عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
سرکش سمند دولت، پر نیست اعتباری
هر روز زیر را نیست، چون استر مکاری
بی پیر عقل، دولت راه و روش چه داند؟
این توسن حرون را، باید سوار کاری!
در پاس خلق، سوزد تا صبح مغز جان را
از شمع باید آموخت، آیین تاجداری
باید براه بردن، خود کار دولت خود
آیین ملک راندن، ماند به نی سواری
بر دولت جهان چند چون سبزه سر فرازی؟
بر فرق چتر شاهیت، چون ابر نوبهاری!
ای عاشق اعتباران، باور چرا ندارید؟
بی اعتباری عمر، حرفیست اعتباری!
دوران عشرت ما، ایام کودکی بود
طی گشت منزل عیش، در وقت نی سواری
با حسن خلق، خلقی بتوان ذلیل خود کرد
خصم است زیر بارم، از یمن برد باری
ناگاه مرگ کرد، چون شعله گشت سرکش
عمر دراز یابد؛ اخگر ز خاکساری
ای روزگار، فرداست نبود اثر ز واعظ
میدار این غزل را، از وی بیادگاری
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۴
دل پر غم، سر پر شور و، جان بینوا داری
نمینالی ز بیچیزی، اگر دانی چها داری
بکن با نفس کافر، دست و پا، تا دست و پا داری
تو اما،ای خود آرا، دست و پا بهر حنا داری
سراپا چشم باید شد، کنون چون شاخ بادامت
درین پیری که چشم دستگیری از عصا داری
هوسهای جهان سفله دارد مضطرب حالت
هوایی در سرت تا هست، آتش زیر پا داری
بلا هر گز نیابد در سرایت راه، ای منعم
اگر پیوسته دربان بر در خود از گدا داری
خدنگ بد سگالی را، نشانی نیست غیر از خود
نباشی دوست با خود، گر بدشمن بد روا داری
مترس از تنگدستی، تا توانی دل بدست آور
چه میخواهی دگر ز اسباب دنیا، گر سخا داری؟!
حلالست آن زمان خواب فراغت برتو، کز رفتن
توانی کاروان عمر را یک لحظه وا داری
اگر راحت رسان مردمی، چون خواب آسایش
بهر محفل که می آیی، بچشم خلق جا داری
دلیل نارسیدنهاست، لاف منتهی بودن
چو زنگ کاروان، دوری ز منزل تا صدا داری!
نظر بر جیفه دنیا و، لاف از اوج استغنا؟
بطبع کرکسی، اما پر وبال هما داری!
مجو دیگر دلیلی با ظهور وحدتش واعظ
که چون پیدایی منزل، درین ره رهنما داری
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
نباشد مردی آن کاسباب ملک و، سیم و زر داری
که سنگ زور مردی دل بود، کز جمله بر داری
نکو می بایدت شد، ای سراپا بد که از جانان
نگاه التفاتی جانب خود در نظر داری
برویت بسته گردد گر دری، غمگین مشو ای دل
کلیدی در کف اخلاص، چون آه سحر داری
کنون وقت پشیمانیست از کبر و غرور، اما
تو این دستی که بر سر بایدت زد، در کمر داری!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
میبرد هر دم دلم را، غمزه غارتگری
میرود هر قطره خونم، بجوی خنجری
درد خود را گر کنم قسمت، جهانی را بس است
میتواند شد شکست من، شکست لشکری
کشتی دل، چون ز دریا غمت بیرون رود؟
همچو یاد کوه تمکین تو، دارد لنگری؟!
بسکه لبریزم ز یاد غمزه خونریز او
هر رگی گردیده بر جسم ضعیفم نشتری
خویش را برداشت از خاک مذلت روز حشر
هرکه در راه خدا بگرفت دست دیگری
غم چنان بر کشور هستی هجوم آورده است
هرکه در راه خدا بگرفت دست دیگری
غم چنان بر کشور هستی هجوم آورده است
کز دلم تنها توانی دید عرض لشکری
درد اگر باشد کسی را، پادشاهی گو مباش
واعظ از حق نان خشکی خواهد و، چشم تری!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
دگر مخواب، چو دندان فتادت ای سفری
ببند بار که سر زد ستاره سحری
دگر شکار غزال هوس نه دسترس است
ترا که ناوک نور نگاه شد سپری
بجستن کمر زر، کمر چه می بندی؟
کنون که کرده ترا بار زندگی کمری!
