عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۶۱ - در بیان آنکه هرچه از شیخ واصل آید آن را از خدای تعالی باید دیدن زیرا که شیخ پیش از مرگ مرده است و حق در او تصرف میکند و در دست قدرت حق همچون آلت مرده است چنانکه تیشۀ و اره بدست نجار و کلک و قلم بدست نقاش و در بیان آنکه چون ماجرا میان ولد و شیخ صلاح الدین عظم اللّه ذکره دراز کشید ولد را معلوم شد که بفکر و معرفت آنچه خلاصۀ کار است نخواهد روی نمودن از آن حالت بگذشت.
هر چه آید ز شیخ ای دانا
همچنان دان ز حق که نیست جدا
هرچه آلت کند ز شخص بدان
مارمیت اذ رمیت را برخوان
گفت یزدان که احمد مختار
هست آلت منم از او برکار
هرچه آید از او مبین ازوی
کو ز خود مرده است و از من حی
جنبش تیشه باشد از نجار
حرکات پیمبر از جبار
چشم بگشا اگر نئی اعمی
اولیا را جدا کن از اعدا
اولیا گوهرند و اعدا سنگ
اولیا صافی اند و اعدا رنگ
گوهر و سنگ را یکی مشمر
فرق میکن اگر نئی چون خر
اولیا نور محض و اعدا کور
اولیا آب عذب و اعدا شور
وصفشان در زبان کجا گنجد
بحر در ناودان کجا گنجد
سر حق است هر ولی بجهان
بیگمان سر بود ز عام نهان
سر مخلوق چون نهان باشد
سر خالق بدان چسان باشد
گر شوی آگه ازولی خدا
دانکه گردی تو جان ارض و سما
مغز هستی و نیستی باشی
نور بر جمله همچو خور پاشی
هرکشان دید او از ایشان است
نیست بیگانه بل ز خویشان است
هم ولی را ولی تواند دید
مصطفی را علی تواند دید
زاغ را هیچ بلبلی نگزید
زانکه ناجنس جنس را ن س زید
زین نسق در میان سخنها رفت
تا که شد ماجرا ز گفتن زفت
آخر کار شد مرا معلوم
که نگردد بگفت این مفهوم
سخن و گفتگو حجاب ره است
در ره وصل گفتگو تبه است
گفتگو هستی است و آن پرده است
هر که هستی گزید او مرده است
گفتگوئی که آن ز هستی نیست
غیر ذوق و صفا و مستی نیست
آن چنان گفت نادرست بدان
بشنو این را ز حق نه ز ادمیان
نی که هرچه پ ری زده گوید
از بدو نیک هر طرف پوید
همه گویند قول و فعل پری است
آن مسلمان ازاین دو سخت بری است
همچنین چون کسی شراب خورد
بر زبان لفظهای فحش برد
همه گویند کو نمی گوید
آن سخنها ز باده میروید
بادۀ حق که اصل مستی هاست
آفت تار و پود هستی هاست
چون کسی مس ت از آن شراب شود
تو یقین دانکه بس خراب شود
هستی کوه او کهی گردد
گاه بیخود شود گهی گردد
گردش و بیخودیش یک باشد
زانکه آن خمر هر سوش پاشد
گاه مستی اگر سخن گوید
همه از سکر امر کن گوید
نبود او میان آن گفتن
همچو فعلی که زاید از خفتن
مرد در خواب نیک و بد چو کند
دست بر زانوی ندم نزند
زانکه او نیست اندر آن مختار
بی وی آمد از او چنان کردار
رمز گفتم اگر بود خردت
سوی باقی این سخن بردت
این سخن را نه حد بود نه کران
آن بگو کان شه زمین و زمان
گفت کز موعظه نفس کم زن
دم مزن ور زنی زمن دم زن
همچنان دان ز حق که نیست جدا
هرچه آلت کند ز شخص بدان
مارمیت اذ رمیت را برخوان
گفت یزدان که احمد مختار
هست آلت منم از او برکار
هرچه آید از او مبین ازوی
کو ز خود مرده است و از من حی
جنبش تیشه باشد از نجار
حرکات پیمبر از جبار
چشم بگشا اگر نئی اعمی
اولیا را جدا کن از اعدا
اولیا گوهرند و اعدا سنگ
اولیا صافی اند و اعدا رنگ
گوهر و سنگ را یکی مشمر
فرق میکن اگر نئی چون خر
اولیا نور محض و اعدا کور
اولیا آب عذب و اعدا شور
وصفشان در زبان کجا گنجد
بحر در ناودان کجا گنجد
سر حق است هر ولی بجهان
بیگمان سر بود ز عام نهان
سر مخلوق چون نهان باشد
سر خالق بدان چسان باشد
گر شوی آگه ازولی خدا
دانکه گردی تو جان ارض و سما
مغز هستی و نیستی باشی
نور بر جمله همچو خور پاشی
هرکشان دید او از ایشان است
نیست بیگانه بل ز خویشان است
هم ولی را ولی تواند دید
مصطفی را علی تواند دید
زاغ را هیچ بلبلی نگزید
زانکه ناجنس جنس را ن س زید
زین نسق در میان سخنها رفت
تا که شد ماجرا ز گفتن زفت
آخر کار شد مرا معلوم
که نگردد بگفت این مفهوم
سخن و گفتگو حجاب ره است
در ره وصل گفتگو تبه است
گفتگو هستی است و آن پرده است
هر که هستی گزید او مرده است
گفتگوئی که آن ز هستی نیست
غیر ذوق و صفا و مستی نیست
آن چنان گفت نادرست بدان
بشنو این را ز حق نه ز ادمیان
نی که هرچه پ ری زده گوید
از بدو نیک هر طرف پوید
همه گویند قول و فعل پری است
آن مسلمان ازاین دو سخت بری است
همچنین چون کسی شراب خورد
بر زبان لفظهای فحش برد
همه گویند کو نمی گوید
آن سخنها ز باده میروید
بادۀ حق که اصل مستی هاست
آفت تار و پود هستی هاست
چون کسی مس ت از آن شراب شود
تو یقین دانکه بس خراب شود
هستی کوه او کهی گردد
گاه بیخود شود گهی گردد
گردش و بیخودیش یک باشد
زانکه آن خمر هر سوش پاشد
گاه مستی اگر سخن گوید
همه از سکر امر کن گوید
نبود او میان آن گفتن
همچو فعلی که زاید از خفتن
مرد در خواب نیک و بد چو کند
دست بر زانوی ندم نزند
زانکه او نیست اندر آن مختار
بی وی آمد از او چنان کردار
رمز گفتم اگر بود خردت
سوی باقی این سخن بردت
این سخن را نه حد بود نه کران
آن بگو کان شه زمین و زمان
گفت کز موعظه نفس کم زن
دم مزن ور زنی زمن دم زن
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۶۲ - در بیان آنکه چون ولد از قیل و قال عقلی و نقلی بگذشت جان او چون دریا بجوش آمد و امواج سخن از دل او جوشیدن گرفت
لب ببستم ز گفتگوی تمام
پشت کردم بسوی فضل و کلام
پیش آن بحر علم گوش شدم
پس چو دریا از او بجوش شدم
چونکه گشتم مقیم در خمشی
از درون رو نمود بحر خوشی
در وصلش درون آن دریا
گشت رخشان چو آفتاب سما
چه بود تاب آفتاب سما
که بود شبه آن فروغ و ضیا
پیش آن نور این بود ناری
فرق میکن اگر نه اغیاری
آنهمه نور و این سراسر نار
آن چو گلزار و این سراسر خار
آن بود جان و این بود قالب
آن بود روز و این بود چون شب
آن چو دریا و این چو یک قطره
آن چو خورشید و این چو یک ذره
بحر جان آسمان و آن در خور
ت افته بی حجاب زیر و زبر
نور او پر شده در آن دریا
مثل آفتاب در صحرا
سر هارا نموده بس روشن
خار هر روح گشته زو گلشن
باغها اندر او برون ز شمار
میوه هاشان عزیز و با مقدار
هر سوئی حوریان فزون از ریگ
آشها پخته دائما بی دیگ
قصر های بلند هر طرفی
هر خسی یافته در او شرفی
چار جویش روانه همچون تیر
از می و آب و انگبین و ز شیر
مطربانش بصد هزار الحان
درسرود و رباب و چنگ زنان
شاخ و برگ ثمارشان زنده
همچو گل هر نبات در خنده
شاخ با میوه در سلام و کلام
سرو بابید در رکوع و قیام
زنده زانند آن حبوب و کروم
که بری اند از خصوص و عموم
همه ز اعمال نیک هست شدند
خشت هر قصر را ز ذکر زدند
ذکر و ورد و نماز زندگی است
صدق و سوز و نیاز زندگی است
زانکه از زندگی است بنیادش
عمل زنده کرد آبادش
بس بود زنده هم تر و خشگش
نطق زاید ز عود و از مشگش
بخلاف عمارت دنیا
که جماد است اصل آن ز بنا
سنگ و خشتش جماد و بیجان اند
نیک و بد را از آن نمیدانند
لاجرم این جهان بود مرده
هر که ماند این طرف شد افسرده
صورت از بهر ماندن نامد
دل بصورت چگونه آرامد
خیمۀ چرخ را اگر چه زدند
بی ستون بر هوا عظیم بلند
چونکه نقش است صورت آخر کار
نیست گردد نماندش آثار
گذر از نقش و جوی معنی را
اصل گهر و گذار دعوی را
عمل تو بهشت تست بدان
از جنان تو رسته است جنان
از صفا و وفا و صدق دلت
رود اندر بهشت آب و گلت
آب و گل از عمل شود صافی
همچو نادان ز عاقلی کافی
آب و گل را کنند صاف چو دل
نی منی شد نگار خوب چگل
نی که شد دانه زیر خاک درخت
میوه و برگ داد و شد پر رخت
هیچ ماند درخت با دانه
یا که نطفه بمرد مردانه
دانه کی داشت شاخ و برگ و نوا
شد هزار ار چه بود یک تنها
صد هزاران چنین درین صحرا
کرد حق بر تو روشن و پیدا
تخم ریحان وسوسن و نسرین
تخم کاهو و شلجم و یقطین
هیچ مانند با نبات بگو
از که بردند آن صلات بگو
هم از آن کس رسد عطای تو نیز
چیز گردی اگر شوی ناچیز
نیست این را کران بگو کان شاه
چون نمودی بیار رهرو راه
پشت کردم بسوی فضل و کلام
پیش آن بحر علم گوش شدم
پس چو دریا از او بجوش شدم
چونکه گشتم مقیم در خمشی
از درون رو نمود بحر خوشی
در وصلش درون آن دریا
گشت رخشان چو آفتاب سما
چه بود تاب آفتاب سما
که بود شبه آن فروغ و ضیا
پیش آن نور این بود ناری
فرق میکن اگر نه اغیاری
آنهمه نور و این سراسر نار
آن چو گلزار و این سراسر خار
آن بود جان و این بود قالب
آن بود روز و این بود چون شب
آن چو دریا و این چو یک قطره
آن چو خورشید و این چو یک ذره
بحر جان آسمان و آن در خور
ت افته بی حجاب زیر و زبر
نور او پر شده در آن دریا
مثل آفتاب در صحرا
سر هارا نموده بس روشن
خار هر روح گشته زو گلشن
باغها اندر او برون ز شمار
میوه هاشان عزیز و با مقدار
هر سوئی حوریان فزون از ریگ
آشها پخته دائما بی دیگ
قصر های بلند هر طرفی
هر خسی یافته در او شرفی
چار جویش روانه همچون تیر
از می و آب و انگبین و ز شیر
مطربانش بصد هزار الحان
درسرود و رباب و چنگ زنان
شاخ و برگ ثمارشان زنده
همچو گل هر نبات در خنده
شاخ با میوه در سلام و کلام
سرو بابید در رکوع و قیام
زنده زانند آن حبوب و کروم
که بری اند از خصوص و عموم
همه ز اعمال نیک هست شدند
خشت هر قصر را ز ذکر زدند
ذکر و ورد و نماز زندگی است
صدق و سوز و نیاز زندگی است
زانکه از زندگی است بنیادش
عمل زنده کرد آبادش
بس بود زنده هم تر و خشگش
نطق زاید ز عود و از مشگش
بخلاف عمارت دنیا
که جماد است اصل آن ز بنا
سنگ و خشتش جماد و بیجان اند
نیک و بد را از آن نمیدانند
لاجرم این جهان بود مرده
هر که ماند این طرف شد افسرده
صورت از بهر ماندن نامد
دل بصورت چگونه آرامد
خیمۀ چرخ را اگر چه زدند
بی ستون بر هوا عظیم بلند
چونکه نقش است صورت آخر کار
نیست گردد نماندش آثار
گذر از نقش و جوی معنی را
اصل گهر و گذار دعوی را
عمل تو بهشت تست بدان
از جنان تو رسته است جنان
از صفا و وفا و صدق دلت
رود اندر بهشت آب و گلت
آب و گل از عمل شود صافی
همچو نادان ز عاقلی کافی
آب و گل را کنند صاف چو دل
نی منی شد نگار خوب چگل
نی که شد دانه زیر خاک درخت
میوه و برگ داد و شد پر رخت
هیچ ماند درخت با دانه
یا که نطفه بمرد مردانه
دانه کی داشت شاخ و برگ و نوا
شد هزار ار چه بود یک تنها
صد هزاران چنین درین صحرا
کرد حق بر تو روشن و پیدا
تخم ریحان وسوسن و نسرین
تخم کاهو و شلجم و یقطین
هیچ مانند با نبات بگو
از که بردند آن صلات بگو
هم از آن کس رسد عطای تو نیز
چیز گردی اگر شوی ناچیز
نیست این را کران بگو کان شاه
چون نمودی بیار رهرو راه
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۷۰ - در تقریر آنکه چلبی حسام الدین قدس اللّه سره العزیز خود را در واقعه بولد نمود و گفت که هر ولی و اصل را که بیابی در حقیقت آن منم مقصود از او حاصل شود
با ولد شه حسام دین در خواب
گفت چون سائلی شنو تو جواب
تا جهان قایم است ما هستیم
هیچ پنهان نئیم در دستیم
گرچه بتخانه را بگردانیم
هر که از ماست داند آن کانیم
نور حقیم در لباس بشر
نور حق چون مسیح و تن چون خر
این عدد وصف جنس مرکوب است
کو عدد آن طرف که محبوب است
شاه صد گونه اسب برشیند
گاه بر ماده گه بنر شیند
گاه بر ابغری سوار شود
گاه بر مادیان براه رود
شه همان باشد و دگر نشود
گرچه مرکب هزار گونه بود
شاه نور حق است و تن مرکب
شاه چون آفتاب و تن کوکب
بهر تو سر زنیم از بدنی
تا دهیم ز نو طریق و فنی
تا که گردی تمام در ره حق
رسدت نو بنو از عشق سبق
تا رهی در جهان همچون د ا م
تا رسی همچو واصلان در کام
یافتم بعد خواب آن کس را
گشت بر من سر نهان پیدا
گفت نیکم ببین که من آنم
در تن آب و گل چو مهمانم
آمدم تا کنم ز ن و یاری
برهانم ترا ز اغیاری
لیک از من مگو بخلق خبر
این چنین گنج را تو تنها بر
زانکه این نیست لایق حیوان
نخورد زین ابا بجز انسان
قوم بیدین حسود مردان اند
زانکه در جسم نقش بیجان اند
هیچ ایشان از این نعم نخورند
پردۀ ما ز دشمنی بدرند
کار نافع نیاید از ایشان
بلکه آتش زنند در خویشان
دشمن یوسف اند این گرگان
گرچه خود را نموده اند اخوان
تا بده است از قدم چنین بوده است
هیچ قرنی نبی نیاسوده است
انبیا را بدشمنی کشتند
جامه شان را بخون در آغشتند
آنچه قابیل کرد با هابیل
گرگ با خر نکرد و ک ر ک بپیل
همچنان قوم عاد و قوم ثمود
چه نکردند آن گروه حسود
نوح دایم بنوحه بد مشغول
از ستمهای آن گروه فضول
هم خلیل و مسیح و هود و کلیم
دیده از دشمنان عذاب الیم
هم ز بوجهل احمد مرسل
دیده آن رنجها که لاتسأل
نسل ایشان پر است در عالم
از قدم تا پدید گشت آدم
واجب آمد حذر از این خامان
زین گروه پلید خود کامان
ه مه خود بین خود پسند بده
همه زین روی در جهیم شده
من و تو زیر پردۀ یارانیم
در لباس دو جسم یک جانیم
تو ز من گوی و من ز تو گویم
تو مرا جوی و من ترا جویم
در عدد گرچه ما دو چون دو پریم
یک بود دو چو یار یکدگریم
مرغ را سر یک است اگر دو پر است
در گذر تو زپر که اصل سراست
دست را گرچه هست انگشتان
چشم بگشا و جمله را یک دان
همچنین چون دو شخص یار شوند
چون دو جسم ار چه در شمار شوند
هر دو باشند یک چو هر دو بهم
می نمایند راه را بقدم
چون عددها بوند یکدل و جان
رو بمعنی و جمله را یک دان
گر بصورت ز هم دگر دوریم
چه تفاوت کند چو یک نوریم
این ندارد نهایت و آغاز
چنگ آن قصه را دمی بنواز
گفت چون سائلی شنو تو جواب
تا جهان قایم است ما هستیم
هیچ پنهان نئیم در دستیم
گرچه بتخانه را بگردانیم
هر که از ماست داند آن کانیم
نور حقیم در لباس بشر
نور حق چون مسیح و تن چون خر
این عدد وصف جنس مرکوب است
کو عدد آن طرف که محبوب است
شاه صد گونه اسب برشیند
گاه بر ماده گه بنر شیند
گاه بر ابغری سوار شود
گاه بر مادیان براه رود
شه همان باشد و دگر نشود
گرچه مرکب هزار گونه بود
شاه نور حق است و تن مرکب
شاه چون آفتاب و تن کوکب
بهر تو سر زنیم از بدنی
تا دهیم ز نو طریق و فنی
تا که گردی تمام در ره حق
رسدت نو بنو از عشق سبق
تا رهی در جهان همچون د ا م
تا رسی همچو واصلان در کام
یافتم بعد خواب آن کس را
گشت بر من سر نهان پیدا
گفت نیکم ببین که من آنم
در تن آب و گل چو مهمانم
آمدم تا کنم ز ن و یاری
برهانم ترا ز اغیاری
لیک از من مگو بخلق خبر
این چنین گنج را تو تنها بر
زانکه این نیست لایق حیوان
نخورد زین ابا بجز انسان
قوم بیدین حسود مردان اند
زانکه در جسم نقش بیجان اند
هیچ ایشان از این نعم نخورند
پردۀ ما ز دشمنی بدرند
کار نافع نیاید از ایشان
بلکه آتش زنند در خویشان
دشمن یوسف اند این گرگان
گرچه خود را نموده اند اخوان
تا بده است از قدم چنین بوده است
هیچ قرنی نبی نیاسوده است
انبیا را بدشمنی کشتند
جامه شان را بخون در آغشتند
آنچه قابیل کرد با هابیل
گرگ با خر نکرد و ک ر ک بپیل
همچنان قوم عاد و قوم ثمود
چه نکردند آن گروه حسود
نوح دایم بنوحه بد مشغول
از ستمهای آن گروه فضول
هم خلیل و مسیح و هود و کلیم
دیده از دشمنان عذاب الیم
هم ز بوجهل احمد مرسل
دیده آن رنجها که لاتسأل
نسل ایشان پر است در عالم
از قدم تا پدید گشت آدم
واجب آمد حذر از این خامان
زین گروه پلید خود کامان
ه مه خود بین خود پسند بده
همه زین روی در جهیم شده
من و تو زیر پردۀ یارانیم
در لباس دو جسم یک جانیم
تو ز من گوی و من ز تو گویم
تو مرا جوی و من ترا جویم
در عدد گرچه ما دو چون دو پریم
یک بود دو چو یار یکدگریم
مرغ را سر یک است اگر دو پر است
در گذر تو زپر که اصل سراست
دست را گرچه هست انگشتان
چشم بگشا و جمله را یک دان
همچنین چون دو شخص یار شوند
چون دو جسم ار چه در شمار شوند
هر دو باشند یک چو هر دو بهم
می نمایند راه را بقدم
چون عددها بوند یکدل و جان
رو بمعنی و جمله را یک دان
گر بصورت ز هم دگر دوریم
چه تفاوت کند چو یک نوریم
این ندارد نهایت و آغاز
چنگ آن قصه را دمی بنواز
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۷۱ - در بیان آنکه چون چلبی حسام الدین قدس اللّه سره از دنیا نقل کرد خلق جمع شدند و ولد را گفتند که بجای والد بنشین و شیخی کن. تا اکنون بهانه میکردی که حضرت مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز چلبی حسام الدین را خلیفه کرده بود. در این حال که او نقل کرد بایدکه قبول کنی و بهانه نیاوری ومنقاد شدن ولد و قبول کردن شیخی را.
