عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : متفرقات
شمارهٔ ۴
زنی پارسا پیشه در مرز کاش
به پرهیز آوازه در پرده فاش
شبی دیده بر بست و خوابش ربود
یکی زن به خواب اندرش رخ نمود
بر آورد کیر خری ز آستین
که ای از هوس رسته راستین
تو دانی که این گنج آراسته
که گیتی از او کام دل خواسته
زن و مرد مردانه خرد و درشت
بر او دشمنانند از پیش و پشت
به زوروزر وزاری و هر چه هست
نه آسان که دشوار آید به دست
شکاری فزون از کمند من است
نگین سلیمان و اهریمن است
نه آسوده از دشمنم نی زدوست
که چشم جهانی به دنبال اوست
مرا تاب و توش نگهداشت نیست
اگر شام باشد همی چاشت نیست
تو نیکو نشستی و پاکیزه رو
به پاکی و پرهیزگاری گرو
چو پرهیزگار آن بدید این شنفت
چو باغ گل اندر بهاران شکفت
در او نیک و بد آشکار و نهان
زبر زیرش دریا شد و ناودان
به نرمی سندان دراز و درشت
که از گندگی در نگنجد به مشت
شره دیده آشنایی بدوخت
هوس خرمن پارسایی بسوخت
ستان اندر افتاد و پس داد پیش
روان در سپردش به زهدان خویش
پریشان پشیمان خداوند تیر
در او دوخت بینندگان خیر خیر
که این پیشه کیش نگهداشت نیست
سپارنده را آنچه پنداشت نیست
برآن شد که از دل بر آرد خروش
سپو زنده گفتش چه نالی خموش
یکی را که چشم جهان در پی است
جز این گونه پاس آتش اندر پی است
یغمای جندقی : متفرقات
شمارهٔ ۶
زکلکت یکم ناله آمد به گوش
کزآنم پراکنده شد رای و هوش
چه با فر یزدان برآکنده ای
سزد گر ز فرمان پراکنده ای
تنی رسته ز آسایش جان و دل
چه پاید در آلایش آب و گل
تو آزاده و دام فرمان کمند
کس آزاد هرگز نبیند به بند
برهنه سری اندرین بارگاه
بسی خوشتر از خسروانی کلاه
نهفته است در نیستی زندگی
خداوندی آکنده در بندگی
بزرگی است شب تاز و تیر و سیاه
نه پروین در او پرتو افکن نه ماه
گزین لعل با سنگ خارا یکی است
کمین پشتک با مشک سارا یکی است
نماید خس و لاله همساز و سنگ
می و خون، گل و خار هم آب و رنگ
نشاید جدا یوسف از گرگ ساخت
زهم دشمن و دوست نتوان شناخت
چو نبود به نیک و بد و چند و چون
خرد کار فرما هنر رهنمون
چه داند چه پیش آیدش داوری
کرا رنج باید کرا یاوری
کسی را که نه رای باشد نه هوش
کجا باز دید اهرمن از سروش
تو با آن بر و برز و بالا و ریش
شیار ارتوانی سزی گاو خویش
یکی دیر بخشایش زود خشم
سیه کاسه و سبز پا سرخ چشم
بد و بدگمان و بدآموخته
ز خود تا به آدم پدر سوخته
تو از پشت آدم به صدراه و خیز
چنانی که از کون مردم کمیز
جز آن خنده سرد و تیتال گرم
تهی از شگفتی و بیرون ز شرم
چپ و راست پس پیش، زیر و زبر
ندیدیم هیچ از تو از هیچ در
تنک مایه از گوهر فرهی
کجا داند آئین فرمان دهی
به نرمی و زفتی زسر تا به پای
تو گوئی زکون آفریدت خدای
مگو هره گر خود بود رای تو
توان راندن اندر سراپای تو
سر و ته کنی تا نشیب و فراز
زهر پیشه پیشی گرفتت نماز
چو آن خشت مال دغای درشت
گه خاکبوس ارجهندت به پشت
دراز افکنی ساز و سوز نیاز
دلت نگسلد رای مهر از نماز
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۲
قصد هلاک کردند مقصود کن فکان را
در سجده سر بریدند مسجود انس و جان را
عریاندر آفتابش پیکر طپید بر فرش
آن کش فراخت یزدان از عرش سایبان را
ای خاک خیره مگمار بر شرزه شیر روباه
ای چرخ چیره مپسند بر باز ماکیان را
با ذکر این مصیبت کش رنج دمبدم تو
بفکن به طاق نسیان طومار باستان را
از اشک و آه حسرت باران و برقی انگیز
سیلاب ران زمین را در تاب کش زمان را
ریزند یک روش خون از دیده رند و زاهد
نالد روان هم آواز سلطان و پاسبان را
جان و دل اندرین سوز گرتن زند ز ناله
جان رنجه باد دل را دل خسته باد جان را
بگشا زچشمه چشم دریای خون در این غم
بسپر به سیل اندوه دل های شادمان را
از تاب شعله آه وز سوز خرمن ماه
وز موج اشک بر کن بنیاد آسمان را
تا اقتدار گریه فارغ مخواه مژگان
تا احتمال فریاد خامش مکن زبان را
دستان خون اسلاف چون صبر ماهبا گشت
تا آسمان سمر کرد این طرفه داستان را
سوزم به یک شراره هرچ آشکار و پنهان
گر شعله آورم فاش این آتش نهان را
بشکر به آه جان سوز این روشنان انجم
برده به موج ماتم این تیره خاکدان را
بر ناتوان وجودم در تاب این مصیبت
آنچه آمد از ستاره نامد ز مه کتان را
تن کاست زین رزیت هم شاه و هم گدا را
دل سوخت زین قضیت هم پیر و هم جوان را
یغما گرت نشد سر در پای رخش او خاک
باری به گریه گل ساز آن خاک آستان را
آن روزشان بر آتش نفشاندی آبی امروز