مدار امید ز فرزند، کز برای کسی
بغیر نام نکو، کس نمی کند پسری
مرا از لوث هوس ها، همیشه داشته پاک
بود بگردن من، عشق را حق پدری
برعشه ز آن حرکت پیریت دهد واعظ
که دیده یی بگشایی ز خواب بیخبری
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
خسروی خواهی، بنه از سر کلاه سروری
نیست سر را، افسری بهتر ز بی دردسری
مالداران، بهر خود هر دم بلائی می‌خرند
حیف درویشان نمی‌دانند قدر بی زری!
نیست جنس خودپسندی دلپسند هیچ‌کس
در دو عالم خودفروشان را نباشد مشتری
هر نفس دوران حریفی را ز پا می افکند
گردش گردون کند در محفل ما ساغری
بعد ما از همدمان واعظ مگر گاهی سخن
با زبان مصرعی ما را کند یادآوری
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
بهر نان تاکی بدرها آب روی خود بری؟
در تلاش خواجگی، تاکی نمایی چاکری؟!
حال خود منعم ببین از شیشه ساعت عیان
ریزشی تا میکنی، از تست اوج برتری
ظاهر آرایی، نباشد شیوه روشندلان
میرد آتش از برای جامه خاکستری
گوشه گیری مرد را مقبول دلها میکند
آدمی از خلق چون پنهان شود، گردد پری
تنگدستی، کرده زاهد این دل نامرد را
باعث مستوری بی بی بود بی چادری
با تکلف بر کسی نعمت گوارا کی شود؟
سیر میگردی ز جان، چینی شود تا لنگری
اهل بینش بیش تعظیم بزرگان میکنند
کرده مژگان بر سر هر دیده جا از لاغری
ساده لوحان بی خبر از نقش نیک و بد نیند
نیست استادی به از آیینه، در صورتگری
بی سر و پایی، به منزل میرساند مرد را
در غلتان جمله تن باشد، ز بی پا و سری
شوکت شاهی به اسب و زین و تاج و تخت نیست
زینت شاهی چه باشد، جز رعیت پروری؟!
میشود شه نیز خوشدل، چون رعیت خوشدلست
کوه را در خنده آرد، خنده کبک دری
مایه جمعیت خاطر، پریشان بودن است
واعظ ما را بگو جان تو بی جان زری!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۲
نیست او شاه که دارد کمر سیم و زری!
اوست شه، کو بر هر سفله نبندد کمری!!
نیست جز خجلت از احباب تهیدستان را
بید را جز عرق بید نباشد ثمری
مرد امروز بنقش درم و دینار است
جانب سکه صورت نکند کس نظری
ره بسر منزل وحدت، نبری از کثرت
قدمی باخود اگر در ره حق همسفری
همچو آه سحری تا همه جا ره داری
گر بغیر از در حق راه بجایی نبری
بی توکل شده یی واعظ، از آن محتاجی
نبری ره بدر دوست، از آن دربدری
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۷
کند پیوسته با آن تیغ ابرو هر که دمسازی
برنگ مردم چشمم، کند با خون خود بازی
ببین در اصل و فرع هر نهالی، تا شود روشن
که باشد خاکساری، ریشه نخل سرافرازی
بغمازی اگر دشمن ز عیبم پرده برگیرد
کدامین عیب باشد زشت تر از عیب غمازی؟!
