عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۶۵
جان و جهان فدایت ای آنکه به ز جانی
ذوقی است جان سپردن چون جان تو می ستانی
مردن بداغ دردت عیش است بی نهایت
گشتن قتیل عشقت عمریست جاودانی
از حال مست این ره هشیار نیست آگه
ساقی بیار جامی زان باده ای که دانی
چون گریه دو چشمم غماز حال من شد
نشگفت اگر بماند راز دلم نهانی
بی همدمان یکدل از زندگی چه حاصل
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
گر دوست جوئی ای دل از خویش بی نشان شو
تا زو نشان بیابی در عین بی نشانی
ایمرغ سدره منزل بگشای بال و بر پر
زین خارزار صورت در گلشن معانی
یارب چه عیش باشد در گلشنی نشستن
کایمن بود بهارش از آفت خزانی
بر تخت ملک سرمد دارد حسین مسند
گر بگذرد چه نقصان زین خاکدان فانی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۶۶
راه اگر سوی خرابات مغان دریابی
دارد امید که اسرار نهان دریابی
از سر هستی موهوم سبک برخیزی
گر از آن ساقی جان رطل گران دریابی
دوست را کز دو جهان مسند او بیرونست
چو تبرا کنی از هر دو جهان دریابی
تا نشانی بود آن نام تو باقی در عشق
نیست ممکن که از او نام و نشان دریابی
خلوت دل که در او یار تو ماوی سازد
ادب آن نیست که اغیار در آن دریابی
گر دل از مهر هوای دگران برگیری
دوست را جانب خود دل نگران دریابی
همه تن خاک شو اندر ره دلدار حسین
تا رهی سوی سراپرده جان دریابی
حسین خوارزمی : ترجیعات
شمارهٔ ۱ - فی الترجیعات
طلع العشق ایها العشاق
و استنارت بنوره الافاق
رش من نور شوقه و به
اشرقت ارض قلبی المشتاق
پرتو افکند آنچنان بدری
که نه بیند ز دور چرخ محاق
شده طالع چنان مهی که از او
پر ز خورشید گشت هفت طباق
مهوشان پیش طاق ابرویش
دعوی حسن در نهاده بطاق
یارب این ماه را مباد افول
یارب این وصل را مباد فراق
گرچه دیوانه گشته ای ای دل
زان پری صورت ملک اخلاق
دست در زن بشوق دوست که اوست
بهر معراج اهل عشق براق
چون بدرگاه یار یابی بار
پس تو بینی بدیده عشاق
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلی اوست
عشق رایات سلطنت افراخت
پس اقالیم عقل غارت ساخت
آن یکی را بسان عود بسوخت
واندگر را مثال چنگ نواخت
شاهد روی پوش حجله غیب
پرده کبریا ز روی انداخت
تا نیاید بچشم ما جز دوست
بر سر غیر تیغ غیرت آخت
جانم از غیرتش چو آگه شد
خانه و دل ز غیر او پرداخت
دل من در قمارخانه عشق
بیکی ضربه هر چه داشت بباخت
پیش صراف عشق قلب بود
دل که در بوته بلا بگداخت
عالمی بنده شهی است که او
علم عشق در جهان افراخت
در هوای هویتش جولان
کند آن کس که اسب همت تاخت
از کرم دوست چون تجلی کرد
گوید آنکس که سر عشق شناخت
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلی اوست
طلعت عشق اگر عیان بینی
روی جانان بچشم جان بینی
از تلون اگر برون آئی
نقش یکرنگی جهان بینی
گر ز حبس خرد توانی رست
ساحت عشق بیکران بینی
منگر جز بوحدت نقاش
تا بکی نقش این و آن بینی
خانه دل ز غیر خالی کن
تا در او روی دلستان بینی
بی نشان شو ز خویشتن ای دل
تا نشانی ز پی نشان بینی
در هوای هویت ار بپری
جان جولان ز لامکان بینی
طایر دل چو بال بگشاید
عرش را کمتر آشیان بینی
کوش اسرار چین بدست آور
تا ز هر ذره ترجمان بینی
گر ترا آرزوی دلدار است
دیده بگشای تا عیان بینی
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلی اوست
ای بدرگاه تو نیاز همه
روی تو قبله نماز همه
پرده از روی خویشتن برگیر
تا حقیقت شود مجاز همه
گاه گاهی دل مرا بنواز
ای شهنشاه دلنواز همه
ما غباری ز خاکپای توایم
از پی تست ترک و تاز همه
گر چه بیچاره ایم باکی نیست
کرم تست چاره ساز همه
نازنینا ز بی نیازی تست
با چنان ناز تو نیاز همه
عاشقان گر چه راز دارانند
زین سخن فاش گشت راز همه
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلی اوست
هر که را دل ز عاشقی خون شد
محرم بارگاه بیچون شد
آنکه درمان خرید و دردش داد
پیش ارباب عشق مغبون شد
سوخت جانم ز داغ غم لیکن
شوقم از درد عشق افزون شد
شاهد عشق بود حجله نشین
با لباس قیود بیرون شد
آنکه آزاد بود از چه و چون
بسته این چرا و آن چون شد
وندر آئینه مظاهر خلق
روی خود را چو دید مفتون شد
از سر ناظری و منظوری
گاه لیلی و گاه مجنون شد
بگسل ای دل ز خویشتن که مسیح
از تجرد بسوی گردون شد
دل ز قید صور چو یافت خلاص
نوبت این حدیث اکنون شد
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلی اوست
ای همه کائنات مست از تو
خورده جانها می الست از تو
تا تو ساقی دردی دردی
زاهدان گشته می پرست از تو
آخر ای شاهباز سدره نشین
طایر جان ما نرست از تو
چون مگس میزنند شهبازان
بر سر خویشتن دو دست از تو
عقل کل با کمال دانش خویش
کرد چستی ولی نجست از تو
داغها دارد از تو مه در دل
زانکه بازار او شکست از تو
تو ورای اشارتی چکنم
گر چه بالا پرست و پست از تو
خرم آن دل که در کشاکش عشق
نیست گردد ز خویش و هست از تو
عرش و کرسی ز عشق تو مستند
ما نه تنها شدیم مست از تو
چون تو اظهار خویشتن کردی
در دل خسته نقش بست از تو
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلی اوست
ساقیا بهر چاره مخمور
اسق خمرا مزاجها کافور
غمزای از تو و هزار جنون
جرعه ای زان شراب و صد شر و شور
زان شرابی که از نسیمش خاست
های و هوئی ز مردگان قبور
بر سر خاک جرعه ای افشان
تا هویدا شود صفات نشور
با می و طلعت تو ای ساقی
فارغیم از بهشت و چهره حور
هر کسی را نظر به مهروئی
ما نداریم غیر تو منظور
احول است او که جز تو می بیند
آنچنان چشم بد ز روی تو دور
نتواند ترا شناخت مگر
دیده ای کز رخ تو دارد نور
تا بکی راز خود نهان داریم
مستی ما نمی شود مستور
در قیود صور مباش حسین
تا رسد سر این سخن بظهور
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلی اوست
ما که دردی کشان خماریم
جام جم در نظر نمیآریم
گشته در فکر دوست مستغرق
وز دو عالم فراغتی داریم
او چو ناز آورد نیاز آریم
ور بیازارد او نیازاریم
سر ما گر چه پایمال شود
دامن او ز دست نگذاریم
گر بجنت تجلئی نکند
از نعیم بهشت بیزاریم
ور در آتش رویم همچو خلیل
با خیالش درون گلزاریم
آه کز ناشناسی و حیرت
یار با ما و طالب یاریم
بنده ماست هر کجا شاهی ست
تا اسیر کمند دلداریم
گر نه بینیم غیر او چه عجب
ما که از واقفان اسراریم
ور بگویم مسیح عیبی نیست
از تجلی چو غرق انواریم
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلی اوست
مدتی شد که مبتلای توایم
تو شهنشاه و ما گدای توایم
تا تو خورشیدوش همی تابی
ما چو ذرات در هوای توایم
از شرف تاج تارک عرشیم
زانکه ایدوست خاکپای توایم
می نبندیم جز تو هیچ نگار
ما که عشاق بینوای توایم
میکش ایدوست تیغ و میکش باز
زانکه ما طالب رضای توایم
در وفایت طمع نمی بندیم
شکر کاندر خور جفای توایم
هر کسی از برای دلداری ست
ما شکسته دلان برای توایم
قاصریم از ادای شکر هنوز
روز و شب گر چه در ثنای توایم
