عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
زبان گشود و، چنین گفت شمع نورانی:
که هست نور و صفا بیش در پریشانی
ندیده در دل روشندلان، کسی غم دل
نهفته آینه در خویش، چین پیشانی
ز باز گشتن باران ز ابر، دانستم
تلاش مرتبه می آورد پشیمانی
سری که از در حق دیده سجده واری رو
هزار حیف که آید فرو بسلطانی!
شد ار تو قدر سخن کم، ببند لب واعظ
که گشته قیمت کالا کم، از فراوانی
که هست نور و صفا بیش در پریشانی
ندیده در دل روشندلان، کسی غم دل
نهفته آینه در خویش، چین پیشانی
ز باز گشتن باران ز ابر، دانستم
تلاش مرتبه می آورد پشیمانی
سری که از در حق دیده سجده واری رو
هزار حیف که آید فرو بسلطانی!
شد ار تو قدر سخن کم، ببند لب واعظ
که گشته قیمت کالا کم، از فراوانی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۶
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۸
چه دوداست آن ترا بر گرد لب از خط ریحانی
گرفتت باغ حسن آتش مگر ز آن لعل رمانی
بیاد خال او تار نگه در دیده ام گردد
بگرد مردمک دایم چو زنار سلیمانی
از آن لب گر سخن مشکل برآید، هست حق با او
که بر آتش زدن از کس نمی آید بآسانی
سبکتر گو نگاه عجز در رخسار او گردد
که آن گلشن عرق بندی شده است از چین پیشانی
چه آبادی طمع میداری از ملک دلی کآنجا
ز هر سو برنخیزد دودی از آه پشیمانی؟!
نمیگیرد بجز دست تهی دامان دولت را
بمشتاقان دنیا مال دنیا باد ارزانی
ز یمن ترک، ما را چون سلیمان تخت آسایش
روان در اوج همت شد، بباد دامن افشانی
مرا سرگشتگی، دست از گریبان بر نمیدارد
بسنگ من، فلاخن گشته زنار سلیمانی
گر اوراق حواس خویش را شیرازه میخواهی
مده واعظ ز کف هرگز سر زلف پریشانی
گرفتت باغ حسن آتش مگر ز آن لعل رمانی
بیاد خال او تار نگه در دیده ام گردد
بگرد مردمک دایم چو زنار سلیمانی
از آن لب گر سخن مشکل برآید، هست حق با او
که بر آتش زدن از کس نمی آید بآسانی
سبکتر گو نگاه عجز در رخسار او گردد
که آن گلشن عرق بندی شده است از چین پیشانی
چه آبادی طمع میداری از ملک دلی کآنجا
ز هر سو برنخیزد دودی از آه پشیمانی؟!
نمیگیرد بجز دست تهی دامان دولت را
بمشتاقان دنیا مال دنیا باد ارزانی
ز یمن ترک، ما را چون سلیمان تخت آسایش
روان در اوج همت شد، بباد دامن افشانی
مرا سرگشتگی، دست از گریبان بر نمیدارد
بسنگ من، فلاخن گشته زنار سلیمانی
گر اوراق حواس خویش را شیرازه میخواهی
مده واعظ ز کف هرگز سر زلف پریشانی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۹
تو کز طول امل در بند جمع مال و سامانی
ترا به ز آستین تنگدستان نیست همیانی!
چه گل خوشتر دماغ همت را زینکه هر ساعت
دهان بهر طلب پیش تو بگشاید پریشانی؟!
ببدمستی سرت را میخورد این روزگار آخر
تو دایم از سبک مغزی همان چون پسته خندانی!
بود نقش این سخن، بر گنبد سبز حباب ای دل
که تا آباد میگردی، ز باد مرگ ویرانی!
نباشد جامه گوهر نگارت برتن، ای غافل
سگ نفست فرو برده است، هر سو برتو دندانی!
بغیر از راحت نومیدی از غیر خدا، دیگر
ز ابنای زمان هرگز کسی نشنیده احسانی!
ترا کز رشته طول أمل، آتش بسر سوزد
بروز خویشتن چون شمع باید چشم گریانی!
چو دندان نعمتی داری، منال از نان خشک خود
کدامین نانخورش زین به، که با دندان خوری نانی؟!
ز تیغ خصم باکم نیست، لیکن میکشد اینم
که زخمم واکند هر دم دهان در پیش درمانی!
ز بس دوری معانی راست باهم دعوی خوبی
بهر جا مصرعی کردم رقم، گردید دیوانی!
اگر خواهی ز دانایان شماری خویش را، واعظ
ز دانایی همینت بس که دانی اینکه نادانی!
