عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴۴
روزی که سر زلف چو چوگان داری
آسیمه دلم چو گوی میدان داری
آن شب که همی رای به هجران داری
آفاق به چشم من چو زندان داری
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴۵
شب‌های سده زلف مغان‌فش داری
در جام طرب بادهٔ دلکش داری
تو خود همه ساله سدهٔ خوش داری
تا زلف چلیپا و رخ آتش داری
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴۷
راهی که در او خنگ فلک لنگ شدی
از وسعت او دل جهان تنگ شدی
در خدمت وصل تو روا داشتمی
هر گامی مرا هزار فرسنگ شدی
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴۸
خاقانی اگر سر زدهٔ یار آیی
در سرزدگی مگر کله دار آیی
میکوش که گم کردهٔ دلدار آیی
کر گمشدگی مگر پدیدار آیی
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵۱
گر من نه به دل داغ برافکنده‌امی
با تو ز غم آزاد و تو را بنده‌امی
ور من نه ز دست چرخ پر کنده‌امی
رد پای تو کشته و به تو زنده‌امی
خاقانی : ترجیعات
شمارهٔ ۲ - در مدح خاقان اعظم جلال الدین شروان شاه اخستان
بر کوس نوای نو بردار به صبح اندر
گلگون چو شفق کاسی پیش آر به صبح اندر
گلبام زند کوست گلفام شود کاست
کآتش به گلاب آرد خمار به صبح اندر
از مصحف گردون ار پنج آیت زر کم شد
آمد پر طاووسش دیدار به صبح اندر
جامت به دل مصحف پنج آیت زر دارد
مصحف بنه و جامی بردار به صبح اندر
گر حور بریشم زن خفته است چو کرم قز
از بانگ قنینه‌اش کن بیدار به صبح اندر
زخمی که سه یک بودت خواهی که سه شش گردد
یک دم سه و یک می خور با یار به صبح اندر
در سیزده ساعت شب صد نافله کردستی
با چارده مه فرضی بگزار به صبح اندر
چون ساقی می‌بنمود از آب قدح شمعی
پروانه شود زآتش بیزار به صبح اندر
آن شمع یهودی فش بس زرد و سیه‌دل شد
اعجاز مسیحش نه در بار به صبح اندر
صبح ادهم گردون را مهماز به پهلو زد
پیداست ز خون اینک آثار به صبح اندر
آن حلق صراحی بین کز می به فواق آمد
چون سرفه‌کنان از خون بیمار به صبح اندر
سرچشمهٔ حیوان بین در طاس و ز عکس او
ریگ تک دریا را بشمار به صبح اندر
تا خوانچهٔ زر دیدی بر چرخ سیه کاسه
بی‌خوانچه سپید آید میخوار به صبح اندر
گر صبح رخ گردون چون خنگ بتی سازد
تو سرخ بتی از می بنگار به صبح اندر
جام ملک مشرق بر کوه شعاعی زد
سرمست چو دریا شد کهسار به صبح اندر
خاقان جهان داور سردار همه عالم
نعمان کیان گوهر، مختار همه عالم
نور از افق جامت دیدار نمود آنک
حور از تتق کاست رخسار نمود آنک
شنگی کن و سنگی زن بر شیشهٔ عقل ایرا
می چون پری از شیشه دیدار نمود آنک
آذین صبوحی را زد قبه حباب از می
هر قبه از آن دری شهوار نمود آنک
چون قبه کند باده گویند رسد مهمان
مهمان رسدت زهره کثار نمود آنک
کف چرخ زنان بر می، می رقص کنان در دل
دل خال کنان از رخ گلزار نمود آنک
بیاع مغان ساقی بارش گهر احمر
کز جام و خط ازرق طیار نمود آنک
از ریزش گاو زر شیر تن شادروان
از مشک تر آهو انبار نمود آنک
صبح است ترازویی کز بهر بهای می
در کفه شباهنگش دینار نمود آنک
گویی که خروس از می مخمور سر است ایرا
چشمش چو لب کبکان خون‌بار نمود آنک
مست است خروس آری از جرعهٔ شب خیزان
چون نعرهٔ کوس آید هشیار نمود آنک
آن مؤذن زردشتی گر سیر شد از قامت
وز حی علی کردن بیمار نمود آنک
ها بلبله مؤذن شد و انگشت به گوش آمد
حلقش ز صلا گفتن افگار نمود آنک
کشتی است قدح گویی دریاست در آن کشتی
وز موج زدن دریا کهسار نمود آنک
خط بر لب ساغر بین چون خط لب ساقی
کز نیل خم عیسی زنار نمود آنک
بوی می نوروزی در بزم شه شروان
آب گل و سیب تر بر بار نمود آنک
جمشید ملک هیئت خورشید فلک هیبت
یک هندسهٔ رایش معمار همه عالم
چون صبح دم از ریحان گلزار پدید آید
ریحانی گلگون را بازار پدید آید
رخسار فلک گوئی بود آبله پوشیده
چون آبله گم گردد رخسار پدید آید
بر صبح خره‌گوئی مصری است شناعت زن
کش صاع زر یوسف دربار پدید آید
مه چون سروی آهو بنمود کنون در پی
آهوی فلک را هم آثار پدید آید
آن آهوی زرین بین در شیر وطن گاهش
کورا سروی سیمین هر بار پدید آید
بر کرتهٔ صبح از مه چون جیب پدید آید
آن زرد قواره هم ناچار پدید آید
در شحنگی مشرق صبح آمد و زد داری
زودا که سر چترش ز آن دار پدید آید
می را به سلام آید خورشید چو طاس زر
گو طاس می و ساقی تا کار پدید آید
گر ز آن می شعری‌وش بر خار شعاع افتد
دهن البلسان چون گل از خار پدید آید
صد جان به میانجی نه یاری به میان آور
کاقبال میان بندد چون یار پدید آید
بیداد حریفان را تن در ده و گر ندهی
ز انصاف طلب کردن آزار پدید آید
مس‌های زر اندودند ایشان تو مکن ترشی
کز مس به چنین سرکه زنگار پدید آید
جنسی به ستم برساز از صورت ناجنسان
کاین نقش به صد دوران یکبار پدید آید
صد عمر گران آید جان کندن عالم را
تا زین فلکت جنسی دلدار پدید آید
تا کی چو هوا خس را بربودن و بررفتن
کان خس که هوا گیرد بس خوار پدید آید
گویی که درین خرمن دانه طلبی نه خس
خس ناطلبیده خود بسیار پدید آید
میزان حق و باطل رای ملک است ایرا
زر دغل و خاص در نار پدید آید
شروان شه اعظم را اقبال سزد بنده
چون بندهٔ اقبالش احرار همه عالم
می جام بلورین را دیدار همی پوشد
خورشید مه نو را رخسار همی پوشد
چون گشت سپیدی رخ از سرخی مه پنهان
گوئی که به روم اندر بلغار همی پوشد
می چون زر و جام او را چون کفهٔ معیار است
از سرخی رنگ زر معیار همی پوشد
از بوالعجبی گویی خون دل عاشق را
در گوهر اشک خود گلزار همی پوشد
بربط چو سخن‌چینی کز هشت زبان گوید
لیک از لغت مشکل اسرار همی پوشد
چنگ ارچه به بر دارد پیراهن ابریشم
رانین پلاسین هم بسیار همی پوشد
نایست سیه زاغی خوش نغمه‌تر از بلبل
کاندر دهن کبکی منقار همی پوشد
نالید رباب ایرا کازرده شد از زخمه
لیک از خوشی زخمه آزار همی پوشد
دف تا به شکارستان شاد است ز باز و سگ
غم ز آن چو تذروان سر در خار همی پوشد
سرد است هوا هردم پیش آرمی و آتش
چون اشک دل عاشق کز یار همی پوشد
از حجرهٔ سنگ آمد در جلوه عروس رز
در حجلهٔ آهن شد، گلنار همی پوشد
او رومی و با هندو چون کرد زناشوئی
رومی شود آن هندو دیدار همی پوشد
از خانه به روزن شد بر بام چو سر بر زد
گویی که عذار رز دیوار همی پوشد
بر باغ قلم درکش وان کوره پر آتش کن
چون پیرهن از کاغذ کهسار همی پوشد
تا زورقی زرین گم شد ز سر گلبن
کوه از قصب مصری دستار همی پوشد
اینک به بقای شه خورشید به ماهی شد
زو هر درم ماهی دینار همی پوشد
رایش که فلک سنجد در حکم جهان‌داری
مانند محک آمد معیار همه عالم
دل عاشق خاص آمد ز اغیار نیندیشد
زری که خلاص آمد از نار نیندیشد
دل مرغ سرانداز است از دام نپرهیزد
آری دل گنج اندیش از مار نیندیشد
عیار دلی دارم بر تیغ نهاده سر
کز هیچ سر تیغی عیار نیندیشند
دل کم نکند در کار از دیودلی زیرا
مزدور سلیمان است از کار نیندیشد
گر کوه غمان بارد بر دل بکشد بارش
کو بختی سرمست است از بار نیندیشد
عشق این دل مسکین را گر خار نهد گو نه
دل گور غریبان است از خار نیندیشد
دلدار که خون ریزد یک موی نیازارد
دل نیز به یک مویش آزار نیندیشد
عشق ار بکشد یک ره صد بار کند زنده
هان تا دل ازین کشتن زنهار نیندیشد
دل همه به کله داری بر عشق سراندازد
یعنی که چو سر گم شد دستار نیندیشد
پار این دل خاکی را بردند به دست خون
امسال همان خواهد وز پار نیندیشد
هر بار دل از طالع کی زخم سه شش یابد
کاین نقش به صد دوران یک بار نیندیشد
آن را که ز چشم و دل طوفان دو به دو خیزد
از برق غمان یک یک بسیار نیندیشد
خاقانی اگر عمری بر یار فشاند جان
در خواب خیالش را دیدار نیندیشد
هست آفت بی‌یاری جایی که از این آفت
اندر دو جهان یکسر کس یار نیندیشد
جان در کنف شاه است از حادثه نهراسد
عیسی ز بر چرخ است از دار نیندیشد
کیخسرو گوهر بخش از گوهر کیخسرو
کز جام خرد دیده است اسرار همه عالم
عیارهٔ آفاق است این یار که من دارم
بازیچهٔ ایام است این کار که من دارم
زنجیر همی برم تعویذ همی سوزم
دیوانه چنین خواهد این یار که من دارم
صرف دو لبش سازم دین و دل و زر و سر
کآخر به سه بوس ارزد این چار که من دارم
شد رشتهٔ جان من یک تار مگر روزی
در عقد به کار آیدش این تار که من دارم
تا کی ز خطر ترسد این جان که مرا مانده است
چند از رصد اندیشد این بار که من دارم
هر خار به باغ اندر دارد رطبی یا گل
نه گل نه رطب دارد این خار که من دارم
چند آب مژه ریزم بر نار دل سوزان
کز دجله نخواهد مرد این نار که من دارم
با این همه از عالم عار است مرا والله
یاران مرا فخر است این عار که من دارم
میدان سخن نو نو هر بار یکی دارد
من گوی به سر بردم این بار که من دارم
مار است مرا خامه هم مهره و هم زهرش
بر گنج هنر وقف است این مار که من دارم
بر مذهب خاقانی دارم ز جهان گنجی
گر گنج ابد خواهی این دار که من دارم
گر پرده براندازی و در دیر مغان آیی
از حبل متین بینی زنار که من دارم
چون خواجه نخواهد راند از هستی زر کامی
آن گنج که او دارد انگار که من دارم
چون فایدهٔ سلطانی نانی بود از ملکت
آن ملکت یک هفته پندار که من دارم
ادرار همه کس نان ادرار من آمد جان
از شاه جهان است این ادرار که من دارم
تاج گهر آرش کز یک گهر تاجش
هفت اختر گردون زاد انوار همه عالم
شاهی که خلایق را تیمار کشد عدلش
