستی را، معیار باشد و میزان
همیشه تا که کند انّما افاده ی حصر
علی مفید ضرر، تا که هست و بهر زیان
بود برای محبّ تو منحصر شادی
رسد زیان و ضرر، مر، عدوت را، بر جان
پس از ثنای امام زمان بود لازم
زبان حالی از او گردد در زمانه بیان
که در مصیبت جدّش حسین تشنه جگر
همیشه در، اسف و حُزن و ماتم است و فغان
زبان حال مقامش به این سخن گویا
که کاش بودم و بستم به خدمت تو میان
هزار حیف نبودم به کربلا آن روز
که در رکاب تو سر داده جان کنم قربان
میان ما ز قضا طول دهر فاصله شد
نشد که تا بشوم پیش مرگت از دل و جان
به جرم اینکه چنین کرد دهر دون پرور
کشم به تیغ ز پروردگان او چندان
که چهر دهر نمایم ز خونشان رنگین
که دجله دجله کنم خون به روزگار روان
به انتقام فشارم گلوی دهر ز قهر
که تا برون کنمش خون فاسد از شریان
ولی اگر همه یکباره قتل عام کنم
تلافی سرِ یک موی اصغرت نتوان
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۴ - در مدح حضرت ابوالفضل (ع)
امید راستی از چرخ کجمدار مدار
به راستان بود از کین به کجرویش مدار
به کینه بسته کمر از مجرّه تنگ همی
پی شکستن دلها جریست این جرّار
نمی توان به زمین پای را نهاد از بیم
ز بسکه شیشه ی دلها شکسته این غدّار
ز صدر زین به زمین زد، هزار رستم را
پیاده کرد زکین صد هزار، سامِ سوار
فشرد بسکه دلم را، فسرده شد که دراو
نمانده قطره ی خونی که نوشد این خونخوار
نه دست آنکه پی اش بر، ستیزه برخیزم
نه جای زیستنم در جهان نه پای فرار
ز دست ساقی دوران و گردش گردون
به ساغر است مرا خون دل به جای غفار
دگر، نه جان شکیبا مرا نه قلب صبور
نه تن که بار کشد هرچه او نماید بار
به غیر ناله نماند از وجود من اثری
که هست بی اثر، آن ناله نیز در دل یار
زیار بس گلّه دارم ولی شکایت او
به غیر او نکنم زانکه ننگ باشد و عار
کنم شکایت او هم مگر به حضرت او
که راز یار بباید نهفت از اغیار
به دوستی قسم ای دوست از تو خورسندم
به هر چه می کنی امّا مشو زمن بیزار
اگر بُرند، به شمشیر بند از بندم
به تیغم ار بنمایند تارتار، اوتار
به جان دوست که از دوست نگسلم پیوند
به زلف یار که دل بر ندارم از دلدار
ولی نه شرط محبّت بود، که بگذارند
کمینه چاکر خود را قرین عیب و عوار
که تا حسود به من نکته گیرد و گوید
چو یار تست جفاکار دل از او بردار
شود زبان حسودان دراز برمن و تو
به این روش اگر ای دوست می کنی رفتار
به دست خویش اگر بر سرم زنی خنجر
بزن ولی مگذارم به چرخ ناهنجار
که چرخ را به من از کین عداوتیست قدیم
حدیث کجروی اش بسکه کرده ام تکرار
اگر تو دوست شوی او به من نیابد دست
و گر تو یار شوی او به من ندارد کار
به تار زلف تو سوگند اگر تو یار شوی
برآورم من از این چرخ کجمدار دمار
به انتقام برآیم ز یُمن همّت دوست
به بینی اش کنم از رشته های نظم مهار
به سیرِ سرِّ ولای تو با ثبات قدم
نه از ثوابت او کمترم نه از سیّار
اگر احاطه به من دارد او تو می دانی
مرا، احاطه بر او بیش از اوست چندین بار
وجود او بود اندر وجود من مطوی
نه آشکار و نه پنهان بسان سنگ و شرار
به روی و موی تو سوگند اگر اشاره کنی
شبش به دیده کنم روز و روز چون شب تار
مرا، زعقرب کورش چه غم که می دانم
هزار منظر و افسون برای اژدر و مار
به دل ز خنجر مرّیخ او هراسم نیست
چو هست ناوک مژگان یار با من یار
ز سعد و نحس وی ام هیچ قبض و بسطی نیست
که قبض و بسط مرا، بسته شد به زلف نگار
اگر که میل کند طبعم از پی نخجیر
مرا بود حمل و جدی او کمینه شکار
همیشه باد در انکار و جهل چون بوجهل
کسی که فضل ابوالفضل را کند انکار
چنانکه بود پیمبر تویی برای حسین
نظیر جعفر طیّار و حیدر کرّار
روا بود، که به بی دستی افتخار کند
چو با تو آمده همدوش جعفر طیّار
اگر چه قابل یاری نیم ولی خواهم
به فضل خویش تفضّل کنی تو بر من زار
ببین که طبع چسان شد به مطلعی دیگر
بسان مطلع رویش مطالع الانوار
به راستان بود از کین به کجرویش مدار
به کینه بسته کمر از مجرّه تنگ همی
پی شکستن دلها جریست این جرّار
نمی توان به زمین پای را نهاد از بیم
ز بسکه شیشه ی دلها شکسته این غدّار
ز صدر زین به زمین زد، هزار رستم را
پیاده کرد زکین صد هزار، سامِ سوار
فشرد بسکه دلم را، فسرده شد که دراو
نمانده قطره ی خونی که نوشد این خونخوار
نه دست آنکه پی اش بر، ستیزه برخیزم
نه جای زیستنم در جهان نه پای فرار
ز دست ساقی دوران و گردش گردون
به ساغر است مرا خون دل به جای غفار
دگر، نه جان شکیبا مرا نه قلب صبور
نه تن که بار کشد هرچه او نماید بار
به غیر ناله نماند از وجود من اثری
که هست بی اثر، آن ناله نیز در دل یار
زیار بس گلّه دارم ولی شکایت او
به غیر او نکنم زانکه ننگ باشد و عار
کنم شکایت او هم مگر به حضرت او
که راز یار بباید نهفت از اغیار
به دوستی قسم ای دوست از تو خورسندم
به هر چه می کنی امّا مشو زمن بیزار
اگر بُرند، به شمشیر بند از بندم
به تیغم ار بنمایند تارتار، اوتار
به جان دوست که از دوست نگسلم پیوند
به زلف یار که دل بر ندارم از دلدار
ولی نه شرط محبّت بود، که بگذارند
کمینه چاکر خود را قرین عیب و عوار
که تا حسود به من نکته گیرد و گوید
چو یار تست جفاکار دل از او بردار
شود زبان حسودان دراز برمن و تو
به این روش اگر ای دوست می کنی رفتار
به دست خویش اگر بر سرم زنی خنجر
بزن ولی مگذارم به چرخ ناهنجار
که چرخ را به من از کین عداوتیست قدیم
حدیث کجروی اش بسکه کرده ام تکرار
اگر تو دوست شوی او به من نیابد دست
و گر تو یار شوی او به من ندارد کار
به تار زلف تو سوگند اگر تو یار شوی
برآورم من از این چرخ کجمدار دمار
به انتقام برآیم ز یُمن همّت دوست
به بینی اش کنم از رشته های نظم مهار
به سیرِ سرِّ ولای تو با ثبات قدم
نه از ثوابت او کمترم نه از سیّار
اگر احاطه به من دارد او تو می دانی
مرا، احاطه بر او بیش از اوست چندین بار
وجود او بود اندر وجود من مطوی
نه آشکار و نه پنهان بسان سنگ و شرار
به روی و موی تو سوگند اگر اشاره کنی
شبش به دیده کنم روز و روز چون شب تار
مرا، زعقرب کورش چه غم که می دانم
هزار منظر و افسون برای اژدر و مار
به دل ز خنجر مرّیخ او هراسم نیست
چو هست ناوک مژگان یار با من یار
ز سعد و نحس وی ام هیچ قبض و بسطی نیست
که قبض و بسط مرا، بسته شد به زلف نگار
اگر که میل کند طبعم از پی نخجیر
مرا بود حمل و جدی او کمینه شکار
همیشه باد در انکار و جهل چون بوجهل
کسی که فضل ابوالفضل را کند انکار
چنانکه بود پیمبر تویی برای حسین
نظیر جعفر طیّار و حیدر کرّار
روا بود، که به بی دستی افتخار کند
چو با تو آمده همدوش جعفر طیّار
اگر چه قابل یاری نیم ولی خواهم
به فضل خویش تفضّل کنی تو بر من زار
ببین که طبع چسان شد به مطلعی دیگر
بسان مطلع رویش مطالع الانوار
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۵ - تجدید مطلع
شها تو ماهی و مهرت به دل گرفته قرار
به بندگیّ تو دارم من از ازل اقرار
تویی که ماه بنی هاشمت همی خوانند
در آسمان نکویی و در سپهر وقار
تو آفتاب حجازی و ماه کنعانت
کلاف جان به کف دل نهاده در بازار
شها تو یوسف حُسنی و یوسفان جهان
به پیش حُسن تو چون صورتند بر دیوار
ترا چنانکه تو هستی مدیح نتوان کرد
که عقل را به سر کوی عشق نبود بار
سفیر عقل کجا ره برد، به کشور عشق
که جای عشق بلند است و ره بسی دشوار
امیر کشور عشقی و در وفاداری
نیامده است و نیاید به عصری از اعصار
پی وفای حسین اینقدر فشردی پای
که هر دو دست برفتت ز دست و دست از کار
به آستان تو سوگند کاستانه ی تو
ز عرش برتر و بالاتر است چندین بار
اساس قصر جلال تو بسکه هست رفیع
جز ایزدش نتوان بود دیگری معمار
شها، به مدح و ثنای تو طایر طبعم
چو مرغکی است که از بحر تر کند منقار
مرا چو مدح و ثنا در خور جلال تو نیست
پس از ثنا ز ثنا، می نمایم استغفار
ولی به مدح تو چون ذات من بود مجبور
از این قبیل سخن سر از او زند ناچار
چنانکه از پی تجدید مطلعی دیگر
زبان چو شعله ی تیغ تو گشته آتشبار
به بندگیّ تو دارم من از ازل اقرار
تویی که ماه بنی هاشمت همی خوانند
در آسمان نکویی و در سپهر وقار
تو آفتاب حجازی و ماه کنعانت
کلاف جان به کف دل نهاده در بازار
شها تو یوسف حُسنی و یوسفان جهان
به پیش حُسن تو چون صورتند بر دیوار
ترا چنانکه تو هستی مدیح نتوان کرد
که عقل را به سر کوی عشق نبود بار
سفیر عقل کجا ره برد، به کشور عشق
که جای عشق بلند است و ره بسی دشوار
امیر کشور عشقی و در وفاداری
نیامده است و نیاید به عصری از اعصار
پی وفای حسین اینقدر فشردی پای
که هر دو دست برفتت ز دست و دست از کار
به آستان تو سوگند کاستانه ی تو
ز عرش برتر و بالاتر است چندین بار
اساس قصر جلال تو بسکه هست رفیع
جز ایزدش نتوان بود دیگری معمار
شها، به مدح و ثنای تو طایر طبعم
چو مرغکی است که از بحر تر کند منقار
مرا چو مدح و ثنا در خور جلال تو نیست
پس از ثنا ز ثنا، می نمایم استغفار
ولی به مدح تو چون ذات من بود مجبور
از این قبیل سخن سر از او زند ناچار
چنانکه از پی تجدید مطلعی دیگر
زبان چو شعله ی تیغ تو گشته آتشبار
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۷ - در شهادت حضرت ابوالفضل (ع)
طبعم به هر ترانه نوای دگر زند
عشّاق وار، برصف خوف و خطر زند
گاهی هوای ملک عراقش گهی حجاز
گاهی قدم به خاور وگه باختر زند
با، هر مخالف است مؤالف به راستی
مانند آفتاب که برخشک وتر زند
از کوچک و بزرگ بگیرد سراغ یار
باشد مگر که چتر سعادت به سر زند
شاید زفیض بخت همایون به نشأتین
یکی نشئه یی$ ز جام محبّت اثر زند
آری کسی که اهل نظر نیست در جهان
باید که حلقه بر دل اهل نظر زند
لاسیّما، به درگه شاهی که از کرم
چون ذرّه یی ز مهر رخش بر حجر زند
گردد بسان لعل درخشنده تابناک
وز آب و تاب طعنه به شمس و قمر زند
شاه حجاز و ماه بنی هاشمی لقب
آنکو لوای نصرت و فتح و ظفر زند
از بهر سیرِ رفعت او طایر قیاس
با شهپر خیال اگر بال و پر زند
مشکل رسد به حلقه ی دربار رفعتش
صد بار اگر، ز حلقه ی امکان به در زند
حکمش چنانکه نقشه ز نقشش قضا برد
امرش چنانکه کرده ز رویش قدر زند
در صولت و صلابت و مردیّ و مردمی
در روزگار تکیه به جای پدر زند
موسی به گفتن ارنی نیست حاجتش
گر، ذرّه یی زخاک درش بر بصر زند
زان خاک جای سوزنش ار، بود با مسیح
می بایدش قدم به سر عرش برزند
یعقوب را محبّت یوسف رود ز دل
گر بر رُخش ز منظر دل یک نظر زند
از شرق طبع روشن من مطلع دگر
چون قرص آفتاب درخشنده سر زند
عشّاق وار، برصف خوف و خطر زند
گاهی هوای ملک عراقش گهی حجاز
گاهی قدم به خاور وگه باختر زند
با، هر مخالف است مؤالف به راستی
مانند آفتاب که برخشک وتر زند
از کوچک و بزرگ بگیرد سراغ یار
باشد مگر که چتر سعادت به سر زند
شاید زفیض بخت همایون به نشأتین
یکی نشئه یی$ ز جام محبّت اثر زند
آری کسی که اهل نظر نیست در جهان
باید که حلقه بر دل اهل نظر زند
لاسیّما، به درگه شاهی که از کرم
چون ذرّه یی ز مهر رخش بر حجر زند
گردد بسان لعل درخشنده تابناک
وز آب و تاب طعنه به شمس و قمر زند
شاه حجاز و ماه بنی هاشمی لقب
آنکو لوای نصرت و فتح و ظفر زند
از بهر سیرِ رفعت او طایر قیاس
با شهپر خیال اگر بال و پر زند
مشکل رسد به حلقه ی دربار رفعتش
صد بار اگر، ز حلقه ی امکان به در زند
حکمش چنانکه نقشه ز نقشش قضا برد
امرش چنانکه کرده ز رویش قدر زند
در صولت و صلابت و مردیّ و مردمی
در روزگار تکیه به جای پدر زند
موسی به گفتن ارنی نیست حاجتش
گر، ذرّه یی زخاک درش بر بصر زند
زان خاک جای سوزنش ار، بود با مسیح
می بایدش قدم به سر عرش برزند
یعقوب را محبّت یوسف رود ز دل
گر بر رُخش ز منظر دل یک نظر زند
از شرق طبع روشن من مطلع دگر
چون قرص آفتاب درخشنده سر زند
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۸ - تجدید مطلع دوم
عبّاس اگر که دست به شمشیر بر زند
یکباره شعله بر همه ی خشک و تر زند
از تیغ آبدارش گر، یک شراره یی
گردد عیان به خرمن هستی شرر زند
از قتل خود خبر نشود تا به روز حشر
بر فرق هر که تیغ بلا، بی خبر زند
از بسکه هست چابک و چالاک و تند و تیز
شمشیر نارسیده به مغفر به سر زند
سازد دونیم پیکر او بی زیاد و کم
از خشم هرکه را که به سر یا کمر زند
پیوسته نیش بر، رگ جان مخالفان
فصّاد، تیر تیزش چون نیشتر زند
روز وغا قضا و قدر چاکران او
هرجا، اراده کرد قضا و قدر زند
خیّاط وار شخص قضا جامه ی ممات
بهر عدو بود ز فنا آستر زند
صبّاغ وار، دست قدر رخت زندگی
در خمّ نیستی زاجل پیشتر زند
گر، یک شرر، ز شعله ی تیغش رسد به خصم
تا روز حشر نعره ی هذاالسقّر زند
شاها، مرا به مدح تو لطف تو شد دلیل
ورنه چگونه مور، ز دریا گذر زند
مارا، زبان به وصف تو قاصر بود ولی
گنجشگ قدر همّت خود بال و پر زند
تا شد به مدحت تو «وفایی» سخن سرای
نطقش هزار طعنه به قند و شکر زند
سقّا ندیدم و نشنیدم به روزگار
از سوز تشنگی شررش بر جگر زند
یکباره شعله بر همه ی خشک و تر زند
از تیغ آبدارش گر، یک شراره یی
گردد عیان به خرمن هستی شرر زند
از قتل خود خبر نشود تا به روز حشر
بر فرق هر که تیغ بلا، بی خبر زند
از بسکه هست چابک و چالاک و تند و تیز
شمشیر نارسیده به مغفر به سر زند
سازد دونیم پیکر او بی زیاد و کم
از خشم هرکه را که به سر یا کمر زند
پیوسته نیش بر، رگ جان مخالفان
فصّاد، تیر تیزش چون نیشتر زند
روز وغا قضا و قدر چاکران او
هرجا، اراده کرد قضا و قدر زند
خیّاط وار شخص قضا جامه ی ممات
بهر عدو بود ز فنا آستر زند
صبّاغ وار، دست قدر رخت زندگی
در خمّ نیستی زاجل پیشتر زند
گر، یک شرر، ز شعله ی تیغش رسد به خصم
تا روز حشر نعره ی هذاالسقّر زند
شاها، مرا به مدح تو لطف تو شد دلیل
ورنه چگونه مور، ز دریا گذر زند
مارا، زبان به وصف تو قاصر بود ولی
گنجشگ قدر همّت خود بال و پر زند
تا شد به مدحت تو «وفایی» سخن سرای
نطقش هزار طعنه به قند و شکر زند
سقّا ندیدم و نشنیدم به روزگار
از سوز تشنگی شررش بر جگر زند
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۹ - در مدح و منقبت و ذکر شهادت حضرت علی اکبر (ع)
طبع شرر فشانم ار شعله ی آذر آورد
بلبل نطقم از کجا طبع سمندر آورد
بلبل آن گلم که پیوسته زبوی سنبلش
باغ بهشت را خداوند معطّر آورد
آنکه خدای اکبرش خلق نموده تا مگر
نام گرام خویش را خالق اکبر آورد
کرده خدا رسول را، مظهر خود برای آن
تا مگرش برای خود مظهر و مظهر آورد
شعشعه ی جمال او مظهر نور احمدی
طنطنه ی جلال او یاد، ز حیدر آورد
می سزد، آنکه دادگر دفتر و مصحفی دگر
در صفت جلال و جاه علی اکبر آورد
از لب روح بخش و از آینه ی جمال خود
معجزه و کرامت از خضر و سکندر آورد
بهر طلوع ماه رخساره اش از سپهرِ زین
اختر طبع آتشین مطلع دیگر آورد
بلبل نطقم از کجا طبع سمندر آورد
بلبل آن گلم که پیوسته زبوی سنبلش
باغ بهشت را خداوند معطّر آورد
آنکه خدای اکبرش خلق نموده تا مگر
نام گرام خویش را خالق اکبر آورد
کرده خدا رسول را، مظهر خود برای آن
تا مگرش برای خود مظهر و مظهر آورد
شعشعه ی جمال او مظهر نور احمدی
طنطنه ی جلال او یاد، ز حیدر آورد
می سزد، آنکه دادگر دفتر و مصحفی دگر
در صفت جلال و جاه علی اکبر آورد
از لب روح بخش و از آینه ی جمال خود
معجزه و کرامت از خضر و سکندر آورد
بهر طلوع ماه رخساره اش از سپهرِ زین
اختر طبع آتشین مطلع دیگر آورد
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۴۱ - در شهادت حضرت علی اکبر (ع)
باز این سرِ سودایی ام با عشق همسر آمده
شور جوانی را نگر پیرانه بر سر آمده
شد آفتابی ناگهان تابان مرا، در کاخ جان
مهرومهی در دل مرا چون سکّه بر زر آمده
ماهی که مهر آسمان از عکس رویش زر فشان
این ذرّه را یارب چسان خود ذرّه پرور آمده
حربا و عشق آفتاب از عقل دور آمد ولی
خورشید بین کان ذرّه را از مهر رهبر آمده
گر خود ز حربا کمترم چون عاشق آن دلبرم
خورشید و حربا در برم از ذرّه کمتر آمده
حُسن جهان آرای او برتر ز وصف است و بیان
امّا به مدحش طبع من مجبول و مضطر آمده
بهر گزند از چشم بد، از چهر خوبش تا ابد
بر چهره خال گلرخان اسپند و مجمر آمده
شیرین لب و شیرین سخن از بسکه شهدش در دهن
گویی بدخشان یمن خود کان شکّر آمده
آن چشم فتّان کن نظر مژگان خونریزش نگر
کان ترک غارتگر دگر با تیر و خنجر آمده
از طالع بیدار من این طبع گوهر بار من
در وصف لعل یار من گنجی ز گوهر آمده
از وصف لعل او دمم باشد دم روح اللهی.
