عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
دلا منال گراز یار خویشتن دوری
که اختیار به دست تونیست مجبوری
ندیده چشم کسی ای نگار روی تو را
چه شد که درهمه عالم به حسن مشهوری
مدام سوره واللیل ونور می خوانم
به چهر وطره چوواللیل و سوره نوری
اگر چه آب دهان تو بهتر است از شهد
چه سود کز مژه مانند نیش زنبوری
دگر به مشک وبه کافورم احتیاجی نیست
توچون زموی چو مشک وز رو چوکافوری
نمی شوی گهی آگه ز طعم شیرینی
ز بسکه از نمکین لعل خویش پرشوری
دل مرا که چوکوه است کنده ای از جای
به بازوی توهزار آفرین چه پر زوری
به حسن روی توکس نیست در بنی آدم
ندانمت که پری یا فرشته یا حوری
ز دست چشم تو گر گشته شد بلنداقبال
به او بگو که چو بیمار هست معذوری
که اختیار به دست تونیست مجبوری
ندیده چشم کسی ای نگار روی تو را
چه شد که درهمه عالم به حسن مشهوری
مدام سوره واللیل ونور می خوانم
به چهر وطره چوواللیل و سوره نوری
اگر چه آب دهان تو بهتر است از شهد
چه سود کز مژه مانند نیش زنبوری
دگر به مشک وبه کافورم احتیاجی نیست
توچون زموی چو مشک وز رو چوکافوری
نمی شوی گهی آگه ز طعم شیرینی
ز بسکه از نمکین لعل خویش پرشوری
دل مرا که چوکوه است کنده ای از جای
به بازوی توهزار آفرین چه پر زوری
به حسن روی توکس نیست در بنی آدم
ندانمت که پری یا فرشته یا حوری
ز دست چشم تو گر گشته شد بلنداقبال
به او بگو که چو بیمار هست معذوری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
مگرنه جان منی پس چرا ز من دوری
بیا که راحت روحی ومایه سوری
ز آدمی چو توحاشا که دروجود آید
فرشته ای وز نوری پری ویا حوری
چنانکه جان به تن و دل به بر بود مستور
میان جان ودل من مدام مستوری
تورا چه حاجت کافور و مشک ازعطار
که خودبهزلف چومشک وبه رخ چو کافوری
رسد اگر به لبت شهد شورخواهد شد
به شهد آن نمکین لب ز بسکه پرشوری
عجب نه کآب دهان توانگبین باشد
چرا که ازمژه مانند نیش زنبوری
محال عقل بودجمع نور با ظلمت
ز زلف وچهره توچون جمع ظلمت ونوری
کنم ز مرمر وبلور بستر وبالین
به سینه ز آنکه چومرمر به ساق بلوری
دل ار بگفت تورا تا مرا کشی از هجر
بکن فدای توگردم بدآنچه مأموری
مرا هلاک کن از درد هجر وباک مدار
به حکمآنکه چومأمور بوده معذوری
شدم به عشق تومشهور چون بلنداقبال
بدان صفت که تودر حسن روی مشهوری
بیا که راحت روحی ومایه سوری
ز آدمی چو توحاشا که دروجود آید
فرشته ای وز نوری پری ویا حوری
چنانکه جان به تن و دل به بر بود مستور
میان جان ودل من مدام مستوری
تورا چه حاجت کافور و مشک ازعطار
که خودبهزلف چومشک وبه رخ چو کافوری
رسد اگر به لبت شهد شورخواهد شد
به شهد آن نمکین لب ز بسکه پرشوری
عجب نه کآب دهان توانگبین باشد
چرا که ازمژه مانند نیش زنبوری
محال عقل بودجمع نور با ظلمت
ز زلف وچهره توچون جمع ظلمت ونوری
کنم ز مرمر وبلور بستر وبالین
به سینه ز آنکه چومرمر به ساق بلوری
دل ار بگفت تورا تا مرا کشی از هجر
بکن فدای توگردم بدآنچه مأموری
مرا هلاک کن از درد هجر وباک مدار
به حکمآنکه چومأمور بوده معذوری
شدم به عشق تومشهور چون بلنداقبال
بدان صفت که تودر حسن روی مشهوری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
چرا به کار جهان روز و شب به تدبیری
مکن تلاش مگر بی خبر ز تقدیری
ز بار پیری وغم خم شود قدت چون نخل
کنون اگر چه به قامت چو سرو کشمیری
تو ای جوان دل پیر شکسته را مشکن
که خودبهم چوزنی مژه بنگری پیری
تو را چه حد که بگیری به این وآن تقصیر
مگر خبر نیی ازخود که غرق تقصیری
اگر زمانه خرابت کند مشوغمگین
که چون خراب شوی مستحق تعمیری
توخودبمیر از آن پیش کت بمیرانند
چنین چومیری در عالم بقا میری
مثال زیبق صافی فنا شواندر خد
