عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۹۶ - در بیماری فرزند و تاثر از درگذشت وی گوید
حاصل عمر چه دارید خبر باز دهید
مایه جانی است ازو وام نظر باز دهید
هر براتی که امل راست ز معلوم مراد
چون نرانند به دیوان قدر باز دهید
ز آتش دل چو رسد دود سوی روزن چشم
از سوی رخنهٔ دل جان به شرر باز دهید
چار طوفان تو از چار گهر بگشایید
گر شما جان ستمکش به گهر بازدهید
چون چراغید همه در ستد و داد حیات
کنچه در شام ستانید سحر بازدهید
آب هر عشوه که در جیب شما ریزد چرخ
آسیاوار هم از دامن تر بازدهید
دیده چون خفت که تا خواب بدش باید دید
دیده بد کرد جوابش به بتر بازدهید
دیده را خواب ز خون خاست که خون آرد خواب
هر چه خون جگر است آن به جگر بازدهید
شهر بندان بلاگر حشر از صبر کنند
خانه غوغای غمان برد، حشر بازدهید
بس غریبند در این کوچهٔ شر، کوچ کنید
به مقیمان نو این کوچهٔ شر بازدهید
چه نشانید جمازه به سر چشمهٔ از
برنشینید و عنان را به سفر بازدهید
بشنوید این نفس غصهٔ خاقانی را
شرح این حادثهٔ عمر شکر بازدهید
همه هم حالت و هم غصه و هم درد منید
پاسخ حال من آراستهتر بازدهید
آن جگر گوشهٔ من نزد شما بیمار است
دوش دانید که چون بود خبر بازدهید
همه بیمار نوازان و مسیحا نفسید
مدد روح به بیمار مگر بازدهید
در علاجش ید بیضا بنمایید مگر
کاتش حسن بدان سبز شجر بازدهید
ره درمانش بجوئید و بکوشید در آنک
سرو و خورشید مرا سایه و فر بازدهید
هر عقاقیر که دارو کدهٔ بابل راست
حاضر آرید و بها بدرهٔ زر بازدهید
هدیه پارنج طبیبان به میانجی بنهید
خواب بیمار پرستان به سهر باز دهید
تا چک عافیت از حاکم جان بستانید
خط بیزاری آسایش و خور بازدهید
سرو بالان که ز بالین سرش آمد به ستوه
دایگان را تن نالانش به بر بازدهید
روز پنجم به تب گرم و خوی سرد فتاد
شب هفتم خبر از حال دگر بازدهید
خوی تب گل گل بر جبهت گل گون خطر است
آن صف پروین ز آن طرف قمر بازدهید
جو به جو هر چه زن دانه زن از جو بنمود
خبر آن ز شفا یا ز خطر بازدهید
قرعه انداز کز ابجد صفت فال بگفت
شرح آن فال ز آیات و سور باز دهید
دانهٔ در که امانت به شما داد ستم
آن امانت به من ایمن ز ضرر باز دهید
ماه من زرد چو شمع است و زبان کرده سیاه
مایهٔ نور بدان شمع بصر باز دهید
دور از آن مه اثری ماند تن دشمن او
گر توانید حیاتی به اثر باز دهید
نه نه بیمار به حالی است نه امید بهی است
بد بتر شد همه اسباب حذر باز دهید
سیزده روز مه چاردهم تب زده بود
تب خدنگ اجل انداخت سپر بازدهید
خط به خون باز همی داد طبیب از پی جان
جان برون شد چه جواب است خوش ار بازدهید
این طبیبان غلط بین همه محتالانند
همه را نسخهٔ بدرید و به سر بازدهید
نوش دارو و مفرح که جوی فعل نکرد
هم بدان آسی آسیمه نظر بازدهید
سحر و نیرنج و طلسمات که سودی ننمود
هم به افسونگر هاروت سیر بازدهید
هیکل و نشره و حرزی که اجل بازنداشت
هم به تعویذ ده شعبدهگر بازدهید
نسخهٔ طالع و احکام بقا کاصل نداشت
هم به کذاب سطرلاب نگر بازدهید
آن زگال آب و سپندی که عرض دفع نکرد
هم بدان پیرزن مخرقه خر بازدهید
رشتهٔ پر گره و مهر تب قرایان
هم به قرادم تسبیح شمر بازدهید
در حمایل سرو و چنگ چو سودیش نکرد
چنگ شیر و سروی آهوی نر بازدهید
چشم بد کز پتر و آهن و تعویذ نگشت
بند تعویذ ببرید و پتر بازدهید
بر فروزید چراغی و بجویید مگر
به من روز فرو رفته پسر بازدهید
جان فروشید و اسیران اجل باز خرید
مگر آن یوسف جان را به پدر بازدهید
قوت روح و چراغ من مجروح رشید
کز معانیش همه شرح هنر بازدهید
دیدنی شد همه نوری به ظلم در شکنید
چاشنی همه صافی به کدر بازدهید
به سر ناخن غم روی طرب بخراشید
به سر انگشت عنا جام بطر بازدهید
از برون آبله را چاره شراب کدر است
چون درون آبله دارید کدر باز دهید
مویه گر ناگذران است رهش بگشایید
نای و نوشی که ازو هست گذر باز دهید
اشک اگر مایه گران کرد بر مویه گران
وام اشک از صدف جان به گهر باز دهید
گر نخواهید کز ایوان و حجر ریزد خون
نقش نوشاد به ایوان و حجر باز دهید
ور نباید که شبستان و طزر نالد زار
سرو بستان به شبستان و طزر باز دهید
پیش کان گوهر تابنده به تابوت کنید
آب دیده به دو یاقوت و درر باز دهید
پیش، کان تنگ شکر در لحد تنگ نهند
بوسهٔ تلخ وداعی به شکر باز دهید
پیش کان چشمهٔ خور در چه ظلمات کنند
نور هر چشم بدان چشمهٔ خور باز دهید
ز بر تخت بخوابید سهی سرو مرا
پیش نظارگیان پرده ز در باز دهید
بر دو ابروش کلاه زر شاهانه نهید
پس به دستش قلم غالیه خور باز دهید
نز حجر گوهر رخشان به در آرید شما
چون پسندید که گوهر به حجر باز دهید
ماه من چرخ سپر بود روا کی دارید
که بدست زمی ماه سپر باز دهید
یوسفی را که ز سیاره به صد جان بخرید
بیمحاباش به زندان مدر بازدهید
پند مدهید مرا گر بتوانید به من
آن چراغ دل از آن تیره مقر باز دهید
تازه نخل گهری را به من آرید و مرا
بهرهای ز آن گهری نخل ببر باز دهید
او بشر بود ولی روح ملک داشت کنون
ملکی روح به تصویر بشر باز دهید
عمر ضایع شده را سلوت جان بازآید
نسر واقع شده را قوت پر باز دهید
نه نه هر بند گشادن بتوانید ولیک
نتوانید که جان را به صور باز دهید
غرر سحر ستانید که خاقانی راست
ژاژ منحول به دزدان غرر باز دهید
تا توانید جو پخته ز طباخ مسیح
بستانید و جو خام به خر باز دهید
مایه جانی است ازو وام نظر باز دهید
هر براتی که امل راست ز معلوم مراد
چون نرانند به دیوان قدر باز دهید
ز آتش دل چو رسد دود سوی روزن چشم
از سوی رخنهٔ دل جان به شرر باز دهید
چار طوفان تو از چار گهر بگشایید
گر شما جان ستمکش به گهر بازدهید
چون چراغید همه در ستد و داد حیات
کنچه در شام ستانید سحر بازدهید
آب هر عشوه که در جیب شما ریزد چرخ
آسیاوار هم از دامن تر بازدهید
دیده چون خفت که تا خواب بدش باید دید
دیده بد کرد جوابش به بتر بازدهید
دیده را خواب ز خون خاست که خون آرد خواب
هر چه خون جگر است آن به جگر بازدهید
شهر بندان بلاگر حشر از صبر کنند
خانه غوغای غمان برد، حشر بازدهید
بس غریبند در این کوچهٔ شر، کوچ کنید
به مقیمان نو این کوچهٔ شر بازدهید
چه نشانید جمازه به سر چشمهٔ از
برنشینید و عنان را به سفر بازدهید
بشنوید این نفس غصهٔ خاقانی را
شرح این حادثهٔ عمر شکر بازدهید
همه هم حالت و هم غصه و هم درد منید
پاسخ حال من آراستهتر بازدهید
آن جگر گوشهٔ من نزد شما بیمار است
دوش دانید که چون بود خبر بازدهید
همه بیمار نوازان و مسیحا نفسید
مدد روح به بیمار مگر بازدهید
در علاجش ید بیضا بنمایید مگر
کاتش حسن بدان سبز شجر بازدهید
ره درمانش بجوئید و بکوشید در آنک
سرو و خورشید مرا سایه و فر بازدهید
هر عقاقیر که دارو کدهٔ بابل راست
حاضر آرید و بها بدرهٔ زر بازدهید
هدیه پارنج طبیبان به میانجی بنهید
خواب بیمار پرستان به سهر باز دهید
تا چک عافیت از حاکم جان بستانید
خط بیزاری آسایش و خور بازدهید
سرو بالان که ز بالین سرش آمد به ستوه
دایگان را تن نالانش به بر بازدهید
روز پنجم به تب گرم و خوی سرد فتاد
شب هفتم خبر از حال دگر بازدهید
خوی تب گل گل بر جبهت گل گون خطر است
آن صف پروین ز آن طرف قمر بازدهید
جو به جو هر چه زن دانه زن از جو بنمود
خبر آن ز شفا یا ز خطر بازدهید
قرعه انداز کز ابجد صفت فال بگفت
شرح آن فال ز آیات و سور باز دهید
دانهٔ در که امانت به شما داد ستم
آن امانت به من ایمن ز ضرر باز دهید
ماه من زرد چو شمع است و زبان کرده سیاه
مایهٔ نور بدان شمع بصر باز دهید
دور از آن مه اثری ماند تن دشمن او
گر توانید حیاتی به اثر باز دهید
نه نه بیمار به حالی است نه امید بهی است
بد بتر شد همه اسباب حذر باز دهید
سیزده روز مه چاردهم تب زده بود
تب خدنگ اجل انداخت سپر بازدهید
خط به خون باز همی داد طبیب از پی جان
جان برون شد چه جواب است خوش ار بازدهید
این طبیبان غلط بین همه محتالانند
همه را نسخهٔ بدرید و به سر بازدهید
نوش دارو و مفرح که جوی فعل نکرد
هم بدان آسی آسیمه نظر بازدهید
سحر و نیرنج و طلسمات که سودی ننمود
هم به افسونگر هاروت سیر بازدهید
هیکل و نشره و حرزی که اجل بازنداشت
هم به تعویذ ده شعبدهگر بازدهید
نسخهٔ طالع و احکام بقا کاصل نداشت
هم به کذاب سطرلاب نگر بازدهید
آن زگال آب و سپندی که عرض دفع نکرد
هم بدان پیرزن مخرقه خر بازدهید
رشتهٔ پر گره و مهر تب قرایان
هم به قرادم تسبیح شمر بازدهید
در حمایل سرو و چنگ چو سودیش نکرد
چنگ شیر و سروی آهوی نر بازدهید
چشم بد کز پتر و آهن و تعویذ نگشت
بند تعویذ ببرید و پتر بازدهید
بر فروزید چراغی و بجویید مگر
به من روز فرو رفته پسر بازدهید
جان فروشید و اسیران اجل باز خرید
مگر آن یوسف جان را به پدر بازدهید
قوت روح و چراغ من مجروح رشید
کز معانیش همه شرح هنر بازدهید
دیدنی شد همه نوری به ظلم در شکنید
چاشنی همه صافی به کدر بازدهید
به سر ناخن غم روی طرب بخراشید
به سر انگشت عنا جام بطر بازدهید
از برون آبله را چاره شراب کدر است
چون درون آبله دارید کدر باز دهید
مویه گر ناگذران است رهش بگشایید
نای و نوشی که ازو هست گذر باز دهید
اشک اگر مایه گران کرد بر مویه گران
وام اشک از صدف جان به گهر باز دهید
گر نخواهید کز ایوان و حجر ریزد خون
نقش نوشاد به ایوان و حجر باز دهید
ور نباید که شبستان و طزر نالد زار
سرو بستان به شبستان و طزر باز دهید
پیش کان گوهر تابنده به تابوت کنید
آب دیده به دو یاقوت و درر باز دهید
پیش، کان تنگ شکر در لحد تنگ نهند
بوسهٔ تلخ وداعی به شکر باز دهید
پیش کان چشمهٔ خور در چه ظلمات کنند
نور هر چشم بدان چشمهٔ خور باز دهید
ز بر تخت بخوابید سهی سرو مرا
پیش نظارگیان پرده ز در باز دهید
بر دو ابروش کلاه زر شاهانه نهید
پس به دستش قلم غالیه خور باز دهید
نز حجر گوهر رخشان به در آرید شما
چون پسندید که گوهر به حجر باز دهید
ماه من چرخ سپر بود روا کی دارید
که بدست زمی ماه سپر باز دهید
یوسفی را که ز سیاره به صد جان بخرید
بیمحاباش به زندان مدر بازدهید
پند مدهید مرا گر بتوانید به من
آن چراغ دل از آن تیره مقر باز دهید
تازه نخل گهری را به من آرید و مرا
بهرهای ز آن گهری نخل ببر باز دهید
او بشر بود ولی روح ملک داشت کنون
ملکی روح به تصویر بشر باز دهید
عمر ضایع شده را سلوت جان بازآید
نسر واقع شده را قوت پر باز دهید
نه نه هر بند گشادن بتوانید ولیک
نتوانید که جان را به صور باز دهید
غرر سحر ستانید که خاقانی راست
ژاژ منحول به دزدان غرر باز دهید
تا توانید جو پخته ز طباخ مسیح
بستانید و جو خام به خر باز دهید
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - این قصیدهٔ را در مرثیهٔ فرزند خویش امیر رشید الدین سروده و آن را ترنم المصائب گویند
صبح گاهی سر خوناب جگر بگشایید
ژالهٔ صبح دم از نرگس تر بگشایید
دانه دانه گهر اشک ببارید چنانک
گره رشتهٔ تسبیح ز سر بگشایید
خاک لب تشنهٔ خون است و ز سرچشمهٔ دل
آب آتش زده چون چاه سقر بگشایید
نونو از چشمهٔ خوناب چو گل تو بر تو
روی پرچین شده چون سفرهٔ زر بگشایید
سیل خون از جگر آرید سوی باغ دماغ
ناودان مژه را راه گذر بگشایید
از زبر سیل به زیر اید و سیلاب شما
گر چه زیر است رهش سوی زبر بگشایید
چون سیاهی عنب کآب دهد سرخ، شما
سرخی خون ز سیاهی بصر بگشایید
تف خون کز مژه بر لب زد و لب آبله کرد
زمهریری ز لب ابلهور بگشایید
رخ نمک زار شد از اشک و ببست از تف آه
برکهٔ اشک نمک را چو جگر بگشایید
بر وفای دل من ناله برآرید چنانک
چنبر این فلک شعبدهگر بگشایید
چون دو شش جمع برآیید چو یاران مسیح
بر من این ششدر ایام مگر بگشایید
دل کبود است چو نیل فلک ار بتوانید
بام خمخانهٔ نیلی به تبر بگشایید
زین دو نان فلک ار خوانچهٔ دو نان بینید
تا نبینم که دهان از پی خور بگشایید
از طرب روزه بگیرید وز خونریز سرشک
نه به خوان ریزهٔ این خوانچهٔ زر بگشایید
به جهان پشت مبندید و به یک صدمت آه
مهرهٔ پشت جهان یک ز دگر بگشایید
گریه گر سوی مژه راه نیابد مژه را
ره سوی گریه کزو نیست گذر بگشایید
گر سوی قندز مژگان نرسد آتل اشک
راه آتل سوی قندز به خزر بگشایید
لوح عبرت که خرد راست به کف برخوانید
مشکل غصه که جان راست ز بر بگشایید
لعبت چشم به خونین بچگان حامله شد
راه آن حامله را وقت سحر بگشایید
گر به ناهید رسانید چو کرنای خروش
هشت گوش سر آن بر بط کر بگشایید
ور بگریید به درد از دم دریای سرشک
گوش ماهی را هم راه خبر بگشایید
غم رصد وار ز لب باج نفس میگیرد
لب ز بیم رصد غم به حذر بگشایید
به غم تازه شمایید مرا یار کهن
سر این بار غم عمر شکر بگشایید
خون گشاد از دل و شد در جگرم سده ببست
این ببندید به جهد آن به اثر بگشایید
آگهید از رگ جانم که چه خون میریزد
خون ز رگهای دل وسوسه گر بگشایید
نه کمید از شجر رز که گشاید رگ آب
رگ خون همچو رگ آب شجر بگشایید
دستخون است در این قمرهٔ خاکل که منم
آه اگر ششدرهٔ دور قمر بگشایید
سحر چرخ از دو قوارهٔ مه و خور خوابم بست
بند این ساحر هاروت سیر بگشایید
همه هم خوابه و همدرد دل تنگ منید
مرکب خواب مرا تنگ سفر بگشایید
نه نه چشمم پس ازین خواب مبیناد به خواب
ور ببیند رگ جانش به سهر بگشایید
خواب بد دیدم وز بوی خطرناکی خواب
نیک بد رنگ شدم، بند خطر بگشایید
آتشی دیدم کو باغ مرا سوخت به خواب
سر این آتش و آن باغ به بر بگشایید
گر ندانید که تعبیر کنید آتش و باغ
رمز تعبیر ز آیات و سو بگشایید
آری آتش اجل و باغ به بر فرزند است
رفت فرزند شما زیور و فر بگشایید
نازنینان منا مرد چراغ دل من
همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشایید
خبر مرگ جگر گوشهٔ من گوش کنید
شد جگر چشمهٔ خون چشم عبر بگشایید
اشک داود ببارید پس از نوحهٔ نوح
تا ز طوفان مژه خون مدر بگشایید
باد غم جست در لهو و طرب بربندید
موج خون خاست در بهو و طرز بگشایید
سر سر باغچه و لب لب برکه بکنید
رگ مرغان ز سر سرو و خضر بگشایید
گلشن آتش بزنید و ز سر گلبن و شاخ
نارسیده گل و ناپخته ثمر بگشایید
نخل بستان و ترج سر ایوان ببرید
نخل مومین را هم برگ ز بر بگشایید
خوان غم را پر طاووس مگس ران به چه کار
بند آن مائده آرای بطر بگشایید
تیغ سیم از دهن طوطی گویا بکنید
طوق مشک از گلوی قمری نر بگشایید
بلبل نغمهگر از باغ طرب شد به سفر
گوش بر نوحهٔ زاغان به حضر بگشایید
گیسوی چنگ و رگ بازوی بر بط ببرید
گریه از چشم نی تیز نگر بگشایید
مسند از تخت و مخده ز نمط برگیرید
حجر از بهو و ستاره ز حجر بگشایید
گر چه غم خانهٔ ما را نه حجر ماند و نه بهو
هر چه آرایش طاق است ز بر بگشایید
جیب و گیسوی و شاقان و بتان باز کنید
طوق و دستارچهٔ اسب و ستر بگشایید
پرده بر روی سپیدان سمنبر بدرید
ساخت از پشت سیاهان اغر بگشایید
کرته بر قد غزالان چو قبا بشکافید
چشمه از چشم گوزنان چو شمر بگشایید
از کله قوقه و از صدره علم برگیرید
وز حمایل زر و از جیب درر بگشایید
صورت از دفتر و حلی ز قلم محو کنید
حلی از خنجر و کوکب ز سپر بگشایید
صور ایوان از دود جگر تیره کنید
هم به شنگرف مژه روی صور بگشایید
در دار الکتب و بام دبستان بکنید
بر نظاره ز در و بام مفر بگشایید
سر انگشت قلم زن چو قلم بشکافید
بن اجزای مقالات و سمر بگشایید
عبهر نثر ز هر شاخ نکت باز کنید
جوهر نظم ز هر سلک غرر بگشایید
نسخهٔ رخ همه عجم و نقط است از خط اشک
زو معمای غم من به فکر بگشایید
مادر ار شد قلم و لوح و دواتش بشکست
خون بگریید چو بر هرسه نظر بگشایید
من رسالات و دواوین و کتب سوختهام
دیدهٔ بینش این حال ضرر بگشایید
پای ناخوانده رسید و نفر مویه گران
وار شیداه کنان راه نفر بگشایید
دشمنان را که چنین سوخته دارندم حال
راه بدهید و به روی همه در بگشایید
دوستانی که وفاشان ز ازل داشتهام
چون درآیند ره از پیش حشر بگشایید
ژالهٔ صبح دم از نرگس تر بگشایید
دانه دانه گهر اشک ببارید چنانک
گره رشتهٔ تسبیح ز سر بگشایید
خاک لب تشنهٔ خون است و ز سرچشمهٔ دل
آب آتش زده چون چاه سقر بگشایید
نونو از چشمهٔ خوناب چو گل تو بر تو
روی پرچین شده چون سفرهٔ زر بگشایید
سیل خون از جگر آرید سوی باغ دماغ