ترا به ز آستین تنگدستان نیست همیانی!
چه گل خوشتر دماغ همت را زینکه هر ساعت
دهان بهر طلب پیش تو بگشاید پریشانی؟!
ببدمستی سرت را میخورد این روزگار آخر
تو دایم از سبک مغزی همان چون پسته خندانی!
بود نقش این سخن، بر گنبد سبز حباب ای دل
که تا آباد میگردی، ز باد مرگ ویرانی!
نباشد جامه گوهر نگارت برتن، ای غافل
سگ نفست فرو برده است، هر سو برتو دندانی!
بغیر از راحت نومیدی از غیر خدا، دیگر
ز ابنای زمان هرگز کسی نشنیده احسانی!
ترا کز رشته طول أمل، آتش بسر سوزد
بروز خویشتن چون شمع باید چشم گریانی!
چو دندان نعمتی داری، منال از نان خشک خود
کدامین نانخورش زین به، که با دندان خوری نانی؟!
ز تیغ خصم باکم نیست، لیکن میکشد اینم
که زخمم واکند هر دم دهان در پیش درمانی!
ز بس دوری معانی راست باهم دعوی خوبی
بهر جا مصرعی کردم رقم، گردید دیوانی!
اگر خواهی ز دانایان شماری خویش را، واعظ
ز دانایی همینت بس که دانی اینکه نادانی!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۰
تو جانی، جان! چرا چندین گرفتار بدن مانی؟!
تو گنجی، گنج! تا کی در ته دیوار تن مانی؟!
ز بار هستی خود، چند نتوانی که برخیزی؟!
چو دامن تا بکی در زیر پا خویشتن مانی؟!
حیات جاودان خواهی، ز صورت پی بمعنی بر
که باقی در جهان از فیض معنی چون سخن مانی
از آن چون بلبل شوریده در کویت نمینالم
که از غیرت نمیخواهم بگلهای چمن مانی
چرا دلگیر داری ز انتظارت شام غربت را
چو واعظ تا بکی محبوس زندان وطن مانی؟!
تو گنجی، گنج! تا کی در ته دیوار تن مانی؟!
ز بار هستی خود، چند نتوانی که برخیزی؟!
چو دامن تا بکی در زیر پا خویشتن مانی؟!
حیات جاودان خواهی، ز صورت پی بمعنی بر
که باقی در جهان از فیض معنی چون سخن مانی
از آن چون بلبل شوریده در کویت نمینالم
که از غیرت نمیخواهم بگلهای چمن مانی
چرا دلگیر داری ز انتظارت شام غربت را
چو واعظ تا بکی محبوس زندان وطن مانی؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
پیری رسید و نور نظر گشت رفتنی
از عینک است چشم ترا خانه روشنی
از بس گزیده است مرا نیش هر زبان
لرزم بخویش پوشم اگر جامه سوسنی
نتوان شدن بر اوج شرف، جز بپشت پا
شد سر بلند سرو، ز بر چیده دامنی
افگنده اند بهر تو چون خاک بستری
تا چند فکر قالی و پشتی و سوزنی؟!
گر عالمی بروی تو یا زند تیغ کین
آنست ضربه تو که بر خویشتن زنی
از عینک است چشم ترا خانه روشنی
از بس گزیده است مرا نیش هر زبان
لرزم بخویش پوشم اگر جامه سوسنی
نتوان شدن بر اوج شرف، جز بپشت پا
شد سر بلند سرو، ز بر چیده دامنی
افگنده اند بهر تو چون خاک بستری
تا چند فکر قالی و پشتی و سوزنی؟!
گر عالمی بروی تو یا زند تیغ کین
آنست ضربه تو که بر خویشتن زنی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
نتواندم بعشوه جهان کرد رهزنی
از مال کرده لذت درویشیم غنی
با قامت خمیده پیران اشارتی است
یعنی بود کمال بزرگی فروتنی
جز خوی خوش که مانع آسیب دشمن است
از جامه حریر که دیده است جوشنی؟!
در بزم یار دود، دلم ز آن بلند شد
تا مهر و ماه را نگذارد بروزنی
هستند عالمی چو گرفتار درد من
راز دلم ز کیست ندانم نهفتنی؟!
لذات نفس را همه دیدیم پشت و رو
واعظ کناره بود از آنها گزیدنی
از مال کرده لذت درویشیم غنی
با قامت خمیده پیران اشارتی است
یعنی بود کمال بزرگی فروتنی
جز خوی خوش که مانع آسیب دشمن است
از جامه حریر که دیده است جوشنی؟!
