عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۶۷ - باب اول
بدان که ایزد تعالی را سری است در دل آدمی که آن در وی همچنان پوشیده است که آتش در آهن. و چنان که به زخم سنگ بر آهن آن سر آتش آشکارا گردد و به صحرا افتد، همچنین سماع آواز خوش و موزون آن گوهر آدمی را بجنباند و در وی چیزی پدید آرد بی آن که آدمی را در آن اختیاری باشد و سبب آن مناسبتی است که گوهر دل آدمی را با عالم علوی که عالم ارواح گویند هست.
و عالم علوی عالم حسن و جمال است و اصل حسن و جمال تناسب است و هرچه متناسب است نمودگاری است از جمال آن عالم، هرچه جمال و حسن و تناسب که در این عالم محسوس است، همه ثمره جمال و حسن آن عالم است، پس آواز خوش موزون متناسب هم شبهتی دارد از عجایب آن عالم، بدان سبب آگاهی در دل پیدا آید و حرکت و شوقی پدید آید که باشد که آدمی خود نداند که آن چیست.
و این در دلی بود که ساده بود و از عشقی و شوقی که بدان راه برد خالی باشد، اما چون خالی نباشد و به چیزی مشغول بود، آن در حرکت آید و چون آتشی که دم در وی دهند افروخته تر گردد. و هرکه را دوستی خدای تعالی بر دل غالب باشد سماع وی را مهم بود که آن آتش تیزتر گردد و هرکه را در دل دوستی باطل بود، سماع زهر قاتل وی بود و بر وی حرام بود.
و علما را خلاف است در سماع که حلال است یا حرام. و هرکه حرام کرده است از اهل ظاهر بوده است که وی را خود صورت نبسته است که دوستی حق تعالی به حقیقت در دلی فرود آید، چه وی چنین گوید که آدمی جنس خود را دوست تواند داشت اما آن را که نه جنس وی بود و نه هیچ مانند وی بود وی را دوست چون تواند داشت؟ پس نزدیک وی در دل جز عشق مخلوق صورت نبندد و اگر عشق خالق صورت بندد، بنابر خیال تشبیهی باطل باشد، بدین سبب گوید که سماع یا بازی بود یا از عشق مخلوقی بود، و این ردو در دین مذموم است.
و چون وی را پرسند که معنی دوستی خدای تعالی که بر خلق واجب است چیست؟ گوید، «فرمانبرداری و طاعت داشتن.» و این خطایی بزرگ است که این قوم را افتاده است، و ما در کتاب محبت از رکن منجیات این پیدا کنیم.
اما اینجا می گوییم که حکم سما از دل باید گرفت که سماع هیچ چیز در دل نیارد که نباشد، بل آن را که در دل باشد بجنباند. هرکه را در دل چیزی است که آن در شرع محبوب است و قوت آن مطلوب است، چون سماع آن را زیادت کند، وی را ثواب باشد و هرکه را در دل باطلی است که در شریعت آن مذموم است، وی را در سماع عقاب بود. و هرکه را دل از هردو خالی است، لیکن بر سبیل بازی شنود و به حکم طبع بدان لذت یابد، سماع وی را مباح است. پس سماع بر سه قسم است:
قسم اول
آن که به غفلت و بر طریق بازی این کار اهل غفلت بود و دنیا همه لهو و بازی است و این نیز از آن بود و روا نباشد که سماع حرام باشد بدان سبب که خوش است که خوشیها حرام نیست و آنچه از خوشیها حرام است نه از آن حرام است که خوش است، بلکه از آن حرام است که در وی ضرری است و فسادی، چه آواز مرغان خوش است و حرام نیست، بلکه سبزه و آب روان و نظاره در شکوفه و گل خوش است و حرام نیست. پس آواز خوش در حق گوش، همچون سبزه و آب روان است در حق چشم و همچون بوی مشک در حق بینی و همچون طعام خوش در حق ذوق و همچون حکمتهای نیکو در حق عقل. و هریکی از این حواس را نوعی لذت است چرا باید که حرام باشد؟ و دلیل بر آن که طیبت و بازی و نظاره در آن حرام نیست آن است که عایشه رضی الله عنه روایت می کند که روز عید در مسجد زنگیان بازی می کردند. رسول (ص) مرا گفت، «خواهی که بینی؟» گفتم، «خواهم.» بر در بایستاد و دست پیش بداشت تا زنخدان بر دست وی نهادم و چندان نظاره کردم که چند بار بگفت که بس نباشد؟ گفتم نی! و این در صحاح است، و از این خبر پنج رخصت معلوم شد.
یکی آن که بازی و لهو و نظاره در وی چون گاه گاه باشد حرام نیست و در بازی زنگیان رقص و سرود بود.
دوم آن که در مسجد می کردند.
سوم آن که در خبر است که رسول (ص) در آن وقت که عایشه را آنجا برد گفت، «به بازی مشغول شوید.» و این فرمان باشد، پس بر آنچه حرام باشد چون فرماید؟
چهارم آن که ابتدا کرد و عایشه را رضی الله عنها گفت، «خواهی که بینی؟» و این تقاضا باشد، نه چنان باشد که اگر وی نظاره کردی و وی خاموش بودی، روا بودی که کسی گفتی که نخواست که ی را برنجاند که آن از بدخویی باشد.
پنجم آن که خود با عایشه بایستاد ساعتی دراز. با آن که نظاره بازی کار وی نباشد و بدین معلوم شود که برای موافقت زنان و کودکان تا دل ایشان خوش شود، چنین کارها کردن از خلق نیکو بود و این فاضلتر بود از خویشتن فراهم گرفتن و پارسایی و قرایی کردن.
و هم در صحاح است که عایشه روایت می کند که من کودک بودم لعبت بیاراستمی چنان که عادت دختران است. چند کودک دیگر به نزدیک من آمدندی. چون رسول (ص) درآمدی کودکان باز پس گریختندی. رسول (ص) ایشان را به نزدیک من فرستادی. یک روز کودکی را گفت که چیست این لعبتها؟ گفت، «این دخترکان من اند.» گفت، «این چیست بر این اسب؟» گفت، «پر و بال است.» رسول (ص) گفت، «اسب را بال از کجا بود؟» گفت، «نشنیده ای که سلیمان را اسب بود با پر و بال؟» رسول (ص) تبسم کرد تا همه دندانهای وی پیدا شد. و این از بهر آن روایت می کنم تا معلوم شود که قرایی کردن و روی ترش داشتن و خویشتن از چنین کارها فراهم گرفتن از دین نیست، خاصه با کودک و با کسی که کاری کند که اهل آن باشد و از وی زشت نبود. و این خبر دلیل آن نیست که صورت کردن روا بود که لعبت کودکان از چوب و خرقه بود که صورت تمام ندارد که در خبر است که بال اسب از خرقه بود.
و هم عایشه روایت می کند که دو کنیزک من دف می زدند و سرود می گفتند. رسول (ص) در خانه آمد و بخفت و روی از دیگر جانب کرد. ابوبکر درآمد و ایشان را زجر کرد و گفت، «خانه رسول و مزمار شیطان؟» رسول گفت، «یا ابابکر دست از ایشان بدار که روز عید است.» پس دف زدن و سرود گفتن از این خبر معلوم شد که مباح است و شک نیست که به گوش رسول می رسیده است آن و منع وی مر ابابکر را از انکار آن دلیلی صریح است بر آن که مباح است.
قسم دوم
آن که در دل صفتی مذموم بود، چنان که کسی را در دل دوستی زنی بود یا کودکی بود، سماع کند در حضور وی تا لذت زیادت شود یا در غیبت وی بر امید وصال تا شوق زیادت شود یا سرودی شنود که در وی حدیث زلف و خال و جمال باشد و در اندیشه خویش بر وی فرو آورد. این حرام است و بیشتر جوانان از این جمله باشند. برای آن که این آتش عشق باطل را گرم تر کند و آن آتش را فروکشتن واجب است، بر فروختن آن چون روا باشد؟ اما اگر این عشق وی با زن خویش بود یا کنیزک خویش بود، از جمله تمتع دنیا بود و مباح بود تا آنگاه که طلاق دهد یا بفروشد، آنگاه حرام شود.
قسم سیم
آن که در دل صفتی محمود باشد که سماع آن را قوت دهد و این از چهار نوع بود.
نوع اول سرود و اشعار حاجیان بود در صفت کعبه و بادیه که آتش شوق خانه خدای را در دل بجنباند و از این سماع مزد بود کسی را که روا بود که به حج شود، اما کسی را که مادر و پدر دستوری ندهد یا سببی دیگر که وی را حج نشاید، روا نبود که این سماع کند و این آرزو در دل خویش قوی گرداند، مگر که داند که اگرچه شوق غالب و قوی خواهد شد، وی قادر بود بر آن که نرود و بدین نزدیک بود سرود غازیان و سماع ایشان که خلق را به غزا و جنگ کردن با دشمنان خدای تعالی و جان بر کف نهادن بر دوستی وی آرزومند کند و این را نیز مزد باشد. و همچنین اشعاری که عادت است که در مصاف بگویند تا مرد دایر شود و جنگ کند و دلاوری را زیادت کند و در وی، مزد بود چون جنگ با کافران بود، اما اگر با اهل حق بود این حرام بود.
نوع دوم سرود نوحه گر بود که به گریستن آرد و اندوه زیادت کند و اندر این نیز مزد بود، چون نوحه گری بر تقصیر خود کند در مسلمانی و بر گناهان که بر وی رفته بود و بر آنچه وی را فوت شده است از درجات بزرگ از خشنودی حق تعالی. چنان که نوحه داوود (ع) بود که وی چندان نوحه کردی که جنازه ها از پیش وی برگرفتندی و وی در آن الحان بودی و آوازی خوش بودی. اگر اندوهی حرام باشد در دل، نوحه حرام باشد، چنان که وی را کسی مرده باشد، که خدای تعالی می گوید، «لکیلا تاسو علی ما فاتکم بر گذشته اندوه مخورید»، چون کسی قضای خدای تعالی را کاره باشد و بدان اندوهگین بود تا آن اندوه زیادت شود، این حرام بود. و به سبب این است که مزد نوحه گر حرام است و وی عاصی بود و هرکه آن بشنود عاصی بود.
نوع سوم آن که در دل شادی باشد و خواهد که آن زیادت کند به سماع. و این نیز مباح بود چون شادی به چیزی باشد که روا باشد که بر آن شاد شود، چنان که در عروسی و ولیمه و عقیقه و وقت آمدن فرزند و وقت ختنه کردن و باز رسیدن از سفر. چنان که رسول (ص) به مدینه رسید. پیشباز شدند و دف می زدند و شادی می کردند و شعر می گفتند که:
طلع البدر علینا من ثنییات الوداع
وجب الشکر علینا ما دعی لله داع
و همچنین به ایام عید شادی کردن روا بود و سماع بدین روا بود. و همچنین چون دوستان به هم نشینند به موافقتی و خواهند که طعام خورند و خواهند که وقتشان با یکدیگر خوش شود، سماع کردن و شادی نمودن به موافقت یکدیگر روا باشد.
نوع چهارم و اصل آن که کسی را که دوستی حق تعالی بر دل غالب شده باشد و به حد عشق رسیده، سماع وی را مهم بود. و باشد که اثر آن از بسیاری خیرات رسمی بیش بود. و هرچه دوستی حق تعالی بدان زیاد شود مزد آن بیش بود. و سماع صوفیان در اصل که بوده است بدین سبب بوده است، اگرچه اکنون به رسم آمیخته شده است، به سبب گروهی که به صورت ایشانند در ظاهر و مفلس اند از معانی ایشان در باطن. و سماع در افروختن این آتش اثری عظیم دارد و کس باشد از ایشان که در میان سماع وی را مکاشفات پدید آید و با وی لطفها رود که بیرون سماع نبود.
و آن احوال لطیف که از عالم غیب به ایشان پیوستن گیرد به سبب سماع، آن را وجد گویند و باشد که دل ایشان در سماع چنان پاک و صافی شود که نقره را چون در آتش نهی و آن سماع آتش در دل افکند و همه کدورتها از دل ببرد. و باشد که به بسیاری ریاضت آن حاصل نیاید که به سماع حاصل آید. و سماع آن سر مناسبت را که روح آدمی را هست با عالم ارواح بجنباند تا بود که او را به کلیت این عالم بستاند تا از هرچه در این عالم رود بی خبر شود و باشد که قوت اعضای وی نیز ساقط شود و بیفتد و از هوش برود. و آنچه از این احوال درست باشد وی را اصل بود، درجه آن بزرگ بود. و آن کسی را که بدان ایمان بود و حاضر بود، از برکات آن نیز محروم نبود. ولیکن غلط اندر این نیز بسیار باشد و پندارهای خطا بسیار افتد و نشانی حق و باطل آن پیران پخته و راه رفته دانند و مرید را مسلم نباشد که از سر خویش سماع کند بدان که تقاضای آن در دل وی پدید آید.
و علی حلاج یکی بود از مریدان شیخ ابوالقاسم گرگانی دستوری خواست در سماع، گفت هیچ مخور. پس از آن طعام خوش بساز. اگر سماع اختیار کنی بر طعام، آنگاه این تقاضای سماع به حق باشد و تو را مسلم بود. اما مریدی که وی را هنوز احوال دل پیدا نیامده باشد و راه حق به معاملت نداند یا پیدا آمده باشد ولیکن شهوت هنوز از وی تمام شکسته نشده باشد، واجب بود به پیر که وی را سماع منع کند، که زیان وی از سود بیش بود.
و بدان که هرکه سماع را و وجد و احوال صوفیان را انکار کند، از مختصری خویش انکار کند و معذور بود در آن انکار که چیزی که وی را نباشد، بدان ایمان دشوار توان آوردن. و این همچون مخنث بود که وی را باور نبود که در صحبت لذت هست، چه لذت به قوت شهوت در توان یافت. چون وی را شهوت نیافریده اند چگونه داند؟ و اگر نابینا لذت نظاره در سبزه و آب روان انکار کند چه عجب که وی را چشم نداده اند. و آن لذت بدان در توان یافت. و اگر کودک لذت ریاست و سلطنت و فرمان دادن و مملکت داشتن انکار کند چه عجب که وی راه بازی داند. در مملکت داشتن چه راه برد؟
و بدان که خلق در انکار احوال صوفیان، آن که دانشمند است و آن که عامی است، همه کودکان اند که چیزی را که بدان هنوز نرسیده اند منکرند و آن کسی که اندک مایه زیرکی دارد، اقرار دهد و گوید که مرا این حال نیست، ولیکن می دانم که ایشان را هست. باری بدان ایمان دارد و روا دارد. اما آن که هر چه او را نبود خود محال داند که دیگران را بود، بغایت حماقت باشد و از آن قوم باشد که حق تعالی می گوید، « و اذلم یهتدا به فسیقولون هذا افک قدیم ».
و عالم علوی عالم حسن و جمال است و اصل حسن و جمال تناسب است و هرچه متناسب است نمودگاری است از جمال آن عالم، هرچه جمال و حسن و تناسب که در این عالم محسوس است، همه ثمره جمال و حسن آن عالم است، پس آواز خوش موزون متناسب هم شبهتی دارد از عجایب آن عالم، بدان سبب آگاهی در دل پیدا آید و حرکت و شوقی پدید آید که باشد که آدمی خود نداند که آن چیست.
و این در دلی بود که ساده بود و از عشقی و شوقی که بدان راه برد خالی باشد، اما چون خالی نباشد و به چیزی مشغول بود، آن در حرکت آید و چون آتشی که دم در وی دهند افروخته تر گردد. و هرکه را دوستی خدای تعالی بر دل غالب باشد سماع وی را مهم بود که آن آتش تیزتر گردد و هرکه را در دل دوستی باطل بود، سماع زهر قاتل وی بود و بر وی حرام بود.
و علما را خلاف است در سماع که حلال است یا حرام. و هرکه حرام کرده است از اهل ظاهر بوده است که وی را خود صورت نبسته است که دوستی حق تعالی به حقیقت در دلی فرود آید، چه وی چنین گوید که آدمی جنس خود را دوست تواند داشت اما آن را که نه جنس وی بود و نه هیچ مانند وی بود وی را دوست چون تواند داشت؟ پس نزدیک وی در دل جز عشق مخلوق صورت نبندد و اگر عشق خالق صورت بندد، بنابر خیال تشبیهی باطل باشد، بدین سبب گوید که سماع یا بازی بود یا از عشق مخلوقی بود، و این ردو در دین مذموم است.
و چون وی را پرسند که معنی دوستی خدای تعالی که بر خلق واجب است چیست؟ گوید، «فرمانبرداری و طاعت داشتن.» و این خطایی بزرگ است که این قوم را افتاده است، و ما در کتاب محبت از رکن منجیات این پیدا کنیم.
اما اینجا می گوییم که حکم سما از دل باید گرفت که سماع هیچ چیز در دل نیارد که نباشد، بل آن را که در دل باشد بجنباند. هرکه را در دل چیزی است که آن در شرع محبوب است و قوت آن مطلوب است، چون سماع آن را زیادت کند، وی را ثواب باشد و هرکه را در دل باطلی است که در شریعت آن مذموم است، وی را در سماع عقاب بود. و هرکه را دل از هردو خالی است، لیکن بر سبیل بازی شنود و به حکم طبع بدان لذت یابد، سماع وی را مباح است. پس سماع بر سه قسم است:
قسم اول
آن که به غفلت و بر طریق بازی این کار اهل غفلت بود و دنیا همه لهو و بازی است و این نیز از آن بود و روا نباشد که سماع حرام باشد بدان سبب که خوش است که خوشیها حرام نیست و آنچه از خوشیها حرام است نه از آن حرام است که خوش است، بلکه از آن حرام است که در وی ضرری است و فسادی، چه آواز مرغان خوش است و حرام نیست، بلکه سبزه و آب روان و نظاره در شکوفه و گل خوش است و حرام نیست. پس آواز خوش در حق گوش، همچون سبزه و آب روان است در حق چشم و همچون بوی مشک در حق بینی و همچون طعام خوش در حق ذوق و همچون حکمتهای نیکو در حق عقل. و هریکی از این حواس را نوعی لذت است چرا باید که حرام باشد؟ و دلیل بر آن که طیبت و بازی و نظاره در آن حرام نیست آن است که عایشه رضی الله عنه روایت می کند که روز عید در مسجد زنگیان بازی می کردند. رسول (ص) مرا گفت، «خواهی که بینی؟» گفتم، «خواهم.» بر در بایستاد و دست پیش بداشت تا زنخدان بر دست وی نهادم و چندان نظاره کردم که چند بار بگفت که بس نباشد؟ گفتم نی! و این در صحاح است، و از این خبر پنج رخصت معلوم شد.
یکی آن که بازی و لهو و نظاره در وی چون گاه گاه باشد حرام نیست و در بازی زنگیان رقص و سرود بود.
دوم آن که در مسجد می کردند.
سوم آن که در خبر است که رسول (ص) در آن وقت که عایشه را آنجا برد گفت، «به بازی مشغول شوید.» و این فرمان باشد، پس بر آنچه حرام باشد چون فرماید؟
چهارم آن که ابتدا کرد و عایشه را رضی الله عنها گفت، «خواهی که بینی؟» و این تقاضا باشد، نه چنان باشد که اگر وی نظاره کردی و وی خاموش بودی، روا بودی که کسی گفتی که نخواست که ی را برنجاند که آن از بدخویی باشد.
پنجم آن که خود با عایشه بایستاد ساعتی دراز. با آن که نظاره بازی کار وی نباشد و بدین معلوم شود که برای موافقت زنان و کودکان تا دل ایشان خوش شود، چنین کارها کردن از خلق نیکو بود و این فاضلتر بود از خویشتن فراهم گرفتن و پارسایی و قرایی کردن.
و هم در صحاح است که عایشه روایت می کند که من کودک بودم لعبت بیاراستمی چنان که عادت دختران است. چند کودک دیگر به نزدیک من آمدندی. چون رسول (ص) درآمدی کودکان باز پس گریختندی. رسول (ص) ایشان را به نزدیک من فرستادی. یک روز کودکی را گفت که چیست این لعبتها؟ گفت، «این دخترکان من اند.» گفت، «این چیست بر این اسب؟» گفت، «پر و بال است.» رسول (ص) گفت، «اسب را بال از کجا بود؟» گفت، «نشنیده ای که سلیمان را اسب بود با پر و بال؟» رسول (ص) تبسم کرد تا همه دندانهای وی پیدا شد. و این از بهر آن روایت می کنم تا معلوم شود که قرایی کردن و روی ترش داشتن و خویشتن از چنین کارها فراهم گرفتن از دین نیست، خاصه با کودک و با کسی که کاری کند که اهل آن باشد و از وی زشت نبود. و این خبر دلیل آن نیست که صورت کردن روا بود که لعبت کودکان از چوب و خرقه بود که صورت تمام ندارد که در خبر است که بال اسب از خرقه بود.
و هم عایشه روایت می کند که دو کنیزک من دف می زدند و سرود می گفتند. رسول (ص) در خانه آمد و بخفت و روی از دیگر جانب کرد. ابوبکر درآمد و ایشان را زجر کرد و گفت، «خانه رسول و مزمار شیطان؟» رسول گفت، «یا ابابکر دست از ایشان بدار که روز عید است.» پس دف زدن و سرود گفتن از این خبر معلوم شد که مباح است و شک نیست که به گوش رسول می رسیده است آن و منع وی مر ابابکر را از انکار آن دلیلی صریح است بر آن که مباح است.
قسم دوم
آن که در دل صفتی مذموم بود، چنان که کسی را در دل دوستی زنی بود یا کودکی بود، سماع کند در حضور وی تا لذت زیادت شود یا در غیبت وی بر امید وصال تا شوق زیادت شود یا سرودی شنود که در وی حدیث زلف و خال و جمال باشد و در اندیشه خویش بر وی فرو آورد. این حرام است و بیشتر جوانان از این جمله باشند. برای آن که این آتش عشق باطل را گرم تر کند و آن آتش را فروکشتن واجب است، بر فروختن آن چون روا باشد؟ اما اگر این عشق وی با زن خویش بود یا کنیزک خویش بود، از جمله تمتع دنیا بود و مباح بود تا آنگاه که طلاق دهد یا بفروشد، آنگاه حرام شود.
قسم سیم
آن که در دل صفتی محمود باشد که سماع آن را قوت دهد و این از چهار نوع بود.
نوع اول سرود و اشعار حاجیان بود در صفت کعبه و بادیه که آتش شوق خانه خدای را در دل بجنباند و از این سماع مزد بود کسی را که روا بود که به حج شود، اما کسی را که مادر و پدر دستوری ندهد یا سببی دیگر که وی را حج نشاید، روا نبود که این سماع کند و این آرزو در دل خویش قوی گرداند، مگر که داند که اگرچه شوق غالب و قوی خواهد شد، وی قادر بود بر آن که نرود و بدین نزدیک بود سرود غازیان و سماع ایشان که خلق را به غزا و جنگ کردن با دشمنان خدای تعالی و جان بر کف نهادن بر دوستی وی آرزومند کند و این را نیز مزد باشد. و همچنین اشعاری که عادت است که در مصاف بگویند تا مرد دایر شود و جنگ کند و دلاوری را زیادت کند و در وی، مزد بود چون جنگ با کافران بود، اما اگر با اهل حق بود این حرام بود.
نوع دوم سرود نوحه گر بود که به گریستن آرد و اندوه زیادت کند و اندر این نیز مزد بود، چون نوحه گری بر تقصیر خود کند در مسلمانی و بر گناهان که بر وی رفته بود و بر آنچه وی را فوت شده است از درجات بزرگ از خشنودی حق تعالی. چنان که نوحه داوود (ع) بود که وی چندان نوحه کردی که جنازه ها از پیش وی برگرفتندی و وی در آن الحان بودی و آوازی خوش بودی. اگر اندوهی حرام باشد در دل، نوحه حرام باشد، چنان که وی را کسی مرده باشد، که خدای تعالی می گوید، «لکیلا تاسو علی ما فاتکم بر گذشته اندوه مخورید»، چون کسی قضای خدای تعالی را کاره باشد و بدان اندوهگین بود تا آن اندوه زیادت شود، این حرام بود. و به سبب این است که مزد نوحه گر حرام است و وی عاصی بود و هرکه آن بشنود عاصی بود.
نوع سوم آن که در دل شادی باشد و خواهد که آن زیادت کند به سماع. و این نیز مباح بود چون شادی به چیزی باشد که روا باشد که بر آن شاد شود، چنان که در عروسی و ولیمه و عقیقه و وقت آمدن فرزند و وقت ختنه کردن و باز رسیدن از سفر. چنان که رسول (ص) به مدینه رسید. پیشباز شدند و دف می زدند و شادی می کردند و شعر می گفتند که:
طلع البدر علینا من ثنییات الوداع
وجب الشکر علینا ما دعی لله داع
و همچنین به ایام عید شادی کردن روا بود و سماع بدین روا بود. و همچنین چون دوستان به هم نشینند به موافقتی و خواهند که طعام خورند و خواهند که وقتشان با یکدیگر خوش شود، سماع کردن و شادی نمودن به موافقت یکدیگر روا باشد.
نوع چهارم و اصل آن که کسی را که دوستی حق تعالی بر دل غالب شده باشد و به حد عشق رسیده، سماع وی را مهم بود. و باشد که اثر آن از بسیاری خیرات رسمی بیش بود. و هرچه دوستی حق تعالی بدان زیاد شود مزد آن بیش بود. و سماع صوفیان در اصل که بوده است بدین سبب بوده است، اگرچه اکنون به رسم آمیخته شده است، به سبب گروهی که به صورت ایشانند در ظاهر و مفلس اند از معانی ایشان در باطن. و سماع در افروختن این آتش اثری عظیم دارد و کس باشد از ایشان که در میان سماع وی را مکاشفات پدید آید و با وی لطفها رود که بیرون سماع نبود.
و آن احوال لطیف که از عالم غیب به ایشان پیوستن گیرد به سبب سماع، آن را وجد گویند و باشد که دل ایشان در سماع چنان پاک و صافی شود که نقره را چون در آتش نهی و آن سماع آتش در دل افکند و همه کدورتها از دل ببرد. و باشد که به بسیاری ریاضت آن حاصل نیاید که به سماع حاصل آید. و سماع آن سر مناسبت را که روح آدمی را هست با عالم ارواح بجنباند تا بود که او را به کلیت این عالم بستاند تا از هرچه در این عالم رود بی خبر شود و باشد که قوت اعضای وی نیز ساقط شود و بیفتد و از هوش برود. و آنچه از این احوال درست باشد وی را اصل بود، درجه آن بزرگ بود. و آن کسی را که بدان ایمان بود و حاضر بود، از برکات آن نیز محروم نبود. ولیکن غلط اندر این نیز بسیار باشد و پندارهای خطا بسیار افتد و نشانی حق و باطل آن پیران پخته و راه رفته دانند و مرید را مسلم نباشد که از سر خویش سماع کند بدان که تقاضای آن در دل وی پدید آید.
و علی حلاج یکی بود از مریدان شیخ ابوالقاسم گرگانی دستوری خواست در سماع، گفت هیچ مخور. پس از آن طعام خوش بساز. اگر سماع اختیار کنی بر طعام، آنگاه این تقاضای سماع به حق باشد و تو را مسلم بود. اما مریدی که وی را هنوز احوال دل پیدا نیامده باشد و راه حق به معاملت نداند یا پیدا آمده باشد ولیکن شهوت هنوز از وی تمام شکسته نشده باشد، واجب بود به پیر که وی را سماع منع کند، که زیان وی از سود بیش بود.
و بدان که هرکه سماع را و وجد و احوال صوفیان را انکار کند، از مختصری خویش انکار کند و معذور بود در آن انکار که چیزی که وی را نباشد، بدان ایمان دشوار توان آوردن. و این همچون مخنث بود که وی را باور نبود که در صحبت لذت هست، چه لذت به قوت شهوت در توان یافت. چون وی را شهوت نیافریده اند چگونه داند؟ و اگر نابینا لذت نظاره در سبزه و آب روان انکار کند چه عجب که وی را چشم نداده اند. و آن لذت بدان در توان یافت. و اگر کودک لذت ریاست و سلطنت و فرمان دادن و مملکت داشتن انکار کند چه عجب که وی راه بازی داند. در مملکت داشتن چه راه برد؟
و بدان که خلق در انکار احوال صوفیان، آن که دانشمند است و آن که عامی است، همه کودکان اند که چیزی را که بدان هنوز نرسیده اند منکرند و آن کسی که اندک مایه زیرکی دارد، اقرار دهد و گوید که مرا این حال نیست، ولیکن می دانم که ایشان را هست. باری بدان ایمان دارد و روا دارد. اما آن که هر چه او را نبود خود محال داند که دیگران را بود، بغایت حماقت باشد و از آن قوم باشد که حق تعالی می گوید، « و اذلم یهتدا به فسیقولون هذا افک قدیم ».