فنا اگر شوی اینگونه اصل اکسیری
بگوبه یار نگفتم جفا مکن بنگر
که خودز زلف به کیفر اسیر زنجیری
بگوبه چشم وی از من مزن ز مژگان تیر
توخودمگر نه زابرو به زیر شمشیری
کمان کج است وبه دشمن از اوزیان نرسد
بلای خصم شوی گر به راستی تیری
گرت هواست که چون من شوی بلند اقبال
چو مورباش ضعیف ار به صولت شیری
مکن تلاش مگر بی خبر ز تقدیری
ز بار پیری وغم خم شود قدت چون نخل
کنون اگر چه به قامت چو سرو کشمیری
تو ای جوان دل پیر شکسته را مشکن
که خودبهم چوزنی مژه بنگری پیری
تو را چه حد که بگیری به این وآن تقصیر
مگر خبر نیی ازخود که غرق تقصیری
اگر زمانه خرابت کند مشوغمگین
که چون خراب شوی مستحق تعمیری
توخودبمیر از آن پیش کت بمیرانند
چنین چومیری در عالم بقا میری
مثال زیبق صافی فنا شواندر خد
فنا اگر شوی اینگونه اصل اکسیری
بگوبه یار نگفتم جفا مکن بنگر
که خودز زلف به کیفر اسیر زنجیری
بگوبه چشم وی از من مزن ز مژگان تیر
توخودمگر نه زابرو به زیر شمشیری
کمان کج است وبه دشمن از اوزیان نرسد
بلای خصم شوی گر به راستی تیری
گرت هواست که چون من شوی بلند اقبال
چو مورباش ضعیف ار به صولت شیری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
تو راکه گفته ندانم که این چنین باشی
به خصم دوست وبا دوستان به کین باشی
تورا چه غم اگرم کشته بینی اما من
بمیرم از غمت ار بینمت غمین باشی
به حورعین وبه جنت چه حاجت است مرا
که کوی توست بهشت وتوحور عین باشی
بود به ماه دوهفته تو را چه فرق جز اینک
در آسمان بود آن وتو در زمین باشی
من آن زمان که بدیدم رخ تو را گفتم
که آفت دل وجان خصم عقل ودین باشی
به سیر باغ چه حاجت بود تورا که توخود
گل وبنفشه وشمشاد ویاسمین باشی
به قصد صید دل خسته بلنداقبال
کمان کشیده ز ابروی و در کمین باشی
به خصم دوست وبا دوستان به کین باشی
تورا چه غم اگرم کشته بینی اما من
بمیرم از غمت ار بینمت غمین باشی
به حورعین وبه جنت چه حاجت است مرا
که کوی توست بهشت وتوحور عین باشی
بود به ماه دوهفته تو را چه فرق جز اینک
در آسمان بود آن وتو در زمین باشی
من آن زمان که بدیدم رخ تو را گفتم
که آفت دل وجان خصم عقل ودین باشی
به سیر باغ چه حاجت بود تورا که توخود
گل وبنفشه وشمشاد ویاسمین باشی
به قصد صید دل خسته بلنداقبال
کمان کشیده ز ابروی و در کمین باشی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
چون شانه را به طره طرار می کشی
خط خطا به صفحه تاتار می کشی
بر دوش من گذار چه حمال گشته ای
کز مشک تر ز زلف همی بار می کشی
هر گه به راه بادگشائی گره ز زلف
گویا که روح از تن عطار می کشی
من چون کنم که زاهد شب زنده دار را
از یک نگه به خانه خمار می کشی
مختاری ار کشی به توام نیست سرکشی
خط نشان دگر چه به دیوار می کشی
ای دل اگر نه اشتر مستی به راه عشق
تا چندخار می خوری وبار می کشی
از سخت جانیت عجب آید مرا دلا
ز این جورها کز آن بت عیار می کشی
اقبال ما بلندتر آمد ز زلف دوست
ما را ز بس به جانب دلدارمی کشی
خط خطا به صفحه تاتار می کشی
بر دوش من گذار چه حمال گشته ای
کز مشک تر ز زلف همی بار می کشی
هر گه به راه بادگشائی گره ز زلف
گویا که روح از تن عطار می کشی
من چون کنم که زاهد شب زنده دار را
از یک نگه به خانه خمار می کشی
مختاری ار کشی به توام نیست سرکشی
خط نشان دگر چه به دیوار می کشی
ای دل اگر نه اشتر مستی به راه عشق
تا چندخار می خوری وبار می کشی
از سخت جانیت عجب آید مرا دلا
ز این جورها کز آن بت عیار می کشی
اقبال ما بلندتر آمد ز زلف دوست
ما را ز بس به جانب دلدارمی کشی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
توبه زلف از پی آزار دلم شانه کشی
من از این شاد که دل را به سر شانه کشی