در بزم یار دود، دلم ز آن بلند شد
تا مهر و ماه را نگذارد بروزنی
هستند عالمی چو گرفتار درد من
راز دلم ز کیست ندانم نهفتنی؟!
لذات نفس را همه دیدیم پشت و رو
واعظ کناره بود از آنها گزیدنی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۵
زینت اهل صفا، آمده عریان بدنی
زده فانوس دم از نور، ز یک پیرهنی
بعد مردن، بتن مرد خدا بر در دوست
جامه یی نیست برازنده تر، از بی کفنی
تاروپود تن زارت چو ز هم خواهد ریخت
گو قبا قطنی و مندیل نباشد فتنی
میشود چون کفن از خون تو، گلبندی چند
نازک اندامی و، تن پروری و، گل بدنی!
نیم رنگست بسی جامه هستی، غم نیست
نبود جامه اگر سوسنی و یاسمنی
نکنی گر سفر مکه و یثرب، چه غم است؟
طاق درگاه ضرور است که باشد مدنی!
شعله هرگز نشود جانب پستی مائل
روشنان را نبود میل بدنیای دنی
ساده دل باش، اگر نور و صفا می خواهی
که کم از نقش شود، آب عقیق یمنی
مشکن قدر خود از خنده بیجا واعظ
که گشودن لب خود نیست بجز خودشکنی
زده فانوس دم از نور، ز یک پیرهنی
بعد مردن، بتن مرد خدا بر در دوست
جامه یی نیست برازنده تر، از بی کفنی
تاروپود تن زارت چو ز هم خواهد ریخت
گو قبا قطنی و مندیل نباشد فتنی
میشود چون کفن از خون تو، گلبندی چند
نازک اندامی و، تن پروری و، گل بدنی!
نیم رنگست بسی جامه هستی، غم نیست
نبود جامه اگر سوسنی و یاسمنی
نکنی گر سفر مکه و یثرب، چه غم است؟
طاق درگاه ضرور است که باشد مدنی!
شعله هرگز نشود جانب پستی مائل
روشنان را نبود میل بدنیای دنی
ساده دل باش، اگر نور و صفا می خواهی
که کم از نقش شود، آب عقیق یمنی
مشکن قدر خود از خنده بیجا واعظ
که گشودن لب خود نیست بجز خودشکنی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۶
تن ز هم پاشید و، فکر پوشش آن میکنی
ریش جو گندم شد و، اندیشه نان میکنی
وقت پشت پا زدن شد، میزنی خود دست و پا
وقت ترک سر رسید و، فکر سامان میکنی؟
تا جوانی زور بر ره کن، که ده زور دگر
از عصا این قوت پا دستگردان می کنی
این چنین کز کبر خود را می بری بر آسمان
خویشتن را عاقبت با خاک یکسان میکنی
شمع کاهد بیشتر، چندانکه تابان تر شود
زینهار افزون مکن خود را، که نقصان میکنی
بر سر راهی و، می جویی همان راه معاش
بر لب گوری کنون، فکر لب نان میکنی
بی جوی کردار، داری چشم رحمت از کریم
تخم ناافشانده واعظ، فکر باران میکنی؟!
ریش جو گندم شد و، اندیشه نان میکنی
وقت پشت پا زدن شد، میزنی خود دست و پا
وقت ترک سر رسید و، فکر سامان میکنی؟
تا جوانی زور بر ره کن، که ده زور دگر
از عصا این قوت پا دستگردان می کنی
این چنین کز کبر خود را می بری بر آسمان
خویشتن را عاقبت با خاک یکسان میکنی
شمع کاهد بیشتر، چندانکه تابان تر شود
زینهار افزون مکن خود را، که نقصان میکنی
بر سر راهی و، می جویی همان راه معاش
بر لب گوری کنون، فکر لب نان میکنی
بی جوی کردار، داری چشم رحمت از کریم
تخم ناافشانده واعظ، فکر باران میکنی؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۷
جوش بهار شد، سرو پا را چه میکنی؟!
وقت برهنگی است، قبا را چه میکنی؟!
از نخل فقر سایه بی برگیت بس است
این سقفهای شمسه طلا را چه میکنی؟!
سرپا برهنگی است، لباسی، همیشه نو
دستار و کفش چرک ربا را چه میکنی؟!
دیوانگی، ز عقل معاش است بی نیاز
زنجیر هست، بند قبا را چه میکنی؟!
چپ را ز راست، فرق ندانی ز جاهلی
چپ راستهای تکمه طلا را چه میکنی!؟
آیینه ایست عین نما، دل بدست تو
آیینه های عکس نما را چه میکنی؟!
بهر طمع بچشم لئیمان چه میروی؟
این رخنه های چشمه نما را چه میکنی؟!