اشکی چکان به تربت لب تشنه کشتگان را
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۸
آشوب بهم برزده ذرات جهان را
کامشب شب قتل است
هنگامه حشر است زمین را و زمان را
کامشب شب قتل است
با آنکه در این منظره کآن طارم علوی است
و از رنج نشان نیست
آورده ببین دیده کیوان یرقان را
کامشب شب قتل است
برجیس که آمد ز ازل قاضی مطلق
زین فتوی ناحق
بیم است که تبدیل کند نام و نشان را
کامشب شب قتل است
در پهنه میدان فلک فارس بهرام
چون ترک عدوکام
بر فرق زند پنجه نیروی و توان را
کامشب شب قتل است
رسم است به هنگام سحر خنده خورشید
از شرم نخندید
یا ظلمتش از قیر برآکنده دهان را
کامشب شب قتل است
ناهید که در بزم شهود آمده با چنگ
بربط زده بر سنگ
و از پرده دل ره زده آهنگ فغان را
کامشب شب قتل است
تیر آنکه به طومار نهد دفتر کیهان
ز آن دست پریشان
کز بهت تمیزی نکند سود و زیان را
کامشب شب قتل است
مه را که جهان گر همه پرماتم و شور است
او را شب سور است
بر کرده به تن کسوت ماتم زدگان را
کامشب شب قتل است
زیر و زبر چرخ و زمین و آنچه در او هست
یکباره شد از دست
امکان تمکن چه مکین را چه مکان را
کامشب شب قتل است
در سینه و چشم آتش آه اشک جگرگون
چه عالی و چه دون
از ماهی و مه در گذرد پیر و جوان را
کامشب شب قتل است
ترسم که ز اشراق تو تا روز قیامت
خورشید امامت
غارب شود ای صبح نگهدار عنان را
کامشب شب قتل است
گفتم به فلک منطقه برج دو پیکر
هست از پی زیور
گفتا نه پی نظم عزا بسته میان را
کامشب شب قتل است
اجرام فلک را که به اعدا سر یاری است
بس ذلت وخواری است
بر ماه رسد پرده دری دست کتان را
کامشب شب قتل است
شاید که نگردد شب امید فلک روز
ای آه فلک سوز
بر خیز که آتش زنم این تخت روان را
کامشب شب قتل است
ای دیده بخت ار چه ندیدم کم و بسیار
خود چشم تو بیدار
شرمی کن و از سر بنه این خواب گران است
کامشب شب قتل است
تن خانه اندوه چه ویران و چه آباد
چه بنده چه آزاد
دل جایگه درد چه پیدا چه نهان را
کامشب شب قتل است
پوشیده و پیداست در این صبح سیه روز
بس شام غم افروز
ای مرغ سحر خیز فروبند زبان را
کامشب شب قتل است
ای جسم گران جان من ای جان سبکبار
زی پهنه پیکار
در تاز و مهیای فدا شو تن و جان را
کامشب شب قتل است
در معرکه راندن نتوانی به جدل خون
ز اشک جگرگون
سیل سیه انگیز کران تا به کران را
کامشب شب قتل است
کار دو جهان بود اگر افزود و اگر کاست
از دولت و دین راست
آوخ که خلل خاست هم این را و هم آن را
کامشب شب قتل است
سردار بست اسلحه بالای خمیده
وین آه کشیده
مردانه به چالش بکش این تیغ و سنان را
کامشب شب قتل است
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۹
مقرون به هدف خواهی اگر تیر دعا را
با عیش بدل گر طلبی طیش عزا را
آسوده ز غم جوئی اگر شاه و گدا را
وز شهر برون غایله رنج و با را
کوته ز گریبان جهان دست بلا را
از چنگ مده دامن شاه شهدا را
در گیتی اگر عام شود علت طاعون
آویز و با سخت کند ساز شبیخون
آسیب بروید عوض سبزه زهامون
آشوب ببارد بدل ژاله ز گردون
با حفظ شه دین به خود اندر مدم افسون
از کشمکش پشه چه اندیشه هما را
هر چند گزیر از قبل حکم خدا نیست
قطع امل از فیض ازل نیز روا نیست
دردی که مر او را ز درچاره دوا نیست
تدبیر جز آویخت به شاه شهدا نیست
آن را که رهی جز ره تسلیم و رضا نیست
نشگفت که تبدیل کند امر قضا را
شاهی که براه طلب از فرق قدم کرد
در رزم حرامی شد و بدرود حرم کرد
تسلیم جفا آمد و تمکین ستم کرد
شنگرف ز خون دل از انگشت قلم کرد
آیات قدا بر ورق چهره رقم کرد
تا ساخت موشح خط آزادی ما را
ای قافله سالار به تزئین ره انجام
ز اندیشه آهنگ جرس باز گسل کام
کز ماریه ما خیل مصیبت زده تا شام
از سینه شوریده خروش فلک انجام
تا قائمه عرش رسانیم بهر گام
از ناقه تفضل کن و بگشای درا را
بی شرم گروهی ز می بی خبری مست
آبی که تر و خشک جهان سوده بر او دست
بگشاده در کاوش و کین بر رخ او بست
تا شاد کند جان اعادی دل او خست
با ماش جوابی اگر اکنون به خطا هست
پاسخ به قیامت چه دهد خشم خدا را
بر شط فرات آن به سزا ساقی کوثر
خاکم به دهان با لب خشک و مژه تر
آبش ز تف تشنه لبی ها شده آذر
لب تشنه و سیراب ز سرچشمه خنجر
نشگفت جدا زان لب جان بخش سکندر
با زهر بر آمیزد اگر آب بقا را
آن رنج کز او جان تلف و توش تباه است
خشک و تر ما و آتش او برق و گیاه است
از بنگه ماهیش خطر تا در ماه است
با این همه نهراسم از او بیم گناه است