وز رفعت چشمش مرا گیتی مسخّر آمده
معجز ز لعلش آورم وز چشم مستش ساحرم
بنگر که سحر و معجزه با هم برابر آمده
اعجاز شعرم را ببین او را مبین سحر مُبین
من خود چو موسی خامه ام مانند اژدر آمده
از حد فزون آمد سخن از بس ستودم خویشتن
این شورش و غوغای من از عشق دلبر آمده
آن دلبر طاها حسب وان خسرو یاسین نسب
ماه عجم مهر عرب از چهر انور آمده
آن در سپهر دلبری یکتا چو مهر خاوری
از بهر تعظیمش دوتا این چرخ چنبر آمده
آن کاو حسین مفتون او لیلا به جان مجنون او
آن خود ذبیح و این خلیل آن یک چو هاجر آمده
نازم خلیل کربلا سرحلقه ی اهل ولا
کز وی خلیل آذری ایمن ز آذر آمده
لیلای دشت ماریه صد هاجر او را جاریه
کی هاجر اسماعیل او مانند اکبر آمده
بر گو تو اسمعیل را باشد ذبیح الله چنین
کش خون جسم نازنین او را شناور آمده
شبه نبیّ مصطفی شبل علی شیر خدا
از دوده ی خیرالنّسا وز نسل شبّر آمده
مشتق نمود از نام خود ایزد چو نام نامی اش
الله اکبر وصف او ز الله اکبر آمده
چون جدّ نامی نام او آمد علی از نزد حق
مانند جدّش قدر او از هر که برتر آمده
در وصف خلق و خوی او آیات قرآن سربسر
در مدح روی و موی هر چار دفتر آمده
در علم و حلم و صولت او همچون علی مرتضی
در خلق و خلق و گفتگو مانا پیمبر آمده
شد ذات پاک مصطفی چون مظهر ذات خدا
بی شبهه شبه مصطفی از هر دو مظهر آمده
یک شمّه از خلق خوشش هر هشت جنّت سربسر
یک ذرّه از مهر رُخش هر هفت اختر آمده
یک شاخه از سرو قدش طوبی و نخل زندگی
یک رشحه از لعل لبش تسنیم و کوثر آمده
آن لب که می بودی از او تسنیم و کوثر رشحه یی
در کربلا از تشنگی مانند اخگر آمده
چون دید باب خویش را آن هول و آن تشویش را
آن قوم کافر کیش را کز کینه کافر آمده
رخصت گرفت از بهر جنگ از باب خود او بی درنگ
آمد به میدان چون هژبر امّا دلاور آمده
آن پرتو نور ازل از صدر زین شد جلوه گر
گفتی تجلّی للجبل پشت تکاور آمده
پس تاخت مرکب آنچنان کز بیم لرزید آسمان
مانا که حیدر شد عیان واندشت خیبر آمده
گُردان شیر افکن همه در اضطراب و واهمه
کردند با هم همهمه کاینک غضنفر آمده
با کبریای داوری با سطوت پیغمبری
گفتی تعالی الله علی بر، قصد لشگر آمده
با صد شکوه و طنطنه بر آن سپه زد یکتنه
اسب عقابش زیر ران چون باد صرصر آمده
لاهوتیان لاحول خوان با خاک یکسان خاکیان
از برق شمشیرش عیان آشوب محشر آمده
شد بر عقابش راه تنگ از بس در آن میدان جنگ
سرهای بی تن برزمین تن های بی سرآمده
شوق پدر او را عنان برتافت از رزم خسان
سوی پدر آمد چو جان امّا مظفّر آمده
گفت ارچه این جان را، بقا می خواهم از بهر خدا
امّا زتاب تشنگی بی تاب و مضطر آمده
سنگینی آهن به تن بس صعب و سخت آید به من
وز تشنگی جان در بدن مانند آذر آمده
در بر کشید او را چو جان گوهر نهادش در دهان
شرمنده زان لعل لبان یاقوت و گوهر آمده
گفت ای گل گلزار من ای مایه ی اسرار من
سرّ شهادت مرمرا اندر تو مضمر آمده
روزی که با جانان به جان عقد شهادت بسته ام
قربانی ات ای جان جان منظور داور آمده
بود از ازل عشّاق را پیمان به جان در باختن
پیمان من در عاشقی از جان فزونتر آمده
گفت ای خلیل با وفا صد جان من بادا فدا
یک جان چه قابل مر ترا این جان محقر آمده
پس بار دیگر همچو جان از جسم بابش شد روان
در دشت کین کرّار سان باز او مکرّر آمده
امّا در این بار از وفا آمد که سازد جان فدا
از بخت خوشدل کز قضا امرِ مقدّر آمده
شور شهادت تاج او فوق سنان معراج او
از تیر پرّان رفرفش با پرّ و با فر آمده
در رزمگه از پشت زین پشتش نیامد بر زمین
تا بر سرش از دست کین آن زخم منکر آمده
گفت ای پدر «منّی السّلام» اینک رسید آبم به کام
جدّم محمّد با دو جام از حوض کوثر آمده
یک جام نوشیدم از آن سرخوش گذشتم از جهان
بهر تو ای جان جهان آن جام دیگر آمده
ز آواز او چون شد خبر آمد پدر او را بسر
تنها خدا داند مگر او را چه بر سر آمده
چون دید آن رعنا جوان افتاده اندر خاک و خون
زد صیحه کز آواز آن گوش جهان کر آمده
گفتا «علی الدّنیا عفی» ای سرو بستان وفا
اینک پدر بر سر ترا، با دیده ی تر آمده
هرچند داغم زین عزا، امّا رضا هستم رضا
کز عالم ذر این بلا منظور و منظر آمده
در راه جانان شاه دین چون داد معشوقی چنین
در بزم عشّاق از همین آن شه مُصدّر آمده
بگذر «وفایی» زین سخن از عشق خوبان دم مزن
کاین راز بس باشد نهان وین سر مستّر آمده
شور جوانی را نگر پیرانه بر سر آمده
شد آفتابی ناگهان تابان مرا، در کاخ جان
مهرومهی در دل مرا چون سکّه بر زر آمده
ماهی که مهر آسمان از عکس رویش زر فشان
این ذرّه را یارب چسان خود ذرّه پرور آمده
حربا و عشق آفتاب از عقل دور آمد ولی
خورشید بین کان ذرّه را از مهر رهبر آمده
گر خود ز حربا کمترم چون عاشق آن دلبرم
خورشید و حربا در برم از ذرّه کمتر آمده
حُسن جهان آرای او برتر ز وصف است و بیان
امّا به مدحش طبع من مجبول و مضطر آمده
بهر گزند از چشم بد، از چهر خوبش تا ابد
بر چهره خال گلرخان اسپند و مجمر آمده
شیرین لب و شیرین سخن از بسکه شهدش در دهن
گویی بدخشان یمن خود کان شکّر آمده
آن چشم فتّان کن نظر مژگان خونریزش نگر
کان ترک غارتگر دگر با تیر و خنجر آمده
از طالع بیدار من این طبع گوهر بار من
در وصف لعل یار من گنجی ز گوهر آمده
از وصف لعل او دمم باشد دم روح اللهی.
وز رفعت چشمش مرا گیتی مسخّر آمده
معجز ز لعلش آورم وز چشم مستش ساحرم
بنگر که سحر و معجزه با هم برابر آمده
اعجاز شعرم را ببین او را مبین سحر مُبین
من خود چو موسی خامه ام مانند اژدر آمده
از حد فزون آمد سخن از بس ستودم خویشتن
این شورش و غوغای من از عشق دلبر آمده
آن دلبر طاها حسب وان خسرو یاسین نسب
ماه عجم مهر عرب از چهر انور آمده
آن در سپهر دلبری یکتا چو مهر خاوری
از بهر تعظیمش دوتا این چرخ چنبر آمده
آن کاو حسین مفتون او لیلا به جان مجنون او
آن خود ذبیح و این خلیل آن یک چو هاجر آمده
نازم خلیل کربلا سرحلقه ی اهل ولا
کز وی خلیل آذری ایمن ز آذر آمده
لیلای دشت ماریه صد هاجر او را جاریه
کی هاجر اسماعیل او مانند اکبر آمده
بر گو تو اسمعیل را باشد ذبیح الله چنین
کش خون جسم نازنین او را شناور آمده
شبه نبیّ مصطفی شبل علی شیر خدا
از دوده ی خیرالنّسا وز نسل شبّر آمده
مشتق نمود از نام خود ایزد چو نام نامی اش
الله اکبر وصف او ز الله اکبر آمده
چون جدّ نامی نام او آمد علی از نزد حق
مانند جدّش قدر او از هر که برتر آمده
در وصف خلق و خوی او آیات قرآن سربسر
در مدح روی و موی هر چار دفتر آمده
در علم و حلم و صولت او همچون علی مرتضی
در خلق و خلق و گفتگو مانا پیمبر آمده
شد ذات پاک مصطفی چون مظهر ذات خدا
بی شبهه شبه مصطفی از هر دو مظهر آمده
یک شمّه از خلق خوشش هر هشت جنّت سربسر
یک ذرّه از مهر رُخش هر هفت اختر آمده
یک شاخه از سرو قدش طوبی و نخل زندگی
یک رشحه از لعل لبش تسنیم و کوثر آمده
آن لب که می بودی از او تسنیم و کوثر رشحه یی
در کربلا از تشنگی مانند اخگر آمده
چون دید باب خویش را آن هول و آن تشویش را
آن قوم کافر کیش را کز کینه کافر آمده
رخصت گرفت از بهر جنگ از باب خود او بی درنگ
آمد به میدان چون هژبر امّا دلاور آمده
آن پرتو نور ازل از صدر زین شد جلوه گر
گفتی تجلّی للجبل پشت تکاور آمده
پس تاخت مرکب آنچنان کز بیم لرزید آسمان
مانا که حیدر شد عیان واندشت خیبر آمده
گُردان شیر افکن همه در اضطراب و واهمه
کردند با هم همهمه کاینک غضنفر آمده
با کبریای داوری با سطوت پیغمبری
گفتی تعالی الله علی بر، قصد لشگر آمده
با صد شکوه و طنطنه بر آن سپه زد یکتنه
اسب عقابش زیر ران چون باد صرصر آمده
لاهوتیان لاحول خوان با خاک یکسان خاکیان
از برق شمشیرش عیان آشوب محشر آمده
شد بر عقابش راه تنگ از بس در آن میدان جنگ
سرهای بی تن برزمین تن های بی سرآمده
شوق پدر او را عنان برتافت از رزم خسان
سوی پدر آمد چو جان امّا مظفّر آمده
گفت ارچه این جان را، بقا می خواهم از بهر خدا
امّا زتاب تشنگی بی تاب و مضطر آمده
سنگینی آهن به تن بس صعب و سخت آید به من
وز تشنگی جان در بدن مانند آذر آمده
در بر کشید او را چو جان گوهر نهادش در دهان
شرمنده زان لعل لبان یاقوت و گوهر آمده
گفت ای گل گلزار من ای مایه ی اسرار من
سرّ شهادت مرمرا اندر تو مضمر آمده
روزی که با جانان به جان عقد شهادت بسته ام
قربانی ات ای جان جان منظور داور آمده
بود از ازل عشّاق را پیمان به جان در باختن
پیمان من در عاشقی از جان فزونتر آمده
گفت ای خلیل با وفا صد جان من بادا فدا
یک جان چه قابل مر ترا این جان محقر آمده
پس بار دیگر همچو جان از جسم بابش شد روان
در دشت کین کرّار سان باز او مکرّر آمده
امّا در این بار از وفا آمد که سازد جان فدا
از بخت خوشدل کز قضا امرِ مقدّر آمده
شور شهادت تاج او فوق سنان معراج او
از تیر پرّان رفرفش با پرّ و با فر آمده
در رزمگه از پشت زین پشتش نیامد بر زمین
تا بر سرش از دست کین آن زخم منکر آمده
گفت ای پدر «منّی السّلام» اینک رسید آبم به کام
جدّم محمّد با دو جام از حوض کوثر آمده
یک جام نوشیدم از آن سرخوش گذشتم از جهان
بهر تو ای جان جهان آن جام دیگر آمده
ز آواز او چون شد خبر آمد پدر او را بسر
تنها خدا داند مگر او را چه بر سر آمده
چون دید آن رعنا جوان افتاده اندر خاک و خون
زد صیحه کز آواز آن گوش جهان کر آمده
گفتا «علی الدّنیا عفی» ای سرو بستان وفا
اینک پدر بر سر ترا، با دیده ی تر آمده
هرچند داغم زین عزا، امّا رضا هستم رضا
کز عالم ذر این بلا منظور و منظر آمده
در راه جانان شاه دین چون داد معشوقی چنین
در بزم عشّاق از همین آن شه مُصدّر آمده
بگذر «وفایی» زین سخن از عشق خوبان دم مزن
کاین راز بس باشد نهان وین سر مستّر آمده
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۴۲ - در رشادت و شهادت حضرت مسلم (ع)
کسی کو با بتی شیرین زبان همراز و همدم شد
به غیر از حرف او از هرچه لب بربست و ابکم شد
فرو بربست گوش جان زحرف این و آن چندان
که بر اسرار جانان از سروش غیب ملهم شد
به راه دوست داد از شوق جان شد زنده جاویدان
دمی غمخوار جانان گشت و دیگر فارغ از غم شد
به صد وجد و طرب بگذشت از جان در ره جانان
به یک جان عاریت چشم و چراغ اهل عالم شد
ز هستی در گذشت انسان که خود شد مالک هستی
ز خود بیگانه شد تا در حریم یار محرم شد
طلبکار از دل و جان گشت پیکان محبّت را
که تیر جانگزا در سینه ی او عین مرهم شد
نشان آدمیّت خاکساری باشد و زاری
همه دانند آدم چونکه بود از خاک آدم شد
ز نخل زندگی خرما تواند خورد تمّاری
که بر دار وفاداریّ و مردی همچو میثم شد
نه هرکس بذل سازد سربسر مال و منالش را
به عالم می تواند در سخاوت همچو حاتم شد
نه هرکس سر بجنباند نشان سروری داند
که هرگز گربه نتواند، به صولت همچو ضیغم شد
نه هرکس پنجه افرازد تواند ماه شق سازد
چو احمد خاتمی باید که او دارای خاتم شد
نه هرکس می توان نایب مناب شاه دین گردد
که نتوان ذرّه شد خورشید و نه شبنم توان یم شد
کسی شایسته و لایق نباشد این کرامت را
مگر مسلم که در عالم به این منصب مکرّم شد
به غیر از حرف او از هرچه لب بربست و ابکم شد
فرو بربست گوش جان زحرف این و آن چندان
که بر اسرار جانان از سروش غیب ملهم شد
به راه دوست داد از شوق جان شد زنده جاویدان
دمی غمخوار جانان گشت و دیگر فارغ از غم شد
به صد وجد و طرب بگذشت از جان در ره جانان
به یک جان عاریت چشم و چراغ اهل عالم شد
ز هستی در گذشت انسان که خود شد مالک هستی
ز خود بیگانه شد تا در حریم یار محرم شد
طلبکار از دل و جان گشت پیکان محبّت را
که تیر جانگزا در سینه ی او عین مرهم شد
نشان آدمیّت خاکساری باشد و زاری
همه دانند آدم چونکه بود از خاک آدم شد
ز نخل زندگی خرما تواند خورد تمّاری
که بر دار وفاداریّ و مردی همچو میثم شد
نه هرکس بذل سازد سربسر مال و منالش را
به عالم می تواند در سخاوت همچو حاتم شد
نه هرکس سر بجنباند نشان سروری داند
که هرگز گربه نتواند، به صولت همچو ضیغم شد
نه هرکس پنجه افرازد تواند ماه شق سازد
چو احمد خاتمی باید که او دارای خاتم شد
نه هرکس می توان نایب مناب شاه دین گردد
که نتوان ذرّه شد خورشید و نه شبنم توان یم شد
کسی شایسته و لایق نباشد این کرامت را
مگر مسلم که در عالم به این منصب مکرّم شد
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۴۵ - در مدح و مرثیه بزرگان دین علیهم سلام الله
آل پیغمبر که ایشان نور حق را مظهرند
باعث ایجاد عالم شافعان محشرند
هر چه باشد از طفیل هستی ایشان بود
ما سوی الله را عرض می دان که ایشان جوهرند
عروة الوثقای دین حبل المتین مؤمنین
