عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
تند خویی مرد را بیقدر در عالم کند
باده از جوشیدن بسیار، خود را کم کند
سر برون آورد عکس از روزن آیینه گفت:
فیض صحبت میتواند سنگ را آدم کند!
قامت از پیری نگردد اهل غیرت را دوتا
پشت مردان را، تواضع پیش دونان خم کند
بسکه ترسیده است چشمم، ز آشناییهای خلق
آشنایی زخم من مشکل که با مرهم کند
پاک بینی شیوه خود کن، که فیض چشم پاک
در سرای خسروان آیینه را محرم کند
نیست سست و سخت دنیا قابل شادی و غم
واعظ ما گریه برخود، خنده بر عالم کند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
نوبهار آمد، خردگو فکر زنجیرم کند
حیف چندان نیست کز دیوانگی سیرم کند؟!
آن سیه رویم که بحر رحمت او هر نفس
بخشش صرف جهانی، صرف تقصیرم کند
نا زیاد عالم طفلی کند حسرت کشم
روزگار از موی سر زآن کاسه پر شیرم کند
نور اقبالی که من در جبهه دیدم ترک را
پشت پایی دور نبود گر جهانگیرم کند
زان خرابم من که معمار جهان بهر شگون
دایم از آب و گل سیلاب، تعمیرم کند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
غنچه سالی خون خورد، تا چهره یی گلگون کند
در چنین محنت سرا، دل شادمانی چون کند؟!
خودنمایی زیر چرخ فتنه بار از عقل نیست
از سبک مغزی حباب از بحر سر بیرون کند
بسکه عنقا داشت عار از شهرت خود در جهان
در میان خلق نتوانست سر بیرون کند
میکند دل را مکدر، صحبت اهل نفاق
با دورویان جهان، آیینه یارب چون کند؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
هست سالک با خدا، گر کار دنیا میکند
نیست جز در بحر کشتی، رو بهرجا میکند
باشد از بیخان و مانان برگ عیش اغنیا
زندگانی شهر از پهلوی صحرا میکند
خاکساری قدرت افزاید، که در میزان گهر
پله پستی چو گیرد، نرخ بالا میکند
گرنه ما رزق خود از بی جوهری پیدا کنیم
هر کجا باشیم، ما را رزق پیدا میکند!
با زبان، خصم قوی را می توان کردن ضعیف
سنگ را آتش به این پیوسته مینا میکند
زیردستان فارغ از فکر نظام عالمند
زآنکه کار آسیا را سنگ بالا میکند
میشوی دیوانه واعظ، پرمنه سر بر سرم
سنگ بالین را، سر من سنگ سودا میکند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
فارغ از خود هر که میگردد، فراغت میکند
هر که از خود چشم پوشد، خواب راحت میکند
ما سراپا ناقصان را، صرفه در گمنامی است
زشت رسوا میشود، چندانکه شهرت میکند
فتنه میبارد ز ابر سایه بال هما
سر برون کی عاقل از کنج قناعت میکند؟!
ای که از همچشمی دشمن، در شهرت زدی
آنچه نتوانست دشمن کرد، شهرت میکند
نشنود گر حرف واعظ را کسی، گو نشنود
نیست کارش با کسی، خود را نصیحت میکند!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
کی دگر دیوانه ما با قبا سر میکند؟
جامه از مصحف اگر پوشد، که باور میکند؟!
ناروایی، تا نباشد نام عشقی بر سرت!
بر سر، ای دل، داغ کار سکه بر زر میکند
یاری خردان برد، کار بزرگان را ز پیش
صف شکافی تیغ، از پهلوی جوهر میکند
عمر میکاهد ز فکر مال، دایم خواجه را
خویش را از ضبط گوهر، رشته لاغر میکند
خرد نشماری حق همکاسگی را ای بزرگ
شیر یک پستان، دو کودک را برادر میکند
دیده وقت پیریت بیجا نمی آرد غبار
از غم فوت جوانی خاک بر سر میکند!