ناودان مژه را راه گذر بگشایید
از زبر سیل به زیر اید و سیلاب شما
گر چه زیر است رهش سوی زبر بگشایید
چون سیاهی عنب کآب دهد سرخ، شما
سرخی خون ز سیاهی بصر بگشایید
تف خون کز مژه بر لب زد و لب آبله کرد
زمهریری ز لب ابلهور بگشایید
رخ نمک زار شد از اشک و ببست از تف آه
برکهٔ اشک نمک را چو جگر بگشایید
بر وفای دل من ناله برآرید چنانک
چنبر این فلک شعبدهگر بگشایید
چون دو شش جمع برآیید چو یاران مسیح
بر من این ششدر ایام مگر بگشایید
دل کبود است چو نیل فلک ار بتوانید
بام خمخانهٔ نیلی به تبر بگشایید
زین دو نان فلک ار خوانچهٔ دو نان بینید
تا نبینم که دهان از پی خور بگشایید
از طرب روزه بگیرید وز خونریز سرشک
نه به خوان ریزهٔ این خوانچهٔ زر بگشایید
به جهان پشت مبندید و به یک صدمت آه
مهرهٔ پشت جهان یک ز دگر بگشایید
گریه گر سوی مژه راه نیابد مژه را
ره سوی گریه کزو نیست گذر بگشایید
گر سوی قندز مژگان نرسد آتل اشک
راه آتل سوی قندز به خزر بگشایید
لوح عبرت که خرد راست به کف برخوانید
مشکل غصه که جان راست ز بر بگشایید
لعبت چشم به خونین بچگان حامله شد
راه آن حامله را وقت سحر بگشایید
گر به ناهید رسانید چو کرنای خروش
هشت گوش سر آن بر بط کر بگشایید
ور بگریید به درد از دم دریای سرشک
گوش ماهی را هم راه خبر بگشایید
غم رصد وار ز لب باج نفس میگیرد
لب ز بیم رصد غم به حذر بگشایید
به غم تازه شمایید مرا یار کهن
سر این بار غم عمر شکر بگشایید
خون گشاد از دل و شد در جگرم سده ببست
این ببندید به جهد آن به اثر بگشایید
آگهید از رگ جانم که چه خون میریزد
خون ز رگهای دل وسوسه گر بگشایید
نه کمید از شجر رز که گشاید رگ آب
رگ خون همچو رگ آب شجر بگشایید
دستخون است در این قمرهٔ خاکل که منم
آه اگر ششدرهٔ دور قمر بگشایید
سحر چرخ از دو قوارهٔ مه و خور خوابم بست
بند این ساحر هاروت سیر بگشایید
همه هم خوابه و همدرد دل تنگ منید
مرکب خواب مرا تنگ سفر بگشایید
نه نه چشمم پس ازین خواب مبیناد به خواب
ور ببیند رگ جانش به سهر بگشایید
خواب بد دیدم وز بوی خطرناکی خواب
نیک بد رنگ شدم، بند خطر بگشایید
آتشی دیدم کو باغ مرا سوخت به خواب
سر این آتش و آن باغ به بر بگشایید
گر ندانید که تعبیر کنید آتش و باغ
رمز تعبیر ز آیات و سو بگشایید
آری آتش اجل و باغ به بر فرزند است
رفت فرزند شما زیور و فر بگشایید
نازنینان منا مرد چراغ دل من
همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشایید
خبر مرگ جگر گوشهٔ من گوش کنید
شد جگر چشمهٔ خون چشم عبر بگشایید
اشک داود ببارید پس از نوحهٔ نوح
تا ز طوفان مژه خون مدر بگشایید
باد غم جست در لهو و طرب بربندید
موج خون خاست در بهو و طرز بگشایید
سر سر باغچه و لب لب برکه بکنید
رگ مرغان ز سر سرو و خضر بگشایید
گلشن آتش بزنید و ز سر گلبن و شاخ
نارسیده گل و ناپخته ثمر بگشایید
نخل بستان و ترج سر ایوان ببرید
نخل مومین را هم برگ ز بر بگشایید
خوان غم را پر طاووس مگس ران به چه کار
بند آن مائده آرای بطر بگشایید
تیغ سیم از دهن طوطی گویا بکنید
طوق مشک از گلوی قمری نر بگشایید
بلبل نغمهگر از باغ طرب شد به سفر
گوش بر نوحهٔ زاغان به حضر بگشایید
گیسوی چنگ و رگ بازوی بر بط ببرید
گریه از چشم نی تیز نگر بگشایید
مسند از تخت و مخده ز نمط برگیرید
حجر از بهو و ستاره ز حجر بگشایید
گر چه غم خانهٔ ما را نه حجر ماند و نه بهو
هر چه آرایش طاق است ز بر بگشایید
جیب و گیسوی و شاقان و بتان باز کنید
طوق و دستارچهٔ اسب و ستر بگشایید
پرده بر روی سپیدان سمنبر بدرید
ساخت از پشت سیاهان اغر بگشایید
کرته بر قد غزالان چو قبا بشکافید
چشمه از چشم گوزنان چو شمر بگشایید
از کله قوقه و از صدره علم برگیرید
وز حمایل زر و از جیب درر بگشایید
صورت از دفتر و حلی ز قلم محو کنید
حلی از خنجر و کوکب ز سپر بگشایید
صور ایوان از دود جگر تیره کنید
هم به شنگرف مژه روی صور بگشایید
در دار الکتب و بام دبستان بکنید
بر نظاره ز در و بام مفر بگشایید
سر انگشت قلم زن چو قلم بشکافید
بن اجزای مقالات و سمر بگشایید
عبهر نثر ز هر شاخ نکت باز کنید
جوهر نظم ز هر سلک غرر بگشایید
نسخهٔ رخ همه عجم و نقط است از خط اشک
زو معمای غم من به فکر بگشایید
مادر ار شد قلم و لوح و دواتش بشکست
خون بگریید چو بر هرسه نظر بگشایید
من رسالات و دواوین و کتب سوختهام
دیدهٔ بینش این حال ضرر بگشایید
پای ناخوانده رسید و نفر مویه گران
وار شیداه کنان راه نفر بگشایید
دشمنان را که چنین سوخته دارندم حال
راه بدهید و به روی همه در بگشایید
دوستانی که وفاشان ز ازل داشتهام
چون درآیند ره از پیش حشر بگشایید
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۸ - مطلع دوم
بهر صبوح از درم مست در آمد نگار
غالیه برده پگاه بر گل سوری بکار
بسته من اسب ندم پس بگه صبح دم
کرد زبان عذرخواه آن بت سیمین عذار
بلبله برداشت زود کرد پس آنگه سلام
گفت بود سه شراب داروی درد خمار
جام ز عشق لبش خنده زنان شد چو گل
وز لب خندان او بلبله بگریست زار
چون سه قدح کرد نوش درج گهر برگشاد
قند فشان شد ز لب آن صنم قندهار
بلبل نطقش به ناز غنچهٔ لب کرد باز
گشت ز مل عارضش همچون گل کامکار
گفت مخور غم بیا باده خور از بهر آنک
غم نخورد هر که را هست چو من غمگسار
زین می خوش همچو من نوش کن ای خوش سخن
از سر رنج و حزن خیز و برآور دمار
خاصه که مهر سپهر گوشهٔ خوشه گذاشت
و آتش گردون گرفت پله لیل و نهار
کعب پیاله بگیر قد قنینه بپیچ
گوش چغانه بمال، سینهٔ بربط بخار
بعد سه رطل گران مدح وزیر جهان
گفت که خاقانیا یاد چه داری بیار
خواجه و دستور شاه داور ملک و سپاه
دین عرب را پناه ملک عجم را فخار
غالیه برده پگاه بر گل سوری بکار
بسته من اسب ندم پس بگه صبح دم
کرد زبان عذرخواه آن بت سیمین عذار
بلبله برداشت زود کرد پس آنگه سلام
گفت بود سه شراب داروی درد خمار
جام ز عشق لبش خنده زنان شد چو گل
وز لب خندان او بلبله بگریست زار
چون سه قدح کرد نوش درج گهر برگشاد
قند فشان شد ز لب آن صنم قندهار
بلبل نطقش به ناز غنچهٔ لب کرد باز
گشت ز مل عارضش همچون گل کامکار
گفت مخور غم بیا باده خور از بهر آنک
غم نخورد هر که را هست چو من غمگسار
زین می خوش همچو من نوش کن ای خوش سخن
از سر رنج و حزن خیز و برآور دمار
خاصه که مهر سپهر گوشهٔ خوشه گذاشت
و آتش گردون گرفت پله لیل و نهار
کعب پیاله بگیر قد قنینه بپیچ
گوش چغانه بمال، سینهٔ بربط بخار
بعد سه رطل گران مدح وزیر جهان
گفت که خاقانیا یاد چه داری بیار
خواجه و دستور شاه داور ملک و سپاه
دین عرب را پناه ملک عجم را فخار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰ - در ستایش علاء الدین آتسزبن محمد خوارزم شاه
هین که به میدان حسن رخش درافکند یار
بیش بهاتر ز جان نعل بهایی بیار
زیر رکابش نگر حلقه به گوش آسمان
پیش عنانش ببین عاشیه کش روزگار
از بس خونها که ریخت غمزهٔ سرتیز او
عشق به انگشت پای میکند آن را شمار
نقش سر زلف او رست مرا در بصر
زآن که بهم درخوردعنبر و دریا کنار
قندز شب پوش او هست شب فتنه زای
صبح قیامت شده است از شب او آشکار
نیست مرا آهنی بابت الماس او
دیدهٔ خاقانی است لاجرم الماس بار
عالم جانها بر او هست مقرر چنانک
دولت خوارزمشاه داد جهان را قرار
شاه فریدون لوا خضر سکندر بنا
خسرو امت پناه، اتسز مهدی شعار
بیش بهاتر ز جان نعل بهایی بیار
زیر رکابش نگر حلقه به گوش آسمان
پیش عنانش ببین عاشیه کش روزگار
از بس خونها که ریخت غمزهٔ سرتیز او
عشق به انگشت پای میکند آن را شمار
نقش سر زلف او رست مرا در بصر
زآن که بهم درخوردعنبر و دریا کنار
قندز شب پوش او هست شب فتنه زای
صبح قیامت شده است از شب او آشکار
نیست مرا آهنی بابت الماس او
دیدهٔ خاقانی است لاجرم الماس بار
عالم جانها بر او هست مقرر چنانک
دولت خوارزمشاه داد جهان را قرار
شاه فریدون لوا خضر سکندر بنا
خسرو امت پناه، اتسز مهدی شعار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲ - در پند و اندرز و ستایش رکن الدین مفتی خوی و رکن الدین عالم ری و تاج الدین رازی ابن امین الدین
الصبوح الصبوح کامد کار
النثار النثار کامد یار
کاری از روشنی چو آب خزان
یاری از خرمی چو باد بهار
چرخ بر کار و یار ما به صبوح
میکند لعبتان دیده نثار
جام فرعونی اندرآر که صبح
دست موسی برآرد از کهسار
در سفال خم آتشی است که هست
عقل حراق او و روح شرار
در کف از جام خنگ بت بنگر
بر رخ از باده سرخ بت بنگار
خاصه کایام بست پردهٔ کام
خاصه دوران گشاد رشتهٔ کار
مرغ دل یافت دانهٔ سلوت
برق می سوخت کشتهٔ تیمار
بار مشک است و زعفران در جام
پس خط جام چون خط طیار
کو تذوران بزم و کوثر جام
کز سمن زار بشکفد گل زار
این این الکؤس والا قداح
این این الشموس و الاقمار
به مغان آی تا مرا بینی
که ز حبل المتین کنم زنار
عقل اگر دم زند به دست میش
چون زره بر دهان زنم مسمار
خوانچه کن سنت مغان میآر
وز بلورین رکاب میبگسار
عجب است این رکاب و میگویی
کآمد از ماه نو شفق دیدار
میکشد عقل را به زیر رکاب
چون رکاب گران کشند احرار
آفتاب ار سوار شد بر شیر
هست می شیر آفتاب سوار
جرعهای گر به آسمان بخشی
شود از خفتگی زمین کردار
ور زمین را دهی ز می جرعه
گردد از مستی آسمان رفتار
میکند در طبایع اربع
ظلمات ثلاث را انوار
ساقی آرد گه خمار شکن
فقع شکرین ز دانهٔ نار
نار به نقل چون شراب خوریم
نقل ما نار بینی از لب یار
تیغ خونین کشد می کافر
زخمه گوید که جاهد الکفار
گر به مستی رسی و می نرسد
نرسد دست بر می بازار
بر فلک شو ز تیغ صبح مترس
که نترسد ز تیغ و سر عیار
بر فلک خوانچه کن به دولت می
ز اختران خواه نز خم خمار
ماه نو کن قدح چو هست توان
وز شفق گیر می چو هست یسار
ها ثریا نه خوشهٔ عنب است
دست برکن ز خوشه می بفشار
مار کز روی زهد خاک خورد
ریزد از کام زهر جان او بار
نحل کاب عنب خورد بر تاک
آرد از لب شراب نوش گوار
مثل جام و پارسایان هست
لب دریا و مرغ بوتیمار
پارسا را چه لذت از عشرت
خنفسا را چه کار با عطار
هر که جوید محال ناممکن
هست ممکن که نیست زیرک سار
لیکن ار کس حریف پنداری
عقل طعن آورد بر این پندار
یا اگر گوئی اهل دل کس هست
گویدت دل خطاست این گفتار
گر تو در وهم همدمی جویی
در ره جست گم کنی هنجار
به خطائی که بگذرد در وهم
عاقلان را سزاست استغفار
دوستکانی به هفت مردان بخش
سر به مهرش کن و به خضر سپار
از زکات سر قدح گاهی
جرعهای کن به خاکیان ایثار
بس بس ای دل ز کار آب که عقل
هست از آب کار او بیزار
مدت لهو را غم است انجام
بادهٔ نیک را بد است خمار
هر طرب را مقابل است کرب
هر یمین را برابر است یسار
سنگ را آب بردمد ز شکم
آب را سنگ درفتد به زهار
یک فرح را هزار غم ز پس است
که پس هر فرح غم است هزار
هر چه زین روی کعبتین یک و دوست
بر دگر روی او شش است و چهار
گاو عنبر فکن برهنه تن است
خر بربط بریشمین افسار
دل تصاویر خانهٔ نظر است
شهد الله نبشته گرد عذار
حرز عقل است مرهم دل ریش
تیغ روز است صیقل شب تار
چون رباب است دست بر سر عقل
از دم وصل تو تظلم دار
همچو دف کاغذینش پیراهن
همچو چنگش پلاس بین شلوار
باده را بر خرد مکن غالب
دیو را بر فلک مکن سالار
چند خواهی ز آهوی سیمین
گاو زرین که میخورد گلنار
گر بود ز آن می چو زهرهٔ گاو
خاطر گاو زهره شیر شکار
هم ز می دان که شاه باز خرد
کبک زهره شود به سیرت سار
از من آموز دم زدن به صبوح
دم مسغفرین بالاسحار
جام کیخسرو است خاطر من
که کند راز کائنات اظهار
سلسبیل حلال خور زین جام
وز حمیم حرام شو بیزار
فیض ابن السحاب خور چو صدف
حیض ابن العنب بجا بگذار
شیر پستان شیر خوردستی
حیض خرگوش پس مخور زنهار
ز آب رنگین حجاب عقل مساز
شعلهٔ نار پیش شیر میار
بول شیطان مکن به قاروره
پیش چشم طبیب عقل مدار
عیش اسلاف در سفال مدان
گل سیراب در سراب مکار
لهو و لذت دو مار ضحاکند
هر دو خون خوار و بیگناه آزار
عقل و دین لشکر فریدونند
که برآرند از دو مار، دمار
گر چه خاقانی اهل حضرت نیست
یاد دربانش هست دست افزار
نیست چون پیل مست معرکه لیک
عنکبوتی است روی بر دیوار
سار مسکین که نیست چون بلبل
رومی ارغنون زن گلزار
لاجرم شاید ار به رستهٔ بید
زنگی چار پاره زن شد سار
النثار النثار کامد یار
کاری از روشنی چو آب خزان
یاری از خرمی چو باد بهار
چرخ بر کار و یار ما به صبوح
میکند لعبتان دیده نثار
جام فرعونی اندرآر که صبح
دست موسی برآرد از کهسار
در سفال خم آتشی است که هست
عقل حراق او و روح شرار
در کف از جام خنگ بت بنگر
بر رخ از باده سرخ بت بنگار
خاصه کایام بست پردهٔ کام
خاصه دوران گشاد رشتهٔ کار
مرغ دل یافت دانهٔ سلوت
برق می سوخت کشتهٔ تیمار
بار مشک است و زعفران در جام
پس خط جام چون خط طیار
کو تذوران بزم و کوثر جام
کز سمن زار بشکفد گل زار
این این الکؤس والا قداح
این این الشموس و الاقمار
به مغان آی تا مرا بینی
که ز حبل المتین کنم زنار
عقل اگر دم زند به دست میش
چون زره بر دهان زنم مسمار
خوانچه کن سنت مغان میآر
وز بلورین رکاب میبگسار
عجب است این رکاب و میگویی
کآمد از ماه نو شفق دیدار
میکشد عقل را به زیر رکاب
چون رکاب گران کشند احرار
آفتاب ار سوار شد بر شیر
هست می شیر آفتاب سوار
جرعهای گر به آسمان بخشی
شود از خفتگی زمین کردار
ور زمین را دهی ز می جرعه
گردد از مستی آسمان رفتار
میکند در طبایع اربع
ظلمات ثلاث را انوار
ساقی آرد گه خمار شکن
فقع شکرین ز دانهٔ نار
نار به نقل چون شراب خوریم
نقل ما نار بینی از لب یار
تیغ خونین کشد می کافر
زخمه گوید که جاهد الکفار
گر به مستی رسی و می نرسد
نرسد دست بر می بازار
بر فلک شو ز تیغ صبح مترس
که نترسد ز تیغ و سر عیار
بر فلک خوانچه کن به دولت می
ز اختران خواه نز خم خمار
ماه نو کن قدح چو هست توان
وز شفق گیر می چو هست یسار
ها ثریا نه خوشهٔ عنب است
دست برکن ز خوشه می بفشار
مار کز روی زهد خاک خورد
ریزد از کام زهر جان او بار
نحل کاب عنب خورد بر تاک
آرد از لب شراب نوش گوار
مثل جام و پارسایان هست
لب دریا و مرغ بوتیمار
پارسا را چه لذت از عشرت
خنفسا را چه کار با عطار
هر که جوید محال ناممکن
هست ممکن که نیست زیرک سار
لیکن ار کس حریف پنداری
عقل طعن آورد بر این پندار
یا اگر گوئی اهل دل کس هست
گویدت دل خطاست این گفتار
گر تو در وهم همدمی جویی
در ره جست گم کنی هنجار
به خطائی که بگذرد در وهم
عاقلان را سزاست استغفار
دوستکانی به هفت مردان بخش
سر به مهرش کن و به خضر سپار
از زکات سر قدح گاهی
جرعهای کن به خاکیان ایثار
بس بس ای دل ز کار آب که عقل
هست از آب کار او بیزار
مدت لهو را غم است انجام
بادهٔ نیک را بد است خمار
هر طرب را مقابل است کرب
هر یمین را برابر است یسار
سنگ را آب بردمد ز شکم
آب را سنگ درفتد به زهار
یک فرح را هزار غم ز پس است
که پس هر فرح غم است هزار
هر چه زین روی کعبتین یک و دوست
بر دگر روی او شش است و چهار
گاو عنبر فکن برهنه تن است
خر بربط بریشمین افسار
دل تصاویر خانهٔ نظر است
شهد الله نبشته گرد عذار
حرز عقل است مرهم دل ریش
تیغ روز است صیقل شب تار
چون رباب است دست بر سر عقل
از دم وصل تو تظلم دار
همچو دف کاغذینش پیراهن
همچو چنگش پلاس بین شلوار
باده را بر خرد مکن غالب
دیو را بر فلک مکن سالار
چند خواهی ز آهوی سیمین
گاو زرین که میخورد گلنار
گر بود ز آن می چو زهرهٔ گاو
خاطر گاو زهره شیر شکار
هم ز می دان که شاه باز خرد
کبک زهره شود به سیرت سار
از من آموز دم زدن به صبوح
دم مسغفرین بالاسحار
جام کیخسرو است خاطر من
که کند راز کائنات اظهار
سلسبیل حلال خور زین جام
وز حمیم حرام شو بیزار
فیض ابن السحاب خور چو صدف
حیض ابن العنب بجا بگذار
شیر پستان شیر خوردستی
حیض خرگوش پس مخور زنهار
ز آب رنگین حجاب عقل مساز
شعلهٔ نار پیش شیر میار
بول شیطان مکن به قاروره
پیش چشم طبیب عقل مدار
عیش اسلاف در سفال مدان
گل سیراب در سراب مکار
لهو و لذت دو مار ضحاکند
هر دو خون خوار و بیگناه آزار
عقل و دین لشکر فریدونند
که برآرند از دو مار، دمار
گر چه خاقانی اهل حضرت نیست