ور زنی شانه به زلف از پی آرایش او
دل ما هست چه منت دگر از شانه کشی
دانه از خال به رخ داری واز گیسودام
مرغ دل را به سوی دام خوداز دانه کشی
چشم مخمور تو از کف دل هشیاران برد
الحذر از می اگر یک دوسه پیمانه کشی
بت پرستان به خدا بت نپرستنددگر
نقش رخسار خود ار بر دربتخانه کشی
هرکه بر پیل تن اسب توببیند رخ تو
مات خواهدشد واو را کش شاهانه کشی
دانی ای شمع که سوزانی وگریان ز چه رو
انتقامی است که ازکشتن پروانه کشی
ای دل از عشق اگر یار بلنداقبالی
باید ار بار تو کوه است که مردانه کشی
من از این شاد که دل را به سر شانه کشی
ور زنی شانه به زلف از پی آرایش او
دل ما هست چه منت دگر از شانه کشی
دانه از خال به رخ داری واز گیسودام
مرغ دل را به سوی دام خوداز دانه کشی
چشم مخمور تو از کف دل هشیاران برد
الحذر از می اگر یک دوسه پیمانه کشی
بت پرستان به خدا بت نپرستنددگر
نقش رخسار خود ار بر دربتخانه کشی
هرکه بر پیل تن اسب توببیند رخ تو
مات خواهدشد واو را کش شاهانه کشی
دانی ای شمع که سوزانی وگریان ز چه رو
انتقامی است که ازکشتن پروانه کشی
ای دل از عشق اگر یار بلنداقبالی
باید ار بار تو کوه است که مردانه کشی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
ای نازنین شمایل آشوب عقل وهوشی
از مشک زلف عطار از لب شکرفروشی
هنگام رزم ای ترک مژگان وزلف داری
خنجر به کف چه گیری بر تن زره چه پوشی
از شوق دیدنت ما سر تا به پا چوچشمیم
اما تودر خموشی پا تا به سر چو گوشی
با دوستان پیرو بنشین بگو وبشنو
دلتنگ از چه روئی آخر چرا خموشی
مژگان چونیش زنبور داری وجای دارد
زیرا که درحلاوت ز آب دهان چونوشی
رویت ندیده دادیم از دست دین ودل را
وا حسرتا گر از ما رخساره را نپوشی
وز صبر غوره می شد وزمی غم توطی شد
چندای بلنداقبال از هجر درخروشی
از مشک زلف عطار از لب شکرفروشی
هنگام رزم ای ترک مژگان وزلف داری
خنجر به کف چه گیری بر تن زره چه پوشی
از شوق دیدنت ما سر تا به پا چوچشمیم
اما تودر خموشی پا تا به سر چو گوشی
با دوستان پیرو بنشین بگو وبشنو
دلتنگ از چه روئی آخر چرا خموشی
مژگان چونیش زنبور داری وجای دارد
زیرا که درحلاوت ز آب دهان چونوشی
رویت ندیده دادیم از دست دین ودل را
وا حسرتا گر از ما رخساره را نپوشی
وز صبر غوره می شد وزمی غم توطی شد
چندای بلنداقبال از هجر درخروشی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
همچو چهرت کی بود آتش چوزلفت دودکی
ز آتش ودودت جز آب چشم دیده سودکی
گه زره سازی در آتش گه به گل بازی کند
گشت زلف تو خلیل الله کی داوودکی
با دل من آنچه چشم کافرت کرده است کرد
درجهان فرعون کی شداد کی نمرود کی
چشم تو خونریزی پیر وجوان راکرده فرض
داد پیغمبر کجا فتوی خدا فرمودکی
ازمکافات جزا غافل مشو بدچون دلم
آینه رویت ز رنگ خط غبارآلود کی
همچو تو دردلبری کی بودشیرین کی ایاز
همچو من در عاشقی فرهاد کی محمود کی
بی رخ توچون کنار من بود از اشک چشم
دجله ها کی بحرها کی چشمه ها کی رودکی
همچو من گاهی به بزم ومجمر توسوخته
شمع کی پروانه کی مشک وعبیر وعودکی
شدبلنداقبال از زلفت پریشان گفتگو
دود با داوود ور نه قافیه می بودکی
ز آتش ودودت جز آب چشم دیده سودکی
گه زره سازی در آتش گه به گل بازی کند
گشت زلف تو خلیل الله کی داوودکی
با دل من آنچه چشم کافرت کرده است کرد
درجهان فرعون کی شداد کی نمرود کی
چشم تو خونریزی پیر وجوان راکرده فرض
داد پیغمبر کجا فتوی خدا فرمودکی
ازمکافات جزا غافل مشو بدچون دلم
آینه رویت ز رنگ خط غبارآلود کی
همچو تو دردلبری کی بودشیرین کی ایاز
همچو من در عاشقی فرهاد کی محمود کی
بی رخ توچون کنار من بود از اشک چشم
دجله ها کی بحرها کی چشمه ها کی رودکی