خانه گیتی، مثال خانه آیینه است
هر زمان از خلق دیگر صورتی بر میکند
از بلندی میرسد معنی بهر نزدیک و دور
رتبه گفتار واعظ کار منبر میکند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
میشود جان تازه، چون دوری ازین تن میکند
میشود دل زنده هرگه یاد مردن میکند
مرهم مظلوم باشد، نیش بر ظالم زدن
زخم دندان سگان را، بخیه سوزن میکند
پیچش هر کار را، باشد گشادی عاقبت
آخر این سرگشتگی کار فلاخن میکند
ای که از رنج توقع مانده یی از خواب و خور
درد دندان طمع را، چاره کندن میکند
میتوان با روی گرمی صد دل آوردن بدست
خانه صد آیینه را یک شمع روشن میکند
غم مخور، گردد جداییها به جمعیت بدل
تخم را دهقان پریشان، بهر خرمن میکند
از ره چشم است واعظ، خانه دل بی صفا
گرد، ره در خانه ها دایم ز روزن میکند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
در زبان خبطی سخن را از بها می افگند
در قلم مویی رقم را از صفا می افگند
سختی احوال باشد مایه فرخندگی
استخوان حق سعادت بر هما می افگند
اره آمد شد درها، برای خرده یی
زود نخل اعتبارت را ز پا می افگند
شادی بسیار در دل بسکه ادبار آورست
خنده پر زور کس را بر قفا می افگند
محفلی گردد مکدر، از مکدر خاطری
خانه یی را دود شمعی از صفا می افگند
میکند هر برتری بر زیر دست خویش زور
جسم تا استاده، ثقل خود بپا می افگند
نیست از خست اگر واعظ قناعت پیشه شد
مفلسی کس را بفکر کیمیا می افگند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
نیست دندان آنکه پیران از دهان می افگنند
تف بر روی اعتبار این جهان می افگنند!
قد چو خم گردید، دانستم که بر خاک فنا
چون خدنگم عاقبت با این کمان می افگنند
وارثان دستار از مرگم زنند ار بر زمین
لبک در باطن کله در آسمان می افگنند
چون کسی کز بهر جستن پس رود، این زاهدان
خویش را از گوشه گیری در میان می افگنند
زاده های طبع بحرآسای واعظ بعد ازو
از یتمی خلق را آتش بجان می افگنند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
گردید حرص افزون، آن را که مال افزود
میگردد آب پر زور، چون میشود گل آلود
در دل محبت زر، سودا فزاست در سر
روشن بود که آذر، هرگز نبوده بی دود
آن را که دست احسان، کم سوده دست عوران
دست از تأسف آن، خواهد بسی بهم سود
خواهی شوم مکرم، داد ودهش مکن کم
بر فرق خلق عالم، جا دارد ابر از جود
راه نگاه احسان، بر حال تنگدستان
از چشم تنگ دوران، گردیده است مسدود
ما راز دانه دل، در کشت این تن گل
مقصود بود حاصل، حاصل نگشت مقصود!
تا بود دیده دید، فکر نبود کم دید
از بهر بود گردید، عمری که بود نابود
این جان درد پرورد، صد بار امتحان کرد
به بود از دوا درد، داری چه درد بهبود؟
واعظ چه کوبکویی؟ کام از در که جویی؟
با خویشتن نگویی: جز دوست کیست موجود؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
کی دلت خوشحال با اندیشه دنیا شود؟!
خار خارت، کی گذارد غنچه دل وا شود؟!
عرصه دنیا که در وی عاقلان سرگشته اند
آن قدر جانیست یک دیوانه را صحرا شود
چون خیالاتست در چشمت، وجود این و آن
هیچ غیر از حق نماند، چشم دل گر وا شود
از غبار دیده هر خط میشود خط غبار
دل چو بینا گشت، خط معرفت خوانا شود
آدم، آدم، مرد، مرد؛ از همت همت بود
قیمتت بالا شود، گر همتت والا شود!
