عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
تو آن نه ای که جفای تو دل بیازارد
هلاکت غم تو جان رفته باز آرد
بدهر چون شب هجر تو نیست پاینده
اگر هزار چو یلدا شب دراز آرد
چه حاجتست باکسیر کاوزرنابست
مسی که آتش عشق تو در گداز آرد
اگر که صرصر عشقت بباغ و دشت وزد
نه سرو کوه که باشد باهتزاز آرد
از آن بدار کند عشق تو سر منصور
که کشتگان تو در حشر سرفراز آرد
بیا و پرده برافکن بتا تو در فرخاز
که سومنات به پیش توبت نماز آرد
مگر مدیح علی مینوشت آشفته
که خامه اش همه اشعار دلنواز آرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
بلا مفتون بالای تو باشد
قمر روی دل آرای تو باشد
اگر سروی رود یا مه بگوید
توان گفتن که همتای تو باشد
گرفتم عکسی از روی تو بگرفت
کی آئینه بسیمای تو باشد
اگر زیبا بود حور بهشتی
کجا چون روی زیبای تو باشد
چو صبح ار از افق چهره نمانی
همه آفاق یغمای تو باشد
فلک گرچه بگردش هست مجبور
نمی گردد اگر رأی تو باشد
تو مغروری بحسن خویش امروز
دلم در فکر فردای تو باشد
مخوان آشفته را دیوانه ایزلف
که آشفته زسودای تو باشد
تو ای دست خدا از خاک بردار
سری کو وقف در پای تو باشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
زیبا صنما این همه زیبا نتوان بود
رعنا پسرا این همه رعنا نتوان بود
در حسن زنی نوبت یکتائی و وحدت
آخر نه خدائی تو و یکتا نتوان بود
گر خود ملکی از چه مجاور بزمینی
گر حوری و غلمان که بدنیا نتوان بود
ترکان همه خونریزو ندارند محابا
لیکن چو تو بی خوف و محابا نتوان بود
از نخل تو تا چند نچیدن رطب وصل
عمری بتماشا و تمنا نتوان بود
بر کوه نهی بار غم عشق بنالد
بالله که چون کوه توانا نتوان بود
چون دیگ زند جوش اگر دل عجبی نیست
آسوده بر این آتش سودا نتوان بود
گر سرو سهی بالا ور ماه تمام است
هرگز که باین چهره و بالا نتوان بود
دارند بتان ناخن مخضوب زحنا
با پنجه سیمین مهنا نتوان بود
گیرم که شوی رستم دستان بشجاعت
مانند علی والی و والا نتوان بود
آشفته شکر ریز شدی زآن لب شیرین
گویا چو تو ای مرغ شکر خا نتوان بود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
شاهدان گیسو چلیپا میکنند
مسلمین را باز ترسا میکنند
آتشین دارند روی و عود زلف
آتشی بر دیگ سودا میکنند
شکوه از هجرانست یا شکر وصال
بلبلان کاین شور و غوغا میکنند
شاه ترکان زد صلا بر قتل عام
خون که ترکان بی محابا میکنند
باز نقاش صبا فراش باد
بوستان را فرش دیبا میکنند
مهوشان پارسی یغمائیند
کاز نگاهی شهر یغما میکنند
در کمین این شخ کمانان هر طرف
رخنه از مژگان بدلها میکنند
چون پری رخساره میپوشند و باز
عاشق آشفته رسوا میکنند
جز مدیح مرتضی اهل سخن
مدحتی گر کرده بیجا میکند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
فرخنده بسملی که به تیر نظر کشد
کاو را دهد حیات باین تیر اگر کشد
خضر آورد حیات ابد نازشست او
گر داندش که یار بتیر نظر کشد
عشاق جان بکف بره ناوک نظر
فریاد گر مرا بطرق دگر کشد
شیرین که هست خسرو شکر لبان عصر
فرها را چرا زاجل تلختر کشد
زهری کشنده تر نبود از فراق دوست
آوخ که تیر طعن رقیبم بتر کشد
عاشق زهجر و طعنه اغیار جان نداد
یارش بضرب تیغ تغافل مگر کشد
آهوی جان شکار تو صیاد مردمست
صیاد گر بدشت همی جانور کشد
مرد ار حکیم بر سر سر نهان غیب
ما را خیال آن دهن وآن کمر کشد