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۶۸ - فصل (سماع در کجا حرام بود)
بدان که آنجا که سماع مباح گفتیم، به پنج سبب حرام شود، باید که از آن حذر کند:
سبب اول
آن که از زنی شنود یا از کودکی که در محل، شهوت بود که این حرام بود.اگر چه کسی را که دل به کار حق مستغرق بود، چه شهوت در اصل آفرینش هست و چون صورتی نیکو در چشم آید، شیطان به معاونت آن برخیزد و سماع به حکم شهوت شنود و سماع از کودکی که محل فتنه نباشد مباح است و از زنی که زشترو بود مباح نیست، چه وی را می بیند، و نظر بر زنان به هر صفت که باشد حرام است. اما اگر آواز شنود از پشت پرده، اگر بیم فتنه بود حرام بود و اگر نی مباح بود و دلیل آن که دو زن در خانه عایشه رضی الله عنها سرود می گفتند و بی شک رسول (ص) آواز ایشان می شیند. پس آواز زنان عورت نیست چون روی کودکان، ولیکن نگریستن در کودکان در شهوت و جایی که بیم فتنه باد حرام است و آواز زنان نیر همچنین است. و این احوال بگردد. کس باشد که بر خویشتن ایمن باشد و کس باشد که بترسد و این همچنان باشد که حلال خویش را بوسه دادن در ماه رمضان حلال بود کسی را که از شهوت خویش ایمن بود و حرام بود کسی را که بترسد که شهوت وی را در مباشرت افکند یا از انزال ترسد به مجرد بوسه دادن.
سبب دوم
آن که با سرود و رباب و چنگ و بربط بود و رودها باشد یا نای عراقی باشد که در وی نهی آمده است، نه به سبب آن خوش باشد که اگر کسی ناخوش و ناموزون زند هم حرام بود، لیکن به سبب آن که این عادت شراب خوارگان است و هر چه به ایشان مخصوص باشد حرام کرده اند به تبعیت شراب. و بدان سبب که شراب به یاد دهد و آرزوی آن بجنباند، اما طبل و شاهین و دف، اگر چه در وی جلاجل بود حرام نیست که اندر این چیزی نیامده است و این چون رودها نیست. این نه شعار شراب خوارگان است پس بر آن قیاس نتوان کرد، بلکه دف خود زده اند پیش رسول (ص) و فرمود است زدن آن در عروسی، و بدانکه جلال در افزایند حرام نشود.
و طبل حاجیان را و غازیان را خود رسم است زدن، اما طبل مخنثان خود حرام بود، که آن شعار ایشان است و آن طبلی دراز بود میانه باریک و هر دو سر پهن، اما شاهین اگر به سر فرو بود و اگر نه حرام نیست که شبانان را عادت بوده است که می زده اند. و شافعی می گوید، « دلیل بر آن که شاهین حلال است آن است که آواز آن به گوش رسول (ص) آمد. انگشت در گوش کرد و ابن عمر را گفت، « گوش دار، چون دست بدارد مرا خبر ده. » پس رخصت دادن ابن عمر را تا گوش دارد، دلیل آن است که مباح است، اما انگشت در گوش کردن وی دلیل آن است که او را در آن وقت حالی بوده باشد شریف و بزرگوار که دانسته باشد که آن آواز او را مشغول کند که سماع اثری دارد در جنبانیدن شوق حق تعالی تا نزدیکتر رساند کسی را که در عین آن کار نباشد. و این بزرگ بود به اضافت با ضعفا که ایشان را خود این حال نبود، اما کسی که در عین کار باشد بود که سماع او را شاغل بود و در حق وی نقصان بود، پس ناکردن سماع دلیل حرامی نکند که بسیار مباح باشد که دست بدارند، اما دستوری دادن دلیل مباحی کند قطعا که آن را وجهی دیگر نباشد.
سبب سوم
آن که در سرود فحش باشد یا هجا باشد یا طعن بود در اهل دین، چون شعر روافض که در صحابه گویند. یا صفت زنی باشد معروف که صفت زنان پیش مردان گفتن روا نباشد. این همه شعرها گفتن و شنیدن وی حرام است؛ اما شعری که در وی صفت زلف و خال و جمال بود و حدیث وصال و فراق و آنچه عادت عشاق است گفتن و شنیدن آن حرام نیست و حرام بدان گردد که کسی در اندیشه خویش آن بر زنی که وی را دوست دارد یا بر کودکی فرود آرد، آنگاه اندیشه وی حرام بود، اما اگر بر زن و کنیزک خویش سماع کند حرام نبود.
اما صوفیان و کسانی که ایشان به دوستی جق تعالی مستغرق باشند و سماع بر آن کنند، این بیتها ایشان را زیان ندارد که ایشان از هر یکی معنی ای فهم کنند که در خور حال ایشان باشد تا باشد که از زلف ظلمت کفر فهم کنند و از نور روی نور ایمان فهم کنند و باشد که زلف سلسله اشکال حضرت الهیت فهم کنند، چنان که شاعر گوید:
گفتم بشمارم سر یک حلقه زلفش
تابو که به تفصیل سر جمله بر آرم
خندید به من بر سر زلفینک مشگین
یک پیچ بپیچید و غلط کرد شمارم
که از این زلف سلسه اشکال حضرت الهیت فهم کنند که کسی که خواهد که به تصرف عقل به وی رسد. به آن که سر مویی از عجایب حضرت الهیت بشناسد، به یک پیچ که بر وی افتد همه شمارها غلط شود و همه عقلها مدهوش شود.
و چون حدیث شراب و مستی بود در شعر، نه آن ظاهر فهم کنند، مثلا چون شاعر گوید:
گر می دو هزار رطل بر پیمایی
تا می نخوری نباشدت شیدایی
آن فهم کنند که کار دین به حدیث و تعلم راست نیاید که به ذوق راست آید. اگر بسیاری حدیث محبت و عشق و زهد و توکل و دیگر معانی بگویی و در این کتاب تصنیف کنی و کاغذ بسیار در این سیاه کنی، هیچ سودت نکند تا بدان صفت نگردی.
و آنچه از بیتهای خرابات گویند هم چیزی دیگر فهم کنند، مثلا چون گویند:
هر که او به خرابات نشد بی دین است
زیرا که خرابات اصول دین است
ایشان از این خرابات خرابی صفات بشریت فهم کنند که اصول دین آن است که این صفات که آبادان است خراب شود تا آن که ناپیدا است در گوهر آدمی پیدا آید و آبادان شود.
و شرح و فهم آن دراز بود که هر کسی را در خود نظر خود فهم دیگر باشد، ولیکن سبب گفتن آن است که گروهی ابلهان و گروهی از مبتدعان بر ایشان تشنیع می زنند که ایشان حدیث صنم و زلف و خال و مستی و خرابات می گویند و می شنوند و این حرام باشد و می پندارند که این خود حجتی عظیم است که بگفتند و طعنی عظیم بکردند که از حال ایشان خبر ندارند بلکه سماع ایشان خود باشد که نه بر معنی بیت باشد که بر مجرد آواز باشد که از آواز شاهین خود سماع افتد، اگر چه معنی ندارد.
و از این بود که کسانی که تازی ندانند، ایشان را بر بیتهای تازی سماع افتد و ابلهان می خندند که وی این را نداند، سماع چرا می کند؟ و این ابله این مقدار نداند که شتر نیز تازی نداند و باشد که به سبب حداء عرب بر ماندگی چندان بدود و به قوت سماع و نشاط با آن بارگران که چون به منزل رسد و از سماع دست بدارند، در حال بیفتد و هلاک شود. باید که این ابله با شتر جنگ و مناظره کند که تو تازی نمی دانی، این چه نشاط است که در تو پیدا می آید؟
و باشد نیز که از بیت تازی چیزی فهم کنند که آن نه معنی تازی بود، لیکن چنان که ایشان را خیال افتد که نه مقصود ایشان تفسیر شعر است. یکی می گفت: « و ما زارنی فی النوم الا خیالکم » صوفیی حال کرد. گفتند، « حال چرا کردی که خود ندانی که وی چه می گوید؟ » گفت، « چرا ندانم؟ » می گوید مازاریم. راست می گوید که همه زاریم و درمانده ایم و در خطریم.» پس سماع ایشان باشد که چنین بود و هر که را کاری بر دل غلبه گرفت، هر چه شنود آن شنود و هر چه بیند آن بیند و کسی که آتش عشق، در حق یا در باطل ندیده باشد، این وی را معلوم نشده باشد.
سبب چهارم
آن که شنونده جوان باشد و شهوت بر وی غالب و دوستی حق تعالی خود نشناسد که غالب آن بود که چون حدیث زلف و خال و صورت نیکو شنود، شیطان پای بر گردن او نهد و شهوت وی را بجنباند و عشق نیکوان را در دل وی آراسته گرداند و آن احوال عاشقان که می شنود و را نیز خوش آید و آرزو کند و در طلب آن ایستد تا وی نیز به طریق عشق برخیزد.
و بسیارند از زنان و مردان که جامه صوفیان دارند و بدین کار مشغول شده اند و آنگاه هم به عبارت طامات این عذرها نهند و گویند فلان را سودایی و شوری پدید آمده است و خاشاکی در راه او افتاده. و گویند که عشق دام حق است، وی را در دام کشیده اند، و گویند دل وی نگاه داشتن و جهد کردن تا وی معشوق خویش را بیند خیری بزرگ است قوادگی را ظریفی و نیکو خویی نام کنند و فسق را و لواطت را شور و سودا نام کنند و باشد که این عذر خویش را گویند که فلان پیر ما را به فلان کودک نظری بود و این همیشه در راه بزرگان افتاده است و این نه لواطت است که شاهد بازی است و باشد که گویند عین روح بازی باشد و از این ترهات به هم باز نهند تا فضیلت خویش به چنین بیهده ها بپوشند هر که اعتقاد ندارد که این حرام است فسق است، اباحتی است و خون وی مباح است.
و آنچه از پیران حکایت کنند که ایشان به کودکی نگریستند یا دروغ باشد که می گویند که عذر خویش را یا اگر نگریسته باشند شهوت نبوده باشد، بلکه چنان که کسی در سیب سرخ نگرد یا در شکوفه نگرد. و یا باشد که این پیر را نیز خطایی افتاده باشد که نه معصوم باشد و بدانکه پیری را خطایی افتد و یا بر وی معصیتی رود، آن معصیت مباح نشود و حکایت قصه داوود برای آن گفته اند تا تو گمان نبری که هیچ کس از چنین صغایر ایمن شود، اگرچه بزرگ بود. و آن نوحه و گریستن و توبه وی از آن حکایت کرده اند تا آن به حجت نگیری و خود را معذور نداری.
و یک سبب دیگر هست و آن نادر باشد که کسی باشد که وی را در آن حالت که صوفیان را باشد چیزها نمایند و باشد که جواهر ملایکه و ارواح انبیا ایشان را کشف افتد به مثالی و آنگاه آن کشف باشد که بر صورت آدمی باشد بغایت جمال که مثال لابد در خور حقیقت معنی بود و چون آن معنی بغایت کمال است در میان معانی عالم ارواح، مثال وی از عالم صورت بغایت جمال باشد در عرب هیچ کس نیکوتر از دحیه الکلبی نبود و رسول (ص) جبرئیل را (ص) به صورت وی دید آنگاه باشد که چیزی از آن کشف افتد بر صورت امردی نیکو و از آن لذتی عظیم باشد چون از آن حال باز درآید، آن معنی باز در حجاب شود و وی در شوق و طلب آن معنی افتد که آن صورت مثال وی بود و باشد که آن معنی باز نیاید. آنگاه اگر چشم ظاهر وی بر صورت نیکو افتد که با آن صورت مناسب دارد، آن حالت بر وی تازه شود و آن معنی گمشده را باز یابد و وی را از آن وجدی و حالتی پدید آید، پس روا باشد که کسی رغبت نموده باشد در آن که صورت نیکو بیند برای بازیافتن این حالت و کسی که از این اسرار خبر ندارد، چون رغبت وی بیند، پندارد که وی هم از آن صفت می نگرد که صفت وی است که از آن دیگر خود خبر ندارد.
و در جمله کار صوفیان عظیم و باخطر است و بغایت پوشیده است و در هیچ چیز چندان غلط راه نیابد که در آن این مقدار اشارت کرده آمد تا معلوم شود که ایشان مظلومند که مردمان پندارند که ایشان از این جنس بوده اند که در این روزگار پدید آمده اند و در حقیقت مظلوم آن کس بود که چنین پندارد که بر خویشتن ظلم کرده باشد که در ایشان تصرف کند یا بر دیگران قیاس کند.
سبب پنجم
آن که عوام که سماع به عادت کنند بر طریق عشرت و بازی، این مباح باشد، لیکن به شرط آن که پیشه نگیرد و بر آن مواظبت نکند که چنان که بعضی از گناهان صغیره است، چون بسیار شود به درجه کبیره رسد. بعضی از چیزها مباح است به شرط آن که گاه گاه بود و اندک بود. چون بسیار شود حرام شود که زنگیان یک بار در مسجد بازی کردند. رسول (ص) منع نکرد. اگر آن مسجد را بازی گاه ساختندی منع کردی و عایشه رضی الله عنها از نظاره منع نکرد. اگر همیشه عادت کردی منع کردی. اگر کسی همیشه با ایشان می گردد و پیشه گیرد روا نباشد و مزاح کردن گاهگاه مباح است، ولیکن اگر کسی همیشه عادت گیرد. مسخره باشد و نشاید.
سبب اول
آن که از زنی شنود یا از کودکی که در محل، شهوت بود که این حرام بود.اگر چه کسی را که دل به کار حق مستغرق بود، چه شهوت در اصل آفرینش هست و چون صورتی نیکو در چشم آید، شیطان به معاونت آن برخیزد و سماع به حکم شهوت شنود و سماع از کودکی که محل فتنه نباشد مباح است و از زنی که زشترو بود مباح نیست، چه وی را می بیند، و نظر بر زنان به هر صفت که باشد حرام است. اما اگر آواز شنود از پشت پرده، اگر بیم فتنه بود حرام بود و اگر نی مباح بود و دلیل آن که دو زن در خانه عایشه رضی الله عنها سرود می گفتند و بی شک رسول (ص) آواز ایشان می شیند. پس آواز زنان عورت نیست چون روی کودکان، ولیکن نگریستن در کودکان در شهوت و جایی که بیم فتنه باد حرام است و آواز زنان نیر همچنین است. و این احوال بگردد. کس باشد که بر خویشتن ایمن باشد و کس باشد که بترسد و این همچنان باشد که حلال خویش را بوسه دادن در ماه رمضان حلال بود کسی را که از شهوت خویش ایمن بود و حرام بود کسی را که بترسد که شهوت وی را در مباشرت افکند یا از انزال ترسد به مجرد بوسه دادن.
سبب دوم
آن که با سرود و رباب و چنگ و بربط بود و رودها باشد یا نای عراقی باشد که در وی نهی آمده است، نه به سبب آن خوش باشد که اگر کسی ناخوش و ناموزون زند هم حرام بود، لیکن به سبب آن که این عادت شراب خوارگان است و هر چه به ایشان مخصوص باشد حرام کرده اند به تبعیت شراب. و بدان سبب که شراب به یاد دهد و آرزوی آن بجنباند، اما طبل و شاهین و دف، اگر چه در وی جلاجل بود حرام نیست که اندر این چیزی نیامده است و این چون رودها نیست. این نه شعار شراب خوارگان است پس بر آن قیاس نتوان کرد، بلکه دف خود زده اند پیش رسول (ص) و فرمود است زدن آن در عروسی، و بدانکه جلال در افزایند حرام نشود.
و طبل حاجیان را و غازیان را خود رسم است زدن، اما طبل مخنثان خود حرام بود، که آن شعار ایشان است و آن طبلی دراز بود میانه باریک و هر دو سر پهن، اما شاهین اگر به سر فرو بود و اگر نه حرام نیست که شبانان را عادت بوده است که می زده اند. و شافعی می گوید، « دلیل بر آن که شاهین حلال است آن است که آواز آن به گوش رسول (ص) آمد. انگشت در گوش کرد و ابن عمر را گفت، « گوش دار، چون دست بدارد مرا خبر ده. » پس رخصت دادن ابن عمر را تا گوش دارد، دلیل آن است که مباح است، اما انگشت در گوش کردن وی دلیل آن است که او را در آن وقت حالی بوده باشد شریف و بزرگوار که دانسته باشد که آن آواز او را مشغول کند که سماع اثری دارد در جنبانیدن شوق حق تعالی تا نزدیکتر رساند کسی را که در عین آن کار نباشد. و این بزرگ بود به اضافت با ضعفا که ایشان را خود این حال نبود، اما کسی که در عین کار باشد بود که سماع او را شاغل بود و در حق وی نقصان بود، پس ناکردن سماع دلیل حرامی نکند که بسیار مباح باشد که دست بدارند، اما دستوری دادن دلیل مباحی کند قطعا که آن را وجهی دیگر نباشد.
سبب سوم
آن که در سرود فحش باشد یا هجا باشد یا طعن بود در اهل دین، چون شعر روافض که در صحابه گویند. یا صفت زنی باشد معروف که صفت زنان پیش مردان گفتن روا نباشد. این همه شعرها گفتن و شنیدن وی حرام است؛ اما شعری که در وی صفت زلف و خال و جمال بود و حدیث وصال و فراق و آنچه عادت عشاق است گفتن و شنیدن آن حرام نیست و حرام بدان گردد که کسی در اندیشه خویش آن بر زنی که وی را دوست دارد یا بر کودکی فرود آرد، آنگاه اندیشه وی حرام بود، اما اگر بر زن و کنیزک خویش سماع کند حرام نبود.
اما صوفیان و کسانی که ایشان به دوستی جق تعالی مستغرق باشند و سماع بر آن کنند، این بیتها ایشان را زیان ندارد که ایشان از هر یکی معنی ای فهم کنند که در خور حال ایشان باشد تا باشد که از زلف ظلمت کفر فهم کنند و از نور روی نور ایمان فهم کنند و باشد که زلف سلسله اشکال حضرت الهیت فهم کنند، چنان که شاعر گوید:
گفتم بشمارم سر یک حلقه زلفش
تابو که به تفصیل سر جمله بر آرم
خندید به من بر سر زلفینک مشگین
یک پیچ بپیچید و غلط کرد شمارم
که از این زلف سلسه اشکال حضرت الهیت فهم کنند که کسی که خواهد که به تصرف عقل به وی رسد. به آن که سر مویی از عجایب حضرت الهیت بشناسد، به یک پیچ که بر وی افتد همه شمارها غلط شود و همه عقلها مدهوش شود.
و چون حدیث شراب و مستی بود در شعر، نه آن ظاهر فهم کنند، مثلا چون شاعر گوید:
گر می دو هزار رطل بر پیمایی
تا می نخوری نباشدت شیدایی
آن فهم کنند که کار دین به حدیث و تعلم راست نیاید که به ذوق راست آید. اگر بسیاری حدیث محبت و عشق و زهد و توکل و دیگر معانی بگویی و در این کتاب تصنیف کنی و کاغذ بسیار در این سیاه کنی، هیچ سودت نکند تا بدان صفت نگردی.
و آنچه از بیتهای خرابات گویند هم چیزی دیگر فهم کنند، مثلا چون گویند:
هر که او به خرابات نشد بی دین است
زیرا که خرابات اصول دین است
ایشان از این خرابات خرابی صفات بشریت فهم کنند که اصول دین آن است که این صفات که آبادان است خراب شود تا آن که ناپیدا است در گوهر آدمی پیدا آید و آبادان شود.
و شرح و فهم آن دراز بود که هر کسی را در خود نظر خود فهم دیگر باشد، ولیکن سبب گفتن آن است که گروهی ابلهان و گروهی از مبتدعان بر ایشان تشنیع می زنند که ایشان حدیث صنم و زلف و خال و مستی و خرابات می گویند و می شنوند و این حرام باشد و می پندارند که این خود حجتی عظیم است که بگفتند و طعنی عظیم بکردند که از حال ایشان خبر ندارند بلکه سماع ایشان خود باشد که نه بر معنی بیت باشد که بر مجرد آواز باشد که از آواز شاهین خود سماع افتد، اگر چه معنی ندارد.
و از این بود که کسانی که تازی ندانند، ایشان را بر بیتهای تازی سماع افتد و ابلهان می خندند که وی این را نداند، سماع چرا می کند؟ و این ابله این مقدار نداند که شتر نیز تازی نداند و باشد که به سبب حداء عرب بر ماندگی چندان بدود و به قوت سماع و نشاط با آن بارگران که چون به منزل رسد و از سماع دست بدارند، در حال بیفتد و هلاک شود. باید که این ابله با شتر جنگ و مناظره کند که تو تازی نمی دانی، این چه نشاط است که در تو پیدا می آید؟
و باشد نیز که از بیت تازی چیزی فهم کنند که آن نه معنی تازی بود، لیکن چنان که ایشان را خیال افتد که نه مقصود ایشان تفسیر شعر است. یکی می گفت: « و ما زارنی فی النوم الا خیالکم » صوفیی حال کرد. گفتند، « حال چرا کردی که خود ندانی که وی چه می گوید؟ » گفت، « چرا ندانم؟ » می گوید مازاریم. راست می گوید که همه زاریم و درمانده ایم و در خطریم.» پس سماع ایشان باشد که چنین بود و هر که را کاری بر دل غلبه گرفت، هر چه شنود آن شنود و هر چه بیند آن بیند و کسی که آتش عشق، در حق یا در باطل ندیده باشد، این وی را معلوم نشده باشد.
سبب چهارم
آن که شنونده جوان باشد و شهوت بر وی غالب و دوستی حق تعالی خود نشناسد که غالب آن بود که چون حدیث زلف و خال و صورت نیکو شنود، شیطان پای بر گردن او نهد و شهوت وی را بجنباند و عشق نیکوان را در دل وی آراسته گرداند و آن احوال عاشقان که می شنود و را نیز خوش آید و آرزو کند و در طلب آن ایستد تا وی نیز به طریق عشق برخیزد.
و بسیارند از زنان و مردان که جامه صوفیان دارند و بدین کار مشغول شده اند و آنگاه هم به عبارت طامات این عذرها نهند و گویند فلان را سودایی و شوری پدید آمده است و خاشاکی در راه او افتاده. و گویند که عشق دام حق است، وی را در دام کشیده اند، و گویند دل وی نگاه داشتن و جهد کردن تا وی معشوق خویش را بیند خیری بزرگ است قوادگی را ظریفی و نیکو خویی نام کنند و فسق را و لواطت را شور و سودا نام کنند و باشد که این عذر خویش را گویند که فلان پیر ما را به فلان کودک نظری بود و این همیشه در راه بزرگان افتاده است و این نه لواطت است که شاهد بازی است و باشد که گویند عین روح بازی باشد و از این ترهات به هم باز نهند تا فضیلت خویش به چنین بیهده ها بپوشند هر که اعتقاد ندارد که این حرام است فسق است، اباحتی است و خون وی مباح است.
و آنچه از پیران حکایت کنند که ایشان به کودکی نگریستند یا دروغ باشد که می گویند که عذر خویش را یا اگر نگریسته باشند شهوت نبوده باشد، بلکه چنان که کسی در سیب سرخ نگرد یا در شکوفه نگرد. و یا باشد که این پیر را نیز خطایی افتاده باشد که نه معصوم باشد و بدانکه پیری را خطایی افتد و یا بر وی معصیتی رود، آن معصیت مباح نشود و حکایت قصه داوود برای آن گفته اند تا تو گمان نبری که هیچ کس از چنین صغایر ایمن شود، اگرچه بزرگ بود. و آن نوحه و گریستن و توبه وی از آن حکایت کرده اند تا آن به حجت نگیری و خود را معذور نداری.
و یک سبب دیگر هست و آن نادر باشد که کسی باشد که وی را در آن حالت که صوفیان را باشد چیزها نمایند و باشد که جواهر ملایکه و ارواح انبیا ایشان را کشف افتد به مثالی و آنگاه آن کشف باشد که بر صورت آدمی باشد بغایت جمال که مثال لابد در خور حقیقت معنی بود و چون آن معنی بغایت کمال است در میان معانی عالم ارواح، مثال وی از عالم صورت بغایت جمال باشد در عرب هیچ کس نیکوتر از دحیه الکلبی نبود و رسول (ص) جبرئیل را (ص) به صورت وی دید آنگاه باشد که چیزی از آن کشف افتد بر صورت امردی نیکو و از آن لذتی عظیم باشد چون از آن حال باز درآید، آن معنی باز در حجاب شود و وی در شوق و طلب آن معنی افتد که آن صورت مثال وی بود و باشد که آن معنی باز نیاید. آنگاه اگر چشم ظاهر وی بر صورت نیکو افتد که با آن صورت مناسب دارد، آن حالت بر وی تازه شود و آن معنی گمشده را باز یابد و وی را از آن وجدی و حالتی پدید آید، پس روا باشد که کسی رغبت نموده باشد در آن که صورت نیکو بیند برای بازیافتن این حالت و کسی که از این اسرار خبر ندارد، چون رغبت وی بیند، پندارد که وی هم از آن صفت می نگرد که صفت وی است که از آن دیگر خود خبر ندارد.
و در جمله کار صوفیان عظیم و باخطر است و بغایت پوشیده است و در هیچ چیز چندان غلط راه نیابد که در آن این مقدار اشارت کرده آمد تا معلوم شود که ایشان مظلومند که مردمان پندارند که ایشان از این جنس بوده اند که در این روزگار پدید آمده اند و در حقیقت مظلوم آن کس بود که چنین پندارد که بر خویشتن ظلم کرده باشد که در ایشان تصرف کند یا بر دیگران قیاس کند.
سبب پنجم
آن که عوام که سماع به عادت کنند بر طریق عشرت و بازی، این مباح باشد، لیکن به شرط آن که پیشه نگیرد و بر آن مواظبت نکند که چنان که بعضی از گناهان صغیره است، چون بسیار شود به درجه کبیره رسد. بعضی از چیزها مباح است به شرط آن که گاه گاه بود و اندک بود. چون بسیار شود حرام شود که زنگیان یک بار در مسجد بازی کردند. رسول (ص) منع نکرد. اگر آن مسجد را بازی گاه ساختندی منع کردی و عایشه رضی الله عنها از نظاره منع نکرد. اگر همیشه عادت کردی منع کردی. اگر کسی همیشه با ایشان می گردد و پیشه گیرد روا نباشد و مزاح کردن گاهگاه مباح است، ولیکن اگر کسی همیشه عادت گیرد. مسخره باشد و نشاید.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۶۹ - باب دوم
بدان که در سماع سه مقام است: اول فهم، آنگاه وجد، آنگاه حرکت. و در هر یکی سخن است:
مقام اول
در فهم است اما کسی که سماع به طبع و غفلت شنود یا بر اندیشه مخلوق کند، خسیس تر از آن بود که در فهم و حال وی سخن گویند، اما آن که غالب بر وی اندیشه دین باشد و حب حق تعالی بود، این بر دو درجه باشد:
درجه اول درجه مرید باشد که وی را در طلب خویش و سلوک راه خویش احوال مختلف باشد از قبض و بسط و آسانی و دشواری و آثار قبول و آثار رد و همگی دل وی آن فرو گرفته باشد چون سخنی شنود که در وی حدیث عتاب و قبول و رد و وصل و هجر و قرب و بعد و رضا و سخط و امید و نومیدی و فراق و وصال و خوف و امن و وفا به عهد و بی عهدی و شادی وصال و اندوه فراق بود. و آنچه بدین ماند، بر احوال خویش تنزیل کند و آنچه در باطن وی باشد افروختن گیرد و احوال مختلف بر وی پدید آید و وی را در آن اندیشه های مختلف بود و اگر قاعده علم او محکم نبود، باشد که اندیشه ها افتد وی را در سماع که آن کفر باشد که در حق حق تعالی چیزی سماع کند که آن محال باشد، چنان که این بیت شنود مثلا که:
زاول به من ات میل بد آن میل کجاست؟
و امروز ملول گشتی از بهر چراست؟
هر مریدی که وی را بدایتی تیز و روان بوده باشد و آنگاه ضعیفتر شده باشد، پندارد که حق تعالی را به وی عنایتی و میلی بوده است و اکنون بگردیده و این تغیر در حق تعالی فهم کند، این کفر بود، بلکه باید که داند که تغیر را به حق راه نبود، وی مغیر است و متغیر نیست. باید که داند که صفت وی بگردیده است تا آن معنی که گشاده بود در حجاب شد اما از آن جانب خود هرگز منع و حجاب و ملال نباشد، بلکه در گاه گشاده است. به مثل چون آفتاب که نور وی مبذول است مگر کسی را که پس دیواری شود و از وی در حجاب افتد، آنگاه تغیر در وی آمده باشد نه در آفتاب. باید که گوید:
خورشید برآمد ای نگارین دیر است
بر بنده اگر نتابد از ادبیر است
باید که حواله حجاب به ادبار خویش کند و به تقصیری که بر رفته باشد نه به حق تعالی. مقصود از این مثال آن است که باید که هرچه صفات نقص است و تغیر است در حق خویش و نفس خویش فهم کند و هرچه جمال و جلال وجود است در حق حق تعالی فهم کند. اگر این سرمایه ندارد از علم، زود در کفر افتد و نداند و بدین سبب است که خطر سماع بر دوستی حق تعالی عظیم است.
درجه دوم آن باشد که از درجه مریدان در گذشته باشد و احوال مقامات باز پس کرده باشد و به نهایت آن حال رسیده بود که آن را فنا گویند و نیستی، چون اضافت کنند با هرچه جز حق است و توحید گویند و یگانگی گویند چون به حق اضافت کنند و سماع این کس نه بر سبیل فهم معنی باشد، بلکه چون سماع به وی رسد آن حال نیستی و یگانگی بر وی تازه شود و به کلیت از خویشتن غایب شود و از این عالم بی خبر شود و باشد به مثل اگر در آتش افتد خبر ندارد، چنان که شیخ ابوالحسن نوری رحمهم الله در سماع به جایی دردوید که نی دِرُودِه بودند و همه پایش می برید و وی بی خبر و سماع این تمامتر بود. اما سماع مریدان به صفات بشریت آمیخته بود و این آن بود که وی را از خود به کلیت بستاند، چنان که آن زنان که یوسف را دیدند و همه خود را فراموش کردند و دست بریدند.