دُرج دین را گوهرند و عرش حق را زیورند
امر و نهی ماضی و مستقبل کون و مکان
جملگی مشتق از ایشانند و ایشان مصدرند
گرچه عین حق نیند ایشان ولی عین حقند
در حقیقت اصل منظورند امّا ناظرند
وصف ذات قدر ایشان را نباشد منتهی
عارفان حیران در اینجا عقل ها کور و کرند
حیرتی دارم چرا بعضی از ایشان تشنه کام
شد قتیل از کینه امّا ساقیان کوثرند
زورق آل عبا شد غرقه ی بحر بلا
با وجود آنکه نُه فُلکِ فلک را لنگرند
نوح در کشتی نشست و یافت از طوفان نجات
لیکن اندر بحر خون ایشان به طوفان اندرند
شاه مظلومان خلیل و اکبر اسمعیل او
زینب ولیلایش از پی هر یکی چون هاجرند
روز عاشورا شنیدستی قیامت شد بلی
قامت اکبر قیامت بود و عدوان منکرند
آتش کین در زمین کربلا افروختند
با خبر از کفر خویش و بی خبر از کیفرند
گاه شد آویز? دروازه گاهی بر سنان
رأس آن شاهی که شاهان جهانش چاکرند
خواهران بی برادر دختران بی پدر
چون بنات النّعش سرگردان بدور آن سرند
سر به راه دوست دادن نیست کاری سرسری
عاشقان در اوّلین گام از سر خود بگذرند
ای «وفایی» جای اشک از دیده خون دل ببار
بر شهیدانی که هر یک شافع صد محشرند
باعث ایجاد عالم شافعان محشرند
هر چه باشد از طفیل هستی ایشان بود
ما سوی الله را عرض می دان که ایشان جوهرند
عروة الوثقای دین حبل المتین مؤمنین
دُرج دین را گوهرند و عرش حق را زیورند
امر و نهی ماضی و مستقبل کون و مکان
جملگی مشتق از ایشانند و ایشان مصدرند
گرچه عین حق نیند ایشان ولی عین حقند
در حقیقت اصل منظورند امّا ناظرند
وصف ذات قدر ایشان را نباشد منتهی
عارفان حیران در اینجا عقل ها کور و کرند
حیرتی دارم چرا بعضی از ایشان تشنه کام
شد قتیل از کینه امّا ساقیان کوثرند
زورق آل عبا شد غرقه ی بحر بلا
با وجود آنکه نُه فُلکِ فلک را لنگرند
نوح در کشتی نشست و یافت از طوفان نجات
لیکن اندر بحر خون ایشان به طوفان اندرند
شاه مظلومان خلیل و اکبر اسمعیل او
زینب ولیلایش از پی هر یکی چون هاجرند
روز عاشورا شنیدستی قیامت شد بلی
قامت اکبر قیامت بود و عدوان منکرند
آتش کین در زمین کربلا افروختند
با خبر از کفر خویش و بی خبر از کیفرند
گاه شد آویز? دروازه گاهی بر سنان
رأس آن شاهی که شاهان جهانش چاکرند
خواهران بی برادر دختران بی پدر
چون بنات النّعش سرگردان بدور آن سرند
سر به راه دوست دادن نیست کاری سرسری
عاشقان در اوّلین گام از سر خود بگذرند
ای «وفایی» جای اشک از دیده خون دل ببار
بر شهیدانی که هر یک شافع صد محشرند
وفایی شوشتری : مسمطات
شمارهٔ ۱ - در مدح امیر مؤمنان علی (ع)
بریز ساقیا مرا، مدام می به ساغرا
چه می که بر زند، به جان هزار شعله آذرا
چه آذری که نار طور، از او کمینه اخگرا
بریز هان بیار، هی به بانگ چنگ و مزمرا
که هی خورم به یاد وی تو هی بده مکرّرا
الا تو نیز مطربا، بیار نای و چنگ را
بساز ساز عشق را، بسوز نام و ننگ را
به یک ترانه ام ببر، ز لوح سینه زنگ را
اگر، به جام ما زند، فلک زکینه سنگ را
بزن به جای وی ز نی هزار شعله آذرا
به جان دوست مطربا، نوای عشق ساز کن
هزار رخنه بر دلم ز نغمه ی حجاز کن
به یاد زلف آن صنم فسانه را، دراز کن
تو نیز ساقیا گره ز زلف خویش باز کن
به بانگ نی بیار، می بریز هی به ساغرا
بیار، از آن می ام که تا حجاب عشق شق کند
کتاب هستی مرا، زهم ورق ورق کند
چه می که زهد خشگم از تصوّرش عرق کند
خیال هستی ار، کنم به مستی ام نسق کند
چنانکه بی خبر کند مرا، ز شور محشرا
از آن می ام اگر دهی بده به یاد لعل وی
که شور عشق افکنم به روزگار همچو نی
تو خُم خُم و سبوسبو بیار، هان بریز هی
مگر، رهم ز هستی و کنم مقام عشق طی
که عشق هم حجاب شد میان ما و دلبرا
دلم ز شهر بند تن به چین زلف یار شد
غزالی از خطا روان به خطّه ی تتار شد
ز طالع بلند خود، به مهر پرده دار شد
ز قید و بند جان و تن برست و رستگار شد
مسیح وار، همنشین شد او به مهر انورا
هزار شکر، می کنم به طالع بلند دل
که شد دو زلف آن صنم ز چارسو کمند دل
مده ز عقل پند من که بس قویست بند دل
الا اگر تو عاقلی بده ز عشق پند دل
که دردمند عشق را، حدیث عشق خوشترا
به لب رسیده جان من در آرزوی روی او
خوشم که آرزوی من بود در آرزوی کوی او
الا، اگر می ام دهی بیاور از سبوی او
که رفته رفته بوی او کشد مرا، به سوی او
مگر، دماغ جان کنم ز بوی او معطّرا
دلم چنان اسیر شد به زلف و خطّ و خال وی
که نیست تا ابد دیگر، رهایی احتمال وی
نگردد، ار، میسّرم به عمر خود وصال وی
هزار شکر، کز ازل مثال بی مثال وی
ز کِلک دوستی بود، به لوح جان مصوّرا
اگر که ماهم افکند ز روی خود نقاب را
هزار پرده بر کشد، به چهره آفتاب را
دو چشم مست او برد، ز چشم خلق خواب را
ز جلوه یی کند عیان، به دهر انقلاب را
ز قامتش بپا شود هزار شور محشرا
به چین زلف پرشکن شکست مشک تاتری
به سحر چشم پرفتن ببست چشم سامری
به رخ بهار شوشتر، به جلوه سرو کشمری
به لب یمن به خط خُتن به چهره مهر خاوری
به هر، خمی ز زلف او هزار توده عنبرا
هلاک اگر شوم ز غم چه غم که یار من تویی
خوشا چنین غمی مرا، که غمگسار من تویی
قرار جان قرار دل قرار کار من تویی
به هر کجا گذر کنم به رهگذار من تویی
نظر به هرچه افکنم به جز تو نیست منظرا
ز جویبار عشق تو شد از ازل سرشت من
محبّت تو تا ابد شد است سرنوشت من
ز عشق کافر ار، شوم بتا تویی کنشت من
بهشت را، چه می کنم الا تویی بهشت من
که در رخ تو جنّت است و در لب تو کوثرا
ز بانگ چنگ و نای و نی غرض نه نای و نی بود
ز ساغر و ز جام می نه ساغر و نه می بود
ز زلف و خطّ و خال وی نه خطّ و خال وی بود
ز مستی و زهای و هی غرض نه های و هی بود
الا، زبان عاشقی بود زبان دیگرا
اگر که پرده افکند، زچهره یار نازنین
تجلّی ار، کند چنانکه هست آن نگار چین
جمال ایزدی کند به خلق ظاهر و مبین
گمان کنند خالقش تمامی از ره یقین
برند سجده پیش او جهانیان سراسرا
علیست آنکه مدح او همی بود شعار من
ربوده عشق او زکف عنان اختیار من
منزّه است از اینکه من بگویمش نگار من
روا، بود، که خوانمش خدا و کردگار من
نمی شدم چو غالیان اگر، زعشق کافرا
شهی که دین احمدی ز تیغ او رواج شد
به تارک محمّدی «تبارک الله» تاج شد
به راه طالبان حق وجود او سراج شد
ز احترام مولدش حرم مطاف حاج شد
به دوستیّ او قسم که حُبّ اوست مشعرا
حدوث ذات پاک او مقارن است با قِدم
مساوق است با ازل مسابق است با عدم
نظام ممکنات از او هماره هست منتظم
خدا نباشد او ولی نه این شده است متّهم
از آنکه در وجود او جلال اوست مضمرا
وجود ماسوی بود طفیلی از وجود او
به قالب است روح ما، روان ز فیض جود او
از آنکه هست بودما، همه ز هست و بود او
نمود ایزدی عیان شده است از نمود او
اگر، که نیست واجب او ز ممکن است برترا
علیست فرد بی بدل علیست مثل بی مثل
علیست مصدر دوم علیست صادر اول
علیست خالی از خلل علیست عاری از زلل
علیست شاهد ازل علیست نور لم یزل
که فرد لایزال را، وجود اوست مظهرا
زمام ملک خویش را، سپرده حق به دست او
چه انبیا چه اولیا، تمام پای بست او
یکی هماره محو او، یکی مدام مست او
به هر صفت که خوانمش بود مقام پست او
نظر به لامکان نما، ببین مقام حیدرا
نوشت کاتب ازل به ساق عرش نام وی
به قدسیان نمونه یی نمود از مقام وی
تمام «خرّسجّداً» فتاده در سلام وی
پیمبران در آرزوی جرعه یی ز جام وی
به جز ولای او نشد برایشان میسّرا
به عزم رزم اگر علی سمند کینه هی کند
عدوی او به مرگ خود فغان بسان نی کند
به خشم اگر، غزا کند فنای کُلّ شئ کند
بساط روزگار را، به یک اشاره طی کند
نه فخر اوست گویم ار، که گشت عمرو کافرا
چو این جهان فنا شود علی فناش می کند
قیامت ار، بپا شود علی بپاش می کند
که دست دست او بود، ولی خداش می کند
«وما رمیت اذ رمیت» بر تو فاش می کند
که اوست دست کردگار و اوست عین داورا
عنان اختیار من ربوده عشق او زکف
به اختیار خویشتن دواندم به هر طرف
گهی به طوس می کشد مرا و گاه در نجف
چو دست دست او بود زهی سعادت و شرف
اگرچه در وطن برد، که هست ملک شوشترا
منم که گشته نام من «وفایی» از وفای تو
منم که نیست حاصلی مرا، به جز ولای تو
هماره می نوازدم بسان نی، نوای تو
چنانکه بندبند من پُر است از صدای تو
مرا، به ذکر یا علی مگر بزاد مادرا
هماره تا، به نیکویی مسلّم است مشتری
ملقب است تا فلک به کینه و ستمگری
به کجروی است تا همی مدار چرخ چنبری
کنند تا که اختران به روزگار اختری
به کام دوستان تو همیشه باد اخترا
به کربلا نظاره کن ببین به نوبهار او
ز سبزه ی خط بتان نگر بنفشه زار او
به سروهای ابطحی بطرف جویبار او
به دوحه های احمدی چمان ز هر کنار او
چه قاسم و چه جعفر و چه اکبر و چه اصغرا
به رنگ لاله سرو اگر ندیده یی تو در چمن
ببین به سرو این چمن که هست لاله گون بدن
به جسمش ار، کفن کنی بکن زبرگ نسترن
چرا که این کفن بود، به جای کهنه پیرهن
که خواهرش نبیند این چنین برهنه پیکرا
نهال قامت بتان سروقدّ مه جبین
فکنده تیشه ی جفا، زپا بسی در این زمین
همی ز جُعد خم به خم همی زموی پُر زچین
ز زلف و خال و خط بسی به خاک او بود عجین
شکسته رونق عبیر و عود و مشک عنبرا
ندیده دیده ی جهان جوان بساط اکبری
به خلق و خو به گفتگو فزون زهر پیمبری
به جلوه همچو احمدی به حمله همچو حیدری
میان خیل روبهان کوفه چون غضنفری
ز کینه پاره پاره شد، به تیر و تیغ و خنجرا
چه می که بر زند، به جان هزار شعله آذرا
چه آذری که نار طور، از او کمینه اخگرا
بریز هان بیار، هی به بانگ چنگ و مزمرا
که هی خورم به یاد وی تو هی بده مکرّرا
الا تو نیز مطربا، بیار نای و چنگ را
بساز ساز عشق را، بسوز نام و ننگ را
به یک ترانه ام ببر، ز لوح سینه زنگ را
اگر، به جام ما زند، فلک زکینه سنگ را
بزن به جای وی ز نی هزار شعله آذرا
به جان دوست مطربا، نوای عشق ساز کن
هزار رخنه بر دلم ز نغمه ی حجاز کن
به یاد زلف آن صنم فسانه را، دراز کن
تو نیز ساقیا گره ز زلف خویش باز کن
به بانگ نی بیار، می بریز هی به ساغرا
بیار، از آن می ام که تا حجاب عشق شق کند
کتاب هستی مرا، زهم ورق ورق کند
چه می که زهد خشگم از تصوّرش عرق کند
خیال هستی ار، کنم به مستی ام نسق کند
چنانکه بی خبر کند مرا، ز شور محشرا
از آن می ام اگر دهی بده به یاد لعل وی
که شور عشق افکنم به روزگار همچو نی
تو خُم خُم و سبوسبو بیار، هان بریز هی
مگر، رهم ز هستی و کنم مقام عشق طی
که عشق هم حجاب شد میان ما و دلبرا
دلم ز شهر بند تن به چین زلف یار شد
غزالی از خطا روان به خطّه ی تتار شد
ز طالع بلند خود، به مهر پرده دار شد
ز قید و بند جان و تن برست و رستگار شد
مسیح وار، همنشین شد او به مهر انورا
هزار شکر، می کنم به طالع بلند دل
که شد دو زلف آن صنم ز چارسو کمند دل
مده ز عقل پند من که بس قویست بند دل
الا اگر تو عاقلی بده ز عشق پند دل
که دردمند عشق را، حدیث عشق خوشترا
به لب رسیده جان من در آرزوی روی او
خوشم که آرزوی من بود در آرزوی کوی او
الا، اگر می ام دهی بیاور از سبوی او
که رفته رفته بوی او کشد مرا، به سوی او
مگر، دماغ جان کنم ز بوی او معطّرا
دلم چنان اسیر شد به زلف و خطّ و خال وی
که نیست تا ابد دیگر، رهایی احتمال وی
نگردد، ار، میسّرم به عمر خود وصال وی
هزار شکر، کز ازل مثال بی مثال وی
ز کِلک دوستی بود، به لوح جان مصوّرا
اگر که ماهم افکند ز روی خود نقاب را
هزار پرده بر کشد، به چهره آفتاب را
دو چشم مست او برد، ز چشم خلق خواب را
ز جلوه یی کند عیان، به دهر انقلاب را
ز قامتش بپا شود هزار شور محشرا
به چین زلف پرشکن شکست مشک تاتری
به سحر چشم پرفتن ببست چشم سامری
به رخ بهار شوشتر، به جلوه سرو کشمری
به لب یمن به خط خُتن به چهره مهر خاوری
به هر، خمی ز زلف او هزار توده عنبرا
هلاک اگر شوم ز غم چه غم که یار من تویی
خوشا چنین غمی مرا، که غمگسار من تویی
قرار جان قرار دل قرار کار من تویی
به هر کجا گذر کنم به رهگذار من تویی
نظر به هرچه افکنم به جز تو نیست منظرا
ز جویبار عشق تو شد از ازل سرشت من
محبّت تو تا ابد شد است سرنوشت من
ز عشق کافر ار، شوم بتا تویی کنشت من
بهشت را، چه می کنم الا تویی بهشت من
که در رخ تو جنّت است و در لب تو کوثرا
ز بانگ چنگ و نای و نی غرض نه نای و نی بود
ز ساغر و ز جام می نه ساغر و نه می بود
ز زلف و خطّ و خال وی نه خطّ و خال وی بود
ز مستی و زهای و هی غرض نه های و هی بود
الا، زبان عاشقی بود زبان دیگرا
اگر که پرده افکند، زچهره یار نازنین
تجلّی ار، کند چنانکه هست آن نگار چین
جمال ایزدی کند به خلق ظاهر و مبین
گمان کنند خالقش تمامی از ره یقین
برند سجده پیش او جهانیان سراسرا
