عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۵۱ - حکایت ابراهیم ادهم
شاه ملک دین و اقلیم یقین
عارف اسرار رب العالمین
آنکه مفتاح علوم انبیاست
پیشوای جمله ارباب صفاست
آن براهیمی که ابن ادهم است
از همه شاهان عالم اعظم است
گفت اندر خواب دیدم جبرئیل
بود در دستش صحیفه بس جمیل
گفتمش برگو درین طومار چیست
گفت این طومار خودمکتوب نیست
گفتمش برگو چها خواهی نوشت
گفت نام اولیای جانسرشت
گفتمش خواهی نوشتن نام من
گفت تو زایشان نه ای کم گو سخن
گفتم ش زایشان اگر گویی نیم
نی محب این گروه خوش پیم
وای بر گمراهی و بد ب ختیم
غرقه در بحر غضب شد کشتیم
زین سخن یک ساعتی اندیشه کرد
گفت فرمان آمد از دادار فرد
کاول نامه نویسم نام تو
مست گردانم جهان از جام تو
صد امید از ناامیدی شد پدید
هر که نیکی کرد هرگز بد ندید
شاخ مهر اولیا در دل نشان
تخم عشق کاملان در جان فشان
همچو اکسیر محبت در جهان
کیمیا نبود به جان عاشقان
گر همی خواهی مقام اولیا
جان فدای عشق ایشان کی هلا
از تکبر بگذر و از طمطراق
بنده ای شو کاملان را بی نفاق
نیستی بگزین و هستی را بهل
مهر ایشان نقش کن بر جان و دل
تا به یمن همت مردان راه
راه یابی در حریم قرب شاه
چون محبت نیست در عالم خصال
شد محبت رهبر بز م وصال
بی محبت هیچ کس کامل نشد
در مقام قرب حق واصل نشد
چونکه شد ز احببت ایجاد جهان
جمله عالم را طفیل عشق دان
بی محبت ره به جانان کی بری
کی به عرفان شهره گردی چون سری
از محبت آتشی افروختم
خار و خاشاک جهان را سوختم
فرد گشتم دلبرم چون فرد بود
فرد را جز فرد کی درخورد بود
طالبی خواهد ز عالم بی نشان
عاشق آزاده جوید در جهان
بی نشان شو از همه نام و نشان
تا ببینی روی جانان را عیان
کی مقید واصل مطلق شود
عارف حق ، بی نشان چون حق شود
تا تویی با تست ، محجوبی از او
زانکه شرکست این من و مایی تو
ما و من آمد حجاب روی یار
گر خدا خواهی تو ما و من گذار
از خمار ما و من هر کو برست
از شراب وصل جانان گشت مست
هر که از قید تعین وارهید
بی من و ما خویش را مطلق ندید
در حقیقت ما و من سد رهست
من نگوید هر که از حق آگهست
گشت روشن حادث از نور قدیم
در حقیقت غیر حق باشد عدم
گر برون آیی ازین ما و منی
هست مأوایت مقام ایمنی
تا نگردی نیست از هستی تمام
خود ننوشی بادۀ وصل کرام
از خودی هر کو نمیرد زنده نیست
بی بقای حق کسی پاینده نیست
گر بقای جاودان خواهی دلا
از خودی خود به کلی شو فنا
در تجلی جمال ذوالجلال
محو مطلق شو اگر خواهی وصال
نیستی آیینۀ هستی بود
تو نهان شو تا خدا پیدا شود
در مقام محو ثابت کن قدم
تا شوی واقف ز اسرار قدم
محو کن از لوح هستی نقش غیر
تا ببینی هست کعبه عین دیر
چون بیفتد پردۀ ما و تویی
روی بنماید جمال معنوی
پردۀ ما و منی بردار زود
تا شوی از وصل برخوردار زود
چون که خورشید رخش تابان شود
بی تو جانت واصل جانان شود
پای بند حرص کردی مرغ جان
بند بگشا تا پرد بر آسمان
تا بکی باشی اسیر بند تن
دور کن این بند را از خویشتن
در هوایش درگذر از جسم و جان
یک زمان جولان نما در لامکان
از حجاب ما و من یکدم بر آی
وانگهی در بزم وصل او درآی
پردۀ تو هستی موهوم تست
وصل خواهی شو فنا از خود نخست
پای همت بر سر کونین نه
وصل جانان از دو عالم هست به
تا بکی باشی تو محجوب خودی
زانکه خودبین است اصل هر بدی
بیخود از خود شو که تا حق بین شوی
ورنه از عالم ز حق غافل روی
کی کم ا لی در جهان جز نیستی
تا توهستی هست مطلق نیستی
آنگهی تو عارف مطلق شوی
کاین من و مایی گذاری ، حق شوی
هر که شد بی ما ومن در راه دوست
زآفرینش مقصد و مقصود اوست
هر که وارست از هوی و آرزو
جان او محرم شد از اسرار هو
رو ف دا کن پیش جانان جان ودل
ورنه همچون خر فرومانی به گل
پیش جانان هر ک ه جان ودل بباخت
مرکب عرفان در ین میدان بتاخت
تا نگردی سالکا در ره فنا
کی شوی از وصل جانان بانوا
راه عشقش گر فنا اندر فناست
عاشقان را زین فنا صد گون بقاست
قطره و دریا به معنی خود یکی است
غیرحق در هر دو عالم گو که کیست
قطره در دریا فتاد و شد فنا
عین دریا گشتنش آمد بقا
اعتبار عقل دان هستی غیر
در حقیقت کعبه آمد عین دیر
صحو و محو و قرب و بعد و وصل و فصل
در حقیقت خود ندارد هیچ اصل
زانکه غیر حق ندارد خود وجود
چون عدم گه دور و گه نزدیک بود
ثبت الارض عدم چون شد فنا
تا چگونه یافت تمکین و بقا
در مقام کشف گر راهت دهند
روشنت گردد گدایان چون شهند
بود عالم جز نمودی بیش نیست
شو زارباب یقین بر ظن مایست
هر که او را ذوق این اسرار نیست
با حقیقت حال او را کار نیست
من که چشم از غیر حق بردوختم
شمع جان از نور او افروختم
در دو عالم بر جمالش ناظرم
جز به رویش در جهان می ننگرم
چشم حقبینم نبیند غیر حق
گشت باطل محو از روی ورق
آنچه محروم شما مطلوب ماست
وآنچه م غ ضوب شما محبوب ماست
درد آید پیش ما درمان شود
کفر عالم پیش ما ایمان شود
آنچه آمد مر ترا در ره دلیل
شدمرا مدلول آن بی قال و قیل
عارف اسرار رب العالمین
آنکه مفتاح علوم انبیاست
پیشوای جمله ارباب صفاست
آن براهیمی که ابن ادهم است
از همه شاهان عالم اعظم است
گفت اندر خواب دیدم جبرئیل
بود در دستش صحیفه بس جمیل
گفتمش برگو درین طومار چیست
گفت این طومار خودمکتوب نیست
گفتمش برگو چها خواهی نوشت
گفت نام اولیای جانسرشت
گفتمش خواهی نوشتن نام من
گفت تو زایشان نه ای کم گو سخن
گفتم ش زایشان اگر گویی نیم
نی محب این گروه خوش پیم
وای بر گمراهی و بد ب ختیم
غرقه در بحر غضب شد کشتیم
زین سخن یک ساعتی اندیشه کرد
گفت فرمان آمد از دادار فرد
کاول نامه نویسم نام تو
مست گردانم جهان از جام تو
صد امید از ناامیدی شد پدید
هر که نیکی کرد هرگز بد ندید
شاخ مهر اولیا در دل نشان
تخم عشق کاملان در جان فشان
همچو اکسیر محبت در جهان
کیمیا نبود به جان عاشقان
گر همی خواهی مقام اولیا
جان فدای عشق ایشان کی هلا
از تکبر بگذر و از طمطراق
بنده ای شو کاملان را بی نفاق
نیستی بگزین و هستی را بهل
مهر ایشان نقش کن بر جان و دل
تا به یمن همت مردان راه
راه یابی در حریم قرب شاه
چون محبت نیست در عالم خصال
شد محبت رهبر بز م وصال
بی محبت هیچ کس کامل نشد
در مقام قرب حق واصل نشد
چونکه شد ز احببت ایجاد جهان
جمله عالم را طفیل عشق دان
بی محبت ره به جانان کی بری
کی به عرفان شهره گردی چون سری
از محبت آتشی افروختم
خار و خاشاک جهان را سوختم
فرد گشتم دلبرم چون فرد بود
فرد را جز فرد کی درخورد بود
طالبی خواهد ز عالم بی نشان
عاشق آزاده جوید در جهان
بی نشان شو از همه نام و نشان
تا ببینی روی جانان را عیان
کی مقید واصل مطلق شود
عارف حق ، بی نشان چون حق شود
تا تویی با تست ، محجوبی از او
زانکه شرکست این من و مایی تو
ما و من آمد حجاب روی یار
گر خدا خواهی تو ما و من گذار
از خمار ما و من هر کو برست
از شراب وصل جانان گشت مست
هر که از قید تعین وارهید
بی من و ما خویش را مطلق ندید
در حقیقت ما و من سد رهست
من نگوید هر که از حق آگهست
گشت روشن حادث از نور قدیم
در حقیقت غیر حق باشد عدم
گر برون آیی ازین ما و منی
هست مأوایت مقام ایمنی
تا نگردی نیست از هستی تمام
خود ننوشی بادۀ وصل کرام
از خودی هر کو نمیرد زنده نیست
بی بقای حق کسی پاینده نیست
گر بقای جاودان خواهی دلا
از خودی خود به کلی شو فنا
در تجلی جمال ذوالجلال
محو مطلق شو اگر خواهی وصال
نیستی آیینۀ هستی بود
تو نهان شو تا خدا پیدا شود
در مقام محو ثابت کن قدم
تا شوی واقف ز اسرار قدم
محو کن از لوح هستی نقش غیر
تا ببینی هست کعبه عین دیر
چون بیفتد پردۀ ما و تویی
روی بنماید جمال معنوی
پردۀ ما و منی بردار زود
تا شوی از وصل برخوردار زود
چون که خورشید رخش تابان شود
بی تو جانت واصل جانان شود
پای بند حرص کردی مرغ جان
بند بگشا تا پرد بر آسمان
تا بکی باشی اسیر بند تن
دور کن این بند را از خویشتن
در هوایش درگذر از جسم و جان
یک زمان جولان نما در لامکان
از حجاب ما و من یکدم بر آی
وانگهی در بزم وصل او درآی
پردۀ تو هستی موهوم تست
وصل خواهی شو فنا از خود نخست
پای همت بر سر کونین نه
وصل جانان از دو عالم هست به
تا بکی باشی تو محجوب خودی
زانکه خودبین است اصل هر بدی
بیخود از خود شو که تا حق بین شوی
ورنه از عالم ز حق غافل روی
کی کم ا لی در جهان جز نیستی
تا توهستی هست مطلق نیستی
آنگهی تو عارف مطلق شوی
کاین من و مایی گذاری ، حق شوی
هر که شد بی ما ومن در راه دوست
زآفرینش مقصد و مقصود اوست
هر که وارست از هوی و آرزو
جان او محرم شد از اسرار هو
رو ف دا کن پیش جانان جان ودل
ورنه همچون خر فرومانی به گل
پیش جانان هر ک ه جان ودل بباخت
مرکب عرفان در ین میدان بتاخت
تا نگردی سالکا در ره فنا
کی شوی از وصل جانان بانوا
راه عشقش گر فنا اندر فناست
عاشقان را زین فنا صد گون بقاست
قطره و دریا به معنی خود یکی است
غیرحق در هر دو عالم گو که کیست
قطره در دریا فتاد و شد فنا
عین دریا گشتنش آمد بقا
اعتبار عقل دان هستی غیر
در حقیقت کعبه آمد عین دیر
صحو و محو و قرب و بعد و وصل و فصل
در حقیقت خود ندارد هیچ اصل
زانکه غیر حق ندارد خود وجود
چون عدم گه دور و گه نزدیک بود
ثبت الارض عدم چون شد فنا
تا چگونه یافت تمکین و بقا
در مقام کشف گر راهت دهند
روشنت گردد گدایان چون شهند
بود عالم جز نمودی بیش نیست
شو زارباب یقین بر ظن مایست
هر که او را ذوق این اسرار نیست
با حقیقت حال او را کار نیست
من که چشم از غیر حق بردوختم
شمع جان از نور او افروختم
در دو عالم بر جمالش ناظرم
جز به رویش در جهان می ننگرم
چشم حقبینم نبیند غیر حق
گشت باطل محو از روی ورق
آنچه محروم شما مطلوب ماست
وآنچه م غ ضوب شما محبوب ماست
درد آید پیش ما درمان شود
کفر عالم پیش ما ایمان شود
آنچه آمد مر ترا در ره دلیل
شدمرا مدلول آن بی قال و قیل
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۵۳ - در اخلاق و اوصاف و آثار و سیرت و صورت سالکان واصل و کاملان مکمل و عارفان صاحبدل و بیان روش ارباب طریقت و منع از اخلاق ذمیمه و شیوۀ اهل دنیا و آنچه در طریق فقر و سلوک به وی روی نموده است.
وصف انسان دان که صدق است و صفا
باطن صافی ز کبر و از ریا
خاطر پاک و دل پاکیزه تر
سر خالی از خیال سیم و زر
جان و دل با یاد جانان داشتن
کل عالم را عدم انگاشتن
کار سالک چیست تسلیم و رضا
جز رضا تدبیر نبود با قضا
پیشه کن صبر و توکل در طریق
تا شوی ز اهل طریقت ای رفیق
بر توکل راه دین ر و ای پسر
تا بیابی منزل خیر البشر
هر که کار خود گذارد با خدا
حق بسازد کار او را از وفا
فخر در فقر است شو جویای فقر
تا توانی کرد بر کونین فخر
هان مکن در حرص عمر خود تلف
در قناعت شو که تا یابی شرف
نسبت عالی اگر خواهی بیا
متقی شو هست نیست چون بقا
راحت اندر زهد دان ای مرد کار
راغ ب دنیاست دایم خوار و زار
هر که گفتارش نه محض حکمتست
این سخن میدان که عین آفتست
هر که خاموشی او بی فکر تست
آن نه خاموشیست عین غفلتست
آنکه قانع گشت گردد بی نیاز
آدمی حیوان شود با حرص و آز
هر که کرد از خلق عزلت آشکار
او سلامت دید روز اختیار
هست در وحدت سلامت ای پسر
کثرت آمد تفرقه جان پدر
چیست وحدت آنک ه از غیر خدا
فرد آیی در خلا و در ملا
از حسد و از کینه هر کو دست داشت
از مروت او علمها بر فراشت
ذره ای در پیش عارف از ورع
بهتر از صوم و صلات با جزع
هر که او آورد شهوت زیر پا
گشت فارغ از همه رنج و عنا
هر که صبر آورد روزی در بلا
گشت برخوردار در هر دو سرا
آنکه از دنیا سبکساری گزید
او نجات از هر بلا و رنج دید
شد هلاک جاودان آن بیخرد
کو به خود راه حسد می آورد
هر که عیب دیگران پیش تو کرد
نزد ایشان زهر عیبت بیش خورد
اهل دنیا بت پرستی می کنند
دوغ خورده هرزه مستی می کنند
گر حضور دل نباشد در نماز
جز عقوبت زوچه حاصل گوی باز
دل که او پیوست ه با جانان بود
از صلات دایمون شادان بود
بر در دل باش حاضر روز و شب
تا نیابد راه دوری غیر رب
من بزرگی در تواضع یافتم
از تکبر روی دل بر تافتم
من ریاست در نصیحت دیده ام
نصح خلقان را به جان بگزیده ام
من مروت یافتم در صدق دل
جان که بیصدق است خوارست و خجل
هر که او با معرفت شد آشنا
می نبیند در دو عالم غیر را
گفت عارف من ندیدم هیچ شیئی
جز که حق دیدم عیان در نقش وی
پیش عارف جز خدا موجود نیست
غیر حق برگو که خود معبود کیست
درد عشق و محنت و اندوه و غم
شیوۀ عاشق بود بی کیف و کم
صدق آن باشد که با خلق جهان
هر چه باشد می نمایی خود همان
چیست اخلاص آنکه از غیر خدا
جان و دل سازی مبرا ای فتی
خود فتوت چیست ایثار است و عفو
حلم و نصح و خلق در مستی و صحو
هر چه داری رو فدای یار کن
با وجود احتیاج ایثار کن
چونکه قدرت یافتی شکران آن
عفو کن کآنست طرز عاشقان
حلم پیش آور به هنگام غضب
تا شوی مقبول و محرم نزد رب
با عدوات پند دادن مردمیست
هر که این هر چار دارد آدمیست
خلق نیک آمد صفات آدمی
دیو و دد دارد ز خلق بد کمی
هر که صابر در بلای یار نیست
دعوی عشقش بجز پندار نیست
در جفای دوست هر کو صابرست
از بلا جان غمینش شاکرست
نیست شاکر هر که از دیدار دوست
او به خود بردارد و لذات جوست
هر که دارد لذتی از جود یار
هست اندر کار عشقش مرد کار
هر که دارد آن جمال جانفزا
لذت عالم مهیا شد ورا
عاشقان را گر به دوزخ جا کنی
دوزخش را جنت الماوی کنی
دوزخ از خوی خوش حوری سرشت
دلکش است و تازه چون باغ بهشت
گر بهشت از جلوه ات خالی شود
عاشق دل داده را دوزخ بود
ور بود جنت به دوزخ جلوه گر
عاشقان را هست جنت در س ق ر
جنت و دوزخ کسی را در خور است
کز درخت عشق جانش بی برست
پیش ما راهست هر جا دوزخست
گر جهان جان بود گر برزخست
دوزخ و جنت یقین بشنو که چیست
جز فراق و جز وصال دوست نیست
هر که از خلق جهان عزلت گزید
از بلا و رنج و محنت وارهید
هر کرا انس است با خلق جهان
از سلامت دور باشد بیگمان
حق تعالی بنده را چون دوست داشت
درد و اندوه و بلا بر وی گماشت
هر کرا مشغول دنیا کرده اند
جان او مغضوب مولی کرده اند
هر که دنیا بر دل او سرد شد
فارغ از رنج و عنا و درد شد
ترک دنیا در طریقت اصل دان
طاعت و سیر و سلوکش فرع خوان
هر چه مشغولت کند از یاد دوست
دان که نزد عارفان دنیا هموست
هر چه گردد در طریق حق حجاب
هست آن دنیا ز من بشنو جواب
چیست دنیا مانع راه خدا
نی قماش و ملک و مال و آسیا
هر چه می گردد وسیله معرفت
بهترین طاعت آمد در صفت
هر چه از حق دور می انداز د ت
کفر راهش گر بخوانی شایدت
هر چه از راه خدا مانع شود
کفر باشد ترک آن واجب بود
غیر حق مگذار در دل ای فقیر
تا بگردی در همه عالم امیر
باطن صافی ز کبر و از ریا
خاطر پاک و دل پاکیزه تر
سر خالی از خیال سیم و زر
جان و دل با یاد جانان داشتن
کل عالم را عدم انگاشتن
کار سالک چیست تسلیم و رضا
جز رضا تدبیر نبود با قضا
پیشه کن صبر و توکل در طریق
تا شوی ز اهل طریقت ای رفیق
بر توکل راه دین ر و ای پسر
تا بیابی منزل خیر البشر
هر که کار خود گذارد با خدا
حق بسازد کار او را از وفا
فخر در فقر است شو جویای فقر
تا توانی کرد بر کونین فخر
هان مکن در حرص عمر خود تلف
در قناعت شو که تا یابی شرف
نسبت عالی اگر خواهی بیا
متقی شو هست نیست چون بقا
راحت اندر زهد دان ای مرد کار
راغ ب دنیاست دایم خوار و زار
هر که گفتارش نه محض حکمتست
این سخن میدان که عین آفتست
هر که خاموشی او بی فکر تست
آن نه خاموشیست عین غفلتست