و باید که این نیستی را انکار نکنی و گویی من وی را می بینم، چگونه نیست شده است؟ که وی نه آن است که تو می بینی که آن شخص است و چون بمیرد هم می بینی و وی نیست شده، پس حقیقت وی آن معنی لطیف است که محل معرفت است. چون معرفت چیزها از وی غایب شد، همه در حق وی نیست شد و چون جز ذکر حق تعالی نماند هرچه فانی بود بشد و هرچه باقی بود بماند، پس معنی یگانگی این بود که چون جز حق تعالی را نبیند، گویی همه خود اوست و من نی ام و باز گوید من خود اویم و گروهی از اینجا غلط کرده اند و این معنی را به حلول عبارت کرده اند و گروهی به اتحاد عبارت کرده اند و این همچنان باشد که کسی هرگز آینه ندیده باشد، در وی نگرد، صورت خود بیند، پندارد که در آینه فرود آمد یا پندارد که آن صورت خود صورت آینه است که صفت آینه خود آن است که سرخ و سپید بنماید. اگر پندارد که در آینه فرود آمد این حلول بود و اگر پندارد که آینه خود صورت وی شد این اتحاد بود. و هر دو غلط است، بلکه هرگز آینه صورت نشود و صورت آینه نشود ولیکن چنان نماید و چنان پندارد کسی که کارها تمام نشناخته بود. و شرح این در چنین کتاب دشوار توان گفت که علم این دراز است.
مقام دوم
چون از فهم فارغ شد حالی است که از فهم پدید آید که آن را وجد گویند و وجد یافتن بود و معنی آن بود که حالتی یافت که پیش از این نبود و در حقیقت این حالت سخن بسیار است که آن چیست و درست آن است که آن یک نوع نبود، بلکه انواع بسیار بود، اما دو جنس باشد، یکی از جنس احوال بود و یکی از جنس مکاشفات.
اما احوال چنان بود که صفتی از آن وی غالب شود و وی را چون مست گرداند و آن صفت، گاه شوق بود و گاه خوف و گاه آتش عشق بود و گاه طلب بود و گاه اندوهی بود و گاه حسرتی بود. و اقسام این بسیار است، اما چون آن آتش در دل غالب شد، دود آن بر دماغ شود و حواس وی را غلبه کند تا نبیند و نشنود چون خفته یا اگر بیند و بشنود از آن غافل و غایب بود چون مست.
و نوع دیگر مکاشفات است که چیزها نمودن گیرد از آنچه صوفیان را باشد، بعضی در کسوت مثال و بعضی صریح و اثر سماع در آن از آن وجه است که دل را صافی کند و چون آینه باشد که گردی بر وی نشسته باشد و پاک کنند از آن گرد تا آن صورت در وی پدید آید. و هرچه از این معنی عبارت توان آورد، علمی باشد و قیاسی و مثالی و حقیقت آن جز آن کس را معلوم نبود که بدان رسیده باشد، آنگاه هرکس را قدمگاه خویش معلوم بود، اگر در دیگری تصرف کند، به قیاس قدمگاه خویش کند. و هرچه به قیاس باشد از ورق علم بود نه از ورق ذوق.
اما این مقدار گفته می آید تا کسانی که ایشان را از این حال تذوق نباشد، باری باور کنند و انکار نکنند که آن انکار ایشان را زیان دارد و سخت ابله بود کسی که پندارد که هرچه در گنجینه وی نبود، در خزانه ملوک نبود و ابله تر از وی کسی بود که خویشتن را با مختصری خویش پادشاهی داند و گوید که من خود به همه رسیده ام و همه مرا گشت و هرچه مرا نیست خود نیست و همه انکارها از این دو ابلهی خیزد.
و بدان که وجد باشد که به تکلف بود و آن عین نفاق بود، مگر آن که به تکلف اسباب آن به دل می آرد تا باشد که حقیقت وجد پدید آید. و در خبر است که چون قرآن شنوی بگریی و اگر گریستن نیاید تکلف کنی. معنی آن است که به تکلف اسباب حزن به دل آوری و این تکلف را اثر است، باشد که به حقیقت ادا کند.
سوال: اگر کسی گوید که چون سماع ایشان حق است و برای حق است، باید که در دعوتها مقریان را نشاندی و قرآن خواندندی، نه قوالان را که سرود گویند که قرآن کلام حق است و سماع نه از وی اولیتر.
جواب: آن است که سماع از آیات قرآن بسیار باشد و وجود از آن بسیار پدید آید و بسیار باشد که از سماع قرآن بیهوش شوند و بسیار کس بوده است که در آن جان داده است و حکایات آن آوردن دراز است و در کتاب احیا به تفضیل گفته ایم، اما سبب آن که بدل مقری قوال نشانند و بدل قرآن سرود گویند پنج است:
اول آن که آیات قرآن همه با حال عاشقان مناسبت ندارد که در قرآن قصه کافران و حکم معاملات اهل دنیا و چیزهای دیگر بسیار است که قرآن شفای همه اصناف خلق راست چون مقری به مثل این آیت برخواند که مادر را از میراث شش یک بود و خواهر را نیمه بود یا این زنی را شوی بمیرد، چهار ماه ده روز عدت باید داشت و امثال این، آتش عشق را نیز نگرداند، مگر کسی که بغایت عاشق بود و از هر چیزی وی را سماع بود، اگرچه از مقصود دور بود و آن چنان نادر بود.
سبب دوم آن که قرآن بیشتر یاد دارند و بسیار خوانند و هرچه بسیار شنیده آید آگاهی به دل ندهد در بیشتر احوال یا بیتی که کسی پیشین بار بشنود و بر آن حال کند، بار دوم بدان حال حاضر نیاید و سرود نو برتوان گفت و قرآن نو برنتوان خواند و چون عرب می آمدند در روزگار رسول (ص) و قرآن تازه می شنیدند و می گریستند و احوال بر ایشان پدید می آمد، ابوبکر گفت، «کنا کما کنتم ثم قست قلوبنا» گفت، ما نیز همچون شما بودیم، اکنون دل ما سخت شد که با قرآن قرار گرفت و خو کرد، پس هرچه تازه بود اثر آن بیش بود.
وی برای این بود که عمر رضی الله عنه حجاج را فرمودی تا زودتر به شهرهای خویش روند، گفت، «ترسم که چون خو کنند با کعبه، آنگاه حرمت آن از دل ایشان برخیزد.»
سبب سیم آن که بیشتر دلها حرکت نکند تا وی را به وزنی و الحانی نجبانی و برای این است که بر حدیث سماع کم افتد، بلکه بر آواز خوش افتد، چون موزون بود و به الحان بود. و آنگاه هر دستانی وراهی اثر دیگر دارد. و قرآن نشاید که به الحان افکند و بر آن دستان راست کنند و در وی تصرف کنند و چون بی الحان بود سخن مجرد نماید، مگر آتشی گرم بود که بدان برافروزد.
سبب چهارم آن که الحان را نیز مدد باید داد به آوازهای دیگر تا اثر بیشتر کند، چون قصب و طبل و دف و شاهین و این صورت هزل دارد و قرآن عین جدست، وی را صیانت باید کرد که با چیزی یار کنند که در چشم عوام آن صورت هزل دارد چنان که رسول (ص) در خانه ربیع بنت مسعود شد. آن کنیزکان دف می زدند و سرود می گفتند چون وی بدیدند ثنای وی به شعر گفتن گرفتند. گفت، «خاموش باشید. همان که می گفتید، بگویید.» که ثنای وی عین جد بود، بر دف گفتن که صورت هزل دارد نشاید.
سبب پنجم آن که هر کسی را حالتی باشد که حریص بود بر آن که بیتی شنود موافق حال خویش، چون موافق نبود آن را کاره باشد و باشد که گوید، «این مگوی و دیگری گوی.» و نشاید قرآن را در معرض آوردن که از آن کراهیت آید و باشد که همه آیتها موافق حال هر کسی نباشد. اگر بیتی موافق حال وی نباشد، وی بر وفق حال خویش تنزیل کند که واجب نیست که از شعر آن فهم کنی که شاعر خواسته است، اما قرآن را نشاید که تنزیل کنی بر اندیشه خویش و آن معنی قرآنی بگردانی.
پس سبب اختیار مشایخ قوال را این بوده است که گفته آمد و حاصل این معانی دو سبب اند: یکی ضعف شنونده و دیگر بزرگداشت حرمت قرآن را تا در تصرف و اندیشه نیفتد.
مقام سیم
در سماع حرکت و رقص و جامه دریدن است. و هرچه در آن مغلوب باشد و بی اختیار بود بدان ماخوذ نبود و هرچه به اختیار کند تا به مردم نماید که وی صاحب حالت است و نباشد، این حرام بود و این عین نفاق بود.
ابوالقاسم نصر آبادی گفت، «من می گویم این قوم به سماع مشغول باشند بهتر از آن که به غیبت.» ابو عمرو بن نجید گفت، «اگر سی سال غیبت کند بدان نرسد که در سماع حالتی نماید که به دروغ بود و بدان که کاملتر آن باشد که سماع می شنود و ساکن می باشد که بر ظاهر وی پیدا نیاید و قوت وی چنان باشد که خویشتن نگاه می تواند داشت که آن حرکت و بانگ گریستن هم از ضعف بود،لیکن چنین قوت کمتر باشد.»
و همانا که ابوبکر گفت، «کنا کما کنتم ثم قست قلوبنا» آن بود که قویت قلوبنا یعنی سخت و به قوت شد که طاقت آن داریم که خویشتن را نگاه داریم. و آنکس که خویشتن نگاه نتوان داشت، باید که تا ضرورت نرسد خویشتن نگاه می دارد.
جوانی در صحبت جنید بود چون سماع شنید بانگ کرد. جنید گفت، «اگر بیش چنین کنی در صحبت من نشایی پس وی صبر می کرد به جهدی عظیم تا یک روز چندان خویشتن نگاه داشت که به آخر یک بانگ کرد و شکمش شکافت و فرمان یافت اما اگر کسی که از خویشتن حالتی اظهار نمی کند، رقص کند یا به تکلف خویشتن به گریستن آرد، روا بود و رقص مباح است که زنگیان در مسجد رقص می کردند که عایشه به نظاره شد. و رسول (ص) گفت، «یا علی، تو از منی و من از تو» از شادی این رقص کرد، چند بار پای بر زمین زد، چنان که عادت عرب باشد که در نشاط شادی کنند.
و با جعفر گفت، «تو به من مانی به خلق و خلق»، وی نیز از شادی رقص کرد. و زید بن حارثه را گفت، «تو برادر و مولای مایی.» رقص کرد از شادی. پس کسی که می گوید که این حرام است خطا می کند، بلکه غایت این آن است که بازی باشد و بازی نیز حرام نیست. و کسی که بدان سبب کند که تا آن حالت که در دل وی پیدا می آید قوی تر شود، آن خود محمود بود.
اما جامه دریدن به اختیار نشاید که این ضایع کردن مال بود، اما چون مغلوب باشد روا بود. و هرچند که جامه به اختیار درد، لیکن باشد که در آن اختیار مضطر باشد که چنان شود که اگر خواهد که نکند نتواند که ناله بیمار اگرچه به اختیار بود، لیکن اگر خواهد که نکند نتواند. و نه هرچه به ارادت و قصد بود آدمی از آن دست تواند داشت به همه وقتها. چون چنین مغلوب شده باشد ماخوذ نبود.
اما آن که صوفیان جامه خرقه کنند به اختیار و پاره ها قسمت کنند گروهی اعتراض کرده اند که این نشاید و خطا کرده اند که کرباس نیز نشاید که پاره کنند تا پیراهن دوزند، ولیکن چون ضایع نکنند و برای مقصودی پاره کنند روا باشد. همچنین چون پاره ها چهارسو کنند برای آن غرض تا همه را نصیب بود و بر سجاده و مرقع دوزند، روا باشد که اگر کسی جامه کرباسی را به صد راه پاره کند و به صد درویش دهد، مباح بود چون هر پاره ای چنان باشد که به کار آید.
مقام اول
در فهم است اما کسی که سماع به طبع و غفلت شنود یا بر اندیشه مخلوق کند، خسیس تر از آن بود که در فهم و حال وی سخن گویند، اما آن که غالب بر وی اندیشه دین باشد و حب حق تعالی بود، این بر دو درجه باشد:
درجه اول درجه مرید باشد که وی را در طلب خویش و سلوک راه خویش احوال مختلف باشد از قبض و بسط و آسانی و دشواری و آثار قبول و آثار رد و همگی دل وی آن فرو گرفته باشد چون سخنی شنود که در وی حدیث عتاب و قبول و رد و وصل و هجر و قرب و بعد و رضا و سخط و امید و نومیدی و فراق و وصال و خوف و امن و وفا به عهد و بی عهدی و شادی وصال و اندوه فراق بود. و آنچه بدین ماند، بر احوال خویش تنزیل کند و آنچه در باطن وی باشد افروختن گیرد و احوال مختلف بر وی پدید آید و وی را در آن اندیشه های مختلف بود و اگر قاعده علم او محکم نبود، باشد که اندیشه ها افتد وی را در سماع که آن کفر باشد که در حق حق تعالی چیزی سماع کند که آن محال باشد، چنان که این بیت شنود مثلا که:
زاول به من ات میل بد آن میل کجاست؟
و امروز ملول گشتی از بهر چراست؟
هر مریدی که وی را بدایتی تیز و روان بوده باشد و آنگاه ضعیفتر شده باشد، پندارد که حق تعالی را به وی عنایتی و میلی بوده است و اکنون بگردیده و این تغیر در حق تعالی فهم کند، این کفر بود، بلکه باید که داند که تغیر را به حق راه نبود، وی مغیر است و متغیر نیست. باید که داند که صفت وی بگردیده است تا آن معنی که گشاده بود در حجاب شد اما از آن جانب خود هرگز منع و حجاب و ملال نباشد، بلکه در گاه گشاده است. به مثل چون آفتاب که نور وی مبذول است مگر کسی را که پس دیواری شود و از وی در حجاب افتد، آنگاه تغیر در وی آمده باشد نه در آفتاب. باید که گوید:
خورشید برآمد ای نگارین دیر است
بر بنده اگر نتابد از ادبیر است
باید که حواله حجاب به ادبار خویش کند و به تقصیری که بر رفته باشد نه به حق تعالی. مقصود از این مثال آن است که باید که هرچه صفات نقص است و تغیر است در حق خویش و نفس خویش فهم کند و هرچه جمال و جلال وجود است در حق حق تعالی فهم کند. اگر این سرمایه ندارد از علم، زود در کفر افتد و نداند و بدین سبب است که خطر سماع بر دوستی حق تعالی عظیم است.
درجه دوم آن باشد که از درجه مریدان در گذشته باشد و احوال مقامات باز پس کرده باشد و به نهایت آن حال رسیده بود که آن را فنا گویند و نیستی، چون اضافت کنند با هرچه جز حق است و توحید گویند و یگانگی گویند چون به حق اضافت کنند و سماع این کس نه بر سبیل فهم معنی باشد، بلکه چون سماع به وی رسد آن حال نیستی و یگانگی بر وی تازه شود و به کلیت از خویشتن غایب شود و از این عالم بی خبر شود و باشد به مثل اگر در آتش افتد خبر ندارد، چنان که شیخ ابوالحسن نوری رحمهم الله در سماع به جایی دردوید که نی دِرُودِه بودند و همه پایش می برید و وی بی خبر و سماع این تمامتر بود. اما سماع مریدان به صفات بشریت آمیخته بود و این آن بود که وی را از خود به کلیت بستاند، چنان که آن زنان که یوسف را دیدند و همه خود را فراموش کردند و دست بریدند.
و باید که این نیستی را انکار نکنی و گویی من وی را می بینم، چگونه نیست شده است؟ که وی نه آن است که تو می بینی که آن شخص است و چون بمیرد هم می بینی و وی نیست شده، پس حقیقت وی آن معنی لطیف است که محل معرفت است. چون معرفت چیزها از وی غایب شد، همه در حق وی نیست شد و چون جز ذکر حق تعالی نماند هرچه فانی بود بشد و هرچه باقی بود بماند، پس معنی یگانگی این بود که چون جز حق تعالی را نبیند، گویی همه خود اوست و من نی ام و باز گوید من خود اویم و گروهی از اینجا غلط کرده اند و این معنی را به حلول عبارت کرده اند و گروهی به اتحاد عبارت کرده اند و این همچنان باشد که کسی هرگز آینه ندیده باشد، در وی نگرد، صورت خود بیند، پندارد که در آینه فرود آمد یا پندارد که آن صورت خود صورت آینه است که صفت آینه خود آن است که سرخ و سپید بنماید. اگر پندارد که در آینه فرود آمد این حلول بود و اگر پندارد که آینه خود صورت وی شد این اتحاد بود. و هر دو غلط است، بلکه هرگز آینه صورت نشود و صورت آینه نشود ولیکن چنان نماید و چنان پندارد کسی که کارها تمام نشناخته بود. و شرح این در چنین کتاب دشوار توان گفت که علم این دراز است.
مقام دوم
چون از فهم فارغ شد حالی است که از فهم پدید آید که آن را وجد گویند و وجد یافتن بود و معنی آن بود که حالتی یافت که پیش از این نبود و در حقیقت این حالت سخن بسیار است که آن چیست و درست آن است که آن یک نوع نبود، بلکه انواع بسیار بود، اما دو جنس باشد، یکی از جنس احوال بود و یکی از جنس مکاشفات.
اما احوال چنان بود که صفتی از آن وی غالب شود و وی را چون مست گرداند و آن صفت، گاه شوق بود و گاه خوف و گاه آتش عشق بود و گاه طلب بود و گاه اندوهی بود و گاه حسرتی بود. و اقسام این بسیار است، اما چون آن آتش در دل غالب شد، دود آن بر دماغ شود و حواس وی را غلبه کند تا نبیند و نشنود چون خفته یا اگر بیند و بشنود از آن غافل و غایب بود چون مست.
و نوع دیگر مکاشفات است که چیزها نمودن گیرد از آنچه صوفیان را باشد، بعضی در کسوت مثال و بعضی صریح و اثر سماع در آن از آن وجه است که دل را صافی کند و چون آینه باشد که گردی بر وی نشسته باشد و پاک کنند از آن گرد تا آن صورت در وی پدید آید. و هرچه از این معنی عبارت توان آورد، علمی باشد و قیاسی و مثالی و حقیقت آن جز آن کس را معلوم نبود که بدان رسیده باشد، آنگاه هرکس را قدمگاه خویش معلوم بود، اگر در دیگری تصرف کند، به قیاس قدمگاه خویش کند. و هرچه به قیاس باشد از ورق علم بود نه از ورق ذوق.
اما این مقدار گفته می آید تا کسانی که ایشان را از این حال تذوق نباشد، باری باور کنند و انکار نکنند که آن انکار ایشان را زیان دارد و سخت ابله بود کسی که پندارد که هرچه در گنجینه وی نبود، در خزانه ملوک نبود و ابله تر از وی کسی بود که خویشتن را با مختصری خویش پادشاهی داند و گوید که من خود به همه رسیده ام و همه مرا گشت و هرچه مرا نیست خود نیست و همه انکارها از این دو ابلهی خیزد.
و بدان که وجد باشد که به تکلف بود و آن عین نفاق بود، مگر آن که به تکلف اسباب آن به دل می آرد تا باشد که حقیقت وجد پدید آید. و در خبر است که چون قرآن شنوی بگریی و اگر گریستن نیاید تکلف کنی. معنی آن است که به تکلف اسباب حزن به دل آوری و این تکلف را اثر است، باشد که به حقیقت ادا کند.
سوال: اگر کسی گوید که چون سماع ایشان حق است و برای حق است، باید که در دعوتها مقریان را نشاندی و قرآن خواندندی، نه قوالان را که سرود گویند که قرآن کلام حق است و سماع نه از وی اولیتر.
جواب: آن است که سماع از آیات قرآن بسیار باشد و وجود از آن بسیار پدید آید و بسیار باشد که از سماع قرآن بیهوش شوند و بسیار کس بوده است که در آن جان داده است و حکایات آن آوردن دراز است و در کتاب احیا به تفضیل گفته ایم، اما سبب آن که بدل مقری قوال نشانند و بدل قرآن سرود گویند پنج است:
اول آن که آیات قرآن همه با حال عاشقان مناسبت ندارد که در قرآن قصه کافران و حکم معاملات اهل دنیا و چیزهای دیگر بسیار است که قرآن شفای همه اصناف خلق راست چون مقری به مثل این آیت برخواند که مادر را از میراث شش یک بود و خواهر را نیمه بود یا این زنی را شوی بمیرد، چهار ماه ده روز عدت باید داشت و امثال این، آتش عشق را نیز نگرداند، مگر کسی که بغایت عاشق بود و از هر چیزی وی را سماع بود، اگرچه از مقصود دور بود و آن چنان نادر بود.
سبب دوم آن که قرآن بیشتر یاد دارند و بسیار خوانند و هرچه بسیار شنیده آید آگاهی به دل ندهد در بیشتر احوال یا بیتی که کسی پیشین بار بشنود و بر آن حال کند، بار دوم بدان حال حاضر نیاید و سرود نو برتوان گفت و قرآن نو برنتوان خواند و چون عرب می آمدند در روزگار رسول (ص) و قرآن تازه می شنیدند و می گریستند و احوال بر ایشان پدید می آمد، ابوبکر گفت، «کنا کما کنتم ثم قست قلوبنا» گفت، ما نیز همچون شما بودیم، اکنون دل ما سخت شد که با قرآن قرار گرفت و خو کرد، پس هرچه تازه بود اثر آن بیش بود.
وی برای این بود که عمر رضی الله عنه حجاج را فرمودی تا زودتر به شهرهای خویش روند، گفت، «ترسم که چون خو کنند با کعبه، آنگاه حرمت آن از دل ایشان برخیزد.»
سبب سیم آن که بیشتر دلها حرکت نکند تا وی را به وزنی و الحانی نجبانی و برای این است که بر حدیث سماع کم افتد، بلکه بر آواز خوش افتد، چون موزون بود و به الحان بود. و آنگاه هر دستانی وراهی اثر دیگر دارد. و قرآن نشاید که به الحان افکند و بر آن دستان راست کنند و در وی تصرف کنند و چون بی الحان بود سخن مجرد نماید، مگر آتشی گرم بود که بدان برافروزد.
سبب چهارم آن که الحان را نیز مدد باید داد به آوازهای دیگر تا اثر بیشتر کند، چون قصب و طبل و دف و شاهین و این صورت هزل دارد و قرآن عین جدست، وی را صیانت باید کرد که با چیزی یار کنند که در چشم عوام آن صورت هزل دارد چنان که رسول (ص) در خانه ربیع بنت مسعود شد. آن کنیزکان دف می زدند و سرود می گفتند چون وی بدیدند ثنای وی به شعر گفتن گرفتند. گفت، «خاموش باشید. همان که می گفتید، بگویید.» که ثنای وی عین جد بود، بر دف گفتن که صورت هزل دارد نشاید.
سبب پنجم آن که هر کسی را حالتی باشد که حریص بود بر آن که بیتی شنود موافق حال خویش، چون موافق نبود آن را کاره باشد و باشد که گوید، «این مگوی و دیگری گوی.» و نشاید قرآن را در معرض آوردن که از آن کراهیت آید و باشد که همه آیتها موافق حال هر کسی نباشد. اگر بیتی موافق حال وی نباشد، وی بر وفق حال خویش تنزیل کند که واجب نیست که از شعر آن فهم کنی که شاعر خواسته است، اما قرآن را نشاید که تنزیل کنی بر اندیشه خویش و آن معنی قرآنی بگردانی.
پس سبب اختیار مشایخ قوال را این بوده است که گفته آمد و حاصل این معانی دو سبب اند: یکی ضعف شنونده و دیگر بزرگداشت حرمت قرآن را تا در تصرف و اندیشه نیفتد.
مقام سیم
در سماع حرکت و رقص و جامه دریدن است. و هرچه در آن مغلوب باشد و بی اختیار بود بدان ماخوذ نبود و هرچه به اختیار کند تا به مردم نماید که وی صاحب حالت است و نباشد، این حرام بود و این عین نفاق بود.
ابوالقاسم نصر آبادی گفت، «من می گویم این قوم به سماع مشغول باشند بهتر از آن که به غیبت.» ابو عمرو بن نجید گفت، «اگر سی سال غیبت کند بدان نرسد که در سماع حالتی نماید که به دروغ بود و بدان که کاملتر آن باشد که سماع می شنود و ساکن می باشد که بر ظاهر وی پیدا نیاید و قوت وی چنان باشد که خویشتن نگاه می تواند داشت که آن حرکت و بانگ گریستن هم از ضعف بود،لیکن چنین قوت کمتر باشد.»
و همانا که ابوبکر گفت، «کنا کما کنتم ثم قست قلوبنا» آن بود که قویت قلوبنا یعنی سخت و به قوت شد که طاقت آن داریم که خویشتن را نگاه داریم. و آنکس که خویشتن نگاه نتوان داشت، باید که تا ضرورت نرسد خویشتن نگاه می دارد.
جوانی در صحبت جنید بود چون سماع شنید بانگ کرد. جنید گفت، «اگر بیش چنین کنی در صحبت من نشایی پس وی صبر می کرد به جهدی عظیم تا یک روز چندان خویشتن نگاه داشت که به آخر یک بانگ کرد و شکمش شکافت و فرمان یافت اما اگر کسی که از خویشتن حالتی اظهار نمی کند، رقص کند یا به تکلف خویشتن به گریستن آرد، روا بود و رقص مباح است که زنگیان در مسجد رقص می کردند که عایشه به نظاره شد. و رسول (ص) گفت، «یا علی، تو از منی و من از تو» از شادی این رقص کرد، چند بار پای بر زمین زد، چنان که عادت عرب باشد که در نشاط شادی کنند.
و با جعفر گفت، «تو به من مانی به خلق و خلق»، وی نیز از شادی رقص کرد. و زید بن حارثه را گفت، «تو برادر و مولای مایی.» رقص کرد از شادی. پس کسی که می گوید که این حرام است خطا می کند، بلکه غایت این آن است که بازی باشد و بازی نیز حرام نیست. و کسی که بدان سبب کند که تا آن حالت که در دل وی پیدا می آید قوی تر شود، آن خود محمود بود.
اما جامه دریدن به اختیار نشاید که این ضایع کردن مال بود، اما چون مغلوب باشد روا بود. و هرچند که جامه به اختیار درد، لیکن باشد که در آن اختیار مضطر باشد که چنان شود که اگر خواهد که نکند نتواند که ناله بیمار اگرچه به اختیار بود، لیکن اگر خواهد که نکند نتواند. و نه هرچه به ارادت و قصد بود آدمی از آن دست تواند داشت به همه وقتها. چون چنین مغلوب شده باشد ماخوذ نبود.
اما آن که صوفیان جامه خرقه کنند به اختیار و پاره ها قسمت کنند گروهی اعتراض کرده اند که این نشاید و خطا کرده اند که کرباس نیز نشاید که پاره کنند تا پیراهن دوزند، ولیکن چون ضایع نکنند و برای مقصودی پاره کنند روا باشد. همچنین چون پاره ها چهارسو کنند برای آن غرض تا همه را نصیب بود و بر سجاده و مرقع دوزند، روا باشد که اگر کسی جامه کرباسی را به صد راه پاره کند و به صد درویش دهد، مباح بود چون هر پاره ای چنان باشد که به کار آید.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۷۰ - آداب سماع
بدان که در سماع سه چیز باید نگاه داشت: زمان و مکان و اخوان. که هر وقت دلمشغولی باشد یا وقت نماز بود یا وقت طعام خوردن و یا وقتی بود که دلها بیشتر پراکنده بود و مشغول باشد، سماع بی فایده بود.
اما مکان چون راه گذری باشد، یا جایی ناخوش و تاریک بود یا به خانه ظالمی بود، همه وقت شوریده بود.
اما اخوان آن بود که هرکه حاضر بود اهل سماع بود. و چون متکبری از اهل دنیا حاضر بود یا قرای منکر باشد یا متکلفی حاضر بود که وی هر زمان به تکلف حال و رقص کند یا قومی از اهل غفلت حاضر باشند که ایشان سماع بر اندیشه باطل کنند یا به حدیث بیهده مشغول باشند و به هر جانبی می نگرند و به حرمت نباشند یا قومی از زنان نظارگی باشند و در میان قوم جوانان باشند، اگر از اندیشه یکدیگر خالی نباشند، این چنین سماع به کار نیاید. معنی این که جنید گفته است که در سماع زمان و مکان و اخوان شرط است این است.
اما نشستن به جایی که زنان جوان به نظاره آیند و مردان جوان باشند از اهل غفلت که شهوت بر ایشان غالب بود، حرام بود که سماع در این وقت آتش شهوت از هر دو جانب تیز کند. و هر کسی به شهوت به جانبی نگرد و باشد نیز که دل آویخته شود و آن تخم بسیاری فسق و فساد شود. هرگز چنین سماع نباید کرد.