عشاق را زنظره قاتل دیت دهند
زرنیست خونبها چو بت سیمبر کشد
گر کشتگان بداوری آیند روز حشر
باکیست داوری چو شه دادگر کشد
آشفته گو کبوتر بام حرم شود
صیاد ما چو صید حرم بیشتر کشد
نازم بدست و بازوی شاهی که یکنفس
از خاوران گرفته تا باختر کشد
سلطان عصر و شبل اسد قائم بحق
آنکه چو نوح خلق بیک لاتذر کشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
باد گل بوی سحر مژده زبستان آورد
که هزاران زطرب جمله بدستان آورد
اقحوان زر کند و سیم شکوفه به نثار
گوئیا مژده گل را به گلستان آورد
از دهانت سخنی گفت صبا وقت سحر
غنچه دست از سر غیرت بگریبان آورد
چشم یعقوب شده باز همانا که بشیر
خبر یوسف مصری سوی کنعان آورد
کوری زاهد پیمانه شکن مغبچه ای
یک سبو می بصبوحی بر مستان آورد
صوفیان بی می و مطرب همه مستند و خراب
از خربات که این نشئه برندان آورد
جز خم زلف تو کاو گوی زنخدان زد و برد
گوی خورشید که اندر خم چوگان آورد
هدهد ار تاج بسر داشت عجب نیست که دوش
خبر از شهر سبا سوی سلیمان آورد
این همه عیش و طرب چیست از آنست که باد
مژده مقدم احباب زطهران آورد
وه چه اصحاب شتابان همه در موکب میر
وه چه میری که قدومش بجهان جان آورد
داشت سودای سر زلف تو آشفته که دوش
بزبان جمله سخنهای پریشان آورد
نی غلط این شب قدر است که سلطان ازل
روی از ساحت واجب سوی امکان آورد
ولی و حجت دین قائم بالحق مهدی
که قدومش بجهان مایه ایمان آورد
خامه گر بهر نثار تو در نظمی سفت
در بدریا برود زر بسوی کان آورد
یابد ایمان زولای تو کمال و با عجز
رو بدرگاه تو درویش ثنا خوان آورد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
ابر صفت همی کنم خنده و گریه کار خود
خنده زنم بکار او گریه کنم بکار خود
عمر در از صرف شد بر سر زلف مهوشان
کردم از این خیال کج تیره روزگار خود
حال تباه شد مرا نامه سیاه شد مرا
هم مگرم مدد کند دیده اشکبار خود
خوشه ای از کرم دهد صاحب خرمنی مگر ‏
من که بباد داده ام حاصل کشتزار خود
باغ و بهار دیگران تا چه ثمر دهد مرا
وقف سموم کرده ام این همه نوبهار خود
چون نبود عمل مرا خیز و مهل کسل مرا
ساقی میکشان بده باده خوشگوار خود
یکدمم از نظر نشد طره و چهره بتان
صرف باین و ان کنم لیل خود و نهار خود
هر که بطرف گلشنی گرم حدیث با گلی
ترک مکن خدایرا صحبت گلعذار خود
تا که بدامن آوری دلبر سرو قامتی
زاشک روان بساز جود امن وهم کنار خود
ای تو ولی محترم مرحمتی که از کرم
تا من خاکی آورم بر در تو غبار خود
آشفته روسیه منم عاصی پرگنه منم
مدح علی نموده ام مایه اعتبار خود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
میخوارگان بساط طرب چون بگسترند
اول زپرده دختر رز را برآورند
از گیسوان حور بروبند بزم را
از بهر فروش بال فرشته بگسترند
مه طلعتان ساده بیارند از بهشت
ناهید و بربطش پی رامش بیاورند
سینا کنند سینه خویش از فروغ می
وآنگه زنخل طور در آن بزم برخورند
روشن کنند شمع زرخساره بتان
بادام و شکر از لب و چشمانشان برند
آید برقص ساقی و می افکند بدور
دوری کشند و پرده بر افلاک بردرند
هشیاره گان ستاره شمار و منجم اند
دوری که میزند قدح و جام بشمرند
خیزند صوفیان و نشینند عارفان
دستی زنند و سر بگریبان فرو برند
مستان خراب یک دو سه پیمانه شراب
مستان عشق خم زده و پا بیفشرند
مستان می زعقل همی برگذشته اند