یاد دربانش هست دست افزار
نیست چون پیل مست معرکه لیک
عنکبوتی است روی بر دیوار
سار مسکین که نیست چون بلبل
رومی ارغنون زن گلزار
لاجرم شاید ار به رستهٔ بید
زنگی چار پاره زن شد سار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۰ - مطلع چهارم
من صید آنکه کعبهٔ جانهاست منظرش
با من به پای پیل کند جنگ عبهرش
صد پیلوار خواهدم از زر خشک از آنک
مشک است پیل بالا در سنبل ترش
دل تو سنی کجا کند آن را که طوقوار
در گردن دل است کمند معنبرش
نقد است سرخرویی دل با هزار درد
از تنگی کمند، نه از وجه دیگرش
خاقانی است هندوی آن هندوانه زلف
وان زنگیانه خال سیاه مدورش
چون موی زنگیش سیه و کوته است روز
از ترک تاز هندوی آشوب گسترش
خاقانی از ستایش کعبه چه نقص دید
کز زلف و خال گوید و کعبه برابرش
بیحرمتی بود نه حکیمی، که گاه ورد
زند مجوس خواند و مصحف ببر درش
نی نی بجای خویش نسیبی همی کند
نعتی است زان دلبر و کعبه است دلبرش
خال سیاه او حجر الاسود است از آنک
ماند به خال زلف به خم حلقهٔ درش
سنگ سیه مخوان حجر کعبه را از آنک
خوانند روشنان همه خورشید اسمرش
گویی برای بوس خلایق پدید شد
بر دست راست بیضهٔ مهر پیمبرش
خاقانیا به کعبه رسیدی روان بپاش
گر چه نه جنس پیش کش است این محقرش
دیدی جناب حق جنب آرزو مشو
کعبه مطهر است، جنب خانه مشمرش
با آب و جاه کعبه وجود تو حیض توست
هم ز آب چاه کعبه فرو شوی یک سرش
این زال سرسپید سیه دل طلاق ده
آنک ببین معاینه فرزند شوهرش
تا حشر مرده زست و جنب مرد هر کسی
کاین شوخ مستحاضه فرو شد به بسترش
کی بدترین حبائل شیطان کند طلب
آن کس که با حمایل سلطان بود برش
خورشید را بر پسر مریم است جای
جای سها بود به بر نعش و دخترش
از چنبر کبود فلک چون رسن مپیچ
مردی کن و چو طفل برون جه ز چنبرش
اول فسون دهد فلک آخر گلو برد
آخر به رنجی ار شوی اول فسون خورش
اول به رفق دانه فشانند پیش مرغ
چون صید شد به قهر ببرند حنجرش
سوگند خور به کعبه و هم کعبه داند آنک
چون من نبود و هم نبود یک ثناگرش
شکر جمال گوی که معمار کعبه اوست
یارب چو کعبه دار عزیز و معمرش
شاه سخن به خدمت شاه سخا رسید
شاه سخا سخن ز فلک دید برترش
طبع زبان چو تیر خزر دید و تیغ هند
از روم ساخت جوشن و از مصر مغفرش
آری منم که رومی مصری است خلعتم
ز آن کس که رفت تا خزر و هند مخمرش
صبح و شفق شدم سر و تن ز اطلس و قصب
ز آن کس که رکن خانهٔ دین خواند جعفرش
بر تاج آفتاب کشم سر به طوق او
بر ابلق فلک فکنم زین به استرش
دیدم که سیئات جهانش نکرد صید
ز آن رد نکردم این حسنات موفرش
سلطان دل و خلیفه همم خوانمش از آنک
سلطان پدر نوشت و خلیفه برادرش
در حضرت خلیفه کجا ذکر من شدی
گر نیستی مدد ز کرامات مظهرش
ختم کمال گوهر عباس مقتفی
کاعزاز یافت گوهر آدم ز جوهرش
از مصطفی خلیفه و چون آدم صفی
از خود خلیفه کرد خدای گروگرش
انصاف ده که آدم ثانی است مقتفی
در طینت است نور یدالله مخمرش
از خط کردگار فلک راست محضری
المقتفی خلیفتنا مهر محضرش
در دست روزگار فلک راست محضری
المقتفی ابوالخلفا نقش دفترش
بوبکر سیرت است و علی علم، تا ابد
من در دعا بلال و به خدمت چو قنبرش
با من به پای پیل کند جنگ عبهرش
صد پیلوار خواهدم از زر خشک از آنک
مشک است پیل بالا در سنبل ترش
دل تو سنی کجا کند آن را که طوقوار
در گردن دل است کمند معنبرش
نقد است سرخرویی دل با هزار درد
از تنگی کمند، نه از وجه دیگرش
خاقانی است هندوی آن هندوانه زلف
وان زنگیانه خال سیاه مدورش
چون موی زنگیش سیه و کوته است روز
از ترک تاز هندوی آشوب گسترش
خاقانی از ستایش کعبه چه نقص دید
کز زلف و خال گوید و کعبه برابرش
بیحرمتی بود نه حکیمی، که گاه ورد
زند مجوس خواند و مصحف ببر درش
نی نی بجای خویش نسیبی همی کند
نعتی است زان دلبر و کعبه است دلبرش
خال سیاه او حجر الاسود است از آنک
ماند به خال زلف به خم حلقهٔ درش
سنگ سیه مخوان حجر کعبه را از آنک
خوانند روشنان همه خورشید اسمرش
گویی برای بوس خلایق پدید شد
بر دست راست بیضهٔ مهر پیمبرش
خاقانیا به کعبه رسیدی روان بپاش
گر چه نه جنس پیش کش است این محقرش
دیدی جناب حق جنب آرزو مشو
کعبه مطهر است، جنب خانه مشمرش
با آب و جاه کعبه وجود تو حیض توست
هم ز آب چاه کعبه فرو شوی یک سرش
این زال سرسپید سیه دل طلاق ده
آنک ببین معاینه فرزند شوهرش
تا حشر مرده زست و جنب مرد هر کسی
کاین شوخ مستحاضه فرو شد به بسترش
کی بدترین حبائل شیطان کند طلب
آن کس که با حمایل سلطان بود برش
خورشید را بر پسر مریم است جای
جای سها بود به بر نعش و دخترش
از چنبر کبود فلک چون رسن مپیچ
مردی کن و چو طفل برون جه ز چنبرش
اول فسون دهد فلک آخر گلو برد
آخر به رنجی ار شوی اول فسون خورش
اول به رفق دانه فشانند پیش مرغ
چون صید شد به قهر ببرند حنجرش
سوگند خور به کعبه و هم کعبه داند آنک
چون من نبود و هم نبود یک ثناگرش
شکر جمال گوی که معمار کعبه اوست
یارب چو کعبه دار عزیز و معمرش
شاه سخن به خدمت شاه سخا رسید
شاه سخا سخن ز فلک دید برترش
طبع زبان چو تیر خزر دید و تیغ هند
از روم ساخت جوشن و از مصر مغفرش
آری منم که رومی مصری است خلعتم
ز آن کس که رفت تا خزر و هند مخمرش
صبح و شفق شدم سر و تن ز اطلس و قصب
ز آن کس که رکن خانهٔ دین خواند جعفرش
بر تاج آفتاب کشم سر به طوق او
بر ابلق فلک فکنم زین به استرش
دیدم که سیئات جهانش نکرد صید
ز آن رد نکردم این حسنات موفرش
سلطان دل و خلیفه همم خوانمش از آنک
سلطان پدر نوشت و خلیفه برادرش
در حضرت خلیفه کجا ذکر من شدی
گر نیستی مدد ز کرامات مظهرش
ختم کمال گوهر عباس مقتفی
کاعزاز یافت گوهر آدم ز جوهرش
از مصطفی خلیفه و چون آدم صفی
از خود خلیفه کرد خدای گروگرش
انصاف ده که آدم ثانی است مقتفی
در طینت است نور یدالله مخمرش
از خط کردگار فلک راست محضری
المقتفی خلیفتنا مهر محضرش
در دست روزگار فلک راست محضری
المقتفی ابوالخلفا نقش دفترش
بوبکر سیرت است و علی علم، تا ابد
من در دعا بلال و به خدمت چو قنبرش
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳ - مطلع سوم
عیدی است فتنهزا ز هلال معنبرش
دل کان هلال دید نشیند برابرش
آری چو فتنه عید کند شیفته شود
دیوانهٔ هوا ز هلال معنبرش
من شیفته چو بحر و مسلسل چو ابر از آنک
هم عید و هم هلال بدیدم بر اخترش
ماندم چو کودکان به شب عید بی قرار
تا نعل برنهاد چو هاروت کافرش
مهجور هفت ماهه منم ز آن دو هفته ماه
کز نیکویی چو عید عزیز است منظرش
چون ماه چار هفته رسیدم به بوی عید
تا چار ماه روزه گشایم به شکرش
گر صاع سرسه بوسه به عیدی دهد مرا
ز آن رخ دهد که گندم گون است پیکرش
دوشم در آمد از در غم خانه نیمشب
شب روز عید کرد مرا ماه اسمرش
عید مسیح رویش و عود الصلیب زلف
رومی سلب حمایل و زنار دربرش
دستار در ربوده سران را به باد زلف
شوریده زلف و مقنعهٔ عید بر سرش
برده مهش به مقنعه عیدی و چاه سیم
آب چه مقنع و ماه مزورش
بر کوس عید آن نکند زخم کان زمان
بر جانم از شناعه زدن کرد زیورش
گیسو چو خوشه بافته وز بهر عید وصل
من همچو خوشه سجده کنان پیش عرعرش
جان ریختم چو بلبله بر عید جان خویش
چشمم چو طشت خون ز رقیب جگر خورش
در طشت آب دید توان ماه عید و من
در طشت خون بدیدم ماه منورش
بینی هلال عید به هنگام شام و من
دیدم به صبح نیم هلال سخنورش
چون دیدمش که عید سده داشت چون مغان
آتش ز لاله برگ و چلیپا ز عنبرش
آن آتشی که قبلهٔ زردشت و عید اوست
میدیدمش ز دور و نرفتم فراترش
در کعبه کرده عید و ز زمزم مزیده آب
چون نیشکر چگونه مزم آتش ترش
بودم در این که خضر درآمد ز راه و گفت
عید است و نورهان شده ملک سکندرش
خاقانیا وظیفهٔ عیدی بیار جان
پس پیش کش به حضرت شاه مظفرش
خاقان اکبر آنکه دو عید است در سه بعد
شش روز و پنج وقت ز چار اصل گوهرش
بل شش هزار سال زمان داشت رنگ عید
تا رنگ یافت گوهر ذات مطهرش
دل کان هلال دید نشیند برابرش
آری چو فتنه عید کند شیفته شود
دیوانهٔ هوا ز هلال معنبرش
من شیفته چو بحر و مسلسل چو ابر از آنک
هم عید و هم هلال بدیدم بر اخترش
ماندم چو کودکان به شب عید بی قرار
تا نعل برنهاد چو هاروت کافرش
مهجور هفت ماهه منم ز آن دو هفته ماه
کز نیکویی چو عید عزیز است منظرش
چون ماه چار هفته رسیدم به بوی عید
تا چار ماه روزه گشایم به شکرش
گر صاع سرسه بوسه به عیدی دهد مرا
ز آن رخ دهد که گندم گون است پیکرش
دوشم در آمد از در غم خانه نیمشب
شب روز عید کرد مرا ماه اسمرش
عید مسیح رویش و عود الصلیب زلف
رومی سلب حمایل و زنار دربرش
دستار در ربوده سران را به باد زلف
شوریده زلف و مقنعهٔ عید بر سرش
برده مهش به مقنعه عیدی و چاه سیم
آب چه مقنع و ماه مزورش
بر کوس عید آن نکند زخم کان زمان
بر جانم از شناعه زدن کرد زیورش
گیسو چو خوشه بافته وز بهر عید وصل
من همچو خوشه سجده کنان پیش عرعرش
جان ریختم چو بلبله بر عید جان خویش
چشمم چو طشت خون ز رقیب جگر خورش
در طشت آب دید توان ماه عید و من
در طشت خون بدیدم ماه منورش
بینی هلال عید به هنگام شام و من
دیدم به صبح نیم هلال سخنورش
چون دیدمش که عید سده داشت چون مغان
آتش ز لاله برگ و چلیپا ز عنبرش
آن آتشی که قبلهٔ زردشت و عید اوست
میدیدمش ز دور و نرفتم فراترش
در کعبه کرده عید و ز زمزم مزیده آب
چون نیشکر چگونه مزم آتش ترش
بودم در این که خضر درآمد ز راه و گفت
عید است و نورهان شده ملک سکندرش
خاقانیا وظیفهٔ عیدی بیار جان
پس پیش کش به حضرت شاه مظفرش
خاقان اکبر آنکه دو عید است در سه بعد
شش روز و پنج وقت ز چار اصل گوهرش
بل شش هزار سال زمان داشت رنگ عید
تا رنگ یافت گوهر ذات مطهرش
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳ - مطلع دوم
با آنکه به موی مانم از غم
موئی ز جفا نمیکنی کم
دندان نکنی سپید تا لب
از تب نکنم کبود هر دم
گر گونهٔ غمگنان ندارم
زان نیست که هستم از تو خرم
دانی ز چه سرخ رویم؟ ایراک
بسیار دمیدم آتش غم
از جور تو آفتاب عمرم
بالای سر آمده است ارحم
خاقانی را به نیش مژگان
بس کز رگ جان گشادهای دم
در خاطر او ز آتش و آب
عشق تو سپه کشد دمادم
زان آتش و آب رست سروی
کز فیض بهاء دین کشد نم
مصباح امم امام اکمل
مفتاح همم همام اکرم
موئی ز جفا نمیکنی کم
دندان نکنی سپید تا لب
از تب نکنم کبود هر دم
گر گونهٔ غمگنان ندارم
زان نیست که هستم از تو خرم
دانی ز چه سرخ رویم؟ ایراک
بسیار دمیدم آتش غم
از جور تو آفتاب عمرم
بالای سر آمده است ارحم
خاقانی را به نیش مژگان
بس کز رگ جان گشادهای دم
در خاطر او ز آتش و آب
عشق تو سپه کشد دمادم
زان آتش و آب رست سروی
کز فیض بهاء دین کشد نم
مصباح امم امام اکمل
مفتاح همم همام اکرم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۶ - در رثاء خانوادهٔ خود
بیباغ رخت جهان مبینام
بیداغ غمت روان مبینام
بیوصل تو کاصل شادمانی است
تن را دل شادمان مبینام
بیلطف تو کآب زندگانی است
از آتش غم امان مبینام
دل زنده شدی به بوی بویت
کان بوی ز دل نهان مبینام
بیبوی تو کاشنای جان است
رنگی ز حیات جان مبینام
تا جان گرو دمی است با جان
جز داو غمت روان مبینام
بر دیدهٔخویش چون کبوتر
جز نام تو جاودان مبینام
بیسرو قد تو جعد شمشاد
بر جبهت بوستان مبینام
یک دانهٔ آفتاب بیتو
بر گردن آسمان مبینام
از دانهٔ دل ز کشت شادی
یک خوشه به سالیان مبینام
در آینهٔ دل از خیالت
جز صورت جان عیان مبینام
در آینهٔ خیالت از خود
جز موی خیال سان مبینام
تا وصل تو زان جهان نیاید
دل را سر این جهان مبینام
جز اشک وداعی من و تو
طوفان جهان ستان مبینام
چون حقهٔ سینه برگشایم
جز نام تو در میان مبینام
گر عمر کران کنم به سودات
سودای تو را کران مبینام
گفتی دگری کنی، مفرمای
کاین در ورق گمان مبینام
بیتو من و عیش حاشلله
کز خواب خیال آن مبینام
خاقانی را ز دل چه پرسی
کانست که کس چنان مبینام
حالی که به دشمنان نخواهم
حسب دل دوستان مبینام
غمخوار تو را به خاک تبریز
جز خاک تو غم نشان مبینام
بیداغ غمت روان مبینام
بیوصل تو کاصل شادمانی است
تن را دل شادمان مبینام
بیلطف تو کآب زندگانی است
از آتش غم امان مبینام
دل زنده شدی به بوی بویت
کان بوی ز دل نهان مبینام
بیبوی تو کاشنای جان است
رنگی ز حیات جان مبینام
تا جان گرو دمی است با جان
جز داو غمت روان مبینام
بر دیدهٔخویش چون کبوتر
جز نام تو جاودان مبینام
بیسرو قد تو جعد شمشاد
بر جبهت بوستان مبینام
یک دانهٔ آفتاب بیتو
بر گردن آسمان مبینام
از دانهٔ دل ز کشت شادی
یک خوشه به سالیان مبینام
در آینهٔ دل از خیالت
جز صورت جان عیان مبینام
در آینهٔ خیالت از خود
جز موی خیال سان مبینام
تا وصل تو زان جهان نیاید
دل را سر این جهان مبینام
جز اشک وداعی من و تو
طوفان جهان ستان مبینام
چون حقهٔ سینه برگشایم
جز نام تو در میان مبینام
گر عمر کران کنم به سودات
سودای تو را کران مبینام
گفتی دگری کنی، مفرمای
کاین در ورق گمان مبینام
بیتو من و عیش حاشلله
کز خواب خیال آن مبینام
خاقانی را ز دل چه پرسی
کانست که کس چنان مبینام
حالی که به دشمنان نخواهم
حسب دل دوستان مبینام
غمخوار تو را به خاک تبریز
جز خاک تو غم نشان مبینام
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۹ - در ستایش خراسان و آرزوی وصول به آن مدح صدر جهان محیی الدین
رهروم مقصد امکان به خراسان یابم
تشنهام مشرب احسان به خراسان یابم
گرچه رهرو نکند وقفه، کنم وقفه از آنک
کشش همت اخوان به خراسان یابم
دل کنم مجمر سوزان و جگر عود سیاه
دم آن، مجمر سوزان به خراسان یابم
برکنم شمع و وفا را به خراسان طلبم
کاین کلید در رضوان به خراسان یابم
طلب از یافت نکوتر من و مرکوب طلب
کن براق از در میدان به خراسان یابم
عزم جفت طلب است و طلب آبستن یافت
یافت را در طلب امکان به خراسان یابم
لوح چل صبح که سیسال ز بر کردم رفت
بهر چل صبح دبستان به خراسان یابم
در جهان بوی وفا نیست و گر هست آنجاست
کاین گل از خار مغیلان به خراسان یابم
هفت مردان که منم هشتم ایشان به وفا
کهفشان خانهٔ احزان به خراسان یابم
سالکان را که چو دریا همه سرمستانند
چون صدف عرفهٔ عطشان به خراسان یابم
از سر زانو کشتی و ز دامان لنگر
بادبانشان ز گریبان به خراسان یابم
بیسران را که چو گویند کمر کش همه را
طوق سر چون سر چوگان به خراسان یابم
ز آتش سینهٔ مردان که ز دل آب خورند
جگر آتش بریان به خراسان یابم
همه دل گوهر و رخ کرده حلیدار چو تیغ
تن خشن پوش چو سوهان به خراسان یابم
آهشان فندق سربسته و چون پسته همه
ز استخوان ساخته خفتان به خراسان یابم
دل مرغان خراسان را من دانه دهم
که ز مرغان دل الحان به خراسان یابم
مرغ دل را که در این بیضهٔ خاکی قفسی است
دانه و آب فراوان به خراسان یابم
بس که پیران شبیخون به خراسان بینم
بس که میران شبستان به خراسان یابم
ملک کیخسرو روز است خراسان چه عجب
که شبیخونگه پیران به خراسان یابم
من مرید دم پیران خراسانم از آنک
شهسواران را جولان به خراسان یابم
آسمان نیز مرید است چو من ز آن گه صبح
چاک این ازرق خلقان به خراسان یابم
چند جویم به کهستان که نماند اهل دلی
آنچه جویم به کهستان به خراسان یابم
حجرهٔ دل را کز کعبهٔ وحدت اثر است
در به فردوس و کلیدان به خراسان یابم
بختیان نفس من که جرسدار شوند
از دهان جرس افغان به خراسان یابم
نزد من کعبهٔ کعبه است خراسان که ز شوق
کعبه را مجمره گردان به خراسان یابم
به ردای طلب احرام همی گیرم از آنک
عرفات کرم آسان به خراسان یابم
گرچه احرامگه جان ز عراق است مرا
لیک میقاتگه جان به خراسان یابم
بهر قربان چنین کعبه عجب نیست که من
عید را صورت قربان به خراسان یابم
بامدادان کنم از دیده گلاب افشانی
کاتشین آینه عریان به خراسان یابم
آسمان شیشهٔ نارنج نماید ز گلاب
کز دمش بوی گلستان به خراسان یابم
چون دم اهل جنان کان به جنان شاید یافت
لذت اهل خراسان به خراسان یابم
آنچه گوئی به یمن بوی دل و رنگ وفاست
به خراسان طلبم کان به خراسان یابم
صبح خیزان به یمن کز پی من خوان فکنند
شمهٔ لذت آن خوان به خراسان یابم
از خراسان مدد خون به یمن بینم لیک
از یمن تحفهٔ ایمان به خراسان یابم
