عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
شب است این زلف، یا روز جدایی؟
لب است این لعل، یا جان وفایی؟
بتا! نامهربان یارا! نگارا!
بدین سان بی وفا آخر چرایی؟
چه باشد گر به رحمت عاشقان را
یکی از گوشه ی دل رو نمایی
نه شرط دوستی باشد که هر روز
ز نو عهدی ببندی و نپایی
نمی خواهم نشان سلطنت را
که بر خاک درت خوش تر گدایی
جگر خونم ز داغ آشنایان
چه بودی گر نبودی آشنایی؟
خدارا، مهر و مه را سرنگون کن
چه باشد پرده از خود بر گشایی
دلی داریم در عشقت پریشان
سری داریم بر خاکت هوایی
تو ای سرو ریاض جان عالم
تو ی شاه سریر اصطفایی
تو ای چشم و چراغ جان آدم
گل و شمشاد باغ اجتبایی
به ستاری که از عالم گزیدت
به غفاری که دادت انبیایی
به آب پاک ینبوع شفاعت
بشو از روی کارم روسیایی
مران از خود چو آوردم به تو رو
کز این ابرو تو محراب دعایی
خداوندا به حق پاکی خود
به آن لؤلؤی بحر پادشایی
بهر لطفی که داری با عزیزان
ببخشایی همه جرم وفایی
مرا این دل ز آب و گل سرشتند
ترا دلبر ز نور کبریایی
دل من در ازل دلبر گرفته
وگرنه دل کجا دلبر کجایی؟
«وفایی» چون ننالد خون نگرید
که کشت آن دلربایش از جدایی؟
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
شنیدم کز وفایی لطف کردی یاد فرمودی
ز شاهی کم مبادت بنده ای را شاد فرمودی
به غمزه گر دلم بردی، به نازم باز دل دادی
جزاک الله، خرابم کردی و آباد فرمودی
پی تسخیر عالم خرق عادت جز تو کس ننمود
به خنده شکرستان از عدم ایجاد فرمودی
به فتح دل خط آوردی و پشتیبان گیسو شد
به بیت الله حبش را از خطا امداد فرمودی
ندانستم کدامین بود از خال و خطت قاتل
همین دانم نگاهی کردی و جلاد فرمودی
به هر یک غمزه صد خون ریختن نشنیده ام، جانا
به این چشم کمان ابرو تو این بیداد فرمودی
ز استغنای ناز، ای خسرو خوبان، چه ها کردی
لب شیرین گشادی قتل صد فرهاد فرمودی
به گلشن سرورا از حسرت بالای خود کشتی
کرم کردی که این پا بسته را آزاد فرمودی
هوا گلساز و شکر خیز و مشکین شد نمی دانم
چه حرفی از زبان گل به گوش باد فرمودی
به چشم تر غبار از دل بشو، گفتی «وفایی» را
پیاپی جام می ده چون شط بغداد فرمودی
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
ای به مصر سودایت صد عزیز قربانی
رحم کن به یاد آور حال پیر کنعانی
نازنین دلی دارم عاشق پری رویی
از خدا نمی آید عاشقان برنجانی
دل ز حسرت رویت روز و شب همی نالد
نغمه های خوش دارد بلبل گلستانی
عیش هر دو عالم را من به این نخواهم داد
من لب ترا بوسم جان من تو بستانی
زلف یار بگرفتن لب گذاشتن بر لب
لذتی دگر دارد جمع در پریشانی
من چرا ننالم از دست چشم و ابرویت
میکده ی فرنگی شد کعبه ی مسلمانی
کام لب نخواهم دید نا مکیده خالش را
از خضر مگر یابم سر آب حیوانی
زلف گیرمت گویی: کافرا مسلمان شو
روی بوسمت گویی: نیست این مسلمانی
آخر ای فرنگی زاد چون کنم ز بیدادت؟
مؤمنم نمی دانی کافرم همی خوانی
زان دهان تمنایی دارم و نمی گویم
مذهب «وفایی» نیست کشف راز پنهانی
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
دریغ عهد گل و عاشقی و روز جوانی
که شد به بازی و غافل ز تند باد خزانی
نه دل قرار بگیرد، نه یار عهد پذیرد
فغان ز دست دل بی قرار و یار زبانی
به حال من تو ببخشا که هم تو داروی دردی
به جز تو با که بگویم حدیث درد نهانی
چه حاجت است به عرض، نیاز من به حضورت
که درد خسته دلان در درون سینه تو دانی
به هر چه امر تو باشد کرامت است و رواست
گرم به لطف بخوانی، ورم به قهر برانی
چو باد مگذر از این خاک و آب دیده ببین
چه باشد ار بنشینی و آتشم بنشانی
اگر چو بلبل و قمری به گریه زار بنالم
رواست کز رخ و قامت گلی و سرو روانی
چو لاله لال شوم گر به رنگ و بوی لطافت
بگویمت که چنانی نه بالله بهتر از آنی
خلافت عهد محبت بود کسی که بگوید
تو نور دیده که مانی به نقش و صورت مانی
منم که جز تو ندارم پناه و غوث و مغیثی
تویی که از در رحمت گناهکار نرانی
شکر ببار به دامان و گل بریز به مجلس
سخن بگوی «وفایی» برای اهل معانی
وفایی مهابادی : قصاید
شمارهٔ ۱
هان وفایی چه خفته ای دریاب
در طریقت نه کفر شد خورد و خواب؟
پیر گشتی به جهل و نادانی
شد به بازی و لهو دور شباب
گر شد آنت ز دست، اینت هست
تا نرفته است آن همت، بشتاب
از جوانان خوش خرام سزد
رنگ خوش، روی سبز، دست خضاب
تو که پیرانه سر چه می نازی
دل سیه، موی سفید، روی بتاب
شو برون پاک دار مدرسه را
سگ و مسجد؟ دلی و عجب و حجاب؟
خرقه و عشق؟ سبحه و رندی؟
تار زنار و توبه؟ آتش و آب؟
به چه می نازی ای فقیه سفیه
استر لابه به ز اسطرلاب
تهی از حکمتی به این علت
شافی و کافی تو نیست کتاب
بگذر از زلف و غمزه ی خوبان
چه زنی دل به تیغ و خود به طناب
از مجاز توام مزاج گرفت
به حقیقت رسان بنای خراب
گفته بودی که توبه از توبه
نیکی و مصلحت چه جای جواب؟
پاک شو از دروغ و دورویی
چشمه ی کوثری نه چشم سراب
گرد دل شو به گریه ی سحری
درد این جام صیقل از خوناب
یک دو روز است عیش گلشن و گل
عیش این یک دو روز هان! دریاب!
مطلب عشق از افسرده دلان
که نجستند معرفت ز دواب
«نه کسی تا ز خیر بی خبر است
آرزو خواستن ز برق سراب»
ادب از سالکان عشق بگیر
کوشش از آب و جنش از سیماب
ناله ی عاشقانه پیدا کن
دلکی زار و دردمند و کباب
نفس با آه عاشقان چه کند؟
دیو بگریزد از خدنگ شهاب
بر تو آن است زار نالیدن
خواه لطفت کند خواه عتاب
روی بر خاک دوست مالیدن
خواه راهت دهند و خواه نقاب
جام می گیر تا ز سر گیری
باز پیرانه سر زمان شباب
سوختم ساقی از حرارت عشق
آتشم را نشان به آب شراب
تا بدانند ماه سرو قد است
برفکن از جمال خویش حجاب
از غم عارض و لب نمکین
سینه پر آتش است دل چو کباب
به خیال رخ تو دیده ی من
می فشاند هزار چشمه گلاب
روز شب خیز عاشقان اسیر
به سر طره ی بتاب بتاب
کس نداند به جز کرشمه ی دوست
درد دیوانگان مست و خراب
تا منم عاشقانه می گویم
سرخوشم سرخوشم به بانگ رباب
هیچم اسباب نی پی می و نی
«أعطنی یا مسبب الأسباب»
به «وفایی» بنده چنان جامی
که نیاید به خویش روز حساب
وفایی مهابادی : قصاید
شمارهٔ ۲
ساربان! ای مهربان محمل کش، ای چون من هزار
باد قربان غباری از غبار این دیار
این چه خاک است، این چه باد است، این چه آب است، این چه تاب!