آنکه قانع گشت گردد بی نیاز
آدمی حیوان شود با حرص و آز
هر که کرد از خلق عزلت آشکار
او سلامت دید روز اختیار
هست در وحدت سلامت ای پسر
کثرت آمد تفرقه جان پدر
چیست وحدت آنک ه از غیر خدا
فرد آیی در خلا و در ملا
از حسد و از کینه هر کو دست داشت
از مروت او علمها بر فراشت
ذره ای در پیش عارف از ورع
بهتر از صوم و صلات با جزع
هر که او آورد شهوت زیر پا
گشت فارغ از همه رنج و عنا
هر که صبر آورد روزی در بلا
گشت برخوردار در هر دو سرا
آنکه از دنیا سبکساری گزید
او نجات از هر بلا و رنج دید
شد هلاک جاودان آن بیخرد
کو به خود راه حسد می آورد
هر که عیب دیگران پیش تو کرد
نزد ایشان زهر عیبت بیش خورد
اهل دنیا بت پرستی می کنند
دوغ خورده هرزه مستی می کنند
گر حضور دل نباشد در نماز
جز عقوبت زوچه حاصل گوی باز
دل که او پیوست ه با جانان بود
از صلات دایمون شادان بود
بر در دل باش حاضر روز و شب
تا نیابد راه دوری غیر رب
من بزرگی در تواضع یافتم
از تکبر روی دل بر تافتم
من ریاست در نصیحت دیده ام
نصح خلقان را به جان بگزیده ام
من مروت یافتم در صدق دل
جان که بیصدق است خوارست و خجل
هر که او با معرفت شد آشنا
می نبیند در دو عالم غیر را
گفت عارف من ندیدم هیچ شیئی
جز که حق دیدم عیان در نقش وی
پیش عارف جز خدا موجود نیست
غیر حق برگو که خود معبود کیست
درد عشق و محنت و اندوه و غم
شیوۀ عاشق بود بی کیف و کم
صدق آن باشد که با خلق جهان
هر چه باشد می نمایی خود همان
چیست اخلاص آنکه از غیر خدا
جان و دل سازی مبرا ای فتی
خود فتوت چیست ایثار است و عفو
حلم و نصح و خلق در مستی و صحو
هر چه داری رو فدای یار کن
با وجود احتیاج ایثار کن
چونکه قدرت یافتی شکران آن
عفو کن کآنست طرز عاشقان
حلم پیش آور به هنگام غضب
تا شوی مقبول و محرم نزد رب
با عدوات پند دادن مردمیست
هر که این هر چار دارد آدمیست
خلق نیک آمد صفات آدمی
دیو و دد دارد ز خلق بد کمی
هر که صابر در بلای یار نیست
دعوی عشقش بجز پندار نیست
در جفای دوست هر کو صابرست
از بلا جان غمینش شاکرست
نیست شاکر هر که از دیدار دوست
او به خود بردارد و لذات جوست
هر که دارد لذتی از جود یار
هست اندر کار عشقش مرد کار
هر که دارد آن جمال جانفزا
لذت عالم مهیا شد ورا
عاشقان را گر به دوزخ جا کنی
دوزخش را جنت الماوی کنی
دوزخ از خوی خوش حوری سرشت
دلکش است و تازه چون باغ بهشت
گر بهشت از جلوه ات خالی شود
عاشق دل داده را دوزخ بود
ور بود جنت به دوزخ جلوه گر
عاشقان را هست جنت در س ق ر
جنت و دوزخ کسی را در خور است
کز درخت عشق جانش بی برست
پیش ما راهست هر جا دوزخست
گر جهان جان بود گر برزخست
دوزخ و جنت یقین بشنو که چیست
جز فراق و جز وصال دوست نیست
هر که از خلق جهان عزلت گزید
از بلا و رنج و محنت وارهید
هر کرا انس است با خلق جهان
از سلامت دور باشد بیگمان
حق تعالی بنده را چون دوست داشت
درد و اندوه و بلا بر وی گماشت
هر کرا مشغول دنیا کرده اند
جان او مغضوب مولی کرده اند
هر که دنیا بر دل او سرد شد
فارغ از رنج و عنا و درد شد
ترک دنیا در طریقت اصل دان
طاعت و سیر و سلوکش فرع خوان
هر چه مشغولت کند از یاد دوست
دان که نزد عارفان دنیا هموست
هر چه گردد در طریق حق حجاب
هست آن دنیا ز من بشنو جواب
چیست دنیا مانع راه خدا
نی قماش و ملک و مال و آسیا
هر چه می گردد وسیله معرفت
بهترین طاعت آمد در صفت
هر چه از حق دور می انداز د ت
کفر راهش گر بخوانی شایدت
هر چه از راه خدا مانع شود
کفر باشد ترک آن واجب بود
غیر حق مگذار در دل ای فقیر
تا بگردی در همه عالم امیر
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۵۴ - حکایت ابراهیم ادهم
گفت چون سلطان ملک معنوی
ابن ادهم مقتدای متقی
ترک ملک بلخ و جاه و سلطنت
کرد و روی آورد سوی معرفت
مدتی در کوه نیشابور بود
پس از آنجا رفت سوی مکه زود
شد مجاور در حرم آن شاه دین
تا که شد آخر امام المتقین
آن زمان کو ترک سلطانی نمود
یک پسر بودش و لیکن طفل بود
چونکه قابل گشت و با تمییز شد
حافظ قرآن و با پرهیز بود
کرد از مادر سئوالی آن پسر
که چگونه شد بگو حال پدر
این زمان او خود کجا باشد بگو
تا ز سر سازم قدم در جست و جو
در جوابش گفت مادر دیر شد
تا پدر از ملک و شاهی سیر شد
مدتی پیدا نشد از وی نشان
این زمان در مکه دارد او مکان
ترک ملک و پادشاهی و سپاه
گفت و پا بنهاد در راه اله
او ز مادر این سخن را چون شنید
مرغ روحش در هوای او پرید
آتشی در جانش از مهر پدر
اوفتاد و گشت پیدا زو شرر
درفراقش بیش ازین طاقت نماند
آیت یا حسرتی بر خویش خواند
صبر و طاقت ز اشتی اق ت طاق شد
شوق او دستان هر آفاق شد
گفت سوی مکه می باید روان
تا مگر آنجا بیابم زو نشان
پس بفرمود او که در رستا و شهر
تا کند آنجا منادی خود به جهر
رغبت حج هر که دارد این زمان
زاد و مرکب گو ب یا از من ستان
شاهزاده چون روان شد سوی حج
عالمی آمد به جست و جوی حج
خلق بیحد همره شهزاده شد
چونکه زاد و راحله آماده شد
راویان گفتند خلق ده هزار
همرهی کردند با آن شهریار
بر امید آنکه دیدار پدر
اندر آنجا بو که ب ین د آن پسر
جمله را او داد زاد و راحله
پس روان شد سوی حج آن قافله
مادر شهزاده همراه پسر
شد روانه اندر آن راه سفر
روز و شب از شوق دیدار پدر
می ندانست آ ن پسر پا را ز سر
بانشاط و عیش در ره می شدند
با خیال وصل اوشاد ا ن بدند
مایۀ شادی و غم گشته خیال
عشقبازی با خیال آمد وصال
از خیالش من عجب سوداییم
در فراق روی او شیداییم
نیست ما را بیش از این تاب فراق
طاقت و صبر م ز هجرش گشت طاق
وای بر من گر تو ننمایی جمال
زندگی بی روی تو باشد محال
یک نفس دو ر ی ز روی همچو ماه
پ یش عاشق می نماید سال و ماه
دوزخ عاشق فراق یار دان
وصل و جانان شد بهشت جاودان
من کجا و صبر در هجران کجا
یا بکش یا هر زمان رویم نما
بی جمال جانفزای روی یار
نیست عاشق را نه صبر و نی قرار
تا توانم دید هر دم روی دوست
همچو خاک افتاده ا م در کوی دوست
عشق گوید هر دمم در گوش دل
ح ال خود گو آن حکایت را بهل
من نمی گویم مرا با من گذار
شرح حال ما برونست از شمار
شمه ای از حال من در ضمن آن
گوش کن ای مونس جان و روان
آن جماعت چون به مکه آمدند
در پی و جوی ا ی آ ن سلطان شدند
دید شهزاده مرقع پوش چند
گفت ایشان مردم صوفی وشند
شاید ایشان را خبر باشد از او
حال او ز ایش ا ن کنم من جست وجو
رفت پیش صوفیان آن رشک خور
جست ز ابراهیم ادهم او خبر
صوفیان گفتند شیخ ماست او
گر نشان جویی از او از ما بجو
گفت با ایشان که این دم او کجاست
حال آ ن سلطان دین گویید راست
گفت ش این دم او به صحرا شد روان
تا بیارد هیزم و بفروشد آن
بهر درویشان خرد او نان چاشت
این ریاضت را خدا بر وی گماشت
زین سخ ن شهزاده را جوشید خون
با دل پر خون به صحرا شد درون
نی مجال آن که گوید حا ل خویش
نه دلی کآرد قرار و صبر پیش
گر همی خواهی که بینی حال ما
حال آن سر گشته بین در صد بلا
تو چه دانی حال زار عاشقان
وای بر جانی که نبود عاشق آن
می ب بای د ذوق عشقش را مذاق
چون مذاقت نیست رو هذا فراق
سوی صحرا رفت آن شهزاده زود
دید او از دور شکل بی نمود
نزد او رفت و نظر بر وی گماشت
دید پیری هیزمی بر پشت داشت
سوی شهر آهسته می آ مد به راه
می ن کرد او هیچ جز در ره نگاه
گری ه بر شهزاده افتاد آ ن زمان
لیک کرد او گریه را در دم نهان
در پی آن پیر آ مد سوی شهر
با دل پر خون و جان پر ز قهر
چون به بازار آم د آن پیر صفا
پادشاه ملک تمکین و فنا
بانگ زد من یشتری حطباً بطیب
زانمیانه نانوایی بس لبیب
هیزم او را خرید و نان بداد
پیش اصحاب خود آن نانها نهاد
در نماز استاد آ ن سلطان دین
نان همی خوردند اصحاب گزین
چونکه سلطان گشت فارغ از نماز
گفت با اصحاب خود آن بحر راز
دیده را از ا مر دان و ز زنان
هان نگهدارید در فاش و نهان
زان ک ه هر آفت که بر دل می رسد
چون ببینی اکثر از دیده بود
خاصه این ساعت کز اطراف جهان
آمدند از بهر حج صد کاروان
چون زلیخا دلبران بیشمار
همچو یوسف خوبرویان صد هزار
دیده بردوز ید هان ای سالکان
تا نیفتید از نظر در صد زیان
سالکان را هر چه از حق مانعست
در حقیقت دان که کفر شایعست
با مریدان گفت پیر راهبر
هان بپرهیزید ز آفات نظر
چون نبودند آن مریدان بوالفضول
پند پیر از جان ودل کردند قبول
حاجیان چون آمدند اندر طواف
از سر اخلاص نه از روی گزاف
با مریدان آن شه عالی مقام
بود اندر طوف با سعی تمام
در طواف آمد پسر سوی پدر
کرد آن شه نیک در رویش نظر
در تعجب آن مریدان زان نظر
کو چه می بیند بروی آن پسر
می د هد پند مریدن پیر ما
از نظاره مهر جان جانفزا
خود تماشا می کند روی نکو
کی بود این شیوۀ مرشد بگو
کی بود مقبول قول بی عمل
کبر مقتاً گفت حق عز و جل
از طواف کعبه چون فارغ شدند
آن مریدان جمله پیشش آمدند
پس بگفتندش که ای سلطان دین
از خدا بادا ترا صد آفرین
می کنی منع کسان از روی خوب
می بترسانی مریدان از وجوب
خود نظا ره می کنی اندر طواف
روی آن حوریوش از روی گزاف
چون ترا طاعت شد وما را گناه
حکمت این بازگو ای پیر راه
با مریدان گفت سلطان کرم
آن زمان کز بلخ بیرون آ مدم
شیرخواره طفلکی بگذاشتم
این پسر را من همان پنداشتم
من چنان دانم ک ه هست این آن پسر
زین سبب کردم به روی او نظر
روز دیگر از مریدانش یکی
رفت تا پرسد شود دفع شکی
در م یان قافله بلخ و هرات
چون درآمد گشت ناظر از جهات
خیمه ای خوش دید از دیبا زده
خلق گرداگرد او جمع آمده
دید کرسی در میان خیمه او
بر سر کرسی نشسته ماهرو
دور قرآن را زبر می خواند او
اشک گرم از دیده می افشاند او
چونک آن درویش آن حالت بدید
در دل او مهر نورش شد پدید
بار جست و رفت پیش او نشست
باز می پرسید احوالی که هست
گفت ای شهزادۀ نیکو خصال
از کجایی گو تمامی شرح حال
گفت ای درویش هستم من ز بلخ
چون چه پرسی حال عیشم هست تلخ
می کنم من ح ا ل خود را آشکار
چونکه بیصبرم مرا معذور دار
داد شهزاده جوابی با زحیر
که ندیدم من پدر را ای فقیر
شاهزاده آن زمان بگریست زار
گفت پیری دیده ام من بس نزار
می ندانم اوست یا نه آن پدر
چون کنم چون از که پرسم زوخبر
خود همی ترسم اگر گویم به کس
باز بگریزد زما اندر قف س
زانکه او از ملک و از فرزند و زن
د و ر شد کز جمله مفروشد به فن
تا تواند او جمال دوست دید
دامن از ملک دو عالم در کشید
آتشی افتاد در جان همه
زان ف غ ان و زاری و زان زمزمه
گریۀ بسیار کرد او آن زمان
گفت تا کی حال خود دارم نهان
هست آ ن سلطان دین ما را پدر
آنکه شد مر سالکان را راهبر
آنکه ابراهیم ادهم نام اوست
عرصۀ عالم پر از انعام اوست
ما به بویش عزم کعبه کرده ایم
جان غ مگین را نیاز آورده ایم
مادرم همراه شد از مرحمت
روز و شب با ماست او از عاطفت
گفت درویشش که سلطان پیر ماست
ظاهرش با باطنش تدبیر ماست
وقت دید ا رست برخیزید زو
تا برم این دم شما را سوی او
مادر و شهزاده همراهش شدند
تا به پیش شا ه دین می آ مدند
با مریدان خوش نشسته بود شاه
در بر رکن یمانی همچو ماه
چونکه زن دیدار سلطان را بدید
عقل و صبرش رفت و آه ی برکشید
ناله و زاری بر آمد تا فلک
آتشی افتاد درملک و ملک
مادر و فرزند در پای پدر
هر دو افتادندو گشته بیخبر
وه چه عیش است اینکه بعد از روزگار
عاشق بیدل ببیند روی یار
مبتلای درد هجران عاقبت
یابد از وصل نگارش عافیت
طالبی آخر به مطلوبی رسد
روح رفته باز آید در جسد
مادر و فرزند و جمله حاضران
گریۀ بسیار کردند و ف غ ان
مدتی بودند پیشش مرده وار
در تجلی جمال ان نگار
چون به هوش آمد ز بیهوشی پسر
در کنار خود گرفت او را پدر
گفت با وی در چه دینی بازگو
گفت بر دین محمد گفت او
شکر ایزد را که دادت دین حق
ره نمودت مذهب و آیین حق
گفت قرآن خوانده ای یا نی بگو
گفت آری کرده ام حفظش نکو
گفت چیزی از علوم آموختی
از کمال نفس هیچ اند و ختی
گفت آری نیستم زو بی نصیب
شاد شد سلطان ز گفتار عجیب
شکر حق گفت و بسی بنواختش
جان غم پروده بیغم ساختش
خواست آن سلطان رود از پیششان
وارهاند جان خود از پیش شان
آن پسر بگرفت دامان پدر
من ندارم گفت دست از تو دگر
مادرش آمد بزاری و فغان
کرد سلطان سر به سوی آسمان
کر اغثنی یا الهی او ز جان
شد دعایش مستجاب اندر زمان
شاهزاده در کنار شه فتاد
آه سردی برکشید و جان بداد
آن پسر چون جان به حق تسلیم کرد
گشت عالم تیره زان اندوه درد
آن مریدان با دل اندوهگین
جمله گفتند این چه بود ای شاه دین
کشف گردان سر این حالت شها
حکمت این را مکن پنهان ز ما
شاه گفتا چون مر او را در کنار
تنگ بگرفتم چو یار غمگسار
مهر او جنبید در جان و دلم
حب او بسرشت در آب و گلم
از خدا آمد ندا در جان ما
در محبت می روی راه جفا
می کنی دعوی که بر ما عاشقی
در طریق عشق ورزی صادقی
غیر ما را دوست می داری چرا
در محبت شرک کی باشد روا
یکدل و دو دوستی نبود نکو
عاشق مایی به ترک غیر گو
می نمایی منع یاران از نظر
خود تماشا می کنی روی پسر
چون شنیدم این ندا از حضرتش
در مناجات آمدم از غیرتش
کای خداوند سبب ساز کریم
صاحب الطاف و احسان عمیم
کاین دلم را دوستی این پسر
باز می دارد ز تو ای دادگر
پیش از آن کز عشق می یاب م نجات
روی آرم باز سوی ترهات
جان من بستان به حق دوستی
یا ستان جانش به من گر دوستی
مستجاب آمد دعا در حق او
جان او شد واصل دیدار هو
درنگر در غیرت اهل خدا
می کند فرزند در راهش فنا
هر که زین حالت بماند در عجب
او چه داند حال ارباب طلب
هر دو ابراهیم فرزندان نثار
کرده اند آخر به راه کردگار
تو نه ای واقف به حال عاشقان
زان عجب مانی ز حال این و آن
گر وصال دوست می خواهی دلا
جان فدا کن جان فدا کن جان فدا
در محبت گر قدم خواهی نهاد
جان و دل بر یاد جانان ده به باد
من ندارم طاقت درد فراق
بهر وصلت جان دهم از اشتیاق
چون بود در راه جانان جان حجاب
چیست فرزند و زن اینجا بازیاب
مال و ملک و خانه و فرزند و زن
در طریق عشق باشد راهزن
الحذر ز ی ن رهزنان ای راهرو
گر درین ره می روی ایمن مشو
پیش و پس میکن نظا ره در طریق
تا بدانی چیست حال آن فریق
گر همی خواهی ز هجرانش نجات
ترک خود کن تا رهی از ترهات
هر چه مشغولت کند از یاد او
کفر راهش دان تو ترک آن بگو
وارهان خود را ز پندار خودی
جمله اویی چون ز خود بیرون شدی
از مقام هستی خود شو برون
پس درآور بزم وصل او درون
هر چه غیر دوست ، دشمن می شمار
دوست خواهی در رهش جان کن نثار
پردۀ پندار تو هستی توست
از خودی بگذر که کارت شد درست
گر ز قید خود برون آیی تمام
پر ز خود بینی دو عالم والسلام
وقت آن آمد که شبهای دراز
بر پرم زین آشیان بهر فراز
در هوای وصل پروازی کنم
خویش را با یار دمسازی کنم
بلبل آسا زین قفس پران شوم
جسم بگذارم بکلی جان شوم
همچو عنقا در عدم مأوا کنم
در مقام قاف قربش جا کنم
بی نشان گردم ز هر نام و نشان
ز آفت هستی خود یابم امان
از مکان و لامکان بیرون شوم
چند و چون بگذارم و بیچون شوم
در فضای آسمان جول ا ن کنم
بر فراز نه فلک طیران کنم
وارهانم خویش را زین ما و من
تا نماید غیر من در انجمن
نیست سازم هستی موهوم را
تا کنم یکرنگ زنگ و روم را
چون برافتد از جمال او نقاب
از پس هر ذره تابد آفتاب
هستی عالم شود یکباره نیست
روی بنماید پس این پرده کیست
صاف گردد ز آینه این زنگها
صلح بینم در میان جنگها
ز آتش سوداش چون آیم به جوش
از دل سوزان بر آرم صد خروش
چون برون آیم ز نام و ننگها
پس به یکرنگی بر آید رنگها
