عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در توحید باری عزّ شأنه
ای شده از صنع قدرت تو هویدا
گوهر و گل، گه ز خار و گاه ز خارا
ای ز تو برجا وجود عالم و آدم
وی به تو برپا بنای اسفل و اعلی
نزد سراپرده جلال تو باشد
عرش معلّی بسان صفحه غبرا
عکس تو شد جلوه گر ز عارض گل، کو
برده ز بلبل توان و صبر به یغما
دست خرد کی رسد به دامن جاهت
صفحه غبرا کجا و طارم خضرا
مهر رخت راست ذره ها و یکی را،
مادر گیتی نهاد،‌ نامش دنیا
دود برآید ز آب تا ابدالدهر
قهر تو گر بگذرد به جانب دریا
از تو بود جان جن و انس به پیکر
وز تو بود روح وحش و طیر در اعضا
کعبه مقصود خلق، روی تو باشد
ای همه را در دو کون ملجأ و منجی
ای ز در رحم چاره ساز اعادی
وای ز ره لطف مهربان به احبا
شام وصال تو بامداد همایون
صبح فراق تو تیره گون شب یلدا
هجر تو ما را جحیم و قهر تو آذر
وصل تو ما را بهشت و مهر تو طوبی
ای مه مهرآفرین عجب نه که گردد
مهر درخشان به عشق روی تو، حربا
نزد پر پشه حریم تو کمتر
از مگسی صد هزار مرتبه، عنقا
موسی عمران ز هوش رفت چو تابید
پرتوی از عکس تابش تو به سینا
جاری از آن سلسبیل گردد و کوثر
بنگری از لطف اگر به صخره صمّا
مور درت حکمران ملک سلیمان
مرغ شبت فیض بخش لعل مسیحا
از تو منوّر سراج معنی هستی
وز تو مصوّر، وجود صورت اشیا
ریزد اگر رشحه ای ز ابر جلالت
جاری گردد بحار بی حدّ و احصا
در بر یک بحر از آن بحار معظم
همچو حبابند نه قباب معلّی
دامن جاهت بود ز وصف منزه
پایه قدرت ز چون و چند مبرا
اول و آخر توئی به آخر و اول
معنی و صورت توئی به صورت و معنی
روی تو پیدا و مابقی همه پنهان
حسن تو صهبا و جملگی همه مینا
سائل کوی تواند منعم و مسکین
طالب روی تواند سید و مولی
در خور وصفت چو نیست جز تو دگر کس
هم ز تو آید که وصف خود کنی انشا
جز تو نباشد چو کس به مدح تو لایق
افسر و توصیف ذات پاک تو حاشا
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۴ - مهر درخشان
شبا هنگام چون شد ناپدید این گوهر رخشا
عیان از عین گردون شد هزاران لؤلؤ لالا
چو موسی گشت خور اندر به طور ایمن مغرب
چو عِجْل سامری فرعون شب شد ناگهان پیدا
چو یوسف شد نهان خورشید خاور در چه مغرب
وز این اندوه آمد چشم یعقوب جهان اعمی
نگون شد مشعل خورشید و شمع ماه شد ظاهر
عیان شد پادشاه زنگ و پنهان بیرق دارا
درآمد شب بسان طره خوبان فرخاری
وز آن پر مشک اذفر گشت روی صفحه غبرا
شبی میمون و لیکن قیرگون چون طره غلمان
شبی فرخنده و اما مشک سان چون گیسوی حورا
بلندی شب ار گوئی، چو بالای سهی قدان
سیاهی شب ار جوئی، چو زلف دلبر ترسا
درآن شب بُد دو چشمم درفشان چون ابر آزاری
یکی از فرقت جانان، یکی از دوری مأوی
که ناگه شد گریزان دیو شب در پرده گردون
عیان شد چون سلیمان در جهان مهر جهان آرا
شدی خفاش را چشم جهان بین کور در ساعت
چنان کز پرتو روی علی، کفار در هیجا
شکفت از گریه ابر بهاری در صف گلشن
هزاران غنچه خندان هزاران لاله حمرا
بیا ای دل ز فیض یوسف گل با طرب بنگر
زلیخای جهان پیر را بار دگر برنا
رخ گل آتشین گردیده بر جانسوزی بلبل
چو جسم وامق شیدا، ز نار فرقت عذرا
مگر گردیده سوسن را زبان گویا به مداحی،
که می خوانند در بستان مدیح شاه اوادنی
شهنشاه ملک چاکر امیرالمؤمنین حیدر
به معنی نفس پیغمبر به صورت یار آن مولا
سلیمان داشتی از بال مرغان سایه گر بر سر
برای چاکرش بال ملک شد فرش زیر پا
نمی بودی گرش ورد زبان پیوسته نام او
شدی داود را در پنجه نرم آهن مگر، حاشا
اگر گویم که روی مهر چون رویش بود رخشان
بدان ماند که گویم از جهالت ذرّه را بیضا
بود منظور، پاداش محب و کیفر خصمش
که ایزد زنده سازد مردگان را جمله در فردا
چسان گویم که غافل باشد از احوال انس و جان
که حال مور می داند درون صخره صمّا
علی مرتضی، ای دست حق، ای مظهر یزدان
ترا بستوده در قرآن، خدای فرد بی همتا
تو بودی مقصد کلّی او از عالم امکان
که فرموده است یزدان سبح اسم ربّک الاعلی
تو آن زیبنده امری، که گر خواهی کنی یکدم
مسا را صبح و دوزخ را ز قدرت جنت المأوی
بشد از هوش موسی چون نبودش تاب دیدارت
فتاد از پرتو نور رخت یک ذره بر سینا
از این غم گو بریزد دشمنت خاک الم بر سر
که آمد بر کفت تنظیم، امر کاف و نون یکجا
بود از دفتر فضل تو، چونان نقطه ای قرآن
بود دریا و رشح حکمتت چون قطره و دریا
نداده هیچ پیغمبر رواج دین که دادی تو
اگر چه بوده اند ایشان بسی تن ها و تو تنها
مقامت را نخواهد درک کرد ادراک دراکان
که کس با نردبان نتوان رود بر آسمان بالا
لب معجز بیان بگشودی ای نطقت لسان الله
که اهل آسمان گفتند آمنّا و صدّقنا
بود چون فرد و همتائی ندارد قادر سبحان
ترا ای وصف یزدان نیز نبود در صف همتا
نمی گویم خدائی از ظهورت لیک در عالم
حق ازهر ذره ای ظاهر، بهر خورشید حق پیدا
ز پیدائی و مستوریت ار پرسند می گویم
عیان از جنب الائی و پنهان در حجاب لا
از آن ایزد خطابت کرده خلق اول و آخر
که بر هر اول و هر آخر استی مقطع و مبدا
شها افسر ندارد ملجأئی جز آستان تو
چه در اول، چه در آخر، چه در دنیا،‌ چه در عقبی
امیدم را مکن نومید ز الطاف عمیم خود
در آن روزی که باشد مجرمان را قیرگون سیما
بود تا روی گل خندان ز اشک ابر آزاری
بود تا بزم مُل پنهان ز چشم زاهد و اعمی
تو را پیوسته خرّم باد چون گل چهره یاران
تو را همواره گریان باد چشم خصم، چون مینا
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۵ - جهانبان ملک نبوّت
سحرگه ز مهر مهی روح افزا
روان شد به دامانم از دیده دریا
دل اندر درون از غمش غرقه خون
همی لخت لخت و همی ناشکیبا
نگاهش ربود از کف جان مرا دل
چو مژگان چالاک هنگام یغما
نشستم به خاک رهش در گذرگه
چو دیدم قیام بت سرو بالا
دو زلفش به غارتگری فتنه پرور
دو چشمش به فتانی آشوب دنیا
نبیند دل ما دگر روز روشن
که جانان ببستش به زلف شب آسا