گرد نقط عالم پرگار کشد عدلش
چون وصل و زر از جان‌ها اندوه برد یارش
چون عشق و می از دلها اسرار کشد عدلش
شاپور ذوالا کتاف است اکناف هدایت را
مانی ضلالت را بر دار کشد عدلش
یاجوج ستم گم شد زان پیش که اسکندر
هم ز آهن تیغ او دیوار کشد عدلش
گل زآتش ظالم خو نالید به درگاهش
از کین گل آتش را بر خار کشد عدلش
چون ابر همی گرید دریا ز سخای او
کان می‌کشد از دریا کز نار کشد عدلش
جودش چو کند غارت دریای یتیم آور
آخر نه یتیمان را تیمار کشد عدلش
از خانهٔ مار آید زنبور عسل بیرون
گر یک رقم همت بر مار کشد عدلش
از آهن اگر عدلش آتش‌زنه‌ای سازد
از سنگ به جای تف دینار کشد عدلش
سنگی که کشد آهن سوزن نکشد ز آنسان
کز خاک سوی دوزخ اشرار کشد عدلش
خورشید نم از دریا بالا نکشد چونان
کز خلد سوی شروان انوار کشد عدلش
رایض شود اقبالش بر ابلق روز و شب
چون رام شد این ابلق در بار کشد عدلش
بر هر زمی ملکت کو تخم بقا کارد
گاو فلک ار خواهد در کار کشد عدلش
گر عالم روی وش زنگی شغب است او را
داغ حبشی بر رخ نهمار کشد عدلش
زنجیر فلک گردد حبل‌الله مظلومان
کز قاف به قاف از دین یک تار کشد عدلش
درگاه جلال الدین تا مرکز عدل آمد
از عدل چو مسطر شد پرگار همه عالم
ای تازه با علامت آثار جهان‌داری
وی تیز به ایامت بازار جهان‌داری
از گوهر بهرامی بهرام اسد زهره
وز نسبت سالاری سالار جهان‌داری
روی ز می از رفعت چون پشت فلک کردی
چون قطب فرو بردی مسمار جهان‌داری
صف بسته غلامانت بگشاده جهان لیکن
صف ملکان پیشت انصار جهان‌داری
چون آینه گون خنجر در شانهٔ دست آری
از نور مصور بین رخسار جهان‌داری
نشگفت گر از فردوس ادریس فرود آید
تا درس کند پیشت اخبار جهان‌داری
گر ایلدگز ایران را تسلیم به سلطان کرد
آن روز که بیرون رفت از کار جهان‌داری
سلطان به بقای تو بسپرد ممالک را
چون دید که تنگ آمد پرگار جهان‌داری
شادا که منوچهر است اندر کنف رضوان
کو چون تو خلف دارد غم‌خوار جهان‌داری
تیغت که مطرا کرد این عالم خلقان را
خورشید لقب دادش قصار جهان‌داری
گرچه سیر آموزند اهل هدی از مهدی
مهدی ز تو آموزد اسرار جهان‌داری
قدر تو جهان رد کرد از ننگ جهان‌گیران
وافزود هم از نامت مقدار جهان‌داری
رایت که فلک سنجد با عدل موافق به
کز عدل جهان دارد معیار جهان‌داری
از عدل جهان‌داران کردار بجا ماند
پس داد و نکوئی به کردار جهان‌داری
هفتم فلک ایوانت و ایوان فلک قصرت
ای داده به تو نصرت معمار جهان‌داری
چون سبزهٔ عدل آمد باران کرم باید
کز عدل و کرم ماند آثار جهان‌داری
تا هشت بهشت آمد یک مائدهٔ عدلت
شد مائدهٔ سالارت سالار همه عالم
فهرست مکارم باد اخبار تو عالم را
تاریخ معالی باد آثار تو عالم را
چون نور نخستین شد توقیع تو ملکت را
چون صور پسین بادا گفتار تو عالم را
فعل دم عیسی گشت انفاس تو امت را
نور دل یحیی باد اسرار تو عالم را
بر سکهٔ دین نامت چون نام تو بر سکه
نقش الحجری بادا کردار تو عالم را
هشتم فلک ایوانت و گلزار ارم قصرت
فردوس نهم بادا گلزار تو عالم را
باد از سر پیکانت سفته دل بدخواهان
وز نام نکو سفته دربار تو عالم را
باد آتش شمشیرت داغ دل سگ فعلان
بس داغ سگان کرده سگدار تو عالم را
تیغ تو خزر گیرد و در بند گشاید هم
زین فتح مبشر باد اخبار تو عالم را
سر خیل شیاطین شد پی کور ز پیکانت
باد از پی کار دین پیکار تو عالم را
شیطان شکند آدم و دجال کشد مهدی
چون آدم و مهدی باد انصار تو عالم را
باد آب کفت زمزم خاک در تو کعبه
رکن و حجرالاسود دیوار تو عالم را
تا هست ملایک را عرش آینهٔ نوری
باد آینهٔ عرشی رخسار تو عالم را
کار تو به عون الله از عین کمال ایمن
مهر ابدی بادا بر کار تو عالم را
سلطان فلک لرزان از بیم اذالشمس است
آرام دهاد آن روز انوار تو عالم را
باد آیت پیروزی در شانت شباروزی
فرخنده به نوروزی دیدار تو عالم را
نعل سم شبرنگت تاج سر جباران
حافظ سر و تاجت را جبار همه عالم
خاقانی : ترجیعات
شمارهٔ ۴ - در مدح امام الشارع وحید الدین ابو المفاخر عثمان پسر کافی الدین عمر پسر عم و داماد خاقانی
آن نه روی است آنکه آشوب جهان است آنچنان
و آن نه زلف است آنکه دست آویز جان است آنچنان
زلف او زنجیر گردون است و بیدادی کند
گرچه او از بهر انصاف جهان است آنچنان
راست خواهی با من از هستی نشانی مانده نیست
در غم آن لب که هست و بی‌نشان است آنچنان
گرنه رازم آفتاب است از چه پیدا شد چنین
ورنه وصلش کیمیا شد چون نهان است آنچنان
جان بر او پاشم که تا جان با من است او بی‌من است
و این چنین بهتر زیم کالحق زیان است آنچنان
گفتمش در صدر وصلم جای کن، گفت ای سلیم
جسته‌ام جائی سزایت آستان است آنچنان
بر در من بگذرد بیند مرا در خاک و خون
با رقیب از طنز گوید کاین فلان است آنچنان
او کند دعوی که خون و مال خاقانی مراست
من کنم اقرار و گویم کانچنان است آنچنان
عشق او را مرد صاحب درد باید شک مکن
کاندر این آخر زمان صدر زمان است آنچنان
حجة الحق عالم مطلق وحید الدین که هست
ملجا جان من و صدر من و استاد من
یارب اندر چشم خونریزش چه خواب است آن همه
در سر زلف دلاویزش چه تاب است آن همه
در دو لعلش آب و اندر جزع نه آخر بگوی
کاین چه بی‌آبی است چندین و آن چه آب است آن همه
خون خلقی ریخت وانگه سرخیی بر دامنش
آن رنگ پروز است آن خون ناب است آن همه
چشم مستش را کباب است آرزو زین روی را
قصد دلها می‌کند یعنی کباب است آن همه
شحنهٔ وصلش خراج از عالم جان برگرفت
جای دیگر شد که می‌داند خراب است آن همه
گه بسوزد گه بسازد، الغیاث ای قوم از آنک
خوی مردم نیست، خوی آفتاب است آن همه
تشنهٔ وصلم مرا آن وعده‌های کژ که داد
کی کند سیری که می‌دانم سراب است آن همه
کاشکی رنجه شدی باری بدیدی کز غمش
در دل تاریک خاقانی چه تاب است آن همه
از حیاتش گر فروغی یا نسیمی مانده هست
از ثنای صاحب مالک رقاب است آن همه
صاحب و مالک رقاب دودهٔ آزادگان
کستان بوس در او شد دل آزاد من
سرکشان از عشق تو در خاک و خون دامن کشند
من کیم در کوی عشقت کاین رقم بر من کشند
گر به جان فرمان دهی فرمانت را گردن نهم
پیش تو گر تو توی گردن کشان گردن کشند
غمزگانت قصد کین دارند وز من در غمت
سایه‌ای مانده است مگر این کین ز پیراهن کشند
آه من چندان فروزان شد که کوران نیم شب
از فروغ سوز آهم رشته در سوزن کشند
دیدهٔ من شد سپید از هجر و دل تاریک ماند
خانه‌ها تاری شود چون پرده بر روزن کشند
با خسان درساختی تا بر در و در بزم تو
من غم هجران کشم و ایشان می روشن کشند
نیکویی کن رسم بدعهدان رها کن کز جفا
درد زی عاشق دهند و صاف با دشمن کشند
هر زمان در کوی تو خاقانی آسا عالمی
آستین بر جان فشانند و کفن در تن کشند
وز پی آن تا ز دیو آزشان باشد امان
خط افسون مدیح صدر پیرامن کشند
نایب ادریس عثمان عمر کز فر او
حل و عقد عیسوی دارد حیات آباد من
دیده خون افشان و لب آتش‌فشان است از غمت
والحق ار انصاف خواهی جان آن است از غمت
تا غمت را بر دل من نامزد کرد آسمان
حصن صبرم هر شبی بام آسمان است از غمت
هر زمان گوئی ز عشق من به جان پرداختی
این سخن باشد مرا پروای جان است از غمت
از گلستان رخت باری مرا گر هیچ نیست
مرغزار چشم من پر ارغوان است از غمت
زعفران شادی فزاید وین بتر کاندوه من
دور از آن رخ زین رخ چون زعفران است از غمت
محنت اندر سینهٔ من ره ندانستی کنون
شاهراه سینهٔ من ناردان است از غمت
از لبت چون بوسه خواهم کز پی آن لب مرا
آنچه اندر کیسه باید بر رخان است از غمت
آنکه از عشقت زر افشاند ندانم کیست آن
این که خاقانی است دانم جان فشان است از غمت
هم نبخشودی دلت گر باخبر بودی از آنک
حال من در دست مجلس داستان است از غمت
آنگه گر برهان زردشتی نمایم بس بود
مدح این استاد من، دین من و استاد من
کلک او قصر مکارم می‌طرازد هر زمان
نام او چتر معالی می‌فرازد هر زمان
گرچه در احکام دست اوراست من هم آگهم
کآسمان در پرده کارش می‌طرازد هر زمان
چشم زخمی را که دید اقبال‌ها بیند چنانک
قدر او بر چشمهٔ خورشید تازد هر زمان
خاک بر سر می‌کند گردون ز دستش کو چرا
تختهٔ خاک از سر کیوان نسازد هر زمان
ز این خطر کو خاک را دادست خاک از کبریا
بر سه عنصر تا قیامت می‌بنازد هر زمان
حرمت آن را که میل او به اصل از آهن است
نیست آتش را محل کهن گدازد هر زمان
چون بنانش سوی کلک آید بدان ماند همی
کآفتاب چرخ سوی حوت یازد هر زمان
زان نوازش‌ها کزو دارد دل مجروح من
جانم از مدحش نوائی می‌نوازد هر زمان
تازه رویان آفرینم ز آفرین او چنانک
با رخ هر یک زمانه عشق بازد هر زمان
نام نیکش را نهم بنیادها کز نفخ صور
آسمان بشکافد و نشکافد آن بنیاد من
حکم صد ساله توان دیدن ز یک تقویم او
طفل یک روزه مجسطی گیرد از تعلیم او
تا که مشرف اوست اجرام فلک را از فلک
آن دو پیر نحس رحلت کرده‌اند از بیم او
همتی دارد چنان کافلاک با لوح و قلم
کمترین جزوی است اندر دفتر تعظیم او
باز دیدم در همه علمی نظیرش نیست کس
در همه اقلیم‌ها نی در یکی اقلیم او
کلکش از بهر شرف محکوم تیغ آمد بلی
مرتبت بفزود اسمعیل را تسلیم او
مشتری دیده نه‌ای، رویش نگر گوئی کسی
سیب را بشکافت سوی چرخ شد یک نیم او
ظاهر است انسابش از کافی عمر درگیر و رو
می‌شمر تا قد سلف عثمان و ابراهیم او
عیسوی دم باد و احمد دیم و چشم حادثات
در شکر خواب عروسان از دم از دیم او
