عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - دولت بیدار
افتاد چتر دولت بیدار بر سرم
یعنی در آمد آن بت عیار از درم
افشانده مو بر آتش رو از سر فسون
یعنی ببین به موی و به رویم که ساحرم
اسلام ظاهرش ز رخ و کعبه ز آستان
گر بت چنین و بتکده بالله که کافرم
من شاهباز ذروه عقلم، عجب مدار
گر در فضای عشق اسیر کبوترم
افکندمش به پای تکبر سر نیاز
از یمن دوست بین کله از چرخ برترم
بازار حسن و عشق رواجش ز حد گذشت
او جلوه می فروشد و من عشوه می خرم
آن گل به من گذشت و شمیمش به جان رسید
چون غنچه جامه از نفس صبح بر درم
هر پاره گر بدست رفوگر رفو شود
من پاره پاره دل ز جفای رفوگرم
جانا عجب مدار اگر بر نثار تو
جان بر کف آورم، نبود چیز دیگرم
گر تیغ می زنی تو و مجروح می کنی
سهل است نیست طاقت رفتن از این درم
آبی بر آتش دلم افشان چه غم اگر
بالین ز خشت باشد و از خاک بسترم
تا نام مفلسی ننهی بر سر غنی
بر اشک سیمگون نگر و روی چون زرم
این سان که مهر روی تو در دل نهفته ام
بیرون نمی شود، شود ار خاک پیکرم
با آن که ذره ام نرود مهرت از دلم
گوئی که عشق توست مُخمّر به جوهرم
نی نی، کمم ز ذرّه و اینک بر این سخن
هم شاهدی ز گفته حافظ بیاورم:
«ای عاشقان روی تو از ذره بیشتر
من کی رسم به وصلِ تو، کز ذره کمترم»
خاکستر است خوابگهم در سرای عشق
کز آتش فراق رخت سوخت اخترم
عشرت کنان به روی تو ساغر زنم مدام
لبریز شد ز باده غم، گرچه ساغرم
کامم برآر و جام دمادم ببخشدم
گر زهر ناب باشد و گر می، که می خورم
روزی اگر به سر نهیم پا ز یمن عشق
حسرت برد دو پیکر گردون بر افسرم
در ملک نظم تاج و نگین را سزم که من
بر آستانت ای فلک حُسن چاکرم
چون جان خصم سوزدش از دم چو ذوالفقار
بر یاد خصم توست زبان سخنورم
شیرویه طبع و تیغ زبانم، عدو کجاست
تا پهلوی وجود چو خسروش بر درم
فتح الله است شامل نطقم که بر گشاد
این قلعه قصیده که در اوست گوهرم
هر جا سخنوری به تو فتح سخن کند
این کار من چرا نکنم، از که کمترم
آری نترسم از ستم جنگ آوران
همچون کمند یار اسیرم دلاورم
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - در کوی عشق
تا عشق را قدم بسر کو نهاده ایم
از کوی عافیت قدم آن سو نهاده ایم
آرام و تاب در پر عنقا سپرده ایم
صبر و سکون به سایه آهو نهاده ایم
پا بست زلف سلسله مویی شدیم ما
و اینک به پای سلسله زآن مو نهاده ایم
گامی نرفته ایم نکو در تمام عمر
این گام اول است که نیکو نهاده ایم
بر یاد دوست، شب همه شب تا سحر گهان
شیدا صفت بنای هیاهو نهاده ایم
هر شب در آرزوی دو مرجان لعل او
بر کهربا، دو رشته لؤلؤ نهاده ایم
با نقد مهر دوست که چون زر خالص است
ما سنگ ناقصی به ترازو نهاده ایم
ما بلبلان نغمه سرا مهر خاموشی
بر لب از آن دو لعل سخنگو نهاده ایم
بگذر شبی به کلبه عشاق و از غمش
سرها ببین که بر سر زانو نهاده ایم
با داغ او خوشیم که آخر به یادگار
نقشی به دل از آن رخ دلجو نهاده ایم
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - والی ولایت مطلق
ماند به نسترن تن آن سرو سیمتن
کو صبح و شام بر دمد از شاخ نسترن
وز شاخ نسترن رخ خورشید جلوه گر
خورشیدی آنچنان که بود شام را وطن
وآن شام پر شکن شکنش درع و اژدها
هندو نگردو معجز آرد ز یک شکن
چبود شکن فریب دل هر که شیخ و شاب
چبود شکن بلای دل هرچه مرد و زن
هر چین آن شکن همه زندان دین و دل
هر تار آن شکن همه زنّار برهمن
آن زلف حلقه حلقه و آن چشم چون غزال
همخوابه اژدر آمده با آهوی ختن
ترسم به سحر دعوی پیغمبری کند
کاورد ماه را ز فسون بار نارون
بر گرد آفتاب کشیده خط عبیر
در حُقه عقیق نهاده دُر عدن
صد ملک دل ز شوق لب چون عقیق خون
گو هیچکه عقیق نیارند از یمن
قوت روان عاشق و آن لعل تابناک
ماند بخواهش من و یاقوت بوالحسن
پرخون ز رشک عارض گلگون آن صنم
چشم شقایق آمده بر دامنِ‌ دمن
زاهد به خلد عاشق و ما بر رخ نگار
عابد به سیب مایل و ما بر به ذقن
یک سو کمان ابرو و یک سو کمند زلف
مشکل شده است کار دل عاشق از دوجن
خورشیدی آشکار کند هر طرف ز عکس
آن مه جبین چو روی نماید به انجمن
خورشید کسب نور از آن مه کند مگر
سائیده رخ به خاک سرای شه زمن
آن والی ولایت مطلق که الحق است
دانا بهرچه هست چه در سرّ و چه علن
یعنی امام هفتم دین، قبله امم
کاظم که بر سجود رخش سجده وثن
ای قادری که مور ضعیف تو دانه سان
افلاک را ربوده ابانیش خویشتن
عقل محیط از پی درک گمان تو
مانند موری آمده کافتاده در لگن
ز اصطبل چاکر تو کبودی است آسمان
کز کهکشان نهاده مر او را بپارسن
از دردی عقار تو عالم مدام هست
گردد چگونه بخشی اگر از سراب دن
دنیا و آخرت، نه چو یک ذره مهر توست
یک ریزه لعل به که خزف صد هزار من
بخشد گدای کوی تو ملکی به سائلی
چون لقمه ای حقیر که بنهندش در دهن
بردار پرده زآن رخ خورشید آفرین
تا بی حجاب دیده شود ذات ذوالمنن
ای وجه ذوالجال که پر کرده ای جهان
در حیرتم مدام که چبود خطاب لن
شرم تراب بارگهت کاست ز آسمان
این بی ستون چنین بود آریش، کوه کن
امکان که قطره ایش بود عالمی وسیع
یک رشحه شد ز قلزم عزم تو موج زن
سائید سر به خاک سرای تو آسمان
زآن روی بر فرشته پناهی است مؤتمن
مورت به یک زبانیه برداشت نه سپهر
چون شاخ ثور در مثل و خوشه پرن
دادی از آن بدست قضا امر ماسوی
کت اوست همچو شخص قدر عبد ممتحن
جنس جنان که در طلبش جان دهند خلق
آمد به بیع بیعت خُدّاْمْتْ مرتهن
مهر ازل که روشن از آن شد جهان جان
تابیده ذره ات ز پس چند پیرهن
ما را چگونه دعوی حمل ولای توست
پشت فلک دوتا شده از بار این فتن
دشمن شود دو پاره ز صمصام سطوتت
باشد سپهرش گر به مثل قبه مجَنّ
شد تار عنکبوت تو، حبل المتین دین
زاین غم چو کرم پیله عدو گو بخود بتن
افکار ماسوا و مقامت زهی محال
در آشیانِ باز، نه مأوا کند زغن
بر هرچه بنگریم تو باشی و نیستی
زاین درک عاجزیم که سری است مستکن
این دیرسال ملک بمُردی به کودکی
گر دانه عطات نمی دادیش لبن
مُهر تو بر سجل گناه عدو دریغ
کی می رسد نگین سلیمان به اهرمن
داغ غمت به سینه ناپاک خصم نیست
از شوره زار می ندمد لاله و سمن
یک حکم از تو هرچه ادا می شود فروض
یک امر از تو هرکه بجا آورد سُنن
ای دل زبان ببند و ادب پیشه کن که نیست
در بزم شاهِ کون و مکان مقتضی سخن
تا هست در جهان اثر از روی آفتاب
تا هست در زمان سخن موی شام ون
بادا دل محب تو با نور توأمان
بادا رخ عدوی تو با قیر مقترن
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - شاه اورنگ امامت
دی به تأدیبم ادیبی نکته سنج و نکته دان
هی همی گفتا: زهی از عقل و دانش بی نشان
چند با نیرنگ و دستان، روز و شب باشی قرین
چند از فرهنگ و دانش، گاه و گه جویی کران
لختی از دانش نظر بگشا به کار این سپهر
لمحی از غیرت نگه بنما به وضع این جهان
کاین جهان را از چه بنهادند بنیاد اینچنین
کاین فلک را از چه بنمودند بنیان آنچنان