بر وعده های خشک خسان چند چشم آز؟
این دودهای ابرنما را چه میکنی؟!
پیچی اگر بزور ستم، دست منعمی
ای شهریار، دست دعا را چه میکنی؟!
از بهر ثروت، این همه زحمت چه میکشی؟
این رنجهای گنج نما را چه میکنی؟!
مرگ خوشی چو آب حیات ایستاده است
این عمر بی بقا و وفا را چه میکنی؟!
روشن شود چراغ تو از گریه همچو شمع
این خنده های نورزدا را چه میکنی؟!
با داغ عشق، نام گلستان چه میبری؟
با اشک و آه، آب و هوا را چه میکنی؟!
داری بجام باده هوش آوری، چو عشق
این باده های هوش ربا را چه میکنی؟!
سد سکندر است، زبان هست تا خموش
یأجوج حرف حادثه را چه میکنی؟!
از عالمان بی عمل ارشاد ره مجو
این کج روان راست عصا را چه میکنی؟!
وقت برهنگی است، قبا را چه میکنی؟!
از نخل فقر سایه بی برگیت بس است
این سقفهای شمسه طلا را چه میکنی؟!
سرپا برهنگی است، لباسی، همیشه نو
دستار و کفش چرک ربا را چه میکنی؟!
دیوانگی، ز عقل معاش است بی نیاز
زنجیر هست، بند قبا را چه میکنی؟!
چپ را ز راست، فرق ندانی ز جاهلی
چپ راستهای تکمه طلا را چه میکنی!؟
آیینه ایست عین نما، دل بدست تو
آیینه های عکس نما را چه میکنی؟!
بهر طمع بچشم لئیمان چه میروی؟
این رخنه های چشمه نما را چه میکنی؟!
بر وعده های خشک خسان چند چشم آز؟
این دودهای ابرنما را چه میکنی؟!
پیچی اگر بزور ستم، دست منعمی
ای شهریار، دست دعا را چه میکنی؟!
از بهر ثروت، این همه زحمت چه میکشی؟
این رنجهای گنج نما را چه میکنی؟!
مرگ خوشی چو آب حیات ایستاده است
این عمر بی بقا و وفا را چه میکنی؟!
روشن شود چراغ تو از گریه همچو شمع
این خنده های نورزدا را چه میکنی؟!
با داغ عشق، نام گلستان چه میبری؟
با اشک و آه، آب و هوا را چه میکنی؟!
داری بجام باده هوش آوری، چو عشق
این باده های هوش ربا را چه میکنی؟!
سد سکندر است، زبان هست تا خموش
یأجوج حرف حادثه را چه میکنی؟!
از عالمان بی عمل ارشاد ره مجو
این کج روان راست عصا را چه میکنی؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۸
دولت آن باشد که حق را بنده فرمانی کنی
بر سریر فقر بنشینی و، سلطانی کنی
جز به بیداری نگردد این ره خوابیده طی
کار دشوار و، تو میخواهی تن آسانی کنی
نیست با شاهی میسر عیش درویشی، ولی
میتوان پادشاهی با پریشانی کنی!
تا به کی بر درگه دونان نشینی از طمع؟
پادشاه وقت خویشی، چند دربانی کنی؟!
عقد دندانها ز پیری سست شد، یعنی دگر
بر سر دنیا نباید سخت دندانی کنی
گر بدانی قیمت عمری که کردی خرج هیچ
هر نفس را صرف آه پشیمانی کنی
غم که با هر یکدمش عمری توان کردن نشاط
حیف باشد حیف، آن را چین پیشانی کنی
مردمان حرف هم از غوغای دنیا نشنوند
چند واعظ چون قلم مشق سخندانی کنی؟!
بر سریر فقر بنشینی و، سلطانی کنی
جز به بیداری نگردد این ره خوابیده طی
کار دشوار و، تو میخواهی تن آسانی کنی
نیست با شاهی میسر عیش درویشی، ولی
میتوان پادشاهی با پریشانی کنی!
تا به کی بر درگه دونان نشینی از طمع؟
پادشاه وقت خویشی، چند دربانی کنی؟!
عقد دندانها ز پیری سست شد، یعنی دگر
بر سر دنیا نباید سخت دندانی کنی
گر بدانی قیمت عمری که کردی خرج هیچ
هر نفس را صرف آه پشیمانی کنی
غم که با هر یکدمش عمری توان کردن نشاط
حیف باشد حیف، آن را چین پیشانی کنی
مردمان حرف هم از غوغای دنیا نشنوند
چند واعظ چون قلم مشق سخندانی کنی؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۹
کام حاصل ای دل از آه سحر گاهی کنی
گر تو، ای قطع نظر از خلق، همراهی کنی!