سراپا گرچه عیبم، این هنر دارم که از عیبم
تواند خلقی افتادن بفکر عیب خود سازی
بروم و چین بود نسبت یکی، اهل تجرد را
نگردد هیچ معنی از عبارت ترکی و تازی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۹
کونکلر یرده جیرانی فغانلر گوکده درناسی
گوزل اولاقمیش لاچین باخشلیم عشق صحراسی
زبس پر جذبه اولمیش بیستون شیرین مثالیندین
عجب کیم آیینه فرهاد الیندین تیشه خاراسی
آخار آب حیات از بس بولانلوق عمر باغیندین
نظر ده گردبادیندین بلنمز سرو رعناسی
چو رد تبراقده چون گنج هنر بوکنج ویرانده
که بو جزء زمانده تانیمزلر غیر عباسی
دل و جانی غموندور، ملک و مالی حادثاتوندور
دیللر خواجه دنیادار دور گور فانی دنیاسی
گورر عاقل بود شتونگ لاله سیندین چشم دل بیرله
که دائم عشرت ایچره کلفتی، توی ایچره دوریاسی
گوزی خوشلوق یوزی گور مز، تنی آسوده لوق بیلمز
دیریکن جان چگر القصه ملک و مال جویاسی
بو جاهل خلق دایم بیر بیر یندین حاجت ایسترلر
تمامی بنده و هیچ کیمسه بیلمز کیمدور آقاسی
سراپا درد سر دور چوق جهان مالینه آلدانمه
فراغت ایستریسنک واعظ الدنک ویرمه افلاسی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۰
گاهی سری بخاطر غمناک میکشی
دامان حسن خویش، برین خاک میکشی
پنداشتم که سایه نخل بلند تست
آن طره سیاه که بر خاک میکشی
اوهم بدام خواهش خود میکشد ترا
صیدی اگر بحلقه فتراک میکشی
چون شعله بهر یکدمه گردنکشی ز کبر
تا چند منت خس و خاشاک میکشی؟!
بگل علاقه زین تن ناپاک ای نفس!
دامن چو گردباد، چه بر خاک میکشی؟!
واعظ بخویش پیچی اگر در ره سلوک
چون گرد باد رخت بر افلاک میکشی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
نماز عاشقان باشد، همه مستی و بیهوشی
حضورش غیبت از خود، ذکر از عالم فراموشی
قیام: استادگی از جان، قعود: افتادگی از پا؛
اذان: فریاد از دست خود و، تعقیب: خاموشی!
مکانش آنکه، گنجایی در آن نبود غرضها را
لباسش اینکه، طاعت را فزون از عیب خود پوشی
میان واکردنش باشد، بامر حق کمر بستن
ردای آن بود، در راه جانان خانه بر دوشی
طریق بندگی، ز آن صعب تر باشد که پنداری
نه آن کار تن تنهاست، میباید بجان کوشی
ز پشت و روی هر آیینه ام، روشن شد این معنی
که نگشاید بدانسو دیده، تا زین سو نمی پوشی
نهان گفتن بهم حرف محبت را، به آن ماند
که کس خواهد که فریادی کند، اما به سر گوشی
سخن بیگانه باشد، در میان اهل دل، واعظ
بهر جا هوش باشد گوش، فریاد است خاموشی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
چون ز صحرای عدم گشت بتن جان راضی؟
گوهر ار بحر چرا شد به نگیندان راضی؟!
سنگ چیم کرد کسی بهتر ازین خلق جماد؟
اوست مجنون که نگردد به بیابان راضی!
میکند شانه ز سر پنجه شیران، ترسم
که شود این سر شوریده بسامان راضی
دردمندان، پی جان تن به مذلت ندهند
بود بیدرد که گردید بدرمان راضی
مرد دنیا نکند میل بعقبی هرگز
نشود گلخنی آری بگلستان راضی
دل شب، دیده چو بر آتش دل آب زند
آتشم نیست بصد دیده گریان راضی
عالمی ریزه خور سفره فیضش باشند
آنکه از سفره دنیاست بیک نان راضی
چه کنی شکوه تنگی؟ که نگردد گوهر
نشود تا بصدف قطره باران راضی!
قطره در جیب صدف، تاج سر افسر شد
ای سرسر بهوا، شو به گریبان راضی
سرفراز آنکه بدرها ندود بهر طمع
کم ز سر نیست، شود پا چو بدامان راضی
دم ز حاجت نزند، لب بطلب نگشاید
هر که گردد بدم آب و لب نان راضی
واعظ از بسکه گرفته است بوحشت الفت
شد بکم خدمتی، از خدمت یاران راضی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۵
از برای مال، گشتن کوه صحرا تا بکی؟!
در ره دین، پا فگندن بر سر پا تا بکی؟!