مختلف اضداد را بنگر که باهم مقترن
منفصل اشیاء را بنگر که با هم توأمان
گه جمادی جانب ملک نباتی رهسپر
گه نباتی جانب اقلیم حیوانی روان
گاه این بر تختگاه حشمت آن تکیه زن
گاه آن در شهر بند ملکت این حکمران
جنس ها را بین که هریک جسته از دیگر فرار
بین تو ضدها‌ را، که هریک کرده با دیگر قران
آخر این آثار قدرت از که در عالم پدید؟
آخر این انوار رحمت از که در گیتی عیان؟
این تماثیل شگفت از کیست بی سعی قلم؟
این تصاویر شگرف از کیست بی رنج بنان؟
این همه نقش نوادر را، که باشد مخترع؟
این همه شکل بدایع را که باشد ترجمان؟
آخر این آثار هستی،‌ خود که را باشد دلیل؟
آخر این اسرار معنی، خود که را باشد نشان؟
کیست آن صانع، که صنعش آدمی را از نخست،
تعبیت کرده است در تاریک تن روشن روان؟
کیست آن دانا، که عزمش هرکجا رازی نهفت
بی تکلف داند اندر سینه هر رازدان؟
کیست این بنا، که سعیش بر فراز این زمین،
کرده بر پا این مقرنس طارم زنگار سان؟
کیست آن قادر، که از نهماری قدرت کند،
خار را گل، خاره را گوهر، گیا را پرنیان؟
کیست آن منعم، که از انعام بی پایان خویش
مور را در صخره صمّا بود روزی رسان؟
با چنین قادر، الا تا چند رنج از عمر و زید؟
با چنین منعم، هلا تا چند جور از این و آن؟
چند خدمت ها کنی بر هر کجا ژاژی دنی؟
چند منت ها بری از هرچه شومی قلتبان؟
چند سختی ها کشی از بهر جمع سیم و زر؟
چند تلخی ها چشی از بهر پاس آب و نان؟
چند هر ناچیز را باشی الا، مدحت سرای
چند هر بی اصل را باشی هلا، توصیف خوان
مردمی را چون تو الحق کس ندیدم بی نصیب
بخردی را چون تو بالله کس نجستم بی نشان
خالی از تدبیر و دانش، عاری از تشریف عقل
فارغ از انوار هستی غافل از اسرار جان
از خردمندی جدا و با تبهکاری قرین
از ذکاوت برکنار و با سفاهت توأمان
جلوه روی بتانت روز و شب اندر نظر
وصف جعد دلبرانت گاه و بیگه بر زبان
چهره این را مثال آری گهی از یاسمین
طرّه آن را صفت خوانی گهی از ضیمران
گاه خوانی غمزه آن را خدنگی دلنشین
گاه خوانی مژّه این را سنانی جان ستان
گه به چهره اشک ریزی بهر جعدی مشک ریز
گه ز دیده خون فشانی بهر چهری خوی فشان
گه بنالی سخت سخت از عشق یاری مهرکیش
گه بگریی زار زار از هجر ماهی مهربان
ناله ای چون ناله حبلی بگاه وضع حمل
گریه ای چون گریه مینا به بزم میکشان
لحظه ای از عشق آن رانی به گردون صد نفیر
لمحه ای از هجر آن رانی به انجم صد فغان
گه کنی مدح فلان میر و گه از بهمان وزیر
گه سرایی مدح این و گه سگالی وصف آن
گاه گاه از ناصر خسرو کنی هر سو سخن
گه گه از مسعود سعد آری به هرجا داستان
لختی از معروف کرخی، قصه ها سازی حدیث
گاهی از ذوالنون مصری فضل ها سازی بیان
هی همی رانی حدیث از فضل ابدال و رجال
هی همی گویی سخن در وصف بهمان و فلان
معرفت ها خام بتراشی برای صید خلق
نردهای باژگون بازی به اغوای کسان
ننگ ها را فخرها پنداری از خوی دژم
لعل ها را سنگ ها بشماری از طبع هوان
طایر جان را که باشد ذروه گردون مطار
مرغ هستی را که اوج سدره باشد آشیان،
هشته ای بر پایش از شهوات بندی بس قوی
بسته ای بر بالش از عادات سنگی بس گران
بند آز از پای بگسل مرغ جان را تا همی
بنگری طیران آن را بر فراز لامکان
لذت روح ار تو را باید رها کن خوی نفس
دل ز اول بگسل از این تا بپیوندی به آن
تخت بنهادن اگر خواهی به ملک عافیت
رخت بیرون کش از این ویران سرای خاکدان
امنیت را خود چه جویی در دیار آب و گل
شو به ملک جان و دل، کانجا بود حصن امان
مردمی را مایلی گر در دو گیتی ز این سپس
جز ثنای شاه بر لب هیچگه حرفی مران
شاه اورنگ امامت آن که کمتر چاکرش
ملک هستی را گرفت از باختر تا خاوران
خسرو عالم مهینه دادخواه راستین
مفخر آدم بهینه پادشاه راستان
حامی شرع پیمبر وارث نوح و خلیل
پشت دار دین احمد، مهدی صاحب زمان
آن که فیض عام او در داده هرکس را صلا
بر بساط آفرینش تا کفش گسترده خوان
قلزم توحید را عزمش مهین زورق سپار
زورق تسدید را حزمش بهینه بادبان
نزد رای او بود یکسان چه سر و چه علن
در ضمیر او بود روشن چه پیدا چه نهان
گوی سان زآن رو به گرد خود همی گردد سپهر
کامد او را بر بتارک لطمه ای از صولجان
قهر او سوزان شرار و دوزخ او را التهاب
مهر او خرّم بهار و جنّت او را بوستان
روز کین کز نعره شیر اوژنان کارزار
پهنه هیجا به دشت ارژن آید سخره خوان
نای رومی از دو سو بنیاد سازد زیر و بم
کوس حربی از دو جانب سر کند بانگ فغان
خاک اندر اهتزاز آید ز غوغای نبرد
چرخ، اندر اعتراض آید ز هیهای یلان
پر ز آشوب دلیران باختر تا باختر
پر ز غوغای هژبران قیروان تا قیروان
یک طرف غلطان سری بینی به خون اندر خضاب
یک طرف پرخون تنی بینی به خاک اندر تپان
در کشاکش یک طرف قومی به قومی در ستیز
در تکاپو یک کنف برخی به برخی توأمان
نوک پیکان یلان خونریز چون مژگان یار
خام پر خمّ گوان پرتاب چون زلف بتان
پردلان را خانه زین غیرت تخت قباد
سرکشان را خود زرین خجلت تاج کیان
کاخ گردون پر شود از های و هوی اهل رزم
گوش کیوان کر شود از گیر و دار سرکشان
عرصه هیجا پر از شیر و پلنگ آید به چشم
از پلنگین صولتان رزم و شیراوژن یلان
پهنه کین در نظر آید پر از افعی و مار
از افاعی تیرها و از زه ماران کمان
ز آتش تیغش شراری گر فتد آنگه به خصم
خصم را یکباره خیزد دود مرگ از دودمان
شعله ای از تیغ او بر هرکه تابد تا ابد
بانگ ویلک ویلکش خیزد همی از استخوان
اوست گویی خود سرافیل قیامتگاه رزم
کز ظهورش قالب اعدا کند بدرود جان
بسکه تیغ او فشاند خون خصمان در دغا
بر زمین گویی همی شنگرف بارد زآسمان
ای پناه خلق ای دست خدا، ای پشت دین
ای یدالله فوق ایدیهم تو را در خورد و شأن
دردها دارم به دل ناگفته از جور سپهر
رنج ها دارم به جان بنهفته از دور زمان
هم مگر لطف عمیم تو دهد بهبود این
هم مگر خوی کریم تو شود داروی آن
مدح ها گفتیم و کس از ما نپذیرفتی به هیچ
وصفها کردیم و کس از ما نبودی شایگان
هم در این عید از تو امیدم که بخشی مرمرا
نغز تشریفی کز آن گردم به گیتی شادمان
وآرزویم آنکه زین پس گر زیم در روزگار
هم ز عون تو بود بی منّت اهل زمان
تا بود از کفر و دین در عرصه گیتی اثر
تا بود از روز و شب در حیز عالم نشان
باد احبابت همه با عیش و با عشرت قرین
باد اعدایت، همه با رنج و محنت توأمان
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - جام آفتاب
آمد زمان آنکه دلارام عاشقان
بی پرده همچو مهر زند سر ز شرق جان
گلهای معنوی دمد از شاخه مراد
سازند نغمه ساز هزاران نکته دان
آمد مگر ادیب سخن سنج هوشمند
کاورده خوش بکف ورق اطفال بوستان
یکجا ستاده سرو ولی پای در به گل
آمد مگر به باغ سهی سرو دل چمان
ساقی به جام کرد دگر راح روح بخش
گوئی دمید باز ز نوجان به می کشان
زاهد ز سبحه طرف نبدد که می فروش
یک جرعه گر دهد طلبد صد هزار جان
افتاده در بساط چمن مست و بیقرار