علیست آنکه مدح او همی بود شعار من
ربوده عشق او زکف عنان اختیار من
منزّه است از اینکه من بگویمش نگار من
روا، بود، که خوانمش خدا و کردگار من
نمی شدم چو غالیان اگر، زعشق کافرا
شهی که دین احمدی ز تیغ او رواج شد
به تارک محمّدی «تبارک الله» تاج شد
به راه طالبان حق وجود او سراج شد
ز احترام مولدش حرم مطاف حاج شد
به دوستیّ او قسم که حُبّ اوست مشعرا
حدوث ذات پاک او مقارن است با قِدم
مساوق است با ازل مسابق است با عدم
نظام ممکنات از او هماره هست منتظم
خدا نباشد او ولی نه این شده است متّهم
از آنکه در وجود او جلال اوست مضمرا
وجود ماسوی بود طفیلی از وجود او
به قالب است روح ما، روان ز فیض جود او
از آنکه هست بودما، همه ز هست و بود او
نمود ایزدی عیان شده است از نمود او
اگر، که نیست واجب او ز ممکن است برترا
علیست فرد بی بدل علیست مثل بی مثل
علیست مصدر دوم علیست صادر اول
علیست خالی از خلل علیست عاری از زلل
علیست شاهد ازل علیست نور لم یزل
که فرد لایزال را، وجود اوست مظهرا
زمام ملک خویش را، سپرده حق به دست او
چه انبیا چه اولیا، تمام پای بست او
یکی هماره محو او، یکی مدام مست او
به هر صفت که خوانمش بود مقام پست او
نظر به لامکان نما، ببین مقام حیدرا
نوشت کاتب ازل به ساق عرش نام وی
به قدسیان نمونه یی نمود از مقام وی
تمام «خرّسجّداً» فتاده در سلام وی
پیمبران در آرزوی جرعه یی ز جام وی
به جز ولای او نشد برایشان میسّرا
به عزم رزم اگر علی سمند کینه هی کند
عدوی او به مرگ خود فغان بسان نی کند
به خشم اگر، غزا کند فنای کُلّ شئ کند
بساط روزگار را، به یک اشاره طی کند
نه فخر اوست گویم ار، که گشت عمرو کافرا
چو این جهان فنا شود علی فناش می کند
قیامت ار، بپا شود علی بپاش می کند
که دست دست او بود، ولی خداش می کند
«وما رمیت اذ رمیت» بر تو فاش می کند
که اوست دست کردگار و اوست عین داورا
عنان اختیار من ربوده عشق او زکف
به اختیار خویشتن دواندم به هر طرف
گهی به طوس می کشد مرا و گاه در نجف
چو دست دست او بود زهی سعادت و شرف
اگرچه در وطن برد، که هست ملک شوشترا
منم که گشته نام من «وفایی» از وفای تو
منم که نیست حاصلی مرا، به جز ولای تو
هماره می نوازدم بسان نی، نوای تو
چنانکه بندبند من پُر است از صدای تو
مرا، به ذکر یا علی مگر بزاد مادرا
هماره تا، به نیکویی مسلّم است مشتری
ملقب است تا فلک به کینه و ستمگری
به کجروی است تا همی مدار چرخ چنبری
کنند تا که اختران به روزگار اختری
به کام دوستان تو همیشه باد اخترا
به کربلا نظاره کن ببین به نوبهار او
ز سبزه ی خط بتان نگر بنفشه زار او
به سروهای ابطحی بطرف جویبار او
به دوحه های احمدی چمان ز هر کنار او
چه قاسم و چه جعفر و چه اکبر و چه اصغرا
به رنگ لاله سرو اگر ندیده یی تو در چمن
ببین به سرو این چمن که هست لاله گون بدن
به جسمش ار، کفن کنی بکن زبرگ نسترن
چرا که این کفن بود، به جای کهنه پیرهن
که خواهرش نبیند این چنین برهنه پیکرا
نهال قامت بتان سروقدّ مه جبین
فکنده تیشه ی جفا، زپا بسی در این زمین
همی ز جُعد خم به خم همی زموی پُر زچین
ز زلف و خال و خط بسی به خاک او بود عجین
شکسته رونق عبیر و عود و مشک عنبرا
ندیده دیده ی جهان جوان بساط اکبری
به خلق و خو به گفتگو فزون زهر پیمبری
به جلوه همچو احمدی به حمله همچو حیدری
میان خیل روبهان کوفه چون غضنفری
ز کینه پاره پاره شد، به تیر و تیغ و خنجرا
وفایی شوشتری : مسمطات
شمارهٔ ۲ - در مدح حضرت امیر (ع)
ز ماه چهره ساقیا، برافکن این نقاب را
به ماهتاب سیر، ده هماره آفتاب را
برآفتاب می نگر، ستاره سان حُباب را
بریز هان بیار، هی به رنگ آتش آب را
به یاد لعل آن صنم سبیل کن شراب را
اگر سبیل می کنی، خُم و سبو سبیل کن
ز دجله ی خُم و سبو جهان چو رود نیل کن
در این ثواب بنده را، زمرحمت دخیل کن
دخیل اگر، نمی کنی بیا مرا، وکیل کن
که تا ز رشحه ی سبو خجل کنم سحاب را
منم «وفایی» ار چه شُهره گشته ام به شاعری
ولی ز می کشانم و به می کشی بسی جری
نمی کند ز من کشان کسی به من برابری
الا، به امتحان من بیار، چند ساغری
ببین چگونه ماهرم حساب را کتاب را
مبین به زهد خشگ و این عمامه و ردای من
که این عمامه و ردا، همه بود بلای من
نظاره کن ولای من وفای من صفای من
به بزم می کشان نگر مقام وحدّ و جای من
به احترام من ببین ستاده شیخ و شاب را
بیار، می بریز، هی سبوسبو به ساغرم
نظاره کن به باطن و مبین به زهد ظاهرم
زخیل عاشقان اگر، نه برترم نه کمترم
اگر، که نیست باورت بگو که تا درآورم
ز جیب خویشتن برون نی و دف و رباب را
بیار، از آن می کهن که بشکند خمار من
مئی که زنگ ما و من زُداید از عذار من
مئی که یار، را کند مگر دوباره یار من
مئی که بر دهد به باد نیستی غبار من
چون من حجاب خود شدم بسوزد این حجاب را
شرار آتش می ام به جان شکّ و ریب زن
ز من چو بگذری برو، به تربت صُهیب زن
به ننگ زن به نام زن به عار، زن به عیب زن
به طفل زن به شیخ زن به شاب زن به شیب زن
ز کاخ هست و بود ما بسوز سقف و باب را
غریب نیست ساقیا بپرسی ار، زغُربتم
عجیب نیست گر کنی تفقّدی به کُربتم
نظر کنی به غربتم گذر کنی به تربتم
الا، زیان نمی کنی اگر، به قصد قربتم
به آب آتشین زجان نشانی التهاب را
الا اگر، می ام دهی بده ز خُمّ احمدی
نه خُمّ کیقباد و جم از آن می محمّدی
که مست مست سازدم چه مست مست سرمدی
رهاندم ز هستی و کشاندم به بیخودی
که تا به چشم حق کنم نظاره بوتراب را
ابوتراب و بوالحسن الا، منش ندا کنم
ز تهمت نصیری اش به این و آن رها کنم
علی علی جدا کنم، خدا خدا، جدا کنم
به خود ببندم احولی که او ز خود رضا کنم
به هر چه رأی او بود ادا کنم خطاب را
علی که در تقدّمش نه ریب هست و نه شکی
علی که از خدا، کمی نباشدش جز، اندکی
علی که جان مصطفی و جان او بود یکی
خدا، به تارکش نهاده افسر تبارکی
الا، به شأن او ببین تو مصحف و کتاب را
امیر بود، در ازل دوباره در غدیر شد
مبلّغ امیری اش رسول بی نظیر شد
به انس و جنّ امیر شد به مصطفی ظهیر شد
همین نه بس ظهیر شد دبیر شد وزیر شد
مُشار شد مُشیر شد حضور را، غیاب را
هماره گفت مصطفی علی بود حساب من
به شرع من وصیّ من به جای من امام من
امیر من نصیر من ظهیر من قوام من
حلال او حلال من حرام او حرام من
دیگر چه جای دم زدن ثعالب و کلاب را
به جز نبی به دیگری علی قیاس کی شود
حریر و پرنیان الا، سیه پلاس کی شود
عدو شناس در جهان علی شناس کی شود
شناختن خدای را، در این لباس کی شود
که چشم حق جدا کند زهم سراب و آب را
مقام اگر، فرابری ز رتبه ی پیمبری
به عصمت از ملک اگر هزار بار بگذری
هزار حجّ و عمره و جهاد اگر بیاوری
نشان چو نیستت به دل ز مُهر مهر حیدری
چو کرم پیله می تنی به دور خود لعاب را
شهی که مدح او همی پیمبر و خدا کند
چسان تواندش کسی که مدح یا، ثنا کند
مگر که عشق شمه یی ز وصف او ادا کند
ولی چسان ادا کند که عقل از او ابا کند
به کور، کی بیان توان نمودن آفتاب را
به جنّ و انس و دیو و دد، هماره روزی او دهد
به جمله قسمت و نصیب و خطّ و آرزو دهد
جماد را، نبات را، وظیفه مو به مو دهد
الا، به اذن حق نموّ و شهد و رنگ و بو دهد
ثمار را، حبوب را، قشور را، لباب را
نه فخر اوست خوانم ار، حدیث باب خیبرش
نه مدح اوست گویم ار، ز قتل عمرو کافرش
نه وصف او مقاومت به صدهزار، لشگرش
اراده گر، نماید او به یک اشاره قنبرش
به گردن فلک نهد، ز کهکشان طناب را
علی بود جمیل حق علی بود جمال حق
علی بود جلیل حق علی بود جلال حق
مقیل حق مقال حق مثیل حق مثال حق
دلیل حق سبیل حق بدیل حق کمال حق
که ذات لایزال حق ستوده آن جناب را
احاطه کرد علم او به ما سوی سوا، سوا
که هست علم و قدرتش ز علم و قدرت خدا
چگویمت ز علم او الا، شنیده ای الا
شبی که رفت مصطفی به فوق عرش، مرتضی
بیان نمود بهر او ایاب را، ذهاب را
اگر، که قهرمان او به قهر و کین علم زند
اگر، که ذوالفقار او به خون خصم دم زند
قضا، فنای این جهان در آن زمان رقم زند
به قهقرا، عدوی او به نیستی قدم زند
گر، او سبک کند عنان، گران کند رکاب را
تو ای علی مرتضی که مظهر خداستی
به کوفه رفته ای به خواب و خود کجا رواستی
که زینب تو روبرو به زاده ی زناستی
به گوش خویش بشنو و ببین چه ماجراستی
چو او کند سئوال را و این دهد جواب را
به شهر شام خویش را، دمی ز مرحمت رسان
به دختران بی کس ات ببین تطاول خسان
رها نما، تو بیکسان ز قید و بند ناکسان
ز پاره ی دل کسان و اشک چشم بی کسان
به مجلس یزید بین شراب را، کباب را
به دختران خود، نگر که ایستاده صف به صف
ز شامیان نظاره گر نظاره کن ز هر طرف
یزید شوم با دو صد نشاط و شادی و شعف
سر حسین و جام می نی و رباب و چنگ دف
به بزمی این چنین ببین سکینه و رباب را
شها بیا، امیری یزید بی تمیز بین
به پُشت پرده دختران او همه عزیز بین
گشاده موی دختران خویش چون کنیز بین
نگنجد ار، به غیرتت بیا و این دو چیز بین
به طشت زر، سر حسین و ساغر شراب را
به ماهتاب سیر، ده هماره آفتاب را
برآفتاب می نگر، ستاره سان حُباب را
بریز هان بیار، هی به رنگ آتش آب را
به یاد لعل آن صنم سبیل کن شراب را
اگر سبیل می کنی، خُم و سبو سبیل کن
ز دجله ی خُم و سبو جهان چو رود نیل کن
در این ثواب بنده را، زمرحمت دخیل کن
دخیل اگر، نمی کنی بیا مرا، وکیل کن
که تا ز رشحه ی سبو خجل کنم سحاب را
منم «وفایی» ار چه شُهره گشته ام به شاعری
ولی ز می کشانم و به می کشی بسی جری
نمی کند ز من کشان کسی به من برابری
الا، به امتحان من بیار، چند ساغری
ببین چگونه ماهرم حساب را کتاب را
مبین به زهد خشگ و این عمامه و ردای من
که این عمامه و ردا، همه بود بلای من
نظاره کن ولای من وفای من صفای من
به بزم می کشان نگر مقام وحدّ و جای من
به احترام من ببین ستاده شیخ و شاب را
بیار، می بریز، هی سبوسبو به ساغرم
نظاره کن به باطن و مبین به زهد ظاهرم
زخیل عاشقان اگر، نه برترم نه کمترم
اگر، که نیست باورت بگو که تا درآورم
ز جیب خویشتن برون نی و دف و رباب را
بیار، از آن می کهن که بشکند خمار من
مئی که زنگ ما و من زُداید از عذار من
مئی که یار، را کند مگر دوباره یار من
مئی که بر دهد به باد نیستی غبار من
چون من حجاب خود شدم بسوزد این حجاب را
شرار آتش می ام به جان شکّ و ریب زن
ز من چو بگذری برو، به تربت صُهیب زن
به ننگ زن به نام زن به عار، زن به عیب زن
به طفل زن به شیخ زن به شاب زن به شیب زن
ز کاخ هست و بود ما بسوز سقف و باب را
غریب نیست ساقیا بپرسی ار، زغُربتم
عجیب نیست گر کنی تفقّدی به کُربتم
نظر کنی به غربتم گذر کنی به تربتم
الا، زیان نمی کنی اگر، به قصد قربتم
به آب آتشین زجان نشانی التهاب را
الا اگر، می ام دهی بده ز خُمّ احمدی
نه خُمّ کیقباد و جم از آن می محمّدی
که مست مست سازدم چه مست مست سرمدی
رهاندم ز هستی و کشاندم به بیخودی
که تا به چشم حق کنم نظاره بوتراب را
ابوتراب و بوالحسن الا، منش ندا کنم
ز تهمت نصیری اش به این و آن رها کنم
علی علی جدا کنم، خدا خدا، جدا کنم
به خود ببندم احولی که او ز خود رضا کنم
به هر چه رأی او بود ادا کنم خطاب را
علی که در تقدّمش نه ریب هست و نه شکی
علی که از خدا، کمی نباشدش جز، اندکی
علی که جان مصطفی و جان او بود یکی
خدا، به تارکش نهاده افسر تبارکی
الا، به شأن او ببین تو مصحف و کتاب را
امیر بود، در ازل دوباره در غدیر شد
مبلّغ امیری اش رسول بی نظیر شد
به انس و جنّ امیر شد به مصطفی ظهیر شد
همین نه بس ظهیر شد دبیر شد وزیر شد
مُشار شد مُشیر شد حضور را، غیاب را
هماره گفت مصطفی علی بود حساب من
به شرع من وصیّ من به جای من امام من
امیر من نصیر من ظهیر من قوام من
حلال او حلال من حرام او حرام من
دیگر چه جای دم زدن ثعالب و کلاب را
به جز نبی به دیگری علی قیاس کی شود
حریر و پرنیان الا، سیه پلاس کی شود
عدو شناس در جهان علی شناس کی شود
شناختن خدای را، در این لباس کی شود
که چشم حق جدا کند زهم سراب و آب را
مقام اگر، فرابری ز رتبه ی پیمبری
به عصمت از ملک اگر هزار بار بگذری
هزار حجّ و عمره و جهاد اگر بیاوری
نشان چو نیستت به دل ز مُهر مهر حیدری
چو کرم پیله می تنی به دور خود لعاب را
شهی که مدح او همی پیمبر و خدا کند
چسان تواندش کسی که مدح یا، ثنا کند
مگر که عشق شمه یی ز وصف او ادا کند
ولی چسان ادا کند که عقل از او ابا کند
به کور، کی بیان توان نمودن آفتاب را
به جنّ و انس و دیو و دد، هماره روزی او دهد
به جمله قسمت و نصیب و خطّ و آرزو دهد
جماد را، نبات را، وظیفه مو به مو دهد
الا، به اذن حق نموّ و شهد و رنگ و بو دهد
ثمار را، حبوب را، قشور را، لباب را