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلی اوست
حسین خوارزمی : ترجیعات
شمارهٔ ۲ - ترجیع بند دوم
ای حریف شرابخانه عشق
نوش بادت می مغانه عشق
جان تو شاهباز سدره نشین
دل تو مرغ آشیانه عشق
تو با فسون عقل گوش منه
بشنو از عاشقان فسانه عشق
کی بساحل رسد دلم هیهات
در چنین بحر بی کرانه عشق
بر جهان آستین برافشانم
گر نهم سر بر آستانه عشق
چون بعشقند عاشقان زنده
ما نمیریم در زمانه عشق
آتش اندر نهاد دوزخ زد
دل عاشق بیک زبانه عشق
ای سواری که توسن دل را
کرده ای رام تازیانه عشق
عشق صیاد مرغ جان من است
زلف و خال تو دام و دانه عشق
ای مقید بقید هستی خویش
بشنو این قول از ترانه عشق
که مبین اختلاف هستی ها
بگذر از ما و من پرستیها
عشق مطلق ز غیب روی نمود
تا از او کاینات یافت وجود
بر عدمهای محض روی آورد
تا شدند از عطای او موجود
از یکی شاهدی که نیست جز او
گشت پیدا حدیث بود و نبود
عشق گاهی نیاز و گه ناز است
گاه از آن عابد است و گه معبود
پرتوی تا ز عشق آدم یافت
زان ملک ساجد آمد او مسجود
هر که او خاکپای عشق شود
عرش و کرسی بر او کنند سجود
بر در عشق مستقیم بمان
تا ترا عاقبت شود محمود
هر یکی ذره پرده رخ اوست
از رصدگاه غیب تا بشهود
آه از آن لحظه ای که بردارد
از رخ خویش پرده های قیود
ای به هستی خویشتن مغرور
مگر این نکته گوش تو نشنود
که مبین اختلاف هستی ها
بگذر از ما و من پرستیها
گنج پنهان عشق پیدا شد
جای او کنج هر سویدا شد
از هویت چو دوست کرد نزول
همه عالم بدو هویدا شد
یار ما با کمال معشوقی
اولا عاشق دل ما شد
از رخ خود چو برگرفت نقاب
دیده دل بدوست بینا شد
وندر آن آینه مصیقل دل
حسن خود را چو دید شیدا شد
چون بیامیخت ظاهر و باطن
گاه مجنون و گاه لیلی شد
گر چه در پرده های شکل و صور
دوست مستور چون هیولا شد
لمعات جمال او بدرید
پرده خلق و آشکارا شد
عشق از غیرت آتشی افروخت
تا بسوزد هر آنچه پیدا شد
چون از این سر حسین شد آگه
بزبان فصیح گویا شد
که مبین اختلاف هستیها
بگذر از ما و من پرستیها
آه کز روی دوست مهجوریم
یار با ما و ما از او دوریم
طور هستی است مانع دیدار
همچو موسی اگر چه بر طوریم
ای مسیحای عشق بر کش تیغ
که ز هستی خویش رنجوریم
ساقیا زان خم آر دفع خمار
کز شراب الست مخموریم
ما ز صهبای عشق سرمستیم
نی حریف شراب انگوریم
ما بدیدار دوست مشتاقیم
نی طلبکار روضه و حوریم
نصرت پایدار چون ز فناست
طالب پای دار منصوریم
نظر از غیر دوست دوخته ایم
ما که حیران روی منظوریم
سود و سرمایه گو برو از دست
چون بسودای دوست مشهوریم
ایکه مشغول هستی خویشی
گر بگوئیم با تو معذوریم
که مبین اختلاف هستی ها
بگذر از ما و من پرستی ها
در خرابات عشق مستانند
که دو عالم بهیچ نستانند
گر چه از جمله آخر آمده اند
سابق از فارسان میدانند
اسب همت بتازیانه شوق
بسوی لامکان همی رانند
ملک عالم به نیم جو نخرند
کاندر اقلیم فقر سلطانند
دیده از کل کون بردوزند
لیکن از روی دوست نتوانند
چون در آن آستانه ره یابند
آستین بر دو عالم افشانند
دل ز غیرت بغیر او ندهند
خود جز و در جهان نمیدانند
در رخ ساقئی که میدانی
سالها شد که مست و حیرانند
آخر ای خستگان کوی وجود
چون مسیحای وقت ایشانند
از برای علاج اهل قیود
دمبدم زیر لب همی خوانند
که مبین اختلاف هستیها
بگذر از ما و من پرستیها
حال دل هر کسی کجا داند
سر هر سینه را خدا داند
عقل بیگانه است در ره عشق
شرح این نکته آشنا داند
هر که فانی شود ز کبر و ریا
ره بدرگاه کبریا داند
آنکه جان در ره نیاز دهد
لذت ناز دلربا داند
آنچنان کس ز عشق برنخورد
که بلا را کم از عطا داند
در بلا هر که سوزد و سازد
حال این زار مبتلا داند
خاک درگاه عشق را ز شرف
روح قدسی چو توتیا داند
دل من غیر او نمیداند
چون همه اوست خود کرا داند
هست احول کسی که در ره عشق
عاشقان را ز حق جدا داند
ای دل آن احول خطا بین را
بنصیحت بگوی تا داند
که مبین اختلاف هستیها
بگذر از ما و من پرستیها
ما که حیران روی جانانیم
جان بدیدار او برافشانیم
آه کز غایت تحیر خویش
دوست با ما و ما نمیدانیم
چون رخش گاه شمع هر جمعیم
گه چو زلفین او پریشانیم
گه ز هجران یار میسوزیم
گاه در روی دوست حیرانیم
خاک پایت اگر بدست آریم
بر سر و چشم خویش بنشانیم
عشق شاه است در ممالک جان
ما بجانش مطیع فرمانیم
کمر بندگیش چون بستیم
اندر اقلیم عشق سلطانیم
یکنفس نیست غایب از بر ما
آنچه پیوسته طالب آنیم
ای گرفتار درد هستی خویش
چون طبیبان عالم جانیم
پیش ما آی و چشم جان بگشا
تا بگوش دلت فرو خوانیم
که مبین اختلاف هستیها
بگذر از ما و من پرستیها
تا بنازت نیاز دارد دل
درد و سوز و گداز دارد دل
هر که یکبار حسن روی تو دید
چون ز عشق تو باز دارد دل
پیش محراب ابرویت شب و روز
میل عقد نماز دارد دل
کار دل عاقبت شود محمود
که طریق جواز دارد دل
از هوای جمال و قامت یار
بخت و عمر دراز دارد دل
تا نهد سر بر آستانه دوست
عزم راه حجاز دارد دل
خانه از غیر یار خالی کن
زانکه با دوست راز دارد دل
هر کسی را دل از کجا باشد
عاشق پاکباز دارد دل
چند گوئی دل حسین کجاست
آن بت دلنواز دارد دل
ایکه آگه نه ئی ز وحدت عشق
از تو یک این نیاز دارد دل
که مبین اختلاف هستیها
بگذر از ما و من پرستیها
گشت شیدا دل بلا جویم
از که پرسم ترا کجا جویم
خلق بیگانه اند از غم عشق
بروم یار آشنا جویم
درد یار من است درمانم
با چنان درد کی دوا جویم
تا ابد کم مباد رنج دلم
گر من از دیگری شفا جویم
چون بلا نقد عشق را محک است
من بلا را به از عطا جویم
او که چون پرده قیود درید
بعد از این این و آن چرا جویم
با وجود اشعه خورشید
سهو باشد اگر سها جویم
من نه صورت پرست بطالم
بخدا بنده خدا جویم
ای مقید بنامرادی خویش
این مراد از تو دائما جویم
که مبین اختلاف هستیها
بگذر از ما و من پرستیها
هر که در راه عشق صادق نیست
مطلع بر چنین دقایق نیست
آدمی برگرفت امانت عشق
آدمی نیست هر که عاشق نیست
دم مزن جز بعشق یار ای دل
که جز او همدم موافق نیست
بت بود غیر دوست در ره عشق
بت پرستیدن از تو لایق نیست
بلبل از گلستان گلی جوید
ورنه او بسته حدایق نیست
کوی او جوی و روی او بنگر
گر ترا روضه و شقایق نیست
هر که یکذره غیر می بیند
در ره عشق جز منافق نیست
چون ز قید زمان برون جستی
لاحق از پیش رفت و سابق نیست
گفتی گفتمی ولی چکنم
وقت افشای این حقایق نیست
مانع وصل دیدن من و تست
بشنو از من گرت علایق نیست
که مبین اختلاف هستیها
بگذر از ما و من پرسیتها
همه عالم پر است از دلدار
لیس فی الدار غیره دیار
نیست پوشیده آفتاب رخش
دیده ای جوی در خور دیدار
تا بسوزد ظلام قید وجود
آفتابی برآمد از اسرار
چون تو از خویشتن فنا گشتی
گشت عالم پر از تجلی یار
از خودی خودت کناری گیر
تا تو بینی نگار خود بکنار
اصل اعداد جز یکی نبود
باسامی اگر چه شد بسیار
بی عدد زان سبب شدست عدد
که یکی آن همی کنی تکرار
قطع تکرار بایدت کردن
تا بجز یک نیایدت بشمار
بگذر از بار نامه هستی
تا در آن بارگاه یابی بار
