عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
پهلوانی نیست سنگی یا گلی برداشتن
پهلوانی چیست؟ باری از دلی برداشتن!
پیش صاحب دیدگان، رقص نشاط همت است
دست احسان جانب هر سائلی برداشتن
تخم سعی و، آب چشم و، خاک هستی داده اند
تخم میباید فشاندن، حاصلی برداشتن
یک گل سیراب از بهر دماغ ما بس است
کو سر برگ دلی دادن، دلی برداشتن؟!
رفت وقت عاشقی واعظ بمرگ خود بمیر!
چند این منت ز تیغ قاتلی برداشتن؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
زیاده فیض توان از شکستگان بردن
که عطر گل شود افزون بوقت پژمردن
بود بخانه تاریک با چراغ شدن
ز فیض بندگی دوست، زنده دل مردن
شکستگی است، نشان درستی ایمان
دیانتی نبود چون بخویش نسپردن
دل از فشارش غم، به برون دهد معنی
بعین ریزش اشکست چشم افشردن
اگر حیات چنین مرده مرده زیستن است؟
برای آمدن مرگ، میتوان مردن!
همین بسست ز الوان نعمتت واعظ
که نان خویش توانی بخون دل خوردن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
بسکه بد باشد ز شوخی خنده بر یاران زدن
گل ببد خواه خود، از روی جفا نتوان زدن
هر که با دست تهی، بار کسان بر دل نهاد
همچو کشتی میتواند پای بر توفان زدن
ناامیدی بسکه در ایام ما گردیده عام
ناید از چاک گریبان، دست بر دامان زدن
نازک اندامی که من دیدم، ستم باشد برو
از پی قتلم بر آن موی کمر، دامان زدن
باغبان از دیدن گلزار حسنش رسم کرد
بر گلستان از خیابان ها خط بطلان زدن
پیش واعظ ابر و برق مزرع آسودگی
گریه برخود کردنست و، خنده بر دوران زدن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
کو بخت حرف پیش تو ای نازنین زدن؟
در اولین نفس، نفس واپسین زدن؟!
ای پادشاه کشور خوبی، ترا رسد
در ملک حسن سکه ز چین جبین زدن
آتش گرفته کشور دلها، چه لازمست
دامن دگر ز خط برخ آتشین زدن؟!
خود را دگر مساز که دور است از ادب
دستی بر آن جمال خدا آفرین زدن
باشی اگر سوار سمند فتادگی
تنها توان بلشکر روی زمین زدن
کوتاه ساز رشته عمر محبت است
با هم دو یار را سه گره بر جبین زدن
با فکر تن، چه دم زنی از گفتگوی دل؟
دنیا پرست را، نرسد لاف دین زدن
خواهد به چرخ سود سر پهلوانیش
خود را کسی تواند اگر بر زمین زدن
گر روی دست دولت دنیا نخورده یی
سهل است پشت پای بتخت و نگین زدن
غمگین مباش، چون خط بطلان نمیتوان
بر سرنوشت خویش ز چین جبین زدن
دنیا بود ز حرص و أمل، پر ز مور و مار
از عقل نیست، خیمه درین سرزمین زدن
ماییم شاه کشور فقر و، نگین ما
مهر سکوت بر لب خود ز آن و این زدن
بردن ز خودستایی، خود را بر آسمان
در پیش اهل هوش، بود بر زمین زدن!
ظالم برای رشته عمر تو صرفه نیست
خود را بتیغ ناله هر دلحزین زدن
واعظ نباشدم طمعی ز آن دهان تنگ
جز حرف من بآن دولب شکرین زدن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
با چراغ دل ازین ظلمت سرا باید شدن
شمع سان سر تا بپا چشم و عصا باید شدن
شد چو دندانی مرا از عقد دندان ها جدا
گشت معلومم که از یاران جدا باید شدن
چشم و گوش و فکر و هوش و شوق و ذوق و دست و پا
پیش رفتند و، مرا نیز از قفا باید شدن!
گنده و، مردار و، کرم افتاده و، خاک سیاه!
دانی ای نازک بدن، آخر چها باید شدن؟!
چون ننالم همچو نی، یک بند از داغ فراق
بند بندم را، ز یکدیگر جدا باید شدن
تنگنای خانه دل را غم مردن بس است
از برای زندگی، غمگین چرا باید شدن؟!