زهاد خشک مشرب و رندان تر زبان
طالع مگر ز شرق خم آمد چو مهر، جام
کامد روان تیره دلان جای نوریان
گر در رواح راح به ساغر کنم چه باک
صبح است دست ساقی و جام آفتاب دان
وقت است تا ز پرده برآید رخ نگار
بر عاشقان فراق شود وصل جاودان
ظلمت فرو برد سر، در مغرب عدم
مهر ازل ز شرق ابد، رخ کند عیان
گردد ز عکس پرتو خورشید لم یزل
خفاش وار ظلم، به کتم عدم نهان
اهریمنان به قید طلسم اوفتند باز
بر تخت اقتدار سلیمان کند مکان
موسی شود نهان و عیان گاو سامری
قبطی شود نهان و عیان موسی زمان
گردد عیان به کون و مکان ذات ذوالجلال
آید پدید روی خدای جهانیان
یعنی لوای فتح شهنشاه، شرق و غرب
یعنی جلای چهر خداوند انس و جان
آن یکه تاز عرصه میدان عدل و داد
آن شاهباز ذروه گردون لا مکان
ای ظاهر از جمال تو انوار ذوالجلال
و ای کاشف از زبان تو اسرار رازدان
شاید کنند حمد تو را ما عدا ادا
باید کنند مدح تو کروبیان بیان
گر خس رسد به سعی به پایان بحر ژرف
کرکس پرد به جهد به ایوان آسمان
کی بزم انس حضرت یزدان سرودمش
عرش برین نبود گرت فرش آستان
در راه حق چگونه قوافل زنند گام
مهر رخ تو نبود اگر میر کاروان
انسی کجا و خلوت انس تو زینهار
کی پر کاه جای گزیند به کهکشان
عقل محیط را چه به درک کمال تو
عصفور را چگونه شود عرش، آشیان
تا جای بر بسیط زمین کردی از کرم
گشتند رشک جوهر افلاک خاکیان
نه آسمان چو قطره که افشاندش فرود
سقای بارگاه تو از بهر تشنگان
مهرت اگر به شعله آذر شود قرین
مهرت اگر به چشمه حیوان کند قران
آذر شود به چشمه حیوان حیات بخش
حیوان شود ز شعله آذر مددستان
گر پرده از جمال ز سطوت برافکنی
لرزند و اوفتند چو خورشید اختران
باید هزار مرتبه از عقل برتری
تا طی شود ز کاخ تو یک پله نردبان
سیارگان به مرتع چرخند چون غنم
چوب شهاب بر کف گردون تو را شبان
بر هر که آفتاب ولایت کند طلوع
عار است سایه گرچه بود عرش سایه بان
یک لحظه بگذری اگر از مهر برزمین
یک لمحه بنگری اگر از قهر بر زمان
گردد ز سطوت نظرت آن بسان این
گردد ز رأفت گذرت این بسان آن
پروین به چنگ باز فلک ز امر محکمت
مانند عقرب است به منقار ماکیان
گردون زند به خاک درت لاف همسری
بر پای حاجبت رسد، ار فرق فرقدان
تا در دهور امر تو آرد بجای هور
هر صبحدم ز شرق به غرب است از آن دوان
در مکتبت ولید، فلاطون خم نشین
بر درگهت عبید، سلاطین جم نشان
میکال چاکری است تو را گوش بر سخن
جبریل خادمی است تو را سر بر آستان
طبعت ادای قرض سوائل زمین زمین
دستت کفاف عرض ایادی زمان زمان
حرفی کجا ز دفتر مدحت بیان شود
گر ماسوا شوند همه مو به مو زبان
تا هست در جهان دل عشاق و زلف یار
در نزد عاشقان مثلش گوی و صولجان
بادا، سر عدوی تو در معرض جدال
مانند گوی در خم چوگانِ دوستان
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۶۳ - روضه رضوان
بنال ای خطه یزد و ببال ای ساحت کرمان
که جانت از بدن شد دور، و وارد بر تنت شد جان
ز فیض مقدم شه گشتی ای کرمان بی رونق
به گیتی تا ابد پیرایه بخش روضه رضوان
ز درد دوری شه آمدی ای یزد با زیور
به دوران دم بدم بر ساکنانت کلبه ویران
چو شه آمد به کرمان، اهل کرمان جفا دیده
چو بیرون آمد از یزد، اهل یزد از وفا خندان
کنند از این فرح جان را نثار یکدگر خرم
دهند از این الم خون درون از دیده ها جریان
خوشا کرمان که غوث اعظم آمد مسکنش در وی
زهی اهلش که دیدند از شرافت چهره یزدان
جهانبان فلک معبر، خداوند ملک چاکر
شهنشاه جهان پرور خدیو کشور ایمان
شها گر نیستی بر مهدی دجال کش نایب،
چه سان پس آمدی سفیانیان در خاک غم پنهان
نداری ور به لب بر دوستان گر عیسوی معجز
نداری ور به کف بر دشمنان گر موسوی ثعبان
چسان پس ساختی احیا جهانی را ز فیض دم
چسان پس سوختی جان عدو از حرقت نیران
چو نامت بر زبان آید به بزم فرقه کافر
چو شخصت در سخط آید به رزم قوم با عصیان
در آن لحظه نظیر است آن به برق خاطف و خرمن
در آن لمحه شبیه است این به نجم ثاقب و شیطان
نباشد گر وجودت ماه بزم ملت و مذهب
نباشد گر ظهورت آفتاب کشور ایمان
بخوشد دشمن دین از ظهورت از چه چون شبنم
بپاشد منکر حق از وجودت از چه چون کتّان
بهر سو بنگرم از دشمنان آید به ملک دل
بهر جا بگذرم از دوستان آید به گوش جان
که ای کاش آمدی ما را به گیتی وصل او حاصل
که ای کاش آمدی ما را به عالم دردها درمان
همانا جنت است امروز بر یاران جان پرور
همانا دوزخ است امروز بر اعدای دل بریان
که بینم یاورت را هر زمان با لعل پر خنده
که بینم منکرت را هر نفس با دیده گریان
شهنشاها اگر قهرت نباشد ظلمت دوزخ
خداوندا اگر مهرت نباشد چشمه حیوان
ز قهرت از چه رو قلب عدو شد تار چون شبنم
ز مهرت از چه ره دیدند یاران عمر جاویدان
وجودت بر عدو ماننده آب است بر ناخوش
ظهورت بر محب باشنده آب است بر عطشان
جهان از صوت منحو سان پر از غوغای واشمرا
زمان از بانگ منکوسان پر از آواز یا عثمان
همی گویند فریاد و امان از قهر هفت اختر
همی گویند افسوس و فغان از جور چار ارکان
مداوا کی شود درد دل این قوم کین پرور
که می جویند از شیطان دوا، بر درد بی درمان
همی سازند اجل را هر زمان بر خویشتن حاضر
که از خوفت درآیند از لباس زندگی عریان
همی گویند در بال دجاج نیستی هر دم
نهان می آمدیم ای کاش در این فتنه چون فرخان
بود هر شام تا روی جهان تار از ظلام شب
شود هر صبح تا خورشید رخشان از افق تابان
تو را شام محبان باد چون صبح فرح روشن
تو را صبح عدویان باد چون شام الم قطران
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - با کاروان نور
فرو ریزم از دوری روی جانان
ز سرچشمه چشم، سیل فراوان
فرو ریزیش، لیک نی قطره قطره
چو از ابر ریزنده، باران نیسان
فرو ریزیش کامد از نیم رشحش
یمین و یسارم، دو موّج عمّان
عجب را که با اینچنین موج دارم
تنی پای تا سر، در احراق نیران
شبی یاد دارم که در کنج خلوت
سری برده بودم فرو در گریبان
همه دستگیرم خیالات دلبر
همه پایمردم سخن های جانان
ز بحر تفکر رسیدم به برّی
که بد عالمش حلقه ای در بیابان
همه خاک او غیرت مشک اذفر
همه ریگ او حسرت درّ و مرجان
فرازش همه توده های زبرجد
نشیبش همه لعل های بدخشان
در آن دشت دیدم روان کاروانی
که چون رهروانش نپرورده دوران
بهر توسنی دلبری روی انور
بهر هودجی مهوشی موی قطران
همه بر ستوران سوار و پیاده
همه بر لب جوی تسنیم، عطشان
همه دهر پیما، ولی پا برهنه
همه ستر بخشا ولی جمله عریان
تنی چند لیکن به جان ها معانق
مهی چند لیکن ز یک خور درخشان
همه پادشاهان در ملک، ملت
همه شهریاران در شهر ایمان
از آن قوم آتش دل و باد جنبش
بگرداب حیرت من خاک بنیان
که اینان چه جمعند، این گونه عاجل
که اینان چه قومند، این سان شتابان
بتأیید عقل و به تسدید دانش
به درک آمدم عاقبت کاین وشاقان
بیابان نوردند منزل به منزل
که شاید ببوسند دربار سلطان
الا ای منیری که از عکس نورت