کشف اسرار بس دراز کشید
بهمین مختصر کنم گفتار
که مبین اختلاف هستیها
بگذر از ما و من پرستیها
حسین خوارزمی : ترجیعات
شمارهٔ ۵ - ترجیع بند پنجم
الا ای گوهر بحر مصفا
که در عالم توئی پنهان و پیدا
وجودت بهر اظهار کمالات
چو از غیب هویت شد هویدا
برای جلوه عشق جهانسوز
بسی آئینه ها کردی ز اشیاء
ز هر آئینه دیداری نمودی
بهر چشمی در او کردی تماشا
جهان آسوده در کتم عدم بود
برآوردی ز عالم شور و غوغا
گهی با جان مجنون عشق بازی
گهی دلها بری با حسن لیلا
تو هم عشقی و معشوقی و عاشق
تو هم دردی و هم اصل مداوا
توئی پیرایه معشوق دلبر
توئی سرمایه عشاق شیدا
نیاز وامق بیچاره از تست
هم از تو عشوه ها و ناز عذرا
بچشم عارفانت می نماید
جهان جمله تن و تو جان تنها
ولیکن عاشقان با دیده دوست
جهان گم دیده در نور تجلا
شناسندت بفردانیت امروز
که حاجت نیست ایشانرا بفردا
سخن مستانه میگوید حسینت
که دادش ساقی عشق تو صهبا
منم معذور ای عشق ار بگویم
چو چشمم گشت در نور تو بینا
که در عالم نمی بینم بجز یار
و ما فی الدار غیرالله دیار
چو شاه عشق مطلق رایت افراخت
ز صحرای عدم لشگر روان ساخت
بمیدان شهادت روی آورد
ز ملک غیب چون رایت برافراخت
خزینه خانه اسم و صفت را
چو در بگشاد و خلق کون بنواخت
بحسن خود تجلی کرد اول
که میبایست گوی عاشقی باخت
دل عشاق را از آتش شوق
چو زر خالص اندر بوته بگداخت
شهنشه را در این جلباب صورت
بوحدت هیچکس چون یار نشناخت
در این عالم برای سلب روپوش
ز عشق آوازه یغما درانداخت
صور چون گشت زایل جان عاشق
دل از اغیار بهر یار پرداخت
چو تیغ غیرت آن شاه یگانه
برای کشتن بیگانه می آخت
حسین آن دید و در میدان معنی
سمند بادپا زینگونه میتاخت
که در عالم نمی بینم بجز یار
و ما فی الدار غیرالله دیار
چو با عشق جمالت یار گشتم
بجان خویشتن اغیار گشتم
چو دیدم هستی جاوید مطلق
من از هستی خود بیزار گشتم
مقام از آشیان عشق کردم
مقیم خانه خمار گشتم
گشادم پر و بال جان چو عنقا
بکوه قاف چون طیار گشتم
زمانی در پس ظل خیالات
چو خفته بسته بیزار گشتم
چو خورشید جمالت تافت بر من
از آن خواب گران بیدار گشتم
به بوئی گشته عمری قانع از گل
سراسیمه بگرد خار گشتم
چو گلزار جمال خود نمودی
چو بلبل بر رخ گل زار گشتم
کجا در چشم من آیند اغیار
چو با عشق تو یار غار گشتم
چو دیدم عیسی دلخسته گانی
من آشفته دل و بیمار گشتم
چو با هستی مقید بودم اول
بگرد هر دری بسیار گشتم
چو حلقه پیش در خود را بمانده
ندیدم خلوت اسرار گشتم
حسین آسا اگر گویم عجب نیست
چو از دیدار برخوردار گشتم
که در عالم نمی بینم بجز یار
و ما فی الدار غیرالله دیار
بیا ای قبله اهل معانی
که تو جان همه خلق جهانی
جهان را زندگی از تست زیرا
همه عالم تن و در وی تو جانی
تو جانی لیک از جسمی منزه
تو ماهی لیک اندر لامکانی
تو در پنهانی خویشی هویدا
تو در عین هویدائی نهانی
تو مستوری ز چشم اهل غفلت
اگر چه پیش اهل دل عیانی
ز قدوسی خود برتر ز عقلی
ز صبوحی برون از هر گمانی
جهان پر آیت حسن تو لیکن
چنین آیات خواندن تو توانی
ز خود فانی شو ای دل در ره عشق
که تا یابی بقای جاودانی
صدفهای قوالب چون شکستی
نماید گوهر بحر معانی
چو اندر عشق محو یار باشی
شناسی اینک او را نیست ثانی
جمالش چون بچشم او ببینی
بگوئی هم بطور ترجمانی
که در عالم نمی بینم بجز یار
و مافی الدار غیرالله دیار
بیا ای برده آرام و قرارم
که من بی تو سر عالم ندارم
بسوزد عالم و آدم بیکبار
اگر آهی ز سوز دل برآرم
شب دوشینه در خمخانه عشق
ز درد درد میدادی عقارم
بده امروز جام دیگر ایدوست
که از دردی دردت در خمارم
تو ای عذرا چو از چشمم برفتی
من وامق چگونه خون نبارم
مرا معذور دار ای مردم چشم
بخون دل همی شوید عذارم
مرا ای عشق برگیر از میانه
که تا دلدار آید در کنارم
گر از بیگانه و خویشم برآری
چه غم دارم توئی خویش و تبارم
گر از شادی عالم بی نصیبم
چه غم چون هست دردت غمگسارم
ز غم شاید که مستانه بگویم
چو از نور تجلی مست یارم
که در عالم نمی بینم بجز یار
و مافی الدار غیرالله دیار
بیا ساقی که از عشق تو مستم
ز مستی رفت دین و دل ز دستم
بلی مستی من مستور نبود
که من سرمست صهبای الستم
چگونه برنخیزم از سر عقل
چو در خمخانه عشقت نشستم
چو تو یکبار روی خود نمودی
دو چشم از دیدن غیر تو بستم
بسوزان هستی من زاتش عشق
اگر دانی که یکدم بی تو هستم
چو نور هستی مطلق بدیدم
ز قید هستی خود باز هستم
منم پنجاه ساله عاشق ایماه
چو ماهی کی بود پروای شستم
نخواهم جست غیر قید عشقت
بچستی چون ز جوی عقل جستم
من دلخسته ضربتها چشیدم
ولی هرگز دل مردم نخستم
بلند است اختر اقبال و بختم
که بر درگاه تو چون خاک هستم
حسین آسا بگویم بی تحاشا
چو از جام تجلای تو مستم
که در عالم نمی بینم بجز یار
و ما فی الدار غیرالله دیار
زهی جانی که جانانش تو باشی
خوشا دردی که درمانش تو باشی
قدم سازند از سر عاشقانت
در آن راهی که پایانش تو باشی
بزخم تیغ دشمن طالب دوست
کجا میرد اگر جانش تو باشی
خلیل الله زاتش کی هراسد
چو در آتش نگهبانش تو باشی
چرا یوسف به تنگ آید ز زندان
چو راحت بخش زندانش تو باشی
همیشه عاقبت محمود باشد
در آن کاری که سامانش تو باشی
نباشد میل شاهی دو عالم
گدائی را که سلطانش تو باشی
بعالم کی نظر اندازد آن کس
که نور چشم گریانش تو باشی
چو پروانه چرا عاشق نسوزد
اگر شمع شبستانش تو باشی
چو جانان خلوتی در جان گزیند
دلا باید که دربانش تو باشی
چو عید اکبر ار دیدار یابی
به تیر عشق قربانش تو باشی
اگر فرمان بجانبازی کند دوست
غلام بنده فرمانش تو باشی
حسین از عشق هر ساعت بگوید
اگر یار سخندانش تو باشی
که در عالم نمی بینم بجز یار
وما فی الدار غیرالله دیار
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱ - مناجات
خداوندا ز جام عشق کن مست
که در مستی فشانم برجهان دست
لبالب بر لبم نه جام امید
که باشد جرعه حسن طاس خورشید
میی کز بوی او موسی شد از هوش
نه آن می کز دلِ ساغر زند جوش
از آن می نشئه ای در جام انگیز
که گردم همچو می از شوق لبریز
بنوشم باده گر همدم تو باشی
چه بهتر زانکه ساقی هم تو باشی
ز دست دوست خواهم دوستگانی
چه باشد خضر و آب زندگانی
ندانم چون کشم ساغر منِ مست
کز آبِ دست ساقی رفتم از دست
گل داغم، بخندان بی گل باغ
نشان ز الماس شبنم بر گل داغ
کرامت کن دلِ پرودهٔ درد
به خونِ دل نگارین چهرهٔ زرد
جگر کن چاک چاک از خنجر ناز
نمک را مرهم ریش جگر ساز
به تیغ عشق کن رنگین کفن را
زیارت کن شهید خویشتن را
شهید تو نخواهد شمع از کس
تو شمع تربت من باش زان پس
مراهم شمع از نور تو باید
تجلی ختم بر موسی نشاید
اناالحق گفتنم بر تو چه بارست
دو منصوریم گویا قحط دار است
خلافت دادی آدم را به عالم
به من ده حصۀ میراث آدم
ببخشا بر دلم کز غم حزین است
خداوندا! خداوندی همین است
گناهم گرچه عین بی رضایی است
گذشت از وی چه نقصان خدایی است ؟
به بخشایش مکن ممنون رحمت
ز دریا آب می بخشی، چه منّت !