مستان تو زدین و دل و عقل بگذرند
مستان می سرود بگویند با غزل
مستان عشق مدحت حیدر بیاورند
آشفته وار هر که کشد می زجام عشق
او را بخاک درگه میخانه بسپرند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
آنکه گفتی که بلب سر نهانی دارد
بسخن آمد و دیدم که دهانی دارد
دل ندارد مگر آنکس که بعشق تو سپرد
کشته تیر غم تست که جانی دارد
در وجودش نکند سستی پیری اثری
هر که در سر هوس تازه جوانی دارد
کرد صاحب نظرش گرد ره گله عشق
کی کلیمش شمرد هر که شبانی دارد
نرگس از نشئه چشمت بچمن مخمور است
لاله از داغ تو در باغ نشانی دارد
کسوت ناز تو را عاریه برخود بربست
از خزان سرو اگر خط امانی دارد
گفتی این تیر زشستت که نشست بر دل
روز از او پرس که در دست کمانی دارد
زلف زانبوهی دل از کمر افتاد و فتد
هر که بر دوش چنین بار گرانی دارد
کشتی نوح بگرداب محبت غرق است
گرچه پیداست که این بحر کرانی دارد
نکند مرد سخن سنج بجز مدح علی
هر سخن جائی و هر نکته مکانی دارد
وقف بر مدحت حیدر بود و عترت او
اگر آشفته زبانی بیانی دارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
باد آن نوشین دهانم کام شیرین میکند
میکشان را یاد باده بزم رنگین میکند
خنجر خونریز جلادان نکرده با کسی
آنچه با من ساعد و دست نگارین میکند
تلخکامی کی بماند در لحد فرهاد را
گر کسش تلقین ببالین نام شیرین میکند
چین اگر مشکین بود از ناف آهوئی و بس
چین یکمویت همه آفاق مشکین میکند
کار تو با یار تو اندر میان دارد مهم
حاش لله یاد اگر از یار پارین میکند
حبذا نقش بدیعی کز صفای منظرش
نقش بند صنع بر خود فخر و تحسین میکند
خنجر مژگان بود کافی بقتل عاشقان
رنجه بر قتلم چرا او دست سیمین میکند
شاید ار بخشد گنه آشفته را دارای حشر
کاو مدیح مرتضی آن داور دین میکند
دولت شه را دعا باشد سزا صبح و مسا
این دعا را چون ملک پیوسته آمین میکند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
بی گل رویت یکیست بوی گل و نیش خار
فرش حریر است خار در ره جویای یار
مجمر روی تو را خال مجاور شده
کی بود اسپند را بر سر آتش قرار
فرق من و شیخ شهر چیست بگویم تمام
او بعمل نازد و ما بتو امیدوار
اشترت ار در قطار هست بر او بار نه
من که گسستم قطار چند کشی زیر بار
لاجرمم زینهار بر در حیدر کشد
ترک ستمکار من بسکه خورد زینهار
تیر گر از شست تست طعم رطب بخشدم
زهر گر از دست تست چیست می خوشگوار
بنده آنم که خفت جای نبی بر سریر
غیر بگو خوش برو تو زپی یار غار
تا بخدا بنده شد شیر خدا دست حق
او بهمه کاینات گشت خداوندگار
دفتر آشفته را غیر مدیح تو نیست
شایدش از این مدیح بر دو جهان افتخار
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
خرامد گر بفرخار آن بت مهروی و مه پیکر
بنقش او بماند خیره همچون نقش بت بتگر
باین پیکر نزاید آدمی حورای غلمان وش
باین منظر نیاید حور مهروی و پری پیکر
بعارض گل بخنده مل بقد سرو و بمو سنبل
بنفشه بر سمن دارد بدرج لعل لب گوهر
تف رخساره اش نیران سلاسل کردش آویزان
کشیده گردن خورشید و مه از زلف در چنبر
زچشم خواب آلودش زگرد خط چون دودش
شراری دارم اندر دل خماری دارم اندر سر
زسحر غمزه چشمانش زتیر و نیزه مژگانش
دهد او دوست را رامش دهد او خصم را کیفر
وصالش جنت رضوان فراقش دوزخ نیران
جزا بیند از او مؤمن سزا گیرد از او کافر
بسینه سیم و دل آهن زگل پوشیده پیراهن