کآنرا که ولای شه دین پشت و پناه است
سنگ پر کاهی ننهد کوه بلا را
آن قوم قوی فیض که از روی تمامی
پا تا سر ایجاد بدیشان شده نامی
فرع است بر ایشان گهر عارف و عامی
در کاوش و کین سپه کوفی و شامی
از بهر نجات من و تو جان گرامی
دادند و گزیدند به تن رنج و عنا را
رنجی زقضا گر نهدت بر سر جان پی
یا غایله نامه ای آرام کند طی
یا تیر فرا صفحه دگرگونه کشد نی
یا دور قمر از قدح کینه دهد می
در سلسله حکم وی آویز که جز وی
کس منع نیارد فلک حادثه زا را
در ماتم آن شه ز بصر خون جگر ریز
بر دامن او با دو جهان جرم در آویز
بر دشمنی آل زنا باره برانگیزه
از دوست مکش خجلت و از خصم مپرهیز
بر بند کمر تنگ در این رزم و سبک خیز
یاری بنما از دل و جان آل عبا را
جاوید اجل پای نهد در پی قارون
مگر از گره خاک برد رخت به گردون
از کون و مکان خیمه زند حادثه بیرون
قتل آن سوی آفاق کشد جامه فرا خون
گر داعی فضلش کند اندیشه دگرگون
از لوح جهان محو کند نام فنا را
و از زخمه طاعون و وبا خسته مشوریش
از رنج مکن ناله ز تیمار میندیش
گیتی شود ار خصم نگهدار دل خویش
با لطف وی از این همه آسیب چه تشویش
کآرد چو محال حکمش کار کرم کیش
پس پس به فلک باز دهد حکم قضا را
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۱۰
در شبت پوشیده بینم روز محشر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
وز صباحت آشکارا شام دیگر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
سست از این سخت ابتلا ذرات را بالا و پست
هر چه هست پاز راه از کاردست
شرم کن آخر نه ای از ذره کمتر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
زین دمیدن خاست خواهد جاودان بر خاص و عام
صبح و شام صد قیامت را قیام
در هراس از آفتاب روز محشر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
آفتاب چرخ دین را لشکری ز اختر فزون
آبگون تیغ ها در قصد خون
بر مکش هان از نیام صبح خنجر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
زهرگان برج زهرا را بس این روز تباه
آه آه خود چه گردانی سیاه
کوکب یک آسمان برگشته اختر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
پهلوی دارا همی بینم به دیده راست بین
راستین سینه سلطان دین
دشنه خونریز تو تیغ سکندر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
تا نگردد کشتی اقبال دریای همم
از ستم غرقه در غرقاب غم
بر مکش زین نیل طوفان خیز لنگر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
خیل یثرب بین ز رعب این سحر کز شامش راز
مانده باز سوی خورشید حجاز
قطره زن چشمی و چشمی سوی خاور آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
تا نبینی بسته قمری سار از طوق ستم
بر بهم نای کبکان حرم
بال عنقا بازجو مگشا زهم پر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
برق حسرت کشت این غم حاصلان را برگ و بر
خشک و تر سوخت اندر یکدگر
خود تو دیگر شان مزن در خرمن آذر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
تا نسازی بر به شهبازان شاهین پر و بال
خسته بال آشیانه فر و فال
از احاطه کرکسان برج کبوتر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
گر به خون من ز قتل شاه دین ور خود دمی
ارهمی باز مانی رستمی
آن تو و این بهمن و آن تیغ و این سر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۱۱
نی همین در چار ارکان شش جهت ماتم بپاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
زین عزا هشتم زمین تا نه فلک ماتم سراست
کی رواست سرنگون گردی فلک
بال قدرت قاصر و دام گرفتاری بلند
زین کمند نای آزاد بلند
دست فتنه زود خون پای امان اندر حناست
کی رواست سرنگون گردی فلک
خسروان را خاک و خون تن، تیغ فرسا تیر سفت
خورد و خفت دختران را طاق و جفت
اشک محرم آه همدم غم قرین درد آشناست
کی رواست سرنگون گردی فلک
بس بهرسو رسته درهم خاره پر پولاد پی
سخت کی تیرسان زوبین و نی
کس بنشناسد همی کاین نیستان یا نینواست
کی رواست سرنگون گردی فلک
هر کجا جانی شهید جعبه ها تیر ستم
بیش و کم یک سر از شه تا خدم
هر که را حلقی اسیر حلقه ها بند بلاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
نهب قومی را سپاهی سست مهلت سخت کین
در کمین از یسار و از یمین
خون خیلی را اجل از پیش و دشمن در قفاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
بازوی تاراج فربه ساعد فرصت نزار