بجز لطف تو موری جم نگردد
خدایی هم به لطفی کم نگردد
ضعیفم خوانده وز غفلت شکایت
ز کج دار و مریز است این حکایت
چرا لطفت نپردازد به کارم
تهی دستی، ترا معذور دارم؟
به نومیدی چه رانی از در خویش
مرانم، شرم دار از چشم درویش
نگردم باز محروم از در تو
ز تو انعام خواهم در خور تو
ز حق رحمت سزد، از بنده تقصیر
عیار بوی آن مشک آمد این سیر
عطایت از خطایم گشت مشهور
چراغ از ظلمت شام است پر نور
امیدی بر تو آنگه بیم محشر
نیازارد پسر گفتار مادر
بفرما تا چه سازد جان رنجور؟
خداوندا زمین سخت آسمان دور
ولی زین ناسپاسی سوخت جانم
چه جای کس که بر خود هم گرانم
که دامان تو گیرد گر نبخشی؟
کریمی گر ببخشی ور نبخشی
گناه من به ترسیدن نیرزد
نمی گویم به بخشیدن نیرزد
گناه بنده بخشیدن چه دشوار
نخواهد بودن از عفو تو بسیار
عتابِ خود مکن ضایع به یکبار
که مشتی خاک را سازی گرفتار
ولی بنده به یک حرفست خرسند
که نومیدی بود کفر از خداوند
سیه نامه که بر عصیان گواه است
جمال عفو را خال سیاه است
به قول و فعل ما دقّت مفرمای
اگر کفرست ور ایمان ببخشای
مسلمان گر ترا جوید به طاعات
به کفر خود کند کافر مناجات
ترا بر نیک و بد فرمان روان است
هر آنچ آید ز تو، نیکی همان است
به فردوس ار نزیبد این کهن چوب
کرم فرمای دوزخ خانگی روب
به آن طاقت که گر آزرده باشم
دمی شکر عذابت کرده باشم
اگر ندهی دلِ صبر از ذمایم
ز شکر دوزخ تو چون برآیم
مسیح از ناامیدی چند افسوس
خدا داری چه غم داری بزن کوس
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۳ - ایضا فی مناجات
به نام ساقی دور پیاپی
که هم جام است و هم مستی و هم می
حریف خلوت هر درد آشام
سرانجام خمارِ بی سرانجام
نه از بد مستیِ کس در شکایت
نه از کج نغمگی بوی کنایت
چنین ساقی و ما مخمور تا چند؟
ز بزم شاهد خود دور تا چند؟
اگر هشیار و مخمور میی هست
مدار از دامن ساقی خود دست
مسیحا ! رو زبان زین نغمه بر بند
مشو مغرور ز الطاف خداوند
ز لطف شاه نبود اعتباری
بسان بنده باید کردگاری
حذر کن از زبان تیغ گوهر
که از تیغ زبان تیغ است بر سر
نمی گویم زبان زین نغمه درکش
همین پرده به آهنگ دگرکش
دهان از چشمۀ حیوان بشویم
پس آنگه نام پاکش باز گویم
به جان گر وا دهان خویش کردم
هم از یاد تو با من می زند دم
حلاوت داد ذکرش کام جان را
شکر رشوت دهم شیرین زبان را
به نام نکته گیر نکته دانان
زبان دان زبان بی زبانان
ز بحر قدرتش گردون حبابی
ز نیل رحمتش دریا سرایی
چنان رحمت به لطف او گواه است
که طاعت نزد عفو او گناه است
گنه طاعت شود چون او پسندد
ملک عاصی چو لطفش در ببندد
به دست لطف او نازان گنهکار
چو من عاصی به بخشایش سزاوار
ز بیم قهر او سرگشته عالم
چه جبریل و چه ابلیس و چه آدم
که آدم را خلافت بخش انعام
که همچون مرغ سازد دا نه اش دام
عتابد نوح را بی جرم چندان
که از چشمش گشاید موج طوفان
شکار قدرتش دان کز هوائی
به دام عنکبوت افتد همائی
رخ گل کرد بی گلگونه گ لرنگ
قبای لاله پرخون ساز بی جنگ
کشیده سرمه، چشم آهوان را
خبر نی میل را نی سرمه دان را
چو در صورتگری صنعت بپرداخت
ز آب و خون چمن زار ارم ساخت
زبان را داد ذوق جانفشانی
که شد لب ریز آب زندگانی
به گوش از سمع داد آن نوش بر نوش
که چون فرهاد گشت از ذوق بیهوش
به چشم از نور بینش بخشد آن دست
که از گل چیدن نظاره شد مست
لبالب ساخت دل از گنج گوهر
ز خاموشی نهاده قفل بر در
سپرده پس کلیدی آن زبان را
که تا بخشد زکات بحر و کان را
نمک دار حدیث خوش زبانان
شکر ریز لب شیرین دهانان
جدا با هر دلی ناز و نیازش
کسی آگاه نی از کنه رازش
ز مادر و ز پدر صد چند دلسوز
نوشته وی برات رزق امروز
کریمی شیوهٔ خواهش گزیده
کند بخشش ره خواهش ندیده
به شادی پر از و در بی گناهی
به بازی طفل زو در پادشاهی
کند عفوش گنه را عذر خواهی
گناهی نیست غیر از بی گناهی
اگر مه یافت از خور روشنایی
نه خور از خود گرفته کدخدایی
ز مهرش روز روشن گرم بازار
شب از ستّاری او پرده بردار
تو دادی صبح را این تازه رویی
تو بخشی شام را آشفته مویی
نه زلف شب شکستی بر رخ روز
که گیرد آفتاب عالم افروز
نبندی گر تو زلف شب که بندد؟
سحر را نا نخندانی نخندد
به دست گل نهی گلدستۀ داغ
وزان گلدسته سوزی سینۀ باغ
به خشم از چشم گر کس را برانی
بر او هم گوشۀ چشمت نهانی
به توحید تو خاکی را چه یارای
ز بیکاری زنم خشتی به دریای
ترا نشناخت غیر از تو دگر کس
ولی مخصوص خود دانست هرکس
جه باشم من که عاجز شد پیمبر
که گوید حمد تو غیر از تو دیگر
ز دست بنده کار حق نیاید
به حقّ خویش خود گوهر چه شاید
و گر گویم زبانم باد معذور
که مردودست اناالحق گوی منصور
ز خاک مصطفی نه بر سرم تاج
که بوسد عرش خاک من به معراج
به نعت مصطفی نامی ست نامم
کزین معنی به یزدان هم کلامم
نکو کاری به عالم پیش کردی
که رحمت را وکیل خویش کردی
میان خلق تو غیرت نگنجد
اگر گنجد جز این رحمت نگنجد
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۴ - فی نعت سرور کائنات صلی الله علیه و آله و سلم
دل از عشق محمد ریش دارم
رقابت با خدای خویش دارم
حقیقت ناز دارد بر مجازم
به معشوق خدای عشقبازم
درین میدان نیامد همچو من مرد
به عشقم عاشقی ها می توان کرد
رسول اندر حقیقت جز خدا نیست
بدین پیغام جبریل آشنا نیست
چو خورشید نخستین شد گل اندود
محمد نام کردش بخت محمود
محمد نیست جز آئینه ای بیش
تو در وی می نمایی جلوهٔ خویش
بدان جلوه به جان خاطر نهادی
به داد حسن خود انصاف دادی
نیاز خودکنی در بی نیازی
به خود نازی اگر بر خویش نازی
ببین آیینه و بر خویش می ناز
جهان قربان ازین هم بیش می ناز
ز عشق خود شدی شرمنده خویش
که خود را نام کردی بندهٔ خو یش
و گر نه کی پسندد عقل مخلوق
که خالق عاشق و مخلوق معشوق
درین جا دم ز مایی و تویی نیست
شمارم شد غلط ورنه دویی نیست
دو بیند هر یکی را چشم کم نور
تو خواهی اولم خوان خواهی ام کور
ندارد کس ز تو بیشی و پیشی
اگر عینی و گر عکس آن خویشی
ز جزء و کل سخن گفتن ندانم
پیامت را فدا یی باد جانم
ترا بشناسد آن کو حق شناس است
خدایا این چه تغییر لباس است !