بر جناب او و بر اهل جهان فرخنده باد
رجعت نوروز و ترجیع من و تقویم او
چون مبارک باد گویم روز او را شک مکن
کآسمان آمین کند وقت مبارک باد من
ترک‌تاز غمزهٔ تو غارت از جان درگرفت
رای قربان کرد و اول زخم ز ایمان درگرفت
روزگاری روزگار از فتنه‌ها آسوده بود
زلف شب رنگ تو آمد فتنه دوران درگرفت
کار ما خود رفته بود از دست باز از عشق تو
دهر زخمه درفزود و چرخ دستان درگرفت
خوی تو با ما چه روزی زندگانی کرده بود
کز پی خونریز ما را، راه هجران درگرفت
ماتم دل‌ها عروسی بود ما را پیش ازین
تا درآمد شحنه‌ای غم غارت جان درگرفت
ناله‌ها کردم چنان کز چرخ بانگ آمد که بس
ای عفی‌الله در تو گوئی ذره‌ای ز آن درگرفت
از دم سردم چراغ آسمان بتوان نشاند
وز تف آهم هزاران شمع بتوان درگرفت
گفتی ای خاقانی از غرقاب غم چون می‌رهی
چون رهم کز پای من تا سر به طوفان درگرفت
دل که از درگاه تو محروم شد محروم‌وار
رفت و راه آستان صدر ایران درگرفت
سروری کز روی نسبت وز عروسان صفا
هم پسر عم من است امروز و هم داماد من
خاک پایت دیده‌ها را روشنایی می‌دهد
هر سحر بوی تو با جان آشنایی می‌دهد
کار جزع و لعل توست آزردن و بنواختن
هرکه را این بشکند آن مومیایی می‌دهد
باز خون‌ها خورده‌ای کالوده می‌بینم لبت
من چه گویم خود لبت بر تو گوایی می‌دهد
تیره شد کار من از غم هان و هان دریاب کار
تا چراغ عمر قدری روشنایی می‌دهد
از پی دریوزهٔ وصل آمدم در کوی تو
چون کنم چون بخت روزی از گدایی می‌دهد
یک دمی تا می‌زیم در هجر و امید وصال
گه کلاهم می‌برد گه پادشاهی می‌دهد
گر مرا محنت گیائی می‌دهد از باغ عشق
در شک افتم کن مرا دولت کیایی می‌دهد
جان خاقانی به رشوت می‌دهم ایام را
گر مرا زین روز غم روزی رهایی می‌دهد
غم چه باشد چون ضمیر وحی پرداز مرا
فر مدحش آیت معجز نمایی می‌دهی
متصل بینام عقد دولتش را پیش از آنک
منفصل گردند آب و نار و خاک و باد من
خاقانی : ترجیعات
شمارهٔ ۵ - در مدح خاقان کبیر جلال الدین ابو المظفر شروان شاه
سر چو آه عاشقان برکرد صبح
عطر آتش زای برکرد صبح
از شرار آه مشتاقان دل
آتش عنبرفشان برکرد صبح
بر قوارهٔ ماه سحری کرد چرخ
تا سر از خواب گران برکرد صبح
تا کند سیمین قواره در زمین
سر ز جیب آسمان برکرد صبح
خواب چشم ساقیان بست آشکار
دود رنگین کز نهان برکرد صبح
ز آتشی کافتاد از حراق شب
شمع در صحرای جان برکرد صبح
چون قراسنقر گریزان شد به راه
آق سنقر دیدبان برکرد صبح
چون به دست چپ طراز چرخ دید
نقش والفجرش برکرد صبح
کشتی زر هم کنون آمد پدید
کانک آنک بادبان برکرد صبح
جام را گنج فریدون خون بهاست
چون درفش کاویان برکرد صبح
از پی نوروز تا در جل کشند
زین به گلگون جهان برکرد صبح
گوئی اینک بر دژ زرین روس
رایت شاه اخستان برکرد صبح
عنصر اقبال و جان مملکت
گوهر تایید کان مملکت
جام چون گل عطر جان آمیخته
لعل با زر در دهان آمیخته
دست صبح از عنبر و کافور و مشک
صد مثلث رایگان آمیخته
ساغر از یاقوت و مروارید و زر
صد مفرح در زمان آمیخته
در دل خم خون شده جان پری
با تن مردم چو جان آمیخته
در سفال خم نگر زراب می
آتش اندر ضیمران آمیخته
آن می و نارنج را گر کس ندید
با شفق صبح آنچنان آمیخته
از پی تعویذ جان عاشقان
آب مشک و زعفران آمیخته
روی و موی شاهدان چون آبنوس
روز و شب در یک مکان آمیخته
از نثار جام زر بر فرق خاک
جرعه بین با خاک جان آمیخته
جام می چون لوح طفلان سرخ و زرد
نو بهاری با خزان آمیخته
روز و شب را ز آشتی با یکدگر
دولت شاه اخستان آمیخته
خسرو مشرق جلال الدین که کرد
ذوالجلالش کامران مملکت
شاهد روز از نهان آمد برون
خوانچهٔ زر ز آسمان آمد برون
چهرهٔ آن شاهد زربفت پوش
از نقاب پرنیان آمد برون
شاهد و شاه از قبای فستقی
همچو فستق ز استخوان آمد برون
نقب در دیوار مشرق برد صبح
خشت زرین ز آن میان آمد برون
نعرهٔ مرغان برآمد کالصبوح
بیدلی از بند جان آمد برون
بامدادن سوی مسجد می‌شدم
پیری از کوی مغان آمد برون
من به بانگ مؤذنان کز میکده
بانگ مرغ زند خوان آمد برون
عاشقی توبه شکسته همچو من
از طواف خمستان آمد برون
دست من بگرفت و درمیخانه برد
با من از راه نهان آمد برون
گفت می خور تابرون آیی ز پوست
لاله نیز از پوست ز آن آمد برون
می خوری به کز ریا طاعت کنی
گفتم و تیر از کمان آمد برون
پای رندان بوسه زن خاقانیا
خاصه پایی کز جهان آمد برون
از حجاب غیب چون ماه از غمام
نصرت شاه اخستان آمد برون
داور اسلام خاقان کبیر
عدل را نوشیروان مملکت
ساقی دریاکشان آخر کجاست
ساغر کشتی نشان آخر کجاست
کشتی زرین در او دریای لعل
از حبابش بادبان آخر کجاست
از مسام گاو سیمین در صبوح
ارزن زرین روان آخر کجاست
از پی سی طفل را در یک بساط
آن سه لعبت ز استخوان آخر کجاست
این حریفان جمله مستان می‌اند
مست عشقی ز آن میان آخر کجاست
از زکات جرعهٔ مستان وقت
یک زمین سیراب جان آخر کجاست
بربط نالان چو طفلان از زدن
در کنار دایگان آخر کجاست
نای چون شاه حبش در پیش و پس
ده غلامش پاسبان آخر کجاست
بر سر رگ‌های بازوی رباب
نشتر راحت رسان آخر کجاست
چنگ چون زالی سرافکنده ز شرم
گیسوان در پاکشان آخر کجاست
راوی خاقانی اینک مرحبا
مدحت شاه اخستان آخر کجاست
تاجدار کشور پنجم که هست
کیقباد خاندان مملکت
تیغ خورشید از جهان پوشیده‌اند
در هوا خفتان از آن پوشیده‌اند
تا هوا کبریت رنگ آمد ز چرخ
آتش سیماب سان پوشیده‌اند
گرچه از کبریت بفروزد چراغ
زو چراغ آسمان پوشیده‌اند
وقت سرد است آتش افزون کن کز ابر
چشمهٔ آتش‌فشان پوشیده‌اند
کعبه ز آتش ساز چون بر فرق کوه
چادر احرامیان پوشیده‌اند
از شعاع آتش اینک صد دواج
در عذار شبستان پوشیده‌اند
وز مزاج می به روی خاصگان
صد دواج رایگان پوشیده‌اند
آن تنوره پیشتر کش کز تفش
در بنفشه ارغوان پوشیده‌اند
خیل زنگی را چو شد در پنجره
شعر چینی در زمان پوشیده‌اند
خلعت اسکندر رومی مگر
در شه هندوستان پوشیده‌اند
زعفران در شب شود رنگین و باز
شب به رنگ زعفران پوشیده‌اند
در زحل گوئی شعاع آفتاب
از کف شاه اخستان پوشیده‌اند
مصطفی عزم و علی رزمی که هست
ذوالفقارش پاسبان مملکت
خیل دی ماهی نهان کرد آفتاب
چشمه بر ماهی روان کرد آفتاب
یوسف آسا چون به دلو از چاه رست
تخت شاهی را مکان کرد آفتاب
مهره آورد از سر افعی برون
در سر ماهی عیان کرد آفتاب
افعی دی را همه تن زهر دید
چون گوزن آهنگ آن کرد آفتاب
خاتم ملک سلیمانی نگر
کاندر آن ماهی نهان کرد آفتاب
از پی پنجاهه در ماهی خوران
بهر عیسی نزل خوان کرد آفتاب
وقت را از ماهی بریان چرخ
روز نو را میهمان کرد آفتاب
وز پی بریانی و سور بهار
گوسفندان را نشان کرد آفتاب
از پی تیر بلور انداختن
توز رنگین بر کمان کرد آفتاب
پاره‌ای پیراست از دامان شب
روز را در بادبان کرد آفتاب
تاج بربود از سر مهراج زنگ
یارهٔ طمغاج خان کرد آفتاب
خلعت انصاف می‌دوزد مگر
خدمت شاه اخستان کرد آفتاب
شهریاری کز کف و شمشیر اوست
ابر و برق آسمان مملکت
عدلش ار مهدی نشان برخاستی
ظلم دجال از جهان برخاستی
طوطی از خزران نشیمن ساختی
سنقر از هندوستان برخاستی
وآنکه مهدی بر گمان داند که هست
گر در او دیدی گمان برخاستی
عدلش ار بند طبایع نامدی
چار طوفان هر زمان برخاستی
گر نکردستی قیامت عدل او
خود قیامت ناگهان برخاستی
ورنه قدرش داشتی طاق فلک
کرسی خاک از میان برخاستی
فرق کوه ار بار قهرش یافتی
پشت خم چون آسمان برخاستی
گر سکندر زنده ماندی تاکنون
پیشش از تخت کیان برخاستی
گر به زه ماندی کمان بهرام را
لرز تیر از استخوان برخاستی
بر کمان چون بازوی شه خم زدی
قاب قوسین زین و آن برخاستی
زین خلف جان پدر شاد است شاد
کاش کز خواب گران برخاستی
دولت بیدار دیدی جاودان
گر ز خواب جاودان برخاستی
او روان شاد است تا فرزند اوست
صورت عدل و روان مملکت
حیدر آتش سنان آمد به رزم
رستم آرش کمان آمد به رزم
خصم چون سگ در پس زانو نشست
کو چو شیر سیستان آمد به رزم
سومنات ظلم را محمودوار
برق زد تا ابرسان آمد به رزم
بر زبان تیغ او در شان ملک
وحی نصرت ز آسمان آمد به رزم
رنگ جبریل است تیغش را بلی
بر زبانش وحی از آن آمد به رزم
در کف شاه آن یمانی تیغ را
آسمان مکی فسان آمد به رزم
شاه چون خورشید و در کف جو زهر
با کمند خیزران آمد به رزم
خصم شد درهم شکسته چون کمند
کان کمندش در میان آمد به رزم
خصم را چون در کمندش ماند حلق
بس خناقش کنزمان آمد به رزم
خصم در جان کندن آمد چون چراغ
ز آن فواقش در دهان آمد به رزم
شاه را بین کعبه‌ای بر بوقبیس
چون کمیتش زیر ران آمد به رزم
کس سلیمان دید دیوی زیر ران
او بر آن مرکب چنان آمد به رزم
دشمنش بس دور ماند از تاج و تخت
خرمگس گم شد ز خوان مملکت
لشکر عزمش جهان خواهد گشاد
کز کمین فتح ران خواهد گشاد
عزم او چون مهره‌ای خواهد نشاند
ششدر هفت آسمان خواهد گشاد
عدل او بر تشنگان تف ظلم
چشمهٔ آب امان خواهد گشاد
ز آرزوی قطرهٔ ابر سخاش
چون صدف دریا دهان خواهد گشاد
پر کرکس بین به رنگ خرمگس
یغلغی را کز کمان خواهد گشاد
نیش فصاد اجل پیکان اوست
کو همه رگ‌های جان خواهد گشاد
چون منوچهر از جهان شد طرفه نیست
کز جهان شاه اخستان خواهد گشاد
برکشد تیغ آفتاب آنگه که چرخ
خنجر صبح از میان خواهد گشاد
باز گفتم کز پی بانگ ملک
حصن در بند از سنان خواهد گشاد
راست آمد فال و می‌گویم کنون