همچو من گاهی به بزم ومجمر توسوخته
شمع کی پروانه کی مشک وعبیر وعودکی
شدبلنداقبال از زلفت پریشان گفتگو
دود با داوود ور نه قافیه می بودکی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
چون پریشانی به زلف یار دارد عالمی
در پریشانی دل ما زآن نمی آرد غمی
گر کسی بر هر چه یزدان داده روزی قانع است
کی کجا منت کشد هرگز ز جود حاتمی
من به دل گفتم سخن شد شهره در هر انجمن
ای دریغا نیست در عالم رفیق محرمی
چشم گریانست کس باشد به روز ار مونسی
شمع سوزان است و بس دارم به شب گر همدمی
جز تو نبود کس اگر ظاهر شود یوسف رخی
آن توئی وبس بود در دهر اگر عیسی دمی
پادشاهانند در عالم بسی با تاج وتخت
آن سلیمان زمان باشد که داردخاتمی
چشمت ار دارد ز مژگان لشکر افراسیاب
هم مرا باشد بحمدالله دل چون رستمی
می کند ناسور زخم ار بشنود بوئی ز مشک
مشک زلفت زخم دل را گشته نیکومرهمی
ابر چون چشم بلنداقبال گرید کی کجا
چون نماید خودنمایی پیش دریا شبنمی
در پریشانی دل ما زآن نمی آرد غمی
گر کسی بر هر چه یزدان داده روزی قانع است
کی کجا منت کشد هرگز ز جود حاتمی
من به دل گفتم سخن شد شهره در هر انجمن
ای دریغا نیست در عالم رفیق محرمی
چشم گریانست کس باشد به روز ار مونسی
شمع سوزان است و بس دارم به شب گر همدمی
جز تو نبود کس اگر ظاهر شود یوسف رخی
آن توئی وبس بود در دهر اگر عیسی دمی
پادشاهانند در عالم بسی با تاج وتخت
آن سلیمان زمان باشد که داردخاتمی
چشمت ار دارد ز مژگان لشکر افراسیاب
هم مرا باشد بحمدالله دل چون رستمی
می کند ناسور زخم ار بشنود بوئی ز مشک
مشک زلفت زخم دل را گشته نیکومرهمی
ابر چون چشم بلنداقبال گرید کی کجا
چون نماید خودنمایی پیش دریا شبنمی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
بوی یار مهربان آیدهمی
بر مشامم بوی جان آید همی
خانه را ای دل ز آلایش بروب
زآنکه سویت میهمان آید همی
من نمی خواهم بگویم راز دل
بیخود از دل بر زبان آیدهمی
آن پری کز چشم مردم شد نهان
بینمش هر سوعیان آید همی
دوش گفتم شرحی از گیسوی او
بوی مشکم از دهان آید همی
چون سخن گویم ز اوصافش ملک
بر زمین از آسمان آید همی
ثابت ای دل در محبت شو که دوست
درمقام امتحان آید همی
خار وخارا در برم از عشق تو
چون پرند وپرنیان آید همی
با تو درگلخن اگر منزل کنم
پیش چشمم گلستان آید همی
ناید ار یک ذره لطفت در میان
سود دو عالم زیان آید همی
ای بلنداقبال از این گفتارها
از تو هر کس بدگمان آید همی
بر مشامم بوی جان آید همی
خانه را ای دل ز آلایش بروب
زآنکه سویت میهمان آید همی
من نمی خواهم بگویم راز دل
بیخود از دل بر زبان آیدهمی
آن پری کز چشم مردم شد نهان
بینمش هر سوعیان آید همی
دوش گفتم شرحی از گیسوی او
بوی مشکم از دهان آید همی
چون سخن گویم ز اوصافش ملک
بر زمین از آسمان آید همی
ثابت ای دل در محبت شو که دوست
درمقام امتحان آید همی
خار وخارا در برم از عشق تو
چون پرند وپرنیان آید همی
با تو درگلخن اگر منزل کنم
پیش چشمم گلستان آید همی
ناید ار یک ذره لطفت در میان
سود دو عالم زیان آید همی
ای بلنداقبال از این گفتارها
از تو هر کس بدگمان آید همی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
آن مه فکنده از زلف بررخ حجاب نیمی
یا قرص آفتاب است زیر سحاب نیمی
یا رفته درخسوف است یا مانده درکسوف است
نیمی ز ماهتابان وز آفتاب نیمی
دل دور از جمالش وز وعده وصالش
نیمی شده است آباد مانده خراب نیمی
ز ابرو وطره جانان بگرفت از تنم جان
نیمی به ضرب شمشیر زیر طناب نیمی
دل کی ز زلف دلبر گرددرها که هر سو
نیمی شکنج وچین است پرپیچ وتاب نیمی
در خواب رخ نماید یا از درم درآید
بیدار مانده چشمم نیمی به خواب نیمی