خاک عنبر، باد خوش تر، آب کوثر نور و نار
گر مدد زین چار نگرفتی ز لطف این چار طبع
هین دچار جان شیرین می شدندی این دو چار؟
ساربان! آبی به چشم نقش پای محمل است
گشته اندر برج آبی بدر تابان آشکار
ساربانا! ای زمام محمل اندر دست تو
ابر رحمت را کشد گویا فرشته کردگار
ساربانا! ای ز عکس خاک پای محملت
گشته چشم اشکبار من دمادم مشکبار
محمل است این بر شتر کاید خرامان جان فزا
یا ز باغ خلد بر پشت صبا یک نوبهار؟
محمل است این بر جمل کز وی جهان پر نور شده
یا فراز چرخ گردان آفتاب تابدار؟
زودتر محمل بران کارام جان من نماند
بیشتر زین التفاتی کن که شد صبر و قرار
خستگانیم اندرین صحرا طبیب ما تو باش
تشنگانیم اندرین وادی بیا آبی بیار
هر شراری از درونم «جمل صفر» بود
ناله ی «هل من مزید» آید ز من بی اختیار
سینه سوزان، دل فروزان، جان گدازان ناگهان
معنی «یا نار کونی رحمة» گشت آشکار
یعنی از روی دلارا آن نگار نازنین
پرتوی بنمود، دل شد بی خود و جان، رستگار
چون نسوزم از فراق آن نگار دلربا
چون نسازم با وصال آن بهار پر نگار؟
چون فراق آید کجا فکر قرار و صبر و هوش
چون وصال آید کجا یاد فراق و انتظار!
گاه خندان، گاه گریان، گه حزین، گه شادمان
گاه جمع و گه پریشان، گاه غمگین، گه نزار
عاشق آواره را هر لحظه حالی دیگر است
گر دمی در آب ماند صد زمان ماند به نار
بلبل بی چاره را هر دم هوایی در سر است
تا که کی خندان شود گل اندکی یابد قرار
نه مرا با نار نوری، نه مرا با آب تاب
من نمی دانم خدایا این چه حال است این چه کار؟
بوی جان از انس این محمل همی آید مگر
نسبتی با آفتاب انس و جان دارد به کار
عکس این محمل چنان از رنگ بی رنگ آمده
صد بهار است این دیار اکنون به چشم هوشیار
هر سموم وی شمام و هر بخار وی بخور
خار گل، خاشاک وی سنبل، مغیلان لاله زار
هر گلی را رنگ و بوی خود کتاب دفتری است
در بیان وصف زلف روی آن زیبا نگار
در حضور پادشاه گل ریاحین بسته صف
چون بگرد سید مختار اصحاب کبار
خواجه ی مرسل، امین وحی منزل، نور حق
شمس عالم، فخر آدم، شافع روز شمار
گر نبودی ذات پاکش باعث ایجاد کون
بی عمل ماندی صفاتی از صفات کردگار
حلقه ی مویش به رویش گر نبد واو قسم
کی به روز و شب بخوردی خالق لیل و نهار
کثرت انعام او پیداست ز انگشتان او
باشد از دریا نشان لطف جود جویبار
تاجش از «لولاک» تخت از «لی مع الله» خلعتش
سر «ما أوحی فأوحی» و از «لعمرک» تاجدار
پیشتاز انبیا، «روح الأمین» ش در رکاب
لشکرش خیل ملایک از یمین و از یسار
خسروان دهر بر خاک رهش کمتر خدم
پادشاهان جهان بر آستانش بنده وار
با وجود این چنین شاهی وجود آن چنان
کی مرا باشد غم از بار گناه بی شمار؟
با نگاه نرگس از شوخی که در سر داشتی
تا قیامت ماند حیران، بی خود و مست و خمار
سنبل از لافی که با گیسوی پر چینش زدی
تار او شد کار و بار او سراسر تا رومار
پرتوی از نور رخسارش چو پر عالم بتافت
شد چراغ و آتش پروانه ی زار و نزار
شبنمی از گلشن رویش به دنیا در فتاد
شد گل و بلبل بر او شد عاشق آشفته کار
انبیا را خود چه یارا از شفاعت دم زدن
تا نیایی در صف محشر تو اول شاهوار
ای پناه آل آدم! قبله ی روحانیان!
ای امید انس و جان! خیر الوری فخر الکبار
قامت و ابروی تو روشن گر «نون و قلم»
چشم دلجوی تو از «مازاغ» باشد سرمه دار
گر بخواهی «یلج الجمل فی سم الخیاط»
آن چه در شأن تو دارد گشته از پروردگار
آب و تابی تافت از رویت به موسی و خلیل
آب او شد نار اعدا، نار او شد لاله زار
رنگ و بویی یافت یوسف از گلستان رخت
چاه او شد، چاه زندان، خانه ی عز و وقار
هر چه می خواهم تو می دانی به حسن خاتمت
ای امید نا امیدان، این امید من برآر
بی وفایی در شفاعت چون بود؟ یا مصطفی
با وفایی از خدا ور خواه مشتی خاکسار
نیست چون من هیچ کس آشفته کار و تیره روز
بی نوا، آواره، سرگردان، پریشان روزگار
نیست چون من در بیابان گنه گمراه تر
پر خطا، پر معصیت، شرمنده و زار و نزار
یا رسول الله «وفایی» امت تست هر چه هست
هم تو می دانی که شیطان دشمن تو است آشکار
در قیامت کی روا باشد، کجا غیرت بود؟
دشمن خود شاد فرمایی و امت خوار و زار
وانگهی هستم سگی بر درگه اولاد تو
پیر «شمزین» غوث «طایف» خواجگان با وقار
ای گل گلزار «طه»، سرو بستان رسول
ای مه برج هدایت سید والا تبار
سر بیرون آر از کفن تا باز بینم روی تو
باز تا خوشخوان گل باشم لبالب چون هزار
یک زمان بنشین به چشم من که تا گویند باز
خسروی بهر تفرج رفت بر دریا کنار
یک نگه کن تا شوم قربان و ماند در جهان
پادشاهی را سگی بوده «وفایی» جان نثار
پیر درویشان بدی کو حلقه ی تسبیح و ذکر
شاه شمزینان بدی کو آن شه و آن گیر و دار
این رخ زیبا چرا افتاده زین سان زیر خاک
وین تن نازک چرا شد هم چنین بی اختیار
از چه در سنگی چنین تنها تو ای سنگم به دل
تو مگر لعلی که در سنگی چنین افتاده زار؟
از چه در خاکی چنین بی کس تو ای خاکم به سر
تو مگر گنجی که در خاکی چنین بی اعتبار
تا چه شد آن گفتگو و آن مهربانی های تو
ای خوشا آن وقت و ساعت، ای خوشا آن روزگار
گرچه در معنی تصرف بیشتر داری ولی
جان به جان ها شاد گردد، تن به تنها سازگار
تو شهی من بی نوایم آمدم بر درگهت
مرحمت فرمای و دست از بینوای خود مدار
وفایی مهابادی : قصاید
شمارهٔ ۳
نمی دانم چرا ای دیده چندین خون فشان هستی؟
همانا داغدار هجر یار مهربان هستی
تو ای ابر بهاری از چه گریان و خروشانی
مگر در آرزوی وصل باغ و بوستان هستی؟
تو ای باد سحرگاهی مگر جویای گلزاری
که در کوه و بیابان ها به هر سویی دوان هستی؟