روس را در بند سان خواهد گشان
خاطرم بر سمع این شمع کیان
مشکل سمع الکیان خواهد گشاد
دزد این درهاست از عقد سخن
هرکه درهای بیان خواهد گشاد
من زبان روزگارم بر درش
چون سر تیغش زبان مملکت
شاه اسکندر مکان باد از ظفر
دست خضرش در عنان باد از ظفر
گر به ملک افراسیاب آمد عدو
شاه کیخسرو مکان باد از ظفر
ور عدو بیژن شبیخون است شاه
رستم توران ستان باد از ظفر
میر بابک در ظلال دولتش
اردشیر بابکان باد از ظفر
مهر تیغ تازیانه‌اش با دو قطب
میخ نعل تازیان باد از ظفر
نیزهٔ دستش که چون شام اسمر است
چون شفق احمر سنان باد از ظفر
از غلامان سرایش هر وشاق
بر عراقین پهلوان باد از ظفر
وز دلیران سپاهش هر سوار
رزم را الب ارسلان باد از ظفر
چرخ چون شد سبز خنگ از نور روز
دولتش را زیر ران باد از ظفر
تیغ حصرم رنگ شاه از خون خصم
روز میدان می‌فشان باد از ظفر
بر نگین خاتم او تا ابد
کنیت شاه اخستان باد از ظفر
بر حریر رایت او روز فتح
جاء نصر الله نشان باد از ظفر
باد گردون در ضمان دولتش
دولت او در ضمان مملکت
خاقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - در وعظ و حسن تخلص به نعت پیغمبر اکرم و تخلص به مدح ناصر الدین ابراهیم
دلا از جان چه برخیزد؟ یکی جویای جانان شو
بلای عشق را گر دوست داری دشمن جان شو
خرد را از سر غیرت قفای خاک پاشان زن
هوا را از بن دندان حریف آب دندان شو
تو را هم کفر و هم ایمان حجاب است ار تو عیاری
نخست از کفر بیرون آی و پس در خون ایمان شو
اگر با خاک پاشانت سواری آرزو باشد
تو از دیوان دیوان خیز و زی قصر سلیمان شو
اگر در پیش کاخ او سواریت آرزو آید
چو طفلان خوابگه بگذار و زی میدان مردان شو
گر او شب رنگ در تازد تو خود را خاک میدان کن
ور او چوگان به کف گیرد تو همچون گوی غلطان شو
تو را یک زخم پیکانش ز بند خود برون آرد
به صد فرسنگ استقبال آ، یک زخم پیکان شو
چو در جایی همه او باش و چون از جای بگذشتی
چه داری آرزو آن کن، چه بینی خوب‌تر آن شو
تو آن مشنو که مرغ شوم خواهد جای ویران را
گرت گنج دل آباد است سوی گنج ویران شو
تو بیرون از حرم زانی که خاقانی است بند تو
ز خاقانی برون آی و ندیم خاص خاقان شو
وگر خواهی کز این منزل امان آن سرا یابی
امانت دار یزدان را نیابت دار حسان شو
رسول کائنات احمد، شفیع خلق، ابوالقاسم
جمال جوهر آدم، کمال گوهر هاشم
به راه عاشقی شرط است راه عقل نارفتن
چو درد عشق پیش آید به صد جان پیشوا رفتن
به کوی عشق هم عشق است رهبر زآن که مردان را
به امر پادشا باید به صدر پادشا رفتن
هوا را راه ده لیکن نه آن راهی که دل خواهد
که نزد عاشقان کفر است بر راه هوا رفتن
به ترکستان اصلی شو برای مردم معنی
به چین صورتی تا کی پی مردم گیا رفتن
دل اندر بند جان نتوان به وصل دوست پیوستن
بت اندر آستین نتوان به درگاه خدا رفتن
طریق عاشقی چبود؟ به دست بی‌خودی خود را
به فتراک عدم بستن، به دنبال فنا رفتن
گه از سوز جگر در سور سر دلبران بودن
گه از راه صفت برخوان اخوان الصفا رفتن
جرس وار ار تو را دردی است، تا کی ناله کردن
نجیب آسا گرت باری است، تا کی راه نارفتن
هنوز اندر بیابان باشی آن ساعت که جانت را
ازین کرخ فنا باید به بغداد بقا رفتن
ز تو تا غایت مقصد چه یک روزه چه صد ساله
چو راهی در میان داری که می‌باید تو را رفتن
اگر نه دشمن خویشی چه می‌باید همه خود را
درون‌سو شسته جان کندن برون‌سو ناروا رفتن
در این منزل ز سربازی پناهی ساز خاقانی
که ره پر لشکر جادوست نتوان بی‌عصا رفتن
به ترک نفس‌گوی از خاصهٔ عشقی که زشت آید
رفیق بولهب بودن، طریق مصطفی رفتن
مدار عالم خلقت، مراد خلقت آدم
قوام مرکز سفلی، امام حضرت اعظم
اگر پای طلب داری قدم در نه که راه اینک
شمار ره نمایان را قلم درکش که ماه اینک
نخست از عاشقی خود را به راه بی‌خودی گم کن
که خود ز آنجا ندا آید که ای گم گشته راه اینک
به سر بازی توان دیدن بساط بارگاه او
اگر داری سر این سر، در آن بارگاه اینک
سری چبود؟ برو درباز آندر کوی وصل او
سری را صد سراست و هر سری را صد کلاه اینک
تو را چون عشق او پذرفت دعوی بر دو عالم کن
که بر تحقیق آن دعوی قبول او گواه اینک
چو دارالملک جانت را به مهر مهر او بینی
مترس از زحمت غوغا به میدان آی، شاه اینک
تو در چاه تحیر مانده وز بهر خلاص تو
خیال او رسن در دست بر بالای چاه اینک
برون تاز اسب همت را، کجا بیرون ازین گنبد
وگر چرب آخورش خواهی هم آب و هم گیاه اینک
بیار آهی که چون از تنگنای لب رها گردد
تو را گویند بر کیوان نگر کایوان ماه اینک
ز صف تفرقه برخیز و بر صف صفا بگذر
که از رندان شاه دل سپاه اندر سپاه اینک
به غفلت گر ز خاقانی گناهی در وجود آمد
به استغفار آن خرده بزرگی عذر خواه اینک
حریف خاص اوادنی محمد کز پی جاهش
سر آهنگان کونینند سرهنگان درگاهش
شهنشاهی که درع شرع هم‌بالای او آمد
قدر دستی که فرق عرش نطع پای او آمد
ز درگاه قدم در تاخت تیغ و نطق همراهش
ازل دستور او گشت و ابد مولای او آمد
ملایک باروار و در لوای عصمت او شد
خلایق با هزاهز در رکاب رای او آمد
به دست لااله افکند شادروان الا الله
که توقیع رسول الله بر طغرای او آمد
تبارک خطبهٔ او کرد و سبحان نوبت او زد
لعمرک تاج او شد، قاب قوسین جای او آمد
کبوتر پردهٔ او داشت، سایه خیمهٔ او شد
زبان کشتهٔ پر زهر هم گویای او آمد
قلم بیگانه بود از دست گوهر بار او لیکن
قدم پیمانهٔ نطق جهان پیمای او آمد
شب خلوت که موجودات بر وی عرضه کرد ایزد
جهان چون ذره‌ای در دیدهٔ بینای او آمد
مهیا کرد پنج ارکان ملت را به چار ارکان
که هر یک جدولی بوده است کز دریای او آمد
کنون جز ناصر الدین کیست کز بهر نیابت را
ز بعد چار تن در چار بالش‌های او آمد
سراندازی که تا بود از برای گردن ملت
نظام عقد شرع از کلک گوهر زای او آمد
امام شرع و سلطان طریقت ناصر الدین، آن
که تارایات او آمد نگون شد چتر بد دینان
ابو اسحق ابراهیم کاندر جنب انعامش
به یک ذره نمی‌سنجد سپهر و هفت اجرامش
بدان ژنده که او دارد طراز خلعت است آری
که نفس زندهٔ پخته است زیر ژندهٔ خامش
به طفلی بت شکست از عقل در بتخانهٔ شهوت
برآمد اختر اقبال و دید و هم نشد رامش
بلی در معجز و برهان براهیم این چنین باید
که نه صیدش کند اختر نه دامن گیرد اصنامش
اگر دجال شکلی سنگ زد بر کعبهٔ جاهش
هم‌اکنون ز آفت گردون بگردد نقش ایامش
که بود آن کس که پیل آورد وقتی بر در کعبه
که مرغش سنگ باران کرد و دوزخ شد سرانجامش
گرفتم کآتش ناب است قدح حاسدان در وی
چو آتش نام او داند کجا سوزاند اندامش
من اندر طالعش دیدم سعادت‌ها و می‌دانم
که گر ادریس زنده استی همین گفتی در احکامش
چه باک ار یک جهان خصم است آن کس را که گر خواهد
جهانی نو پدید آرد جهاندار از پی کامش
دریغا گنجهٔ خرم که اکنون جای ماتم شد
که از فر چنین صدری فراق افتاد فرجامش
اگر در جنبش آید باز خاک او عجب نبود
گر این کوه شریعت بود چندین گاه آرامش
نباتش هر زمانی از زبان حال می‌گوید
کس کن ابر ما گم کرد، گم باد از جهان نامش
زهی صدری که خصمت را گیا نفرین همی خواند
نگر تا آنکه جان دارد چه نفرین بر زبان راند
مبارک حضرتا، ایام در ظل تو آساید
مقدس خاطرا، اسلام را رای تو پیراید
روان صاحب الاعراف موقوف است تا محشر
میان دوزخ و فردوس که تا رایت چه فرماید
کسی کز خیل اعدای تو شد، بر روزگار او
قضا خندان همی آید، قدر دندان همی خاید
بفرساید ز سوز دولت تو سد اسکندر
چه باشد جان یاجوجی کز آن آتش نفرساید
حسودان تو گرچه دیگ‌ها پختند، می‌دانم
که در وی نیست آن چیزی که زا شهر شما زاید
حدیث و فعلشان بی‌حرف گویی صفر بر جانش
چو گفتم در دگر جایش دگر گفتن چه می‌باید
عروسان سر کلک تو در پرده شدند از من
مرا هم هدیه‌ای باید که هر یک روی بنماید
من این تحفه طرازیدم به دندان مزدشان آری
عروس آخر چو هدیه دید دانم روی بگشاید
چو یزدان وحی کرد از غیب سوی نحل، می‌شایست
اگر تو سوی خاقانی فرستی نامه‌ای شاید
اگر ذات تو یزدان وار فیض فضل می‌بارد
ضمیرم نیز نحل آسا شفای جان می‌افزاید
به جان تو که گردون را ولیعهد است جاه تو
اگر درعهد تو چون من سخن‌گویی پدید آید
سخن پیرایهٔ کهنه است و طبع من مطرا گر
مرا بنمای استادی کز این سان کهنه آراید
خاقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - در مدح خاقان کبیر جلال الدین والدنیا شروان شاه اخستان
خوش خوش به روی ساقیان دیدند خندان صبح را
گوئی به عود سوخته شستند دندان صبح را
یا نخل بندی کرد شب، زان خوشهٔ پروین رطب
کان صنعت نغز ای عجب کرده است خندان صبح را
گردون ز مشک و زعفران سازد حنوط اختران
بر سوک آن دامن تران درد گریبان صبح را
یا آه عاشق بود خود بر صبح سوزی نامزد
کان تیر آتش پاش زد بدرید خفتان صبح را
کو ساقی دریاکشان، کو ساغر دریا نشان
کز عکس آن گوهر فشان بینی صدف سان صبح را
دریاب عیش صبح دم تا نگذرد بگذر ز غم
کانگه به عمری نیم دم دریافت نتوان صبح را
مرد از دو رنگی طاق به، این رنگ‌ها بر طاق نه
هم دور خود هم دور ده و انصاف بستان صبح را
با صبح خوش درکش عنان برجه رکاب می ستان
کز کم حیاتی در جهان تنگ است میدان صبح را
بر روی صبح از ژاله خوی، خوی سرد بین بر روی وی
گوئی زدش زنبور دی چون دید عریان صبح را
بستان ز ساقی جام زر، هم بر رخ ساقی بخور