خلق جمع آمدند پیر و جوان
همه شافع شدند لابه کنان
کای ولد جای والد آن تو بود
زانکه پیوسته مهربان تو بود
کردیش با حسام دین ایثار
زانکه بد پیش والدت مختار
چونکه رفت او بهانه ایت نماند
حق تعالی چو این قضا را راند
بعد از او کن قبول شیخی را
خلق را شو امام و راهنما
سر این قوم شو که بی سرور
هیچ کاری نیاید از لشکر
بی شه اسپاه جمله گمراه اند
گرچه کوه اند کمتر از کاه اند
تخ را کن ببخت خود مقرون
تا که در پاش سر نهد گردون
اهل گردون همه مرید تو اند
همه در آرزوی دید تو اند
همه حیران فکر و ورای تو اند
همه بنهاده سر بپای تو اند
همه را زا تو میرسد ادرار
همه را میشود چو زر ز تو کار
در جهان خوشه چین این خرمن
بنده است اینچنین گزین خرمن
اهل گردون چو این چنین باشند
ساکنان زمین که، فراشند
فهم کن تا چگونه پست شوند
پیش این رفعت و ز دست شوند
همچنین این سخن دراز کشید
کرد از ایشان ولد قبول وشنید
بر سر تخت رفت بی پائی
در جهانی که نیستش جائی
بی قدم رفت جان بسوی قدم
بی وجود بشر بشهر عدم
گشت غواص در چنان دریا
بدر آورد تحفه گوهرها
بر مریدان نثار کرد آن را
زندگی داد جان و ایمان را
خلق حیران شدند و گفتند این
که زهی قطب پادشاه گزین
آنچه در عمرها شود حاصل
ز اولیای گزیدۀ واصل
هر دمی میبرد مرید از او
میشود در جهان فرید از او
گشت راه نهان از او پیدا
جاهلان را همیکند دانا
مدت هفت سال گفت اسرار
بر سر تربت پدر بسیار
شرق تا غرب رفت آوازه
که شد آئین حق ز نو تازه
مشکلاتی که بسته بود گشاد
این چنین تحفه هیچ شیخ نداد
دشمنان جمله دوستان گشتند
از سر خشم و کینه بگذشتند
خشم یوسف برفت از اخوان
خشم را کشت این بزخم بیان
آنچه یوسف نکرد کرد این آن
خشم را برد از دل یاران
خلق را زنده کرد از نو باز
در دل جمله ک ا شت صدق و نیاز
پرده از پیش سرها برداشت
علم عشق بر هوا افراشت
فجفج افتاد در همه شیخان
کاین چه مستی است وین چه علم و بیان
دورها خیره مانده در دورش
خوشتر از راحت است هر جورش
کفر او بر فزود بر ایمان
صورتش بهتر از هزاران جان
کژیش خوب همچو ابروی است
بهتر از راستی ازاین روی است
از همه در گذشت و میجوشد
گر چه پیش است بیش میکوشد
چون جز او نیست پس چه جویان است
در وصال از چه روی بویان است
بی نشان میرود ز راه درون
نیست آنجا خود اندرون و برون
تا که گردان شده است چرخ کبود
غیر او را چنین مقام نبود
خاص خاص خداست از آزال
هیچکس را نبوده این اجلال
قال و حالش ز جمله افزون است
حالها پیش قال او دون است
اینچنین قال را چه باشد حال
کن قیاس و دو چشم دل میمال
تا بدانی که حال او ز قدم
بد فزونتر ز رهروان بقدم
آنچه حق گفت باوی اندر سر
نرسد کس بدان ز طاعت و بر
نشود حاصل آن ب سعی و جهاد
خیره در کارهای او اوتاد
داد بی حد عطا مریدان را
پر ز انوار کرد هر جان را
همه بردند بی شمار عطا
از کبیر و صغیر و پیر و فتی
زان عطا گر کنون نیند آگاه
گرچه شان از کرم نمود این شاه
عاقبت آگه و خبیر شوند
در علو برتر از اسیر شوند
گر بطفلی عطا کند سلطان
گلۀ بی شمار از اسبان
نشود طفل از آن عطا دلشاد
چون خبر نیستش که شاه چه داد
گر شود بالغ و خردمند او
بپذیرد ز عاقلان پند او
بر بدو نیک و خیر و شر آگاه
گردد و راست پوید اندر راه
داند این کان بود عطای عظیم
شاه گردد ز جود شاه کریم
گلۀ اسب را بکودک خرد
چون ببخشی نداند او که چه برد
بل رمد زان عطا ز بی خردی
که نه نیکی شناسد و نه بدی
قیمت گله گر بود بسیار
پیش طفل اندک است و بی مقدار
مرغکی گر دهی بوی خندد
شادمانه دل اندر آن بندد
از دو صد گله خوشترش آید
چونکه یک مرغ در برش آید
هست آن گله داد مرد خدا
کو دمی از خدا نگشت جدا
اوست شعشاع نور آن خورشید
که شد از نور او روان خورشید
از چنین داد بی خبر باشد
گرچه خور نور بر سرش پاشد
آنک ازین نور عشق بی خبر است
مشمر از بشر ورا که خر است
هر که او زین عطای بی پایان
بی خبر ماند طفل راهش دان
از چنان گنج در ترح آمد
وز یکی پول در فر ح آمد
شاد گردد ز صنع از صانع
صنع از صانعش شود مانع
رمد از ملکت بقا آن دون
جان دهد بهر خاک آن ملعون
چه بود خاک بشنو و دریاب
گر نئی همچو منکران در خواب
هرچه هست اندر این جهان میدان
جمله خاک است از طعام و زنان
اطلس و تاج زر بود خاکی
زان سبب عاقبت شود خاکی
اول آن خاک بود و رنگی یافت
جهت رنگ بر تو چون مه تافت
آخر کار رنگ از او برود
همچو اول که بود خاک شود
عاقل از رنگ کی رود از راه
رنگ و بو را کجا خرد آگاه
رنگهای ابد ز بیرنگی است
پیش بیرنگ رنگها رنگی است
نز بهار است رنگ سرخ و سپید
بر درخت چنار و بر گل و بید
گونه گون رنگهای خوش در باغ
بنموده ز باغ بی صباغ
آن بهاری که اینهمه ز وی است
پاک از رنگها ز داد حی است
همچنین فهم کن تو معنی را
چشم بگشا گذار دعوی را
اصل بیرنگی است رو سوی اصل
جهد کن تا شود بآنت وصل
منعدم گرد پیش اصل وجود
تا شود از تو صد جهان موجود
تا همه نقش ها ز تو زاید
نونو از صنع تو رود آید
ذات پاکت بخود بود قایم
صنعها هم ز تو رسد دایم
لیک این صنع ها نمی ماند
خنک آنکس که سر حق داند
بهر آن سر ببازد این سر را
هلد این خانه جوید آن در را
محو گردد ازین خودی کلی
رهد از نیکی و بدی کلی
صاف گردد ازین همه اوصاف
بی سر و پاکند بکعبه طواف
نیست گردد تمام از هستی
بی می و ساغری کند مستی
فهم این سر بعقل نتوان کرد
آلت فهم این بود غم ودرد
درد دین پرده سوز کفر بود
قفل جان زین کلید باز شود
هر که را درد نیست درمان نیست
جان کزو زنده نیست آن جان نیست
گرچه ماند بجان مخوانش جان
زانکه زنده نگشت از جانان
زنده از چار عنصر است آن جان
چون چراغی که شب شود رخشان
باشد آن نور او ززیت و فتیل
نیست باقی چو بحر یا چون نیل
تا بود زیت زنده باشد آن
چونکه زیتش نماند میبرد آن
لیک آن کز خدا بود زنده
باشد او بی زوال و پاینده
قایم از حق بود نه ز آب و ز نان
مدد اوست دایم از منان
همچو خورشید چشمۀ نوراست
هست باقی و از فنا دور است
زانکه بی علت است آن نورش
نیست معلول شادی و سورش
دارد از ذات خود چو زر نیکی
همه لطف است و سر بسر نیکی
همه شافع شدند لابه کنان
کای ولد جای والد آن تو بود
زانکه پیوسته مهربان تو بود
کردیش با حسام دین ایثار
زانکه بد پیش والدت مختار
چونکه رفت او بهانه ایت نماند
حق تعالی چو این قضا را راند
بعد از او کن قبول شیخی را
خلق را شو امام و راهنما
سر این قوم شو که بی سرور
هیچ کاری نیاید از لشکر
بی شه اسپاه جمله گمراه اند
گرچه کوه اند کمتر از کاه اند
تخ را کن ببخت خود مقرون
تا که در پاش سر نهد گردون
اهل گردون همه مرید تو اند
همه در آرزوی دید تو اند
همه حیران فکر و ورای تو اند
همه بنهاده سر بپای تو اند
همه را زا تو میرسد ادرار
همه را میشود چو زر ز تو کار
در جهان خوشه چین این خرمن
بنده است اینچنین گزین خرمن
اهل گردون چو این چنین باشند
ساکنان زمین که، فراشند
فهم کن تا چگونه پست شوند
پیش این رفعت و ز دست شوند
همچنین این سخن دراز کشید
کرد از ایشان ولد قبول وشنید
بر سر تخت رفت بی پائی
در جهانی که نیستش جائی
بی قدم رفت جان بسوی قدم
بی وجود بشر بشهر عدم
گشت غواص در چنان دریا
بدر آورد تحفه گوهرها
بر مریدان نثار کرد آن را
زندگی داد جان و ایمان را
خلق حیران شدند و گفتند این
که زهی قطب پادشاه گزین
آنچه در عمرها شود حاصل
ز اولیای گزیدۀ واصل
هر دمی میبرد مرید از او
میشود در جهان فرید از او
گشت راه نهان از او پیدا
جاهلان را همیکند دانا
مدت هفت سال گفت اسرار
بر سر تربت پدر بسیار
شرق تا غرب رفت آوازه
که شد آئین حق ز نو تازه
مشکلاتی که بسته بود گشاد
این چنین تحفه هیچ شیخ نداد
دشمنان جمله دوستان گشتند
از سر خشم و کینه بگذشتند
خشم یوسف برفت از اخوان
خشم را کشت این بزخم بیان
آنچه یوسف نکرد کرد این آن
خشم را برد از دل یاران
خلق را زنده کرد از نو باز
در دل جمله ک ا شت صدق و نیاز
پرده از پیش سرها برداشت
علم عشق بر هوا افراشت
فجفج افتاد در همه شیخان
کاین چه مستی است وین چه علم و بیان
دورها خیره مانده در دورش
خوشتر از راحت است هر جورش
کفر او بر فزود بر ایمان
صورتش بهتر از هزاران جان
کژیش خوب همچو ابروی است
بهتر از راستی ازاین روی است
از همه در گذشت و میجوشد
گر چه پیش است بیش میکوشد
چون جز او نیست پس چه جویان است
در وصال از چه روی بویان است
بی نشان میرود ز راه درون
نیست آنجا خود اندرون و برون
تا که گردان شده است چرخ کبود
غیر او را چنین مقام نبود
خاص خاص خداست از آزال
هیچکس را نبوده این اجلال
قال و حالش ز جمله افزون است
حالها پیش قال او دون است
اینچنین قال را چه باشد حال
کن قیاس و دو چشم دل میمال
تا بدانی که حال او ز قدم
بد فزونتر ز رهروان بقدم
آنچه حق گفت باوی اندر سر
نرسد کس بدان ز طاعت و بر
نشود حاصل آن ب سعی و جهاد
خیره در کارهای او اوتاد
داد بی حد عطا مریدان را
پر ز انوار کرد هر جان را
همه بردند بی شمار عطا
از کبیر و صغیر و پیر و فتی
زان عطا گر کنون نیند آگاه
گرچه شان از کرم نمود این شاه
عاقبت آگه و خبیر شوند
در علو برتر از اسیر شوند
گر بطفلی عطا کند سلطان
گلۀ بی شمار از اسبان
نشود طفل از آن عطا دلشاد
چون خبر نیستش که شاه چه داد
گر شود بالغ و خردمند او
بپذیرد ز عاقلان پند او
بر بدو نیک و خیر و شر آگاه
گردد و راست پوید اندر راه
داند این کان بود عطای عظیم
شاه گردد ز جود شاه کریم
گلۀ اسب را بکودک خرد
چون ببخشی نداند او که چه برد
بل رمد زان عطا ز بی خردی
که نه نیکی شناسد و نه بدی
قیمت گله گر بود بسیار
پیش طفل اندک است و بی مقدار
مرغکی گر دهی بوی خندد
شادمانه دل اندر آن بندد
از دو صد گله خوشترش آید
چونکه یک مرغ در برش آید
هست آن گله داد مرد خدا
کو دمی از خدا نگشت جدا
اوست شعشاع نور آن خورشید
که شد از نور او روان خورشید
از چنین داد بی خبر باشد
گرچه خور نور بر سرش پاشد
آنک ازین نور عشق بی خبر است
مشمر از بشر ورا که خر است
هر که او زین عطای بی پایان
بی خبر ماند طفل راهش دان
از چنان گنج در ترح آمد
وز یکی پول در فر ح آمد
شاد گردد ز صنع از صانع
صنع از صانعش شود مانع
رمد از ملکت بقا آن دون
جان دهد بهر خاک آن ملعون
چه بود خاک بشنو و دریاب
گر نئی همچو منکران در خواب
هرچه هست اندر این جهان میدان
جمله خاک است از طعام و زنان
اطلس و تاج زر بود خاکی
زان سبب عاقبت شود خاکی
اول آن خاک بود و رنگی یافت
جهت رنگ بر تو چون مه تافت
آخر کار رنگ از او برود
همچو اول که بود خاک شود
عاقل از رنگ کی رود از راه
رنگ و بو را کجا خرد آگاه
رنگهای ابد ز بیرنگی است
پیش بیرنگ رنگها رنگی است
نز بهار است رنگ سرخ و سپید
بر درخت چنار و بر گل و بید
گونه گون رنگهای خوش در باغ
بنموده ز باغ بی صباغ
آن بهاری که اینهمه ز وی است
پاک از رنگها ز داد حی است
همچنین فهم کن تو معنی را
چشم بگشا گذار دعوی را
اصل بیرنگی است رو سوی اصل
جهد کن تا شود بآنت وصل
منعدم گرد پیش اصل وجود
تا شود از تو صد جهان موجود
تا همه نقش ها ز تو زاید
نونو از صنع تو رود آید
ذات پاکت بخود بود قایم
صنعها هم ز تو رسد دایم
لیک این صنع ها نمی ماند
خنک آنکس که سر حق داند
بهر آن سر ببازد این سر را
هلد این خانه جوید آن در را
محو گردد ازین خودی کلی
رهد از نیکی و بدی کلی
صاف گردد ازین همه اوصاف
بی سر و پاکند بکعبه طواف
نیست گردد تمام از هستی
بی می و ساغری کند مستی
فهم این سر بعقل نتوان کرد
آلت فهم این بود غم ودرد
درد دین پرده سوز کفر بود
قفل جان زین کلید باز شود
هر که را درد نیست درمان نیست
جان کزو زنده نیست آن جان نیست
گرچه ماند بجان مخوانش جان
زانکه زنده نگشت از جانان
زنده از چار عنصر است آن جان
چون چراغی که شب شود رخشان
باشد آن نور او ززیت و فتیل
نیست باقی چو بحر یا چون نیل
تا بود زیت زنده باشد آن
چونکه زیتش نماند میبرد آن
لیک آن کز خدا بود زنده
باشد او بی زوال و پاینده
قایم از حق بود نه ز آب و ز نان
مدد اوست دایم از منان
همچو خورشید چشمۀ نوراست
هست باقی و از فنا دور است
زانکه بی علت است آن نورش
نیست معلول شادی و سورش
دارد از ذات خود چو زر نیکی
همه لطف است و سر بسر نیکی
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۸۰ - رجوع کردن بقصۀ شفاعت مریدان و پذیرفتن ولد سخن ایشانرا و بمقام والد خود بشیخی نشستن
چونکه بنشست بر مقام پدر
داد با هر یکی دفینۀ زر
کمترینی که بد بعقل حقیر
گشت فرزانه و علیم و خبیر
بیعدد مرد و زن مرید شدند
همه اندر هنر فرید شدند
خلقا ساخت در طریق پدر
کرد در هر مقام یک سرور
زانکه از دور اهالی هر شهر
همه بودند تشنۀ این ن هر
مانده بودند در وطن ناکام
همچو مرغان بسته اندر دام
خویش و فرزند گشته مانعشان
این طرف آمدن نبود امکان
واجب آمد کز این طرف هر جا
برود یک خلیفه ای از ما
تا نمانند تشنگان لقا
خشک و بی آب از چنین دریا
خل ف ا پر شدند اندر روم
تا نماند کسی ز ما محروم
روم چی بل همه جهان پر شد
قطرۀ جمله زین عمان درشد
نور این خور گرفت عالم را
دید این هر که دارد آن دم را
همه گشتند مقتدا بسزا
هر یکی شیخ و پیشوا بسزا
همه گشتند لعل از این خورشید
همه را از خدا رسید نوید
ره بریدند جمله چون مردان
همه برخاستند از تن و جان
تا نبشیتم بهرشان شجره
باغشان داد بیعدد ثمره
همه صادق شدند چون فاروق
صیت ایشان گذشت از عیوق
هر یکی را جدا مرید شدند
خلق بسیار مستفیذ شدند
هر کشان دید دان که ما را دید
زانکه جمله یکیم در توحید
بتن ار چه نموده ایم جدا
جان جمله یکی است در دو سرا
تو بجان درنگر گذر از تن
تا که گردد یکی ما روشن
بنشاندیم هر طرف نایب
تا نمانند از این عطا خایب
زانکه نایب بود بجای منوب
هست همچون مناب نایب خوب
چون بود دور جوی آب صفا
تشنگان را بود چو جوی سقا
باغ چون دور باشد و اشجار
حاصل آید مرادها ز ثمار
این چنین سنت از خداست روان
میفرستد رسول هر دوران
زانکه هر کس ندارد آن قوت
که برد بی نبی ز حق رحمت
هر خسی را کجاست آن رتبت
که شود ز اهل منزل و رؤیت
هر نبی گشت واسطه که زهو
پند و پیغام آورد این سو
تا نمانند بی نصیب از حق
همچو طفل از نبی برند سبق
از نبی بشنوند امرش را
زانکه ساقی نبی است خمرش را
همه امر خدا بجای آرند
وانچه کرده است نهی بگذارند
همه اندر رضای او کوشند
همه ازنار عشق او جوشند
تا ز کژهای نفس پاک شوند
سوی خلاق خوب و صاف روند
در تو مضمر پلیدی و پاکی است
نیم خاکی و نیم افلاکی است
جهد کن تا ز زشت باز رهی
از بدی نقل کن بسوی بهی
تا رهد خوبیت از آن زشتی
بردت بحر عشق بی کشتی
چون شوی خوب سوی خوب روی
جنس آنی باصل خود گروی
حق جمیل و جمال را خواهد
گذر از قال حال را خواهد
ور نرفت از تو این زمان زشتی
خوبیت گم شود در آن زشتی
دردرا کن دوا بپند حکیم
ورنه ناسور گشت و ماند مقیم
بعد از آنش دوا ندارد سود
این زمان کن وجود خود را جود
خودیت هست کان زشتیها
زشت را کن برای خوب فدا
نبود خود تجارتی به از این
که بری تو ز زشت خوب گزین
عوض قلب زر صاف بری
عوض زهر قن د و شهد خوری
عوض جسم جمله جان گردی
عوض یک قراضه کان گردی
عمر ده روزه ات هزار شود
بلکه بیحد و بیشمار شود
رنجها یک یک از تو بگریزند
مرگها جمله از تو پرهیزند
فارغ آئی ز کاسه و از دیگ
بر تو یکسان شوند گندم و ریگ
در جهانی روی که موتش نیست
وقت یابی در او که فوتش نیست
چون که بیسر شوی سری یابی
چون مس از کیمیا زری یابی
عیش و طیشت ز حق بود باقی
نکنی بر حقوق حق عاقی
زان نئی از حقوق حق شاکر
که پر از غفلتی تو ای ماکر
ورنه اینجا چو منعمت پیدا
گردد و بخشدت هزار عطا
کی کنی تو حقوق آن نعمش
چونکه پیدا بود چو خور کرمش
کو را گر اوفتد بود معذور
دیده ور کی فتد چ و دارد نور
خلق کورند از آن کنند خطا
کور لابد که گم کند ره را
زان بود توبه این طرف مقبول
که نکردند کشف سرزفضول
هست ایمان بغیب مردم را
نیست گوهر بجیب مردم را
و عده ها را شنیده از قرآن
که رسد در جزای خیر ج نان
هم شنیده که جاهلان لئیم
بروند از فعال بد بجحیم
چون نشد آن شنیده شان دیده
گنج طاعت بماند پوشیده
همه اعمالشان بشک مقرون
کم کسی راست نور ذوق درون
کم کسی مخلص است در ایمان
طاعت هر کسی ندارد جان
گر کنی طاعت و نماز اینجا
ور فزائی ز دل نیاز اینجا
رسدت عاقبت جزا پی آن
از خدای کریم حور و جنان
ورنه در آخرت چو کشف شود
پرده از پیش چشمها برود
همه پوشیده ها عیان گردد
این جهان محو آن جهان گردد
سرهای درون شود پیدا
نیک گردد عزیز و بد رسوا
روی نیکان شود سپید چو ماه
روی بدکارهمچو قیر سیاه
یوم تبیض وجوه گفت خدا
یوم تسود وجوه بهر جزا
نی زمین ماند و نه چرخ و فلک
حق کند جلوه با سپاه ملک
که نگردد در آن زمان محکوم
از هزاران یکی شود مرحوم
توبه ها آن زمان ندارد سود
ناله و گریه ها بود مردود
زانکه وقت درودن و دخل است
تمرگیری نهالت ار نخل است
ور نهالت بود ز خار ای شوم
میوه ات زان شجر رسد زقوم
طاعت وصوم و ذکر تخم تو گشت
دار دنیات بود موضع کشت
گر بکشتی تو بدروی اکنون
ورنه مفلس بمانی و مغبون
مفلسان را بود مقام جحیم
مؤمنان را بود سرای نعیم
این ندارد کران ولد خلفا
کرد در روم هر کجا پیدا
داد با هر یکی دفینۀ زر
کمترینی که بد بعقل حقیر
گشت فرزانه و علیم و خبیر
بیعدد مرد و زن مرید شدند
همه اندر هنر فرید شدند
خلقا ساخت در طریق پدر
کرد در هر مقام یک سرور
زانکه از دور اهالی هر شهر
همه بودند تشنۀ این ن هر
مانده بودند در وطن ناکام
همچو مرغان بسته اندر دام
خویش و فرزند گشته مانعشان
این طرف آمدن نبود امکان
واجب آمد کز این طرف هر جا
برود یک خلیفه ای از ما
تا نمانند تشنگان لقا
خشک و بی آب از چنین دریا
خل ف ا پر شدند اندر روم
تا نماند کسی ز ما محروم
روم چی بل همه جهان پر شد
قطرۀ جمله زین عمان درشد
نور این خور گرفت عالم را
دید این هر که دارد آن دم را
همه گشتند مقتدا بسزا
هر یکی شیخ و پیشوا بسزا
همه گشتند لعل از این خورشید
همه را از خدا رسید نوید
ره بریدند جمله چون مردان
همه برخاستند از تن و جان