پس چون کسانی که اهل سماع باشند و به سماع نشینند، ادب آن است که همه سر در پیش افکنند و در یکدیگر ننگرند و دست و سر نجنبانند و به تکلف هیچ حرکت نکنند بلکه چنان که در تشهد نماز نشینند و همه دل با حق تعالی دارند و منتظر آن باشند که چه فتوح پدید آید از غیبت به سبب سماع و خویشتن نگاه دارند تا به اختیار برنخیزند و حرکت نکنند و چون کسی به سبب غلبات وجد برخیزد با وی موافقت کنند، اگر دستارش بیفتد دستارها بنهد و این همه اگرچه بدعت است و از صحابه و تابعین نقل نکرده اند، لیکن نه هرچه بدعت بود نشاید که بسیار بدعت نیکو باشد که شافعی می گوید، «جماعت در تراویج وضع عمر رضی الله عنه است.» و این بدعتی نیکوست. پس بدعت مذموم آن بود که بر مخالفت سنتی بود، اما حسن خلق و دل مردمان شاد کردن در شرع محمود است. و هر قومی را عادتی باشد و با ایشان مخالفت کردن در اخلاق ایشان بدخویی باشد. و رسول (ص) گفته است، «خالق الناس باخلاقهم. با هر کسی زندگانی بر وفق عادت و خوی وی کن»، چون این قوم بدین موافقت شاد شوند و از این مخالفت مستوحش شوند، موافقت از سنت بود و صحابه مر رسول (ص) را بر پای نخاستندی که وی آن را کاره بود، لیکن چون جایی عادت بیند که برناخستن موحش بود، برخاستن بر پای دلخوشی را اولیتر که عادت عرب دیگر است و عادت عجم دیگر، والله اعلم.
اما مکان چون راه گذری باشد، یا جایی ناخوش و تاریک بود یا به خانه ظالمی بود، همه وقت شوریده بود.
اما اخوان آن بود که هرکه حاضر بود اهل سماع بود. و چون متکبری از اهل دنیا حاضر بود یا قرای منکر باشد یا متکلفی حاضر بود که وی هر زمان به تکلف حال و رقص کند یا قومی از اهل غفلت حاضر باشند که ایشان سماع بر اندیشه باطل کنند یا به حدیث بیهده مشغول باشند و به هر جانبی می نگرند و به حرمت نباشند یا قومی از زنان نظارگی باشند و در میان قوم جوانان باشند، اگر از اندیشه یکدیگر خالی نباشند، این چنین سماع به کار نیاید. معنی این که جنید گفته است که در سماع زمان و مکان و اخوان شرط است این است.
اما نشستن به جایی که زنان جوان به نظاره آیند و مردان جوان باشند از اهل غفلت که شهوت بر ایشان غالب بود، حرام بود که سماع در این وقت آتش شهوت از هر دو جانب تیز کند. و هر کسی به شهوت به جانبی نگرد و باشد نیز که دل آویخته شود و آن تخم بسیاری فسق و فساد شود. هرگز چنین سماع نباید کرد.
پس چون کسانی که اهل سماع باشند و به سماع نشینند، ادب آن است که همه سر در پیش افکنند و در یکدیگر ننگرند و دست و سر نجنبانند و به تکلف هیچ حرکت نکنند بلکه چنان که در تشهد نماز نشینند و همه دل با حق تعالی دارند و منتظر آن باشند که چه فتوح پدید آید از غیبت به سبب سماع و خویشتن نگاه دارند تا به اختیار برنخیزند و حرکت نکنند و چون کسی به سبب غلبات وجد برخیزد با وی موافقت کنند، اگر دستارش بیفتد دستارها بنهد و این همه اگرچه بدعت است و از صحابه و تابعین نقل نکرده اند، لیکن نه هرچه بدعت بود نشاید که بسیار بدعت نیکو باشد که شافعی می گوید، «جماعت در تراویج وضع عمر رضی الله عنه است.» و این بدعتی نیکوست. پس بدعت مذموم آن بود که بر مخالفت سنتی بود، اما حسن خلق و دل مردمان شاد کردن در شرع محمود است. و هر قومی را عادتی باشد و با ایشان مخالفت کردن در اخلاق ایشان بدخویی باشد. و رسول (ص) گفته است، «خالق الناس باخلاقهم. با هر کسی زندگانی بر وفق عادت و خوی وی کن»، چون این قوم بدین موافقت شاد شوند و از این مخالفت مستوحش شوند، موافقت از سنت بود و صحابه مر رسول (ص) را بر پای نخاستندی که وی آن را کاره بود، لیکن چون جایی عادت بیند که برناخستن موحش بود، برخاستن بر پای دلخوشی را اولیتر که عادت عرب دیگر است و عادت عجم دیگر، والله اعلم.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۴ - پیدا کردن آن که خلق نیکو به دست آوردن ممکن است
بدا که گروهی گفته اند چنان که خلق ظاهر بنگردد از آن که آفریده اند، کوتاه دراز نشود به حیلت یا دراز کوتاه نشود و زشت نیکو نشود، همچنین اخلاق که صورت باطن است بنگردد و این خطاست. اگر چنین بودی، تادیب و ریاضت و پند دادن و وصیت کردن نیکو همه باطل بودی و رسول (ص) گفت، «حسنوا اخلاقکم خوی خویش را نیکو کنید». و این چگونه محال بود که مر ستور را از سرکشی با نرمی توان آورد. و صید وحشی را فراانس توان داشت.
و قیاس این برخلقت باطل است که کارها دو قسم است، بعضی آن است که اختیار آدمی را بدان راه نیست، چنان که از ازسته خرما درخت سیب نتوان کرد، اما از وی درخت خرما توان کرد، به ترتیب و نگاه داشتن و شروط آن. همچنین اصل خشم و شهوت ممکن نیست به اختیار آدمی ببردن، اما خشم و شهوت را به ریاضت با حد اعتدال آوردن ممکن است و این به تجربت معلوم است، اما در حق بعضی خلق دشوارتر بود و دشواری آن به دو سبب بود. یکی از آن که در اصل فطرت قوی تر افتاده بود و دیگر آن که مدتی دراز طاعت آن داشته بود.
و خلق اندر این به چهار درجه اند:
درجه اول آن که ساده دل باشد که هنوز نیک از بد نشناخته باشد، هنوز خوی فراکار نیک و بد نکرده بود، ولیکن بر فطرت اول است. و این نقش پذیر بود و زود صلاح پذیرد. وی را به کسی حاجت بود که تعلیم کند و آفت اخلاق بد با وی بگوید و راه به وی نماید. و کودکان را همه در ابتدای فطرت چنین بود، و راه ایشان پدر و مادر بزنند که ایشان را بر دنیا حریص کنند و فراگذارند تا چنان که خواهند زندگانی می کنند. خون دین ایشان در گردن مادران و پدران باشد و برای این گفت حق سبحانه و تعالی، «قواانفسکم و اهلیکم نارا»
درجه دوم آن بود که هنوز چیزی بد اعتقاد نکرده است، لیکن متابعت شهوت و غضب خوی کرده باشد مدام، لیکن همی داند که ناکردنی است. کار وی صعبتر بود که وی را به دو چیز حاجت است. یکی آن که خوی فساد از وی بیرون کند و دوم آن که تخم صلاح اندر وی بکارند، ولیکن اگر در وی جدی و بایستی پیدا آید، زود به اصلاح آید، و خوی از فساد بازکند.
درجه سوم آن که خوی فرافساد کرده بود، نداند که این ناکردنی است، بلکه آن خوی اندر چشم وی نیکو شده بود، این به اصلاح نیاید الا به نادر.
درجه چهارم آن که از این همه فخر کند به فساد و پندارد که کاری است چون کسانی که لاف زنند که ما چندین کس بکشتیم و چندین شراب بخوردیم این علاج پذیر نباشد، مگر سعادتی سماوی اندر رسد که آدمی اندر آن راه نبرد.
و قیاس این برخلقت باطل است که کارها دو قسم است، بعضی آن است که اختیار آدمی را بدان راه نیست، چنان که از ازسته خرما درخت سیب نتوان کرد، اما از وی درخت خرما توان کرد، به ترتیب و نگاه داشتن و شروط آن. همچنین اصل خشم و شهوت ممکن نیست به اختیار آدمی ببردن، اما خشم و شهوت را به ریاضت با حد اعتدال آوردن ممکن است و این به تجربت معلوم است، اما در حق بعضی خلق دشوارتر بود و دشواری آن به دو سبب بود. یکی از آن که در اصل فطرت قوی تر افتاده بود و دیگر آن که مدتی دراز طاعت آن داشته بود.
و خلق اندر این به چهار درجه اند:
درجه اول آن که ساده دل باشد که هنوز نیک از بد نشناخته باشد، هنوز خوی فراکار نیک و بد نکرده بود، ولیکن بر فطرت اول است. و این نقش پذیر بود و زود صلاح پذیرد. وی را به کسی حاجت بود که تعلیم کند و آفت اخلاق بد با وی بگوید و راه به وی نماید. و کودکان را همه در ابتدای فطرت چنین بود، و راه ایشان پدر و مادر بزنند که ایشان را بر دنیا حریص کنند و فراگذارند تا چنان که خواهند زندگانی می کنند. خون دین ایشان در گردن مادران و پدران باشد و برای این گفت حق سبحانه و تعالی، «قواانفسکم و اهلیکم نارا»
درجه دوم آن بود که هنوز چیزی بد اعتقاد نکرده است، لیکن متابعت شهوت و غضب خوی کرده باشد مدام، لیکن همی داند که ناکردنی است. کار وی صعبتر بود که وی را به دو چیز حاجت است. یکی آن که خوی فساد از وی بیرون کند و دوم آن که تخم صلاح اندر وی بکارند، ولیکن اگر در وی جدی و بایستی پیدا آید، زود به اصلاح آید، و خوی از فساد بازکند.
درجه سوم آن که خوی فرافساد کرده بود، نداند که این ناکردنی است، بلکه آن خوی اندر چشم وی نیکو شده بود، این به اصلاح نیاید الا به نادر.
درجه چهارم آن که از این همه فخر کند به فساد و پندارد که کاری است چون کسانی که لاف زنند که ما چندین کس بکشتیم و چندین شراب بخوردیم این علاج پذیر نباشد، مگر سعادتی سماوی اندر رسد که آدمی اندر آن راه نبرد.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۵ - پیدا کردن طریق معالجه
بدان که هرکه می خواهد که خلقی را از خود بیرون کند، یک طریق بیش نیست و آن آن است که هرچیز را مه خلق همی فرماید خلاف آن همی کند که شهوت را جز مخالفت نشکند و هرچیز را ضد وی شکند چنان که علاج علتی که از گرمی خیزد سردی خوردن است، هر علت که از خشم خیزد علاج وی بردباری کردن است و هرچه از تکبر خیزد علاج وی تواضع کردن است و هرچه از بخل خیزد علاج وی مال دادن است و همچنین است همه.
پس هرکه کاری نیکو عادت کند خلق نیکو اندر وی پدید آید. و سر این که شریعت به کار نیکو فرموده است این است که مقصود از این گردیدن دل است از صورت رشت به صورت نیکو. و هرچه آدمی به تکلف عادت کند طبع وی شود که کودک از ابتدا از دبیرستان برمد و از تعلیم گریزان بود. و چون وی را به الزام فرا تعلیم دارند، طبع وی شود و چون بزرگ شود لذت وی اندر علم بود و از آن صبر نتواند کرد، بلکه کسی که کبوتر بازیدن یا شطرنج بازیدن یا قمار عادت کند، چنان که طبع او گردد، همه راحتهای دنیا و هر چه دارد اندر سر آن دهد و دست از آن بندارد.
بلکه چیزها که برخلاف طبع است به سبب عادت طبیعت گردد تا کسانی باشند که فخر کنند بر عیاری، و بر آن که بر چوب خوردن و دست بریدن صبر کنند. و مخنثان با فضیحتی کار ایشان با یکدیگر در مخنثی فخر کنند، بلکه اگر کسی نظاره کند میان حجامان و کناسان همچنان اندر کار خود با یکدیگر فخر کنند که علما و ملوک نکنند و این همه ثمره عادت است بلکه کسی که به گل خوردن خو فرا کند، چنان شود که از آن صبر نتواند کرد و بر بیماری و خطر هلاک صبر می کند.
پس چون آنچه ضد و خلاف طبع است به عادت طبع همی گردد، آنچه بر موافق طبع است و دل را همچون طعام و شراب است تن را، اولیتر که به عادت حاصل آید و معرفت حق تعالی وی زیر دست داشتن غضب و شهوت، بر مقتضای طبع دل آدمی است که وی از گروه فرشتگان است و آن که میل وی به خلاف این است، بیمار شده است تا غذای وی ناخوش شده است نزدیک وی و بیمار باشد که طعام را دشمن دارد و آنچه وی را زیان دارد بر آن حریص، پس هر که چیزی دیگر از معرفت و طاعت حق تعالی دوست تر دارد بیمار است، چنان که حق تعالی گفت، « فی قلوبهم مرض » و گفت، « الا من اتی الله به قلب سلیم » و چنان که تن بیمار در خطر هلاک این جهان است، دل بیمار در خطر هلاک آن جهان است و چنان که بیمار را امید سلامت نبود الا بدان که بر خلاف نفس داروی تلخ خورد به فرمان طبیب، بیماری دل را نیز حیلت نبود الا به مخالفت هوای نفس به قول صاحب شریعت (ع) که طبیعت دلهای خلق اوست.
و بر جمله، طب تن و طب هر دو یکی راه دارد، چنان که گرمی را سردی سازد و سردی را گرمی. همچنین کسی را که تکبر بر وی غالب بود، به تکلف کردن تواضع شفا یابد و اگر تواضع قالب بود و به حد خسیسی رسیده باشد، تکلف تکبر وی را شفا بود.
پس بدان که اخلاق نیکو را سه سبب است. یکی اصل فطرت است و آن عطا و فضل حق تعالی است که کسی را اندر اصل نیکوخو و متواضع آفریند و چنین بسیار است. دوم آن که افعال نیکو به تکلف کردن گیرد تا وی را عادت شود. سوم آن که مدام کسانی را بیند که افعال و اخلاق ایشان نیکو بود و صحبت با ایشان دارد، به ضرورت آن صفات ایشان اندر طبع وی همی گیرد، اگر چه از آن خبر ندارد. هر که این سه سعادت بیابد که اندر اصل خلقت نیکوخو باشد و صحبت با اهل خیر دارد و افعال خیر عادت کند، وی به درجه کمال رسیده باشد و هر که از این سه محروم ماند که در اصل فطرت ناقص بود و صحبت با اشرار دارد و نیز افعال شر عادت کند، اندر شقاوت به درجه کمال بود و میان این هر دو درجه های بسیار است که در بعضی باشد و در بعضی نه و سعادت و شقاوت هر یکی به مقدار آن باشد، « فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره، و من یعمل مثقال ذره شرا یره ».
پس هرکه کاری نیکو عادت کند خلق نیکو اندر وی پدید آید. و سر این که شریعت به کار نیکو فرموده است این است که مقصود از این گردیدن دل است از صورت رشت به صورت نیکو. و هرچه آدمی به تکلف عادت کند طبع وی شود که کودک از ابتدا از دبیرستان برمد و از تعلیم گریزان بود. و چون وی را به الزام فرا تعلیم دارند، طبع وی شود و چون بزرگ شود لذت وی اندر علم بود و از آن صبر نتواند کرد، بلکه کسی که کبوتر بازیدن یا شطرنج بازیدن یا قمار عادت کند، چنان که طبع او گردد، همه راحتهای دنیا و هر چه دارد اندر سر آن دهد و دست از آن بندارد.
بلکه چیزها که برخلاف طبع است به سبب عادت طبیعت گردد تا کسانی باشند که فخر کنند بر عیاری، و بر آن که بر چوب خوردن و دست بریدن صبر کنند. و مخنثان با فضیحتی کار ایشان با یکدیگر در مخنثی فخر کنند، بلکه اگر کسی نظاره کند میان حجامان و کناسان همچنان اندر کار خود با یکدیگر فخر کنند که علما و ملوک نکنند و این همه ثمره عادت است بلکه کسی که به گل خوردن خو فرا کند، چنان شود که از آن صبر نتواند کرد و بر بیماری و خطر هلاک صبر می کند.
پس چون آنچه ضد و خلاف طبع است به عادت طبع همی گردد، آنچه بر موافق طبع است و دل را همچون طعام و شراب است تن را، اولیتر که به عادت حاصل آید و معرفت حق تعالی وی زیر دست داشتن غضب و شهوت، بر مقتضای طبع دل آدمی است که وی از گروه فرشتگان است و آن که میل وی به خلاف این است، بیمار شده است تا غذای وی ناخوش شده است نزدیک وی و بیمار باشد که طعام را دشمن دارد و آنچه وی را زیان دارد بر آن حریص، پس هر که چیزی دیگر از معرفت و طاعت حق تعالی دوست تر دارد بیمار است، چنان که حق تعالی گفت، « فی قلوبهم مرض » و گفت، « الا من اتی الله به قلب سلیم » و چنان که تن بیمار در خطر هلاک این جهان است، دل بیمار در خطر هلاک آن جهان است و چنان که بیمار را امید سلامت نبود الا بدان که بر خلاف نفس داروی تلخ خورد به فرمان طبیب، بیماری دل را نیز حیلت نبود الا به مخالفت هوای نفس به قول صاحب شریعت (ع) که طبیعت دلهای خلق اوست.
و بر جمله، طب تن و طب هر دو یکی راه دارد، چنان که گرمی را سردی سازد و سردی را گرمی. همچنین کسی را که تکبر بر وی غالب بود، به تکلف کردن تواضع شفا یابد و اگر تواضع قالب بود و به حد خسیسی رسیده باشد، تکلف تکبر وی را شفا بود.
پس بدان که اخلاق نیکو را سه سبب است. یکی اصل فطرت است و آن عطا و فضل حق تعالی است که کسی را اندر اصل نیکوخو و متواضع آفریند و چنین بسیار است. دوم آن که افعال نیکو به تکلف کردن گیرد تا وی را عادت شود. سوم آن که مدام کسانی را بیند که افعال و اخلاق ایشان نیکو بود و صحبت با ایشان دارد، به ضرورت آن صفات ایشان اندر طبع وی همی گیرد، اگر چه از آن خبر ندارد. هر که این سه سعادت بیابد که اندر اصل خلقت نیکوخو باشد و صحبت با اهل خیر دارد و افعال خیر عادت کند، وی به درجه کمال رسیده باشد و هر که از این سه محروم ماند که در اصل فطرت ناقص بود و صحبت با اشرار دارد و نیز افعال شر عادت کند، اندر شقاوت به درجه کمال بود و میان این هر دو درجه های بسیار است که در بعضی باشد و در بعضی نه و سعادت و شقاوت هر یکی به مقدار آن باشد، « فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره، و من یعمل مثقال ذره شرا یره ».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۶ - فصل (اول همه سعادات اعمال خیر است به تکلف)
بدان که اگر چه اعمال به جوارح است، مقصود از آن گردش دل است که دل است که بدان عالم سفر خواهد کرد. و همی باید که با کمال و جمال بود تا حضرت الهیت را بشاید و چون آینه روشن و بی زنگار بود تا صورت ملکوت اندر وی بنماید تا جمالی بیند که آن بهشت که صفت وی شنیده است حقیر گردد. و اگر چه تن را اندر آن عالم نیز نصیب است، ولیکن اصل دل است و تن تبع است و بدان که دل دیگر است و تن دیگر که دل از عالم ملکوت است و تن از عالم شهادت و این اندر عنوان کتاب گفته آمد.
اما اگر چه دل از تن جداست، ولیکن دل را به وی علاقتی است که از هر معاملتی نیکو که بر تن برود نوری به دل پیوندد و آن نور تخم سعادت است و هر معاملتی زشت که بکند ظلمتی به دل پیوندد و آن ظلمت تخم شقاوت است و به سبب این علاقه آدمی را بدین عالم آورده اند تا از این تن دامی سازد و آلتی، تا خویشتن را صفات کمال حاصل کند.
و بدان که کتاب صنعتی است که صفت دل است، ولیکن فعل آن با انگشت است. اگر کسی خواهد که خط وی نیکو شود، تدبیر آن بود که به تکلف خط می نویسد تا اندرون وی نقش خط نیکو بپذیرد و چون پذیرفت، انگشت وی آن صورت از باطن گرفتن گیرد و بنویسد، پس همچنین از فعل نیکوی بیرون، درون وی خلق نیکو بگیرد و چون صفت و خلق درون نیکو شد، آنکه افعال به صفت آن خلق شود.
پس اول همه سعادات اعمال خیر است به تکلف و ثمره وی آن است که درون وی صفت خیر گیرد، آنگاه نور آن باز بیرون افتد و اعمال خیر به طوع اندر پذیرفتن ایستد. و سر این آن علاقه است که میان دل و تن است که اندر آن اثر همی کند و آن اندر این و برای این است که فعل به غفلت رود حبطه است که آن فعل دل را هیچ صفت ندهد که دل از آن غافل بود.
اما اگر چه دل از تن جداست، ولیکن دل را به وی علاقتی است که از هر معاملتی نیکو که بر تن برود نوری به دل پیوندد و آن نور تخم سعادت است و هر معاملتی زشت که بکند ظلمتی به دل پیوندد و آن ظلمت تخم شقاوت است و به سبب این علاقه آدمی را بدین عالم آورده اند تا از این تن دامی سازد و آلتی، تا خویشتن را صفات کمال حاصل کند.
و بدان که کتاب صنعتی است که صفت دل است، ولیکن فعل آن با انگشت است. اگر کسی خواهد که خط وی نیکو شود، تدبیر آن بود که به تکلف خط می نویسد تا اندرون وی نقش خط نیکو بپذیرد و چون پذیرفت، انگشت وی آن صورت از باطن گرفتن گیرد و بنویسد، پس همچنین از فعل نیکوی بیرون، درون وی خلق نیکو بگیرد و چون صفت و خلق درون نیکو شد، آنکه افعال به صفت آن خلق شود.
پس اول همه سعادات اعمال خیر است به تکلف و ثمره وی آن است که درون وی صفت خیر گیرد، آنگاه نور آن باز بیرون افتد و اعمال خیر به طوع اندر پذیرفتن ایستد. و سر این آن علاقه است که میان دل و تن است که اندر آن اثر همی کند و آن اندر این و برای این است که فعل به غفلت رود حبطه است که آن فعل دل را هیچ صفت ندهد که دل از آن غافل بود.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۷ - فصل (همه اخلاق نیکو باید که طبع شود و تکلف برخیزد)
بدان که بیمار را که سردی باشد، نشاید که حرارت چندان که بود همی خورد که باشد که حرارت نیز علتی گردد، بلکه ترازو و معیاری است که نگاه باید داشت و بباید دانست که مقصود آن است که مزاج معتدل بود که نه به گرمی میل دارد نه به سردی و چون به حد اعتدال رسید علاج بازگیرد و جهد کند که بر آن اعتدال نگاه دارد و چیزهای معتدل خورد.
همچنین اخلاق دو طرف دارد، یکی محمود است و یکی مذموم و مقصود اعتدال است و مثلا بخیل را فرماییم تا مال همی دهد تا آنگاه که دادن بر وی آسان شود، ولیکن نه چنان که به حد اسراف رسد که آن نیز مذموم است. لیکن ترازوی این شریعت است چنان که ترازوی علاج تن در علم طب است، پس باید که چنان شود که هرچه شرع فرماید که بده، دادن آن بر وی آسان بود و در وی تقاضای امساک کردن و نگاه داشتن نبود و هرچه شرع فرماید که نگاه باید داشت، اندر وی تقاضای دادن نبود تا معتدل باشد، پس اگر اندر وی تقاضای آن همی نماید، ولیکن به تکلف نکند، هنوز بیمار است، ولیکن محمود است که باری به تکلف دارویی همی خورد که این تکلف راه آن است که طبع گردد.
و برای این گفت رسول (ص) که فرمان خدای تعالی بطوع کنید پس اگر نتوانید بکره کنند. و نیز اندر آن صبر کردن خیر بسیار و بدان که هرکه مال به تکلف دهد سخی نبود، بلکه سخی آن بود که دادن مال بر وی آسان بود و هرکه مال به تکلف نگاه دارد بخیل نبود که بخیل آن بود که طبع وی نگاهداشتن بود، پس همه اخلاق نیکو باید که طبع شود و تکلف برخیزد، بلکه کمال خلق آن بود که عنان خویش به دست شرع دهد و فرمانبرداری بر وی آسان بود و اندر باطن وی هیچ منازعت بنماند، چنان که حق تعالی گفت، «فلا و ربک لا یومنون حتی یحکمومک فیما شجر بینهم ثم لا یجدوا فی انفسهم حرجا مما قضیت و یسلموا تسلیما» گفت، «ایمان ایشان بدان تمام شود که تو را حاکم خویش کنند و اندر دل ایشان هیچ گرانی و شک نبود». و این سری است، هرچند که این کتاب احتمال نکند، ولیکن اشارتی بدان کرده آید.»
بدان که سعادت آدمی آن است که به صفت فرشتگان شود که وی از گوهر ایشان است و اندر این عالم غریب آمده است و معدن وی عالم فرشتگان خواهد بود. و هرچه صفت غریب که از این جا برد، وی را از موافقت ایشان دور کند. می باید که چون آنجا شود هم به صفت ایشان بود و از این جا هیچ صفت غریب نبرد. هرکه را شره نگاه داشتن مال است وی به مال مشغول است و هرکه را شره خرج کردن بود هم مشغول است بدان و هرکه بر تکبر کردن حریص بود به خلق مشغول است و هرکه بر تواضع حریص بود هم مشغول است به خلق و ملایکه نه به مال مشغول اند و نه به خلق، بلکه خود از عشق حضرت الهیت به هیچ چیز دیگر التفات نکنند، پس می باید که علاقت دل آدمی از مال گسسته شود و از خلق بریده گردد تا از آن به جملگی پاک شود و هر صفت که آدمی ممکن نیست از آن پاک تواند بود، بر میانه آن بایستد تا از وجهی بدان ماند که خالی باشد، همچنان که آب گرم چون از سردی و گرمی خالی نیست. آنچه فاتر بود و معتدل بود؛ بدان ماند که از هر دو خالی استی، پس اعتدال و میانه اندر همه صفاتی که فرموده اند از برای این سر است.
پس نظر باید که به دل بود تا از همه گسسته شود و از خلق بریده گردد و به حق تعالی مستغرق گردد، چنان که گفت، «قل الله، ثم ذرهم فی خوضهم یلعبون». بلکه حقیقت لااله الاالله خود این است. و به سبب آن که ممکن نیست که آدمی از همه آلایشی خالی بود گفت، «و ان منکم الا واردها کان علی ربک حتما مقضیا».
پس از این معلوم می شود که نهایت همه ریاضتها و مقصود همه مجاهدتها آن است که کسی به توحید رسد که او را بیند و بس و او را طاعت دارد و بس و اندر باطن وی هیچ تقاضایی بنماد دیگر چون چنین شود، خلق نیکو حاصل کرده باشد، بلکه از عالم بشریت برگذشته باشد و به حقیقت رسیده.
همچنین اخلاق دو طرف دارد، یکی محمود است و یکی مذموم و مقصود اعتدال است و مثلا بخیل را فرماییم تا مال همی دهد تا آنگاه که دادن بر وی آسان شود، ولیکن نه چنان که به حد اسراف رسد که آن نیز مذموم است. لیکن ترازوی این شریعت است چنان که ترازوی علاج تن در علم طب است، پس باید که چنان شود که هرچه شرع فرماید که بده، دادن آن بر وی آسان بود و در وی تقاضای امساک کردن و نگاه داشتن نبود و هرچه شرع فرماید که نگاه باید داشت، اندر وی تقاضای دادن نبود تا معتدل باشد، پس اگر اندر وی تقاضای آن همی نماید، ولیکن به تکلف نکند، هنوز بیمار است، ولیکن محمود است که باری به تکلف دارویی همی خورد که این تکلف راه آن است که طبع گردد.
و برای این گفت رسول (ص) که فرمان خدای تعالی بطوع کنید پس اگر نتوانید بکره کنند. و نیز اندر آن صبر کردن خیر بسیار و بدان که هرکه مال به تکلف دهد سخی نبود، بلکه سخی آن بود که دادن مال بر وی آسان بود و هرکه مال به تکلف نگاه دارد بخیل نبود که بخیل آن بود که طبع وی نگاهداشتن بود، پس همه اخلاق نیکو باید که طبع شود و تکلف برخیزد، بلکه کمال خلق آن بود که عنان خویش به دست شرع دهد و فرمانبرداری بر وی آسان بود و اندر باطن وی هیچ منازعت بنماند، چنان که حق تعالی گفت، «فلا و ربک لا یومنون حتی یحکمومک فیما شجر بینهم ثم لا یجدوا فی انفسهم حرجا مما قضیت و یسلموا تسلیما» گفت، «ایمان ایشان بدان تمام شود که تو را حاکم خویش کنند و اندر دل ایشان هیچ گرانی و شک نبود». و این سری است، هرچند که این کتاب احتمال نکند، ولیکن اشارتی بدان کرده آید.»