غم ترکان عجم کان همه ترک ختناند
نخورم چون دل شادان به به خراسان یابم
عشق خشکان عرب کان خنکان یمنند
نو کنم چون دم ایشان به خراسان یابم
گر خراسان پسر عالم سام است، منم
که ز عالم سر و سامان به خراسان یابم
گاو عنبر فکن از طوس به دست آرم لیک
بحر اخضر نه به عمان به خراسان یابم
به خراسان شوم انصاف ستانم ز فلک
کان ستم پیشه پشیمان به خراسان یابم
بر سر خوان جهان خرمگسانند طفیل
پر طاووس مگس ران به خراسان یابم
بازئی میکند این زال که طفلان نکنند
زال را توبه ز دستان به خراسان یابم
شکل در شکل نماید به من اوراق فلک
شکلها را همه برهان به خراسان یابم
دل چو سیپاره پریشان شد از این هفت ورق
جمع اجزای پریشان به خراسان یابم
اختران بینم زنبور صفت کافر سرخ
شاه زنبور مسلمان به خراسان یابم
در بیابان سماوات همه غولانند
دفع غولان بیابان به خراسان یابم
این سویدای دل من که حمیرا صفت است
صافی از تهمت صفوان به خراسان یابم
گر ز شروان بدر انداخت مرا دست و بال
خیروان بلکه شرف وان به خراسان یابم
ترک اوطان ز پی قصد خراسان گفتم
عوض سلوت اوطان به خراسان یابم
منم آن، موم که دل سوختم از فرقت شهد
وصلت مهر سلیمان به خراسان یابم
گم شد آن گنج جوانی که بسی کم کم داشت
از پی گم شده تاوان به خراسان یابم
گر بهین عمر من آمیزش شروان گم کرد
عمر گم بودهٔ شروان به خراسان یابم
یافت زربفت خزانم علم کافوری
من همان سندش نیشان به خراسان یابم
درد دل دارم از ایام و بتر آنکه مرا
نگذارند که درمان به خراسان یابم
هست پستان کرم خشک و من از انجم دل
فتح باب از پی پستان به خراسان یابم
مصحف عهد سراپای همه البقره است
حرف والناس ز پایان به خراسان یابم
آه صبح است مگر نحل که بر شه ره غار
عورش افکنده و عریان به خراسان یابم
مادر نحل که افکانه کند هر سحرش
چون شفق خون شده زهدان به خراسان یابم
رخت عزلت به خراسان برم انشاء الله
که خلاص از پی دوران به خراسان یابم
از ره ری به خراسان نکنم رای دگر
که ره از ساحل خزران به خراسان یابم
به پر پشه اگر بر لب دریا گذرم
میل آن پشهٔ پران به خراسان یابم
سوی دریا روم و بر طبرستان گذرم
کافخار طبرستان به خراسان یابم
چو ز آمل رخ آمال به گرگان آرم
یوسف دل نه به گرگان به خراسان یابم
گرچه کم ارز چو انگشتری پایم لیک
قدر تاج سر شاهان به خراسان یابم
گر جهان در فزع سال قران بینم من
نشرهٔ امن ز قرآن به خراسان یابم
تا کی از خادمی و خازنی احکام خطا
کان خطا را خط بطلان به خراسان یابم
چند گوئی که دو سال دگر است آیت خسف
دفع را رافت رحمان به خراسان یابم
جنس این علم ز دیباچهٔ ادیان بدر است
من طراز همه ادیان به خراسان یابم
این سخن خال سپید تن خذلان دانم
من خط امن ز خذلان به خراسان یابم
فلسفی فلسی و یونان همه یونی ارزند
نفی این مذهب یونان به خراسان یابم
ای فتی فتوی دین نیست در فتنه زدن
نتوان گفت که فتان به خراسان یابم
نکنم باور کاحکام خراسان این است
گرچه صد هرمس و لقمان به خراسان یابم
حکم بومشعر مصروع نگیرم گرچه
نامش ادریس رصد دان به خراسان یابم
مصطفی ساکن خاک و من و تو در غم خسف
این چه نقل است کز اعیان به خراسان یابم
کان یاقوت و پس آنگاه و با ممکن نیست
شرح خاصیت آن کان به خراسان یابم
انت فیهم ز نبی خوانده و ما کان الله
کی عذاب از پی ماکان به خراسان یابم
گیر خسف است بر غم همه در روم و خزر
نه امان همه پیران به خراسان یابم
گر ز باد است و گر از آب دو طوفان به مثل
هر دو نوح از پی طوفان به خراسان یابم
هفت رخشان مه آبان بهم آیند چه باک
که سعود از مه آبان به خراسان یابم
بیست و یک نوع قران است به میزان همه را
من همه لهو ز میزان به خراسان یابم
زانیاتند که در دار قمامه جمعند
من از آن جمع چه نقصان به خراسان یابم
هر امان کان هرمان یافت به صد قرن کنون
زین قران حاصل اقران به خراسان یابم
بر سر خاک محمد پسر یحیی پاک
روم و رتبت حسان به خراسان یابم
از سر روضهٔ فاروق فرق صدر شهید
بوی جان داروی فرقان به خراسان یابم
چون به تازی و دری یاد افاضل گذرد
نام خویش افسر دیوان به خراسان یابم
من که خاقانیم ار آب نشابور چشم
بنگرم صورت سحبان به خراسان یابم
ور مرا آینه در شانهٔ دست آید من
نفس عنقای سخنران به خراسان یابم
چون ز من اهل خراسان همه عنقا بینند
من سلیمان جهانبان به خراسان یابم
محیی الدین که سلیمان صفت است و خدمش
دیو و انس و ملک و جان به خراسان یابم
شافعی بینم در دست و هر انگشت از او
مالک و احمد و نعمان به خراسان یابم
هادی امت و مهدی زمان کز قلمش
قمع دجال صفاهان به خراسان یابم
گوهر افسر اسلاف که از خاک درش
افسر گوهر سامان به خراسان یابم
سخن و لهجت یحیی و محمد نگرم
عیسی و ابنة عمران به خراسان یابم
دل او ثانی خورشید فلک دانم و باز
خلق او ثالث سعدان به خراسان یابم
اتصالات فلک دانم و دل را به قیاس
خالیالسیر ز شیطان به خراسان یابم
خضر موسی کف و نیل از سر ثعبانش روان
نیل نزد من و ثعبان به خراسان یابم
دستم از نامهٔ او نافهگشای سخن است
کاهوی تبت توران به خراسان یابم
چون بدو نامه کنم بر سرش از خط ملک
قدوهٔ اعظم عنوان به خراسان یابم
بهر آن نامه کبوتر صفت آید ز فلک
نسر طائر که پر افشان به خراسان یابم
از ضمیرش که به یک دم دو جهان بنماید
جام کیخسرو ایران به خراسان یابم
درد و آتش که نیستان هزاران شیر است
شور صد رستم دستان به خراسان یابم
در خراسان دلش سنجر همت چو نشست
بدل سنجر سلطان به خراسان یابم
ثانی مصری او یوسف مصری است به جود
صاع خواهندهٔ کنعان به خراسان یابم
بر درش همچو درش حلقه به گوش است فلک
کز مهش حلقهٔ فرمان به خراسان یابم
دور باش قلمش چون به سه سرهنگ رسد
از دوم اخترش افسان به خراسان یابم
گر گشاد از دل سنگی ده و دو چشمه کلیم
من بسی معجز ازین سان به خراسان یابم
از ده انگشت و دو نوک قلم صدر انام
ده و دو چشمهٔ حیوان به خراسان یابم
پایهٔ منبر او بوسم و بر سر گیرم
که در این ناحیه ثقلان به خراسان یابم
گر زمان یابم از احداث زمان شک نکنم
کز معالیش گذربان به خراسان یابم
من که خاقانیم از نعل سمندش بوسم
به خدا کافسر خاقان به خراسان یابم
تشنهام مشرب احسان به خراسان یابم
گرچه رهرو نکند وقفه، کنم وقفه از آنک
کشش همت اخوان به خراسان یابم
دل کنم مجمر سوزان و جگر عود سیاه
دم آن، مجمر سوزان به خراسان یابم
برکنم شمع و وفا را به خراسان طلبم
کاین کلید در رضوان به خراسان یابم
طلب از یافت نکوتر من و مرکوب طلب
کن براق از در میدان به خراسان یابم
عزم جفت طلب است و طلب آبستن یافت
یافت را در طلب امکان به خراسان یابم
لوح چل صبح که سیسال ز بر کردم رفت
بهر چل صبح دبستان به خراسان یابم
در جهان بوی وفا نیست و گر هست آنجاست
کاین گل از خار مغیلان به خراسان یابم
هفت مردان که منم هشتم ایشان به وفا
کهفشان خانهٔ احزان به خراسان یابم
سالکان را که چو دریا همه سرمستانند
چون صدف عرفهٔ عطشان به خراسان یابم
از سر زانو کشتی و ز دامان لنگر
بادبانشان ز گریبان به خراسان یابم
بیسران را که چو گویند کمر کش همه را
طوق سر چون سر چوگان به خراسان یابم
ز آتش سینهٔ مردان که ز دل آب خورند
جگر آتش بریان به خراسان یابم
همه دل گوهر و رخ کرده حلیدار چو تیغ
تن خشن پوش چو سوهان به خراسان یابم
آهشان فندق سربسته و چون پسته همه
ز استخوان ساخته خفتان به خراسان یابم
دل مرغان خراسان را من دانه دهم
که ز مرغان دل الحان به خراسان یابم
مرغ دل را که در این بیضهٔ خاکی قفسی است
دانه و آب فراوان به خراسان یابم
بس که پیران شبیخون به خراسان بینم
بس که میران شبستان به خراسان یابم
ملک کیخسرو روز است خراسان چه عجب
که شبیخونگه پیران به خراسان یابم
من مرید دم پیران خراسانم از آنک
شهسواران را جولان به خراسان یابم
آسمان نیز مرید است چو من ز آن گه صبح
چاک این ازرق خلقان به خراسان یابم
چند جویم به کهستان که نماند اهل دلی
آنچه جویم به کهستان به خراسان یابم
حجرهٔ دل را کز کعبهٔ وحدت اثر است
در به فردوس و کلیدان به خراسان یابم
بختیان نفس من که جرسدار شوند
از دهان جرس افغان به خراسان یابم
نزد من کعبهٔ کعبه است خراسان که ز شوق
کعبه را مجمره گردان به خراسان یابم
به ردای طلب احرام همی گیرم از آنک
عرفات کرم آسان به خراسان یابم
گرچه احرامگه جان ز عراق است مرا
لیک میقاتگه جان به خراسان یابم
بهر قربان چنین کعبه عجب نیست که من
عید را صورت قربان به خراسان یابم
بامدادان کنم از دیده گلاب افشانی
کاتشین آینه عریان به خراسان یابم
آسمان شیشهٔ نارنج نماید ز گلاب
کز دمش بوی گلستان به خراسان یابم
چون دم اهل جنان کان به جنان شاید یافت
لذت اهل خراسان به خراسان یابم
آنچه گوئی به یمن بوی دل و رنگ وفاست
به خراسان طلبم کان به خراسان یابم
صبح خیزان به یمن کز پی من خوان فکنند
شمهٔ لذت آن خوان به خراسان یابم
از خراسان مدد خون به یمن بینم لیک
از یمن تحفهٔ ایمان به خراسان یابم
غم ترکان عجم کان همه ترک ختناند
نخورم چون دل شادان به به خراسان یابم
عشق خشکان عرب کان خنکان یمنند
نو کنم چون دم ایشان به خراسان یابم
گر خراسان پسر عالم سام است، منم
که ز عالم سر و سامان به خراسان یابم
گاو عنبر فکن از طوس به دست آرم لیک
بحر اخضر نه به عمان به خراسان یابم
به خراسان شوم انصاف ستانم ز فلک
کان ستم پیشه پشیمان به خراسان یابم
بر سر خوان جهان خرمگسانند طفیل
پر طاووس مگس ران به خراسان یابم
بازئی میکند این زال که طفلان نکنند
زال را توبه ز دستان به خراسان یابم
شکل در شکل نماید به من اوراق فلک
شکلها را همه برهان به خراسان یابم
دل چو سیپاره پریشان شد از این هفت ورق
جمع اجزای پریشان به خراسان یابم
اختران بینم زنبور صفت کافر سرخ
شاه زنبور مسلمان به خراسان یابم
در بیابان سماوات همه غولانند
دفع غولان بیابان به خراسان یابم
این سویدای دل من که حمیرا صفت است
صافی از تهمت صفوان به خراسان یابم
گر ز شروان بدر انداخت مرا دست و بال
خیروان بلکه شرف وان به خراسان یابم
ترک اوطان ز پی قصد خراسان گفتم
عوض سلوت اوطان به خراسان یابم
منم آن، موم که دل سوختم از فرقت شهد
وصلت مهر سلیمان به خراسان یابم
گم شد آن گنج جوانی که بسی کم کم داشت
از پی گم شده تاوان به خراسان یابم
گر بهین عمر من آمیزش شروان گم کرد
عمر گم بودهٔ شروان به خراسان یابم
یافت زربفت خزانم علم کافوری
من همان سندش نیشان به خراسان یابم
درد دل دارم از ایام و بتر آنکه مرا
نگذارند که درمان به خراسان یابم
هست پستان کرم خشک و من از انجم دل
فتح باب از پی پستان به خراسان یابم
مصحف عهد سراپای همه البقره است
حرف والناس ز پایان به خراسان یابم
آه صبح است مگر نحل که بر شه ره غار
عورش افکنده و عریان به خراسان یابم
مادر نحل که افکانه کند هر سحرش
چون شفق خون شده زهدان به خراسان یابم
رخت عزلت به خراسان برم انشاء الله
که خلاص از پی دوران به خراسان یابم
از ره ری به خراسان نکنم رای دگر
که ره از ساحل خزران به خراسان یابم
به پر پشه اگر بر لب دریا گذرم
میل آن پشهٔ پران به خراسان یابم
سوی دریا روم و بر طبرستان گذرم
کافخار طبرستان به خراسان یابم
چو ز آمل رخ آمال به گرگان آرم
یوسف دل نه به گرگان به خراسان یابم
گرچه کم ارز چو انگشتری پایم لیک
قدر تاج سر شاهان به خراسان یابم
گر جهان در فزع سال قران بینم من
نشرهٔ امن ز قرآن به خراسان یابم
تا کی از خادمی و خازنی احکام خطا
کان خطا را خط بطلان به خراسان یابم
چند گوئی که دو سال دگر است آیت خسف
دفع را رافت رحمان به خراسان یابم
جنس این علم ز دیباچهٔ ادیان بدر است
من طراز همه ادیان به خراسان یابم
این سخن خال سپید تن خذلان دانم
من خط امن ز خذلان به خراسان یابم
فلسفی فلسی و یونان همه یونی ارزند
نفی این مذهب یونان به خراسان یابم
ای فتی فتوی دین نیست در فتنه زدن
نتوان گفت که فتان به خراسان یابم
نکنم باور کاحکام خراسان این است
گرچه صد هرمس و لقمان به خراسان یابم
حکم بومشعر مصروع نگیرم گرچه
نامش ادریس رصد دان به خراسان یابم
مصطفی ساکن خاک و من و تو در غم خسف
این چه نقل است کز اعیان به خراسان یابم
کان یاقوت و پس آنگاه و با ممکن نیست
شرح خاصیت آن کان به خراسان یابم
انت فیهم ز نبی خوانده و ما کان الله
کی عذاب از پی ماکان به خراسان یابم
گیر خسف است بر غم همه در روم و خزر
نه امان همه پیران به خراسان یابم
گر ز باد است و گر از آب دو طوفان به مثل
هر دو نوح از پی طوفان به خراسان یابم
هفت رخشان مه آبان بهم آیند چه باک
که سعود از مه آبان به خراسان یابم
بیست و یک نوع قران است به میزان همه را
من همه لهو ز میزان به خراسان یابم
زانیاتند که در دار قمامه جمعند
من از آن جمع چه نقصان به خراسان یابم
هر امان کان هرمان یافت به صد قرن کنون
زین قران حاصل اقران به خراسان یابم
بر سر خاک محمد پسر یحیی پاک
روم و رتبت حسان به خراسان یابم
از سر روضهٔ فاروق فرق صدر شهید
بوی جان داروی فرقان به خراسان یابم
چون به تازی و دری یاد افاضل گذرد
نام خویش افسر دیوان به خراسان یابم
من که خاقانیم ار آب نشابور چشم
بنگرم صورت سحبان به خراسان یابم
ور مرا آینه در شانهٔ دست آید من
نفس عنقای سخنران به خراسان یابم
چون ز من اهل خراسان همه عنقا بینند
من سلیمان جهانبان به خراسان یابم
محیی الدین که سلیمان صفت است و خدمش
دیو و انس و ملک و جان به خراسان یابم
شافعی بینم در دست و هر انگشت از او
مالک و احمد و نعمان به خراسان یابم
هادی امت و مهدی زمان کز قلمش
قمع دجال صفاهان به خراسان یابم
گوهر افسر اسلاف که از خاک درش
افسر گوهر سامان به خراسان یابم
سخن و لهجت یحیی و محمد نگرم
عیسی و ابنة عمران به خراسان یابم
دل او ثانی خورشید فلک دانم و باز
خلق او ثالث سعدان به خراسان یابم
اتصالات فلک دانم و دل را به قیاس
خالیالسیر ز شیطان به خراسان یابم
خضر موسی کف و نیل از سر ثعبانش روان
نیل نزد من و ثعبان به خراسان یابم
دستم از نامهٔ او نافهگشای سخن است
کاهوی تبت توران به خراسان یابم
چون بدو نامه کنم بر سرش از خط ملک
قدوهٔ اعظم عنوان به خراسان یابم
بهر آن نامه کبوتر صفت آید ز فلک
نسر طائر که پر افشان به خراسان یابم
از ضمیرش که به یک دم دو جهان بنماید
جام کیخسرو ایران به خراسان یابم
درد و آتش که نیستان هزاران شیر است
شور صد رستم دستان به خراسان یابم
در خراسان دلش سنجر همت چو نشست
بدل سنجر سلطان به خراسان یابم
ثانی مصری او یوسف مصری است به جود
صاع خواهندهٔ کنعان به خراسان یابم
بر درش همچو درش حلقه به گوش است فلک
کز مهش حلقهٔ فرمان به خراسان یابم
دور باش قلمش چون به سه سرهنگ رسد
از دوم اخترش افسان به خراسان یابم
گر گشاد از دل سنگی ده و دو چشمه کلیم
من بسی معجز ازین سان به خراسان یابم
از ده انگشت و دو نوک قلم صدر انام
ده و دو چشمهٔ حیوان به خراسان یابم
پایهٔ منبر او بوسم و بر سر گیرم
که در این ناحیه ثقلان به خراسان یابم
گر زمان یابم از احداث زمان شک نکنم
کز معالیش گذربان به خراسان یابم
من که خاقانیم از نعل سمندش بوسم
به خدا کافسر خاقان به خراسان یابم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۷ - مطلع دوم
ای باغ جان که به ز لبت نوبری ندارم
یاد لبت خورم می سر دیگری ندارم
طوق غم تو دارم بر طاق از آن نهم دل
کز طوق تو برون سر در چنبری ندارم
عید منی و شادی میبینم از هلالت
دیوانهام که جز تو مهپیکری ندارم
عشق از سرم درآمد وز پای من برون شد
زان است کز غم تو پا و سری ندارم
خاقانیم به جان بند در ششدر فراقت
مهره کجا نهم که گشاد دری ندارم
شروان سراب وحشت، من تشنه بیژن آسا
جز درگه تهمتن آبشخوری ندارم
سردار تاجداران هست آفتاب و دریا
نیلوفرم که بیاو نیل و فری ندارم
محمود همت آمد، من هندوی ایازش
کز دور دولتش به دانش خری ندارم
جان را کنم غلامش عغنبر به داغ فرمان
کان بحر دست را به زین عنبری ندارم
یاجوج ظلم بینم والا سداد رایش
از بهر سد انصاف اسکندری ندارم
او هود ملت آمد بر عادیان فتنه
الا سپاه خشمش من صرصری ندارم