اگر کفر است حرفم گو مکن گوش
ازین گفتن نخواهم ماند خاموش
بنازم کز کمال مهربانی
پیام خویشتن خود می رسانی
بسا باشد که شاه هفت کشور
گدایانه لباس فقر در بر
به شب گرد د نهان هر سو گدا وار
ز هر نیک و بد عالم خبردار
در آن دم هر که بشناسد که شاه است
اگر گوید که تو شاهی گناه است
چو خاموشی رضای شاه داند
ز بهر مصلحت خاموش ماند
گشایم چند راز دل چو مستان
من و نعت تو چون ظاهر پرستان
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۷ - در صفت شب معراج
شبی سرمایۀ اقبال جاوید
ز نورش جرعه ای در جام خورشید
نهفته گنج اسرار الهی
چو آب زندگانی در سیاهی
سوادش صیقل نور تجلّا
چو روز وصل سر تا پا تمنّا
وفا را از هوایش گرم بازار
درو معشوق عاشق را خریدار
به نور حق منور شمع مهتاب
ز کوثر خلد را رضوان زده آب
در رحمت گشاده خازن غیب
کرم خامه زده بر نامۀ عیب
به صلح آسوده با ه م آتش و آب
قصب شسته ز خاطر بیم مهتاب
قضا جام عنایت کرده در دست
زمین و آسمان از بوی او مست
چو شد آرایش خلوت کماهی
در آمد نامه بر مرغ الهی
طلب فرمود آن سلطان دین را
همان دانندهٔ علم الیقین را
در آن شب آن همای لامکانی
ز سایه داد تاج ام هانی
به ذکر حق دلش سبوح کرده
زبان فرسوده لب مجروح کرده
درون بیدار بیرون از شکر خواب
نمودش دولت بیدار در خواب
پی تعبیر خوابش بخت برخاست
بگفتا : مژده اکنون کار شد راست
همان دم جبرئیل از جان ثنا ریز
بگفت: ای چشم بخت از خواب برخیز
به شوق مژدهٔ پیغام دلدار
شد از بوی گل اخلاص بیدار
بگفتش جبرئیل ای خواجه! بشتاب
وصال دوست را دریاب دریاب
به پیش آورد پس ناموس اکبر
فلک پیما براق روح پیکر
چو آیین وفا در پایداری
چو عشق نو، سراپا بیقراری
ز روح صرف جسمی آفریده
چو روح از ذوق رفتن کس ندیده
ز مرغ وهم اندیشه سبک سیر
چو پیش از مژده آید نامۀ خیر
چو رهوار نظر در خوش عنانی
به جان مشتاق رفتن چون جوانی
گه جولان نموده سبقت خویش
چو همت صد قدم از خویشتن پیش
به دولت پا نهاد اندر رکایش
سعادت جان فدا شد بر رکابش
ملایک در رکابش میل در میل
گرفته غاشیه بر دوش جبریل
به طوف بیت اقصی شد زخانه
امام انبیا شد در دو گانه
پس آنگه تنگ بر بسته میان را
شرف داده نخستین آسمان را
چو سوی ملک بالا عزمش افتاد
فلک در نعلبندی نقد مه داد
به دیوان دوم چون جلوه گر شد
عطارد را نفاق از دل بدر شد
سوم خلوت ندیمش گشت ناهید
سعادت یافت زو انعام جاوید
به قصد تخت چارم پا چو برداشت
پی تعظیم او خور جای بگذ اشت
به پنجم شهر چون بگرفت آرام
به تیغ خویش قربان گشت بهرام
ششم منظر چو زو شد گرم بازار
به جان شد مشتری او را خریدار
علم زد چون به هفتم دیر رهبان
زحل پیرانه سر شد نو مسلمان
به هشتم آسمان گشتند یکبار
ثوابت بهر استقبال سیار
ز کرسی پس قدم بر عرش بنهاد
ز اوج سدره هم بگذشت چو باد
ز سدره چون هوای لامکان جست
ز پریدن پر جبریل شد و سست
سرافیل آمد و شد همعنانش
مشرف گشت رفرف پس به رانش
ز دل گرمی مهر حق تعالی
بخار آب رحمت گشت بالا
خودی را باز ماند از همعنانی
برآمد بر سریر لامکانی
مکانی برتر از گفتار و اوصاف
هوایش از غبار شش جه ت صاف
در و دریای رحمت موج در موج
عنایت صف کشیده فوج در فوج
جمالی دید فوق از وسع دیدار
متاعی برتر از نقد خریدار
نه تنها میهمان شد بر سر خوان
که صاحب سفره تنها کم خورد نان
بر آن باده که پیش آورد ساقی
بخورد از بهر امت ماند باقی
چنان جذب محبت یکجهت ساخت
که خود را عاشق از معشوق نشناخت
حدوثش را قدم طرح نو انگیخت
به خود همچون گلاب و می درآمیخت
به شاخ اصل نوپیوند شد گل
شده جز بار دیگر شامل کُ ل
خیال نقش امکان موج بشکست
به دریای وجوب آن قطره پیوست
به شوق شعلۀ شمع شب ا فروز
شود پروانه خود آتش دمِ سوز
مسیحا دم بخود زین رمز مستور
نمی بینی چه پیش آمد به منصور
به روح پاک او هر لحظه صد بار
تحیتها ازین با خود گرفتار
درود جاودان زو پس به تقریب
بر اولاد و بر اصحابش به ترتیب
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۸ - در بیان اوصاف پیر خود
سعادت نامۀ اختر بلندی
به ذکر پیر یابد ارجمندی
نمودار پیمبر در دو عالم
محمد باقر آن روح مجسم
ز نام او سرافرازی بقا را
به ذاتش تازه دین مصطفی را
مناجاتش به یزدان همکلامی
زبانش نو بهار نیکنامی
شه ملک شفاعت وارث بخت
کلاهش افسر و سجاده اش تخت
چو بر آیینۀ زانو نهد سر
همان بیند، کز آیینه سکندر
ز دل راز نهان چندان شنید ه ست
که در جام جهان بین جم ندیده ست
نه زو برکس به غیر از نفس آزار
جهاد اکبرش با نفس پیکار
غذای نفس را بر فاقه داده
غلط گفتم که نفس مرده زاده
شده از کعبه در گردون ستایش
که بیت الله بود قبله نمایش
ز خُلق خویش با رحمت برادر
به چشمش مور و جم با هم برابر
قناعت زاد راه عصمت او
توکّل خانه زاد همت او
دعایش را اجابت حلقه در گوش
نه بل عیب اجابت را خطا پوش
زبانش در دعا و ورد خوانی
کلید فتح باب آسمانی
ز رویش روز روشن ظلمت شب
جهان جنباند از جنباندن لب
به مقصد رهنما یزدانیا ن را
امام حق صف روحانیان را
فرشته چون تواند خواند اوراد
که جبریل از مریدش یافت ارشاد
درونش رازدار پردهٔ غیب
برونش چون درونش پاک و بی عیب
به جان شغل دوگانه کرد در پیش
یگانه با خدا بیگانه از خویش
به تلقینش حیات دین یزدان
دهد ایمان چو عیسی مرده را جان
ز شادی وحی آمد هر زمانی
که دارد چون زبانش ترجمانی
زده دست صفا در دامن صدق
صفا را جسم جان اندر تن صدق
نرفته غیر حرف حق به گوشش
ازان تا حق نکویی هست هوشش
گهی چون ابر بر بادش مصلا
گهی چون باد بر دریا نهد پا
کشد هشیار جام شوق پیوست
نه چون منصور کز بویی شود مست
ولایت با نبوت ساخت انباز
کرامت زد بدو سبقت بر اعجاز
ز خود دانم که او می بخشد ایمان
که چون من کافری شد زو مسلمان
مسیح آزاد عالم بندهٔ تست
هم از بد بندگی، شرمندهٔ تست
الا ای خاصۀ ایزد تعالی
محمد نام اسم با مسمی
من و دامان تو این نامرادی
مرا زین نامرادیهاست شادی
که در جان کندن و هول قیامت
که برناکرده کار آید ندامت
ندارم جز محمد با کسی کار
خدایم بس گواه صدق گفتار
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۲ - در مذمت حساد
در افکندم به میدان گوی دعوی
به صوفی صورت ابلیس معنی
که بی دین خوانَدم ز افسانۀ رام
هدف سازم کنون از تیر الزام
نه پیر مجتهد اقوال کفّار
بخواند تا نویسد رد آن زار
گران ناید چنین افسانه بر شرع
که نقل کفر نبود کفر در شرع
خلیل الله خواهد نور اسلام
نبود آن گفتگو جز بهر الزام
نه در بتخانه رفت از بهر تعظیم
برای بت شکستن شد براهیم
چو من سجاده بافم پاک زانم
گر از زنار باشد ریسمانم
دلت ساکن به کفر ما یقین است
بگو پروانه باری در چه دین است
چو بلبل گرچه باغ و گل ندارد
دلی دارد که صد بلبل ندارد
به بلبل گل چسان خواند وفادار
خزان نادیده بگریزد ز گلزار
نه بوی خوش کند پروانه نی رنگ
به جان در دامن آتش زند چنگ
کند بر پای آتش جان فشانی
بشوید دست ز آب زندگانی
مگو کافر که هست از امت عشق
به مردن زنده دارد سنّت عشق
چو در عشق است سنّت جان سپردن
بباید بی غرض مردانه مردن
مگس هم جان دهد بر شهد و روغن
ولی پروانه را سوزیست روشن
دلم را نیز چون پروانه انگار
خدا را بگذر و بازم میازار
نه آتش بهر هوم افروخت ستم
که بید و برهمن را سوختستم
دهید انصاف ای نازیرکی چند !
که چون مؤمن نمودم مشرکی چند؟
دلا بی غم نشین از طعنۀ غیر
بنا کن کعبه از سنگ و گل دیر
برهمن هم تو منصف باش مارا
مکن کافردلی یکدم خدا را !