بدان که سعادت آدمی آن است که به صفت فرشتگان شود که وی از گوهر ایشان است و اندر این عالم غریب آمده است و معدن وی عالم فرشتگان خواهد بود. و هرچه صفت غریب که از این جا برد، وی را از موافقت ایشان دور کند. می باید که چون آنجا شود هم به صفت ایشان بود و از این جا هیچ صفت غریب نبرد. هرکه را شره نگاه داشتن مال است وی به مال مشغول است و هرکه را شره خرج کردن بود هم مشغول است بدان و هرکه بر تکبر کردن حریص بود به خلق مشغول است و هرکه بر تواضع حریص بود هم مشغول است به خلق و ملایکه نه به مال مشغول اند و نه به خلق، بلکه خود از عشق حضرت الهیت به هیچ چیز دیگر التفات نکنند، پس می باید که علاقت دل آدمی از مال گسسته شود و از خلق بریده گردد تا از آن به جملگی پاک شود و هر صفت که آدمی ممکن نیست از آن پاک تواند بود، بر میانه آن بایستد تا از وجهی بدان ماند که خالی باشد، همچنان که آب گرم چون از سردی و گرمی خالی نیست. آنچه فاتر بود و معتدل بود؛ بدان ماند که از هر دو خالی استی، پس اعتدال و میانه اندر همه صفاتی که فرموده اند از برای این سر است.
پس نظر باید که به دل بود تا از همه گسسته شود و از خلق بریده گردد و به حق تعالی مستغرق گردد، چنان که گفت، «قل الله، ثم ذرهم فی خوضهم یلعبون». بلکه حقیقت لااله الاالله خود این است. و به سبب آن که ممکن نیست که آدمی از همه آلایشی خالی بود گفت، «و ان منکم الا واردها کان علی ربک حتما مقضیا».
پس از این معلوم می شود که نهایت همه ریاضتها و مقصود همه مجاهدتها آن است که کسی به توحید رسد که او را بیند و بس و او را طاعت دارد و بس و اندر باطن وی هیچ تقاضایی بنماد دیگر چون چنین شود، خلق نیکو حاصل کرده باشد، بلکه از عالم بشریت برگذشته باشد و به حقیقت رسیده.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۸ - فصل (راههای رسیدن به خلق نیکو)
بدان که ریاضت کاری دشوار است و جان کندن است، ولیکن اگر طبیب استاد بود، و راه فرا داوری لطیف داند، دشوار آسانتر گردد. و لطیف طبیب آن است که مرید را به اول درجه به حقیقت حق نخواند که طاقت آن ندارد که اگر کودک را گویند به دبیرستان شو تا به درجه ریاست رسی، او خود ریاست نداند که چه باشد، بدان کار چون رغبت کند؟ ولیکن باید گفت برو تا شبانگاه چوگان و گوی به تو دهم تا بازی کنی، بدان تا کودک به حرص این بشود و چون بزرگتر شود وی را ترغیب کنی به جامه نیکو زینت تا دست از بازی ندارد. و چون بزرگتر شود وی را به ریاست و خواجگی وعده دهند و گویند جامه دیبا کار زنان باشد. و چون بزرگتر شود گویند خواجگی و ریاست اصلی ندارد که همه به مرگ تباه شود، آنگاه وی را به پادشاهی جاوید دعوت کنند.
پس باشد که مرید اندر ابتدای کار بر اخلاص تمام قادر نبود. وی را رخصت دهند که مجاهدت همی کند بر شره. آن که مردمان وی را به چشم نیکو نگرند تا آرزوی ریا و شره مال اندر وی بشکند چون فارغ شود. رعونتی اندر وی پدیدار آید، آنگاه شره رعونت اندر وی بشکند، بدان که فرماید که گدایی کند. و چون وی اندر آن قبولی پدیدار آید، از آن منع کند وبه خدمتهای خسیس مشغول گرداند، چون خدمت طهارت جای و غیر آن. و همچنین هر صفتی که اندر وی پدید آید، علاج اندک همی فرماید بتدریج، بیکبار همه نفرماید، که طاقت آن ندارد. و بر آرزوی ریا و نام نیکو همه رنجها بتواند کشیدن که مثال آن همه چون مار و کژدم است، و مثال ریا چون اژدهاست، که همه را فرو برد و بازپسین صفتی که از صدیقان بشود این است.
پس باشد که مرید اندر ابتدای کار بر اخلاص تمام قادر نبود. وی را رخصت دهند که مجاهدت همی کند بر شره. آن که مردمان وی را به چشم نیکو نگرند تا آرزوی ریا و شره مال اندر وی بشکند چون فارغ شود. رعونتی اندر وی پدیدار آید، آنگاه شره رعونت اندر وی بشکند، بدان که فرماید که گدایی کند. و چون وی اندر آن قبولی پدیدار آید، از آن منع کند وبه خدمتهای خسیس مشغول گرداند، چون خدمت طهارت جای و غیر آن. و همچنین هر صفتی که اندر وی پدید آید، علاج اندک همی فرماید بتدریج، بیکبار همه نفرماید، که طاقت آن ندارد. و بر آرزوی ریا و نام نیکو همه رنجها بتواند کشیدن که مثال آن همه چون مار و کژدم است، و مثال ریا چون اژدهاست، که همه را فرو برد و بازپسین صفتی که از صدیقان بشود این است.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۹ - پیدا کردن تدبیر شناختن بیماری دل و عیوب نفس
بدان که چنان که درستی تن و دست و پا و چشم بدان بود که هریکی آنچه وی را برای آن آفریده اند برای قادر بود بتمامی تا چشم نیکو بیند و پا نیک رود. همچنین درستی دل بدان بود که آنچه خاصیت وی است در اصل فطرت و وی را بدان آفریده اند، بر وی آسان بود و آن را که طبع وی است اندر اصل دوستدار بود و این اندر دو چیز پدید آید: یکی اندر ارادت و یکی اندر قوت.
اما اندر ارادت آن که هیچ چیز را دوست تر از حق تعالی ندارد که معرفت حق تعالی غذای دل است، چنان که طعام غذای تن است. هرتن که شهوت طعام از وی بشد یا ضعیف گشت بیمار است و هردل که محبت حق تعالی از وی برفت یا کمتر شد بیمار است. و برای این است که حق تعالی گفت، «ان کان آباوکم و ابناوکم الایه» گفت، «اگر پدران و پسران و مال و تجارت و عشیرت و قرابت و هرچه دارید دوست تر همی دارید از خدای و رسول و غزوکردن در راه او، صبر همی کنید تا فرمان خدای تعالی در رسد تا ببینید».
و اما اندر قدرت آن است که فرمان حق تعالی بر وی آسان گشته باشد و حاجت نیابد که خویشتن را بر آن دارد، بلکه خود لذت وی باشد، چنان که رسول (ص) گفت، «جعلت قره عینی فی الصلوه».
پس کسی که این دو معنی از خویشتن نیابد، علامتی درست بود در بیماری دل، به علاج مشغول باید شد. و باشد که پندارد که بدین صفت است و نباشد که آدمی به عیب خویش نابینا باشد. و عیوب خویش به چهار طریق بتوان دانستن:
اول آن که در پیش پیریپخته و راه رفته بنشیند تا وی اندر وی همی نگرد و عیوب وی همی گوید و این اندر این روزگار غریب و عزیز است.
دوم آن که دوستی مشفق را بر خویشتن رقیب کند، چنان که به مداهنت عیب او بنپوشد و به حسد زیادت بنکند و این نیز عزیز است. داوود طایی را گفتند، «چرا با خلق همی ننشینی؟» گفت، «چه کنم صحبت قومی که عیب من از من پنهان دارند؟»
سیم آن که دشمنان خویش را سخن بشنود که چشم دشمن همه بر عیب افتد، اگرچه به دشمنی مبالغت کند، لیکن سخن وی از راست خالی نبود.
چهارم آن که اندر مردمان همی نگرد، هر عیب که از آن کسی همی بیند، خود از آن حذر همی کند و به خویشتن گمان همی برد که وی نیز همچنان است. عیسی (ع) را گفتند، «تو را ادب که آموخت؟» گفت، «هیچ کس، هرچه از دیگری زشت دیدم از آن حذر کردم».
و بدان که هرکه ابله تر بود، به خویشتن نیکوگمان تر بود و هرکه عاقل تر باشد بدگمان تر باشد. عمر رضی الله عنه از حذیفه پرسید که رسول (ص) سر منافقان با تو بگفته است. بر من چه دیدی از آثار نفاق؟» پس باید که هرکسی طلب خود عیب همی کند که چون علت نداند علاج نتواند کرد. و همه علاجها با مخالفت شهوت آید، چنان که حق تعالی همی گوید، «و اما من خاف مقام ربه و نهی النفس عن الهوی، فان الجنه هی الماوی» و رسول (ص) صحابه را، چون از غزا بازآمدندی گفتی، «از جهاد کهین با جهاد مهین آمدیم». گفتند، «آن چیست؟» گفت، «جهاد نفس». و رسول (ص) گفت، «رنج خود از نفس خود بازدار و هوای وی به وی مده اندر معصیت حق تعالی که فردا بر تو خصمی کند و برتو لعنت کند تا همه اجزای تو یکدیگر را لعنت همی کنند».
حسن بصری رحمهم الله همی گوید، «هیچ ستور سرکش به لگام سخت اولیتر از نفس نیست». سری سقطی می گوید، «چهل سال است تا نفس من همی خواهد که جوزی با انگبین فرونهم و بخورم، هنوز نکرده ام». ابراهیم خواص همی گوید که اندر کوه لبنان همی شدم، نار بسیار دیدم. آرزو آمد. یکی باز کردم ترش بود. دست بداشتم و برفتم. مردی را دیدم افتاده زنبور بر وی گرد آمده و وی را همی گزیدند. گفتم، «السلام علیک». گفت، «و علیک السلام یا ابراهیم». گفتم، «مرا به چه دانستی؟» گفت، هرکه خدای تعالی را بشناسد هیچ چیز بر وی پوشیده نماند». گفتم، «همی بینم که تو با حق تعالی حالتی داری. چرا نخواهی تا این زنبوران از تو بازدارد؟» گفت، «تو نیز حالتی داری. چرا درنخواهی تا شهوت نار از تو بازدارد که زخم شهوت نار اندر آن جهان بود و زخم زنبور اندر این جهان».
و بدان که اگرچه نار مباح است ولیکن اهل معنی حرام داشتند که شهوت حلال و حرام یکی است. اگر در حلال بر وی نبینندی و وی را با حد ضرورت نبردی، طلب حرام کند، پس به این سبب در شهوت مباحات نیز برخورد بسته اند تا از دست شهوت حرام خلاص یابند، چنان که عمر رضی الله عنه گفت، «هفت بار از حلال دست بداشتم از بیم آن که در حرام افتم».
دیگر آن که نفس چون به تنعم خو کند در مباحات، دنیا را دوست گیرد و دل در آن بندد و دنیا بهشت وی گردد و مرگ بر وی دشوار شود و بطر و غفلت اندر دل وی پدید آید و اگر ذکر و مناجات کند لذت آن نیابد و چون شهوات مباح از وی بازداری شکسته و رنجور شود و از دنیا نفور گردد و شوق نعیم آخرت اندر وی پدید آید و اندر حال حزن و شکستگی یک تسبیح چندان در دل اثر کند که اندر حال شادی و تنعم صد یک آن اثر نکند.
و مثل نفس همچون باز است که تادیب وی بدان کنند که مر او را اندر خانه کنند و چشم او بدوزند تا از هرچه دور بوده است خو باز کند، آنگاه اندک گوشت همی دهند تا باز دار الفت گیرد و مطیع وی گردد و همچنین نفس را با حق تعالی انس پیدا نیاید تا آنگاه که او را از همه عادتها فطام نکنی و راه چشم و گوش و زبان اندر نبندی. و به عزلت و گرسنگی و خاموشی و بی خوابی وی را ریاضت نکنی و این اندر ابتدا بر وی دشوار بود، چنان که بر کودک که وی را از شیر باز کنند، آنگاه پس از آن چنان شود که اگر نیز شیر به ستم به وی دهند نخورد.
و بدان که ریاضت هر کسی بدان است که آنچه بدان شادتر است به ترک آن بگوید و آنچه بر وی غالب تر است آن را خلاف کند. آن کس که شادی وی به جاه و حشمت است به ترک آن بگوید. و آن را که شادی وی به مال و ثروت است خرج کند و همچنین هرکه را سلوک گاهی است جز حق تعالی، آن را به قهر از خود جدا کند و ملازم آن گردد که جاوید ملازم آن خواهد بود. هرچه وی را وداع خواهد کرد روز مرگ امروز بی مرگ به اختیار باید که همه را وداع کرده شود و ملازم وی حق تعالی است چنان که حق، سبحانه و تعالی، وحی کرد به داوود (ع) که «یا داوود ملازم تو منم، مرا ملازم باش». و رسول (ص) گفت که جبرئیل در درون من دمید که احبب من احیت فانک مفارقه، هرکه را خواهی از دنیا دوست دار که از تو باز خواهد ستد.
اما اندر ارادت آن که هیچ چیز را دوست تر از حق تعالی ندارد که معرفت حق تعالی غذای دل است، چنان که طعام غذای تن است. هرتن که شهوت طعام از وی بشد یا ضعیف گشت بیمار است و هردل که محبت حق تعالی از وی برفت یا کمتر شد بیمار است. و برای این است که حق تعالی گفت، «ان کان آباوکم و ابناوکم الایه» گفت، «اگر پدران و پسران و مال و تجارت و عشیرت و قرابت و هرچه دارید دوست تر همی دارید از خدای و رسول و غزوکردن در راه او، صبر همی کنید تا فرمان خدای تعالی در رسد تا ببینید».
و اما اندر قدرت آن است که فرمان حق تعالی بر وی آسان گشته باشد و حاجت نیابد که خویشتن را بر آن دارد، بلکه خود لذت وی باشد، چنان که رسول (ص) گفت، «جعلت قره عینی فی الصلوه».
پس کسی که این دو معنی از خویشتن نیابد، علامتی درست بود در بیماری دل، به علاج مشغول باید شد. و باشد که پندارد که بدین صفت است و نباشد که آدمی به عیب خویش نابینا باشد. و عیوب خویش به چهار طریق بتوان دانستن:
اول آن که در پیش پیریپخته و راه رفته بنشیند تا وی اندر وی همی نگرد و عیوب وی همی گوید و این اندر این روزگار غریب و عزیز است.
دوم آن که دوستی مشفق را بر خویشتن رقیب کند، چنان که به مداهنت عیب او بنپوشد و به حسد زیادت بنکند و این نیز عزیز است. داوود طایی را گفتند، «چرا با خلق همی ننشینی؟» گفت، «چه کنم صحبت قومی که عیب من از من پنهان دارند؟»
سیم آن که دشمنان خویش را سخن بشنود که چشم دشمن همه بر عیب افتد، اگرچه به دشمنی مبالغت کند، لیکن سخن وی از راست خالی نبود.
چهارم آن که اندر مردمان همی نگرد، هر عیب که از آن کسی همی بیند، خود از آن حذر همی کند و به خویشتن گمان همی برد که وی نیز همچنان است. عیسی (ع) را گفتند، «تو را ادب که آموخت؟» گفت، «هیچ کس، هرچه از دیگری زشت دیدم از آن حذر کردم».
و بدان که هرکه ابله تر بود، به خویشتن نیکوگمان تر بود و هرکه عاقل تر باشد بدگمان تر باشد. عمر رضی الله عنه از حذیفه پرسید که رسول (ص) سر منافقان با تو بگفته است. بر من چه دیدی از آثار نفاق؟» پس باید که هرکسی طلب خود عیب همی کند که چون علت نداند علاج نتواند کرد. و همه علاجها با مخالفت شهوت آید، چنان که حق تعالی همی گوید، «و اما من خاف مقام ربه و نهی النفس عن الهوی، فان الجنه هی الماوی» و رسول (ص) صحابه را، چون از غزا بازآمدندی گفتی، «از جهاد کهین با جهاد مهین آمدیم». گفتند، «آن چیست؟» گفت، «جهاد نفس». و رسول (ص) گفت، «رنج خود از نفس خود بازدار و هوای وی به وی مده اندر معصیت حق تعالی که فردا بر تو خصمی کند و برتو لعنت کند تا همه اجزای تو یکدیگر را لعنت همی کنند».
حسن بصری رحمهم الله همی گوید، «هیچ ستور سرکش به لگام سخت اولیتر از نفس نیست». سری سقطی می گوید، «چهل سال است تا نفس من همی خواهد که جوزی با انگبین فرونهم و بخورم، هنوز نکرده ام». ابراهیم خواص همی گوید که اندر کوه لبنان همی شدم، نار بسیار دیدم. آرزو آمد. یکی باز کردم ترش بود. دست بداشتم و برفتم. مردی را دیدم افتاده زنبور بر وی گرد آمده و وی را همی گزیدند. گفتم، «السلام علیک». گفت، «و علیک السلام یا ابراهیم». گفتم، «مرا به چه دانستی؟» گفت، هرکه خدای تعالی را بشناسد هیچ چیز بر وی پوشیده نماند». گفتم، «همی بینم که تو با حق تعالی حالتی داری. چرا نخواهی تا این زنبوران از تو بازدارد؟» گفت، «تو نیز حالتی داری. چرا درنخواهی تا شهوت نار از تو بازدارد که زخم شهوت نار اندر آن جهان بود و زخم زنبور اندر این جهان».
و بدان که اگرچه نار مباح است ولیکن اهل معنی حرام داشتند که شهوت حلال و حرام یکی است. اگر در حلال بر وی نبینندی و وی را با حد ضرورت نبردی، طلب حرام کند، پس به این سبب در شهوت مباحات نیز برخورد بسته اند تا از دست شهوت حرام خلاص یابند، چنان که عمر رضی الله عنه گفت، «هفت بار از حلال دست بداشتم از بیم آن که در حرام افتم».
دیگر آن که نفس چون به تنعم خو کند در مباحات، دنیا را دوست گیرد و دل در آن بندد و دنیا بهشت وی گردد و مرگ بر وی دشوار شود و بطر و غفلت اندر دل وی پدید آید و اگر ذکر و مناجات کند لذت آن نیابد و چون شهوات مباح از وی بازداری شکسته و رنجور شود و از دنیا نفور گردد و شوق نعیم آخرت اندر وی پدید آید و اندر حال حزن و شکستگی یک تسبیح چندان در دل اثر کند که اندر حال شادی و تنعم صد یک آن اثر نکند.
و مثل نفس همچون باز است که تادیب وی بدان کنند که مر او را اندر خانه کنند و چشم او بدوزند تا از هرچه دور بوده است خو باز کند، آنگاه اندک گوشت همی دهند تا باز دار الفت گیرد و مطیع وی گردد و همچنین نفس را با حق تعالی انس پیدا نیاید تا آنگاه که او را از همه عادتها فطام نکنی و راه چشم و گوش و زبان اندر نبندی. و به عزلت و گرسنگی و خاموشی و بی خوابی وی را ریاضت نکنی و این اندر ابتدا بر وی دشوار بود، چنان که بر کودک که وی را از شیر باز کنند، آنگاه پس از آن چنان شود که اگر نیز شیر به ستم به وی دهند نخورد.
و بدان که ریاضت هر کسی بدان است که آنچه بدان شادتر است به ترک آن بگوید و آنچه بر وی غالب تر است آن را خلاف کند. آن کس که شادی وی به جاه و حشمت است به ترک آن بگوید. و آن را که شادی وی به مال و ثروت است خرج کند و همچنین هرکه را سلوک گاهی است جز حق تعالی، آن را به قهر از خود جدا کند و ملازم آن گردد که جاوید ملازم آن خواهد بود. هرچه وی را وداع خواهد کرد روز مرگ امروز بی مرگ به اختیار باید که همه را وداع کرده شود و ملازم وی حق تعالی است چنان که حق، سبحانه و تعالی، وحی کرد به داوود (ع) که «یا داوود ملازم تو منم، مرا ملازم باش». و رسول (ص) گفت که جبرئیل در درون من دمید که احبب من احیت فانک مفارقه، هرکه را خواهی از دنیا دوست دار که از تو باز خواهد ستد.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۱۰ - علامت خوی نیکو
بدان که علامات خوی نیکو آن است که حق تعالی در قرآن همی گوید اندر صفت مومنان، « قد افلح المومنون الذین هم فی صلاتهم خاشعون و الذین هم عین اللغو معرضون » تا آنجا که می گوید، « اولئک هم الوارثون »، و در آنجا که می گوید، «التائبون العابدون الحامدون» و تا آنجا که می گوید، « و بشر المومنین» و این که گفت، « و عباد الرحمن الذین یمشون علی الارض هونا و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما ».
و هر چه اندر علامت منافقان گفته است، همه علامت خوی بد است، چنان که رسول (ص) گفت، همت من نماز و روزه و عبادت است و همت منافق طعام و شراب چون ستور». حاتم اصم گوید که مومن به فکرت و عبرت مشغول بود و منافق به حرص و امل. و مومن از هر کسی ایمن بود مگر از حق تعالی و منافق از همه کس ترسان بود مگر از حق تعالی و مومن از همه کس نومید مگر از حق تعالی و منافق به همه کس امید دارد مگر به حق تعالی و مومن مال فدای دین کند و منافق دین فدای مال. مومن طاعت دارد و گرید و منافق معصیت کند و خندد. مومن تنهایی و خلوت دوست دارد و منافق زحمت و مخالطت دوست دارد. مومن همی کارد و می ترسد که ندرود و منافق نمی کارد و طمع آن دارد که بدرود.
و گفته اند، « نیکوخو آن بود که شرمگین بود و کم گوی و کم رنج و راست گوی و صلاح جوی و بسیار طاعت و اندک زلت و اندک فضول، و نیکوخواه بود همگنان را. و اندر حق همگان نیکوکردار و مشفق و باوقار، آهسته و صبور و قانع و شکور و بردبار و تنگ دل و رفیق و کوتاه دست و کوتاه طمع بود. نه دشنام دهد و نه لعنت کند و نه غیبت کند و نه سخن چینی کند. نه فحش گوید و نه شتابزده بود. نه کین دارد و نه حسود بود. پیشانی گشاده و زبان خوش، دوستی و دشمنی و خشنودی و خشم وی برای حق تعالی بود و بس.
و بدان که بیشترین خوی نیکو اندر بردباری و احتمال پدید آید، چنان که رسول (ص) بسیار برنجانیدند و دندان بشکستند. گفت، « بار خدایا! بر ایشان رحمت کن که نمی دانند ». ابراهیم ادهم رحمهم الله اندر دشت همی شد. لشکری ای به وی رسید. گفت، «تو بنده ای؟» گفت، «آری». گفت، «آبادانی کجاست؟» اشارت به گورستان کرد. گفت، «من آبادانی همی خواهم.» گفت، «آنجاست.» لشکری چوبی بر سر وی زد تا خون آلود شد و وی را بگرفت و به شهر آورد. چون اصحاب ابراهیم وی را بدیدند گفتند، «ای ابله! ابراهیم ادهم است». لشکری از اسب فرود آمد و پای وی بوسه داد و گفت، «من بنده ام». گفت، «از آن گفتم که بنده خدای تعالی ام». و گفت، «چون آبادانی پرسیدم اشارت به گورستان کرد که آبادانی آنجاست.» گفت، «از آن گفتم که این همه ویران خواهد شد». پس گفت، «چون سر من بشکست او را دعا گفتم»، گفتند، «چرا؟» گفت، «دانستم که مرا در آن ثواب خواهد بود به سبب وی. نخواستم که نصیب من از وی نیکوئی بود و نصیب وی از من بدی بود».
بوعثمان حیری را یکی به دعوت خواند تا وی را بیازماید. چون به در خانه ای رسید اندر نگذاشت و گفت چیزی نمانده است. او برفت. چون پاره ای راه بشد از عقب برفت و وی را بخواند و باز براند. و چند بار همچنین همی کرد و وی را چون همی خواند باز می آمد. و چون همی راند باز همی شد. گفت، «نهمار، نیکو جوانمردی». گفت، « این که از من دیدی خلق سگی است. چون بخوانند بیاید و چون برانند برود. این را چقدر بود؟ » و یک روز خاکستر بر سر وی بریختند از بامی. جامه را پاک کرد و شکر کرد. گفتند، « چرا شکر کردی؟ » گفت، « کسی که مستحق آتش بود و با وی به خاکستر صلح کنند، جای شکر بود ».
(یکی از بزرگان) به رنگ سیاه بود و در نیشابور به در سرای وی گرمابه ای بود. چون وی به گرمابه شدی، خالی بکردندی. روزی خالی کردند. وی اندر گرمابه شد. گرمابه بان غافل بود. روستایی ای در گرمابه شد. وی را دید. پنداشت که وی هندوی است از خادمان گرمابه. گفت، « خیز آب بیار ». بیاورد، گفت، « برخیز گل بیاور ». بیاورد. و همچنین وی را کار همی فرمود و وی همی کرد. چون گرمابه بان درآمد و آواز روستایی شنید که وی را کار همی فرماید، بترسید و بگریخت. چون بیرون آمد، گفتند، «گرمابه بان بگریخت از این واقعه». گفت، «بگو مگریز، که جرم آن را بوده است که تخم به نزدیک کنیزک سیاه بنهاد».
عبدالله درزی رحمهم الله از بزرگان بوده است. گبری وی را درزی ای فرمودی چندبار و هربار سیم قلب به وی دادی و وی بستدی. یک بار غایب بود. شاگرد سیم قلب نگرفت، چون بازآمد گفت، «چرا چنین کردی که چندین بار است که وی با من همی کند و بر وی آشکار نکردم و از وی می ستدم تا مسلمانی دیگر را فریفته نکند به سیم قلب».
اویس قرنی رحمته الله همی رفتی و کودکان سنگ همی انداختندی اندر وی. گفت، «باری سنگ خرد اندازید تا ساق من شکسته نشود که آنگاه نماز برپا نتوانم کرد».
یکی احنف قیس را دشنام همی داد و با وی همی رفت و وی خاموش، چون به نزدیک قبیله خویش رسید بایستاد و گفت، «اگر باقی مانده است این جایگاه بگوی که اگر قوم من بشنوند تو را برنجانند».
زنی مالک دینار راگفت، «ای مرایی»، گفت نام من اهل بصره که کرده بودند، تو بازیافتی.
این است نشان کمال حسن خلق که این قوم را بوده است و این صفت کسانی باشد که خویشتن را به ریاضت از صفات بشریت پاک کرده باشند و جز حق تعالی را نبینند و هر چه نبیند از وی ببینند و هر کسی که از خویشتن نه این بیند و نه چیزی اندک که مانند این بود، باید که غره نشود و به خویشتن گمان نیکو خویی نبرد.
و هر چه اندر علامت منافقان گفته است، همه علامت خوی بد است، چنان که رسول (ص) گفت، همت من نماز و روزه و عبادت است و همت منافق طعام و شراب چون ستور». حاتم اصم گوید که مومن به فکرت و عبرت مشغول بود و منافق به حرص و امل. و مومن از هر کسی ایمن بود مگر از حق تعالی و منافق از همه کس ترسان بود مگر از حق تعالی و مومن از همه کس نومید مگر از حق تعالی و منافق به همه کس امید دارد مگر به حق تعالی و مومن مال فدای دین کند و منافق دین فدای مال. مومن طاعت دارد و گرید و منافق معصیت کند و خندد. مومن تنهایی و خلوت دوست دارد و منافق زحمت و مخالطت دوست دارد. مومن همی کارد و می ترسد که ندرود و منافق نمی کارد و طمع آن دارد که بدرود.
و گفته اند، « نیکوخو آن بود که شرمگین بود و کم گوی و کم رنج و راست گوی و صلاح جوی و بسیار طاعت و اندک زلت و اندک فضول، و نیکوخواه بود همگنان را. و اندر حق همگان نیکوکردار و مشفق و باوقار، آهسته و صبور و قانع و شکور و بردبار و تنگ دل و رفیق و کوتاه دست و کوتاه طمع بود. نه دشنام دهد و نه لعنت کند و نه غیبت کند و نه سخن چینی کند. نه فحش گوید و نه شتابزده بود. نه کین دارد و نه حسود بود. پیشانی گشاده و زبان خوش، دوستی و دشمنی و خشنودی و خشم وی برای حق تعالی بود و بس.
و بدان که بیشترین خوی نیکو اندر بردباری و احتمال پدید آید، چنان که رسول (ص) بسیار برنجانیدند و دندان بشکستند. گفت، « بار خدایا! بر ایشان رحمت کن که نمی دانند ». ابراهیم ادهم رحمهم الله اندر دشت همی شد. لشکری ای به وی رسید. گفت، «تو بنده ای؟» گفت، «آری». گفت، «آبادانی کجاست؟» اشارت به گورستان کرد. گفت، «من آبادانی همی خواهم.» گفت، «آنجاست.» لشکری چوبی بر سر وی زد تا خون آلود شد و وی را بگرفت و به شهر آورد. چون اصحاب ابراهیم وی را بدیدند گفتند، «ای ابله! ابراهیم ادهم است». لشکری از اسب فرود آمد و پای وی بوسه داد و گفت، «من بنده ام». گفت، «از آن گفتم که بنده خدای تعالی ام». و گفت، «چون آبادانی پرسیدم اشارت به گورستان کرد که آبادانی آنجاست.» گفت، «از آن گفتم که این همه ویران خواهد شد». پس گفت، «چون سر من بشکست او را دعا گفتم»، گفتند، «چرا؟» گفت، «دانستم که مرا در آن ثواب خواهد بود به سبب وی. نخواستم که نصیب من از وی نیکوئی بود و نصیب وی از من بدی بود».