نامردم ار ز جعفر برمک به یادم آید
هر فضلهای از آنها چون جعفری ندارم
لافد زمانه ز اقلیم در دودمان رفعت
کز ملت مسیحا خود قیصری ندارم
بطریق دید رویش گفتا که در همه روم
از قیصران چنان تو دینگستری ندارم
نسطور دید آیت مسطور در دل او
گفت از حواریان چو تو حقپروری ندارم
ملکای این سیاست فرمانش دید گفتا
در قبضهٔ مسیح چو تو خنجری ندارم
یعقوب این فراست دورانش دید گفتا
بر پاکی مسیح چو تو محضری ندارم
اسقف ثناش گفتا جز تو به صدر عیسی
بر دیر چارمین فلک رهبری ندارم
مریم دعاش گفت که چون نصرت تو دیدم
از همت یهودی غم خیبری ندارم
عیسی بگفت دست فروکن به فرق امت
کن فرق را ز دست تو به افسری ندارم
مهدی که بیند آتش شمشیر شاه گوید
دجال را به تودهٔ خاکستری ندارم
کیوان که راهبی است سیه پوش دیر هفتم
گفت از خواص ملک چو تو سروری ندارم
برجیس جاثلیق که انجیل دارد از بر
گفت از مدایح تو برون دفتری ندارم
بهرام کاسقفی است به زنار هرقلی در
گفت از ظلال تیغش به مغفری ندارم
خورشید کوست قبلهٔ ترسا و جفت عیسی
گفت از ملوک روم چو تو صفدری ندارم
ناهید زخمه پرور ناقوس کوب انجم
گفت از سماع مادح تو به زیوری ندارم
تیری که سوخته است ز قندیل دیر عیسی
گفت از جمال مدح تو به مخبری ندارم
ماهی که شیفته است به زنجیر راهبان در
گفت از محیط دست تو به معبری ندارم
عدل یتیم مانده ز پور قباد گفتا
کز تیغ فتح زایت به مادری ندارم
ملک عقیم گشته ز آل یزید گفتا
کز نفس دین طراز تو به حیدری ندارم
گرزش چو لاله بر درد البرز را و گوید
کافلاک را به گنبدهٔ نستری ندارم
رایات او چو دید نقیب بهشت گفتا
زین راستتر به باغ بقا عرعری ندارم
شمشیر اوست شاه ظفر ز آن به چرخ گوید
کالا بنات نعش تو هم بستری ندارم
توقیع او چو یافت رقیب سروش گفتا
هر عجم ازین حروف کم از عبهری ندارم
ای مرزبان کشور بهرامیان بحسبت
بیآستان تو دل بر کشوری ندارم
وی پهلوان ملکت داودیان به گوهر
شایم به کهتریت که بد گوهری ندارم
بر خلق و خلق تو من چون چشم و دل گمارم
در چشم و دل کم از تبت و ششتری ندارم
شروان به همت تو چو بغداد و مصر بینم
زان نیل و دجله پیش کفت فرغری ندارم
من شهربند لطف توام نه اسیر شروان
کاینجا برون ز لطف تو خشک و تری ندارم
شروان به دولت تو خود خیروان شد اما
من خیروان ندیدم الا شری ندارم
حرمت برفت حلقهٔ هر درگهی نکوبم
کشتی شکست منت هر لنگری ندارم
آنم که گر فلک به فریدونیم نشاند
برگ سپاس بردن ز آهنگری ندارم
بالله که گر به تیرگی و تشنگی بمیرم
دنبال آفتاب و پی کوثری ندارم
آن آهنم که تیغ تو را شایم از نکوئی
ریم آهنی نهام که ز خود جوهری ندارم
در طاق صفهٔ تو چو بستم نطاق خدمت
جز در رواق هفت فلک منظری ندارم
در سایهٔ قبولت باد جهان نیارم
بر کوههٔ ثریا عقد ثری ندارم
جان نقش بلخ گردد دل قلب مرو گیرد
آن روز کز در تو نسیم هری ندارم
جویم رضات شاید گر دولتی نجویم
دارم مسیح گرچه سم خری ندارم
بینم محیط شاید گر قطرهای نبینم
دارم اثیر زیبد گر اخگری ندارم
بر من درت گشاید درهای آسمان را
زین در نگردم ایرا زین به دری ندارم
پرگار نیستم که سر کژرویم باشد
کز راستی به جز صفت مسطری ندارم
دانم که نیک دانی دانند دشمنان هم
کامروز در جهان به سخن همسری ندارم
در بابل سخن منم استاد سحر تازه
کز ساحران عهد کهن همبری ندارم
شطرنجی ثنای توام قائم زمانه
کز نطع مدحت تو برون لشکری ندارم
ور ز آبنوس روز و شبم لشکری برآید
جز بهر نطع مدح چو تو مهتری ندارم
افراسیاب طبع من آن بیژن شجاعت
عذر آورد که بهتر زین دختری ندارم
مرغ توام مرا پر فرمان ده و بپران
کالا سزای دانهٔ تو ژاغری ندارم
دارم دل عراق و سر مکه و پی حج
درخورتر از اجازت تو درخوری ندارم
طاووس بودهام به ریاض ملوک وقتی
امروز پای هست مرا و پری ندارم
اینجا چو چشم سعتریانم نماند آبی
چون سعتری نمک و سعتری ندارم
چندان بمان که چشمهٔ خورشید دم بر آرد
کالا به چشمه سار عدم خاوری ندارم
یاری و یاوری ز خدا و مسیح بادت
کز دیدهٔ رضای تو به یاوری ندارم
یاد لبت خورم می سر دیگری ندارم
طوق غم تو دارم بر طاق از آن نهم دل
کز طوق تو برون سر در چنبری ندارم
عید منی و شادی میبینم از هلالت
دیوانهام که جز تو مهپیکری ندارم
عشق از سرم درآمد وز پای من برون شد
زان است کز غم تو پا و سری ندارم
خاقانیم به جان بند در ششدر فراقت
مهره کجا نهم که گشاد دری ندارم
شروان سراب وحشت، من تشنه بیژن آسا
جز درگه تهمتن آبشخوری ندارم
سردار تاجداران هست آفتاب و دریا
نیلوفرم که بیاو نیل و فری ندارم
محمود همت آمد، من هندوی ایازش
کز دور دولتش به دانش خری ندارم
جان را کنم غلامش عغنبر به داغ فرمان
کان بحر دست را به زین عنبری ندارم
یاجوج ظلم بینم والا سداد رایش
از بهر سد انصاف اسکندری ندارم
او هود ملت آمد بر عادیان فتنه
الا سپاه خشمش من صرصری ندارم
نامردم ار ز جعفر برمک به یادم آید
هر فضلهای از آنها چون جعفری ندارم
لافد زمانه ز اقلیم در دودمان رفعت
کز ملت مسیحا خود قیصری ندارم
بطریق دید رویش گفتا که در همه روم
از قیصران چنان تو دینگستری ندارم
نسطور دید آیت مسطور در دل او
گفت از حواریان چو تو حقپروری ندارم
ملکای این سیاست فرمانش دید گفتا
در قبضهٔ مسیح چو تو خنجری ندارم
یعقوب این فراست دورانش دید گفتا
بر پاکی مسیح چو تو محضری ندارم
اسقف ثناش گفتا جز تو به صدر عیسی
بر دیر چارمین فلک رهبری ندارم
مریم دعاش گفت که چون نصرت تو دیدم
از همت یهودی غم خیبری ندارم
عیسی بگفت دست فروکن به فرق امت
کن فرق را ز دست تو به افسری ندارم
مهدی که بیند آتش شمشیر شاه گوید
دجال را به تودهٔ خاکستری ندارم
کیوان که راهبی است سیه پوش دیر هفتم
گفت از خواص ملک چو تو سروری ندارم
برجیس جاثلیق که انجیل دارد از بر
گفت از مدایح تو برون دفتری ندارم
بهرام کاسقفی است به زنار هرقلی در
گفت از ظلال تیغش به مغفری ندارم
خورشید کوست قبلهٔ ترسا و جفت عیسی
گفت از ملوک روم چو تو صفدری ندارم
ناهید زخمه پرور ناقوس کوب انجم
گفت از سماع مادح تو به زیوری ندارم
تیری که سوخته است ز قندیل دیر عیسی
گفت از جمال مدح تو به مخبری ندارم
ماهی که شیفته است به زنجیر راهبان در
گفت از محیط دست تو به معبری ندارم
عدل یتیم مانده ز پور قباد گفتا
کز تیغ فتح زایت به مادری ندارم
ملک عقیم گشته ز آل یزید گفتا
کز نفس دین طراز تو به حیدری ندارم
گرزش چو لاله بر درد البرز را و گوید
کافلاک را به گنبدهٔ نستری ندارم
رایات او چو دید نقیب بهشت گفتا
زین راستتر به باغ بقا عرعری ندارم
شمشیر اوست شاه ظفر ز آن به چرخ گوید
کالا بنات نعش تو هم بستری ندارم
توقیع او چو یافت رقیب سروش گفتا
هر عجم ازین حروف کم از عبهری ندارم
ای مرزبان کشور بهرامیان بحسبت
بیآستان تو دل بر کشوری ندارم
وی پهلوان ملکت داودیان به گوهر
شایم به کهتریت که بد گوهری ندارم
بر خلق و خلق تو من چون چشم و دل گمارم
در چشم و دل کم از تبت و ششتری ندارم
شروان به همت تو چو بغداد و مصر بینم
زان نیل و دجله پیش کفت فرغری ندارم
من شهربند لطف توام نه اسیر شروان
کاینجا برون ز لطف تو خشک و تری ندارم
شروان به دولت تو خود خیروان شد اما
من خیروان ندیدم الا شری ندارم
حرمت برفت حلقهٔ هر درگهی نکوبم
کشتی شکست منت هر لنگری ندارم
آنم که گر فلک به فریدونیم نشاند
برگ سپاس بردن ز آهنگری ندارم
بالله که گر به تیرگی و تشنگی بمیرم
دنبال آفتاب و پی کوثری ندارم
آن آهنم که تیغ تو را شایم از نکوئی
ریم آهنی نهام که ز خود جوهری ندارم
در طاق صفهٔ تو چو بستم نطاق خدمت
جز در رواق هفت فلک منظری ندارم
در سایهٔ قبولت باد جهان نیارم
بر کوههٔ ثریا عقد ثری ندارم
جان نقش بلخ گردد دل قلب مرو گیرد
آن روز کز در تو نسیم هری ندارم
جویم رضات شاید گر دولتی نجویم
دارم مسیح گرچه سم خری ندارم
بینم محیط شاید گر قطرهای نبینم
دارم اثیر زیبد گر اخگری ندارم
بر من درت گشاید درهای آسمان را
زین در نگردم ایرا زین به دری ندارم
پرگار نیستم که سر کژرویم باشد
کز راستی به جز صفت مسطری ندارم
دانم که نیک دانی دانند دشمنان هم
کامروز در جهان به سخن همسری ندارم
در بابل سخن منم استاد سحر تازه
کز ساحران عهد کهن همبری ندارم
شطرنجی ثنای توام قائم زمانه
کز نطع مدحت تو برون لشکری ندارم
ور ز آبنوس روز و شبم لشکری برآید
جز بهر نطع مدح چو تو مهتری ندارم
افراسیاب طبع من آن بیژن شجاعت
عذر آورد که بهتر زین دختری ندارم
مرغ توام مرا پر فرمان ده و بپران
کالا سزای دانهٔ تو ژاغری ندارم
دارم دل عراق و سر مکه و پی حج
درخورتر از اجازت تو درخوری ندارم
طاووس بودهام به ریاض ملوک وقتی
امروز پای هست مرا و پری ندارم
اینجا چو چشم سعتریانم نماند آبی
چون سعتری نمک و سعتری ندارم
چندان بمان که چشمهٔ خورشید دم بر آرد
کالا به چشمه سار عدم خاوری ندارم
یاری و یاوری ز خدا و مسیح بادت
کز دیدهٔ رضای تو به یاوری ندارم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۸ - در شکایت از روزگار و مدح پیغمبر بزرگوار و یاد از کعبهٔ معظمه
هر صبح سر ز گلشن سودا برآورم
وز صور آه بر فلک آوا برآورم
چون طیلسان چرخ مطرا شود به صبح
من رخ به آب دیده مطرا برآورم
بر کوه چون لعاب گوزن اوفتد به صبح
هویی گوزنوار به صحرا برآورم
از اشک خون پیاده و از دم کنم سوار
غوغا به هفت قلعهٔ مینا برآورم
خود بینیازم از حشر اشک و فوج آه
کان آتشم که یک تنه غوغا برآورم
اسفندیار این دژ روئین منم به شرط
هر هفته هفتخوانش به تنها برآورم
بس اشک شکرین که فرو بارم از نیاز
بس آه عنبرین که به عمدا برآورم
لب را حنوط ز آه معنبر کنم چنانک
رخ را وضو به اشک مصفا برآورم
قندیل دیر چرخ فرو میرد آن زمان
کان سرد باد از آتش سودا برآورم
دلهای گرم تب زده را شربتی کنم
ز آن خوش دمی که صبحدم آسا برآورم
هردم مرا به عیسی تازه است حامله
ز آن هر دمی چو مریم عذرا برآورم
زین روی چون کرامت مریم به باغ عمر
از نخل خشک خوشهٔ خرما برآورم
تر دامنان چو سر به گریبان فروبرند
سحر آورند و من ید بیضا برآورم
دل در مغاک ظلمت خاکی فسرده ماند
رختش به تابخانهٔ بالا برآورم
رستی خورم ز خوانچهٔ زرین آسمان
و آوازهٔ صلا به مسیحا برآورم
نینی من از خراس فلک برگذشتهام
سر ز آن سوی فلک به تماشا برآورم
چون در تنور شرق پزد نان گرم، چرخ
آواز روزه بر همه اعضا برآورم
آبستنم که چون شنوم بوی نان گرم
از سینه باد سرد تمنا برآورم
آب سیه ز نان سفید فلک به است
زین نان دهان به آب تبرا برآورم
آبای علویند مرا خصم چون خلیل
بانگ ابا ز نسبت آبا برآورم
از خاصگان دمی است مرا سر به مهر عشق
هر جا که محرمی است دم آنجا برآورم
در کوی حیرتی که هم عین آگهی است
نادان نمایم و دم دانا برآورم
چون نای اگر گرفته دهان داردم جهان
این دم ز راه چشم همانا برآورم
ور ساق من چو چنگ ببندد بده رسن
هم سر به ساق عرش معلا برآورم
با روزگار ساخته زانم به بوی آن
کامروز کار دولت فردا برآورم
جام بلور در خم روئین به دستم است
دست از دهان خم به مدارا برآورم
تا چند بهر صیقلی رنگ چهرهها
خود را به رنگ آینه رعنا برآورم
تا کی چو لوح نشرهٔ اطفال خویش را
در زرد و سرخ حلیت زیبا برآورم
تا کی به رغم کعبه نشینان عروسوار
چون کعبه سر ز شقهٔ دیبا برآورم
اولیتر آنکه چون حجر الاسود از پلاس
خود را لباس عنبر سارا برآورم
دلق هزار میخ شب آن من است و من
چون روز سر ز صدرهٔ خارا برآورم
خارا چو مار برکشم و پس به یک عصا
ده چشمه چون کلیم ز خارا برآورم
در زرد و سرخ شام و شفق بودهام کنون
تن را به عودی شب یلدا برآورم
چون شب مرا ز صادق و کاذب گزیر نیست
تا آفتابی از دل دروا برآورم
بر سوگ آفتاب وفا زین پس ابروار
پوشم سیاه و بانگ معزا برآورم
مولو مثال دم چو برآرد بلال صبح
من نیز سر ز چوخهٔ خارا برآورم
چند از نعیم سبعهٔ الوان چو کافران
کار حجیم سبعه ز امعا برآورم
شویم دهان حرص به هفتاد آب و خاک
و آتش ز بادخانهٔ احشا برآورم
قرص جوین و خوش نمکی از سرشک چشم
به ز آنکه دم به میدهٔ دارا برآورم
هم شوربای اشک نه سکبای چهرها
کاین شوربا به قیمت سکبا برآورم
چون عیش تلخ من به قناعت نبود خوش
ز آن حنظل شکر شده حلوا برآورم
چه عقل را به دست امانی گرو کنم
چه اره بر سر زکریا برآورم
قلب ریا به نقد صفا چون برون دهم
نسناس چون به زیور حورا برآورم
چون آینه نفاق نیارم که هر نفس
از سینه زنگ کینه به سیما برآورم
آن رهروم که توشهٔ وحدت طلب کنم
زال زرم که نام به عنقا برآورم
شهبازم ارچه بسته زبانم به گاه صید
گرد از هزار بلبل گویا برآورم
سر ز آن فرو برم که برآرم دمار نفس
نفس اژدهاست هیچ مگو تا برآورم
صهبا گشاده آبی و زر بسته آتشی است
من آب و آتش از زر و صهبا برآورم
بلبل نیم که عاشق یاقوت و زر بوم
بر شاخ گل حدیث تقاضا برآورم
دانم علوم دین نه بدان تا به چنگ زر
کام از شکار جیفهٔ دنیا برآورم
اعرابیم که بر پی احرامیان دوم
حج از پی ربودن کالا برآورم
گر طبع من فزونی عیش آرزو کند
من قصهٔ خلیفه و سقا برآورم
با این نفس چنان همه هشیار نیستم
مستم نهان و عربده پیدا برآورم
اصحاب کهفوارم بیدار و خفته ذات
ممکن که سر ز خواب مفاجا برآورم
صفرا همه به ترش نشانند و من ز خواب
چون طفل ترش خیزم و صفرا برآورم
بنیاد عمر بر یخ و من بر اساس عمر
روزی هزار قصر مهیا برآورم
مردان دین چه عذر نهندم که طفلوار
از نی کنم ستور و به هرا برآورم
زن مردهای است نفس چون خرگوش و هر نفس
نامش به شیر شرزهٔ هیجا برآورم
در ظاهرم جنابت و در باطن است حیض
آن به که غسل هر دو به یک جا برآورم
دریای توبه کو که درین شامگاه عمر
چون آفتاب، غسل به دریا برآورم
خاقانیا هنوز نهای خاصهٔ خدای
با خاصگان مگو که مجارا برآورم
گر در عیار نقد من آلودگی بسی است
با صاحب محک چه محاکا برآورم
امسال اگر ز کعبه مرا بازداشت شاه
زین حسرت آتشی ز سویدا برآورم
گر بخت باز بر در کعبه رساندم
کاحرام حج و عمره مثنا برآورم
سیساله فرض بر در کعبه قضا کنم
تکبیر آن فریضه به بطحا برآورم
حراقهوار در زنم آتش به بوقبیس
ز آهی که چون شراره مجزا برآورم
از دست آنکه داور فریادرس نماند
فریاد در مقام مصلا برآورم
زمزم فشانم از مژه در زیر ناودان
طوفان خون ز صخرهٔ صما برآورم
دریای سینه موج زند ز آب آتشین
تا پیش کعبه لولوی لالا برآورم
بر آستان کعبه مصفا کنم ضمیر
زو نعت مصطفای مزکی برآورم
دیباچهٔ سراچهٔ کل خواجهٔ رسل
کز خدمتش مراد مهنا برآورم
سلطان شرع و خادم لالای او بلال
من سر به پایبوسی لالا برآورم
در بارگاه صاحب معراج هر زمان
معراج دل به جنت ماوی برآورم
تا قرب قاب قوسین بر خاک درگهش
آوازهٔ دنی فتدلی برآورم
گر مدحتش به خاک سراندیب ادا کنم
کوثر ز خاک آدم و حوا برآورم
کی باشد آن زمان که رسم تا به حضرتش
آواز یا مغیث اغثنا برآورم
زان غصهها که دارم از آلودگان دهر
غلغل دران حظیرهٔ علیا برآورم
دارا و داور اوست جهان را، من از جهان
فریاد پیش داور دارا برآورم
ز اصحاب خویش چون سگ کهف اندر آن حرم
آه از شکستگی سر و پا برآورم
دندانم ار به سنگ غرامت شکستهاند
وقت ثنای خواجه ثنایا برآورم
سوگند خورد مادر طبعم که در ثناش
از یک شکم دوگانه چو جوزا برآورم
اسمای طبع من به نکاح ثنای اوست
زان فال سعد ز اختر اسما برآورم
امروز گر ثناش مرا هست کوثری
رخت از گوثری به ثریا برآورم
فردا هم از شفاعت او کار آن سرای
در حضرت خدای تعالی برآورم
وز صور آه بر فلک آوا برآورم
چون طیلسان چرخ مطرا شود به صبح
من رخ به آب دیده مطرا برآورم
بر کوه چون لعاب گوزن اوفتد به صبح
هویی گوزنوار به صحرا برآورم
از اشک خون پیاده و از دم کنم سوار
غوغا به هفت قلعهٔ مینا برآورم
خود بینیازم از حشر اشک و فوج آه
کان آتشم که یک تنه غوغا برآورم
اسفندیار این دژ روئین منم به شرط
هر هفته هفتخوانش به تنها برآورم
بس اشک شکرین که فرو بارم از نیاز
بس آه عنبرین که به عمدا برآورم
لب را حنوط ز آه معنبر کنم چنانک
رخ را وضو به اشک مصفا برآورم
قندیل دیر چرخ فرو میرد آن زمان
کان سرد باد از آتش سودا برآورم
دلهای گرم تب زده را شربتی کنم
ز آن خوش دمی که صبحدم آسا برآورم