بگو باری چو داری عقل و فرهنگ
بت سیمین نکوتر یا بت سنگ
جمادی را پرستیدن نه نیکوست
بت سیمین پرستیدن چه آهو ست؟
به تو کافر چه گویم ماجرا را
که نی بت را شناسی نی خدا را
بود عاشق برهمن بر رخ ماه
دلش آتشکده، ناقوس زن آه
کند زنّار جان مشکین طنابش
رخش هم بت بود هم آفتابش
چنین بت گر بیا بم ای برهمن
اگر عاشق نگردم کافرم من
دمی هشیار باش ای دل ز مستی
به کفر عشق کی یزدان پرستی
که دل بی چاشنی عشق تنگ است
مرا زین دل که بی درد است ننگ است
به پیش ما چه گیری عشق را نام
به پیغمبر مده تعلیم اسلام
نفهمد سرّ وحدت غیر عاشق
که گردد کعبه گرد دیر عاشق
نه عاشق کافر است و نی مسلمان
که داند عشق را خود دین و ایمان
به عشق اندر کسی صادق ندیدم
پرستم هر کرا عاشق شنیدم
نه من دارم به کفر و دین شان کار
به عشق افسانه چشمم گشت خونبار
ندیدم حسن لیلی، ناز شیرین
ندانم کو به دوزخ رفت یا این
نخواهم سوختن در آتش رام
نه اندر گور مجنون خواب و آرام
کسی جز حق، مآل کس نداند
جز این کز حال خود افسانه خواند
ولی ز انصاف خود را نیست چاره
بباید کردن از عبرت نظاره
نه افسانه است این عشقی که گفتم
چو خورشیدست هر گوهر که سفتم
دروغ افسانه نتوان بست نتوان
نشاید در جناب عشق بهتان
اثر در آه بی دردان نباشد
دل خود دیده را افغان نباشد
توان نوشید آب از ساغر می
ولیکن مستی می نیست در وی
توان معلوم کرد از قصۀ رام
که خون باده دارد عشق در جام
نه داغی ماندگان بر دل نماندش
نه باغی کز گلی او نش کفاندش
به درد و غم بسا ثابت قدم کرد
به مردی و جوانمردی علم کرد
ازان هر کار کز دستش برآمد
نه ز آدم کز فرشته برتر آمد
محال است این که کس بر روی دریا
ببندد پل گشاید شهر لنکا
خرد زین نکته تا آگاه گشته
نشان پل زیارت گاه گشته
هنوز آثار آن پل هست بر پا
تماشاگاه سیاحان است آنجا
مگو کان نزد عاقل هست دشوار
که از اعجاز عشق آسانست هر کار
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۸ - رخصت شدن بسوامتر زاهد از راجه جسرت و بردن رام را همراه خود
چو بسوامتر رخصت شد ز جسرت
گرفته رام و لچمن را به صحبت
به عزم مالوه بس راه پیمود
که آنجاها عبادت گاه او بود
چو ره پیموده شد هفتاد فرسنگ
رسیدند از اود بر معبد گنگ
همی رفتی چو عمر نازنین رام
چو خور نگرفته یکجا یکدم آرام
ز رفتن یک نفس چون باد بنشست
به کشتی بر نشست و بادبان بست
چو تخت جم روان شد کشتی از باد
گذشت از آب آسان تر چو اوتاد
بر آمد آفتابی از هلالی
نمود آفاق را فرخنده فالی
به زاهد گفت رام ای خضر ثانی
که جان بخشی به آب زندگانی
شنیدم اصل گنگ از آسمان است
چنین تعظیم و تکریمش از آنست
خدا را! رنجه کن یک دم زبان را
بدل روشن ترک ساز این بیان را
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۲۰ - رفتن رام به ملک مالوه که نزد صوبۀ اود است
به عزم مالوه بس راه پیمود
که آن جا ی عبادت گاه او بود
همی رفتند تا در نیمۀ راه
بیابانی عجب دیدند ناگاه
مهیب و وحشت افزای و دژم روی
هوایش فتنه انگیز و بلاجوی
ز انبوهی درختان آنچنان بود
که راه وهم می کردند مسدود
چنان پیچانی شاخ درختان
که زندان خانۀ باد سلیمان
ز بسو امتر پرسید آن زمان رام
که ای زاهد بگو این دشت را نام
درختانش چرا گشتند انبوه
تبر زن نامده مانا درین کوه
جوابش داد کای خورشید تابان
سداسرم است نام این بیابان
نیامد کس ز بیم دیو اینجا
درختانش از آن ماندند بر پا
که جای مادر ماریچ دیو است
جهان از جور ریوش در غریو است
کنون در خواب هست آن تیره فرجام
که در دیوانست او را تارکا نام
چو گفتم با تو از سر ماجرا را
بباید کشتن اکنون تارکا را
مکن در دل که زن را کس کشدچون
که بر فتوای من می ریزی این خون
برو در قتل این زن هر چه باشد
بباید کشت موذی هرکه باشد
شنید این ماجرا و رام برجست
به قتل تارکا از جان کمر بست
کمان زه کرد وانگه چاشنی کرد
برآمد از بیایان ناگهان گرد
به جنگ رام آمد دیو خونخوار
ز آوازه کمانش گشته بیدار
به تارک ناوکی زد تارکا را
دوان از پا در افکند آن بلا را
ملک بر چرخ کرده آفرینش
فلک ز انصاف بوسیده زمینش
چو زاهد آنچنان تیر افکنی دید
ز رام شیر دل شیر افکنی دید
به آب گنگ پیشانیش تر کرد
سبک مرغی دعا را تیز پر کرد
که در دستم همین نقد دعایست
به صد جان نقد ما بر تو فدایست
سلاح جنگ دیوان آشکارا
بگیر از ما که برما داد ما را
سلاح اندر به معنی خنجر برق
که بشکافد به زخمی کوه را فرق
خدنگ آتشین و ناوک باد
به رام آموخت هر یک بهر او داد
که چون در جنگ افتد مر ترا کار
طلب فرما ز جنّان سلح دار
خیال هرکه اندر خاطر آید
به دل نگذشته پیشت حاضر آید
روان گشتند پس سوی وطن گاه
که چشم راهدان بودست در راه
چو پیر خویش را با رام دیدند
پی پابوس او از سر دویدند
که ما در انتظار رام بودیم
درین اندیشه صبح و شام بودیم
که هفده جگ ما از شر دیوان
همه در ناتمامی گشت ویران
کنون این جگ ما در خدمت رام
ز سعی او مگر آید به اتمام
چو رام این نکته کرد از زاهدان گوش
ز نام دیو خون زد در دلش جوش
تسلّی داد، گفت آن زاهدان را
به من گویید این راز نهان را
که این دیوان بد کردار پرفن
همی آیند بر وقت معین
و یا تعیین وقت خود ندارند
یکایک بر خرابی دل گمارند
بدو گفتند کاین دیوان گمراه
نمی آیند جز در نیمۀ ماه
چو یکشب ماند اندر روز میعاد
به بند و دفع دیوان رام آزاد
پی تدبیر بربسته میان تنگ
مسلح ایستاد، آمادهٔ جنگ
همه شب پاس جگ زاهدان داشت
به طاعت شاه خود را پاسبان داشت
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۲۱ - در بیان کشتن رام دیوان را و خلاص کردن زاهدان را از آفتشان
به تخت آسمان چون شاه خاور
ز فتح دیو شب کج ماند افسر
طلسم انگیز دیوان فسون ساز
ز هر سو جادویی کردند آغاز
به جای طاعت از تأ ثیرافسون
روان شد جویها از ریم و ز خون
زمین از فتنه شوریده زم ان نیز
همی بارید آتش آسمان نیز
چو رام آن فتنه دید از شر دیوان
به فوج دیو بر زد تیر باران
ز تیر رام فوج دیو بشکست
ز بارانش غبار فتنه بنشست
سپاه دیو زاد آخر زبون شد
لوای کید ایشان سرنگون شد
روارو در سپاه دیو افتاد
سپاه آمد به رزم رام ایستاد
خدنگِ آتشین انداخت جانسوز
چو تیره آه مظلومان جهان سوز
ز تیرش دیو تیره جمله تن سوخت
شهاب رام شخص اهرمن سوخت
مهادیوی یقین شد رام خوش کام
ز دانش در نهاد دیو خود کام
عیان شد فوج ماریچ از دگر سوی
همه یکد ل به جنگ رام یکروی
به تن ماریچ هم زد ناوک خورد
ز سهمش نیمه جان با خود برون برد
به دریا رفت پنهان شد ز بیمش
ز سهم او دل و جان شد دو نیمش
چو رام از کار دیوان دل بپرداخت
به چشم خلق خود راسرخ رو ساخت
به خدمت کرد بسوامتر را شاد
دگر در خدمتش یکپای استاد
که کردم آنچه گفتی خدمت تو
به جان منّت طفیل همت تو
کنون هم ایستادستم به یکپای
اگر کار دگر داری بفرمای
وگر کاری نداری رخصتم کن
دلِ جسرت خلاص از محنتم کن
جوابش داد بسوامتر دانا
که در ترهت همی خوانند ما را
جنک جگ سوینبر ۲ پیش کرده است