وقت دو صبح آن لعل‌تر در ده سه گردان صبح را
کیخسروانه جام می خون سیاوش رنگ وی
چون آتش کاوس کی کرده زر افشان صبح را
از جرعه ریز شاه بین، بر خاک عقد عنبرین
گوئی بدان عنبر زمین آلود دامان صبح را
فرمان ده اسلامیان، دارای دوران اخستان
عادلتر از بهرامیان، پرویز ایران اخستان
نزل صباحی پیش خوان تا حور برخوان آیدت
خون صراحی بیش ران تا نور در جان آیدت
ز آن سوی کوه است آفتاب از بوی می مست و خراب
از سر برآرد نیم خواب افتان و خیزان آیدت
در بزم عیش افروختن کوه از سماع آموختن
همچون سپند از سوختن در رقص و افغان آیدت
چون رطل‌ها رانی گران خیل نشاط از هر کران
همچون خیال دلبران ناخوانده مهمان آیدت
دل بر سر خوان طرب چون مرغ فردوسی طلب
یک نیمه گویا ای عجب یک نیمه بریان آیدت
هست این زمین را نه به نو کاس کریمان آرزو
یک جرعه کن در کار او آخر چه نقصان آیدت
چون جرعه‌ها رانی گران باری بهش باش آن زمان
کز زیر خاک دوستان آواز عطشان آیدت
آن نازنینان زیر خاک افکندهٔ چرخ‌اند پاک
ای بس که نالی دردناک ار یاد ایشان آیدت
گر داد آزادی دهی قد خم کنی در خم جهی
ور پی ز خود بیرون نهی آتش گلستان آیدت
چون از نیازت بوی نه، کعبه پرستی روی نه
چون آبت اندر جوی نه، پل کردن آسان آیدت
تا زهد تو زرق است بس، بر کفر داری دست رس
می گیر و صافی کن نفس، تا کفر ایمان آیدت
بگذار زهد بی‌نمک، هل تا فرود آید فلک
هر رخنه کید یک به یک، بر طاق ویران آیدت
بر یاد خاقان کبیر ار می خوری جان بخشدت
بل کان شه اقلیم گر، اقلیم توران بخشدت
مجلس پری خانه شمر، بزم سلیمان بین در او
در صفه‌ها بستان نگر، صف‌های مرغان بین در او
کام قنینه خون فشان چون اشک داود از نشان
مرغ صراحی جان کنان داودی الحان بین در او
گر فاسقان را از گنه در باغ رضوان نیست ره
در روی ساقی کن نگه صد باغ رضوان بین در او
ور بت پرستان را به جان ندهند در کعبه امان
کوی بتان را کعبه دان، زمزم خمستان بین در او
چون شد هوا سنجاب‌گون، گیتی فنک دارد کنون
در طارم آتش کن فزون روباه خزران بین در او
شکل تنوره چون قفس طاوس و زاغش هم‌نفس
چون ذروهٔ افلاک بس مریخ و کیوان بین در او
خیک است شش پستان زنی رومی دل زنگی تنی
مریم صفت آبستنی عیسی دهقان بین در او
چون نیش چوبین را کنون رگ‌های زرین شد زبون
خیز از رگ خم ریز خون قوت رگ جان بین در او
بربط، تنی بی‌جان نگر، موزون به چار ارکان نگر
هر هشت رگ میزان نگر، زهره به میزان بین در او
نالان رباب از بس‌زدن هم کفچه سر هم کاسه تن
چو بین خرش زرین رسن بس تنگ میدان بین در او
چنگ است عریان وش سرش صدرهٔ بریشم در برش
بسته پلاسین میزرش، زانوش پنهان بین در او
نایست چون طفل حبش ده دایگانش ترک وش
نه چشم دارد شوخ و خوش، صد چشم حیران بین در او
دف را خم چوگان شه با صورت ایوان شه
هم‌چون شکارستان شه اجناس حیوان بین در او
کیخسرو آرش کمان، شاه جهانبان چون پدر
اسکندر آتش سنان خضر نهان دان چون پدر
شرطی کز اول داشتی با عشق خوبان تازه کن
با یوسفان گرگ آشتی پیش آر و پیمان تازه کن
ای عاشق جان بر میان، با دوست نه جان در میان
نقش زر سودائیان از مهر سلطان تازه کن
ساقی فریب آمیز بین مطرب نشاط انگیز بین
بازار می زان تیز بین مرسوم جان زان تازه کن
ز انگشت ساقی خون رز بستان وز آن انگشت مز
بر زاهدان انگشت گز، با شاهدان جان تازه کن
در پهلوی خم پشت خم بنشین و دریاکش بدم
برچین به مژگان جرعه هم از خاک مژگان تازه کن
می‌ساز تسکین هر زمان عید طرب بین هر زمان
از گاو سیمین هر زمان خون ریز و قربان تازه کن
خوش عطسهٔ روز است می، ریحان نوروز است می
در شب افروز است می، زان در شبستان تازه کن
این گنبد نارنج گون بازیچه دارد ز اندرون
ز آه سحرگاهش کنون رو سنگ‌باران تازه کن
از صور آه اخترشکن، طاق فلک‌ها درشکن
بند طبایع برشکن هر چار طوفان تازه کن
خاقانیا سگ‌جان شدی، کانده کش جانان شدی
در عشق سر دیوان شدی، نامت به دیوان تازه کن
عشق آتشی کابت ربود از عشق نگریزی چه سود
آن دل که در بغداد بود اکنون به شروان تازه کن
چون جام گیری داد ده، می تا خط بغداد ده
بغداد ما را یاد ده سودای خوبان تازه کن
بغداد باغ است از مثل بل باغ رضوان گفتمش
روزی به بغداد این مثل در وصف خوبان گفتمش
تا بر کنار دجله دوش آن آفت جان دیده‌ام
از خون کنارم دجله شد تا خود چرا آن دیده‌ام
سروی ز بستان ارم، شمع شبستان حرم
رویش گلستان عجم کویش دلستان دیده‌ام
بغداد جان‌ها روی او، طرار دل‌ها موی او
دل دل کنان در کوی او چون خود فراوان دیده‌ام
باشد به بغداد اندرون طرار پنهان از فسون
در زلف طرارش کنون بغداد پنهان دیده‌ام
دجله ز زلفش مشک دم زلفش چو دال دجله خم
نازک تنش چون دجله هم کش کش خرامان دیده‌ام
آمیخته مه با قصب، انگیخته طوق از غبب
دستارچه بسته ز شب بر ماه تابان دیده‌ام
افتاده چون اشک منش نور غبب بر دامنش
زان نور سیمین گردنش زرین گریبان دیده‌ام
زلفش چلیپا خم شده لعلش مسیحا دم شده
زلف و لبش باهم شده ظلمات و حیوان دیده‌ام
جان از تنش تیمار کش چون چشم او بیمار و خوش
دل چون دهانش پسته‌وش خونین و خندان دیده‌ام
او سرگران با گردنان من در پیش بر سر زنان
دلها دوان دندان‌کنان دامن به دندان دیده‌ام
تیز است چون بازار او، عاجز شدم در کار او
جان در خط دلدار او مدهوش و حیران دیده‌ام
زلفش بسان زنگیان درهم شده بر هر کران
بر عارضش بازی‌کنان افتان و خیزان دیده‌ام
دجله ز تف آه خود کردم تیمم‌گاه خود
بغداد را در راه خود از دیده طوفان دیده‌ام
خاقانیا جان برفشان در من یزید عاشقان
کان گوهر ار بخری به جان ارزد که ارزان دیده‌ام
چون عزم داری راه را چون دل دهی دل‌خواه را
فرمان شروان شاه را بر جان نگهبان دیده‌ام
فردوس مجلس داوری کارواح دربان زیبدش
اجرام مرکب صفدری کافلاک میدان زیبدش
نی نی ز خوبان غافلم در کار ایشان نیستم
آزاد کرد همتم در بند خوبان نیستم
خود کوی سودا نسپرم خود روی زیبا ننگرم
بر دام خوبان نگذرم چون مرغ ایشان نیستم
یاد بتان تا کی کنم، فرش هوس را طی کنم
این اسب چوبین پی کنم چون مرد میدان نیستم
شیدای هر مهوش نیم، جویای هر دلکش نیم
پروانهٔ آتش نیم، مرغ سلیمان نیستم
بس نقب کافکندم نهان بر حقهٔ لعل بتان
صبح خرد چون شد عیان نقاب پنهان نیستم
ساقی غم را ز اندرون چون سوخته بیدم کنون
تا چند بارم اشک خون گر رواق افشان نیستم
هستم به چشم دوستان هستی که پیدا نیست آن
بهر چه هستم بی‌نشان، گر وصل جانان نیستم
گر کس بود سگ‌جان منم این چرخ سگ‌دل دشمنم
تا کی زید زرین تنم گر آهنین جان نیستم
جستم سراپای جهان شیب و فراز آسمان
گر هیچ اهلی در جهان، دیدم مسلمان نیستم
مانم به خاک کم بها، لب تشنهٔ آب وفا
کز جرعهٔ هیچ آشنا آلوده دامان نیستم
برد آبرویم آرزو، ایمه کدام آب و چه رو
روی از کجا و آب کو، خود در غم آن نیستم
سلطان برنائی مگر بهر سواری شد بدر
تا کی پیاده بر اثر پویم که سگبان نیستم
هرکس به قدر کام خود جوید به دیوان نام خود
من باز جستم نام خود در هیچ دیوان نیستم
آتش ز من بنهفت دم گر زند خوانم دید کم
مصحف ز من بگریخت هم کز اهل ایمان نیستم
نه، کعبه را محرم نیم، مرد کنیسه هم نیم
نه، بابت زمزم نیم، مرد خمستان نیستم
گر کعبه می‌دانی نیم ور دیر می‌خوانی نیم
مشغول خاقانی نیم، مقبول خاقان نیستم
یاد جلال الدین کنم تا سنگ حیوان گرددم
خاک درش بالین کنم تا چوب ثعبان گرددم
گردون علم برخوانمش انجم سپه ران بینمش
طاس از مه نو دانمش پرچم ز کیوان بینمش
ضرغام زهره گوهرش، بهرام دهره لشکرش
بینام بهره ز اخترش فتحی که توران بینمش
نپسندم از خود اینقدر کز دولت او ما حضر
زیر نگین و خطبه در بلغار و خزران بینمش
خواهم ز بخت یک دلش، در عرش بینم منزلش
زرادخانه بابلش مر بط خراسان بینمش
لفظم کند گوهرفشان کز فتح شه یابم نشان
چون گردن گردن‌کشان در طوق فرمان بینمش
چون کاسهٔ یوزش جهان حلقه به گوش آمد چنان
کو تاج شیر سیستان نعلین سگبان بینمش
نعلی که افکند ادهمش شمشیر سازد رستمش
مومی که گیرد خاتمش حرز سلیمان بینمش
اسبی کبود است آسمان هرای زرین اختران
باشد به نام اخستان داعی که بر ران بینمش
چون با رضا گردد قرین جبریل بینم بر زمین
ور در فلک بیند بکین هر چار طوفان بینمش
از بس که لب‌های سران بوسد سم اسبش عیان
چون جویم از نعلش نشان مسمار مرجان بینمش
انجم بریزند از حسد جان‌ها گریزند از جسد
کاید چو شمس اندر اسد وز چرخ میدان بینمش
آن پیل مست انگیخته وز دست شست آمیخته
با بحر دست آمیخته تمساح پیچان بینمش
جوزا لگام مرکبش وز گرد قلب عقربش
روی آفتاب و تن شبش دم جو ز هر سان بینمش
خورشید چون مولای او بوسه زند بر پای او
هر صبح از سودای او بر خاک غلطان بینمش
گویم که باد چرخ زین زیر سلیمان می‌رود
در موکب روح‌الامین دیوی پری‌سان می‌رود
امید عدلش ملک را چون عقل در جان پرورد
خورشید فضلش خلق را چون لعل در کان پرورد
خلقش که گل را برد آب از تابش رای صواب
آن گل‌شکردان کافتاب اندر صفاهان پرورد
اقبال او خزران ستان با عدل شد هم‌داستان
پیل آرد از هندوستان آنگه به خزران پرورد
بستان دولت کشورش در دست صلت گسترش
شمشیر صولت پرورش ابری که بستان پرورد
جنت گهر بر تیغ او دوزخ شرر در تیغ او
گوئی به گوهر تیغ عقل است کیمان پرورد
در مکتب مردیش دان از لوح شادی عشر خوان