اگر ابروی اوست تیغ مهنّد
از آن تیغ داریم عیش مُهنّی
گهی از رخش محفلم روی غلمان
گهی از غمش کلبه ام موی حورا
گهی خندم از شوق لعلش چو ساغر
گهی گریم از هجر رویش چو مینا
گهی بنددم دل به موی دل آویز
گهی بخشدم جان ز روی دل آرا
گهی گوید از نازم آن ماه پیکر
که ای سنگدل خیره بی محابا
دلت را نهادم به کانون آتش
ز عارض بر او کردم آذر مهیا
دمش نرم چون موم و در سینه ام دل
چو خارا و بگداخت این موم خارا
ز وصلم دلش سرد چون مهر یوسف
مرا گرم جان همچو سوز زلیخا
غریبی و فقر و غم عشق دارم
بنام ایزد اسباب عشرت مهیا
اگر قسمتم نیست عیش موفّر
خدا روزیم کرده رنج موفّی
بگیتی نه حاصل شود عیش آری
نبینند اگر رنج پنهان و پیدا
به جامم اگر دوست ریزد بنوشم
شرنگ افاعی چو شهد مصفّی
مرا جان به تن آتش از حقد دشمن
مرا دل به غم عود مجمر ز اعدا
بسوزیم از بسکه دیدیم پنهان
بجنگیم از بس که دیدیم پیدا
به ویرانه ها دیو میشوم سیرت
به بیغوله ها غول عفریت سیما
همان به که از جان به تعجیل رانم
سخن در مدیح خداوند یکتا
همایون جهانبان ملک نبوت
که حق از ظهورش بود آشکارا
شه لامکان و مکان سیر احمد
که از ظلّ او ماسوی شد هویدا
زهی حکمرانی که آلاف آلاف
جهان بود کردی ز قدرت به ایما
اگر چه رخت کرد ایجاد خورشید
اگر چه دمت کرد احیای عیسی
عجب نی گر از فیض انفاس بخشی
دم روح پرور به لعل مسیحا
شگفتی نه از توسن برق سیرت
که در شام اسری شدی عرش پیما
عجب صد هزاران عجب کز چه آمد
به جولان به میدان ارض از ثریا
نشد گر غیوب از ضمیر تو ناشی
نشد گر شهود از ظهور تو انشا
چسان پس شهودند آثار صنعت
چسان پس غیوبند نزد تو افشا
زمان شد دجاجی ز کوی تو کامد
پر و بالش از نه سماوات علیا
دجاجی که سیمین و زرین دو بیضه
نهانش به شهپر ز بدر است و بیضا
نخواندی اگر نام پاکت به طوفان
ندیدی اگر نور رویت به سینا
چگونه ز طوفان شدی نوح ایمن
چگونه کلیم اوفتادی به اغما
توئی معنی و جمله مخلوق صورت
تو صهبا و مجموع ایجاد مینا
دمی از لبت نائی نای سرمد
نمی از یمت بحر یاقوت حمرا
ز بوک و مگر نام نیکت منزه
ز چون و چرا عزّ و جاهت مبرّا
جهان پادشاها بمدح تو افسر
روان و زبان کرده پویا و گویا
مگر خانه هستیش بشکند سر
مگر دفتر عمرش آید مجزّا
کیم بنده طاغی سست طاعت
کیم برده یاغی سخت خود را
ولی از توام فضل آمد توقع
ولی از توام جود آمد تمنّی
به دیوان جرمم خدایا قلم کش
چه اولی، چه اخری، چه دنیا چه عقبی
ز آلام، تا دردناک ابن آدم
ز اعیاد تا عیش جو، پور حوا
تو را خصم، هر صبح چون شام ماتم
تو را دوست، هر شام چون صبح اضحی
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۶ - آفتاب برج فتوّت
چو گاه شام بدل شد عذار لاله حمرا
در این حدیقه ارزق به چشم نرگس شهلا
گشود دست قضا در زمانه طرّه غلمان
نمود شکل هلال از فلک چو ابروی حورا
دوباره یوسف خور، اوفتاد در چه مغرب
زهجر، دیده یعقوب روزگار شد اعمی
بساط خاک شد از تیرگی چو طالع مجنون
بسیط چرخ شد از روشنان چو طلعت لیلی
شبی دراز چو بالای شاهدان سمن بر
شبی سیاه چو گیسوی مهوشان سمن سا
فشاند پنجه نرّاد شب ز اختر رخشان
هزار مهره سیمین به روی تخته مینا
رواق چرخ شد از شمع ماه و مشعل انجم
همی منوّر چونان که کاخ خسرو والا
وصی دوده آدم ظهور سید خاتم
ممّد هستی عالم، علی عالی اعلی
منزهی که بود شخص اطهر او به دو عالم
ظهور ایزد بیچون ز کم و کیف مبرا
گشوده زال کهن سال چرخ از درماتم
سواد موی شبه گون ز شام تیره به سیما
به پیشگاه شبستان چرخ دست زمانه
فروخت مشعله ماه و شمعدان ثریا
بسان طلعت جانان ز تار طرّه مشکین
همی بتافت ز ظلمت فروغ زهره زهرا
فروغ طلعت او جلوه گر ز آدم خاکی
که گشت سجده گه ساکنان عالم بالا
ز تاب آتش قهرش، شرر در آذر و نیران
ز فیض نفخه لطفش صفا به جنت و طوبی
مراد چرخ نبود ار طواف کعبه کویش
نبود گردان زین سان به گرد مرکز غبرا
خدایگانا، ای آفتاب برج فتوت
بزرگوارا، ای زیب بخش طارم اعلی
بخود ببستی پیرایه تا ز عالم هستی
همی شکستی بازار لات و عزت عُزّی
فروغ روی تو شد جلوه گر ز طلعت یوسف
که بی خبر ز خود آمد برون ز پرده زلیخا
اگر به جلوه درآید رخ تو، خسرو انجم
به کاخ باختر اندر شود چو مرغ مسیحا
ز خاک کوی تو شد مشکبیز طرّه غلمان
ز گرد راه تو شد سرمه سای، دیده حورا
به نزد پایه قصرت حقیر گنبد گردون
به پیش رأی منیرت قصیر بیضه بیضا
غباری از ره کوی تو شد به ذروه گردون
در او به تارک انجم رسید تاج مطلا
ز ملک لا بگذشتی به گام اول و اینک
قدم ز جاه نهادی به کاخ کشور الاّ
بود ز شمسه کاخ تو، روی مهر منوّر
بود ز خاک سرای تو چهر قدس زمین سا
چنان منزه و صافی شدی ز رنگ چه و چون
که نور حضرت بیچون شد از جمال تو پیدا
مطار طایر فکرت نه در حضیض ثنایت
رسد، اگر چه برآید به بام عرش معلی
فروغ شمسه کاخ تو از کسوف منزه
بنای قصر جلال تو از قصور مبرا
تو را که آمده برتر صفات از چه و از چون
شود به مدح توام چون لسان ناطقه گویا
کنون که سر به رهت سودم و ثنای تو گفتم
گذشت سر ز ثریا مرا و شعر ز شعری
مرا سپاه حوادث هجوم کرده ز شش سو
چنان که هیچ ندانم، نه پا ز سر، نه سر از پا
مراست خاطری از اهل روزگار غم آگین
مراست سینه ای از خلق این دیار محن زا
به روزگار بود تا سخن ز کفر و ز ایمان
به کائنات بود تا اثر ز نور و ز ظلما
همی به کام عدویت فزون شرنگ مذلت
همی به جام مُحب تو باد شهد مصفا
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۷ - گل گلزار علیین
تو را ای مرغ دل تا کی، در این منزل بود مأوی
به بند دام نفسانی، تو را تا چند باشد پا
قفس را بشکن و بگسل ز پای خویش دام ای دل
روان شو جانب منزل، از این بیدای ناپیدا
اگر خواهی روان بینی،‌ نهال قامت جانان
وگر خواهی عیان بینی، جمال شاهد معنی
کلید گنج پنهانی برید وحی سبحانی
فرید ملک یزدانی وحیدالدین والدنیا
سریر آرای ملک دین، گل گلزار علیین