هویدا به کیهانیان روی یزدان
اگرچه بر ابطال قومی مشعبد
عصا اژدر آورده موسی بن عمران
تو را کلک معجز نگار است بر کف
براین قوم چون دست موسی و ثعبان
تو را نجم رخسار و چشم مخالف
به تمثیل مانا، شهاب است و شیطان
تو را نام در نامه آفرینش
چو نام خدا بر سر نامه عنوان
تو را لفظ معجز بیان در حقیقت
کلید در گنج اسرار قرآن
چو در دشت لفظ از پی صید معنی
در آری سمند سخن را به جولان
فرو ماندش عقل در گام اوّل
چو از سرعت عقل اجساد بیجان
تو را صولجان عزم و گو هفت گردون
قضا پنجه و لامکان سطح میدان
شد از مزرعت حبّه ای رزق موری
خلایق بر آن مور تا حشر مهمان
چرا تا نبوسید خور، خاک پایت
به جان آتش افتادش از داغ حرمان
و از این اضطراب است هر صبح تا شب
ز مشرق به مغرب روان زد و لرزان
الا ای خدیوی که نه کاخ علیا
یکت پله از آستان نگهبان
شنیدم که از کبر قومی سیه دل
ز یک جنس در ذات با جان بن جان
گروهی که ابلیسشان در شقاوت
به مکتب سرا کم ز طفل دبستان
گروهی که بوجهلشان درجهالت
در عجز گویان به تسلیم و اذعان
گروهی که فرعونشان در تکبر
به دربار نخوت یکی عبد فرمان
یکی محفل آراستند از شیاطین
نه شیطان جان، بلکه اشباه انسان
نموده همه با عصا زهر توام
نموده همه درعبا تیغ پنهان
چو برقصد شبل علی، کور موصل
چو بر قتل صهر نبی، شرک شیطان
پس آن قوم بی ننگ و بی عار و بی دین
به محفل تو را خوانده پرخاش جویان
شدی وارد ای شه بر آن قوم پرکین
چو بر اهرمن از کرامت سلیمان
بلی مهر از فیض عامی که دارد
بتابد به حربا و خفاش یکسان
نگویم چه گفتند آن قوم ابکم
که لعنت ابر قول و بر ذات ایشان
به پاداش گفتار آن فرقه دون
که نشناخته بر که بستند بهتان
بر ایشان گروهی عجب شد مسلط
نه رحمی بر اموالشان کرد و نه جان
گروهی ز کُفّار از رحم عاری
نهاده به فجار شمشیر برّان
به هامون روان گشت هر لحظه آمون
ز بس جوی خون گشت جاری ز شریان
نبردند از آن بحر زورق به ساحل
نگشتند از آن لجه ایمن ز طوفان
مگر هر که بگریخت اندر پناهت
شد ایمن که کعبه است ایمن ز حدثان
جهانبان، خدیوا، الا ای که آمد
پناه تو ملجأ گبر و مسلمان
گریزد به حصن ولای تو افسر
هم از کید نفس و هم از شر شیطان
الا تا شررخیز شد نار دوزخ
الا تا فرحبخش شد باغ رضوان
مُحبّ تو را باد نعمت مؤبد
عدوی تو را باد نقمت فراوان
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - دل ایمن
چرا ایمن نباشد دل، چرا ساکن نگردد جان
که دل شد منزل دلبر، که جان شد مسکن جانان
از آن در عرصه جانباختن سرگشته دارم دل
که دل باشد مرا چون گوی و آمد طرّه اش چوگان
مرا لعل لبش بر درد درمان است و می گوید
برو عیسی دمی جو تا کند درد تو را درمان
لب جان پرورش می بینم و می سوزم این طرفه
که آمد ناگهانم برق خرمن چشمه حیوان
ز آشوب قدش از پا فتادم دوحه هستی
ز خورشید رخش روزم سیه شد چون شب هجران
اگر شب تا سحر یا روز تا شب دور از آن ماهم
ولی جان می کند چون توسن اندر کوی او جولان
از آنم سر به دامان است و بر چشم آستین دارم
که بوسد آستینش دست و بر پایش فتد دامان
پریشان کرده زلف و دل به غارت برده از جمعی
نمایان کرده روی و جان خلقی گشته سرگردان
گشاید بر تبسم لعل و جان از عالمی گیرد
چه خوش بر عالمی کرده است درّ و لعل را ارزان
همی با گریه گفتم کای گل از بهر چه می خندی
همی با خنده گفتا، ز ابر گریان گل شود خندان
مرا دل کرده خو با وصل آن یار بهشتی رو
که وصل او چو فصل نوبهاران است بی بنیان
دگر حاجت به جام باده نبود هین لبش بنگر
که آمد شکری پرشور و شیرین باده مستان
چو دیدم طرز و ناز آن سهی بالای سیمین تن
بیکبار از لباس خودپرستی آمدم عریان
نوید کشتنم می داد خون بس در عروق آمد
به جسمم غیرت شاخ طبر خون شد رگ شریان
مرا گردید دل در پرده همچون کیسه سوزن
ز بس هر عضو عضوش کرده مأوا دشنه مژگان
به آب دیده هر شب از غمش غرقم عجب تر این
که می سوزد سراپا همچو شمعم تا سحر نیران
رسد از موج اشک من به گردون صیحه سیحون
کشد از شعله آهم فلک آن کز شرر عطشان
به من نزدیک تر از من بود آن شوخ هر جائی
مرا از غایت کوری دل و جان از پیش پویان
از این بیهوده گشتن پایه دل نیست جز دوری
وز این سرگشته بودن مایه جان نیست جز حرمان
من و زین پس ثنای نام نیک مهدی قائم
من و زین پس سپاس ذات پاک داور سبحان
زهی ماهی که از عکس رخ مهرآفرینت شد
منوّر کلبه ایجاد و روشن محفل اعیان
چو ریزد طبع خورشید آستینت گوهر دانش
چو آرد لعل معجز آفرینت حکمت یزدان
تو را اندر شبستان مرغ شب پر دانشی عیسی
تو را اندر دبستان طفل ابکم حکمت لقمان
چو آید تیغ خشمت بر وجود مشرکان لامع
چو گردد تیر قهرت بر روان منکران پرّان
همی یاد آیدم هر لحظه برق خاطف و خرمن
همی یاد آیدم هر لمحه نجم ثاقب و شیطان
همی قصد ار کنی بر نفی جمع با خدا دشمن
همی عزم ار کنی بر انعدام قوم با عصیان
بخرطومش کشد از قهر یک دم پیل گرمابه
به چنگالش درد یک لحظه از کین شیر شادروان
همی تا راه کویت را سپارد تشنه مسکین
همی تا راه وصلت را سر آرد طالب حیران
قضا آورده کوثر را ز فیضت آب در کوزه
قدر بنهاده جنت را ز لطفت توشه در انبان
چو بر لعل آوری از بهر برهان عیسوی معجز
چو بر دست آوری از بهر حجت موسوی ثعبان
کشد بر سر عبا از شرم لعلت عیسی مریم
کند پنهان عصا ز آذرم دستت موسی عمران
بکتان گر شود مهرت قرین ای ماه بزم دل
به شبنم گر شود لطفت مُعین ای آفتاب جان
گریزان پرتو مهر جهان آراست از شبنم
هراسان تابش ماه فلک پیماست از کتّان
بیک ره بنگری گر بر وجود نفس اماره
ز جود و بخشش و فضل و کرم ای موجد احسان
نهد در کشور معنی لادیهیم بر تارک
کشد بر دفتر تصویر الاّ خامه بطلان
جهانت بزم و خاکش فرش و عرشش سقف و مهر و مه
دو مشعل انجم و اختر در آن قندیل سان تابان
ز نعمت های گوناگون بگستردی در او سفره
که آمد کایناتت بر سر خوان عطا مهمان
شد آب و خاک و باد آتش کویت بهر عالم
ز قدرت لحظه لحظه علت ایجاد اخشیجان
چو با مهرت زمان سرچشمه تسنیم را ساقی
چو با فیضت زمین پیرایه بخش روضه رضوان
ز کوی دلکشت هر بنده ای فرزانه گیتی
ز خاک درگهت هر برده ای پیرایه کیهان
ز وصفت لوح شد انشا زهی جود و خهی بخشش
ز نامت عرش شد بر پا خهی فضل و زهی احسان
اگرچه عاجز از نظمم روان دعبل و اعشی
اگرچه قاصر از شعرم بیان سعدی و حسّان
ولی درمانده ام کاورده ام زر جانب معدن
ولی شرمنده ام کاورده ام درّ جانب عُمّان
فلک درگه شهنشاها، ملک دربان خداوندا
به افسر یک نظر بنگر ز عفو و فضل بی پایان
که فضلت آفتاب و در حقیقت جرم من شبنم
که عفوت تابش مه در مثل عصیان من کتان
بود تا دلبران را در چمن بی غازه، رخ چون گل
بود تا عاشقان را از محن بیجاده در اجفان
تو را چشم حسودان کور باد از خار خودبینی
تو را روی محبان سرخ باد از غازه ایمان
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - نقطه پرگار