سرمایه وجودم از آه واشک دیده
نیمی بسوخت ز آتش شد غرق آب نیمی
ز آنچشم مست میگون بریان دلم شد وخون
نیمی شراب او شد او راکباب نیمی
غارتگری نمودند دین و دلم ربودند
نیمی شراب و ساقی چنگ ورباب نیمی
دردوغم دوعالم خواهی اگر بدانی
نیمی شب فراق است روز حساب نیمی
کن ساقیا خرابم اما نه ز آن شرابم
کو چون حروفش آمد نیمی شر آب نیمی
زآن باده کن مرا مست کز مستیش شوم هست
نیمی ز جام احمد وز بوتراب نیمی
اقبال من بلند است فیروز وارجمند است
نیمی از آن شهنشاه وز اینجناب نیمی
یا قرص آفتاب است زیر سحاب نیمی
یا رفته درخسوف است یا مانده درکسوف است
نیمی ز ماهتابان وز آفتاب نیمی
دل دور از جمالش وز وعده وصالش
نیمی شده است آباد مانده خراب نیمی
ز ابرو وطره جانان بگرفت از تنم جان
نیمی به ضرب شمشیر زیر طناب نیمی
دل کی ز زلف دلبر گرددرها که هر سو
نیمی شکنج وچین است پرپیچ وتاب نیمی
در خواب رخ نماید یا از درم درآید
بیدار مانده چشمم نیمی به خواب نیمی
سرمایه وجودم از آه واشک دیده
نیمی بسوخت ز آتش شد غرق آب نیمی
ز آنچشم مست میگون بریان دلم شد وخون
نیمی شراب او شد او راکباب نیمی
غارتگری نمودند دین و دلم ربودند
نیمی شراب و ساقی چنگ ورباب نیمی
دردوغم دوعالم خواهی اگر بدانی
نیمی شب فراق است روز حساب نیمی
کن ساقیا خرابم اما نه ز آن شرابم
کو چون حروفش آمد نیمی شر آب نیمی
زآن باده کن مرا مست کز مستیش شوم هست
نیمی ز جام احمد وز بوتراب نیمی
اقبال من بلند است فیروز وارجمند است
نیمی از آن شهنشاه وز اینجناب نیمی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
آشوب شهری شورجهانی
ماه زمینی شاه زمانی
از رخ عدوی اسلام وکفری
وز قد بلای پیر وجوانی
هم سست عهدی هم سخت روئی
درتلخ گوئی شیرین زبانی
چون تو به دوران نبودولیکن
این است کای ماه نامهربانی
هم سروقدی هم ماه روئی
هم دل فریبی هم جان ستانی
سروت ندانم ماهت نخواهم
کز قامت و رخ به زاین وآنی
ای دل مگو هیچ وصف از دهانش
کی هیچ از هیچ گفتن توانی
نمی شنیدم اگرگاهی از لبت سخنی
نبودهیچ گمانم که باشدت دهنی
به حسن مادر گیتی نزاده همچو توئی
به عشق دیده دوران ندیده همچومنی
نه کس چوخد تو دیده است ماه در فلکی
نه همچو قد تو رسته است سرودرچمنی
به غیر از این که تو را تن عیان به پیرهن است
که دیده روح مجسم میان پیرهنی
به چاه یوسف یعقوب اگر اسیر افتاد
تویوسف منی وباشدت چه ذقنی
منم تووتومنی هیچکس به جز من وتو
ندیده است که باشد دو روح در بدنی
هر آنکه از می لعل توقطره ای بچشد
به کام اوندهد لذتی شراب دنی
از آن به زلف توافتاده پیچ وتاب وشکنج
دل شکسته ز بس بسته ای به هر شکنی
کسی ندیده به بتخانه ها بتی چون تو
که باشدش دلی از آهن وز سیم تنی
چو آنغزال ز صیادکرده رم هرگز
به دام کس نتوان آردت به هیچ فنی
دمید عاقبت الامر خط به گرد لبت
ببین که خاتم جم شد نصیب اهرمنی
به زلف خویش بگو رهزنی دگر نکند
که سر برند به هر جا که هست راهزنی
ز عشق دوست کشد دست کی بلنداقبال
اگر بمیرد و پوشند برتنش کفنی
ماه زمینی شاه زمانی
از رخ عدوی اسلام وکفری
وز قد بلای پیر وجوانی
هم سست عهدی هم سخت روئی
درتلخ گوئی شیرین زبانی
چون تو به دوران نبودولیکن
این است کای ماه نامهربانی
هم سروقدی هم ماه روئی
هم دل فریبی هم جان ستانی
سروت ندانم ماهت نخواهم
کز قامت و رخ به زاین وآنی
ای دل مگو هیچ وصف از دهانش
کی هیچ از هیچ گفتن توانی
نمی شنیدم اگرگاهی از لبت سخنی
نبودهیچ گمانم که باشدت دهنی
به حسن مادر گیتی نزاده همچو توئی
به عشق دیده دوران ندیده همچومنی
نه کس چوخد تو دیده است ماه در فلکی
نه همچو قد تو رسته است سرودرچمنی
به غیر از این که تو را تن عیان به پیرهن است