تا نبشیتم بهرشان شجره
باغشان داد بیعدد ثمره
همه صادق شدند چون فاروق
صیت ایشان گذشت از عیوق
هر یکی را جدا مرید شدند
خلق بسیار مستفیذ شدند
هر کشان دید دان که ما را دید
زانکه جمله یکیم در توحید
بتن ار چه نموده ایم جدا
جان جمله یکی است در دو سرا
تو بجان درنگر گذر از تن
تا که گردد یکی ما روشن
بنشاندیم هر طرف نایب
تا نمانند از این عطا خایب
زانکه نایب بود بجای منوب
هست همچون مناب نایب خوب
چون بود دور جوی آب صفا
تشنگان را بود چو جوی سقا
باغ چون دور باشد و اشجار
حاصل آید مرادها ز ثمار
این چنین سنت از خداست روان
میفرستد رسول هر دوران
زانکه هر کس ندارد آن قوت
که برد بی نبی ز حق رحمت
هر خسی را کجاست آن رتبت
که شود ز اهل منزل و رؤیت
هر نبی گشت واسطه که زهو
پند و پیغام آورد این سو
تا نمانند بی نصیب از حق
همچو طفل از نبی برند سبق
از نبی بشنوند امرش را
زانکه ساقی نبی است خمرش را
همه امر خدا بجای آرند
وانچه کرده است نهی بگذارند
همه اندر رضای او کوشند
همه ازنار عشق او جوشند
تا ز کژهای نفس پاک شوند
سوی خلاق خوب و صاف روند
در تو مضمر پلیدی و پاکی است
نیم خاکی و نیم افلاکی است
جهد کن تا ز زشت باز رهی
از بدی نقل کن بسوی بهی
تا رهد خوبیت از آن زشتی
بردت بحر عشق بی کشتی
چون شوی خوب سوی خوب روی
جنس آنی باصل خود گروی
حق جمیل و جمال را خواهد
گذر از قال حال را خواهد
ور نرفت از تو این زمان زشتی
خوبیت گم شود در آن زشتی
دردرا کن دوا بپند حکیم
ورنه ناسور گشت و ماند مقیم
بعد از آنش دوا ندارد سود
این زمان کن وجود خود را جود
خودیت هست کان زشتیها
زشت را کن برای خوب فدا
نبود خود تجارتی به از این
که بری تو ز زشت خوب گزین
عوض قلب زر صاف بری
عوض زهر قن د و شهد خوری
عوض جسم جمله جان گردی
عوض یک قراضه کان گردی
عمر ده روزه ات هزار شود
بلکه بیحد و بیشمار شود
رنجها یک یک از تو بگریزند
مرگها جمله از تو پرهیزند
فارغ آئی ز کاسه و از دیگ
بر تو یکسان شوند گندم و ریگ
در جهانی روی که موتش نیست
وقت یابی در او که فوتش نیست
چون که بیسر شوی سری یابی
چون مس از کیمیا زری یابی
عیش و طیشت ز حق بود باقی
نکنی بر حقوق حق عاقی
زان نئی از حقوق حق شاکر
که پر از غفلتی تو ای ماکر
ورنه اینجا چو منعمت پیدا
گردد و بخشدت هزار عطا
کی کنی تو حقوق آن نعمش
چونکه پیدا بود چو خور کرمش
کو را گر اوفتد بود معذور
دیده ور کی فتد چ و دارد نور
خلق کورند از آن کنند خطا
کور لابد که گم کند ره را
زان بود توبه این طرف مقبول
که نکردند کشف سرزفضول
هست ایمان بغیب مردم را
نیست گوهر بجیب مردم را
و عده ها را شنیده از قرآن
که رسد در جزای خیر ج نان
هم شنیده که جاهلان لئیم
بروند از فعال بد بجحیم
چون نشد آن شنیده شان دیده
گنج طاعت بماند پوشیده
همه اعمالشان بشک مقرون
کم کسی راست نور ذوق درون
کم کسی مخلص است در ایمان
طاعت هر کسی ندارد جان
گر کنی طاعت و نماز اینجا
ور فزائی ز دل نیاز اینجا
رسدت عاقبت جزا پی آن
از خدای کریم حور و جنان
ورنه در آخرت چو کشف شود
پرده از پیش چشمها برود
همه پوشیده ها عیان گردد
این جهان محو آن جهان گردد
سرهای درون شود پیدا
نیک گردد عزیز و بد رسوا
روی نیکان شود سپید چو ماه
روی بدکارهمچو قیر سیاه
یوم تبیض وجوه گفت خدا
یوم تسود وجوه بهر جزا
نی زمین ماند و نه چرخ و فلک
حق کند جلوه با سپاه ملک
که نگردد در آن زمان محکوم
از هزاران یکی شود مرحوم
توبه ها آن زمان ندارد سود
ناله و گریه ها بود مردود
زانکه وقت درودن و دخل است
تمرگیری نهالت ار نخل است
ور نهالت بود ز خار ای شوم
میوه ات زان شجر رسد زقوم
طاعت وصوم و ذکر تخم تو گشت
دار دنیات بود موضع کشت
گر بکشتی تو بدروی اکنون
ورنه مفلس بمانی و مغبون
مفلسان را بود مقام جحیم
مؤمنان را بود سرای نعیم
این ندارد کران ولد خلفا
کرد در روم هر کجا پیدا
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۸۷ - در بیان آنکه هر کرا آن نور هست که فرشتگان را بود طین آدم او را از اسب نیفکند و نور خدا را در آدم بیند، بلکه هر که کاملتر باشد در سنگ و کاه و چوب و در همه اشیاء و ذرات خدای تعالی را بیند چنانکه ابایزید بسطامی رحمه اللّه دید و فرمود که ما رأیت شیئاً الا ورأیت اللّه فیه، و در تقریر آنکه حق تعالی اولیا را بر اسراری مطلع کرده است که اگر شمۀ ظاهر کنند نه آسمان ماند و نه زمین، الا محال است که ایشان نیز پیدا کنند زیرا حق تعالی اگر ایشان را امین ندیدی خز این اسرار را بدیشان نسپردی مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز میفرماید
«بنمودمی نشانی ز جمال او ولیکن
دو جهان بهم برآید سرشور و شر ندارم»
هر که او کامل است در ره دین
نفتد در غلط از آب و ز طین
نور آدم برش شود تابان
نبود هیچ سر ازو پنهان
بلکه در سنگ و چوب و در که و کاه
جز خدا را نبیند آن آگاه
نی که شه بایزید در همه چیز
دید حق را چو داشت آن تمییز
در کمین برگ کاه آن آگاه
چون نظر کرد نیک دید اللّه
نیست خالی جهان زحضرت هو
هیچ دیدی جد ا از گلشن بو
لیک آن کش گرفته است مشام
بر او چه کمیز و عنبر خام
بود از هر دو بوی بیخبر او
همچو ج وبی نصیب و آب در او
آب در وی وز آب بی بهره
شرح این گر کنم درد زهره
گر بگویم درون حکمش چیز
نیست گردم من و دو عالم نیز
خصم او باشم اندر آن گفتن
زند آتش درون روح وبدن
آن که دانست این کجا گوید
دایم از جان رضای حق جوید
سر حق اولیا نهان دارند
پیش اغیار بر زبان نارند
زانکه جمله امین اسرارند
خازنان گزین جبار اند
گر نمایند سر بخلق عیان
دود اندر زمان جهان ویران
همه هستی نهند رو بعدم
بی خلافی نه بیش ماند و نه کم
نور حق اند منگر اندر جسم
سوی معنی رو و گذر از اسم
سر حق اند جمله هش میدار
گر نئی کر ز من شنو اسرار
گفت با من خدا که هر که ترا
نشنود خاین است در دو سرا
ما یکیم و دوی نمیگنجد
جان تو دائماً زما جنبد
تو نئی در میان همه مائیم
هر دمی از تو روی بنمائیم
هر که زد بر تو دان که بر مازد
رد تو پیش ما بود هم رد
هر که او پیش تو بود مقبول
پیش ما هم یقین شود مقبول
بر لب بحر ما توئی مینا
هیچ مینا نشد ز بحر جدا
گرد مینا کسی شود گردان
که بود قصد بحرش از دل و جان
تا یکی کشتئی نکو جوید
کاندران بحر بی خطر پوید
دو جهان بهم برآید سرشور و شر ندارم»
هر که او کامل است در ره دین
نفتد در غلط از آب و ز طین
نور آدم برش شود تابان
نبود هیچ سر ازو پنهان
بلکه در سنگ و چوب و در که و کاه
جز خدا را نبیند آن آگاه
نی که شه بایزید در همه چیز
دید حق را چو داشت آن تمییز
در کمین برگ کاه آن آگاه
چون نظر کرد نیک دید اللّه
نیست خالی جهان زحضرت هو
هیچ دیدی جد ا از گلشن بو
لیک آن کش گرفته است مشام
بر او چه کمیز و عنبر خام
بود از هر دو بوی بیخبر او
همچو ج وبی نصیب و آب در او
آب در وی وز آب بی بهره
شرح این گر کنم درد زهره
گر بگویم درون حکمش چیز
نیست گردم من و دو عالم نیز
خصم او باشم اندر آن گفتن
زند آتش درون روح وبدن
آن که دانست این کجا گوید
دایم از جان رضای حق جوید
سر حق اولیا نهان دارند
پیش اغیار بر زبان نارند
زانکه جمله امین اسرارند
خازنان گزین جبار اند
گر نمایند سر بخلق عیان
دود اندر زمان جهان ویران
همه هستی نهند رو بعدم
بی خلافی نه بیش ماند و نه کم
نور حق اند منگر اندر جسم
سوی معنی رو و گذر از اسم
سر حق اند جمله هش میدار
گر نئی کر ز من شنو اسرار
گفت با من خدا که هر که ترا
نشنود خاین است در دو سرا
ما یکیم و دوی نمیگنجد
جان تو دائماً زما جنبد
تو نئی در میان همه مائیم
هر دمی از تو روی بنمائیم
هر که زد بر تو دان که بر مازد
رد تو پیش ما بود هم رد
هر که او پیش تو بود مقبول
پیش ما هم یقین شود مقبول
بر لب بحر ما توئی مینا
هیچ مینا نشد ز بحر جدا
گرد مینا کسی شود گردان
که بود قصد بحرش از دل و جان
تا یکی کشتئی نکو جوید
کاندران بحر بی خطر پوید
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۸۹ - پشیمان شدن مریدان از آن حالت و خود را ملامت کردن که چرا گفتۀ شیخ را حق ندانستیم چون از ما کاملتر و داناتر و بیناتر است
همه گفتند کای شه ممتاز
گرچه ما را نبود دیدۀ باز
چونکه دیدن نمیتوانستیم
چون بعقل اینقدر ندانستیم
که توئی صد چو ما بعلم وتقی
جان ما از تو یافت ذوق بقا
زهد و تقوای ما ز داد تو است
حاصل جمله از رشاد تو است
طفل خود کی رسد بدانش پی ر
چه زند پیش بحر حوض و غدیر
چون نگفتیم کانچه او گوید
همه از وحی امر هو گوید
در نمکسار نی که هر مردار
چون در افتد نمک شود ناچار
چه عجب گر ز حق شود بنده
نور باقی و جان پاینده
قطره چون باز ر ف ت در دریا
بحر خواند یقین ورا دانا
نی که اکسیر چون رسد در مس
زر کند صاف چون زند بر مس
چونکه در معده رفت قلیه و نان
میشود بعد هضم قوت جان
در رحم چون رود ز شخص منی
میشود آدمی خوب و سنی
چونکه کارند دانه را در خاک
میزند سر ز خاک بر افلاک
سوی بالا همیرود هر دم
بی سر و پا همیرود هر دم
زانکه هستی او ز ارض و سماست
نیمش از پست و نیمش از بالاست
پدرت آسمان زمین مادر
زاید از نسل هرد و شاخ و ثمر
هرچه زاد از زمین و از گردون
هست در وی نهفته عالی و دون
نیم علویش راند بر بالا
نیم سفلیش ماند در ادنی
بیخ او بسته گشت اندر خاک
سر او کرد روی بر افلاک
متواتر ز آسمان بزمین
میرسد از خورو مه و پروین
تربیتها و تحفه های نهان
بهر دریا و خشگی و که و کان
از مطر میشود به بر برها
وز مطر بحر درگزین درها
سنگ را لعل میکند خورشید
نقره و زر دهد بکان ناهید
میبرد دمبدم زمین ز سما
صد هزاران هزار جو دو عطا
باز این آسمان کزوست عطا
ببر و بحر و شاخ و برگ و گیا
آن عطا از جناب حق دارد
ور حقش ندهد از کجا آرد
زین سبب جان آدمی بخدا
میکند میل کو بود زانجا
قالبش گرچه هست شد زجهان
جان او از جهان همیشه جهان
هستیش چون ز نور و نار شده است
نور بر نار تن سوار شده است
نور را میل سوی نور بود
نار را میل هم بنار شود
عاقبت جنس سوی جنس رود
فرع با اصل خویشتن گرود
ناریان اندرون نار روند
نوریان در کنار یار روند
درخمی کان بود پر از باده
نیک بنگر مباش تو ساده
درد او بین که چون بپست رود
صاف بالا غذای مست شود
آسمان بازمین اگر آمیخت
هر یک آخر باصل خویش گریخت
هست رازی در این میان پنهان
که بود آن ورای فکر و گمان
اگر آن راز را بگویم من
نی جهان ماند و نه مرد و زن
دولبم را ببسته است خدا
که مکن شرح من مرا منما
گر بگویم سری که میدانم
نیست گردد یقین تن و جانم
ذره ذره شود زمین و فلک
خیره سر گردد از نهیب ملک
گرچه ما را نبود دیدۀ باز
چونکه دیدن نمیتوانستیم
چون بعقل اینقدر ندانستیم
که توئی صد چو ما بعلم وتقی
جان ما از تو یافت ذوق بقا
زهد و تقوای ما ز داد تو است
حاصل جمله از رشاد تو است
طفل خود کی رسد بدانش پی ر
چه زند پیش بحر حوض و غدیر
چون نگفتیم کانچه او گوید
همه از وحی امر هو گوید
در نمکسار نی که هر مردار
چون در افتد نمک شود ناچار
چه عجب گر ز حق شود بنده
نور باقی و جان پاینده
قطره چون باز ر ف ت در دریا
بحر خواند یقین ورا دانا
نی که اکسیر چون رسد در مس
زر کند صاف چون زند بر مس
چونکه در معده رفت قلیه و نان
میشود بعد هضم قوت جان
در رحم چون رود ز شخص منی
میشود آدمی خوب و سنی
چونکه کارند دانه را در خاک
میزند سر ز خاک بر افلاک
سوی بالا همیرود هر دم
بی سر و پا همیرود هر دم
زانکه هستی او ز ارض و سماست
نیمش از پست و نیمش از بالاست
پدرت آسمان زمین مادر
زاید از نسل هرد و شاخ و ثمر
هرچه زاد از زمین و از گردون
هست در وی نهفته عالی و دون
نیم علویش راند بر بالا
نیم سفلیش ماند در ادنی
بیخ او بسته گشت اندر خاک
سر او کرد روی بر افلاک
متواتر ز آسمان بزمین
میرسد از خورو مه و پروین
تربیتها و تحفه های نهان
بهر دریا و خشگی و که و کان
از مطر میشود به بر برها
وز مطر بحر درگزین درها
سنگ را لعل میکند خورشید
نقره و زر دهد بکان ناهید
میبرد دمبدم زمین ز سما
صد هزاران هزار جو دو عطا
باز این آسمان کزوست عطا
ببر و بحر و شاخ و برگ و گیا
آن عطا از جناب حق دارد
ور حقش ندهد از کجا آرد
زین سبب جان آدمی بخدا
میکند میل کو بود زانجا
قالبش گرچه هست شد زجهان
جان او از جهان همیشه جهان
هستیش چون ز نور و نار شده است
نور بر نار تن سوار شده است
نور را میل سوی نور بود
نار را میل هم بنار شود
عاقبت جنس سوی جنس رود
فرع با اصل خویشتن گرود
ناریان اندرون نار روند
نوریان در کنار یار روند
درخمی کان بود پر از باده
نیک بنگر مباش تو ساده
درد او بین که چون بپست رود
صاف بالا غذای مست شود
آسمان بازمین اگر آمیخت
هر یک آخر باصل خویش گریخت
هست رازی در این میان پنهان
که بود آن ورای فکر و گمان
اگر آن راز را بگویم من
نی جهان ماند و نه مرد و زن
دولبم را ببسته است خدا
که مکن شرح من مرا منما
گر بگویم سری که میدانم
نیست گردد یقین تن و جانم
ذره ذره شود زمین و فلک
خیره سر گردد از نهیب ملک
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۹۱ - در بیان آنکه لذت های دنیا مستعار است در حقیقت دنیا از خود لذت ندارد، زشت است و ناخوش بواسطۀ مزه خوش میشود همچون عجوزهای که خودر ا بگلگونه و اسپیداج بیالاید و بواسطۀ ان تزیین خوب نماید پس خوبی مزه است که همه زشتها بوی خوش نمایند
گاه طفلی مزه ز شیرت بود
بعد از آن از طعام روی نمود
باز س ر زد ز کعب و لعب دگر
باز از شاهدان سیمین بر
هر دمی با یکی کنی یاری
مزه از وی دهد ترا باری
شخص بر جا و آن مزه رفته
عشق او در تو مرده و خفته
مزه اش مینمود او را خوش
سبب آن مزه بد او دلکش
همه چیز از مزه شود محبوب
چون مزه رفت گشت نامطلوب
مزه را جو برون این اسباب
بی لب و کام و جام نوش شراب
مزه را روهم از مزه بطلب
تا رسی زان مزه بحضرت رب
هرکه او از مزه بود شادان
بی خرابی است دایم آبادان
جنت از بهر آن بود باقی
وانکه در وی رود شود باقی
که همه سر بسر مزه است و خوشی است
اندر او بی پیاله باده کشی است
زافتاب است این جهان روشن
صفه و صحن از ره و روزن
خانه از خود ندارد آن تف و تاب
اگرت عقل هست رو دریاب
چون که شب آفتاب کرد غروب
نشناسی تو زشت را از خوب
خانه ها پر شوند از ظلمت
عوض رحمت آیدت زحمت
نور در خانه ها چو عاریه بود
رفت خود ماندند کورو کبود
لیک آن نور کز خور است روان
هست با خور مدام در دوران
مزه را دان چو نور از خور حق
بهمه میرسد وی از بر حق
میشود زشتها از او زیبا
میکند خوب زیر را بالا
ز اسمان و زمین مزه چو رود
لطف و خوبی هر دو زشت شود
همچو آن نور خور چو شد پنهان
گشت تاریک صفه و ایوان
هر که آن نور را ز خور داند
همچو آن نور سوی خور راند
لاجرم دائماً بود پر نور
بی غم هجر وصل در مسرور
هست جنت مزه جهان دیدار
هست صحت مزه و جان بیمار
مزه جان و جهان ورا قالب
مزه قایم بذات حض رت رب
مزه زان آفتاب همچون تاب
از چنین تاب هیچ روی متاب
خوش وناخوش صفات حضرت هوست
قهر و لطفی که هست جمله از اوست
لطف او جن ت است و قهر جحیم
آن پر از ذوق و این عذاب الیم
زان منور جهان و هرچه در اوست
زین مکدر زمان و هرچه در اوست
نیک و بد زان دو اصل چون بوئی است
اندک این سو از عمان جوئی است
عاقبت هر یکی باصل رود
نیک باینک و بد ببد گرود
اهل جنت روند سوی جنان
اهل دوزخ بدوزخ ای همه دان
زادۀ نور سوی نور رود
جان مستان سوی سرور رود
جزوها سوی کل روند آخر
چون شود بی حجاب پیدا سر
سر صافی ببحر صاف رود
سر جافی در آن مصاف رود
سر آن سر زند ز عین وفا
سر این اوفتد ز تیغ جفا
بعد از آن از طعام روی نمود
باز س ر زد ز کعب و لعب دگر
باز از شاهدان سیمین بر
هر دمی با یکی کنی یاری
مزه از وی دهد ترا باری
شخص بر جا و آن مزه رفته
عشق او در تو مرده و خفته
مزه اش مینمود او را خوش
سبب آن مزه بد او دلکش
همه چیز از مزه شود محبوب
چون مزه رفت گشت نامطلوب
مزه را جو برون این اسباب
بی لب و کام و جام نوش شراب
مزه را روهم از مزه بطلب
تا رسی زان مزه بحضرت رب
هرکه او از مزه بود شادان
بی خرابی است دایم آبادان
جنت از بهر آن بود باقی
وانکه در وی رود شود باقی
که همه سر بسر مزه است و خوشی است
اندر او بی پیاله باده کشی است
زافتاب است این جهان روشن
صفه و صحن از ره و روزن
خانه از خود ندارد آن تف و تاب
اگرت عقل هست رو دریاب
چون که شب آفتاب کرد غروب
نشناسی تو زشت را از خوب
خانه ها پر شوند از ظلمت
عوض رحمت آیدت زحمت
نور در خانه ها چو عاریه بود
رفت خود ماندند کورو کبود
لیک آن نور کز خور است روان
هست با خور مدام در دوران
مزه را دان چو نور از خور حق
بهمه میرسد وی از بر حق
میشود زشتها از او زیبا
میکند خوب زیر را بالا
ز اسمان و زمین مزه چو رود
لطف و خوبی هر دو زشت شود
همچو آن نور خور چو شد پنهان
گشت تاریک صفه و ایوان
هر که آن نور را ز خور داند
همچو آن نور سوی خور راند
لاجرم دائماً بود پر نور
بی غم هجر وصل در مسرور
هست جنت مزه جهان دیدار
هست صحت مزه و جان بیمار
مزه جان و جهان ورا قالب
مزه قایم بذات حض رت رب
مزه زان آفتاب همچون تاب
از چنین تاب هیچ روی متاب
خوش وناخوش صفات حضرت هوست
قهر و لطفی که هست جمله از اوست
لطف او جن ت است و قهر جحیم
آن پر از ذوق و این عذاب الیم
زان منور جهان و هرچه در اوست
زین مکدر زمان و هرچه در اوست
نیک و بد زان دو اصل چون بوئی است
اندک این سو از عمان جوئی است
عاقبت هر یکی باصل رود
نیک باینک و بد ببد گرود
اهل جنت روند سوی جنان
اهل دوزخ بدوزخ ای همه دان
زادۀ نور سوی نور رود
جان مستان سوی سرور رود
جزوها سوی کل روند آخر
چون شود بی حجاب پیدا سر
سر صافی ببحر صاف رود
سر جافی در آن مصاف رود
سر آن سر زند ز عین وفا
سر این اوفتد ز تیغ جفا
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۹۲ - در بیان آنکه این معانی غریب نادر بخشایش سید برهان الدین محقق ترمدی است رضی اللّه تعالی عنه که مرید و شاگرد مولانای بزرگ بهاءالدین محمد المعروف بولد قدس اللّه روحه العزیز بود.