تو ای قمری که می نالی به طرف جوی باغ و راغ
چنان دانم پی سروی، چو من کوکوزنان هستی
تو ای نرگس مگر در خواب دیدی چشم دلدارم
که چون من عاشق و بیمار و مست و ناتوان هستی؟
تو ای سنبل مگر بویی ز زلف یار بگرفتی
که چون من بی قرار و درهم و آشفته جان هستی؟
تو ای گل وصف یار من مگر از باد بشنیدی
که چون من پاره دل خونین درون و خون فشان هستی
تو ای مسکین بنفشه از کجا دیدی خط و خالش
که محزون هم چو من در کسوت ماتم نهان هستی؟
تو ای سوسن مگر عاشق شدی چون من به روی یار
که در شرح غم هجران جانان صد زبان هستی؟
تو خود ای لاله زلف و روی جانان از کجا دیدی
که چون من داغدار افتاده اندر بوستان هستی؟
تو ای آتش به جان افتاده بلبل از برای گل
چون من تا کی به عشق اندر زبان ها داستان هستی؟
تو ای مرغ شباویز چو من در زلف جانانه
بگو تا کی به یاد صبح آن گردن چنان هستی؟
تو ای بلبل که در توصیف گل خوش نغمه ای گریان
مرید خاندان حضرت قطب زمان هستی؟
وفایی از پی گلزار می نالی عجب نبود
که خوشخوان بلبل روی گل آن گلستان هستی
تو کز تاج سلاطین عار داری هم چنین دانم
غلام درگه پیران کیوان آستان هستی
تو کز اورنگ شاهی ننگ داری هیچ شک نبود
سگ عالی جناب آستان راستان هستی
امام راستان قطب خداجویان عبیدالله
تویی کایینه ی نور خدای لا مکان هستی
فروغ ظلمت دل ها تویی ای سید و سرور
که نسل آل طه را چراغ خاندان هستی
به اعجاز هدا بخشی پیمبر نیستی لکن
به آیات پیمبر! مرشد آخر زمان هستی
مسیحا نیستی، لیکن به انفاس مسیحایی
روان بخش هزاران هم چو من دل مردگان هستی
کلیم الله نه ای، لیکن پی فرعون نفس ما
به طور همت پاک از ید بیضا بیان هستی
تو خاک انبیایی وین عجب کاندر شهود حق
به طور نیستی بی «لن ترانی» دیده بان هستی
به صورت بنده ای مطلق، به معنی با خدا ملحق
تو ای مرآت نور حق چه پیدا نهان هستی؟
گهی چون پیر بسطامی ز چشم کاروان دوری
گهی چون غوث خرقانی دلیل کاروان هستی
مقیم شرع پیغمبر تویی در صورت و معنی
غیاث ملتی و رهبر اسلامیان هستی
بر اقلیم رشادت خواجگی الحق ترا زیبد
که بر تخت نیابت افتخار خواجگان هستی
ز تأثیر حرور نفس بدفر، ما چه غم داریم
تو چون ابر کرم بر فرق ملت سایه بان هستی
مریدان ترا دیدم به چشم خویش انس و جان
خطا نبود اگر گویم امام انس و جان هستی
هزاران پیر دیدم نوجوان از لطف انفاست
روا باشد که گویم مرشد پیر و جوان هستی
زبان سگ اگر تر شد زیان بحر کی گردد
چه غم با این کمال از در دهان منکران هستی
چه باک از طعن بدخواهان تو را بدخواه پندارند
بگو حق باش و جان می ده تو خورشید جهان هستی
مقامات ترا اهل بصیرت سخت دریابد
که با این خواجگی دایم غلام بندگان هستی
شوم قربان آن مژگان..... خدنگ بر ابرو
پی صید دل و جان ها عجب تیر و کمان هستی
به دیدار تو من هرگز نخواهم سیر شدن زان رو
که با این رو فرات عالم مستسقیان هستی
اگر بی تو نبیند مردم چشمم جهان، شاید
که بی این مردمی چشم و چراغ مردمان هستی
اگر دور از تو من بی جان و بی دل مانده ام باید
که با روی جهان آرا تو جان بی دلان هستی
گر از درد نهانی در تمنایت همی سوزم
چه سازم چون نسوزم مرهم درد نهان هستی
ز هجرت گر نیاراید روان من عجب نبود
که با این طلعت زیبا تو آرام روان هستی
چو نیلوفر اگر من غرق دریای سرشک استم
چه سازم چون کنم آخر تو مهر شعشعان هستی
روا باشد اگر بر حال زار من ببخشایی
که من مردی گدا هستم تو مردی مرزبان هستی
جز این عیبی نداری در مقامات کمالاتت
که با جان وفایی اندکی نامهربان هستی
«وفایی» چون تواند گفت توصیف کمالاتت
درین آینه چون گنجی؟ که تو مرد کلان هستی
وفایی مهابادی : قصاید
شمارهٔ ۴
کرم خواندی، ستم راندی، وفا گفتی، جفا کردی
تو ای ماه سمن سیما ببین با ما چه ها کردی؟
روم از سوز دل آتش زنم در هر نیستانی
به بانگ نی بگویم آن چه با این بی نوا کردی
وفایی! داستان گریه، من با کس نمی گفتم
قلم بگرفتی از مژگان تو شرح ماجرا کردی
وفایی! از زبانت مشک چین، عطر ختن ریزد
مگر با خاک کوی قطب عالم آشنا کردی
وفایی! چشم بینایت رنگ نور طور می پاشد
مگر از خاک پای غوث عالم سرمه سا کردی
چراغ آل آدم غوث اعظم، ای عبیدالله
تویی کز یک نظر قلب جهان را کیمیا کردی
به دور آخر از جام حقیقت نشئه ای دادی
که محفل ار سراسر مست نور کبریا کردی
نقاب از روی بگشودی جمال خویش بنمودی
جهان را شش جهت از نور خود «بدرالدجی» کردی
نسیمی از بهار فیض [فیاضت چو افشاندی]
زمین را غنچه گل دادی، زمان را مشک زا کردی
به دل های مریدان هر کجا عکس رخت افتاد
که شرح معنی «بدرالدجی، شمس الضحی» کردی
درین آخر به جز نام بقا یکباره فانی بود
دری بگشادی و جان فنا را پر بقا کردی
اگر دست دل دیوانه را لطف تو نگرفتی
کجا دل روی در خلوت سرای دلربا کردی؟
به هر کس یک نظر کز روی لطف قهر افکندی
گدارا پادشاه و شاه را مسکین گدا کردی
به ترکستان چرا گویم لبت آب بقا بخشید
که ترکستان معنی را ز لب عین بقا کردی
سگم خواندی و خوشنودم، بدم گفتی و افزودم
جزاک الله کرم گفتی، عفاک الله عطا کردی
وفایی مهابادی : مسمطات
شمارهٔ ۱ - تخمیسی از غزل حافظ شیرازی
عبیدالله رئیس مرشدان و قطب کامل‌ها
به بزم خاص از رحمت نگاهی کرد بر دل‌ها
به جوش آمد سپاه عشق در میدان حاصل‌ها
«ألا یا أیها الساقی أدر کأسا و ناولها»
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها
چو گل در پردهٔ صورت سر مویی بیاراید
ز جان بلبل مسکین قرار و صبر برباید
قیامت خیزد آن ساعت جمال خویش بنماید