جهان مهمان جشن خویش کرده است
طلب کرده است رایان جهان را
نهاده در میان زرین کمان را
هر آن کس کش کند آن قصه تا گوش
بدو سازند سیتا را هم آغوش
مرا رفتن در آنجا خود ضرور است
ثواب آتش جگ، عین نور است
تو کردی کار خود آخر چه کار است
کنون در هر دو امرت اختیارست
اگر خواهی تماشای کمان کن
وگرنه رو پدر را تازه جان کن
به بسوامتر گفتا رام خوشخ وی
سوینبر چیست سیتا کیست بر گوی
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۲۵ - رخصت شدن راجه جسرت از جنک و ملاقات کردن پرسرام در راه
مهیا آمد از بهر سواری
به پیل آسمان پیکر عماری
چو خرگاهی زده در کوهساری
چو فانوس فروزان از ح صاری
به شوق عاشق آن معشوق سرمست
بسان شمع در فانوس بنشست
نگاه رام مست مخمل وی
دل مخمور چون از شیشۀ می
جنک در وقت رخصت با دم سرد
سه منزل با عزیزان همرهی کرد
جنک در ره وداع دوستان داد
عزیزان را سفر در پیش افتاد
چو از ره نیمه ای آمد به پایان
شگون بد زهر سو شد نمایان
به ناگه خواست گرد هولناکی
به دلها آتشی در دیده خاکی
بر آمد پرسرام از کوه صحرا
به قصد قتل شان گفت آشکارا
ندانی من کیم من پرسرامم
زمین در لرزه می آید ز نامم
منم فرزند جمداکن برهمن
که بهر کینۀ خون پدر من
ز طاعت گه کشیدم خنجر تیز
به هفت اقلیم کردم عام خونریز
وزیدم زهرهٔ رزم آزمایان
به آب تیغ شستم نام رایان
نچهتر گرد گیتی بیست و یکبار
ببخشیدم برای اهل زنار
شنیدستم که اندر شهر ترهت
کمان بر من کشیده رام جسرت
کمان بشن در فرمان من هست
کزو تیری ظفر اندازم از شست
سخن با چتری زاده هر که گوید
کمان من کشد با جنگ جوید
به چشم خویش مرگ خویش چون دید
ز حسرت جسرت نامید نالید
تمامی لشکرش شد نیست از هست
به خون شست از حیات خویشتن دست
بر آمد رام در میدان که استاد
پدر را از تسلی ساخته شاد
پدر هر چند منع از جنگ فرمود
دلیر آمد کمانش از دست بربود
به حمله چون کمان بشن بشکست
به قصد او خدنگی ماند بر شست
ز سهمش پرسرا م آمد به زنهار
که از بهر خدا جانم نگهدار
جوابش داد آن شیر نیستان
که جان من فدای نام یزدان
ترا از نام یزدان چون نبخشم
چو گفتی نام او جان چون نبخشم
مرا بخشیدن آسانست آسان
ولی خالی نیفتد تیر مردان
بفرما تا ازین صحرای نخجیر
عبادت خانه ات اندازم از تیر
به صد الحاح دیگر پرسرامش
نکرد از اشک خونهایی به جامش
بگفتا جان بشن و شخصی رامی
که گردد گرد نامت نیکنامی
مکن نومید طاعت این زبون را
نشان تیر خود ساز این نگون را
به زنهارش ببخشید آن جوانمرد
هر آنچه خواست دشمن او همان کرد
پدر صد آفرین داد و سپاهش
که عاجز کرده بخشیدی گناهش
دگر تا تخت گه شد گلشن آباد
ز ره رفتن نیاسودند چون باد
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۷۴ - رخصت شدن هنونت از سیتا
هنون رخصت شد و کرده زمین بوس
صنم را گفت کای خورشید ناموس
به پای همت از جا خیز و بخرام
که بنشانم در آغوشش دلارام
به عزم وصل بر پشتم بنه پا
بدین کشتی گذر آسان ز دریا
پری گفتا چو جانم رفته باید
و لیکن چند چیزم مانع آید
یکی از من چو راون گردد آگاه
سپاهش یک جهان بندد سر راه
تو تنها یا مرا کردی نگهبان
و یا خود را زنی بر قلب خصمان
دویم جستن ز دریا جای بیم است
تنت خرد است و دریا بس عظیم است
ز غرق خود ندارم آن قدر غم
که مرگم سهل باشد زندگی هم
از آن ترسم چو گشتم غرق در آب
در آتش غرق گردد رامِ بیتاب
سوم گفتا منم همخوابۀ رام
کزو زنده است هم ناموس و هم نام
همین بس نیست عیب روی سیتا
که دزیده برد راون به لنکا
برو مفزای عیب جاودانه
که میمونی برد بازش به خانه
درین غم انتظار رام بینم
فراوان محنت ایام بینم
گرم بخت موافق یار باشد
نصیم دولت دلدار باشد
بیاید رام، راون را کُشد زود
من از طالع شوم آن روز خوشنود
هنون گفتا دو تقریر نخستین
نباشد نزد من معقول چندین
که هستم آن جوان شیر صف آرای
که لنکا را توانم کند از جای
غم دریا و بیم دشمنم نیست
ز خس برتر، شکار راونم نیست
چو تقریر پسین از تو شنفتم
ترا بگذاشتم بر جای رفتم
دم رخصت دعایش را پریزاد
به گردون دست بالا کرده استاد
که تا ماند ز عشق ما فسانه
خدایا باد نامش در زمانه
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۹۳ - جنگ رام با راون و بیهوش شدن راون به زخم تیر رام و گریزاندن بهلبان رت راون در قلعۀ لنکا
برادر را به میدان چون زبون دید
چو آتش کسوت آهن بپوشید
سلیمان درع داوودی به بر کرد
چو افسر مغفر همت به سر کرد
ندیده دیدهای زین ماجرا سخت
سلیمان بر زمین و دیو بر تخت
حریف یکدگر شد رام و راون
بجنبید از دو سو پولاد و آهن
به مرگ راون آمد آن زمان فال
که با عیسی مقابل گشت دجال
چو بگرفته کمان بر دست از دوش
ز شست او ظفر شد حلقه در گوش
خدنگ رام بر عفریت بی دین
تقدم جسته از زخم شیاطین
به سر در پیش رو افکنده ده سر
چو یاجوج از پس سد سکندر
به هر سو کرد رو آن صاحب اقبا ل
ظفر چون سایه می رفتی ز دنبال
ز دست برد او شد دیو بی پا
چو از ملسا زبان از نار ترسا
زبون شد اهرمن آخر ز جمشید
که شیر برف نارد تاب خورشید
نیارد ظلمت شب پیش خور تاب
ناستد رو به روی شعله سیماب
کجا با فربهی پهلو زد آماس
یخ دی کی تواند سفتن الماس
چو شد مدهوش راون رت بهلبان
گریزانده سوی لنکا ز میدان
گریزان شد بسان سایه از نور
چو درد سر ز می از طبع مخمور
چو دشمن شد گریزان رام آزاد
تعاقب کرد لختی باز استاد
ولی چون دید نیکو پیش و پس را
ندید از نامداران هیچ کس را
به گردش از سپهداران لشکر
ببیکن بود و هنونت ظفر ور
یقین دانست کایشان کشته گشتند
به خون آغشته بر هم پشته گشتند
به زاری باز پرسید از ببیکن
که گویی کشته شد امروز لچمن
ازین غم خون من در دل زند جوش
که چونست آن جوان؛ شیر ظفر کوش
به پالیدن در آمد کشتگان را
که بردارد تن هر خسته جان را
به خون پیمانه های عمر لبریز
اجل میخوار و ساقی خنجر تیز
برادر را به میدان یافت خسته
چو عهد ماهرویان دل شکسته
بجز نام ی نمانده در حیاتش
وجود بر عدم کرده بر آتش
پی تدبیر او درماند برجای
که بی لچمن چه باشد حال من وای
همی گفت از کمال مهربانی
که ما را بر سر آمد زندگانی
اگرچه بعد فتح شهر لنکا
شود آب حیاتم وصل سیتا
نخواهم زبست هرگز بی برادر
که بود او مر مرا با جان برابر
فدایم کرد جان نازنین را
نیارم تاب مرگ این چنین را
زدوده آه و افغان جگر سوز
شب آمد بر سر رامِ سیه روز
به گوشش گفت جامون و ببیکن
که چندین غم مخور از زخم لچمن
نه هر دردی دوایی دارد آخر؟
نه هر رنجی شفایی دارد آ خر؟
خردمندی، مشو دیوانه چون مست
مکن ماتم که جان اندر تنش هست
چو مردان در علاج او همی کوش
چو زن تا کی به گریه گم کنی هوش
دل دانا که در عقل سفت ه است
ز یک دم صد هزار امید گفت هاست
پی زخمش سراپا دل فگارم
به خاطر آنچه آید عرض دارم
علاج غیر ازین نبود که حالی
رود هنونت در کوه شمالی
گیاهایی که د ارد طبع تریاک
به آب زندگانی رسته زان خاک
بود جانداروی خسته بدنها
برآرد خود به خود پیکان ز تنها