طراز گلشن یاسین، سراج محفل طاها
مه برج ولایت، آفتاب کشور وحدت
ولی حضرت عزت،‌ علی عالی اعلا
شهی کز شمسه ایوان جاه او بود عکسی
فروزان نیر اعظم، در این سیماب گون دریا
زهی ای اختر برج سپهر کشور معنی
خهی ای داور ملک وجود آدم و حوا
به لوح آفرینش مر تو را از خامه قدرت
محقر نقطه ای باشد،‌ مدور گنبد مینا
ز رونق اوفتد بازار اعجاز مسیحائی
اگر خفاشی از کویت زند لاف از دم عیسی
تو را خورشید رخسار ای امیر کشور هستی
بود از آسمان عالم هر ذره ای پیدا
اگر از آب حیوان برنیامد کام اسکندر
مرا حاصل شد از خاک درت مقصود ای دارا
از آن شد اطلس عرش برین از اندراس ایمن،
که آمد در خیام احتشامت فرش زیر پا
ز دریا تا ابد دائم، همی نارودخان خیزد
گر افتد جمره ای از آتش قهر تو در دریا
ز درک آفتاب آسمان ذاتت ای داور
مسیحا را چو خفاشی بصر گردیده نابینا
بود از بحر جودت قطره ای عمّان بی پایان
بود از مهر رویت ذره ای مهر فلک پیما
ز نخل طور جانش جلوه گر شد آتش رویت
که اندر وادی ایمن چنان مدهوش شد موسی
دلیل از بهر وحدانیت شخص تو چون جویم
که بینم ذات پاکت را وحید و فرد بی همتا
تجلی در وجود اقدست فرموده چون یزدان
تو را از دیده ها پنهان بود رخساره زیبا
نمایان نور رخسار تو گشت از قالب آدم
که آمد سجده گاه ساکنان عالم بالا
گهی پوشیدی ای سرور، لباس عیسوی در خود
گهی گردیدی ای داور، به شکل موسوی پیدا
اگر لطف تو ای داور، نمی شد نوح را یاور
کجا کشتی برون می بردی از آن بحر طوفان زا
فروغ نور رویت را چو دید از طلعت یوسف
زلیخا شد از آن رو بی قرار و واله و شیدا
به نزد مهر ملک آرای رأی روشنت باشد
فراز چرخ چارم ذره آسا، بیضه بیضا
بود عرش برین با تخت کمتر پایه جاهت
چو اوج ذروه چرخ و حضیض ساحت غبرا
تو را صبح و مسا، قدوسیان بهر ثنا بر در
نموده ورد خود پیوسته سبحان الذی اسری
پی دیدار خورشید جمالت نیر اعظم
نموده بر سر دیوار گردون جای چون حربا
تجلی کرده تا لیلای حسنت در خودآرائی
چو مجنون شخص هستی شد بر او آشفته و دروا
نبودی گر طفیل شخص پاکت هستی آدم،
نمی شد تا ابد از نفخه روح القدس احیا
ز رخسار تو آمد ذره ای هفت اختر تابان
ز دربار تو باشد پله ای نه گنبد مینا
ز قهرت شمه ای باشد جحیم آتش دوزخ
ز رویت جلوه ای باشد بهشت و کوثر و طوبی
الا هنگام آن آمد که از عدل تو در گیتی
کند آهوی چین در بیشه شیر ژیان مأوی
تو را ادراک نور از عهده مخلوق برناید
بلی خورشید را هرگز نبیند دیده اعمی
کسی امروز ای سرور، نهد بر خاک کویت سر
ندارد خوفی از محشر، نباشد بیمش از فردا
مرا در قاف مدحت کی زند سیمرغ فکرت پر
چسان مسکین مگس طیران کند بر عرصه عنقا
ز نوش وصل تا باشد نشان در عرصه گیتی
ز نیش هجر تا باشد اثر در صفحه دنیا
بود در جام احبابت دمادم نوش جان پرور
بود در کام اعدایت پیاپی زهر جان فرسا
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۸ - منظور هر منظر
جان برخی خاک رهت، باد ای علیّ مرتضا
ای جامع اوصاف حق، ای نفس پاک مصطفا
از پرده بنما در جهان، بی پرده روی کبریا
کاهل زمین و آسمان بینند رخسار خدا
ای کعبه روحانیان و این قبله جان جهان
بر صفحه صحف بیان نام تو باشد ابتدا
خورشید رویت جلوه گر آید مرا اندر نظر
یک سر من از پا تا به سر بگشایم ار قلب هبا
پیدا توئی، پنهان توئی، ‌مبنای هر بنیان توئی
در عالم امکان توئی آئینه یزدان نما
آنکو تو را جویا بود چشم دلش اعمی بود
روی تو خود پیدا بود در شش جهت زآیینه ها
مبدای هر دفتر توئی، دارای هر کشور توئی
منظور هر منظر توئی، در آشکار و در خفا
با بی زبانی ها زبان، دارند اشیاء‌ جهان
هر یک به لفظی غیر آن گوید تو را مدح و ثنا
اول توئی،‌ آخر توئی، باطن توئی، ظاهر توئی
مذکور هر ذاکر توئی، از ابتدا تا انتها
در سینه، دل شد لخت خون، کز عهده وصف تو چون
آیم که خود باشد برون وصف تو از چون و چرا
اجزاء مافیها همه از فرق سر تا پا همه
در وصف تو گویا همه، هریک به تقریری جدا
باشد جهانی در جهان، هر پیکری از انس و جان
در هر جهان باشد عیان، خورشید رویت را جلا
ای حکمران انس و جان و ای جان جان کن فکان
پیدا تو، ناپیدا جهان باقی توئی گیتی فنا
بر کل و جزء بحر و بر، روی تو مقصود است اگر
آرد یکی دستی بدر از آستین بهر دعا
آن کز تو می جوید نشان، گو برگشاید دیدگان
تا آن که بیند در جهان‌ از شش جهت روی تو را
از جان به تن نزدیک تر، هستی و مردم بی خبر
پی جوی تو در بحر و بر، تا با تو آیند آشنا
گر تو نگاه لطف را، برداری از عالم، شها
نی ماند آثاری بجا از این اساس و این بنا
بر جمله ارکان جهان، بر آشکار و بر نهان
بر عرش و فرش و انس و جان، حکم تو داده استوا
ای صانع هر ذره ای، از خامه صنعت زهی
خورشید باشد نقطه ای بر صفحه سطح سما
تا باشد ای جان جهان، مهر توام در جسم و جان
نه خوف دوزخ باشدم، نی بر جنان دارم رجا
درد از تو درمان ز تو، وصل از تو و هجران ز تو
خلد از تو و نیران ز تو، وز ماست تسلیم و رضا
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - رسوای عشق
بامدادان قاصدی از کوی یار آمد مرا
قاصدی فرخنده ز آن فرخ دیار آمد مرا
جان همی کردم فدا در راه آن فرخنده پیک
کز ورودش جانی از نو مستعار آمد مرا
آبرویم رفت گر در عاشقی از کف چه غم
زاشک چشم، آبی ز نو بر روی کار آمد مرا
دور گردون شد ز راز سر به مهرم پرده در
تا که در دل مهر ماهی پرده دار آمد مرا
کاش وصلش هم شدی در طی هجران پایمرد
آن که در هر ورطه عشقش، دستیار آمد مرا
مدعی کش لاف مردی بود و کذب عاشقی
در نبرد عشق او در زینهار آمد مرا
خوشه زلفش که دارم دانه های اشک از آن
ز آن همی بر خرمن هستی شرار آمد مرا
رشته مهرش دهد پیوند کالای روان
خود جدا از یکدگر، گر پود و تار آمد مرا
گر شدم رسوای عشق آخر شدم مقبول دوست
حبذا رسوائیی کو اعتبار آمد مرا
دانی افسر ناهنرمندان چرا عیبم کنند،
کاندر این دوران، هنرمندی شعار آمد مرا