ای یوسف جان تا کی، در چاه تنی پنهان
برخیز و تماشا کن عشرتکده کنعان
ای طایر جان بگسل این رشته ز پای دل
تا موطن اصلی گیر پرواز از این زندان
افتاده در این غربت، دور از وطنی تا کی
دوری ز خدا تا چند، یک دم بخودآ، ای جان
ای عاشق دیوانه، زین منزل ویرانه
بشتاب سوی خانه، بنشین ببر جانان
وآنگاه بگیر از او، چشمی و به او بنگر
خود را همه با او ده، او را همه خود بستان
او را بنگر ز آغاز با دیده وحدت بین
کانجام نگردی تو، اندر طلبش حیران
چون روی بدو آری، گردی ز جهان ایمن
او نقطه پرگار است در دایره امکان
ای قد توام سروی بر طرف ریاض دل
و ای روی توام مهری، در برج سپهر جان
آنسان ز وجود تو پیداست وجود حق
کز آئینه صافی تمثال خور رخشان
اسرار حقیقت را ذات تو بود مخزن
دیوان طریقت را نام تو بود عنوان
اشیاء‌ جهان یکسر از صامت و از ناطق
بر وحدت ذات تو دارند همی اذعان
بگشایم اگر دیده، بی پرده شود پیدا
از مشرق هر ذره، خورشید رخت تابان
در پرده نئی، لیکن از شدت پیدائی،
از دیده موجودات گردیده رخت پنهان
بنهاده سر تسلیم برحکم تو هفت اقلیم
بسته کمر فرمان، بر امر تو چار ارکان
این آینه ها یکسر، هستند تو را مظهر
هریک صفتی دیگر، گوید ز تو در کیهان
چون ز ابر عطای تو یک قطره فرود آمد
در ملک عدم گردید موجود یم امکان
تو روح روان استی در پیکر این عالم
زآنگونه که جان باشد در کالبد انسان
آن پشه که برخیزد از خوان عطای تو
ابنای دو عالم را تا حشر کند مهمان
برهان ز چه رو آرم بر وحدت ذات تو،
بر وحدت ذات تو، ذات تو بود برهان
نیران جهنم را، خاموش کند یکسر
گر عفو تو روی آرد، یک قطره از این عمان
نزدیک تری از جان در جسم و شگفت است این
کم مهر جمال تو، از دیده بود پنهان
آن بحر که موجودات موجی است ز امواجش
یک قطره تو را آمد باری ز یم احسان
از لعل روانبخشت، احیای روان ها شد
احیا ز دم عیسی، گردید اگر ابدان
ما را نبود مقدور، توصیف تو از آن رو
کز دفتر مدح تو، یک لفظ بود قرآن
گر لطف تو در محشر، یک ره شودش یاور
دریای شفاعت را، غوّاص شود عصیان
مرآت وجودم را، روی تو بود شاخص
نزدیک تری آری، بر من همه از شریان
دل بردن از دستت، امری است بسی مشکل
جان دادن در پایت، کاری است مرا‌ آسان
بگذار که تا جان را، در پای تو افشانم
تا چند بسوزد دل، در نایره هجران
جز نقطه عشقت نیست در دفتر دل ما را
زاین نقطه نباشد بیش، گنجایش این ایوان
در بزم خیال تو، باشد دل ما هر شب
بر شمع جمال تو، پروانه صفت سوزان
تا هست نشان از وصل، در دایره هستی
تا نام بود از هجر، در بادیه امکان
احباب تو را در کام، از شوق وصالت شهد
اعدای تو را در جام، از زهر غم هجران
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - ای زلف بتم
زلف بتم، ای جادوی حیلت گر فتان
ای ابن عم غالیه، ای نوبوه بان
ای هر شکنت دامی، خم در خم و پرچین
و ای هرگرهت خامی، پرحلقه و پیچان
ظاهر همه دود استی و باطن همه شعله
صورت همه کفر استی و سیرت همه ایمان
خم گشته چو قربانی و پرحلقه چو فتراک
ببریده چو پیوندی و بشکسته چو پیمان
بر خمّی و درهمّی و مرغولی و مفتول
تاریکی و باریکی و مجموع و پریشان
هم دامی و هم بندی و هم چینی و چنبر
هم عودی و هم مشکی و هم غالیه هم بان
عیاری و طرّاری و سحّاری و مکّار
صیادی و شیادی و محتالی و فتان
یغما چی ملکی تو و برهم زن اقلیم
آشوب جهانی تو و اعجوبه دوران
ای زلف چه جنسی، که نه از دوده انسی
هر چیز که خوانیم نه این استی و نه آن
عودی تو و جایت همه بر تارک مجمر
دودی تو و کارت همه با شعله نیران
زاغی و همی پرّی در ساحت گلشن
ماری و همی باشی بر گنج نگهبان
کویت چو سمندر همه بر توده آذر
کارت چو سکندر همه با چشمه حیوان
آهویی و در مرتع خطت همه پویه
طاووسی و در گلشن رویت همه طیران
هندویی و خوی تو بود گرده آتش
جادویی و کار تو بود حیله و دستان
بر دوش بتم پا نهی ای بی ادب آخر
هشدار، که آیین ادب نبود ایشان
دلها تو ربایی بت من،‌ متهم خلق
جانها تو فریبی مه من، شهره دوران
بر لمعه نورش بکشی پرده ظلمت
بر گوی بلورش بسپاری خم چوگان
گاهی ز گریبانش کنی عزم سر دوش
گاهی ز سر دوشش، آهنگ گریبان
چنبر بشوی گاه و بپیچیش به گردن
عنبر بشوی گاه و بریزیش به دامان
گه از لبکانش بخوری قند مکرر
گه از رخکانش بچنی لاله نعمان
همواره در آغوش بتم خُسبی و نبود
بیمت ز شه عادل دریا دل ایمان
اکلیل همم فُلک عطا، مجمع اجلال
منجوق کرم، ابر سخا، لجه احسان
احیای روان را، دمش اعجاز مسیحا
انگشتر جان را کفش انگشت سلیمان
حرفی ز رضا و غضبش دوزخ و جنت
شرحی ز سخا و سخطش کوثر و نیران
یک پرتوی از شمع رخش نور مه و مهر
یک شمه ای از بذل کفش، نقد یم و کان
دستش نه ببخشد زر، جز خرمن خرمن
کلکش نه بپاشد دُر، جز عمان عمان
هان دادگرا، هیچ ندانی که در این شهر
بر من چه جفا می رود از گردش دوران
سالی دو فزون رفت که در ساحت این ملک
بی قیمت و بی قدر چو کُحلم به صفاهان
هر چیز مرا بود ز اسباب تجمل
شد صرف معیشت چه کتاب و چه قلمدان
چیزی که مرا ماند دلی زار و مشوش
آن هم به سر زلف بتی گشت گروگان
با پایه جاهت چه کند کلک سخنور
با رفعت شأنت چه کند نطق سخندان
بر چرخ کجا پای توان هشت به سُلّم
بر کوه کجا راه توان کرد به سوهان
تابان شده تا مهر در این ساحت گیتی
پویان شده تا چرخ بر این گرده کیهان
گیتی همه بر دیده اعدایت تیره
گردون همه بر کام مُحبانت گردان
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - ارمغان
آوخ که شد ز تیر غمت قامتم کمان
رحمی کن ای جوان به من زار ناتوان
آن دل که گم شد از من مسکین بکوی تو
نک یافتم به حلقه زلف تواش نشان
از دل خموش آتش عشقت نمی شود
گر صد هزار چشمه ز چشمم شود روان
سازم هدف به ناوک پیکان ناز تو
باشد اگر بهر سر مویم هزار جان
سرو چمن ز پا فتد از شرم قامتت
تو سرو قامت، ار گذری سوی بوستان
پیکان چشم مست تو از درع جان گذشت
بیمار کس شنیده در آفاق شق کمان
از روز وصل کوته و شام دراز هجر
گه بر لب است الحذرم، گاه الامان
دارای دهر مهدی قائم‌ که از نخست
روحی مجسم است ابر پیکر جهان
ای آنکه هر صباح و مسا از ره شرف
آیند بر طواف حریم تو قدسیان
ای آنکه مور کوی تو شیر سپهر را
بر گردن از مجرّه ای افکنده ریسمان
در پرده ای و پرده خلقی دریده ای
آوخ، اگر ز پرده کنی چهر خود عیان
هستی دوباره روی کند جانب عدم
بر وی اگر بناز شوی آستین فشان
پرگاروار نور جمالت گرفته است
ملک دو کون را چو یکی نقطه در میان
در طرف جویبار ریاض جلال تو
شب تاب کرمکی است بر این ماه آسمان
خلقت، اگرچه روی نبینند، نی عجب،
با جسم نیست قوه بینائی روان
در هر مکان که می نگرم بینمت کمین
با آنکه هست شخص تو را، لامکان، مکان
ای در نشیب کاخ جلال تو، عرش فرش
وی از کتاب فضل تو، یک حرف کن فکان
در کائنات اگر ز ره قهر بنگری
گردند منفصل همه اجزاء انس و جان
ای آنکه از سرای تو مور محقری