به بوی نافه‌ای کآخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها
بزن تیغی به راه خود شهیدم کن سرت گردم
اگر برگردم از تیغ جفاهای تو نامردم
اگر دل بود اگر دین هر دو قربان سرت کردم
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها
چنان تیری ز مژگان توام بر دل رسید آخر
ز چشم خون‌فشانم پاره‌های دل چکید آخر
طبیب من به جز دیوانگی در من ندید آخر
همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها
دلا از جان و دل بگذر چو جانان ترک جان گوید
سعادت کار فرما هر چه یار مهربان گوید
که بلبل در فراق گل به فریاد و فغان گوید
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها
در آن محراب ابرو بس که بردم سجده چون سایل
که تا بینم جمال یار خود بی‌پرده و حایل
صبا بر طوق غبغب گرد چین چین طره‌اش مایل
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها
وفایی‌وار روزی تا در میخانه رو حافظ
بنه از بهر جام می! دل و جان در گرو حافظ
شراب بی‌خودی بستان ببر عمری ز نو حافظ
حضوری گر همی‌خواهی ازو غایب مشو «حافظ»
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و أهملها
وفایی مهابادی : مسمطات
شمارهٔ ۲
بگذار تا بگریم در دیر راهبانان
بگذار تا بنالم در کوی زند خوانان
بگذار تا بگیریم زنار زلف جانان
بگذار تا بیابم سر رشته ای ز ایمان
این کار کار عشق است دخلی به دین ندارد
من رند و لا أبالی سرمست و دلستانم
دفتر ز من چه خواهی، من پارسی ندانم
مدهوش یک سرودی از لهجه ی مغانم
من بعد ازین برانم درس مغان بخوانم
این کار کار عشق است دخلی به دین ندارد
ترسای نا مسلمان چون آهوی رمیده
آرام من گرفته، در زلف خود کشیده
بویی ز زلف و رویش بر جان من وزیده
یک جای کفر و ایمان آخر بگو، که دیده؟
این کار کار عشق است دخلی به دین ندارد
ای شیخ پاک دامن ای پادشاه شاهم
آخر بگو خدا را تا چیست روی راهم؟
صد بار اگر گناه است این عشق پر گناهم
حاشا اگر بهشت است بی دلستان نخواهم
این کار کار عشق است دخلی به دین ندارد
بالله اگر «وفایی» زان باغ گل نچیند
از باغبان برنجد با داغ دل نشیند
بیرون ازین دو عالم یک خلوتی گزیند
تا در جهان بمانی بی او جهان نبیند
این کار کار عشق است دخلی به دین ندارد
وفایی مهابادی : مسمطات
شمارهٔ ۳
دوش اندر میکده چون و چه زیبا زدند
گردش از جاروب زلف و طره ی حورا زدند
ساقیان دست طرب در گردن مینا زدند
خاک آدم را نم از سرچشمه ی صهبا زدند
بر سر شوریده تاج «علم الأسما» زدند
دین و دل دیوانه را اعتاب «عرش الله» زدند
مطربان را نغمه ی جان بخش زیر و بم گرفت
عاشقان را ناله ی دلسوز در عالم گرفت
مجلس روحانیان را ذوق می در دم گرفت
.....[دل برگ!] ساقی چون ز گردش نم گرفت
اول این جام شراب فقیه امام! گرفت
می پرستان را به نوشانوش پس آوا زدند
هر یکی زین عاشقان مستانه جام می به دست
گه ز روی جام گاه از بوی جانان گشته مست
بانگ نوشانوش ساقی ناله های می پرست
پرده زاهد درید و چشم نامحرم ببست
سرخوش و بیهش به یاد شاهد روز «ألست»
شیشه ی «لا» را ز دل بر ساغر «الا» زدند
آن یکی از «أرنی» مخمور و مست جام دوست
و آن دگر از «لن ترانی» کشته ی پیغام دوست
یک درون از «اصطفا آدم» پر از انعام دوست
یک سر از «وجهت وجهی» پر ز عشق نام دوست
هر یکی را رمز و غمزی کرده بی آرام دوست
ای بسا در قعر این دریا که دست و پا زدند
پای بند جان و دل شد طره ی سودای عشق
آتش اندر جان و دل زد آفت غوغای عشق
کشور تاب و توان ویران ز استیلای عشق
عاشق و دیوانه و سرگشته در سودای عشق
گشته از تیغ محبت غرقه در دریای عشق
خیمه در بالای صحرای «فنا فی الله» زدند
چون سر آمد هر یکی را دولت شاهنشهی
شد پریشان هر سری را افسر و فر و بهی
گشت خالی مسند مولایی و تخت و شهی
جان جانان دل به دلبر آشنا شد وانگهی
دست غیب آمد برون زد! قرعه ی خل اللهی
سکه ی شاهی به نام شاه عبید الله زدند
غیث دین، غوث مریدان، پیر من، قطب امم
دست رحمت، پشت دین، چشم حیا، جسم کرم
از شرافت عاشقان کوی او صید حرم
آن که بر خاک درش اسکندر و دارا و جم
حلقه سان پشت نیاز خویشتن کردند خم
هر یکی از جان و دل فریاد یا مولا زدند
باده نوش شوق بر سیمای ناهیدش رقم
خرقه پوش ذوق تا بالای خورشید علم
با همه بی چارگی ابر کرم بحر امم
اوست کآیند آستانش محترم نامحترم
بی نوا، سلطان، گدا، خاقان، مسکین، محتشم
پشت پا از جان و دل بر حشمت دنیا زدند
آشنای کوی جانان بلبل گلزار حق
عاشقان نام خدا گنجینه ی اسرار حق
قبله گاه هر دل و آیینه ی دیدار حق
سرخوش از جام تجلی، مظهر انوار حق
مست و مخمور از خمار خمره ی دیدار حق
گوئیا در سینه ی وی آتش سینا زدند
آفرین بر خامه ی صورت کش جان آفرین
کاین چنین زیبا نگاری آفرید از ماء و طین
بلبل خوش نغمه ی گلزار شرع یا و سین
قامتش در جویبار دیده سرو راستین
طلعتش در گلشن دل دلربا و نازنین
آفتابی را مگر بر شاخه ی طوبا زدند
آستانش قبله ی دل، اهل دل را رهنما
خاندانش کعبه ی جان، آل آدم را پنا
خانقایش کهف عالم مرتجا و ملتجا
خاک پای اوست در چشم وفایی توتیا
آری آری چون «وفایی» زین سبب شاه و گدا
بوسه بر آن آستان آسمان فرسا زدند
ای شه تخت ولایت من نه مهمان توام
ز آشنایان سگ درگاه و ایوان توام
بت پرستم، هر چه هستم، دست و دامان توام
گر چه کافر بوده ام از نو مسلمان توام
بر «وفایی» رحمتی، قربان دربان توام
همتی کن نفس و شیطان ره تقوی زدند
وفایی مهابادی : مسمطات
شمارهٔ ۴
.....................
....................