بطره دام اهریمن عفی الله شوخ جادوگر
ذنب آویخته از راس ماه و مشتری غبغب
زحل بنشانده بر زهره عیان خورشید مه منظر
بصد غنج و دلال آنمه درآمد از درم ناگه
زمی شد رامش جان و زچنگ و عود رامشگر
کله از سر نهاد و جام پیمود و بدور افکند
بدستی ساغر صهبا بدیگر دست چنگ اندر
چو گل خندان شدو بلبل صفت اندر نوا آمد
چو مرغ طبع آشفته بمدح حیدر صفدر
علی آن کاو خدا را او شناسا و نبیش را
علی آن کاو که او را حق بود داماد پیغمبر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۵
بر گل فشاند غالیه از زلف مشک بیز
ناسور شد جراحتت ایدل زجای خیز
ایشمع از شعاع جمالت جهان بسوخت
اشکی سحر بماتم پروانه ات بریز
ایدل بخواند آیت فارالتنور چشم
فرصت غنیمت است تو خاکی بسر به بیز
چون شد که دل بحلقه زلفت پناه برد
زخمی زبوی مشک اگر دارد احتریز
تا تیغ امتحان زمیان آخت ترک من
ممتاز کرد عاشق از اغیار بی تمیز
مردم بطوف کعبه و این بوالعجب که من
دیدم که طوف گرد بتی میکند حجیز
آن بت کدام نور خدا خانه زاد حق
حیدر شفیع خیل خلایق برستخیز
چشمت بخاص و عام ببسته ره نظر
زلفت بوحش و طیر به بسته ره گریز
جز مدح حیدر ار سخن آشفته گفته ای
دادی بسیم ناسره این یوسف عزیز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
دل چو افغان برکشد پروا نمیدارد زکس
مرغ عاشق را نه بیم از بند باشد نه قفس
عشق چون در دل نشست اندیشه غفلت خطاست
رند کز می مست شد پروا ندارد از عسس
دیده را نبود نظر جز جانب منظور دل
منظر دل لاجرم خلوتگه یار است و بس
از همچو مشتری گر عار دارد شکری
یا شکر پنهان کند یا پر ببندد از مگس
باغبان ما را مران از گلشن کوی نگار
کاب و رنگ او نکاهد از هجوم خار و خس
محمل لیلی مگر در ره بود ای ساربان
کامده دل در بر مجنون بافغان چون جرس
تا توئی در محفل آشفته غزلخوانست و مست
با حضور گل نبندد بلبل شیدا نفس
کاشف اسرار یزدان مشعله افروز طور
آنکه ساجد کرد موسی را زانوار قبس
گل علی مرتضی و جای او گلزار دل
بلبل طبعم بمدح او نواخوانست و بس
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۹
آنکه سلامت جهان آمده در سلامتش
خون دو عالم ار خورد من نکنم ملامتش
جلوه بباغ اگر کند تازه نهال قامتش
سرو سهی زجا رود با همه استقامتش
قصد هلاک و ترک سر سینه چاک و چشم تر
گفتمت این بود پسر عاشقی و علامتش
غمزه که خورد خون دل چون دهیش جواب اگر
لعل لبت ببوسه ای می ندهد غرامتش
بار خدای رحم کن بر دل پرگناه من
کامده عذرخواه او اشک دی ندامتش
با دو جهان گنه مرا دل شده قائم از وفا
کار چو با علی بود در سفر قیامتش
شاید اگر بخواندم بر در میکده شبی
پیر مغان که عام شد بر دو جهان کرامتش
آشفته اندر این سفر نام علیست حرز دل
گو ببرند در وطن مژده ای از سلامتش
هست ید خدا علی نایت مصطفی علی
لعن بخارجی کن و منکر بر امامتش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
زلفین تو تا مروحه دارند بر آتش
از آتش سودای تو دل گشته مشوش
خواهی که نسوزند زسودای تو اسلام
هندو بچه گان را منشان بر سر آتش
گیسوی تو شد سلسله جنبان رقیبان
افتاده از این سلسله جمعی بکشاکش
در بوته هجران چه گداری دل ما را
تا چند بر آتش بگذاری زر بیغش
مخمور شراب غم عشق تو احبا
اغیار زصهبای وصالت همه سر خوش
بر نرگس جادوی تو افسون نکند کار
گر زلف تو دارند مرا نعل بر آتش