هر طفل دولت کاسمان در مهد دوران پرورد
خود نیست دولت را گزیر از مهر خاقان کبیر
آری مبارز بارگیر از بهر میدان پرورد
شاه جهان مهدی ظفر، یعنی شبان دادگر
ایام دجال دگر، گرگ ستم زان پرورد
ایام بدعهدی کند امروز ناگه دی کند
کار هدی مهدی کند دجال طغیان پرورد
خصمش به اصل است از بشر شیطانش پرورده بشر
هم خوی سگ باشد بتر شیری که سگبان پرورد
فرش چو خور مهتاب را اراست باب الباب را
چون درسه ظلمت آب را انوار یزدان پرورد
آن را که شر سرکش کند ظلمش ز آب آتش کند
نه ظلم دل‌ها خوش کند نه کرم دندان پرورد
چوپان سپهر و رم سپه، فحل رم است اقبال شه
کز بهر رم دارد نگه فحلی که چوپان پرورد
دولت برآرد داد او، چون خلد کایمان بردهد
راحت قزاید یاد او چون شکر کاحسان بردهد
شاه اولین مهدی است خود ثانی سلیمان باد هم
انسش به خدمت نامزد جنش به فرمان باد هم
گردون غلام است از خطر خورشید جام است از گهر
کیوان حسام است از ظفر بهرام پیکان باد هم
دین روشن ایام است ازو، دولت نکونام است ازو
ملکت به اندام است ازو، ملت به سامان باد هم
بزمش چو روضه است از لطف، صحنش چو سدره است از کنف
صدرش چو کعبه است از شرف حکمش چو فرمان باد هم
نور است بخت روشنش، سر در گریبان تنش
چون سایه اندر دامنش، پیوسته دامان باد هم
جام و کفش چو بنگری هست آفتاب و مشتری
جام آینه است اسکندری می آب حیوان باد هم
شمشیر ضرغام افکنش هردم به خون دشمنش
چون ابر گرید بر تنش در گریه خندان باد هم
شمشیر خصم از بخت بد، بسته زبانی بود و خود
چون آینه زنگار زد چون شانه دندان باد هم
عزمش همه بال است و پر بزمش همه فال است و فر
بذلش همه مال است و زر فضلش همه جان بادهم
از رفتن مهد شرف خزران شود رضوان کنف
بس شاد بخت است آن طرف شادی شروان باد هم
نوروز عذرائی است کش چون دولت شه روح وش
حالش چو جنت هست خوش فالش چو قرآن باد هم
پیش ملک ز اقبال نو، نوروزی آرد سال نو
گیرد ز دولت فال نو صد سال ازین‌سان باد هم
بادش سعادت دستیار، ارواح قدسی دوستدار
اجرام علوی پیش‌کار، ایزد نگهبان باد هم
مدحش مرا تلقین کند الهام یزدان هر نفس
در هر دعا آمین کند ادریس و رضوان هر نفس
خاقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - در مدح رکن‌الدین ارسلان شاه بن طغرل
الطرب ای خاصگان خاصه به هنگام صبح
کاینک بوی بهشت می‌دمد از کام صبح
باغ شما روی دوست، صحن فلک روی باغ
صبح شما جام می، حلقهٔ مه جام صبح
رنگ خم عیسی است بادهٔ گلرنگ جام
اشک تر مریم است ژالهٔ درفام صبح
قد چو قدح خم دهید پس همه در خم جهید
پیش که بیرون جهد آتش از اندام صبح
مرغ صراحی زند یک دم بر دام ما
تا فلک آن مرغ روز بستن بر دام صبح
کعبهٔ ما طرف خم زمزم ما درد خام
مصحف ما خط جام سبحهٔ‌ما نام صبح
مرغ بهنگام زد نعرهٔ هنگامه گیر
کز همه کاری صبوح خوشتر هنگام صبح
تا دو نفس حاصل است عمر قضا کن به می
کز دو نفس بیش نیست اول و انجام صبح
می به قدح در چنانک شیرین در مهد زر
باربدی‌وار کوس برزده گل‌بام صبح
پرچم نصرت نمود لشکر سلطان چرخ
در جل زرین کشید ابلق خوش‌گام صبح
خسرو روی زمین سنجر عهد ارسلان
مهدی آخر زمان داور عهد ارسلان
شاه فلک بین به صبح پرده بر انداخته
پیر خردبین به می خرقه در انداخته
کم زن کوی مغان برده به می ره به ده
رسته دل از شهر بند جان بدر انداخته
عالم خاکی به خاک باخته زیر فلک
مشتی خاک قمار در قمر انداخته
ساقی می توبه را برده پس کوه قاف
بلکه ز کوه عدم ز آستر انداخته
بر لب باریک جام عاشق لب دوخته
بر سر گیسوی چنگ زهره سر انداخته
خط و لب ساقیان عیسی زنار دار
بر خط زنار جام جم کمر انداخته
عقرب مه دزدشان چشم فلک را به سحر
داس سر سنبله در بصر انداخته
خانه خدای مسیح یعنی سلطان چرخ
بر در سلطان عهد تاج زر انداخته
مه حلی زهره را کرده به زر نثار
در سم شب رنگ شاه سربه‌سر انداخته
از سر تیغش که هست سبز چو پر مگس
کرکس گردون ز هول شاه‌پر انداخته
خسرو اقلیم بخش تاج ستان ملوک
رستم خورشید رخش مالک جان ملوک
آتش عیاره‌ای آب عیارم ببرد
سیم بناگوش او رونق کارم ببرد
لعل مسیحا دمش در بن دیرم نشاند
زلف چلیپا خمش بر سر دارم ببرد
در گرو نرد عشق جان و دلی داشتم
در سه ندب دستخون هر دو نگارم ببرد
ناله‌کنان می‌روم سنگی در بر چو آب
کب من و سنگ من غمزهٔ یارم ببرد
رفت قراری بر آنک دل به دو زلفش دهم
دل به قراری که بود رفت و قرارم ببرد
جوجوم از عشق آنک خالش مشکین جوی است
این دل مسکین چو دید خر شد و بارم ببرد
عشق برون آورد مهره ز دندان مار
آمد و دندان‌کنان در دم مارم ببرد
دید دلم وقف عشق خانهٔ بام آسمان
خانه فروشی بزد دل ز کنارم ببرد
گفتی خاقانیا آب رخت چون نماند
آب رخم هم به آب گریهٔ زارم ببرد
از مژه گوهر نثار کردم و اکنون به قدر
خاک در شهریار آب نثارم ببرد
پادشه بحر و بر خسرو اقلیم بخش
شاه سخا ارسلان افسر و دیهیم بخش
شقهٔ چارم فلک چتر سیاهش سزد
وز گهر آفتاب لعل کلاهش سزد
حید فاروق عدل جعفر فرقان پناه
کز شرف او سماک رمح سیاهش سزد
عیسی اگر عطسه بود از دم آدم کنون
آدم از الهام او عطسهٔ جاهش سزد
اوست فریدون ظفر بلکه دماوند حلم
عالم ضحاک فعل بستهٔ چاهش سزد
قبلهٔ بخت سفید تیغ کبودش بس است
خال رخ سلطنت چتر سیاهش سزد
پیش بر و یال او چیست پر و بال خصم
کز پی کوری ظفر قائد راهش سزد
بر سر کیوان رسد پای کمیتش چنانک
بر سر روح القدس پایهٔ گاهش سزد
هست کمیتش سپهر جوزهری بر دمش
پاردم جوزهر چنبر ماهش سزد
زلف و زنخدان حور پرچم و طاسش رسد
کوثر و مدهامتان آب و گیاهش سزد
سلطنت امروز ختم بر پسر طغرل است
کیت حق پروری در گهر طغرل است
داور روی زمین خواندش اکنون فلک
کز همه سلجوقیان داندش افزون ملک
رویش طغرای سعد، رایش خضرای فتح
اینت مبارک همای، آنت همایون فلک
ز آب حسامش فلک رنگ برد چون زمین
ز آتش خشمش زمین دود شود چون فلک
جوف فلک تاکنون پر نشد از کاینات
از هنر شهریار پر شد اکنون فلک
وز پی آن تا زند سکه به نام بقاش
می‌زند از افتاب آقچه موزون فلک
وز پی آن تا کند جامهٔ بختش سپید
می‌کند از قرص ماه قرصهٔ صابون فلک
رشوت حلمش دهد جوشن مریخ را
چون به کف شاه دید تیغ زحل‌گون فلک
خامهٔ مصریش راست در دهن افیون مصر
فتنه که خیزد از آن بردهد افیون فلک
دید که در لشکرش قیصر هارون شده است
زانگلهٔ زهره ساخت زنگل هارون فلک
چون گه کین بنگرند زیر کف و راه شاه
ابلق پر خون زمین، ازرق پر خون فلک
از پی عید ظفر پوشند از گرد و خون
شقهٔ اطلس زمین کسوت اکسون فلک
فتح و ظفر با بقاش عهد فرو بسته‌اند
دولت دوشیزه را عقد فرو بسته‌اند
هیبت او کوه را بند کمر درشکست
صولت او چرخ را سقف قمر در شکست
طالعش افکند دست در کمر آسمان
چون زحلش طوق دید طرف کمر درشکست
خسرو مهدی نیت آصف غوغای عدل
بر در دجال ظلم آمد و در درشکست
تیرش جبریل رنگ باد و پر از فتح و نصر
خانهٔ اهریمنان زیر وزبر درشکست
گر به دو پر درشکست ملک خسان را چه شد
ملک سبا جبرئیل هم به دو پر درشکست
راند بسی رود خون از پی خصمان و خصم
زیر پل مکه شد پول به سر درشکست
تا خفقان علم خندهٔ شمشیر دید
درد عدو چون فواق گریه به بر درشکست
بر سر گور عدوش حسرت نقش الحجر
برد فلک لاجورد پس به حجر درشکست
صرصر قهرش گذشت بر خط ابخاز و روم
چون دو ورق کرد راست یک به دگر درشکست
شیر نیستان چرخ بر نی رمحش گذشت
در بن یک ناخنش صد نی تر درشکست
همتش آورد پای بر سر هفت آسمان
هیبتش افکند قفل بر در هفت آسمان
چون تو جهان خسروی چشم جهان دیده نیست
چون تو زمان داوری صرف زمان دیده نیست
ای ز فلک بیش بس وز تو فلک دیده آنک
دهر ز پیشینیان صد یک آن دیده نیست
عقل که اقطاع اوست شهر ستان وجود
شهره‌تر از تیغ تو شهر ستان دیده نیست
روز نشد کآفتاب تیغ تو را چون شفق
از دل مریخ چرخ سرخ سنان دیده نیست
گو ز تف تیغ تو زهرهٔ شیران نگر
آنکه لعاب گوزن در طیران دیده نیست
دیدهٔ چرخ کهن بر چمن و باغ ملک
تازه‌تر از بخت تو سرو جوان دیده نیست
از سبکی مغز خصم گر هوسی می‌پزد
هست ورا عذر از آنک گرز گران دیده نیست
موکب بخت عدوت همچو سفینه است از آنک
جز محل پاردم جای عنان دیده نیست
شاه جهان ارسلان داند کاندر جهان
پیشتر از من جهان زین سخنان دیده نیست
رایت سلطان نگر تا نکنی یاد از آنک
صورت سیمرغ را کس به جهان دیده نیست
قاصد بختش جهان در دو قدم درنوشت
چرخ و زمین چون سجل هر دو بهم درنوشت
شهر گشایا، جهان بستهٔ کام تو باد
بحر نوالا، فلک تشنهٔ جام تو باد
خطبهٔ این دار ملک وقف بر القاب توست
سکهٔ این دار ضرب تازه به نام تو باد
ناصیهٔ حور عین پرچم شب‌رنگ توست
شهپر روح الامین پر سهام تو باد
بیرق سلطان عقل صورت طغرای توست
ابلق میدان چرخ زیر لگام تو باد
تا دهی انصاف خلق روزی در هفته‌ای
هفتهٔ دار السلام روز سلام تو باد
ثانی اسکندری آینهٔ تو حسام
صیقل زنگار ظلم برق حسام تو باد
مهر به زوبین زرد دیلم درگاه توست
ماه به لون سیاه هندوی بام تو باد
چرخ سفالی است سبز فتح تو ریحان او
شمهٔ ریحان فتح بهر مشام تو باد
خاطر خاقانی است مدح‌گر خاص تو
یاور خاقان چین شفقت عام تو باد
این سخنان در عراق هست ز من یادگار
زانکه به عالم نماند به ز سخن یادگار
خاقانی : قصاید و قطعات عربی
قصیده
بکت الرباب فقلت ای بکاء
ابکاء عهد ام بکاء اخاء
فالعهد للربع المحور بد معنا