بخت خوار پایمرد و دستیار
داد قاصر پنجه و چنگ ستم زور آزماست
کی رواست سرنگون گردی فلک
پیکر دل خستگان کز باد پا با گل عجین
روز کین مشت کردی بر زمین
ز آتش لب تشنگان افلاک دودی بر هواست
کی رواست سرنگون گردی فلک
گر همی رانی ز عزت رازشان یا گفتگوی
ز آبروی آن بباد این آب جوی
ور حدیث از مال و خون هم این هدر هم آن هباست
کی رواست سرنگون گردی فلک
صید مرغان حرمرا سگ سگالان زاغکان
بی امان پویه آرا پر زنان
ایمنی بر شاخ آهو رحم بر بال هماست
کی رواست سرنگون گردی فلک
گر امیری زان میان بر بست زی میدان کمر
داد سر جان هبا شد خون هدر
ور اسیری حجله ای آراست عیش او عزاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
غالب و مغلوبی آوردی به کار از کفر ودین
آن و این با هم افکندی قرین
قاهر آن مقهور این زاین الامان زآن مرحباست
کی رواست سرنگون گردی فلک
از سپاهی ز آتش لب تشنگی تا شهریار
شعله سار کام کانون شرار
اشک بی آبی حواشی تا حرم را بحرزاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
پای ها از دستیاری ها عنفت در کمند
جان نژند دل غمین تن مستمند
دست ها از پایمردی های جورت بر خداست
کی رواست سرنگون گردی فلک
از سرشک و آه یغما زآتش لب تشنگان
جاودان و آنچه پیدا و نهان
ماجرای خاک و طوفان فتنه برق و گیاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۱۲
زین مصیبت نه همین از خاکیان ماتم بپاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
چهار ارکان شش جهت با نه فلک ماتم سراست
کی رواست سرنگون گردی فلک
نعره جن و ملک در ماتم فخر امم
از قدم تا دم شام عدم
از ثری هم تا ثریا از ثریا تا ثری است
کی رواست سرنگون گردی فلک
متصل در گردن خرم عروسان بی نفور
با سرور دست ارباب فجور
دست و زور بازوی شیر خدا از هم جداست
کی رواست سرنگون گردی فلک
قامت طوبی خرام اکبر آن زیب ارم
گشته خم چون کمان از بار غم
ناوک بیداد بر حلقوم اصغر گشته راست
کی رواست سرنگون گردی فلک
هم چو گل بر قامت قاسم قبا شد پیرهن
هم به تن خلعت عیشش کفن
غنچه آسا بر تن عباس پیراهن قباست
کی رواست سرنگون گردی فلک
هم حسین شاه حجازی مانده در بحر عراق
از نفاق در کمال احتراق
هم مخالف را نوای شادی از هر گونه راست
کی رواست سرنگون گردی فلک
از خزان گلستان وارث باغ فدک
نه فدک پر شد از بانگ ملک
قامت گردون کج و درزیر بار غم دو تاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
دشمن دین متکی برمتکای زرنگار
با وقار شاه گردون افتخار
بستر از خون بالش از گل خفته در خاک از چه راست
کی رواست سرنگون گردی فلک
سرور کفار در تحت لوای صبح و شام
شادکام با هزاران احترام
سرور دین را به زیر سایه شمشیرجاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
مرگدائی چند را در سایه دیهیم و زر
جلوه گر آری ای بیدادگر
خسروان را تن برهنه سر به نوک نیزه هاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
در محافل ناحفاظان در پس زرین حجاب
بی نقاب دختران بو تراب
سربرهنه با تن عریان سوار ناقه هاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
خارزار کفر خرم هم چو خرم گلستان
صد فغان از تقاضای زمان
گلشن اسلام از باد مخالف بی صفاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
شام غم بر شامیان شوم رو صبح طرب
روز و شب زین تظلم در عجب
صبح عیش آل احمد تیره چون شام عزاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
کوفه از خون شهیدان شهربندان سرور
ازغرور دست ارباب فجور
کربلا بر بی کسان کربلا کرب و بلاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
جغد هر ویرانه دارد گلشن شادی وطن
نغمه زن هم چو مرغان چمن
بلبلان باغ دین را جای در ویرانه هاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
در کسوف از خون خنجر همچو مه در مشرقین
بر سنین از جفای مارقین
کوس کیوان حشمتی کو تاج دار هل اتی است
کی رواست سرنگون گردی فلک
خانه اهل جفا رشک نگارستان چین
چین به چین مو پریشان بر جبین
در بدر آل پیغمبر چون اسیران خطاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
پس روا مجنون صبح ار خون فشاند چون شفق
جامه شق بر فراز نه طبق
لیلی لیل ار ببارد اشک چون انجم رواست
کی رواست سرنگون گردی فلک
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۱۳
سلخ ماه طرب و غره شهر الم است
نوبت ماتم خورشید کواکب حشم است