هردم مرا به عیسی تازه است حامله
ز آن هر دمی چو مریم عذرا برآورم
زین روی چون کرامت مریم به باغ عمر
از نخل خشک خوشهٔ خرما برآورم
تر دامنان چو سر به گریبان فروبرند
سحر آورند و من ید بیضا برآورم
دل در مغاک ظلمت خاکی فسرده ماند
رختش به تابخانهٔ بالا برآورم
رستی خورم ز خوانچهٔ زرین آسمان
و آوازهٔ صلا به مسیحا برآورم
نینی من از خراس فلک برگذشتهام
سر ز آن سوی فلک به تماشا برآورم
چون در تنور شرق پزد نان گرم، چرخ
آواز روزه بر همه اعضا برآورم
آبستنم که چون شنوم بوی نان گرم
از سینه باد سرد تمنا برآورم
آب سیه ز نان سفید فلک به است
زین نان دهان به آب تبرا برآورم
آبای علویند مرا خصم چون خلیل
بانگ ابا ز نسبت آبا برآورم
از خاصگان دمی است مرا سر به مهر عشق
هر جا که محرمی است دم آنجا برآورم
در کوی حیرتی که هم عین آگهی است
نادان نمایم و دم دانا برآورم
چون نای اگر گرفته دهان داردم جهان
این دم ز راه چشم همانا برآورم
ور ساق من چو چنگ ببندد بده رسن
هم سر به ساق عرش معلا برآورم
با روزگار ساخته زانم به بوی آن
کامروز کار دولت فردا برآورم
جام بلور در خم روئین به دستم است
دست از دهان خم به مدارا برآورم
تا چند بهر صیقلی رنگ چهرهها
خود را به رنگ آینه رعنا برآورم
تا کی چو لوح نشرهٔ اطفال خویش را
در زرد و سرخ حلیت زیبا برآورم
تا کی به رغم کعبه نشینان عروسوار
چون کعبه سر ز شقهٔ دیبا برآورم
اولیتر آنکه چون حجر الاسود از پلاس
خود را لباس عنبر سارا برآورم
دلق هزار میخ شب آن من است و من
چون روز سر ز صدرهٔ خارا برآورم
خارا چو مار برکشم و پس به یک عصا
ده چشمه چون کلیم ز خارا برآورم
در زرد و سرخ شام و شفق بودهام کنون
تن را به عودی شب یلدا برآورم
چون شب مرا ز صادق و کاذب گزیر نیست
تا آفتابی از دل دروا برآورم
بر سوگ آفتاب وفا زین پس ابروار
پوشم سیاه و بانگ معزا برآورم
مولو مثال دم چو برآرد بلال صبح
من نیز سر ز چوخهٔ خارا برآورم
چند از نعیم سبعهٔ الوان چو کافران
کار حجیم سبعه ز امعا برآورم
شویم دهان حرص به هفتاد آب و خاک
و آتش ز بادخانهٔ احشا برآورم
قرص جوین و خوش نمکی از سرشک چشم
به ز آنکه دم به میدهٔ دارا برآورم
هم شوربای اشک نه سکبای چهرها
کاین شوربا به قیمت سکبا برآورم
چون عیش تلخ من به قناعت نبود خوش
ز آن حنظل شکر شده حلوا برآورم
چه عقل را به دست امانی گرو کنم
چه اره بر سر زکریا برآورم
قلب ریا به نقد صفا چون برون دهم
نسناس چون به زیور حورا برآورم
چون آینه نفاق نیارم که هر نفس
از سینه زنگ کینه به سیما برآورم
آن رهروم که توشهٔ وحدت طلب کنم
زال زرم که نام به عنقا برآورم
شهبازم ارچه بسته زبانم به گاه صید
گرد از هزار بلبل گویا برآورم
سر ز آن فرو برم که برآرم دمار نفس
نفس اژدهاست هیچ مگو تا برآورم
صهبا گشاده آبی و زر بسته آتشی است
من آب و آتش از زر و صهبا برآورم
بلبل نیم که عاشق یاقوت و زر بوم
بر شاخ گل حدیث تقاضا برآورم
دانم علوم دین نه بدان تا به چنگ زر
کام از شکار جیفهٔ دنیا برآورم
اعرابیم که بر پی احرامیان دوم
حج از پی ربودن کالا برآورم
گر طبع من فزونی عیش آرزو کند
من قصهٔ خلیفه و سقا برآورم
با این نفس چنان همه هشیار نیستم
مستم نهان و عربده پیدا برآورم
اصحاب کهفوارم بیدار و خفته ذات
ممکن که سر ز خواب مفاجا برآورم
صفرا همه به ترش نشانند و من ز خواب
چون طفل ترش خیزم و صفرا برآورم
بنیاد عمر بر یخ و من بر اساس عمر
روزی هزار قصر مهیا برآورم
مردان دین چه عذر نهندم که طفلوار
از نی کنم ستور و به هرا برآورم
زن مردهای است نفس چون خرگوش و هر نفس
نامش به شیر شرزهٔ هیجا برآورم
در ظاهرم جنابت و در باطن است حیض
آن به که غسل هر دو به یک جا برآورم
دریای توبه کو که درین شامگاه عمر
چون آفتاب، غسل به دریا برآورم
خاقانیا هنوز نهای خاصهٔ خدای
با خاصگان مگو که مجارا برآورم
گر در عیار نقد من آلودگی بسی است
با صاحب محک چه محاکا برآورم
امسال اگر ز کعبه مرا بازداشت شاه
زین حسرت آتشی ز سویدا برآورم
گر بخت باز بر در کعبه رساندم
کاحرام حج و عمره مثنا برآورم
سیساله فرض بر در کعبه قضا کنم
تکبیر آن فریضه به بطحا برآورم
حراقهوار در زنم آتش به بوقبیس
ز آهی که چون شراره مجزا برآورم
از دست آنکه داور فریادرس نماند
فریاد در مقام مصلا برآورم
زمزم فشانم از مژه در زیر ناودان
طوفان خون ز صخرهٔ صما برآورم
دریای سینه موج زند ز آب آتشین
تا پیش کعبه لولوی لالا برآورم
بر آستان کعبه مصفا کنم ضمیر
زو نعت مصطفای مزکی برآورم
دیباچهٔ سراچهٔ کل خواجهٔ رسل
کز خدمتش مراد مهنا برآورم
سلطان شرع و خادم لالای او بلال
من سر به پایبوسی لالا برآورم
در بارگاه صاحب معراج هر زمان
معراج دل به جنت ماوی برآورم
تا قرب قاب قوسین بر خاک درگهش
آوازهٔ دنی فتدلی برآورم
گر مدحتش به خاک سراندیب ادا کنم
کوثر ز خاک آدم و حوا برآورم
کی باشد آن زمان که رسم تا به حضرتش
آواز یا مغیث اغثنا برآورم
زان غصهها که دارم از آلودگان دهر
غلغل دران حظیرهٔ علیا برآورم
دارا و داور اوست جهان را، من از جهان
فریاد پیش داور دارا برآورم
ز اصحاب خویش چون سگ کهف اندر آن حرم
آه از شکستگی سر و پا برآورم
دندانم ار به سنگ غرامت شکستهاند
وقت ثنای خواجه ثنایا برآورم
سوگند خورد مادر طبعم که در ثناش
از یک شکم دوگانه چو جوزا برآورم
اسمای طبع من به نکاح ثنای اوست
زان فال سعد ز اختر اسما برآورم
امروز گر ثناش مرا هست کوثری
رخت از گوثری به ثریا برآورم
فردا هم از شفاعت او کار آن سرای
در حضرت خدای تعالی برآورم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۲ - در ستایش مظفر الدین قزل ارسلان ایلدگز
هر صبح که نو جهان ببینم
از منزل جان نشان ببینم
صبح آینهای شود که در وی
نقش دل آسمان ببینم
پویم پی کاروان وسواس
غم بدرقه هم عنان ببینم
هر بار نفس که برگشایم
غم تعبیه در میان ببینم
صحرای دلم هزار فرسنگ
آتشگه کاروان ببینم
خیزم که کمینگه فلک را
یک شیردل از نهان ببینم
جویم که رصدگه زمان را
تنها روی آن زمان ببینم
در کهف نیاز شیرمردان
جان را سگ آستان ببینم
چون سر به سر دو زانو آرم
قرب دو سر کمان ببینم
بس بینمک است عیش، وقت است
کز دیده نمک فشان ببینم
نشگفت که چون نمک بر آتش
لب را مدد از فغان ببینم
از جفتی غم به باد غصه
دل حاملهٔ گران ببینم
خون گریم و از دو هندوی چشم
رومی بچگان روان ببینم
بر هر مژه در چو اشک داود
برکرده به ریسمان ببینم
میجویم داد و نیست ممکن
کاین نادره در جهان ببینم
صورت نکنم که صورت داد
در گوهر انس و جان ببینم
در صد غم تازهتر گریزم
گر یک غم جان ستان ببینم
چو تبخالی که تب نشاند
دل را غم غم نشان ببینم
ترسم که به چشم ابلق عمر
از ناخنه استخوان ببینم
عمر است بهار نخل بندان
کش هر نفسی خزان ببینم
گفتی بروم به وهم نونو
سوز جگر فلان ببینم
تو سوز مرا گران نبینی
من وهم تو را گران ببینم
عمری به کران کنم که اهلی
زین کوچهٔ باستان ببینم
بر غوره چهار مه کنم صبر
تا باده به خمستان ببینم
دل نشکنم از عتاب باری
چون بالش پرنیان ببینم
بر آینه چشم از آن گمارم
کز همجنسی نشان ببینم
سازم دل مرده را حنوطی
کز آینه زعفران ببینم
هر شب که به صفههای افلاک
صفها زده میهمان ببینم
جوشم ز حسد که از ثریا
شش همدم مهربان ببینم
من خود نکنم طمع که شش یار
در شش سوی هفتخوان ببینم
هم ظن نبرم که کعبتین را
شش نقش به سالیان ببینم
اندیک دو دست فرقدان وار
در یک در آشیان ببینم
پس گویم دیده گیر کآخر
هم فرقت فرقدان ببینم
هر مه که به یک وطن مه و خور
با همچو دو عیش ران ببینم
حالی به وداع از اشک هر دو
لون شفق ارغوان ببینم
خور در تب و صرع دار یابم
مه در دق و ناتوان ببینم
از قحط کرم کجا گریزم
کانجا دل میزبان ببینم
جانی چو مزاج مشتری پاک
ز آلایش سوزیان ببینم
طبعی چو بنات نعش ز آمال
دوشیزهٔ جاودان ببینم
دیری است که این فلک نگون است
زودش چو زمین ستان ببینم
گویم که فلک علوفهگاهی است
کورا ره کهکشان ببینم
مه ز آن به اسد رسد به هر ماه
تا در دم شیر نان ببینم
گو چرخ مکن ضمان روزی
همت بدل ضمان ببینم
از شیر شتر خوشی نجویم
چون ترشی ترکمان ببینم
روزی چه طلب کنم به خواری
خود بیطلب و هوان ببینم
گر موم که پاسبان درج است
نگذاشت که لعل کان ببینم
چون بر سر تاج شاه شد لعل
بیمنت پاسبان ببینم
نینی به گمان نیکم از بخت
کارم همه چون گمان ببینم
بختی که سیاه داشت در زین
خنگیش به زیر ران ببینم
دل رفت گر اهل دل بیابم
زین مرهم زخم آن ببینم
خسته نشوم ز خار نااهل
ز آن خار گل جنان ببینم
بهرام نیم که طیره گردم
چون مقنع و دوکدان ببینم
این تازه سخن که کردم ابداع
در روی زمین روان ببینم
دیوان مرا که گنج عرشی است
عین الله گنجبان ببینم
طرارانی که دزد گنجاند
هم دست بریدهشان ببینم
طرار بریده سر چو طیار
آویخته بیزبان ببینم
امید به طالع است کز عمر
هیلاج بقا چنان ببینم
کاندر سنهٔ ثون اختر سعد
در طالع کامران ببینم
شش سال دگر قران انجم
در آذر و مهرگان ببینم
هر هفت رسد به برج میزان
با بیست و یکش قران ببینم
نشگفت که چون نمک بر آتش
لب را مدد از فغان ببینم
کیوان به کناره بینم ار چه
هر هفت به یک مکان ببینم
گر خط شمال خسف گیرد
زی مکه روم امان ببینم
در حد حجاز امن یابم
گر سوی خزر زیان ببینم
در شانهٔ گوسپند گردون
من حکم به از شبان ببینم
تا ظن نبری که هیچ نکبت
زین حکم دروغسان ببینم
ره سوی یقین ندارد این حکم
هر چند ره بیان ببینم
حقا که دروغ داستانی است
بطلانی داستان ببینم
خاقانی را زبان حالت
از نا بده ترجمان ببینم
از خسف چه باک چون پناهم
درگاه خدایگان ببینم
دیدار سپاه دار ایران
در آینهٔ روان ببینم
بر هفت فلک فراخته سر
تاج قزل ارسلان ببینم
با کوکبهٔ مظفر الدین
دین همره و همرهان ببینم
امر ملک الملوک مغرب
هم رتبت کن فکان ببینم
جم ملکت و جم خصال و جم خوست
جم را ملک الزمان ببینم
کیخسرو دین که در سپاهش
صد رستم پهلوان ببینم
پرویز هدی که در بلادش
صد نعمان مرزبان ببینم
تاج سر خاندان سلجوق
بر تخت زر کیان ببینم
بر شاه کیان گهر فشانم
کورا گهر و کیان ببینم
خورشید اسد سوار یابم
بهرام زحل سنان ببینم
از رایتش آفتاب نصرت
در مشرق دودمان ببینم
در بارگه دوم سلیمان
سیمرغ کرم عیان ببینم
چون خوان سخا نهد سلیمان
عیسیش طفیل خوان ببینم
گر سنگ پذیرد آب جودش
ز آتش زنه ضیمران ببینم
دستارچهٔ سیاه نیزهاش
چتر سر خضرخان ببینم
شیب سر تازیانهش از قدر
حبل الله شه طغان ببینم
در یک سر ناخن از دو دستش
صد شیر نر ژیان ببینم
او شاه سه وقت و چار ملت
بر شاه مدیح خوان ببینم
دهر از فزعش به پنج هنگام
در ششدر امتحان ببینم
از هفت سپهر و هشت خلدش
روز آخور و شب ستان ببینم
نه چرخ ز قلزم کف شاه
مستسقی ده بنان ببینم
روئین تن عالم است و قصدش
هر هفته به هفتخوان ببینم
ماند به هلال شاه مغرب
کافزونش فروتر آن ببینم
نشگفت کز آن هلال دولت
عید دل خاندان ببینم
آری شه مغرب آن هلال است
کاندر حد قیروان ببینم
بر خاک درش ز بوس شاهان
نقش رخ آبدان ببینم
گر بر سر چرخ شد حسودش
هم در بن خاکدان ببینم
کرکس که به مکر شد سوی چرخ
بر خاک چو ماکیان ببینم
گر خصمش امیر مصر گردد
کورا عدن و عمان ببینم
پندار سر خر و بن خار
در عرصهٔ بوستان ببینم
انگار خروس پیرزن را
بر پایهٔ نردبان ببینم
ای تاجور اردشیر اسلام
کاجری خورت اردوان ببینم
ای سایهٔ حق که عقل کل را
ز اخلاق تو دایگان ببینم
گردد فلک المحیط گویت
گر دست تو صولجان ببینم
زیبد فلک البروج کوست
کز نوبه زدن نوان ببینم
کیوانت شها، به عرض پرچم
بر رمح چو خیزران ببینم
از پرز پلاس آخور تو
برجیس به طیلسان ببینم
شمشیر هدی توئی که مریخ
شمشیر تو را فسان ببینم
خورشید ز برق نعل رخشت
ناری است که بیدخان ببینم
ناهید سزد هزاردستان
کایوان تو گلستان ببینم
ز اوصاف تو تیر هندسی را
باد رطب اللسان ببینم
هارون تو ماه وز ثریاش
شش زنگله در میان ببینم
امر تو و ابلق شب و روز
یک فحل و دو مادیان ببینم
محمود کفی که سیستانت
محکوم چو سیسجان ببینم
فتح تو به سومنات یابم
غزو تو به مولتان ببینم
چتر سیه و سپید پیلت
مالش ده سیستان ببینم
چون قصد کنی فتوح قنوج
ملت ز تو شادمان ببینم
گرد سپهت به نهرواله
سهم تو به نهروان ببینم
تو خسرو خاور و ز امرت
تعظیم به خاوران ببینم
تو دامغ روم و از حسامت
زلزال به دامغان ببینم
دریا هبتی و کوه هیبت
کز ذات تو این و آن ببینم
از رای تو صیقل فلک را
هفت آینه در دکان ببینم
گر هیچ سپه کشی سوی شام
آنجا سقر و جنان ببینم
از خلق تو خار و حنظل شام
گل شکر اصفهان ببینم
صور و عکه در امان امرت
چون ارمن و نخجوان ببینم
سگبانت شه فرنگ یابم
دربان شه عسقلان ببینم
تو قاهر مصر و چاوشت را
بر قاهره قهرمان ببینم
روزی که در ابرسان یمینت
برق گهر یمان ببینم
شیر فلک از نهیب گرزت
چون گاو زمین جبان ببینم
از ماه درفش تو مه چرخ
سوزان چو ز مه کتان ببینم
طوفان شود آشکار کز خون
شمشیر تو سیل ران ببینم
خنگ تو روان چو کشتی نوح
اندر طوفان روان ببینم
چون فال برآرمت ز مصحف
نصر الله در قرآن ببینم
در شان تو بینم آیت فتح
کاسباب نزول و شان ببینم
ای عرش سریر آسمان صدر
گر بزم تو خلد جان ببینم
در کعبهٔ خلد صدر بزمت
کوثر، نم ناودان ببینم
بر خاک در تو آب حیوان
چون آتش رایگان ببینم
در خواب جلالت تو دیدم
در بیداری همان ببینم
زین شهر دو رنگ نشکنم دل
کورا دل ایرمان ببینم
زین هفت رصد نیفکنم بار
کانصاف تو دیدهبان ببینم
این هفت رصد بیفکنم باز
تا منزل کاروان ببینم
از جور دو مار بر نجوشم
چون رایت کاویان ببینم
فر تو خبر دهد که چندان
تایید ظفر رسان ببینم
کز عمر هزار ساله چون نوح
صد دولت دیرمان ببینم
برگ همه دوستان بسازم
مرگ همه دشمنان ببینم
بر خاک درت زکات دربان
گنج زر شایگان ببینم
این فال ز سعد مستعار است
هستیش ز مستعان ببینم
از منزل جان نشان ببینم
صبح آینهای شود که در وی
نقش دل آسمان ببینم
پویم پی کاروان وسواس
غم بدرقه هم عنان ببینم
هر بار نفس که برگشایم
غم تعبیه در میان ببینم
صحرای دلم هزار فرسنگ
آتشگه کاروان ببینم
خیزم که کمینگه فلک را
یک شیردل از نهان ببینم
جویم که رصدگه زمان را
تنها روی آن زمان ببینم
در کهف نیاز شیرمردان
جان را سگ آستان ببینم
چون سر به سر دو زانو آرم
قرب دو سر کمان ببینم
بس بینمک است عیش، وقت است
کز دیده نمک فشان ببینم
نشگفت که چون نمک بر آتش
لب را مدد از فغان ببینم
از جفتی غم به باد غصه
دل حاملهٔ گران ببینم
خون گریم و از دو هندوی چشم
رومی بچگان روان ببینم
بر هر مژه در چو اشک داود
برکرده به ریسمان ببینم
میجویم داد و نیست ممکن
کاین نادره در جهان ببینم
صورت نکنم که صورت داد
در گوهر انس و جان ببینم
در صد غم تازهتر گریزم
گر یک غم جان ستان ببینم
چو تبخالی که تب نشاند
دل را غم غم نشان ببینم
ترسم که به چشم ابلق عمر
از ناخنه استخوان ببینم
عمر است بهار نخل بندان
کش هر نفسی خزان ببینم
گفتی بروم به وهم نونو
سوز جگر فلان ببینم
تو سوز مرا گران نبینی
من وهم تو را گران ببینم
عمری به کران کنم که اهلی
زین کوچهٔ باستان ببینم
بر غوره چهار مه کنم صبر
تا باده به خمستان ببینم
دل نشکنم از عتاب باری
چون بالش پرنیان ببینم
بر آینه چشم از آن گمارم
کز همجنسی نشان ببینم
سازم دل مرده را حنوطی
کز آینه زعفران ببینم
هر شب که به صفههای افلاک
صفها زده میهمان ببینم
جوشم ز حسد که از ثریا
شش همدم مهربان ببینم
من خود نکنم طمع که شش یار
در شش سوی هفتخوان ببینم
هم ظن نبرم که کعبتین را
شش نقش به سالیان ببینم
اندیک دو دست فرقدان وار
در یک در آشیان ببینم
پس گویم دیده گیر کآخر
هم فرقت فرقدان ببینم
هر مه که به یک وطن مه و خور
با همچو دو عیش ران ببینم
حالی به وداع از اشک هر دو
لون شفق ارغوان ببینم
خور در تب و صرع دار یابم
مه در دق و ناتوان ببینم
از قحط کرم کجا گریزم
کانجا دل میزبان ببینم
جانی چو مزاج مشتری پاک
ز آلایش سوزیان ببینم
طبعی چو بنات نعش ز آمال
دوشیزهٔ جاودان ببینم
دیری است که این فلک نگون است
زودش چو زمین ستان ببینم
گویم که فلک علوفهگاهی است