تا بخود بینی گرفتاری چنین
کی شوی واقف ز اسرار یقین
هستی تو هست فرسنگی عجب
پاک کن راه خود از خود حق طلب
تا تو پیدایی خدا باشد نهان
تو نهان شو تا خدا آید عیان
جان ما را بی لقایش ص بر نیست
بیجمال دوست باری صبر کیست
صبر و هوش از عقل می گوید نشان
هست بیصبری نشان عاشقان
عشق هر جا آتشی افروخته است
صبر و عقل و هوش یکدم سوخته است
عاشقان را شد فرج دیدار دوست
دردمندان را دوا رخسار اوست
چونکه من دیوانه ام از عشق او
صبر مفتاح الفرج با ما مگو
بیجمال دوست صبر آمد گناه
بی تو یکدم گر زیم واحسرتاه
هست نیکو صبر در کار جهان
لیک بد باشد ز روی همچو جان
یک نفس بی دوست بودن پیش ما
کفر باشد اندرین ره عاشقا
صبر باید کرد از غیر خدا
صبر از دیدار او باشد خطا
گشت بیصبری دلیل عشق یار
صبر را با جان عاشق نیست کار
من کجا و صبر هجران از کجا
یا بکش یا ره به وصل او نما
گر بهای وصل بی شک جان نهد
جان به امید وصالش جان دهد
بی تو گر ما را بود صبر و قرار
زین گنه ای جان دمار از من برآر
صبر بی روی تو شد کفر طریق
حاش للّه گر پسندد این فریق
عشق هر ساعت گریبانم درد
کش کشانم سوی جانان می برد
ابن ادهم مقتدای متقی
ترک ملک بلخ و جاه و سلطنت
کرد و روی آورد سوی معرفت
مدتی در کوه نیشابور بود
پس از آنجا رفت سوی مکه زود
شد مجاور در حرم آن شاه دین
تا که شد آخر امام المتقین
آن زمان کو ترک سلطانی نمود
یک پسر بودش و لیکن طفل بود
چونکه قابل گشت و با تمییز شد
حافظ قرآن و با پرهیز بود
کرد از مادر سئوالی آن پسر
که چگونه شد بگو حال پدر
این زمان او خود کجا باشد بگو
تا ز سر سازم قدم در جست و جو
در جوابش گفت مادر دیر شد
تا پدر از ملک و شاهی سیر شد
مدتی پیدا نشد از وی نشان
این زمان در مکه دارد او مکان
ترک ملک و پادشاهی و سپاه
گفت و پا بنهاد در راه اله
او ز مادر این سخن را چون شنید
مرغ روحش در هوای او پرید
آتشی در جانش از مهر پدر
اوفتاد و گشت پیدا زو شرر
درفراقش بیش ازین طاقت نماند
آیت یا حسرتی بر خویش خواند
صبر و طاقت ز اشتی اق ت طاق شد
شوق او دستان هر آفاق شد
گفت سوی مکه می باید روان
تا مگر آنجا بیابم زو نشان
پس بفرمود او که در رستا و شهر
تا کند آنجا منادی خود به جهر
رغبت حج هر که دارد این زمان
زاد و مرکب گو ب یا از من ستان
شاهزاده چون روان شد سوی حج
عالمی آمد به جست و جوی حج
خلق بیحد همره شهزاده شد
چونکه زاد و راحله آماده شد
راویان گفتند خلق ده هزار
همرهی کردند با آن شهریار
بر امید آنکه دیدار پدر
اندر آنجا بو که ب ین د آن پسر
جمله را او داد زاد و راحله
پس روان شد سوی حج آن قافله
مادر شهزاده همراه پسر
شد روانه اندر آن راه سفر
روز و شب از شوق دیدار پدر
می ندانست آ ن پسر پا را ز سر
بانشاط و عیش در ره می شدند
با خیال وصل اوشاد ا ن بدند
مایۀ شادی و غم گشته خیال
عشقبازی با خیال آمد وصال
از خیالش من عجب سوداییم
در فراق روی او شیداییم
نیست ما را بیش از این تاب فراق
طاقت و صبر م ز هجرش گشت طاق
وای بر من گر تو ننمایی جمال
زندگی بی روی تو باشد محال
یک نفس دو ر ی ز روی همچو ماه
پ یش عاشق می نماید سال و ماه
دوزخ عاشق فراق یار دان
وصل و جانان شد بهشت جاودان
من کجا و صبر در هجران کجا
یا بکش یا هر زمان رویم نما
بی جمال جانفزای روی یار
نیست عاشق را نه صبر و نی قرار
تا توانم دید هر دم روی دوست
همچو خاک افتاده ا م در کوی دوست
عشق گوید هر دمم در گوش دل
ح ال خود گو آن حکایت را بهل
من نمی گویم مرا با من گذار
شرح حال ما برونست از شمار
شمه ای از حال من در ضمن آن
گوش کن ای مونس جان و روان
آن جماعت چون به مکه آمدند
در پی و جوی ا ی آ ن سلطان شدند
دید شهزاده مرقع پوش چند
گفت ایشان مردم صوفی وشند
شاید ایشان را خبر باشد از او
حال او ز ایش ا ن کنم من جست وجو
رفت پیش صوفیان آن رشک خور
جست ز ابراهیم ادهم او خبر
صوفیان گفتند شیخ ماست او
گر نشان جویی از او از ما بجو
گفت با ایشان که این دم او کجاست
حال آ ن سلطان دین گویید راست
گفت ش این دم او به صحرا شد روان
تا بیارد هیزم و بفروشد آن
بهر درویشان خرد او نان چاشت
این ریاضت را خدا بر وی گماشت
زین سخ ن شهزاده را جوشید خون
با دل پر خون به صحرا شد درون
نی مجال آن که گوید حا ل خویش
نه دلی کآرد قرار و صبر پیش
گر همی خواهی که بینی حال ما
حال آن سر گشته بین در صد بلا
تو چه دانی حال زار عاشقان
وای بر جانی که نبود عاشق آن
می ب بای د ذوق عشقش را مذاق
چون مذاقت نیست رو هذا فراق
سوی صحرا رفت آن شهزاده زود
دید او از دور شکل بی نمود
نزد او رفت و نظر بر وی گماشت
دید پیری هیزمی بر پشت داشت
سوی شهر آهسته می آ مد به راه
می ن کرد او هیچ جز در ره نگاه
گری ه بر شهزاده افتاد آ ن زمان
لیک کرد او گریه را در دم نهان
در پی آن پیر آ مد سوی شهر
با دل پر خون و جان پر ز قهر
چون به بازار آم د آن پیر صفا
پادشاه ملک تمکین و فنا
بانگ زد من یشتری حطباً بطیب
زانمیانه نانوایی بس لبیب
هیزم او را خرید و نان بداد
پیش اصحاب خود آن نانها نهاد
در نماز استاد آ ن سلطان دین
نان همی خوردند اصحاب گزین
چونکه سلطان گشت فارغ از نماز
گفت با اصحاب خود آن بحر راز
دیده را از ا مر دان و ز زنان
هان نگهدارید در فاش و نهان
زان ک ه هر آفت که بر دل می رسد
چون ببینی اکثر از دیده بود
خاصه این ساعت کز اطراف جهان
آمدند از بهر حج صد کاروان
چون زلیخا دلبران بیشمار
همچو یوسف خوبرویان صد هزار
دیده بردوز ید هان ای سالکان
تا نیفتید از نظر در صد زیان
سالکان را هر چه از حق مانعست
در حقیقت دان که کفر شایعست
با مریدان گفت پیر راهبر
هان بپرهیزید ز آفات نظر
چون نبودند آن مریدان بوالفضول
پند پیر از جان ودل کردند قبول
حاجیان چون آمدند اندر طواف
از سر اخلاص نه از روی گزاف
با مریدان آن شه عالی مقام
بود اندر طوف با سعی تمام
در طواف آمد پسر سوی پدر
کرد آن شه نیک در رویش نظر
در تعجب آن مریدان زان نظر
کو چه می بیند بروی آن پسر
می د هد پند مریدن پیر ما
از نظاره مهر جان جانفزا
خود تماشا می کند روی نکو
کی بود این شیوۀ مرشد بگو
کی بود مقبول قول بی عمل
کبر مقتاً گفت حق عز و جل
از طواف کعبه چون فارغ شدند
آن مریدان جمله پیشش آمدند
پس بگفتندش که ای سلطان دین
از خدا بادا ترا صد آفرین
می کنی منع کسان از روی خوب
می بترسانی مریدان از وجوب
خود نظا ره می کنی اندر طواف
روی آن حوریوش از روی گزاف
چون ترا طاعت شد وما را گناه
حکمت این بازگو ای پیر راه
با مریدان گفت سلطان کرم
آن زمان کز بلخ بیرون آ مدم
شیرخواره طفلکی بگذاشتم
این پسر را من همان پنداشتم
من چنان دانم ک ه هست این آن پسر
زین سبب کردم به روی او نظر
روز دیگر از مریدانش یکی
رفت تا پرسد شود دفع شکی
در م یان قافله بلخ و هرات
چون درآمد گشت ناظر از جهات
خیمه ای خوش دید از دیبا زده
خلق گرداگرد او جمع آمده
دید کرسی در میان خیمه او
بر سر کرسی نشسته ماهرو
دور قرآن را زبر می خواند او
اشک گرم از دیده می افشاند او
چونک آن درویش آن حالت بدید
در دل او مهر نورش شد پدید
بار جست و رفت پیش او نشست
باز می پرسید احوالی که هست
گفت ای شهزادۀ نیکو خصال
از کجایی گو تمامی شرح حال
گفت ای درویش هستم من ز بلخ
چون چه پرسی حال عیشم هست تلخ
می کنم من ح ا ل خود را آشکار
چونکه بیصبرم مرا معذور دار
داد شهزاده جوابی با زحیر
که ندیدم من پدر را ای فقیر
شاهزاده آن زمان بگریست زار
گفت پیری دیده ام من بس نزار
می ندانم اوست یا نه آن پدر
چون کنم چون از که پرسم زوخبر
خود همی ترسم اگر گویم به کس
باز بگریزد زما اندر قف س
زانکه او از ملک و از فرزند و زن
د و ر شد کز جمله مفروشد به فن
تا تواند او جمال دوست دید
دامن از ملک دو عالم در کشید
آتشی افتاد در جان همه
زان ف غ ان و زاری و زان زمزمه
گریۀ بسیار کرد او آن زمان
گفت تا کی حال خود دارم نهان
هست آ ن سلطان دین ما را پدر
آنکه شد مر سالکان را راهبر
آنکه ابراهیم ادهم نام اوست
عرصۀ عالم پر از انعام اوست
ما به بویش عزم کعبه کرده ایم
جان غ مگین را نیاز آورده ایم
مادرم همراه شد از مرحمت
روز و شب با ماست او از عاطفت
گفت درویشش که سلطان پیر ماست
ظاهرش با باطنش تدبیر ماست
وقت دید ا رست برخیزید زو
تا برم این دم شما را سوی او
مادر و شهزاده همراهش شدند
تا به پیش شا ه دین می آ مدند
با مریدان خوش نشسته بود شاه
در بر رکن یمانی همچو ماه
چونکه زن دیدار سلطان را بدید
عقل و صبرش رفت و آه ی برکشید
ناله و زاری بر آمد تا فلک
آتشی افتاد درملک و ملک
مادر و فرزند در پای پدر
هر دو افتادندو گشته بیخبر
وه چه عیش است اینکه بعد از روزگار
عاشق بیدل ببیند روی یار
مبتلای درد هجران عاقبت
یابد از وصل نگارش عافیت
طالبی آخر به مطلوبی رسد
روح رفته باز آید در جسد
مادر و فرزند و جمله حاضران
گریۀ بسیار کردند و ف غ ان
مدتی بودند پیشش مرده وار
در تجلی جمال ان نگار
چون به هوش آمد ز بیهوشی پسر
در کنار خود گرفت او را پدر
گفت با وی در چه دینی بازگو
گفت بر دین محمد گفت او
شکر ایزد را که دادت دین حق
ره نمودت مذهب و آیین حق
گفت قرآن خوانده ای یا نی بگو
گفت آری کرده ام حفظش نکو
گفت چیزی از علوم آموختی
از کمال نفس هیچ اند و ختی
گفت آری نیستم زو بی نصیب
شاد شد سلطان ز گفتار عجیب
شکر حق گفت و بسی بنواختش
جان غم پروده بیغم ساختش
خواست آن سلطان رود از پیششان
وارهاند جان خود از پیش شان
آن پسر بگرفت دامان پدر
من ندارم گفت دست از تو دگر
مادرش آمد بزاری و فغان
کرد سلطان سر به سوی آسمان
کر اغثنی یا الهی او ز جان
شد دعایش مستجاب اندر زمان
شاهزاده در کنار شه فتاد
آه سردی برکشید و جان بداد
آن پسر چون جان به حق تسلیم کرد
گشت عالم تیره زان اندوه درد
آن مریدان با دل اندوهگین
جمله گفتند این چه بود ای شاه دین
کشف گردان سر این حالت شها
حکمت این را مکن پنهان ز ما
شاه گفتا چون مر او را در کنار
تنگ بگرفتم چو یار غمگسار
مهر او جنبید در جان و دلم
حب او بسرشت در آب و گلم
از خدا آمد ندا در جان ما
در محبت می روی راه جفا
می کنی دعوی که بر ما عاشقی
در طریق عشق ورزی صادقی
غیر ما را دوست می داری چرا
در محبت شرک کی باشد روا
یکدل و دو دوستی نبود نکو
عاشق مایی به ترک غیر گو
می نمایی منع یاران از نظر
خود تماشا می کنی روی پسر
چون شنیدم این ندا از حضرتش
در مناجات آمدم از غیرتش
کای خداوند سبب ساز کریم
صاحب الطاف و احسان عمیم
کاین دلم را دوستی این پسر
باز می دارد ز تو ای دادگر
پیش از آن کز عشق می یاب م نجات
روی آرم باز سوی ترهات
جان من بستان به حق دوستی
یا ستان جانش به من گر دوستی
مستجاب آمد دعا در حق او
جان او شد واصل دیدار هو
درنگر در غیرت اهل خدا
می کند فرزند در راهش فنا
هر که زین حالت بماند در عجب
او چه داند حال ارباب طلب
هر دو ابراهیم فرزندان نثار
کرده اند آخر به راه کردگار
تو نه ای واقف به حال عاشقان
زان عجب مانی ز حال این و آن
گر وصال دوست می خواهی دلا
جان فدا کن جان فدا کن جان فدا
در محبت گر قدم خواهی نهاد
جان و دل بر یاد جانان ده به باد
من ندارم طاقت درد فراق
بهر وصلت جان دهم از اشتیاق
چون بود در راه جانان جان حجاب
چیست فرزند و زن اینجا بازیاب
مال و ملک و خانه و فرزند و زن
در طریق عشق باشد راهزن
الحذر ز ی ن رهزنان ای راهرو
گر درین ره می روی ایمن مشو
پیش و پس میکن نظا ره در طریق
تا بدانی چیست حال آن فریق
گر همی خواهی ز هجرانش نجات
ترک خود کن تا رهی از ترهات
هر چه مشغولت کند از یاد او
کفر راهش دان تو ترک آن بگو
وارهان خود را ز پندار خودی
جمله اویی چون ز خود بیرون شدی
از مقام هستی خود شو برون
پس درآور بزم وصل او درون
هر چه غیر دوست ، دشمن می شمار
دوست خواهی در رهش جان کن نثار
پردۀ پندار تو هستی توست
از خودی بگذر که کارت شد درست
گر ز قید خود برون آیی تمام
پر ز خود بینی دو عالم والسلام
وقت آن آمد که شبهای دراز
بر پرم زین آشیان بهر فراز
در هوای وصل پروازی کنم
خویش را با یار دمسازی کنم
بلبل آسا زین قفس پران شوم
جسم بگذارم بکلی جان شوم
همچو عنقا در عدم مأوا کنم
در مقام قاف قربش جا کنم
بی نشان گردم ز هر نام و نشان
ز آفت هستی خود یابم امان
از مکان و لامکان بیرون شوم
چند و چون بگذارم و بیچون شوم
در فضای آسمان جول ا ن کنم
بر فراز نه فلک طیران کنم
وارهانم خویش را زین ما و من
تا نماید غیر من در انجمن
نیست سازم هستی موهوم را
تا کنم یکرنگ زنگ و روم را
چون برافتد از جمال او نقاب
از پس هر ذره تابد آفتاب
هستی عالم شود یکباره نیست
روی بنماید پس این پرده کیست
صاف گردد ز آینه این زنگها
صلح بینم در میان جنگها
ز آتش سوداش چون آیم به جوش
از دل سوزان بر آرم صد خروش
چون برون آیم ز نام و ننگها
پس به یکرنگی بر آید رنگها
تا بخود بینی گرفتاری چنین
کی شوی واقف ز اسرار یقین
هستی تو هست فرسنگی عجب
پاک کن راه خود از خود حق طلب
تا تو پیدایی خدا باشد نهان
تو نهان شو تا خدا آید عیان
جان ما را بی لقایش ص بر نیست
بیجمال دوست باری صبر کیست
صبر و هوش از عقل می گوید نشان
هست بیصبری نشان عاشقان
عشق هر جا آتشی افروخته است
صبر و عقل و هوش یکدم سوخته است
عاشقان را شد فرج دیدار دوست
دردمندان را دوا رخسار اوست
چونکه من دیوانه ام از عشق او
صبر مفتاح الفرج با ما مگو
بیجمال دوست صبر آمد گناه
بی تو یکدم گر زیم واحسرتاه
هست نیکو صبر در کار جهان
لیک بد باشد ز روی همچو جان
یک نفس بی دوست بودن پیش ما
کفر باشد اندرین ره عاشقا
صبر باید کرد از غیر خدا
صبر از دیدار او باشد خطا
گشت بیصبری دلیل عشق یار
صبر را با جان عاشق نیست کار
من کجا و صبر هجران از کجا
یا بکش یا ره به وصل او نما
گر بهای وصل بی شک جان نهد
جان به امید وصالش جان دهد
بی تو گر ما را بود صبر و قرار
زین گنه ای جان دمار از من برآر
صبر بی روی تو شد کفر طریق
حاش للّه گر پسندد این فریق
عشق هر ساعت گریبانم درد
کش کشانم سوی جانان می برد
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۵۸ - حکایت
زاهدی بودست در ایام پیش
از خلایق در صلاح و زهد بیش
بهر ح ق از خلق گشته منقطع
روز و شب حکم خدا را متبع
جز به یادش بر نیاوردی نفس
در گذشته از هوی و از هوس
نفس او پیوسته در رنج و تعب
بر خلاف طبع بودی در طلب
شب نیاسودی ز ذکر و طاعتش
صرف ورد و فکر روز و ساعتش
ترک دنیا گفته بهر آخرت
گشته روح محض آن عیسی صفت
حاکم آن ملک روزی از قضا
کرد لشکر جمع از بهر غزا
در دل زاهد درآمد خاطری
کز غزا خواهم که یابم هم بری
رکن اسلام است با کافر جهاد
هر که او بی بهره شد غافل فتاد
گر کشم من کافری را غازیم
ور کشندم در شهادت می زیم
گفت بل احیا خدای لایزال
در حق این کشتگان بی قیل و قال
چون درین معنی نمود او عزم جزم
پرتوی افکند بر وی نور عزم
گفت این خاطر اگر شیطانی است
بی نصیب از رحمت رحمانی است
کار شیطان نیست غیر از ره زدن
کی توان از شر نفس ایمن شدن
چون به ظاهر فرق نتوانست کرد
کاین ز شیطانست یا رحمن فرد
گشت مضطر در میان این و آن
از خدا الهام آمد در زمان
خاطر شیطانی است این خاطرات
حق همی داند نهان و ظاهرت
گفت می خواهم بدانم تا چرا
نفس شیطانی کند میل غزا
این همه محنت چرا بر خود نهد
از چه او خود را به کشتن می دهد
آمد الهامش که نفس پر دغا
زان همی خواند ترا سوی غزا