یک سراسر سیر آن زلف درازم آرزوست
ای شب وصل از تو میترسم که کوتاهی کنی!
هر چه میخواهد، بکن، تا هرچه میخواهی، کند
لیک میخواهی تو دائم، هر چه میخواهی کنی!
دانه سان سر سبز تا فردا برآری سر ز خاک
باید امروز از غم آن چهره را کاهی کنی
تا توانی بود از داد و دهش چون آفتاب
از گرفتن مه صفت تا چند جانکاهی کنی؟!
تا توان چون موج بود آزاد در بحر وجود
چند بر خود فلس چندی دام چون ماهی کنی
تا توان در دشت استغنا علم بودن چو کوه
در پس دیوار مردم تا بکی کاهی کنی؟!
گر تو، ای قطع نظر از خلق، همراهی کنی!
یک سراسر سیر آن زلف درازم آرزوست
ای شب وصل از تو میترسم که کوتاهی کنی!
هر چه میخواهد، بکن، تا هرچه میخواهی، کند
لیک میخواهی تو دائم، هر چه میخواهی کنی!
دانه سان سر سبز تا فردا برآری سر ز خاک
باید امروز از غم آن چهره را کاهی کنی
تا توانی بود از داد و دهش چون آفتاب
از گرفتن مه صفت تا چند جانکاهی کنی؟!
تا توان چون موج بود آزاد در بحر وجود
چند بر خود فلس چندی دام چون ماهی کنی
تا توان در دشت استغنا علم بودن چو کوه
در پس دیوار مردم تا بکی کاهی کنی؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۰
بملک فقر خود را آن زمان فرمانروا بینی
که بر سر خاک به از سایه بال هما بینی
جهانی را بهمت زیر دست خود توان کردن
برین تل گر برآیی، عالمی را زیر پا بینی
ز آزار قناعت نیست کم رنج طلب، آن به
که چین جبهه این خواجگان از بوریا بینی
جهانی را که دیدی بس وسیع از تنگ چشمیها
بچشم دل چو وابینی، بقدر پشت پا بینی
بدل، حرف قناعت گفتن و، بی بهره ز آن بودن
چنان باشد که بر طاقی، کتاب کیمیا بینی
غبارت گر به دل ننشیند از آمد شد دنیا
دو عالم را در این آیینه گیتی نما بینی
شود آنگاه چشم دل ترا روشن، که از بینش
کدورتهای عالم را، به چشم توتیا بینی
چه یاری در جهان واعظ تو از بیگانگان دیدی؟
که اکنون چشم میداری که آن از آشنا بینی
که بر سر خاک به از سایه بال هما بینی
جهانی را بهمت زیر دست خود توان کردن
برین تل گر برآیی، عالمی را زیر پا بینی
ز آزار قناعت نیست کم رنج طلب، آن به
که چین جبهه این خواجگان از بوریا بینی
جهانی را که دیدی بس وسیع از تنگ چشمیها
بچشم دل چو وابینی، بقدر پشت پا بینی
بدل، حرف قناعت گفتن و، بی بهره ز آن بودن
چنان باشد که بر طاقی، کتاب کیمیا بینی
غبارت گر به دل ننشیند از آمد شد دنیا
دو عالم را در این آیینه گیتی نما بینی
شود آنگاه چشم دل ترا روشن، که از بینش
کدورتهای عالم را، به چشم توتیا بینی
چه یاری در جهان واعظ تو از بیگانگان دیدی؟
که اکنون چشم میداری که آن از آشنا بینی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۱
بنده عالم چرا از بهر ده درهم شوی؟
بنده یک خواجه شو، تا خواجه عالم شوی؟!
داد خود بستان ز آیین تواضع، ای جوان
کاین سعادت نیست ممکن چون ز پیری خم شوی
نطفه از پشت پدر، صورت نبندد بی سفر
قطره ها باید زدن، خواهی اگر آدم شوی!
نخل را جا عالم بالا شد از پیراستن
گر فزونی خواهی آنجا، باید اینجا کم شوی
پیش پاکان ره نداری، تا ز خود سازی زنی
مرد شو، خواهی به مردان خدا محرم شوی
بی غمی هرجا که بینی، گریه کن بر حال وی
وا شود هر جا گلی، باید برو شبنم شوی
واعظ از عالم ترا خود عبرتی حاصل نشد
سخت میترسم تو آخر عبرت عالم شوی
بنده یک خواجه شو، تا خواجه عالم شوی؟!