مردمی آموختم تا پا بیفشردم به عشق
پخته گشتم تا که در آتش قرار آمد مرا
خوشه زلفش که دامانم از او پر دانه هاست
وه که ز او هر دم به خرمن صد شرار آمد مرا
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - سُلطانِ اوادنی قُباب
طره پر پیچ و تابت از دلم بربوده تاب
چشم مست نیم خوابت از دو چشمم برده خواب
خال مشکین بر جمالت یا که در آزر خلیل
زلف پرچین بر عذارت یا بچهر خور نقاب
از شرار شعله خوی تو جمعی سینه سوز
وز فروغ آتش روی تو قومی دل کباب
ای طراز قامتت در گلشن دل سر و بن
وای فروغ عارضت در کشور جان آفتاب
طره ات بربوده تاب از جان هرجا مرد و زن
چشم تو بگرفته خواب از چشم هرجا شیخ و شاب
در ره وصل تو غابی هست و شری اندر او
هرکه وصلت خواست باید بگذرد زین شر و غاب
آمد از رشحه، یم موّاج جودت آسمان
از عدم در ساحل امکان معلق چون حباب
در زمان راه عدم گیرند ذرات وجود
گر کنی بر شخص هستی اندکی ناز و عتاب
از زوایای خیام احتشامت پشه ای
حکمران بر پیل گردون لم یکن شیئی عجاب
دست قدرت بر کُمیت آسمان آویخته
بهر کمتر چاکر کویت ز مهر و مه رکاب
تا مکان کردی تو اندر خاک شد افلاک را
روز و شب ورد زبان یالیتنی کنت تراب
چاکر بزم تو باشد، داوری کیوان شکوه
خادم کوی تو آمد، خسروی مالک رقاب
چون بوهم آید مرا کاخ جلالت کاسمانش
بسته چون مسمار سیمینی است بر زرین طناب
قیرگون بودی چو جرم ماه مهر خاوری
گر نکردی از غبار درگهت نور اکتساب
چون توانم دم زد از توصیف مدحت کامده است
نقطه ای از صحف مدحت معنی ام الکتاب
جلوه گر روی تو بینم در غیاب و در شهود
پرده در حسن تو بینم در شهود و در غیاب
دوش پنهان با خرد گفتم که ای جبریل عشق
ای که از تأیید تو هستم به گیتی کامیاب
اندر این تاریک شب با خاطری زار و دژم
مرمرا بنمائی ار راهی،‌ نباشد بی ثواب
هست فردا گاه عید و بر در پیر مغان
هر مغنی راست در کف بربط و تار و رباب
هرکسی ار ارمغان و تحفه ای هست و مرا
نیست جز جسمی پر آذر، نیست جز چشمی پرآب
لختی از غیرت ابر رخساره من دید و گفت
بخ بخ از این بخت نافرجام و عقل ناصواب
خیز و در گنجینه فکرت درآ، با صد شعف
گوهر نظمی دو اندر مدح شه کن انتخاب
نفس احمد، حیدر صفدر امیرالمؤمنین
مالک دنیا و دین، سلطان اوادنی قباب
ای خداوندی که اندر عرصه ملک جهان
کس نیارد جز حسن آید تو را نایب مناب
ای فلک قدرت خداوندی که نبود بر درت
یک تهی دستی بغیر از حلقه زرین باب
خود محب و مبغضت را باد اندر روزگار
از نعیم خلد راحت، زآتش دوزخ عذاب
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - شعله دوزخ گُل آید
روی یارم، ای خجل از تابش نور، آفتابت
گر تو صبحی، از چه شام زلف او آمد نقابت
آفتاب ماهرویان،‌ ماهتاب عاشقانی
بی سحاب استی و روز و شب مه و خور در سحابت
جلوه ات را مهر دید و منکسف آمد، تو گفتی
خواند از رخساره، تفسیر توارت بالحجابت
نار عالم سوزی و این طرفه کامد رشحه رشحه
از حیا مانند شبنم بر گل سوری گلابت
رسته گرد آتشین آب تو خط این، یا سپرغم
یا بنفشه در گلستان یا که نیلوفر در آبت
حال دل پرسی در آتش باز گوید سوز جانم
مایل آمد بر سؤال و عاشق آمد بر جوابت
گر رخ آری دل دهم ور بازگردی جان سپارم
آفت جان و دل آمد، هم ایاب و هم ذهابت
طرفه قهرت مهرآمیز است با عشاق مفتون
بین مرگ و زندگی باشد مرا حال از عتابت
مهر را حرباستی گر مایل دیدار هر دم
هست ما را دل همی، حربا صفت در تاب تابت
آفت جان و دل آگاهی و از فتنه هردم
برده خواب مردم بیدار جزع نیم خوابت
ترک چشم آورده از مژگان، سپاه بی شمارت
خسرو فرس استی و لشکرکش است افراسیابت
کشور ضحاکی و آرد دمار از ما، دو مارت
آتش نمرودی و مرغِ دل گردون کبابت
داور اقلیم حسن استی و در دشت نکوئی
از سپهرت خیمه و از رشته دل ها طنابت
خسروا، مالک رقابا، ای که بیند از شرافت
شخص هستی خویش را از بندگان اندر حبابت
ای امیر منتظر آن شاه عیسی پاسبانی
کافرینش یک نفس شد از دم نایب منابت
عقل کل زآن جا به منبر می گرفت ای عرش خرگه
تا بنام نامی آرد خطبه فصل الخطابت
هستی کون و مکان از قطره دریای جودت
مستی پیر و جوان از رشحه جام شرابت
کلبه ایجاد از آن پرنور شد کز فرط رحمت
در میان ذره ها مهر ازل شد انتخابت
مهر تابد بر ثری و ماه کاهد در ثریا
آن ز شوق پای بوس و این یک از رشک رکابت
روزها در غاب حسرت شد نهان ضرغام گردون
دید گفتی میخ زرین پیکر طوق گلابت
آسمان گر امتناع از سجده کوی تو آرد
می بسوزد اهرمن سان ز آتش پرّان شهابت
گر به لب باشد کلام از شعله دوزخ ز مهرت
ور به لعل آید سخن نسبت به خلد از التهابت
شعله دوزخ گل آید ز التفات آب فیضت
خلد، آتش زا شود فرمان برد تا از خطابت
از چه از نه کاخ گردون برتر آمد نزد دانش
گر نباشد سجده گاه عرش فرش مستطابت
حیرتم ای مور درگاه سلیمانش که آمد
ریزه خوار خوان احسان انس و جن و شیخ و شابت
ای غبار مقدم شه، چشمه آب حیاتی
روزها خور بر طمع افتاده در نیلی سرابت
ای نم دریای جود شه، چه بحراستی که آمد،
قبه گردون در این امواج کوچک تر حبابت
دایه افکار افسر پرورد طفل مدیحت
مادح ای پروردگار آید اگر مشت ترابت
جز خدا نتوان ترا گوید ثنا زیرا که آمد
بر پیمبر مدح از دادار نازل در کتابت
تا زمین و آسمان آباد و دایر آمدندی
آن ز لطف بی شمار و این ز مهر بی حسابت
باد شاها دایمت، ویرانه یاران معمر
باد ویران سر بسر بنیاد اعدا از عذابت
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - جنت کوی او
زلف دلدار من، ای سلسله ها گشته اسیرت
هر شکن دام دلی چند ز برنا و ز پیرت
گر تو همخوابه آهوی تتاری ز چه دایم،
طوع طوق آمده همچون دل ما گردن شیرت
نیستی صبح که هم تیره بود روی و روانت
نیستی شام که همسایه بود مهر منیرت
مشک نابی و ز بن گشته عیان معدن سیمت
ظلماتی و ببر گشته روان جدول شیرت
عضو عضو تن عشاق، تو را تابع جنبش