بار سنگین است، باید جمله تن شد ترک سر
راه پر سنگ است، یکسر پشت پا باید شدن
غیرت راه محبت، بر نمی تابد رفیق
همرهی گر بایدت، از غم دوتا باید شدن
سیم و زر از خاکساری افسر شاهان شوند
تاج سر خواهی که باشی، خاک پا باید شدن!
گریه اطفال، واعظ وقت زاییدن ز چیست؟
زین که ساکن در جهان بی بقا باید شدن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
در دل میگشاید، چشم از اغیار پوشیدن
کلید قفل دل باشد، نگه بر خویش دزدیدن
برای آفتاب حشر، از بیم تهیدستی
تواند سایه بید تو شد بر خویش لرزیدن
بجنگ خویشتن برخیز، تا با دوست بنشینی
چو صلح یار خواهی، بایدت از خویش رنجیدن
نگیری تا اجازت، از تأمل لب ز هم مگشا
گران کن پله مقدار خود از حرف سنجیدن
بدرد عشق کاهیدن، ز کافر نعمتی باشد
چو چین جبهه میباید زغم بر خویش بالیدن
تلاش گریه کن، بر روزگار خویشتن واعظ
نزیبد جز بچاک سینه ها بسیار خندیدن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
پیش چراغ فیض شب، از خواب دم مزن
وحشی است مرغ فرصت، مژگان بهم مزن
زین خوابهای از أمل خود درازتر
خط بر کتاب هستی خود یک قلم مزن
ای تاجر قلمرو هستی، نبسته بار
از چشم خفته، خیمه براه عدم مزن
زنهار پیش حکم قضا، از حیات خویش
پیش لبت گر آینه گیرند، دم مزن
با بی زری چو دست کریمان گشاده باش
بر جبهه همچو کیسه گره با درم مزن
عقل معاش، نام مکن بخل شوم را
خرجیست خرج معرفت، ای خواجه دم مزن
حق کرم، ز نام کرم هم گذشتن است
این حق ادا نساخته لاف کرم مزن
دستار کهنه یی، به فقیری اگر دهی
هر لحظه اش به فقر ز سرکوب بم مزن
پیش چراغ اجر مصیبت، ز بی تهی
بر سر چو باد خاک میفشان و دم مزن
از بهر خود مگیر، گل کلفتی در آب
ای سیل، خان و مان فقیری بهم مزن
تا غایبانه مدح تو هردم کنند بیش
واعظ بروی دشمن خود، حرف کم مزن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
گر فلاطون زمانی، حرف دانستن مزن
نام خود را خط بطلان، از رگ گردن مزن
لب مجنبان از برای هرزه گفتن هر نفس
بر چراغ اعتبار خویشتن، دامن مزن
گر سخن خواهی کنی، عیب سخن کردن بگو
گر نخواهی تن زد، از حرف خموشی تن مزن
روشنایی خانه دل را، ز چشم عبرت است
بیش ازین از خواب غفلت، گل بر این روزن مزن
پهن دشتی، چون فضای عالم تجرید نیست
خیمه دل بیش ازین در تنگنای تن مزن
آفتی چون رد سائل نیست منعم، مال را
آتشی از حسرت موران، برین خرمن مزن
با تواضع میتوانی جان دشمن را گرفت
جز بشمشیر خمیدن، خصم را گردن مزن
آنچه منعم راست در کف، مفلسان را در دلست
شاخ گل گو خنده بر خاکستر گلخن مزن
گر ظفر خواهی چو واعظ خاک ره شو خصم را
خاک غیر، از گرد خود، بر دیده دشمن مزن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
ز شمع فیض تاریکی است، قانع را سرا روشن
چراغ دولت است از سایه بال هما روشن
اگر خواهد خدا کارت بدست دشمنان سازد
بزور باد میگردد چراغ آسیا روشن
درین پیری که با این چشم باید فکر خود دیدن
ره اندیشه رفتن کن از شمع عصا روشن
چراغ راه احسانت رنگ خجلت حاجت
چو روی مفلسی بیند، شود چشم شما روشن
فسردند آرزوهای جوانی، وقت پیری ها
سه گردید روز شیروان، شد صبح تا روشن
کدورت بیش باشد، عیش و عشرتهای کامل را
بود نقص حنا، باشد اگر رنگ حنا روشن
کدورات جهان بر زشتی آن سایه اندازد
شود دل زین غبارت همچو چشم توتیا روشن
براه انتظارش هر دم آهی میکشد گردن
غباری بر نمی خیزد که گردد چشم ما روشن
اگر از بوی یوسف، دیده یعقوب بینا شد
ز دیدار عزیزان چون نگردد چشم ما روشن؟!