ارزاق خلق کون و مکان را بود ضمان
عزم ار کنی به آنکه شود آسمان زمین
میل ار کنی به آن که زمین گردد آسمان
گردون به خاکبوسی امرت شود دو تا
گیرد زمین به دست ز دور فلک عنان
احیا نمی شدی تنی از نفخه مسیح
فیض دمت نبودی اگر محییی روان
در اوج وصف تو نرسد فکر دوربین
چون پر زند به عرصه، جبریل ماکیان
با حکم محکم تو، قضا گشته هم رکاب
با امر آمر تو، قدر گشته همعنان
کی در حضیض پایه جاه تو پر زند
گر صد هزار سال بود طایر گمان
آتش به جان خلق جهان می زدم، اگر
ننهاده بود مهر توام، مهر بر دهان
تا بینمت جمال و کنم با تو شرح دل
سرتا به پای چشمم و پا تا به سر زبان
عید است و هر کسی ببرد هدیه ای به دوست
هین، مرمر است جان به کف از بهر ارمغان
تا هست در بسیط دو گیتی ز بسط نام
باشد ز فیض تا که بکون و مکان نشان
بادا، موافقان تو را انبساط قلب
باشد مخالفان تو را، انقباض جان
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - خدیو کشور توحید
به مصر باختر چون یوسف خور گشت در زندان
زلیخای فلک زآن اشک حسرت ریخت بر دامان
سپاه روم را بیغوله مغرب چو شد منزل
سپهدار حبش آمد هم اندر طرف این میدان
چو شد این لاله حمرا، نهان زین گلشن خضرا
هزاران نرگس شهلا شکفت از طرف این بستان
چون این ضرغام زرین تن شد از این مرتع سوسن
نمایان شد در این دامن، بسی آهوی مشک افشان
عیان جوی مجرّه از سواد چرخ شد ناگه،
چنان کز جانب ظلمات پیدا چشمه حیوان
زمین شد گونه زنگی ز ظلمات شب تاری
فلک شد کاخ ارژنگی ز نور انجم تابان
عروس مهر شد پنهان به خلوتخانه مغرب
نثار حجله اش آمد ز گردون بس در رخشان
مرا فلک تفکر شد ز موج حادثه امشب
غریق لجه حیرت از این دریای بی پایان
بخود گفتم بر این مبنی که باشد علت غائی؟
بخود گفتم از این بنیان چه باشد مقصد یزدان؟
بناگه این خروش از هاتف غیبم به گوش آمد
که بگشا دیده حق بین، ببین در عالم امکان
بهر منظر نظر کردم به چشم ظاهر و باطن
نبد جز جلوه دلبر، نبد جز طلعت جانان
نه در مشرق، نه در مغرب، نه در ایسر، نه در ایمن
نه در علوی و نه سفلی، نه در پیدا، نه در پنهان
چنان بیخود شدم از خود که هیچ از خود ندانستم
نه سر از پا، نه پا از سر، نه جان از تن، نه تن از جان
درآن وارستگی خود را، ندیدم در میان پیدا
همه او شد زمن ظاهر، همه من شد در او پنهان
ظهور مطلق آن خلوت نشین کشور وحدت
که گشت از پرتو رخسار او شمس ازل تابان
شهنشاهی که ذات پاک یزدان را بود مظهر
علی عالی اعلی، ولی قادر سبحان
خدیو کشور توحید آن شاهنشهی کامد
فلک بر خرگهش حاجب، ملک بر درگهش دربان
فلک خرگه شهنشاها، توئی در ملک هستی دل
جهان داور خداوندا، توئی در جسم عالم جان
نبودی گر طواف آستانت مقصد گردون
کجا پرگارسان گشتی به گرد مرکز کیهان
ز مهر ار بنگری بر ذره، گردد جلوه گر بیضا
به لطف ار رو کنی بر قطره، گردد موج زن عمان
عروس دهر را باشد غلام خرگهت همسر
بسیط چرخ را باشد گدای درگهت سلطان
اگر خفاش بگشاید بر ایوان جلالت پر
سزد گر بیضه خورشید را در پر کند پنهان
تو گشتی جلوه گر ز آئینه رخساره لیلی
که شد قیس بنی عامر به بیدای خرد حیران
نبودی گر تو بر اسماء خاتم معنی باطن
سلیمان را کجا جن و بشر بودند در فرمان
زمانی گر بپیچد سر ز حکم محکمت گردون
بیک دم پنجه قهر تو با خاکش کند یکسان
بنای ملک هستی را، توئی مطلع توئی مقطع
کتاب آفرینش را توئی خاتم، توئی عنوان
رسد در ساحل از دریای وصفت، زورق فکرت
خسی را گر شود مسکن به قعر بحر بی پایان
بود امرت چنان جاری همی در عرصه گیتی
که حکم روح مستولی بود در پیکر انسان
ز چشم هیچکس پنهان نئی، از فرط پیدائی
ظهور از بس که داری در جهان گردیده ای پنهان
تو بودی جلوه گر هر عصری از اعصار در عالم
گه از روی اویس و گاهی از رخساره سلمان
توئی پنهان، توئی پیدا، توئی صورت، توئی معنی
توئی آمر به هفت اختر، توئی ناهی به چار ارکان
محیطی کامد از او بحر موجود آب یک قطره
تو را یک رشحه ای باشد هویدا از یم احسان
تو را از یک نظر برپا، بنای آدم و عالم
نظرگر بازداری نبود، آثاری از این بنیان
فتاده بر سرش از بس هوای گلشن کویت
ز گلزار جنان پوشیده چشم خویشتن رضوان
چو با مهر تو دل بستم ز قید جان و تن رستم
بود حُبّ توام مذهب، بود مهر توام ایمان
کنون عید است و احباب تو هر یک ارمغان برکف
مرا بر کف نباشد، ارمغانی غیر نقد جان
بشد شرمندگی زین هدیه ناقابلم حاصل
که دُر آورده ام در بحر و زر آورده ام در کان
بود تا نور هفت اختر در این پیروزه گون منظر
بود تا سیر نه گردون، به گرد مرکز کیهان
محبان تو را بادا مبارک افسر زرین
حسودان تو را بادا، به حنجر خنجر بران
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - شاهد بزم ازل
ای حجت عظمای حق، مولی امیرالمؤمنین
ای منشأ فیض ازل، وی مصطفی را جانشین
ای نور پاک لم یزل، و ای شاهد بزم ازل
کون و مکان یابد خلل گر برفشانی آستین
گر چشم معنی بین بسر باشد کسی را جلوه گر
بیند رخت را پرده در، هم در یسار و در یمین
از حکم تو روح روان باشد به جسمان و جان
وز امر تو سیر و سکون دارند گردون و زمین
ای خسرو کون و مکان بودی تو حجت آن زمان
کز بوالبشر طینت نهان، بد در میان ماء و طین
تا چهر تو تابان شده، خورشید سرگردان شده
حربا صفت حیران شده بر بام چرخ چارمین
رو بد غبار درگهت، آرد سجود خرگهت
رخساره بنهد در رهت صبح و مسا روح الامین
کی سجده گاه قدسیان می گشت مشتی آب و گل
گر در وجود بوالبشر، فیضت نمی بودی عجین
از بهر اجلالت قدر بنهاده از روز ازل
بر این کمیت نیلگون از جرم خود زرینه زین
بس سجده کرده آسمان روز و شبت بر آستان
داغی بود او را عیان از قرص بیضا بر جبین
ای میر ملک آرای من، برقع ز عارض برفکن
بنما جمال ذوالمنن، تا وارهیم از کفر و دین
گامی برون ننهم اگر، رانی دو صد بارم ز در
آری مگس کی می رود، زآن در که باشد انگبین
دل محو چشم مست تو، جانم همی پابست تو
زهر مذاب از دست تو، باشد مرا ماء‌ معین
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - آیت حُسن
عید است و شاه دلبران در بزم دل باشد مکین
وز تن برون رفته روان دیگر به جسم آمد قرین
ای دل نهان شو در درون، کان ترک چشم ذوفنون
مانند شیادان کنون شد بهر دل ها در کمین
از تاب رخسار بتان وز پیچ زلف دلبران
دل در کمند افتاده هان، آتش به جان بگرفته هین
تخمی به دل می کاشتم، امید باران داشتم
لیک آنچه می پنداشتم، بُد در زمین دل ضمین
یعنی غم مه پیکری، مه پیکری غارتگری
غارتگری سیمین بری، سیمین بری رخ آتشین
خود غارت جان کرد او، تا لعل خندان کرد او
بنگر چه ارزان کرد او، آن حلقه درّ ثمین
هان بر نثار مقدمت جان و دلی آوردمت
آوردم ار تحفه کمت، دارم نه غیر از آن و این
رنجورم از مهجوریت، مهجورم از مستوریت
خون شد دلم از دوریت، ای دلربای دلنشین
ای عشق جمره زآتشت، حسن آیت روی خوشت
از روی و موی دلکشت پیدا بود اسرار دین