که دیده روح مجسم میان پیرهنی
به چاه یوسف یعقوب اگر اسیر افتاد
تویوسف منی وباشدت چه ذقنی
منم تووتومنی هیچکس به جز من وتو
ندیده است که باشد دو روح در بدنی
هر آنکه از می لعل توقطره ای بچشد
به کام اوندهد لذتی شراب دنی
از آن به زلف توافتاده پیچ وتاب وشکنج
دل شکسته ز بس بسته ای به هر شکنی
کسی ندیده به بتخانه ها بتی چون تو
که باشدش دلی از آهن وز سیم تنی
چو آنغزال ز صیادکرده رم هرگز
به دام کس نتوان آردت به هیچ فنی
دمید عاقبت الامر خط به گرد لبت
ببین که خاتم جم شد نصیب اهرمنی
به زلف خویش بگو رهزنی دگر نکند
که سر برند به هر جا که هست راهزنی
ز عشق دوست کشد دست کی بلنداقبال
اگر بمیرد و پوشند برتنش کفنی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
بت پرستی می کنم جا در کلیسا گر کنی
کعبه خواهد شد کلیسا منزل آنجا گر کنی
از رخ زیبا ید بیضای موسی باشدت
نی عجب از لب هم اعجزا مسیحا گر کنی
زاهد از روز قیامت کی دیگر گوید سخن
از قد وقامت قیامت را تو بر پا گر کنی
غارت دل میکنی ناخورده می از چهر خویش
چون کنی رخساره را گلگون ز صهبا گر کنی
از طبیبان کی دگر منت کشم در روزگار
از لبان خویش دردم را مداوا گر کنی
خوی را ای دل به شمع عارضش پروانه کن
نیستی در عاشقی مردان پروا گر کنی
همچومن شاید بلند اقبال گردی در جهان
ازجهان واله آن ترک تمنا گر کنی
کعبه خواهد شد کلیسا منزل آنجا گر کنی
از رخ زیبا ید بیضای موسی باشدت
نی عجب از لب هم اعجزا مسیحا گر کنی
زاهد از روز قیامت کی دیگر گوید سخن
از قد وقامت قیامت را تو بر پا گر کنی
غارت دل میکنی ناخورده می از چهر خویش
چون کنی رخساره را گلگون ز صهبا گر کنی
از طبیبان کی دگر منت کشم در روزگار
از لبان خویش دردم را مداوا گر کنی
خوی را ای دل به شمع عارضش پروانه کن
نیستی در عاشقی مردان پروا گر کنی
همچومن شاید بلند اقبال گردی در جهان
ازجهان واله آن ترک تمنا گر کنی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
نظر در آینه کن تا جمال خویش ببینی
ز حسن خود شوی آگه به روز من بنشینی
عدوی پیر وجوانی بلای تاب وتوانی
به جلوه دشمن جانی به عشوه آفت دینی
میان ماه وفلک با تو هیچ فرق ندیدم
جز اینکه اوست مه اسمان تو ماه زمینی
بگوکه مشک ازین پس کسی به فارس نیارد
که تو به هر خم گیسو هزار تبت و چینی
بدادمت دل وگفتم نگاهداری از او کن
زدی شکستیش آخر مرا گمان که امینی
دگر به حور و به غلمان نگاه می نکند کس
تو را هر آنکه ببیند که در بهشت برینی
دلا اگر شده اقبال تو بلند به عالم
پس از برای چه دایم شکسته بال و غمینی
ز حسن خود شوی آگه به روز من بنشینی
عدوی پیر وجوانی بلای تاب وتوانی
به جلوه دشمن جانی به عشوه آفت دینی
میان ماه وفلک با تو هیچ فرق ندیدم
جز اینکه اوست مه اسمان تو ماه زمینی
بگوکه مشک ازین پس کسی به فارس نیارد
که تو به هر خم گیسو هزار تبت و چینی
بدادمت دل وگفتم نگاهداری از او کن
زدی شکستیش آخر مرا گمان که امینی
دگر به حور و به غلمان نگاه می نکند کس
تو را هر آنکه ببیند که در بهشت برینی
دلا اگر شده اقبال تو بلند به عالم
پس از برای چه دایم شکسته بال و غمینی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
اگر در آینه روزی جمال خویش ببینی
زحال من شوی آگه به روز من بنشینی
زهی به صنعت باری زماه فرق نداری
جز این که اومه گردون بودتوماه زمینی
نه آفتاب ونه نوری و نه پری و نه حوری
نه آدمی نه فرشته هم آن تمام وهم اینی
ندانمت به چه مانی که جان وجان جهانی
نگیری ار به خطایم نگارخانه چینی
چو پا به عشق نهادم دلی به دست تودادم
بگوکجاست چه شد کو تو را که گفت امینی
اگر که ناصر دین شه شود ز حال تو آگه
که خصم دولت وجانی وشورملت ودینی