چشمها از روی شب پوشیده گردد از عبوس
دیده ها بر روی صبح از روگشادی واشود
روشناس خلق پیران را، مریدان میکنند
در نوشتن حرفها از نقطه ها خوانا شود
تا نگوید یار ما واعظ که هر جایی شدی
گفت و گوی ما نمیخواهیم در هرجا شود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
تا نسازی با جفا، کی مشکلت آسان شود؟
غنچه تا بر خود نپیچد، کی لبش خندان شود؟!
میکند کوچک، بزرگان را تلاش سروری
خویشتن را بحر چون بالا برد، باران شود
ذوق عریانی چو یابی، تن بپوشش کی دهی؟
راز رسوا گشته نتواند دگر پنهان شود
بسکه میریزد عرق از شرم عکس خویشتن
دور نبود خانه ما آیینه ها ویران شود
اشک ریزم، تا زخواب ناز چشمی واکند
ابر گریان بعث خندیدن مستان شود
سیر میگردد ز عمر خویش از بس ناله ام
هر که واعظ یک نفس در کلبه ام مهمان شود!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
قد چون خمید، جمله حواست زبون شود
لشکر شود شکسته، علم چون نگون شود
شهرت به نیکوی ز قناعت کند کسی
از آب کم، شمیم گلستان فزون شود
عاشق نمیکشد بستم دست از طلب
گردد بسوی دوست روان، دل چو خون شود
چشم و چراغ گلشن هستی تویی، اگر
مانند لاله کاسه ترا سرنگون شود
گنج و گهر بخاک فشاندن، ز عقل نیست
حیف است عمر بر سر دنیای دون شود
واعظ بروز مرگ هواها که در دلست
گردد یک آه حسرت و از دل برون شود!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
چو شرح حال شهیدان او رساله شود
تمام خون شفق، سرخی مقاله شود
چنان زپا نفتادم که گردمش در بزم
ز دور چرخ اگر خاک من پیاله شود
پی نظاره چو باران بر روی هم ریزند
چو خط بدور مه عارض تو هاله شود
شکستگی است نشانی درست کامل را
شراب زرد کند چهره، چون دو ساله شود
دهد ز کیسه فکر معاش، تنخواهش
اگر به خاطر واعظ غمی حواله شود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
بدگهر، نیک بدینار و بدرهم نشود
ما راز داشتن گنج زر، آدم نشود
خرج بازار جزا، نقد غمی میخواهد
سعی کن پرده دل، کیسه درهم نشود
مردمی تا نبود، کس نشود از مردم
آدمی آینه از صورت آدم نشود
مایه خوشدلی روز جزا، جز غم نیست
قسمت هیچ مسلمان، دل بیغم نشود!
تاب دردسر خورشید جزا نیست مرا
سایه فقر الهی ز سرم کم نشود
حلقه کن نام خود ای پادشه کشور فقر
که سلیمانی این ملک بخاتم نشود!
از زبان الف این حرف شنیدم، که: کسی
راستی تا نکند پیشه، مقدم نشود
پاک گوهر نشود گرم ز هر حرف خنک
آتش لعل برافروخته از دم نشود
بی عوض نیست درین بحر عطاهای کرم
زر ماهی ز فگندن در می کم نشود
تخم امید تو واعظ دل پر خون خواهد
سبز این کشت باین چشمه بی نم نشود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
چون بلند افتاد همت، تخت عزت میشود
کاسه ات چون سرنگون شد، تاج دولت میشود
آرزوها، جز پشیمانی ندارد حاصلی
این هواها عاقبت آه ندامت میشود
گر نداری شور و افغان بر خود، از دلمردگیست
چون ترا دل زنده میگردد، قیامت میشود
این هوسهایی که در دل داری اکنون رنگ رنگ
روز محشر بر رخت رنگ خجالت میشود!