نه فخر اوست خوانم ار، حدیث باب خیبرش
نه مدح اوست گویم ار، ز قتل عمرو کافرش
نه وصف او مقاومت به صدهزار، لشگرش
اراده گر، نماید او به یک اشاره قنبرش
به گردن فلک نهد، ز کهکشان طناب را
علی بود جمیل حق علی بود جمال حق
علی بود جلیل حق علی بود جلال حق
مقیل حق مقال حق مثیل حق مثال حق
دلیل حق سبیل حق بدیل حق کمال حق
که ذات لایزال حق ستوده آن جناب را
احاطه کرد علم او به ما سوی سوا، سوا
که هست علم و قدرتش ز علم و قدرت خدا
چگویمت ز علم او الا، شنیده ای الا
شبی که رفت مصطفی به فوق عرش، مرتضی
بیان نمود بهر او ایاب را، ذهاب را
اگر، که قهرمان او به قهر و کین علم زند
اگر، که ذوالفقار او به خون خصم دم زند
قضا، فنای این جهان در آن زمان رقم زند
به قهقرا، عدوی او به نیستی قدم زند
گر، او سبک کند عنان، گران کند رکاب را
تو ای علی مرتضی که مظهر خداستی
به کوفه رفته ای به خواب و خود کجا رواستی
که زینب تو روبرو به زاده ی زناستی
به گوش خویش بشنو و ببین چه ماجراستی
چو او کند سئوال را و این دهد جواب را
به شهر شام خویش را، دمی ز مرحمت رسان
به دختران بی کس ات ببین تطاول خسان
رها نما، تو بیکسان ز قید و بند ناکسان
ز پاره ی دل کسان و اشک چشم بی کسان
به مجلس یزید بین شراب را، کباب را
به دختران خود، نگر که ایستاده صف به صف
ز شامیان نظاره گر نظاره کن ز هر طرف
یزید شوم با دو صد نشاط و شادی و شعف
سر حسین و جام می نی و رباب و چنگ دف
به بزمی این چنین ببین سکینه و رباب را
شها بیا، امیری یزید بی تمیز بین
به پُشت پرده دختران او همه عزیز بین
گشاده موی دختران خویش چون کنیز بین
نگنجد ار، به غیرتت بیا و این دو چیز بین
به طشت زر، سر حسین و ساغر شراب را
وفایی شوشتری : مسمطات
شمارهٔ ۳ - در مدح امیر مؤمنان علی (ع)
المنة لله که به کوی تو مقیمم
هر دم رسد از حلقه ی زلف تو نسیمم
ای خاک درت جنّت و فردوس نعیمم
در بارگهت چون سگ اصحاب رقیمم
صد شکر کز آغاز شدم نیک سرانجام
ای آنکه خدا گشته ز روی تو پدیدار
دارم به خدا، من به خداوندی ات اقرار
بستم صنما از سر زُلفین تو زُنّار
خواندم صنمت لیک برِ مردم هشیار
دست صمدی تو که شکستی همه اصنام
ای سرّ نهان، سرّ نهان از تو چه پنهان
عالم همه اندر، صفت ذات تو حیران
در شکّ و گمانند چه دانا و چه نادان
از چهره برافکن دمی این پرده ی امکان
تا رفع کنی شکّ و گمان از همه اوهام
ای آنکه قضا بنده ی حکمت ز ازل شد
وی آنکه قدر، امر ترا، ضرب مثل شد
تعبیر زحق حُبّ تو بر خیر عمل شد
من بی عمل و عمر همه صرف امل شد
ناکامم و خواهم دهی ای دوست مرا، کام
هرکس که ز میخانه ی عشق تو خورد می
مستانه ره خُلد برین را کند او طی
فیض تو چه فیضیست که لایلحقه شیئی
بُرده است مگر خضر، به سرچشمه ی آن پی
کت می رود او بنده صفت بر اثر کام
ای آنکه حدوث تو قِران با قِدم آمد
از جود تو عالم به وجود از عدم آمد
بطحا، ز طفیل حرمت تا حرم آمد
هر خار و خسی در حرمش محترم آمد
مار خار و خس این حرم و دل به تو آرام
ای دست خدا کار، به ما گشته بسی تنگ
طاعون به محبّان تو گردیده قوی چنگ
این حادثه در شهر نجف نیست خوش آهنگ
عار است به ما، در بر اغیار و بود ننگ
حامی به حمی باشد و در مهلکه اغنام
ترسم که حسودان به من این نکته بگیرند
کای آنکه امیران تو بر مرگ امیرند
گر، راست بود امر شود تا که نمیرند
دانی که حسودان، سخن حق نپذیرند
از نام گذشتیم چرا این همه بدنام
زن طعن به طاعون که از اینجا بگریزد
در کشور اعدا، رود آنجا بستیزد
با ما نستیزد، که ز ما مهر تو خیزد
ز اشجار ولای تو اگر برگ بریزد
ترسم نشود پخته ثماری که بود خام
هر چند که ما صاحب جرمیم و جنایت
امّا کرم و جود ترا نیست نهایت
از ما بدی و از تو همه لطف و عنایت
در روز جزا، باز دو صد گونه رعایت
بایست به ما، تا رسد اکرام به اتمام
ما را نبود واسطه یی غیر حسینت
سوگند عظیمیست به جان حسنینت
حق نبی و آل خصوصاً به حسینت
آن کشته ی شمشیر جفا نور دو عینت
کاین هایله را، رفع کنی با همه آلام
زین واسطه ما را نبود، برتر و بهتر
در نزد تو ای شیر خدا، میر غضنفر
ماییم و حسینی چه به اینجا چه به محشر
این واسطه گر نیست قبول درِ داور
ای خاک به فرق من و ای وای بر اسلام
آن کشته اگر چاره ی این غم ننماید
مشکل کسی این عقده ی مشکل بگشاید
ما، بد زبدان غیر بدی هیچ نیاید
او هی کند احسان و به احسان بفزاید
زانروی که وحشی به جز، احسان نشود رام
ای جان جهان، جان جهان باد فدایت
جان و دل ما بسته ی زنجیر ولایت
شد پیر «وفایی» به ره مهر و وفایت
با جرم و گنه آمده بر درب سرایت
کز لطف کشی پرده را، بر همه آثام
هر دم رسد از حلقه ی زلف تو نسیمم
ای خاک درت جنّت و فردوس نعیمم
در بارگهت چون سگ اصحاب رقیمم
صد شکر کز آغاز شدم نیک سرانجام
ای آنکه خدا گشته ز روی تو پدیدار
دارم به خدا، من به خداوندی ات اقرار
بستم صنما از سر زُلفین تو زُنّار
خواندم صنمت لیک برِ مردم هشیار
دست صمدی تو که شکستی همه اصنام
ای سرّ نهان، سرّ نهان از تو چه پنهان
عالم همه اندر، صفت ذات تو حیران
در شکّ و گمانند چه دانا و چه نادان
از چهره برافکن دمی این پرده ی امکان
تا رفع کنی شکّ و گمان از همه اوهام
ای آنکه قضا بنده ی حکمت ز ازل شد
وی آنکه قدر، امر ترا، ضرب مثل شد
تعبیر زحق حُبّ تو بر خیر عمل شد
من بی عمل و عمر همه صرف امل شد
ناکامم و خواهم دهی ای دوست مرا، کام
هرکس که ز میخانه ی عشق تو خورد می
مستانه ره خُلد برین را کند او طی
فیض تو چه فیضیست که لایلحقه شیئی
بُرده است مگر خضر، به سرچشمه ی آن پی
کت می رود او بنده صفت بر اثر کام
ای آنکه حدوث تو قِران با قِدم آمد
از جود تو عالم به وجود از عدم آمد
بطحا، ز طفیل حرمت تا حرم آمد
هر خار و خسی در حرمش محترم آمد
مار خار و خس این حرم و دل به تو آرام
ای دست خدا کار، به ما گشته بسی تنگ
طاعون به محبّان تو گردیده قوی چنگ
این حادثه در شهر نجف نیست خوش آهنگ
عار است به ما، در بر اغیار و بود ننگ
حامی به حمی باشد و در مهلکه اغنام
ترسم که حسودان به من این نکته بگیرند
کای آنکه امیران تو بر مرگ امیرند
گر، راست بود امر شود تا که نمیرند
دانی که حسودان، سخن حق نپذیرند
از نام گذشتیم چرا این همه بدنام
زن طعن به طاعون که از اینجا بگریزد
در کشور اعدا، رود آنجا بستیزد
با ما نستیزد، که ز ما مهر تو خیزد
ز اشجار ولای تو اگر برگ بریزد
ترسم نشود پخته ثماری که بود خام
هر چند که ما صاحب جرمیم و جنایت
امّا کرم و جود ترا نیست نهایت
از ما بدی و از تو همه لطف و عنایت
در روز جزا، باز دو صد گونه رعایت
بایست به ما، تا رسد اکرام به اتمام
ما را نبود واسطه یی غیر حسینت
سوگند عظیمیست به جان حسنینت
حق نبی و آل خصوصاً به حسینت
آن کشته ی شمشیر جفا نور دو عینت
کاین هایله را، رفع کنی با همه آلام
زین واسطه ما را نبود، برتر و بهتر
در نزد تو ای شیر خدا، میر غضنفر
ماییم و حسینی چه به اینجا چه به محشر
این واسطه گر نیست قبول درِ داور
ای خاک به فرق من و ای وای بر اسلام
آن کشته اگر چاره ی این غم ننماید
مشکل کسی این عقده ی مشکل بگشاید
ما، بد زبدان غیر بدی هیچ نیاید
او هی کند احسان و به احسان بفزاید
زانروی که وحشی به جز، احسان نشود رام
ای جان جهان، جان جهان باد فدایت
جان و دل ما بسته ی زنجیر ولایت
شد پیر «وفایی» به ره مهر و وفایت
با جرم و گنه آمده بر درب سرایت
کز لطف کشی پرده را، بر همه آثام
وفایی شوشتری : مثنویات
شمارهٔ ۱ - مناجات
بگیر ای دوست ما را دست امّید
پس آنگه بندگی بین تا، به جاوید
رهایی ده مرا از قید هستی
از این مستیّ و از این بُت پرستی
دلم گردیده دیر بت پرستان
دد و دیو اندر او خوابیده مستان
فکن از طاق این دیر، آن بتان را
که تا بی پرده بینی جانِ جان را
دلم از این خودی تنگ است تنگ است
بسی از خود مرا ننگ است ننگ است
برون کن این خودی خود اندرون آی
اگر جا تنگ شد آنگه برون آی
قدم بگذار یکبار اندر این دیر
که تا باقی نماند اندر او غیر
به حقّ راستان و حقّ پاکان
مرا، زین بت پرستی کن مسلمان
بَدل بنمای کفرم را به اسلام
که دلتنگم بسی از ننگ و از نام
که تا در بند ننگ و نام هستم
نه دین دارم نه در اسلام هستم
بَدَم از بد، به غیر از بد نیاید
تو نیکم کن که نیک از نیک زاید
بَد ما را بدل می کن به خوبی
به غفّاری و ستّارالعیوبی
اگر یکبار گویی بنده ی من
رود تا قاب قوسین خنده ی من
«وفایی» را به خود مگذار مگذار
که هستم از خودی بیزار بیزار
به فضل خویشتن بر گیر دستم
مخواه از دست خود بر خود شکستم
بود رسم ار، کسی خر، می فروشد
ز چشم مشتری عیبش بپوشد
به وقت بیع تا محکم کند کار
شروط عیب هم بر، وی کند بار
ندانم من چسازم با، خر خویش
که باشد عیب هایش بیش از بیش
خصوصاً مشتری که عیب دانست
دگر عیبی کجا از وی نهانست
چو ممکن نیست عیبش را بپوشم
به تو با کلّ عیبش می فروشم
بگیر از ما، خرِ ما را به خوبی
از آن راهی که ستّارالعیوبی
دلم تنگ است تنگ از دست این خر
به جز این کور زشت لنگ لاغر
اگر خر کار کن یا بار، بر نیست
ترا، هم کار و باری در نظر نیست
نمی خواهی کز این سودا، بری سود
بود نفع خرت منظور و مقصود
ترا مقصود از این سودا، نه سود است
که بنیاد کرم بر فضل و جود است
اگر خر نیست قابل بهر قربان
ترا تبدیل او سهل است و آسان
تو خود تبدیل اعیان می نمایی
تو می سازی عصا را، اژدهایی
تو خون را آب سازی آب را خون
بود حکمت برون از چند و از چون
پس آنگه بندگی بین تا، به جاوید
رهایی ده مرا از قید هستی
از این مستیّ و از این بُت پرستی
دلم گردیده دیر بت پرستان
دد و دیو اندر او خوابیده مستان
فکن از طاق این دیر، آن بتان را
که تا بی پرده بینی جانِ جان را
دلم از این خودی تنگ است تنگ است
بسی از خود مرا ننگ است ننگ است
برون کن این خودی خود اندرون آی
اگر جا تنگ شد آنگه برون آی
قدم بگذار یکبار اندر این دیر
که تا باقی نماند اندر او غیر
به حقّ راستان و حقّ پاکان
مرا، زین بت پرستی کن مسلمان
بَدل بنمای کفرم را به اسلام
که دلتنگم بسی از ننگ و از نام
که تا در بند ننگ و نام هستم
نه دین دارم نه در اسلام هستم
بَدَم از بد، به غیر از بد نیاید
تو نیکم کن که نیک از نیک زاید
بَد ما را بدل می کن به خوبی
به غفّاری و ستّارالعیوبی
اگر یکبار گویی بنده ی من
رود تا قاب قوسین خنده ی من
«وفایی» را به خود مگذار مگذار
که هستم از خودی بیزار بیزار
به فضل خویشتن بر گیر دستم
مخواه از دست خود بر خود شکستم
بود رسم ار، کسی خر، می فروشد
ز چشم مشتری عیبش بپوشد
به وقت بیع تا محکم کند کار
شروط عیب هم بر، وی کند بار
ندانم من چسازم با، خر خویش
که باشد عیب هایش بیش از بیش
خصوصاً مشتری که عیب دانست
دگر عیبی کجا از وی نهانست
چو ممکن نیست عیبش را بپوشم
به تو با کلّ عیبش می فروشم
بگیر از ما، خرِ ما را به خوبی
از آن راهی که ستّارالعیوبی
دلم تنگ است تنگ از دست این خر
به جز این کور زشت لنگ لاغر
اگر خر کار کن یا بار، بر نیست
ترا، هم کار و باری در نظر نیست
نمی خواهی کز این سودا، بری سود
بود نفع خرت منظور و مقصود
ترا مقصود از این سودا، نه سود است
که بنیاد کرم بر فضل و جود است
اگر خر نیست قابل بهر قربان
ترا تبدیل او سهل است و آسان
تو خود تبدیل اعیان می نمایی
تو می سازی عصا را، اژدهایی
تو خون را آب سازی آب را خون
بود حکمت برون از چند و از چون
وفایی شوشتری : مثنویات
شمارهٔ ۲ - منظومهٔ حدیث شریف کساء
مرا، طبع اگر نارسا، یا رسا
نباشد گریز از حدیث کسا
گذشتن مرا از حدیثی چنین
بسی دور، باشد ز رأی رزین
ز روح القدس جویم اوّل مدد
که جان را، رشد باید از وی رسد
پس آنکه کنم عشق را پیش رو
نهم عقل را، در بر او گرو
که گر عشق نبود دلیل رهم
نشاید که پای اندراین ره نهم
کنم رشته ی نظم را تابدار
بر او بر کشم لؤلؤ آبدار
«وفایی» دمی قصّه آغاز کن
به آل عبا خویش دمساز کن
«وفایی» وفاداری از سر بگیر
ز آل عبا فیض دیگر بگیر
حدیثی است از حضرت فاطمه
که بی واهمه گویمش با همه
بگفتا که یک روزی از روزها
پدر شد مرا، وارد اندر سرا
بفرمود کای دخت دلبند من
مرا، ضعف و سُستی است اندر بدن
بگفتم پدر ضعف و سُستی ترا
مبادا، و بادا پناهت خدا
بفرمود کای دختر با وفا
بیاور، مرا آن یمانی کسا
بمانی کسا را، بیار این زمان
بپوشان مرا، زیر این طیلسان
که سرّی نهان در پس پرده هست
که بی پرده این پرده آید، به دست
خدا خواهد از پرده سازد عیان
خدایی خود بر زمین و زمان
به خود خواهد او عشق بازی کند
به ملک و ملک سرفرازی کند
نظر کردمش چون بپوشیدمش
رخی چون درخشنده مه دیدمش
چنان رویش از نور رخشنده بود