آسمان کرده به خون شه دین ساز مصاف
سپهش اختر وطغرای هلالش رقم است
تکر گردون سزد ار شد حبشی جامه از آنک
قتل میر عرب و ماتم شاه عجم است
تا قیامت اگر از چشمه چشم مه و مهر
عوض اشک رود سیل شفق فام کم است
ناله شش جهت از غایله سوک تو راست
قامت نه فلک از بار ملال تو خم است
دو جهان از سر جان گر همه خیزند رواست
در ره ماتم تو ترک سر اول قدم است
عرشیان را همه از گرد الم تن تل خاک
فرشیان را همه از اشک عزا دیده یم است
بر همه اهل زنا قرعه عیش و طرب است
بر همه آل علی قسمت جور و ستم است
ناله بر کش ز دل امکان فغان تا به دل است
خون فشان از مژه تا در مژه آثار نم است
این چنین خیره ندانستمت ای گرگ سپهر
می بری سر به ستم گر همه صید حرم است
جرم یغما که فزون است به کیهان ز حساب
چون تواش واسطه روز حسابی چه غم است
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۲۰
آن خدیو چار بالش صدر هفت ایوان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
خسرو دنیا و دین سلطان انس و جان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
پروریدت سالها تا کش چنین روز ای دریغ
وارهی از تیر وتیغ
بی وفا اسبی سپاس آن همه احسان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
چون به میدان تاخت تنها خیلها زاشک و فغان
ساختمش از پی روان
سود اشک آخر چه آمد حاصل افغان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
چون به میدان تاخت تنها خیلها زاشک و فغان
ساختمش از پی روان
سود اشک آخر چه میدان حاصل افغان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
شهسواری کآمدش اندر به جولانگاه گام
ماه و هفته صبح و شام
بارگی دوش نبی عرش خدا میدان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
کودکان لب خشک مسکین تن در آذر دل بتاب
دیدگان در راه آب
ساقی تسنیم و خضر چشمه حیوان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
یوسف یعقوب دانم رست از زندان چاه
شست بر ایوان جاه
یوسفی کش چاهسار قتلگه زندان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
گفتی از پیکان و خنجر تیغ و گرز آمد هلاک
و آسمان برزش به خاک
آن هلاک گرز و تیغ و خنجر و پیکان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
آسمان طوفان خون انگیخت گیرم در به خاک
ز آن سفینه نوح پاک
تخته پاره کو زید از لطمه طوفان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
دانم ای خاکم به سر کافتادش از خنجر جدا
سر جدا پیکر جدا
آن سر بی تن کجا رفت آن تن بی جان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۲۱
آن که با موکب او قافله ها دل برود
در رکابش دل دیوانه و عاقل برود
وز جمالش غم جان خارج و داخل برود
گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود
آنچنان جای گرفته است که مشکل برود
گر برم زآتش دل بر مه و خورشید شعاع
مکن از مهر نصیحت مکن از کینه نزاع
روز میدان وداع است نه ایوان سماع
دلی از سنگ بباید به سر راه وداع
تا تحمل کند آن لحظه که محمل برود
نظر آسا چو پی قافله پو می گیرم
تا ز دل جو نشود دیده گلو می گیرم
ور کند چشمه به مژگان سر جو می گیرم
اشک حسرت به سرانگشت فرو می گیرم
که اگر راه دهم قافله در گل برود
از نظر می رودم چهر دلارای حبیب
کی بپاید ز پیش پای دل از پند ادیب
عقل و سر می برود در قدمش دست و رکیب
عجب است ار نرود قاعده صبر و شکیت
پیش هر دیده که آن شکل و شمایل برود
فاصله کوری و دیدم به نظر یک سرمو است
نکنم فرق که این دیده من یالب جو است
شاید ار پی نبرم کاین سر من و آن ره اوست
ره ندیدم چو برفت از نظرم صورت دوست
همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود
صحتش درد اگر فاطمه بیمار تو نیست
راحتش رنج دل ار خسته و افگار تو نیست
ای تو جان همه تنها دل و جان زار تو نیست
کس ندانم که درین شهر گرفتار تو نیست
مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود
بارها خون دل از شش جهتم راه ببست
جوش عمان نظر سیل به قلزم پیوست
لیک خود پاره ای تخته نیارست گسست
موج این بار چنان کشتی طاقت بشکست
که عجب دارم اگر تخته به ساحل برود
سوی کویم مکش از یارم سفر کرده هجر
خانه گور بود منزل دل مرده هجر
راحت وصل بود مرگ به افسرده هجر
قیمت وصل نداند مگر آزرده هجر
خسته آسوده بخسبد چو به منزل برود
ز آتش عشق خود اندر تب و تابم می کشت
یا خیال لبش از دیده در آبم می کشت