داد خود بستان ز آیین تواضع، ای جوان
کاین سعادت نیست ممکن چون ز پیری خم شوی
نطفه از پشت پدر، صورت نبندد بی سفر
قطره ها باید زدن، خواهی اگر آدم شوی!
نخل را جا عالم بالا شد از پیراستن
گر فزونی خواهی آنجا، باید اینجا کم شوی
پیش پاکان ره نداری، تا ز خود سازی زنی
مرد شو، خواهی به مردان خدا محرم شوی
بی غمی هرجا که بینی، گریه کن بر حال وی
وا شود هر جا گلی، باید برو شبنم شوی
واعظ از عالم ترا خود عبرتی حاصل نشد
سخت میترسم تو آخر عبرت عالم شوی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۲
نظر بگشا، نگه دانسته کن، در هر پر کاهی
که هر تار نگاه عبرتی، باشد بحق راهی
ز دلها، میتوانی ره ببزم قرب حق بردن
که هر طاق دلی، آن بار گه را هست درگاهی
بساط بزم قرب حق، پر است از شیشه دلها
مبادا ای زبان، غافل گذاری پای بیراهی؟!
بسان شعله خار، از دم گرم ستم بینان
ستمگر را بود دست دراز و، عمر کوتاهی
بود ما و ترا ای خواجه، هر یک زین جهان بخشی
ترا مال غم افزایی و، ما را درد غمکاهی
غنی را هست از زر کیسه دل پر ز نقد غم
فقیران را ز بی چیزی، نباشد در جگر آهی
غم دنیا چو دایم میخوری ای خواجه از غفلت
تو هم ز اجزای دنیائی، غم خود هم بخور گاهی؟!
چو مضرابی که هر ساعت، به تاری آشنا گردد
دوم در انتظار دوست، هردم بر سر راهی
بچتر خسروی هر گز فرو نارد سر همت
کسی کز سایه حق باشد او را چتر و خرگاهی
بود مردی زن نفس و هوای خود نگردیدن
ولی پیش تو، مردی نیست غیر از قوت باهی
به پیش زنده دل، از عشق جانان در دل شبها
گرامی تر بسی از عمر باشد مد هر آهی
عصا کن از تأمل در طریق گفتگو واعظ
ره صد حرف بر خود وا مکن از حرف بیراهی
که هر تار نگاه عبرتی، باشد بحق راهی
ز دلها، میتوانی ره ببزم قرب حق بردن
که هر طاق دلی، آن بار گه را هست درگاهی
بساط بزم قرب حق، پر است از شیشه دلها
مبادا ای زبان، غافل گذاری پای بیراهی؟!
بسان شعله خار، از دم گرم ستم بینان
ستمگر را بود دست دراز و، عمر کوتاهی
بود ما و ترا ای خواجه، هر یک زین جهان بخشی
ترا مال غم افزایی و، ما را درد غمکاهی
غنی را هست از زر کیسه دل پر ز نقد غم
فقیران را ز بی چیزی، نباشد در جگر آهی
غم دنیا چو دایم میخوری ای خواجه از غفلت
تو هم ز اجزای دنیائی، غم خود هم بخور گاهی؟!
چو مضرابی که هر ساعت، به تاری آشنا گردد
دوم در انتظار دوست، هردم بر سر راهی
بچتر خسروی هر گز فرو نارد سر همت
کسی کز سایه حق باشد او را چتر و خرگاهی
بود مردی زن نفس و هوای خود نگردیدن
ولی پیش تو، مردی نیست غیر از قوت باهی
به پیش زنده دل، از عشق جانان در دل شبها
گرامی تر بسی از عمر باشد مد هر آهی
عصا کن از تأمل در طریق گفتگو واعظ
ره صد حرف بر خود وا مکن از حرف بیراهی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۳
هر نقش درم بندی است، در دیده آگاهی
دائم ز فلوس خویش در دام بود ماهی!
در خواب نبیند شه، آسایش درویشی
درویش ندارد ره بر تخت شهنشاهی
با سر بسر آن کو، ره در دل شب میپو
گم کرده خود میجو، با شمع رخ کاهی
بگداخت غمش از تن، تا جامه و پیراهن
چون هیچ نماند از من، ای ضعف چه میخواهی؟!
بار عملی بر بند، تا هست روان در تن
کز کف رود این ساحل، کشتی چو شود راهی
اعضا و قوی، کردند ترکم بگه پیری
از خلق چنان دیگر خواهم ز که همراهی؟!
واعظ، غم روزی چند؟ یک شب غم خود هم خور
این زنگ ز دل خیزد، با آه سحرگاهی
دائم ز فلوس خویش در دام بود ماهی!