ثم الخاء لزمرة الخلطاء
عین المهاة بکت و لیس من الهوی
دمع المهاة یفیض کالا بداء
انهمت عذری الهوی و عفانی
یستوی تهامة بهمة السوداء
فرمت بثالثة الاثافی مهجتی
و سمت برابعه الخیام دمائی
سقیالحاء العقص و الداء التی
خصب کحرف العقص فی‌الاقواء
صحبی تعالوا نبک فی غصص الشجی
جیران انصاف و ربع وفاء
وطوال مکرمة و رسم فتوة
و خیام معرفة و ن صفاء
قد فوضت خیم المکارم بیننا
ملائت دموعی سوی کل حیاء
حالی کماکره الاحبة بعدهم
واحب اعدائی من العدواء
جمدت دموعی فاعتدت یاقوته
نیطت بعروة برفی عفراء
فهب اللالی من اجاج اصلها
هل اصل یاقوت اجاج الماء
نبحت طیور النفس لی من بعدما
و دعت طرا السعد من اسماء
ایام فی حذو ریاض سنابل
انس طبائها وای ظباء
کرت بنات العیس مبدء نکحها
طیف الخبیث و فیه عقد بقاء
والطیف کان مع القراء مدیدة
و ابوالبنات مدیدة السوداء
ما بال لون الجفن احمر ناصعا
ادم البکارة دم النفساء
فعجبت من هندیة حبلت و قد
رضعت بصقلابیة صفراء
کاللیل ام الیوم حبلی قدرمت
ارضا ابی الیقظان بابن ذکاء
مثل العنا قید التی الوانها
سود و فیها حمرة السوداء
من فرط ما ولدت باحشائی اللظی
نار الهوی نبکی علی الاعضاء
قالوا لهوی تبکی بلاعین بلی
تبکی و هاعیناه حرف الهاء
کالشمس تقشف من خبااللیل‌الذی
نشفت دماء کبدی علی الاحشاء
ضحکت عروسا مقلتی لدی البکاء
والضحک حلم الطفلة العذراء
ابکی و اضحک کالسحاب واقتنی
حالی و تبع الهند فی الانواء
قالوا اتبکی قلت ابکی ود کم
کنتم اوداء فصرتم دائی
قالوا تضحک قلت اضحک منکم
هذا جواب خائف الاعداء
غدر و ابنا و استغدر الدنیا بهم
دهری یجازی الشر شر جزاء
کانوا احبائی اذا کان الغنی
فاذا افتقرت یعمل و انقضاء
یا صاحبی اصدقنی بحق اخاء
اشممت عرف السحر من شجراء
این الجواب الغرقته مدامع
ام احرقته سمائم الصعداء
قل لا سریعا قبل یختنقی البکاء
لاباس من استدعیت بعد نداء
عجل اجابة ملحف داعی الهوی
و تدارک التحقیق بالارجاء
ان صار احمر وجهه من خنقه
فا حمر وجهی من خناق بکاء
نفس الهوی بمودة لم تعدها
احد وینشد بعد فی الاحیاء
هیهات ظل دم الوفاء وفارة
ممن یرام و من له بنواء
و به الوفاء وراء احیاء من
الثقلین لالا یقال و الاحیاء
دع ذاوقد سدته نفسی قبلکم
فخشیت عن وصلة العنقاء
سمیتنی این خلا و ان توطنی
فدعوتنی فی‌العروة ابن خلاء
قلبی کظیم بعد سؤل یعاتبنی
عن بلدتی و ذابح شاء
فصبی الدنیا نائبات الهوی
و تلففت بلهاء و کل بلاء
تصنع کصنع النمر لفظ کالعوی
هاتیک شیمة بلدة اسماء
غصن البلاد توفقنی فاسقها
هذا الشهاد بسرق البیداء
حتی بدا الصبح فی کم الدجی
کم من قضیب من ید شلاء
فالصبح املی الدیک سورة والضحی
بطلاب سوط صاغ فی الطلباء
حملت الی حمائمی کتب الحمی
و تبادرت کفی بفک سجاء
عنوانها نفی الکرام فویلتی
سمیت اللام لموتة الکرماء
خنقتنی العبرات حتی خلتنی
قد خیفتنی عربتی برداء
للفی حوامل مقلتی اخیته
اکفی بها و ملی لدی الالقاء
کم لی نوی‌النفس فی جوف‌الجوی
کم لی رکوب البحر فی النکباء
فارقت شروان اضطرارا فاشتهت
نفسی بتبریز اختیار سواء
عرفت موج الشعر ملک امارتی
خلقاء بی لابد من ارقاء
اختار صحراء الفراغ مخیمی
بل خیمتی حلت علی الصحراء
بتحول البحر المحیط بعمقه
لمخیمی نوی یا من من آلاناء
اطناب خیمة همتی ممدودة
حتی ظلال السدرة الزهراء
و وصلت حبل‌الله لکن سودت
فی غصن طوبی واسع الفیاء
اما منحی کالنوی لکن لم اقف
کالنوی حمل حیاء اهل حیاء
احدی سؤلا من مواطل بهجتی
فی نوی هذه الخیمة الزرقاء
اتاها ثم اوردت متنوع المنی
فحرمت ها ثم یمین اناء
فاذا انقلت فلیت قناعتی
عرفت سجالی ثم حدر شاء
محسود ابناء الرذیلة عائذ
من امهات الکون بالاباء
فالامهات اذا قصدت حیوتة
کیف انتظار اماتة الاحیاء
شربنی بماء العلم بل عرفی به
عرف المحیا بماء حناء
فضلت علما ان علم قائلی
والقیل احیی الذی من العلماء
کالشمع ینقص حین زاد لهیبه
ما قد نمی علی ذوی حوباء
قد هان لی مذجف روض مدامعی
غیث الکرام و ضنة البخلاء
من صار مکفوفا فسواء عنده
فی السهد لیل سدارة و سمراء
قد کنت اصلب شعره بید الفتی
انمی فبدل فی الذیول نماء
کلفت تودیع الثیاب و قیل لی
هذا النفاق نفاق الصعدة السمراء
لو کان للمنقوش حال تسقف
فالدهر قومنی و تقعدنی بفقداء
لاعیب فی عوج الفتی نفسی و انما
یغنی من التسقیف و العوجاء
لازمت حصنی قبل حصن بالفتی
و عضضت طرفی قبل ذوالحملاء
ما سمنی الجلساء لکن همتی
ذات الغناء و بفقری استغناء
طلعت دنیا کم بلبانه
من غیر رحبتها و لا استثناء
عمر قصیر لمواعید خدعته
و حدثتنی تفسیرها بالزباء
انی عیال‌الله فی فضل النهی
و عیال فضلی عصبة البلغاء
کالنبت یاتی السحب یستسقی الندی
و الحسب یاتی البحر باستسقاء
نسج العناکب فی الجدار مهلهلا
سیل الذباب و یصعد الافداء
ما ینسج النحل الضیاع معینا
الا علیه طراز کل شفاء
سیان لی مدح فی ریاض مطالع
عیب الکلام و خلب البخلاء
ریق بن آدم یقتل الافعی اذا
القاه فی فیها فم الحواء
فضل لذنبی و الجهل نقص کامل
کالشمس ظلمة مقلة الرمداء
ما ان اخوک مهلهلا بشواردی
شهد الشهداء و هلهل السفهاء
اسری وراء الکائنات بخاطری
ربی و همتی الغیور وراء
سبحان من اسری بخاطر عبده
لیلا الی الاقصی بذی الاسراء
ضؤ العیان کصاحب السرطان بل
غیل البیان کصاحب الجوزاء
اصبحت داود ذالفضل حنظلة
ام بل مزامیر النهی باداء
خاقانی : قصاید و قطعات عربی
در وصف سلطان عادل شاه مظفر بن محمد
یاسیف ناظرة کصبح مسفر
سفر الصباح نهعم صباحا و اسفر
یخفی و یبدی الصبح لونا خائلا
لعذارها فخیالها المتنفر
خضب الصباح الجو صبغ حنائها
او وشم انملها بعینی مبصر
عن مقلة الافاق کحل ظلامها
محت السماء بطلها المتقطر
کان الوثیر علی السماء منشرا
فاکتن فی کم الصباح المشعر
کحشاش مائدة المسیح نجومها
و بدا الصباح کراهب متسحر
فکانه ابتلع الحشاش و مااکتفی
خاشرق عاد بذا الرغیف الاصفر
یا نور کل حدیقة علویة
بل نور احداق الرواق الاخضر
یا خیر خاضبة النجوم بکورها
ادراک حرف اذا ولست بکور
یا شبه یوسف فرت عن سجن الدجی
تالله هیت لک اقربی لاتنفر
یا ابهر النور المسیح جلیسه
ارضیت ان الدهر یقطع ابهر
دمعی صدید عن جروحی فی‌الحشا
بل ذاب روحی فی الهوی هافا نظر
جرح الحشا حاشاک حش حشاشتی
لا تنکری جرح الحشا لا تنکر
شکوای من شروان شرواها الشفا
عودی الی ثغر السعاده واذکر
اشتاق وجهک ان اقبل جلسة
یدی الامیر و لیس ذا بمسیر
و اراکما متقابلین بموضع
یا آیة الرحمن هل هو منظری
ابارض باب‌الباب راضک رایض
فعدوت طور الصافنات الضمر
ام برج کسری صاغ حلیک صائغ
فکسرت طرف الغانیات السفر
خلع الامر علیک ابهی خلعة
فرفلت مضحاکا بانضر منظر
زویت لک الدنیا کانک فی‌الوری
من ظل ظل الله ذکر المفخر
ودنی لک الاقصی کانک فی‌الوغا
من سیف سیف الدین برق الجوهر
خضع الوری لمظفربن محمد
و محمد فاق الوری بمظفر
قطب الملوک الغرقاطبة غدا
شمسا مشارقة قلوب العسکر
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳
دوال رحلت چون بر زدم به کوس سفر
جز از ستاره ندیدم بر آسمان لشکر
چو حاجبان زمی از شب سیاه پوشیده
چو بندگان ز مجره سپهر بسته کمر
به هست و نیست در آرد عنان من در مشت
چو دو فریشته‌ام از دو سو قضا و قدر
مباش و باش ز بیم و امید با تن و جان
مجوی و جوی ز حرص و قنوع در دل و سر
مرابه «چون شود؟» و «کاشکی» و «شاید بود»
حذر نگاشته در پیش چشم یک دفتر
اگر چه خواند همی عقل مر مرا در گوش
قضا چو کارگر آید چه فایده ز حذر
گه از نهیبم گم شد بسان ماران پای
گهم ز حرص برآمد همی چو موران پر
تن از درنگ هراس و دل از شتاب امید
به بط و سرعت، کیوان همی نمود و قمر
چو خار و گل زگل و خار روی و غمزهٔ دوست
ز تف و نم، لب من خشک بود و مژگان تر
و گرنه گیتی، خشک از تف دلم بودی
ز اشک چشمم بر خنگ زیورم، زیور
به راندن اندر راندم همی ز دیده سرشک
دل از هوا رنجور و تن از بلا مضطر
به لون زر شده روی من از غبار نیاز
به رنگ می‌شده چشم من از خمار سهر
نه بوی مستی در مغز من مگر زان می
نه رنگ هستی در دست من مگر زان زر
رهی چو تیغ کشیده، کشیده و تابان
اثر ز سم ستوران بر او به جای گهر
اگرچه تیغ بود آلت بریدن، من
همی بریدم آن تیغ را به گام آور
وگر به تیزی گردد بریده چیز از تیغ
از او همی به درازی بریده گشت نظر
چو آفتاب نهان شد، نهان شد از دیده
نیام او شب دیرنده تیره بود مگر
مخوف راهی کز سهم شور و فتنهٔ آن
کشید دست نیارست کوهسار و کور
گه اخگر از جگر من چو خون دل گشته
گهی ز خون دلم خون شده دل اخگر
گهی چو خاک، پراکنده، دل ز باد بلا
گهی چو پوست، ترنجیده دل ز آتش حر
شهاب وار به دنبال دشمنان چو دیو
فرو بریدم صد کوه آسمان پیکر
گهی به کوه شدی هم حدیث من پروین
گهی به دشت شدی همعنان من صرصر
بسان نقطه موهوم، دل ز هول بلا
چو جز لایتجزی، تن از نهیب خطر
ولیک از همه پتیاره، ایمن از پی آنک
مدیح صاحب خواندم همی چو حرز، ز بر
عماد دولت منصوربن سعید که یافت
فلک ز فرش قدر و جهان ز قدرش فر
به باغ دولت رویش چو گل شکفته شود
ز بهر سایل و زایر سعادت آرد بر
به قوت نعم و پشت دولت اوی است
امید یافته بر لشکر نیاز، ظفر
کجا سفینهٔ عزمش در آب حزم نشست
نشایدش به جز از مرکز زمین لنگر
شکوه جاهش گر دیده را شدی محسوس
سپهر و انجم بودی ازو دخان و شرر
ز ماده بودن، خورشید را مفاخرت است