اگر پیش از طلوع نور خورشید
بیارد آن گیاها ن هست امید
که زهر زخم را تریاک گردد
وگرنه خسته مشت خاک گردد
نشان آن گیاها ن هست مشهور
که در شب شمع سان باشند پر نور
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۱۰ - اخراج کردن رام سیتا را و رها کردن لچمن او را در بیابان
به سیتا گفت لچمن با دل تنگ
ببا با من به معبد بر لب گنگ
که هر کس غسل سازد اندر آبش
نجات آخرت بخشد ثوابش
کنون باید ره معبد سپردن
برای گنج شاید رنج بردن
سواره رت شده سیتای بیدل
ز روبه بازی بد خواه غافل
دوان اسبان رت را راند لچمن
بیابانگیر گشت از کوه و برزن
صنم شد تشنه در عین بیابان
به لچمن کرد ظاهر راز پنهان
زبس لب تشنگی گشت آن پری روی
چو مستسقی دمادم تشنگی گوی
ز چشم تنگدل لب خشک تر شد
چو حوض خشک خاک اندر جگر شد
برآورده زبان ط عنه بسیار
برون آمد زبان تشنه ناچار
که از بی آبیم جان بر لب آمد
یقین روز حیاتم را شب آمد
به لچمن گفت کو رام جگر تاب
که می آوردی از رنجم به چشم آب
ترا پروای سوز سینه ام نیست
غم لب تشنۀ دیرینه ام نیست
چو لچمن دید کان لب تشته درماند
ز رت زیر درختی برده بنشاند
برای آب خود چون مار بشتافت
به سی فرسنگ زانجا چشمه ای یافت
دوان کوزه ز آبش کرد لبریز
عنان داده سمند عزم را تیز
چو باز آورد لچمن کوزه آب
به زیر سایه مه را دید در خواب
به سرعت کوزه را بر شاخ بربست
به خوابش ماند او را، خود بدر جست
چکید از کوزه بر وی قطره آب
نگار تشنه لب برجست از خواب
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۱۸ - جنگ رام با لو و کش و خسته شدن رام از دست ایشان
ز جا شیری فلک فرسای جنبید
فلک حیران که کوه از جای جنبید
هژبر معرکه لنکا شکن رام
که از بیمش شود خون باده در جام
شکوه پادشاهی پیش رو کرد
دو اسبه تاخت بر رت بهر ناورد
به سبقت پیشدستی خواست در کار
به لوکش تیر باران کرد بسیار
حریفان مستعد جنگ بودند
ز میدان پیش تعظیمش نمودند
چو تیر انداخت از خجلت کمان را
روان برداشت شمشیر و سنان را
به غیرت گرچه تند و تیز آشفت
ولی تیغ و سنان کندی پذیرفت
سر نیزه به گاه حمله شد خم
لب تیغش ز پرّانی نزد دم
حسامش شد چو برگ بید چوبین
چو نیشکر شکسته نوک ژوپین
به رمحش طعنه گر شد موی بر تن
به تیغش خنده می زد تیغ سوسن
مزاج خون به خون گرم پیوست
دم شمشیر نوک نیزه اش بست
مگر شد مهر فرزندیش روشن
که گاهی زخم فرصت بردی آهن
ز دیگر سو پسر چون ناوک انداخت
پدر را خسته کرد و باز نشناخت
به زخم تیر لو شد رام افگار
دل عاشق چو از مژگان دلدار
نه لو بد رام را کو زخم کین زد
که تیر عشوه سیتا از کمین زد
به میدان ماند شخص رام خسته
گریزان گشت لشکر دل شکسته
پسر کشته پدر را بر نمی داشت
برادر را برادر خسته بگذاشت
سراسیمه ازو لشکر جدا شد
بدن خاکست ازو چون سر جدا شد
وزیده باد فتح آسمانی
کش و لو باغ باغ از شادمانی
ولی چون کوس کین آمد به فریاد
به گوش زاهد آن افتاد آواز
به حجره در نهاده گوش بر گوش
به حیرت می گزید انگشت افسوس
که اندر کوه باشد کارزاری
وگرنه چیست بانگ کوس باری ؟
چه نسبت جنگ را همسایۀ من
که خوش کردیم صلح کل به دشمن
نه من با کس، نه کس با من بداندیش
بجز خود را ندانم دشمن خویش
به من دشمن بغیر از نفس کس نیست
به جنگ من خود او را دسترس نیست
هم او را تا به خود بد خواه دیدیم
به شمشیر ریاضت سر بریدیم
مگر شد زنده نفس من دگر بار
که آمد بهر کین با من به پیکار
ازین آواز حیران با دل تنگ
که در کوهم که را با کیست این جنگ؟
روان شد تا بر آتش ریزد آبی
به صلح از جنگ بستاند ثوابی
پدر افتاده، فرزندان ستاده
تماشا دیده در حیرت فتاده
نکرده طعنه ناشایستگی شان
که می دانست نادانستگی شان
ز روی آن حقیقت پرده برداشت
ز گفتن گفتۀ ناگفته نگذاشت
نخستین کرد بر هر یک دعاها
پس آنگه گفت یک یک ماجراها
گرفته دست هر یک شد روانه
به میدان جانب رام یگانه
که عقل مصلحت دان چون گهر سفت
به اول جنگ آخر آشتی گفت
سوی رام آمد آن پیر نکوکار
مسیحا رفت بر بالین بیمار
زده آبی به روی رام آزاد
به هوش آمد چو مستان دیده بگشاد
به زخمش پیر دست مرحمت سود
نموده خستگی ها روی بهبود
بگفتا کیستی کز مهربانی
مرا بخشیدی از سر زندگانی
که شکر این چنین نعمت ندانم
به جان منت پذیرم تا توانم
به پاسخ زاهد فرخنده دیدار
همه سرّ نهفته کرد اظهار
کش و لو را به پای رام افکند
که ما را بخش جرم این دو فرزند
که نا دانسته شد در جنگ تقصیر
به حیرت ماند رام از گفتۀ پیر
شگفتی در شگفتی در فزودش
که در وهم و گمان این هم نبودش
گرفت اندر کنار و ماند حیران
به شفقت بوسه زد بر روی ایشان
دلش راز محبت کرد پیدا
نهان پرسید حال ماه سیتا
چو بشنید آن نوید شادمانی
که در کوه است جای لعل کانی
فزون شد آتش شوق جگرتاب
شتابان گشت چون تشنه سو ی آب
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۳ - بسم الله الرحمن الرحیم
ابتدا میکنم بنام خدا
موجد عالم فنا و بقا
آنکه نی ضد بود نه ند او را
نیستش کس شریک در دو سرا
نی ز کس زاد و نی کسی از وی
همه میرند و او بماند حی
صفتش لم یلد و لم یولد
ذات او را نبوده کفو احد
آنکه پیوسته آشکار و نهان
میکند جلوه بر کهان و مهان
عرش و فرش است از او ببرگ و نوا
پر ز نور وی اند ارض و سما
زنده از وی زمین و هفت فلک
آدمی و پری و دیو و ملک
نور چشم و دل است و عقل و روان
نیست چیزی از او تهی بجهان
در همه جانها چو جان در تن
نور او میزند ز جان بر تن
تن ز جان زنده است و جان از وی
هست در جان و دل نهان آن حی
نی برون است ذات او نه درون
روشن از نور او درون و برون
صنع حق اند نیک و بد بیحد
رو ز اعداد صنع سوی احد
بی ز یک شخص چون شود پیدا
صد هزاران صفات و فعل جدا
صلح با جنگ و گریه با خنده
گه بترتیب و گه پراکنده
هر یکی فعل از دگر ممتاز
یک همه ناز و یک خشوع و نیاز
نی از آن فعلهای گوناگون
بگزینی ورا بجان ز درون
گوئیش هر دمی یگانه کسی
از همه دوستان مرا تو بسی
آن گزینی که کرده ای از جان
نیست صورت نه نقش این میدان
پس مگو اینکه صورتست پدید
چون ز صورت دل تو معنی دید
این چنین فهم کن خدا را هم
در همه روی او ببین هر دم
زانکه خلق است مظهر خالق
مینگر هر صباح در فالق
ز آسمان و زمین و هرچه در اوست
جز خدا را مبین نهان در پوست
نیک و بد را چو حق کند پیدا
دیدن غیر او بد است و خطا
در تر و خشگ و شر و خیر ببین
آن یکی را کزو شد این تکوین
چون نظر همچنین شود بینی
آنچه بوده است و هم بود بینی
هر دمی صد جهان نو بینی
چون ورا بی شریک بگزینی
بی پری بر سمای روح پری
بی کف دست صد فتوح بری
در سرائی روی که بیچون است
صورت چون بپیش آن دون است
صاف معنی است وین صور دردند
اهل معنی ز نقش جان بردند
در سرای امان شدند مقیم
همه رفتند شاد سوی نعیم
آن سرا چون نه زیر و نی بالاست
درگهش زان ز خلق ناپیداست
آسمان و زمین شد آخر آن
گر سواری تو سوی آخر ران
این جهان باش و خانۀ تنهاست
وان جهان قصر جانهای شماست