این معانی و این غریب بیان
داد برهان دین محقق دان
گفت در گوشم آن گزیدۀ حق
سبق برده ز سابقان بسبق
نکته هائی که کس نگفت آنرا
کرد پیدا نمود برهان را
جان او بود معدن اسرار
همچو خورشید چشمۀ انوار
ز اولیا کس چو او نگفت سخن
فرد بود او بعشق و علم لدن
سخنش را هر آنکه بشنودی
دایم او را بصدق بستودی
مست گشتی و واله و حیران
خانۀ هوش او شدی ویران
هر که دیدی رخ ورا از دور
نشدی پیش چشم او مستور
بی معرف شدی بر او پیدا
که ندارد در این جهان همتا
ز اولیای خداست بی شک و ریب
همه را رهبر است اندر غیب
بود پیدا میانۀ خلقان
همچو از اختران مه تابان
ماه از اختران نه ممتاز است
کی بگوید که صعوه چون باز است
طفل شش ساله را شدی معلوم
که نظیرش نیامد اندر روم
زبدۀ اولیای یزدان بود
همچو حق آشکار و پنهان بود
گرچه جمله ورا غلام بدند
لیک در فهم ناتمام بدند
هر کسی قدر خویش دانستش
آن قدر دید کو توانستش
زانکه احوال او چنان کان هست
جز خدا هیچکس ندانسته است
آشکار و نهان از این روی است
که نهان بحرو در عیان جوی است
گشت پیدا بما ز روی کرم
از عطاهاش شد نم مایم
لیک او را هزار بحردگر
هست پنهان ز چشمهای بشر
داد برهان دین محقق دان
گفت در گوشم آن گزیدۀ حق
سبق برده ز سابقان بسبق
نکته هائی که کس نگفت آنرا
کرد پیدا نمود برهان را
جان او بود معدن اسرار
همچو خورشید چشمۀ انوار
ز اولیا کس چو او نگفت سخن
فرد بود او بعشق و علم لدن
سخنش را هر آنکه بشنودی
دایم او را بصدق بستودی
مست گشتی و واله و حیران
خانۀ هوش او شدی ویران
هر که دیدی رخ ورا از دور
نشدی پیش چشم او مستور
بی معرف شدی بر او پیدا
که ندارد در این جهان همتا
ز اولیای خداست بی شک و ریب
همه را رهبر است اندر غیب
بود پیدا میانۀ خلقان
همچو از اختران مه تابان
ماه از اختران نه ممتاز است
کی بگوید که صعوه چون باز است
طفل شش ساله را شدی معلوم
که نظیرش نیامد اندر روم
زبدۀ اولیای یزدان بود
همچو حق آشکار و پنهان بود
گرچه جمله ورا غلام بدند
لیک در فهم ناتمام بدند
هر کسی قدر خویش دانستش
آن قدر دید کو توانستش
زانکه احوال او چنان کان هست
جز خدا هیچکس ندانسته است
آشکار و نهان از این روی است
که نهان بحرو در عیان جوی است
گشت پیدا بما ز روی کرم
از عطاهاش شد نم مایم
لیک او را هزار بحردگر
هست پنهان ز چشمهای بشر
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۹۸ - در بیان نشستن مولانا جلال الدین قدسنا اللّه بسره العزیز بر جای والدش مولانا بهاء الدین ولد رضی اللّه عنه و بعلم و عمل و زهد و تقوی و فتوی همچون پدر آراسته شدن و رسیدن سید برهان الدین محقق عظم اللّه ذکره بطلب شیخ خود بقونیه و شیخ را نایافتن و فرزندش مولانا جلال الدین را دیدن که در علوم ظاهر بغایت شده بود و بمرتبۀ پدر رسیده و بدو گفتن که بعلم وارث پدر شدی الا پدرت را غیر از این احوال ظاهر احوال دیگر بود و آن آمدنی است نه آموختی، بر رسته است نه بربسته و آن احوال از حضرتش بمن رسیده است، آن را نیز از من کسب کن تا در همه چیز ظاهراً و باطناً وارث پدر گردی و عین او شوی
شست بر جاش شه جلال الدین
رو بدو کرد خلق روی زمین
چون پدر گشت زاهد و دانا
سرور و شاه جملۀ علما
مفتی شرق و غرب گشت بعلم
از جهان جهل در نوشت بعلم
علم دین احمدی افراخت
هر که آن داشت مرورا بشناخت
که پدر اوست و ز پدر افزون
حرکاتش ز یکدگر موزون
بیقراران شدند از او ساکن
همه در ظل او ز خوف ایمن
داد با هر کسی عطای دگر
شد از او یک چو ماه و یک چون خور
وان کسی کو نداشت آن گوهر
مر ورا کرد بی فلک اختر
از عطاهاش کس نشد محروم
برد محمد از او وهم مذموم
داد با هر یک آنچه لایق اوست
همه ره برده در حقایق دوست
آن عطا در زبان نمیگنجد
تن من زین سبب همیرنجد
میکنم قصه ها که بنمایم
زان نمودم دمی بیاسایم
چونکه دستور نیست از یزدان
که رسد هر تنی بعالم جان
خواه و ناخواه گشته ام راضی
کرده ام ترک حالی و ماضی
نیست این را نهایت و آغاز
سوی آن قصه رو گذر از راز
مدتی چون بماند در هجران
طالب شیخ خویش شد برهان
گشت بسیار و اندر آخر کار
داد با وی خبر یکی ز کبار
گفت شیخت بدان که در روم است
نیست پنهان بجمله معلوم است
این طرف عزم کرد آن طالب
عشق شیخش چو شد بر او غالب
آمد از عشق شیخ خود تازان
با هزاران تبختر و نازان
گشته از شیخ پر چو جام از می
همچنان کز شکر شود پر نی
چونکه شادان بقونیه برسید
شیخ خود را زشهریان پرسید
همه گفتند آن ک ه میجوئی
هر طرف بهر ا و همیپوئی
هست سالی که رفت از دنیا
رخت را برد ب از در عقبی
جسم خاکیش رفت اندر خاک
جان پاکش گذاشت از افلاک
گفت سید که شیخ اندر ماست
همچو روغن نهان شده در ماست
عین شیخم ز من نماند اثر
هیچ دیدی شکر جدا ز شکر
آب اگر در هزار کوزه بود
عاقل از کوزه ها زره نرود
آب جوید ز کوزه تا بخورد
تشنه در نقش کوزه کی نگرد
مؤمنان را ازین سبب یک خواند
که بر آن جمله نور خویش افشاند
چونکه ما عاشق خدای خودیم
همه زین رو یکیم و بیعددیم
در محبت نگر گذر ز عدد
بیعدد بین جمال و لطف احد
نیست این را نهایت و آخر
باز گو تا چه گفت آن فاخر
کرد آغازو گفت جلوه کنان
که منم شیخ بیخطا و گمان
خلق را پس بخویش دعوت کرد
گشت از جان غلام او زن و مرد
شهر جمله مرید او گشتند
در درون تخم مهر او کشتند
همه گفتند توئی بهاء ولد
بلکه هم سر سرو نور احد
در گمانشان نبود هیچ خطا
صد چنان بود آن شه والا
گفت از آن پس بشه جلال الدین
گرچه در علم نادری و گزین
لیک بدو الد تو صاحب حال
جوی آن را و در گذر از قال
قال او را گرفته ای بدو دست
همچو من شو ز حال او سرمست
تا تمامت تو وارثش باشی
نور اندر جهان چو خور پاشی
وارث والدی تو اندر پوست
مغز من برده ام نگر در دوست
از مرید پدر چو آن بشنید
گشت جان و بگرد تن نتنید
رو بدو کرد خلق روی زمین
چون پدر گشت زاهد و دانا
سرور و شاه جملۀ علما
مفتی شرق و غرب گشت بعلم
از جهان جهل در نوشت بعلم
علم دین احمدی افراخت
هر که آن داشت مرورا بشناخت
که پدر اوست و ز پدر افزون
حرکاتش ز یکدگر موزون
بیقراران شدند از او ساکن
همه در ظل او ز خوف ایمن
داد با هر کسی عطای دگر
شد از او یک چو ماه و یک چون خور
وان کسی کو نداشت آن گوهر
مر ورا کرد بی فلک اختر
از عطاهاش کس نشد محروم
برد محمد از او وهم مذموم
داد با هر یک آنچه لایق اوست
همه ره برده در حقایق دوست
آن عطا در زبان نمیگنجد
تن من زین سبب همیرنجد
میکنم قصه ها که بنمایم
زان نمودم دمی بیاسایم
چونکه دستور نیست از یزدان
که رسد هر تنی بعالم جان
خواه و ناخواه گشته ام راضی
کرده ام ترک حالی و ماضی
نیست این را نهایت و آغاز
سوی آن قصه رو گذر از راز
مدتی چون بماند در هجران
طالب شیخ خویش شد برهان
گشت بسیار و اندر آخر کار
داد با وی خبر یکی ز کبار
گفت شیخت بدان که در روم است
نیست پنهان بجمله معلوم است
این طرف عزم کرد آن طالب
عشق شیخش چو شد بر او غالب
آمد از عشق شیخ خود تازان
با هزاران تبختر و نازان
گشته از شیخ پر چو جام از می
همچنان کز شکر شود پر نی
چونکه شادان بقونیه برسید
شیخ خود را زشهریان پرسید
همه گفتند آن ک ه میجوئی
هر طرف بهر ا و همیپوئی
هست سالی که رفت از دنیا
رخت را برد ب از در عقبی
جسم خاکیش رفت اندر خاک
جان پاکش گذاشت از افلاک
گفت سید که شیخ اندر ماست
همچو روغن نهان شده در ماست
عین شیخم ز من نماند اثر
هیچ دیدی شکر جدا ز شکر
آب اگر در هزار کوزه بود
عاقل از کوزه ها زره نرود
آب جوید ز کوزه تا بخورد
تشنه در نقش کوزه کی نگرد
مؤمنان را ازین سبب یک خواند
که بر آن جمله نور خویش افشاند
چونکه ما عاشق خدای خودیم
همه زین رو یکیم و بیعددیم
در محبت نگر گذر ز عدد
بیعدد بین جمال و لطف احد
نیست این را نهایت و آخر
باز گو تا چه گفت آن فاخر
کرد آغازو گفت جلوه کنان
که منم شیخ بیخطا و گمان
خلق را پس بخویش دعوت کرد
گشت از جان غلام او زن و مرد
شهر جمله مرید او گشتند
در درون تخم مهر او کشتند
همه گفتند توئی بهاء ولد
بلکه هم سر سرو نور احد
در گمانشان نبود هیچ خطا
صد چنان بود آن شه والا
گفت از آن پس بشه جلال الدین
گرچه در علم نادری و گزین
لیک بدو الد تو صاحب حال
جوی آن را و در گذر از قال
قال او را گرفته ای بدو دست
همچو من شو ز حال او سرمست
تا تمامت تو وارثش باشی
نور اندر جهان چو خور پاشی
وارث والدی تو اندر پوست
مغز من برده ام نگر در دوست
از مرید پدر چو آن بشنید
گشت جان و بگرد تن نتنید
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۰۱ - در بیان آنکه غم آخرت زندگی بار آورد و غم دنیا دل را پژمرده کند. زیرا دنیا گندم نما و جو فروش است بظاهر خوب مینماید و در حقیقت زشت است،عجوزهایست که خود را میآراید و در نظر خوب و جوان مینماید، بسحر و مکر مردم را از راه میبرد رهزن راه خداست، قلب را زر مینماید و بدرا نیک و نیستی را هستی شهوات و چرب و شیرین دنیا بزبان حال وسوسه میکند آدمی را که گرد ما گرد تا سود بری و سود آن کلی زیان است
غم دنیا مخور زیان دارد
غم دین خور که سود آن دارد
جان بکاهد ز غصه دنیا
دل ببالد ز انده عقبی
بهر حق رنج هست گنج عظیم
بهر دنیا بود چو زهر الیم
غم و شادی این جهان عبث است
ظاهرش مشک و باطنش خبث است
پوست بر آدمی بود تزیین
زیر آن خون و بلغم و سرگین
چون عجوزه است صورت دنیا
مینماید زرنگ و بو زیبا
پر فریب است و مکر آن غدار
تا نیفتی بدام او هشدار
قلب او را مکن چو نقد قبول
درمش کمتر است از یک بول
هین ببازار او مشو مفتون
تا نیفتی چو ابلهان مغبون
هر که با او کند خرید و فروخت
جهت خود زیانها اندوخ
خلق بسیار از او بدرد وحنین
مفلس و بیمراد شسته حزین
جز ولی و نبی کسی نرهید
غیر ایشان زدام او نجهید
زو شده انس و جن بدام جحیم
گشته محروم از عطای نعیم
همه از ذوق دانه اش در فخ
مانده و گشته هیزم دوزخ
روز محشر کنند از او افغان
از کبیر و صغیر و پیر و جوان
خنک آن جان کزو بود بحذر
نکند سوی او بمیل نظر
ور نظر افتدش بر او ناگاه
جاه دنیا نماید او را چاه
قند دنیا برش بود چون سم
شادی و عشرتش سراسر غم
همچو افعی نمایدش دنیا
زو گریزد رود سوی عقبی
از چنین اژدها نیافت پناه
غیر آن کو گریخت در اللّه
ذکر و صوم و صلوة دافع اوست
خنک او را که طاعت حق خوست
دین همیگردد از نماز افزون
هرکه دین را فروخت شد مغبون
اینجهان را چو نقش دان و چو پوست
دشمن است ارچه مینماید دوست
وعده هایش دروغ و بیمغز است
مغز بر نغزهاش چون چغز است
دعوتت میکند بسوی نعیم
تا بدین حیله ات برد بجحیم
نفس بد سوی اوست رهبر تو
در پیش چون روی برد سر تو
عقل ضد وی است در خواهش
زین فزایش بود وزان کاهش
داروی تلخ اگر دهد خردت
خوش بخور تا ز رنج و اخردت
گرچه تلخ است طفل را مکتب
بهر بازی رمد ز علم و ادب
اندر آخر نمایدش معکوس
ماند اندر ندامت او منکوس
سبب لعب کودک بدرای
خوار و مردود گشت دردوسرای
وانکه بازی و هزل را بگذاشت
رایت بخت چون شهان افراشت
غم دین خور که سود آن دارد
جان بکاهد ز غصه دنیا
دل ببالد ز انده عقبی
بهر حق رنج هست گنج عظیم
بهر دنیا بود چو زهر الیم
غم و شادی این جهان عبث است
ظاهرش مشک و باطنش خبث است
پوست بر آدمی بود تزیین
زیر آن خون و بلغم و سرگین
چون عجوزه است صورت دنیا
مینماید زرنگ و بو زیبا
پر فریب است و مکر آن غدار
تا نیفتی بدام او هشدار
قلب او را مکن چو نقد قبول
درمش کمتر است از یک بول
هین ببازار او مشو مفتون
تا نیفتی چو ابلهان مغبون
هر که با او کند خرید و فروخت
جهت خود زیانها اندوخ
خلق بسیار از او بدرد وحنین
مفلس و بیمراد شسته حزین
جز ولی و نبی کسی نرهید
غیر ایشان زدام او نجهید
زو شده انس و جن بدام جحیم
گشته محروم از عطای نعیم
همه از ذوق دانه اش در فخ
مانده و گشته هیزم دوزخ
روز محشر کنند از او افغان
از کبیر و صغیر و پیر و جوان
خنک آن جان کزو بود بحذر
نکند سوی او بمیل نظر
ور نظر افتدش بر او ناگاه
جاه دنیا نماید او را چاه
قند دنیا برش بود چون سم
شادی و عشرتش سراسر غم
همچو افعی نمایدش دنیا
زو گریزد رود سوی عقبی
از چنین اژدها نیافت پناه
غیر آن کو گریخت در اللّه
ذکر و صوم و صلوة دافع اوست
خنک او را که طاعت حق خوست
دین همیگردد از نماز افزون
هرکه دین را فروخت شد مغبون
اینجهان را چو نقش دان و چو پوست
دشمن است ارچه مینماید دوست
وعده هایش دروغ و بیمغز است
مغز بر نغزهاش چون چغز است
دعوتت میکند بسوی نعیم
تا بدین حیله ات برد بجحیم
نفس بد سوی اوست رهبر تو
در پیش چون روی برد سر تو
عقل ضد وی است در خواهش
زین فزایش بود وزان کاهش
داروی تلخ اگر دهد خردت
خوش بخور تا ز رنج و اخردت
گرچه تلخ است طفل را مکتب
بهر بازی رمد ز علم و ادب
اندر آخر نمایدش معکوس
ماند اندر ندامت او منکوس
سبب لعب کودک بدرای
خوار و مردود گشت دردوسرای
وانکه بازی و هزل را بگذاشت
رایت بخت چون شهان افراشت
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۰۶ - در بیان آنکه هر نفسی که آدمی در دنیا میزند و آن رادر نظر نمیآورد عنداللّه هیچ ضایع نیست و عاقبت همه پیش خواهد آمدن از خیر و شر، چنانکه میفرماید که فمن یعمل مثقال ذرة خیراً یره و من یعمل مثقال ذرة شراً یره
در نبی گفت حق که یک ذره
از بد و نیک ای بخود غره
جمله اعمال خویش خواهی دید
از شر و خیر همچو روز پدید
بنگر تا ز تو چه می آید
کن حذر ز آنچه آن نمی باید
کاخر کار بر تو خواهد گشت
شادجانی که که تخم طاعت ک شت
کاشکی خود همان قدر گشتی
عوضش نی که بی شمر گشتی
یک بدت را مکن ز حرص دو صد
بحذر باش زینهار از بد
بد چون مور را مکن چون مار
بگریز از بدی ونیکی کار
خنک او را که تخم نیکی کاشت
یک بینداخ ت صد عوض برداشت
شد در آخر ز اغنیای خدا
در بقا رفت و یافت کار و کیا
در جهان بقا چو سرور شد
نفس دونش زبون و مضطر شد
هر که بر نفس خود شود حاکم
بر فنا و بقا بود حاکم
بر سر نفس هر که پای نهاد
رهرو است او و رهنمای فتاد
آنکه او ک شت نفس ملعون را
کرد پاک از درونه آن دون را
بی حجابی جمال یار بدید
هرچ پنهان بد آشکار بدید
هر کرا گنج هست میراند
هرکرا رنج هست میماند
آنکه نوریش هست می بیند
بر شیرین ز باغ میچیند
هرزه ای را اگر نداند او
چه شود با من ای رفیق بگو
گر ندانم من آنچه خوردی دوش
یا چه گفتی و یا چه کردی دوش
چه زیان دارد آن چو میدانم
که همه چون تن ن د و من جانم
هرچه در پیش عاقلان بازی است
کودکان را بدان سرافرازی است
عقل عاقل نجوید آن دیگر
چون خدایش دهد از آن بهتر
بر جوی نقره کی کنی تو نظر
چونکه دادت خدای خرمن زر
آنکه هر دم خدای را بیند
غیر حق در دلش کجا شیند
این مکن باور ار خرد داری
که بود یار او بجز باری
حق چو زو دور کرد باطل را
پر ز حق دان همیشه آن دل را
زو خورد قوت دائماً انسان
نیست آن قوت روزی حیوان
علم های خدا دو صد گون است
همچو کالا عزیز و هم دون است
علم افزون رسد بافزونان
علم مادون رسد بمادونان
نی تو چون در سخن همیپوئی
لایق عقل شخص میگوئی
چه قدر فهم دارد آن طالب
یا چه حالت بر او بود غالب
بر قد او بری قبای سخن
کی بداند خسی بهای سخن
هم بر این قاعده خدای قدیم
لایق تست با تو یار و ندیم
درخورت گوید و بیفزاید
هرچه آن سود تست بنماید
قدر طاقت نهد خدا بارت
تا که دارد همیشه در کارت
گر فزونتر دهد فرومانی
زانکه آن علم را نمیدانی
غرش شیر ناید از روباه
بنده را کی بود مهابت شاه
کارهای خداست بی پایان
بحر او را کسی ندیده کران
وصف او را گذار و باده بنوش
رو بخر بیهشی و هوش فروش
هوش اصلی درون بیهوشی است
راه آن مستی و قدح نوشی است
لهب العشق مسکر هادی
جانب الصحوانت یا حادی
قهوة العشق تحشر الموتی
هی فی السکر تبرئی الاعمی
مرکب العشق موصل العشاق
فلهذا ارادة المشتاق
قهوة العشق مشرب الارواح
شربها فی الریاض بالاقداح
قدح العشق فکرة الابدال
ذاک ینجیکم من الاضلال
قدح الفکر فی القلوب یدور
جریان الصفاء منه یفور
سکره غایة المنی اطرب
دائماً من سلافه اشرب
هرکه او مست ما بود از ماست
مرد هشیار ا ز ین بعید و جداست
می ما نوش اگر توئی خمار
سادگی کن که تا شوی عیار
از بد و نیک ای بخود غره
جمله اعمال خویش خواهی دید
از شر و خیر همچو روز پدید
بنگر تا ز تو چه می آید
کن حذر ز آنچه آن نمی باید
کاخر کار بر تو خواهد گشت
شادجانی که که تخم طاعت ک شت
کاشکی خود همان قدر گشتی
عوضش نی که بی شمر گشتی
یک بدت را مکن ز حرص دو صد
بحذر باش زینهار از بد
بد چون مور را مکن چون مار
بگریز از بدی ونیکی کار
خنک او را که تخم نیکی کاشت
یک بینداخ ت صد عوض برداشت
شد در آخر ز اغنیای خدا
در بقا رفت و یافت کار و کیا
در جهان بقا چو سرور شد
نفس دونش زبون و مضطر شد
هر که بر نفس خود شود حاکم
بر فنا و بقا بود حاکم
بر سر نفس هر که پای نهاد
رهرو است او و رهنمای فتاد
آنکه او ک شت نفس ملعون را
کرد پاک از درونه آن دون را
بی حجابی جمال یار بدید
هرچ پنهان بد آشکار بدید
هر کرا گنج هست میراند
هرکرا رنج هست میماند
آنکه نوریش هست می بیند
بر شیرین ز باغ میچیند
هرزه ای را اگر نداند او
چه شود با من ای رفیق بگو
گر ندانم من آنچه خوردی دوش
یا چه گفتی و یا چه کردی دوش
چه زیان دارد آن چو میدانم
که همه چون تن ن د و من جانم
هرچه در پیش عاقلان بازی است
کودکان را بدان سرافرازی است
عقل عاقل نجوید آن دیگر
چون خدایش دهد از آن بهتر
بر جوی نقره کی کنی تو نظر
چونکه دادت خدای خرمن زر
آنکه هر دم خدای را بیند
غیر حق در دلش کجا شیند
این مکن باور ار خرد داری
که بود یار او بجز باری
حق چو زو دور کرد باطل را
پر ز حق دان همیشه آن دل را
زو خورد قوت دائماً انسان
نیست آن قوت روزی حیوان
علم های خدا دو صد گون است
همچو کالا عزیز و هم دون است
علم افزون رسد بافزونان
علم مادون رسد بمادونان
نی تو چون در سخن همیپوئی
لایق عقل شخص میگوئی
چه قدر فهم دارد آن طالب
یا چه حالت بر او بود غالب
بر قد او بری قبای سخن
کی بداند خسی بهای سخن
هم بر این قاعده خدای قدیم
لایق تست با تو یار و ندیم
درخورت گوید و بیفزاید
هرچه آن سود تست بنماید
قدر طاقت نهد خدا بارت
تا که دارد همیشه در کارت
گر فزونتر دهد فرومانی
زانکه آن علم را نمیدانی
غرش شیر ناید از روباه
بنده را کی بود مهابت شاه
کارهای خداست بی پایان
بحر او را کسی ندیده کران
وصف او را گذار و باده بنوش
رو بخر بیهشی و هوش فروش
هوش اصلی درون بیهوشی است
راه آن مستی و قدح نوشی است
لهب العشق مسکر هادی
جانب الصحوانت یا حادی
قهوة العشق تحشر الموتی
هی فی السکر تبرئی الاعمی
مرکب العشق موصل العشاق
فلهذا ارادة المشتاق
قهوة العشق مشرب الارواح
شربها فی الریاض بالاقداح
قدح العشق فکرة الابدال
ذاک ینجیکم من الاضلال
قدح الفکر فی القلوب یدور
جریان الصفاء منه یفور
سکره غایة المنی اطرب
دائماً من سلافه اشرب
هرکه او مست ما بود از ماست
مرد هشیار ا ز ین بعید و جداست
می ما نوش اگر توئی خمار
سادگی کن که تا شوی عیار
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۱۱ - در بیان آنکه اولیاء اسرار حقاند و هر که بسر خدای عشق بازی کند با خدای کرده باشد، بکسی دیگر نکرده باشد. پس از این روی حق تعالی عشقبازی بخود میکند همچنانکه بمصطفی علیه السلام میفرماید که لولاک لما خلقت الافلاک اگر تو نمیبودی آسمان و زمین را نمیآفریدم یعنی برای آن آفریدم که تا من که خدایم پیدا شوم چنانکه میفرماید کنت کنزاً مخفیاً فاحببت ان اعرف، گنجی بودم پنهان خواستم که پیدا شوم. هر که زیرک است و عاقل داند که این هر دو سخن یکی است
زان باحمد خطاب شد لولاک
که برای تو ساختیم افلاک
ور نبودی مراد صورت تو
نشدی آفریده یک سر مو
نی ملایک بدی و نی انسان
نی جماد و نبات و نی حیوان
انبیا جمله همچو چاووشان
از تو با خلق داده اند نشان
که پی ما همیرسد سلطان
چشم دارید مقدمش را هان
همه را اوست دستگیر و پناه
هرچه او خواهد آن کند اللّه
نی که از امر او قمر بشکافت
هم دل سخت چون حجر بشکافت
گشت حکمت از او چو چشمه روان
تا از آن آب خورد عقل و روان
سنگ ریزه نه در کف بوجهل
نام احمد ببرد پیدا سهل
گفت نام خدا و احمد را
تا که برداشت پرده و سد را
لا اله بگفت و الا اللّه
که رسولی و خلق را توپناه
نی که تنها بجیش عالم زد
عالم حکم و کفر بر هم زد
صد هزاران عجایب دیگر
که در آدم یگان یگان بشمر
عاجز آئی تو از شنیدن آن
چون ندارد صفات او پایان
سر حق اند انبیای امین
سر بود در درون شخص گزین
نی خلاصه درون دل سراست
نی که مقصود از عمل براست
هر کس از سر خویش فخر آرد
زان سبب در درون نهان دارد
سر چو شاه است باقیان لشکر