که بدر درخشنده اش بنده بود
برای مثل گفته شد ماه بدر
و گرنه مه بدر را چیست قدر
به ماهی بود یک شب او را کمال
بود آن هم از عکس روی بلال
پس آنگه حسن پورم از ره رسید
سلامی بداد و جوابی شنید
بگفتا که بویی رسد بر مشام
که آن بو بود، بوی خیرالانام
بگفتم که ای میوه ی جان من
نکو برده یی بوی جانان من
بود جدّ پاکت به زیر کسا
به خواب خوش آسوده باشد بسا
پس آندم حسن همچو روح روان
روان شد سوی سرور انس و جان
بگفتا ز من بر تو ای جدّ سلام
بود در برت تا کنم من مقام
بگفتش به رأفت رسول مجید
بیا ای مرا، مایه ی هر امید
پس از لحظه یی آمد از در حسین
حسینی که بُد عرش را زیب و زین
چنین گفت بعد از درود و سلام
که آید مرا، بوی جد بر مشام
مگر جدّ پاکم رسول خدا
ز مهر اندر اینجا گزیده است جا
بگفتم ترا، جدّ رسول امین
به زیر کسا با حسن هر دو بین
پس آنگه به سوی کسا رفت شاد
به جدّ مکرّم سلامی بداد
بگفت ای که ایزد، ترا برگُزید
ز بود تو آورده عالم پدید
بود تا که آیم به پیش تو باز
ز قُربت شوم تا ابد سرفراز
بگفتش تومن، من تویی ما و من
چو جان اندرا، مرمرا، در بدن
بیا ای مرا مایه ی افتخار
به تو تا قیامت من امیدوار
تو خود مایه ی افتخار منی
به هر دو سرا، اعتبار منی
تویی مظهر و مُظهر عشق حق
به کار تو کس را نباشد سبق
بیا ای شهیدی که اندر جزا
جزایی نباشد ترا، جز خدا
نبی با حسین بود اندر سخن
که ناگه درآمد ز در بوالحسن
به دخت پیمبر بداد او سلام
بگفتا که بویی رسد بر مشام
که آن بو بود، بوی ابن عمم
ز دل می زداید هزاران غمم
مگر ابن عمّم در اینجاستی
که خاک سرا، عطر پیراستی
بگفتم بلی آنکه دلبند تست
به زیر کسا با دو فرزند تست
به سوی کسا آن شه لافتی
نظر کرد و دید او به چشم خدا
به عین خدا دید عین خدا
تجلّی نموده است اندر، سه جا
به چشم خدا دید نور ازل
تجلّی نموده است در سه محل
چو روی خود اندر سه مرآت دید
خدا را حقیقت در آیات دید
بگفتا سلام ای رسول امین
زمن یعنی از مالک یوم دین
سلام و تحیّات بیرون ز حد
زمن برتو یعنی زحیّ صمد
پیمبر جواب سلامش بداد
پی اذنش آغوش جان برگشاد
چو با عقل کل عشق کل شد قرین
نمود آفرین عقل و عشق آفرین
پس آن عقل کل مایه ی هر وجود
سخن با علی از علی می سرود
که ای آنکه بر سر تویی تاج من
تو مقصود من از دو معراج من
دو معراج بودم زجان آفرین
یکی در سما، دیگری در زمین
یکی در سما با دو صد واهمه
یکی در زمین خانه ی فاطمه
یکی در شب و دیگری روز بود
که آن روز و شب هر دو فیروز بود
ولیکن کجا می رسد شب به روز
که شب تیره و روز شد دلفروز
مرا، مارای آیت روی تست
که قوسین من جفت ابروی تست
نظر کرد سوی کسا فاطمه
به زیر کسا دید یاران همه
به سوی کسا شاد و خورسند رفت
سوی شوی و باب و دو فرزند رفت
بگفتا سلام و رسیدش جواب
گرفت اذن و پس رخصتش داد باب
به زیر کسا رفت چون فاطمه
فتاد اندر، افلاکیان همهمه
زبانوی حق چون عدد شد تمام
خدا را، خدایی شد اندر به کام
عدد، روکش حُسن جانان بود
کسا روکش آن عدد زان بود
خدا بین نبیند به زیر کسا
کسی را، به جز خمسه یعنی خدا
خدا خود منزّه بود از عدد
ولی این عدد، واحد است و احد
خدا را اگر بود جا و مکان
نهان بود در زیر این طیلسان
خدا، گر منزّه نبودی زجای
همی گفتمی شد به زیر کسای
پس آمد، ندایی به صوت علی
به صوت علی بود و صوت جلی
نه دانم من آیا ز تحت کسا
برآمد، ندا یا ز فوق سما
که ای ساکنان سماوات من
به ذات و صفات و به آیات من
نکردم من این خلق نُه آسمان
نه خلق زمین و نه خلق زمان
نه کوه و نه صحرا، نه بحر و نه برّ
نه خلق سپهر و نه شمس و قمر
نه عرش و نه کرسی نه لوح و قلم
نه ایجاد هستی ز ملکِ عدم
مگر از پی حُبّ این پنج تن
که هستند مطلوب و محبوب من
پس آنگه امین خدا جبرئیل
بگفتا که ای کردگار جلیل
کیانند آیا، به زیر کسا
که بر، ماسوایند میرو کیا
جواب آمد از مصدر عزّوشان
به جبریل کای جبرئیلا، بدان
که زهراست با، باب و با شوی او
ابا، هر دو فرزند دلجوی او
گر این پنج ما را نبودند یار
نه شش بود و نه هفت و نه سه نه چار
نمی بود، بود نُه افلاک را
نه بود تو و خیل املاک را
چو جبریل واقف شد از سرّ هو
به خاطر گذشتش مر، این آرزو
که یارب چه باشد که این بینوا
نوا، یابد از قُرب اهل کسا
دهی اذنم از فضل و جود و کرم
دل پر، ز اندوه شاد آورم
به اعزاز و اجلال این پنج تن
که سازی مرا، سادس انجمن
بفرمودش ایزد، برو سویشان
ولی خود، مرو سویشان بی نشان
گر، از ما نباشد نشانی ترا
نباشد ترا، ره به سوی کسا
تو از ما نشانی به همراه بر
که تا سوی ایشان شوی راهبر
به یک سو بِنه رأی و تدبیر را
نشانی بر، آیات تطهیر را
تو آیات تطهیر بهر نشان
بگیر و ببر چون رسیدی بخوان
به پاکان نشانی به پاکی ببر
به نیکان به نیکی سخن سازسر
پس از ما رسان بر رسول انام
هزاران درود و هزاران سلام
که ما را، خدایی به کام از شماست
ازل تا ابد از دوام شماست
ز خلق مه و مهر و عرش بلند
تو باشی غرض ای شه ارجمند
رسید و رسانید بعد از سلام
پیام خدا، پس طلب کرد کام
سری از پی اذن بر خاک سود
زبونیّ و پستی و پوزش نمود
گرفت اذن و شد در کسا جبرئیل
به یک گوشه پنهان چو عبد ذلیل
خدایی که می جُست در لامکان
عیان دید در زیر آن طیلسان
ببالید، بر خود ز شوق و شعف
چو از قُرب حق یافت عزّوشرف
پس آنگه خداوند این نُه قباب
علیّ ولی لایق این خطاب
بپرسید از پادشاه رُسُل
که این انجمن را چه باشد نُزل
به نزد خداوند این انجمن
چه قدر است ای پادشاه زمن
پس آنگه بگفت آن رسول مجید
به حقّ کسی کاو مرا، برگزید
به حقّی که حقّش مرا از ازل
بداد، اصطفی تا ابد، بی ذلل
مرا، داد بر ماسوا سروری
نبوّت به من داد و پیغمبری
به هر محفلی باشد این گفتگو
شود رحمت حق در آنجا فرو
ستغفار گویان ملایک همه
به بزمی که دارند این زمزمه
زبان خدا پس سرود این سخن
که خود رستگارند یاران من
رسول خدا، بار دیگر بگفت
دُر این سخن را، دیگر بار سُفت
به هرجا شود ذکر این ماجرا
ز حق هست هر حاجت آنجا روا
به بزمی که این بزم یاد آورند
دل پر، ز اندوه شاد آورند
به بزمی کزین بزم آید سخن
بماند مراد و نماند حزن
دگر باره گفت آن زبان خدا
که ما رستگاریم و یاران ما
به هر دو سرا، مژده از حق رسید
که هستیم ما، رستگار و سعید
حدیثی به یاد آمدم سوزناک
ز کرب و بلا و از آن جان پاک
به یاد آمدم قصّه ی جانگزا
ز سلطان دین خامس این کسا
چو در کربلا، شد بر او کار تنگ
ز بیداد آن قوم بی نام و ننگ
پس آن حضرت از بهر قوم عنود
به اتمام حجّت زبان بر گشود
که من خود، یکی هستم از آن کسا
که اهلش به پاکی ستوده خدا
که من یک تن هستم از آن پنج تن
که حق گفت هستند محبوب من
من از آن کسانم که فرمود حق
که بر این کسان نیست کس را، سبق
منم آنکه پیغمبر پاک زاد
مرا، بر سر دوش خود، می نهاد
همی گفت آن خسرو خافقین
حسین از من است و منم از حسین
گر، از من نباشد شما را قبول
بپرسید ز اصحاب خاص رسول
شنیدند و دیدند و بشناختند
به روی خدا، تیغ کین آختند
کشیدند بر روی حق تیغ کین
بکشتند دین و امام مبین
بکشتند تهلیل و تکبیر را
مخاطب به آیات تطهیر را
نمودند دانسته او را شهید
که ماییم محکومِ حکم یزید
«وفایی» از این ماجرا، خون گری
بر آن شاه لب تشنه جیحون گری
نباشد گریز از حدیث کسا
گذشتن مرا از حدیثی چنین
بسی دور، باشد ز رأی رزین
ز روح القدس جویم اوّل مدد
که جان را، رشد باید از وی رسد
پس آنکه کنم عشق را پیش رو
نهم عقل را، در بر او گرو
که گر عشق نبود دلیل رهم
نشاید که پای اندراین ره نهم
کنم رشته ی نظم را تابدار
بر او بر کشم لؤلؤ آبدار
«وفایی» دمی قصّه آغاز کن
به آل عبا خویش دمساز کن
«وفایی» وفاداری از سر بگیر
ز آل عبا فیض دیگر بگیر
حدیثی است از حضرت فاطمه
که بی واهمه گویمش با همه
بگفتا که یک روزی از روزها
پدر شد مرا، وارد اندر سرا
بفرمود کای دخت دلبند من
مرا، ضعف و سُستی است اندر بدن
بگفتم پدر ضعف و سُستی ترا
مبادا، و بادا پناهت خدا
بفرمود کای دختر با وفا
بیاور، مرا آن یمانی کسا
بمانی کسا را، بیار این زمان
بپوشان مرا، زیر این طیلسان
که سرّی نهان در پس پرده هست
که بی پرده این پرده آید، به دست
خدا خواهد از پرده سازد عیان
خدایی خود بر زمین و زمان
به خود خواهد او عشق بازی کند
به ملک و ملک سرفرازی کند
نظر کردمش چون بپوشیدمش
رخی چون درخشنده مه دیدمش
چنان رویش از نور رخشنده بود
که بدر درخشنده اش بنده بود
برای مثل گفته شد ماه بدر
و گرنه مه بدر را چیست قدر
به ماهی بود یک شب او را کمال
بود آن هم از عکس روی بلال
پس آنگه حسن پورم از ره رسید
سلامی بداد و جوابی شنید
بگفتا که بویی رسد بر مشام
که آن بو بود، بوی خیرالانام
بگفتم که ای میوه ی جان من
نکو برده یی بوی جانان من
بود جدّ پاکت به زیر کسا
به خواب خوش آسوده باشد بسا
پس آندم حسن همچو روح روان
روان شد سوی سرور انس و جان
بگفتا ز من بر تو ای جدّ سلام
بود در برت تا کنم من مقام
بگفتش به رأفت رسول مجید
بیا ای مرا، مایه ی هر امید
پس از لحظه یی آمد از در حسین
حسینی که بُد عرش را زیب و زین
چنین گفت بعد از درود و سلام
که آید مرا، بوی جد بر مشام
مگر جدّ پاکم رسول خدا
ز مهر اندر اینجا گزیده است جا
بگفتم ترا، جدّ رسول امین
به زیر کسا با حسن هر دو بین
پس آنگه به سوی کسا رفت شاد
به جدّ مکرّم سلامی بداد
بگفت ای که ایزد، ترا برگُزید
ز بود تو آورده عالم پدید
بود تا که آیم به پیش تو باز
ز قُربت شوم تا ابد سرفراز
بگفتش تومن، من تویی ما و من
چو جان اندرا، مرمرا، در بدن
بیا ای مرا مایه ی افتخار
به تو تا قیامت من امیدوار
تو خود مایه ی افتخار منی
به هر دو سرا، اعتبار منی
تویی مظهر و مُظهر عشق حق
به کار تو کس را نباشد سبق
بیا ای شهیدی که اندر جزا
جزایی نباشد ترا، جز خدا
نبی با حسین بود اندر سخن
که ناگه درآمد ز در بوالحسن
به دخت پیمبر بداد او سلام
بگفتا که بویی رسد بر مشام
که آن بو بود، بوی ابن عمم
ز دل می زداید هزاران غمم
مگر ابن عمّم در اینجاستی
که خاک سرا، عطر پیراستی
بگفتم بلی آنکه دلبند تست
به زیر کسا با دو فرزند تست
به سوی کسا آن شه لافتی
نظر کرد و دید او به چشم خدا
به عین خدا دید عین خدا
تجلّی نموده است اندر، سه جا
به چشم خدا دید نور ازل
تجلّی نموده است در سه محل
چو روی خود اندر سه مرآت دید
خدا را حقیقت در آیات دید
بگفتا سلام ای رسول امین
زمن یعنی از مالک یوم دین
سلام و تحیّات بیرون ز حد
زمن برتو یعنی زحیّ صمد
پیمبر جواب سلامش بداد
پی اذنش آغوش جان برگشاد
چو با عقل کل عشق کل شد قرین
نمود آفرین عقل و عشق آفرین
پس آن عقل کل مایه ی هر وجود
سخن با علی از علی می سرود
که ای آنکه بر سر تویی تاج من
تو مقصود من از دو معراج من
دو معراج بودم زجان آفرین
یکی در سما، دیگری در زمین
یکی در سما با دو صد واهمه
یکی در زمین خانه ی فاطمه
یکی در شب و دیگری روز بود
که آن روز و شب هر دو فیروز بود
ولیکن کجا می رسد شب به روز
که شب تیره و روز شد دلفروز
مرا، مارای آیت روی تست
که قوسین من جفت ابروی تست
نظر کرد سوی کسا فاطمه
به زیر کسا دید یاران همه
به سوی کسا شاد و خورسند رفت
سوی شوی و باب و دو فرزند رفت
بگفتا سلام و رسیدش جواب
گرفت اذن و پس رخصتش داد باب
به زیر کسا رفت چون فاطمه
فتاد اندر، افلاکیان همهمه
زبانوی حق چون عدد شد تمام
خدا را، خدایی شد اندر به کام
عدد، روکش حُسن جانان بود
کسا روکش آن عدد زان بود
خدا بین نبیند به زیر کسا
کسی را، به جز خمسه یعنی خدا
خدا خود منزّه بود از عدد
ولی این عدد، واحد است و احد
خدا را اگر بود جا و مکان
نهان بود در زیر این طیلسان
خدا، گر منزّه نبودی زجای
همی گفتمی شد به زیر کسای
پس آمد، ندایی به صوت علی
به صوت علی بود و صوت جلی
نه دانم من آیا ز تحت کسا
برآمد، ندا یا ز فوق سما
که ای ساکنان سماوات من
به ذات و صفات و به آیات من
نکردم من این خلق نُه آسمان
نه خلق زمین و نه خلق زمان
نه کوه و نه صحرا، نه بحر و نه برّ
نه خلق سپهر و نه شمس و قمر
نه عرش و نه کرسی نه لوح و قلم
نه ایجاد هستی ز ملکِ عدم
مگر از پی حُبّ این پنج تن
که هستند مطلوب و محبوب من
پس آنگه امین خدا جبرئیل
بگفتا که ای کردگار جلیل
کیانند آیا، به زیر کسا
که بر، ماسوایند میرو کیا
جواب آمد از مصدر عزّوشان
به جبریل کای جبرئیلا، بدان
که زهراست با، باب و با شوی او
ابا، هر دو فرزند دلجوی او
گر این پنج ما را نبودند یار
نه شش بود و نه هفت و نه سه نه چار
نمی بود، بود نُه افلاک را
نه بود تو و خیل املاک را
چو جبریل واقف شد از سرّ هو
به خاطر گذشتش مر، این آرزو
که یارب چه باشد که این بینوا
نوا، یابد از قُرب اهل کسا