بوعثمان حیری را یکی به دعوت خواند تا وی را بیازماید. چون به در خانه ای رسید اندر نگذاشت و گفت چیزی نمانده است. او برفت. چون پاره ای راه بشد از عقب برفت و وی را بخواند و باز براند. و چند بار همچنین همی کرد و وی را چون همی خواند باز می آمد. و چون همی راند باز همی شد. گفت، «نهمار، نیکو جوانمردی». گفت، « این که از من دیدی خلق سگی است. چون بخوانند بیاید و چون برانند برود. این را چقدر بود؟ » و یک روز خاکستر بر سر وی بریختند از بامی. جامه را پاک کرد و شکر کرد. گفتند، « چرا شکر کردی؟ » گفت، « کسی که مستحق آتش بود و با وی به خاکستر صلح کنند، جای شکر بود ».
(یکی از بزرگان) به رنگ سیاه بود و در نیشابور به در سرای وی گرمابه ای بود. چون وی به گرمابه شدی، خالی بکردندی. روزی خالی کردند. وی اندر گرمابه شد. گرمابه بان غافل بود. روستایی ای در گرمابه شد. وی را دید. پنداشت که وی هندوی است از خادمان گرمابه. گفت، « خیز آب بیار ». بیاورد، گفت، « برخیز گل بیاور ». بیاورد. و همچنین وی را کار همی فرمود و وی همی کرد. چون گرمابه بان درآمد و آواز روستایی شنید که وی را کار همی فرماید، بترسید و بگریخت. چون بیرون آمد، گفتند، «گرمابه بان بگریخت از این واقعه». گفت، «بگو مگریز، که جرم آن را بوده است که تخم به نزدیک کنیزک سیاه بنهاد».
عبدالله درزی رحمهم الله از بزرگان بوده است. گبری وی را درزی ای فرمودی چندبار و هربار سیم قلب به وی دادی و وی بستدی. یک بار غایب بود. شاگرد سیم قلب نگرفت، چون بازآمد گفت، «چرا چنین کردی که چندین بار است که وی با من همی کند و بر وی آشکار نکردم و از وی می ستدم تا مسلمانی دیگر را فریفته نکند به سیم قلب».
اویس قرنی رحمته الله همی رفتی و کودکان سنگ همی انداختندی اندر وی. گفت، «باری سنگ خرد اندازید تا ساق من شکسته نشود که آنگاه نماز برپا نتوانم کرد».
یکی احنف قیس را دشنام همی داد و با وی همی رفت و وی خاموش، چون به نزدیک قبیله خویش رسید بایستاد و گفت، «اگر باقی مانده است این جایگاه بگوی که اگر قوم من بشنوند تو را برنجانند».
زنی مالک دینار راگفت، «ای مرایی»، گفت نام من اهل بصره که کرده بودند، تو بازیافتی.
این است نشان کمال حسن خلق که این قوم را بوده است و این صفت کسانی باشد که خویشتن را به ریاضت از صفات بشریت پاک کرده باشند و جز حق تعالی را نبینند و هر چه نبیند از وی ببینند و هر کسی که از خویشتن نه این بیند و نه چیزی اندک که مانند این بود، باید که غره نشود و به خویشتن گمان نیکو خویی نبرد.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۱۲ - پیدا کردن شرایط مرید اندر مجاهدت و چگونگی رفتن راه دین به ریاضت
بدان که هرکه به حق نرسید از آن بود که راه نرفت و هرکه راه نرفت از آن بود که طلب نکرد. و هرکه طلب نکرد از آن بود که ندانست و ایمان وی تمام نبود و هرکه بداند که دنیا منغص است و روزی چند است و آخرت صافی است و جاوید است، ارادت زاد آخرت اندر وی پدید آید و بر وی دشوار نبود که چیزی حقیر اندر عوض چیزی نفیس دهد که امروز کوزه سفالین بگذاشتن تا فردا کوزه زرین فراستاند، بس دشوار نبود.
پس سبب همه تقصیرهای خلق ضعف ایمان است و سبب ضعف ایمان ناپرسیدن راهبان است که دلیل راه است. و دلیل بر راه دین علما و پرهیزکارانند. و این معنی امروزه پوشیده است. پس چون راهبر و دلیل نیست، راه خالی نماید و خلق از سعادت خویش بازمانده است که دوستی دنیا بر علما غالب شده است و چون ایشان اندر طلب دنیا باشند، خلق را از دنیا به آخرت چون خوانند؟ و راه دنیا جز صد راه آخرت نیست که دنیا و آخرت چون مشرق و مغرب است که به هرکدام که نزدیکتر می شود، از آن دیگر دورتر همی شود.
پس اگر کسی را ارادت حق عزوجل پدید آید و از آن جمله باشد که حق تعالی همی گوید، «و من اراد الاخره و سعی لها سعیها» باید بداند که آن سعی چیست و آن سعی رفتن راه است و رونده را اول شرایط آن است که باید به جای آورد و آنگاه دستاویزی که به وی اعتصام کند و آنگاه حصنی و حصاری که پناه با وی دهد.
اما شرط اول آن است که حجاب میان حق و خود بردارد تا از آن قوم نباشد که حق تعالی همی گوید، «و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا» و حجاب چهار است: مال و جاه و تقلید و معصیت.
اما مال از آن حجاب است که دل مشغول می دارد و راه نتوان رفت الا به فارغ دلی، باید که مال از پیش برگیرد مگر به مقدار حاجت که انرد آن مشغله نباشد. اگر کسی باشد که هیچ چیز ندارد و تیمار وی دیگری می دارد، راه وی زودتر انجام کند.
اما حجاب جاه و حشمت بدان برخیزد که بگریزد و جایی شود که وی را نشناسند که چون نامدار شد همیشه به خلق و به لذت و قبول خلق مشغول باشد و هرکه از خلق لذت یابد به حق نرسد.
و ما تقلید حجاب است که چون مذهب کسی اعتقاد گیرد و بر سبیل جدل سخن وی بشنود، هیچ چیز دیگر را اندر دل وی جای نماند. باید که آن همه فراموش کند و به معنی لااله الاالله ایمان آورد و تحقیق این آن بود که وی را هیچ معبود نماند که وی را طاعت دارد و جز خدای تعالی. و هرکه هوا بر وی غالب شد، هوا معبود وی بود. چون این حال حقیقت شود، باید که کشف کارها را از مجاهدت جوید نه از مجادلت.
اما معصیت حجاب مهین است که هرکه بر معصیتی مصر باشد، دل وی تاریک بود، حق وی را چگونه منکشف شود؟ خاصه قوت حرام که آن اثر که قوت حلال اندر نور دل کند، هیچ دیگر نکند. اصل آن است که از قوت و لقمه حرام حذر کند و قوت جز حلال نخورد.
و هرکه خواهد که اسرار دین و شریعت وی را منکشف شود پیش از آن که ظاهر شرع بداند و همه معامله به جای آورد، همچون کسی بود که خواهد که تفسیر قرآن بخواند پیش از آن که تازی بیاموزد. و چون این حجابها برگرفت، مثل وی چون کسی بود که طهارت کرد و شایسته نماز گردید. اکنون وی را به امام حاجت بود که وی اقتدا کند. و این پیر است که بی پیر راه رفتن راست نیاید که راه پوشیده است و راه شیطان به راه حق آمیخته است و راه حق یکی است و راه باطل هزار. بی دلیل چگونه ممکن گردد راه بردن؟ و چون پیر به دست آورد، اگر خویش جمله با وی بگذارد و تصرف خود در باقی کند و بداند که منفعت وی در خطای پیر بیش از آن است که در صواب خویش. و هرچه از پیر بشنود که وجه آن نداند، باید که از قصه موسی و خضر علیهما السلام یاد آورد که آن حکایت برای پیر و مرید است که مشایخ چیزها بدانسته اند که به عقل فراسر آن نتوان شد.
اندر روزگار جالینوس یکی را انگشت راست درد خاست. طبیبان ناقص دارو بر انگشت وی می نهادند و هیچ سودی نداشت. جالینوس دارو بر آن انگشت ننهاد. بر کتف چپ وی نهاد. گفتند، «چه ابلهی است؟ درد اینجا و دارو آنجا چه سود دارد؟» انگشت بهتر شد. و سبب آن بود که وی دانسته بود که خلل اندر اصل عصب افتاده است و دانسته بود که اعصاب از دماغ و پشت است و آن که از چپ خیزد به جانب راست رود و آن که از راست آید به جانب چپ رود. و مقصود از این مثالی است تا بدانند که اندر باطن مرید هیچ تصرفی نباید که بود.
از خواجه بوعلی فارمدی شنیدم که گفت، «یک راه با شیخ ابوالقاسم گرگانی خوابی حکایت کردم. با من خشم گرفت و یک ماه با من سخن نگفت. هیچ سبب ندانستم تا آنگاه که بگفت که اندر حکایت خواب چنین گفتی که تو که شیخی، در خواب با من سخنی گفتی اندر آن خواب. من گفتم، «چرا؟» گفت، «اگر اندر باطن تو چرا را جای نبودی اندر خواب بر زبان تو نرفتی».
چون کار به پیر تفویض کرد، اول کار پیر باید که وی را اندر حصار کند که هیچ آفت گرد وی نگردد و آن حصار چهار دیوار دارد: یکی خلوت و یکی خاموشی و یکی گرسنگی و یکی بی خوابی که گرسنگی راه شیطان بسته دارد و بی خوابی دل را روشن گرداند و خاموشی پراکندگی سخن از دل وی بازدارد و خلوت ظلمت خلق از دل بگرداند و راه چشم و گوش وی بسته گرداند.
سهل تستری گوید که ابد الان که ابدال شدند، به عزلت و گرسنگی و خامشی و بی خوابی شدند. و چون از راه مشغله بیرونی برخاست، آن گاه راه رفتن گیرد و اول راه آن بود که عقبات راه پیشتر بریدن گیرد. و عقبات راه صفات مذموم است اندر دل و آن بیخ آن کارهاست که از آن بباید گریخت، چون شره مال و جاه و شره تنعم و تکبر و ریا و غیران تا مادت مشغله از باطن قلع افتد و دل خالی شود. و باشد که کسی از این همه خالی باشد و به یک چیزی بیش آلوده نباشد، پس جهد قطع آن کند، به طریقی که شیخ صواب بیند و به وی لایق تر داند که این به احوال بگردد.
اکنون چون زمین خالی کرد، تخم پاشیدن گیرد و تخم ذکر حق تعالی است. چون از غیر حق تعالی خالی باشد، در زاویه بنشیند و الله الله می گوید و بر دوام بر دل و زبان تا آنگاه که به زبان خاموش شود و به دل همی گوید بر دوام آنگه دل نیز از گفتن باز ایستد و معنی کلمه بر دل غالب شود، آن معنی که حروف نبود، و تازی و پارسی نبود که گفتن به دل حدیث بود و حدیث غلاف و پوست آن تخم است نه عین تخم. پس آن معنی باید که اندر دل متمکن و مستولی شود و غالب گردد، چنان که تکلفی نباید دل را بر آن دارد، بلکه چنان عاشق شود که دل را به تکلف از آن باز نتوان داشت.
شبلی رحمهم الله با مرید خویش حصری گفت که اگر از جمعه تا جمعه که به نزدیک من آیی و جز حق تعالی بر دل تو گذرد، حرام بود بر تو به نزدیک من آمدن.
پس چون دل از خار وسواس دنیا خالی کرد و این تخم در وی بنهاد، هیچ چیز نماند که به اختیار تعلق دارد. و اختیار تا اینجا بود، پس از این منتظر بود همی باشد تا چه رویه و چه پیدا آید. و غالب آن بود که این تخم ضایع نشود که حق تعالی همی گوید، «من کان یزید حرث الاخره نزدله فی حرثه» می گوید، «هرکه به کار آخرت پردازد، و تخم بپاشد، ما وی را زیادت ارزانی داریم».
و از این جا احوال مریدان مختلف باشد که کس باشد که وی را اندر معنی این کلمه اشکال پدید آمدن گیرد و خیالهای باطل پیش وی آید و کس باشد که از این رسته باشد، ولیکن جواهر ملایکه و انبیا (ع) وی را به صورتهای نیکو نمودن گیرد، چنان که اندر خواب بود یا چشم باز کرده بود که آن همی بیند.
و پس از این احوال دیگر بود که شرح آن دراز است و اندر آن فایده ای نبوده که آن راه رفتن است نه راه گفتن و هر کسی را چیزی دیگر پدید آید و آن که راه خواهد رفت، آن اولیتر که از آن هیچ نشنیده باشد که انتظار آن دل وی را مشغول نکند و حجاب گردد.
آن مقدار که تصرف علم را به آن راه است تا اینجاست و از گفتن مقصود آن است تا بدین ایمان پدیدار آید که بیشتر علما این را منکرند و هر چه از تعلم عادتی اندر گذشت باور نکنند.
پس سبب همه تقصیرهای خلق ضعف ایمان است و سبب ضعف ایمان ناپرسیدن راهبان است که دلیل راه است. و دلیل بر راه دین علما و پرهیزکارانند. و این معنی امروزه پوشیده است. پس چون راهبر و دلیل نیست، راه خالی نماید و خلق از سعادت خویش بازمانده است که دوستی دنیا بر علما غالب شده است و چون ایشان اندر طلب دنیا باشند، خلق را از دنیا به آخرت چون خوانند؟ و راه دنیا جز صد راه آخرت نیست که دنیا و آخرت چون مشرق و مغرب است که به هرکدام که نزدیکتر می شود، از آن دیگر دورتر همی شود.
پس اگر کسی را ارادت حق عزوجل پدید آید و از آن جمله باشد که حق تعالی همی گوید، «و من اراد الاخره و سعی لها سعیها» باید بداند که آن سعی چیست و آن سعی رفتن راه است و رونده را اول شرایط آن است که باید به جای آورد و آنگاه دستاویزی که به وی اعتصام کند و آنگاه حصنی و حصاری که پناه با وی دهد.
اما شرط اول آن است که حجاب میان حق و خود بردارد تا از آن قوم نباشد که حق تعالی همی گوید، «و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا» و حجاب چهار است: مال و جاه و تقلید و معصیت.
اما مال از آن حجاب است که دل مشغول می دارد و راه نتوان رفت الا به فارغ دلی، باید که مال از پیش برگیرد مگر به مقدار حاجت که انرد آن مشغله نباشد. اگر کسی باشد که هیچ چیز ندارد و تیمار وی دیگری می دارد، راه وی زودتر انجام کند.
اما حجاب جاه و حشمت بدان برخیزد که بگریزد و جایی شود که وی را نشناسند که چون نامدار شد همیشه به خلق و به لذت و قبول خلق مشغول باشد و هرکه از خلق لذت یابد به حق نرسد.
و ما تقلید حجاب است که چون مذهب کسی اعتقاد گیرد و بر سبیل جدل سخن وی بشنود، هیچ چیز دیگر را اندر دل وی جای نماند. باید که آن همه فراموش کند و به معنی لااله الاالله ایمان آورد و تحقیق این آن بود که وی را هیچ معبود نماند که وی را طاعت دارد و جز خدای تعالی. و هرکه هوا بر وی غالب شد، هوا معبود وی بود. چون این حال حقیقت شود، باید که کشف کارها را از مجاهدت جوید نه از مجادلت.
اما معصیت حجاب مهین است که هرکه بر معصیتی مصر باشد، دل وی تاریک بود، حق وی را چگونه منکشف شود؟ خاصه قوت حرام که آن اثر که قوت حلال اندر نور دل کند، هیچ دیگر نکند. اصل آن است که از قوت و لقمه حرام حذر کند و قوت جز حلال نخورد.
و هرکه خواهد که اسرار دین و شریعت وی را منکشف شود پیش از آن که ظاهر شرع بداند و همه معامله به جای آورد، همچون کسی بود که خواهد که تفسیر قرآن بخواند پیش از آن که تازی بیاموزد. و چون این حجابها برگرفت، مثل وی چون کسی بود که طهارت کرد و شایسته نماز گردید. اکنون وی را به امام حاجت بود که وی اقتدا کند. و این پیر است که بی پیر راه رفتن راست نیاید که راه پوشیده است و راه شیطان به راه حق آمیخته است و راه حق یکی است و راه باطل هزار. بی دلیل چگونه ممکن گردد راه بردن؟ و چون پیر به دست آورد، اگر خویش جمله با وی بگذارد و تصرف خود در باقی کند و بداند که منفعت وی در خطای پیر بیش از آن است که در صواب خویش. و هرچه از پیر بشنود که وجه آن نداند، باید که از قصه موسی و خضر علیهما السلام یاد آورد که آن حکایت برای پیر و مرید است که مشایخ چیزها بدانسته اند که به عقل فراسر آن نتوان شد.
اندر روزگار جالینوس یکی را انگشت راست درد خاست. طبیبان ناقص دارو بر انگشت وی می نهادند و هیچ سودی نداشت. جالینوس دارو بر آن انگشت ننهاد. بر کتف چپ وی نهاد. گفتند، «چه ابلهی است؟ درد اینجا و دارو آنجا چه سود دارد؟» انگشت بهتر شد. و سبب آن بود که وی دانسته بود که خلل اندر اصل عصب افتاده است و دانسته بود که اعصاب از دماغ و پشت است و آن که از چپ خیزد به جانب راست رود و آن که از راست آید به جانب چپ رود. و مقصود از این مثالی است تا بدانند که اندر باطن مرید هیچ تصرفی نباید که بود.
از خواجه بوعلی فارمدی شنیدم که گفت، «یک راه با شیخ ابوالقاسم گرگانی خوابی حکایت کردم. با من خشم گرفت و یک ماه با من سخن نگفت. هیچ سبب ندانستم تا آنگاه که بگفت که اندر حکایت خواب چنین گفتی که تو که شیخی، در خواب با من سخنی گفتی اندر آن خواب. من گفتم، «چرا؟» گفت، «اگر اندر باطن تو چرا را جای نبودی اندر خواب بر زبان تو نرفتی».
چون کار به پیر تفویض کرد، اول کار پیر باید که وی را اندر حصار کند که هیچ آفت گرد وی نگردد و آن حصار چهار دیوار دارد: یکی خلوت و یکی خاموشی و یکی گرسنگی و یکی بی خوابی که گرسنگی راه شیطان بسته دارد و بی خوابی دل را روشن گرداند و خاموشی پراکندگی سخن از دل وی بازدارد و خلوت ظلمت خلق از دل بگرداند و راه چشم و گوش وی بسته گرداند.
سهل تستری گوید که ابد الان که ابدال شدند، به عزلت و گرسنگی و خامشی و بی خوابی شدند. و چون از راه مشغله بیرونی برخاست، آن گاه راه رفتن گیرد و اول راه آن بود که عقبات راه پیشتر بریدن گیرد. و عقبات راه صفات مذموم است اندر دل و آن بیخ آن کارهاست که از آن بباید گریخت، چون شره مال و جاه و شره تنعم و تکبر و ریا و غیران تا مادت مشغله از باطن قلع افتد و دل خالی شود. و باشد که کسی از این همه خالی باشد و به یک چیزی بیش آلوده نباشد، پس جهد قطع آن کند، به طریقی که شیخ صواب بیند و به وی لایق تر داند که این به احوال بگردد.
اکنون چون زمین خالی کرد، تخم پاشیدن گیرد و تخم ذکر حق تعالی است. چون از غیر حق تعالی خالی باشد، در زاویه بنشیند و الله الله می گوید و بر دوام بر دل و زبان تا آنگاه که به زبان خاموش شود و به دل همی گوید بر دوام آنگه دل نیز از گفتن باز ایستد و معنی کلمه بر دل غالب شود، آن معنی که حروف نبود، و تازی و پارسی نبود که گفتن به دل حدیث بود و حدیث غلاف و پوست آن تخم است نه عین تخم. پس آن معنی باید که اندر دل متمکن و مستولی شود و غالب گردد، چنان که تکلفی نباید دل را بر آن دارد، بلکه چنان عاشق شود که دل را به تکلف از آن باز نتوان داشت.
شبلی رحمهم الله با مرید خویش حصری گفت که اگر از جمعه تا جمعه که به نزدیک من آیی و جز حق تعالی بر دل تو گذرد، حرام بود بر تو به نزدیک من آمدن.
پس چون دل از خار وسواس دنیا خالی کرد و این تخم در وی بنهاد، هیچ چیز نماند که به اختیار تعلق دارد. و اختیار تا اینجا بود، پس از این منتظر بود همی باشد تا چه رویه و چه پیدا آید. و غالب آن بود که این تخم ضایع نشود که حق تعالی همی گوید، «من کان یزید حرث الاخره نزدله فی حرثه» می گوید، «هرکه به کار آخرت پردازد، و تخم بپاشد، ما وی را زیادت ارزانی داریم».
و از این جا احوال مریدان مختلف باشد که کس باشد که وی را اندر معنی این کلمه اشکال پدید آمدن گیرد و خیالهای باطل پیش وی آید و کس باشد که از این رسته باشد، ولیکن جواهر ملایکه و انبیا (ع) وی را به صورتهای نیکو نمودن گیرد، چنان که اندر خواب بود یا چشم باز کرده بود که آن همی بیند.
و پس از این احوال دیگر بود که شرح آن دراز است و اندر آن فایده ای نبوده که آن راه رفتن است نه راه گفتن و هر کسی را چیزی دیگر پدید آید و آن که راه خواهد رفت، آن اولیتر که از آن هیچ نشنیده باشد که انتظار آن دل وی را مشغول نکند و حجاب گردد.
آن مقدار که تصرف علم را به آن راه است تا اینجاست و از گفتن مقصود آن است تا بدین ایمان پدیدار آید که بیشتر علما این را منکرند و هر چه از تعلم عادتی اندر گذشت باور نکنند.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۱۳ - اصل دوم
بدان که معده چون حوض تن است و عروق که از وی همی شود به هفت اندام چون جویهاست و منبع همه شهوتها معده است و این غالبترین شهوتی است بر آدمی، چه آدم (ع) که از بهشت بیفتاد به سبب این شهوت بیفتاد. و این شهوت اصل شهوتهای دیگر است که چون شکم سیر شد شهوت نکاح جنبیدن گیرد و به شهوت فرج قیام نتوان کرد الا به مال. پس شره مال پدید آید و مال به دست نتوان آورد الا به جاه، و جاه نگاه نتوان داشت الا به خصومت با خلق و از آن حسد و تعصب و عداوت و کبر و ریا پدید آید.
پس معده فراگذاشتن اصل همه معصیتهاست و زیر دست داشتن شکم و گرسنگی عادت کردن اصل همه خیرهاست و اما اندر این اصل فضل گرسنگی بگوییم پس فایده گرسنگی بگوییم، پس اختلاف احوال مردم دو آن بگوییم، پس طریق ریاضت در اندک خوردن بگوییم، پس آفت شهوت فرج و ثواب کسی که خویشتن از آن نگاه دارد، بگوییم، انشا الله تعالی.
پس معده فراگذاشتن اصل همه معصیتهاست و زیر دست داشتن شکم و گرسنگی عادت کردن اصل همه خیرهاست و اما اندر این اصل فضل گرسنگی بگوییم پس فایده گرسنگی بگوییم، پس اختلاف احوال مردم دو آن بگوییم، پس طریق ریاضت در اندک خوردن بگوییم، پس آفت شهوت فرج و ثواب کسی که خویشتن از آن نگاه دارد، بگوییم، انشا الله تعالی.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۱۴ - پیدا کردن فضیلت گرسنگی
بدان که رسول (ص) گفت، «جهاد کنید با خویشتن به گرسنگی و تشنگی که ثواب این ثواب جهاد است با کفار و هیچ کردار نزدیک خدای تعالی دوست تر از گرسنگی و تشنگی نیست» و گفت، «هر که شکم پر کرد وی را به ملکوت آسمان راه ندهند» و پرسیدند که، «که فاضلتر؟» گفت، «آن که اندک خورد و اندک خسبد و به عورت پوشی قناعت کند». و گفت، «جامه کهنه پوشید و طعام و شراب خورید اندر نیم شکم که آن جزوی است از نبوت»، و گفت، «اندیشه یک نیمه از عبادت است و کم خوردن همه عبادت است» و گفت، «فاضل ترین شما به نزدیک خدای تعالی آن است که تفکر و گرسنگی وی درازتر است و دشمن ترین شما به نزدیک خدای تعالی آن است که طعام بسیار خورد و آب بسیار خورد و بسیار خسبد و گفت، «حق تعالی با فریشتگان مباهات کند به کسی که اندک خورد و گوید، «بنگرید که وی را مبتلا کردم به شهوت طعام و او از برای من دست بداشت. گواه باشید ای فریشتگان که به هر لقمه ای که بگذاشت اندر بهشت درجه ای به وی دهم». و گفت، «دلهای خود مرده مگردانید به بسیاری طعام و شراب که دل همچون کشته ای است که چون آب اندر وی بسیار شود پژمرده شود»، و گفت، «آدمی را هیچ چیز پر نکند بتر از شکم. بس بود آدمی را لقمه ای چند که پشت وی راست همی دارد. اگر چاره ای نبود، سیکی از شکم طعام را و سیکی شراب را و سیکی نفس را و به روایت دیگر ذکر راه».
و عیسی (ع) گفت، «خویشتن گرسنه و برهنه دارید تا باشد که دلهای شما حق را بیند». و رسول (ص) گفت، «شیطان اندر تن آدمی روان است چون خون اندر رگ، راهگذر وی به گرسنگی تنگ کنید»، و گفت، «مومن به یک امعا خورد و منافق به هفت امعا روده و شکم بود» و معنی آن است که شهوت و خورش منافق هفت چندان بود که از آن مومن.
و عایشه می گوید که رسول (ص) گفت که پیوسته در بهشت می کوبید تا درتان باز کنند. گفتم، «یا رسول الله به چه؟» گفت، «به تشنگی و گرسنگی».
بوحنیفه را پیش رسول (ص) آروغی برآمد، گفت، «دور دار این آروغ را که هر که در دنیا سیرتر در آن جهان گرسنه تر» و عایشه رضی الله عنه همی گوید که رسول (ص) هرگز سیر نخوردی و بودی که مرا بر وی رحمت آمدی از گرسنگی و تشنگی و دست به شکم وی فرود آوردمی و گفتمی تن من فدای تو باد. چه باشد که از دنیا چندان نخوری که در گرسنگی نباشی؟» گفت، «یا عایشه اولوالعزم جمله برادران و پیغمبران پیش از من برفتند و از حق تعالی کرامتها یافتند. ترسم که اگر من تنعم کنم درجه من از ایشان کمتر باشد. روزی چند صبر کنم به اندکی دوست تر دارم از آن که حظ من در آخرت ناقص شود و هیچ بر من از آن دوست تر نیست که به برادران رسم». عایشه گفت، «به خدای که رسول از آن پیش بیشتر از یک هفته زندگانی نیافت».
فاطمه (ع) پاره ای نان در دست داشت. در پیش رسول (ص) آمد و گفت، «این چیست؟» گفت، «این یک قرص نان پخته بودم، نخواستم که بی تو بخورم». رسول (ص) گفت، «از سه روز با این پیشین طعام است که اندر شکم پدر تو خواهد رسید».
بوهریره رحمهم الله می گوید «هرگز سه روز متصل نان گندمین نخوردند در خانه رسول (ص) ». بوسلیمان دارانی رحمهم الله می گوید که یک لقمه از شام کمتر خورم دوست تر دارم که همه شب تا روز نماز کنم. و فضیل با خویشتن همی گفت، «از چه همی ترسی؟ از آن می ترسی که گرسنه بمانی؟ هیهات که حق تعالی گرسنگی به محمد و اصحاب وی دهد و از تو و امثال تو دریغ دارد.» کهمش رضی الله عنه گفت، «بار خدایا مرا گرسنه و برهنه همی داری، این منزلت نزدیک تو به چه یافتم که این با اولیای خویش کنی؟»
مالک دینار گفت، «خنک کسی را چندان غله بود که کفایت وی بود تا از خلق بی نیاز شود» محمد بن واسع رحمهم الله گفت، «نی! خنک کسی را بود که بامداد گرسنه بود و شبانگاه گرسنه و از حق تعالی بدان خشنود بود». و سهل تستری رحمهم الله گفت، «بزرگان و زیرکان دین نگاه کردند در دین و دنیا. هیچ چیز نافع تر از گرسنگی ندیدند در دنیا و هیچ چیز در آخرت زیانکارتر از سیری ندیدند». و عبدالواحد گفت که حق تعالی هیچ کس را به دوستی نگرفت مگر به گرسنگی و هیچ کس بر آب نرفت مگر به گرسنگی و از بهر هیچ کس زمین اندر ننوشتند تا شبی چندین برفت الا به گرسنگی و اندر خبر است که موسی (ع) اندر آن چهل روز که حق تعالی با وی سخن گفت هیچ چیز نخورد.
و عیسی (ع) گفت، «خویشتن گرسنه و برهنه دارید تا باشد که دلهای شما حق را بیند». و رسول (ص) گفت، «شیطان اندر تن آدمی روان است چون خون اندر رگ، راهگذر وی به گرسنگی تنگ کنید»، و گفت، «مومن به یک امعا خورد و منافق به هفت امعا روده و شکم بود» و معنی آن است که شهوت و خورش منافق هفت چندان بود که از آن مومن.
و عایشه می گوید که رسول (ص) گفت که پیوسته در بهشت می کوبید تا درتان باز کنند. گفتم، «یا رسول الله به چه؟» گفت، «به تشنگی و گرسنگی».