دست جبریل مگر با گل دل کرده خمیرت
اژدهائی و به گنج گهرت آمده مسکن،
بی سبب نیست که مایل شده دل های فقیرت
شامگاهی و به خورشید منیر است مکانت
ور کمان دار نئی، از چه ز مژگان شده تیرت
شد قرارت به دل آتش سوزنده عارض
که جهان پر شده از رایحه دود عبیرت
بار بر دوش نگاری تو ز سنگینی دل ها
همچنان دل بری از ما که قلیل است کثیرت
مو به موی تو زبان آمد و خاموش نشینی
و این عجب تر که به آفاق رود بانگ صفیرت
دل دیوانه ما چند به زنجیر تو باشد
نیست بیمی مگر از تیغ سرافشان امیرت
ای امیری که ستایند تو را احمد مرسل
ممتنع همچو خداوند بود گرچه نظیرت
آسمان کامده این گونه بر از عالم غبرا
خود غباری است که پیدا شده از گرد مسیرت
ماسوی ممتنع آن حلقه نگشتند چگونه
بانگ کن گر نشنفتندی، از لفظ خبیرت
جز رخت هیچ نبیند نه به خورشید و نه ذره
آنکه در کون و مکان بیند، با چشم بصیرت
جای آن است که عیسی طلبد فیض دم از وی
گر ز لب کسب کند نیم نفس طفل صغیرت
از چه بر صفحه امکان نکشیدند قلم را
نشنیدند ز لوح ار اثر بانگ صریرت
تابع بنده امر تو اگر نیست پس از چه
محض تقدیر بود رشته تدبیر مشیرت
دو جهانت به کف راد کم آمد ز دو خردل
این صغیر است ندانم که کدام است کبیرت
ای نم دست شهنشاه ندانم به چه مانی
تو نمی بیش نباشی و خجل یم غزیرت
جا در اوهام نگیری تو که دریای محیطی
ممتنع آمده گنجایش در جوی صغیرت
هفت دریا نه بزرگ است بر قطره جودت
که به بازیگه اطفال بود چند غدیرت
گندم مزرع رویت چه نوال است که آمد
کافی رزق خلایق همگی نیم شعیرت
مهر گردون ازل تا به ابد روشن از آن شد
که بر او تافته یک ذره ز انوار ضمیرت
نه سما کامده بر کشته رزق همه ضامن
دانه ای چند بود ریخته از ابر مطیرت
افسر اردم زند از مدح تو جهلی است مجسم
که به قرآن بستوده است خداوند خبیرت
تا سما آمده سیار و سکون یافته غبرا
این یک از پای وقار، آن دگر از دست اثیرت
جنبش جان احبّا، همه در جنت کویت
جسم دشمن به جحیم، از غضب حی قدیرت
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - داور کشور جان
ای سهی سرو که هر سوی به نازت گذر است
در گذرگاه توام دیده و دل منتظر است
دام دل هاست به رخسار تو یا حلقه زلف
یا که مار سیه اندر بر گنج گهر است
سیم و زر کز پی ایثار توام نیست به کف
اینک اشک و رخم آمیخته چون سیم و زر است
دیده زار ببین، سوز درون را بنگر
که بر اسرار نهان، این دو مرا پرده در است
ازدحام سرکوی تو نه امری است شگفت
انگبین هرچه بود بیش، مگس بیشتر است
پرده بگشا ز رخ، ای شاهد دیرین که مرا،
دیده و دل به تماشای رخت منتظر است
مرمرا ز آرزوی روز وصالت همه شب
جاری از دیده و دل قلزم خون تا سحر است
نیستت داعیه امر نبوت لیکن
برخ از خنده، تو را آیت شق القمر است
پاس ما هیچ نداری و ندانی که همی،
خرمن حسن تو را آه دل ما شرر است
نه من شیفته دل، واله رخسار توام
که ز رخسار تو بر من دگری جلوه گر است
آن که هر صبح و مسا حضرت روح القدسش
بر در بارگه از روی شرف سجده بر است
داور کشور جان، مهدی قائم که جز او
خلق را از دو جهان یکسره قطع نظر است
ای که در دایره بارگه رفعت تو
چون یکی نقطه موهوم، فلک مستتر است
وه که گر طایری از کوی تو پرواز کند
عرصه کون و مکانش همه در زیر پر است
خود شگفت آیدم از خلق که بی پرده تو را
می ببینند و بگویند که در پرده در است
نیست مستور جمال تو ولی نتواند
بیندت آن که نه اندر دو جهان با بصر است
آن که شد با خبر از تو، خبرش از خود نیست
وآنکه دارد خبر از خویش ز تو بی خبر است
عجب این است که دورم ز تو هرچند به من
از من شیفته دل فیض تو نزدیک تر است
نزد خورشید رخت بر سر دیوار سپهر
همچو حربا متحیر به شب و روز خور است
بهر پیدایی ذات تو چه جوییم دلیل،
که نه جز جلوه رخسار تو در بحر و بر است
تویی آن پادشه ملک که از فرّ و جلال
هستی از خوان عطای تو یکی ریزه خور است
از چه هر سو نگرم روی تو آید به نظر
گرنه رخسار تو از شش جهتم جلوه گر است
ور گذشتی به نخستین قدم از وادی لا
حالیت مصطبه کشور الاّ مقر است
نیست چیزی که بود در دو جهان از تو نهان
ذره اندر بر خورشید چسان مستتر است
جوهر شخر تو بیرون بود از چون و چرا
وآنچه آید به تصور ز تو نقش صور است
در بر بحر کف جود تو دریای وجود
غوص کردیم بسی قصه بحر و شمر است
مهر روی تو شود یکدم اگر ملک فروز
آفتابش چو یکی ذره نهان از نظر است
چهره بنمای که از بهر نثارت همه شب
چرخ را دامنی از اخترکان پرگهر است
من و اندیشه شخص تو کجا، زآن که بری
ذات پاکت ز چه و چونی و بوک و مگر است
مرمرا گشته ز مدح تو زبان قاصر از آن
که ثنایت هم از اندیشه اوهام بر است
حلقه بندگیت را نکشد هرکه به گوش،
دایم از دشنه جلاد قضا در خطر است
آن که درچنبر عشقت ننهد گردن طوع
خونش در مذهب هفتاد و دو ملت هدر است
داد دل را ز چه اندر برت اظهار کنم،
ای که از جان دل سوختگانت خبر است
گرچه ما غرقه دریای گناهیم ولی،
لطف عام تو برون از حد و احصا و مر است
اگرم زنده کنی ور بکشی سلطانی
عاشق آن نیست که اندر پی نفع و ضرر است
جز به درگاه توام نی بدری روی نیاز
خاک اگر بستر ور خاره مرا زیر سر است
تا در این بادیه از هجر تو نام است و نشان،
تا در این دایره از مهر جمالت اثر است
سر نهادیم به پای تو و پا بر سر چرخ
تا نگویند که هر عاشق بی پا و سر است
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - فرش و عرش
وصفت ای شاه برون از حد درک بشر است
عرش، کی، مسکن هر خاکی بی پا و سر است
شاخه چند عقولند و ثنایت برشان
ای که در خانه اجلال تو اصل شجر است
عرض جسم تو و جوهر عقل صافی
بحقیقت مثل جوهر محض و حجر است
عکس را عزم کنی گر به هیولی و صور
صورت آنگه چو هیولی و هیولی صور است
چون مشرّف ز قدوم تو زمین شد آری
چرخ ساید به زمین سر، سخنی معتبر است
نکند کسب ضیا گر ز سهایت همه دم
پر کلف عارض خورشید چو جرم قمر است