ای تطاول بین که از دست شب یلدا کشم
ای امید ناامیدان، ای پناه بی کسان
نا امید و بی کسم دست من و دامان تو
من نگویم آن کسم در آستانت جلوه گر
یا ز گستاخی سگ کوی توام خاکم به سر
این قدر گویم به زاری تا توانم این قدر
ای امید ناامیدان، ای پناه بی کسان
نا امید و بی کسم دست من و دامان تو
چون ترا دانسته ام از رحمت پروردگار
رحمتی کن رحمتی، ای رحمت حق زینهار
آیت «لا تقنطوا من رحمة الله» گوشدار
ای امید ناامیدان، ای پناه بی کسان
نا امید و بی کسم دست من و دامان تو
ای که می دانی که قلب مؤمنان عرش خداست
تا دلی را بشکنی........بودن رواست
یک نظر زان حضرتم از روی رحمت التجاست
ای امید ناامیدان، ای پناه بی کسان
نا امید و بی کسم دست من و دامان تو
دست گیرا! دست گیرم، ره نمایا! ره دهید
چون تویی درمان دردم چارهٔ دردم کنید
ای امید خود «وفایی» را مفرما نا امید
ای امید ناامیدان، ای پناه بی کسان
نا امید و بی کسم دست من و دامان تو
وفایی مهابادی : دیوان فارسی
مثنوی پیک صبا
زد صفیری مرغ جان بالای عرش
کرد مشکین از نفس سیمای عرش
خواند بر دل یک ورق آیات عشق
گشت دل سرمست تسلیمات عشق
دلبر ترسا خمار و می زده
شد گلابی زد به راه میکده
عشوه ای زد نرگس مستانه را
حلقه زد ناگه در میخانه را
ساقی آمد آب می بر مست زد
مطرب آمد بر رگ دل دست زد
بازم از می ساقی روحانیان
[برد ما را تا] در پیر مغان
بازم از نی مطرب دیوان عشق
دست دل بگرفت تا ایوان عشق
باز شد شیرین به شکر خنده زن
تازه شد داغ درون کوه کن
موسی جان باز شد بر طور عشق
جامه ی جان پاره شد از نور عشق
داد لیلی سنبل مشکین به باد
باز مجنون در بیابان سر نهاد
باز قمری سر به سر دستان کشید
وز نفیر عشق، نای خود درید
باز شد گل بانگ بلبل در چمن
تازه شد عشق گلش در جان و تن
باز شد جان «وفایی» نغمه گو
در فراق دلبر گل رنگ و بو
جان نثار قبله ابروی عشق
بنده ی زنار زلف ز روی عشق
حلقه در گوش در پیر مغان
زند خوان مذهب آه و فغان
قمری آشفته بر بالای سرو
سرخوش و مدهوش رفتار تذرو
نغمه پرداز نگار جنگ ساز
مست صهبای بت عاشق نواز
داغدار چین زلف دوستان
طوطی هجر آمد از هندوستان
مطرب خوش نغمه ی دیوان گل
بلبل خونین دل خوش خوان گل
عاشق شیدا «وفایی» دم به دم
خوش نوایی داد اندر صبحدم
کای نسیم منزل جانان من
مرحبا ای غمگسار جان من
ای انیس گلشن و بستان دوست
مرحبا ای پیک مشتاقان دوست
ای صبا دست من و دامان تو
جان من بادا فدای جان تو
حوریانه می خرامی هر زمان
بر صف نسرین و گل دامن کشان
توده توده عنبر افشان بینمت
دسته دسته گل به دامان بینمت
یا به گلزار خطا رو کرده ای
نافه ی مشک غزال آورده ای
یا گلستان را شبیخون کرده ای
غارت عطر گلستان کرده ای
یا به بازی باغبان خلد بود
تاری از گیسوی حورانش گشود
یا گذاری کرده ای در کوی یار
کاین چنین عنبر فشانی باربار
زنده کردی جان مشتاقان دوست
گر نه انفاس مسیحا، این چه بود؟
چون تویی در بزم جانان دادرس
عاشقان را [اندکی هم] داد رس
روی کن در کوچه ی آن دلستان
از من دیوانه پیغامی رسان
بوسه ای زن بر در و دیوار یار
عطر سازی کن تو در گلزار یار
زینهار آهسته شو اندر حصار
تا نگیرد زلف جانانم غبار
کاندرین بیت حرم صیدم به ناز
می کند بازیچه با زلف دراز
دلبری بینی به حسن آراسته
ابروانش چون مه نو کاسته
خال دارد هندوانه مشک ناب
زلف دارد زنگیانه پر زتاب
مهر و مه آیینه دار روی او
مشتری پا بسته در گیسوی او
یک طبق گل بسته بر سرو روان
یک قدح می کرده اندر ناروان
طره ای مشکین برو آویخته
سنبل و نسرین به هم آمیخته
هر دو زلفش سایبان مهر و ماه
آهوان را سایه ی زلفش پناه
حلقه در گوش لبش لعل یمان
بنده ی زلف سیاهش ضیمران
غمزه اش از ابروان خون ریزتر
نشتر مژگان ز خنجر تیزتر
بر رگ دل غمزه ی او نیشتر
خستگان را خنده ی او گل شکر
هشته در زلف سیه سحر حلال
کرده در تنگ شکر آب زلال
اشک زارش آب حیوان پرورد
آب حیوانش دل و جان پرورد
[عود خالش بر] رخ افروخته
عود تر باشد بر آتش سوخته
ظلمت است و آه از تاب و تبش
هم چو گرداب سکندر غبغبش
چون خضر وان خال هندو نسبش
می نماید آب حیوان در لبش
آفت ایمان به زلف عنبرین
غارت جان از دو لعل شکرین
صورتش طعنه به شکر می زند
آتش اندر جان آذر می زند
چشم بند نرگسش انگیخته
خون عاشق را به مژگان ریخته
قد نگویم قامتی چون نخل طور
رخ نخوانم عارضی صد لمعه نور
سرکش و سرمست و تند و شوخ و شنگ
پنجه از خون عزیزان لاله رنگ
بر سر حوض است چون یک شعله نور
بر لب کوثر خرامان هم چو حور
لب گل و بالا گل و گل رنگ و بو است
گر نمی دانی «گلندام» من او است
قبله ی جان «وفایی» روی او
کعبه ی دل از دو عالم کوی او
شانه کن زلف سیاهش با ادب
دور دار از خاک راهش با ادب
سجده ای بر بر قد و بالای او
عرضه ای کن از من شیدای او
کای شکر لب، دلبر عیار من
ای ستم گر، تند خو، دلدار من
کای بدین بالا، بلای مرد و زن
کای دو چشمت مایه ی صد مکر و فن
کای بدین حسن ملک رشک پری
دلبر بی باک و یار سرسری
من هم از خیل شهیدان توام
قمری سرو خرامان توام
با دو نرگس تا ز دستم برده ای
باده ی ناخورده مستم کرده ای
داغدار خال هندوی تو کرد
بی قرار زلف و ابروی تو کرد
تا نهادم در پی زلف تو سر
نیست جز سودا مرا کاری دگر
گلبن شیرین به جان پروردمش
هم چو بلبل جان به قربان کردمش
تند بادی ناگهان سحری نمود
آن گل نورسته از دستم ربود
عمر چندین ساله را دادم به باد
تا غزالی مست در دامم فتاد
قبله کردم دلگشا ابروی او
از دل و جان بنده ی هندوی او
آن چنان مست نگاهم کرده بود
تا شدم هشیار شیرش برده بود
غمگسار خویش سروی داشتم
در خرامیدن تذرویی داشتم
کردمش پرورده از خون جگر
آبیاری کردم از اشک بصر
از من دلداده چون وحشی رمید
عاقبت از بی وفایی سر کشید
بلبل روی تو بودم روز و شب
رو به رو سینه به سینه لب به لب
قبله گاهم طاق ابروی تو بود
بوسه گاهم چشم جادوی تو بود
دست در گردن به هم بازی کنان
بوسه می کردم ازان لعل لبان
چشم بینای مرا بردند نور
تا به یکبار از منت کردند دور
چشم زخمی ناگه از ما کار کرد
آفتاب بخت ما را تار کرد
دور کردند از من آن یار مرا
ای خدا گیرد سبب کار مرا
عاشقم کردی به آن چشم سیاه
از نگاهی دین و دل بردی ز راه
سوی چشم [ای تو ای جانان] من
رحمتی بر درد بی درمان من
تا چه شد آن مهربانی های تو
وان همه شیرین زبانی های تو
چشم دارم کز غم آزادم کنی
با نگاهی یک رهی شادم کنی
بر «وفایی» بی وفایی تا به کی؟
ای دل آرام! آن جدایی تا به کی؟