دهی اذنم از فضل و جود و کرم
دل پر، ز اندوه شاد آورم
به اعزاز و اجلال این پنج تن
که سازی مرا، سادس انجمن
بفرمودش ایزد، برو سویشان
ولی خود، مرو سویشان بی نشان
گر، از ما نباشد نشانی ترا
نباشد ترا، ره به سوی کسا
تو از ما نشانی به همراه بر
که تا سوی ایشان شوی راهبر
به یک سو بِنه رأی و تدبیر را
نشانی بر، آیات تطهیر را
تو آیات تطهیر بهر نشان
بگیر و ببر چون رسیدی بخوان
به پاکان نشانی به پاکی ببر
به نیکان به نیکی سخن سازسر
پس از ما رسان بر رسول انام
هزاران درود و هزاران سلام
که ما را، خدایی به کام از شماست
ازل تا ابد از دوام شماست
ز خلق مه و مهر و عرش بلند
تو باشی غرض ای شه ارجمند
رسید و رسانید بعد از سلام
پیام خدا، پس طلب کرد کام
سری از پی اذن بر خاک سود
زبونیّ و پستی و پوزش نمود
گرفت اذن و شد در کسا جبرئیل
به یک گوشه پنهان چو عبد ذلیل
خدایی که می جُست در لامکان
عیان دید در زیر آن طیلسان
ببالید، بر خود ز شوق و شعف
چو از قُرب حق یافت عزّوشرف
پس آنگه خداوند این نُه قباب
علیّ ولی لایق این خطاب
بپرسید از پادشاه رُسُل
که این انجمن را چه باشد نُزل
به نزد خداوند این انجمن
چه قدر است ای پادشاه زمن
پس آنگه بگفت آن رسول مجید
به حقّ کسی کاو مرا، برگزید
به حقّی که حقّش مرا از ازل
بداد، اصطفی تا ابد، بی ذلل
مرا، داد بر ماسوا سروری
نبوّت به من داد و پیغمبری
به هر محفلی باشد این گفتگو
شود رحمت حق در آنجا فرو
ستغفار گویان ملایک همه
به بزمی که دارند این زمزمه
زبان خدا پس سرود این سخن
که خود رستگارند یاران من
رسول خدا، بار دیگر بگفت
دُر این سخن را، دیگر بار سُفت
به هرجا شود ذکر این ماجرا
ز حق هست هر حاجت آنجا روا
به بزمی که این بزم یاد آورند
دل پر، ز اندوه شاد آورند
به بزمی کزین بزم آید سخن
بماند مراد و نماند حزن
دگر باره گفت آن زبان خدا
که ما رستگاریم و یاران ما
به هر دو سرا، مژده از حق رسید
که هستیم ما، رستگار و سعید
حدیثی به یاد آمدم سوزناک
ز کرب و بلا و از آن جان پاک
به یاد آمدم قصّه ی جانگزا
ز سلطان دین خامس این کسا
چو در کربلا، شد بر او کار تنگ
ز بیداد آن قوم بی نام و ننگ
پس آن حضرت از بهر قوم عنود
به اتمام حجّت زبان بر گشود
که من خود، یکی هستم از آن کسا
که اهلش به پاکی ستوده خدا
که من یک تن هستم از آن پنج تن
که حق گفت هستند محبوب من
من از آن کسانم که فرمود حق
که بر این کسان نیست کس را، سبق
منم آنکه پیغمبر پاک زاد
مرا، بر سر دوش خود، می نهاد
همی گفت آن خسرو خافقین
حسین از من است و منم از حسین
گر، از من نباشد شما را قبول
بپرسید ز اصحاب خاص رسول
شنیدند و دیدند و بشناختند
به روی خدا، تیغ کین آختند
کشیدند بر روی حق تیغ کین
بکشتند دین و امام مبین
بکشتند تهلیل و تکبیر را
مخاطب به آیات تطهیر را
نمودند دانسته او را شهید
که ماییم محکومِ حکم یزید
«وفایی» از این ماجرا، خون گری
بر آن شاه لب تشنه جیحون گری
وفایی شوشتری : مثنویات
شمارهٔ ۴ - اتمام حجّت کردن حضرت سیدالشهدا (ع)
باز دیوانه شدم زنجیر کو
من حسین اللّهی ام تکفیر کو
کیست آن کو، می کند تکفیر من
گو بیا که پاره شد زنجیر من
شاه را، گر من نمی دانم خدا
کافرم گر، دانمش از حق جدا
من حسین را، می پرستم زانکه او
هست اوصافش همه اوصاف هو
جلوه گر شد چون به میدان بلا
شاه دین یعنی شهید کربلا
پرده افکند از رخ خود ذوالجلال
سرّ «وجه الله» عیان کرد از جمال
پرده افکن گشت از رخ پرده دار
شد به میدان سرّ یزدان آشکار
دست حق آمد برون از آستین
جمله دیدند از یسار و از یمین
بانگ برزد، آن شهنشاه عرب
شمه یی برخواند، از اصل و نسب
گفت باب نامی من حیدر است
جدّ پاکم حضرت پیغمبر است
مظهر حقّم من و حق با من است
از وجودم شمع انجم روشن است
سّد لولاک فخر عالمین
گفت حسین از من بود من از حسین
از وجود من جهان موجود شد
نیستی از هستی من بود شد
جمله اشیارا، وجود از من بپاست
زانکه هر چیزی طفیل بود ماست
هر اثر در هرچه هست ای ناکسان
از وجودم شد هویدا و عیان
قوّت بازویتان از من بود
شوکت و نیرویتان از من بود
این همه شمشیر و تیغ و تیر و نی
کز برای قتل من دارید، ای
هرچه گفت آن شاه تأثیری نکرد
حمله کرد و کرد با ایشان نبرد
تاخت مرکب تا به سر حدّ وفا
خویش را، فانی نمود اندر بقا
شاه دین آئینه ی روی خدا
رخ بتابید از جمیع ماسوی
چشم پوشید از تمام ماسوی
روی خود را کرد سوی آشنا
بر زمین از صدر زین شد سرنگون
با تنی صدچاک و غرق بحر خون
آمد الهامش که ای جانان ما
خونبهای تست شاها جان ما
پس بغل واکرد حق او را گرفت
گرچه دارد عقل از این معنی شگفت
آری آری نیست کار عقل این
کار عشق است این و یار نازنین
حاصل مطلب شد او ملحق به یار
یار از کارش بسی کرد افتخار
عاشق و معشوق از هم کامیاب
گشت ظاهر معنی حُسن المأب
گفت با وی ای شهید زار من
خود نمودار از تو شد اسرار من
چونکه فانی گشت او در حُسن یار
از فنای او خدا شد آشکار
گر، نمی شد او فنا در حضرتش
تا ابد ظاهر نبودی حُرمتش
این سخن نبود زمن باشد ز وی
نایی من اوست من هستم چو، نی
لیکن آن چشم حقیقت بین کجاست
تا ببیند آنچه اندر پرده هاست
پرده های عشق تو در تو بود
داند آن کاو محرم آن کو بود
تا «وفایی» محرم آن پرده هاست
پرده ی جانش صفا اندر صفاست
من حسین اللّهی ام تکفیر کو
کیست آن کو، می کند تکفیر من
گو بیا که پاره شد زنجیر من
شاه را، گر من نمی دانم خدا
کافرم گر، دانمش از حق جدا
من حسین را، می پرستم زانکه او
هست اوصافش همه اوصاف هو
جلوه گر شد چون به میدان بلا
شاه دین یعنی شهید کربلا
پرده افکند از رخ خود ذوالجلال
سرّ «وجه الله» عیان کرد از جمال
پرده افکن گشت از رخ پرده دار
شد به میدان سرّ یزدان آشکار
دست حق آمد برون از آستین
جمله دیدند از یسار و از یمین
بانگ برزد، آن شهنشاه عرب
شمه یی برخواند، از اصل و نسب
گفت باب نامی من حیدر است
جدّ پاکم حضرت پیغمبر است
مظهر حقّم من و حق با من است
از وجودم شمع انجم روشن است
سّد لولاک فخر عالمین
گفت حسین از من بود من از حسین
از وجود من جهان موجود شد
نیستی از هستی من بود شد
جمله اشیارا، وجود از من بپاست
زانکه هر چیزی طفیل بود ماست
هر اثر در هرچه هست ای ناکسان
از وجودم شد هویدا و عیان
قوّت بازویتان از من بود
شوکت و نیرویتان از من بود
این همه شمشیر و تیغ و تیر و نی
کز برای قتل من دارید، ای
هرچه گفت آن شاه تأثیری نکرد
حمله کرد و کرد با ایشان نبرد
تاخت مرکب تا به سر حدّ وفا
خویش را، فانی نمود اندر بقا
شاه دین آئینه ی روی خدا
رخ بتابید از جمیع ماسوی
چشم پوشید از تمام ماسوی
روی خود را کرد سوی آشنا
بر زمین از صدر زین شد سرنگون
با تنی صدچاک و غرق بحر خون
آمد الهامش که ای جانان ما
خونبهای تست شاها جان ما
پس بغل واکرد حق او را گرفت
گرچه دارد عقل از این معنی شگفت
آری آری نیست کار عقل این
کار عشق است این و یار نازنین
حاصل مطلب شد او ملحق به یار
یار از کارش بسی کرد افتخار
عاشق و معشوق از هم کامیاب
گشت ظاهر معنی حُسن المأب
گفت با وی ای شهید زار من
خود نمودار از تو شد اسرار من
چونکه فانی گشت او در حُسن یار
از فنای او خدا شد آشکار
گر، نمی شد او فنا در حضرتش
تا ابد ظاهر نبودی حُرمتش
این سخن نبود زمن باشد ز وی
نایی من اوست من هستم چو، نی
لیکن آن چشم حقیقت بین کجاست
تا ببیند آنچه اندر پرده هاست
پرده های عشق تو در تو بود
داند آن کاو محرم آن کو بود
تا «وفایی» محرم آن پرده هاست
پرده ی جانش صفا اندر صفاست
وفایی شوشتری : مثنویات
شمارهٔ ۵ - حکایت
پریشان حال مردی از، زر و مال
دل او بود مالامالِ آمال
زبس می بود محتاج و پریشان
ز «کادالفقر» کفری داشت پنهان
چو حالش بود، دَرهم دِرهمی قلب
نمودی سکّه تا نفعی کند جلب
جز این صنعت دگر چیزی نبودش
ز بی چیزی غم دل می فزودش
بزد آن سکّه آوردش به بازار
به هر کس داد، رد کردش به آزار
قضا را بود بقالی در آن کوی
که خویش همچو رویش بود نیکوی
به شغل خویشتن آن مرد بقّال
ز اهل حال پنهان بود در قال
چو آمد نزد آن بقّال خوشخو
گرفت آن قلب از او با روی نیکو
چنین پنداشت آن قلب دغل کار
که نبود مرد از قلبش خبردار
زدی آن سکّه را هر روز آن قلب
چو آوردی نکردی او زخود سلب
تمام عمر کار هر دو این بود
که این داد و سِتد با هم قرین بود
نه او می کرد ترک بد فعالی
نه این یک ترک این نیک خصالی
من آن قلب دغل آن بد فعالم
تویی بقّال خوب و خوش خصالم
«وفایی» را شود یارب زبان لال
که بقّال آفرین را خواند بقّال
نه بقّالی تو بقّال آفرینی
که بقّال از تو دارد این امینی
تو این قلب دغل تبدیل بنما
به تبدیل دغل تعجیل بنما
جز این قلب دغل چیزی ندارم
به تبدیلش ز تو امیدوارم
که از من کس نمی گیرد، به هیچش
بگیر او را و در رحمت بپیچش
اگر باشد دکّان رحمتت باز
کنم زین قلب بر افلاکیان ناز
وگر دکّان رحمت هست مسدود
زر بی عیب بوذر هست مردود
اگر سلمان بیارد خرمن زر
چو من او هم بماند در پس در
ولی در گوش جانم آید آواز
که باشد باب رحمت تا ابد باز
خداوندا، تو از این در مرانم
که جز این در، در دیگر ندانم
از آن روزی که من دانستم این در
بود امّیدم از خوفم فزونتر
ولی ترس از امید خویش دارم
ز صدق و کذب او تشویش دارم
به امّید از تو هم باید مدد جُست
امید صادق ار، باشد هم از تست
خدایا، گر امیدم هست معیوب
امیدم را امیدی کن خوش و خوب
تو امّید مرا امید بنمای
به صدق آن مرا تائید بنمای
که من از خویشتن چیزی ندارم
به امّید از تو هم امّیدوارم
چراغم را گر از تو نیست نوری
ز سعی من نزاید غیر دوری
بنه از بندگی منّت به جانم
که این بهتر ز ملک جاودانم
گرم در بندگی یاری نمایی
نمی خواهم جز این اجر و جزایی
همینم بس که اذن کار دارم
چه مزدی به از این درکار دارم
ز یارم مزد خدمت این بود بس
که خدمت کار اویم نی دگر کس
کدامین دولتم خوشتر از این است
که خدمت خدمت آن نازنین است
چه مزدی بهترم از بندگی هست
خوش آن ساعت که این دولت دهد دست
از آن دلبر همین بس مزدِ کارم
که کرد از بهر خدمت اختیارم
بود بهتر ز صد خُلد و جنانم
که من خود بنده ی آن آستانم
چه مزدی بهتر است از بنده بودن
به خاک آستانش جبهه سودن
بساز ای دوست ما را بنده ی خویش
که تا فارغ شوم از بیم و تشویش
به ذلّ بندگی میده مرا، سیر
که ذلّت از تو به تا عزّت از غیر
ز ذلّ بندگی کن سر بلندم
رهایی ده ز قید چون و چندم
مرا، در بندگی چالاک گردان
ز لوث خودپرستی پاک گردان
به هم برزن دکّان و منزلم را
برای کار فارغ کن دلم را
زهر کاری مرا معزول فرما
به کار بندگی مشغول فرما
مرا در بنده بودن ساز مقهور
نیم گربنده سازم بنده با زور
خوش آن ساعت که روزم را شب آید
شبم را وقت یارب یارب آید
خوش آن ساعت که با یادش کنم روز
به یادش روزها هر روز فیروز
تجلّی ها، چو بی اندازه باشد
به هر روزم خدایی تازه باشد
ز یاد او کنم شیرین لبم را
کشم از سینه یارب یاربم را
به هر یارب از او «لبّیکم» آید
مدد، در بندگی ها، پیکم آید
مدد، در یاری ام گر نبود از وی
نیاید یاری ام از جان پیاپی
مدد، در بندگی می کن عطایم
همین از دوست بس مزد و جزایم
همین دولت بسم از حضرت دوست
که گویندم «وفایی» بنده ی اوست
به هر دردم اگر بخشی صبوری
نمایم صبر الاّ دردِ دوری
که دوری آتش است و آتش انگیز
کند دوزخ ز دوری نیز پرهیز
دل او بود مالامالِ آمال
زبس می بود محتاج و پریشان
ز «کادالفقر» کفری داشت پنهان
چو حالش بود، دَرهم دِرهمی قلب
نمودی سکّه تا نفعی کند جلب
جز این صنعت دگر چیزی نبودش
ز بی چیزی غم دل می فزودش
بزد آن سکّه آوردش به بازار
به هر کس داد، رد کردش به آزار
قضا را بود بقالی در آن کوی
که خویش همچو رویش بود نیکوی
به شغل خویشتن آن مرد بقّال
ز اهل حال پنهان بود در قال
چو آمد نزد آن بقّال خوشخو
گرفت آن قلب از او با روی نیکو
چنین پنداشت آن قلب دغل کار
که نبود مرد از قلبش خبردار
زدی آن سکّه را هر روز آن قلب
چو آوردی نکردی او زخود سلب
تمام عمر کار هر دو این بود
که این داد و سِتد با هم قرین بود
نه او می کرد ترک بد فعالی
نه این یک ترک این نیک خصالی
من آن قلب دغل آن بد فعالم
تویی بقّال خوب و خوش خصالم
«وفایی» را شود یارب زبان لال
که بقّال آفرین را خواند بقّال
نه بقّالی تو بقّال آفرینی
که بقّال از تو دارد این امینی
تو این قلب دغل تبدیل بنما
به تبدیل دغل تعجیل بنما
جز این قلب دغل چیزی ندارم
به تبدیلش ز تو امیدوارم
که از من کس نمی گیرد، به هیچش
بگیر او را و در رحمت بپیچش
اگر باشد دکّان رحمتت باز
کنم زین قلب بر افلاکیان ناز
وگر دکّان رحمت هست مسدود
زر بی عیب بوذر هست مردود
اگر سلمان بیارد خرمن زر