هفت غبرا بیک ایمای تو چون نه خضرا
همچو گوی دم چوگان همه زیر و زبر است
ماسوی می ننگارند مدیحت به قلم
لوح در دفترت ای شه ورقی مستتر است
سرکه بی شور تو شد پایه گاه نقمت
دل که بی مهر تو شد مایه خوف و خطر است
گرنه سودای رخت بر سر افسر باشد
گر برد نفع دو عالم، به مذاقش ضرر است
به که شرمنده ز مدح تو خموش آیم از آنک
طایر عقل در این مرحله بی بال و پر است
باد احباب تو را صورت و معنی پرنور
آنچنان کت به تر و خشک اعادی شرر است
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - دامنی از اخترکان
ای سهی سرو، که هر سوی بنازت گذراست
در گذرگاه توام دیده و دل منتظر است
دام دلهاست به رخسار تو، یا حلقه زلف
یا که مار سیه، اندر بر گنج گهر است
سیم و زر گر پی ایثار توام نیست به کف
اینک اشک و رخم آمیخته چون سیم و زر است
دیده زار ببین، سوز درون را بنگر
که بر اسرار نهان، این دو مرا پرده در است
ازدحام سر کوی تو نه امری است شگفت
انگبین هر چه بود بیش، مگس بیشتر است
پرده بگشا ز رخ، ای شاهد دیرین که مرا،
دیده و دل به تماشای رخت منتظر است
مرمرا ز آرزوی روز وصالت همه شب
جاری از دیده و دل قطره خون تا سحر است
نیستت داعیه امر نبوت ز چه روی،
به رخ از خنده تو را معجز شق القمر است
پاس ما هیچ نداری و ندانی که همی،
خرمن حسن تو را، آه دل ما شرر است
نه من شیفته دل واله رخسار توام
که ز رخسار تو بر من، دگری جلوه گر است
آن که هر صبح و مسا، حضرت روح القدسش
بر در بارگه از روی شرف سجده بر است
داور کشور جان، مهدی قائم، که جز او
خلق را از دو جهان یکسره قطع نظر است
ای که در دایره بارگه رفعت او
چو یکی نقطه موهوم، فلک مستتر است
وه که گر طایری از کوی تو پرواز کند
عرصه کون و مکانش همه در زیر پر است
خود شگفت آیدم از خلق که بی پرده تو را
می ببینند و بگویند که در پرده در است
نیست مستور جمال تو، ولی نتواند،
بیندت آن که نه اندر دو جهان با بصر است
آن که شد با خبر از تو خبر از هیچش نیست
وآنکه دارد خبر از خویش ز تو بی خبر است
عجب این است که دورم ز تو هرچند به من
از من شیفته دل، فیض تو نزدیکتر است
نزد خورشید رخت بر سر دیوار سپهر
همچو حربا متحیر به شب و روز خور است
بهر پیدایی ذات تو چه جوییم دلیل
که نه جز جلوه رخسار تو در بحر و بر است
تویی آن پادشه ملک که از فرّ و جلال،
هستی از خوان عطای تو یکی ریزه خور است
از چه هر سو نگرم روی تو آید به نظر،
گرنه رخسار تو از شش جهتم جلوه گر است
ور گذشتی به نخستین قدم از وادی لا،
حالیت مصطبه کشور اِلاّ مقر است
نیست چیزی که بود در دو جهان از تو نهان
ذره اندر بر خورشید چسان مستتر است
جوهر ذات تو بیرون بود از چون و چرا
وآنچه آید به تصور ز تو نقش صور است
در بر بحر کف جود تو دریای وجود
غوص کردیم بسی قصه بحر و شمر است
مهر روی تو شود یکدم اگر ملک فروز
آفتابش چو یکی ذره نهان از نظر است
چهره بنمای که از بهر نثارت همه شب
چرخ را دامنی از اخترکان پرگهر است
من و اندیشه ذات تو کجا، زآن که بری
ذات پاکت ز چه و چونی و بوک و مگر است
مرمرا گشته ز مدح تو زبان قاصر از آنک
که ثنایت هم از اندیشه اوهام بر است
حلقه بندگیت را نکشد هر که به گوش،
دایم از دشنه جلاد قضا در خطر است
هر که را در دل و جان نائره عشق نیست،
هست پیدا که در این دایره چون گاو و خر است
آن که در چنبر عشقت ننهد گردن طوع
خونش در مذهب هفتاد و دو ملت هدر است
داد دل را ز چه اندر برت اظهار کنم
ای که از حال دل سوختگانت خبر است
گرچه ما غرقه دریای گناهیم ولی،
لطف عام تو برون از حد و احصا و مر است
اگرم زنده کنی ور بکشی سلطانی
عاشق آن نیست که اندر پی نفع و ضرر است
جز به درگاه توام نی بدری روی نیاز
خاک اگر بستر و ور خاره مرا زیر سر است
سر نهادیم به پای تو و پا بر سر چرخ
تا نگویند که هر عاشق، بی پا و سر است
تا در این بادیه از هجر تو نام است و نشان
تا در این دایره از مهر جمالت اثر است
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - روضه خلد
جنت این، یا فضای گلزار است
کوثر این، یا زلال انهار است؟
عنبر این یا شمیم باد صبا،
لادن این، یا نسیم اسحار است؟
روضه خلد یا که ساحت باغ،
غرفه حور یا که گلزار است؟
گلستان یا که دکّه بزاز
بوستان یا که تخت عطار است؟
لاله، یا روی دلفریب صنم،
سبزه، یا زلف نازنین یار است؟
نسترن، یا که حقه کافور،
اسپرم، یا که درج زنگار است؟
ارغوان، یا که طلعت جانان،
ضیمران، یا که خط دلدار است؟
آب، یا جدولی سراسر سیم،
باد، یا کاروان تاتار است؟
بسدّین مجمر است یا لاله،
آذرین جام، یا که گلنار است؟
غنچه این، یا مغی سبو بر دوش،
چمن این، یا که کوی خمار است؟
صفحه مانوی است یا بستان،
کاخ ارژنگ یا که گلزار است؟
کان شنگرف، یا که لاله ستان
معدن سیم، یا سمن زار است؟
ورق لاله، یا فروزان شمع،
ارغوان یا که مشتعل نار است؟
چمن این، یا نگارخانه چین،
دمن این، یا سرای تجار است؟
باغ یا خرگه خدیو جهان
راغ یا درگه جهاندار است؟
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - مظهر اوصاف حقّ
دیری است که جان در قفس جسم اسیر است
دور از وطن افتاده در این ملک حقیر است
تا دست که گیرد دل افتاده ما را
کامروز در این منزل ویرانه فقیر است
دادیم دل از دست و دریغا که ندیدیم
میری که همی نام ویم نقش ضمیر است
دارای جهان داور دین احمد مرسل
آن کو ملک ملک خداوند قدیر است
او جلوه گه قدرت دادار اگر نیست
ذرات جهان را به ذوات از چه اثیر است
ای آن که کمین چاکر دربار ثنایت
در محکمه حکمت دادار مدیر است
شد قافله جودت و اجرام کواکب
بر سطح فلک نقش کف پای بعیر است
چون مظهر اوصاف و کمالات خدائی
در کون و مکان ذات تو بی مثل و نظیر است
جز جلوه ی رخسار تو در کون و مکان نیست
و آن راست مبرهن که در او چشم بصیر است
گر روی منیرت به جهان جلوه گر آمد
اندر بر او چهر مه و مهر چو قیر است