خاموش ای جان جهان، کز سرِّ آن نقطه دهان
افتاد در وهم و گمان دل های ارکان یقین
شد خشم داور پرده در، یا بر دفاع اهل شر
با صد عتاب آمد بدر دست خدا از آستین
ای کعبه روحانیان تا در زمین کردی مکان
زیبد که اهل آسمان سایند سر سوی زمین
ای نار عشق از خوی تو حربای بام کوی تو
کسب ار کند از روی تو ماهی شود مهرآفرین
چون در ظهور و در خفا، گوید تو را مدح و ثنا
شد حامل وحی خدا، از این سبب روح الامین
ای آگه از سرّ و علن، نزدیک تر از من به من
شد از ظهورت در زمن پیدا رخ حق مبین
جان صفّی در کالبد آمد چگونه خود بخود
یک ذره گر تابان نشد از مهر تو بر ماء و طین
از دست رادت دم بدم، بر ماسوا جاری نعم
وز فیض عامت در رحم، گیرد مدد هر دم جنین
ای برتر از عرش افسرت، نی نی غلط سفتم درت
از شوکت مور درت، بر پشت خنک عرش زین
ای پرده دار و پرده در، در وصف ای از وصف بر
شد مطلعی از نو دگر با طبع گوهرزا قرین
ای یاور دین مبین بر دین پیغمبر امین
وی عروة الوثقای دین، دین را توئی حبل المتین
خود محرم دیرینه شد بر سرّ حق گنجینه شد
ویرانه هر سینه شد،‌ گنج ولایت را دفین
ای جلوه ذات قدم، پیدا ز رویت دم بدم
موجود تو، عالم عدم، ای اصل و فرع آن و این
ای مظهر شمس ازل، مرآت ذات لم یزل
حق را توئی شبه و مثل، باقی است عبد مستکین
ای مهدی صاحب زمان، و ای ملجاء هر ناتوان
کوی تو بر درماندگان، آمد عجب حصنی حصین
تا قهر باشد در جهان، وز مهر تا نام و نشان
خصم تو را دوزخ مکان، یار تو در جنت مکین
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۸۱ - با سالکان کوی دوست
مرا به خانه ی درون، دلی بود از آن تو
ولی چه سود کان سرا نمی سزد مکان تو
چو بر لب آوری سخن شود فضای انجمن
لبالب از دُر عدن ز لعل دُر فشان تو
تو راست جسم نازنین لطیف تر ز روح و جان
عجب که آمده زمین، مکان جسم و جان تو
غبار راهت افسرم، نثار مقدمت سرم
بهشت را نمی خرم به خاک آستان تو
ز جور سیم بربتی، که مهر گشتش آیتی
نهم رخ مذلتی، به پای سالکان تو
زهی منیر مهر و مه، تو آن رفیع بارگه
که سوده فرقدان کله به پای پاسبان تو
الا علی مرتضی، چو آینه است ماسوا
که کرده است برملا، صفایشان نشان تو
چه موجدی تو بر جهان، چه علتی تو بر زمان
نه این جهان تو را جهان، نه این زمان، زمان تو
نه این زمین و آسمان، تو را مکان سزاست هان
نه این مکان و لامکان، مکان و لامکان تو
چو برگزید ایزدت، ز قبل دهر و سرمدت
بجز وجود واحدت کسی نه در جهان تو
جهان و هرچه اندر او، ز وصف و ذات و رنگ و بو
بریده هاست جوی جو، ز بحر بیکران تو
به اوجه خلوت بشر، زدت عقاب جود پر
اگرچه زاین سراست بر، بلند آشیان تو
تو مقصد و همه دگر، سوی تواند رهسپر
شد این خرابه دو در، سرای کاروان تو
نه آسمان حقیرتر ز بیضه ایش در نظر
چو بنگرد به زیر پر حقیر ماکیان تو
کسی به غیر رازدان، ز انبیای انس و جان
چه اهل سرّ، چه غیب دان نگشته رازدان تو
به محفل وجود جان، به عرش و لوح اختران
رسد جلای نورهان ز روی مهرسان تو
تو شاه لشکر قدم، تو ماه کشور کرم
شهنشهان محترم، گدای بندگان تو
شد آشکار در زمن، هزار عیسوی سخن
چو شد به خلق مقترن، روان فزا بیان تو
تو ای امیر ملک دین، چو جاکنی به پشت زین
لوای چرخ هفتمین، به دوش چاکران تو
ز مرتع سپهر دون، حمل چو سر کند برون
به آه گوید از درون، من و غم شبان تو
در آرزو بود ملک، به حسرتند نه فلک
که کاش می شدیم تک، بجای خاکیان تو
عطای توست بی مثل، سخای توست بی بدل
که شخص هستی از ازل،‌ کمین گدای خوان تو
عدو بمیرد از حسد، که بوده ماسوا احد
هم از ازل، هم از ابد، همیشه میهمان تو
به وهم و عقل کی سزد، کسی تو را ثنا کند
که فوق عقل کل پرد، عقاب سان کمان تو
همیشه تا بود فلک، پر از عبادت ملک
مباد مقترن به شک دل ملازمان تو
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - طاووس جنت
از زلف تا بدوش بتم پا نهاده ای
پای ادب ز قاعده بالا نهاده ای
بالا نهاده ای قدم از جای خویشتن
شرمت ز خویش باد که بیجا نهاده ای
شوخی بدین مثابه ندیدم ز هیچ تن
این رسم در زمانه تو تنها نهاده ای
شعری فزون نباشی و می بینمت همی
از رتبه پا به تارک شعرا نهاده ای
مانا توراست دعوی اعجاز موسوی
کاندر به آستین ید بیضا نهاده ای
آری کلیم وقتی و در طور عاشقی
رخ بر فروغ نار تجلی نهاده ای
یا نی خلیل عهدی و بر نار عشق یار
تن را به منجنیق تولا نهاده ای
یا عیسی زمانی و از فرط منزلت،
دل بر عروج طارم اعلی نهاده ای
یا چون رسول امّی معراج قرب را
صد پایه رخت هستی بالا نهاده ای
گاهی به دوش و گه به گریبان گهی به رخ
هر لحظه در مقامی مأوا نهاده ای
طاووس جنتی تو و همواره بال و پر
بر شاخسار دوحه طوبی نهاده ای
راهب صفت همی به کلیسای چهر دوست
رهبانیت به عادت ترسا نهاده ای
ترسا روش به سلسله دلهای خلق را
بر رسم اعتکاف مسیحا نهاده ای
قسیس وار برتن از آن حلقه حلقه ها
شکل صلیب و نقش چلیپا نهاده ای
از حلقه حلقه های خود ای باژگونه زلف،
بندی گران به گردن دلها نهاده ای
تو مشک سوده، چهر بتم سیم ساده است
کالای ضد برابر کالا نهاده ای
هر نافه کز ختا سوی آفاق می رود
در چین خویش جمله مهیا نهاده ای
ای کافر سیه دل، هندوی خیره سر
اندر سرم هزاران سودا نهاده ای
ای دزد اهرمن خو، طرّار فتنه جو
در کار عقل و دینم یغما نهاده ای
روی چو صبح روشن دلدار را همی
پنهان به شام تیره یلدا نهاده ای
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - نقش چلیپا
ای زلف تا به دوش بتم پا نهاده ای
پای ادب ز قاعده بالا نهاده ای
برتر نهاده ای قدم از جای خویشتن
شرمت ز خویش باد که بیجا نهاده ای
شوخی بدین مثابه ندیدم ز هیچ تن
این رسم در زمانه تو تنها نهاده ای
شعری فزون نباشی و می بینمت همی
از رتبه پا به تارک شعری نهاده ای
مانا توراست دعوی اعجاز موسوی
کاین سان به آستین ید بیضا نهاده ای
چونان کلیم عصری و در طور عاشقی
روی امید جانب سینا نهاده ای
یا چون خلیل عهدی و بر تار عشق یار
تن را به منجنیق تولّی نهاده ای
یا عیسی زمانی و از فرط منزلت
دل بر عروج طارم اعلی نهاده ای
گاهی به دوش و گه به گریبان، گهی به رخ
هر لحظه در مقامی مأوی نهاده ای
طاووس جنتی تو و همواره بال و پر
بر شاخسار دوحه طوبی نهاده ای
راهب صفت همی به کلیسای چهر دوست
ترک جهان به عادت ترسا نهاده ای
قسیس وار بر تن از آن حلقه حلقه ها
شکل صلیب و نقش چلیپا نهاده ای
هر نافه کز ختا سوی آفاق می رود
در چین خویش جمله مهیا نهاده ای
ای کافر سیه دل هندوی، خیره سر
اندر سرم هزاران سودا نهاده ای
ای دزد اهرمن خو، طرار فتنه جو
دامم براه دین پی یغما نهاده ای
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۸۵ - بهار بی خزان
مرا کاین صبح روشن زا یک امشب در کنار استی
چه کارم ز این سپس با صبح و شام روزگار استی
به گونه طره افکندی و کردی تیره گون روزم