غبار آورد گر چشمم ز پیری، چشم آن دارم
که گردد چشم دل واعظ، مرا زین توتیا روشن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
شمع بینش که مرا بود جهان ز آن روشن
مشکل اکنون کندم تا سر مژگان روشن
روزنش را نبود چشم بخورشید سیاه
کلبه یی کان بود از مقدم یاران روشن
از هم ریخت جفا، خاطر بیرحمان جمع،
سرمه ام کرد وفا، چشم نکویان روشن
. . .
با چراغی که شود ز آتش دونان روشن
خوش درین گلخن تنگ آتشم افسرده، مگر
کندش عشق بدامان بیابان روشن!
بنگر از نقطه هر مردمک این حرف عیان
که سیه خانه گیتی است بانسان روشن!
با کهن جامه بساز ای شه اقلیم رضا
که باین کهنه شود مشعل ایمان روشن
نه همین لاله شد از داغ بعینه همه چشم
میشود ز آن گل رو چشم گلستان روشن
چون سر شمع که سازند پریشان واعظ
کلبه ما شود از وضع پریشان روشن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
خویش را آزاد خواهی، صید دام دوست کن
از غم عالم بخر خود را، غلام دوست کن
چون به مجلس پا گذاری، اول از روی ادب
دست رد بر سینه خود نه، سلام دوست کن
هر دو عالم را اگر زیر نگین خواهد کسی
گو برو نقش نگین دل بنام دوست کن
تخت دل را تکیه گاه شوکت یادش بساز
بر دو عالم سروری از احتشام دوست کن
تا بکام دشمنان خود را نبینی روز و شب
خویش را واعظ، ز ناکامی بکام دوست کن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
بر در حق جز خضوع و عجز استدعا مکن
بندگی جز خاکساری نیست، استغنا مکن
مصحف دل را که هر حرفیست از وی صد کتاب
کاغذ حلوای شیرین کاری دنیا مکن
یاد گیر از بید مجنون، شیوه افتادگی
گر گذارند اره بر فرق تو، سر بالا مکن
خود، سر بالا نکردن؛ درع، تن در دادنست؛
هست چون آن، گر جهان دشمن شود، پروا مکن
نیست ما را طاقت زهر فراق دوستان
در دلم ای شهد غم تا میتوانی جا مکن
هست چون بست و گشاد کارها در دست حق
دل بغیر حق مبند و، لب بجز حق وا مکن
غم،شراب و؛لب،گزک:افغان، سرود و:گریه، ساز!
عیش کن با دوست واعظ، شکوه دنیا مکن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
پشت دست از حسرت دینار با دندان مکن
دل بکن از جیفه دنیا، و چندین جا مکن
از برای سبزه یی، نخلی ز پا نتوان فگند
بهر برگ عیش، از دل ریشه ایمان مکن
پست خلقی مشکن، ای ظالم برای یک شکم
پوست، صد درویش را، از بهر یک انبان مکن
ای که بر جان فقیران برده یی ناخن فرو
غیر دندان طمع، ای سگ صفت، زیشان مکن
گر دلی ویران کنی، به ز آن چه خواهی ساختن؟!
خانه موری برای وسعت ایوان مکن!
غیر یک جان کندن ای واعظ نمی آید ز تو
از برای زندگی، در زندگی هم جان مکن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
ای گل، تو بی علاقه به دنیا شدی و من
زین رو درین چمن تو همین واشدی و من
کم گشت حرف لیلی و مجنون ز روزگار
روزی که ای نگار تو پیدا شدی و من
از فیض بیخودی تو که بایست او شوی
صد حیف کز خودی همه تن ما شدی و من!
پر کرد عشق تربیت عاقلان شهر
مجنون، همین تو قابل صحرا شدی و من!