بوحنیفه را پیش رسول (ص) آروغی برآمد، گفت، «دور دار این آروغ را که هر که در دنیا سیرتر در آن جهان گرسنه تر» و عایشه رضی الله عنه همی گوید که رسول (ص) هرگز سیر نخوردی و بودی که مرا بر وی رحمت آمدی از گرسنگی و تشنگی و دست به شکم وی فرود آوردمی و گفتمی تن من فدای تو باد. چه باشد که از دنیا چندان نخوری که در گرسنگی نباشی؟» گفت، «یا عایشه اولوالعزم جمله برادران و پیغمبران پیش از من برفتند و از حق تعالی کرامتها یافتند. ترسم که اگر من تنعم کنم درجه من از ایشان کمتر باشد. روزی چند صبر کنم به اندکی دوست تر دارم از آن که حظ من در آخرت ناقص شود و هیچ بر من از آن دوست تر نیست که به برادران رسم». عایشه گفت، «به خدای که رسول از آن پیش بیشتر از یک هفته زندگانی نیافت».
فاطمه (ع) پاره ای نان در دست داشت. در پیش رسول (ص) آمد و گفت، «این چیست؟» گفت، «این یک قرص نان پخته بودم، نخواستم که بی تو بخورم». رسول (ص) گفت، «از سه روز با این پیشین طعام است که اندر شکم پدر تو خواهد رسید».
بوهریره رحمهم الله می گوید «هرگز سه روز متصل نان گندمین نخوردند در خانه رسول (ص) ». بوسلیمان دارانی رحمهم الله می گوید که یک لقمه از شام کمتر خورم دوست تر دارم که همه شب تا روز نماز کنم. و فضیل با خویشتن همی گفت، «از چه همی ترسی؟ از آن می ترسی که گرسنه بمانی؟ هیهات که حق تعالی گرسنگی به محمد و اصحاب وی دهد و از تو و امثال تو دریغ دارد.» کهمش رضی الله عنه گفت، «بار خدایا مرا گرسنه و برهنه همی داری، این منزلت نزدیک تو به چه یافتم که این با اولیای خویش کنی؟»
مالک دینار گفت، «خنک کسی را چندان غله بود که کفایت وی بود تا از خلق بی نیاز شود» محمد بن واسع رحمهم الله گفت، «نی! خنک کسی را بود که بامداد گرسنه بود و شبانگاه گرسنه و از حق تعالی بدان خشنود بود». و سهل تستری رحمهم الله گفت، «بزرگان و زیرکان دین نگاه کردند در دین و دنیا. هیچ چیز نافع تر از گرسنگی ندیدند در دنیا و هیچ چیز در آخرت زیانکارتر از سیری ندیدند». و عبدالواحد گفت که حق تعالی هیچ کس را به دوستی نگرفت مگر به گرسنگی و هیچ کس بر آب نرفت مگر به گرسنگی و از بهر هیچ کس زمین اندر ننوشتند تا شبی چندین برفت الا به گرسنگی و اندر خبر است که موسی (ع) اندر آن چهل روز که حق تعالی با وی سخن گفت هیچ چیز نخورد.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۱۶ - پیدا کردن ادب مرید اندر اندک خوردن
بدان که در طعام پس از آن که حلال بود، بر مرید فریضه بود که سه احتیاط نگاه دارد.
احتیاط اول (در اندک خوردن)
و نشاید که به یک بار از بسیار خوردن به اندک خوردن شود که طاقت آن ندارد و زیانکار بود، بلکه بتدریج باید مثلا چون یک نان از طعام کمتر خواهد کرد یک روز باید یک لقمه کمتر کند و دیگر روز دو لقمه، و سیم روز سه لقمه تا در مدت یک ماه از نانی دست بدارد. چون چنین کند آسان بود و از آن نقصان نبیند و طمع بر آن راست بایستد، آنگاه آن مقدار که بر آن قرار گیرد چهار درجه دارد:
درجه اول عظیمترین درجه صدیقان است و آن آن است که به مقدار ضرورت قناعت کند و این اختیار سهل تستری است که وی گفت به عبادت حیات است و به عقل و قوت تا از نقصان قوت نترسی طعام مخور که نماز نشسته کسی که از گرسنگی ضعیف بود فاضل تر از نماز برپای کسی که سیر بود. اما چون ترسی که نفس را یا عقل را خللی بود، نباید خوردن که بی عقل بندگی نتوان کرد و جان خود اصل است. و وی را پرسیدند که تو چون خوری گفت، «هرسال سه درم خرج من بوده است، به یک درم برنج و به یک درم روغن و به یک درم انگبین جمع کردمی و به سیصد و شصت گروهه کردمی و هر شبی یکی افطار کردمی، اکنون چون همی کنی؟ گفت، «چندان که افتد و اندر میان رهبانان هستند که در روزی یک درم سنگ طعام بیش نخوردند و خویشتن بتدریج بازآن آورده اند.
درجه دوم آن که بر نیم مد اقتصار کند و آن نانی و سیکی است از آن نان که چهار منی بود و همانا که این سیک شکم باشد، چنان که رسول (ص) گفت، «ثلث للطعام و ثلث للشرب و ثلث للنفس» و به روایتی دیگر «و ثلث للذکر» و این آن است که رسول (ص) گفت لقمه ای چند کفایت است و این کم از ده لقمه بود. عمررضی الله عنه بیشتر از نه لقمه نخوردی.
درجه سوم آن که بر مد اقتصار کند و آن به سه گرده نان نزدیک بود. همانا اندر حق بیشتر این از سیک معده اندر گذشته بود و به حد نیم رسید.
درجه چهارم آن که یک من تمام بود و ممکن است که آنچه زیادت از مد بود اسراف بود و اندر این آیت که در قرآن گفته است «و لا تسرفوا انه لا یحب المسرفین» ولیکن به وقت و به کالبد و به کار بگردد.
و اندر جمله باید که دست از طعام بازگیرد، چنان که هنوز گرسنگی در وی بود و گروهی تقدیر نکرده اند ولیکن جهد کرده اند تا طعام نخورند الا گرسنه شده و دست باز گیرند چنان که هنوز گرسنگی مقداری مانده بود. و نشان گرسنگی آن باشد که بر نان بی خورش حریص باشد و نان جوین و گاوَرسین همه به حرص تواند خورد، چون نان خورش جوید گرسنگی صادق نبود.
و صحابه بیشترین از نیم مد اندر نگذشته اند. و جماعتی بوده اند که طعام ایشان هر هفته صاعی بوده است و صاعی چهار مد باشد. و چون خرما خوردندی صاعی و نیم! نیم به سبب دانه که بیفتد. و بوذر رحمهم الله می گوید، «طعام من از آدینه تا آدینه صاعی از جو بوده است اندر عهد رسول (ص)، و به خدای که از این بنگردم تا آنگاه که به وی رسم». و بر گروهی تشنیع همی زد که شما بگردیده اید. و رسول (ص) گفته بود که درست ترین و نزدیک ترین به من کسی باشد که هم بر این بمیرد که هست بر آن امروز. آنگاه بوذر گفت، «بگردیدید و آرد جو به پرویزن فرو کردید و نان تنک پختید و دو نان خورش به یک بار بر سفره می نهید و پیراهن روز از پیراهن شب جدا داشتید و اندر عهد وی چنین نبودید. و قوت اهل صفه بر مدی خرما بودی میان دو تن و دانه بیفتادی».
سهل تستری رحمهم الله می گوید که اگر همه عالم خون گیرد، قوت مومن از حلال بود و آن آن است که مومن جز قدر ضرورت نخورد، نه آن که این اباحتیان همی گویند که حرام که فرا وی رسد حلال شود که یک خرما از صدقات فرا رسول (ص) می رسید و حلال نمی شد.
احتیاط دوم (اندر وقت خوردن)
و این سه درجه است:
درجه اول آن است که زیادت سه روز هیچ چیز نخورد. و کس بوده است که یک هفته و زیادت شده است از ده و دوازده و کس بوده است از تابیان که خویشتن بدان درجه رسانیده بود که چهل روز نخوردی و صدیق رضی الله عنه بسیار بود که شش روز هیچ نخورد و ابراهیم ادهم و ثوری هر سه روز خوردندی.
و گفته اند که هر چهل روز هیچ نخورد لابد چیزهای عجایب بر وی آشکار شود و یکی از صحابه با راهبی مناظره همی کرد. گفت، «چرا به محمد (ص) ایمان نیاوردی؟» گفت، «زیرا که عیسی (ع) چهل روز هیچ نخورد و این جز پیغامبری صادق نتوان کرد. پیغامبر شما این نکرده است». گفت، «من یکی ام از امت وی. اگر چهل روز بنشینم و هیچ نخورم ایمان آوری؟» گفت، «آورم». پنجاه روز بنشست، گفت، «زیادت کن». به شصت روز کرد تمام که هیچ چیز نخورد. و آن راهب ایمان آورد. و این درجه ای عظیم است، الا کسی نتواند کرد که وی را کاری بیرون از این عالم پدید آمده باشد که آن قوت وی را نگاه می دارد و مشغول همی گرداند که آگاهی نیابد.
و درجه دوم آن که دو روز هیچ نخورد و این ممکن است و چنین بسیار بوده است.
درجه سوم آن که هر روز یک بار خورد و این کمترین درجات است، چون فرا دوبار سوم باشد به اسراف رسد که هیچ وقت گرسنه نباشد، و رسول (ص) چون بامداد خوردی شبانگاه نخوردندی و چون شبانگاه خوردی بامداد نخوردندی. و رسول (ص) عایشه را گفت، «تا اسراف نکنی، که دو بار اندر یک روز خوردن اسراف بود». و چون یک بار خواهد خورد، اولیتر آن بود که سحر خورد تا اندر نماز شام سبکتر بود و دل صافی گردد. و اگر چنان است که به طعام التفات بخواهد کرد، یک بار وقت افطار بخورد و یک بار به سحر.
احتیاط سیم (اندر جنس طعام)
و اعلی آن گندم است بیخته، و کمترین جو نابیخته و میانه جو بیخته و مهین نان خورش گوشت و شیرینی است و کمترین سرکه و نمک و میانه مزوره به روغن و عادت کسانی که به راه آخرت رفتند آن است که از نان خورش پرهیز کردند و هرچه اندر آن شهوت خویش دیدند نفس را مخالفت کرده اند، و چنین گفته اند که نفس چون شهوت خویش بیابد اندر وی غرور و غفلت پدید آید و بودن اندر دنیا دوست دارد و مرگ دشمن دارد و باید که دنیا بر خویشتن تنگ گرداند تا زندان وی شود و مرگ خلاص وی بود از زندان.
و اندر خبر است که، اشرار امتی الذین یاکلون مخ الحنطه، بدترین امت من آن باشند که مغز گندم خورند و آن حرام نیست که گاه گاه خوردن را روا بود، اما چون بر دوام عادت کنند تنعم بر طبع غالب شود و بیم آن بود که به غفلت و بطر کشد. و گفت،(ص) «بدترین امت من گروهی اند که تن ایشان بر تنعم راست بایستاده باشد و همه همت ایشان الوان طعام و الوان جامه بود و سخن مزاح گویند».
و به موسی (ع) وحی آمد که یا موسی! بدان که قرارگاه تو گور است، باید که تن را از شهوت بازداری. و سلف هرکه را اسباب تنعم مساعدت کرده است و هرچه آرزوی وی بوده است میسر شده است نیک ندانسته اند. وهب بن منبه گوید، «در آسمان چهارم دو فرشته فراهم رسیدند. یکی گفت، «می روم تا ماهی به دام صیاد افکنم که فلان جهود آرزوی آن کرده است». دیگر گفت، «می روم تا کاسه روغن بریزم که فلان عابد آرزو کرده است و به نزدیک وی آورده اند».
و قدحی آب سرد به انگبین شیرین کرده فرا عمر دادند. نخورد و گفت، «حساب این از من دور دارید». ابن عمر بیمار بود. او را ماهی بریان کرده آرزو بود. نافع گفت در مدینه به دست نیامد الا به بسیاری رنج. به درهمی و نیم نقره بخریدم و بریان کردم و پیش وی بردم. درویش بر در آمد، گفت، «برگیر و به وی ده»، گفتم، «این آرزوی توست و به بسیاری رنج به دست آوردم. بگذار تا بهای این به وی دهم.» گفت، «نه، این به وی ده». به وی دادم و از پس وی بشدم و باز خریدم و بها به وی دادم. چون بازآمدم و بیاوردم گفت، «با وی ده و بها نیز بگذار به وی که من شنیده ام از رسول (ص) که گفت، «هرکه را آرزویی باشد و بخرد و آنگاه دست بدارد برای حق تعالی، حق تعالی وی را بیامرزد».
عتبه الغلام رضی الله عنه خمیر اندر آفتاب کردی و بخوردی و نگذاشتی که بپختندی تا لذت آن نیاید و آب از آفتاب برنگرفتی و همچنان گرم بخوردی.
مالک دینار را شیر آرزو می کرد چهل سال و نخورد. و کسی او را رطب آورد، اندر دست بگردانید بسیار و آنگاه گفت که شما بخورید که چهل سال است تا من نخوردم.
و احمد بن ابی الجوزی مرید بوسلیمان دارانی بود. وی را نان گرم آرزو کرد تا با نمک بخورد. بیاوردیم. لقمه ای باز کرد و پس بنهاد و گریستن گرفت و گفت، «بارخدایا آرزوی من در پیش من نهادی. مگر عقوبت من است؟ توبه کرده ام. مرا عفو کن».
مالک بن ضیغم می گوید، «در بازار بصره می شدم، تره دیدم. شهوت آن در دل من بجنبید. سوگند خوردم که نخورم. چهل سال اندر آن صبر کردم.
مالک دینار گفت، «پنجاه سال است تا دنیا را طلاق داده ام اندر آرزوی یک شربت شیر و نخورده ام و نخواهم خورد تا آنگه که به خدای رسم».
حماد بن حنیفه همی گوید، «به در خانه داوود طایی رسیدم. آوازی شنیدم که همی گفت که، «یک بار گرز خواستی بدادم، اکنون آرزوی خرما همی کنی. هرگز نیابی و نخوری». چون اندر شدم هیچ کس با وی نبود. دانستم که با خود همی گفت.
عتبه الغلام فرا عبدالواحد بین زید گفت، «فلان از دل خود حالتی صفت همی کند ه مرا آن نیست». گفت، «از آن که او نان تهی خورد و تو نان و خرما خوری». گفت، «اگر دست بدارم بدان درجه رسم؟ گفت، رسی، بدار». دست بداشت و بگریست. گفتند، «فلان برای خرما همی گریی؟» عبدالواحد گفت، «نفس وی خرما دوست دارد و صدق عزم او داند که هرگز بیش نخورد، از آن می گرید».
ابو بکر جلاء رضی الله عنه همی گوید که من کسی دانم که نفس وی را چیزی آرزوست. همی گوید ده روز چیزی نخورم و صبر کنم مرا آن آرزو بده. می گوید که نخواهم که ده روز چیزی نخوری، دست از این شهوت بدار. این است راه سالکان و بزرگان. چون کسی به این درجه نرسد، باری کمتر از آن نبود که از بعضی شهوات دست بدارد و ایثار کند و بر گوشت خوردن مداومت نکند که علی رضی الله عنه می گوید که هرکه چهل روز بر دوام گوشت خورد، دل وی سخت شود و هرکه چهل روز نخورد بدخو شود و معتدل آن است که عمر رضی الله عنه گفت پسر خویش را که یک راه گوشت و یک راه روغن و یک راه شیر و یک راه سرکه و یک راه نان تهی. و مستحب آن است که بر سیری نخسبد که میان دو غفلت جمع کرده باشد.
و در خبر است که طعام را بگذارید به نماز و ذکر و بر آن مخسبید که دل سیاه شود. و گفته اند که پس از طعام باید که چهار رکعت نماز کند یا صد بار تسبیح کند و یا جزوی قرآن بخواند. سفیان ثوری رحمهم الله هرگاه که سیر بخوردی آن شب را زنده نگاه داشتی و گفتی، «چون ستور را سیر بکردی کار سخت باید فرمود» و یکی از بزرگان مریدان را گفتی، «شهوات را مخورید و اگر خورید مجویید و اگر جویید دوست مدارید».
احتیاط اول (در اندک خوردن)
و نشاید که به یک بار از بسیار خوردن به اندک خوردن شود که طاقت آن ندارد و زیانکار بود، بلکه بتدریج باید مثلا چون یک نان از طعام کمتر خواهد کرد یک روز باید یک لقمه کمتر کند و دیگر روز دو لقمه، و سیم روز سه لقمه تا در مدت یک ماه از نانی دست بدارد. چون چنین کند آسان بود و از آن نقصان نبیند و طمع بر آن راست بایستد، آنگاه آن مقدار که بر آن قرار گیرد چهار درجه دارد:
درجه اول عظیمترین درجه صدیقان است و آن آن است که به مقدار ضرورت قناعت کند و این اختیار سهل تستری است که وی گفت به عبادت حیات است و به عقل و قوت تا از نقصان قوت نترسی طعام مخور که نماز نشسته کسی که از گرسنگی ضعیف بود فاضل تر از نماز برپای کسی که سیر بود. اما چون ترسی که نفس را یا عقل را خللی بود، نباید خوردن که بی عقل بندگی نتوان کرد و جان خود اصل است. و وی را پرسیدند که تو چون خوری گفت، «هرسال سه درم خرج من بوده است، به یک درم برنج و به یک درم روغن و به یک درم انگبین جمع کردمی و به سیصد و شصت گروهه کردمی و هر شبی یکی افطار کردمی، اکنون چون همی کنی؟ گفت، «چندان که افتد و اندر میان رهبانان هستند که در روزی یک درم سنگ طعام بیش نخوردند و خویشتن بتدریج بازآن آورده اند.
درجه دوم آن که بر نیم مد اقتصار کند و آن نانی و سیکی است از آن نان که چهار منی بود و همانا که این سیک شکم باشد، چنان که رسول (ص) گفت، «ثلث للطعام و ثلث للشرب و ثلث للنفس» و به روایتی دیگر «و ثلث للذکر» و این آن است که رسول (ص) گفت لقمه ای چند کفایت است و این کم از ده لقمه بود. عمررضی الله عنه بیشتر از نه لقمه نخوردی.
درجه سوم آن که بر مد اقتصار کند و آن به سه گرده نان نزدیک بود. همانا اندر حق بیشتر این از سیک معده اندر گذشته بود و به حد نیم رسید.
درجه چهارم آن که یک من تمام بود و ممکن است که آنچه زیادت از مد بود اسراف بود و اندر این آیت که در قرآن گفته است «و لا تسرفوا انه لا یحب المسرفین» ولیکن به وقت و به کالبد و به کار بگردد.
و اندر جمله باید که دست از طعام بازگیرد، چنان که هنوز گرسنگی در وی بود و گروهی تقدیر نکرده اند ولیکن جهد کرده اند تا طعام نخورند الا گرسنه شده و دست باز گیرند چنان که هنوز گرسنگی مقداری مانده بود. و نشان گرسنگی آن باشد که بر نان بی خورش حریص باشد و نان جوین و گاوَرسین همه به حرص تواند خورد، چون نان خورش جوید گرسنگی صادق نبود.
و صحابه بیشترین از نیم مد اندر نگذشته اند. و جماعتی بوده اند که طعام ایشان هر هفته صاعی بوده است و صاعی چهار مد باشد. و چون خرما خوردندی صاعی و نیم! نیم به سبب دانه که بیفتد. و بوذر رحمهم الله می گوید، «طعام من از آدینه تا آدینه صاعی از جو بوده است اندر عهد رسول (ص)، و به خدای که از این بنگردم تا آنگاه که به وی رسم». و بر گروهی تشنیع همی زد که شما بگردیده اید. و رسول (ص) گفته بود که درست ترین و نزدیک ترین به من کسی باشد که هم بر این بمیرد که هست بر آن امروز. آنگاه بوذر گفت، «بگردیدید و آرد جو به پرویزن فرو کردید و نان تنک پختید و دو نان خورش به یک بار بر سفره می نهید و پیراهن روز از پیراهن شب جدا داشتید و اندر عهد وی چنین نبودید. و قوت اهل صفه بر مدی خرما بودی میان دو تن و دانه بیفتادی».
سهل تستری رحمهم الله می گوید که اگر همه عالم خون گیرد، قوت مومن از حلال بود و آن آن است که مومن جز قدر ضرورت نخورد، نه آن که این اباحتیان همی گویند که حرام که فرا وی رسد حلال شود که یک خرما از صدقات فرا رسول (ص) می رسید و حلال نمی شد.
احتیاط دوم (اندر وقت خوردن)
و این سه درجه است:
درجه اول آن است که زیادت سه روز هیچ چیز نخورد. و کس بوده است که یک هفته و زیادت شده است از ده و دوازده و کس بوده است از تابیان که خویشتن بدان درجه رسانیده بود که چهل روز نخوردی و صدیق رضی الله عنه بسیار بود که شش روز هیچ نخورد و ابراهیم ادهم و ثوری هر سه روز خوردندی.
و گفته اند که هر چهل روز هیچ نخورد لابد چیزهای عجایب بر وی آشکار شود و یکی از صحابه با راهبی مناظره همی کرد. گفت، «چرا به محمد (ص) ایمان نیاوردی؟» گفت، «زیرا که عیسی (ع) چهل روز هیچ نخورد و این جز پیغامبری صادق نتوان کرد. پیغامبر شما این نکرده است». گفت، «من یکی ام از امت وی. اگر چهل روز بنشینم و هیچ نخورم ایمان آوری؟» گفت، «آورم». پنجاه روز بنشست، گفت، «زیادت کن». به شصت روز کرد تمام که هیچ چیز نخورد. و آن راهب ایمان آورد. و این درجه ای عظیم است، الا کسی نتواند کرد که وی را کاری بیرون از این عالم پدید آمده باشد که آن قوت وی را نگاه می دارد و مشغول همی گرداند که آگاهی نیابد.
و درجه دوم آن که دو روز هیچ نخورد و این ممکن است و چنین بسیار بوده است.
درجه سوم آن که هر روز یک بار خورد و این کمترین درجات است، چون فرا دوبار سوم باشد به اسراف رسد که هیچ وقت گرسنه نباشد، و رسول (ص) چون بامداد خوردی شبانگاه نخوردندی و چون شبانگاه خوردی بامداد نخوردندی. و رسول (ص) عایشه را گفت، «تا اسراف نکنی، که دو بار اندر یک روز خوردن اسراف بود». و چون یک بار خواهد خورد، اولیتر آن بود که سحر خورد تا اندر نماز شام سبکتر بود و دل صافی گردد. و اگر چنان است که به طعام التفات بخواهد کرد، یک بار وقت افطار بخورد و یک بار به سحر.
احتیاط سیم (اندر جنس طعام)
و اعلی آن گندم است بیخته، و کمترین جو نابیخته و میانه جو بیخته و مهین نان خورش گوشت و شیرینی است و کمترین سرکه و نمک و میانه مزوره به روغن و عادت کسانی که به راه آخرت رفتند آن است که از نان خورش پرهیز کردند و هرچه اندر آن شهوت خویش دیدند نفس را مخالفت کرده اند، و چنین گفته اند که نفس چون شهوت خویش بیابد اندر وی غرور و غفلت پدید آید و بودن اندر دنیا دوست دارد و مرگ دشمن دارد و باید که دنیا بر خویشتن تنگ گرداند تا زندان وی شود و مرگ خلاص وی بود از زندان.
و اندر خبر است که، اشرار امتی الذین یاکلون مخ الحنطه، بدترین امت من آن باشند که مغز گندم خورند و آن حرام نیست که گاه گاه خوردن را روا بود، اما چون بر دوام عادت کنند تنعم بر طبع غالب شود و بیم آن بود که به غفلت و بطر کشد. و گفت،(ص) «بدترین امت من گروهی اند که تن ایشان بر تنعم راست بایستاده باشد و همه همت ایشان الوان طعام و الوان جامه بود و سخن مزاح گویند».
و به موسی (ع) وحی آمد که یا موسی! بدان که قرارگاه تو گور است، باید که تن را از شهوت بازداری. و سلف هرکه را اسباب تنعم مساعدت کرده است و هرچه آرزوی وی بوده است میسر شده است نیک ندانسته اند. وهب بن منبه گوید، «در آسمان چهارم دو فرشته فراهم رسیدند. یکی گفت، «می روم تا ماهی به دام صیاد افکنم که فلان جهود آرزوی آن کرده است». دیگر گفت، «می روم تا کاسه روغن بریزم که فلان عابد آرزو کرده است و به نزدیک وی آورده اند».
و قدحی آب سرد به انگبین شیرین کرده فرا عمر دادند. نخورد و گفت، «حساب این از من دور دارید». ابن عمر بیمار بود. او را ماهی بریان کرده آرزو بود. نافع گفت در مدینه به دست نیامد الا به بسیاری رنج. به درهمی و نیم نقره بخریدم و بریان کردم و پیش وی بردم. درویش بر در آمد، گفت، «برگیر و به وی ده»، گفتم، «این آرزوی توست و به بسیاری رنج به دست آوردم. بگذار تا بهای این به وی دهم.» گفت، «نه، این به وی ده». به وی دادم و از پس وی بشدم و باز خریدم و بها به وی دادم. چون بازآمدم و بیاوردم گفت، «با وی ده و بها نیز بگذار به وی که من شنیده ام از رسول (ص) که گفت، «هرکه را آرزویی باشد و بخرد و آنگاه دست بدارد برای حق تعالی، حق تعالی وی را بیامرزد».
عتبه الغلام رضی الله عنه خمیر اندر آفتاب کردی و بخوردی و نگذاشتی که بپختندی تا لذت آن نیاید و آب از آفتاب برنگرفتی و همچنان گرم بخوردی.
مالک دینار را شیر آرزو می کرد چهل سال و نخورد. و کسی او را رطب آورد، اندر دست بگردانید بسیار و آنگاه گفت که شما بخورید که چهل سال است تا من نخوردم.
و احمد بن ابی الجوزی مرید بوسلیمان دارانی بود. وی را نان گرم آرزو کرد تا با نمک بخورد. بیاوردیم. لقمه ای باز کرد و پس بنهاد و گریستن گرفت و گفت، «بارخدایا آرزوی من در پیش من نهادی. مگر عقوبت من است؟ توبه کرده ام. مرا عفو کن».
مالک بن ضیغم می گوید، «در بازار بصره می شدم، تره دیدم. شهوت آن در دل من بجنبید. سوگند خوردم که نخورم. چهل سال اندر آن صبر کردم.
مالک دینار گفت، «پنجاه سال است تا دنیا را طلاق داده ام اندر آرزوی یک شربت شیر و نخورده ام و نخواهم خورد تا آنگه که به خدای رسم».
حماد بن حنیفه همی گوید، «به در خانه داوود طایی رسیدم. آوازی شنیدم که همی گفت که، «یک بار گرز خواستی بدادم، اکنون آرزوی خرما همی کنی. هرگز نیابی و نخوری». چون اندر شدم هیچ کس با وی نبود. دانستم که با خود همی گفت.
عتبه الغلام فرا عبدالواحد بین زید گفت، «فلان از دل خود حالتی صفت همی کند ه مرا آن نیست». گفت، «از آن که او نان تهی خورد و تو نان و خرما خوری». گفت، «اگر دست بدارم بدان درجه رسم؟ گفت، رسی، بدار». دست بداشت و بگریست. گفتند، «فلان برای خرما همی گریی؟» عبدالواحد گفت، «نفس وی خرما دوست دارد و صدق عزم او داند که هرگز بیش نخورد، از آن می گرید».
ابو بکر جلاء رضی الله عنه همی گوید که من کسی دانم که نفس وی را چیزی آرزوست. همی گوید ده روز چیزی نخورم و صبر کنم مرا آن آرزو بده. می گوید که نخواهم که ده روز چیزی نخوری، دست از این شهوت بدار. این است راه سالکان و بزرگان. چون کسی به این درجه نرسد، باری کمتر از آن نبود که از بعضی شهوات دست بدارد و ایثار کند و بر گوشت خوردن مداومت نکند که علی رضی الله عنه می گوید که هرکه چهل روز بر دوام گوشت خورد، دل وی سخت شود و هرکه چهل روز نخورد بدخو شود و معتدل آن است که عمر رضی الله عنه گفت پسر خویش را که یک راه گوشت و یک راه روغن و یک راه شیر و یک راه سرکه و یک راه نان تهی. و مستحب آن است که بر سیری نخسبد که میان دو غفلت جمع کرده باشد.
و در خبر است که طعام را بگذارید به نماز و ذکر و بر آن مخسبید که دل سیاه شود. و گفته اند که پس از طعام باید که چهار رکعت نماز کند یا صد بار تسبیح کند و یا جزوی قرآن بخواند. سفیان ثوری رحمهم الله هرگاه که سیر بخوردی آن شب را زنده نگاه داشتی و گفتی، «چون ستور را سیر بکردی کار سخت باید فرمود» و یکی از بزرگان مریدان را گفتی، «شهوات را مخورید و اگر خورید مجویید و اگر جویید دوست مدارید».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۱۷ - پیدا کردن سر این مجاهدت و اختلاف پیر و مرید
بدان که مقصود از گرسنگی آن است تا نفس شکسته شود و زیر دست گردد و به ادب شود و راست بایستد و از این بندها مستغنی شود و برای این است که پیر مرید را این همه بفرماید و خود نکند که مقصود گرسنگی نیست. مقصود آن است که چندان خورد که معده گران نشود و نیز حس گرسنگی نیابد که هردو شاغل بود و کمال اندر این آن است که نصیب ملایکه بود که ایشان را نه رنج گرسنگی بود و نه گرانی طعام، ولیکن نفس این اعتدال نیابد الا بدان که اندر ابتدا بر وی نیرو کنند. آنگاه گروهی از بزرگان همیشه به خویشتن بدگمان بوده اند و راه حزم گرفته اند و این نگاه داشته اند و آن که کاملتر بوده است بر حد اعتدال بایستاده است و دلیل بر این آن است که رسول (ص) گاه بودی که روزه داشتی تا گفتندی که نیز نگشاید و گاه بودی که همی گشادی تا گفتندی که نیز ندارد و چون از خانه چیزی طلب کردی، اگر بودی بخوردی و اگر نبودی گفتی روزه دارم و انگبین دوست داشتی و گوشت دوست داشتی.