در خواب نبیند شه، آسایش درویشی
درویش ندارد ره بر تخت شهنشاهی
با سر بسر آن کو، ره در دل شب میپو
گم کرده خود میجو، با شمع رخ کاهی
بگداخت غمش از تن، تا جامه و پیراهن
چون هیچ نماند از من، ای ضعف چه میخواهی؟!
بار عملی بر بند، تا هست روان در تن
کز کف رود این ساحل، کشتی چو شود راهی
اعضا و قوی، کردند ترکم بگه پیری
از خلق چنان دیگر خواهم ز که همراهی؟!
واعظ، غم روزی چند؟ یک شب غم خود هم خور
این زنگ ز دل خیزد، با آه سحرگاهی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
در کنار یار، از یار است دست ما تهی!
کاسه گرداب، در دریاست از دریا تهی!
بی نیازی چون صدف ما را ز حق بیگانه کرد
داشت رو بر آسمان، تا بود دست ما تهی!
گریه نتواند دل ما را ز غم خالی کند
کی شود از خرج باران کیسه دریا تهی؟!
تا خم گردون، درین خمخانه هستی بجاست
از شراب غم نمیگردد ترا، مینا تهی
دست خالی میکند رسوای عالم مرد را
برنمی خیزد صدا از کاسه، نبود تا تهی
هست تا در سر خرد، خالی نگردد دل ز غم
پنبه تا برجاست، نتواند شدن مینا تهی
چون دل بی آه، ننهد فیض، هرگز پا در او
هر گلستانی که هست از سرو آن بالا تهی
یک سر و گردن، شد از ابنای جنس خود بلند
چون حباب آنکس که پهلو کرد ازین دریا تهی
اهل همت جان نمیدارند از سائل دریغ
تا قدح خالیست، قالب میکند مینا تهی
خاکساری بسکه واعظ، کرده تن پرور مرا
خواب من، پهلو کند از بستر دیبا تهی
کاسه گرداب، در دریاست از دریا تهی!
بی نیازی چون صدف ما را ز حق بیگانه کرد
داشت رو بر آسمان، تا بود دست ما تهی!
گریه نتواند دل ما را ز غم خالی کند
کی شود از خرج باران کیسه دریا تهی؟!
تا خم گردون، درین خمخانه هستی بجاست
از شراب غم نمیگردد ترا، مینا تهی
دست خالی میکند رسوای عالم مرد را
برنمی خیزد صدا از کاسه، نبود تا تهی
هست تا در سر خرد، خالی نگردد دل ز غم
پنبه تا برجاست، نتواند شدن مینا تهی
چون دل بی آه، ننهد فیض، هرگز پا در او
هر گلستانی که هست از سرو آن بالا تهی
یک سر و گردن، شد از ابنای جنس خود بلند
چون حباب آنکس که پهلو کرد ازین دریا تهی
اهل همت جان نمیدارند از سائل دریغ
تا قدح خالیست، قالب میکند مینا تهی
خاکساری بسکه واعظ، کرده تن پرور مرا
خواب من، پهلو کند از بستر دیبا تهی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۵
خردمندی فزاید آدمی را بسکه تنهایی
بدام عقل میترسم فتد مجنون ز یکتایی
ز وسعت خوشتر آید تنگی احوال عارف را
فلاطونی بآن شان را، بخم کرده است دانایی
ز زینت های دنیا، عیب دنیا به شود ظاهر
که باشد شاهدی بر زشتی شاهد خود آرایی
برون کن خواهش زر، تا گشاید عقده ات از دل
که این دنبل نگردد به، بود تا چرک دنیایی
لباس پربهای ژنده پوشی کهنه شد دیگر
نباشد عیب پوشی اهل دنیا را چو دارایی
ز هر خشک و تری، افتاده را یاری طمع باشد
که دارند از عصای خویش کوران چشم بینایی
بده تا میتوانی داد، داد دادن ای منعم
که دست اغنیا را هست دادن شکر گیرایی
گذشتم، توبه کردم، بر ندارم دست از آن دیگر
بدستم گر فتد بار دگر دامان تنهایی
چنان کرده است سست اوضاع دنیا دست دلها را
که نتوان داشت امروز از نمک هم چشم گیرایی
بامید زبان مگذار، شکر دوست را واعظ
زبان را گر ز دست آید، بگوید شکر گویایی
بدام عقل میترسم فتد مجنون ز یکتایی
ز وسعت خوشتر آید تنگی احوال عارف را
فلاطونی بآن شان را، بخم کرده است دانایی
ز زینت های دنیا، عیب دنیا به شود ظاهر
که باشد شاهدی بر زشتی شاهد خود آرایی
برون کن خواهش زر، تا گشاید عقده ات از دل
که این دنبل نگردد به، بود تا چرک دنیایی
لباس پربهای ژنده پوشی کهنه شد دیگر
نباشد عیب پوشی اهل دنیا را چو دارایی
ز هر خشک و تری، افتاده را یاری طمع باشد
که دارند از عصای خویش کوران چشم بینایی
بده تا میتوانی داد، داد دادن ای منعم
که دست اغنیا را هست دادن شکر گیرایی
گذشتم، توبه کردم، بر ندارم دست از آن دیگر
بدستم گر فتد بار دگر دامان تنهایی
چنان کرده است سست اوضاع دنیا دست دلها را
که نتوان داشت امروز از نمک هم چشم گیرایی
بامید زبان مگذار، شکر دوست را واعظ
زبان را گر ز دست آید، بگوید شکر گویایی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۷
ای رنگت از طراوت، چون اطلس ختایی
وی دستت از نزاکت، چون کاغذ حنایی
با نفس وقت شهوت، جنگ و جدل چه سازد؟!