تا مگر او در غزا گردد شهید
زان شهادت شهرتی آید پدید
هر یکی گویند از خاص و عوام
کز غزا کشته شد آن خیرالانام
والذین جاهدوا در شأن اوست
بود زاهد شد شهید راه دوست
هم بماند نام نیکش در جهان
هم بیابد از ریاضت او امان
زین حکایت ماند زاهد در عجب
کو وفات خویش خواهد با طرب
تا شود مشهور نامش زین سبب
بهر شهرت جان دهد ای بوالعجب
لاتکلنی گفت خیر الانبیا
وا ن هل با نفس ما را ای خدا
هر که می گردد خلاص از نفس شوم
هست قدرش برتر از درک فهوم
گر بکشتی نفس را رستی ز غم
گو نشین فارغ ز لذات و الم
هر که او در دین و مذهب باریاست
گر بمیرد از خودی نفسش خطاست
از خلایق در صلاح و زهد بیش
بهر ح ق از خلق گشته منقطع
روز و شب حکم خدا را متبع
جز به یادش بر نیاوردی نفس
در گذشته از هوی و از هوس
نفس او پیوسته در رنج و تعب
بر خلاف طبع بودی در طلب
شب نیاسودی ز ذکر و طاعتش
صرف ورد و فکر روز و ساعتش
ترک دنیا گفته بهر آخرت
گشته روح محض آن عیسی صفت
حاکم آن ملک روزی از قضا
کرد لشکر جمع از بهر غزا
در دل زاهد درآمد خاطری
کز غزا خواهم که یابم هم بری
رکن اسلام است با کافر جهاد
هر که او بی بهره شد غافل فتاد
گر کشم من کافری را غازیم
ور کشندم در شهادت می زیم
گفت بل احیا خدای لایزال
در حق این کشتگان بی قیل و قال
چون درین معنی نمود او عزم جزم
پرتوی افکند بر وی نور عزم
گفت این خاطر اگر شیطانی است
بی نصیب از رحمت رحمانی است
کار شیطان نیست غیر از ره زدن
کی توان از شر نفس ایمن شدن
چون به ظاهر فرق نتوانست کرد
کاین ز شیطانست یا رحمن فرد
گشت مضطر در میان این و آن
از خدا الهام آمد در زمان
خاطر شیطانی است این خاطرات
حق همی داند نهان و ظاهرت
گفت می خواهم بدانم تا چرا
نفس شیطانی کند میل غزا
این همه محنت چرا بر خود نهد
از چه او خود را به کشتن می دهد
آمد الهامش که نفس پر دغا
زان همی خواند ترا سوی غزا
تا مگر او در غزا گردد شهید
زان شهادت شهرتی آید پدید
هر یکی گویند از خاص و عوام
کز غزا کشته شد آن خیرالانام
والذین جاهدوا در شأن اوست
بود زاهد شد شهید راه دوست
هم بماند نام نیکش در جهان
هم بیابد از ریاضت او امان
زین حکایت ماند زاهد در عجب
کو وفات خویش خواهد با طرب
تا شود مشهور نامش زین سبب
بهر شهرت جان دهد ای بوالعجب
لاتکلنی گفت خیر الانبیا
وا ن هل با نفس ما را ای خدا
هر که می گردد خلاص از نفس شوم
هست قدرش برتر از درک فهوم
گر بکشتی نفس را رستی ز غم
گو نشین فارغ ز لذات و الم
هر که او در دین و مذهب باریاست
گر بمیرد از خودی نفسش خطاست
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۶۲ - در بیان آنکه عمل بی اخلاص وسیلۀ قرب نمیگردد بلکه موجب زیادتی بعد شود
ای بسا اعمال کان باشد وبال
گفت پیغمبر ازین رو رب مال
هر عمل کان موجب کبر و ریاست
در حقیقت آن عمل جرم و خطاست
نیست بی اخلاص اعمالت قبول
چون ریا شرک ست از قول رسول
چون نداری نور تأیید خدا
کی توان کرد نیک از بد جدا
صورتش بینی ز معنی غافلی
زانکه در علم طریقت جاهلی
پیر باید صاحب علم و عیان
کو به نور کشف بیند هر نهان
تا که واقف سازدت از نیک و بد
قول او باشد ز اعمالت سند
بود ک ه ز ارشادش شوی ایمن ز دیو
وارهد جانت مگر از مکر و ریو
در مقام قرب حق سازی وطن
ایمن آبی در سفر از راهزن
با هوای نفس خود یکدم م ساز
لاتکلنی بشنو از دریای راز
گر به دست دشمنان گردی اسیر
به که باشد نفس بد بر تو امیر
با تو افعی گر درون جامه است
بهتر از نفسی که او خودکامه است
با پلنگ و شیر گر آیی به جنگ
بهتر از صلح است با نفس دو رنگ
نیش عقرب به ز نفس بد فعال
در پناه پیر سازش پایمال
پند ناصح گوش کن از جان و دل
نفس را با آرزوی خود مهل
هر که شد مستغرق دریای راز
مشکل ار آید دگر با خویش باز
مرغ جان زین دام و دانه کن خلاص
همچو روح اللّه در بزم خاص
با گدایان کم نشین شاهی طلب
غافلی بگذار و آگاهی طلب
این ده ویرانه با جغدان گذار
کن به قاف قرب چون عنقا گذار
شاهباز دست سلطانی ، چرا
در جهان باشی چو بومان بینوا
تو همای دولتی ای ممتحن
چند جویی جیفه چون زاغ و زغن
از ملک چون هست قدر تو فزون
پس چرا در دست شیطانی زبون
بلبل گلزار عالم چون تو نیست
بینوا چون صعوه بودن بهر چیست
چون شوی بیدار زین خواب گران
ز آ ه و واویلا چه سود ت آن زمان
هان و هان این دم که هستت فرصتی
جهدها کن تا بیابی دولتی
هر چه آن اینجا نیاوردی بدست
تا نپنداری دلا آنجات هست
کشتگاه آخرت دنیاست هان
هر چه کاری ، بدروی آخر همان
این دو روزه عمر را فرصت شمار
هان مشو از کار غافل زینهار
چونکه فرصت هست بنشان بیدرنگ
آن نهال میوه های رنگ رنگ
خار بن را از زمین دل بکن
در عوض بنشان ریاحین و سمن
هان درخت خار منشان در زمین
تا نگردی تو پشیمان و حزین
هر چه می کاری جو و گندم بکار
تلخ دانه چون نمی آید به کار
برکن از بیخ و ز بن خار و تلو
تاکه خار و خس نگیرد در گلو
این دمست آن وقت تخم انداختن
کارهای روز حاجت خواستن
زانکه دنیا مزرع عقبی بود
کشت کن تا بهره ات آنجا بود
هر چه کشتی جنس آن خواهی درود
نیک و بد آنجا عیان خواهدنمود
گفت پیغمبر ازین رو رب مال
هر عمل کان موجب کبر و ریاست
در حقیقت آن عمل جرم و خطاست
نیست بی اخلاص اعمالت قبول
چون ریا شرک ست از قول رسول
چون نداری نور تأیید خدا
کی توان کرد نیک از بد جدا
صورتش بینی ز معنی غافلی
زانکه در علم طریقت جاهلی
پیر باید صاحب علم و عیان
کو به نور کشف بیند هر نهان
تا که واقف سازدت از نیک و بد
قول او باشد ز اعمالت سند
بود ک ه ز ارشادش شوی ایمن ز دیو
وارهد جانت مگر از مکر و ریو
در مقام قرب حق سازی وطن
ایمن آبی در سفر از راهزن
با هوای نفس خود یکدم م ساز
لاتکلنی بشنو از دریای راز
گر به دست دشمنان گردی اسیر
به که باشد نفس بد بر تو امیر
با تو افعی گر درون جامه است
بهتر از نفسی که او خودکامه است
با پلنگ و شیر گر آیی به جنگ
بهتر از صلح است با نفس دو رنگ
نیش عقرب به ز نفس بد فعال
در پناه پیر سازش پایمال
پند ناصح گوش کن از جان و دل
نفس را با آرزوی خود مهل
هر که شد مستغرق دریای راز
مشکل ار آید دگر با خویش باز
مرغ جان زین دام و دانه کن خلاص
همچو روح اللّه در بزم خاص
با گدایان کم نشین شاهی طلب
غافلی بگذار و آگاهی طلب
این ده ویرانه با جغدان گذار
کن به قاف قرب چون عنقا گذار
شاهباز دست سلطانی ، چرا
در جهان باشی چو بومان بینوا
تو همای دولتی ای ممتحن
چند جویی جیفه چون زاغ و زغن
از ملک چون هست قدر تو فزون
پس چرا در دست شیطانی زبون
بلبل گلزار عالم چون تو نیست
بینوا چون صعوه بودن بهر چیست
چون شوی بیدار زین خواب گران
ز آ ه و واویلا چه سود ت آن زمان
هان و هان این دم که هستت فرصتی
جهدها کن تا بیابی دولتی
هر چه آن اینجا نیاوردی بدست
تا نپنداری دلا آنجات هست
کشتگاه آخرت دنیاست هان
هر چه کاری ، بدروی آخر همان
این دو روزه عمر را فرصت شمار
هان مشو از کار غافل زینهار
چونکه فرصت هست بنشان بیدرنگ
آن نهال میوه های رنگ رنگ
خار بن را از زمین دل بکن
در عوض بنشان ریاحین و سمن
هان درخت خار منشان در زمین
تا نگردی تو پشیمان و حزین
هر چه می کاری جو و گندم بکار
تلخ دانه چون نمی آید به کار
برکن از بیخ و ز بن خار و تلو
تاکه خار و خس نگیرد در گلو
این دمست آن وقت تخم انداختن
کارهای روز حاجت خواستن
زانکه دنیا مزرع عقبی بود
کشت کن تا بهره ات آنجا بود
هر چه کشتی جنس آن خواهی درود
نیک و بد آنجا عیان خواهدنمود
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۶۳ - در بیان آنکه انسان هر چه از نیک و بد میکند صورت همه در عالم معنی به وی بازگشت خواهد نمود. و تحریض بر آنکه نیکی دربارۀ خلایق موجب رضای خالق است.
از خدا تبلی السر ائر می شنو
روز و شب جز در پی نیکی مرو
هر که نیکی می کند با خاص و عام
اوست از قول نبی خیر الانام
بد مباش و بد مگوی و بد مکن
چون چنین کردی تویی مقصود کن
وانکه بد کردار باشد در جهان
اوست شر الناس این نیکو بدان
فرصت نیکی غنیمت می شمر
با همه نیکی کن از بد درگذر
هر که نیکی کرد هرگز بد ندید
و ر بدی کس را ن گ ویی کی شنید
گفت الخلق عیال اللّه نبی
با عیالش کی کند بد جز غنی
بهترین خلق نزد حق پسند
آن بود کو با هم ه نیکی کند
کار مردان چیست احسان و کرم
بردباری دان و بخشیدن درم
پند گفتن بار غم برداشتن
تلخ و ترشی را شکر انگاشتن
راحت خلقان طلب در رنج خویش
تا توانی شد ز خلقان پیش و بیش
گر همی خواهی قبول خاص و عام
پیشۀ خود کن تواضع والسلام
خویشتن را از همه کمتر شمار
سر ز جیب فقر و درویشی برآر
نخوت و کبر و ریا را دور دار
جان به عجز و مسکنت مسرور دار
باش همچون خاک ره خوار و ذلیل
زیر پای هر ضعیف و هر جلیل
پاس دلها دار و آزادی بکن
شاخ بیرحمی بکن از بیخ و بن
پیشه کن عجز و نیاز و افتقار
در طریق فقر جان را کن نثار
صبر کن در محنت و رنج و بلا
جان فدای عشق جانان کن هلا
از تنعم بگذر و عیش و نشاط
هان مکن با اهل غفلت اختلاط
یاد حق کن مونس جان و روان
دل مبرا ساز از فکر جهان
کار خود یکبارگی با حق گذار
هستی خود در میان کلی میار
زاد این ره چیست قول با عمل
گفت بیکردار را نبود محل
گر تو خواهی رفت راه ذوالمنن
دست در فتراک رهبینان بزن
آن سلاطین اقالیم یقین
حاکمان کشور دنیا و دین
آن جماعت کز خودی وارسته اند
در مقام بیخودی پیوسته اند
فارغ از خود گشته و باقی به دوست
جملگی مغز آمده فارغ ز پوست
مقصد و مقصود ایجاد جهان
محرمان بزم وصل دوستان
مقتدا و رهنمای انس و جان
آمده لولاک اندر شأن آن
گر قبول خاطر ایشان شوی
شد مسلم بر تو ملک معنوی
گر نظر بر حال زارت افکنند
از بلا و محنتت ایمن کنند
در تو گر از عین رحمت بنگرند
زودت از اسفل به اعلی افکنند
بردبارند و رحیم و مشفقند
در اخوت حقشناس مطلقند
یک دعایی گر کند شیخ شفیق
بهتر از صد ساله طاعت ای رفیق
دشمنی شان هست عین دوستی
مغز گردو در گذار از پوستی
روز و شب جز در پی نیکی مرو
هر که نیکی می کند با خاص و عام
اوست از قول نبی خیر الانام
بد مباش و بد مگوی و بد مکن
چون چنین کردی تویی مقصود کن
وانکه بد کردار باشد در جهان
اوست شر الناس این نیکو بدان
فرصت نیکی غنیمت می شمر
با همه نیکی کن از بد درگذر
هر که نیکی کرد هرگز بد ندید
و ر بدی کس را ن گ ویی کی شنید
گفت الخلق عیال اللّه نبی
با عیالش کی کند بد جز غنی
بهترین خلق نزد حق پسند
آن بود کو با هم ه نیکی کند
کار مردان چیست احسان و کرم
بردباری دان و بخشیدن درم
پند گفتن بار غم برداشتن
تلخ و ترشی را شکر انگاشتن
راحت خلقان طلب در رنج خویش
تا توانی شد ز خلقان پیش و بیش
گر همی خواهی قبول خاص و عام
پیشۀ خود کن تواضع والسلام
خویشتن را از همه کمتر شمار
سر ز جیب فقر و درویشی برآر
نخوت و کبر و ریا را دور دار
جان به عجز و مسکنت مسرور دار
باش همچون خاک ره خوار و ذلیل
زیر پای هر ضعیف و هر جلیل
پاس دلها دار و آزادی بکن
شاخ بیرحمی بکن از بیخ و بن
پیشه کن عجز و نیاز و افتقار
در طریق فقر جان را کن نثار
صبر کن در محنت و رنج و بلا
جان فدای عشق جانان کن هلا
از تنعم بگذر و عیش و نشاط
هان مکن با اهل غفلت اختلاط
یاد حق کن مونس جان و روان
دل مبرا ساز از فکر جهان
کار خود یکبارگی با حق گذار
هستی خود در میان کلی میار
زاد این ره چیست قول با عمل
گفت بیکردار را نبود محل
گر تو خواهی رفت راه ذوالمنن
دست در فتراک رهبینان بزن
آن سلاطین اقالیم یقین
حاکمان کشور دنیا و دین
آن جماعت کز خودی وارسته اند
در مقام بیخودی پیوسته اند
فارغ از خود گشته و باقی به دوست
جملگی مغز آمده فارغ ز پوست
مقصد و مقصود ایجاد جهان
محرمان بزم وصل دوستان
مقتدا و رهنمای انس و جان
آمده لولاک اندر شأن آن
گر قبول خاطر ایشان شوی
شد مسلم بر تو ملک معنوی
گر نظر بر حال زارت افکنند
از بلا و محنتت ایمن کنند
در تو گر از عین رحمت بنگرند
زودت از اسفل به اعلی افکنند
بردبارند و رحیم و مشفقند
در اخوت حقشناس مطلقند
یک دعایی گر کند شیخ شفیق
بهتر از صد ساله طاعت ای رفیق
دشمنی شان هست عین دوستی
مغز گردو در گذار از پوستی
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۶۵ - حکایت ابو تراب نخشبی
عارف حق بوتراب نخشبی
آنکه بود او عارف علم نبی
گفت اکنون هست بیشک هشت سال
تا که از فضل خدای ذوالجلال
خود ندادم هیچ چیزی من به کس
نی ز کس چیزی گرفتم یک نفس
آن یکی گفتش چگونه باشد این
شرح این را بازگو ای شیخ دین
فهم این معنی به غایت مشکلست
حل این از هر کسی کی حاصلست
داد پاسخ شیخ عالم بوتراب
سائلان را از ره صدق و صواب
چشم جانم چونکه می باشد به دوست
هر چه می بینم به عالم جمله اوست
نقش غیر از لوح جانم شسته شد
دل به دلبر مونس و پیوست ه شد
من ندیدم غیر جانان در جهان
در حقیقت اوست پیدا و نهان
هر چه گفتم بود با وی گفت و گو
وانچه بشنیدم ش نید م من از او
هر چه بگرفتم گرفتم هم از او
وانچه دادم هم ندادم جز بدو
اینچنین دیدند بینایان راه
حبذا چشمی که بیند روی شاه
دیده ای کو نور رخسارش ندید
او ندارد بهره زین گفت و شنی د
دیده را روشن کن از نور صفا
وانگهی بنگر جمال آن لقا
چشم بینایی بباید مر ترا
تا کنی باور سخنهای مرا
کور مادرزاد کی باور کند
گر همی گویی به الوان صد سند
دیدۀ بینا دل دانا بیار
تا ز روی حق نگردی شرمسار
آفتابت ماند پنهان زیر میغ
پرتو روشن ندیدی صد دریغ
گر ترا دیده بدی در راه دوست
هر چه می بینی عیان دیدی که اوست
گر تو خود را دور میدانی بیا
بشنو آخر نحن اقرب از خدا
از خدا انی قریب گوش کن
حق محیط جمله آمد بی سخن
دیده باید تا ببیند آفتاب
دیدۀ بینا نه زان چشم خراب
گر بدانی نسبت ما را به دوست
آن زمان بینی که هستی جمله اوست
آنکه بود او عارف علم نبی
گفت اکنون هست بیشک هشت سال
تا که از فضل خدای ذوالجلال
خود ندادم هیچ چیزی من به کس
نی ز کس چیزی گرفتم یک نفس
آن یکی گفتش چگونه باشد این
شرح این را بازگو ای شیخ دین
فهم این معنی به غایت مشکلست
حل این از هر کسی کی حاصلست
داد پاسخ شیخ عالم بوتراب
سائلان را از ره صدق و صواب
چشم جانم چونکه می باشد به دوست
هر چه می بینم به عالم جمله اوست
نقش غیر از لوح جانم شسته شد
دل به دلبر مونس و پیوست ه شد
من ندیدم غیر جانان در جهان
در حقیقت اوست پیدا و نهان
هر چه گفتم بود با وی گفت و گو
وانچه بشنیدم ش نید م من از او
هر چه بگرفتم گرفتم هم از او
وانچه دادم هم ندادم جز بدو
اینچنین دیدند بینایان راه
حبذا چشمی که بیند روی شاه
دیده ای کو نور رخسارش ندید
او ندارد بهره زین گفت و شنی د
دیده را روشن کن از نور صفا
وانگهی بنگر جمال آن لقا
چشم بینایی بباید مر ترا
تا کنی باور سخنهای مرا
کور مادرزاد کی باور کند
گر همی گویی به الوان صد سند
دیدۀ بینا دل دانا بیار
تا ز روی حق نگردی شرمسار
آفتابت ماند پنهان زیر میغ
پرتو روشن ندیدی صد دریغ
گر ترا دیده بدی در راه دوست
هر چه می بینی عیان دیدی که اوست
گر تو خود را دور میدانی بیا
بشنو آخر نحن اقرب از خدا
از خدا انی قریب گوش کن
حق محیط جمله آمد بی سخن
دیده باید تا ببیند آفتاب
دیدۀ بینا نه زان چشم خراب
گر بدانی نسبت ما را به دوست
آن زمان بینی که هستی جمله اوست
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۶۶ - اشارت به مناسبت میان خلق و خالق و تحقیق آنکه هر چه هست حق است و عالم نمود وهمی بیش نیست.