نی غلط گفتم که خورشید هدی است
طلعتش آیینه ی نور خداست
گلبنی از باغ طه نازنین
قطب عالم فخر آل یاء و سین
گر به دل ها سکه ی آگاهی است
ماه تا ماهی عبیداللهی است
مطلع نور خدا تا غایتی
آفتاب از عکس رویش آیتی
خنده اش مشکل گشا، معجز نظام
از پی دل مردگان «یحیی العظام»
ابروش از «قاب قوسین» با خبر
رویش از آیات «و انشق القمر»
نفس بد را آن چه چشم مست او است
«ذو الفقار حیدر» ی در دست او است
ابروش در قلب نفس کفر کار
آیت «لا سیف الا ذوالفقار»
تاجدار خطه ی فقر و فنا
شهسوار عرصه ی فخر و غنا
مرشدی کز التفات یک نگاه
جام جم سازد دل و جان سیاه
خواجگان را بنده در هر دو سرا
بندگان را خواجه ی مشگل گشا
از جمالش نور مطلق روشن است
زین سبب نور دل و جان من است
تا عروس شرع ازو زیور گرفت
دید احمد رونقی دیگر گرفت
هر که نبود چون سگان خاک درش
سگ از او به، خاک عالم بر سرش
در سمرقند لبش معجز نماست
آری آری خواجه ی احرار ماست
ای چراغ خلوت صدق و صفا
ای فراغ سینه ی اهل وفا
شب چراغ روی تو بر هر که تافت
در سیاهی آب حیوان دیده یافت
هست سرو قامتت طوبا شبیه
سایه اش «طوبی لمن دخل فیه»
دل گرفتار بلای عشق تو است
جان شهید کربلای عشق تواست
بس که از دل موج خون افشانده ام
در میان آب و آتش مانده ام
دیده ای دارم پر از خوناب ناب
سینه ای چون جان مشتاقان کباب
دیده بر دریای خون طوفان زده
سینه از از سوز درون آتشکده
رویت از گلزار چین مشک ختن
مویت از مشک خطای صد ختن
با صبا بفرست ازان گل دسته ای
و از نسیم عطر سنبل بسته ای
ما زیاده غمگسار آواره ایم
در غریبی بی کس و بی چاره ایم
ما ز داغ زلف زندان دیده ایم
محنت شام غریبان دیده ایم
آن چه در راه غریبان منزوی است
گر بلرزد عرش اعظم دور نیست
حق ذات آن خداوند عظیم
که بود بر بندگان خود رحیم
حق آن اسمی که بر لوح از قلم
از شرافت ابتدا آمد رقم
حق آن نوری که [آمد در جهات]
غلغله پیدا شد اندر کائنات
با خدایی ها که بود از بی خودی
ناله های «ما عرفنا» می زدی
جسم پاک از بندگی پر ناله بود
جان نوای «ما عرفنا» می سرود
حق روح آن دلیل المرسلین
فخر آدم، رحمة للعالمین
حق آن نوری که از ابر قدم
گشت عرش و کرسی و لوح و قلم
حق آن روحانیانی با هم اند
که به جان حمال عرش اعظم اند
حق جان جمله ی پیغمبران
بر طریق حق دلیل بندگان
حق روح خواجگان نقشبند
وارهان جان وفایی را ز بند
پای بند نفس نا فرمان شدم
زیر بار ذلت و عصیان شدم
همتی کن شاد کن از رحمتم
دست دل گیر و بر آر از ظلمتم
جوش زن دریای رحمت را دمی
دردمندان را ببخشا مرهمی
دست دل بگشا و چشم سر ببند
التفاتی کن به جان دردمند
دست بگشا در حضور کبریا
لب بجنبان در مقام التجا
کای خداوند خطا بخش کریم
ای خدای پاک و دادار رحیم
بگذر از جرم «وفایی» هر چه هست
پس به حسن اختتامش گیر دست
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۱ - در مدح خواجه کاینات محمدبن عبدالله صلوات الله و سلامه علیه
تا که خدایی کند خدای محمّد (ص)
دست من و دامن ولای محمّد (ص)
روضه ی رضوان و حور و جنّت و غلمان
روز جزا کمترین عطای محمّد (ص)
عاجز و محتاج و دردمند و فقیرند
هر دو سرا، بر در سرای محمّد (ص)
مهرومه و عرش و فرش و لوح و قلم را
بود و بقا باشد از بقای محمّد (ص)
قصه ی «لولاک» را بخوان که بدانی
خلقت افلاک را برای محمّد (ص)
حجر و حطیم و صفا و مروه و زمزم
جمله گواهند بر صفای محمّد (ص)
گر چه بسی نارساست خلعت امکان
بر شرف قامت رسای محمّد (ص)
داد، به امکان شرف از آنکه خدا بود
عاشق و مشتاق بر لقای محمّد (ص)
عالم ایجاد، روز و شب همه خوانند
هر که به آئین خود ثنای محمّد (ص)
بدر، به هر مه هلال می شود از آن
تا که شود نعل کفش پای محمّد (ص)
عارف کامل کسی بود، که شناسد
قدر محمّد ز اوصیای محمّد (ص)
نیست وفایی «وفایی» ار، نسپارد
جان زوفا بر سر وفای محمّد (ص)
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۲ - در نعت پیامبر اکرم (ص)
روزگار از نکهت زلف نگارم عنبرین شد
گیتی از عکس رخش رشک نگارستان چین شد
توده ی غبرا، ملوّن از شقایق گشت و سنبل
ساحت گلشن مزیّن ز ارغوان و یاسمین شد
جویباران ز آب باران بهاری همچو کوثر
آبها شیرین و صافی هر طرف چون انگبین شد
هست از یُمن قدوم آن نگار عنبرین مو
کاین چنین روی زمین چون روضه ی خُلدبرین شد
در، بهای یکسر مویش نباشد هر دو گیتی
قیمت خاک کف پایش بهشت و حور عین شد
وصل لعل شکّرینش در زبان دارم که گویی
نظم شیرین روان بخشم چو لعل شکّرین شد
خامه ام مانا، کلیم الله را ماند که اینسان
مطلعی نو چون ید بیضا برونش ز آستین شد
از پی نعت رسولم تا بُراق طبع زین شد
طایر عقلم دلیل راه چون روح الامین شد
گر نباشد جذبه یی در کار و عشقی در سر از وی
بر مقامش کی برد، پی گرچه ز ارباب یقین شد
هست احمد با احد در هر صفت یکتا ولیکن
این دوئیت در حقیقت کامل از یک اربعین شد
قرنها پیش از وجود عالم و آدم نبی بود
او نبوّت داشت کادم در میان ماء وطین شد
اوست دست کردگار و دست دست اوست بالله
گر شنیدی خاک آدم با، ید قدرت عجین شد
گر چه آخر از همه پیغمبران آمد ولیکن
علّت ایجاد خلق اوّلین و آخرین شد
شرع او متقن بود مانند عهد لایزالی
دین و آئینش بسی محکم تر، از عرش برین شد
چون تمام رحمت حق در وجودش گشته مضمر
لاجرم شخص شریفش رحمةٌ للعالمین شد
عقل کل نفس مشیّت مبدء فیض نُخستین
مظهر حق سیّد لولاک خیرالمرسلین شد
ایزدش در بزم قُرب کبریایی برد، انسان
تا گذشت از قاب قوسین بلکه با وی همنشین شد
قصّه ی معراج را تقریر نتوانم ولیکن
طالب و مطلوب را، دانم که در یکجا قرین شد
بیم تکفیر ار نبودی اقتران این و آن را
بی تأمّل گفتمی کاین عین آن، آن عین این شد
از چه معشوق، ازل بی پرده گردید آشکارا
گرنه عشقش پرده افکن زان جمال نازنین شد
گر نبودی او نبودی حرف توحیدی به عالم
در تجلّی شاهد توحید را عشقش معین شد
لا و الاّیی نبودی گر نبودی ذات پاکش
حرف استثنایش اندر حفظ حق حصنی حصین شد
از پی نعت جلالش مطلعی از شرق طبعم
همچو خورشید جمالش آشکارا و مبین شد
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳ - تجدید مطلع
حلقه ی گیسوی آن شه عروة الوثقای دین شد
طُرّه ی نیکوی او حبل المتینی بس متین شد
این عجب نبود، که نبود سایه سرو قامتش را
زانکه خورشید و مه اندر سایه ی سروش مکین شد
ماهتاب از صیقل نعل نعالش یافت پرتو
آفتاب از پرتو روی بلالش خوشه چین شد
تا سرایم مدح آن شه از زمین و آسمانم
صد هزاران آفرین بر خامه ی سحر آفرین شد