از دل و روح گیر و از پیکر
همه زو زنده اند و پر ز ثمار
اندرین باغ و بوستان اشجار
هر کس از سر خود بود سرمست
سر دل نی بلند باشد و پست
صورت است این بلندی و پستی
زین دو بگذر از ان می ارمستی
دو نگنجد بدان در این وحدت
زحمتی نیست در یم رحمت
اندرآ در یمش که یک بینی
چونکه در دین روی همه دینی
از خدا گ و مگو ز غیر خدا
چو ن نئی زو بهیچ نوع جدا
چشمها باز کن ممان احول
گرچه پر است در جهان احول
تو از ایشان مباش و یک سو شو
پی جمع صفا ز جان میرو
تا ببینی جهان ن و هر دم
از ورای جهان شادی و غم
غم و شادی بهم چو ضدانند
هر دو باقی از آن نمیمانند
چون غم آید فنا شود شادی
کی رود بنده راه آزادی
هرچه را ضد بود بقا نبود
ضد ار ضد بدان که نیست شود
نی که از رنج میرود راحت
نی که قفل است ضد مفتاح ت
نی ز مفتاح یافت قفل گشاد
گشت از وی خراب و بی بنیاد
نی که شد نیست از ممات حیات
صح ت ت رفت چون رسید عنات
نی چو باران رسید گرد نماند
نی چو درمان رسید درد نماند
هست این را هزار گونه نظیر
اینقدر بس بود بعقل خبیر
یک اشارات بس است عاقل را
نکند سود شرح غافل را
نی که فرموده است در قرآن
شرح این راحق ار شوی جویان
نبود شمس و زمهریر بحشر
کی بگن ج د دو ضد اندر نشر
چون قیامت یقین جهان بقاست
ضد نگنجد چو ضد ز ضد فناست
لاجرم نبود اندر او سرما
هم نبینند اندر او گرما
که ز گرما همیرود سرما
هم ز سرما همیرود گرما
در قیامت بدان نگنجد این
کی بقا را بود فناش قرین
درقیامت فنا ندارد راه
ملک باقی است مالکش اللّه
اینچنین شرح کرد در قرآن
مالک یوم دین منم یزدان
گردد آن روز سرها پیدا
نیک والا و بد شود رسوا
هر که خوب است می نگردد زشت
دائماً باشدش مقام بهشت
راه مردان و رای نیک و بداست
بی قدمشان سفر ز خود بخود است
همچو بحر محیط بیحداند
لیک پنهان ز جسم چون س داند
منگر در جسوم ظاهرشان
بنگر در روان طاهرشان
تا که از جانشان شوی زنده
بی فنا و زوال پاینده
ای خنک آنکه دید ایشان را
خویش را ترک کرد و خویشان را
عشق ایشان گزید در دو سرا
گشت فارغ ز زیر و از بالا
ر فت مانند نوح در یم روح
درگذشت از غدو ز امس و صبوح
خور خود را بدید اندر خود
بر او بعد از آن چه نیک و چه بد
از نقوش جهان جهید و رهید
سوی آن سو که نقش نیست رسید
روی معشوق را که نیست پدید
بی تن و جان و بی دودیده بدید
سر زد از هجر سوی بحر وصال
یافت در وصل صد هزار نوال
خویش را دید بحر بی پایان
رسته از جسم و گشته مطلق جان
در رهی کاندر او بود بختت
میکشی آن طرف ز جان رختت
زانکه آن سو چو سود خود بینی
بر همه سویهاش بگزینی
صحبت من ز جان و دل بگزین
تا شوی با خبر ز عالم دین
جان چگویم که سر جانانم
هرکش آن هست داند این کانم
منم آن دلبری که میجوئی
بهر او سو بسو همیپوئی
که برای تو ساختیم افلاک
ور نبودی مراد صورت تو
نشدی آفریده یک سر مو
نی ملایک بدی و نی انسان
نی جماد و نبات و نی حیوان
انبیا جمله همچو چاووشان
از تو با خلق داده اند نشان
که پی ما همیرسد سلطان
چشم دارید مقدمش را هان
همه را اوست دستگیر و پناه
هرچه او خواهد آن کند اللّه
نی که از امر او قمر بشکافت
هم دل سخت چون حجر بشکافت
گشت حکمت از او چو چشمه روان
تا از آن آب خورد عقل و روان
سنگ ریزه نه در کف بوجهل
نام احمد ببرد پیدا سهل
گفت نام خدا و احمد را
تا که برداشت پرده و سد را
لا اله بگفت و الا اللّه
که رسولی و خلق را توپناه
نی که تنها بجیش عالم زد
عالم حکم و کفر بر هم زد
صد هزاران عجایب دیگر
که در آدم یگان یگان بشمر
عاجز آئی تو از شنیدن آن
چون ندارد صفات او پایان
سر حق اند انبیای امین
سر بود در درون شخص گزین
نی خلاصه درون دل سراست
نی که مقصود از عمل براست
هر کس از سر خویش فخر آرد
زان سبب در درون نهان دارد
سر چو شاه است باقیان لشکر
از دل و روح گیر و از پیکر
همه زو زنده اند و پر ز ثمار
اندرین باغ و بوستان اشجار
هر کس از سر خود بود سرمست
سر دل نی بلند باشد و پست
صورت است این بلندی و پستی
زین دو بگذر از ان می ارمستی
دو نگنجد بدان در این وحدت
زحمتی نیست در یم رحمت
اندرآ در یمش که یک بینی
چونکه در دین روی همه دینی
از خدا گ و مگو ز غیر خدا
چو ن نئی زو بهیچ نوع جدا
چشمها باز کن ممان احول
گرچه پر است در جهان احول
تو از ایشان مباش و یک سو شو
پی جمع صفا ز جان میرو
تا ببینی جهان ن و هر دم
از ورای جهان شادی و غم
غم و شادی بهم چو ضدانند
هر دو باقی از آن نمیمانند
چون غم آید فنا شود شادی
کی رود بنده راه آزادی
هرچه را ضد بود بقا نبود
ضد ار ضد بدان که نیست شود
نی که از رنج میرود راحت
نی که قفل است ضد مفتاح ت
نی ز مفتاح یافت قفل گشاد
گشت از وی خراب و بی بنیاد
نی که شد نیست از ممات حیات
صح ت ت رفت چون رسید عنات
نی چو باران رسید گرد نماند
نی چو درمان رسید درد نماند
هست این را هزار گونه نظیر
اینقدر بس بود بعقل خبیر
یک اشارات بس است عاقل را
نکند سود شرح غافل را
نی که فرموده است در قرآن
شرح این راحق ار شوی جویان
نبود شمس و زمهریر بحشر
کی بگن ج د دو ضد اندر نشر
چون قیامت یقین جهان بقاست
ضد نگنجد چو ضد ز ضد فناست
لاجرم نبود اندر او سرما
هم نبینند اندر او گرما
که ز گرما همیرود سرما
هم ز سرما همیرود گرما
در قیامت بدان نگنجد این
کی بقا را بود فناش قرین
درقیامت فنا ندارد راه
ملک باقی است مالکش اللّه
اینچنین شرح کرد در قرآن
مالک یوم دین منم یزدان
گردد آن روز سرها پیدا
نیک والا و بد شود رسوا
هر که خوب است می نگردد زشت
دائماً باشدش مقام بهشت
راه مردان و رای نیک و بداست
بی قدمشان سفر ز خود بخود است
همچو بحر محیط بیحداند
لیک پنهان ز جسم چون س داند
منگر در جسوم ظاهرشان
بنگر در روان طاهرشان
تا که از جانشان شوی زنده
بی فنا و زوال پاینده
ای خنک آنکه دید ایشان را
خویش را ترک کرد و خویشان را
عشق ایشان گزید در دو سرا
گشت فارغ ز زیر و از بالا
ر فت مانند نوح در یم روح
درگذشت از غدو ز امس و صبوح
خور خود را بدید اندر خود
بر او بعد از آن چه نیک و چه بد
از نقوش جهان جهید و رهید
سوی آن سو که نقش نیست رسید
روی معشوق را که نیست پدید
بی تن و جان و بی دودیده بدید
سر زد از هجر سوی بحر وصال
یافت در وصل صد هزار نوال
خویش را دید بحر بی پایان
رسته از جسم و گشته مطلق جان
در رهی کاندر او بود بختت
میکشی آن طرف ز جان رختت
زانکه آن سو چو سود خود بینی
بر همه سویهاش بگزینی
صحبت من ز جان و دل بگزین
تا شوی با خبر ز عالم دین
جان چگویم که سر جانانم
هرکش آن هست داند این کانم
منم آن دلبری که میجوئی
بهر او سو بسو همیپوئی
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۱۳ - در تفسیر این آیت که ائتیا طوعاً او کرهاً، و در معنی وان من شیئی الا یسبح بحمده
طرح این را خدای در قرآن
کرد تا تو پذیریش از جان
گفت ارض و سما و هرچه در اوست
از صغیرو کبیر و دشمن و دوست
از وحوش و طیور و هر حیوان
جمله اندر عبادت اند بدان
بازهم زین گروه آدمیان
که ندارند آخر و پایان
یک گره در نیاز و ذکر خدا
یک گره مانده از نماز جدا
یک گره دزد و ملحد و رهزن
یک گره در زنا ز مرد و ز زن
کار آنها زجان و دل طاعت
کا راینها گریز از راحت
طاعت یک گروه هست بطوع
طاعت یک بکره و قصدش طمع
نقشهای غریب کرد پدید
یک گره پاک و یک گروه پلید
رفته اندر فجور و فسق فرود
همچو شداد و بلعم و نمرود
اندر آن کار راسخ اند قوی
هر یکی در بدی امام و روی
قابلیت برفته از دلشان
هیچ پاکی نمانده در گلشان
حق چو خواهد که در سرای سپنج
باشد از خوب و زشت و راحت و رنج
کافر و دزد و خائن و غدار
مؤمن و صالح و نکو کردار
همه را نقش کرد بی پرگار
تا که باشند جمله زو بر کار
حکمت این چو هست دور از وهم
با تو گویم که گرددت این فهم
لیک ترسم که این دراز کشد
منتظر را ز انتظار کشد
خود خدایت بگوید از ره راز
در بسته کند بسوی تو باز
نافعت آن بد که حق گوید
وصل یابی چو حضرتش جوید
هر که دزدی و خائنی بگزید
کرد قصد گزیدگان چو یزید
بندگی خداست آن میدان
زانک ار او قایم است آن بجهان
لیک مقصود او نه بندگی است
نیتش حرص و طمع زندگی است
میستاند بغصب مال از خلق
تا نهد لقمۀ حرام بحلق
نیکوان با هزار رغبت و طوع
میکنند و بدان ز حرص و ز طمع
کرده آن از برای حق طاعت
جسته این از برای خود راحت
آن بود طایع این همیشه کره
این پر از رنج و آن ز ذوق شره
پس همه خلق از ولی و عدو
خاشع اند و بحق بودشان رو
زین سبب گفت جملۀ اشیا
از جماد و م وات و از احیا
از بدو نیک و از کژ و از راست
هر یکی بی زبان مسب ح ماست
ذاکران اند چار عنصر هم
هست از ما روانه شادی و غم
قبض و بسط از خداست رو برخوان
بی کنایت صریح در قرآن
همه حق است غیر حق خود کیست
همه را زوست در دو عالم زیست
از وفور ظهور پنهان است
در تن شخص این جهان جان است
در تن زنده نی که جان باشد
سر و پا ها ز جان روان باشد
تن بهانه است بین در او جان را
نگر از باد گرد گردان را
عاقل از گرد باد را بیند
بر دلش هیچ گرد ننشیند
همچنین اندر آسمان و زمین
هر کسی را که هست عقل مبین
خوش ببیند جمال رحمان را
همچنان کز تن بشر جان را
زان سبب بایزید این را گفت
چون در اسرار در معنی سفت
که ندیدم در این جهان چیزی
در زمین و در آسمان چیزی
که نبود اندران خدا پیدا
گشت چون آینه جهان بر ما
اینجهان آینه است و ما ناظر
ای خنک آنکه باشد او حاضر
صنع صانع از آن نمود ترا
تا شود صانعت در آن پیدا
هنر خود بدان نماید مرد
تا شناسی و دانیش ز آن کرد
برگزینیش از همه اقران
گوئیش مدح آشکار و نهان
از دل و جان شوی ورا طالب
سوی او میل تو شود غالب
همچنین حق نمود صنعت خود
تا ببینی ورا بچشم خرد
که ندارد بعلم همتائی
غیر او نیست شاه و مولائی
شودت هر زمان فزون حیرت
سر و پا گم کنی در این فکرت
دور گردی ز خلق چون مجنون
مست باشی همیشه چون ذوالنون
ناظر کارهای هو باشی
هر دمی جان و دل بر او پاشی
نی ز بیگانه گوئی و نز خویش
به ز نوشت نماید از وی نیش
ز خم جوئی کشی سر از مرهم
نشوی ا ز بلای او درهم
رنج او را بگنج ها ندهی
مس او را بکیمیا ندهی
غم او را خری بصد شادی
در خرابش رسی به آبادی
درد درمان بود ز درد مر م
درد افزای ای پسر هر دم
کرد تا تو پذیریش از جان
گفت ارض و سما و هرچه در اوست
از صغیرو کبیر و دشمن و دوست
از وحوش و طیور و هر حیوان
جمله اندر عبادت اند بدان
بازهم زین گروه آدمیان
که ندارند آخر و پایان
یک گره در نیاز و ذکر خدا
یک گره مانده از نماز جدا
یک گره دزد و ملحد و رهزن
یک گره در زنا ز مرد و ز زن
کار آنها زجان و دل طاعت
کا راینها گریز از راحت
طاعت یک گروه هست بطوع
طاعت یک بکره و قصدش طمع
نقشهای غریب کرد پدید
یک گره پاک و یک گروه پلید
رفته اندر فجور و فسق فرود
همچو شداد و بلعم و نمرود
اندر آن کار راسخ اند قوی
هر یکی در بدی امام و روی
قابلیت برفته از دلشان
هیچ پاکی نمانده در گلشان
حق چو خواهد که در سرای سپنج
باشد از خوب و زشت و راحت و رنج
کافر و دزد و خائن و غدار
مؤمن و صالح و نکو کردار
همه را نقش کرد بی پرگار
تا که باشند جمله زو بر کار
حکمت این چو هست دور از وهم
با تو گویم که گرددت این فهم
لیک ترسم که این دراز کشد
منتظر را ز انتظار کشد
خود خدایت بگوید از ره راز
در بسته کند بسوی تو باز
نافعت آن بد که حق گوید
وصل یابی چو حضرتش جوید
هر که دزدی و خائنی بگزید
کرد قصد گزیدگان چو یزید
بندگی خداست آن میدان
زانک ار او قایم است آن بجهان
لیک مقصود او نه بندگی است
نیتش حرص و طمع زندگی است
میستاند بغصب مال از خلق
تا نهد لقمۀ حرام بحلق
نیکوان با هزار رغبت و طوع
میکنند و بدان ز حرص و ز طمع
کرده آن از برای حق طاعت
جسته این از برای خود راحت
آن بود طایع این همیشه کره
این پر از رنج و آن ز ذوق شره
پس همه خلق از ولی و عدو
خاشع اند و بحق بودشان رو
زین سبب گفت جملۀ اشیا
از جماد و م وات و از احیا
از بدو نیک و از کژ و از راست
هر یکی بی زبان مسب ح ماست
ذاکران اند چار عنصر هم
هست از ما روانه شادی و غم
قبض و بسط از خداست رو برخوان
بی کنایت صریح در قرآن
همه حق است غیر حق خود کیست
همه را زوست در دو عالم زیست
از وفور ظهور پنهان است
در تن شخص این جهان جان است
در تن زنده نی که جان باشد
سر و پا ها ز جان روان باشد
تن بهانه است بین در او جان را
نگر از باد گرد گردان را
عاقل از گرد باد را بیند
بر دلش هیچ گرد ننشیند
همچنین اندر آسمان و زمین
هر کسی را که هست عقل مبین
خوش ببیند جمال رحمان را
همچنان کز تن بشر جان را
زان سبب بایزید این را گفت
چون در اسرار در معنی سفت
که ندیدم در این جهان چیزی
در زمین و در آسمان چیزی
که نبود اندران خدا پیدا
گشت چون آینه جهان بر ما
اینجهان آینه است و ما ناظر
ای خنک آنکه باشد او حاضر
صنع صانع از آن نمود ترا
تا شود صانعت در آن پیدا
هنر خود بدان نماید مرد
تا شناسی و دانیش ز آن کرد
برگزینیش از همه اقران
گوئیش مدح آشکار و نهان
از دل و جان شوی ورا طالب
سوی او میل تو شود غالب
همچنین حق نمود صنعت خود
تا ببینی ورا بچشم خرد
که ندارد بعلم همتائی
غیر او نیست شاه و مولائی
شودت هر زمان فزون حیرت
سر و پا گم کنی در این فکرت
دور گردی ز خلق چون مجنون
مست باشی همیشه چون ذوالنون
ناظر کارهای هو باشی
هر دمی جان و دل بر او پاشی
نی ز بیگانه گوئی و نز خویش
به ز نوشت نماید از وی نیش
ز خم جوئی کشی سر از مرهم
نشوی ا ز بلای او درهم
رنج او را بگنج ها ندهی
مس او را بکیمیا ندهی
غم او را خری بصد شادی
در خرابش رسی به آبادی
درد درمان بود ز درد مر م
درد افزای ای پسر هر دم
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۱۶ - در بیان آنکه اجرام موجودات از آسمان و زمین و تمامت نقوش و صور حجاب و پردۀ عالم غیب و جهان معنیاند. لیکن این پرده بر بیگانگان است نه اولیاء. همچون جوی نیل که در کام سبطیان آب بود و در دهان قبطیان خون. دست آدمی در حق دوست نوازش و مرهم است و در حق دشمن گرز و زخم است. اکنون اجزای عالم همه آلت حقاند چنانکه هفت اعضاء آلت روحاند. پس با کسانی که حق را خوش است ایشان نیز خوشاند. و با کسانی که حق خوش نیست ایشان نیز ناخوشاند.
همه اجرام کون گشته حجاب
بر اعادی حق نه بر احباب
نقش غیب اند این نقوش و صور
پیش آن کس که اوست اهل نظر
پیش آنها که رد و کور دل اند
مانده اندر جهان آب و گل اند
غیب را این صور نکرد پدید
دیده شان یک نشان ز غیب ندید
نیل نی آب بود بر سبطی
خون همیشد ز خشم بر قبطی
همچو شخصی که خوش بود با یار
ترش گردد ز دیدن اغیار
نی که سرهنگ از بر سلطان
چون بکاری رود بنزد کسان
گر بود شاه ازان کسان خشنود
اندر آید بپیششان بسجود
صد تواضع کند بر ایشان
از سر مهر و لطف چون خویشان
ور بود شاه از آن گره خشمگین
شود او نیز پر ز بغض و ز کین
تشنۀ خونشان چو گرگ شود
پیش ایشان بتیغ و گرز رود
همه اجزای آسمان و زمین
از کم و بیش و از غریز و مهین
پیش حق اند همچو سرهنگان
همه از جان ودل بحق نگران
تا بهر کس چگونه است خدا
با که دارد جفا و با که وفا
همگان همچنان شوند بوی
بر یکی نوبهار و بر یک دی
بر یکی ز هر و بر یکی پا ز هر
بر یکی لطف و بر یکی همه قهر
بر یکی نار و بر یکی همه نور
بر یکی دیو و بر یکی همه حور
همچو شخصی است گوئیا آن حی
آفرینش چو سایه اش در پی
سایه از خود کجا شود جنبان
جنبش سایه راز شخ ص بدان
با تو بیگانه زان بود عالم
که نئی از خواص چون آدم
از تو بیگانه گشته است خدا
زان سبب معرض اند ارض و سما
از که و دشت و نهر میترسی
خائنی زان ز قهر میترسی
نی که در غار مار پیش رسول
گشت زائر که تا شود مقبول
نی سلیمان ز مورچه بشنید
چون بنزدیک لانه شان برسید
که بموران حذر همی فرمود
از سم اسب شاه و خیل جنود
بانگ حنانه نیز معروف است
که بنالید ازفراق و بخست
پیش از این قصۀ ستون گفتم
تا چسان گشت او و چون گفتم
سنگ ریزه نه در کف بوجهل
شد نبی را مقر چو مردم اهل
بانگ هر سنگ از کفش بشنید
خوش و بیگانه و مرید و مرید
هم همان شب مه دو هفته شکافت
چون از احمد اشارتی دریافت
نی عصا مار شد بدست کلیم
نی ز اصحاب گشت کلب علیم
نی زمین همچو لقمه قارون را
ز امر موسی بخورد آن دون را
گشت آتش خلیل را گلشن
بر همه تیغ بد بر او جوشن
مثل این معجزات در قرآن
ذکر کرده است گونه گون یزدان
ذره های زمین و هفت سما
همه هستند بندگان خدا
دائماً در رضای حق کوشند
بر عدو همچو شیر بخروشند
بر ولی نرم چون عذاب شوند
بر عدو چون سقر عذاب شوند
رو رضای خدا بدست آور
تا شوندت ز جان ودل چاکر
همه گردند با تو یار و ندیم
نبود از پلنگ و شیرت بیم
هر که ترسد ز حق از او ترسند
آفرینش همه ز پست وبلند
چون کسی را خدا شود یارش
کی گزندی رسد ز اغیارش
شیر مرکب شود ز خوف او را
سر نهد چون ببیند آن رو را
چون عنایت بود بوی همراه
نی خطائی رساندش نه تباه
هر که گردد گزیدۀ اللّه
شود او را مطیع بنده و شاه
خایفان را امان بود ز خدا
ایمنان راست خوف و رنج و بلا
بر اعادی حق نه بر احباب
نقش غیب اند این نقوش و صور
پیش آن کس که اوست اهل نظر
پیش آنها که رد و کور دل اند
مانده اندر جهان آب و گل اند
غیب را این صور نکرد پدید
دیده شان یک نشان ز غیب ندید
نیل نی آب بود بر سبطی
خون همیشد ز خشم بر قبطی
همچو شخصی که خوش بود با یار
ترش گردد ز دیدن اغیار
نی که سرهنگ از بر سلطان
چون بکاری رود بنزد کسان
گر بود شاه ازان کسان خشنود
اندر آید بپیششان بسجود
صد تواضع کند بر ایشان
از سر مهر و لطف چون خویشان
ور بود شاه از آن گره خشمگین
شود او نیز پر ز بغض و ز کین
تشنۀ خونشان چو گرگ شود
پیش ایشان بتیغ و گرز رود
همه اجزای آسمان و زمین
از کم و بیش و از غریز و مهین
پیش حق اند همچو سرهنگان
همه از جان ودل بحق نگران
تا بهر کس چگونه است خدا
با که دارد جفا و با که وفا
همگان همچنان شوند بوی
بر یکی نوبهار و بر یک دی
بر یکی ز هر و بر یکی پا ز هر
بر یکی لطف و بر یکی همه قهر
بر یکی نار و بر یکی همه نور
بر یکی دیو و بر یکی همه حور
همچو شخصی است گوئیا آن حی
آفرینش چو سایه اش در پی
سایه از خود کجا شود جنبان
جنبش سایه راز شخ ص بدان
با تو بیگانه زان بود عالم
که نئی از خواص چون آدم
از تو بیگانه گشته است خدا
زان سبب معرض اند ارض و سما
از که و دشت و نهر میترسی
خائنی زان ز قهر میترسی
نی که در غار مار پیش رسول
گشت زائر که تا شود مقبول
نی سلیمان ز مورچه بشنید
چون بنزدیک لانه شان برسید
که بموران حذر همی فرمود
از سم اسب شاه و خیل جنود
بانگ حنانه نیز معروف است
که بنالید ازفراق و بخست
پیش از این قصۀ ستون گفتم
تا چسان گشت او و چون گفتم
سنگ ریزه نه در کف بوجهل
شد نبی را مقر چو مردم اهل
بانگ هر سنگ از کفش بشنید
خوش و بیگانه و مرید و مرید
هم همان شب مه دو هفته شکافت
چون از احمد اشارتی دریافت
نی عصا مار شد بدست کلیم
نی ز اصحاب گشت کلب علیم
نی زمین همچو لقمه قارون را
ز امر موسی بخورد آن دون را
گشت آتش خلیل را گلشن
بر همه تیغ بد بر او جوشن
مثل این معجزات در قرآن
ذکر کرده است گونه گون یزدان
ذره های زمین و هفت سما
همه هستند بندگان خدا
دائماً در رضای حق کوشند
بر عدو همچو شیر بخروشند
بر ولی نرم چون عذاب شوند
بر عدو چون سقر عذاب شوند
رو رضای خدا بدست آور
تا شوندت ز جان ودل چاکر
همه گردند با تو یار و ندیم
نبود از پلنگ و شیرت بیم
هر که ترسد ز حق از او ترسند
آفرینش همه ز پست وبلند
چون کسی را خدا شود یارش
کی گزندی رسد ز اغیارش
شیر مرکب شود ز خوف او را
سر نهد چون ببیند آن رو را
چون عنایت بود بوی همراه
نی خطائی رساندش نه تباه
هر که گردد گزیدۀ اللّه
شود او را مطیع بنده و شاه
خایفان را امان بود ز خدا
ایمنان راست خوف و رنج و بلا
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۲۰ - در بیان آنکه دنیا لیل است و آخرت نهار. اهل دنیا مظهر لیلاند و اولیاء مظهر نهار و نهار یک چیز است گاه در مظهر مینماید و گاه بی مظهر. حق تعالی قیامت را یوم دین خواند، پس آخرت روز باشد زیرا در روز روشن بد و نیک پیدا شود، دوزخی از بهشتی ممتاز گردد. انبیاء و اولیاء که مظهر نهاراند حکم نهار دارند که از وجود ایشان مؤمن از کافر و منکر از مقر ممتاز میشود. از وجود آدم ابلیس از ملائکه جدا گشت و همچنین از وجود موسی، فرعون و اتباعش و از وجود ابراهیم، نمرود و اشیاعش و از وجود مصطفی، ابوجهل و ابولهب و جنس ایشان. دنیا و اهل دنیا لیلاند، لیل خواب آورد از آن سبب خلق درخواب غفلت غرقند که در لیل دنیااند. پس باید که بخاصیت خوابشان گران باشد.