او چو خورشیدست و ما چون سایه ایم
همچو نور و سایه ما همسایه ایم
تابع نور است سایه روز و شب
نور خواهی گو ب یا سایه طلب
هستی سایه یقین از نور دان
سایه را بیشک دلیل نور خوان
می نماید سایه ها از عکس نور
سایه را از نور نتوان کرد دور
سایه کی از نور می گردد جدا
مگذر از ما گر همی خواهی خدا
گر نهان گردد زمانی نور خور
نور تابان شد ز سایه در گذر
سایه در معنی ، نمود وهمی است
نور بیند هر که او از وهم رست
سایه ها چون محو نور خور شود
وصل او را در زمان در خور شود
سایه را خورشید تابان نور ساخت
ظلمت ذرات را مستور ساخت
سایه بودم نور خور بر من بتافت
زان تجلی سایه خود را نور یافت
گر به پیش تو کنون من سایه ام
خود نداری آگهی از مایه ام
مهر تابان ذره می خوانی عجب
روز روشن را نمی دانی ز شب
مصحف مجموع آیاتش منم
جامع جمله کمالاتش منم
قطره گویی بحر بی اندازه را
آفتابی را همی خوانی سها
بوی نشنیدی ز عرفان لاجرم
واندانی نور و ظلمت را ز هم
گشته ای وابستۀ وهم و خیال
وانمی داری دمی دست از محال
از خدا هر لحظه باشی دورتر
می نماید پیش تو عیبت هنر
گشته ای محکوم شیطان رجیم
نیستی آگه ز رحمن الرحیم
خودپرستی پیشه داری روز و شب
نوش دارو نیش پنداری عجب
غیرت حق دیده ها را کور کرد
نیست قسم خلق غیر از سوز و درد
دیدۀ حق بی ن اگر بودی ترا
او رخ از هر ذره بنمودی ترا
ای دریغا دیدۀ حق بین کجاست
عرصۀ عالم پر از نور بقاست
و هو معکم همچو روز روشن است
او چو جان و جملۀ عالم تنست
زین معیت نیست جانت را خبر
از خدا غافل مشو در خود نگر
گر به نفس خویش ت ن عارف شوی
زین معیت آن زمان واقف شوی
نحن اقرب از کتاب حق بخوان
نسبت خود را به حق نیکو بدان
هست از جان ، حق به ما نزدیک تر
ما ز دوری گشته ج ویان دربدر
نور توفیقش اگر تابان شود
از جهان مهر رخش رخشان شود
پس نما ن د این فراق جانستان
حسن جانان روی بنماید عیان
درد بیدرمان همه درمان شود
شادمانی آید و غمها رود
آنچه از وی جان عاشق می رمید
روی معشوق اندر او آمد پدید
آنکه دشمن می نمودت دوست بود
آنچه نقصان می نمودت سود بود
هر چه منفی بود مثبت یافتی
وحدت آمد روز کثرت تافتی
گر همی خواهی نشانی زین بیان
سر مپیچ از خدمت صاحبدلان
خاک ره شو پیش ارباب صفا
بو که یابی خدمت از نور خدا
گر تو مقبول دل کامل شوی
محرم دیدار جان و دل شوی
توتیا کن خاک پای آن گروه
در محبت باش ثابت همچو کوه
چون محبت بهترین خصلت است
طالب حق را محبت دولت است
هر که در بحر محبت غرقه شد
بیگمان با کاملان هم خرقه شد
از محبت نیست بالاتر مقام
بی محبت کی شود مردی تمام
از محبت گشت ایجاد جهان
بشنو از احببت ان اعرف نشان
حق همی گوید منت هستم محب
شو محبم هم ز روی اقترب
در هو ای مهر من تو ذره باش
بلکه پیش نور من مطلق مباش
در محبت ترک خود بینی بگو
زانکه هستی هست جانت را عدو
وصل خواهی عجز و زاری پیشه کن
ورنه از روز فراق اندیشه کن
هر کرا باشد هوای آن پری
از خودی خود بباید شد بری
گر به عشق یار خود را گم کنی
نقد وصلش یابی و گردی غنی
این ترانه چیست کاخر می زنم
من کیم با وی که خود را گم کنم
نیست چون گ م می شود اندیشه کن
هست گوید تا که گوید کن بکن
این معما کی گشاید هر کسی
فهم این از عقل دور آمد بسی
در نورد آخر تو این اوراق را
دار پنهان حالت عاشق را
ذوق این این معنی برون از فهم ماست
کشف این از گفت و گوی ما جداست
گر همی خواهی بدانی این سخن
در طریق عشق شو بی ما و من
بیخودانه شود نیاز راه عشق
گر همی خواهی شوی آگاه عشق
عشق باید عشق مرد راه را
تا تواند یافت وصل شاه را
رهبر این راه غیر از عشق نیست
هر کرا عشقی نباشد مرده ایست
عاشقی رسوایی و بی پردگیست
عشق ورزی کار هر افسرده نیست
عشق می خواهد دل آزاده ای
جان غمپرود کار افتاده ای
عشق در هر دل که مأوا می کند
از دویی آن دل مبرا می کند
از غم عشقش هر آنکو شاد گشت
از همه قید جهان آزاد گشت
گر چو ماهی ما درین دریا خوشیم
لیک خود را سوی ساحل می کشیم
زانکه حال اهل دل زان برترست
کز طریق گفت و گو آری بدست
چون نیابد این بیان آن ذوق و حال
درنوردم این بساط قیل و قال
از کمال غیرت حق ، اولیا
این چنین پنهان شدند از دیده ها
گر به بحر نیستی ما غرقه ایم
کس چه داند کز کدامین فرقه ایم
پیش تو حاضر نشسته روبرو
تو خبرجویان که آخر گو و گو
دیده باید روشن از نور اله
تا درون پرده بیند روی شاه
بشنو از حق اولیاء تحت قبا
لاجرم گشتند پنهان در حجاب
هر چه حق خواهد که باشد آن نهان
کی تواند دیده ها دیدن عیان
رحمت حق هیچ تبدیلی نداشت
در قباب غیرت ایشان را گذاشت
چون نباشد رفع این بر دست کس
بس کنم یا رب توام فریاد رس
در خموشی از سخنهای حکیم
گر چه نبود هیچ نفعی بر لئیم
لیک گفت آن رهبر دین من صمت
یعنی از نا اهل ، کم گو معرفت
کم کنم این گفت و گو بهر نجات
روی آرم از صفاتش سوی ذات
از همه قیدی شوم کلی خلاص
جای سازم در مقام قرب خاص
لب ببندم دیده ها را وا کنم
در جمالش جان و دل شیدا کنم
از همه خلق جهان گیرم کنار
تا که مطلوبم درآید در کنار
چون به بزم وصل او کردم مقام
واگذارم گفت و گو را والسلام
همچو نور و سایه ما همسایه ایم
تابع نور است سایه روز و شب
نور خواهی گو ب یا سایه طلب
هستی سایه یقین از نور دان
سایه را بیشک دلیل نور خوان
می نماید سایه ها از عکس نور
سایه را از نور نتوان کرد دور
سایه کی از نور می گردد جدا
مگذر از ما گر همی خواهی خدا
گر نهان گردد زمانی نور خور
نور تابان شد ز سایه در گذر
سایه در معنی ، نمود وهمی است
نور بیند هر که او از وهم رست
سایه ها چون محو نور خور شود
وصل او را در زمان در خور شود
سایه را خورشید تابان نور ساخت
ظلمت ذرات را مستور ساخت
سایه بودم نور خور بر من بتافت
زان تجلی سایه خود را نور یافت
گر به پیش تو کنون من سایه ام
خود نداری آگهی از مایه ام
مهر تابان ذره می خوانی عجب
روز روشن را نمی دانی ز شب
مصحف مجموع آیاتش منم
جامع جمله کمالاتش منم
قطره گویی بحر بی اندازه را
آفتابی را همی خوانی سها
بوی نشنیدی ز عرفان لاجرم
واندانی نور و ظلمت را ز هم
گشته ای وابستۀ وهم و خیال
وانمی داری دمی دست از محال
از خدا هر لحظه باشی دورتر
می نماید پیش تو عیبت هنر
گشته ای محکوم شیطان رجیم
نیستی آگه ز رحمن الرحیم
خودپرستی پیشه داری روز و شب
نوش دارو نیش پنداری عجب
غیرت حق دیده ها را کور کرد
نیست قسم خلق غیر از سوز و درد
دیدۀ حق بی ن اگر بودی ترا
او رخ از هر ذره بنمودی ترا
ای دریغا دیدۀ حق بین کجاست
عرصۀ عالم پر از نور بقاست
و هو معکم همچو روز روشن است
او چو جان و جملۀ عالم تنست
زین معیت نیست جانت را خبر
از خدا غافل مشو در خود نگر
گر به نفس خویش ت ن عارف شوی
زین معیت آن زمان واقف شوی
نحن اقرب از کتاب حق بخوان
نسبت خود را به حق نیکو بدان
هست از جان ، حق به ما نزدیک تر
ما ز دوری گشته ج ویان دربدر
نور توفیقش اگر تابان شود
از جهان مهر رخش رخشان شود
پس نما ن د این فراق جانستان
حسن جانان روی بنماید عیان
درد بیدرمان همه درمان شود
شادمانی آید و غمها رود
آنچه از وی جان عاشق می رمید
روی معشوق اندر او آمد پدید
آنکه دشمن می نمودت دوست بود
آنچه نقصان می نمودت سود بود
هر چه منفی بود مثبت یافتی
وحدت آمد روز کثرت تافتی
گر همی خواهی نشانی زین بیان
سر مپیچ از خدمت صاحبدلان
خاک ره شو پیش ارباب صفا
بو که یابی خدمت از نور خدا
گر تو مقبول دل کامل شوی
محرم دیدار جان و دل شوی
توتیا کن خاک پای آن گروه
در محبت باش ثابت همچو کوه
چون محبت بهترین خصلت است
طالب حق را محبت دولت است
هر که در بحر محبت غرقه شد
بیگمان با کاملان هم خرقه شد
از محبت نیست بالاتر مقام
بی محبت کی شود مردی تمام
از محبت گشت ایجاد جهان
بشنو از احببت ان اعرف نشان
حق همی گوید منت هستم محب
شو محبم هم ز روی اقترب
در هو ای مهر من تو ذره باش
بلکه پیش نور من مطلق مباش
در محبت ترک خود بینی بگو
زانکه هستی هست جانت را عدو
وصل خواهی عجز و زاری پیشه کن
ورنه از روز فراق اندیشه کن
هر کرا باشد هوای آن پری
از خودی خود بباید شد بری
گر به عشق یار خود را گم کنی
نقد وصلش یابی و گردی غنی
این ترانه چیست کاخر می زنم
من کیم با وی که خود را گم کنم
نیست چون گ م می شود اندیشه کن
هست گوید تا که گوید کن بکن
این معما کی گشاید هر کسی
فهم این از عقل دور آمد بسی
در نورد آخر تو این اوراق را
دار پنهان حالت عاشق را
ذوق این این معنی برون از فهم ماست
کشف این از گفت و گوی ما جداست
گر همی خواهی بدانی این سخن
در طریق عشق شو بی ما و من
بیخودانه شود نیاز راه عشق
گر همی خواهی شوی آگاه عشق
عشق باید عشق مرد راه را
تا تواند یافت وصل شاه را
رهبر این راه غیر از عشق نیست
هر کرا عشقی نباشد مرده ایست
عاشقی رسوایی و بی پردگیست
عشق ورزی کار هر افسرده نیست
عشق می خواهد دل آزاده ای
جان غمپرود کار افتاده ای
عشق در هر دل که مأوا می کند
از دویی آن دل مبرا می کند
از غم عشقش هر آنکو شاد گشت
از همه قید جهان آزاد گشت
گر چو ماهی ما درین دریا خوشیم
لیک خود را سوی ساحل می کشیم
زانکه حال اهل دل زان برترست
کز طریق گفت و گو آری بدست
چون نیابد این بیان آن ذوق و حال
درنوردم این بساط قیل و قال
از کمال غیرت حق ، اولیا
این چنین پنهان شدند از دیده ها
گر به بحر نیستی ما غرقه ایم
کس چه داند کز کدامین فرقه ایم
پیش تو حاضر نشسته روبرو
تو خبرجویان که آخر گو و گو
دیده باید روشن از نور اله
تا درون پرده بیند روی شاه
بشنو از حق اولیاء تحت قبا
لاجرم گشتند پنهان در حجاب
هر چه حق خواهد که باشد آن نهان
کی تواند دیده ها دیدن عیان
رحمت حق هیچ تبدیلی نداشت
در قباب غیرت ایشان را گذاشت
چون نباشد رفع این بر دست کس
بس کنم یا رب توام فریاد رس
در خموشی از سخنهای حکیم
گر چه نبود هیچ نفعی بر لئیم
لیک گفت آن رهبر دین من صمت
یعنی از نا اهل ، کم گو معرفت
کم کنم این گفت و گو بهر نجات
روی آرم از صفاتش سوی ذات
از همه قیدی شوم کلی خلاص
جای سازم در مقام قرب خاص
لب ببندم دیده ها را وا کنم
در جمالش جان و دل شیدا کنم
از همه خلق جهان گیرم کنار
تا که مطلوبم درآید در کنار
چون به بزم وصل او کردم مقام
واگذارم گفت و گو را والسلام
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶ - قصیده است در فتح قلعه خبوشان مشهور به قوچان
موت و حیاتی که خیر خلق زمین است
زندگی آصف است و مرگ امین است
مرگ امین لازم است کو به نهانی
خائن درگاه شاه چرخ مکین است
این دو به وقتی بود که پیک بشارت
بر در شاهنشه زمان و زمین است
گوید کای شاه شاد باش که امروز
خادم تو شاد و خائن تو غمین است
چنبر خاور گشوده گشته چو دریا
امت موسی به چنگ شیر عرین است
قلعه که با قرن ثور دوش قرآن داشت
وه که به قارون علی الصباح قرین است
از دم خمپار ه ها و سنگر سرباز
چون دل بیچارگان قلعه انین است
قلعه چو با توب حکم شد که بکوبند
فرق چه ما بین آهنین و گلین است
کنده چه فرمان رسد که بایدش انباشت
ترک چه داند که دار یا که درین است؟
حکم ولی عهد پادشاه پذیرد
هر که درین عهد از بنات و بنین است
زان که برای خود او به کس نکند حکم
بل که برای صلاح دولت و دین است
مهتر شرق است و غرب و درگه شه را
چاکری از جرگ چاکران کمین است
حکم به یورش چو روز روشن فرمود
خاک چناران به خون هنوز عجین است
از تک خندق پیاده لشکری از ترک
رفته به بالای برج های متین است
ترک به چربید بر شهاب که در شب
رو به نشیبش طراز دیو لعین است
از مدد عون کردگار شد این فتح
زان که ولی عهد را خدای معین است
شهر خبوشان شود چو شهر خموشان
گر مدد عون کردگار چنین است
زندگی آصف است و مرگ امین است
مرگ امین لازم است کو به نهانی
خائن درگاه شاه چرخ مکین است
این دو به وقتی بود که پیک بشارت
بر در شاهنشه زمان و زمین است
گوید کای شاه شاد باش که امروز
خادم تو شاد و خائن تو غمین است
چنبر خاور گشوده گشته چو دریا
امت موسی به چنگ شیر عرین است
قلعه که با قرن ثور دوش قرآن داشت
وه که به قارون علی الصباح قرین است
از دم خمپار ه ها و سنگر سرباز
چون دل بیچارگان قلعه انین است
قلعه چو با توب حکم شد که بکوبند
فرق چه ما بین آهنین و گلین است
کنده چه فرمان رسد که بایدش انباشت
ترک چه داند که دار یا که درین است؟
حکم ولی عهد پادشاه پذیرد
هر که درین عهد از بنات و بنین است
زان که برای خود او به کس نکند حکم
بل که برای صلاح دولت و دین است
مهتر شرق است و غرب و درگه شه را
چاکری از جرگ چاکران کمین است
حکم به یورش چو روز روشن فرمود
خاک چناران به خون هنوز عجین است
از تک خندق پیاده لشکری از ترک
رفته به بالای برج های متین است
ترک به چربید بر شهاب که در شب
رو به نشیبش طراز دیو لعین است
از مدد عون کردگار شد این فتح
زان که ولی عهد را خدای معین است
شهر خبوشان شود چو شهر خموشان
گر مدد عون کردگار چنین است
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶ - قائم مقام از قول میرزا شهدی گفته
خسروا، دین پرورا: ای آن که کار ملک را
هر زمان از دولت تو رونق دیگر بود
این همان ملک است و آن کشور که پیش از عهد تو
گفتی از بس شور و شر هنگامه محشر بود
وین زمان در سایه اقبال روز افزون تو
از ریاض خلد رضوان برتر و به تر بود
رود سرخاب است و تبریز این که پنداری کنون
کعبه و زمزم بود یا جنت و کوثر بود
روم و روس از بحر و بردارند عزم، اما چه غم
تا حصار حزم تو برگرد این کشور بود
رزم سلطان بود یا ناورد لشکردار بود
خصم را شایستی ار سودای کین در سر بود
لیک اکنون صلح جویند از تو و نبود عجب
صلح جوید جنگ جو، چون عاجز و مضطر بود
گر نبودی یک سبب بالله که بایستی کنون
سر حد ملک تو قسطنطین و کالنجر بود
بس جسارت باشد اما هر یکی را از خدم
خدمتی فرما که او را لایق و در خور بود
در زمان صلح و هنگام فراغت جز تو کی است
کو، نه غافل از فسون خصم افسون گر بود؟