چگونه گونه نخراشم که اینم شام تار استی
تو را چشم و مرا دل هر دو بیمارند و این طرفه
دل بیمار من چشم تو را بیماردار استی
صف آرائی ز مژگان کرده چشمت از پی قتلم
همانا عادت ترکان همیشه کارزار استی
بود تا از گزند دیده نظارگان ایمن
به رویت خال مشکین چون سپند اندر شرار استی
عبور خسرو خط شد مگر در کشور حسنت
که از گرد سپاه وی به رخسارت غبار استی
چه ماه است این که تیغ ابروی او خون دل ریزد
چه نخل است این که از تیر و کمانش برگ و بار استی
از آن در زیر لب داری تو شیرین خنده ها هر دم
که ما را در غمت بس گریه های زارزار استی
شمیم مشک برخیزد ز زلفینت، همی جانا
مگر همخوابه زلفینت به آهوی تتار استی
تو را گر شمع رخساری فروزان است، ما را هم
دلی باشد که بر شمع رخت پروانه وار استی
اثر کی در تو خواهد کرد نالم گر هزار آسا
که چون من بر گل رویت هزار آسا هزار استی
قوام شرع پیغمبر مهیمن مظهر داور
امیرالمؤمنین حیدر ولی کردگار استی
شهنشاهی که گر بینی به چشم غیب بر رویش
محمد، شاهد غیبش، شهود آئینه دار استی
شود چون ظاهر از دست تو افعال سرافیلی
خداوندا، اگر دستت نه دست کردگار استی
چنان وارسته ای از خود، چنان پیوسته ای با حق
که خود رخساره یزدان ز رویت آشکار استی
تجلی کرد تا روی تو در آئینه امکان
از این رو دلربا رخسار هر زیبا نگار استی
گهی از چهر لیلی شاهدی مجنون فریب استی
گهی از روی عذرا، آهوی وامق شکار استی
جنان از نفحه مهرت بهار بی خزان استی
جحیم از شعله قهرت خزانی بی بهار استی
ز گرد موکبت بر چهره انجم نقاب استی
ز نعل توسنت بر گوش گردون گوشوار استی
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - خسرو خوبان
مرا کی صبح روشن زا یک امشب در کنار استی
چه کارم ز این سپس با صبح و شام روزگار استی
چه طرف از بوستان و از بهارم هست از ایراک
تو سیمین تن به از هر بوستان و هر بهار استی
بنازم چشم مستت را، که از مستی و مخموری
بلای خاطر صاحبدلان هوشیار استی
مرا از آن خمارین چشم و میگون لعل و شیرین لب
شراب و شربتی درجام و چشمی پرخمار استی
بگونه طره افکندی و کردی تیره گون روزم
چگونه گونه نخراشم که اینم روزگار استی
تو را چشم و مرا دل، هر دو بیمارند و این طرفه
دل بیمار من‌، چشم تو را بیماردار استی
صف آرایی ز مژگان کرد چشمت از پی قتلم
بلی خود عادت ترکان همیشه کارزار استی
بود تا از گزند دیده نظارگان ایمن
به رویت خال مشکین چون سپند اندر شرار استی
عبور خسرو خط شد، مگر در کشور حسنت
که از گرد سپاه او به رخسارت غبار استی
از آن در زیر لب داری تو شیرین خنده ها هر دم
که ما را از غمت بس گریه های زار زار استی
شمیم مشک برخیزد ز زلفینت همی یا رب
مگر همخوابه زلفینت به آهوی تتار استی
تو را گر شمع رخساری فروزان است ما را هم
دلی باشد که بر شمع رخت پروانه وار استی
اثر کی در تو خواهد کرد گر نالم هزار آسا
که چون من بر گل رویت هزار آسا هزار استی
از آنم بسته ای زنجیر زلف حلقه دامت
که از دلبستگان مهر شاه کامکاراستی
مهین مهدی قائم،‌ سلیل عقل کل، آن کو
خرد بر درگه جاهش ذلیل و خاکسار استی
ز گرد موکبش بر چهره انجم نقاب استی
ز نعل توسنش در گوش گردون گوشوار استی
به روز رزم کز خون یلان و پیکر گردان
فضال دشت کین چون پشته از خون لاله زار استی
سواری هر طرف از نوک تیری بی ستور استی
ستوری هر کنف از خمّ خامی بی سوار استی
ز های و هوی و گیر و دار گردان پلنگ افکن
پلنگان شکاری را مکان در زیر غار استی
یکی را سر به خاک از خنجر مغفر شکاف استی
یکی را تن به خون از بیلک جوشن گذار استی
ز هر سو در کف شیر اوژنان پهنه هیجا
درخشان گر ز پولاد و درفش کاوه سار استی
یکی در پنجه خصمی غریب و بیکس و نالان
یکی در زیر تیغ دشمنی زار و نزار استی
سمندی پیل پیکر در نشیبش، کز سهیل آن
غریو تندر و غوغای ضیغم شرمسار استی
به هر جا رو کند او را قضا اندر یمین استی
به هر کس بگذرد او را قدر اندر یسار استی
چنان عدلش به ملک اندر لوای داد افرازد
که شیر چرخ با گاو زمین در یک قطار استی
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - خزان عاشقان
با آن بهار خوبی و گلزار دلبری
رفتم به باغ تا شودم دل ز غم بری
دیدم فشانده باز ز اشجار برگ چند
لرزان و زرد روی چو عاشق ز بی زری
سطح چمن که بود چو گردون پر از نجوم
اینک ز سنگ ریزه نماید مجدری
ز آشوب فوج شاه خزان دست باغبان
بر بردن زمرّد و بیجاده شد جری
موسای نوبهار نهان شد ز چشم باغ
دی آمدش معاینه مانند سامری
از جوی دی ز شاخه دمد گل اگر کند
گلزار خرّمی و صنوبر صنوبری
منسوخ گشت صفحه مانای باغ و کرد
ز آیینه های آب گلستان سکندری
گفتم بدان بهشت شمایل که ای صنم
گفتم بدان فرشته خصایل که ای پری
بنگر به زرد روئی بستان که عاقبت
خار است بار گلبن گل های آذری
بر من نظاره کرد که دیدار زعفران
شادی به دل فزاید و از غم کند بری
گفت آن ریاض حسن بطور غرور و کبر
گفت آن نهال ناز بطرز ستمگری
گر زرد شد ز جور خزان برگ هر درخت
ور خشک شد ز صدمه دی سبزه طری
سوسن که گشت کنگ ز گفتار سوسنی
عبهر که ماند زار ز اطوار عبهری
ای بی خبر ز قاعده صبر عاشقان
وای بی اثر ز داغ اداهای دلبری
کرد است عزم دوری گلزار شاه ما
کاین سان بنام پاک وی آمد مظفری
ای آن که کرده کشتی ایجاد راز جود
عزم تو بادبانی و حزم تو لنگری
یک قطره شد ز قلزم جود تو موج زن
بحر محیط کرده در آن قطره معبری
لرزد تنش همیشه ازیرا که از غرور
کرد آسمان به برج تو دعوی اختری
خاک کف نعال تو کش آسمان بشرم
بر فرق فرقدان کند از فخر افسری
روشن شد اینکه مهر خیال تو روشن است
کاین گونه ماعدای خدا کرده کشوری
خواهد خرد ز جنس رخت مهر و عاجز است
بیچاره کور رفته به بازار مشتری
مهر و مه و ثوابت و سیاره اش سپند
تا کرده چرخ در حرمت شغل مجمری
عقل محیط و پایه وهمت کجا و کی
خس را به ژرف یم چه، که غمس و شناوری
اصل قدم ستایمت ای فرع هر کرم
با عجز مرغ شب ز تماشای خاوری
رویت کجا حجاب پذیرد ز کفر غیر
کی مشتبه به معجزه شد سحر سامری
درک من و سپاس تو بس آرزوی خام
وهم من و ثنای تو بس قصد سرسری
گنجشک بسته آنگه و اطوار شاهباز
روباه خسته آنگه و طرز غضنفری
از بحر ممکنات مبد نام جز سراب
از قطره ای نکرد گر ابرت مقطرّی
از چرخ آید آنچ ز دست سریع تو
ز آثار اگر بر آید، کار مؤثری
کلک تو خورده جادوی جادوگران قوم
آری کند عصای کلیم الله اژدری
گر شد سفال، خور ز تقاضای روزگار
ور شد پشیز، دُر به تمنای جوهری
اختر شود چو نقش نعالت منیر غیر
گردون کند به خاک سرایت برابری
ز امر تو سر نتافته جز قوم دین پناه
جز زرق نیست شیوه موسای اشعری
مدحت که برتر است ز افکار ماسوا
گو عنصری ستاید و سعدی و انوری
تا هست در زمان اثر از دُر نظم و نثر
تا هست در جهان سخن از تازی و دری
یار تو و عدوی تو شیوا زبان و کنگ
در شرق و غرب و فوق ثریا الی الثری