گر به رحمت به مثل یا به عذابم می کشت
لطف بود آنکه به شمشیر عتابم می کشت
قتل صاحب نظر آن است که قاتل برود
دولت وصل تو را طالب غیبیم و شهود
همه را در ره سودات زیان مایه سود
والی ار مهر نورزد چه ورا حاصل بود
سعدی ار عشق نبازد چکند ملک وجود
حیف باشد که همه عمر به باطل برود
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۲۳
ای ز بی آب لبت چشمی و هفتاد شمر
وی ز پرتاب دلت آهی و صد چرخ شرر
سر تو بر تن نی ای همه را چاک به تن
تن تو بر سر خاک ای همه را خاک به سر
مهر سیمای تو را گرد قمر گرد کسوف
سرو بالای ترا جامه کفن بر پیکر
چه نهم گر ننهم چهره اندوه به خاک
چه زنم گر نزنم جامه جان چاک ببر
چو از صروف فلکت ماه در آمد به محاق
چو از مدار قمرت مهر فرو شد به مدر
چکنم گر نکنم فرش زمین عرش سپهر
چه برم گر نبرم گرد زمین بر اختر
خنجر حادثه را در دل پاک تو درنگ
ناوک صارفه را بر تن چاک تو گذر
چکنم تیر بلا را نکنم دیده نشان
چکنم تیغ الم را نکنم سینه سپر
آسمان خوان تو آراست چو از پاره دل
روزگار آب تو پرداخت چو از دیده تر
چکشم گر نکشم مشربه از سیل سرشک
چه نهم گر ننهم مائده از لخت جگر
آفتاب سر پر نور تو بر خاک تنور
آتشین طلعت رخشای تو در خاکستر
چه نهم گر ننهم خاک مصیبت بالین
چکنم گر نکنم آتش حرمان بستر
عرشیان را چه زنم گر نزنم سنگ ببال
فرشیان را چه نهم گر ننهم بند به پر
تن بهمن اگر اقبال کند بی تو به جان
جان یغما اگر اهمال کند با تو به زر
چه دهم فتوی حتم ار ندهم مالش هبا
چکنم حکم صریح ار نکنم خونش هدر
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۲۷
اوفتد یوسف دیگر ز تو در چاه دگر
در هراسم ز دم گرگ تو ای خیره سحر
ز این دم گرگ بر آهوی حرم یوز متاز
هان و هان این دم شیر است ببازی مشمر
از دم گرگ تو شیران خدا رو به صید
از دم گرگ تو سگ های هوا شیر شکر
هم هژبران جدل را دم گرگت دم شیر
هم غزالان حرم را دم شیرت سر خر
شرمی ای چرخ و به بنگاه فنا گاه گزین
رحمی ای مهر و به چه سار عدم راه سپر
باش و تا شام ابد بر قدمی پیش منه
رو و تا روز قیامت نظری پس منگر
سهم بدخواه بس ای چرخ نهان ساز کمان
نیزه خصم بس ای مهر بینداز سپر
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۳۱
نوری که در لطافت از سایه تن بتابش
کوکب فکند عریان پیکر در آفتابش
در پهنه بعد کشتن بر نی پس از بریدن
سر رفت بر سپهرش تن سود بر ترابش
آن تن که خاک او عرش پامال بی حسابان
بر فرق آسمان خاک و این طرفه احتسابش
در تاب تشنه کامی و از اشک تشنه کامان
چون پا نهاد در خون از سر گذشت آبش
از خون حلق ابطال بحری روان که در وی
افلاک کمترین موج انجم کمین حبابش
از برق آه اطفال شیب و فراز کیهان
چون جان تشنه کامان پیکر در التهابش
در حجله گر عروسی دامادی ار به تختی
خاکش به دیده سرمه دستان به خون خضابش
آن کش ز مزرع سور نامد نصیب مشتی
از خرمن مصیبت خروارها نصابش
گردون کینه پرورد در مهر این درنگش
بدخواه مهر پرداخت بر کین آن شتابش
آن سیل اشک بر خاک جاری تر از فراتش
این تیر آه بر چرخ پران تر از شهابش
گر محملی شکستند در یکدگر ستونش
ور خیمه ای گسستند بر یکدگر طنابش
گر دختری به زنجیر گیسو حفاظ گردن
ور مادری به چنبر کف ها به رخ نقابش
گر بسته ای سواره ور خسته ای پیاده
آن لطمه عنانش و این صدمه رکابش
آن آه شعله خیزش در سینه آتش صرف
این اشک دجله انگیز در دیده خون نابش
آن کآشناش از دور چشم مشاهدت کور
نزدیک دید و روشن بیگانه بی حجابش
گر بسته ای بلاسنج از رنج رحلت آزاد
بار اقامت افتاد چون گنج در خرابش
در آن خرابه محتاج بیماری ار به درمان
از پاره جگر قوت وز خون دل شرابش
از خواب و خورد گوید گر بینوا یتیمی
بر خاک و خون فراهم سامان خورد و خوابش
یغما به حشر نارد هیچ از محاسبت باک
چون محتسب تو باشی چه اندیشه از حسابش
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۳۴
افراخت چو در ماریه سبط شه لولاک
خرگاه اقامت
از هفت زمین تا نهمین خیمه افلاک
برخاست قیامت
ز اندیشه این رنج طرب کاه غم انگیخت
کز چرخ فرو ریخت
سر زیر زمین ساخت نهان از زبر خاک
سامان سلامت
صف صف سپه از کوفه در آن دشت روان سفت
با کاوش و کین جفت
نز خوی خود آزرم و نه از روز جزا باک
جستند مقامت
ممنوع ز آب آمد و دل تفته به خواری
با خیل سراری
می جست و نمی یافت به جز دیده نمناک
دریای کرامت
زاین گل که فلک داد به آب از در پیکار
پنهان و پدیدار
فرسوده خاک آمد و آلوده خاشاک