جز شهنشاه جهان فتحعلی شه از شهان
کی است کور را خسروی مانند تو چاکر بود
وز هزاران بنده کو دارد ز نسل پاک خویش
کی است کورا چون تو خدمت کار و فرمان بر بود؟
ور نبودی این چنین بایست جز تو دیگری
وارث تاج و سریر و یاره و افسر بود
تو پناه دین یزدانی و یزدانت پناه
از نفاق و کید بدخواهان بداختر بود
راست خواهی تیغ تو اصل است و کار شرع فرع
هر که گوید غیر ازین باشد کرا باور بود؟
ملک ایران جمله ویران گردد از اعدای دین
گر نه خیل کافران را تیغ تو کیفر بود
ور نباشد حفظ تو این دولت و این دین همه
پای مال نعل اسب دشمنان یک سر بود
آن توئی کز صولت گرز و شکوه بر زتو
روز هیجا لرزه بر اندام شیر نر بود
زود باشد کز نفاذ امر تو در شرق و غرب
هر کجا دیر و کلیسا، مسجد و منبر بود
عاملان شرع را کی بود جز در عهد تو
کاین همه جاه و جلال و قدر و فخر و فر بود؟
گنج پرویزی به هر دهلیزشان خاک است و باد
در کف خدام دارای سکندر در بود
با کف تو سیم و زر نبود به گیتی، ور بود
پیش خاکی تو شکان در زیر خاک اندر بود
با حفاظت چنگ و نی نبود به عالم ور بود
پیش خاتون فلک در زیر نه چادر بود
هیچ گوشی نشنود در عهد تو آوای جنگ
جز نوا، کز بربط ناهید خنیاگر بود
گر به لب نام شراب آرد کسی در عهد تو
دور نبود گر نفس در حنجرش خنجر بود
ور به دل یاد گناه آرد کسی از بیم تو
هر سر مویش به تن صد ناوک و نشتر بود
بنده شهدی را و چون این بنده بیش از صد هزار
جان فدای این چنین سلطان دین پرور بود
گر، به روز عید فطر از من گناهی رفت، رفت
عفو تو صد بار از آن جرم اعظم و اکبر بود
یاد خمر ار کس کند در عرف کی مجرم شود
نام کفر ار کس برد در شرع، کی کافر بود؟
شاعران را گر نبایستی که در سبک قریض
ذکری از بزم صبوع و باده احمر بود
شعر عبدالله کعب و مالک و حسان و قیس
خود نبایستی پسند طبع پیغمبر بود
یا صبا و عندلیب و مجمر و اصحاب را
این همه نعمت ز دارای جهان داور بود
ور بود منکر کسی این ادعا را، گو: بیا
دفتر اخبار قوم، این بنده را از بر بود
خسروا انصاف ده از راویان آخر بپرس
جرم من کی بیش تر از سید حمیر بود؟
من به لب نام شراب آوردم، او جام شراب
حال او صد بار بایستی ز من بدتر بود
من ز احسان تو دارم چشم آنچ از بذل و فضل
حمیری را در دو کون از حضرت جعفر بود
سید سجاد را بنگر که چند انعام و لطف
از پی یک قطعه با یک مرد آهنگر بود
بونواس فاسق و فاجر به بین کز یک دو بیت
تا کجا مخصوص لطف خسرو خاور بود؟
از کمیت و دعبل و طرماح وصولی قصه ها
با امامان هدی در طی هر دفتر بود
صدق دل باید نه تزوبر زبان ورنه چرا
اشعری در پیش شیر حق نه چون اشتر بود
بالله اندر خبث طینت بس زیادست از زیاد
آن که در اظهار زهد افزون تر از بوذر بود
گرگ چون در جلدمیش آید بود اندیشه بیش
پاسبان باید که از این راز آگه تر بود
پرده گر بر خیزد از کار خلایق یک نفس
کار ما و این جماعت اوضح و اظهر بود
بازکن بر حال من چشم و مبین بر من به خشم
چون شود گر چون توئی را چون منی چاکر بود؟
مال دیوان را همی باید مگر اینان خورند
بنده را هم قسمتی زین گنج باد آور بود
کیل حظ بنده را اوفی کن از انبار خود
تا زگنج فضل سبحان حق تو اوفر بود
قطب دولت را بود یارب به شخص تو مدار
تا مدار قطب گردون جمله بر محور بود
هر زمان از دولت تو رونق دیگر بود
این همان ملک است و آن کشور که پیش از عهد تو
گفتی از بس شور و شر هنگامه محشر بود
وین زمان در سایه اقبال روز افزون تو
از ریاض خلد رضوان برتر و به تر بود
رود سرخاب است و تبریز این که پنداری کنون
کعبه و زمزم بود یا جنت و کوثر بود
روم و روس از بحر و بردارند عزم، اما چه غم
تا حصار حزم تو برگرد این کشور بود
رزم سلطان بود یا ناورد لشکردار بود
خصم را شایستی ار سودای کین در سر بود
لیک اکنون صلح جویند از تو و نبود عجب
صلح جوید جنگ جو، چون عاجز و مضطر بود
گر نبودی یک سبب بالله که بایستی کنون
سر حد ملک تو قسطنطین و کالنجر بود
بس جسارت باشد اما هر یکی را از خدم
خدمتی فرما که او را لایق و در خور بود
در زمان صلح و هنگام فراغت جز تو کی است
کو، نه غافل از فسون خصم افسون گر بود؟
جز شهنشاه جهان فتحعلی شه از شهان
کی است کور را خسروی مانند تو چاکر بود
وز هزاران بنده کو دارد ز نسل پاک خویش
کی است کورا چون تو خدمت کار و فرمان بر بود؟
ور نبودی این چنین بایست جز تو دیگری
وارث تاج و سریر و یاره و افسر بود
تو پناه دین یزدانی و یزدانت پناه
از نفاق و کید بدخواهان بداختر بود
راست خواهی تیغ تو اصل است و کار شرع فرع
هر که گوید غیر ازین باشد کرا باور بود؟
ملک ایران جمله ویران گردد از اعدای دین
گر نه خیل کافران را تیغ تو کیفر بود
ور نباشد حفظ تو این دولت و این دین همه
پای مال نعل اسب دشمنان یک سر بود
آن توئی کز صولت گرز و شکوه بر زتو
روز هیجا لرزه بر اندام شیر نر بود
زود باشد کز نفاذ امر تو در شرق و غرب
هر کجا دیر و کلیسا، مسجد و منبر بود
عاملان شرع را کی بود جز در عهد تو
کاین همه جاه و جلال و قدر و فخر و فر بود؟
گنج پرویزی به هر دهلیزشان خاک است و باد
در کف خدام دارای سکندر در بود
با کف تو سیم و زر نبود به گیتی، ور بود
پیش خاکی تو شکان در زیر خاک اندر بود
با حفاظت چنگ و نی نبود به عالم ور بود
پیش خاتون فلک در زیر نه چادر بود
هیچ گوشی نشنود در عهد تو آوای جنگ
جز نوا، کز بربط ناهید خنیاگر بود
گر به لب نام شراب آرد کسی در عهد تو
دور نبود گر نفس در حنجرش خنجر بود
ور به دل یاد گناه آرد کسی از بیم تو
هر سر مویش به تن صد ناوک و نشتر بود
بنده شهدی را و چون این بنده بیش از صد هزار
جان فدای این چنین سلطان دین پرور بود
گر، به روز عید فطر از من گناهی رفت، رفت
عفو تو صد بار از آن جرم اعظم و اکبر بود
یاد خمر ار کس کند در عرف کی مجرم شود
نام کفر ار کس برد در شرع، کی کافر بود؟
شاعران را گر نبایستی که در سبک قریض
ذکری از بزم صبوع و باده احمر بود
شعر عبدالله کعب و مالک و حسان و قیس
خود نبایستی پسند طبع پیغمبر بود
یا صبا و عندلیب و مجمر و اصحاب را
این همه نعمت ز دارای جهان داور بود
ور بود منکر کسی این ادعا را، گو: بیا
دفتر اخبار قوم، این بنده را از بر بود
خسروا انصاف ده از راویان آخر بپرس
جرم من کی بیش تر از سید حمیر بود؟
من به لب نام شراب آوردم، او جام شراب
حال او صد بار بایستی ز من بدتر بود
من ز احسان تو دارم چشم آنچ از بذل و فضل
حمیری را در دو کون از حضرت جعفر بود
سید سجاد را بنگر که چند انعام و لطف
از پی یک قطعه با یک مرد آهنگر بود
بونواس فاسق و فاجر به بین کز یک دو بیت
تا کجا مخصوص لطف خسرو خاور بود؟
از کمیت و دعبل و طرماح وصولی قصه ها
با امامان هدی در طی هر دفتر بود
صدق دل باید نه تزوبر زبان ورنه چرا
اشعری در پیش شیر حق نه چون اشتر بود
بالله اندر خبث طینت بس زیادست از زیاد
آن که در اظهار زهد افزون تر از بوذر بود
گرگ چون در جلدمیش آید بود اندیشه بیش
پاسبان باید که از این راز آگه تر بود
پرده گر بر خیزد از کار خلایق یک نفس
کار ما و این جماعت اوضح و اظهر بود
بازکن بر حال من چشم و مبین بر من به خشم
چون شود گر چون توئی را چون منی چاکر بود؟
مال دیوان را همی باید مگر اینان خورند
بنده را هم قسمتی زین گنج باد آور بود
کیل حظ بنده را اوفی کن از انبار خود
تا زگنج فضل سبحان حق تو اوفر بود
قطب دولت را بود یارب به شخص تو مدار
تا مدار قطب گردون جمله بر محور بود
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲ - در شکست چوپان اوغلی و پیروزی ولی عهد
نصره و اقبال و بخت و دولت و فتح و ظفر
چاکران آستان شهریار دادگر
هم در آن ساعت که خسرو خیمه زد بیرون شدند
با غلامان رکابش هم رکاب و هم سفر
چون رقیبان در ره خدمت تک و پو میزدند
تا مگر گیرند یک ره سبقتی بر یک دگر
هم چنان رفتیم تا ساحات ملک با یزید
یافت از یمن قدوم شه شکوه و زیب و فر
بخت آمد پیش تخت شهریار وعرضه داشت
کای مطیع امر و نهیت زشت و نیک و خیر و شر
رخصتی فرما که از اردوی مسعود ی رکاب
سوی شهر و قلعه رانم یک دو روزی پیش تر
شاه رخصت داد و چون روزی دو، ره پیموده دید
قلعه ای کز جیب چرخ هفتمین بر کرده سر
گفت سبحان الله این گر ثانی افلاک نیست
از چه رو باشد بروجش در عدد اثنی عشر
لختی آن جا ماند و دهقان زاده ای را پیش خواند
تا مگر از نام آن حصن حصین جوید خبر
گفت حصن زنگ زور است این و نتوانش گشود
نه به توپ و نه به لشگر، نه به زور و نه به زر
بخت خندان گشت ازین گفتار و گفت: اینک به بین
طالع خیر الملوک و باطن خیر البشر
ناگهان از پره هامون غباری تیره خاست
کاندران شد چهره خورشید تابان مسنتر
موکب سردار اعظم قاید جیش عجم
با همه خیل و حشم آمد ز دور اندر نظر
بخت پیش افتاد و لشکر فوج فوج از پی رسید
تا به دست آمد همه برج و حصار و بام و در
هر که جان بیرون کشید از تنگنای آن حصار
سوی شهر بایزید آمد به زاری ره سپر
شورشی افتاد از آن یورش در اهل بایزید
کافتد اندر خیل دجال از ظهور منتظر
شهر پر آشوب شد پورچچن مغلوب شد
بخت گفت این خوب شد حمدالقلاب القدر
هم در آن دم جامه رومی به تن پوشید و رفت
تا در آن کسوت شود پور چچن را راه بر
پیر گم ره چون نپذرفت از جوان ره نمای
بخت از او برگشت و غضبان از حصار آمد به در
جمله از دنبال او مصحف به کف بشتافتند
هر چه شیخ معتمد بود و فقیه معتبر
راهبان عیسوی با صاحبان مولوی
پیش تخت خسروی بر خاک بنهادند سر
این به کف انجیل و خاج و آن به سر مندیل و تاج
کای ترا اکلیل و تاج از ماه و خور رخشنده تر
رحم کن بر حال قومی بی نوای مستمند
عفو کن تقصیر مشتی نا سزای محتقر
آن توئی کز لطف تو خندان شود باغ بهشت
وان توئی کز قهر تو سوزان بود نار سقر
رای رای تست و ما خدمت گزار و موتمن
امر امر تست و ما فرمان پذیر و موتمر
شاه رحم آورد و شفقت کرد و مهلت داد و رفت
خادمی کارد امیر شهر را ازدز بدر
روی گیتی چون زشب مانند روز مدبران
شد سیاه، آمد به شاه از آن سیه کاران خبر
کز بلاد رومیان آمد به کین بسته میان
صفدری بافر و هنک و لشکری بی حد و مر
ناگهان آمد پدید از حصن شهر دز سفید
آتش توپ و تفنگ و شعله تیغ و تبر
شاه شد در خشم و بر خیل و حشم انداخت چشم
تا یکی خیزد به دفع آن گروه بد سیر
نصرت آن جا پیش دستی کرد و دستوری گرفت
تا به یک رکضت کند آن قلعه را زیر و زبر
پس گزین کرد از سپه فوجی زروس و برنشست
باد و فوج دیگر از ایرانیان نامور
تا حصار دز سفید و حصن شهر با یزید
رایتش را شد مقام و موکبش را شد مقر
بر بروج آمد عروج از آن سه فوج بحر موج
چون دعای خستگان بر آسمان اندر سحر
خطبه نصرت به نام خسرو دشمن شکن
خوانده شد چون از حسام لشکر دشمن شکر
صبح دم دیدم جوانی بر در استاده به پای
گفتم: این خود کیست نامش چیست؟ گفتندم: ظفر
گفتمش: گر حاجتی داری به حاحب بازگوی
گفت:«مالی حاجه الا بمن فاق البشر»
الغرض تا پیش شه رفت و ثنا گفت و گرفت
ده هزار از فارسان لشکر پر خاش خر
وزحدود و ناحیه مانند نار حامیه
بر حصون سامیه بارید باران شرر
تا به راهی بس دراز و پرنشیب و پرفراز
ترک تاز از خالیاز آمد به کلی سوله مر
اسب و مرد آمد ستوه از بس دران سقناق و کوه
با دماوندی گروه آمد پیاده پی سپر
تا برآمد بر تلی سرکوب و از هر دو گروه
خاست بانک حرب و ضرب و گیر و دار و کروفر
یک طرف زنهار جوی و یک طرف تکبیر گوی
بانک و فریاد از دو سوی این یا علی آن یا عمر
شاه مردان را به گردان چون مدد آمد شکست،
لشکر شیعی سپاه سنیان بد گهر
از کغی تا دشت ترجان کان مرجان شد زخون
وز خنس تا حد شرشور آمد اندر شور و شر
در بلاد کفر و کین از آب تیغ اهل دین
از سران مشرکین نخل سنان شد بارور
دشنه ها تشنه به خون و تیغ ها شنگرف گون
این همه خارا شکاف و آن همه پولاد در
جان دشمن در تک نعل سمند تیز تک
هوش اعدا بر پر تیر خدنگ تیز پر
خستگان بسته نالان هم چو آهو در کمند
پشته های کشته در خون هم چو ماهی در شمر
غازیان بر تازیان چون بر هژبران پیل مست
سر کشان با مهوشان چون با غزالان شیر نر
دختران پردگی چون اختران در بردگی
نه به چادر در حجاب و نه به معجر معتجر
مهر رخشان بی سلب لعل بدخشان از دو لب
خون خلقی در طلب دیده هبا کرده هدر
کودکان بی گناه اختر فشان بر روی ماه
گل فشانده بر گیاه و مل چشانده از شکر
رخ چو می بینی بشیر و خوی چو ژاله بر حریر
لب چو لاله بر عبیر و خط چو هاله بر قمر
شهد و شکر در رحیق و مشک و عنبر بر شقیق
جام باده بر عقیق و سیم ساده بر حجر
بس پری زادان نغز آمد چو بادام دو مغز
دیو زادان را در آغوش و شیاطین را به بر
این چو کبک، آن چون زغن، این دل نواز، آن دل شکن
این پری، آن اهرمن، این جان شکار، آن جان شکر
این به گل پوشد زره آن بر زره بندد گره
این به چین مشک تتار و آن به کین رشک تتر
این به لب رنگ تبر خون آن به تیر آهار خون
این گهر در لعل رخشان آن به لعل اندر گهر
در حدود ملک میژ آمد ظفر با جیش خویش
باز پیش شهریار مستعان منتصر
فتح آن جا بود و دید آن موکب و جیش و حشم
و آن همه خیل و بغال و ثروت و مال و حشر
ناگه آمد پیش شاه و بوسه زد بر خاک راه
کای غلامان ترا بر خان و قیصر فخر و فر
خدمتی فرما که در انجام آن کوشم به جان
طاعتی فرما که در تقدیم آن پویم به سر
شاه پرسیدش که چند از شهرها خواهی گشود؟
گفت: آن تست ملک ارمنیه سر به سر
باز پرسیدش که چند از غازیان خواهی گزید؟
گفت: یک تن بس ز سالاران دربار خطر
یک تن اما یک سپه در طاعت اعتاب شه
یک کس اما یک جهان در بستن ابواب شر
لوح بی رنگ از برون و نقش ارژنگ از درون
دل به نیرنگ و فسون و لب به آیات عبر
مار بیرون کن ز سوراخ از زبان چرب و نرم
کاروارون کن به دشمن از شئون نفع و ضر
دیده فکر دوربینش در ازل راه هدی
جسته رای نکنه دانش از قضا سر قدر
خوانده در خردی بسی درس هنرهای بزرگ