از برای اینکه گیری در عوض کامی از او
خویشتن را این قدر دادن بدنیا تا بکی؟!
میگذارم حج واجب، سال دیگر تا بچند؟!
میدهم مال خدا، امروز و فردا تا بکی؟!
گشتن از بالانشینی زیر دست نفس خویش
گفتن صد حرف بیجا، بر سر جا تا بکی؟!
در فریب جاهلی چند، ای ریاضت کش مدام
خویش را در شیشه کردن همچو صهبا تا بکی؟!
آب عمر از سرگذشت و، کاخ تن از پافتاد!
آرزوها در نمیآیند از پا تا بکی؟!
این قدر گردنکشی از گفته حق تا بچند؟!
این چنین فرمانپذیری پیش دنیا تا بکی؟!
خویشتن را از درشتیها سراسر ساختن
پایمان هرکسی چون سنگ سودا تا بکی؟!
بردن از گردنکشی هر لحظه خود را بر فلک
خویش را انداختن از طاق دلها تا بکی؟!
خشک کردن کشت طاعت را زبس بیحاصلی
دادن آب زندگی را سر بصحرا تا بکی؟!
استخوان واعظ از سنگ جفا شد توتیا
بودن ای دل همچنان چون سنگ خارا تا بکی؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۷
در میان دوستان، با این کمال بندگی
غیر تنهایی نداریم از کسی شرمندگی
دانه سان در خاک گمنامی اگر پوسیده ام
برنمیدارد کس از خاکم، بجز افگندگی
واشود شاید دلی چون دانه ما را زیر خاک
نیست زیر تیغ برق ای سبزه جای زندگی
پیشه یی چون حیله سازی نیست در عالم روا
پنج دانگ خلق، ششدانگ اند در بازندگی
صحبت این گرم رویان خنک دل دوز خست
جنت ار خواهی، بجو خلوت بشرط بندگی
چون دل خود، این خسیسان مرده یک درهمند
چون بود این دخمه پر مرده جای زندگی؟!
تر نمیسازند جز با جیفه دنیا دماغ
چون کس اینجا خوش تواند بود، با این گندگی؟!
بر سر دنیای پوچست آشناییهای خلق
ز آن نباشد این بنا را، آن قدر پایندگی
قدر دارند این جدایی افگنان از بس کنون
در میانها جای دارد تیغ از برندگی
پیش دونان چند ریزی آبرو بهر دونان؟!
هر نفس تا چند مردن، بهر این یک زندگی؟!
لذت ریزش، برد زنگ از دل اهل کرم
میشود هر جامه زیبا، چون بود زیبندگی
زهد خشکم، خاک بر سر کرده، دارم چشم آن
کآورد آبی بروی کار من، شرمندگی
قدر تنهایی بدان واعظ، که آخر قطره را
خلوت کام صدف شد، مایه ارزندگی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۹
با این دو روزه عمر، با این حرص پیشگی
ای وای اگر حیات تو بودی همیشگی
شد کوه بیستون گنه من، ولی ز شرم
دارم ز سر بپیشی خود، چشم تیشگی
زین آتش فغان که کنند از تو شیشه ها
در طالع تو دیده ام ای سنگ شیشگی
خورده است بسکه سنگ جفا، شاخم از ثمر
گردن کشد چو بید موله بریشگی
شیرم، گه مصاف عدم،لیک ناله سان
یک نی تواندم کند، از ضعف بیشگی
آمد چو وقت رفتن، ازین باغ غم فزا
بر پای نخل عمر کند آب تیشگی
نازد بتاج دولت ده روزه شاه اگر
تاجیست گاهگاهی، ماهم همیشگی
در ساز و برگ بی ثمران پا فشردنت
نخل حیات را، کند ای خواجه ریشگی
گر هست دست خصم و گریبان من، ولی
دست منست و، دامن اخلاص پیشگی
واعظ بدست بخل، شود زود زر تلف
بسپر بدست جود، که گردد همیشگی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
چون کند شمع رخت را انجمن پروانگی
شیشه نگذارد بساغر، خدمت پیمانگی
سازدت آزاد از بند قبا دیوانگی
از گریبان، طوق بر گردن نهد فرزانگی
بسکه جا کرده است در دل، تار تار سنبلش
میکنند امروز، دلها زلف او را شانگی
بر می گلگون کشد خمیازه چون لعل لعبت
شیشه را دل خون شود از حسرت پیمانگی
خشک میماند بجا از شورش توفان من
سیل اگر واعظ، کند با من شبی همخانگی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
از حال میزند دم، صوفی بهرزه نالی
الحق ولی توان شد، زین حالهای قالی!