گلزار امامت
خواهر نه برادر نه در آن دشت بلاخیز
مادر نه پدر نیز
از خاک که بردارد و از خون که کند پاک
آن عارض و قامت
خود سنگدلی بین که به خونریز گشودند
صد دست و نسودند
یک ره ز پی معذرت بازوی چالاک
انگشت ندامت
آن تن که نه در پای تو بر راه رضا چست
دست از سر و جان شست
چون پرده بدخواه تو سر تا به قدم چاک
از تیر ملامت
صد ره اگر ایام کشد جان دو کیهان
در معرض قربان
نرهد به ازای دیه خون تو حاشاک
از قید غرامت
از کوی تو صد صرصر اگر چرخ براند
بردن نتواند
روزی که نماند به جهان غیر کفی خاک
از خسته علامت
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۳۹
تا بخاطر دری ای هیچ طرب دامادم
هر چه رفت ار چه عروس تو برفت از یادم
شرم حسن ار چه نهان خواست ولی چو افتادم
فاش می گویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
چند گاهم حرم قرب خدا بود وثاق
پس از آن بارگه پاک نبی طاق و رواق
از امیران حجازم نه اسیران عراق
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتادم
ایمن از عیش و عزا بی خبر از غیب و شهود
فارغ از این غم و این ماتم و این آتش و دود
دور از این رامش و این حجله و این سور و سرود
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم
ای مرا چهر و لبت باغ سرور و لب حوض
وی کنار و دهنت حجله و سور و لب حوض
رامش کوثر و گل گشت قصور و لب حوض
سایه طوبی و دلجوئی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم
اقربا کشته پدر گرم فدا یار بتاخت
سینه عمه در آذر دل خواهر بگداخت
صبح ماتم فلکم شام عروسی پرداخت
کوکب بخت مراهیچ منجم نشناخت
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
قاسم ای خانه عقلم ز تو ویرانه عشق
خاطری داشتم آسوده ز افسانه عشق
ساختم سلسله خط تو دیوانه عشق
تا شدم حلقه بگوش در میخانه عشق
هردم آید غمی از نو به مبارکبادم
با قدت ننگرم ار خود همه سرو لب جوست
یا به شمشاد توان با همه اندام که اوست
راست از سدره و طوبیم ببالای تو روست
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چکنم حرف دگر یاد نداد استادم
داشتم خاطر جمعی ز جهان بی کم و کاست
ساخت آن زلف کجم کار پریشانی است
می برد آب رخم آتش افسوس رواست
می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست
تا چرا دل به جگر گوشه مردم دادم
باز از آن دیده کزو نیل سبو عمان مشک
چشم یغماش ز طغیان به حسد دجله به رشک
بر زجیحون به فرات است روان سیل سرشک
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ورنه این سیل دمادم بکند بنیادم
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۴۰
نه به آزادی ویران نه به بند آزادم
نز اسیری است ملامت نه به شاهی شادم
همت عشق نه این منزلت اکنون دادم
من از آن روز که در بند توام آزادم
پادشاهم که به دام تو اسیر افتادم
در دلم بود که تا دست توان پای عمل
از گریبان تو کوته نکنم چنگ امل
نظری بر به رخت رخصه نفرمود اجل
غالب آنست که با سابقه حکم ازل
جهد سودی نکند تن به قضا در دادم
رزم ابنای زمان هیچ اثر می نکند
زخم نی طعن زبان هیچ اثر می نکند
نهب تن غارت جان هیچ اثر می نکند
همه غم های جهان هیچ اثر می نکند
در من از بسکه به دیدار عزیزت شادم
بر فلک شهری و عامی نزدم خیمه انس
در زمین صبحی و شامی نزدم خیمه انس
از پی گلشن و دامی نزدم خیمه انس
من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم
غیر مسکین تنی آن نیز به خنجر همه چاک
جز سری گوی وش آن نیز به چوگان هلاک
غیر جانی ز هر امید جز ایثار تو پاک
دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک
حاصل آن است که چون طبل تهی پر بادم
دوست افکنده سپر تیغ به کف دشمن من
رخت هستی به کران مرگ به پیرامن من
جان مهیای فدا غرق شهادت تن من
می نماید که جفای فلک از دامن من
دست کوته نکند تا نکند بنیادم
نه کنون کم به بر آسوده چو جان در بدنی
تاج سر یار دل امید روان تاب تنی
عقل و دین را چه و زنجیر به زلف و ذقنی
به وفای تو کزان روز که دلبند منی
دل نبستم به وفای کس و در نگشادم
دل سراسیمه روان می رود اندر طلبت
سر تن افکنده دوان می رود اندر طلبت
تن رها کرده توان می رود اندر طلبت
خرم آن روز که جان می رود اندر طلبت
تا بیایند عزیزان به مبارکبادم
غربتم صبح وطن کردی از آن چهر صبیح
ناگزر سوی وطن روی جمیل است و قبیح
سستی بخت نگر بشنو از مرد فصیح
سعدیا حب وطن گر چه حدیثی است صحیح