آشفته در آن طره سرکش چو اسیری
داری خبری از دل عشاق بلاکش
بگذار بجان منتم ایمطرب خوشگوی
بر دار زدل بار گران ساقی مهوش
تا مست شوم مدح شهنشاه بخوانم
آن شه که بمعراج نبی تاخته ابرش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
بازآ صنما نرمک بنشین بسرا خوشخوش
گه بذله شیرین گو گه باده رنگین کش
نه فصل دیست آخر نه وقت میست آخر
پس وقت کیست آخر مخموری و شو سرخوش
گر سرو چمن رفته تو سرو چمان بازآ
ور رفته گل حمرا تو پرده زرخ برکش
چون غنچه چه دلتنگی خندیده چو گل ساغر
از سردی دی غم نیست با مشعله آتش
صوفی چو بود صافی از می نکند پرهیز
زآتش نکند پرهیز البته زر بیغش
پرداخته بزم از غیر ظلمست نخوردن می
با چون تو بتی ساده یا چون تو نگاری کش
پاکیزه تو را دامن پاکست مرا دیده
بازآ که بنظم آریم با هم غزلی دلکش
در مدحت شیر حق آن پادشه مطلق
کاوراست سمند چرخ در رزم کمین ابرش
در ناحیه امکان یک صید بجا نبود
ای سخت کمان زین تیر داری چو تو در ترکش
کی مینهدت حیدر کافتی بجحیم اندر
هر چند سزا باشد آشفته تو را آتش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۴
هلال غره شعبان زچرخ کردطلوع
به پیش جام و صراحی برد سجود و رکوع
قعود یار پری رو قیام شاهد مست
باهل حال فزاید فزون خضوع و خشوع
زخاک میکده گو تا برد حیات ابد
سکندر ارچه زآب خضر بود ممنوع
نوای مطرب عشاق راست زد تکبیر
منه بجانب محراب عشق روی خضوع
فغان کند دل شیدا زدیدن رویت
بلی بناله برآید چو دید مه مصروع
بحیرتم که بسبعین هجر چون ماندم
مراکه بی تو نبودی قرار در اسبوع
شکر زدست رقیبم چو حنظل است بطبع
زدست دوست بود زهر چون شکر مطبوع
چو شمع پا بجا ایستاده ام در بزم
مکن تو خدمت جان باختن بکس مرجوع
نظر بلاله رخان لیک چشم دل با تست
که عکس ها همه دارند سوی اصل رجوع
چه جای پرتو شمع است و تابش اختر
چو آفتاب حقیقت کند زشرق طلوع
اصول مطرب و مدح علی بس آشفته
زمن مپرس تو ای شیخ از اصول و فروع
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۶
گل پیش رخ تو باخته رنگ
شکر زدهان تست در تنگ
پیش ذقنت به بهشتی
بردار سیاست است آونگ
برخاست به پیش پای تو سرو
بودش قدمی بمعذرت لنگ
ای لعل چو دم زنی از آن لب
گو گوهر خود مزن تو بر سنگ
طغرائی خط بگوش او گفت
من نسخ کنم کتاب ارژنگ
برهان مطلب زعاشق ای شیخ
کاو شسته کتاب عقل و فرهنگ
میمیرم از این حسد که امشب
بر کشتن غیر کردی آهنگ
ما رنگ و نواز عشق سازیم
مطرب چه زنی نوای سارنگ
آشفته به بین چه دست و پا کرد
بر دامن مرتضی زده چنگ
من نامورم زمدحت شاه
او راست گر از مدیح من ننگ
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۹
خسرو شیرین لبان توئی بشمایل
کعبه کوی تو قبله گاه قبایل
شایدت ار مصریان شوند زلیخا
یوسف عصری بتا بشکل و شمایل
حالت مجنون بجو نه حکمت لقمان
عشق بود برق کشت زار فضایل
گر تو بخوانی بگو که راندم از در
ور تو برانی که خواندم بوسایل
حسن تو مستغی از دلیل حکیمان
پرتو خور بر صفای اوست دلایل
چشم بدان دور کرده اند زرویت
تیر نظر دوز و جادوان حمایل
وه که زیاد تو این صفت نشود دور
تو همه مستوحشی و ما همه مایل
لیلی و عذرا توئی و سلمی و شیرین
رفته به تغییر در لباس اوایل
نقش تو بر چشم تر نماند و شگفت است
نقش تو آب و نشد زحادثه زایل
از پی تعویذ چشم بد شبی از مهر
دست بگردن در آرمت بحمایل