کورا ره کهکشان ببینم
مه ز آن به اسد رسد به هر ماه
تا در دم شیر نان ببینم
گو چرخ مکن ضمان روزی
همت بدل ضمان ببینم
از شیر شتر خوشی نجویم
چون ترشی ترکمان ببینم
روزی چه طلب کنم به خواری
خود بیطلب و هوان ببینم
گر موم که پاسبان درج است
نگذاشت که لعل کان ببینم
چون بر سر تاج شاه شد لعل
بیمنت پاسبان ببینم
نینی به گمان نیکم از بخت
کارم همه چون گمان ببینم
بختی که سیاه داشت در زین
خنگیش به زیر ران ببینم
دل رفت گر اهل دل بیابم
زین مرهم زخم آن ببینم
خسته نشوم ز خار نااهل
ز آن خار گل جنان ببینم
بهرام نیم که طیره گردم
چون مقنع و دوکدان ببینم
این تازه سخن که کردم ابداع
در روی زمین روان ببینم
دیوان مرا که گنج عرشی است
عین الله گنجبان ببینم
طرارانی که دزد گنجاند
هم دست بریدهشان ببینم
طرار بریده سر چو طیار
آویخته بیزبان ببینم
امید به طالع است کز عمر
هیلاج بقا چنان ببینم
کاندر سنهٔ ثون اختر سعد
در طالع کامران ببینم
شش سال دگر قران انجم
در آذر و مهرگان ببینم
هر هفت رسد به برج میزان
با بیست و یکش قران ببینم
نشگفت که چون نمک بر آتش
لب را مدد از فغان ببینم
کیوان به کناره بینم ار چه
هر هفت به یک مکان ببینم
گر خط شمال خسف گیرد
زی مکه روم امان ببینم
در حد حجاز امن یابم
گر سوی خزر زیان ببینم
در شانهٔ گوسپند گردون
من حکم به از شبان ببینم
تا ظن نبری که هیچ نکبت
زین حکم دروغسان ببینم
ره سوی یقین ندارد این حکم
هر چند ره بیان ببینم
حقا که دروغ داستانی است
بطلانی داستان ببینم
خاقانی را زبان حالت
از نا بده ترجمان ببینم
از خسف چه باک چون پناهم
درگاه خدایگان ببینم
دیدار سپاه دار ایران
در آینهٔ روان ببینم
بر هفت فلک فراخته سر
تاج قزل ارسلان ببینم
با کوکبهٔ مظفر الدین
دین همره و همرهان ببینم
امر ملک الملوک مغرب
هم رتبت کن فکان ببینم
جم ملکت و جم خصال و جم خوست
جم را ملک الزمان ببینم
کیخسرو دین که در سپاهش
صد رستم پهلوان ببینم
پرویز هدی که در بلادش
صد نعمان مرزبان ببینم
تاج سر خاندان سلجوق
بر تخت زر کیان ببینم
بر شاه کیان گهر فشانم
کورا گهر و کیان ببینم
خورشید اسد سوار یابم
بهرام زحل سنان ببینم
از رایتش آفتاب نصرت
در مشرق دودمان ببینم
در بارگه دوم سلیمان
سیمرغ کرم عیان ببینم
چون خوان سخا نهد سلیمان
عیسیش طفیل خوان ببینم
گر سنگ پذیرد آب جودش
ز آتش زنه ضیمران ببینم
دستارچهٔ سیاه نیزهاش
چتر سر خضرخان ببینم
شیب سر تازیانهش از قدر
حبل الله شه طغان ببینم
در یک سر ناخن از دو دستش
صد شیر نر ژیان ببینم
او شاه سه وقت و چار ملت
بر شاه مدیح خوان ببینم
دهر از فزعش به پنج هنگام
در ششدر امتحان ببینم
از هفت سپهر و هشت خلدش
روز آخور و شب ستان ببینم
نه چرخ ز قلزم کف شاه
مستسقی ده بنان ببینم
روئین تن عالم است و قصدش
هر هفته به هفتخوان ببینم
ماند به هلال شاه مغرب
کافزونش فروتر آن ببینم
نشگفت کز آن هلال دولت
عید دل خاندان ببینم
آری شه مغرب آن هلال است
کاندر حد قیروان ببینم
بر خاک درش ز بوس شاهان
نقش رخ آبدان ببینم
گر بر سر چرخ شد حسودش
هم در بن خاکدان ببینم
کرکس که به مکر شد سوی چرخ
بر خاک چو ماکیان ببینم
گر خصمش امیر مصر گردد
کورا عدن و عمان ببینم
پندار سر خر و بن خار
در عرصهٔ بوستان ببینم
انگار خروس پیرزن را
بر پایهٔ نردبان ببینم
ای تاجور اردشیر اسلام
کاجری خورت اردوان ببینم
ای سایهٔ حق که عقل کل را
ز اخلاق تو دایگان ببینم
گردد فلک المحیط گویت
گر دست تو صولجان ببینم
زیبد فلک البروج کوست
کز نوبه زدن نوان ببینم
کیوانت شها، به عرض پرچم
بر رمح چو خیزران ببینم
از پرز پلاس آخور تو
برجیس به طیلسان ببینم
شمشیر هدی توئی که مریخ
شمشیر تو را فسان ببینم
خورشید ز برق نعل رخشت
ناری است که بیدخان ببینم
ناهید سزد هزاردستان
کایوان تو گلستان ببینم
ز اوصاف تو تیر هندسی را
باد رطب اللسان ببینم
هارون تو ماه وز ثریاش
شش زنگله در میان ببینم
امر تو و ابلق شب و روز
یک فحل و دو مادیان ببینم
محمود کفی که سیستانت
محکوم چو سیسجان ببینم
فتح تو به سومنات یابم
غزو تو به مولتان ببینم
چتر سیه و سپید پیلت
مالش ده سیستان ببینم
چون قصد کنی فتوح قنوج
ملت ز تو شادمان ببینم
گرد سپهت به نهرواله
سهم تو به نهروان ببینم
تو خسرو خاور و ز امرت
تعظیم به خاوران ببینم
تو دامغ روم و از حسامت
زلزال به دامغان ببینم
دریا هبتی و کوه هیبت
کز ذات تو این و آن ببینم
از رای تو صیقل فلک را
هفت آینه در دکان ببینم
گر هیچ سپه کشی سوی شام
آنجا سقر و جنان ببینم
از خلق تو خار و حنظل شام
گل شکر اصفهان ببینم
صور و عکه در امان امرت
چون ارمن و نخجوان ببینم
سگبانت شه فرنگ یابم
دربان شه عسقلان ببینم
تو قاهر مصر و چاوشت را
بر قاهره قهرمان ببینم
روزی که در ابرسان یمینت
برق گهر یمان ببینم
شیر فلک از نهیب گرزت
چون گاو زمین جبان ببینم
از ماه درفش تو مه چرخ
سوزان چو ز مه کتان ببینم
طوفان شود آشکار کز خون
شمشیر تو سیل ران ببینم
خنگ تو روان چو کشتی نوح
اندر طوفان روان ببینم
چون فال برآرمت ز مصحف
نصر الله در قرآن ببینم
در شان تو بینم آیت فتح
کاسباب نزول و شان ببینم
ای عرش سریر آسمان صدر
گر بزم تو خلد جان ببینم
در کعبهٔ خلد صدر بزمت
کوثر، نم ناودان ببینم
بر خاک در تو آب حیوان
چون آتش رایگان ببینم
در خواب جلالت تو دیدم
در بیداری همان ببینم
زین شهر دو رنگ نشکنم دل
کورا دل ایرمان ببینم
زین هفت رصد نیفکنم بار
کانصاف تو دیدهبان ببینم
این هفت رصد بیفکنم باز
تا منزل کاروان ببینم
از جور دو مار بر نجوشم
چون رایت کاویان ببینم
فر تو خبر دهد که چندان
تایید ظفر رسان ببینم
کز عمر هزار ساله چون نوح
صد دولت دیرمان ببینم
برگ همه دوستان بسازم
مرگ همه دشمنان ببینم
بر خاک درت زکات دربان
گنج زر شایگان ببینم
این فال ز سعد مستعار است
هستیش ز مستعان ببینم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۴ - در مرثیهٔ نصرةالدین ابوالمظفر اصفهبد کیالواشیر
ای قبلهٔ جان کجات جویم
جانی و به جان هوات جویم
گز زخم زنی سنانت بوسم
ور خشم کنی رضات جویم
دیروز چو افتاب بودی
امروز چو کیمیات جویم
دوشت همه شب چو بدر دیدم
امشب همه چو سهات جویم
ای در گرانبهاتر از روح
چون روح سبک لقات جویم
وی ماه سبک عنانتر از عمر
چون عمر گرانبهات جویم
خورشیدی و برنیائی از کوه
هر صبحدم از صبات جویم
تو زیر زمین شدی چو خورشید
تا کی ز بر سمات جویم
ای گمشده آهوی ختائی
هم ز آبخور ختات جویم
صیاد قضا نهاد دامت
از دامگه قضات جویم
ای گوهر یادگار عمرم
چونت طلبم، کجات جویم؟
دریا کنم اشک و پس به دریا
در هر صدفی جدات جویم
از دیده نهان درون و همی
از وهم برون چرات جویم؟
در جانی و ز انس و جانت پرسم
نزدیکی و دور جات جویم
خاقانیت آشنای عشق است
هم در دل آشنات جویم
ای صبر که کشتهٔ فراقی
در معرکهٔ بلات جویم
وی دل که به نیم نقطه مانی
در دائرهٔ عنات جویم
وی جان که کبوتر نیازی
پر سوخته در هوات جویم
وی نقش زیاد طالع من
در زایجهٔ فنات جویم
چون نقش زیاد کس نبیند
کی در ورق بقات جویم
ای مرکب عمر رفته پی کور
ز آن سوی جهان هبات جویم
وی بلبل جغد گشته وقت است
کز نوحهگری نوات جویم
ای سینه که دردمندی از غم
هم زانوی غم دوات جویم
درد تو جراحتی است ناسور
از زخم اجل شفات جویم
ای تن که به چشم درد آزی
از جود تو توتیات جویم
چون خوان کرم نماند تا کی
برگت طلبم، نوات جویم
ای چرخ شریف کش که دونی
جان را دیت از دهات جویم
وی خاک عزیز خور به خواری
تن را عوض از جفات جویم
ای روز کرم فرو شدی زود
از ظل عدم ضیات جویم
ای ماه گرفته نور دانش
در عقهٔ اژدهات جویم
وی روضهٔ بوستان دولت
در دخمهٔ پادشات جویم
ای تاج کیان، کیالواشیر
در عالم کبریات جویم
قدر تو لوا زده است بر عرش
در سایهٔ آن لوات جویم
ز آن سوی فلک به دیهٔ وهم
مجدت نگرم، سنات جویم
از عقل همه هوات خواهم
وز نفس همه ثنات جویم
رفتی که وفا نکرد عمرت
تا جان دارم وفات جویم
بر تختهٔ صدق بودی آحاد
زان اول اولیات جویم
بگذشتی و صفر جای تو یافت
از صفر کجا صفات جویم
قحط کرم است روزی جان
از مائده سخات جویم
طفلی است هنر که مادرش مرد
پرورودنش از عطات جویم
گرچه ز ملوک عهد بودی
در زمرهٔ اصفیات جویم
امروز که تشنه زیر خاکی
فیض از کرم خدات جویم
فردا به بهشت گشته سیراب
در کوثر مصطفات جویم
جانی و به جان هوات جویم
گز زخم زنی سنانت بوسم
ور خشم کنی رضات جویم
دیروز چو افتاب بودی
امروز چو کیمیات جویم
دوشت همه شب چو بدر دیدم
امشب همه چو سهات جویم
ای در گرانبهاتر از روح
چون روح سبک لقات جویم
وی ماه سبک عنانتر از عمر
چون عمر گرانبهات جویم
خورشیدی و برنیائی از کوه
هر صبحدم از صبات جویم
تو زیر زمین شدی چو خورشید
تا کی ز بر سمات جویم
ای گمشده آهوی ختائی
هم ز آبخور ختات جویم
صیاد قضا نهاد دامت
از دامگه قضات جویم
ای گوهر یادگار عمرم
چونت طلبم، کجات جویم؟
دریا کنم اشک و پس به دریا
در هر صدفی جدات جویم
از دیده نهان درون و همی
از وهم برون چرات جویم؟
در جانی و ز انس و جانت پرسم
نزدیکی و دور جات جویم
خاقانیت آشنای عشق است
هم در دل آشنات جویم
ای صبر که کشتهٔ فراقی
در معرکهٔ بلات جویم
وی دل که به نیم نقطه مانی
در دائرهٔ عنات جویم
وی جان که کبوتر نیازی
پر سوخته در هوات جویم
وی نقش زیاد طالع من
در زایجهٔ فنات جویم
چون نقش زیاد کس نبیند
کی در ورق بقات جویم
ای مرکب عمر رفته پی کور
ز آن سوی جهان هبات جویم
وی بلبل جغد گشته وقت است
کز نوحهگری نوات جویم
ای سینه که دردمندی از غم
هم زانوی غم دوات جویم
درد تو جراحتی است ناسور
از زخم اجل شفات جویم
ای تن که به چشم درد آزی
از جود تو توتیات جویم
چون خوان کرم نماند تا کی
برگت طلبم، نوات جویم
ای چرخ شریف کش که دونی
جان را دیت از دهات جویم
وی خاک عزیز خور به خواری
تن را عوض از جفات جویم
ای روز کرم فرو شدی زود
از ظل عدم ضیات جویم
ای ماه گرفته نور دانش
در عقهٔ اژدهات جویم
وی روضهٔ بوستان دولت
در دخمهٔ پادشات جویم
ای تاج کیان، کیالواشیر
در عالم کبریات جویم
قدر تو لوا زده است بر عرش
در سایهٔ آن لوات جویم
ز آن سوی فلک به دیهٔ وهم
مجدت نگرم، سنات جویم
از عقل همه هوات خواهم
وز نفس همه ثنات جویم
رفتی که وفا نکرد عمرت
تا جان دارم وفات جویم
بر تختهٔ صدق بودی آحاد
زان اول اولیات جویم
بگذشتی و صفر جای تو یافت
از صفر کجا صفات جویم
قحط کرم است روزی جان
از مائده سخات جویم
طفلی است هنر که مادرش مرد
پرورودنش از عطات جویم
گرچه ز ملوک عهد بودی
در زمرهٔ اصفیات جویم
امروز که تشنه زیر خاکی
فیض از کرم خدات جویم
فردا به بهشت گشته سیراب
در کوثر مصطفات جویم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۹ - در ستایش جلال الدین ابوالفتح شروان شاه
نطع بگسترد عشق پای فرو کوب هان
خانه فروشی بزن آستیی برفشان
بهر چنین هودج بارگشی دار دل
پیش چنین شاهدی پیشکشی ساز جان
خیز و به صحرای عشق ساز چراگاه از آنک
بابت رخش تو نیست آخور آخر زمان
گلخن ایام را باغ سلامت مگوی
کلبهٔ قصاب را موقف عیسی مدان
هیچ دل گرم را شربت گردون نساخت
ز آنکه تباشیر اوست بیشتری استخوان
کم خور خاقانیا مائدهٔ دهر از آنک
نیست ابا خوشگوار، هست ترش میزبان
تاج امان بایدت پای شهنشاه بوس
نشرهٔ جان بایدت مدح منوچهر خوان
شاه ملایک شعار، شیر ممالک شکار
خسرو اقلیم بخش، رستم توران ستان
خانه فروشی بزن آستیی برفشان
بهر چنین هودج بارگشی دار دل
پیش چنین شاهدی پیشکشی ساز جان
خیز و به صحرای عشق ساز چراگاه از آنک
بابت رخش تو نیست آخور آخر زمان
گلخن ایام را باغ سلامت مگوی
کلبهٔ قصاب را موقف عیسی مدان
هیچ دل گرم را شربت گردون نساخت
ز آنکه تباشیر اوست بیشتری استخوان
کم خور خاقانیا مائدهٔ دهر از آنک
نیست ابا خوشگوار، هست ترش میزبان
تاج امان بایدت پای شهنشاه بوس
نشرهٔ جان بایدت مدح منوچهر خوان
شاه ملایک شعار، شیر ممالک شکار
خسرو اقلیم بخش، رستم توران ستان
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۳ - مطلع دوم
از همه عالم شدهام بر کران
بسته به سودای تو جان بر میان
جان نه و چون سایه به تو زندهام
با تو و صد ساله ره اندر میان
از تب هجران تو ناخن کبود
پیش تو انگشت زنان کالامان
آن نه ز گریه است که چشمم به قصد
هست گهر ریز به سوی دهان
لیک زبانم چو حدیثت کند
دیده نثار آرد بهر زبان
وصل تو بیهجر توان دید؟ نی
گوشت جدا کی شود از استخوان
چون کنم افغان که ز تف جگر
سوخته شد در دهن من فغان
در بصرم سفته شده است آفتاب
ز آنکه مرا دیده شد الماس دان
دود دلم گر به فلک برشود
هفت فلک هشت شود در زمان
بیعگه غم دل خاقانی است
زان کشد اندوه در او کاروان
وین رمقی کز رقمش مانده است
از ظل خورشید سپهر آستان
مشتری عصمت و خورشید دین
صدر ازل قدر ابد قهرمان
نایب سلطان هدی، احمشاد
کوست در اقلیم کرم کامران
بسته به سودای تو جان بر میان
جان نه و چون سایه به تو زندهام
با تو و صد ساله ره اندر میان
از تب هجران تو ناخن کبود
پیش تو انگشت زنان کالامان
آن نه ز گریه است که چشمم به قصد
هست گهر ریز به سوی دهان
لیک زبانم چو حدیثت کند
دیده نثار آرد بهر زبان
وصل تو بیهجر توان دید؟ نی
گوشت جدا کی شود از استخوان
چون کنم افغان که ز تف جگر
سوخته شد در دهن من فغان
در بصرم سفته شده است آفتاب
ز آنکه مرا دیده شد الماس دان
دود دلم گر به فلک برشود
هفت فلک هشت شود در زمان
بیعگه غم دل خاقانی است
زان کشد اندوه در او کاروان
وین رمقی کز رقمش مانده است
از ظل خورشید سپهر آستان
مشتری عصمت و خورشید دین
صدر ازل قدر ابد قهرمان
نایب سلطان هدی، احمشاد
کوست در اقلیم کرم کامران
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۵ - در ستایش موفق الدین عبد الغفار
ای نایب عیسی از دو مرجان
وی کرده ز آتش آب حیوان
ای زهر تو دستگیر تریاق
وی درد تو پایمرد درمان
از جام تو صاف نوشتر، تیغ
در دام تو صید خوارتر جان
جزع تو به غمزه برده جانها
لعل تو به بوسه داده تاوان
وصل تو به زیر پر سیمرغ
پرورده به سایهٔ سلیمان
در عین قبول تو خرد را
یک رنگ نموده کفر و ایمان
از جور تو در میان عشاق
برخاسته صورت گریبان
گر فتنه نبایدت که خیزد
طیره منشین و طره مفشان
خاقانی را به کوی عشقت
کاری است برون ز وصل و هجران
راهی است ورا به کعبهٔ مجد
بیزحمت ناقه و بیابان
ختم فضلا موفق الدین
مقصود قران و صدر اقران
عبد الغفار کآسمان را
در ساحت قدر اوست جولان
صدری که ز آفرینش او
مستوجب آفرین شد ارکان
از بخت جوان او کنم یاد
چون دستن کشم به پیر دهقان
وی کرده ز آتش آب حیوان
ای زهر تو دستگیر تریاق
وی درد تو پایمرد درمان
از جام تو صاف نوشتر، تیغ
در دام تو صید خوارتر جان
جزع تو به غمزه برده جانها
لعل تو به بوسه داده تاوان
وصل تو به زیر پر سیمرغ
پرورده به سایهٔ سلیمان
در عین قبول تو خرد را
یک رنگ نموده کفر و ایمان
از جور تو در میان عشاق
برخاسته صورت گریبان
گر فتنه نبایدت که خیزد
طیره منشین و طره مفشان
خاقانی را به کوی عشقت
کاری است برون ز وصل و هجران
راهی است ورا به کعبهٔ مجد
بیزحمت ناقه و بیابان
ختم فضلا موفق الدین
مقصود قران و صدر اقران
عبد الغفار کآسمان را
در ساحت قدر اوست جولان
صدری که ز آفرینش او
مستوجب آفرین شد ارکان
از بخت جوان او کنم یاد
چون دستن کشم به پیر دهقان
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۴ - در تجرید و عزلت و قناعت و بیطمعی و شکایت از روزگار
ناگذران دل است نوبت غم داشتن
جبهت آمال را داغ عدم داشتن
صاحب حالت شدن حلهٔ تن سوختن
خارج عادت شدن عدهٔ غم داشتن
سر به تمنای تاج دادن و چون بگذری
هم سر و هم تاج را نعل قدم داشتن
زین سوی جیحون توان کشتی و پل ساختن
هر دو چو ز آن سو شدی از همه کم داشتن
پیش بلا واشدن پس به میان دو تیغ
همچو نشان دو مهر خوی درم داشتن
چون به مصاف سران لاف شهادت زنی
زشت بود پیش زخم بانگ الم داشتن
نقش بت و نام شاه بر خود بستن چو زر
وآنگهی از بیم گاز رنگ سقم داشتن
تات ز هستی هنوز یاد بود کفر و دین
بتکده را شرط نیست بیت حرم داشتن