شأنت بر از آن است که جبریل امین را
گویم به دبستان تو یک طفل صغیر است
با فیض سحاب کف جودت یم امکان
چون نیک بدیدم مثل بحر و غدیر است
سبز از چه بود مزرع آمال خلایق
سر پنجه جودت نه اگر ابر مطیر است
سطری است سماوات ز دیوان ثنایت
کش نقطه آن سطر یکی مهر منیر است
با مزرع احسان تو نه کشته گردون
ما نیک بدیدیم و کم از قشر شعیر است
از رایحه خلق تو یک نافه جنان است
وز نایره قهر تو یک شعله سعیر است
در جنب مکین جدولی از لجه جودت
دریای ازل همچو یکی جوی حقیر است
بر قطب زند دور از آن گنبد دوّار
کش دست تو همواره شب و روز مدیر است
درک تو به افهام خلایق چه در آید؟
کی سبزه برآید ز زمینی که کویر است
بر خاک سرایت سر تسلیم نهادن
صد باره به از زینت دیهیم و سریر است
ای آنکه مطاف امل اهل جهان را
درگاه عطایت ز صغیر و ز کبیر است
ما چند تهیدست در این شهر بمانیم
با جود تو کاندر همه ملک شهیر است
لختی ز کرم بین به من دلشده کامروز
جز آن که گریزم به پناهت نه گزیر است
مدحت نتواند که به انجام رساند
افسر که زبانش ز ثنای تو قصیر است
از کون و مکان بربودش دوحه مدحت
اغصان و مرا طایر اندیشه حقیر است
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - عدالت جاوید
دیده ام دوش غزالی و دلم با غزل است
چه غزالی که غزل خوان ز پی شیردل است
از کف و ساعد و ساق آن بت سیمین اندام
غیرت دلبر فرخار و بتان چگل است
دل و دین می کندم هندوی خالش یغما
چه کنم شعبده باز آیت مکر و حیل است
سبب سختی میثاق دل مهجورم
سستی عهد مدام بت پیمان گسل است
آنچه غنج است و دلال است همه زآن طرف است
وآنچه عجز است و نیاز است همه زین قبل است
همه کس طالب سیم اند به غیر از دل من
که ز اشک بصرم سیم به جیب و بغل است
گر تماشای شجر لیلی ماراست هوس
بید مجنونم و از گریه مرا پا به گل است
کامم از هجر تو گر تلخ شود چون حنظل
به خیال لب لعل تو چو جام عسل است
آب حیوان نتوان نام نهادن لب تو
که ز سرچشمه لعل تو خضر منفعل است
تیر مژگان تو اندر خم ابرو به جدال
بهر آماج دل و دیده گردان یل است
جادوی چشم تو زین گونه اگر دل ببرد
نکنم دعوی ایمان که خلل در ملل است
مزدا خون تو ز سرچشمه چشمم زنهار
روزگاری است که این چشمه به دل متصل است
شعله ور چون شمرد از جمره آتش گوگرد
دلم از آتش عشق تو چنان مشتعل است
آب بر آتشم افشان که شکایت نبرم
از تو بر درگه شاهی که بری از مثل است
علی عالی اعلی، حق مطلق، که مدام
ظاهر از عارض او موجد شمس ازل است
آْفتاب ار نگرد روی محب تو به خشم،
تا ابد زین حرکت دیده او را سبل است
تا مگر میل به افلاک کند گرد رهت
زآسمان زانجم و اختر همه شب پرحلل است
آنکه چیزی شود از فضل تو منکر گویم
فاش این نکته که در ذات خبیثش خلل است
آنکه جز روی تواش قبله گه جان باشد
رو به غُرّی کند و عابد لات و هبل است
چشم هستی که از او بزم جهان شد پرنور
سرمه امر تو را تا به ابد مکتحل است
تا فروغ رخت ای شمس ازل تافت به خاک
عرش را خاک شدن تا به قیامت امل است
پایه جاه تو چون بر شده از عالم قدس
اندر آن در نه ره علم و نه بار عمل است
کوی چون خلد تو و آدم خاکی، هیهات
او ز جان پاک تر و آدم از آب و گل است
مرحبا بر نفس طایر عیسی دم تو،
که به جان بخشی ابنای زمان بی بدل است
افسرا، مدح علی حق چو به قرآن فرمود
لب فرو بند که زاین مدح جهانی خجل است
تا شود عارض خورشید نهان در مغرب
تا شب تیره سیه چون دل خصم دغل است
شام احباب تو فرخنده و روشن چون روز
روز اعدای تو چون شام سیه مضمحل است
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - دهقان و سلطان
بتا، صباح همایون عید قربان است
به تا، فدای تو جان را کنم که قرب آن است
بلی به کعبه مقصود، قرب آن کس راست
که در منای تمنای دوست قربان است
طواف کعبه فریضه است خلق را، لیکن
طواف کعبه کوی تو فرضتر ز آن است
دو کعبه است که باید طواف آن دو نمود
یکیش کعبه جسم است و دیگری جان است
نخست کعبه دل، دیگری است کعبه گل
ولی از این دو یکی را مقام رجحان است
اگر چه کعبه گل را شرافت است بسی
ولیک کعبه دل را هزار چندان است
کسی که محرم آن کعبه، اجر اوست فزون
کسی که محرم این، زجر او فراوان است
فضای خانه آن کعبه، جای دشمن و دوست
دورن خانه این کعبه کوی جانان است
بگرد زمزم آن کعبه، تشنه گردد سیر
بگرد زمزم این کعبه، سیر عطشان است
اگر ز زمزم آن جاری است عذب روان
روان ز زمزم این چشمه های حیوان است
اگر زیارت آن کعبه هست قول رسول
بلی زیارت این کعبه نص فرقان است
طواف کعبه گل هست شرط اعظم دین
طواف کعبه دل نیز رکن ایمان است
برون خانه آن کعبه قبله گاه امم
درون خانه این کعبه عرش رحمان است
بنای اصلی آن خانه هست صنع خلیل
بنای کلی این خانه کار سبحان است
همه براری آن کعبه غیر ذی زرع است
همه صحاری این کعبه کشت ریحان است
نَوَشتنِ ره آن کعبه صعب باشد و سخت
گذشتن ره این کعبه نیک آسان است
اگر که وادی آن کعبه دیر فرسنگ است،
ببین که وادی این کعبه زود پایان است
حریم خانه آن گر مقام ابراهیم،
درون خلوت این را مقیم یزدان است
اگر که خانه آن کعبه راست رکن چهار
نگر که خانه این را چهار ارکان است
حریم حرمت آن راست آدمی دربان
درون خلوت این را فرشته دربان است
مقیم حضرت آن را به شرع پیوند است
مجیر درگه این را، ز عشق پیمان است
مجاهد ره آن را ز مال و جاه فراغ
مجاهد ره این را، نه سر، نه سامان است
کسی که حاجی آن، ناجی از عذاب جهیم
کسی که سالک این، مالک دو کیهان است
مسافر ره آن کعبه دیده ایم بسی
مسافر ره این کعبه سخت پنهان است
دریغ و درد که تا این زمان نیافته ایم
مجاهدی که در این راه مرد میدان است
به راه کعبه گل چند پویی ای منعم،
طریق کعبه دل جو، که باب حق آن است
مسافر ره آن کعبه گر همی جویی،
بگویم ار غرضت فیض صحبت آن است
خدایگان جهاندار ناصرالدین شاه
که نزد همت او سنگ و سیم یکسان است