قصّه ی شقّ القمر نبود عجب از قدرت او
قدرتش را، می سزد گفت از بلالش این چنین شد
هرکسی را، بوذرش خواهد ز آذر، می رهاند
این عجب نبود اگر آن شه شفیع المذنبین شد
یک نگاه لطف از سلمان او شد بر سلیمان
کش چنین دیو و دد و جنّ و پری زیر نگین شد
گر، بر ابراهیم بن آذر گلستان گشت آذر
بود از آن کش نور احمد آشکارا، در جبین شد
پور عمران ذرّه یی از خاک پاک آستانش
داشت بر کف کش ید بیضا برون از آستین شد
وصف قدر ذات او بالاتر است از هرچه گویم
مدحتش این بس که دامادش امیرالمؤمنین شد
آن امیرالمؤمنینی کش گروهی در خدایی
می ستایند، او محمّد را وصیّ و جانشین شد
یا اباالقاسم به حق هر دو سبط و حق زهرا
هم به حق مرتضی انکو امام راستین شد
راست گویم شد «وفایی» در معاصی قامتش خم
زیر بار معصیت از لطف عامت مستعین شد
از معاصی توبه امّا از مظالم چاره نبود
هم مگر انعام عامت باید آنها را، ضمین شد
کافری را گر، ز رحمت دست گیری می تواند
او شفاعت خواه خلق اوّلین و آخرین شد
من که مدّاح توام دیگر چه غم دارم به عالم
هرکه مدّاح تو شد دیگر، نمی باید غمین شد
جز غم فرزند دلبندت حسین آن شاه بی کس
کز سموم تشنگی در سینه آهش آتشین شد
تا قیامت داغم، از بی یاری و تنهایی او
کاندران دشت بلا، در ناله ی هل مِن معین شد
بعد قتل نوجوانان چون نبودش یار و یاور
تا شود او را معین بی تاب زین العابدین شد
نیزه بر کف همچو آه بی کسان برخاست از جا
لیکن او از ضعف بیماری نگون اندر، زمین شد
با محمّد (ص) من چگویم سرگذشت کربلا را
آنچه بر فرزند دلبندت حسین از ظلم و کین شد
در زمین کربلا، شد بر حسینت ظلم چندان
آنچنان ظلمی که شمر از کرده ی خود شرمگین شد
تشنه لب کشتند آن دریای فیض رحمت حق
آنکه خود لب تشنگان را، معنی ماء معین شد
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۴ - در تهنیت عید غدیر و مدح حضرت امیر (ع)
ساقی بریز باده مرا، هی به ساغرا
هی شعله زن به جانم وهی بر دل آذرا
زان باده یی که خورد از آن باده جبرئیل
تا شد امین وحی خداوند اکبرا
زان باده یی که آدم از آن توبه اش قبول
زان باده یی که نوح شد از وی مبشرا
زان باده یی که قطره یی از وی به جام ریخت
گلشن نمود، آذر بر پور آذرا
زان باده یی که موسی عمران ز جرعه یی
در دست او عصا شد درّنده اژدرا
زان باده یی که عیسی مریم چو خورد از آن
مستانه شد مصاحب خورشید انورا
ساقی بده چمانه چمانه سبو سبو
زان باده ی مغانه به آهنگ مزمرا
بی پرده ریز، باده به ساغر دما دما
هی ده به یاد دوست پیاپی مکرّرا
از باده کن حدیث و حکایت به جان دوست
هی کن دماغ مجلسیان را، معطّرا
این باده چیست دانی یا سازمش بیان
کز دل رود قرار و پرد، هوش از سرا
این باده هست مقصد و مقصود اولیا
این باده هست در خور سلیمان و بوذرا
این باده هست مطلب و منظور مصطفی
این باده هست شُرب مدام پیمبرا
مقصود من زباده بود حب مرتضی
سرّ خدا، علی اسدالله حیدرا
هی هی کنونکه عید غدیر خُم است قُم
خُم خُم بیار، باده نخواهیم ساغرا
از روی باده پرده برافکن ز رُخ نقاب
تا پرده افکنیم ز راز مسّترا
اندر غدیر خم خبر آمد ز کردگار
بر مصطفی که ای به همه خلق مهترا
البّته باید ایندم حقّ را کنی عیان
یعنی کنی علی را، بر خلق ظاهرا
در نصب وی بکوش چو فوریست امر حق
می باید از جهاز شتر ساخت منبرا
بر دست گیر دست یدالله و گو به خلق
کاین بر شماست سیّد و سالار و سرورا
برگوی با، اکالب از صولت هژبر
بنمای بر ثعالب فرّ غضنفرا
برگو به مؤمنان همه شادی کنند و ناز
بر کوری دو چشم حسود بد اخترا
بندم زبان خامه ز تقدیر این سخن
کان بس بود مفصّل و دفتر محقّرا
یک ذرّه از محبّت حیدر، به روز حشر
با، جرم انس و جنّ همه گردد برابرا
حُبّ علی اگر، به دل کافر اوفتد
گردد شفیع یکسره بر اهل محشرا
با حنظل ار، محبّت حیدر شود قرین
شکّر شود چو حنظل و حنظل چو شکّرا
کمتر سخای او به جهان رزق ممکنات
کمتر عطای او به جزا، حوض کوثرا
فرخنده مطلعی شده طالع ز طبع من
یا حبّذا، بسان درخشنده اخترا
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۶ - در مدح یعسوب دین امیرالمؤمنین (ع)
اگر مطرب آهنگ دیگر نمی زد
چو نی بر دل و جانم آذر نمی زد
به نی گر، نمی بود دمساز لعلش
دو صد طعنه بر تنگ شکر نمی زد
لبش همچو قند مکرّر نبودی
گرش بر لب نی مکرّر نمی زد
نمی کرد اینگونه مست و خرابم
اگر دمبدم دم به مزمر نمی زد
گر، از شور شیرینی نی نبودی
مرا این چنین شور بر سر نمی زد
دل زار چون زر، نمی گشت خالص
گر، آذر، به قلب مکدّر نمی زد
گر، از من نمی آمدی بوی عشقی
دل چون سپندم به مجمر نمی زد
بلی فیض عشق ار نبودی کلامم
به هر قلب چون سکّه بر زر نمی زد
برآن عاشقم من که گر او نبودی
خدا نقش این چار دفتر نمی زد
علی آنکه گر قدرت او نبودی
کس این خیمه بر چرخ اخضر نمی زد
خدا را خدایی نمی گشت ظاهر
گر او نعره ز الله اکبر نمی زد
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۸ - در مدح مولای متّقیان امیرمؤمنان (ع)
ساقی به وصف لعل تو تا، می زنیم دم
ما را، بریز باده به پیمانه دمبدم
زان باده یی که در خُم وحدت بود مدام
برجان زند شرار و ز خاطر برد الم
بر، شوره زار اگر بچکد سنبل آورد
جغد، ار، خورد همای شود، بی زیاد و کم
ضحّاک اگر خورد چو انوشیروان شود
غمناک اگر بنوشد فارغ شود ز غم
چون بولهب به پایه ی این باده پی نبرد
تبّت یداش پایه به هم ساخت منهدم
این باده را ندانم دانی که نام چیست
یا آنکه همچو زلف خود آشفته یی به هم
گر با خبر نئی به تو می سازمش بیان
تا غنچه ی لبت شود از شوق مُبتسم
هشدار جان فدای لب باده نوش تو
هشدار، دل فدایی آن زلف خم به خم
تعبیر از او به نفس ولایت نموده اند
جز این این به نامهای دیگر خوانده اند، هم
یعنی اگر نبودی این باده در میان
بودیم تا ابد همه در ظلمتِ عدم
ساقی بده چمانه چمانه سبو سبو
زان باده ی مغانه به آواز زیر و بم
گر، می کنی عنایت و زان باده می دهی
پُر کن ز جام مصطفوی نی ز جام جم
تا جرعه یی بنوشم و در عین بیخودی
در ملک جان به خدمت جانان زنم قدم
گویم که ای وجود تو سرمایه ی وجود
ای باعث تمامی اشیا، زبیش و کم
نظم سپهر و مهر و مه و عرش و کاینات
اینها همه به حکم تو گردیده منتظم
ای مایه ی جلال که در پیش رفعتت
پُشت سپهر، از پی تعظیم گشته خم
از شرق طبع من زده سر مطلع دیگر
چون قرص آفتاب بدین نیلگون خیم
ای آنکه چون تو نامده از مکمن عدم
همسر بود حدوث وجود تو با قِدم
نابرده پی به ذات تو گفتند اینکه تو