و معروف کرخی را طعام خوش بردندی، بخوردی و بشر حافی نخوردی. از معروف سوال کردند، گفت، «برادر من بشر ورع بگرفته است و مرا معرفت گشاده کرده است. من مهمانم اندر سرای مولای خویش. چون دهد همی خورم و چون ندهد صبر همی کنم. مرا هیچ تصرف نمانده است و هیچ اعتراضی نی».و این جای غرور احمقان باشد که هرکه طاقت مجاهدت ندارد گوید من عارفم چون معروف کرخی. پس دست از مجاهدت ندارد الا دو کس، اما صدیقی که بر کار راست ایستاده باشد و اما احمقی که پندارد که راست بایستاده است و معروف کرخی را تصرف پرسیده بود، اگر در وی خیانتی کردندی به دست و زبان اندر وی هیچ خشم حرکت نکردی و از حق تعالی دیدی. این سخن از چون اویی درست آید و چون بشر حافی و سری سقطی و مالک دینار، این طبقه از نفس خود ایمن نبوده باشند و ایشان مجاهدت بازنگرفته باشند. محال بود که کسی به خویشتن این گمان برد.
و معروف کرخی را طعام خوش بردندی، بخوردی و بشر حافی نخوردی. از معروف سوال کردند، گفت، «برادر من بشر ورع بگرفته است و مرا معرفت گشاده کرده است. من مهمانم اندر سرای مولای خویش. چون دهد همی خورم و چون ندهد صبر همی کنم. مرا هیچ تصرف نمانده است و هیچ اعتراضی نی».و این جای غرور احمقان باشد که هرکه طاقت مجاهدت ندارد گوید من عارفم چون معروف کرخی. پس دست از مجاهدت ندارد الا دو کس، اما صدیقی که بر کار راست ایستاده باشد و اما احمقی که پندارد که راست بایستاده است و معروف کرخی را تصرف پرسیده بود، اگر در وی خیانتی کردندی به دست و زبان اندر وی هیچ خشم حرکت نکردی و از حق تعالی دیدی. این سخن از چون اویی درست آید و چون بشر حافی و سری سقطی و مالک دینار، این طبقه از نفس خود ایمن نبوده باشند و ایشان مجاهدت بازنگرفته باشند. محال بود که کسی به خویشتن این گمان برد.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۱۸ - پیدا کردن آفات دست به داشتن از شهوات
بدان که از این دو آفت تولید کند، یکی آن که بر ترک بعضی از شهوات قادر نباشد و نخواهد که بدانند، اندر خلوت بخورد و برملا نخورد. و این عین نفاق باشد و بود که شیطان وی را غرور دهد که این مصلحت مردمان باشد تا به تو اقتدا کنند و این غرور محض است. و کس باشد که شهوت بخرد و به خانه برد تا ببینند، آنگاه پنهان به صدقه دهد و این نهایت صدقه است و کار صدیقان است و عظیم دشوار بود این بر نفس. و شرط اخلاص آن است که این آسان دشوار شود. اگر دشوار بود هنوز اندر دل ریای خفی مانده است، طاعت خود همی دارد نه طاعت حق. و هرکه از شهوت طعام بگریزد و اندر شهوت و ریا افتد چنان باشد که از یاران حذر کند و در زیر ناودان نشیند، پس باید که چون اندر نفس وی این تقاضا پدید آید، اندر پیش مردمان از آن اندک بخورد و همه نخورد تا هم ریا شکسته شود و هم شهوت.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۲۰ - پیدا کردن ثواب کسی که این شهوت بگذارد
بدان که هرچند شهوت غالبتر ثواب اندر مخالفت وی بیشتر و هیچ شهوت غالبتر از این نیست، ولیکن مطلوب این شهوت زشت است و بیشترین که این شهوت نرانند یا از عجز بود یا از شرم یا از هراس یا از مال یا از بیم آن که آشکار شود و زشت نام گردد. و هرکه بدین سبب ها حذر کند، وی را ثواب نبود که این طاعت دنیایی اس نه طاعت شرع. ولیکن عجز اندر اسباب معصیت سعادت است که باری عقوبت و بزه بیفتد به هر سبب که دست بدارد. اما اگر کسی از پی حرام متمکن شود و هیچ مانع نباشد، لله را دست بدارد، ثواب وی بزرگ است. و وی از آن هفت کس باشد که در سایه عرش حق تعالی خواهند بود روز قیامت و درجه وی درجه یوسف (ع) است و در این معنی مقتدا و امام یوسف (ع) است.
سلیمان بن یسار سخت باجمال بود و زنی خویشتن بر وی عرضه کرد. از وی بگریخت. گفت، «یوسف (ع) را به خواب دیدم. گفتم تو یوسفی؟ گفت آری. من آن یوسفم که قصد کردم و تو آن سلیمانی که قصد نکردی». و اشارت بدین آیت کرد، « و لقد همت به وهم بها» و هم سلیمان می گوید که به حج می شدم. چون از مدینه بیرون شدیم جایی فرود آمدیم که آن را ابوا گویند. رفیق من بشد تا طعامی خرد. زنی از عرب بیامد، چون ماه روی گشاده و مرا گفت، «هین!» پنداشتم که نان می خواهد. سفره طلب کردم. گفت، «آن می خواهم که زنان از مردان می خواهند». گفت، «من سر اندر گریبان کشیدم و به گریستن ایستادم. تا چندان بگریستم که آن زن بازگشت. چون رفیق بازآمد بر من اثر گریستن دید. گفت، «این چیست؟» گفتم، «اندیشه کودکان اندر پیش من آمد،از اندوه ایشان بگریستم». گفت، «تو همین ساعت از این فارغ بودی. تو را واقعه ای افتاده است؟ با من بگو.» چون الحاح کرد بگفتم. وی نیز به گریستن افتاد. گفتم، «تو باری چرا همی گریی؟» گفت، «از آن که می ترسم که اگر این مرد من بودمی نتوانستمی چنین کردن». چون به مکه رسیدیم و طواف و سعی بکردیم و اندر حجره بنشستیم، اندر خواب شدم. شخصی دیدم بغایت جمال، گشاده روی و خوش بوی و درازبالا. گفتم، «تو کیستی؟» گفت، «یوسف»، گفتم، «یوسف صدیق؟» گفت، «آری». گفتم، «عجب کاری بوده آن قصه تو با زن عزیز!» گفت، «قصه تو با آن زن اعرابی عجبتر!»
ابن عمر گوید که رسول (ص) گفت، «اندر روزگار گذشته سه مرد به سفر شدند. شب درآمد. اندر غاری شدند تا ایمن باشند. سنگی عظیم از کوه بیفتاد و در غار فرو گرفت که هیچ راه نماند و ممکن نبود آن سنگ را جنبانیدن. گفتند این را هیچ حیله ای نیست مگر دعا کنیم و هر کسی کرداری نیکو از آن خویش عرضه کنیم که باشد که به حق آن خدای فرج دهد. یکی گفت از آن سه مرد، «بارخدایا دانی که مرا مادری و پدری بود که هرگز پیش از ایشان طعام نخوردمی و زن و فرزندان را ندادمی. یک روز به شغلی مشغول شدم و شب دیر باز آمدم و ایشان خفته بودند و آن قدح شیر که آورده بودم بر دست من بود به امید بیداری ایشان و کودکان زاری همی کردند و همی گریستند از گرسنگی و من گفتم تا ایشان پیشتر نخورند شما را ندهم. و ایشان تا صبح بیدار نشوند و من آن بر دست همی داشتم و من و کودکان گرسنه. بارخدایا اگر دانی که آن جز به رضای تو نبود ما را فرج ده!» چون این بگفت سنگ بجنبید و سوراخ پیدا شد ولیکن بیرون نتوانستند شدن. آن دیگر گفت، «بار خدایا دانی که مرا دختر عمی بود و من بر وی فتنه بودم و مرا طاعت نمی داشت. تا سالی قحط پدید آمد، اندر ماند و با من گستاخی کرد. صد و بیست دینار به وی دادم به شرط آن که مرا طاعت دارد. چو بدان کار نزدیک رسیدیم گفت نترسی که مهر خدای تعالی بشکنی بی فرمان حق؟ ترسیدم و زر بگذاشتم و قصد نکردم. و در همه جهان بر هیچ چیزی حریص تر از آن نبودم. بارخدایا دانی که جز برای تو نبوده، فرج فرست!» پس سنگ بجنبید و پاره ای دیگر گشاده شد و هنوز ممکن نبود بیرون شدن. پس آن دیگر گفت، «بارخدایا دانی که من یک بار مزدوران داشتم و مزد همه بدادم مگر یک کس که بشد و مزد بگذاشت. بدان مزد وی گوسفندی خریدم و بدان تجارت همی کردم تا مال بسیار شد. وقتی آن مرد به طلب مزد آمد یک دشت پر از گاو و گوسفند و اشتر و بنده بود. گفتم این همه مزد توست. گفت بر من همی خندی؟ گفتم نه که همه از مال تو حاصل شده است. جمله به وی سپردم و هیچ چیزی بازنگرفتم. بارخدایا اگر دانی که همه از بهر تو بود فرج فرست». پس سنگ حرکت کرد و راه گشاده گشت که بیرون آمدند.
بکر بن عبدالله المزنی گوید، «مردی قصاب بود و بر کنیزک همسایه عاشق شده بود. یک روز کنیزک را به روستا فرستادند. وی از پس وی بشد و اندر وی آویخت. کنیزک گفت، «ای جوانمرد من بر تو فتنه ترم که تو بر من، ولیکن از خدای همی ترسم». گفت، «تو همی ترسی چرا من نترسم؟» توبه کرد و بازگشت. اندر راه تشنگی بر وی افتاد و غلبه کرد و بیم هلاک بود. وی را مردی فرا رسید که یکی از پیمبران روزگار وی را جایی فرستاده بود به رسولی. گفت، «تو را چه رسید؟» گفت، «تشنگی». گفت، «بیا تا دعا کنیم تا حق تعالی میغی فرستد چنان که بر سر ما بایستد تا به شهر رویم». گفتم« من هیچ ندارم از طاعت. تو دعا کن تا من آمین کنم». چنان کردند تا میغ بیامد و بر سر ایشان بایستاد. همی رفتند تا آنجا که از یکدیگر جدای شدند. میغ با قصاب به هم برفت و آن رسول در آفتاب ماند. وی گفت، «ای جوانمرد. نگفتی که من طاعتی ندارم؟ اکنون خود میغ برای تو بوده است. حال خود مرا بگوی». گفت، «هیچ چیز نمی دانم مگر این توبه که بکردم به قول آن کنیزک». گفت، «همچنین است. آن قبول که تایب را بود نزدیک حق تعالی هیچ کس را نبود».
سلیمان بن یسار سخت باجمال بود و زنی خویشتن بر وی عرضه کرد. از وی بگریخت. گفت، «یوسف (ع) را به خواب دیدم. گفتم تو یوسفی؟ گفت آری. من آن یوسفم که قصد کردم و تو آن سلیمانی که قصد نکردی». و اشارت بدین آیت کرد، « و لقد همت به وهم بها» و هم سلیمان می گوید که به حج می شدم. چون از مدینه بیرون شدیم جایی فرود آمدیم که آن را ابوا گویند. رفیق من بشد تا طعامی خرد. زنی از عرب بیامد، چون ماه روی گشاده و مرا گفت، «هین!» پنداشتم که نان می خواهد. سفره طلب کردم. گفت، «آن می خواهم که زنان از مردان می خواهند». گفت، «من سر اندر گریبان کشیدم و به گریستن ایستادم. تا چندان بگریستم که آن زن بازگشت. چون رفیق بازآمد بر من اثر گریستن دید. گفت، «این چیست؟» گفتم، «اندیشه کودکان اندر پیش من آمد،از اندوه ایشان بگریستم». گفت، «تو همین ساعت از این فارغ بودی. تو را واقعه ای افتاده است؟ با من بگو.» چون الحاح کرد بگفتم. وی نیز به گریستن افتاد. گفتم، «تو باری چرا همی گریی؟» گفت، «از آن که می ترسم که اگر این مرد من بودمی نتوانستمی چنین کردن». چون به مکه رسیدیم و طواف و سعی بکردیم و اندر حجره بنشستیم، اندر خواب شدم. شخصی دیدم بغایت جمال، گشاده روی و خوش بوی و درازبالا. گفتم، «تو کیستی؟» گفت، «یوسف»، گفتم، «یوسف صدیق؟» گفت، «آری». گفتم، «عجب کاری بوده آن قصه تو با زن عزیز!» گفت، «قصه تو با آن زن اعرابی عجبتر!»
ابن عمر گوید که رسول (ص) گفت، «اندر روزگار گذشته سه مرد به سفر شدند. شب درآمد. اندر غاری شدند تا ایمن باشند. سنگی عظیم از کوه بیفتاد و در غار فرو گرفت که هیچ راه نماند و ممکن نبود آن سنگ را جنبانیدن. گفتند این را هیچ حیله ای نیست مگر دعا کنیم و هر کسی کرداری نیکو از آن خویش عرضه کنیم که باشد که به حق آن خدای فرج دهد. یکی گفت از آن سه مرد، «بارخدایا دانی که مرا مادری و پدری بود که هرگز پیش از ایشان طعام نخوردمی و زن و فرزندان را ندادمی. یک روز به شغلی مشغول شدم و شب دیر باز آمدم و ایشان خفته بودند و آن قدح شیر که آورده بودم بر دست من بود به امید بیداری ایشان و کودکان زاری همی کردند و همی گریستند از گرسنگی و من گفتم تا ایشان پیشتر نخورند شما را ندهم. و ایشان تا صبح بیدار نشوند و من آن بر دست همی داشتم و من و کودکان گرسنه. بارخدایا اگر دانی که آن جز به رضای تو نبود ما را فرج ده!» چون این بگفت سنگ بجنبید و سوراخ پیدا شد ولیکن بیرون نتوانستند شدن. آن دیگر گفت، «بار خدایا دانی که مرا دختر عمی بود و من بر وی فتنه بودم و مرا طاعت نمی داشت. تا سالی قحط پدید آمد، اندر ماند و با من گستاخی کرد. صد و بیست دینار به وی دادم به شرط آن که مرا طاعت دارد. چو بدان کار نزدیک رسیدیم گفت نترسی که مهر خدای تعالی بشکنی بی فرمان حق؟ ترسیدم و زر بگذاشتم و قصد نکردم. و در همه جهان بر هیچ چیزی حریص تر از آن نبودم. بارخدایا دانی که جز برای تو نبوده، فرج فرست!» پس سنگ بجنبید و پاره ای دیگر گشاده شد و هنوز ممکن نبود بیرون شدن. پس آن دیگر گفت، «بارخدایا دانی که من یک بار مزدوران داشتم و مزد همه بدادم مگر یک کس که بشد و مزد بگذاشت. بدان مزد وی گوسفندی خریدم و بدان تجارت همی کردم تا مال بسیار شد. وقتی آن مرد به طلب مزد آمد یک دشت پر از گاو و گوسفند و اشتر و بنده بود. گفتم این همه مزد توست. گفت بر من همی خندی؟ گفتم نه که همه از مال تو حاصل شده است. جمله به وی سپردم و هیچ چیزی بازنگرفتم. بارخدایا اگر دانی که همه از بهر تو بود فرج فرست». پس سنگ حرکت کرد و راه گشاده گشت که بیرون آمدند.
بکر بن عبدالله المزنی گوید، «مردی قصاب بود و بر کنیزک همسایه عاشق شده بود. یک روز کنیزک را به روستا فرستادند. وی از پس وی بشد و اندر وی آویخت. کنیزک گفت، «ای جوانمرد من بر تو فتنه ترم که تو بر من، ولیکن از خدای همی ترسم». گفت، «تو همی ترسی چرا من نترسم؟» توبه کرد و بازگشت. اندر راه تشنگی بر وی افتاد و غلبه کرد و بیم هلاک بود. وی را مردی فرا رسید که یکی از پیمبران روزگار وی را جایی فرستاده بود به رسولی. گفت، «تو را چه رسید؟» گفت، «تشنگی». گفت، «بیا تا دعا کنیم تا حق تعالی میغی فرستد چنان که بر سر ما بایستد تا به شهر رویم». گفتم« من هیچ ندارم از طاعت. تو دعا کن تا من آمین کنم». چنان کردند تا میغ بیامد و بر سر ایشان بایستاد. همی رفتند تا آنجا که از یکدیگر جدای شدند. میغ با قصاب به هم برفت و آن رسول در آفتاب ماند. وی گفت، «ای جوانمرد. نگفتی که من طاعتی ندارم؟ اکنون خود میغ برای تو بوده است. حال خود مرا بگوی». گفت، «هیچ چیز نمی دانم مگر این توبه که بکردم به قول آن کنیزک». گفت، «همچنین است. آن قبول که تایب را بود نزدیک حق تعالی هیچ کس را نبود».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۲۲ - اصل سیم
بدان که زبان از عجایب صنع حق تعالی است که به صورت پاره ای گوشت است و به حقیقت هرچه اندر وجود است زیر تصرف وی است، بلکه آنچه اندر عدم است نیز هم که وی هم از عدم عبارت کند هم از وجود، بلکه نایب عقل است. و هیچ چیز از احاطت عقل بیرون نیست و هرچه اندر عقل و وهم و اندر خیال آید زبان از آن عبارت کند. و دیگر اعضا نه چنین است که جز الوان و اشکال در ولایت چشم نیست و جز آواز در ولایت گوش نیست و دیگر اعضاء را همچنین ولایت هریکی بر یک گوشه مملکت بیش نیست و ولایت زبان اندر همه روان است همچون ولایت دل چون وی اندر مقابله دل است که صورت ها از دل همی گیرد و عبارت همی کند، همچنین صورتها نیز به دل می رساند و از هرچه وی بگوید دل از آن صفتی می گیرد.
مثلا چون به زبان تضرع و زاری کند و کلمات آن گفتن گیرد و الفاظ نوحه گیری راندن گیرد، دل از وی صفت رقّت و سوز و اندوه گرفتن گیرد و بخار آتش دل قصد دماغ کردن گیرد و به چشم بیرون آمدن ایستد و چون الفاظ طرب و صفت نیکوان کردن گیرد، در دل حرکات نشاط و شادی پدید آمدن گیرد و شهوت حرکت کردن گیرد و همچنین از هر کلمه ای که بر وی برود صفتی بر وفق آن در دل پیدا آید تا چون سخنهای زشت گوید دل تاریک شود و چون سخن حق گوید دل به روشن شدن ایسد و چون سخن دروغ و کژ گوید دل نیز کژ گردد تا چیزها راست نبیند و همچون آیینه کوژ شود و بدین سبب خواب شاعر و دروغ زن بیشتر آن بود که راست نیاید که درون وی گوژ شده باشد از سخن دروغ و کژ، و هرکه راست عادت گیرد خواب وی راست و درست بود. و همچنین هرکه در خواب راست نبیند چون بدان جهان شود حضرت الهیت که مشاهدت آن غایت همه لذتهاست، اندر دل وی کژ نماید و راست نبیند و از سعادت آن لذت محروم ماند؛ بلکه چنان که روی نیکو اندر آینه کژ زشت شود، چنان که اندر پهنا و درازنای شمشیر نگرد لذت جمال صورت باطل شود، کارهای آن جهان و کار الهی هم چنین بود. پس راستی و کژی دل تبع راستی و کژی زبان است و برای این گفت رسول (ص) ایمان مستقیم و راست نبود تا دل راست نباشد و دل راست نبود تا زبان راست نبود.
پس از شره و آفت زبان حذر کردن از مهمات دین است و ما اندر این اصل فضل خاموشی بگوییم و آنگاه آفت بسیار گفتن و فضول گفتن و آفت جدل گفتن و خصومت کردن و آفت فحش و دشنام و دراز زبانی و آفت لعنت کردن و مزاح و سخریت کردن و آفت فحش و دشنام و دراز زبانی و آفت لعنت کردن و مزاح و سخریت کردن و آفت دروغ گفتن و غیبت و سخن چیدن و دورویی کردن و آفت مدح و هجو و آنچه بدین تعلق دارد جمله شرح کنیم و علاج آن بگوییم، انشاءالله تعالی.
مثلا چون به زبان تضرع و زاری کند و کلمات آن گفتن گیرد و الفاظ نوحه گیری راندن گیرد، دل از وی صفت رقّت و سوز و اندوه گرفتن گیرد و بخار آتش دل قصد دماغ کردن گیرد و به چشم بیرون آمدن ایستد و چون الفاظ طرب و صفت نیکوان کردن گیرد، در دل حرکات نشاط و شادی پدید آمدن گیرد و شهوت حرکت کردن گیرد و همچنین از هر کلمه ای که بر وی برود صفتی بر وفق آن در دل پیدا آید تا چون سخنهای زشت گوید دل تاریک شود و چون سخن حق گوید دل به روشن شدن ایسد و چون سخن دروغ و کژ گوید دل نیز کژ گردد تا چیزها راست نبیند و همچون آیینه کوژ شود و بدین سبب خواب شاعر و دروغ زن بیشتر آن بود که راست نیاید که درون وی گوژ شده باشد از سخن دروغ و کژ، و هرکه راست عادت گیرد خواب وی راست و درست بود. و همچنین هرکه در خواب راست نبیند چون بدان جهان شود حضرت الهیت که مشاهدت آن غایت همه لذتهاست، اندر دل وی کژ نماید و راست نبیند و از سعادت آن لذت محروم ماند؛ بلکه چنان که روی نیکو اندر آینه کژ زشت شود، چنان که اندر پهنا و درازنای شمشیر نگرد لذت جمال صورت باطل شود، کارهای آن جهان و کار الهی هم چنین بود. پس راستی و کژی دل تبع راستی و کژی زبان است و برای این گفت رسول (ص) ایمان مستقیم و راست نبود تا دل راست نباشد و دل راست نبود تا زبان راست نبود.
پس از شره و آفت زبان حذر کردن از مهمات دین است و ما اندر این اصل فضل خاموشی بگوییم و آنگاه آفت بسیار گفتن و فضول گفتن و آفت جدل گفتن و خصومت کردن و آفت فحش و دشنام و دراز زبانی و آفت لعنت کردن و مزاح و سخریت کردن و آفت فحش و دشنام و دراز زبانی و آفت لعنت کردن و مزاح و سخریت کردن و آفت دروغ گفتن و غیبت و سخن چیدن و دورویی کردن و آفت مدح و هجو و آنچه بدین تعلق دارد جمله شرح کنیم و علاج آن بگوییم، انشاءالله تعالی.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۳۷ - فصل (غلبه توحید خشم را بپوشاند)
بدان که اگرچه بیخ خشم هرگز از باطن کنده نیاید، ولکن روا باشد که کسی در بعضی احوال یا در بیشتر احوال توحید بر وی غالب شود و هرچه بیند از حق تعالی بیند، پس خشم بدین توحید پوشیده شود و از وی هیچ چیز پیدا نیاید، چنان که اگر سنگی بر کسی زنند به هیچ حال بر سنگ خشم نگیرد، اگرچه بیخ خشم در باطن وی بر جای خویش است که آن جنایت از سنگ نبیند، از آن کس بیند که انداخت. و اگر سلطانی توقیع کند که کسی را بکشند، بر قلم خشمگین نشود که توقیع به وی کرد، زیرا که داند که قلم مسخر است و حرکت از وی نیست، اگرچه در وی است. همچنین کسی که توحید بر وی غالب بود، به ضرورت بشناسند که خلق مضطرند در آن که برایشان می رود، چه حرکت اگرچه در بند قدرت است، لکن قدرت در بند ارادت است و ارادت به اختیار آدمی نیست، ولکن داعیه ای بر وی مسلط کرده اند اگر خواهی و اگرنه، چون داعیه فرستادند و قدرت دادند، فعل به ضرورت حاصل آید پس مثل وی همچون سنگ است که در وی اندازند و از سنگ درد و رنج حاصل آید، اما با وی خشم نبود، پس اگر قوت این کس از گوسفندی بود و گوسفند بمیرد، رنجور شود، ولکن خشمگین نشود. و چون کسی آن را بکشد باید که همچنین باشد اگر نور توحید غالب بود.
ولکن غلبه توحید تا بدین غایت بر دوام نبود، بلکه چون برقی بود و طبع بشریت در التفات یا اسباب که در میان است پدیدار آید. و بسیار کس در بعضی احوال چنین بوده اند. و این نه آن باشد که بیخ خشم کنده آمده بود، لکن چون از کسی نمی بیند، رنج خشم پیدا نیاید همچون سنگی که بر وی آید، بلکه باشد که اگرچه غلبت توحید نبود، لیکن دل وی خود به کاری مهم تر چنان مشغول بود که خشم بدان پوشیده باشد و پدید نیاید.
یکی سلمان را دشنام داد گفت، «اگر کفه سیئات من در قیامت گرانتر آید من از این که تو می گویی بترم و اگر آن سبکتر بود، به سخن تو چه باک دارم و این که تو می گویی دون حق من است». ربیع خثیم را دشنام دادند. گفت، «میان من و بهشت عقبه ای است و به بریدن آن مشغولم. اگر ببرم، به سخن تو چه باک دارم و اگر نه این که به من می گویی دون حق من است». این هردو چنان است به اندوه آخرت مستغرق بودند که خشم ایشان پدیدار نیامده است.
و یکی ابوبکر صدیق رضی الله عنه را دشنام داد. گفت، «آنچه از ما بر تو پوشیده است بیشتر است». از بس مشغولی که به خود است خشم پدیدار نیامده است. و زنی مالک دینار را مرائی گفت. گفت، «مرا هیچ کس نشناخت مگر تو». و یکی شعبی را سخنی گفت، «اگر راستی می گویی حق تعالی مرا بیامرزاد و اگر دروغ می گویی خدای تعالی تو را بیامرزاد».
پس این احوال دلیل کند که روا باشد که خشم مقهور شود بدین احوال و روا باشد که کسی بشناخته بود که خدای تعالی دوست دارد از وی که خشم نگیرد، چون سببی رود، دوستی خدای تعالی آن خشم وی پوشیده کند، چنان که کسی که معشوقی دارد و فرزند وی را جفا می گوید و عاشق داند که وی می خواهد که آن جفا نیاید و فرا گذارد، غلبه عشق وی را چنان کند که درد آن جفا درنیابد و خشمگین نشود.
پس باید که آدمی به یکی از این اسباب چنان شود که خشم خود را مرده کند و اگر نتواند باری قوت او را بشکند تا سرکش نگردد و بر خلاف شرع و عقل حرکت نکند.
ولکن غلبه توحید تا بدین غایت بر دوام نبود، بلکه چون برقی بود و طبع بشریت در التفات یا اسباب که در میان است پدیدار آید. و بسیار کس در بعضی احوال چنین بوده اند. و این نه آن باشد که بیخ خشم کنده آمده بود، لکن چون از کسی نمی بیند، رنج خشم پیدا نیاید همچون سنگی که بر وی آید، بلکه باشد که اگرچه غلبت توحید نبود، لیکن دل وی خود به کاری مهم تر چنان مشغول بود که خشم بدان پوشیده باشد و پدید نیاید.
یکی سلمان را دشنام داد گفت، «اگر کفه سیئات من در قیامت گرانتر آید من از این که تو می گویی بترم و اگر آن سبکتر بود، به سخن تو چه باک دارم و این که تو می گویی دون حق من است». ربیع خثیم را دشنام دادند. گفت، «میان من و بهشت عقبه ای است و به بریدن آن مشغولم. اگر ببرم، به سخن تو چه باک دارم و اگر نه این که به من می گویی دون حق من است». این هردو چنان است به اندوه آخرت مستغرق بودند که خشم ایشان پدیدار نیامده است.
و یکی ابوبکر صدیق رضی الله عنه را دشنام داد. گفت، «آنچه از ما بر تو پوشیده است بیشتر است». از بس مشغولی که به خود است خشم پدیدار نیامده است. و زنی مالک دینار را مرائی گفت. گفت، «مرا هیچ کس نشناخت مگر تو». و یکی شعبی را سخنی گفت، «اگر راستی می گویی حق تعالی مرا بیامرزاد و اگر دروغ می گویی خدای تعالی تو را بیامرزاد».
پس این احوال دلیل کند که روا باشد که خشم مقهور شود بدین احوال و روا باشد که کسی بشناخته بود که خدای تعالی دوست دارد از وی که خشم نگیرد، چون سببی رود، دوستی خدای تعالی آن خشم وی پوشیده کند، چنان که کسی که معشوقی دارد و فرزند وی را جفا می گوید و عاشق داند که وی می خواهد که آن جفا نیاید و فرا گذارد، غلبه عشق وی را چنان کند که درد آن جفا درنیابد و خشمگین نشود.
پس باید که آدمی به یکی از این اسباب چنان شود که خشم خود را مرده کند و اگر نتواند باری قوت او را بشکند تا سرکش نگردد و بر خلاف شرع و عقل حرکت نکند.