که طبع اوست معانی بکر را مادر
ز بهر آن که به اصل از گیاست خامهٔ او
به اصل هم ز گیا یافتند زهر و شکر
به نعت موجز، کلکش زمانه را ماند
که بر ولی همه نفع است و بر عدو همه ضر
بزرگ بار خدایا، چو طبع تو دریاست
شگفت نیست اگر هست خلق تو عنبر
مکارم تو اگر زنده ماند نیست عجب
که مجلس تو بهشت است و دست تو کوثر
ندید یارد دشمن مصاف جستن تو
اگرچه سازد از روز و شب سپاه و حشر
نکرد یارد بی رای تو ممر و ممار
سپهر زود ممار و نجوم تیز ممر
به حل و عقد همی حکم و امر نافذ تو
رود چو ابر به بحر و رسد چو باد به بر
اگر نباشد فرمان حزم تو مقبول
ابا کند ز پذیرفتن عرض جوهر
وگر ز عزم و ز حزم تو آفریده شدی
به طبع راجع و مایل نیامدی اختر
بساختند چهار آخشیج دشمن از آن
که رای تست به حق گشته در میان داور
به چرخ و بحر نیارم ترا صفت کردن
که چرخ با تو زمین است و بحر با تو شمر
ز بهر روی تو خورشید خواستی که شدی
شعاع ذره‌ش چون نور دیده، حس بصر
به روز بخشش تو ابر خواستی که شدی
ز بهر کف جواد تو قطره‌هاش درر
بهی ز خلق و هم از خلقی و عجب نبود
که هم ز گوهر، دارند افسر گوهر
به نعمت تو که تا غایبم ز مجلس تو
نکرد در دل من شادی خلاص، اثر
ببند گو در عمرم زمانه را چو نعم
نمی‌گشاید از مجلس تو بر من در
در آب و آذرم از چشم ودل به روز و به شب
نه هیچ جای مقام و نه هیچ روی مفر
ولیک مدح و ثنای ترا به خاطر و طبع
چو چندن اندر آبم چو عود بر آذر
ز شوق طلعت و حرص خیال تو هستم
به روز چون حربا و به شب چو نیلوفر
رضا دهی به حقیقت که کارم اندر دل
«مگر» به سر برم این عمر نازنین به «مگر»
ز فرق تا به قدم آتشم مرا دریاب
که زود گردد آتش به طبع خاکستر
به مجلس تو ز من نایب این قصیده بس است
که هیچ حاجت ناید به نایب دیگر
نمی‌توانم خواندن به نام در یتیم
که عقل و فکرتش امروز مادرست و پدر
به غرب و شرق ز رایت همی امان خواهد
که هست او را بر طبع و خاطر تو گذر
همیشه تا ماه از قرب و بعد چشمهٔ مهر
گهی چو چفته کمان گردد و گهی چو سپر
زمانه باشد آبستنی به روز و به شب
سپهر باشد بازیگری به خیر و به شر
به پای همت بر فرق آفتاب خرام
به چشم نعمت در روی روزگار نگر
شراب شادی نوش و نوای لهو نیوش
لباس دولت پوش و بساط فخر سپر
ولیت سرو سهی باد سر کشیده به ابر
عدوت سرو مسطح که برنیارد سر
ز دست طبع همیشه به تیغ اره صفت
بردیده باد چو ناخن حسود را حنجر
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - دوشم شبی گذشت چه گویم چگونه بود؟
عمرم همی قصیر کند این شب طویل
وز انده کثیر شد این عمر من قلیل
دوشم شبی گذشت چه گویم چگونه بود؟
همچون نیاز تیره و همچون امل طویل
کف‌الخضیب داشت فلک ورنه گفتمی
بر سوک مهر جامه فرو زد مگر به نیل
از ساکنی چرخ و سیاهی شب مرا
طبع از شگفت خیره و چشم از نظر کلیل
گفتم زمین ندارد اعراض مختلف
گفتم هوا ندارد ارکان مستحیل
چشمم مسیل بود ز اشکم شب دراز
مردم در او نخفت و نحسبند در مسیل
این دیده گر به لؤلؤ رادست در جهان
با او چرا به خوابی باشد فلک بخیل؟
روز از وصال هجر درآبم بود مقام
شب از فراق وصل در آتش کنم مقیل
چون مور و پشه‌ام به ضعیفی چرا کشد
گردون به سلسله در، پایم چو شیر و پیل؟
زنده خیال دوست همی داردم چنین
کاید همی به من شب تار از دویست میل
گه بگذرد ز آب دو چشمم کلیم‌وار
گه در شود در آتش دل راست چون خلیل
نه سوخته در آتش و نه غرقه اندر آب
گویی که هست بر تن او پر جبرئیل
زردست و سرخ دو رخ و دیده مرا به عشق
زان دو رخ منقش وزان دیدهٔ کحیل
چون نوحه‌ای برآرم یا ناله‌ای کنم
داودوار کوه بود مر مرا رسیل
او را شناسم از همه خوبان اگر فلک
در آتشم نهد که نیارم بر او بدیل
تا کی دلم ز تیر حوادث شود جریح
تا کی تنم ز رنج زمانه بود علیل
هرگز چو من نگیرد چنگ قضا شکار
هرگز چو من نیابد تیغ بلا قتیل
یک چشم در سعادت نگشاد بخت من
کش در زمان نه دست قضا درکشید میل
نه نه به محنت اندرم آن حال تازه شد
کان سوی هر سعادت و دولت بود دلیل
پدرام و رام کرد مرا روزگار و بخت
خواجه رئیس سید ابوالفتح بی‌عدیل
آن در هنر یگانه و آن در خرد تمام
آن در سخا مقدم و آن در نسب اصیل
افعال او گزیده و آثار او بلند
اخلاق او مهدب و اقوال او جمیل
ای درگه تو قبله خواهندگان شده
کرد ایزدت به روزی خلقان مگر کفیل
هرگز نگشت خواهی روزی ز مکرمت
زیرا که تو به مکرمت اندرنیی بخیل
محکم‌ترست حزم تو از کوه بیستون
صافی‌ترست عزم تو از خنجر صقیل
طبع تو در زمستان باغی بود خرم
فر تو در حزیران ظلی بود ظلیل
جز بهر خدمت تو نبندم میان به جهد
روزی اگر گشاده شود پیش من سبیل
بر مرکب هوای تو در راه اشتیاق
سوی تو بر دو دیدهٔ روشن کنم رحیل
آنم که دست دهر نیابد مرا ضعیف
آنم که چشم چرخ نبیند مرا ذلیل
هرگز به چشم خفت در من مکن نگاه
ور چند بر دو پایم بندی است بس ثقیل
گوشم بدان بود که سلامم کنی به مهر
چشمم بدان بود که عطایم دهی جزیل
تا دیدگان و تا دل و جان است مر مرا
باشم ترا به جان و دل و دیدگان خلیل
تا چرخ را مدار بود خاک را قرار
تا کلک را صریر بود تیغ را صلیل
بادت بزرگیی به همه نعمتی مضاف
بادت سعادتی به همه دولتی کفیل
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - بس باشد این قصیدهٔ ترا یادگار من
ای حیدر ای عزیز گرانمایه یار من
ای نیکخواه عمر من و غمگسار من
رفتی تو وز غم تو نیابم همی قرار
با خویشتن ببردی مانا قرار من
مهجورم و به روز، فراق تو جفت من
رنجورم و به شب، غم تو غمگسار من
خوردم به وصلت تو بسی بادهٔ نشاط
در فرقت تو پیدا آمد خمار من
دانم همی که دانی در فضل دست من
و اندر سخن شناخته‌ای اقتدار من
بد روزگار گشت و فرو ماند و خیره شد
بدخواه روزگار من از روزگار من
کانجا به حضرت اندر دهگان دشمنم
پیدا همی نیاید در ده هزار من
گریان شده است و نالان چون ابر نوبهار
نادیده یک شکوفه هنوز از بهار من
گر بحر گردد او نبود تا به کعب من
ور باد گردد او نرسد با غبار من
آن گوهرم که گوهر زیبد مرا صدف
و آن آتشم که آتش زیبد شرار من
وان شیرم از قیاس که چون من کنم زئیر
روبه شوند شیران در مرغزار من
گر دهر هست بوتهٔ هر تجربت چرا
گردون همی گرفت نداند عیار من؟
بر روزگار فاضل بسیار باشدم
گر او کند به راستی و حق شمار من
ای یادگار مانده جهان را ز اهل فضل
بس باشد این قصیده ترا یادگار من
هرگز نبود همت من در خور یسار
هرگز نبود در خور همت یسار من
ای همچو آشکار من و هم نهان من
دانسته‌ای نهان من و آشکار من
یکره بیا بر من و کوتاه کن غمم
وز بهر خود دراز مدار انتظار من
ای بحر رادمردی از بهر من بگیر
ای شعرهای چون گهر شاهوار من
مسعود سعد سلمان : قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۳ - شادم بدان که هستی استاد من
ای خواجه بوالفرج نکنی یاد من
تا شاد گردد این دل ناشاد من
دانی که هست بنده و آزاد تو
هرکس که هست بنده و آزاد من
نازم بدان که هستم شاگرد تو
شادم بدان که هستی استاد من
ای رونی‌یی که طرفهٔ بغداد، تو
دارد نشستگاه تو بغداد من
مانا نه آگهی تو که باران اشک
از بن همی بشوید بنیاد من
در کوره‌ای ز آتش غم تافته است
نرم آهن است گویی پولاد من
نزدیک و دور و بیگه و گه خاص و عام
فریاد برگرفته ز فریاد من
پنجاه و پنج سال شد و زین عدد
گر هیچ گونه برگذرد داد من
بنشاند روزگارم و اندر نشاند
در عاج شفشه، شفشه به شمشاد من
ران هزبر لقمه کند رنگ من
مغز عقاب طعمه کند خاد من
چون باد و آب در که و دشت اوفتد
تیغ چو آب و بارهٔ چون باد من
با گیتی استوار کنم کار خویش
گر بخت استوار کند لاد من
از روزگار باز نخواهم شدن
تا روزگار می بدهد داد من
هیچم مکن فرامش از یاد خویش
زیرا که نه فرامشی از یاد من
مسعود سعد سلمان : قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۶
ای دلارای روزن زندان
دیدگان را نعیم جاویدی
بی‌محاق و کسوف بادی از آنک
شب مرا ماه و روز خورشیدی
همه سعدم تویی از آن که مرا
فلک مشتری و ناهیدی
ور همی دیو بینم از تو رواست
که گذرگاه تخت جمشیدی
به امید تو زنده‌ام گرنه
مر مرا کشته بود نومیدی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
بیا ای جان بیا ای جان بیا فریاد رس ما را
چو ما را یک نفس باشد نباشی یک نفس ما را
ز عشقت گرچه با دردیم و در هجرانت اندر غم
وز عشق تو نه بس باشد ز هجران تو بس ما را
کم از یک دم زدن ما را اگر در دیده خواب آید
غم عشقت بجنباند به گوش اندر جرس ما را
لبت چون چشمهٔ نوش است و ما اندر هوس مانده
که بر وصل لبت یک روز باشد دسترس ما را
به آب چشمهٔ حیوان حیاتی انوری را ده
که اندر آتش عشقت بکشتی زین هوس ما را
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
جرمی ندارم بیش از این کز جان وفادارم ترا
ور قصد آزارم کنی هرگز نیازارم ترا
زین جور بر جانم کنون، دست از جفا شستی به خون
جانا چه خواهد شد فزون، آخر ز آزارم ترا
رخ گر به خون شویم همی، آب از جگر جویم همی
در حال خود گویم همی، یادی بود کارم ترا
آب رخان من مبر، دل رفت و جان را درنگر
تیمار کار من بخور، کز جان خریدارم ترا
هان ای صنم خواری مکن، ما را فرازاری مکن
آبم به تاتاری مکن، تا دردسر نارم ترا
جانا ز لطف ایزدی گر بر دل و جانم زدی
هرگز نگویی انوری، روزی وفادارم ترا