این جهان همچو لیل و آن چو نهار
این بود چون دی آن بود چو بهار
خواب غفلت از آن شده است گران
که می لیل بیحد است و کران
ساقی لیل خلق را ز شراب
آن چنان کرده است مست و خراب
که بصد بانگ بر نمی خیزند
و ز شقا خون خود همی ریزند
حالت مرگشات کند بیدار
از چنین بیهشی بد هشیار
لیل خواب آورد یقین همه را
در خور آرد گیاهها رمه را
آنکه در لیل باشد او بیدار
نفس او را ز خفتگان مشمار
مرگ را دیده است او پیشین
زندگی بایدت بوی بنشین
مرد عاشق اگرچه مخلوق است
جان او نور و سر فاروق است
صورت او قیامت کبری است
وان قیامت که آید آن صغری است
زین قیامت عطا و بخششهاست
وان قیامت برای زجر و جزاست
این و آن یک بود چو نور خداست
این قیامت بدان کزان نه جداست
هر دو را خاصیت بود یکسان
هر دو اسرار را کنند عیان
هر دو هستند آفتاب منیر
نیک وبد را نموده بی تغییر
نقد با قلب پیش این خلقان
در شب تار میرود یکسان
چونکه شب رفت روز شد پیدا
قلب بیشک یقین شود رسوا
مصطفی روز بود چونکه عیان
گشت شد آشکار هر پنهان
نه که بوبکر شد عزیز و گزین
نی ابوجهل گشت خوار و لعین
همگان را چو روز شد معلوم
کاصل هستی بد او و این معدوم
این مسی بود و او سراسر زر
شبه بود این و او یگانه گهر
غیر بوجهل صد هزار دگر
همه چون او شدند اهل سقر
مؤمنان نیز صد هزار هزار
اهل جنت شدند ازان مختار
نیست این را نهایت و مبدا
سر این بشنوی ز من فردا
سر این آن بود که دانی تو
نیستی جسم جمله جانی تو
خرد همچو قراضه زانی تو
که ندانسته ای که کانی تو
مغز نغزی گذر ز نقش و ز پوست
تا ببینی که نیست غیر تو دوست
چشم بگشا و در نگر خ و د را
نیک را گیر و ترک کن بد را
زانکه نیک و بد است در تو روان
فرق کن هر دو را و نیک بدان
اصل این هر دو از کجاست ببین
هر یکی را ز اصل خود بگزین
تا یقینم شود که دیده وری
از بد و نیک جمله باخبری
تو نئی از کنون بدی ز قدیم
با خدا دائماً جلیس و ندیم
هم سوی حق نگر بخود منگر
هیچ مگسل از آن جناب نظر
تا بدانم که روی خود دیدی
زان صفاتت که بد نگردیدی
این بود چون دی آن بود چو بهار
خواب غفلت از آن شده است گران
که می لیل بیحد است و کران
ساقی لیل خلق را ز شراب
آن چنان کرده است مست و خراب
که بصد بانگ بر نمی خیزند
و ز شقا خون خود همی ریزند
حالت مرگشات کند بیدار
از چنین بیهشی بد هشیار
لیل خواب آورد یقین همه را
در خور آرد گیاهها رمه را
آنکه در لیل باشد او بیدار
نفس او را ز خفتگان مشمار
مرگ را دیده است او پیشین
زندگی بایدت بوی بنشین
مرد عاشق اگرچه مخلوق است
جان او نور و سر فاروق است
صورت او قیامت کبری است
وان قیامت که آید آن صغری است
زین قیامت عطا و بخششهاست
وان قیامت برای زجر و جزاست
این و آن یک بود چو نور خداست
این قیامت بدان کزان نه جداست
هر دو را خاصیت بود یکسان
هر دو اسرار را کنند عیان
هر دو هستند آفتاب منیر
نیک وبد را نموده بی تغییر
نقد با قلب پیش این خلقان
در شب تار میرود یکسان
چونکه شب رفت روز شد پیدا
قلب بیشک یقین شود رسوا
مصطفی روز بود چونکه عیان
گشت شد آشکار هر پنهان
نه که بوبکر شد عزیز و گزین
نی ابوجهل گشت خوار و لعین
همگان را چو روز شد معلوم
کاصل هستی بد او و این معدوم
این مسی بود و او سراسر زر
شبه بود این و او یگانه گهر
غیر بوجهل صد هزار دگر
همه چون او شدند اهل سقر
مؤمنان نیز صد هزار هزار
اهل جنت شدند ازان مختار
نیست این را نهایت و مبدا
سر این بشنوی ز من فردا
سر این آن بود که دانی تو
نیستی جسم جمله جانی تو
خرد همچو قراضه زانی تو
که ندانسته ای که کانی تو
مغز نغزی گذر ز نقش و ز پوست
تا ببینی که نیست غیر تو دوست
چشم بگشا و در نگر خ و د را
نیک را گیر و ترک کن بد را
زانکه نیک و بد است در تو روان
فرق کن هر دو را و نیک بدان
اصل این هر دو از کجاست ببین
هر یکی را ز اصل خود بگزین
تا یقینم شود که دیده وری
از بد و نیک جمله باخبری
تو نئی از کنون بدی ز قدیم
با خدا دائماً جلیس و ندیم
هم سوی حق نگر بخود منگر
هیچ مگسل از آن جناب نظر
تا بدانم که روی خود دیدی
زان صفاتت که بد نگردیدی
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۲۳ - در بیان آنکه آدمی اوست که ممیز باشد تا تواند فرق کردن میان حق و باطل و دروغ و راست و قلب و نقد. از این رو میفرماید پیغامبر علیه السلام که المؤمن کیس ممیز. در هر که تمیز باشد بنقش ظاهر فریفته نشود همچنانکه صراف بنقش درم و سکۀ آن فریفته نمیشود، مردان حق صرافاناند نقد را از قلب و حق را از باطل میدانند وجدا میکنند و در تقریر آنکه مدح اولیاء میکردم شیطان از سر رهزنی که خلق اوست گفت از مدح دیگران ترا چه فایده و خواست که مرا از آن طاعت باز دارد. همچنانکه بشخصی که دایم یا رب میگفتی گفت چند یارب میگوئی، چون ترا لبیکی جواب نمیرسد بدینطریق آن رهرو را از راه برد تا سالها از ذکر و طاعت بماند. بعد مدتها از حق تعالی بوی خطاب رسید که ترک یارب گفتن چرا کردی. گفت از آنکه لبیک جواب نمیرسید. حق تع
مصطفی گفت مؤمن است عزیز
زانکه اوراست راستین تمییز
کیس است و ممیز آن طاهر
نکند التفات بر ظاهر
گر بود صورتش چو مه زیبا
ور بود در همه فنون دانا
ور بود خوی او خوش و شیرین
همه بیرون و اندرون چون تین
پیش مؤمن بدان که پوست بود
کی از آن نقشها ز راه رود
زان همه بگذرد بدل نکرد
روز و شب آن طریق را سپرد
دایم از نور حق بود نظرش
هم ز علم لدن بود خبرش
کل من کان عاقلا مختار
لیس للجسم عنده مقدار
عنده لا اعتبار للاجسام
عنده الجسم محبس و ظلام
یطلب العلم عقله الطاهر
سره معرض عنه الظاهر
عاشق الحق جسمه کالقلب
طالب النفس روحه کالقلب
ماسوی اللّه عنده سقر
غیر لقیاه ضایع هدر
کل من لاله سوی المحبوب
هو فی الدهر واصل مطلوب
روح من ذاق من سلافته
آمن فی ظلال رافته
والذی لیس عاشقاً فی الدهر
آخر الامر مهلک فی القهر
صورة قد خلت عن المعنی
هی کالبرق ضوئه یفنی
وان تنی کو بود پر از معنی
زوبرند اهل دل همه فتوی
کی شود سرها از او پنهان
چونکه نورویست از یزدان
هیچ پنهان شود ز حق اشیا
این نگوید کسی مگر اعمی
کی بماند خفی ز نور خدا
در زمین و آسمان سری بخودآ
نور چشمان او چو نور خداست
لاجرم سرها بر او پیداست
اهل دل را مگو که مخلوق اند
زانکه ایشان ورای عیوق اند
آن طرف کان گروه میرانند
بی نقوش و صور همه جانند
نیست با لا وزیر هیچ آنجا
شد بر آن علم پرده این اسما
بی نشان است آن ره بیچون
کی کند عزم آن سفر هر دون
راهشان عاشقی است بی شب و روز
دل و جانشان ز عشق در تف و سوز
نیست سوزی که آن زیان دارد
مردگان را ابد زیان دارد
گرفتد سوزشان بگورستان
روید از گورها دو صد بستان
روضه و گلستان بوالعجبی
رسته بی باغبان و بی سببی
بوی آن گل گذشته از کیوان
چرخ از آن بوی گشته سرگردان
نی گلی کاخر آن شود معدوم
بگدازد ز نار همچون موم
بل گلی کز خدا بود زنده
رنگ و بویش همیشه پاینده
هیچ برگش نریزد اندر خاک
خیرۀ خوبیش شده افلاک
همه را برگ باشد از برگش
شرح این را مگوزبان در کش
کی بگنجد چنین سری بزبان
دم مزن زین سخن بیند دهان
من که از جان ودل در این راهم
من که از عاشقان اللهم
من که بیخود شدم در این سودا
پیش من نیست پستی و بالا
میدوم همچو گوی در میدان
هر طرف سو بسوی از چوگان
نی مرا منزلی و نی جائی
نی سری و نه دست و نی پائی
نیستم مقصدی در این رفتار
فرد میپویم اندرین گلزار
اندر آن ره که میروم از جان
نبود اولی و نی پایان
هستیم جمله زو شده ویران
گشته عقل من اندر این حیران
که چرا میکند خراب مرا
هر دمی مست بی شراب مرا
از من خسته دل چه میجوید
نکته با من چرا همی گوید
عشق او زیرک است و من ساده
چه شود مرد ساده زان باده
گفتگویم از اوست از من نیست
جنبش از جانهاست از تن نیست
زانکه جان صانع است و تن آلت
دایم از جان رسد بتن حالت
هم زحق میرسد بمردم دون
ناخوشیها ز حضرت بیچون
زانکه بدرا بدی سزاوار است
هر که او نیست نیکخو خوار است
بگذر از پند و بند را بگشا
بی حجابی نما بما ره را
زانکه گفتارهای قوم قدیم
گرچه نیکوست پیش ماست سقیم
همه بودند اندر آن معذور
از چنین قال و حال عالی دور
راه ما طرفه است و بیچون است
برتر از عرش و فرش و گردون است
مثل ما کس ندیده در دوران
گنج عشقیم اندر این ویران
خنک آنکس که یار ما شد او
بمشامش رسید از این گل بو
عین روی است بوی ما میدان
بی ن د این هر کراست عین عیان
اندکی چون نمود نامش بوست
چونکه بسیار شد یقین دان روست
لیک یک باشد اندک و بسیار
یک گهر را ز جهل دو مشمار
همه عالم یک است و نیست دوی
شودت کشف چون رهی زتوی
این سخن مغز سرها آمد
خنک آن دل کزین بیارامد
رسد آنجا که هیچکس نرسید
بی حجابش شود خدای پدید
سخن من بدان که نیست سخن
زانکه کشف است و مغز علم لدن
گرچه در ظرف حرف آمده است
پیش بینا شگرف آمده است
این سخن را مگو همین سخن است
کاندر آن بحر این سخن سفن است
این سخنها برد ترا آنجا
که بود آن ورای خوف و رجا
عاشقان اند آن طرف پویان
آنچنان تخت و بخت را جویان
همه در بحر نور حق غواص
همه بی پا و سر شده رقاص
هر یکی پادشاه بیمانند
همچو حق بی شریک و خویشاوند
هر دو عالم ز نورشان زنده
نیست چیزی که نیستشان بنده
شرح ایشان نگنجد اندر حرف
همچنانکه یمی درونۀ ظرف
عاشقان را طریق و ملت نیست
عشقشان را غبار علت نیست
رنگها را مجوی در بیرنگ
زانکه آنجا نه رومی است و نه زنگ
باز گردم بدان حدیث نخست
که چسان برد دیو رختم چست
کرد منعم ز مدحت مردان
تا بمانم ز غصه سرگردان
مدتی ماندم اندر آن پابند
لب ببستم ز مدحت و از پند
آمد الهامم از خدا که هلا
زین گمان گران سبک بدرآ
کاینچنین ظنها ز وسواس است
نی که ابلیس دشمن ناس است
رهزن صادقان رهرو اوست
میکند دوست را جدا از دوست
این بدان ماند ای پسر بشنو
که همیکرد ذکر یک رهرو
بود وردش ز جان و دل یا رب
تن نمیزد دمی نه روز و نه شب
گفت شیطان بوی که ای ابله
چند ازین بانگ و سوز و شید و وله
زین همه بانگ یارب از لب تو
هیچ لبیک نامد از رب تو
گر بدی یاربت برش مقبول
برسیدی ز حق ترا مسئول
چون از او این شنید شد خامو ش
سرد گشت و نماند دروی جوش
مدتی چون بر او گذشت چنان
ناگهانی خطاب حق از جان
برسیدش که ای مرا جویا
از چه گشتی خمش نئی گویا
گفت کردم بسی ندا یارب
دائماً بی ملال و رنج و تعب
خوش بدم روز و شب در آن گفتن
گاه بیداری و گه خفتن
خود چه گفتم نبود خواب مرا
عاشقان را چه خواب ای مولا
گفت شخصی که بس کن این غوغا
چند گوئی تو یارب ای جویا
چونکه از حق نمیرسد لبیک
چند هر سو همی دوی چون پیک
چون بگوشم رسید آن گفتار
رفت خمر از سرم بماند خمار
شد زبانم ز ذکر تو معزول
چون بدانستم اینکه نیست قبول
پس ورا گفت در جواب خدا
از چه رو دیدیم ز ذکر جدا
عین آن یاربت نه لبیک است
قوت پا جدا کی از پیک است
نه بامرم بده است یارب تو
می جهانید م آن من از لب تو
که بود ورد روز و شب یارب
از دل و جان و کام و لب یارب
ورنه خود دیگران بجز تو چرا
یاد می ناورند هیچ مرا
هیچ یارب شنید کس ز ایشان
یا دعا از زبان بدکیشان
چون تو بودی بدین دعا مخصوص
از چه بنمود آن ترا منقوص
ناقص این بود خود که ذکر مرا
ترک کردی و عمر رفت هبا
وسوسه دیو این چنین باشد
گرچه بر چرخ و بر زمین باشد
نی که اندر بهشت آدم را
چون خورانیدش از فسون دم را
بهر یک دانه گندم آن سگ دون
کرد از جن ت ش سبک بیرون
اتقیا را زند ره آن ملعون
تا کندشان در این شری مغبون
ورنه باقی همه جنود وی اند
جمله رسته ز تار و پود وی اند
او چو شاه است و جملگان لشکر
او چو جان است و جملگان پیکر
کی بدیشان بلیس پردازد
خویش را کس چگونه اندازد
زین سبب مخلصان خطر دارند
که ز دین رخت و سیم و زر دارند
اغنیا را بود ز دزد هراس
زان بودشان ز دزد دایم پ اس
ورنه مفلس چه ترسد از دزدان
چونکه کیسه اش تهی است هم انبان
بلکه مفلس بدزدد از دزدان
برباید چو سگ از ایشان نان
هست این را بیان و شرح دگر
کاندر آن گم شود عقول و فکر
لیک اگر من بدین شوم مشغول
فوت خواهد شدن یقین مأمول
پس بدان ذکر و مدحت پاکان
سخت نیکوست زان طریق ممان
چون کنی ذکر اولیای خدا
اولیا را مدان ز خویش جدا
دان که آن مدحها از آن تو است
زانکه این یکدلی بری ز دواست
چونکه از ذکر میشوی مذکور
شکر کن باش دائماً مشکور
عین آن نام را که خوانی تو
بیگمان دان یقین که آنی تو
نی که گردد زنار نار افزون
هم شود آب از انبهی جیحون
چونکه شد بیشتر شود دریا
نی دخان چون فزود گش ت سما
باید الا که جنس باشد آن
همچو هیزم درون آتشدان
چونکه از غیر جنس این نشود
میرد آتش چو اندر آب رود
قطره ها ز اجتماع زود روند
همچو سیلی بسوی بحر دوند
زانکه هستند جنس همدیگر
حالشان زانبهی شود خوشتر
شده ز آمیختن چو سیل فرات
یافته از وجود جمع حیات
گشته ایمن ز مرگ ازان وصلت
از عدد رسته رفته دروحدت
جسته از دست رهزنان همه شان
شده در حصن و قلعۀ عمان
آتش و خاک و بادشان خوردی
همه را خشگ و منعدم کردی
قطره از تیغ خور کجا رستی
گرنه با قطره ها بپیوستی
از چنین رهزنان بصحبت رست
تا بدان بحر بیکران پیوست
جانها را چو قطره ها میدان
شغل دنیا چو رهزنان عوام
رفته عمر همه در این اشغال
مانده دور از خدای بی ز زوال
باز گرد و بگوی آن قصه
تا برد مستمع از آن حصه
قصۀ اولیای حق را گوی
وصلشان را ز جان ودل میجوی
زانکه اوراست راستین تمییز
کیس است و ممیز آن طاهر
نکند التفات بر ظاهر
گر بود صورتش چو مه زیبا
ور بود در همه فنون دانا
ور بود خوی او خوش و شیرین
همه بیرون و اندرون چون تین
پیش مؤمن بدان که پوست بود
کی از آن نقشها ز راه رود
زان همه بگذرد بدل نکرد
روز و شب آن طریق را سپرد
دایم از نور حق بود نظرش
هم ز علم لدن بود خبرش
کل من کان عاقلا مختار
لیس للجسم عنده مقدار
عنده لا اعتبار للاجسام
عنده الجسم محبس و ظلام
یطلب العلم عقله الطاهر
سره معرض عنه الظاهر
عاشق الحق جسمه کالقلب
طالب النفس روحه کالقلب
ماسوی اللّه عنده سقر
غیر لقیاه ضایع هدر
کل من لاله سوی المحبوب
هو فی الدهر واصل مطلوب
روح من ذاق من سلافته
آمن فی ظلال رافته
والذی لیس عاشقاً فی الدهر
آخر الامر مهلک فی القهر
صورة قد خلت عن المعنی
هی کالبرق ضوئه یفنی
وان تنی کو بود پر از معنی
زوبرند اهل دل همه فتوی
کی شود سرها از او پنهان
چونکه نورویست از یزدان
هیچ پنهان شود ز حق اشیا
این نگوید کسی مگر اعمی
کی بماند خفی ز نور خدا
در زمین و آسمان سری بخودآ
نور چشمان او چو نور خداست
لاجرم سرها بر او پیداست
اهل دل را مگو که مخلوق اند
زانکه ایشان ورای عیوق اند
آن طرف کان گروه میرانند
بی نقوش و صور همه جانند
نیست با لا وزیر هیچ آنجا
شد بر آن علم پرده این اسما
بی نشان است آن ره بیچون
کی کند عزم آن سفر هر دون
راهشان عاشقی است بی شب و روز
دل و جانشان ز عشق در تف و سوز
نیست سوزی که آن زیان دارد
مردگان را ابد زیان دارد
گرفتد سوزشان بگورستان
روید از گورها دو صد بستان
روضه و گلستان بوالعجبی
رسته بی باغبان و بی سببی
بوی آن گل گذشته از کیوان
چرخ از آن بوی گشته سرگردان
نی گلی کاخر آن شود معدوم
بگدازد ز نار همچون موم
بل گلی کز خدا بود زنده
رنگ و بویش همیشه پاینده
هیچ برگش نریزد اندر خاک
خیرۀ خوبیش شده افلاک
همه را برگ باشد از برگش
شرح این را مگوزبان در کش
کی بگنجد چنین سری بزبان
دم مزن زین سخن بیند دهان
من که از جان ودل در این راهم
من که از عاشقان اللهم
من که بیخود شدم در این سودا
پیش من نیست پستی و بالا
میدوم همچو گوی در میدان
هر طرف سو بسوی از چوگان
نی مرا منزلی و نی جائی
نی سری و نه دست و نی پائی
نیستم مقصدی در این رفتار
فرد میپویم اندرین گلزار
اندر آن ره که میروم از جان
نبود اولی و نی پایان
هستیم جمله زو شده ویران
گشته عقل من اندر این حیران
که چرا میکند خراب مرا
هر دمی مست بی شراب مرا
از من خسته دل چه میجوید
نکته با من چرا همی گوید
عشق او زیرک است و من ساده
چه شود مرد ساده زان باده
گفتگویم از اوست از من نیست
جنبش از جانهاست از تن نیست
زانکه جان صانع است و تن آلت
دایم از جان رسد بتن حالت
هم زحق میرسد بمردم دون
ناخوشیها ز حضرت بیچون
زانکه بدرا بدی سزاوار است
هر که او نیست نیکخو خوار است
بگذر از پند و بند را بگشا
بی حجابی نما بما ره را
زانکه گفتارهای قوم قدیم
گرچه نیکوست پیش ماست سقیم
همه بودند اندر آن معذور
از چنین قال و حال عالی دور
راه ما طرفه است و بیچون است
برتر از عرش و فرش و گردون است
مثل ما کس ندیده در دوران
گنج عشقیم اندر این ویران
خنک آنکس که یار ما شد او
بمشامش رسید از این گل بو
عین روی است بوی ما میدان
بی ن د این هر کراست عین عیان
اندکی چون نمود نامش بوست
چونکه بسیار شد یقین دان روست
لیک یک باشد اندک و بسیار
یک گهر را ز جهل دو مشمار
همه عالم یک است و نیست دوی
شودت کشف چون رهی زتوی
این سخن مغز سرها آمد
خنک آن دل کزین بیارامد
رسد آنجا که هیچکس نرسید
بی حجابش شود خدای پدید
سخن من بدان که نیست سخن
زانکه کشف است و مغز علم لدن
گرچه در ظرف حرف آمده است
پیش بینا شگرف آمده است
این سخن را مگو همین سخن است
کاندر آن بحر این سخن سفن است
این سخنها برد ترا آنجا
که بود آن ورای خوف و رجا
عاشقان اند آن طرف پویان
آنچنان تخت و بخت را جویان
همه در بحر نور حق غواص
همه بی پا و سر شده رقاص
هر یکی پادشاه بیمانند
همچو حق بی شریک و خویشاوند
هر دو عالم ز نورشان زنده
نیست چیزی که نیستشان بنده
شرح ایشان نگنجد اندر حرف
همچنانکه یمی درونۀ ظرف
عاشقان را طریق و ملت نیست
عشقشان را غبار علت نیست
رنگها را مجوی در بیرنگ
زانکه آنجا نه رومی است و نه زنگ
باز گردم بدان حدیث نخست
که چسان برد دیو رختم چست
کرد منعم ز مدحت مردان
تا بمانم ز غصه سرگردان
مدتی ماندم اندر آن پابند
لب ببستم ز مدحت و از پند
آمد الهامم از خدا که هلا
زین گمان گران سبک بدرآ
کاینچنین ظنها ز وسواس است
نی که ابلیس دشمن ناس است
رهزن صادقان رهرو اوست
میکند دوست را جدا از دوست
این بدان ماند ای پسر بشنو
که همیکرد ذکر یک رهرو
بود وردش ز جان و دل یا رب
تن نمیزد دمی نه روز و نه شب
گفت شیطان بوی که ای ابله
چند ازین بانگ و سوز و شید و وله
زین همه بانگ یارب از لب تو
هیچ لبیک نامد از رب تو
گر بدی یاربت برش مقبول
برسیدی ز حق ترا مسئول
چون از او این شنید شد خامو ش
سرد گشت و نماند دروی جوش
مدتی چون بر او گذشت چنان
ناگهانی خطاب حق از جان
برسیدش که ای مرا جویا
از چه گشتی خمش نئی گویا
گفت کردم بسی ندا یارب
دائماً بی ملال و رنج و تعب
خوش بدم روز و شب در آن گفتن
گاه بیداری و گه خفتن
خود چه گفتم نبود خواب مرا
عاشقان را چه خواب ای مولا
گفت شخصی که بس کن این غوغا
چند گوئی تو یارب ای جویا
چونکه از حق نمیرسد لبیک
چند هر سو همی دوی چون پیک
چون بگوشم رسید آن گفتار
رفت خمر از سرم بماند خمار
شد زبانم ز ذکر تو معزول
چون بدانستم اینکه نیست قبول
پس ورا گفت در جواب خدا
از چه رو دیدیم ز ذکر جدا
عین آن یاربت نه لبیک است
قوت پا جدا کی از پیک است
نه بامرم بده است یارب تو
می جهانید م آن من از لب تو
که بود ورد روز و شب یارب
از دل و جان و کام و لب یارب
ورنه خود دیگران بجز تو چرا
یاد می ناورند هیچ مرا
هیچ یارب شنید کس ز ایشان
یا دعا از زبان بدکیشان
چون تو بودی بدین دعا مخصوص
از چه بنمود آن ترا منقوص
ناقص این بود خود که ذکر مرا
ترک کردی و عمر رفت هبا
وسوسه دیو این چنین باشد