نتوان مرد به سختی که من آنجا زادم
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۴۳
می رسد خشک لب از شط فرات اکبر من
نوجوان اکبر من
سیلانی بکن ای چشمه چشم تر من
نوجوان اکبر من
کسوت عمر تو تا این خم فیروزه نمون
لعلی آورد به خون
گیتی از نیل عزا ساخت سیه معجر من
نوجوان اکبر من
تا ابد داغ تو ای زاده آزاده نهاد
نتوان برد زیاد
از ازل کاش نمی زاد مرا مادر من
نوجوان اکبر من
تا ز شست ستم خصم خدنگ افکن تو
شد مشبک تن تو
بیخت پرویزن غم خاک عزا بر سر من
نوجوان اکبر من
کرد تا لطمه باد اجل ای نخل جوان
باغ عمر تو خزان
ریخت از شاخ طراوات همه برگ و برمن
نوجوان اکبر من
دولت سوگ توام ای شه اقلیم بها
خسروی کرد عطا
سینه طبل است و علم آه و الم لشکر من
نوجوان اکبر من
چرخ کز داغ غمت سوخت بر آتش چوخسم
تا به دامانت رسم
کاش بر باد دهد توده خاکستر من
نوجوان اکبر من
تا تهی جام باقیات ز مدار مه و مهر
دور مینای سپهر
ساخت لبریز ز خوناب جگر ساغر من
نوجوان اکبر من
تا مه روی تو ای بدر عرب شمس عراق
خورد آسیب محاق
تیره شد روز پدر گشت سیه اختر من
نوجوان اکبر من
بر به شاخ ارم ای باز همایون فر و فال
تا گشودی پر و بال
ریخت در دام حوادث همه بال و پر من
نوجوان اکبر من
گر بر این باطله یغما کرم شبه رسول
نکشد خط قبول
خاک بر فرق من و کلک من و دفتر من
نوجوان اکبر من
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۴۶
دل کان آتش رخ رود جیحون
در دامن دشت بر طرف هامون
با چهر کاهی با اشک گلگون
افتاد بر خاک غلطید در خون
آفاق را زیب افلاک را زین
سلطان برین خاقان بحرین
جسم از تعب پر جان از طرب پاک
گردون همه بیم کیهان همه باک
دل پاره از تیر، تن از سنان چاک
رخها پر از گرد، لب ها پر از خاک
آفاق را زیب افلاک را زین
سلطان برین خاقان بحرین
دل رو به خیمه رخ سوی میدان
تن رهن خنجر جان وقف پیکان
سر بر کف دست پا بر سر جان
بر هر چه جز دوست افشانده دامان
آفاق را زیب افلاک را زین
سلطان برین خاقان بحرین
بی طاقت و تاب بی یار و یاور
لب از عطش خشک چشم از بکا تر
چون صید مجروح چون مرغ بی پر
افتاد از پای غلطید بر سر
آفاق را زیب افلاک را زین
سلطان برین خاقان بحرین
گردون جفا جوی اختر ستم کار
گیتی امل سوز کیهان امان خوار
نز بخت یاری نز خصم زنهار
رزم است ناکام قتل است ناچار
آفاق را زیب افلاک را زین
سلطان برین خاقان بحرین
دام تعلق از جان گشاده
داغ احبا بر دل نهاده
در خیل اعدا تنها ستاده
از هرخیالی جز مرگ ساده
آفاق را زیب افلاک را زین
سلطان برین خاقان بحرین
در طرف وادی آن صید بسته
از ناف تا حلق مجروح و خسته
صد قبضه تیغش بر دل نشسته
صد جعبه تیرش در تن شکسته
آفاق را زیب افلاک را زین
سلطان برین خاقان بحرین
داغ عزیزان بر سینه ریش
بعد از شهیدان آماده خویش
زاهل حریمش خاطر به تشویش
یک گام از پس یک گام از پیش
آفاق را زیب افلاک را زین
سلطان برین خاقان بحرین
چون خشک لب جست در خون اقامت
یغما نخواهد دیگر سلامت
خواهد فدا ساخت جان بی غرامت
تا گیردش دست روز قیامت
آفاق را زیب افلاک را زین
سلطان برین خاقان بحرین
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۴۷
چون به مصیبت از ازل رفت همی قضای من
چیست مصیبت دگر ساز طرب برای من
ز ابروی و قد دلستان دام منه که بس مرا
نیزه آسمان گذر تیغ جهانگشای من
خصم به جامه جدل قاسم و خلعت طرب
مغفر مرگ تاج من ثوب کفن قبای من
زین بر خویش خواندنت شاد نیم به دوستی
سوی عدو به خشم ران خواهی اگر رضای من
خط چو خضاب و مشعله بر سر چنگ و حجله کش
کز در ساز خرمی بس بود این بجای من
بزم زفاف قتلگه نای جدل نوای نی
شمع شرار آه دل خون گلو حنای من
بوسه رنج کاه من کوب خدنگ جان شکر
برق سنان دل گزا خنده جان فزای من
با غم سوگ کشتگان از من و سور خرمی
بزم نشاط من شود غمکده عزای من
نعش و فاسرشتگان ساخت به دشت پشتگان
زنده من ای عجب مبر نام من و وفای من
غیر کهن خلاف زد راه من از وصال تو
عذر فراق من بنه یار نو آشنای من
رفتم و دور از آن مژه وان خم زلف عنبرین
تیر هلاک و چشم من چنبر مرگ و نای من
جانب پهنه وغا چشمی و چشمی از قفا
بزم زفاف و روی من رزم مصاف و رای من
گر نه فنا در آن بقا ور نه عدم در آن وجود
آه من و وجودم من وای من و بقای من
غیر به قصد جان من من به خیال خون او
کفر مبین ودین مگو تا چه کند خدای من
والی تیره نامه را زآن کف و خامه کرم
عذری و صد عطای تو خطی و صد خطای من