چو من او هم بماند در پس در
ولی در گوش جانم آید آواز
که باشد باب رحمت تا ابد باز
خداوندا، تو از این در مرانم
که جز این در، در دیگر ندانم
از آن روزی که من دانستم این در
بود امّیدم از خوفم فزونتر
ولی ترس از امید خویش دارم
ز صدق و کذب او تشویش دارم
به امّید از تو هم باید مدد جُست
امید صادق ار، باشد هم از تست
خدایا، گر امیدم هست معیوب
امیدم را امیدی کن خوش و خوب
تو امّید مرا امید بنمای
به صدق آن مرا تائید بنمای
که من از خویشتن چیزی ندارم
به امّید از تو هم امّیدوارم
چراغم را گر از تو نیست نوری
ز سعی من نزاید غیر دوری
بنه از بندگی منّت به جانم
که این بهتر ز ملک جاودانم
گرم در بندگی یاری نمایی
نمی خواهم جز این اجر و جزایی
همینم بس که اذن کار دارم
چه مزدی به از این درکار دارم
ز یارم مزد خدمت این بود بس
که خدمت کار اویم نی دگر کس
کدامین دولتم خوشتر از این است
که خدمت خدمت آن نازنین است
چه مزدی بهترم از بندگی هست
خوش آن ساعت که این دولت دهد دست
از آن دلبر همین بس مزدِ کارم
که کرد از بهر خدمت اختیارم
بود بهتر ز صد خُلد و جنانم
که من خود بنده ی آن آستانم
چه مزدی بهتر است از بنده بودن
به خاک آستانش جبهه سودن
بساز ای دوست ما را بنده ی خویش
که تا فارغ شوم از بیم و تشویش
به ذلّ بندگی میده مرا، سیر
که ذلّت از تو به تا عزّت از غیر
ز ذلّ بندگی کن سر بلندم
رهایی ده ز قید چون و چندم
مرا، در بندگی چالاک گردان
ز لوث خودپرستی پاک گردان
به هم برزن دکّان و منزلم را
برای کار فارغ کن دلم را
زهر کاری مرا معزول فرما
به کار بندگی مشغول فرما
مرا در بنده بودن ساز مقهور
نیم گربنده سازم بنده با زور
خوش آن ساعت که روزم را شب آید
شبم را وقت یارب یارب آید
خوش آن ساعت که با یادش کنم روز
به یادش روزها هر روز فیروز
تجلّی ها، چو بی اندازه باشد
به هر روزم خدایی تازه باشد
ز یاد او کنم شیرین لبم را
کشم از سینه یارب یاربم را
به هر یارب از او «لبّیکم» آید
مدد، در بندگی ها، پیکم آید
مدد، در یاری ام گر نبود از وی
نیاید یاری ام از جان پیاپی
مدد، در بندگی می کن عطایم
همین از دوست بس مزد و جزایم
همین دولت بسم از حضرت دوست
که گویندم «وفایی» بنده ی اوست
به هر دردم اگر بخشی صبوری
نمایم صبر الاّ دردِ دوری
که دوری آتش است و آتش انگیز
کند دوزخ ز دوری نیز پرهیز
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند سوم
چون کاروان عشق به دشت بلا گذشت
افکند بار عشق در آنجا ز جا گذشت
با عشق دید آب و هوایش چو سازگار
منزل نمود و از سر آب و هوا گذشت
سالار کاروان همه کالای عشق را
بنهاد در میانه زهر مدّعا گذشت
چون در زمین پُر خطر نینوا رسید
با صد هزار شور و نوا از نوا گذشت
از جان و دل گذشت به راه نگار خویش
از سر، جدا گذشته و از تن جدا گذشت
روزی که از مدینه برون می نهاد پای
از خانمان گذشته و از اقربا گذشت
هر چند در بها و ثمن می فزود حُسن
عشق آنقدر فزود که تا از بها گذشت
شکرانه داد اکبر و اصغر به راه دوست
در کوی عشق یار چو از وی بدا گذشت
هر چیز را به عالم امکان نهایتی است
جز عشق او به دوست که از منتها گذشت
معراجش از «دنی فتدلّی» گذشت و لیک
ناید مرا دیگر به زبان تاکجا گذشت
معشوق جلوه کرد به آئین عاشقی
خود عشق باخت با خود و از ماسوا گذشت
از سرگذشت او نتوان گفت یا شنید
کامد چه بر سرِ وی و بر وی چها گذشت
سرخوش گذشت از سر عالم به راه دوست
از هرچه درگذشت به عین رضا گذشت
از عشق هم گذشت که عشق است خود حجاب
پس روی خویش دید چو خورشید بی نقاب
افکند بار عشق در آنجا ز جا گذشت
با عشق دید آب و هوایش چو سازگار
منزل نمود و از سر آب و هوا گذشت
سالار کاروان همه کالای عشق را
بنهاد در میانه زهر مدّعا گذشت
چون در زمین پُر خطر نینوا رسید
با صد هزار شور و نوا از نوا گذشت
از جان و دل گذشت به راه نگار خویش
از سر، جدا گذشته و از تن جدا گذشت
روزی که از مدینه برون می نهاد پای
از خانمان گذشته و از اقربا گذشت
هر چند در بها و ثمن می فزود حُسن
عشق آنقدر فزود که تا از بها گذشت
شکرانه داد اکبر و اصغر به راه دوست
در کوی عشق یار چو از وی بدا گذشت
هر چیز را به عالم امکان نهایتی است
جز عشق او به دوست که از منتها گذشت
معراجش از «دنی فتدلّی» گذشت و لیک
ناید مرا دیگر به زبان تاکجا گذشت
معشوق جلوه کرد به آئین عاشقی
خود عشق باخت با خود و از ماسوا گذشت
از سرگذشت او نتوان گفت یا شنید
کامد چه بر سرِ وی و بر وی چها گذشت
سرخوش گذشت از سر عالم به راه دوست
از هرچه درگذشت به عین رضا گذشت
از عشق هم گذشت که عشق است خود حجاب
پس روی خویش دید چو خورشید بی نقاب
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند پنجم
بر زخمهای پیکرت ار، اشک مرهم است
پس گریه تا به حشر برآن زخمها کم است
زان ناوکی که بر دلت آمد زشست کین
خون دل از دو دیده روانم دمادم است
زان تیغ کین به فرق تو تا حشر خاک غم
بر فرق ماهمین نه که بر فرق عالم است
از پیچ و تاب تشنگی ات بر لب فرات
چشم جهانیان همه چون دجله و یم است
تنها همین فرات نشد از خجالت آب
از روی تو فرو به زمین رفته زمزم است
ای تشنه یی که از اثر اشک ماتمت
تا روز حشر گلشن دین سبز و خرّم است
پیش مصیبت تو مصیبات روزگار
بر ممکنات جمله چو دریا و شبنم است
از بس مصیبت تو عظیم اوفتاده است
نام تو و شکسته دلی هر دو با هم است
بر فرق و حلق اکبر و اصغر چو بنگرم
هر یک مصیبتش به دل از هریک اعظم است
از جور چرخ قامت زهرا نگشته خم
چون چرخ اگر خمیده ز بار غمت خم است
زین غم به چرخ چارم و در هشت باغ خُلد
گریان و زار مریم و عیسی بن مریم است
هر دل که در غم تو بود خرّم است و شاد
خرّم دلی مباد که فارغ از این غم است
شادی به ما همین نه محرّم حرام کرد
هر مه به یاد روی تو ما را محرّم است
گویند در بهشت برین جای گریه نیست
گر نیست گریه بر تو مرا جای ماتم است
هرجا که ماتمت بود آنجا بهشت ماست
جایی که نیست ماتمت آنجا جنهّم است
عهدی که با تو بسته «وفایی» به عهد خویش
صد شکر کز وفای تو آن عهد محکم است
بر وعده ی وفای تو باشد امیدوار
کایی زلطف بر سر او گاه احتضار
پس گریه تا به حشر برآن زخمها کم است
زان ناوکی که بر دلت آمد زشست کین
خون دل از دو دیده روانم دمادم است
زان تیغ کین به فرق تو تا حشر خاک غم
بر فرق ماهمین نه که بر فرق عالم است
از پیچ و تاب تشنگی ات بر لب فرات
چشم جهانیان همه چون دجله و یم است
تنها همین فرات نشد از خجالت آب
از روی تو فرو به زمین رفته زمزم است
ای تشنه یی که از اثر اشک ماتمت
تا روز حشر گلشن دین سبز و خرّم است
پیش مصیبت تو مصیبات روزگار
بر ممکنات جمله چو دریا و شبنم است
از بس مصیبت تو عظیم اوفتاده است
نام تو و شکسته دلی هر دو با هم است
بر فرق و حلق اکبر و اصغر چو بنگرم
هر یک مصیبتش به دل از هریک اعظم است
از جور چرخ قامت زهرا نگشته خم
چون چرخ اگر خمیده ز بار غمت خم است
زین غم به چرخ چارم و در هشت باغ خُلد
گریان و زار مریم و عیسی بن مریم است
هر دل که در غم تو بود خرّم است و شاد
خرّم دلی مباد که فارغ از این غم است
شادی به ما همین نه محرّم حرام کرد
هر مه به یاد روی تو ما را محرّم است
گویند در بهشت برین جای گریه نیست
گر نیست گریه بر تو مرا جای ماتم است
هرجا که ماتمت بود آنجا بهشت ماست
جایی که نیست ماتمت آنجا جنهّم است
عهدی که با تو بسته «وفایی» به عهد خویش
صد شکر کز وفای تو آن عهد محکم است
بر وعده ی وفای تو باشد امیدوار
کایی زلطف بر سر او گاه احتضار
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند ششم
بیا به دانه ی اشک این زمان معامله کن
به ماتم شه دین پای دل پر آبله کن
به روز حشر که هر کرده را دهند جزا
اگر بهشت ندادندت از حسین گله کن
مگو بهشت کجا ما کجا و شاه کجا
بریز اشک روان یکدو روز حوصله کن
ولی نه شرط محبّت بود که بهر حسین
بگویمت به بهشت اشک خود مبادله کن
بریز اشک و مخواه از حسین غیر حسین
زهرچه دل به حسین بند و خویش یکدله کن
گرت ز هر مژه خون قطره قطره جاری نیست
نظر به خنجر و شمر و به تیر حرمله کن
ز یاد، می نرود چون حسین به زینب گفت
ز موی خویش تو درپای صبر سلسله کن
شوی چو مرحله پیما به سوی کوفه و شام
تو خویش قافله سالار اهل قافله کن
بلامبین و ولا را ببین که حضرت دوست
به خون بهاست تو خود دیده باز بر صله کن
کنونکه کعبه ی مقصود کبریا شده ایم
صفای حق بنگر با نشاط هروله کن
به گوش جان حسین ناگهان رسید پیام
که زودتر، به لقا کوش و ترک مشغله کن
گذشت وقت زوال و رسید وقت بقا
تو جان خویش به جانان خود معامله کن
که ما از آنِ تو هستیم و خونبهای توایم
تو هرچه خواهی در کار ما مداخله کن
«وفایی» آنچه نوشتی تو در صحیفه ی عمر
به غیر صفحه ی عشقش تمام باطله کن
به ماتم شه دین پای دل پر آبله کن
به روز حشر که هر کرده را دهند جزا
اگر بهشت ندادندت از حسین گله کن
مگو بهشت کجا ما کجا و شاه کجا
بریز اشک روان یکدو روز حوصله کن
ولی نه شرط محبّت بود که بهر حسین
بگویمت به بهشت اشک خود مبادله کن
بریز اشک و مخواه از حسین غیر حسین
زهرچه دل به حسین بند و خویش یکدله کن
گرت ز هر مژه خون قطره قطره جاری نیست
نظر به خنجر و شمر و به تیر حرمله کن
ز یاد، می نرود چون حسین به زینب گفت
ز موی خویش تو درپای صبر سلسله کن
شوی چو مرحله پیما به سوی کوفه و شام
تو خویش قافله سالار اهل قافله کن
بلامبین و ولا را ببین که حضرت دوست
به خون بهاست تو خود دیده باز بر صله کن
کنونکه کعبه ی مقصود کبریا شده ایم
صفای حق بنگر با نشاط هروله کن
به گوش جان حسین ناگهان رسید پیام
که زودتر، به لقا کوش و ترک مشغله کن
گذشت وقت زوال و رسید وقت بقا
تو جان خویش به جانان خود معامله کن
که ما از آنِ تو هستیم و خونبهای توایم
تو هرچه خواهی در کار ما مداخله کن
«وفایی» آنچه نوشتی تو در صحیفه ی عمر
به غیر صفحه ی عشقش تمام باطله کن
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند هفتم
عشق آن بود، که از تو تویی را به در کند
ویرانه ی وجود تو زیر و زبر کند
عشق آن بود، که هرکه بدان گشت سربلند
بر نیزه سر نماید و با نیزه سر کند
عشق آن بود، که تشنه ی دیدار یار را
حنجر زآب خنجر فولاد تر کند
عاشق کسی بود، که به دوران عاشقی
بر خود حدیث عیش جهان مختصر کند
هرکس که در زمانه شود دردمند عشق
از راحت زمانه به کلّی حذر کند
در باغ جان هر آنکه نشاند نهال غم
نبود غمش که خشک شود یا ثمر کند
عاشق به جز حسین علی کیست در جهان
کز بهر دوست از همه عالم گذر کند
کو چون حسین آنکه زسودای عاشقی
نه شادمان به نفع و نه خوف از ضرر کند
کو چون حسین آنکه به میدان امتحان
جانان هر آنچه گویدش او بیشتر کند
حق خواهدش که تن به خدنگ بلا، دهد
او جان و تن به تیر بلایش سپر کند
از خود گذشته اکبر از جان عزیزتر
در راه دوست داده و ترک پسر کند
ای من غلام همّت والای آن شهی
کز ممکنات یکسره قطع نظر کند
هم خواهران و دخترکانش دهد اسیر
هم کودکان خورد نشان قدر کند
از نینوا، به کوفه و از کوفه تا به شام
رأس بریده با حرم خود سفر کند
برتر بود ز عرش علا خاک کربلا
نازم به عشق او که به خاک این اثر کند
بهتر بود ز آب بقا خاک درگهش
خضر نبی کجاست که خاکی به سر کند
گفتی که چهره سرخ «وفایی» کند ز عشق
آری کند ولیک ز خون جگر کند
ویرانه ی وجود تو زیر و زبر کند
عشق آن بود، که هرکه بدان گشت سربلند
بر نیزه سر نماید و با نیزه سر کند
عشق آن بود، که تشنه ی دیدار یار را
حنجر زآب خنجر فولاد تر کند
عاشق کسی بود، که به دوران عاشقی
بر خود حدیث عیش جهان مختصر کند
هرکس که در زمانه شود دردمند عشق
از راحت زمانه به کلّی حذر کند
در باغ جان هر آنکه نشاند نهال غم
نبود غمش که خشک شود یا ثمر کند
عاشق به جز حسین علی کیست در جهان
کز بهر دوست از همه عالم گذر کند
کو چون حسین آنکه زسودای عاشقی
نه شادمان به نفع و نه خوف از ضرر کند
کو چون حسین آنکه به میدان امتحان
جانان هر آنچه گویدش او بیشتر کند
حق خواهدش که تن به خدنگ بلا، دهد
او جان و تن به تیر بلایش سپر کند
از خود گذشته اکبر از جان عزیزتر
در راه دوست داده و ترک پسر کند
ای من غلام همّت والای آن شهی
کز ممکنات یکسره قطع نظر کند
هم خواهران و دخترکانش دهد اسیر
هم کودکان خورد نشان قدر کند
از نینوا، به کوفه و از کوفه تا به شام
رأس بریده با حرم خود سفر کند
برتر بود ز عرش علا خاک کربلا
نازم به عشق او که به خاک این اثر کند
بهتر بود ز آب بقا خاک درگهش
خضر نبی کجاست که خاکی به سر کند
گفتی که چهره سرخ «وفایی» کند ز عشق
آری کند ولیک ز خون جگر کند