خدایگانا، لختی به سوی من بنگر،
به تیره بختی من بین که تا چه پایان است
مرا به کشور خود هیچ قدر و وقعی نیست
مرا همان مثل کحل در صفاهان است
مرا جز اشک بصر نیست باده در ساغر
به غیر لخت جگر، توشه، نی در انبان است
اگر بگویم در خانه نیم نان دارم
مساز باور، کاین قول جزو هذیان است
اگر بگویم در جیب من بود درمی
به جان خواجه که این حرف محض بهتان است
یکی درخت ز بی آبی اوفتاد از پای
شنید سلطان، گفتا: گناه دهقان است
یکی فقیر ز بی نانی از جهان بگذشت
شنید دهقان، گفتا: گناه سلطان است
خدایگانا، گر اینچنین بود احوال،
گناه کیست که افسر چنین پریشان است؟
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - افسر سلیمان
ای مهر رویت از مه گردون گرفته باج
وی مور درگهت ز سلیمان ربوده تاج
زخمی که بر دل آمده از ناوک فراق
نبود به غیر مرهم وصل تواش علاج
چون سجده گاه دل شد محراب ابرویت
دیگر برهنمائی زاهد چه احتیاج
کی عکس مستقیم تو در او کند ظهور
مرآت قلب را بود، ار اندک اعوجاج
معنی است نور پاک تو و ماسوی صور
صهباست انعکاس تو و مابقی زجاج
وصل تو حج اکبر و راهش ره فنا
یاد رخ تو توشه و مهرت امیر حاج
در انتشار عدل تو ای خسرو وجود
گرگ آورد فرو سر تسلیم بر نعاج
مشتق تو را ز نام خدا نام شد علی
اوصاف ایزدی را در شخصت اندراج
شد آب خضر چشمه جاوید زندگی
افکندی از کرم چو در او قطره ای مجاج
گردید سم قاتل اندر جهان پدید
افشاند ابر خشم تو تا قطره اجاج
زیبد ز امر بنده حکمت که تا ابد
گیرد سما سکون و زمین یابد ارتجاج
از قهر اگر به جانب دریا نظر کنی
چون آتش آب گردد از گرمیش مزاج
در جان و دل نداشت نهان مهرت ار صفی
کی جسمش از عناصر می یافت امتزاج
از بهر حفظ سرّ تو ای سرّ کردگار
صدری چو صحن عالم باید بانفراج
از صوت دلفریب تو داود آفرین
مر کاینات را دل و جان است در هیاج
چون عکس نور روی تو گردید جلوه گر
ز آن جلوه دل ز آدم آمد به اختلاج
پنهان و لیک ظاهری ای خفیه ات ظهور
بر جلوه رخ تو چه حاجت به احتجاج
آن بد گهر که خصم تو را یار شد چه باک
گر تافته است روی ز مهر تو از لجاج
با یاد عارض تو بود خفتنم به خار
بهتر که بی خیال تو بر پرنیان دواج
ای کاش یک دم از تو نبودم جدا و دور
یا من الی اقرب من حبلة‌ الوداج
افسر ز گفتگوی زبان درکش و خموش
بر یار بین که گاه سرور است و ابتهاج
تا در جهان مرادف بیضاست آفتاب
تا در زمان مخالف هم شهد با اجاج
روشن دل محب تو بادا چو صبح وصل
تاریک روی خصم تو بادا چو شام داج
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - صبح سرمد
زهی، ای که دل‌ها به هجر تو آمد
چو عاصی به نیران دوزخ مخلّد
غمت گرچه تلخ است لیکن به کامم
شرنگ غمت به ز مغز تبرزد
درآیی اگر مرمرا یک شب از در
شود طالع از مشرقم صبح سرمد
منه دام بر گردنم از سلاسل
که در قید زنجیر زلفم مقید
بنازم به شیاد جزعت که خفته
چو دزدان به تاراج دل ها بمرصد
به عشقت بریدم سر خودپرستی
که دیر مغان نیست مانند معبد
به فردا مده وعده قتلم ای مه
بیا و بینگار امروز را غد
بهشت برین شد عیان از قیامت
چو افروختی خد، چو افراختی قد
زهی شیخ اسلام و کهف خلایق
خهی پشت ایمان چو اجداد امجد
زهی تاجداری که بر فرق خوبان
غبار رهت شرم تاج زبرجد
خهی هوشمندی که پیر فراست
گرفت از ولید تو تعلیم ابجد
بساط علوّ را ز اقصای رفعت
بگسترده فرّاش جاه تو مسند
چو کانون پر آتش ز رشک است دریا
چو بر گنج گوهر ببخشش نهی ید
ببخشی اگر ور نبخشی که ما را
ثنای تو شد مستحب مؤکد
دو قوم ار چه دارند دعوی ایمان
یکی عبد شیطان، یکی رقّ احمد
نبی گفته آن قوم مطرود را ذم
خدا کرده آن فوج مردود را رد
به عالم چو این قوم، نی پاک آیین
وز این قوم نی چون تو نزدیک مقصد
چه باک است اگر منکران پیمبر
تو را منکر علم و فضلند بی حدّ
که برخی به شبل علی بوده مشرک
که جمعی به سبط نبی گشته مرتد
الا ای که آمد ز فرط بلندی
ثنای تو از درک افسر مُبعّد
که بی چند و چون است ذات معرّا
که بی کم و کیف است عقل مجرد
ز توصیف هر هوشیاری مبرّا
بتأیید پروردگاری مؤید
ز کلکم به تحسین عطا را که هرگز
نگویند افلاکیان خوب را بد
الا تا که امواب پوسیده پیکر
نهانند چون خشت در خاک مرقد
تو را جان بدخواه در گور قالب
دچار فراوان عذاب مؤبد
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - سجده گاه عاشقان
طوطی طبعم دگر آغاز شیوایی کند
مدح موعود امم، با این خوش آوائی کند
ای شهنشاهی که فرمانبر تو را آمد قضا
هم قدر از قدرتت کسب توانائی کند
ای خداوندی که در ملک مکان و لا مکان
جز تو نبود هیچکس، کو با تو همتائی کند
بر سر کوی تو یک دم گر زند خفاش پر
زیبد ار در ملک هستی کار عنقائی کند
نور گستر تا شود در بزم احبابت چو شمع
بر درت هر صبحدم بیضا جبین سائی کند
بس زلیخا طلعتان را سازد از غم بی قرار
یوسف حسن تو یک ره، گر خودآرائی کند
دیده ای کز شش جهت رویت نبیند آشکار
خود شگفت آید مرا کان دیده بینائی کند
جلوه روی تو بیند بلبل از رخسار گل
ورنه کی با جور خار اینسان شکیبائی کند
گر به مهر و ذره بینی یک نفس از قهر و لطف
مهر کم از ذره گردد،‌ ذره بیضائی کند
مرکز پرگار هستی گر نباشد کوی تو،
طوف کویت از چه ور این چرخ مینائی کند
می سزد گر بنده ای از بندگان حضرتت
بهر این فرعونیان اعجاز موسائی کند
طالب رویت نخواهد رفت از کویت به خلد
گر هزاران جلوه جنت در خودآرائی کند
سجده گاه عاشقان خاک درت ما را و بس
بوالهوس رو جانب معشوق هرجائی کند
هرکه او کالای مهرت را خریدار است نیز
باید او جا در سر بازار شیدائی کند
لیلی حسنت اگر از پرده بنماید جمال
عالمی را سر بسر مجنون و صحرائی کند
طی یک منزل ز اوصاف تو نتواند نمود
سال ها گر خنک فکرت دشت فرسائی کند
تا ابد سرمست می گردند هشیاران دهر
گر بدینسان چشم مستت باده پیمائی کند
از عدم بهر تماشای رخت بستیم رخت
کیست آن کو، از رخت منع تماشائی کند