خورده در طفلی بسی نیش جفاهای پدر
رفتنش سر و سبک خیز و سریع و بی درنگ
گفتنش نغز و همه مغز و مفید و مختصر
این بگفت آن جا و از جا جست و از میران بار
برد با خود مهتری چونان که گفتم باهنر
روز و شب می راند تا وقتی به پای دز رسید
کز دو سو آشوب محشر بود و غوغای حشر
خاک را سیراب دید از چشمه حبل الورید
دشت را لب ریز دید از توده لخت جگر
حلق ببریده برادر بر برادر هر طرف
مشت یازیده پدر هر سو به خون ریز از پسر
لختی آسود و نظر بگشود و طبلی کوفت زود
کز عدو نه نام ماند و نه نشان و نه اثر
هم دران ساعت به غیظ و قهر در اطراف شهر
اندر آمد موکب منصور شاه بحر و بر
بخت دشمن شد به خواب و جیش شه بگذشت از آب
فتح آمد با شتاب و گفت: نعم المستقر
یک دم این جا باش و از کاوش به سازش بر گرای
یک شب این جامان و از یورش به پوزش در گذر
شاه را انکار بود و فتح لابه می فزود
تا رسید از شهر فوجی از ثقات معتذر
تیغ و مصحف بر کف و عجز و ضراعت بر زبان
داغ طاعت بر رخ و ذیل اطاعت بر کمر
داد شه خط امان و فتح هم در آن زمان
رفت و والی را کشان آورد از قلعه به در
دولت آن دم بوالفضولی کرد و راه دز گرفت
تا بیارد حمل های نقد و جنس و سیم و زر
روز دیگر چون به تخت عاج مهر افروخت تاج
میر روم آورد باج از جنس سقلاب و خزر
بدره ها از سیم ساده، صره ها از زر ناب
تنگ ها از قند مصر و نافه ها از مشک تر
شه برو بخشید و بر آثام او خط در کشید
وز خلاع فاخره شد مستمال و مفتخر
فکر شیطانی برآورد از دل و افکنده کرد
کرک عثمانی زبر، تشریف سلطانی به بر
پس بدو داد آن ممالک را و او خطی سپرد
تا دهد صد حمل هر سالی خراج مستمر
بادو ده الف از سپاه راکب و راجل به حلف
کاید اندر برد و برف و حرو حرق اندر سفر
عزم نهضت چون شد اقبال آمد و محکم گرفت
پایه عرش جلال خسرو فرخ سیر
کز همین لشکر که خود زین مملکت بگرفته ایم
باید اندر فصل دی بگرفت کاری در نظر
شاه ازو پذرفت و گفت:
با تو آرد روان نیمی زالاف حشر
او از آن سو شد روان و شهریار خسروان
راند لشکر سر به سر از راه ارجیش و تتر
از دگر سو صفدر غازی حسن خان رفت و بست
بر سپاه دشمنان از هر طرف راه مفر
جیش شه منصور و خیل دشمنان محصور ماست
اینک از تایید فضل کردگار دادگر
نیست حاجت لله الحمد این زمان کاید برت
لشکر از طهران و پول از رشت و سردار از اهر
سرورا، پروردگارا، شادزی، آزاد باش
از غم لیل و نهار و گردش شمس و قمر
جمله سر سبزیم چون گلبن به هنگام ربیع
حال تحریر قصیده خامس شهر صفر
تا جهان باشد شهنشاه جهان سر سبز باد
چون گل از ابر بهای خاصه هنگام سحر
زرفشان بخشنده میغ و سرفشان رخشنده تیغ
این چو ابر بی دریغ و آن چو برق پرشرر
چاکران آستان شهریار دادگر
هم در آن ساعت که خسرو خیمه زد بیرون شدند
با غلامان رکابش هم رکاب و هم سفر
چون رقیبان در ره خدمت تک و پو میزدند
تا مگر گیرند یک ره سبقتی بر یک دگر
هم چنان رفتیم تا ساحات ملک با یزید
یافت از یمن قدوم شه شکوه و زیب و فر
بخت آمد پیش تخت شهریار وعرضه داشت
کای مطیع امر و نهیت زشت و نیک و خیر و شر
رخصتی فرما که از اردوی مسعود ی رکاب
سوی شهر و قلعه رانم یک دو روزی پیش تر
شاه رخصت داد و چون روزی دو، ره پیموده دید
قلعه ای کز جیب چرخ هفتمین بر کرده سر
گفت سبحان الله این گر ثانی افلاک نیست
از چه رو باشد بروجش در عدد اثنی عشر
لختی آن جا ماند و دهقان زاده ای را پیش خواند
تا مگر از نام آن حصن حصین جوید خبر
گفت حصن زنگ زور است این و نتوانش گشود
نه به توپ و نه به لشگر، نه به زور و نه به زر
بخت خندان گشت ازین گفتار و گفت: اینک به بین
طالع خیر الملوک و باطن خیر البشر
ناگهان از پره هامون غباری تیره خاست
کاندران شد چهره خورشید تابان مسنتر
موکب سردار اعظم قاید جیش عجم
با همه خیل و حشم آمد ز دور اندر نظر
بخت پیش افتاد و لشکر فوج فوج از پی رسید
تا به دست آمد همه برج و حصار و بام و در
هر که جان بیرون کشید از تنگنای آن حصار
سوی شهر بایزید آمد به زاری ره سپر
شورشی افتاد از آن یورش در اهل بایزید
کافتد اندر خیل دجال از ظهور منتظر
شهر پر آشوب شد پورچچن مغلوب شد
بخت گفت این خوب شد حمدالقلاب القدر
هم در آن دم جامه رومی به تن پوشید و رفت
تا در آن کسوت شود پور چچن را راه بر
پیر گم ره چون نپذرفت از جوان ره نمای
بخت از او برگشت و غضبان از حصار آمد به در
جمله از دنبال او مصحف به کف بشتافتند
هر چه شیخ معتمد بود و فقیه معتبر
راهبان عیسوی با صاحبان مولوی
پیش تخت خسروی بر خاک بنهادند سر
این به کف انجیل و خاج و آن به سر مندیل و تاج
کای ترا اکلیل و تاج از ماه و خور رخشنده تر
رحم کن بر حال قومی بی نوای مستمند
عفو کن تقصیر مشتی نا سزای محتقر
آن توئی کز لطف تو خندان شود باغ بهشت
وان توئی کز قهر تو سوزان بود نار سقر
رای رای تست و ما خدمت گزار و موتمن
امر امر تست و ما فرمان پذیر و موتمر
شاه رحم آورد و شفقت کرد و مهلت داد و رفت
خادمی کارد امیر شهر را ازدز بدر
روی گیتی چون زشب مانند روز مدبران
شد سیاه، آمد به شاه از آن سیه کاران خبر
کز بلاد رومیان آمد به کین بسته میان
صفدری بافر و هنک و لشکری بی حد و مر
ناگهان آمد پدید از حصن شهر دز سفید
آتش توپ و تفنگ و شعله تیغ و تبر
شاه شد در خشم و بر خیل و حشم انداخت چشم
تا یکی خیزد به دفع آن گروه بد سیر
نصرت آن جا پیش دستی کرد و دستوری گرفت
تا به یک رکضت کند آن قلعه را زیر و زبر
پس گزین کرد از سپه فوجی زروس و برنشست
باد و فوج دیگر از ایرانیان نامور
تا حصار دز سفید و حصن شهر با یزید
رایتش را شد مقام و موکبش را شد مقر
بر بروج آمد عروج از آن سه فوج بحر موج
چون دعای خستگان بر آسمان اندر سحر
خطبه نصرت به نام خسرو دشمن شکن
خوانده شد چون از حسام لشکر دشمن شکر
صبح دم دیدم جوانی بر در استاده به پای
گفتم: این خود کیست نامش چیست؟ گفتندم: ظفر
گفتمش: گر حاجتی داری به حاحب بازگوی
گفت:«مالی حاجه الا بمن فاق البشر»
الغرض تا پیش شه رفت و ثنا گفت و گرفت
ده هزار از فارسان لشکر پر خاش خر
وزحدود و ناحیه مانند نار حامیه
بر حصون سامیه بارید باران شرر
تا به راهی بس دراز و پرنشیب و پرفراز
ترک تاز از خالیاز آمد به کلی سوله مر
اسب و مرد آمد ستوه از بس دران سقناق و کوه
با دماوندی گروه آمد پیاده پی سپر
تا برآمد بر تلی سرکوب و از هر دو گروه
خاست بانک حرب و ضرب و گیر و دار و کروفر
یک طرف زنهار جوی و یک طرف تکبیر گوی
بانک و فریاد از دو سوی این یا علی آن یا عمر
شاه مردان را به گردان چون مدد آمد شکست،
لشکر شیعی سپاه سنیان بد گهر
از کغی تا دشت ترجان کان مرجان شد زخون
وز خنس تا حد شرشور آمد اندر شور و شر
در بلاد کفر و کین از آب تیغ اهل دین
از سران مشرکین نخل سنان شد بارور
دشنه ها تشنه به خون و تیغ ها شنگرف گون
این همه خارا شکاف و آن همه پولاد در
جان دشمن در تک نعل سمند تیز تک
هوش اعدا بر پر تیر خدنگ تیز پر
خستگان بسته نالان هم چو آهو در کمند
پشته های کشته در خون هم چو ماهی در شمر
غازیان بر تازیان چون بر هژبران پیل مست
سر کشان با مهوشان چون با غزالان شیر نر
دختران پردگی چون اختران در بردگی
نه به چادر در حجاب و نه به معجر معتجر
مهر رخشان بی سلب لعل بدخشان از دو لب
خون خلقی در طلب دیده هبا کرده هدر
کودکان بی گناه اختر فشان بر روی ماه
گل فشانده بر گیاه و مل چشانده از شکر
رخ چو می بینی بشیر و خوی چو ژاله بر حریر
لب چو لاله بر عبیر و خط چو هاله بر قمر
شهد و شکر در رحیق و مشک و عنبر بر شقیق
جام باده بر عقیق و سیم ساده بر حجر
بس پری زادان نغز آمد چو بادام دو مغز
دیو زادان را در آغوش و شیاطین را به بر
این چو کبک، آن چون زغن، این دل نواز، آن دل شکن
این پری، آن اهرمن، این جان شکار، آن جان شکر
این به گل پوشد زره آن بر زره بندد گره
این به چین مشک تتار و آن به کین رشک تتر
این به لب رنگ تبر خون آن به تیر آهار خون
این گهر در لعل رخشان آن به لعل اندر گهر
در حدود ملک میژ آمد ظفر با جیش خویش
باز پیش شهریار مستعان منتصر
فتح آن جا بود و دید آن موکب و جیش و حشم
و آن همه خیل و بغال و ثروت و مال و حشر
ناگه آمد پیش شاه و بوسه زد بر خاک راه
کای غلامان ترا بر خان و قیصر فخر و فر
خدمتی فرما که در انجام آن کوشم به جان
طاعتی فرما که در تقدیم آن پویم به سر
شاه پرسیدش که چند از شهرها خواهی گشود؟
گفت: آن تست ملک ارمنیه سر به سر
باز پرسیدش که چند از غازیان خواهی گزید؟
گفت: یک تن بس ز سالاران دربار خطر
یک تن اما یک سپه در طاعت اعتاب شه
یک کس اما یک جهان در بستن ابواب شر
لوح بی رنگ از برون و نقش ارژنگ از درون
دل به نیرنگ و فسون و لب به آیات عبر
مار بیرون کن ز سوراخ از زبان چرب و نرم
کاروارون کن به دشمن از شئون نفع و ضر
دیده فکر دوربینش در ازل راه هدی
جسته رای نکنه دانش از قضا سر قدر
خوانده در خردی بسی درس هنرهای بزرگ
خورده در طفلی بسی نیش جفاهای پدر
رفتنش سر و سبک خیز و سریع و بی درنگ
گفتنش نغز و همه مغز و مفید و مختصر
این بگفت آن جا و از جا جست و از میران بار
برد با خود مهتری چونان که گفتم باهنر
روز و شب می راند تا وقتی به پای دز رسید
کز دو سو آشوب محشر بود و غوغای حشر
خاک را سیراب دید از چشمه حبل الورید
دشت را لب ریز دید از توده لخت جگر
حلق ببریده برادر بر برادر هر طرف
مشت یازیده پدر هر سو به خون ریز از پسر
لختی آسود و نظر بگشود و طبلی کوفت زود
کز عدو نه نام ماند و نه نشان و نه اثر
هم دران ساعت به غیظ و قهر در اطراف شهر
اندر آمد موکب منصور شاه بحر و بر
بخت دشمن شد به خواب و جیش شه بگذشت از آب
فتح آمد با شتاب و گفت: نعم المستقر
یک دم این جا باش و از کاوش به سازش بر گرای
یک شب این جامان و از یورش به پوزش در گذر
شاه را انکار بود و فتح لابه می فزود
تا رسید از شهر فوجی از ثقات معتذر
تیغ و مصحف بر کف و عجز و ضراعت بر زبان
داغ طاعت بر رخ و ذیل اطاعت بر کمر
داد شه خط امان و فتح هم در آن زمان
رفت و والی را کشان آورد از قلعه به در
دولت آن دم بوالفضولی کرد و راه دز گرفت
تا بیارد حمل های نقد و جنس و سیم و زر
روز دیگر چون به تخت عاج مهر افروخت تاج
میر روم آورد باج از جنس سقلاب و خزر
بدره ها از سیم ساده، صره ها از زر ناب
تنگ ها از قند مصر و نافه ها از مشک تر
شه برو بخشید و بر آثام او خط در کشید
وز خلاع فاخره شد مستمال و مفتخر
فکر شیطانی برآورد از دل و افکنده کرد
کرک عثمانی زبر، تشریف سلطانی به بر
پس بدو داد آن ممالک را و او خطی سپرد
تا دهد صد حمل هر سالی خراج مستمر
بادو ده الف از سپاه راکب و راجل به حلف
کاید اندر برد و برف و حرو حرق اندر سفر
عزم نهضت چون شد اقبال آمد و محکم گرفت
پایه عرش جلال خسرو فرخ سیر
کز همین لشکر که خود زین مملکت بگرفته ایم
باید اندر فصل دی بگرفت کاری در نظر
شاه ازو پذرفت و گفت:
با تو آرد روان نیمی زالاف حشر
او از آن سو شد روان و شهریار خسروان
راند لشکر سر به سر از راه ارجیش و تتر
از دگر سو صفدر غازی حسن خان رفت و بست
بر سپاه دشمنان از هر طرف راه مفر
جیش شه منصور و خیل دشمنان محصور ماست
اینک از تایید فضل کردگار دادگر
نیست حاجت لله الحمد این زمان کاید برت
لشکر از طهران و پول از رشت و سردار از اهر
سرورا، پروردگارا، شادزی، آزاد باش
از غم لیل و نهار و گردش شمس و قمر
جمله سر سبزیم چون گلبن به هنگام ربیع
حال تحریر قصیده خامس شهر صفر
تا جهان باشد شهنشاه جهان سر سبز باد
چون گل از ابر بهای خاصه هنگام سحر
زرفشان بخشنده میغ و سرفشان رخشنده تیغ
این چو ابر بی دریغ و آن چو برق پرشرر
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۱ - قطعه ای است هنگام تبعید در خراسان
ای وای به من که یک غلط گفتم
از گفته خویشتن پشیمانم
جز جاده کوی تو نمی دانم
با این همه وسع ملک سبحانم
در ملک رضا نشستنم خوش تر
از گوشه خانه های ویرانم
خاک ره شاه هشتمین بودن
به از شاهی روم و ایرانم
ای دست اجل بگیر بازویم
وی خلعت آخرت بپوشانم
ای سنگ لحد به فرق من بنشین
وی خاک به خویش ساز پنهانم
ای شام فراق دورتر رانم
وی صبح وصال بیش تر خوانم
گوئی که مداد خون دل باشد
کامروز برون شده ز چشمانم
از گفته خویشتن پشیمانم
جز جاده کوی تو نمی دانم
با این همه وسع ملک سبحانم
در ملک رضا نشستنم خوش تر
از گوشه خانه های ویرانم
خاک ره شاه هشتمین بودن
به از شاهی روم و ایرانم
ای دست اجل بگیر بازویم
وی خلعت آخرت بپوشانم
ای سنگ لحد به فرق من بنشین
وی خاک به خویش ساز پنهانم
ای شام فراق دورتر رانم
وی صبح وصال بیش تر خوانم
گوئی که مداد خون دل باشد
کامروز برون شده ز چشمانم
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۳ - در مدح ظل السلطان علی شاه فرماید
نو بهارست بیا تا طرب از سر گیریم
سال نو بار غم کهنه ز دل بر گیریم
چون ربیع و رمضان هر دو به یک بار آیند
روزه گیریم ولی در مه دیگر گیریم
حیف باشد که می صافی احمر بنهیم،
از کف این فصل و، پی صوفی ابتر گیریم
گر، به در یوزه یکی کوزه می دست دهد
بار این روزه سی روزه ز سر برگیریم
صوفیان گر همه پیرامن منبر گیرند
گر، به دست افتدمان دامن دلبر گیریم
سبحه گر باید ازان زلف مسلسل سازیم
مصحف ار شاید ازان خط معنبر گیریم
چون گل حمرا بر گل بن خضرا بکشفت
از بتی ساده بطی باده احمر گیریم
باده روشن در ساحت گلشن نوشیم
طره سنبل در پای صنوبر گیریم
جنت باقی در چهره ساقی بینیم
شربت کوثر از چشمه ساغر گیریم
زاهد ار جنت و کوثر به فسون وعده دهد
ما به نقد این جا، این جنت و کوثر گیریم
وگر از جوی عسل حرف مکرر گوید
ما از آن تنگ شکر، قند مکرر گیریم
زهره در مجلس ما رقص کند چون به نشاط
ساغری از کف آن ماه منور گیریم
سبزه چون با سمن و یاسمن آمد به چمن
نسخه ای از خط آن سر و سمن بر، گیریم
در چنین فصلی انصاف کجا رفته که ما،