از من نبود نام و نشان بی تو در میان
چون آفتاب و ذره تو پیدا شدی ومن
این فیض بس که گاه خرامش تو ای سپند
سرگرم سیر عالم بالا شدی و من
واعظ، جهان ز مردم خودبین پرست، لیک
بینا بعیب خویش، تو تنها شدی و من!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
که تواند شدن از بزم تو طناز برون؟
تا تو در خاطر مایی نرود راز برون
بسکه از باده وصف تو، سیه مست شده است
نبرد حرف سر از جاده آواز برون
بربایندگی نسبت رخسار تو کبک
برده گیرندگی از چنگل شهباز برون
نتوانی بخدنگ ستم آزرد مرا
مگر آن دم که بر آری ز دلم باز برون
آن چنان عالم از آوازه عیبم شده پر
که نیاید نگه از دیده غماز برون
نه چنان پای کشیده است بدامن واعظ
که رود ناله اش از پرده آواز برون
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
کرا پا میرود از محفل آن سیمبر بیرون؟
مگر بوی کباب دل برد از ما خبر بیرون
باستقبال سائل میجهند اهل کرم از جا
چو آهن حلقه بر در زد، ز سنگ آید شرر بیرون
بر دریا دلان، ننگست مال و ثروت دنیا
صدف نتواند آوردن، سر از شرم گهر بیرون
مکن بیرون سر از جیب خفا، گر عافیت خواهی
خورد سنگ جفا، از شاخ چون آید ثمر بیرون
ز بیعقلی است، سر از جیب گمنامی برآوردن
ز بیمغزی بود کآرد حباب از بحر سر بیرون
چنان در دیده ام تنگست واعظ عرصه گیتی
که نتواند سرشکم پا نهاد از چشم تر بیرون
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
دمی ز آن پیش کآید چون حباب جان زتن بیرون
ازین دریای پرآشوب، ای دل خیمه زن بیرون
چو نوری کز سواد مردمک روشن برون آید
ازین ظلمت سرا پاکیزه می باید شدن بیرون
بود هر قطره سوی رحمت او چشم امیدی
سرشکی کآید از شرم گناه از چشم من بیرون
نگردد بی سفر هرگز، کمالی مرد را حاصل
نفس کی حرف گردد، تا نیاید از دهن بیرون؟
چو بلبل تا شوند اهل جهان از دل ثنا خوانت
مکش چون رنگ گل، پا از گلیم خویشتن بیرون
میا از خانه بیرون بی قبا، ای شوخ بی پروا!
که معنی در لباس لفظ آید از دهن بیرون
چنان پابست کرد از حرف، جانان جمله را واعظ
که نتواند شدن از محفل یاران سخن بیرون
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
شوخیش را نکند گوشه نشین خانه زین
جوش این باده فزون است ز پیمانه زین
از ره چشم، بتان در دل کس جای کنند
حلقه چشم رکابست در خانه زین
دیده ها از مژه پر ساخته، پروانه شدند
شمع من رخ چو برافروخت ز کاشانه زین
راحت طالب مقصود ز رنج طلب است
منزلی نیست درین راه به از خانه زین
تا فلک خاتم و، خورشید نگین است درو
گوهری چون تو، ندیده است نگین خانه زین
همچو فتراک بخود واعظ از آن می پیچد
که چرا دیده ترا دیده بیگانه زین
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
میتراود التفات از جبهه پر چین او
جوهر و آیینه باشد شوخی و تمکین او
بسکه دارد نازکی، کار مکیدن میکند
چشم اگر بردارم از لعل لب شیرین او
خضر را عمر ابد از یکدم آب زندگیست
تا قیامت زنده ایم از صحبت دوشین او
میتواند دشت را از گریه گلریزان کند
چشم پاک من شود گر یک نظر گلچین او
صورت آیینه زانوی خویشم تا سحر
نیست گر واعظ شبی زانوی من بالین او
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
از آنم کم، که گویم شکر احسان زیاد تو
همینم بس که گاهی میکشم آهی بیاد تو
تویی شاه من و، امید گاه من، پناه من
منم مست تو، هشیار تو، غمگین تو، شاد تو
جوانبختان عشقت، فارغند از محنت پیری
بود در کیسه هر عمری، که گردد صرف یاد تو
ز هرکس کام دل جستم، ندیدم غیر ناکامی
تو کام ما بده یارب، که باشد داد داد تو
بخود دلبستگی، قفل در فیض است بر رویم
کلید آن قفل محکم را،نباشد جز گشاد تو
خداوندا، بلطف خویشتن دریاب واعظ را
که هست او بنده بیدست و پای نامراد تو