هستی خدا، شدی به خدایی تو متّهم
گر، پی برند بر صفت ذات پاک تو
غیر از قصور خویش نبینند لاجرم
می ماند دست قدرت یزدان در آستین
گر، از عدم نمی زدی اندر جهان قدم
ای ممکن الوجود، که چون واجب الوجود
هر ممکن از وجود تو موجود و منعدم
چیزی که نیست امر تو تقدیر، گفت لا
امری که هست حکم تو گوید قضا، نعم
پیغمبران به حبل تو دارند اعتصام
کرّوبیان به ذیل تو هستند معتصم
چون کاتب ازل قلم صُنع بر گرفت
دیباچه ی وجود، به نام تو زد رقم
گر خوانمت خدا، نه خدا مظهر خدا
هستی نبی نه بلکه ورا، صهر وابن عمّ
ای شیر کردگار، که در عهد عدل تو
باز از خُمام و شیر، ز آهو نموده رم
در دشت کارزار تو از خون کشتگان
چیزی دیگر نروید جز شاخه ی بقم
زآنرو شده است هیئت تیغت به شکل لا
تا نفی شرک سازد، با پیکر دودم
کاووس کی به خرگه تو کمترین غلام
جمشید جم به درگه تو کمترین خِدم
دست من است و عروه ی حُبّ تو یا علی
روزی که عروه ها، همه گردند منفصم
شاها «وفایی» از تو نخواهد به غیر تو
چیز دیگر از آنکه تویی سابغ النّعم
مأوای دوستان تو در روضة النعیم
مثوای دشمنان تو فی النّار والظّلم
ای شیر کردگار بدین شوکت و جلال
بودی کجا که رفت بر، اولادت این ستم
آتش زدند یکسره بر خیمهایشان
مرعی نداشت هیچ کسی حُرمت حرم
آن دختران که عترت پاک پیمبرند
بر اشتر برهنه ببین با هزار غم
دستی بزن به حلقه ی دروازه ی دمشق
می کن بسان خیبرش ای شاه منهدم
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۹ - در منقبت شاه ولایت علی علیه السلام
ای دلا منزل فراتر، بر کن از این خاکدان
غیر قُرب دوست دیگر هرچه باشد خاکدان
از خودی یکدم مجرّد، شو زهستی بی نشان
بگذر از خود یک زمان کز، بی نشان یا بی نشان
بی نشان شو در، بر آنان که خود از نفی خویش
بی نشان را دیده با چشم حقیقت بی نشان
گر تویی در قید هستی نیستی از اهل دل
ور تویی در بند تن محرومی از اسرار جهان
رو سراسر، نور شو از خودپرستی دور شو
تا دهندت جا، میان دیدگان چون کامران
گر بقا خواهی فنا باید شد اندر حُسن دوست
کاین فنا باشد بقایی به زملک جاودان
تا به کی در فکر جاهی بالله اینجا هست چاه
چند اندر قید دونانی برای یک دونان
نان و جاهت هر دو مقسومند از روز ازل
بی سبب خود را، چه اندازی به رنج و اندهان
لذّتی در ترک لذّت هست کان ناید به وصف
ترک این لذّات کن چندی برای امتحان
آزمودم عزّت دنیا سراسر ذلّت است
چشم بگشا سر بر آر، آخر از این خواب گران
راحت نایاب باطل را چه می جویی عبث
بالله این نامیست کز وی نیست در عالم نشان
گیرمت راحت میسّر شد چه می سازی به مرگ
راحت دنیا نمی ارزد، به مرگ ناگهان
هست بنیاد جهان بر آب و خواهد شد به باد
در هوا، یا آب کی مرغی ببندد آشیان
مال دنیا مار و گنجش رنج راحت محنت است
جاه او چاه است و شربت ضربت و سودش زیان
خود در آخر موجب خفقان دل خواهد شدن
گرچه در خاصیّت اوّل خنده آرد زعفران
حالیا از دیگران عبرت نمی گیری مگر
عاقبت عبرت تو خواهی شد برای دیگران
خود سلیمان دستگاهش یک زمان بر باد رفت
گرچه تخت و بخت او بر باد، می گشتی روان
از سفاهت چند می جویی ثمر از شاخ بید
بالله ار جز تلخ کامی حاصلی یابی از آن
این شجر جز تلخ کامی ها، نمی بخشد ثمر
بس خطرناک است این باغ و بهار و بوستان
دست زن باری به دامان تولّای علی
تا کشاند زین خطرهایت سوی دارالامان
بهر تو داده است دنیا را، سه بار آن شه طلاق
کی نکاحش کرد تا باشد طلاقی در میان
گر نکرد آن شاه دنیا را، حرام از بهر تو
پس چرا از وی نگیری کام در روز و شبان
بگذر از این شوی کش کو همچو تو چندین هزار
کشته و ناداده کام هیچ یک زان شوهران
جان فدای همّت والای آن شه کز نُخست
خود ندادش کام دل با آنکه بودش رایگان
از همه عالم قناعت کرد او با نان جو
بُد غذایش نان جو قسّام رزق انس و جهان
از جهان گردید قانع بر، مرّقع جامه یی
لیکن از کمتر عطایش کسوت خلق جهان
باز از نو مطلعی از شرق طبع روشنم
همچو مهر خاوران شد آشکارا و نهان
ذرّه یی از قدرت او خلق این نُه آسمان
نی غلط گفتم که باشد آسمان و ریسمان
فیض مطلق جلوه ی حق اصل عنوان وجود
عین ایمان محض دین یعنی امیر مؤمنان
مصدر ایجاد و اصل واحد و سرّ وجود
مشرق صبح ازل شام ابد، را پاسبان
شاه اقلیم ولایت آنکه در عهد الست
با، ربوبیّت گه میثاق آمد هم عنان
کاف کن بانون نگشتی تا ابد هرگز قرین
گر وجودش را، نمی بودی به هستی اقتران
آنکه چون مام مشیّت شد ز قدرت حامله
زاد، در یک بطن او را با نبوّت توأمان
گر ولایت با نبوّت نیست توام پس چرا
لعنت حق گشت واجب بر فلان و بر فلان
لامکان از پای پیغمبر گرفت ار، زیب و فر
دوش پیغمبر ز پای اوست رشک لامکان
نقش جای پایش از مُهر نبوّت برتر است
گر نبودی او نبوّت را نبودی عزّوشان
چون محمّد در شب معراج شد مهمان دوست
شد علی در بزم قُرب دوست او را میزبان
آیة الکبری که اعظم تحفه ی آن دوست بود
بود روی میزبان کز دیدنش شد شادمان
ای فدای ذات آن ممکن که آمد از نُخست
غیب محض و ذات واجب را وجودش ترجمان
او یدالله است و جنب الله و سرّ کردگار
اوست وجه الله و عین الله و هم سمع و لسان
از عبودیّت که باشد سربسر عجز و نیاز
گشت آثار ربوبیّت از او ظاهر چُنان
کش یکی خواند خدا و دیگری مرد خدا
شد وجود واجبش پیرایه ی شکّ و گمان
مقصد اصلی اگر شخص شریف او نبود
روح آدم خود، نمی گردید در قالب روان
کشتی نوح نبی گر یافت از طوفان نجات
طُرّه ی گیسوی قنبر بود او را، بادبان
چونکه ابراهیم بود از شیعیانش زان سبب
آتش سوزان بر او گردید رشک گلستان
در میان شیعه با عرش علا، فرقی که هست
از ثری تا، بر ثریّا از زمین تا آسمان
تا قیامت آرزومندند موسی و شعیب
کز برای بوذرش باشند، راعی و شبان
ای امیرمؤمنان ای دست و شمشیر خدا
از تو می جویم امان زین فتنه ی آخر زمان
دارم امّید آنکه گردد سرّ یزدان آشکار
ز آستین دست خدا گردد هویدا و عیان
تا جمال حق شود از پرده ی غیب آشکار
از قدوم خود جهان پیر را سازد جوان
آنکه از تأثیر شمشیرش شود معدوم کفر
وز وجود واجبش ایمان بماند جاودان
تا سراسر پر نماید این جهان از قسط و عدل
تا ز قطع دابر ظالم شویم الحمد خوان
تا نماند در همه آفاق آثار نفاق
پُر شود عالم ز ایمان قیروان تا قیروان
تا بدل گردد به دین آوازه ی فسق و فجور
تا که گر در، نی دمند آید از آن بانگ اذان
ای «وفایی» آخر عمر است پیر افشانیی
در ره عشقش به هستی پا بزن دستی فشان
کامران گشتی به مدحش چون تو در پایان عمر
دارم امّید آنکه بعد از مرگ باشی کامران