ترک عیش و طرب و ساقی و ساغر گیریم؟
گر کند ماه خدا، ما را زان ماه جدا
کافریم ارنه پی مذهب دیگر گیریم
چون دگر طاقت احکام پیمبر نبود
لاجرم طاعت هم نام پیمبر گیریم
گوهر کان بروجرد محمد که به نام
از همه عالم امکانش برتر گیریم
آن که چون کلک گوهر بارش رفتار کند
جیب و دامان ورق پر در و گوهر گیریم
کلک او را به غلط آهوی تبت گوئیم
خط او را به خطا نافه اذفر گیریم
بس خطا باشد اگر نافه آهوی ختا
با خط منشی شه زاده برابر گیریم
قره العین شهنشاه علی شاه که صد،
هم چو جمشید و فریدونش چاکر گیریم
سایه سایه یزدان که ز خورشید رخش
پرتوی ز انجم این طاق مخضر گیریم
نی خطا گفتم مهر و مه و اختر همه را
از یکی ذره درین معنی کم تر گیریم
آن ملک زاده که با شاه جهانش به جهان
هم چو داوود و سلیمان پیمبر گیریم
با ولی عهد شهنشاهش اما و ابا
چون دو سرور که ززهرا و ز حیدر گیریم
دو جهان بین جهان بان را در هر دو جهان
روشن از طلعت این هر دو برادر گیریم
میل آن را همه با جوشن و مغفر بینیم
ذیل این را همه در مسجد و منبر گیریم
بزم آن را همه چون روضه رضوان خواهیم
رزم این را همه با ناله تندر گیریم
عزم آن را همه آرایش لشکر دانیم
حزم این را همه آرامش کشور گیریم
عیش آن را همه مجموع و منظم نگریم
جیش این را همه منصور و مظفر گیریم
صدق این را همه چون جعفر صادق نگریم
تیغ آن را همه چون حیدر صف در گیریم
هوش این را همه با نغمه بربط شنویم
گوش آن را همه با ناله تندر گیریم
رای والای ترا عقل مجرد خوانیم
روی زیبای ترا روح مصور گیریم
خوی دل جوی ترا خلد مقدس یابیم
جود موجود ترا رزق مقدر گیریم
تا به رشح قلمت رنگ تشبه جستند
مشک و عنبر را بویا و معطر گیریم
تا به ذیل علمت عهد توسل بستند
ماه و پروین را تابان و منور گیریم
خیل خدام ترا یک سره در زهد و ورع
سید و سرور و سلمان و ابوذر گیریم
جز یکی منشی بدکار که در شنعت او
از فحول فضلا حجت و محضر گیریم
ظل ظل الله فرزند شهنشه را کاش،
آگه از رسم و ره منشی دفتر گیریم
زان چه هم نام نبی کرد در احکام نبی
داستان دگر اندر صف محشر گیریم
ای برازنده خدیوی که به تائید خدای
تاج را بر تو برازنده و در خور گیریم
زان ترا شاه جهان افسر شاهی بخشید
که ترا بر سر شاهان همه افسر گیریم
خسروا، دادگرا ترک ادب باشد اگر،
پرده از راز نهان پیش شهان برگیریم
گر اشارت کنی امروز و اجازت بخشی،
با وزیر الوزرا این سخن اندر گیریم
آن که در رای تو چون عرض جهان عرضه دهد
عقل را واله و سرگشته و ابتر گیریم
آن که طرزش را در چاکری حضرت تو،
راست مانند ارسطو و سکندر گیریم
ای وزیری که ز انصاف تو در کشور ری
دست شاهین را کوته ز کبوتر گیریم
چون پسندی تو که در عهد تو ما ساده رخان
پرده عصمت و ناموس ز رخ برگیریم؟
یا رخی را که چو خور در خور مستوری نیست
هم چو زشتان جهان در پس معجر گیریم؟
یا چو مابونان کوبنده قادر طلبیم
یا چو خاتونان روبنده و چادر گیریم؟
ما همه اهل کمال آباد از اهل کمال
پایه رفعت بالاتر و برتر گیریم
سخن ار گوئیم چون صاحب وصابی گوئیم
قلم ار گیریم چون مانی و آزر گیریم
حجره را با رخ افروخته خلخ سازیم
خانه را با قد افراخنه کشمر گیریم
همه از سنگ و گل و آب و نمک خیزد و ما،
از گل و لاله و لعل و می و شکر گیریم
باغ حسن ار زسلاطین جهان بستانیم
سیم و زر را به من از بهمن و نوذر گیریم
کاتب شاه جهانیم و زخورشید شهان
سرهر سال دو صد بدره مقرر گیریم
با چنین پایه چرا باید در سوق فسوق
صدفی سیم فروشیم و کفی زر گیریم؟
ما که خود محور افلاک جلالیم چرا
محور اندر کره ردف مدور گیریم؟
داوری در بر صدر الوزرا آوردیم
تا ازان کافر بد مذهب، کیفر گیریم
زان چه با تازه جوانان کند امروز مگر
انتقامی خوش از آن پیر معمر گیریم
داد ما خود بده امروز تو تا دست رجا،
به دعای ملک اعظم اکبر گیریم
دادگر فتح علی شاه که ذرات وجود
همه را با خط فرمانش یک سر گیریم
تا جهان هست شهنشاه جهان را به جهان،
زیب تخت و کمر و یاره و افسر گیریم
دوستانش را چون گل به بهاران نگریم
دشمنانش را چون خار در آذر گیریم
سال نو بار غم کهنه ز دل بر گیریم
چون ربیع و رمضان هر دو به یک بار آیند
روزه گیریم ولی در مه دیگر گیریم
حیف باشد که می صافی احمر بنهیم،
از کف این فصل و، پی صوفی ابتر گیریم
گر، به در یوزه یکی کوزه می دست دهد
بار این روزه سی روزه ز سر برگیریم
صوفیان گر همه پیرامن منبر گیرند
گر، به دست افتدمان دامن دلبر گیریم
سبحه گر باید ازان زلف مسلسل سازیم
مصحف ار شاید ازان خط معنبر گیریم
چون گل حمرا بر گل بن خضرا بکشفت
از بتی ساده بطی باده احمر گیریم
باده روشن در ساحت گلشن نوشیم
طره سنبل در پای صنوبر گیریم
جنت باقی در چهره ساقی بینیم
شربت کوثر از چشمه ساغر گیریم
زاهد ار جنت و کوثر به فسون وعده دهد
ما به نقد این جا، این جنت و کوثر گیریم
وگر از جوی عسل حرف مکرر گوید
ما از آن تنگ شکر، قند مکرر گیریم
زهره در مجلس ما رقص کند چون به نشاط
ساغری از کف آن ماه منور گیریم
سبزه چون با سمن و یاسمن آمد به چمن
نسخه ای از خط آن سر و سمن بر، گیریم
در چنین فصلی انصاف کجا رفته که ما،
ترک عیش و طرب و ساقی و ساغر گیریم؟
گر کند ماه خدا، ما را زان ماه جدا
کافریم ارنه پی مذهب دیگر گیریم
چون دگر طاقت احکام پیمبر نبود
لاجرم طاعت هم نام پیمبر گیریم
گوهر کان بروجرد محمد که به نام
از همه عالم امکانش برتر گیریم
آن که چون کلک گوهر بارش رفتار کند
جیب و دامان ورق پر در و گوهر گیریم
کلک او را به غلط آهوی تبت گوئیم
خط او را به خطا نافه اذفر گیریم
بس خطا باشد اگر نافه آهوی ختا
با خط منشی شه زاده برابر گیریم
قره العین شهنشاه علی شاه که صد،
هم چو جمشید و فریدونش چاکر گیریم
سایه سایه یزدان که ز خورشید رخش
پرتوی ز انجم این طاق مخضر گیریم
نی خطا گفتم مهر و مه و اختر همه را
از یکی ذره درین معنی کم تر گیریم
آن ملک زاده که با شاه جهانش به جهان
هم چو داوود و سلیمان پیمبر گیریم
با ولی عهد شهنشاهش اما و ابا
چون دو سرور که ززهرا و ز حیدر گیریم
دو جهان بین جهان بان را در هر دو جهان
روشن از طلعت این هر دو برادر گیریم
میل آن را همه با جوشن و مغفر بینیم
ذیل این را همه در مسجد و منبر گیریم
بزم آن را همه چون روضه رضوان خواهیم
رزم این را همه با ناله تندر گیریم
عزم آن را همه آرایش لشکر دانیم
حزم این را همه آرامش کشور گیریم
عیش آن را همه مجموع و منظم نگریم
جیش این را همه منصور و مظفر گیریم
صدق این را همه چون جعفر صادق نگریم
تیغ آن را همه چون حیدر صف در گیریم
هوش این را همه با نغمه بربط شنویم
گوش آن را همه با ناله تندر گیریم
رای والای ترا عقل مجرد خوانیم
روی زیبای ترا روح مصور گیریم
خوی دل جوی ترا خلد مقدس یابیم
جود موجود ترا رزق مقدر گیریم
تا به رشح قلمت رنگ تشبه جستند
مشک و عنبر را بویا و معطر گیریم
تا به ذیل علمت عهد توسل بستند
ماه و پروین را تابان و منور گیریم
خیل خدام ترا یک سره در زهد و ورع
سید و سرور و سلمان و ابوذر گیریم
جز یکی منشی بدکار که در شنعت او
از فحول فضلا حجت و محضر گیریم
ظل ظل الله فرزند شهنشه را کاش،
آگه از رسم و ره منشی دفتر گیریم
زان چه هم نام نبی کرد در احکام نبی
داستان دگر اندر صف محشر گیریم
ای برازنده خدیوی که به تائید خدای
تاج را بر تو برازنده و در خور گیریم
زان ترا شاه جهان افسر شاهی بخشید
که ترا بر سر شاهان همه افسر گیریم
خسروا، دادگرا ترک ادب باشد اگر،
پرده از راز نهان پیش شهان برگیریم
گر اشارت کنی امروز و اجازت بخشی،
با وزیر الوزرا این سخن اندر گیریم
آن که در رای تو چون عرض جهان عرضه دهد
عقل را واله و سرگشته و ابتر گیریم
آن که طرزش را در چاکری حضرت تو،
راست مانند ارسطو و سکندر گیریم
ای وزیری که ز انصاف تو در کشور ری
دست شاهین را کوته ز کبوتر گیریم
چون پسندی تو که در عهد تو ما ساده رخان
پرده عصمت و ناموس ز رخ برگیریم؟
یا رخی را که چو خور در خور مستوری نیست
هم چو زشتان جهان در پس معجر گیریم؟
یا چو مابونان کوبنده قادر طلبیم
یا چو خاتونان روبنده و چادر گیریم؟
ما همه اهل کمال آباد از اهل کمال
پایه رفعت بالاتر و برتر گیریم
سخن ار گوئیم چون صاحب وصابی گوئیم
قلم ار گیریم چون مانی و آزر گیریم
حجره را با رخ افروخته خلخ سازیم
خانه را با قد افراخنه کشمر گیریم
همه از سنگ و گل و آب و نمک خیزد و ما،
از گل و لاله و لعل و می و شکر گیریم
باغ حسن ار زسلاطین جهان بستانیم
سیم و زر را به من از بهمن و نوذر گیریم
کاتب شاه جهانیم و زخورشید شهان
سرهر سال دو صد بدره مقرر گیریم
با چنین پایه چرا باید در سوق فسوق
صدفی سیم فروشیم و کفی زر گیریم؟
ما که خود محور افلاک جلالیم چرا
محور اندر کره ردف مدور گیریم؟
داوری در بر صدر الوزرا آوردیم
تا ازان کافر بد مذهب، کیفر گیریم
زان چه با تازه جوانان کند امروز مگر
انتقامی خوش از آن پیر معمر گیریم
داد ما خود بده امروز تو تا دست رجا،
به دعای ملک اعظم اکبر گیریم
دادگر فتح علی شاه که ذرات وجود
همه را با خط فرمانش یک سر گیریم
تا جهان هست شهنشاه جهان را به جهان،
زیب تخت و کمر و یاره و افسر گیریم
دوستانش را چون گل به بهاران نگریم
دشمنانش را چون خار در آذر گیریم
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۳ - در مدح میرزا حسین ولد میرزا محمد علی اشکبوس گفته
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
قائم مقام فراهانی : اشعار عربی
در مدح فتح علی شاه گفته
بالله ما هذالخبر بالله ما هذالخبر
هذا الذی تصفونه ملک کریم اوبشر
من ذاالذی فی الخافقین هوالملیک المقتدر
و هو العزیز المستعان المستغاث المنتصر
من حبه دارالنعیم و بغضه نار السقر
و قضائه سوق القضاء و قدره فوق القدر
و سخائه سکب السحاب و سیبه صوب المطر
و کلامه ملک الکلام و فکره رب المکر
هو سید الشرقین و الغربین من بحر و بر
و مقدر الاقدار فی الاقطار من خیر و شر
و ابوالملوک الساده الطهر المیامین الغرر
و ابن الخواقین القروم القاده الغرا لزهر
من آل قاجار الکرام اولی المهابه و الخطر
خلف به بین الوری ترک ابن یافث مفتخر
یزهوبه ترک کما یزهو بسید نامضر
ظل من الرحمن بالفتح العلی مشتهر
فالفتح منه و العلی و النصر منه و الظفر
و الشمس تجری باسمه حتی تفوز المستقر
ساس الممالک و الملوک اذا نهی و اذامر
فاذا قضی امرا فامار القضاء موتمر
و اذا تنمر بالعتاب فکل جلد مقشعر
وید کدک الصم الجلا میدالصلاب من الحجر
و اذا ترحم بالعباد فکل ذنب مغتفر
ویهز اعصان المنی هزالصباعصن الشجر
و اذا تبسم ضاحکافالورد یبسم عن زهر
فکانما یاقوته تفتر عن عقد الدرر
فو حق من حج الحجیج له ولبی و اعتمر
بمآثر و مفاخر فوق الحکایه و الخبر
البدر یحکی خده حا شاه کلا و القمر
او بشبه الصافی الصقیل بذی و شوم ذی کدر
ان الملیک ابا الملوک هوالذی اعیی الفکر
من کونه معنی و اکوان الوجود هی الصور
ملک الممالک و الارائک و الملایک و البشر
من عنده علم الکتاب و سر آیات السور
و بیانه فصل الخطاب و کشف اسرار اخر
رب الصحایف و الصفاح اذاسطا و اذاسطر
هذا الذی تصفونه ملک کریم اوبشر
من ذاالذی فی الخافقین هوالملیک المقتدر
و هو العزیز المستعان المستغاث المنتصر
من حبه دارالنعیم و بغضه نار السقر
و قضائه سوق القضاء و قدره فوق القدر
و سخائه سکب السحاب و سیبه صوب المطر
و کلامه ملک الکلام و فکره رب المکر
هو سید الشرقین و الغربین من بحر و بر
و مقدر الاقدار فی الاقطار من خیر و شر
و ابوالملوک الساده الطهر المیامین الغرر
و ابن الخواقین القروم القاده الغرا لزهر
من آل قاجار الکرام اولی المهابه و الخطر
خلف به بین الوری ترک ابن یافث مفتخر
یزهوبه ترک کما یزهو بسید نامضر
ظل من الرحمن بالفتح العلی مشتهر
فالفتح منه و العلی و النصر منه و الظفر
و الشمس تجری باسمه حتی تفوز المستقر
ساس الممالک و الملوک اذا نهی و اذامر
فاذا قضی امرا فامار القضاء موتمر
و اذا تنمر بالعتاب فکل جلد مقشعر
وید کدک الصم الجلا میدالصلاب من الحجر
و اذا ترحم بالعباد فکل ذنب مغتفر
ویهز اعصان المنی هزالصباعصن الشجر
و اذا تبسم ضاحکافالورد یبسم عن زهر
فکانما یاقوته تفتر عن عقد الدرر
فو حق من حج الحجیج له ولبی و اعتمر
بمآثر و مفاخر فوق الحکایه و الخبر
البدر یحکی خده حا شاه کلا و القمر
او بشبه الصافی الصقیل بذی و شوم ذی کدر
ان الملیک ابا الملوک هوالذی اعیی الفکر
من کونه معنی و اکوان الوجود هی الصور
ملک الممالک و الارائک و الملایک و البشر
من عنده علم الکتاب و سر آیات السور
و بیانه فصل الخطاب و کشف اسرار اخر
رب الصحایف و الصفاح اذاسطا و اذاسطر
قائم مقام فراهانی : اشعار عربی
ارجوزه در خواهش کردن ولی عهد کشف رمز فاضل خان گروسی مسمی به بجخ حدر را از قائم مقام
الحمدلله الهلی الاجلل
ثم الصلوه للنبی المرسل
و آله الائمه الاطهار
و صحبه الاغره الاخیار
و بعد قدامرت یوم الاربعا
بماسیتلی عن قریب طایعا
لصاحب النعمه و الالاء
ذی الحضره السنیه الوالاء
ذخر الوری ملاذکل الناس
و فخر ارباب النهی عباس
مشید المملکه البهیه
و نائب السلطنه العلیه
رای امیر بعد فحص زایده
قاعده متی قلیل الفایده
قال ائتنا بفکرک السدیده
قاعده موجزه جدیده
فعبده الضعیف فورا بشره
برسم قانون جدید لم یره
و هو یسمی البجخی الحدری
لم یلتفت بهاسوی من یدر
ثم الصلوه للنبی المرسل
و آله الائمه الاطهار
و صحبه الاغره الاخیار
و بعد قدامرت یوم الاربعا
بماسیتلی عن قریب طایعا
لصاحب النعمه و الالاء
ذی الحضره السنیه الوالاء
ذخر الوری ملاذکل الناس
و فخر ارباب النهی عباس
مشید المملکه البهیه
و نائب السلطنه العلیه
رای امیر بعد فحص زایده
قاعده متی قلیل الفایده
قال ائتنا بفکرک السدیده
قاعده موجزه جدیده
فعبده الضعیف فورا بشره
برسم قانون جدید لم یره
و هو یسمی البجخی الحدری
لم یلتفت بهاسوی من یدر