پیران این زمان را، چون معتقد نباشیم؟
هستند گر چه ناپاک، دارند پاک مالی!
کس را به اوج عزت، افتادگی رساند
پرواز رنگ نبود، جز با شکسته بالی
پیری رسید و، داریم رو سوی کودکی باز
شاید دگر ببینیم دیدار خردسالی!
سرمایه تعیش، همت بود، نه مکنت
بس خرجها که کردیم از کیسه های خالی
بر باد اگر رود دین، از سود زر چه نقصان؟
نبود زیان درین عهد، غیر از زیان مالی
تاکی نهی ز غفلت، سر بر سر این جهان را
از سر ببین چه سرها واکرده این نهالی
از بهر طاق ایوان، صد طاق دل شکسته
پر همچو طاق کسری، افتاده است خالی
فرداست صر صر مرگ، برچیده این بساطت
هر چند پا فشاری ای دل چو سنگ قالی
نبود حریر اگر فرش، افتادگی طلب کن
نبود بلند اگر قصر، همت بدار عالی
باشی اگر ملایم، با طبعها، دهندت
جا در دل و زبانها، چون شعرهای حالی
از خود نمیفشاند زآن خواجه گرد خست
ترسد مباد آن هم باشد زیان مالی
در عهد ما، حرامست از بسکه رسم دادن
یاران دگر نخواهند، از یکدگر حلالی
از بسکه گشته دادن، مکروه طبع مردم
باشد حرام از هم خواهند اگر حلالی
از بس غرور دیدم ز اهل کمال، ترسم
مغرور گردم آخر، من هم به بیکمالی
گردیده پای تاسر پر از خیال جانان
واعظ نکرده بیجا شهرت بخوش خیالی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۲
بر کتاب دل نوشتم تا خط عشقت جلی
میکنند اطفال روز وشب، بگردم جدولی
میکند درد سر دولت ز فرط اشتیاق
جبهه کرسی نشینان جهان را صندلی
نسبت تن پروران، تن پروری میآورد
هست از آن مایل بخوابیدن، ز گلها مخملی!
از تأهل تنگدستان را، حذر کردن خطاست
میشود رزق نظر افزون، ز فیض احولی
قید عریانی است سربار علایق، مرد را
بیشتر محتاج پوشش می کند سر را کلی
ما ازین دیوان مردم رو، بوحشت رسته ایم
میکند بر ما کمند وحدت ما مندلی
پای غم لرزد، باین دلچسبی از خاطر مرا
بسکه شد ز آمد شد یاد جمالت، صیقلی
کار میباید، ز حرف و صوت ناید هیچ کار
از ولی گفتن، کسی هرگز نمیگردد ولی!
دستگیری نیست غیر از مرتضی واعظ از آن
وقت افتادن نیاید بر زبان جز یا علی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۳
ز بس پر گشته بزم از حیرت روی دل آرامی
نمیگردد زبانی، غیر دود آه، در کامی
بدان ماند که هر سو چشم گرداند، ترا جوید
از آن در رشکم از بزمی که دارد گردش جامی
چو چشم دام زیر خاک هم بر هم نمی آید
هر آن چشمی که حیران است بر روی دل آرامی
سر شوریده ما، با جرس باشد بیک طالع
که در بالین زانو هم، نمی بینند آرامی
فلک هر چند چشم مهر گردانید در عالم
ندید از قامتت خوشتر،نهال نازک اندامی!
عجب شوریده وضع عالم، از رخ پرده یکسو کن!
که گیرد روزگار از حیرت روی تو آرامی!!
غبار آورده چندان ز انتظارت چشم مشتاقان
که در خاک است بهر صید وصلت هر قدم دامی
مکن در محفل او واعظ از بیطاقتی منعم
نباشد ذره را در پرتو خورشید آرامی!