گرچه بر چرخ و بر زمین باشد
نی که اندر بهشت آدم را
چون خورانیدش از فسون دم را
بهر یک دانه گندم آن سگ دون
کرد از جن ت ش سبک بیرون
اتقیا را زند ره آن ملعون
تا کندشان در این شری مغبون
ورنه باقی همه جنود وی اند
جمله رسته ز تار و پود وی اند
او چو شاه است و جملگان لشکر
او چو جان است و جملگان پیکر
کی بدیشان بلیس پردازد
خویش را کس چگونه اندازد
زین سبب مخلصان خطر دارند
که ز دین رخت و سیم و زر دارند
اغنیا را بود ز دزد هراس
زان بودشان ز دزد دایم پ اس
ورنه مفلس چه ترسد از دزدان
چونکه کیسه اش تهی است هم انبان
بلکه مفلس بدزدد از دزدان
برباید چو سگ از ایشان نان
هست این را بیان و شرح دگر
کاندر آن گم شود عقول و فکر
لیک اگر من بدین شوم مشغول
فوت خواهد شدن یقین مأمول
پس بدان ذکر و مدحت پاکان
سخت نیکوست زان طریق ممان
چون کنی ذکر اولیای خدا
اولیا را مدان ز خویش جدا
دان که آن مدحها از آن تو است
زانکه این یکدلی بری ز دواست
چونکه از ذکر میشوی مذکور
شکر کن باش دائماً مشکور
عین آن نام را که خوانی تو
بیگمان دان یقین که آنی تو
نی که گردد زنار نار افزون
هم شود آب از انبهی جیحون
چونکه شد بیشتر شود دریا
نی دخان چون فزود گش ت سما
باید الا که جنس باشد آن
همچو هیزم درون آتشدان
چونکه از غیر جنس این نشود
میرد آتش چو اندر آب رود
قطره ها ز اجتماع زود روند
همچو سیلی بسوی بحر دوند
زانکه هستند جنس همدیگر
حالشان زانبهی شود خوشتر
شده ز آمیختن چو سیل فرات
یافته از وجود جمع حیات
گشته ایمن ز مرگ ازان وصلت
از عدد رسته رفته دروحدت
جسته از دست رهزنان همه شان
شده در حصن و قلعۀ عمان
آتش و خاک و بادشان خوردی
همه را خشگ و منعدم کردی
قطره از تیغ خور کجا رستی
گرنه با قطره ها بپیوستی
از چنین رهزنان بصحبت رست
تا بدان بحر بیکران پیوست
جانها را چو قطره ها میدان
شغل دنیا چو رهزنان عوام
رفته عمر همه در این اشغال
مانده دور از خدای بی ز زوال
باز گرد و بگوی آن قصه
تا برد مستمع از آن حصه
قصۀ اولیای حق را گوی
وصلشان را ز جان ودل میجوی
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۳۱ - در تفسیر این آیه که ولنبلونکم بشیئی من الخوف و الجوع و نقص من الاموال والانفس و الثمرات و بشر الصابرین. و هم در تفسیر این آیه که عسی ان تکرهوا شیئاً و هو خیر لکم و عسی ان تحبوا شیئاً و هو شر لکم و اللّه یعلم و انتم لاتعلمون
سر این راز بشنو از قرآن
که خدا گفت در حق خلقان
گر کنم مبتلا شما را من
گه نهان و گه آشکارا من
گه دهم قبض و گاه بسط و خوشی
گاه شیرینی و گهی ترشی
گه نهم خوف در دل و جانتان
گاه سازم ز جوع درمانتان
گاه در مالتان نهم نقصان
گاه در روحها و در ابدان
گاه در کشتزار و میوه و دخل
گه زنم نار در نهالۀ نخل
گونه گون بیشمار حادثه ها
که فرستم بهر نفس ز سما
بر حوادث کنید صبر شما
تا رسد صد هزار لطف جزا
هر که او صبر کرد در نجم
مال بسیار برد از گنجم
گشت از اغنیای دین آنجا
یافت از ما هر انچه داشت رجا
صابران را بشارت است عظیم
که رسدشان ز بعد صبر نعیم
نکنند از بلا شکایت ها
تا رسدشان ز من عنایت ها
لطف بینند جمله در قهرم
در و گوهر شوند در بحرم
ظن نیکو برند در حق من
از دل و جان شوند ملحق من
رحمت محضم و ز من هرگز
بد نبینند مرد و زن هرگز
هرچه آید ز من بود بر جا
همه جوئید آن طرف ملجا
هستی جمله شاهد حال اند
بی زبانی و کام در قال اند
که همه لطفم و کرم دایم
همه هستی بود بمن قایم
تن و جانی که هست خوش چو ارم
بی تقاضا چو میدهم هر دم
صد هزاران نعم بجان و بتن
هر دمی بی نقم بمرد و بزن
تن بود همچو شهر و دل سلطان
عقل در وی و زیر نیکو دان
فکرها بر مثال لشکرها
که کند وصف حال پیکرها
که چسان ملکهاست در پیکر
بر فلکها فزود هر پیکر
چیست در پیکر ار بگویم من
دو جهان پر شود ز شور و فتن
حق نگنجد در آسمان و زمین
لیک گنجید در دلی بی کین
عرش اعظم بود یقین آن دل
کاندر او کرده است حق منزل
آن کسی را که شد چنین دل او
خوار منگر در آب ودر گل او
تا نگردی شقی چو دیو لعین
نروی ز آسمان بزیر زمین
عبرتی گیر از بلیس و بترس
چون رسد ترس میبر از حق درس
خایفان را خدا کند ایمن
تا که گردند از قلق ساکن
امن ترسنده را رسد ز خدا
ای که بی ترس میروی بخودآ
خوف او را بود که ترسش نیست
چون شود عالم آنکه درسش نیست
ای خنک جان او که ترسان است
چاره را از خدای پرسان است
گفت حق بهر تن ز آش و زنان
از شراب و کباب و از بریان
ترش و شیرین ز دوغ واز حلوا
بینهایت هزار نوع ابا
میوه و باغ و راغ و آب روان
آفریدم برای راحتشان
چونکه بی خواست این کرم کردم
همه را همچو دایه پروردم
تا کنندم قیاس و دانند این
که چو خواهند من دهم بیقین
آن جوادی که بی سؤال دهد
چون بخواهند چون نوال دهد
نیست این شرح را کران ای یار
مردن خو ا جه کن ز نو تکرار
خواجه چون آن شنید رفت از دست
پا برهنه زخانه بیرون جست
پیچ پیچان بسوی موسی رفت
شد نحیف ار چه بود اول زفت
گشت رویش ز خوف زرد عظیم
گفت درناله با کلیم کریم
کای خداوند و ای رسول خدا
دست من گیر یک نفس برضا
پند دادی ز لطف و من زبله
نشنیدم فتادم اندر چه
گر مرا عقل و بخت یار بدی
امر و حکم تو اختیار بدی
هیچ از امر تو برون یک گام
پیش ننهادمی بجستن کام
تو نمودی عنایت و شفقت
از سر مهر و غایت رحمت
نشنیدم من از خری آنرا
لاجرم میدهم جزا جان را
نزد موسی بگفت قصۀ خویش
تا که مرهم نهد بر آن دل ریش
دست خایان و جامه ها دران
گشت بر خاک پیش او غلطان
از غم و درد و سوز میزارید
اشک خونین ز چشم میبارید
گفت موسی ورا در آخر کار
تیر جست از کمان فغان بگذار
هیچ از این مرگ نیستت چاره
آه از دست نفس مکاره
جان بخواهی سپردن ای مسکین
خواه برخیز و خواه رو بنشین
لیک از حق بخواهم ایمانت
تا رساند بحور و رضوانت
آخرت بهتر است از دنیا
گرددت جنت ابد مأوا
فانی است این و آن بود باقی
حق شود در جنان ترا ساقی
چونکه در مرگ نبودت ایمان
از چنان مرگ کن چنین افغان
ورنه چون میبری بهم ایمان
باش خوشدل سپار جان آسان
اینچنین مرگ زندگی است بدان
بهر این زندگی فدا کن جان
چیست یک جان اگر هزاران جان
بودت باز در ره جانان
عوض ذره ای ببر خورها
بدل قطره ای دو صد دریا
جان از آن خرمن است یکدانه
چه بود جان بنزد جانانه
ای خنک آنکه جان خود درباخت
خویش را در جهان وصل انداخت
برهید از جهان پرغش و غل
آب و گل را گذاشت زد بر دل
ترک لاکرد همچو مولانا
گشت غواص دریم الا
خواجه در حال جان بداد و بمرد
شاد ازو عدۀ کلیم سپرد
رفت از جا روانه در بیجا
کرد آن وعده رازجان ملجا
چون ز چون سوی عالم بیچون
شد روان یافت آن و بل افزون
شکر حق کرد کز چنان زحمت
گشت آخر قرین آن رحمت
پس بدان ای برادر هشیار
هر دلی نیست قابل اسرار
دانش سر برید او را سر
تیغ بر خویش زد ز جهل آن خر
سر پنهان خزینۀ حق است
همچو گنجی دفینۀ حق است
گنجهای دفین بتو ندهند
تا نگردی امین هو ندهند
کی شوی خازن چنان حضرت
کی بپوشی ز شاه آن خلعت
خانیان را نباشد این دولت
نخورد هر خسی چنین نعمت
ور رسد سر بخاینی ناگه
زود فانی شود چو آن ابله
جهت ابتلا دهند او را
منصب خازنی درون سرا
تا که گردد خیانتش معلوم
تا از آن خائنی شود مرجوم
لیک امین را شود مقام بلند
گردد اندر دهان لذیذ چو قند
نفس را از خود ار برانی تو
اندر این رزم از نرانی تو
سر هر چیز اولیا دانند
بسته زان سر لبان و میرانند
نفخ صوراند در جهان ایشان
مرده را جان دهند درویشان
کور را بیگمان نظر بخشند
بیخبرراهش و خبر بخشند
روح آن است کو رسد زیشان
غیر آن همچو ریح در انبان
ریح انبان بسوزنی است گرو
ریح را ترک کن بروح گرو
روح ریحی نصیب حیوان است
روح وحیی چو آب حیوان است
روح وحیی طلب چو میطلبی
همچنانکه حسام دین چلبی
بود با کل چو جزء لاینفک
این یقین دان و درگذر از شک
گشت پنهان ز ما چنان بدری
فوت شد از جهان شب قدری
خفته بودیم و آن روان بگذشت
همچو برقی از آسمان بگذشت
گشت مدفون ز ما چنان گنجی
ماند بر جانها از آن رنجی
که علاجش خدای داند و بس
نکند غیر حق معالجه کس
بعد از این چون شد از نظر پنهان
چاره ای نیست غیر آه و فغان
گشت از فرقتش روان ویران
تن ما را نماند بی وی جان
جان ما را جمال او بد جان
درد ما را وصال او درمان
اینچنین فوت را چو موت شناس
اگرت هست نور خیر الناس
اولیا را جهان بوالعجب است
بویشان او برد که با ادب است
ننگرد سوی جسم خاکیشان
چشم جان افکند بپاکیشان
خاک پاشان شود ز جان و ز دل
روی نارد بغیر خوب چگل
گلشان را ورای دل داند
هم ز گل هم ز دل برون راند
زانکه دلها نمایدش گلها
پیش آن گل چه باشد این دلها
دل او پر ز نور پاک بود
دل باقی همه هلاک شود
زانکه هستند پر ز کژدم و مار
هر دلی را مخوان دل ای دلدار
دل و جان اوست دیگران همه گل
او چو بحر است و باقیان ساحل
هست صدرش خزینۀ یزدان
اندر او گنجهای بی پایان
بلکه عرش است آن دل بیدار
تن خاکیش فرش آن انوار
ص و رتش ح ا مل چنان نور است
گرچه از خلق عام مستور است
خاص خاص خداست صاحب دل
گرچه جسمش بود ز آب وز گل
جان او دور نیست از جانان
همچو موجی است دریم عمان
حق چو مهرو دل ولی چو فلک
میزند تاب او برانس و ملک
میبرد هر یکی از او نوری
دیو از بخششش شده حوری
پشه ای را کند چو عنقائی
قطره ای را بسان دریائی
کی توانی صف ا ت او کردن
تا نبری تو نفس را گردن
گرچه در علم و معرفت میری
نرسی اندر و مگر میری
راه حق مردن است ای زنده
دایما گریه است بی خنده
ترک خواب و خور است و نقل و شراب
بهر این گنج شو تمام خراب
تا کشاند ترا در آن دریا
کندت در خاص بیهمتا
کار تو او کند تو خوش بنشین
دیده بگشا و در خود او را بین
خنک آن جان که او بود مقبول
بی سؤالی رسد ب ه ر مسئول
نیست مثلش در این جهان یاری
غیر او دشمن است و اغیاری
چون ندارد در این زمانه نظیر
دامن هر خسی ز حرص مگیر
آنچه او را رسید از یزدان
نرسد با کسی دگر میدان
زان ندارد مثال در عالم
که فزون شد بعلم از آدم
هست آدم چو جسم و او چون جان
مغز مغز است و سر سر نهان
هم برون است از منی و توئی
گر شوی عاشقش رهی زدوئی
اولیای خدای یک گهراند
در جهان تافته چو نور خوراند
کی کند نور راز نور جدا
بوی گل با گل است در هر جا
هر یکی همچو موج از آن دریا
سر زده رفته تا بر اوج سما
بی خور و خواب زنده چون ملک اند
همچو خورشید و ماه بر فلک اند
هم فلک هم ملک غلامان اند
گردشان همچو چرخ گردانند
نور حق آب و جسمشان چون جو
حق از ایشان همینماید رو
زندگیشان ز حق بود نه زجان
دلشان ز اصبعین حق جنبان
که خدا گفت در حق خلقان
گر کنم مبتلا شما را من
گه نهان و گه آشکارا من
گه دهم قبض و گاه بسط و خوشی
گاه شیرینی و گهی ترشی
گه نهم خوف در دل و جانتان
گاه سازم ز جوع درمانتان
گاه در مالتان نهم نقصان
گاه در روحها و در ابدان
گاه در کشتزار و میوه و دخل
گه زنم نار در نهالۀ نخل
گونه گون بیشمار حادثه ها
که فرستم بهر نفس ز سما
بر حوادث کنید صبر شما
تا رسد صد هزار لطف جزا
هر که او صبر کرد در نجم
مال بسیار برد از گنجم
گشت از اغنیای دین آنجا
یافت از ما هر انچه داشت رجا
صابران را بشارت است عظیم
که رسدشان ز بعد صبر نعیم
نکنند از بلا شکایت ها
تا رسدشان ز من عنایت ها
لطف بینند جمله در قهرم
در و گوهر شوند در بحرم
ظن نیکو برند در حق من
از دل و جان شوند ملحق من
رحمت محضم و ز من هرگز
بد نبینند مرد و زن هرگز
هرچه آید ز من بود بر جا
همه جوئید آن طرف ملجا
هستی جمله شاهد حال اند
بی زبانی و کام در قال اند
که همه لطفم و کرم دایم
همه هستی بود بمن قایم
تن و جانی که هست خوش چو ارم
بی تقاضا چو میدهم هر دم
صد هزاران نعم بجان و بتن
هر دمی بی نقم بمرد و بزن
تن بود همچو شهر و دل سلطان
عقل در وی و زیر نیکو دان
فکرها بر مثال لشکرها
که کند وصف حال پیکرها
که چسان ملکهاست در پیکر
بر فلکها فزود هر پیکر
چیست در پیکر ار بگویم من
دو جهان پر شود ز شور و فتن
حق نگنجد در آسمان و زمین
لیک گنجید در دلی بی کین
عرش اعظم بود یقین آن دل
کاندر او کرده است حق منزل
آن کسی را که شد چنین دل او
خوار منگر در آب ودر گل او
تا نگردی شقی چو دیو لعین
نروی ز آسمان بزیر زمین
عبرتی گیر از بلیس و بترس
چون رسد ترس میبر از حق درس
خایفان را خدا کند ایمن
تا که گردند از قلق ساکن
امن ترسنده را رسد ز خدا
ای که بی ترس میروی بخودآ
خوف او را بود که ترسش نیست
چون شود عالم آنکه درسش نیست
ای خنک جان او که ترسان است
چاره را از خدای پرسان است
گفت حق بهر تن ز آش و زنان
از شراب و کباب و از بریان
ترش و شیرین ز دوغ واز حلوا
بینهایت هزار نوع ابا
میوه و باغ و راغ و آب روان
آفریدم برای راحتشان
چونکه بی خواست این کرم کردم
همه را همچو دایه پروردم
تا کنندم قیاس و دانند این
که چو خواهند من دهم بیقین
آن جوادی که بی سؤال دهد
چون بخواهند چون نوال دهد
نیست این شرح را کران ای یار
مردن خو ا جه کن ز نو تکرار
خواجه چون آن شنید رفت از دست
پا برهنه زخانه بیرون جست
پیچ پیچان بسوی موسی رفت
شد نحیف ار چه بود اول زفت
گشت رویش ز خوف زرد عظیم
گفت درناله با کلیم کریم
کای خداوند و ای رسول خدا
دست من گیر یک نفس برضا
پند دادی ز لطف و من زبله
نشنیدم فتادم اندر چه
گر مرا عقل و بخت یار بدی
امر و حکم تو اختیار بدی
هیچ از امر تو برون یک گام
پیش ننهادمی بجستن کام
تو نمودی عنایت و شفقت
از سر مهر و غایت رحمت
نشنیدم من از خری آنرا
لاجرم میدهم جزا جان را
نزد موسی بگفت قصۀ خویش
تا که مرهم نهد بر آن دل ریش
دست خایان و جامه ها دران
گشت بر خاک پیش او غلطان
از غم و درد و سوز میزارید
اشک خونین ز چشم میبارید
گفت موسی ورا در آخر کار
تیر جست از کمان فغان بگذار
هیچ از این مرگ نیستت چاره
آه از دست نفس مکاره
جان بخواهی سپردن ای مسکین
خواه برخیز و خواه رو بنشین
لیک از حق بخواهم ایمانت
تا رساند بحور و رضوانت
آخرت بهتر است از دنیا
گرددت جنت ابد مأوا
فانی است این و آن بود باقی
حق شود در جنان ترا ساقی
چونکه در مرگ نبودت ایمان
از چنان مرگ کن چنین افغان
ورنه چون میبری بهم ایمان
باش خوشدل سپار جان آسان
اینچنین مرگ زندگی است بدان
بهر این زندگی فدا کن جان
چیست یک جان اگر هزاران جان
بودت باز در ره جانان
عوض ذره ای ببر خورها
بدل قطره ای دو صد دریا
جان از آن خرمن است یکدانه
چه بود جان بنزد جانانه
ای خنک آنکه جان خود درباخت
خویش را در جهان وصل انداخت
برهید از جهان پرغش و غل
آب و گل را گذاشت زد بر دل
ترک لاکرد همچو مولانا
گشت غواص دریم الا
خواجه در حال جان بداد و بمرد
شاد ازو عدۀ کلیم سپرد
رفت از جا روانه در بیجا
کرد آن وعده رازجان ملجا
چون ز چون سوی عالم بیچون
شد روان یافت آن و بل افزون
شکر حق کرد کز چنان زحمت
گشت آخر قرین آن رحمت
پس بدان ای برادر هشیار
هر دلی نیست قابل اسرار
دانش سر برید او را سر
تیغ بر خویش زد ز جهل آن خر
سر پنهان خزینۀ حق است
همچو گنجی دفینۀ حق است
گنجهای دفین بتو ندهند
تا نگردی امین هو ندهند
کی شوی خازن چنان حضرت
کی بپوشی ز شاه آن خلعت
خانیان را نباشد این دولت
نخورد هر خسی چنین نعمت
ور رسد سر بخاینی ناگه
زود فانی شود چو آن ابله
جهت ابتلا دهند او را
منصب خازنی درون سرا
تا که گردد خیانتش معلوم
تا از آن خائنی شود مرجوم
لیک امین را شود مقام بلند
گردد اندر دهان لذیذ چو قند
نفس را از خود ار برانی تو
اندر این رزم از نرانی تو
سر هر چیز اولیا دانند
بسته زان سر لبان و میرانند
نفخ صوراند در جهان ایشان
مرده را جان دهند درویشان
کور را بیگمان نظر بخشند
بیخبرراهش و خبر بخشند
روح آن است کو رسد زیشان
غیر آن همچو ریح در انبان
ریح انبان بسوزنی است گرو
ریح را ترک کن بروح گرو
روح ریحی نصیب حیوان است
روح وحیی چو آب حیوان است
روح وحیی طلب چو میطلبی
همچنانکه حسام دین چلبی
بود با کل چو جزء لاینفک
این یقین دان و درگذر از شک
گشت پنهان ز ما چنان بدری
فوت شد از جهان شب قدری
خفته بودیم و آن روان بگذشت
همچو برقی از آسمان بگذشت
گشت مدفون ز ما چنان گنجی
ماند بر جانها از آن رنجی
که علاجش خدای داند و بس
نکند غیر حق معالجه کس
بعد از این چون شد از نظر پنهان
چاره ای نیست غیر آه و فغان
گشت از فرقتش روان ویران
تن ما را نماند بی وی جان
جان ما را جمال او بد جان
درد ما را وصال او درمان
اینچنین فوت را چو موت شناس
اگرت هست نور خیر الناس
اولیا را جهان بوالعجب است
بویشان او برد که با ادب است
ننگرد سوی جسم خاکیشان
چشم جان افکند بپاکیشان
خاک پاشان شود ز جان و ز دل
روی نارد بغیر خوب چگل
گلشان را ورای دل داند
هم ز گل هم ز دل برون راند
زانکه دلها نمایدش گلها
پیش آن گل چه باشد این دلها
دل او پر ز نور پاک بود
دل باقی همه هلاک شود
زانکه هستند پر ز کژدم و مار
هر دلی را مخوان دل ای دلدار
دل و جان اوست دیگران همه گل
او چو بحر است و باقیان ساحل
هست صدرش خزینۀ یزدان
اندر او گنجهای بی پایان
بلکه عرش است آن دل بیدار
تن خاکیش فرش آن انوار
ص و رتش ح ا مل چنان نور است
گرچه از خلق عام مستور است
خاص خاص خداست صاحب دل
گرچه جسمش بود ز آب وز گل
جان او دور نیست از جانان
همچو موجی است دریم عمان
حق چو مهرو دل ولی چو فلک
میزند تاب او برانس و ملک
میبرد هر یکی از او نوری
دیو از بخششش شده حوری
پشه ای را کند چو عنقائی
قطره ای را بسان دریائی
کی توانی صف ا ت او کردن
تا نبری تو نفس را گردن
گرچه در علم و معرفت میری
نرسی اندر و مگر میری
راه حق مردن است ای زنده
دایما گریه است بی خنده
ترک خواب و خور است و نقل و شراب
بهر این گنج شو تمام خراب
تا کشاند ترا در آن دریا
کندت در خاص بیهمتا
کار تو او کند تو خوش بنشین
دیده بگشا و در خود او را بین
خنک آن جان که او بود مقبول
بی سؤالی رسد ب ه ر مسئول
نیست مثلش در این جهان یاری
غیر او دشمن است و اغیاری
چون ندارد در این زمانه نظیر
دامن هر خسی ز حرص مگیر
آنچه او را رسید از یزدان
نرسد با کسی دگر میدان
زان ندارد مثال در عالم
که فزون شد بعلم از آدم
هست آدم چو جسم و او چون جان
مغز مغز است و سر سر نهان
هم برون است از منی و توئی
گر شوی عاشقش رهی زدوئی
اولیای خدای یک گهراند
در جهان تافته چو نور خوراند
کی کند نور راز نور جدا
بوی گل با گل است در هر جا
هر یکی همچو موج از آن دریا
سر زده رفته تا بر اوج سما
بی خور و خواب زنده چون ملک اند
همچو خورشید و ماه بر فلک اند
هم فلک هم ملک غلامان اند
گردشان همچو چرخ گردانند
نور حق آب و جسمشان چون جو
حق از ایشان همینماید رو
زندگیشان ز حق بود نه زجان
دلشان ز اصبعین حق جنبان
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۳۳ - در بیان آنکه مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز در غیب مشاهده میکرد و قطبی را دید که چهار هزار مرید داشت. همه اولیاء گشته و بحق رسیده، در چله از حق تعالی حالتی و مقامی میخواست که بدان نرسیده بود و در تمنای آن یارب یارب میگفت تا حدی بزرگ بود که بموافقت او همه اجزای زمین و آسمان و ارواح سفلی و علوی یارب میگفتند. نور خدای تعالی بمقدار سپری لطیف برگوش مولانا شمس الدین تبریزی عظم اللّه ذکره میزد و میگفت لبیک لبیک. چون سه بار آن معنی مکرر شد، شمس الدین از سر ناز گفت که، یارب آن شیخ میگوید، لبیک با اوگو. در حال پی آن سخن نور پیاپی بر گوش مولانا شمس الدین تبریزی میزد که لبیک لبیک لبیک.