کند سیاست وگوید که فتنه ای توبه ملکم
بگو جواب چه گویی چو گویدت که چنینی
زحال من شوی آگه به روز من بنشینی
زهی به صنعت باری زماه فرق نداری
جز این که اومه گردون بودتوماه زمینی
نه آفتاب ونه نوری و نه پری و نه حوری
نه آدمی نه فرشته هم آن تمام وهم اینی
ندانمت به چه مانی که جان وجان جهانی
نگیری ار به خطایم نگارخانه چینی
چو پا به عشق نهادم دلی به دست تودادم
بگوکجاست چه شد کو تو را که گفت امینی
اگر که ناصر دین شه شود ز حال تو آگه
که خصم دولت وجانی وشورملت ودینی
کند سیاست وگوید که فتنه ای توبه ملکم
بگو جواب چه گویی چو گویدت که چنینی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
چشمت خدای داده که صاحب نظری شوی
هم گوش وهوش تاکه زعالم خبر شوی
از دل اگر نبینی وگر نشنوی ز جان
از چشم وگوش به بود ار کور وکر شوی
دست وترنج را همه بری به روی هم
در بزم ما گر آئی ویوسف نگر شوی
خواهی اگر که یار عمارت کندتو را
باید چنان خراب که زیر وزبر شوی
خواهی اگر که خوش گذرد بر توروزگار
بایدمطیع امر قضا وقدر شوی
کن سعی که تا خاک رهت کیمیا شود
تا چند در به در ز پی سیم وزر شوی
گویند شاه طالب در وگهر بود
کوشش نما که معدن در وگهر شوی
آدم ملک شد وملک ابلیس نیز تو
از خوب خوبتر شوی از بد بتر شوی
مویت سیاه بود وبه پیری سفید شد
هر روز بین در آئینه رنگ دگر شوی
باور مکن که چون تو بمیری شوی چوخاک
خاک تورا چوباد برد بی اثر شوی
بازت کنند زنده وجانی دگر دهند
جان را چو بسپری وز عالم به درشوی
روزی به کاو مدرسه رندی چه خوب گفت
بیرون برو ز مدرسه ترسم که خرشوی
خواهی اگر چومن شود اقبال توبلند
باید به ده رخسته دل وخون جگر شوی
هم گوش وهوش تاکه زعالم خبر شوی
از دل اگر نبینی وگر نشنوی ز جان
از چشم وگوش به بود ار کور وکر شوی
دست وترنج را همه بری به روی هم
در بزم ما گر آئی ویوسف نگر شوی
خواهی اگر که یار عمارت کندتو را
باید چنان خراب که زیر وزبر شوی
خواهی اگر که خوش گذرد بر توروزگار
بایدمطیع امر قضا وقدر شوی
کن سعی که تا خاک رهت کیمیا شود
تا چند در به در ز پی سیم وزر شوی
گویند شاه طالب در وگهر بود
کوشش نما که معدن در وگهر شوی
آدم ملک شد وملک ابلیس نیز تو
از خوب خوبتر شوی از بد بتر شوی
مویت سیاه بود وبه پیری سفید شد
هر روز بین در آئینه رنگ دگر شوی
باور مکن که چون تو بمیری شوی چوخاک
خاک تورا چوباد برد بی اثر شوی
بازت کنند زنده وجانی دگر دهند
جان را چو بسپری وز عالم به درشوی
روزی به کاو مدرسه رندی چه خوب گفت
بیرون برو ز مدرسه ترسم که خرشوی
خواهی اگر چومن شود اقبال توبلند
باید به ده رخسته دل وخون جگر شوی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
ای دل به جان بکوش که اهل نظر شوی
یعنی که خون شوی وز چشمم به در شوی
فرموده دوست نیست به دیوانگان حرج
کن سعی تا ز زلف وی آشفته تر شوی
گر عاشقی بعارض دلدار همچومن
باید به پیش تیر ملامت سپر شوی
هیچ از دهان دوست حکایت نمی کنم
ترسم ازرازهای نهانی خبر شوی
خون گشته ای دلا ونیی کامل العیار
جا کن به زلف یار که تا مشک تر شوی
چون وچرا مکن که چنین شد چنان نشد
حکم است تامطیع قضا وقدر شوی
نه تند شو نه ترش نما رو نه تلخ گو
شیرین به کام تا که چو شهد وشکر شوی
اقبال تو بلندشود همچو من اگر
از خاک راه خوارتر وپست تر شوی
یعنی که خون شوی وز چشمم به در شوی
فرموده دوست نیست به دیوانگان حرج
کن سعی تا ز زلف وی آشفته تر شوی
گر عاشقی بعارض دلدار همچومن
باید به پیش تیر ملامت سپر شوی
هیچ از دهان دوست حکایت نمی کنم
ترسم ازرازهای نهانی خبر شوی
خون گشته ای دلا ونیی کامل العیار
جا کن به زلف یار که تا مشک تر شوی
چون وچرا مکن که چنین شد چنان نشد