میدهی چشمی که آب از لاله رخساران کنون
عاقبت در دیده ات خوناب حسرت میشود
فرصت اندیشه برگ سفر واعظ کراست؟
زندگی ها صرف سامان اقامت میشود!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
گر چنین بر ما کمان ناز پرکش میشود
دل ز پهلوی من از تیر تو ترکش میشود
سنگ ره ما را ز فیض ناتوانی رهبر است
عینک آری چشم پیران را عصاکش میشود
از خرد خالص نباشد، تا جنون در پرده است
تا ز والا نگذرد، کی باده بیغش میشود؟!
همنشین خاکساران شو، که دارد فیضها
از الفت خاکستر افزون عمر آتش میشود
بسکه واعظ کامرانی مایه ناکامی است
خاطرم از جمع گردیدن مشوش میشود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
ریخت چون دندان، مدار جسم مشکل میشود
آسیا بی پره چون گردید، باطل میشود
عاقلان را پاس این و آن، کم از زنجیر نیست
چون میخواهد، اگر دیوانه عاقل میشود
تا نسازی خرج نقد خود، نمی آید بکار
دل چو از دست تو بیرون میرود، دل میشود
هیچکس از شیوه افتادگی نقصان نکرد
عاقبت از خاکساری دانه حاصل میشود
با عصا شاید کند طی نفس راه بندگی
چوب در کار است، اسبی را که کاهل میشود
نیست دخل امروز فکر خرج را در کار خلق
نقد عمر مردمان، خرج مداخل میشود
پا نهد گر کس بدام عقل از روی رضا
پس چرا مجنون بضرب چوب عاقل میشود؟!
در هوای عشق از بس تشنه خون خودم
خون من آب دم شمشیر قاتل میشود
با زبان چرب میخواهد نشاند آتشم
میرود هرچند عقل، جاهل میشود!
میل آن مژگان کج بیجا نباشد، چشم من
هر که می بیند رخ خوب تو،مایل میشود!
مدرس آن زلف دارد، حلقه یی از درس عشق
گر خورد دود چراغ آنجا دلت، دل میشود!
از دم تیغ است واعظ راه حق باریک تر
نیست جز خونش به گردن، هر که غافل میشود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
سنبل از تاب خم موی تو، درهم میشود
غنچه از شرم گل روی تو، شبنم میشود
گشت داغم دلنشین تر، در هوای نو بهار
ز آنکه بهتر مهر گیرد، صفحه، چون نم میشود
لطف میگردد بما، تا میرسد بیداد تو
زخم ما را آب شمشیر تو، مرهم میشود
از پی همدرد میگردد، دل بیتاب من؛
موم من گر شمع گردد، شمع ماتم میشود!
کی شوی بر نفس خود فرمانروا بیداغ عشق!
بر سر دیوان سلیمانی بخاتم میشود
میشود محروم، هرکس میکند کسب هنر
میرود بیرون ز جنت، هر که آدم میشود!
شیخ پیری میرسد اینک، بصد عز و وقار
از تواضع قامت ما پیش او خم میشود
ما سیه روزان غم پرور، به محنت زنده ایم
سبز برگ عیش ما از نخل ماتم میشود
جز دل بیغم نباشد سنگ راه بندگی
میشوم غمگین دل واعظ چو خرم میشود!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
با صبوری کارهای مشکل آسان میشود
درد چون با صبر معجون گشت، درمان میشود
میشود رحمت ز طینت چون برون کردی غرور؛
این بخار از خاک چون برخاست، باران میشود
یک سخن در هر مذاقی، میکند کار دگر
از نسیمی گل پریشان، غنچه خندان میشود
میرود از دل هوس، چون عشق میگردد پدید
شمع دزدد دم بخود، چون صبح تابان میشود
نیست عالم پیش نیک و بد بجز آیینه یی
بر تو گر نیکی، چون گل، عالم گلستان میشود
جز بگرمی بد گهر را رام نتوان ساختن
آهن آتش تا نبیند، کی بفرمان میشود؟!
میکند واعظ سفر افزون بهای مرد را
میفزاید قیمت گوهر چو غلتان میشود