سخن شمس دین همیگفتیم
در اسرار او همیسفتیم
بهر فهم جماعت محجوب
ترک کردیم ذکر آن محبوب
باز در راه و منزل افتادیم
باز سررشته را ز کف دادیم
چه توان کرد چونکه قوم لئیم
ترک گوهر کنند از پی سیم
دید یک روز فاش مولانا
عالم غیب در شهی والا
که بد او را مرید چار هزار
همه دانا و واصل و مختار
بانگ میکرد در طلب یارب
با هزاران نیاز و شوق و ادب
همه هستی از آشکار و نهفت
گ شته با او رفیق در آن گفت
با چنین مرتبه خدا او را
یک جواب ی نداد از استغنا
نور حق از ورای حس بشر
گشت چون قرص آفتاب و قمر
بر سرور وی و گوش شمس الدین
میزد آن نور بی ی س ار و یمین
گفت لبیک بیعدد آن دم
نور صاف لطیف بی لب و فم
گفت یارب چو او همیگوید
نور سوی من از چه میپوید
چون چنین گفت نور بی امهال
خویش صد بار زد در او در حال
با هزاران تواضع و لبیک
کرد اکرام شمس دین آن پیک
زین بدان کاو چگونه معشوق است
گر تو را نور و سر فاروق است
باز در غیب دید مولانا
که ببغداد یک ولی خدا
بیحد و بیکران مریدان داشت
صد جهان نهفته در جان داشت
قطب بود و یگانه در دو جهان
سرور و پیشوای اهل زمان
در پی حالی همیلرزید
گونه گون جهدها همیورزید
گفت او را ز جود مولانا
نشود حاصل آن بجهد ترا
گفت او در جواب پس چکنم
چاره چبود مرا چه حیله تنم
گفت رو پیش شمس تبریزی
آن بیابی چو باوی آمیزی
گفت او را عجب کجا یابم
ده نشانی که سویش اشتابم
گفت او را تو کی توانی دید
چون چنین دولتی بکس نرسید
لیک برخیز و روسوی میدان
او ببیند ترا و بخشد جان
کاغلب اوقات او در آن میدان
میکند خفیه فرجۀ خلقان
در زمان شیخ سوی میدان شد
شمس دین را بعشق جویان شد
دید از دور شمس دین او را
که نهاده است سوی او رو را
گردنش گشته از چله لاغر
شده جسمش نحیف و رخ اصفر
خنده آمد ورا از آن حالت
کرد بر حال زار او رحمت
از کرم خوش بر او نظر انداخت
کار او را بیک نظر انداخت
برسانید با مراد او را
کرد دلشاد آن خدا جورا
ش ه قه ای زد ز شوق و جامه درید
چون میسر شد آنچه میطلبید
بی سلام و علیک بخشش بین
بی ز خدمت نوازش و تمکین
اینچنین شیخ را تو شیخ مگو
چونکه بی علت است بخشش او
کس نبیند ورا و او هردم
بر سر ریش ها نهد مرهم
بندها را همیکند از پا
چشمها را همیکند بینا
حاجت نیک و بد از اوست روا
میرساند بدرد جمله دوا
آنکه بی صحبتی چنین احسان
میکند با خسان و هم بحسان
چه کند با کسی که دید او را
بر دل و جان خود گزید او را
سالها صحبت ورا دریافت
در پی امر او ز جان بشتافت
کی توان شرح کردن آن ب سخن
که چه بخشیدش او ز علم لدن
مگر آنرا خدای داند و بس
نکند هیچ فهم آنرا کس
اینچنین بخت غیر مولانا
هیچکس درنیافت ای دانا
از همه اولیای خاص گزین
گشت او اندر آن عطا تعیین
زان سبب او فرید عصر آمد
کش چنین فتح و جیش و نصر آمد
زان ابائی که بوبکس نرسید
سیر خورد او و هیچ رنج ندید
گر تو او را شه شهان خوانی
یا فزونتر ز جان جان دانی
یا خود از عرش بر ترش گوئی
یا که در نور وحدتش جوئی
این بود او و بلکه صد چندین
زانکه او را نبود هیچ قرین
خلق و خلقش بکس نمیمانست
علم او جز خدا نمیدانست
لب لعلش چو در بباریدی
مرده را جان نو سپاریدی
سخنش بود همچو شهد و نبات
زنده و مرده زو ببرده حیات
مردگان جمله گشته زان دم حی
زندگان زنده تر شده از وی
قد و خد و دو چشم و ابرویش
بود شیرین و خوب چون خویش
یوسف ار حسن و لطف او دیدی
پردۀ صبر را بدریدی
کف خود چون ترنج بریدی
مرغ جانش ز تن بپریدی
نمکش را محمد مختار
کرده بود از کرم بوی ایثار
در نیاید صفات او ببیان
شرح او را مگر کند دیان
در اسرار او همیسفتیم
بهر فهم جماعت محجوب
ترک کردیم ذکر آن محبوب
باز در راه و منزل افتادیم
باز سررشته را ز کف دادیم
چه توان کرد چونکه قوم لئیم
ترک گوهر کنند از پی سیم
دید یک روز فاش مولانا
عالم غیب در شهی والا
که بد او را مرید چار هزار
همه دانا و واصل و مختار
بانگ میکرد در طلب یارب
با هزاران نیاز و شوق و ادب
همه هستی از آشکار و نهفت
گ شته با او رفیق در آن گفت
با چنین مرتبه خدا او را
یک جواب ی نداد از استغنا
نور حق از ورای حس بشر
گشت چون قرص آفتاب و قمر
بر سرور وی و گوش شمس الدین
میزد آن نور بی ی س ار و یمین
گفت لبیک بیعدد آن دم
نور صاف لطیف بی لب و فم
گفت یارب چو او همیگوید
نور سوی من از چه میپوید
چون چنین گفت نور بی امهال
خویش صد بار زد در او در حال
با هزاران تواضع و لبیک
کرد اکرام شمس دین آن پیک
زین بدان کاو چگونه معشوق است
گر تو را نور و سر فاروق است
باز در غیب دید مولانا
که ببغداد یک ولی خدا
بیحد و بیکران مریدان داشت
صد جهان نهفته در جان داشت
قطب بود و یگانه در دو جهان
سرور و پیشوای اهل زمان
در پی حالی همیلرزید
گونه گون جهدها همیورزید
گفت او را ز جود مولانا
نشود حاصل آن بجهد ترا
گفت او در جواب پس چکنم
چاره چبود مرا چه حیله تنم
گفت رو پیش شمس تبریزی
آن بیابی چو باوی آمیزی
گفت او را عجب کجا یابم
ده نشانی که سویش اشتابم
گفت او را تو کی توانی دید
چون چنین دولتی بکس نرسید
لیک برخیز و روسوی میدان
او ببیند ترا و بخشد جان
کاغلب اوقات او در آن میدان
میکند خفیه فرجۀ خلقان
در زمان شیخ سوی میدان شد
شمس دین را بعشق جویان شد
دید از دور شمس دین او را
که نهاده است سوی او رو را
گردنش گشته از چله لاغر
شده جسمش نحیف و رخ اصفر
خنده آمد ورا از آن حالت
کرد بر حال زار او رحمت
از کرم خوش بر او نظر انداخت
کار او را بیک نظر انداخت
برسانید با مراد او را
کرد دلشاد آن خدا جورا
ش ه قه ای زد ز شوق و جامه درید
چون میسر شد آنچه میطلبید
بی سلام و علیک بخشش بین
بی ز خدمت نوازش و تمکین
اینچنین شیخ را تو شیخ مگو
چونکه بی علت است بخشش او
کس نبیند ورا و او هردم
بر سر ریش ها نهد مرهم
بندها را همیکند از پا
چشمها را همیکند بینا
حاجت نیک و بد از اوست روا
میرساند بدرد جمله دوا
آنکه بی صحبتی چنین احسان
میکند با خسان و هم بحسان
چه کند با کسی که دید او را
بر دل و جان خود گزید او را
سالها صحبت ورا دریافت
در پی امر او ز جان بشتافت
کی توان شرح کردن آن ب سخن
که چه بخشیدش او ز علم لدن
مگر آنرا خدای داند و بس
نکند هیچ فهم آنرا کس
اینچنین بخت غیر مولانا
هیچکس درنیافت ای دانا
از همه اولیای خاص گزین
گشت او اندر آن عطا تعیین
زان سبب او فرید عصر آمد
کش چنین فتح و جیش و نصر آمد
زان ابائی که بوبکس نرسید
سیر خورد او و هیچ رنج ندید
گر تو او را شه شهان خوانی
یا فزونتر ز جان جان دانی
یا خود از عرش بر ترش گوئی
یا که در نور وحدتش جوئی
این بود او و بلکه صد چندین
زانکه او را نبود هیچ قرین
خلق و خلقش بکس نمیمانست
علم او جز خدا نمیدانست
لب لعلش چو در بباریدی
مرده را جان نو سپاریدی
سخنش بود همچو شهد و نبات
زنده و مرده زو ببرده حیات
مردگان جمله گشته زان دم حی
زندگان زنده تر شده از وی
قد و خد و دو چشم و ابرویش
بود شیرین و خوب چون خویش
یوسف ار حسن و لطف او دیدی
پردۀ صبر را بدریدی
کف خود چون ترنج بریدی
مرغ جانش ز تن بپریدی
نمکش را محمد مختار
کرده بود از کرم بوی ایثار
در نیاید صفات او ببیان
شرح او را مگر کند دیان
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۳۴ - در بیان آنکه حضرت مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز تا در صورت بود نور او در آسمان و زمین میتافت. و چون از دنیا نقل فرمود و آفتاب جمالش از جهان پنهان شد، آن نور را با خود خواست بردن. پس آسمان و زمین نیز محروم خواستند ماندن. از اینرو میفرماید فما بکت علیهم السماء و الارض. – بیم آن بود که آسمان و زمین نماند و قیامت برخیزد. الاجهت فرزندان و بازماندگانش عالم قایم مانده است. اکنون عالم و عالمیان بطفیل اولاد او میزیند اولاد و خویشان و مریدان آنهااند که جنس ویند واقع اینست اگر دانند و اگر ندانند و هم در این معنی حدیث آمده است که ابدال امتی اربعون اثنان و عشرون بالشام و ثمانیة عشر بالعراق کلما مات واحد منهم ابدل اللّه مکانه واحداً آخرمن. الخلق فاذا جاء الامر قبضوا صدق اللّه. و در تقریر آنکه ش
چونکه آن جسم پاک شددر خاک
لرزه افتاد در همه افلاک
گشت پر درد قالب عالم
از غم نقل زبدۀ آدم
آسمان و زمین زغم بگریست
چونکه بر حال زار خود نگریست
که چها فوت شد ز هجرت او
گشت نالان ز جان بحضرت هو
کای کریم از چه از چنان گنجی
گشت مبدل نصیب ما رنجی
ذکر این آمده است در قرآن
رو نظر کن بمصحف و بر خوان
مابکت گفت در کلام مجید
بهر تنبیه را خدای وحید
نگریست آسمان بر آن دو نان
که بدند از عمی پی دونان
قبله شان بود دائماً دنیا
بوده غافل ز عالم عقبی
لیک بهر وفات مرد خدا
آمد عرض و سما ز غم بب کا
خواست گشتن خراب اندر حال
لیک از بهر قوم شاه رجال
از مرید و زخویش و از فرزند
که بوی بودشان ز جان پیوند
ماند بر جا چنانکه اول بود
این زمین بسیط و چرخ کبود
تا که اندر جهان بیاسایند
هر طرف گر روند و گر آیند
لیک اولاد جان نه ز آب و ز گل
که رسد وحیشان ز حق در دل
ولد آن را بدان که جنس بود
پری و دیو کی ز انس بود
گر ز شام اند و روم در ظاهر
همه هستند سر آن طاهر
صالحان جنس صالحان باشند
طالحان جنس طالحان باشند
ولد نوع اگرچه بود از نوح
چون نبودش درون تن آن روح
بود بیگانه از وی آن فرزند
ظاهراً گربدش بدو پیوند
لیس من اهلک نداش رسید
گفت هستی تو پاک و اوست پلید
نسبت صورتی نه چندان است
نسبت معنوی ز رحمان است
آدمی آنکس است کان دارد
غیر این جان ز عشق جان دارد
زند ه از حق بود نه از خور و خواب
باشدش وصل بی ظلام حجاب
خلف ی چون چنین هلد بر جا
پس بود بهر او جهان بر پا
تن بدل گشت صورت ظاهر
جان همان است معنی طاهر
لانفرق شنو تو از قرآن
نور حق اند نور را یک دان
هله زو تر کنید جهد شما
تا رهید از جهان حبس و عمی
یک یک اندر پی وی ای اولاد
بجهید از جهان کون و فساد
گر مریدید راه شیخ روید
سوی معشوق عاشقانه دوید
بیشماراند رهزنان شما
همه تشنه بخون جان شما
تیغ لاحول را بکف گیرید
همگان گر جوان و گر پیرید
گردن نفس کوست رهزنتان
بزنید و روید سوی جنان
دشمن آدم اوست آدمیان
مدهیدش بهیچ نوع امان
زنده گرماند آن سگ بدخو
نهلد تا بر آید ازحق بو
آخر کار جمله را بکشد
سوی پستی و بعد از آن بکشد
چشم جان باز کن نشین هشیار
که قوی رهزنی است آن مکار
کرد بیرون زجنت آدم را
چونکه در خورد دادش آن دم را
همچو مرغی بدام او درماند
اشگ از دیدگان چو جو میراند
ورد او ربنا ظلمنا بود
مدتی باز در تمنا بود
خلعت و تاج رفت و عریان ماند
بر سر نار هجر بریان ماند
آنچه بودش ز حق نماند در او
از سبو آب رفت و ماند سبو
تن همچو سبوش نالان شد
آب خود را ز عشق جویان شد
ناله اش را قبول کرد خدا
در سبویش نهاد دریاها
جان مهجور او بوصل رسید
باز آن فرع خوش باصل رسید
رنج پر سوز گشت گنج ابد
باز مقبول شد رهید از رد
گشت از اکسیر عشق جانش زر
شد در آن بحر قطره اش گوهر
جزو او کل شد و رهید از غم
باز در سور رفت از آن ماتم
دیو بود و فرشته ای شد باز
جغد بد کرد ایزدش شهباز
در زمین بود کمتر از ناهید
بر فلک رفت وبا ز شد خورشید
لفظ خورشید بهر تفهیم است
ورنه این لفظ ترک تعظیم است
لرزه افتاد در همه افلاک
گشت پر درد قالب عالم
از غم نقل زبدۀ آدم
آسمان و زمین زغم بگریست
چونکه بر حال زار خود نگریست
که چها فوت شد ز هجرت او
گشت نالان ز جان بحضرت هو
کای کریم از چه از چنان گنجی
گشت مبدل نصیب ما رنجی
ذکر این آمده است در قرآن
رو نظر کن بمصحف و بر خوان
مابکت گفت در کلام مجید
بهر تنبیه را خدای وحید
نگریست آسمان بر آن دو نان
که بدند از عمی پی دونان
قبله شان بود دائماً دنیا
بوده غافل ز عالم عقبی
لیک بهر وفات مرد خدا
آمد عرض و سما ز غم بب کا
خواست گشتن خراب اندر حال
لیک از بهر قوم شاه رجال
از مرید و زخویش و از فرزند
که بوی بودشان ز جان پیوند
ماند بر جا چنانکه اول بود
این زمین بسیط و چرخ کبود
تا که اندر جهان بیاسایند
هر طرف گر روند و گر آیند
لیک اولاد جان نه ز آب و ز گل
که رسد وحیشان ز حق در دل
ولد آن را بدان که جنس بود
پری و دیو کی ز انس بود
گر ز شام اند و روم در ظاهر
همه هستند سر آن طاهر
صالحان جنس صالحان باشند
طالحان جنس طالحان باشند
ولد نوع اگرچه بود از نوح
چون نبودش درون تن آن روح
بود بیگانه از وی آن فرزند
ظاهراً گربدش بدو پیوند
لیس من اهلک نداش رسید
گفت هستی تو پاک و اوست پلید
نسبت صورتی نه چندان است
نسبت معنوی ز رحمان است
آدمی آنکس است کان دارد
غیر این جان ز عشق جان دارد
زند ه از حق بود نه از خور و خواب
باشدش وصل بی ظلام حجاب
خلف ی چون چنین هلد بر جا
پس بود بهر او جهان بر پا
تن بدل گشت صورت ظاهر
جان همان است معنی طاهر
لانفرق شنو تو از قرآن
نور حق اند نور را یک دان
هله زو تر کنید جهد شما
تا رهید از جهان حبس و عمی
یک یک اندر پی وی ای اولاد
بجهید از جهان کون و فساد
گر مریدید راه شیخ روید
سوی معشوق عاشقانه دوید
بیشماراند رهزنان شما
همه تشنه بخون جان شما
تیغ لاحول را بکف گیرید
همگان گر جوان و گر پیرید
گردن نفس کوست رهزنتان
بزنید و روید سوی جنان
دشمن آدم اوست آدمیان
مدهیدش بهیچ نوع امان
زنده گرماند آن سگ بدخو
نهلد تا بر آید ازحق بو
آخر کار جمله را بکشد
سوی پستی و بعد از آن بکشد
چشم جان باز کن نشین هشیار
که قوی رهزنی است آن مکار
کرد بیرون زجنت آدم را
چونکه در خورد دادش آن دم را
همچو مرغی بدام او درماند
اشگ از دیدگان چو جو میراند
ورد او ربنا ظلمنا بود
مدتی باز در تمنا بود
خلعت و تاج رفت و عریان ماند
بر سر نار هجر بریان ماند
آنچه بودش ز حق نماند در او
از سبو آب رفت و ماند سبو
تن همچو سبوش نالان شد
آب خود را ز عشق جویان شد
ناله اش را قبول کرد خدا
در سبویش نهاد دریاها
جان مهجور او بوصل رسید
باز آن فرع خوش باصل رسید
رنج پر سوز گشت گنج ابد
باز مقبول شد رهید از رد
گشت از اکسیر عشق جانش زر
شد در آن بحر قطره اش گوهر
جزو او کل شد و رهید از غم
باز در سور رفت از آن ماتم
دیو بود و فرشته ای شد باز
جغد بد کرد ایزدش شهباز
در زمین بود کمتر از ناهید
بر فلک رفت وبا ز شد خورشید
لفظ خورشید بهر تفهیم است
ورنه این لفظ ترک تعظیم است