باید فرو نشاندن، آن را به کدخدایی
ز آمیزش خلایق، جز دردسر چه زاید؟
آسودگی ز غمهاست، فرزند پارسایی
سیم و زر جهان نیست، جز مایه غم و رنج
دلبستگان ندارند، بخشی ز دلگشایی
الفت کنند با هم، چندانکه کار دارند
یاران دگر ندارند کاری بآشنایی
کو عیب جو، که گوید بی پرده عیبهایم؟
شاید مرا رهاند از عیب خود ستایی؟
واعظ چرا نباشد گل گل؟ شکفته دارد
باغی چو گوشه گیری پر برگ بینوایی!
وی دستت از نزاکت، چون کاغذ حنایی
با نفس وقت شهوت، جنگ و جدل چه سازد؟!
باید فرو نشاندن، آن را به کدخدایی
ز آمیزش خلایق، جز دردسر چه زاید؟
آسودگی ز غمهاست، فرزند پارسایی
سیم و زر جهان نیست، جز مایه غم و رنج
دلبستگان ندارند، بخشی ز دلگشایی
الفت کنند با هم، چندانکه کار دارند
یاران دگر ندارند کاری بآشنایی
کو عیب جو، که گوید بی پرده عیبهایم؟
شاید مرا رهاند از عیب خود ستایی؟
واعظ چرا نباشد گل گل؟ شکفته دارد
باغی چو گوشه گیری پر برگ بینوایی!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۸
چون تن درست بود، گو مباش دنیائی
که هیچ نیست بدست تو، به ز گیرایی!
چگونه چشم ندارم ز تیره روزان فیض؟
که میل سرمه بود شمع راه بینایی!
بگیر گوشه عزلت، اگر جهانگیری
توان گرفتن، این ملک را، بتنهایی
ز چشم خلق جهان، در پناه عیب خودیم
نقاب چهره ما گشته نیل رسوایی
ز بسکه نیست سخن آشنایی، اکنون باب
زبان نمیشودم آشنا بگویایی
توان بدرگه حق قرب مفلسان دانست
ازینکه نیست نمازی، قبای دارایی
گذشت کن، که ترا ره بشهر پاکانست
که همت آمده صابون چرک دنیائی
اگر نساخته یی در لباس، مردم باش
که نیست خرقه، صدرنگ جز خودآرائی
بزلف شانه شمشاد صد زبان میگفت
که به شکستگیی از هزار رعنائی
فراید سخنم، نشنوند از آن واعظ
که گوشوار نگردد گهر، ز یکتایی
که هیچ نیست بدست تو، به ز گیرایی!
چگونه چشم ندارم ز تیره روزان فیض؟
که میل سرمه بود شمع راه بینایی!
بگیر گوشه عزلت، اگر جهانگیری
توان گرفتن، این ملک را، بتنهایی
ز چشم خلق جهان، در پناه عیب خودیم
نقاب چهره ما گشته نیل رسوایی
ز بسکه نیست سخن آشنایی، اکنون باب
زبان نمیشودم آشنا بگویایی
توان بدرگه حق قرب مفلسان دانست
ازینکه نیست نمازی، قبای دارایی
گذشت کن، که ترا ره بشهر پاکانست
که همت آمده صابون چرک دنیائی
اگر نساخته یی در لباس، مردم باش
که نیست خرقه، صدرنگ جز خودآرائی
بزلف شانه شمشاد صد زبان میگفت
که به شکستگیی از هزار رعنائی
فراید سخنم، نشنوند از آن واعظ
که گوشوار نگردد گهر، ز یکتایی