تا که تو از نیک و بد همچو شب آبستنی
رو که نهای همچو صبح مرد علم داشتن
بیدم مردان خطاست در پی مردم شدن
بیکف جم احمقی است خاتم جم داشتن
شاهد دل در خراس رخصت انصاف نیست
بر ره اوباش طبع قصر ارم داشتن
تشنه بمانده مسیح شرط حواری بود
لاشهٔ خر زاب خضر سیر شکم داشتن
درگذر از آب و جاه پایهٔ عزلت گزین
کز سر عزلت توان ملک قدم داشتن
چون به یکی پاره پوست شهر توانی گرفت
غبن بود در دکان کوره و دم داشتن
عادت خورشید گیر فرد و مجرد شدن
چند به کردار ماه خیل و حشم داشتن
دیگ امانی مپز تات نیاید ز طمع
پیش خسان کفچهوار دست به خم داشتن
همت و آنگه ز غیر برگ و نوا ساختن
عیسی و آنگه به وام نیل و بقم داشتن
از در کم کاسگان لاف فزونی زدن
وز دم لایفلحان گوش نعم داشتن
لاف فریدون زدن و آنگه ضحاکوار
سلطنت و شیطنت هر دو بهم داشتن
صحبت ماء العنب مایهٔ نار الله است
ترک چنین آب هست آب کرم داشتن
چند پی کار آب بر ره زردشتیان
عقل که کسری فش است وقت ستم داشتن
سینه به غوغای حرص بیش میالا از آنک
نیست به فتوای عقل گرگ به رم داشتن
بهر چنین خشکسال مذهب خاقانی است
از پی کشت رضا چشم به نم داشتن
از سر تسلیم دل پیش عزیزان فقر
حلقه به گوش آمدن غاشیه هم داشتن
بهر دل والدین بستهٔ شروان شدن
پیش در اهل بیت ماتم عم داشتن
جبهت آمال را داغ عدم داشتن
صاحب حالت شدن حلهٔ تن سوختن
خارج عادت شدن عدهٔ غم داشتن
سر به تمنای تاج دادن و چون بگذری
هم سر و هم تاج را نعل قدم داشتن
زین سوی جیحون توان کشتی و پل ساختن
هر دو چو ز آن سو شدی از همه کم داشتن
پیش بلا واشدن پس به میان دو تیغ
همچو نشان دو مهر خوی درم داشتن
چون به مصاف سران لاف شهادت زنی
زشت بود پیش زخم بانگ الم داشتن
نقش بت و نام شاه بر خود بستن چو زر
وآنگهی از بیم گاز رنگ سقم داشتن
تات ز هستی هنوز یاد بود کفر و دین
بتکده را شرط نیست بیت حرم داشتن
تا که تو از نیک و بد همچو شب آبستنی
رو که نهای همچو صبح مرد علم داشتن
بیدم مردان خطاست در پی مردم شدن
بیکف جم احمقی است خاتم جم داشتن
شاهد دل در خراس رخصت انصاف نیست
بر ره اوباش طبع قصر ارم داشتن
تشنه بمانده مسیح شرط حواری بود
لاشهٔ خر زاب خضر سیر شکم داشتن
درگذر از آب و جاه پایهٔ عزلت گزین
کز سر عزلت توان ملک قدم داشتن
چون به یکی پاره پوست شهر توانی گرفت
غبن بود در دکان کوره و دم داشتن
عادت خورشید گیر فرد و مجرد شدن
چند به کردار ماه خیل و حشم داشتن
دیگ امانی مپز تات نیاید ز طمع
پیش خسان کفچهوار دست به خم داشتن
همت و آنگه ز غیر برگ و نوا ساختن
عیسی و آنگه به وام نیل و بقم داشتن
از در کم کاسگان لاف فزونی زدن
وز دم لایفلحان گوش نعم داشتن
لاف فریدون زدن و آنگه ضحاکوار
سلطنت و شیطنت هر دو بهم داشتن
صحبت ماء العنب مایهٔ نار الله است
ترک چنین آب هست آب کرم داشتن
چند پی کار آب بر ره زردشتیان
عقل که کسری فش است وقت ستم داشتن
سینه به غوغای حرص بیش میالا از آنک
نیست به فتوای عقل گرگ به رم داشتن
بهر چنین خشکسال مذهب خاقانی است
از پی کشت رضا چشم به نم داشتن
از سر تسلیم دل پیش عزیزان فقر
حلقه به گوش آمدن غاشیه هم داشتن
بهر دل والدین بستهٔ شروان شدن
پیش در اهل بیت ماتم عم داشتن
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۶ - در شکایت و عزلت و حبس و تخلص به نعت پیغمبر اکرم
صبحدم چون کله بندد آه دود آسای من
چون شفق در خون نشیند چشم شب پیمای من
مجلس غم ساخته است و من چو بید سوخته
تا به من راوق کند مژگان می پالای من
رنگ و بازیچه است کار گنبد نارنگ رنگ
چند جوشم کز بروتم نگذرد صفرای من
تیر باران سحر دارم سپر چون نفکند
این کهن گرگ خشن بارانی از غوغای من
این خماهن گون که چون ریم آهنم پالود و سوخت
شد سکاهن پوشش از دود دل دروای من
مار دیدی در گیا پیچان؟ کنون در غار غم
مار بین پیچیده بر ساق گیا آسای من
اژدها بین حلقه گشته خفته زیر دامنم
ز آن نجنبم ترسم آگه گردد اژدرهای من
تا نترسند این دو طفل هندو اندر مهد چشم
زیر دامن پوشم اژدرهای جان فرسای من
دست آهنگر مرا در ما ضحاکی کشید
گنج افریدون چه سود اندر دل دانای من
آتشین آب از خوی خونین برانم تا به کعب
کاسیا سنگی است بر پای زمین پیمان من
جیب من بر صدرهٔ خارا عتابی شد ز اشک
کوه خارا زیر عطف دامن خارای من
روی خاک آلود من چون کاه بر دیوار حبس
از رخم کهگل کند اشک زمین اندای من
چون کنار شمع بینی ساق من دندانهدار
ساق من خائید گوئی بند دندان خای من
قطبوارم بر سر یک نقطه دارد چار میخ
این دو مریخ ذنب فعل زحل سیمای من
تا که لرزان ساق من بر آهنین کرسی نشست
میبلرزد ساق عرض از آه صور آوای من
بوسه خواهم داد ویحک بند پندآموز را
لاجرم زین بندچنبروار شد بالای من
در سیه کاری چو شب روی سپید آرم چو صبح
پس سپید آید سیهخانه به شب ماوای من
پشت بر دیوار زندان، روی بر بام فلک
چون فلک شد پرشکوفه نرگس بینای من
محنت و من روی در روی آمده چون جوز مغز
فندق آسا بسته روزن سقف محنت زای من
غصهٔ هر روز و یارب یارب هر نیم شب
تا چه خواهد کرد یارب یارب شبهای من
هست چون صبح آشکارا کاین صباحی چند را
بیم صبح رستخیز است از شب یلدای من
منجنیق صد حصار است آه من غافل چراست
شمعسان زین منجنیق از صدمت نکبای من
روزه کردم نذر چون مریم که هم مریم صفاست
خاطر روح القدس پیوند عیسی زای من
نیست بر من روزه در بیماری دل زان مرا
روزه باطل میکند اشک دهان آلای من
اشک چشمم در دهان افتد گه افطار از آنک
جز که آب گرم چیزی نگذرد از نای من
پای من گوئی به درد کج روی ماخوذ بود
پای را این دردسر بود از سر سودای من
ز آنکه داغ آهنین آخر دوای دردهاست
ز آتشین آه من آهن داغ شد بر پای من
نی که یک آه مرا هم صد موکل بر سر است
ورنه چرخستی مشبک ز آه پهلو سای من
روی دیلم دیدم از غم موی زوبین شد مرا
همچو موی دیلم اندر هم شکست اعضای من
چون ربابم کاسه خشک است و خزینه خالی است
پس طنابم در گلو افکندهاند اعدای من
ای عفیالله خواجگانی کز سر صفرای جاه
خواندهاند امروز انار الله بر خضرای من
هر زنی هندو که او را دانه بر دست افکنم
دانه زن پیدا نبیند خرمن سودای من
چون زر و گل به دست الا که خار پای عقل
صید خاری کی شود عقل سخن پیرای من
زر دو حرف افتاد و باهم هر دو را پیوند نی
پس کجا پیوند سازد با دل یکتای من
سامری سیرم نه موسی سیرت ار تا زندهام
در سم گوساله آلاید ید بیضای من
در تموزم برگ بیدی نه ولبی از روی قدر
باد زن شد شاخ طوبی از پی گرمای من
برگ خرمایم که از من باد زن سازند خلق
باد سردم در لب است و ریز ریز اجزای من
نافهٔ مشکم که گر بندم کنی در صدحصار
سوی جان پرواز جوید طیب جان افزای من
نافه را کیمخت رنگین سرزنشها کرد و گفت
نیک بدرنگی، نداری صورت زیبای من
نافه گفتش یافه کم گو کایت معنی مراست
و اینک اینک حجت گویا دم بویای من
آینه رنگی که پیدای تو از پنهان به است
کیمیا فعلم که پنهانم به از پیدای من
کعبهوارم مقتدای سبز پوشان فلک
کز وطای عیسی آید شقهٔ دیبای من
در ممزج باشم و ممزوج کوثر خاطرم
در معرج غلطم و معراج رضوان جای من
چون گل رعناست شخصم کز پی کشتن زید
در شهیدی شاهدی دارد گل رعنای من
چند بیغاره که در بیغولهٔ عاری شدی
ای پی غولان گرفته دوری از صحرای من
آبنوسم در بن دریا نشینم با صدف
خس نیم تا بر سر آیم کف بود همتای من
جان فشانم، عقل پاشم، فیض رانم، دل دهم
طبع عالم کیست تا گردد عمل فرمای من
علوی و روحانی و غیبی و قدسی زادهام
کی بود دربند استطقسات استقصای من
دایهٔ من عقل و زقه شرع و مهد انصاف بود
آخشیجان امهات و علویان آبای من
چو دو پستان طبیعت را به صبر آلود عقل
در دبستان طریقت شد دل والای من
وز دگر سو چون خلیل الله دروگر زادهام
بود خواهر گیر عیسی مادر ترسای من
چشمهٔ صلب پدر چون شد به کاریز رحم
زان مبارک چشمه زاد این گوهرین دریای من
پردهٔ فقرم مشیمه دست لطفم قابله
خاک شروان مولد و دار الادب منشای من
ز ابتدا سر مامک غفلت نبازیدم چو طفل
زانکه هم مامک رقیبم و هم مامای من
بختی مستم نخورده پخته و خام شما
کز شما خامان نه اکنون است استغنای من
حیض بر حور و جنابت بر ملایک بستهام
گر ز خون دختران رز بود صهبای من
ور خورم می هم مرا شاید که از دهقان خلد
دی رسید از دست امروز اجری فردای من
در بهشتم میخورم طلق حلال ایراکه روح
خاک میشد تا پذیرد جرعهٔ حمرای من
بوسه بر سنگ سیاه و مصحف روشن دهم
گرچه چون کوثر همه تن لب شود اجزای من
مالک الملک سخن خاقانیم کز گنج نطق
دخل صد خاقان بود یک نکتهٔ غرای من
دست من جوزا و کلکم حوت و معنی سنبله
سنبله زاید ز حوت از جنبش جوزای من
گرچه از زن سیرتان کارم چو خنثی مشکل است
حامله است از جان مردان خاطر عذرای من
گر به هفت اقلیم کس دانم که گوید زین دو بیت
کافرم دار القمامه مسجد اقصای من
از مصاف بولهب فعلان نپیچانم عنان
چون رکاب مصطفی شد ملجا و منجای من
قاسم رحمت ابوالقاسم رسول الله که هست
در ولای او خدیو عقل و جان مولای من
چون شفق در خون نشیند چشم شب پیمای من
مجلس غم ساخته است و من چو بید سوخته
تا به من راوق کند مژگان می پالای من
رنگ و بازیچه است کار گنبد نارنگ رنگ
چند جوشم کز بروتم نگذرد صفرای من
تیر باران سحر دارم سپر چون نفکند
این کهن گرگ خشن بارانی از غوغای من
این خماهن گون که چون ریم آهنم پالود و سوخت
شد سکاهن پوشش از دود دل دروای من
مار دیدی در گیا پیچان؟ کنون در غار غم
مار بین پیچیده بر ساق گیا آسای من
اژدها بین حلقه گشته خفته زیر دامنم
ز آن نجنبم ترسم آگه گردد اژدرهای من
تا نترسند این دو طفل هندو اندر مهد چشم
زیر دامن پوشم اژدرهای جان فرسای من
دست آهنگر مرا در ما ضحاکی کشید
گنج افریدون چه سود اندر دل دانای من
آتشین آب از خوی خونین برانم تا به کعب
کاسیا سنگی است بر پای زمین پیمان من
جیب من بر صدرهٔ خارا عتابی شد ز اشک
کوه خارا زیر عطف دامن خارای من
روی خاک آلود من چون کاه بر دیوار حبس
از رخم کهگل کند اشک زمین اندای من
چون کنار شمع بینی ساق من دندانهدار
ساق من خائید گوئی بند دندان خای من
قطبوارم بر سر یک نقطه دارد چار میخ
این دو مریخ ذنب فعل زحل سیمای من
تا که لرزان ساق من بر آهنین کرسی نشست
میبلرزد ساق عرض از آه صور آوای من
بوسه خواهم داد ویحک بند پندآموز را
لاجرم زین بندچنبروار شد بالای من
در سیه کاری چو شب روی سپید آرم چو صبح
پس سپید آید سیهخانه به شب ماوای من
پشت بر دیوار زندان، روی بر بام فلک
چون فلک شد پرشکوفه نرگس بینای من
محنت و من روی در روی آمده چون جوز مغز
فندق آسا بسته روزن سقف محنت زای من
غصهٔ هر روز و یارب یارب هر نیم شب
تا چه خواهد کرد یارب یارب شبهای من
هست چون صبح آشکارا کاین صباحی چند را
بیم صبح رستخیز است از شب یلدای من
منجنیق صد حصار است آه من غافل چراست
شمعسان زین منجنیق از صدمت نکبای من
روزه کردم نذر چون مریم که هم مریم صفاست
خاطر روح القدس پیوند عیسی زای من
نیست بر من روزه در بیماری دل زان مرا
روزه باطل میکند اشک دهان آلای من
اشک چشمم در دهان افتد گه افطار از آنک
جز که آب گرم چیزی نگذرد از نای من
پای من گوئی به درد کج روی ماخوذ بود
پای را این دردسر بود از سر سودای من
ز آنکه داغ آهنین آخر دوای دردهاست
ز آتشین آه من آهن داغ شد بر پای من
نی که یک آه مرا هم صد موکل بر سر است
ورنه چرخستی مشبک ز آه پهلو سای من
روی دیلم دیدم از غم موی زوبین شد مرا
همچو موی دیلم اندر هم شکست اعضای من
چون ربابم کاسه خشک است و خزینه خالی است
پس طنابم در گلو افکندهاند اعدای من
ای عفیالله خواجگانی کز سر صفرای جاه
خواندهاند امروز انار الله بر خضرای من
هر زنی هندو که او را دانه بر دست افکنم
دانه زن پیدا نبیند خرمن سودای من
چون زر و گل به دست الا که خار پای عقل
صید خاری کی شود عقل سخن پیرای من
زر دو حرف افتاد و باهم هر دو را پیوند نی
پس کجا پیوند سازد با دل یکتای من
سامری سیرم نه موسی سیرت ار تا زندهام
در سم گوساله آلاید ید بیضای من
در تموزم برگ بیدی نه ولبی از روی قدر
باد زن شد شاخ طوبی از پی گرمای من
برگ خرمایم که از من باد زن سازند خلق
باد سردم در لب است و ریز ریز اجزای من
نافهٔ مشکم که گر بندم کنی در صدحصار
سوی جان پرواز جوید طیب جان افزای من
نافه را کیمخت رنگین سرزنشها کرد و گفت
نیک بدرنگی، نداری صورت زیبای من
نافه گفتش یافه کم گو کایت معنی مراست
و اینک اینک حجت گویا دم بویای من
آینه رنگی که پیدای تو از پنهان به است
کیمیا فعلم که پنهانم به از پیدای من
کعبهوارم مقتدای سبز پوشان فلک
کز وطای عیسی آید شقهٔ دیبای من
در ممزج باشم و ممزوج کوثر خاطرم
در معرج غلطم و معراج رضوان جای من
چون گل رعناست شخصم کز پی کشتن زید
در شهیدی شاهدی دارد گل رعنای من
چند بیغاره که در بیغولهٔ عاری شدی
ای پی غولان گرفته دوری از صحرای من
آبنوسم در بن دریا نشینم با صدف
خس نیم تا بر سر آیم کف بود همتای من
جان فشانم، عقل پاشم، فیض رانم، دل دهم
طبع عالم کیست تا گردد عمل فرمای من
علوی و روحانی و غیبی و قدسی زادهام
کی بود دربند استطقسات استقصای من
دایهٔ من عقل و زقه شرع و مهد انصاف بود
آخشیجان امهات و علویان آبای من
چو دو پستان طبیعت را به صبر آلود عقل
در دبستان طریقت شد دل والای من
وز دگر سو چون خلیل الله دروگر زادهام
بود خواهر گیر عیسی مادر ترسای من
چشمهٔ صلب پدر چون شد به کاریز رحم
زان مبارک چشمه زاد این گوهرین دریای من
پردهٔ فقرم مشیمه دست لطفم قابله
خاک شروان مولد و دار الادب منشای من
ز ابتدا سر مامک غفلت نبازیدم چو طفل
زانکه هم مامک رقیبم و هم مامای من
بختی مستم نخورده پخته و خام شما
کز شما خامان نه اکنون است استغنای من
حیض بر حور و جنابت بر ملایک بستهام
گر ز خون دختران رز بود صهبای من
ور خورم می هم مرا شاید که از دهقان خلد
دی رسید از دست امروز اجری فردای من
در بهشتم میخورم طلق حلال ایراکه روح
خاک میشد تا پذیرد جرعهٔ حمرای من
بوسه بر سنگ سیاه و مصحف روشن دهم
گرچه چون کوثر همه تن لب شود اجزای من
مالک الملک سخن خاقانیم کز گنج نطق
دخل صد خاقان بود یک نکتهٔ غرای من
دست من جوزا و کلکم حوت و معنی سنبله
سنبله زاید ز حوت از جنبش جوزای من
گرچه از زن سیرتان کارم چو خنثی مشکل است
حامله است از جان مردان خاطر عذرای من
گر به هفت اقلیم کس دانم که گوید زین دو بیت
کافرم دار القمامه مسجد اقصای من
از مصاف بولهب فعلان نپیچانم عنان
چون رکاب مصطفی شد ملجا و منجای من
قاسم رحمت ابوالقاسم رسول الله که هست
در ولای او خدیو عقل و جان مولای من
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۷ - در مدح شروان شاه منوچهر
عالم جان خاص توست نوبه فرو کوب هین
گوهر دل خاک توست رد مکن ای نازنین
منتظران تواند مانده ترنجی به کف
رخش برون تاز هان، پرده برانداز، هین
کیست ز مردان که نیست تیغ تو را هم نیام؟
کیست ز مرغان که نیست دام تو را هم قرین؟
تاجوران را ز لعل طرف نهی بر کمر
شیر دلان را ز جزع، داغ نهی بر سرین
جلوهگر توست چرخ و اینک در کوی تو
میدود از شرق و غرب آینه در آستین
گوی گریبان تو چون بنماید فروغ
زرین پروز شود دامن روح الامین
ز آتش دلها صبا سوخته شد سر به سر
تا به سر زلف تو کرد گذر چین به چین
از طپش عشق تو در روش مدح شاه
خاطر خاقانی است سحر حلال آفرین
خسرو اقلیم گیر سرور دیهیم بخش
مهدی آخر زمان، داور روی زمین
گوهر دل خاک توست رد مکن ای نازنین
منتظران تواند مانده ترنجی به کف
رخش برون تاز هان، پرده برانداز، هین
کیست ز مردان که نیست تیغ تو را هم نیام؟
کیست ز مرغان که نیست دام تو را هم قرین؟
تاجوران را ز لعل طرف نهی بر کمر
شیر دلان را ز جزع، داغ نهی بر سرین
جلوهگر توست چرخ و اینک در کوی تو
میدود از شرق و غرب آینه در آستین
گوی گریبان تو چون بنماید فروغ
زرین پروز شود دامن روح الامین
ز آتش دلها صبا سوخته شد سر به سر
تا به سر زلف تو کرد گذر چین به چین
از طپش عشق تو در روش مدح شاه
خاطر خاقانی است سحر حلال آفرین
خسرو اقلیم گیر سرور دیهیم بخش
مهدی آخر زمان، داور روی زمین