حکم است تامطیع قضا وقدر شوی
نه تند شو نه ترش نما رو نه تلخ گو
شیرین به کام تا که چو شهد وشکر شوی
اقبال تو بلندشود همچو من اگر
از خاک راه خوارتر وپست تر شوی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
ای وجودت مظهر لطف الهی
در رخت پیدا شکوه پادشاهی
نیست دست هیچکس بالای دستت
حاکمی و مقتدر کن هر چه خواهی
ملک ملک توست مشرق تا بهمغرب
بنده فرمانت از مه تا به ماهی
گر نبودی باعث ایجاد عالم
بود اندر پرده آثار الهی
چهره وزلفی نمودی در زمانه
زآن سپیدی گشت پیدا زآن سیاهی
بت پرستم گر مرا گردی توآمر
دین دهم از کف گرم باش توناهی
کن بلنداقبال را رخ ارغوانی
کز غمت گردیده چهرش رنگ کاهی
در رخت پیدا شکوه پادشاهی
نیست دست هیچکس بالای دستت
حاکمی و مقتدر کن هر چه خواهی
ملک ملک توست مشرق تا بهمغرب
بنده فرمانت از مه تا به ماهی
گر نبودی باعث ایجاد عالم
بود اندر پرده آثار الهی
چهره وزلفی نمودی در زمانه
زآن سپیدی گشت پیدا زآن سیاهی
بت پرستم گر مرا گردی توآمر
دین دهم از کف گرم باش توناهی
کن بلنداقبال را رخ ارغوانی
کز غمت گردیده چهرش رنگ کاهی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۱
سزد کز حسن در عالم کنی دعوی به یکتائی
که از آدم نیامد چون توفرزندی به زیبائی
دهانت عارفان را شد دلیل نیستی اما
ز هستی دم زندگاه سخن تا خود چه فرمائی
روا باشد که عطاران همه بندند دکان را
به آرایش اگر تاب وگره از زلف بگشائی
پریشان حال جمعی منتظر بنشسته در راهت
بیا از پرده بیرون کن تماشای تماشائی
چو رفتی از برم رفت از سرم هوش از دلم طاقت
بیاید آنچه از من رفته باز ار در برم آئی
چه پروائی دگر از روز محشر دارد ای زاهد
کسی کودیده باشد محنت شبهای تنهائی
چو چنگ از بار غم افسوس نخل قامتم خم شد
نیامد چون به چنگم تاری از آن زلف خرمائی
بلند اقبال وصف از آن لب شیرین مگر گوید
که می بینم دکان رابسته هر جا هست حلوائی
که از آدم نیامد چون توفرزندی به زیبائی
دهانت عارفان را شد دلیل نیستی اما
ز هستی دم زندگاه سخن تا خود چه فرمائی
روا باشد که عطاران همه بندند دکان را
به آرایش اگر تاب وگره از زلف بگشائی
پریشان حال جمعی منتظر بنشسته در راهت
بیا از پرده بیرون کن تماشای تماشائی
چو رفتی از برم رفت از سرم هوش از دلم طاقت
بیاید آنچه از من رفته باز ار در برم آئی
چه پروائی دگر از روز محشر دارد ای زاهد
کسی کودیده باشد محنت شبهای تنهائی
چو چنگ از بار غم افسوس نخل قامتم خم شد
نیامد چون به چنگم تاری از آن زلف خرمائی
بلند اقبال وصف از آن لب شیرین مگر گوید
که می بینم دکان رابسته هر جا هست حلوائی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
با سنگ بت سنگدلم گفت ز مائی
گفتم عجمی گوی ز آبی نه زمانی
هر سو که نظر می فکنم روی تو بینم
پیدائی وپنهان و ندانیم کجائی
گویندخدائی وخود آئی به حقیقت
ناخواسته اندر بر دلها چوخود آئی
دیدم گهی اندر حرمی گه به کلیسا
هر خانه که رفتیم در اوخانه خدائی
خواهی که نگردد کسی آگه ز تو اما
چون ماه نو از هر طرف انگشت نمائی
شوری ز نمک دور نگشته است ونگردد
شوری ز تو درماست زما از چه جدائی
اقبال بلنداست مرا از تو چه گردد
گر بر رخ بختم در دولت بگشائی
گفتم عجمی گوی ز آبی نه زمانی
هر سو که نظر می فکنم روی تو بینم
پیدائی وپنهان و ندانیم کجائی
گویندخدائی وخود آئی به حقیقت
ناخواسته اندر بر دلها چوخود آئی
دیدم گهی اندر حرمی گه به کلیسا
هر خانه که رفتیم در اوخانه خدائی
خواهی که نگردد کسی آگه ز تو اما
چون ماه نو از هر طرف انگشت نمائی
شوری ز نمک دور نگشته است ونگردد
شوری ز تو درماست زما از چه جدائی
اقبال بلنداست مرا از تو چه گردد
گر بر رخ بختم در دولت بگشائی